PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ازدواج بچگانه



s@ba
6th January 2010, 01:04 PM
دختر و پسر، سني ندارند يكي 19 ساله و ديگري 18 ساله، يك سال پيش به عقد يكديگر در آمدند و حالا مي‌خواهند از يكديگر جدا شوند. دليل جدايي‌ آنها هم خيلي بچگانه است درست مثل ازدواج‌شان، پسر جوان مي‌گفت: نمي‌دانم چرا خانواده‌ام به اجبار مرا به ازدواج ترغيب كردند، همسرم دختر عمه‌ام است، من نمي‌خواستم ازدواج كنم، اما آنها به اجبار مي‌گفتند كه بايد ازدواج كني، دختر عمه‌ام هم به همين شكل، او نمي‌دانست كه چرا اين قدر زود بايد ازدواج كند. بارها به پدرم گفتم: ازدواج براي من زود است، نسيم مثل خواهر من است، من احساسي نسبت به او ندارم، اما آنها مي‌گفتند اگر زود ازدواج كني، زندگي‌ات سر و سامان خواهد گرفت. بالاخره من هم راضي شدم. مراسم عقدمان برگزار شد، تصميم‌مان اين بود كه پس از مدتي كه از اين دوران گذشت مراسم ازدواج‌مان را برگزار كنيم.اما اين‌گونه نشد، از دو ماه پس از عقدمان، بهانه‌هاي بچگانه‌مان آغاز شد، براي مثال تلفن منزلشان مشكوك مي‌شد، به او بي‌جهت گير مي‌دادم و تهمت مي‌زدم، او هم كه اين‌گونه رفتارهاي مرا مي‌‌ديد، عصباني مي‌شد و وقتي كه مي‌ديد من با دوستانم به كوه و سينما مي‌روم يا دور هم جمع مي‌شديم، گيرهاي شديد مي‌داد و به پدر و مادرم زنگ مي‌زد و آنها را ترغيب مي‌كرد كه من سر و گوشم مي‌جنبه! خلاصه يك روز مقابل ديدگان پدر و مادرانمان چنان با هم درگير شديم كه بالاخره آنها هم به يكديگر پريدند و كار به فحاشي و ناسزا كشيد. ديگر رويمان باز شده بود تا اين‌كه پدرم با خواهرش به اين نتيجه رسيدند كه ما از هم جدا شويم بهتر است و حالا هم به دادگاه آمديم تا به اين ازدواج بچگانه خاتمه دهيم، دختر جوان هم حرف‌هاي همسرش را تصديق و عنوان كرد كه نبايد آن‌قدر زود با يكديگر ازدواج مي‌كردند.
با دروغ شروع شد
مرد جوان بلند صحبت مي‌كند، آقاي قاضي ديگر تحمل ندارم، پيش از ازدواج به همسرم گفتم كه يك ازدواج كم‌هزينه بگيريم، گفت مگه مي‌شه! جواب فك و فاميل، دخترخاله و دختر عمه و... را چي بدم؟ گفتم خانوم اجازه بده اين هزينه را روي پول پيش خانه بگذارم و يك خانه بزرگ‌تر رهن كنم. گفت: نه، مراسم ازدواج بايد پرهزينه و باكلاس باشد! در يكي از تالارهاي خوب شهر، با منوي غذاي آنچناني... من هم كه نمي‌خواستم كم بياورم، گفتم باشه، هر چه شما بگي... از اين رو رفتم پول قرض گرفتم، آن هم با سود... خلاصه آن شب مراسم برگزار شد و من به اين فكر مي‌كردم كه تا يك سال بايد اين قرض را بدهم، اما مخارج بالاي زندگي و همچنين بريز و بپاش‌هاي همسرم، باعث شد كه نتوانم چند قسط را بدهم، يك طلبكار گفته بود كه اگر پولم را ندهي، از تو شكايت مي‌كنم، مجبور شدم برم از جايي ديگر پول با سود، قرض بگيرم و طلبم را بدهم اما باز هم نمي‌توانستم قسطم را بپردازم... چندي پيش همسرم گفت كه با برادرم و خانواده‌اش بريم تركيه، نفري 800 هزار تومان در بهترين جا هتل گرفتيم. من كه نمي‌خواستم كم بيارم، گفتم باشه، باز هم پول قرض گرفتم و اين قرض گرفتن‌ها به بهانه‌هاي مختلف ادامه پيدا كرد، سرويس طلا، تغيير ماشين و... اين در حالي بود كه من كارمند عادي يك شركت خصوصي بودم كه با اضافه كاري، حقوقم به 700 هزار تومان در ماه مي‌رسيد، حالا شانس آورده بودم كه پدرم پس‌اندازي داشت تا من يك منزل در اين تهران بزرگ رهن كنم.در واقع آن تمام پس‌انداز پدرم بود، به همين خاطر براي مراسم ازدواج، زيربار قرض رفتم... حالا كه يك سال و نيم از ازدواج‌مان گذشته، نزديك به هشت ميليون تومان بايد به مردم پول بدهم، جالب اين‌كه وقتي همسرم فهميد زيربار قرضم، به من گفت: بايد از روز اول راستش را مي‌گفتي، بايد مي‌گفتي پول نداري، من هم فشار نمي‌آوردم، اما مي‌دانستم كه دروغ مي‌گويد... آن روز اگر اين حرف‌ها را مي‌زدم، شايد اصلا از ازدواج با من صرف‌نظر مي‌كرد. البته شايد همسرم از جهاتي راست بگويد كه از ابتدا نبايد بنيان زندگي‌ام را روي دروغ مي‌گذاشتم.
زن هم در ادامه مي‌گويد: آقاي قاضي، اگر او از روز اول به من مي‌گفت كه پول ندارد، مگر من ديوانه بودم آينده‌ام را به خطر بيندازم، اگر من از او چيزي خواستم به اين خاطر بود كه او هيچ وقت به من نگفت ندارم. هرگاه از او درخواستي داشتم، به من «نه» نمي‌گفت و برايم برآورده مي‌كرد، او هميشه به من مي‌گفت كه سال‌ها به سختي كار كرده و پس‌انداز خوبي دارد و حاضر است هر چه كه مي‌خواهم را برايم برآورده كند، آقاي قاضي من با اين دروغگو ديگر نمي‌توانم زندگي مي‌كنم. قاضي با شنيدن حرف‌هاي اين زوج، آنها را به سوي مشاوره فراخواند و به آنها فرصت داد تا جلسه بعدي دادگاه فكر كنند.
آشتي زوج سالخورده در دادگاه خانواده‌
صحبت‌هاي قاضي دادگاه خانواده باعث شد زوج سالخورده‌اي كه براي گرفتن طلاق به دادگاه رفته بودند از تصميم خود منصرف شوند.
يك زوج سالخورده با حضور در مجتمع قضايي خانواده با بيان اين‌كه ادامه زندگي مشترك برايشان ممكن نيست، دادخواست طلاق توافقي ارائه كردند.
در اين بين مرد سالخورده رو به قاضي گفت؛ چند سال قبل همسرم فوت كرد و از آنجا كه تمام فرزندان من ازدواج كرده بودند و تنهايي به شدت آزارم مي‌داد، تصميم گرفتم دوباره ازدواج كنم. به همين دليل اين موضوع را با فرزندانم در ميان گذاشتم. آنها ابتدا با پيشنهاد من مخالفت كردند و مي‌خواستند كه من را از تصميمم منصرف كنند ولي وقتي جدي بودنم را در اين امر ديدند موافقت كردند.
مرد كه به عصاي خود تكيه داده بود، ادامه داد: با مشورت فرزندانم، همسر مورد علاقه خود را انتخاب و با او ازدواج كردم.
سال‌هاي اول، زندگي خوب و آرامي را گذرانديم ولي بعد از مدتي كم‌كم دخالت‌هاي فرزندان همسرم در زندگي ما شروع شد و آنها به بهانه‌هاي مختلف از رفتار و كارهاي من ايراد مي‌گرفتند. همسرم هم تا حدودي اسير حرف‌هاي فرزندانش شده بود و شروع به ناسازگاري كرد. در ابتدا اين رفتار را تحمل مي‌كردم اما بعد از مدتي ديگر نتوانستم به اين شيوه زندگي ادامه دهم و تصميم گرفتم از همسرم جدا شوم.
بعد از اظهارات مرد سالخورده، همسر وي نيز رو به قاضي دادگاه كرد و مدعي شد: سال‌ها قبل، از همسر اولم جدا شدم و بعد از گذشت چندين سال وقتي اين مرد به خواستگاري‌ام آمد، قبول كردم كه با او ازدواج كنم. من هم براي ازدواج دوم با مخالفت فرزندانم روبه‌رو بودم و از سوي ديگر به دليل تجربه ازدواج اولم از ازدواج مجدد مي‌ترسيدم اما چون تصور مي‌كردم با ازدواج دوباره، زندگي‌ام رنگ ديگري به خود مي‌گيرد به خواستگاري همسرم جواب مثبت دادم و هر طوري بود فرزندانم هم راضي شدند كه ما با هم ازدواج كنيم.
وي با بيان اين‌كه ادعاي دخالت فرزندانم در زندگي‌مان را قبول ندارم، ادامه داد: اين فرزندان شوهرم بودند كه به هيچ‌وجه با من رفتار خوبي نداشتند. آنها تصور مي‌كردند كه من قصد دارم جاي مادر آنها را بگيرم و بين آنها و پدرشان فاصله بيندازم، به همين دليل شروع به ايراد گرفتن از من كردند. در همه اين سال‌ها تلاش كردم تصور غلط آنها را درباره خودم تغيير دهم و ارتباط خوبي با فرزندان همسرم برقرار كنم ولي نتوانستم در اين كار موفق شوم.
زن ميانسال در ادامه اظهاراتش افزود: بين من و همسرم اختلاف شديدي وجود ندارد ولي به دليل دخالت‌هاي موجود، تصميم گرفتيم به صورت توافقي از هم جدا شويم. قاضي مرداني، بعد از شنيدن اظهارات اين زوج سالخورده با بيان اين‌كه اختلاف ريشه‌داري بين شما وجود ندارد، از آنها خواست كه در تصميم خودشان تجديدنظر كنند.
بالاخره بعد از چند دقيقه، صحبت‌هاي قاضي دادگاه نتيجه داد و زوج سالخورده كه مي‌ديدند اختلافاتشان آن‌قدر جدي نيست موقتا از تصميم خود مبني بر طلاق منصرف شدند تا در صورت تمايل، پرونده خود را مختومه اعلام كنند.
طلاق
كابوس
يا
راه
نجات؟
وقتي مي‌شنويم دوستي طلاق گرفته است نگران مي‌شويم حس مي‌كنيم اختاپوس طلاق آنقدر به ما نزديك شده است كه بوي بد نفسش را در صورتمان حس مي‌كنيم، دلمان به حال دوست‌مان مي‌سوزد كه بايد در اين جامعه به دشواري زندگي كند، ياد دوران نامزدي يا جشن عروسي‌اش مي‌افتيم، آن شب با لبخند حاكي از پيروزي‌اش در آن لباس عروسي، با آن دسته گل صورتي، دست در دست داماد به نظر خوشبخت‌ترين دختر شهر مي‌آمد، اما حالا بعد از چند سال زندگي جدا شده است...
طلاق اتفاق تلخي است كه هر زوج جواني را مي‌ترساند، گرچه در سال‌هاي اخير آمار به دور از انتظار افزايش طلاق باعث شده كه قبح اين ماجرا بريزد و به نظر عادي برسد اما بادامي كه تلخ باشد را نمي‌شود خورد، طلاق هم تلخ است، از اين پس در اين صفحه، سلسله گزارش‌هايي درباره زوج‌هايي كه طلاق گرفته‌اند را برايتان مي‌نويسيم، با اين اميد كه آيينه‌اي باشد تا رفتار خودمان را در آن ببينيم و مراقب باشيم زندگي‌هايمان از هم نپاشد.
زن روي صندلي سرمه‌اي رنگ توي راهرو نشسته است، اگر منشي دادگاه او را معرفي نكرده بود باور نمي‌كردم كه او در آخرين مرحله از پرونده طلاقش باشد، چهره مصممي داشت، لباسش مرتب بود، گونه‌هايش كمي فرو رفته، ولي هنوز در چشم‌هايش برق زندگي بود، فكر مي‌كردم سي و چهار پنج ساله باشد، اما بعد فهميدم كه 29 سال سن دارد و بعد از 4 سال زندگي مشترك طلاق گرفته است، برخلاف انتظارم در برابر پرسش‌ها مقاومتي نكرد و خيلي راحت حرف زد، بعضي اوقات ما براي درد دل كردن به غريبه‌ها بيشتر اعتماد مي‌كنيم، چون شايد نمي‌خواهند نصيحت‌مان كنند يا به نفع رقيب‌مان موضع بگيرند و معمولا حرف ما را تاييد مي‌كنند!
- واسه چي فكر مي‌كنين طلاق يعني بدبختي؟ يعني الان من بايد عزادار باشم؟ شما از پشت صحنه زندگي آدم چي مي‌دونيد؟ خبرنگارها خيلي راحت در مورد اين و اون حرف مي‌زنن و ميگن فلاني متاسفانه طلاق گرفت! از كجا مي‌دونيد آن آدم هم متاسف است؟ شايد خوشحال باشد! من نمي‌گم طلاق كار خوبيه اما به خدا بعضي اوقات تنها راه نجاته! يادمه سر فيلمبرداري روز جشنمون با پدرم حرفم شد، واسه من مهم بود كه همه چي تو فيلم جشنمون خوب در بياد، آدم‌ها خوش سر و لباس باشن و از اين چيزا، اما بابام گفت نگين! زندگي درست از لحظه‌اي شروع مي‌شه كه دوربين فيلمبردار خاموش ميشه، تا قبل از اون همه چي فيلمه، همه باادبن، همه آقان، همه خانمن، همه مي‌خندن اما همين كه دوربين خاموش شد زندگي واقعي شروع ميشه، اونوقت زندگي كردن هنره، زندگي از فيلم بازي كردن خيلي سخت تره! يادمه تو دلم گفتم اين باباي ما روز عروسيمون هم دست از اين نصيحت كردنش بر نمي‌داره! اما الان مي‌بينم حق داشت، راست مي‌‌گفت زندگي كردن آسون نيست، من از طريق دادشم با عليرضا آشنا شدم، اونا دانشجو بودن و عليرضا يكي دوباري اومد خونه مون، پسر خوش برخوردي بود... چطور ميگن، روابط عمومي بالايي داشت، گرم و گيرا برخورد مي‌كرد، هر وقت مي‌اومد خونمون جوري با مادرم حرف مي‌زد كه آدم فكر مي‌كرد ده ساله مي‌شناسدش، دروغ چرا؟ خيلي از اين رفتارش خوشم مي‌اومد، مودب برخورد مي‌كرد و همين باعث شد من جذبش بشم، الان كه فكر مي‌كنم مي‌بينم تا به خودم اومدم ديدم خيلي دوستش دارم، يادمه روز تولدم زنگ زد خونمون و هم تبريك گفت، شوكه شدم، بعد فهميدم از تو يه سررسيد كه نادر (داداشم) داشت تاريخ رو ديده، نادر همه تاريخ تولدا رو اونجا مي‌نوشت، واسه‌ام جالب بود كه اينقدر كسي بهم توجه كنه، اومدن خواستگاري و چون بابا و مامانم، ازش خوششون مي‌اومد نه نياوردن و ما ازدواج كرديم، همه كاراش خوب بود، يعني به موقع محبت مي‌كرد، حواسش به همه بود، تولدا، جشن عروسيا، سالگرد ازدواجا و... همه رو يادداشت مي‌كرد و زنگ مي‌زد به يه آدمايي كه حتي خودشون سالگرد ازدواجشون يادشون رفته بود، اطلاعات عمومي خيلي خوبي داشت، هميشه تو همه كاراش موفق بود، كم و كسري نداشتيم، يعني اگه داشتيم هم مادي بود كه خودش مديريت مي‌كرد و خيلي اوقات با محبت كردناش جبران مي‌كرد! حالا حتما مي‌گيد خب چرا آدم بايد از همچين آدم خوبي جدا بشه!؟

آدما تلخي و شيرينيشون با همه، بايد باهاشون زندگي كرد تا اينا رو فهميد، عليرضا با همه اخلاق‌هاي خوبش يه عادت وحشتناك داشت، شكاك بود، تو زندگيت آدم شكاك ديدي يعني كسي كه از نگاه آدماي ديگه به تو، از پچ‌پچ كردن با دوستت، از سلام و عليك گرم تو با يه آشناي خانوادگي، از رفت و آمد تو و از همه چيز بخواد سر دربياره، سوال جواب كنه، همون ماه اول زندگي اينو فهميدم كه عليرضا شكاكه، بعضي اوقات سرزده مي‌اومد خونه و بهانه مي‌آورد كه چيزي جا گذاشته، الان مي‌فهمم مي‌خواست بدونه من تنهام، دارم چيكار مي‌كنم و كسي خونمونه يا نه و از اين حرف‌ها! من تو يه شركت ساختماني طراح بودم، كارم خيلي خوب بود، دوستش داشتم ولي اونقدر بهانه آورد كه نمي‌خوام زنم با مردا كار كنه كه كارم رو ول كردم، با اون كه دوستش داشتم، اما اين هم مي‌دانستم كه كار، آدمي مثل منو زنده نگه مي‌داشت، اوايل واسه خودم دليل مي‌آوردم كه چون عليرضا دوستم داره و عاشقمه، اينطوري نگرانمه، اما كم‌كم ديدم نه يه جور ديگه برخورد مي‌كنه، رفتم پيش مشاور خانواده، گفت اعتمادش رو جلب كن، شكش رو برطرف كن و از اين چيزا، گفتم والا من تو زندگيم مسئله پنهون ندارم! سرتون رو درد مي‌آرم ولي از دست كاراش رواني شده بودم، هر اس‌ام‌اسي برام مي‌اومد بايد چك مي‌كرد، هر مهموني مي‌رفتيم با يه ميكروسكوپ بزرگ بالاي سرم بود و همه حركاتم رو چك مي‌كرد، بعدا فهميدم حتي هر ماه مي‌رفته مخابرات و از تماس‌هاي تلفن خونه پرينت مي‌گرفته، حق نداشتم با مرد بالاي 15 سال و زير 80 سال حرف بزنم، نمي‌تونستم باور كنم آدمي كه خودش با همه بگو بخند داره چطور مي‌تونه اينجور رفتار كنه؟ بايد تو همچين فضايي زندگي كنين تا بدونيد چي مي‌گم، حس وحشتناكيه كه همسرت بهت اعتماد نداشته باشه، چند بار دعوامون شد، ازش خواستم بره پيش روانشناس اما قبول نمي‌كرد، چي براتون بگم؟ بيماري اعصاب گرفتم، تو 27 سالگي هر شب با كلي آرام بخش مي‌خوابيدم، الان يه ساله مي‌رم و ميام و امروز ايشاا... طلاقم رو مي‌گيرم، مي‌دونيد اولين كاري كه بكنم چيه؟ مي‌خوام برم و سرم رو بذارم رو بالش و مثل يه بچه سه ساله بخوابم، بدون اين‌كه كسي ازم بپرسه چرا خوابيدي؟ چرا خسته اي؟ چرا گوشي‌ات رو جواب ندادي؟چرا دو تا بشقاب ميوه‌خوري تو ظرف شوييه؟
چرا رفتي اونجا؟ چرا تو مهموني به پسرخاله‌ات گفتي يه حرفي مي‌خوام بهت بزنم به دل نگيري؟ چي مي‌خواستي بگي و...

حالا زن، خسته به نظر مي‌رسيد، شك مثل خوره است، وقتي به جان آدم افتاد از درون، روح و روان آدم را مي‌خراشد و مي‌خورد، آدم‌هاي شكاك مي‌گويند كه دست خودشان نيست و وقتي شك هجوم مي‌آورد نمي‌توانند مقابلش ايستادگي كنند، اما شك پايه گذار گناه است، وقتي شك مي‌كني مجبوري در كار ديگران تجسس كني، وقتي تجسس مي‌كني به گناه آلوده مي‌شوي...... اين نوع شك، ناشي از ناتواني ذهن از رويارويي با دلايل، تجزيه تحليل و... در باب «واقعيات» است. در واقع ملاك اين بيماري، وحشت ذهن از بررسي واقعيات و تفكيك آنها از خيالات و حقيقت نماها است. يكي از اساسي‌ترين مختصات شك، بيماري جست و جوي آسايش فكري در فرار از فعاليت‌هاي مغزي است. اين شك در واقع ضد «معرفت» است.ايمان داشته باشيم كه براي حفظ آرامش در زندگي هميشه «اعتماد»، بيش از «شك» فايده دارد دعا كنيم خوره شك به جان زندگي كسي نيفتد.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد