PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان شب



mamadi007
3rd January 2010, 07:05 PM
داستان شب

داستان اول از صلاح الدين احمد لواساني است

داستان دوم از خانم ناهيد لوءلوء است

بعد از اتمام داستان داستان هاي كوتاه گذاشته ميشود .

mamadi007
3rd January 2010, 08:21 PM
فصل اول
اسیر شدیم رفت!!!ماجرا از يك شب سرد اسفند ماه سال۱۳۵۴شروع شد . بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي , كار تزيين خونه و تداركتولد تموم شد . درست چند ساعت قبل از جشن من كه حسابي خسته و كثيف شده بودم به اميرپسر داييم كه تولدش بود و اين همه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون كشيده بودم . گفتم : من ميرم خونه . يه دوش ميگيرم . لباسام رو عوض ميكنم و بر ميگردم .
ا مير با اصرار ميگفت : تو خسته اي . خب همين جا دوش بگير لباس هم تا دلت بخواد ميدوني كه هست .
من بهانه آوردم و بالاخره قا نعش كردم كه بايد برم و برگردم .
راستش اصلداستان مسئله كادويي بود كه بايد براش ميگرفتم ، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم وبعد از يه دوش آبگرم كه بهترين دواي خستگي من تو اون لحظه بود ، لباس پوشيدم وآماده حركت شدمچون قبلا" تصميم خودم را در مورد كادو گرفته بودم ، سر راه يهسرويس بروت كه شامل ادكلن ،عطر و لوسيون بعد از اصلاح بود و خودم يه ست مثل همون روقبلا" خريده بودم . گرفتم و به سمت خونه دايي راه افتادم. هوا خيلي سرد بود وخيابونها حسابي يخ زده بود ، جوري كه . من كه بين بچه ها تو رانندگي به بي كلهمعروف بودم جرات نكردم خيلي شلتاق بزنم .
راستش با اينكه تازه هفده سالم بوداما دو سال بود كه خودم ماشين داشتم ، يعني از پونزده سالگي و رانندگي ميكردم ،البته بدون گواهينامه .
بهر صورت كمي دير رسيدم و تعدادي از مهمونها اومدهبودند مسئول موزيك من بودم و دير كرده بودمنميدونم چه مرگم شده بود در حاليكههوا بشدت سرد بود من احساس گرماي شديدي ميكردم. از در كه وارد شدم همه يه جيغ بلندو ممتد كشيدن و به اين وسيله ورود من رو خوشامد گفتن راستش از اونجايي كه من خيليشيطون و در عين حال فعال بودم همه يه جورايي منو تحويل ميگرفتن .
من مركز موزيكهاي دست اول بودم و هرچي موزيك تاپ ميخواست تو بازار بياد .حداقل يه هفته قبلش توبساط من ميتونستي پيداش كني . البته به همه اين خواص خوش سرو زبوني منو رو هم اضافهكن . به هر صورت با تشويق بچه ها پشت دستگاه استريو رفتم در همين حال به امير كه منرو تا پشت دستگاه همراهي ميكرد گفتم : من زبونم داره از حلقم در مياد. يه نوشيدنيخنك ميخوامسعيد چشم بلند بالايي گفت و بعد از چند لحظه يه ليوان شربت آبليمو كهقطعات يخ توش ملق ميزدن . داد دستم . منم لا جرعه سر كشيدم . بي خبر از اينكه تويليوان ودكا هم ريختن .
همه ميدونستن من تو زندگيم اهل دو چيز نيستم يكي سيگار ودومي مشروب . اما براي اينكه سر بسر من بزارن با اين پلتيك و با استفاده از تشنگيشديد من ، اون شب يه ليوان ودكا به خورد ما دادن .
بهر صورت با گرم شدن كله منمجلس هم حسابي گرم شده بود .
يه سري موسيقي تاپ از سري نان استاپ ها كه تازه بهدستم رسيده بود بچه ها را حسابي كوك كرده بوددر همين زمان داشتم فكر ميكردمبراي اينكه بچه ها يه كم خستگيشون در بره يه موزيك آروم بزارم كه يكي از دوستام بهطرفم اومد و گفت : من دوتا آهنگ جديد آوردم كه البته شما بايد شنيده باشين يكيش مالستار و دومي رو ابي خونده ، اگه ميشه اين دوتارو بزارين.
راستش جا خوردم آهنگجديد از ستار و ابي ؟!!!!!!! پس چرا بدست من نرسيده بود ؟!!!!!!!! بدون اينكه خودمولو بدم گفتم : آره آره دارم بزار ببينم . كه گفت : فرقي نميكنه اينم مال شماست. مننگاهي كردم و با تشكر نوار رو گرفتم و تو دستگاه انداختم .تا اومدم به خودم بجنبمديدم هركس يه پارتنر انتخاب كرده و با اورتور آهنگ شروع كرده به رقصيدن. هر چي چشمانداختم ديدم كسي نيست كه من با هاش برقصم . نا اميد داشتم پشت دستگاه بر مي گشتمكه ديدم دختر داييم نازيين يه كوشه نشسته و سرش رو انداخته پايين و داره گلهاي قاليرو نگاه ميكنه. به طرفش رفتم و گفتم افتخار مي ......
سرش رو بلند كرد ولبخندتلخي زد ، درست همين موقع چشمامون تو هم گره خورد....ستار مي خوندآه ايرفيقآه اي رفيقنان گرم سفره ام راباتو قسمت كردم اي دوستهرچه بوداز من گرفتيغير آه سردم اي دوستآه اي رفيقآه اي رفيقمن و نازيهمديگرو محكم بغل كرده بوديم و ميرقصيدم ، اصلا متوجه دور ورمون نبوديم. البته بعدافهميديم كسي هم متوجه ما نبوده . من گيج و مبهوت از حالتي كه بهم دست داده بود بهنازي گفتم : من يه جوري شدم . اونم در حاليكه اشك تو چشماش جمع شده بود ، مستقيم توچشمام نگاه كرد و گفت : من مدتهاست تو رو دوست دارم . اما دستم رو آرام رو لباشگذاشتم ودوباره بغلش كردم . در همين زمانآهنگ دوم نوار كه ابي خونده بود شروعشدنازي ناز كن كه نازت يه سرو نازهنازي ناز كن كه دلم پر از نيازهشبآتيش بازي چشماي تو يادم نمي رههر غم پنهون تو يه دنيا رازه...
منو باتنهاييام تنها نذار دلم گرفتهبله اسير شديم و رفت ..........
اسير دو تاچشم سياه كه دوتا ستاره درخشان وسطش سو سو ميزد .
ما اصلا" متوجه نبوديم دور وورمون چي ميگذره . بچه ها خودشون موزيك ميگذاشتن و ميرقصيدند. جيغ و داد ميكرد نداما ديگه نه من و نه نازنين اصلا" اونجا نبوديم ، كجا بوديم ؟ اينو فقط كساييميفهمند كه عاشق شدند. تو ابرا ، تو آسمونا تو كهكشون ، نميدونم ، توصيفش خيليمشكله .........
بچه ها به خيال اينكه ودكا هه دخلم رو آورده باهام كاري نداشتن . اينقدر شلوغ بود حتي متوجه نشدن كه منو نازنين چنان دستامون تو هم گره خورده كهعظيم ترين نيروها هم نميتونن اونارو از هم جدا كنن .
دستاش تو دستم بود ، داغداغ.......... اما اين داغي فقط بخش كوچيكي از حرارت سوزان عشقي بود كه تو رگ وريشههاي وجودمون خونه كرده بودواقعا" عجب چيزي اين عشق ........
يه نگاه و اينهمه حرارت . اين همه شور ، اين همه عشق ....
داشتم ميسوختم...كه نازنين به دادمرسيد و گفت : ميخواي بريم توي حياط . حس كردم هم براي فرار از اين شلوغي كه تاساعتي پيش كشته و مردش بودم ، اما حالا ميخواستم هر چه زودتر ازش فرار كنم و هم بهخاطر حراراتي كه از درونم بيرون ميزد . اين بهترين راهه . بلند شدم و با هم به حياطرفتيم.برف همه سطح باغچه ها و سطح سنگ چين حياط رو پوشونده بود با اينكه بنظرميرسيد هوا خيلي سرد اما نه من و نه نازي احساس سرما نمي كرديم.. روي تاپ فلزي كنارحياط كه زير يه آلاچيق قشنگ كه دايي خودش درست كرده بود نشستيم و همديگر رو بغلكرديم . در حاليكه سر نارنين رو روشونه ام گرفته بودم قطره اشكي كه از چشم اون خارجشده بود رو گونه من نشست . سرش روميون دوتا دستام گرفتم و در حاليكه با انگشتهام اشگهاش و پاك ميكردم گفتم : گريه ميكني ؟بغضش تركيد و گفت: ميدوني چند وفتهتو رو دوست دارم ؟ ميدوني چه مدت ميخوام اينجوري منو بغل كني ؟ ميدوني چقدر سعيكردم كه تو متوجه بشي ، كه يكي توي اين دنيا هست كه عاشق تو ؟ و ميخواد در آغوش توزندگي كنه وبميره ؟ چند بار با خودم گفتم , غرور كنار ميزارم وبهت ميگم كهدوستت دارم اما هر بار .....................
براي دومين بار در طول اون شبانگشتم رو روي لبهاش گذاشتم و اون چشماشو بست وسكوت كرد ، آروم اشكهاي بيرون ريختهشده از چشماي بسته اش را پاك كردم وچشماش رو بوسيدم و ساعتها بيرون توي حياط خانهبدون اينكه احساس سرما بكنيم با هم گفتيم و گفتيم و گفتيم . تا بالاخره ازسرو صدايمهمونا متوجه شديم مهموني تموم شده. به همين دليل به محل مهموني برگشتيم هيچكسمتوجه غيبت طولاني ما دوتا نشد .
هيچكس اونشب نفهميد كه چه بر دل من و نازنينگذشت .
هيچكس حرارت عشقي كه سالها ما رو در خودش سوزند و مي سوزونه حس نكرد .
اونشب فقط من ، نازنين و خدا ميدونستيم چه برما گذشت .
و اونشب فقط خداميدونست در آينده چه بر ما خواهد گذشت

mamadi007
3rd January 2010, 08:23 PM
فصل دوم:
گیج
خدايا چه كنم ؟.... بايد رفت .....اما كو پاي رفتن ؟….. كجا ميشه رفت بدوندل ؟....... چگونه ؟ ..….. اون هم بدون دلدار؟چشمان نازنين التماس ميكرد...... نرو ........ واين غصه ام را بيشتر ميكرد .........
دلم تو سينه فشار مياورد . كه بمان .....نرو.......پاهام توان حركت را نداشتن........اما بايد ميرفتم . ساعتنزديك چهار صبح بود . امير گفت كجا ميخواي بري . خب يه استراحتي همين جا بكن . فرداهم كه جمعه است و تعطيلپاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه بايد برم.......(ايلعنت بر اين تعارفات)...... بر خلاف انتظار من كوتاه اومد و خيلي خالصانه گفت : هرجور راحتي .........
ا نگار يك تشت گنده آب سرد رو سرم خالي كردن . و ا رفتمبرقي كه تو چشم نازنين بعد از تعارف امير پيدا شده بود يكمرتبه خاموش شد. چه بايدميكردم . بالاخره در حاليكه به خودم به خاطر تعارف احمقانه اي كه كرده بودم لعنتمي فرستادم . خداحافظي كردم و از خونه دايي اينا كه تو خيابون دربند بود بيروناومدم .
سوار ماشينم شدم و مدتي سرم رو روي فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حركتنداشتم بالاخره بعد از مدتيماشين رو روشن كردم و راه افتادم اصلا" حال خونهرفتن نداشتم واسه همين راهم رو دور كردم . درحاليكه به طور معمول بايد از جادهقديم شمرون سرازير ميشدم به طرف پايين . راهم رو به طرف خيابون پهلوي و سپس اتوبانشاهنشاهي كج كردم ما اونموقع هنوز تو سي متري نارمك مي شستيم .
اتوبان بشدت يخزده بود طوري كه با هر ترمز يه چيزي حدود پنجاه تا صد متر ماشين رو زمين سر ميخورددر سكوت كامل و آرام رانندگي ميكردم. مثل بچه آدم . جوري كه اصلا" از من بعيدبود .
تو فكر بودم و اصلا متوجه محيط اطراف نبودم كه يه مرتبه به خودم اومدم وديدم جلوي در خونه هستم . ساعت كمي از شش صبح گذشته بود . وقتي در خونه رو باز كردمپدرم رو ديدم كه داشت آماده ميشد بره كله پاچه بگير سلام كردمجواب سلامم رو دادو گفت : چه عجب سحر خيز شدي؟ ظاهرا" متوجه نشده بود كه تازه از راه رسيدم ..
ادامه داد : مهموني ديشب خوش گذشت . گفتم بد نبود .
پرسيد : كي اومدي خونه؟گفتم : الان ......
يه نگاهي به من كرد وگفت : پس خيلي خوش گذشته .... خندهدوستانه اي كرد و رفت دنبال كله پاچه .
منم يه راست رفتم تو اتاقم و همونجورخودم رو پرت كردم تو رختخواب . خيلي زود خوابم برد .
نزديكيهاي پنج بعد از ظهربود كه با صداي مادرم از خواب بيدار شدم. در حاليكه با متكا آرام به پك و پهلويمميزد، ميگفت : بلندشو چه قدر ميخوابي. مگه كوه كندي .....بلند شو ....يا الله بلندشوبعد اضافه كرد ، اين دوستان ناشناستم كه پاشنه تلفن رو صبح تا حالا از جاكندن......حرفم نميزنن كه آدم ببينه دردشون چيه ؟با خودم فكر كردم .من كه دوستيندارم كه نتونه با مادرم حرف بزنه .......پرسيدم : كس ديگه اي زنگ نزد.....گفتنهپرسيدم هيشكي ؟گفت : اصول دين ميپرسي ؟ و ادامه داد : گفتم نه...... فقط ......
گوشام تيز شد . فقط چي ؟فقط برادر زاده عزيزم فيلش ياد هندستون كردهبود تلفن زد حال عمه اش را بپرسه.....بنظر شما اشكالي داره ، يا بايد از شما اجازهمي گرفت ؟اينو كه گفت يه مرتبه برق از كلمه پريد . نازنين بود زنگ ميزد .
بلافاصله از جام بلند شدم و بعد از يه دوش سريع السير شماره خونه دايي ايناروگرفتم . به زنگ دومنرسيد صداي نازنين رو از پشت تلفن شنيدم .
با بغض گفت : كجايي ؟گفتم : به خواب مرگ فرو رفته بودم .
دستپاچه گفت : خدا نكنه .
گفتم : الان حالم از صدتا مرده ام بدتره . نميدوني ديشب با چه جون كندني دل ازخونه تون كندم.......اين امير نامردم كه دوباره تعارف نكرد .
نازي گفت : احمدنميتونم دوري تو رو تحمل كنم . تو رو خدا ، ....تورو ..... خدا هرجوري ميتوني خودتوبه من برسونبهش گفتم : منم مثل تو . بعد نگاهي به ساعت كردم پنج و چهل دقيقهبود براي ساعت شش ونيم سر پل تجريش قرار گذاشتيم .
با سرعت لباس پوشيدم و آمادهحركت شدم . كه مادرم جلوي در يقه ام را گرفت و گفت : شازده پسر كجا..... مثل اينكهما هم مادرتيم . سهمي داريم . تو كه دايم يا اينور و اونوري يا وقتي هم خونه ايخوابي . يه ماچ مامان خر كني كردمش و گفتم : ما كه در بست كوچيك شماييم . تازه بخششاز بزرگونه خنده اي كرد و گفت : برو .. .برو كه تو اگه اين زبون نداشتي كه اين همهگلو گير دختراي مردم نميشدي ، برو
.... برو كه طرف منتظره ....
بنده خدانميدونست ايندفعه اين منم كه صيدم نه صياد .............

mamadi007
3rd January 2010, 08:23 PM
فصل سوم

اولين قرار
از خونه خارجشدم و پس از خريد چند شاخه گل سرخ به طرف سر پل تجريش حركت كردم .
جمعه شب بود وسر پل خيلي شلوغ . اصلا" جاي سوزن انداختن هم نبود . مونده بودم نازنين رو توي اونشلوغي چه جوري پيدا كنم . كه ديدم يكي به شيشه ماشين ميزنه. نگاه كردم ديدم نازنينه . گلها رو از روي صندلي برداشتم كه اون بنشينه . وقتي در رو بست گلها رو به اوندادم و راه افتادم به طرف خيابون پهلوي ، به اين اميد كه از اون شلوغي نجات پيداكنيم . اما پهلوي هم شلوغ بود . با استفاده از يك كوچه فرعي كه بخوبي ميشناختمشخودم رو به زعفرانيه رسوندم به طرف پارك وي رفتم . سر سه راه تله كابين دور زدم ويعد از قطع مجدد پهلوي وارد اتوبان شاهنشاهي شدم و با هر زحمتي بود خودم رو بهخيابون فرشته رسوندم . نزديك تريايي كه صاحبش از دوستام بود ماشين رو پارك كردم ووارد اون شديم .با سفارش ويژه دوستم يه جاي دنج و آروم برامون آماده شد و ما اونجاآروم گرفتيم .دستان نازنين رو گرفتم و اونا رو بوسيدم . اشك توي چشمام حلقه زده بودو اينبار اون بود كه اشگهاي مرا با سرانگشتهاي خودش عاشقانه پاك ميكرد . از روبرويمن خودش رو به كنارم رسوند وسرش رو توي بغلم گذاشت . موهاي مشكي بلند و صاف كه خيليساده اونارو روي دوشش ريخته بود . صورتي كشيده با ابروهاي بهم پيوسته ،نه سبزهبود نه سرخ و سفيد بر عكس خواهرا و برادرش ، چشمانش كه منو گرفتار كرده بود سياهبود .
عين موهاش . قد بلد بود ، تقريبا" هم قد بوديم البته او چند سانتي از منكوتاه تر بود . بغلش كردم . گفت احمد من ميترسم . در حاليكه توي بغلم ميفشردمش ،پرسيدم ، از چي ؟از اينكه . نكنه خوابم و دارم خواب ميبينم . نكنه به خودم بيامو ببينم همه اش خواب وخياله و تو مال من نيستي .
سرش رو بالا گرفتم تو توچشماشنگاه كردم و بعد بهش گفتم : چشمات رو ببند ، و بعد اونو بوسيدم . يك بوسه گرم وطولاني . اونهم من رو ميبوسيد . بعد از چند دقيقه دوباره سرش رو تو دستام گرفتم وگفتم : چشماتو باز كن . چشماش رو باز كرد . گفتم خب : خوابي ؟گفت : نه .
دستاش رو توي دستام گرفتم و دوباره اونارو بوسيدم و گفتم : مطمئن باش خوابنيستي و خواب نمي بيني. اينبار او دست دور گردن من انداخت و مرا بوسيد .
ترياپاتوق عشاق بود . به همين دليل دور هرميز يه ديواره يك متر ونيمي بود كه وقتي مينشستي كسي نمي تونست داخل رو ببينه ، از طرفي گارسون ها هم ميدونستند تا صداشوننزدن نبايد مزاحم بشن . به همين دليل بعد از مدتي از نازنين پرسيدم چي ميخوري تاسفارش بدم . از من پرسيد تو ديشب تا حالا چيزي خوردي ، با خنده گفتم : آره غصه . وبعد پرسيدم تو چي گفت : منم مثل تو ..........پس سفارش اولين شام مشتركمون رو دادم . جوجه كباب ، كه غذاي مورد علاقه نازنين بود . اينو بار ها از زبان داييشنيدهبودم. آخه نازنين عزيز دردونه دايي بود .
دايي سه تا دختر و يه پسر داشت . امانازنين گل سر سبد اونا بود دليلش هم اين بود كه همه بجه هاي ديگه دايي بغير ازنازنين به زن دايي شبيه بودن و فقط اين نازنين بود كه به خانواده ما كشيده بود يادمرفت بگم . ما دوتا شباهت زيادي به هم داشتيم . منهاي گيسوان بلند نازنين مشخصاتمونتقريبا " يكي بود .تا ساعت يازده شب همونجا نشستيم و نجوا كرديم .
نازي اون شبتولد يكي از دوستاش بود و دايي اينا فكر ميكردن اون به جشن تولد رفته واسه همين منحدود يازده ونيم اونو نزديك خونشون پياده كردم و آنقدر ايستادم تا وارد خونه شد .
اون قبل از اينكه پياده بشه به من گفت : كي مياي پيشم .
آدرس دبيرستانشون روگرفتم و بهش گفتم ساعت ۱ فردا خودم ورو بهش مي رسونم .
فكر ميكردم حالا كه چندساعتي باهم بوديم شايد دلم كمي آرومتر شده . اما وقتي داخل خونه شد و در رو پشت سرشبست همه غم دنياي دوباره به دلم برگشت .
خدايا چيكار بايد بكنم . تحمل حتي يهلحظه بدون اون برام غير ممكنه .

mamadi007
3rd January 2010, 08:24 PM
فصل چهارم

آلبوم

امتحانات معرفي داشت شروع ميشد . من با توجه به اينكه سالهايقبل دو سال جهشي خونده بودم ، امسال سال ششم دبيرستان بودم و بايد براي شركت درامتحانات نهايي در امتحان معرفي قبول ميشدم .البته درسم خيلي خوب بود ، اما بعد ازماجراي پريروز وديروز مخم بهم ريخته بود. مدرسه تق ولق شده بود و راحت ميتونستمخودم رو به موقع به مدرسه نازنين برسونم . البته اگر اينطور هم نبود فرقي نمي كرد ،چون من تو مدرسه اونقدر كبكبه و دبدبه داشتم كه بتونم هر موقع كه ميخوام ازمدرسه بزنم بيرون . خير سرمون آخه ما جزو هنرمنداي اين مملكت به حساب ميومديم .
بهر صورت برنامه امتحانات معرفي را گرفتم و از مدرسه زدم بيرون . ساعت دهوبيست سه دقيقه بود وتا ساعت يك هنوز كلي وقت داشتم . واسه همين تصميم گرفتم اول يهسري به راديو كه تو ميدون ارك بود بزنم . واسه همين گاز ماشين رو گرفتم . ساعتيازده وپنج دقيقه بود كه به راديو رسيدم . وقتي وارد شدم به اولين كسي كه برخوردماستاد صادق بهرامي بود خيلي دوستش داشتم يه جورايي شبيه پدر بزرگ مرحومم بود كسي كهتو زندگيم خيلي بهش مديونم .
بعد فرهنگ روديدم(مهرپرور) ما با هم تو يه سريالكار ميكرديم ، خوش و بش كوتاهي كرديم و گذشتيم ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من .
بهر صورت كار هام و رديف كردم و يازده و چهل دقيقه از راديو خارج شدم و يهراست به طرف تجريش رفتم . وقتي رسيدم اولين دانش آموزان داشتند از دبيرستان خارج ميشدند .
نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود.و اصلا" حواسم نبود كه بد جايي ايستادم .ضربه اي به شيشه ماشين ، من رو به خودم آورد . يه سروان راهنمايي ورانندگي بود كهبه شيشه ماشين ميزد . شيشه رو پايين دادم : گفت گواهينامه..... منم كه گواهي نامهنداشتم . ناچار بودم از حربه هميشگي استفاده كنم . البته ايندفعه با يكم پياز داغبيشتر طرف سروانبود سينه ام را صاف كردم و گفتم : جناب سرهنگ راستش گواهينامهام همراهم نيست.الان هم عجله دارم بايد هرچه زودتر خودمون رو براي ضبط برنامه بهراديو برسونيم . همكار بازيگرمون دانش آموز اين مدرسه است و من اومدم دنبالش بعدكارت شناسايي راديو تلويزيون رو در آوردم و بهش نشون دادم . با ديدن كارت دست و پاششل شد و گفت : آخه بد جايي واسادين . بعد گفت : پس حداقل يه ذره بگيريد بغل تر ،بعد هم كارتم رو پس داد و يه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشين هاي ديگه .... عجبتيزابي بود اين كارت شناسايي ما ، رو ژنرال ميذاشتي آب ميشد . چه برسه به يهسروان......چند دقيقه اي طول كشيد ، تا نازنين رو ديدم كه داره خودش رو از لاي هممدرسه اي هاش به بيرون مدرسه ميكشه . يه بوق زدم . دستي تكون داد و به طرف ماشيناومد و سو ار شد . گفت سريع تر برو تا كسي مارو نديده .
ماشين رو روشن كردم وراه افتادم . وقتي به محل نسبتا" خلوتي رسيديم نازنين دست انداخت گردنم وگونهام رو بوسيد .من كه اون لحظه منتظر چنين كاري نبودم . نزديك بود يه راست برم تو سطلبزرگ زباله اي كه كنار خيابون بود . اما ماشين رو به سرعت كنترل كردم و كمي جلوتريه جاي مناسب پارك كردم . باز دست انداخت گردنم وگونه هام و بوسيد منم چند بوسه ازسرش و موهاش وگونه هاش كردم .
بعد ازدقايقي رفت سراغ كيفش و يه دفتر رو از توياون در آورد و دست من داد .
با كنجكاوي شروع به ورق زدن دفتر كردم . خداي من يهآلبوم بود از عكسهاي من. عكسهايي كه در زمان ها و مكانهاي مختلف خودش بدون اينكه منو يا كس ديگه اي متوجه بشيم گرفته بود .
اينبار ديگه واقعا" شوكه شده بودم . خداي من ...... نازنين بيچاره من يكسال ونيم بود من رو عاشقانه دوست داشت ومن...... منه احمق ، من...... لعنتي اينو نفهميده بودم .
من چقدر كور بودم كهاين همه عشق رو تو چشماي اون نخونده بودم . سرم رو بلند كردم ديدم داره گريه ميكنهدستاش روگرفتم و گفتم نازنين من .....، من مال تو ام ، تا ابد ......، تا هر موقعكه تو بخواي . گريه نكن .خواهش ميكنم . و بعد سرش رو تو بغلم گرفتم .
بعد ازمدتي به پيشنهاد من به خيابون پهلوي بر گشتيم و رفتيم رستوران فرانكفورتر و يه غذايسبك خورديم . نازي بايد به خونه ميرفت . البته منم قرار بود اون روز برم خونه اوناو وسايل مربوط به شب تولد امير رو كه مال من بود جمع جور كنم و ببرم خونه . واسههمين با هم قرار گذاشتيم . او نو نزديك خونه پياده كنم و برم بعد ار يك ربع برگردم. همين كار رو كرديم .
وقتي من در زدم زن دايي از پشت اف اف پرسيد كيه ؟منجواب دادم : منم زن دايي ، احمد .
با خوشرويي ، جواب سلامم رو داد و در را بازكرد . وقتي وارد شدم ديدم تو راهرو منتظرمنه ..... به استقبالم اومدو من رو برد بهاتاق مهمون خونه .....بعد از كمي ، نازنين با يه سيني شربت وارد شد و سلامكرد........ انگار نه انگار كه ما چند دقيقه قبل باهم بوديم ، منم كه بازيگر مادرزاد بودم جلوي پاش بلند شدم و جواب سلامش رو دادم و بعد از بر داشتن يه ليوان شربتسر جام نشستم .
زن دايي شروع كرد احوالپرسي مفصل از مامان و بابا اينا و بعد ازحال خودم . در پايان هم گفت : من نميدونم احمد جان تو مهره مار داري يا چيزيديگه.....
اين داييت با اينكه اين همه خواهر زاده ، برادر زاده داره ، همه اشنقل زبونش تويي . گاهي وقتها شك ميكنم تو رو بشتر دوست داره يا امير رو....... ماشاالله هم درسخوني، هم كار با ارزش ومهمي داري . هم تو اجتماع واسه خودت كسي هستي ،اونم تو اين سن و سال ، راستش دروغ چرا ..... منم به مامانت حسوديم ميشه .
تشكركردم و گفتم : زن دايي دل به دل راه داره . منم شما و دايي رو خيلي دوست دارم .
بعد از كمي از اين در اون در حرف زدن گفتم : من با اجازه تون اومدم وسايلم روببرمگفت : اتفاقا" ديشب نازي جون همه رو براتون جمع جور كرده و يه گوشهگذاشته......... و بعد به نازنينگفت : مادر وسايل احمد جان رو نشونش ميدي .......
بازم خيط كرده بودم ، با اين حرفي كه زده بودم بايد وسايلم رو كولمميگذاشتم و از خونه دايي اينا ميزدم بيرون . اما فرشته نجات به موقع به دادم رسيد .
نازنين گفت : ببخشين احمد آقا از اينجا يه سره ميرين خونه ؟گفتم چطور مگه؟گفت : راستش من ميخواستم برم بازار صفويه يه كمي خريد كنم ، گفتم اگه مسيرتوناز خيابون پهلويه منم مزاحمتون بشم .
زن دايي يه چشم غره اي به اون رفت و بعدگفت : اين حرف چيه دختر........ چرا مزاحم احمد جان ميشي شايد كار داشته باشه .
فورا" وسط حرفش دويدم و گفتم : زن دايي ، من كه با شما تعارف ندارم . من امروزهيچكاري ندارم . واسه اينكه مطمئن بشيد اصلا" نازنين خانم رو ميبرم و خودمم برشميگردونم .
زن دايي گفت : آخه باعث زحمت ميشه .
گفتم : دست شما درد نكنه ،مگه ما اين حرفارو با هم داريم .
نازنين هم گفت : پس من ميرم حاضر بشم. و فورياز اتاق خارج شد كه جاي هيچ حرفي باقي نمونه .
منم زن دايي رو به حرف گرفتم كهنكنه بر سراغ نازنين .
وقتي نازي بر گشت. با كمك همديگه استريو و ساير وسايل روتوي صندوق عقب ماشين قرار داديم و بعد از خداحافظي از زن دايي براي اولين بار در دوروز گذشته با خيال راحت راه افتاديم .
وفتي وارد خيابون اصلي شديم زدم زير خندهو گفتم : بابا تو ديگه كي هستي ؟ ولي خوب موقعه اي به دادم رسيدي . بازم داشتم خرابميكردم .
اونم خنديد و گفت : عاشق و بيقرار تو
........ گفتم : نه..... تومالك قلب من هستي ...... و دستش رو توي دستم گرفتم

mamadi007
3rd January 2010, 08:24 PM
فصل پنچ
فقط خواجه حافظ
با هرجون كندني بود امتحانات معرفي رو پشت سر گذاشتيم . البته بدون اغراق با جون كندن.
يواش يواش بوي عيد داشت ميومد . توي اين مدت . تولدنازنين رو هم با يه جشن كوچيك و زيباي دونفره پشت سر گذاشتيم .
يه پسر خاله داشتم بنام داريوش كه خيلي با هم اياق بوديم . خيلي از برنامه هامون با هم بود. مدتي بود ازش دوري ميكردم .
دليلش هم اين بود كه خيلي تيز بود ، اگه يكم دور وور من مي گشت ، متوجه ماجرا ميشد . از دهنش نگو كه لق مادر زاد بود . هيچ خبري روبيشتر از چند دقيقه نمي تونست پيش خودش نگهداره . عين خاله زنكها كافي بود يه چيزيرو كشف كنه . عالم و آدم دنيا ميفهميدن .اما بالا خره اتفاقي كه ازش ميترسيدم افتاد . تعطيلات عيد بالاخره گير آقا داريوش افتاديم . اينقدر به پرو پاي من پيچيد تا تهو توي ماجرا رو در آورد.
ديكه كاريش نمي شد كرد . فقط ازش قول گرفتم كه مرد ومردونه فعلا به كسي چيزي نگه . اونم يه قول صد درصد داد و رفت دنبال كارش . من ونازنين هم با هزار كلك و حقه به ملاقاتهاي پنهوني خودمون ادامه داديم تا پايان هفتهاول عيد........
اما چشمت روز بد نبينه ، روز نهم فروردين بود من براي ديدننازنين رفته بودم . بعد از ظهر كه برگشتم . مطابق معمول بعد از يه سلام و عليككوتاه به اتاقم رفتم . البته جواب سلام ها امروز يه جور ديگه بود. اما من به رويخودم نياوردم .
چند دقيقه اي بيشتر نگذشته بود كه مادرم با اخمهاي تو هم وارداتاق شد . دوباره سلام كردم .يه عليك سنگين بهم فهموند كه زبون بازي كاري از پيشنميبره ............
پرسيدم : اتفاقي افتاده ؟مادرم نگاه معني داري به منكرد وگفت : اينو از شما بايد پرسيد .
من خودمو به اون راه زدم و گفتم من ؟ منچيكاره ام كه بايد از من پرسيد.
با لحن طعنه آميزي گفت : عاشق عزيزم ، عاشق ......
اينو كه گفت ، وارفتم . فهميدم داريوش نامرد آخر بند و آب داده . يه مكث كوتاه كردم ، نميدونستم تا چه حد ماجرا درز پيدا كرده . واسه همين گفتم گناه كردم؟مادرم تير خلاص رو خالي كرد : نه عزيزم گناه نكردي ..... بعد با لحني عصبي ادامه داد : اما بفرماييد تشريف ببريد بالا منزل دايي جان ، خودتان جواب ايشان رابدهيد. منتظرتان هستند .
سرم گيج افتاد . نشستم رو تخت .....مادرم بي اعتنا بهمن ادامه داد ، الان نازنين بيچاره داره هم به جاي خودش ، هم به جاي حضرت عالي جوابپس ميده.
اينو كه گفت : با عصبانيت گفتم : مگه ما چيكار كرديم .......... مگه چه گناهي مرتكب شديم كه بايد جواب پس بديم ..........خوب عاشق هم شديم .....................مگه عشق گناهه ، مگه ما حق نداريم عاشق بشيم............. وهمزمان اشك از چشمانم جاري شد .
مادرم در حاليكه سعي ميكرد ، نشون بده هنوزعصبانيه اومد چند تا آروم تو پشت من زد و گفت : بلند شو خرس گنده . مرد كه گريه نميكنه . خب عاشق شدين بسيار خب هركي خربزه ميخوره پاي لرزشم ميشينه ..... حالا به جاي اين ادا اطوارها بلندشو بريم خونه داييت به داد نازنين بيچاره برسيم .
اين رو گفت و اضافه كرد : من ميرم آماده بشم . قبل ازاينكه از در خارج بشه گفتم بابا .
گفت : همه فهميدن ، پسر خنگ................... .آخه تو نميدوني اين خواهرزاده خل و چل من ، دهنش چفت وبس درست وحسابي نداره ؟
.بلافاصله پرسيدم عصبانيه ؟گفت : كي؟........ بابات ؟با سر تاييد كردم . گفت : از موقعي كه فهميده همهاش ميخنده .نفس راحتي كشيدم . گفتم حد اقل تو اين جناح در گيريه زيادي ندارم . مونده بودم با دايي چه جوري رو برو بشم . به درگاه خدا دعا كردم كه با نازنين برخورد تندي نكرده باشه.
ده دقيقه بعد منو مامان و بابا كه همه اش منو نيگاهميكرد و ميزد زير خنده از خونه خارج شديم . بدستورمامان كه حالا فرماندهي عمليات رو بعهده داشت . جلوي يه قنادي و گل فروشي نگه داشتم و اون رفت يه دسته گل ويك جعبه شيريني خريد و برگشت ................تو همين فاصله پدرم سرش آورد درگوشم وگفت : خوشم اومد . درست دست گذاشتي گل سرسبد فاميل .
گفتم : بابا چي ميگي ؟گفت : نترس من باهاتم ........ هوات رو دارم............ انتخابت بيسته .
بابام و تاحالا اينقدر شنگول نديده بودم . يه كم ته دلم قرص تر شد . اما هنوز نگران نازنين بودم ، بالاخره رسيديم پشت در خونه دايي اينا ، مامان دستش رو گذاشت رو زنگ و فشارداد . بدون اينكه پاسخي بشنويم در باز شد. از توي اف اف صداي دعوا و مرافعه شنيدهميشد دلم هري ريخت پايين، نگران نازنين بودم ،نه خودم.
مامان و بابا نگاهي به همكردن و مامان فوري در و هل داد و وارد خونه شد............. بابا هم پشت سرش............همين موقع زن دايي به پيشواز اومد و پس از سلام و احوالپرسي ما روبه طرف اتاق پذيرايي راهنمايي كرد . مامان خيلي با احتياط پرسيد : خان داداش نيست؟زن دايي در حاليكه نگراني رو ميشد توي چهره اش ديد . گفت چرا الان مياد . بالاست تو اتاق نازنينه .
رنگ و روي مامان هم از شنيدن اين حرف پريد............ برامون مسجل شد كه...... در همين زمان دايي از در وارد شد. همه به احترام از جامون بلند شديم و سلام كرديم . دايي جواب سلام همه رو داد. اما وقتي از كنار من عبورميكرد زير لب گفت : خوشم باشه كه اينطور .
اينبار برق سه فاز بود كه از گوشم پريد.............ديگه مطمئن شدم كه اگه امروز سالم از خونه دايي اينا پام رو بزارم بيرون خوش شانس ترين مرد عالمم . از ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم : دايي جون ....
با صداي بلند گفت : ساكت. ديگه اشهدم رو خوندم .
دايي به طرف بابا رفتو در گوش اون يه چيزي گفت و بابا يه نيگاهي به من كرد و آهسته سرش رو چند بار تكونداد . به اين معني كه هيچ كاري از اون بر نمي آد. دايي جون از بابا ده سال بزرگتربود . و گذشته از سن بيشتر بسيار مورد احترام بابا بود . البته در خيلي از كارها ازبابا مشورت ميگرفت و بابا هم متقابلا" براي انجام كارهاي مهمش حتما از دايي جون صلاح و مشورت ميكرد .
زماني كه بابا اعلام عقب نشيني كرد . وا رفتم.......... كور سو اميدي كه به طرفداري بابا داشتم به خاموشي گراييد....چه سرنوشتي در انتظارما بود............ اين فكر داشت ديوونم ميكرد . كه دايي رو به بابا كرد و گفت : نصرت خان تو ماجراي اصفر طواف رو نبايد ديده باشي ، چون مربوط به پنجاه سال پيشه . اما حتما" باباي خدا بيامرزت برات تعريف كرده كه آقا سيد كمال چه بلايي سرشآورد.
بابا گفت: آره گفت : ميخوام همون بلا رو من سر پسرت بيارم،بابا مثهترقه از جاش پريد و گفت : نه.....نصرالله خان خدارو خوش نمياد جوونه ....حالا يهلطي كرده شما بايد گذشت كني .
سرم گيج رفت . ديگه صدايي نميشنيدم . با اينكه ميدونستم . اصغر طواف كي بوده و آقا سيد كمال چه بلايي سرش آورده . فهميدم كه جازات سختي برام در نظر گرفته شده . كه بابام اينجور ناچار به عز و التماس پيشدايي شده . و ميدونستم ديگه حتي بابا قادر به تغيير عقيده دايي جان نيست .
عينيه بره كه توي مسلخ گير كرده و هيچ راه فراي هم نداره خودم رو به دست سرنوشتي سپردمكه ازش بي اطلاع بودم.
بعد از اثر نه بخشيدن التماس هاي مامان . بابا پرسيد كيميخواهيد تنبيه رو انجام بدين ؟ دايي گفت شب سيزده بدر در ويلاي محمود آباد و درحضور تمامي فاميل.
بابا شهامت بخرج داد و گفت : نصرت خان حداقل در اين مورد روينو زمين نندازين و اجازه بدين اين تنبيه خصوصي انجام بشه .
دايي گفت : معاذالله . همه كساني كه از اين ماجرا باخبر شدن بايد در مراسم تنبيه حضور داشته باشند . وبعد سوال كرد كي نفهميده .
بابا سرش رو پايين انداخت و گفت : فقط خواجه حافظ .
دايي گفت : پس تمام .
اين شازده پسر هم ديگه حق نداره تا صبح روز دوازدهمفروردين با نازنين هيچگونه تماسي داشته باشه . روز دوازدهم ، مرد ومردونه براي وداعآخر ساعت چهار صبح مياد نازنين رو بر ميداره و به شمال ميره تاما هم خودمون روبه اونجا برسونيم . اين اجازه رو ميدم كه آخرين وداع رو با هم داشته باشن .
راستش بعد از ساعتي ترس و التهاب اين يه جمله دايي خوشحالم كرد ، چون فرصتيبدست آورده بودم كه چند ساعتي دوباره با نازنين تنها باشم هرچند براي وداع .
درحاليكه توي اين افكار غوطه ميخوردم دايي با نوك عصايي كه در دست داشت اروم به زانويمن زد و گفت : به شرط اينكه كه قول مردانه بده اينكه نازنين رو صحيح و سالم تويويلا تحويل بده و يه وقت كار احمقانه اي انجام نده .
فوري گفتم : دايي جون قولميدم.
دايي گفت : خوبه......... زبونت دوباره كار افتاد .
سرم و از خجالتپايين انداختم.
بد از دقايقي از خونه دايي اينها بدون اينكه لحظه اي بتونمنازنينم رو ببينم خارج شديم.
يازدهم فروردين سال ۱۳۵۵ يكي از تلخ ترين روزهايزندگي من بود انگار نميخواست تموم بشه . تا شب و تا ساعت سه صبح كه از خونه برايرفتن به خونه دايي خارج شدم صد بار جونم به لبم رسيد. موقع حركت مامان هزار بار بهمسفارش كرد . مواظب خودم باشم . آروم رانندگي بكنم . و حواسم به جاده باشهساعتسه وربع رسيدم دم خونه دايي اينا هم خيابونها خلوت بود و هم من ديوانه وار رانندگيكردم . خيليزود رسيده بودم . دايي هم بسيار مقرارتي بود ، بخصوص الان كه مورد خشمو غضب هم واقع شده بودم .
بايد مراقب مي بودم . كه دسته گل جديدي آب ندم . واسههمين توي ماشين نشستم و به حرفهايي كه بايد به نازنين بزنم فكر ميكردم. راستش حتيبه اين فكر كردم كه با هم فرار كنيم عين فيلمها و داستانهاي عاشقانه . اما بعد بهاين نتيجه رسيدم كه با توجه به اخلاق دايي جان اين كار فقط مسئله رو بغرنج تر ميكنه . باز حالا اين شانس رو داشتيم كه با پا در مياني دايي هاي ديگه , مخصوصا داييبزرگم ، مورد عفو و گذشت قرار بگيريم وحتي شايد ......
تو همين افكار بودم كهديدم در خونه دايي اينا باز شد ونازنين از خونه خارج شد . دايي هم پشت سرش بيروناومد . وقتي به ماشين رسيدند نازنين بدستور دايي در ماشين رو باز كرد و رو صندلينشست . دايي سرش رو تو ماشين آورد و گفت : فقط قولت يادت نره . مرد و وقولش . درحاليكه زبونم بند اومده بود يه چشمي گفتم و دايي در و بست و اجازه حركت داد .
آروم حركت كردم.از توي آينه ديدم تا از كوچه خارج نشديم دايي وارد خونه نشد .
سكوتي سنگين بين من و نازنين حاكم شده بود وفقط وقتي اين سكوت شكسته شد كهپاسگاه پليس راه جاجرود رو پشت سر گذاشتيم .
بغض نازنين تركيد و شروع كرد ، آرومآروم گريه كردن . آسمون ديگه روشن شده بود .
كنار يه رستوران نگه داشتم و پيادهشديم . نهر آب خنكي كه محصول ذوب شدن برفها بود از جلوي رستوران ميگذشت مشتي از اينآب رو به صورت نازنين زدم و صورتش رو از اشك پاك كردم بعد آبيبه صورت خودم زدم .
اشتها نداشتيم هيچ كدوم فقط دوتا چايي خورديم و دوباره راه افتاديم . ازنازنين پرسيدم . دايي خيلي اذيتت كرد ؟نازنين گفت : نه اصلا" كاري با هام نداشت .
گفتم : ولي پريروز كه ما اومديم صداي داد و فرياد مي اومد .
كمي فكر كرد وگفت : اون صداي تلويزيون بود . خوشحال شدم . كه نازنيم مورد خشم واقع نشده .
نازنين گفت : بابا تنبيه مارو گذاشته جلوي جمع انجام بده . و حتما اينكار روانجام خواهد داد . بابا هر حرفي بزنه حتما" عمل ميكنه ؟جوري اين جمله رو با ترسادا كرد كه آرامش نسبي كه پيدا كرده بودم دوباره به هراس از تنبيهي كه بزودي زمانشفرا ميرسيد بدل گشت.
ساعت حدود هشت و نيم بود كه به مجموعه ويلاهاي خانوادگيموندر محمود آباد رسيديم و اين يه ركورد بود براي من جهار ساعت ونيم . درحاليكه پيشازاين من هرگز ركوردي بيشتر از سه ساعت براي رسيدن به ويلا نداشتم. خودم خنده امگرفت. ماشين را جلوي ويلاي خودمون پارك كردم و به اتفاق نازنين به كنار ساحل رفتيم. و ساعات باقي مانده به تنبيه را به آخرين نجواهاي عاشقانه پرداختيم.

mamadi007
3rd January 2010, 08:25 PM
فصل ششم

مجازات
نميدونستيم چه خوابي برامون ديدن . كنار ساحل در حاليكه دست نازنين توي دستم بود قدم ميزديم ، سكوت بين ما حاكم مطلق بود . گاهي مي نشستيم و تو چشماي هم نگاه ميكرديم و چشمامون پر اشك ميشد . اما انگار لبهامونو به هم دوخته بودن . حدود ساعت دو بود كه

نسترن خواهر كوچيكه نازنين با يه سيني غذا به سراغ ما اومد و گفت : بابا گفته بايد تا ته اش رو بخورين و حق ندارين چيزي از اين غذا رو برگردونين .

ميخواستن زجر كشمون كنن. ميدونستن توي اون لحظات حتي فرو دادن يك لقمه غذا هم از گلوهايي كه كيپ بغض مشكله ، چه برسه به اون همه غذ ا . تصميم گرفتم همه غذا هارو بعد از رفتن نسترن سر به نيست كنم .

اما نسترن گفت : من بايد بمونم تا شما همه غذا هارو بخورين و ظرفها ببرم و به بابا گزارش بدم .

گير داده بودن ، اونم سه پيچه . فرياد زدم : نمي خوام بخورم . اصلا" ميخوام اونقدر غذا نخورم تا بميرم .

نازنين دستش رو جلوي دهنم گرفت كه ديگه ادامه ندم . بعد كمي از خورشت ها رو روي برنج ريخت و قاشق رو پر كرد و جلوي دهن من آورد و گفت : بخور عزيزم .

بي اختيار دهنم رو باز كردم . واون غذا رو توي دهنم گذاشت و قاشق دوم .

منم قاشقم رو پر كردم ودهان اون گذاشتم . يكمرتبه اشتهايي پيدا كردم به وسعت همه گرسنگي هاي تاريخ بشر . هيچ چي توي ظرف باقي نمونده بود . نسترن در حاليكه ظرفها رو براي بردن دسته ميكرد گفت : خوب شد اشتها نداشتين و گرنه من رو هم با غذا ميخوردين .

من و نازنين بعد دو روز بي اختيار لحظه اي لبهامون به خنده باز شد و فراموش كرديم كه در چه وضعيتي هستيم .

نسترن موقع رفتن گفت : راستي بابا گفت تا قبل از غروب آفتاب حق ندارين به ويلا بر گردين و هر موقع وقت برگشتن تون برسه ميان دنبالتون .

اين هم خوب بود و هم بد . خوب بود چونكه ما بازهم چند ساعتي بيشتر براي با هم بودن زمان داشتيم و بد بود به اين دليل كه داشتن تدارك سنگيني براي تنبيه ما ميديدن . تصميم گرفتم ديگه به آنچه كه قرار بود به سرمان بياورند فكر نكنم . دست نازنين رو گرفتم و به يه منطقه دنج كه فقط خودم بلد بودم رفتيم و تا غروب با هم درد دل كرديم .

با فرو رفتن خورشيد تو دل آبهاي درياي خزر به نزديك ويلا برگشتيم كه مجريان حكم براحتي بتونند ما را پيدا كنند ،

ديگه آسمون كاملا" تاريك شده بود كه بچه ها از راه رسيدن هيچكدوم مثل سابق نبودند . خيلي خشگ گفتند : وقتش رسيده .

داريوش وچهارنفر ديگه به سمت من و امير و نسرين به طرف نازنين رفتند . اول دستهاي من رو از پشت محكم بستند و بعد يه كيسه سياه رو سرم كشيدند . هيچ جا رو نمي تونستم ببينم . راستش ترسيدم . اينكار خيلي غير عادي بود و اصلا منتظر چنين برخوردي نبودم . با نازنين هم همين كار رو كردن . زماني كه داريوش داشت دستاي منو مي بست آهسته بهش گفتم : خيلي نامردي .

يه خنده مصنوعي كرد و گفت : ميدونم.

ما رو با چشم و دست بسته به ويلا بردن و فقط زماني چشماي منو باز كردن كه توي ويلاي خودمون بوديم . مامان روبروم واساده بود و اشك تو چشماش حلقه زده بود.

گفت : مادر چه كردي با خودت . وبعد ادامه داد : برو فعلا" يه دوش بگير

راستش كمي ترسم بيشتر شد . اگر اندكي شك داشتم و اميدوار بودم همه اينكار ها براي ترساندن ما وذهره چشم گرفتن از بقيه جوناي فاميله ، با اين حرف مادرم به اين نتيجه رسيدم مسئله خيلي جديست . يه لحظه با خودم گفتم : كاشكي با نازنين فرار ميكرديم..............و به خودم لعنت فرستادم كه چرا اينكار رو نكردم . اما ديگه راه پس و پيش نداشتم وبايد خودم ونازنين رو به دست پر قدرت تقدير و سرنوشت مي سپردم . به حمام رفتم و دوش گرفتم . بعد مامان يه دست كت شلوار مشكي نو به هم داد و گفت : به دستور دايي جان بايد اين لباس رو بپوشي .

شبيه لباس دامادي بود. يه مرتبه فهميدم چه نقشه اي برايم كشيدن ميخواهند . من را به شكل دامادها در بيارن و مورد تمسخر و مضحكه قرار بدن ، يا حداقل اين قسمتي از نقشه شوم فاميل براي من بود .

لباس رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم و اونو پوشيدم ، ديدم يه پاپيون مشكي جيرهم توي جيب كتم هست . اون رو هم به گردنم بستم. و آماده مجازات شدم.

با خودم گفتم : از دايي خواهش ميكنم به جاي نازنين نيز من رو مجازات كنه.

از اتاق خارج شدم و روبروي مادرم ايستادم . مامان يه نگاهي به سرتا پاي من كرد و بي اختيار اشك از چشماش جاري شد. من رو بغل كرد وبدون اينكه حرفي بزنه گونه من رو بوسيد .....

چند دقيقه اي دوباره سر تا پاي منو نگاه كرد و در حاليكه اشگهاشو پاك ميكرد ، در ويلا رو باز كرد و با صدايي لرزون گفت : متهمتون آماده است .

بجه ها داخل ويلا شدن ودوباره چشمهاي من را بستند. ومن رو به طرف محوطه وسط ويلا بردند. سكوت كامل همه جا رو فرا گرفته بود كوچكترين صدايي به گوش نمي رسيد .

بعد از مدت كوتاهي من رو روي يه صندلي نشوندن . و گفتن تا اجازه داده نشده حق برداشتن چشم بند را نداري چند لحظه بعد بوي نازنين رو حس كردم ، بله اون رو هم آوردند و كنار من نشوندن . به هردو ما تذكر داده شد كه از اين لحظه حق هيچ گونه گفتگو با هم رو نداريم .

آرامش وحشتناكي بر همه جا مستولي شده بود. واين باعث شده بود گلو خشك بشه . بالاخره اون سكوت سنگين توسط دايي شكسته شد . شمرده و آرام . اما با صداي بلند شروع كرد. خب همه ميدونين چرا امروز اينجا جمع شديم . و بعد با طعنه ادامه داد . ما اينجا جمع شديم كه تكليف اين شازده پسر و اين گل دختر رو روشن بكنيم . همه شما ميدونين من چقدر نازنين رو دوست دارم . همتون ميدونين من احمد رو اگر نگم بيشتر از اميرم ، اندازه اون دوست دارم . اما اونا

كاري كردن كه من امروز ناچارم تنبيه شون كنم . اونهم يه تنبيه بسيار سخت . اونها بايد بدونن كه هر عملي يه عكس العمل ...........و هر كاري , تبعاتي داره . و ا نسان شجاع ا ونه كه پاي مكا فات عملش بايسته . من با اجازه بزرگتر ها بخصوص خان داداش كه بزرگ فاميل ما هستند . مجازاتي رو براي كاري كه اين دو مرتكب شدن در نظر گرفتم و شما فاميل همه از كوچك وبزرگ فرقي نمي كند بعنوان هيت منصفه بايد اين مجازات رو يا تاييد و يا رد كنيد . من تصميم نهايي را بعهده همه فاميل ميگذارم .

سكوت حضار نشون ميداد كه منتظر شنيدن بقيه حرفهاي دايي هستند . به همين دليل دايي ادامه داد : حتما تا حالا همه از ماجراي اصفر طواف و آقا سيد كمال با خبر شدين...... من تصميم گرفتم همون بلايي سر اين جناب احمد خان بيارم كه آقا سيد كمال سر اصغر طواف در آورد . از گوشه و كنار سرو صدا بلند شد . يكي ميگفت : نه گناه دارند نكنين اينكارو با هاشون . يكي ديگه مي گفت : اتفاقا" بايد چنين بلايي سرشون بياد تا درس عبرت بشه ..............

خلاصه برعكس دقايقي پيش كه صدا از كسي درنمي اومد.حسابي شلوغ شد .

بالاخره با دستور خان دايي كه بزرگتر فاميل بود همه سكوت كردند . من يواشكي دست نازنين رو تو دستم گرفتم يخ كرده بود ، درست عين خودم . و منتظر نتيجه شديم .

خان دايي ادامه داد : براي روشن شدن نتيجه راي گيري ميكنيم سه نوع راي ميتونين بدين با نظر نصرالله خان موافقيد ، مخالفيد و يا نظري نداريد . و اضافه كرد : من سوال ميكنم و شما با بلند كردن دست راي ميديد . از مخالفين شروع مي كنيم .

كساني كه مخالف اين مجازات هستند دستشون را بالا ببرن .

بعد از چند لحظه اعلام كرد هيچ مخالفي وجود نداره .

باخودم گفتم : يعني بابا و مامان هم با اين مجازات كه من هنوز نميدونستم چيه مخالف نيستند . مو به تنم سيخ شد .

ممتنعين دستشون رو بلند كنن.........بعد از لحظه اي اعلام كرد هشت نفر ...........خب ظاهرا" تكليف روشن است. اما براي اينكه جاي هيچ شك و شبهه اي باقي نمونه كساني كه با اين مجازات موافقند دستشون رو ببرن بالا. و اضافه كرد با اكثريت آرا تصويب شد.

دايي نصرالله دوباره رشته كلام رو به دست گرفت و گفت : خب با اجازه همه بخصوص نصرت خان و خواهرم و همه بزرگترها مراسم مجازات رو شروع ميكنيم و بعد ادامه داد : بچه ها بيارين او اسباب مجازات رو.......................همه شروع كردن به كف زدن و خوشحالي كردن .

گيج شده بودم،............ يعني اينقدر خوشحال شده بودن از مجازات ما كه اينجوري هلهله ميكردند ........................ بعد از دقايقي دايي دستور داد چشمان ما را باز كنند ، تا با چشمان باز مجازات در مورد ما اجرا بشه . چشمان مارو باز كردن .

چند لحظه اي طول كشيد تا چشمام به نور محيط عادت كنه . وقتي چشمام به محيط عادت كرد داشتم پس ميافتادم . خداي من اينجا چه خبره ؟ بلافاصله برگشتم كه ببينم نازنين در چه وضعيه .

اشك چشمام رو پر كرد ، نميتونستم صحنه اي رو كه ميديدم . باور كنم . همه دست ميزدند و ميخنديدند . مادر در حاليكه رو بروم واسه بود داشت آروم آروم گريه ميكرد. .

دوباره برگشتم و نازنين رو نگاه كردم . يه لباس حرير سپيد تنش بود و يه تاج با سنگهاي در خشان روي سرش خيلي زيبا تر از گذشته مثل فرشته ها شده بود.

دايي كه ديگه اشگ اونم در اومده بود گفت : ما همه فاميل به اتفاق آرا شما رو از اين لحظه نامزد اعلام ميكنيم. البته شرايطي هست كه احمد و نازنين بايد بپذيرند. و گرنه .....

من و نازي در حاليكه بشدت گريه ميكرديم ، همصدا گفتيم : هرچه باشه ميپذيريم

مامان حلقه اي رو از تو كيفش در آورد و به من داد و گفت : اينو دست عروسم كن . چنان اين جمله رو با لذت به زبون آورد كه نميتونم وصفش كنم .

زندايي هم يه حلقه به نازنين داد تا دست من كنه .

صداي آهنگ مبارك باد فضاي ويلا ها رو پر كرده بود . همه ميزدند و ميرقصيدند و من نا باورانه دست نازنين رو محكم تو دستم گرفته بودم.در همين زمان سر و كله داريوش پيداشد . در حاليكه مسخره بازي در مياورد و ميخنديد . ناگهان يه چك زد تو گوش من . جا خوردم . در حاليكه بازم داشت ميخنديد گفت : ديدم گيجي گفتم بزنم كه ببيني خواب نيستي داداش.

خنده ام گرفت . كيك بزرگ سه طبقه اي رو آوردند و من و نازنين اونو بريديم نمي دونستم چي بايد بگم و چيكار بايد بكنم . به اشاره مامان من و نازنين رفتيم تا دست دايي رو ببوسيم كه اون نگذاشت و صورت هر دوي ما رو بوسيد وگفت : ا نشالله خوشبخت باشيد به طرف مامان نازنين و بعد بابا و مامان من رفتيم و همون صحنه تكرار شد .

بعد از نيم ساعت پيرمرد پير زنها براي استراحت به ويلاها رفتند و فقط جونا موندن وبساط رقص راه افتاد ، من و نازنين هم كه از بزرگترها خجالت ميكشيديم فرصت كرديم همديگر رو بغل كنيم و ببوسيم .

تا ساعت پنج صبح بچه ها هر آهنگي كه گذاشتن ما باهاش تانگو رقصيديم . اصلا" دلمون نميخواست ديگه لحظه اي از هم جدا بشيم .

ما ديگه نامزد بوديم تو آسمونا سير مي كرديم تو ابرا نميدونم . من فرشته ام رو بغل كرده بودم اون منو................ و اين مهمترين چيزي بود كه توي اون لحظه برام مهم بود.

شب دير وقت خوابيديم اونم توي يك اتاق . نزديكهاي ساعت يك ونيم بعد از ظهر بود كه نسرين اومد مارو صدا كرد وگفت : بابا گفت بسته هرچي خوابيدين ، بلندشين بياين نهار يخ كرد .

من تو رختخواب نشستم و يك كمي چشمام رو ماليدم . يه نگاهي به بغل دستم كردم ديدم نازنين كنارم دراز كشيده ، تازه ياد ماجراهاي ديشب افتادم . پس خواب نديده بودم . يه جور گيجي هنوز اذيتم ميكرد . اما ديگه باور كرده بودم . منو نازنين ديشب رسما" نامزد شده بوديم . ديگه چيزي از خدا نمي خواستم .به نسرين گفتم : تو برو من نازنين رو بيدار ميكنم و با هم تا يك ربع ديگه ميايم .

نسرين در حاليكه از در ويلا خارج ميشد گفت : خوب به مراد دلتون رسيدين ها متكا رو برداشتم وبه شوخي به طرفش پرت كردم ، اما اون زودتر از در ويلا خارج شد و در رو بست متكا به در خورد و همونجا افتاد پشت در به طرف نازي برگشتم و درحاليكه موهاش رو نوازش ميكردم . بوسه اي از گونه اش كردم و گفتم : نازنين من .....،عشق من ......،عمر من .......,زندگي من....., همسر من......, يعني تو خوابي ؟ از جا پريد و گفت نه عزيزم دلم ميخواستم اين قشنگ ترين حرفاي دنيا رو از زبون تو محبوبم ....روحم....، عشقم ....زندگيم.......همسرم بشنوم . امروز بهترين روز عمرمنه.....دلم ميخواد تا قيام قيامت بشينم همين جا و صدات رو بشنوم .دلم ميخواد تا دنيا دنياست سرم رو روي زانوهات بذارم و تو با موهام بازي كني .......... ميدوني يكسال ونيم منتظر چنين . روزي بودم . و خودش رو توي بغلم انداخت و سرش رو چسبوند به قلب من.......بعد از لحظه اي سرش بلند كرد و گفت : احمد به من قول بده تا ابد مال من باشي فقط مال من .......

گفتم : بهت قول ميدم .....قول ميدم مرد و مردونه.......بغض دوباره گلوي جفتمون رو گرفته بود، البته اينبار از شادي نه از غم وغصه ......... بعد از دقايقي باتوجه به فرمان رسيده دست و پامون رو جمع كرديم و پس از شستن دست و صورت به ويلاي دايي نصرالله رفتيم. نهار رو كشيده بودند و داشتن سفره رو ميچيندند . بابا از اون كله سفره دستي تكون داد و گفت : بيا كه معلوم مادر زنت خيلي دوستت داره ، درست سر سفره رسيدين .

با اينكه اصلا" خجالتي نبودم نمي دونم چرا يكم خجالت كشيدم ، سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم.............. فقط لبخندي زدم در همين حال مامان با يه سيني ماهي سفيد سرخ شده از راه رسيد و گفت چيكار داري پسرم روحسوديت ميشه خودت مادر زن نداري ؟ بعد سيني ماهي رو داد دست من و گفت: مادر بره قد و بالاي پسرم رو كه دوماد شده .

بيشتر خجالت كشيدم . بابا در جواب مامان با خنده گفت : ماكه انداختيم رفت . اما سوسكه رو ديوار راه ميرفت مامانش ميگفت قربون دست وپاي بلوريت .

در اين لحظه اتفاقي افتاد كه اصلا" فكرشو نميكردم .يدفعه نازنين حرف بابا رو قطع كرد و گفت : باباجون اصلا" هم اينطور نيست نميدونين چه جواهري رو از دستتون در آوردم .

يه لحظه هم سكوت كردند و بلافاصله شروع كردند به دست زدن براي نازنين .

باباهم كه اصلا" انتظار اين دفاع جانانه رو نداشت دستاش رو برد بالا و بلند شد و بطرف نازنين رفت و در حاليكه صورت نازنين رو ميبوسيد ، گفت : شاه دوماد فعلا" كه دور ، دور ماست .مامانت كم بود يه مير غضب ديگه به طرفدارات اضافه شد .يه بابا هم دشت اولي به ما چسبوند كه زبون بند مون كرد. همه زدند زير خنده و با اعلام تسليم شدن بابا ماجرا ختم بخير شد .

نهار كه تموم شد ديديم از بيرون سرو صداي بچه ها بلنده و مارو صدا ميكنن. بابا گفت : بلندشين برين پي كار خودتون . هم دندوناتون اومدن دنبالتون حالا نوبت اوناس كه يه كمي سربسرتون بذارن .

من و نازنين بلند شديم و با هم از در رفتيم بيرون تا به ايوان ويلا رسيديم . بچه ها شروع كردن به سوت زدن و جيغ كشيدن و خلاصه سرو صدا راه انداختن يه چيزي بهشون گفتم و اضافه كردم مگه شما آدم نديدين منوچهر گفت : قربان بايد بفرمايي مگه شما تا حالا دوماد نديدين . گفتم چه فرقي ميكنه ؟

داريوش گفت : به........ فرق ميكنه ..... خيلي هم فرق ميكنه .

گفتم : مثلا" چه فرقي ؟

سهراب گفـت : مثلا" آدم ميتونه داماد بشه .....اما دوماد چي ؟..... ديگه آدم بشو نيست .

سرتون رو درد نيارم دو سه ساعتي من و نازنين رو دست انداختن . و كلي خنديدند . بعد هم ، همه با هم به كنار دريا رفتيم و با انداختن سبزها توي دريا سيزدهمون رو بدر كرديم . ساعت حدود هفت بعد از ظهر بود كه قرار شد كم كم راه بيافتيم . داشتم اين پا اون پا ميكردم . كه دايي رو به بابا كرد و گفت : نصرت خان با اجازه شما و خواهرم احمد امشب و فردا شب مال ماست نازين رو مياره و شب خونه ما ميمونه . فردا بعد از ظهرم ميخوام با جفتشون شرط و شروطم در ميون بذارم .بنابراين فردا شب هم اونجا هستند اما پس فردا شب هر دوشون براي دست بوس ميان خونه شما...... بابا گفت : ما ريش و قيچي رو سپرديم دست شما ، از اين به بعد شما يه پسر ماهم يه دختر به بچه هامون اضافه شدن .

دايي بعد از تمام شدن حرف بابا ، رو به من كرد و گفت : همونجور كه اومدي بر ميگردي اگه يه مو از سر اين دردونه من كم بشه حسابت با كرام الكاتبينه.

من چشمي بلند بالا گفتم و بعد از خداحافظي از همه فاميل و تشكر از زحماتي كه كشيده بودند . با نازنين سوار ماشين شديم و آرام به طرف تهران حركت كرديم .

به اين ترتيب يكماه دلهره و تشويش به پايان رسيد و دوران خوشي و سرمستي ما آغاز شد . اما ته دلم يه دلشوره اي داشتم كه رنجم ميداد . اما نميدونستم اون چيه .

mamadi007
3rd January 2010, 08:26 PM
فصل هفتم

همشاگردي ها

صبح ساعت شش بودكه از خواب بيدارشدم . كمي خسته بودم . اما نازنين بايد به مدرسه ميرفت .

با يك بوسه ، آرام نازنين رو از خواب بيدار كردم . چشماش رو كه باز كردلبخندي روي لباش نشست . با همون لبخند گفت : سلام عزيزم . گفتم : سلام نازنينم . بلند شو كه بايد بري مدرسه ....

لباش رو جمع كرد وگفت : من ميخوام پيش توباشم نميخوام برم مدرسه .......

دستي به موهاش كشيدم و نوازشش كردم . و گفتم : تو كه ميدوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اينآزادي رو از ما بگيرن .

يكم دلخور شد اما پذيرفت .

يه بوسه ديگه بهلبهاش زدم و گفتم بلند شو خوشگلم... با ناز از جاش بلند شد با هم به طبقه پايينرفتيم ، ديگه ساعت شش ونيم بود ، زن دايي يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ، دايي دهدقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود اداره .

صبحانه رو كه خورديم نازنينكارهاش رو كرد و آماده رفتن شديم .

با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنابراين به موقع به دبيرستان نازنين رسيديم .

اينبار بدون ترس و لرز ، ماشينرو كمي دورتر يه جاي مناسب پارك كردم و قدم زنان به طرف در مدرسه حركت كرديم ،نازنين با ا فتخار و محكم , دست منو گرفته بود تو دستش و شونه به شونه من راه مياومد . من زير چشمي ميديم كه هم مدرسه اي هاش دارن يواشكي مارو به هم نشون ميدن . اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم .

معاون مدرسه كه خانمخوشتيپ و فهميده اي بنظر ميرسيد و براي خوش آمد گويي و كنترل جلوي در مدرسه ايستادهبود , وقتي رسيديم دم در, خنده اي كرد و گفت : خب ....خب .... پس بالاخره ژوليت ،رومئو رو به دام انداخت . بعد رو نازنين كرد و ادامه داد: بالاخره كار خودت رو كرديبلا؟........

نازنين خنده مليحي كرد و همراه با كمي خجالت سلام كرد .

خانم جهانشاهي دستش رو بطرفم دراز كرد و گفت : سلام رمئو ....

دستدادم و گفتم : ببخشيد بنده بايد عرض ادب ميكردم .

بشدت تعجب كردهبودم........ من رو ميشناخت ، خيلي هم خوب ميشناخت .

گفت : بالاخره بدستتآورد . گيج شده بودم .

متوجه شد و گفت : تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه ،تا حالا دوبار آلبوم عكست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دلخسته ،كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشده .

احمد فلان.... احمد بيسار....... احمد اينكار رو كرد ........احمد اونكار روكرد...........

خلاصه همه فكر و ذكر اين دختر ما شده بوديد ، حضرتعالي ........

شرمنده شدم . از اين همه عشق و از اين همه محبت ........

خانم جهانشاهي رو به نازنين كرد و گفت خب چه خبر ؟نازنينآروم وبا غروري توام با حيا؛ دستش رو بالا آورد و حلقه اش رو به خانم معاون نشونداد .

در حاليكه ميشد خوشحالي رو تو صورت خانم جهانشاهي خوند گفت : انشاللهخوشبخت باشيد. بعد اضافه كرد پس امروز شيريني رو افتاديم .

دستپاچه گفتم :حتما"... حتما" در همين موقع همكلاسي هاي نازنين دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلامبود كه به طرف من سرازير شده بود . بگونه اي كه نمي رسيدم پاسخ همه رو بدم هر كي يهچيزي ميگفت .

جلوي در مدرسه حسابي شلوغ شده بود . من براي اينكه قائله بخواببه نازنين گفتم : تو با دوستات برو تو من ميرم يه كارتن شيريني بگيرم بيارم . بااين حساب ما بايد همه مدرسه رو شيريني بديم .

نازنين لبخندي زد و در اينلحظه توسط دوستاش كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا رسيده . به داخلمدرسه كشيده شد .

منم رفتم ده كيلو شيريني تر خريدم و به مدرسه برگشتم .

وقتي رسيدم زنگ خورده بود و بچه ها به كلاس رفته بودند ، مستخدم مدرسه روصدا زدم وگفتم : از خانم جهانشاهي خواهش كنين يه لحظه بيان دم در ....

مستخدم رفت و بعد از چند لحظه برگشت وگفت : خانم مدير گفتن شما تشريف ببرينداخل .

ورود آقايان به داخل مدرسه ممنوع بود ، اما من به داخل دعوت شدهبودم .

درحاليكه سنگيني جعبه هاي شيريني خسته ام كرده بود . به اتاق مديرمدرسه رسيديم معلمين هنوز سر كلاس نرفته بودند و براي تبريك سال نو تو اتاق خانممدير كه بعدا" فهميدم خانم جنت نام دارن جمع شده بودند . با ورود من معلمين كهانگار ياد شيطنت هاي دوران جواني خودشان افتاده بودن شروع كردند دست زدند .

خيس عرق شده بودم ، راستش دنبال يه راه گريز ميگشتم كه از اون مهلكه خودمرو خارج كنم .

تازه فهميدم رسواي خاص و عام بودم و خودم خبر نداشتم .

يكي از معلم ها كه مشخص بود معلم ادبيات نازنينه ، با من دست داد و سلاموعليك كرد و گفت : اگر بيرون از اين مجلس هم شما رو ميديم باز ميشناختمتون اونقدركه نازنين شمارو توي قصه هايي كه برام بعنوان تكليف مياورد دقيق تشريح كرده بود .

نميدونستم چي بگم......مونده بودم.......با لاخره معلم ها سر كلاسها رفتندو من و خانم جنت و خانم جهانشاهي تو دفتر تنها مونديم .

خانم جهانشاهي رو بهمن كرد و گفت: قبل از هر چيز بهتون تبريك ميگم . شما بهترين ، خوش اخلاق ترين ومهربانترين شاگرد من رو به همسري گرفتين .

تشكر كردم و ادامه داد : حتماتعجب كردين چطور اينقدر شما براي كادر و بچه هاي مدرسه ما آشنا هستين .

مودبانه با سر اين جمله اونو تاييد ميكردم .

خانم جنت ادامه داد .نازنين دانشآموز منظم ومرتبي بود ، تا اينكه اواسط سال گذشته تحصيلي دچار يه افسردگي شد و مانفهميديم چشه ، تا يه روز در حاليكه مشغول تماشاي يه آلبوم عكس سر كلاس بود ، توسطمعلم به دفتر اعزام شد. اون آلبوم ، آلبوم عكساي شما بود .

من با نازنينخيلي صحبت كردم تا سر درد دلش باز شد و گفت كه عاشق شما شده .

خيلي از شماتعريف ميكرد. بهش گفتم اين مطلب رو با خانواده ات در ميون بزار ، اما بشدت مخالفتكرد . ظاهرا" دلش نمي خواست تا شما هم به اون ابراز علاقه نكردين اين مطلب توخانواده اش مطرح بشه .

من خيلي باهاش صحبت كردم هر راهنمايي كه به ذهنمميرسيد ، به او دادم .

اما روز بروز اون افسرده تر و غمگين تر ميشد . تااينكه ديدم ديگه تامل جايز نيست . يه روز بعد ازطهر در ساعت تعطيلي مدرسه بدوناينكه او مطلع بشه پدرش را به مدرسه دعوت كردم و كل ماجرا را براش شرح دادم .

ايشون با توجه به علاقه شديدي كه به نازنين داشت ، گفت : من هم متوجهافسردگي او شده بودم اما هر چه كردم نتوانستم دليل آن را بفهمم. و بعد اضافه كرد . من ميون همه خواهر و برادرزاده هام احمد را بيشتر از همه دوست دارم ، جواني فعال وشايسته است . اما تا زماني كه خود احمد احساسي متقابل نسبت به نازنين پيدا نكردههيچكاري از دست هيچكس بر نمي آيدخانم جنت بعد از گفتن اين مسئله اضافه كرد . در اين مورد خواهش ميكنم به پدر نازنين نگوييد . كه من شمارو در جريان مطلع بودنايشون از عشق نازنين گذاشتم .

من خوشحالم........... نه من همه كساني كه توياين دبيرستان هستند از كادر مدرسه گرفته تا دانش آموزان خوشحالند به خاطر نازنين .

اما چند تا خواهش دارم . حالا كه به سلامتي اين ماجرا ختم بخير شد و با همنامزد شدين . بايد رعايت يك سري مقرارت اداري مارو هم بكنين تا خداي نكرده باعث سوءاستفاده ديگران نشه نازنين بايدهر روز به موقع به مدرسه بياد و راس ساعتي كه مدرسهتعطيل ميشه , از مدرسه خارج بشه ...... هرگونه غيبت از مدرسه بايد با اطلاع از طرفپدر و يا مادر نازنين همراه باشه. و شما هم با اينكه همه مدرسه شما رو ميشناسندبايد از مراجعه مجددبه مدرسه خود داري كنيد .

و بالا خره اينكه نازنين بايدسرو ساماني به وضع درساش كه مدتي است چنگي بدل نميزنه بده البته باكمك شماانشاللهممنون از شيريني تون خوشبخت باشين .

گيج و مات از مدرسه زدمبيرون .

نيم ساعت تو ماشين ، پشت فرمون نشستم تا خودم رو پيدا كردم .

خداي من .....نازنين چه كرده بود با اين قصه عشقش به من ، يه مدرسه رو بههم ريخته بود .

حالش رو نداشتم برم مدرسه ، خبري هم نبود ميدونستم تا دو سهروز مدرسه سر كاري و تق ولقه.......دم يه تلفن عموميو ايسادم و تلفن مدرسهرو گرفتم هموني گوشي رو برداشت كه كارش داشتم آقاي ضرغامي معاون مدرسه كه اهل رشتبود.خيلي باهم رفيق بوديم وشوخي ميكرديم. هواي منو خيلي داشت عاشق صداي هايده بود وحاضر بود براي گرفتن نوار جديد اون واسم هر كاري بكنه.

سلام كردم. با لحجهشيرين خودش گفت : به... به.... پارسال دوست امسال آشنا احمد آقاجان.بازم كه حب جيمخوردي پسر . وقتي تنها بوديم با اين اسم منو صدا ميكرد.

گفتم :به جان آقايضرغامي يه خبري برات دارم كه بهت بگم پر در مياري.

ذوق زده گفت : جان من ....خانم هايده جان ترانه جديد خونده.

خنده ام گرفت . گفتم نه بابا از اينممهمتر با عصبانيت گفت : حرف دهنت رو بفهم پسر جان . از اين مهمتر خبري تو دنيا وجودنداره . فهميدي . بعد با دلخوري گفت:از چشمم افتادي .

به شوخي گفتم كجا آقا، رو دماغتون.هميشه در مورد دماغ گنده اش سربه سرش ميذاشتم . تا اينو گفتم : بهخنده افتاد و گفت : خيلي خوب حالا بگو ببينم چه خبره .

گفتم : با اجازتونزنم گرفتم.

از تعجب گفت:ا........ووووووو.....بگو جان من......

گفتمبجان شما.........

گفت: سر بسرم ميزاريگفتم : بخدانه.......

گفت: ضرغامي بميره راست ميگي؟گفتم خدا نكنه آقا بله راستميگم .

پرسيد تو قبل از عيد كه آدم....ببخشيد مجرد بوديگفتم : يهدفعه پيش اومد .

گفت: احمد آقاجان عمو ضرغام و.... سر كار نذاشتي .

نا خود اگاه صدام بلند شدو گفتم: آقا مثه اينكه شما مارو گرفتين ها .گفتمنه.يكدفعه پيش اومد چهار روز پيش زنمون دادنخودش رو جمع وجور كرد و گفت: بله ...بله.. فهميدم.بعد با لحني كه معلوم بودخيلي خوشحال شده گفت: احمد آقا جان پسشيريني رو افتاديم.

گفتم چشم روي دوتا تخم چشمام. بعد اضافه كردم من امروزوفردا كار دارم نميتونم بيام خودت يه جوري قضيه رو راست وريس كن .

گفت: آهاناما راست وريس كردن كار ها براي دو روز خرجت رو ميباره بالا. گفتم باشه قبولت دارم . گفت دوتا كاست با حال از خانم هايده جان.

گفتم : باشه چشمگفت چشمتبي بلا . برو خيالت تخت. آب از آب تكون نميخوره.اصلا" دو روز اول مدرسه كه مدرسهبشو نيست. فقط قولت يادت نره هاگفتم : نه .....مگه تا حالا بد قولي همداشتيم ؟گفت الحق و والانصاف...نهگفتم : فردا وپس فردا نه چهارشنبهميبينمت.

گفت: باشه وبعد كه دوزاريش افتاد . دستپاچه گفت اين كه شد سه روزخنديدم و گفتم امروز كه خودم نيومدم فردا و پس فردا رو هم مهمون شما وخانمهايده جان هستم.(اين تكه رو مثل خودش بيان كردم) خداحافظگفت: خيلي بد جنسياگه دوستت نداشتم ميدونستم چه پوستي ازت بكنم.

گفتم دل بدل راه داره آقايضرغامي خداحافظخدا حافظي كرد وگوشي رو گذاشت. با خيال راحت از سه روز آيندهبه طرفجام جم حركت كردم. راه خيلي نزديك بود و زود رسيدم.اول يه سر رفتمامور اداري ، با بچه هاي اون قسمت سلام وعليكي كردم و يكي دوتا كار داشتم ، رديفكردم. راجع به ورودم به دانشكده بعنوان سهميه سازماني قولهايي بهم داده بودند كهاعلام كردندمصوبه اش را از مديريت گرفته اند وبمحض ارائه مدرك ديپلمميتونم بعنوان سهميهء سازماني بدون كنكور وارد دانشكده سازمان شده و تحصيلاتدانشگاهيم رو شروع كنم خيلي خوشحال شدم .بچه ها با اينكه نبايد اينكار را ميكردنداما يك كپي از نامه موافقت مديريت رو بهم دادند.

با دمبم گردو ميشكوندمخدارو شكر كردم به خاطر اين همه محبت كه در حقم كرده بود اين دومين هديه مهم زندگيمبود كه در طول يك هفته گذشته گرفته بودم. خوشحال وخندان به طرف واحد دوبلاژ رفتم ازدر واحد كه وارد شدم خدا رحمتش كنه : آقامهدي رو ديدم .داد زد و گفت:خودش اومد. بعديه ورقه تكست داد دستم گفت بموقع رسيدي بدو تو استوديو اين دو خط وبگو.

گفتم : سلام.

گفت : عليك سلام.

گفتم : بزارين من بد بختاز راه برسم .

گفت خوب رسيدي.........حالا برو تو.....

بعد منو بزورداخل استوديو فرستاد. مازيار و تورج داشتند طبق نقشهايي كه داشتند تو سرو كله همميزدنند ونقششون رو ميگفتن . با سر سلام عليك كردم و نشستم پشت ميكرفون دو خطي كهآقامهدي ميگفت :يه چيزي نزديك به دوازده دقيقه فيلم بود كه تا و بگيم يه چيزي نزديكدوساعت وقتمونو گرفت بالا خره تموم شد واز استوديو زديم بيرون به آقا مهدي گفتم خباگه من نرسيده بودم چيكار ميكردينه گذاشت و نه برداشت گفت : خب ميداديم يهخر ديگه ميگفت .بعد هم زد زير خنده .

كمي شوخي كرديم و گفت تو كجا بودي پسر، باز غيبت زده بود .

گفتم راستش گرفتاري خانوادگي داشتم .اين جمله رو باتبختر وتفاخر گفتمجوري كه با حالتي جواب داد : آره ارواح عمه ات حتما" دنبال خرج زن و بچه بودي ؟مازيار وتورج داشتن دهن ما دوتا رو نيگا ميكردن ومنتظر بودن ببينن من چه جواب دندان شكني بهش ميدم .

آخه ما هميشه كر كريداشتيم ، البته كاملا" شوخي . چون آقا مهدي بي اغراق حكم استاد وبزرگ من رو داشت .

من قيافه اي گرفتم وگفتم البته بچه كه نه ، در همين حال شروع كردم با حلقهدستم ور رفتن و ادامه دادم اما زنم خب يه جورايي بله .

يه نيگاهي به من كردو يه نيگاه به حلقه، چند لحظه سكوت و بهت و در حاليكه انگشتش رو سرم گذاشت گفت : ......ا..ا..ا.......فاتحه ؟........

گفتم : فاتحه ........

گفت : بالاخره كدوم يكي ماست خورتو گرفت(منظورش دوست دخترام بود)

گفتم : عمرا"..... هيچكدوم .

گفت: پس كي ؟گفتم : دختر داييم .

گفت : اميدوارم ....ولش كن نفرينت نمي كنم بعد خنديد واومد باهام ماچ وبوسه كرد ودر گوشمگفت : خوشبخت باشي خوب كاري كردي .

در اين زمان مازيار پريد وشروع به ماچوبوسه كردن و تبريك گفتن .بعدهم نوبت تورج رسيد .

در همين حال آقا مهدي شروعكرد به جار زدن كه: آهاي ايهاالناس . آخه من دردم رو به كي بگم . ما اين احمد بهاين خوبي تو اين مملكت داريم اونوقت ميرن خر از قبرس وارد ميكنن. اصلا" انگار نهانگار اين همون آدمي كه چند لحظه پيش در گوشي اون حرفارو بمن گفته.

بچه هاييكي يكي جمع مي شدندكه بين چي شده باز آقامهدي شلوغ بازي درآورده كه متوجه ماجراشده ومي اومدن به من تبريك ميگفتن.

خلاصه تا سرم رو چرخوندم. ديدم ساعتدوازده ونيم وبايد خودم رو زود برسونم مدرسه نازنين.واسه همين از بچه ها خداحافظيكردم وبدون اينكه به گروه كودك سر بزنم به طرف تجريش حركت كردم . وقتي رسيدم دممدرسه تازه زنگ خورد . در محلي كه قرار گذاشته بوديم وايسادم تا نازنين اومد. اولكه رسيد يه ماچ آبدار منو كرد و بعد گفت: سلام.

گفتم سلام خوشگل من. خيليكيفت كوك تر از صبحه .

گفت خبر نداري امروز خيلي ها رفتن تو خماري . بعد بادست چند تا از همكلاسيهاش رو كه كمي دورتر وايساده بودن نشون داد و گفت : اين ماچآبدار هم از ته قلبم براي عزيز ترين چيز تو دنيابرام يعني تو بود و هم براي كم كردنروي اون بچه ها بودپرسيدم دوستات هستنگفت : آره ولي حسابيحسوديشون شده.

بعد گفت ماشين رو روشن كن برو بغل دستشونگفتم هرچيشما دستور بدين قربان دوباره ماچم كرده وگفت دوستت دارم منم گفتنم : منمراهافتادم و رفتم نزديك دوستاي نازنينشيشه رو داد پايين وگفت ببخشين بچه هاشوهرم عجله داره وگرنه ميرسونديمتون.

يه دستي تكون داد و شيشه داد بال و گفتبرو .

از خنده مرده بودم . گفتم تو اينقدر بدجنس نبودي نازنين منگفت: هنوزم نيستم عزيزم اما تو اين يه سال و نيم گذشته ، اين چند نفر خيليمن و دق ودرد دادن و چزوندن . بعد داد زد خداجون ازت ممنونم وباز پريد ومن رو يهماچ ديگه كرد.

خيلي احساساتي شده بود. گفتم تو مدرسه چه خبر بود.

گفت : خيلي خبر ها ،خيلي ‌. اول يه جوجه كباب دبش به من ميدي ميخورم تابرات تعريف كنمگفتم : اي بچشم با حاتم چطوري؟گفت با تو تو جهنم همخوبم ،حاتم كه بهشته.

گاز ماشين رو گرفتم و به طرف ونك رفتيم. براي خوردنجوجه كباب حاتم.

به رستوران حاتم رسيديم و ماشين رو توي پاركينگ رستورانپارك كرديم وداخل رستوران شديم.

رفتيم يه گوشه اي نشستيم. بلا فاصله گارسوناومد وسفارش غذا رو گرفت و رفترستوران شلوغ بود ، ميدونستم بيست دقيقه ايطول ميكشه تا نهارو بيارن . واسه همين از نازنين پرسيدم تو مدرسه چه خبربود.

نازنين كه هنوز هيجانزده بود ، گفت : وقتي تو براي شيريني خريدن رفتي .بچه ها كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا ها كشيده شده . منو داخلمدرسه كشوندن.

تو حياط مدرسه قل قله بود . همه دور تا دور من جمع شده بودند . نه فقط بچه هاي كلاسمون همه بچه هاي مدرسه آخه همونجور كه خانم جهانشاهي صدامونكرد . من تو مدرسه معروف شده بودم به ژوليت نا كام.

يه جور ماجراي من شدهبود . مسئله همه بچه ها . ميرفتن امامزاده شمع نذر ميكردن واسه من ، گندم ميريختنجلوي كفترا .

حتي شنيده بودم كوكب خانم مستخدم مدرسه مون هم هر شب جمعهميره و براي رسيدن ما به هم شمع روشن ميكنه.

خانم جهانشاهي و خانم صالحي روهم چند بارخودم ديده بودم. به هرصورت هركي سوالي ميكرد .

يكي از بچه ها كهدست چپ منو گرفته بود تو دستش و داشت حلقه مو تماشا ميكرد يدفعه دست منو بالا برد وگفت بچه ها حلقه شو ........

بچه ها براي ديدن حلقه من از سرو كول همديگهبالا ميرفتن. صورتم گز گز ميكرد . از بس ماچم كرده بودند.

خانم جنت مديرمدرسه با زدن زنگ به دادم رسيد . هر چند سر صف هم هركسي سعي ميكرد پشت سر و جلوي منقرار بگيره تا بتونه با من حرف بزنه.

خانم جنت بالاي سكوي مدرسه رفت و سالنو رو به همه تبريك گفت. بعد رو به همه بچه ها كرد و گفت خب بسلامتي شنيدم بزرگترينمشكل تاريخ بشري و مدرسه ما بالاخره به خير وخوشي حل شده .

بچه ها يكمرتبهزدن زير جيغ و بد دست زدن . بعد از چند لحظه با بالا رفتن دست خانم جنت سكوت دوبارهحكم فرما شد.

خانم مدير ادامه داد : چند دقيقه پيش خانم جهانشاهي به من خبرداد اتفاقي كه همه ماخالصانه از خدا ميخواستيم , بوقوع پيوسته و يكي از بهترينشاگردهاي مدرسه به آرزوي قلبيش رسيده .

من از طرف خودم و همه همكارا يمدرسه اين اتفاق فرخنده رو به دخترم نازنين تبريك ميگم .

باز مدرسه منفجرشد. اينبار خانم جنت بدون اينكه در صدد خاموش كردن صداي شادي بچه ها بر بياد ازسكوي جياط پايين اومد و به طرف دفتر رفت ،بعد از دقايقي خانم جهانشاهي ازسكو بالا رفت و در حاليكه سعي ميكرد جلوي اشكاش رو بگيره ، رو به بچه ها كرد وگفت: خب بچه ها يادتون هست چه قراري گذاشته بوديم ، براي روزي كه نازنين به آرزوش رسيد .

بچه ها با صداي بلند ويك صدا گفتند : ب....ع.......ل.......ه.

خانمجهانشاهي با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ادامه داد: پس قرار ما ساعت هفت.......بعداز كمي مكث گفت: خب حالا برين سركلاسهاتون .

هيچكس سر جاش ننشسته بود. همهدور ميز من جمع شده بودن و ميخواستن بدون ماجرا چه جوري جور شد.

مدتينگذشته بود كه خانم صالحي و جهانشاهي با يه جعبه شيريني تر وارد كلاس شدن .

بچه ها ناچار رفتن سر جاي خودشون نشستن . خانم صالحي رو به من كرد و گفت : نازنين بيا اينجا دخترم.

من از پشت ميزم بلند شدم و به طرفه خانم صالحي وجهانشاهي رفتم هر دو من رو بوسيدن و بهم تبريك گفتند.

بعد خانم صالحي رو بهفرشته دوست صميمي من كرد و گفت : فرشته خانوم نميخواي اين شيريني عروسي دوستت روبين بچه ها تقسيم كني ؟فرشته مثه برق گرفته ها از جاش پريد وجعبه شيريني رواز دست خانم صالحي گرفت و شروع به توزيع بين بچه ها كرد.

خانوم صالحي رو بهمن كرد و ادامه داد : و اما نازنين خانم موظفه . همونجور كه غم وغصه هاشو با ماقسمت كرده بود حال مارو در شاديش با تعريف كردن ماجرا شريك كنه.

خانم صالحيو جهانشاهي هر كدوم تجربه تلخ يك شكست عشقي رو تو سينه شون داشتن به همين دليل خيليصبورانه در طي اين مدت يكسال ونيم با من همراهي و همزبوني كرده بودند. و خب الانحقشون بود كه از آخر ماجرا هم باخبر بشن.

من شروع كردم به تعريف كل ماجرا ازشب تولد امير تا مراسم به اصطلاح مجازاتمون كه در حقيقت مراسم نامزديمون بود .

مثل افسانه ها بود وقتي حرفام تموم شد نزديك ده دقيقه صدا از هيچكس در نمياومد حتي خانم صالحي وجهانشاهي .

هركس در عالم خودش داشت داستان رو تجسم ومزمزه ميكرد .

فقط صداي زنگ بود كه تونست رشته اين افكار رو پاره كنه. برعكس هميشه هيچكس عجله اي براي خارج شدن از كلاس نداشت وخانم جهانشاهي شروع كرد بهدست زدن ، بچه هام كم كم شروع كردند.

من از خوشحالي وخجالت سرخ شده بودم.

خانم صالحي در حاليكه قطرات اشكش رو با يه دستمال از چشماش پاك ميكرد گفت : بچه ها قرار امشب يادتون نره ، وبعد از بوسيدن مجدد من از كلاس خارج شد..

تازنگ تعطيلي خورد همه چيز تحت الشعاع ماجراي من بود. دوتا از بچه ها كه از اول خيليمنو اذيت ميكردن و دق و درد بهم ميدادن ، به طرفم اومدن و تبريك خشكي گفتن و باطعنه ادامه دادند : خيلي خوش بحالت شد.

لبخندي زدم و جوابشون ندادمميدونستم از حسوديشونهدختراي مغروري بودن و با همه بچه ها همين جور برخورد ميكردند.

تو دلم گفتم امروز نوبت منه كه حال شما رو بگيرم ، اما نهاينجا و نه حالا.

زنگ آخر به صدا در اومد و من با عجله خودم رو به بيرونمدرسه رسوندم. ميدونستم عزيز ترين كسم توي دنيا . دم در منتظرم.

از در كهخارح شدم ديدم دو تا همكلاسيهاي بدجنسم كنار پياده رو واسادن و زل زدن دارن تووماشين رو كه به اصطلاح بچه ها دختر كش بود . نيگاه ميكنند . با خودم گفتم اينملحظه اي كه ميخواستم. به طرف ماشين اومدم و سوار شدم . بقيه اش هم كه خودت ديدي چهاتفاقي افتاد .

حرفهاي نازنين كه به اينجا رسيد. جوجه كباب روز ميز ما آمادهخوردن شده بود. قبل از اينكه شروع به خوردن كنيم .

گفتم : راستي نگفتي قراربچه ها براي امشب چيه ؟نازنين در حاليكه سرش رو پايين انداخته بود گفت : بچه ها نذر كرده بودند شب اون روزي كه تو مال من بشي همگي دسته جمعي به امامزادهصالح برن و هركدوم يك شمع روشن كنن.

و امشب اون شبه.

بعد سرش روبالا گرفت و گفت : احمد ...ميدونم تو اهل اين چيزا نيستي . اما ميشه به خاطر منامشب بياي امامزاده صالح . تا منم همراه بجه ها نذرم رو ادا كنم.

حالا اشكتو چشماي منم حلقه زده بود . گفتم : نازنين من . من بخاطر تو حاضرم هستي ام را همبدم . اين كه چيزي نيست قرار گذاشتيم راس ساعت هفت كه بچه ها با هم قرار داشتن ماهم بريم امامزاده صالح.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد