PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله ردپای دین ستیزی رضاخانی در آثار صادق هدایت



*مینا*
14th January 2010, 05:17 PM
http://www.aftab.ir/articles/art_culture/literature_verse/images/1172f3373d4262a383aca7e815eb2e80.jpg



داستان زندگی شخصی است به نام «سیدنصرالله» که یک مبلغ دینی و آدمی است اهل فلسفه و عرفان که در وزارت معارف پست مهمی دارد. و جزء آخوندهای درباری است که خطابه های غرایی راجع به رضا خان ایراد نموده و وفاداری خود را به سلطنت اعلام داشته است. او در سن بالا زن می‏گیرد و دارای دو فرزند کوچک است که از سوی وزارت معارف جهت تبلیغات دینی ماموریت می‏یابد به کشور هندوستان برود و هر دم مسلمانان آنجا را هدایت کند. اما او فردی است که در تمام طول زندگانی هرگز به سفر نرفته و به شدت از این سفر واهمه دارد. بالاخره در میان سلام و صلوات مردم عازم می‏شود و به خوزستان می‏رود تا از طریق کشتی عازم دریای هند شود. اما در کشتی، با شرایط وخیمی دچار می‏شود و با وجود اینکه در بهترین جای آن مسکن گزیده از جان خود بیم دارد. او با یک آدم فارسی زبان که انگلیسی می‏داند برخورد می‏کند و افکار خود را بر او عرضه می دارد و با استفاده از سواد او می‏تواند ماهیت «سینه بند نجات» را که در هر اتاق موجود است دریابد. بالاخره پس از گذشت چند روز از مسافرت همین که بندر بوشهر را رد می‏کنند و نرسیده به تنگه هرمز او دچار تردید در این سفر می‏شود و احساس می‏کند که ملعبه دست این و آن قرار گرفته و گول خورده است، به زودی از زمین و زمان و کشتی و مردمان آن دل چرکین می‏شود و در فکر فرو میرود که اشتباه کرده و آرزوی بازگشت دارد. بعد به طرز عامرانه‏ای سینه بند نجات را بر می دارد تا آن را یکبار امتحان کند تا در صورت وقایع ممکن الوقوع بتواند از آن به سرعت بهره ببرد. اما پس از پوشیدن این لباس، به فکرش می‏رسد که شاید حادثه‏ای شبانگاه اتفاق بیفتد و او در حول و ولای شبانه و تاریکی وقت پوشیدن این سینه بند را نیابد. پس با همان لباس به خواب می‏رود. و فردا صبح جسد بی جان او را که در اثر فشار سینه بند به گردن خفه شده بود پیدا می‏کنند. و به ایران بر می گردانند. و مجسمه‏ای از او را می سازند و در جلوی منزل او قرار می‏دهند و در مراسم باشکوهی رئیس او از او به عنوان یک قهرمان ملی یاد می‏کند و نام او را «میهن پرست» می گذارد و کوچه را به نام او نامگذاری می‏کند.


● نکات قابل بحث:
۱) داستان راجع به یک مبلغ دینی است که «سید» هم هست و سالها به بحث و درس و کسب علوم جدید و قدیم پرداخته و در عوالم معنوی سیر کرده است و افکار پشت پرده او لو می‏رود و مورد تمسخر قرار می‏گیرد. هدایت او را- و همه هم نوعانش را – که حروف عربی را با مخرج صحیح و اصیل تلفظ می‏کنند مورد استهزاء قرار می‏دهد و آن را نشانه عوامفریبی می‏داند. و بی سوادی آنها را از روی تالیف نکردن حتی یک کتاب خاطر نشان می‏سازد.
۲) نویسنده عالم دینی را آدمی دِمُدِه و بی سواد و بی خبر از عالم و آدم معرفی می‏کند که حتی در عمرش یک مسافرت نرفته و تنها یکبار سه روز به دماوند سفر کرده است.
۳) دلیل اصلی مسافرت نرفتن او، تنبلی و بی عرضگی و چسبیدن او به دنیاست و قناعت او به زندگی خوش و خرم عادی که دلیلی نمی بیند که از ان دل بکند و بخاطر مسافرت زندگی گرم خود را مخدوش کند.
۴) او مردی تنبل و شکمباره و خودپرست است. هشتاد و نه کیلو وزن دارد و شهامت رفتن به یک مسافرت را هم ندارد از ترس جان!.
۵) او آدمی است طماع و پول دوست و به فکر اضافه حقوق بود و بدی آب و هوا که حقوقش را دو برابر می کرد تنها انگیزه او برای رفتن به مسافرت بود. هم چنین آوردن کتابی از آن دیار که بتواند او را مشهور کند نیز برایش جالب بود.
۶) سیدنصرالله برای رفتن به سفر، استخاره می‏گیرد و از منجمین ساعت سعد و نحس حرکت خود را جویا می‏شود و از زیر آینه و قرآن رد می‏شود و خلاصه از نظر نویسنده به طرق خرافی متوسل می‏شود.
۷) او آدمی است ترسو و جهان ندیده و بزدل و در راه هرجا که اتومبیل از جاده ناهموار عبور می‏کند بند دلش پاره می‏شود و زیرلب آیه الکرسی می‏خواند.
۸) سیدنصرالله در خرمشهر از لهجه عربی مردم آنجا ایراد می‏گیرد و سخن آنها را نمی فهمد و در می‏یابد که سخن او را نیز آنها درک نمی‏کنند و به فراست می فهمد که در همه دنیا عربی پیدا نخواهد شد که بتواند با او صحبت کند! نویسنده در زیر این لفظ می خواهد ذهن را به عربی کتابی که از قرآن گرفته شده متبادر کند و بگوید با عربی واقعی و زبان مردم عرب به کلی متفاوت است و به درد خود عربها هم نمی خورد.
۹) صحنه وارد شدن به کشتی هم بسیار مضحک تصویر میشود: « دو نفر زیر بغل او را می‏گیرند و مانند زن پابه ماه، با ترس و لرز وارد کشتی می‏کنند».
۱۰) سیدنصرالله آدمی است بی سواد و چرت و پرت گو که معلومات او در حد چاردیواری خانه اش است. او از روی بی سوادی به بررسی تطبیقی لغات مشترک فارسی و هندی می پردازد و از روی اعتماد به نفس جوری وانمود می‏کند که دیگران کاملاً او را صاحب نظر می‏دانند. او رئیس فرهنگستان هم هست و لغاتی را من درآوردی وارد زبان فارسی کرده است. او آن قدر بی سواد است که فرانسه را همان انگلیسی می‏داند که املا و تلفظ لغات آنرا به هم زده اند. او همچنین در ترجمه سه واژه ساده انگلیسی راجع به سینه بند نجات آن قدر به خطا می‏رود که اساساً چیزی دیگری نتیجه می‏گیرد و به طرز مضحکی از کشتی هراس می‏کند.
۱۱) او آن قدراحمق است که خود را ملعبه دست حکیم باشی پور کرده از سوی او مامور شده او کسی است که «ابتدا یهودی بوده، بعد مسیحی شده و حالا هم... کوس تجدد و لامذهبی می زد...».
۱۲) او به اجبار همین فرد، مجبور شد در مورد رضا خان، داد سخنرانی و مداحی سردهد و برای این کار مام میهن را به بیماری تشبه می‏کند که روبه قبله بوده که رضا خان مانند یک دکتر واهی با شیشه اماله و شاخ حجامت بالای سراو آمده و او را نجات داد.
۱۳) سایر آخوندها به این خطابه و قدرت سخنوری او رشک می بردند . او همه این علما و فضلا را بزرگ کرده بود، و می دانست که همه اعم از متجددین و قدیمی ها، سروته یک کرباسند... می رفتند فرنگ با عنوان دکتری بر می گشتند و کارشان عوام فریبی و همه حواسشان توی شکم و زیر شکمشان بود.
۱۴) او به طرز ریاکارانه ای راجع به طوایف و قبایل جهانی صحبت می‏کند و افسوس می خورد که چراعمر انسان برای مطالعه روحیه همه این طوایف و پی بردن به زبان همه آنها کافی نیست!
۱۵) او به شدت از اتفاقات ممکن الوقوع می هراسد. از اینکه کشتی آتش بگیرد. یا خوراک کوسه ماهی ها شود. به همین دلیل از مردمی که در طبقات پائین تر کشتی سکنی داشتند تعجب می کرد. و فکر می کرد آنها باید آرامش داشته باشند چون آدمهای مهمی نیستند و هیچ یک مانند او که از افتخارات نژاد بشر به شمار می‏رود نمی‏باشند.
۱۶) او – یا نویسنده – اشاره به داستان غیر واقعی دعوت اکبرشاه هندی از حافظ شیرازی می‏کند که حافظ نیز از ترس دریا به این سفر نرفته و بیت شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل را همانجا سروده است.
۱۷) در قسمتی از داستان به طرز موهنی به بررسی شغل سیدنصرالله در اداره خود می پردازد: «پشت میز وزارتش نشسته و همه حواسش توی لنگ و پاچه دخترها و پسرها بود و برای مقامات عالیه به این وسیله کارگشایی می کرد. به یک دسته دزد و دغل و مبلغین خودش کارهائی پرمنعفت می‏داد...»
۱۸) سید اصلاً مرد متوکلی به خدا نیست بنابراین پس از آنکه سینه بند نجات را برای امتحان کردن و یادگرفتن می پوشد آنرا در نمی آورد از ترس اینکه در موقعیت اضطراری وقت پوشیدن آن را نداشته باشد و با همان وضعیت می خوابد و در نتیجه در خواب خفه می‏شود و سینه بند نجات سبب مرگ او می‏گردد.
۱۹) در مراسم تعزیه سید، در کوچه او، حکیم باشی سخنرانی می کند و او را هشتمین سبعه دنیا! فیلسوف دهر و دریای علم! می‏خواند. و از او به عنوان نابغه‏ای میهن پرست و قهرمان ملی یاد می‏کند که عاقبت شربت شهادت را چشید! و او را «پیروز یزدان» و «میهن پرست» لقب می‏دهد و نام کوچه را هم میهن پرست می نهد.
به بدین ترتیب نویسنده مجموعه ی علمای اسلام را به بهانه ی یک داستان به باد ریشخند و تمسخر می گیرد و مرگ مضحک و ابلهانه او را شهادت می‏داند.

http://www.aftab.ir/images/article/break.gif نویسنده: مجدالدین - جلیلی
ارسال کننده: مجدالدین جلیلی باشگاه اندیشه ( www.bashgah.net (http://njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.bashgah.net) )

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد