PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دست نوشته های نخبگان



schrodinger
18th January 2010, 11:33 PM
سلام خدمت نخبگان عزیز
دوستانی که دستی در نوشتن دارند ( شعر، داستان، مینیمال، هایکویی، رمان و ... )در صورت تمایل نوشته هاشون رو اینجا بزارن
لطفا فقط دست نوشته های خودتون

schrodinger
18th January 2010, 11:34 PM
کسی چه می داند. شاید باران بارید و یا شاید خورشید گرفت. شاید هم وقتی باران می بارد خورشید هم بگیرد مانند من، مانند تو
دلی که آسمانش ابری ندارد اما همیشه می بارد و همیشه خورشیدش گرفته است. خورشید گرفتگی، پدیده ی جالبی است. خورشید وقتی می گیرد که ماه در مقابل آن قرار بگیرد. شاید همین ماه است...
حسرت شکوفه های بهاری، حسرت خنده گل، حسرت شبنمی که از گلبرگی به زمین بیافتد. حسرت گوهری که در صدفی نهفته است. من به حال خود می خندم؛ به اشکهایم که برای این حسرت ها ریخته ام می خندم... خنده دار است وقتی میبینم دیدن باران مرا به گریه می اندازد، وقتی صدای اذان مرا به گریه می اندازد، صدای آهنگ سال نو، صدای خنده فانوس سقف اتاقم که دیگر دندانهایش ریخته و به خاطر شادی من می خندد. صدای دستی که در کیسه آجیل فرو می رود. صدای آبی که بی هدف سرازیر است. خش خش برگهایی که دیگر به زیر پایم نمی ریزند. دیدن شمعی که در سقاخانه می سوزد، دیدن مادری که دست فرزندش را گرفته ، دیدن پدری که با درماندگی به دنبال فرزند 2 ساله اش می دود، دیدن بچه ای که دست مادرش را رها می کند و به سوی اسباب بازی ها می دود. من اشک می ریزم وقتی 2 نفر زیر چتری راه می روند، وقتی خیال چک چک شیروانی از سرم می گذرد.. من برای خنده هایم گریه می کنم
خنده دار است، من برای اینها می گریم
باران به خاطر من می بارد، به خاطر اینکه من چتر را دوست ندارم،
باران به خاطر من می بارد ،به خاطر اینکه اشکهایم را کسی نبیند
باران به خاطر من می بارد ،چون می داند از عطر آغوشی خیسم، می داند از رسوب دلی چرکینم، می داند از غمی کوچک ساکتم، باران می داند من کیستم و فقط من می دانم باران چرا می بارد؟!
خورشید هم به خاطر من می گیرد، خورشید با من در جنگ است، می داند من از او سوزان ترم، می داند آهم تنش را می سوزاند، می داند آسمان من ماهی دارد و دلش می گیرد، خورشید رقیب ماه من است...
اما افسوس ...
افسوس که لبانم می خندند. افسوس که زبانم بسته است، افسوس که چشمانم خشکند، افسوس ...
این من نیستم، این تو نیستی... این که می نویسد، اینکه می خواند، بیا جایمان را عوض کنیم.
من چهلگیس قصه و تو پهلوان داستان که مرا از چنگال دیوان نجات دهی
من لیلا و تو مجنون باش که به خاطرم سرگردان بیابان شوی
من اصلی و تو کرم که به خاطرم بجنگی
من شیرین و تو فرهاد که کوه خسرو را به تیشه برکنی
من می شوم ماه و تو ...
راستی اگر من ماه شوم تو چه می کنی؟
ماه من!
نمی دانم چه باشم؟!
پلنگ ؟ تا آنقدر به سویت بجهم که آخر از پای صخره ای برنخیزم
دیوانه؟ تا با دیدنت آشفتگی از سر گیرم
خورشید؟ تا در مقابلم بایستی
ابر؟ تا پنهانت کنم
ماه من!
به زمین بیا.
پلنگی چون مرا طاقت صخره های تیز نیست
دیوانه ای چون مرا، طاقت این نیست تا دیوانگان دیگر به ماهش بنگرند
خورشیدی چون مرا طاقت تاریکی نیست
ابری چون مرا اینگونه پای ماندن نیست
بیا و بنشین در کنارم، بیا اینجا بهانه های زیادی برای خندیدن است چرا که من برای همه چیز می گریم. بیا اینجا زیر این شیروانی با باران حرف بزنیم، او به خاطر من و تو می بارد. بیا به خورشید بخندیم که در آتش من و تو حیران مانده
بیا ...
من اینجا ...

mahdis joOn
9th February 2010, 01:49 PM
یه بطری آرامش می خوام که با همه ی وجود جرعه جرعه بریزمش توی تار و پود ِ اعضای بدنم..اگه یه بطری نبود ٬ به همون یک قطره هم راضی ام!! بعضی وقتا اینقدر برام دست نیافتنی می شه که باید از دست های زمان گداییش کنم..!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد