PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ㋛㋛ خاطراتی از جنس آمپول ㋛㋛



AvAstiN
20th December 2009, 08:56 PM
فكر مي كنم جاي اين تاپيك خالي بود تو بخش پزشكي .
استفاده از تجربيات ديگران ، مي تونه خيلي فايده ها داشته باشه .

خب شروع كنين {big green}

SaSaMc2
21st December 2009, 04:24 PM
دكترها خاطره بگن يا ما هم از خود درماني هامون بگيم؟ {worried}

AvAstiN
21st December 2009, 04:52 PM
دكترها خاطره بگن يا ما هم از خود درماني هامون بگيم؟ {worried}

{big green}
شمام بگين {big green}

AvAstiN
21st December 2009, 07:15 PM
اين خاطرات و تجربياتي كه مي گم همش مالم خودم نيست ولي به نظرم جالبه
بعضياشم كه مال خودمه خيلي جالبه {big green}

اوليش مربوط به روزاي اولي كه وارد دانشگاه شده بودم .
همون اول كه تازه ترمك بودم smilee_new2 (8)
از شرايط و جو دانشگاهمون خوشم نميومد واسه همين به توصيه ي يكي از دوستام كه ترم 6 بود رفتم پيش يكي از استادامون
اون دوستم كلي ازش تعريف كرد كه خيلي اهل احترام به دانشجويه و خيلي تحويلتون مي گيره و اينا
گفت كمكتون مي كنه
ماهم از همه جا بي خبر با يكي ديگه از دوستام رفتيم تو اتاق اون استاده
اول كه سلام كرديم جواب سلام درستي نداد!
يكم تعجب كرديم فكر كرديم شايد نشنيده !
دوستم شروع كرد به صحبت كردن كه ما دوست داريم كه از همين ترم اول پايه اي كار كنيم و پژوهش كنيم و اينا
اومديم پيش شما تا ما رو راهنمايي كنين
استاده يهو گفت كه برين وقتي خواستين تز PHD تون رو بدين بياين در رو اتاق من رو بزنين !!!
من كلي كار دارم وقت اين حرفا رو ندارم !!
ما هم اين طوري بوديم :-o
رفتيم بيرون با كلي سر خوردگي
بعدا فهميديم كه اين استاده اصلا اخلاقش همينه محل كسي رو نمي ده !
رفتيم ريختيم رو سر اون سال بالاييه كه ما رو دست انداخته بود .....sh_omomi52

امير آشنا
22nd December 2009, 09:54 AM
يادمه حدود 6 سال قبل تو دانشگاه يكي از دوستان خيلي بهم لطف داشت :)) گير داده بود بيا بهم سرم قندي بزن :-? بي خودي :-o مي گفت مي خوام سر حال بشم {big green} خلاصه هرچي ازش خواستم بي خيال بشه قبول نكردو كم كم داشت ازم دلخور ميشد ... منم كه جايي نداشتم گفتم بخوابه رو ميز ناهارخوري اتاق انترنا {big green} اونم خوابيدو داخل رگش آنژيوكت گذاشتمو بهش سرم وصل كردم . از اونجا كه اونجا پايه سرم نداشتيم سرمو دادم دستش گفتم من فعلا كار دارم خودت همينجور كه خوابيدي سرمم بالا نگهدار {big green} خواستم يه كاري كنم كه ديگه هوس اين برنامه ها رو نداشته باشه ولي اشتباه مي كردم چون انقدر بهش مزه داد كه مجبورم كرد بعدها هم بهش سرم بزنم {worried}

SaSaMc2
22nd December 2009, 04:28 PM
حدود يك سال سن داشتم.smilee_new2 (8)

اون موقع ساكن تهران بودم.

به علت يك بيماري عفوني شديد بستري شدم.smilee_new1 (13)

و انواع آزمايشهاي مختلف روم انجام ميشد.sh_omomi95

فكر كنم داشتن انواع زهر و پادزهرا رو روم امتحان ميكردن!!!

كلاً يه عضو ثابت آزمايشگاه شده بودم.sh_omomi12

شايد اگه چند سال ديگه ميبودم الان واسه خودم دكتري بودم.{big green}

به زنمم ميگفتن خانم دكتر!:">

خلاصه يه روز يكي از دكتر هاي جوان مياد بالاي سر من و سرم قندي كه به من آويزون بوده رو

با شدت و عصبانيت ميكنه و ميگه اين كه مردنيه!sh_omomi69

واسه چي توي شرايط جنگ سرم ها رو واسه اين افراد حروم ميكنيد!smilee_new1 (13)sh_omomi52

كه مادر من از ديدن اين اوضاع بيهوش ميشه!

از اينجا به بعدش رو هم بابام ميگه:sh_omomi106

يهو همه جا شلوغ شد و انواع دكتر و پرستار و انترن ريختن تو اتاق

و همه خشكشون زده بود!sh_omomi68sh_omomi68sh_omomi68

كه يه دكتر پير اومد توي اتاق و شديداً دعوا كرد دكتر جوان را sh_omomi25smilee_new1 (5)

و يك سرم ديگر خودش آورد و زد به دست ما. sh_omomi3

جالب اينجا بود كه من با اتمام همين سرم آخر با سلامت از بيمارستان مرخص شدم!sh_omomi44

و چند سال بعد اون بيمارستان و پرسنل و بيمارانش

توسط برادران ديني و مظلوم عراقي ما بمباران شد. shgangi9 smilee_new1 (11)

تا خاطره اي ديگر شما دوستان را به خدا ميسپارم smilee_new2 (31)

شاد و موفق و واقع بين باشيد :!:

AvAstiN
22nd December 2009, 07:08 PM
يادمه حدود 6 سال قبل تو دانشگاه يكي از دوستان خيلي بهم لطف داشت :)) گير داده بود بيا بهم سرم قندي بزن :-? بي خودي :-o مي گفت مي خوام سر حال بشم {big green} خلاصه هرچي ازش خواستم بي خيال بشه قبول نكردو كم كم داشت ازم دلخور ميشد ... منم كه جايي نداشتم گفتم بخوابه رو ميز ناهارخوري اتاق انترنا {big green} اونم خوابيدو داخل رگش آنژيوكت گذاشتمو بهش سرم وصل كردم . از اونجا كه اونجا پايه سرم نداشتيم سرمو دادم دستش گفتم من فعلا كار دارم خودت همينجور كه خوابيدي سرمم بالا نگهدار {big green} خواستم يه كاري كنم كه ديگه هوس اين برنامه ها رو نداشته باشه ولي اشتباه مي كردم چون انقدر بهش مزه داد كه مجبورم كرد بعدها هم بهش سرم بزنم {worried}

هيچيش نشد واقعا؟!!:-o

AvAstiN
22nd December 2009, 07:15 PM
حدود يك سال سن داشتم.smilee_new2 (8)

اون موقع ساكن تهران بودم.

به علت يك بيماري عفوني شديد بستري شدم.smilee_new1 (13)

و انواع آزمايشهاي مختلف روم انجام ميشد.sh_omomi95

فكر كنم داشتن انواع زهر و پادزهرا رو روم امتحان ميكردن!!!

كلاً يه عضو ثابت آزمايشگاه شده بودم.sh_omomi12

شايد اگه چند سال ديگه ميبودم الان واسه خودم دكتري بودم.{big green}

به زنمم ميگفتن خانم دكتر!:">

خلاصه يه روز يكي از دكتر هاي جوان مياد بالاي سر من و سرم قندي كه به من آويزون بوده رو

با شدت و عصبانيت ميكنه و ميگه اين كه مردنيه!sh_omomi69

واسه چي توي شرايط جنگ سرم ها رو واسه اين افراد حروم ميكنيد!smilee_new1 (13)sh_omomi52

كه مادر من از ديدن اين اوضاع بيهوش ميشه!

از اينجا به بعدش رو هم بابام ميگه:sh_omomi106

يهو همه جا شلوغ شد و انواع دكتر و پرستار و انترن ريختن تو اتاق

و همه خشكشون زده بود!sh_omomi68sh_omomi68sh_omomi68

كه يه دكتر پير اومد توي اتاق و شديداً دعوا كرد دكتر جوان را sh_omomi25smilee_new1 (5)

و يك سرم ديگر خودش آورد و زد به دست ما. Sh_omomi3

جالب اينجا بود كه من با اتمام همين سرم آخر با سلامت از بيمارستان مرخص شدم!sh_omomi44

و چند سال بعد اون بيمارستان و پرسنل و بيمارانش

توسط برادران ديني و مظلوم عراقي ما بمباران شد. Shgangi9 smilee_new1 (11)

تا خاطره اي ديگر شما دوستان را به خدا ميسپارم smilee_new2 (31)

شاد و موفق و واقع بين باشيد :!:

شما ساكن جنوب ايرانين؟

AvAstiN
22nd December 2009, 09:22 PM
اين خاطره مال خودم نيست ولي باحاله

یه آقا اومده بود به من می گفت خانم دکتر معده من کمی اسیدی هست..!!sh_omomi55
ببخشید مگه معده قلیایی هم داریم البته برخی حیوانات قلیایی هستsh_omomi36

امير آشنا
22nd December 2009, 10:00 PM
هيچيش نشد واقعا؟!!:-o

چرا طوريش بشه ؟ :-?

AvAstiN
22nd December 2009, 10:06 PM
چرا طوريش بشه ؟ :-?

خودش سرمشو گرفته
الكي سرم زده

مشكلي نداره؟!

امير آشنا
22nd December 2009, 10:12 PM
خودش سرمشو گرفته
الكي سرم زده

مشكلي نداره؟!

سرم قندي نيم ليتري مشكلي برا يه آدم بالغ سالم ايجاد نمي كنه جزاينكه كمي ادرارآوره :))

سرمشم براي ادب كردنش دادم دست خودش نگه داره كه يه ذره دستش خسته بشه كه نشد :-??

SaSaMc2
23rd December 2009, 04:27 AM
شما ساكن جنوب ايرانين؟

نه من ساكن شمال ايران هستم.

ولي اين خاطره كه گفتم مال زماني بود كه ساكن تهران بودم.

خودمم كه يادم نبود! برام تعريف كردن.8->

SaSaMc2
23rd December 2009, 04:32 AM
يادمه حدود 6 سال قبل تو دانشگاه يكي از دوستان خيلي بهم لطف داشت :)) گير داده بود بيا بهم سرم قندي بزن :-? بي خودي :-o مي گفت مي خوام سر حال بشم {big green} خلاصه هرچي ازش خواستم بي خيال بشه قبول نكردو كم كم داشت ازم دلخور ميشد ... منم كه جايي نداشتم گفتم بخوابه رو ميز ناهارخوري اتاق انترنا {big green} اونم خوابيدو داخل رگش آنژيوكت گذاشتمو بهش سرم وصل كردم . از اونجا كه اونجا پايه سرم نداشتيم سرمو دادم دستش گفتم من فعلا كار دارم خودت همينجور كه خوابيدي سرمم بالا نگهدار {big green} خواستم يه كاري كنم كه ديگه هوس اين برنامه ها رو نداشته باشه ولي اشتباه مي كردم چون انقدر بهش مزه داد كه مجبورم كرد بعدها هم بهش سرم بزنم {worried}

سرمش رو زيرجلي تجويز ميكردي تا يه حال توپ بهش ميدادي {big green}

راستي سرم قندي چرا شيرين نبود {at wits' end}

SaSaMc2
23rd December 2009, 05:37 AM
با سلام.

گذشت و گذشت و گذشت . . .

تا من چهار طرف گهواره رو بوسيدم و پستونك هام رو آويزون كردم :">

و رفتم كلاس دوم راهنمايي.

در اين زمان ما ساكن بندعباس بوديم.b-)

يك هفته اي بود كه احساس درد زيادي توي ساق پام ميكردم.

ورم هم داشت و صورتم باد كرده بود.همراه با ادراري خوش رنگ {i dont want to see}

رفتيم پيش يك متخصص گفت حتماً لبو خورده!(~~)

فرداش اوضاع وخيم شد و لخته هم ميشد!{thumbs down}

رفتيم بيمارستان و 2 روز بستري بودم و 1000 نوع آزمايش.sh_omomi104

توي راه رو نيشسته بودم كه يه خانم عينكي صدام زد و گفت:

من بازرس هستم از تهران امروز اومدم بازديد اينجا.

مشكل شما چيه؟

منم ظاهر داستان رو گفتم و خانم دكتر گفت برو رو ترازو.

31 كيلو بودم. گفت: هفته ي پيش چند كيلو بودي؟ گفتم 26.

دفترچه بيمم رو گرفت توش نوشت گلبولو نفريت.sh_omomi68

و در حقيقت با ترازو تشخيص صحيح داد!sh_omomi109

رفتم براي كشت ادرار ديدم انگار اون بادكنكه گرد و خاكيه !

منم اول با آب شستمش.sh_omomi87

دكتر آزمايشگاه اومد گفت چرا با آب شستي اينو؟

منم گفتم نشستم.:^o

گفت اگه نشسته بودي توش ميكرب نميرفت!{shame on you}

و من فهميد بهترين ماده ي شوينده ادرار به اصطلاح نجس هست!sh_omomi27

كلاً خيلي مورد توجه دكترا بودم!

فشارم 21 بود و تا 23 ميرفت بالا و من روي تخت نشسته بودم!sh_omomi9

ميگفتن سردرد هم نداري تو؟ ميگفتم نه تشنمه.sh_omomi13

آب بهم نميدادن نامردا.

يه قرص عدسي رو ميشكوندن يك دهم اون رو ميريختن توي سرنگ با آب مقطر ميريختن رو زبونم.

فشارم در جا ميومد رو 12 . نميدونم چرا پس قرص رو توي اون سايز ساخته بودن؟!sh_omomi10

اين بيماري هم از بي توجهي به گلودرد گرفته بودم.{feeling beat up}

خلاصه توي 6 روز به من يك ميليون دويست هزار تا پنيسلين يك ميليون و دويست زدن.sh_omomi95

و از خطر رماتيسم قلبي در رفتم.sh_omomi99

و مرخص شدم.sh_omomi61

هفته اي يك بار ميرفتم پيش دكتر.

توي هواي بندر همش پليور تنم بود.smilee_new2 (20)

يه دختر خانم كه اهل روستا بود تو بيمارستان تخت بغليم بود.sh_dokhtar8

بيمادي ديابت داشت بنده خدا.smilee_new1 (13)

يه روز من و اون با هم وارد مطب دكتر شديم.

دكتر به باباش گفت داروهاي دخترت رو حتماً بذار تو يخچال.

طرف گفت ما كه يخچال نداريم.:-??

( دكتر افتاده ) يه كم تو فكر رفت و بعد به منشيش گفت:

يخچال مطب رو بده ببرن با خودشون!{angel}

طرف گفت آخه ما اونجا برق نداريم!^#(^

دكتر افتاده آهي كشيد و سكوت كرد.#:-s

بعد دست كرد تو كشوي ميز و يه چك نوشت به قيمت يه موتور برق!sh_omomi3

هرگز اون لحظه از ذهنم پاك نميشه.^:)^

خــــــــــــــدا بيامـــــــــرزت دكتـــــــــــر افتـــــــــــاده{worried} [-O<[-O<[-O<:((

تا روزي ديگر و گفتن خاطره اي ديگر براي شما. خدا نگهدار شما.

شاد و موفق و واقع بين باشيد @};-

امير آشنا
24th December 2009, 12:10 AM
سرمش رو زيرجلي تجويز ميكردي تا يه حال توپ بهش ميدادي {big green}



:)) آخه نمي خواستم خيلي حالش جا بياد چون بي نهايت درد داره {big green}

اينو گفتي ياد يه خاطره افتادم ...
يه دكتر مسني بود كه تو يه پادگان خيلي ناجور كار مي كرد . پدر سربازا رو در مياوردن . بيچاره ها انقدر بهشون فشار ميومد كه بعضا خودشونو به غشو ضعفو بيهوشي مي زدن كه يه مدتي خلاص بشن . ولي تا ميومدن بهداري روبراه ميشدن
يه بار يكي از اين سربازا خيلي سرتق بود . بهداريم كه اومد از جاش بلند نشد . هرچي اينور و اونورش كردن جواب نداد . يه دفعه دكتر پيره اومد با يه سرنگ به دست {big green} 5 سي سي آب مقطر كشيد ... تزريق كرد زير پوست شكم سربازه {worried} بدبخت از درد فرياد كشيد پريد چسبيد به سقف :-ss

دكتره هم ژست پيروزمندانه اي به خودش گرفت گفت برو پسر جون تو حالت از منم بهتره :-??

SaSaMc2
24th December 2009, 03:39 AM
:)) آخه نمي خواستم خيلي حالش جا بياد چون بي نهايت درد داره {big green}

اينو گفتي ياد يه خاطره افتادم ...
يه دكتر مسني بود كه تو يه پادگان خيلي ناجور كار مي كرد . پدر سربازا رو در مياوردن . بيچاره ها انقدر بهشون فشار ميومد كه بعضا خودشونو به غشو ضعفو بيهوشي مي زدن كه يه مدتي خلاص بشن . ولي تا ميومدن بهداري روبراه ميشدن
يه بار يكي از اين سربازا خيلي سرتق بود . بهداريم كه اومد از جاش بلند نشد . هرچي اينور و اونورش كردن جواب نداد . يه دفعه دكتر پيره اومد با يه سرنگ به دست {big green} 5 سي سي آب مقطر كشيد ... تزريق كرد زير پوست شكم سربازه {worried} بدبخت از درد فرياد كشيد پريد چسبيد به سقف :-ss

دكتره هم ژست پيروزمندانه اي به خودش گرفت گفت برو پسر جون تو حالت از منم بهتره :-??

يه دكتر پادگان هم يه بار اين كار رو با يه سرباز جلوي من كرد منتها توي دستش زد.

پوست دست طرف قلمبه شده بود {big green}

امير آشنا
16th January 2010, 09:47 PM
امروز يه بنده خدايي مراجعه كرده بود كه دو هفته قبل هم اومده بود مطب . وقتي مي خواست بره گفت من مجددا كي مراجعه كنم ؟ گفتم براي واكسيناسيون 1 ماه ديگه مراجعه كنيد . گفت نميشه زودتر بازم بيام ؟!!!!!!:-o
فكر كنم ميومد مطب برا تفريح :-??

آبجی
16th January 2010, 09:59 PM
گفت نميشه زودتر بازم بيام ؟!!!!!!:-o
فكر كنم ميومد مطب برا تفريح :-??:)) اخی بنده خدا چقدر هم مشتاق بوده {big green} من اگه جای ایشون بودم میگفتم انشاالله این دفعه اخری بود که میومدم:-ss اگه دفعه بعدی هم در کار بود که یه جوری میپیچوندمش {tongue}

واقعا به چه تفریحی هم علاقه داشته {worried} .

SaSaMc2
16th January 2010, 10:24 PM
امروز يه بنده خدايي مراجعه كرده بود كه دو هفته قبل هم اومده بود مطب . وقتي مي خواست بره گفت من مجددا كي مراجعه كنم ؟ گفتم براي واكسيناسيون 1 ماه ديگه مراجعه كنيد . گفت نميشه زودتر بازم بيام ؟!!!!!!:-o
فكر كنم ميومد مطب برا تفريح :-??


شما دفعه اول به اون شخص گفتين يك ماه ديگه بيا؟ :-?

و اون دو هفته بعد اومده! :)>-

با خودش گفته شايد بازم بتونم دو هفته ي ديگه بيام و قال قضيه كنده بشه. ;)

البته شايد {big green}

AvAstiN
21st January 2010, 08:37 AM
واسه يه تحقيقي قرار بود به چند تا رت به مدت يه هفته هر روز آمپول بزنيم sh_omomi112
من و دو تا دوست ديگه ام باهم بوديم
اون دوتا خيلي مي ترسيدن و همش مي گفتن بيا بريم انصراف بديم از اين طرح و اينا ولي من هي اميد مي دادم بهشون كه نه بابا ترس نداره كه !smilee_new1 (8)
حالا خدا مي دونه كه من از اونا بيشتر مي ترسيدم:confused:
خلاصه كه روز اول رفتيم اون دو تاي ديگه كه مي ترسيدن و مونده بودم من
با كلي ترس و استرس ( البته به روي خودم نميوردم ) يه رت رو گرفتم كه يكيشون آمپول بزنه
به سختي اولي با موفقيت تموم شد ،smilee_new2 (20) ولي دومي .....
رتش رواني بود ، چقدر معركه داشتيم كه بگيرمش از تو قفس بياريم بيرون ، اينقدر تحركش بالا بود كه نگو يه دفعه از دستم در رفت ، فقط دمش تو دستم بود :o
مي پريد بالا و پايين و جيغ مي زد
اون دوتا دوست ديگه ام هم جيغ مي زدن
خيلي خيلي ترسيده بودم
خلاصه اش كه به بدبختي انداختيمش تو قفس sh_dokhtar13
ولي فايده اش اين بود كه من تا آخر تحقيق رت رو تو دستم نگرفتم ( البته رت بيهوش رو چرا )sh_omomi82sh_omomi36sh_omomi127

SaSaMc2
21st January 2010, 03:27 PM
رت؟!!!:-/

LaDy Ds DeMoNa
21st January 2010, 06:13 PM
بچه که بودم
همه بچه های مدرسه مون آبله مرغون گرفته بودن
12 تا آمپول زدم روزی 2تا
برعکس همه بچه ها از آمپول نمی ترسیدم . . .




یه بار هم زیر تیغ جراحی رفتم
راسته که می گن هر باری که برا جراحی بیهوشت می کنن
انگاری چند سال از عمرت کم می شه

AvAstiN
21st January 2010, 07:58 PM
رت؟!!!:-/

بلي {big green}

AvAstiN
21st January 2010, 08:01 PM
بچه که بودم
همه بچه های مدرسه مون آبله مرغون گرفته بودن
12 تا آمپول زدم روزی 2تا
برعکس همه بچه ها از آمپول نمی ترسیدم . . .




یه بار هم زیر تیغ جراحی رفتم
راسته که می گن هر باری که برا جراحی بیهوشت می کنن
انگاری چند سال از عمرت کم می شه


من هنوز آبله مرغون نگرفتم {worried}
جالبه هميشه موقع امتحانا كه مي شه يكي تو اطرافم آبله مرغون مي گيره :-ss

امير آشنا
21st January 2010, 10:57 PM
بچه که بودم
همه بچه های مدرسه مون آبله مرغون گرفته بودن
12 تا آمپول زدم روزی 2تا
برعکس همه بچه ها از آمپول نمی ترسیدم . . .








من هنوز آبله مرغون نگرفتم {worried}
جالبه هميشه موقع امتحانا كه مي شه يكي تو اطرافم آبله مرغون مي گيره :-ss



بهترين حالت اينه كه بچه ها تو همون سنين كودكي آبله مرغون بگيرن چون اين بيماري برخلاف خيلي از بيماريها ، تو سنين بزرگسالي در صورت ابتلا معمولا خيلي شديدتر و دردسرسازتره {worried}

امير آشنا
21st January 2010, 10:58 PM
راسته که می گن هر باری که برا جراحی بیهوشت می کنن
انگاری چند سال از عمرت کم می شه

اين جمله خبري بود يا پرسشي ؟:-/

SaSaMc2
21st January 2010, 11:25 PM
آره منم توي كهن سالي آبله مرغون گرفتم بيچاره شدم {worried}

رت يعني چي خوب؟ :-?

درسته من دكترم، ولي اون زمونا ما رت مت نداشتيم! :">

با كلنگ درمون ميكرديم {big green}

امير آشنا
21st January 2010, 11:46 PM
آره منم توي كهن سالي آبله مرغون گرفتم بيچاره شدم {worried}



مثل من smilee_new1 (11)

امير آشنا
21st January 2010, 11:48 PM
رت يعني چي خوب؟ :-?

درسته من دكترم، ولي اون زمونا ما رت مت نداشتيم! :">

با كلنگ درمون ميكرديم {big green}


بيا داداش اينم رت


http://uc-njavan.ir/images/hwb82qarrdvjqdyhtk8.jpeg


نوعي موش آزمايشگاهيه ;)

LaDy Ds DeMoNa
22nd January 2010, 10:42 AM
بيا داداش اينم رت


http://uc-njavan.ir/images/hwb82qarrdvjqdyhtk8.jpeg



نوعي موش آزمايشگاهيه ;)






اينكه هوشنگه !!
من يه دوست لوس داشتم كه
علاقه اي زيادي به موش داشت .
مامانش مدير دبيرستان بود و از ازمايشگاه يكي از بيمارستانها براش دو تا موش گرفت
اسم يكيش رو گذاشتيم
هوشنگ
و يكي ديگه اش رو گذاشتيم
جعفر
بيچاره هوشنگ مرد .
ولي جعفر طفلكي
هنوز زنده بود كه دمش بريده شد !

الانم ازشون خبري ندارم ببينم كه جعفر بيچاره زنده اس يا مرده !

LaDy Ds DeMoNa
22nd January 2010, 10:46 AM
نوشته اصلی توسط m a h 3 a http://www.njavan.com/forum/images/buttons/viewpost.gif (http://njavan.com/forum/showthread.php?p=89187#post89187)
راسته که می گن هر باری که برا جراحی بیهوشت می کنن
انگاری چند سال از عمرت کم می شه

اين جمله خبري بود يا پرسشي ؟:-/
__________________


پرسشي بود ؟

امير آشنا
22nd January 2010, 01:27 PM
راسته که می گن هر باری که برا جراحی بیهوشت می کنن
انگاری چند سال از عمرت کم می شه





نه صحيح نيست . البته بعضي داروها ممكنه اثرات مخربي روي سيستم عصبي بگذارن ولي به طور معمول چون هر دارويي نيمه عمر مشخصي داره بالاخره طي روند متابوليسم تجزيه شده و يا به صورت داروي كامل از طرق مختلف از بدن دفع ميشه

faridehsarvi
22nd January 2010, 05:08 PM
سلام
من هيچ خاطره اي الان به ذهنم نمي رسه
اومدم يه سلامي عرض كنم وبرم تا همين برا شما دوستان مايه ي افتخار بشه وخاطره مند بشين...;;){big green}

امير آشنا
24th January 2010, 11:30 PM
امروز محل كارم بودم يكي از پرسنل خدماتي اونجا كه خيلي باهاش رفيقم اومد پيشم گفت ديروز دختر كوچولوش تو مهدكودك حالش بد شده ، يهني دچار دل درد و حالت تهوع شده {worried} بعد اين كوچولو رو مي برن پيش پزشكي كه ايشون بعد از معاينه براش داروهاي مختلف از جمله سفترياكسون و هيدروكورتيزون تجويز مي كنه و با توجه به وضعيتي كه اين كوچولو داشته تجويز نابجايي بوده {i dont want to see} يه لحظه يه چيزي تو ذهنم صدا كرد كه اين موضوع دردسر ساز ميشه . به اون بنده خدا گفتم زود تماس بگير با خانمت بگو اين داروها رو براش استفاده نكنه . فوري تماس گرفت ولي ظاهرا خانمش رفته بود و گوشي رو منزل جا گذاشته بود ... {i dont want to see}

سه ساعت بعد اين دوست ما اومد گفت داروهاي دخترش رو كه تزريق كردن طفلك بيهوش شده به مدت 2 ساعت {worried} تا بالاخره با كلي دردسر حالش بهتر شده و بردنش بيمارستان بستريش كردن ...

خلاصه خدا بهش رحم كرده ...

آبجی
25th January 2010, 12:00 AM
سه ساعت بعد اين دوست ما اومد گفت داروهاي دخترش رو كه تزريق كردن طفلك بيهوش شده به مدت 2 ساعت

:-o واقعا؟؟؟ ببخشیدا ولی اون چه دکتری بوده که با جون مریضهاش اینجوری بازی میکنه (درسته که ممکنه اشتباه گاها بوجود بیاد ولی نه به قیمت جون یه ادم اونم یه بچه .


تا بالاخره با كلي دردسر حالش بهتر شده و بردنش بيمارستان بستريش كردن ...

خدا رو شکر که خوبه و چیزیش نشده {happy}

AvAstiN
25th January 2010, 07:04 AM
:-o واقعا؟؟؟ ببخشیدا ولی اون چه دکتری بوده که با جون مریضهاش اینجوری بازی میکنه (درسته که ممکنه اشتباه گاها بوجود بیاد ولی نه به قیمت جون یه ادم اونم یه بچه .



خدا رو شکر که خوبه و چیزیش نشده {happy}



تشخيص اشتباه كه خيلي رايجه تو ايران !!! متاسفانه !!:-??:-??

AvAstiN
28th January 2010, 03:47 PM
آزمايشگاههاي شيمي مون همش خاطره بود
شيمي عمومي و ترم اول كه ساعتها تو آزمايشگاه مي مونديم و آخر كار هم به نتيجه نمي رسيديم و باز جلسه بعد روز از نو و روزي از نو !
شيمي تجزيه ، كه دستم سوخت و كلي نصيحت هاي مسئول آزمايشگاه رو شنيدم كه معلومه كار نمي كني خيلي كه دستت سوخته و چهار روز ديگه ....
تو آزمايشگاه شيمي آلي و شيمي عمومي هم كه چپ و راست بچه ها اسيد مي خوردند و باز ميريخت رو دستشون !
جالبه يه بار سر يه آزمايشي ، يه ماده اي رو بايد از تو ظرفش برمي داشتيم مي ريختيم تو بشر ، مسئول آزمايشگاه ظرف اومد گذاشت گفت بردارين ، همگروهيم برداشت
وقتي آزمايش تموم شد ، مسئول آزمايشگاهمون گفت ، شما با چي برداشتين از تو اين ظرفه ؟ بچه ها گفتن با دست گفت سرطانزايي اين ماده به اثبات رسيده !!!!!!!:-o{i dont want to see}

يه بار ديگه هم تو آزمايشگاه آلي ، يكي از بچه ها يه دفعه حالت اسكيزوفرنيش گل كرد و هيتر داغ رو بغل كرد !!!!!!:-:))o

امير آشنا
7th March 2010, 10:23 PM
امروز يه اتفاق ساده ولي در عين حال تخيلي برام افتاد ! سوار ماشين شخصي بودم كه راننده ميانسال اون كه نهايتا تو مسير در حد چند جمله خيلي ساده با هم صحبت كرديم تو اواخر مسير گفت آقا ببخشيد مي تونم يه سوالي ازتون بپرسم كه گفتم بفرماييد . ايشون پرسيد ببخشيد شما دكتر هستيد ؟!!!!! sh_omomi112هاج و واج مونده بودم گفتم بله ببخشيد از كجا حدس زديد ؟! كه غش غش خنديد و گفت همين طوري حدس زدم !!!!! :-/همين طور مبهوت مونده بودم كه چطور چنين چيزي رو ميشه حدس زد در صورتي كه حتي يه كلمه مربوط به اين موضوعات نگفته بودم و اتفاقا تقريبا فقط ايشون صحبت مي كرد و بنده شنونده مظلومي بودم ! تو همين حال و هوا بودم كه با خنده گفت حالا در مورد تخصصتون نميگم چي حدس زدم كه فكر نكنيد غيب گو هستم !!!!!!!!
خلاصه داشتم پياده مي شدم بهش گفتم خاطره شما و استنباط گيج كننده تون هميشه تو ذهن من مي مونه ! با شنيدن جمله لبخند پيروزمندانه اي رو لبش اومد و خيلي محترمانه خداحافظي كرد و رفت ! فكر كنم انقدر از مبهوت كردن من احساس غرور مي كرد كه بعيد نبود اونم اين خاطره رو براي خودش تا مدت ها مرور كنه !!! فقط خدا كنه انقدر تو حس نره كه تصادف كنه {i dont want to see}

تاری
8th March 2010, 02:32 PM
امروز يه اتفاق ساده ولي در عين حال تخيلي برام افتاد ! سوار ماشين شخصي بودم كه راننده ميانسال اون كه نهايتا تو مسير در حد چند جمله خيلي ساده با هم صحبت كرديم تو اواخر مسير گفت آقا ببخشيد مي تونم يه سوالي ازتون بپرسم كه گفتم بفرماييد . ايشون پرسيد ببخشيد شما دكتر هستيد ؟!!!!! Sh_omomi112هاج و واج مونده بودم گفتم بله ببخشيد از كجا حدس زديد ؟! كه غش غش خنديد و گفت همين طوري حدس زدم !!!!! :-/همين طور مبهوت مونده بودم كه چطور چنين چيزي رو ميشه حدس زد در صورتي كه حتي يه كلمه مربوط به اين موضوعات نگفته بودم و اتفاقا تقريبا فقط ايشون صحبت مي كرد و بنده شنونده مظلومي بودم ! تو همين حال و هوا بودم كه با خنده گفت حالا در مورد تخصصتون نميگم چي حدس زدم كه فكر نكنيد غيب گو هستم !!!!!!!!




یارب
با سلام
شنیدن این ماجرا برای بنده یک سری خاطرات را به ذهنم آورد که یک موردش همین حدس تخصص و حرفه ی فردی است. شاید جالب باشه شنیدنش که بنده توی سن نوجوانی با دیدن چهره ی فردی، ناخوآگاه رشته ی تحصیلی اون فرد به ذهنم می رسید و این باعث شده بود که فرد را با رشته ی تحصیلیش بیاد داشته باشم تا به اسم که این حدس بنده برای اطرافیان جالب توجه شده بود که بعدها ترسیدمو و از جواب دادن طفره می رفتم.
فقط می تونم بگم خوش به حال اون راننده که هنوز تونسته اون حس (؟) و توی وجودش روشن نگه داره.

یاعلی

AvAstiN
8th March 2010, 02:57 PM
امروز يه اتفاق ساده ولي در عين حال تخيلي برام افتاد ! سوار ماشين شخصي بودم كه راننده ميانسال اون كه نهايتا تو مسير در حد چند جمله خيلي ساده با هم صحبت كرديم تو اواخر مسير گفت آقا ببخشيد مي تونم يه سوالي ازتون بپرسم كه گفتم بفرماييد . ايشون پرسيد ببخشيد شما دكتر هستيد ؟!!!!! sh_omomi112هاج و واج مونده بودم گفتم بله ببخشيد از كجا حدس زديد ؟! كه غش غش خنديد و گفت همين طوري حدس زدم !!!!! :-/همين طور مبهوت مونده بودم كه چطور چنين چيزي رو ميشه حدس زد در صورتي كه حتي يه كلمه مربوط به اين موضوعات نگفته بودم و اتفاقا تقريبا فقط ايشون صحبت مي كرد و بنده شنونده مظلومي بودم ! تو همين حال و هوا بودم كه با خنده گفت حالا در مورد تخصصتون نميگم چي حدس زدم كه فكر نكنيد غيب گو هستم !!!!!!!!
خلاصه داشتم پياده مي شدم بهش گفتم خاطره شما و استنباط گيج كننده تون هميشه تو ذهن من مي مونه ! با شنيدن جمله لبخند پيروزمندانه اي رو لبش اومد و خيلي محترمانه خداحافظي كرد و رفت ! فكر كنم انقدر از مبهوت كردن من احساس غرور مي كرد كه بعيد نبود اونم اين خاطره رو براي خودش تا مدت ها مرور كنه !!! فقط خدا كنه انقدر تو حس نره كه تصادف كنه {i dont want to see}



احتمالا تيپتون به دکترا مي خورده{tongue}

مامانم يه استعدادي تو همين مايه ها داره {big green}
مثلا اگه در مورد شخصيت يکي توضيح بدي واسش يکم در مورد قيافه ، شغل و خيلي چيزاي ديگه اش يه سري حدسا مي زنه که در بيشتر مواقع درست هست

AvAstiN
12th March 2010, 04:21 AM
امروز با يه صحنه جالب مواجه شدم sh_omomi36

يه پسر بچه رو ديدم كه داشت تو يه كوچه با آجر و شن و ماسه بازي مي كرد sh_dokhtar14
خيلي كثيف بود :confused:
رفتم جلو بهش گفتم : پسر خوشگل خواستي چيزي بخوري برو اول دستهاتو بشور عزيزم ببين چه عالمه ميكروب روش نشسته smilee_new2 (31)smilee_new2 (22)
ديدم داره هاج و واج نگاه مي كنه smilee_new1 (8)
دوباره باز با يه زبون ديگه گفتم بهش ديدم بازم متعجبه
تا اينكه با دستهام اداي شستن رو در اوردم
گفت آها smilee_new1 (6)
فهميدم بچه نمي دونسته معنيه دستخاتو بشور چيهsh_omomi110sh_omomi74

LaDy Ds DeMoNa
12th March 2010, 04:41 AM
هفته پیش سرما خوردم sh_omomi37
دکتر هم لطف کرد و چندتا دارو برام تحویز کرد ولی بجای اینکه حالم بهتر بشه بدتر می شد .
تااینکه رفتم پیش یه دکتر دیگه
دکتر نسخه و داروهایی که پزشک قبلی تحویز کرده بود رو بررسی کرد
متاسفانه بجای داروهای یه سرماخوردگی ساده برام داروهای مشکوک به سینوزیت رو نوشته بود که نه تنها حالم رو خوب نکرده بود بلکه بدتر هم شده بود .sh_omomi52
خوب 8 تا آمپول برام تجویز شد 4 تا شو درجا زدن smilee_new2 (12)sh_omomi68
2 تا پریروز زدم sh_omomi127
2 تاشم هفته بعد باید بزنم
هنوزم خوب نشدم{worried}
فقط یه سرماخوردگی ساده بود .!!!!!!!!!!!!!!!!

AvAstiN
12th March 2010, 04:56 AM
البته شايد يه سرماخوردگي ساده ديده مي شده
چون علائم خيلي از بيمارهاي ويروسي و باكتريايي مثل سرماخوردگيه

از اون طرف هم اشتباهات دكترها رو قبول دارم
خيلي وقتا به خاطر اينكه وقت كافي نمي ذارن كه از مريض شرح حال بگيرن تشخيص اشتباه مي دن

امير آشنا
12th March 2010, 08:27 AM
خيلي وقتا به خاطر اينكه وقت كافي نمي ذارن كه از مريض شرح حال بگيرن تشخيص اشتباه مي دن

یادمه چندین سال قبل به یه بیماری خیلی شدید مبتلا شدم {i dont want to see} هنوز دانشجو بودم . یه پزشک متخصص بیماری های داخلی بود که کسی بهم معرفی کرده بود . مطبش انقدر شلوغ بود که حال آدم بد میشد {at wits' end} وقتی رفتم پیشش نه یه شرح حال ازم گرفت نه معاینه ای :-/ بدون اغراق بگم نهایتا 2 دقیقه تو اتاقش بودم تا با یه نسخه با خروار دارو منو مرخص کرد. بعد هم که حالم خراب تر شد دوباره مراجعه کردم و ازش پرسیدم آقای دکتر ممکنه به دلیل فلان عامل ویروسی باشه ؟ ( البته خیلی محترمانه ) ایشونم بدون توجه به حرفم با بی تفاوتی همون طور که با جدیت مشغول نسخه نوشتن بود گفت نه ، باکتریاییه :-?? چند تا آنتی بیوتیک جدید هم برام تجویز کرد . بعد از 2 روز که رسما به حال مرگ افتادم به پزشک متخصص بیماری های عفونی مراجعه کردم و بعد از اینکه ایشون به دقت به حرفام گوش داد و معاینه دقیقی هم کرد بیماری رو تشخیص داد . همونی که خودم به دکتر قبلی گفته بودم {worried} . بیماریی که فقط نیاز به کورتون داشت و با یه تزریق حالم خیلی بهتر شد

متاسفانه بعضی از پزشکان از طبابت فقط به نسخه نویسی توجه دارن و بس . واقعا جای معاینات دقیق و گرفتن شرح حال کامل از بیماران تو بعضی از موارد ...{worried}

LaDy Ds DeMoNa
12th March 2010, 08:51 AM
به قول یکی از دوستان خیلی باحالم :
امروزه دکترها بیشتر شبیه مهندسان تا پزشکا!!!

امير آشنا
19th March 2010, 08:17 PM
دیشب مطب به شدت شلوغ بود . همه آخر سال یادشون افتاده بود بیان . انگار اومدن خرید دم عید :-?? تا حدود 11 شب مطب بودم . اون اواخر که دیگه می خواستم تعطیل کنم و فرار یه آقای میانسالی وارد شد که می خواست باهام صحبت کنه . راهنماییش کردن داخل چند تا سوال کرد و ... در نهایت خیلی احساس صمیمیت کرد و بهم گفت من می تونم براتون فلان دستگاه ( اسم چند مدل دستگاه لیزر رو گفت ) رو وارد کنم با قیمتی زیر بازار جهانی :-o:-/ منم مثل شما متعجب شدم . گفتم این کارتون خلاف قانون نیست ؟ آنچنان نگاهی به من کرد که انگار این منم که دارم کار خلافی مرتکب میشم {worried} و بهم گفت آقا خلاف و غیر خلاف نداره مهم اینه که این کار برای من قابل انجامه ...:-o در نهایت هم که خداحافظی کرد و رفت کارت ویزیتش رو بهم داد . روش نوشته شده بود ........ وکیل دادگستری {i dont want to see}{i dont want to see}{i dont want to see}

آبجی
19th March 2010, 08:23 PM
در نهایت هم که خداحافظی کرد و رفت کارت ویزیتش رو بهم داد . روش نوشته شده بود ........ وکیل دادگستری {i dont want to see}{i dont want to see}{i dont want to see}

اوه اوه چه شانسی اوردی فکر کن اگه قبول میکردی چی میشد {i dont want to see} .

در مطب مستقیم تخته میشد{worried}

ولی راه حل خوبیه خوشم اومد یه پیشنهاد وسوسه انگیز {big green}

آبجی
19th March 2010, 08:26 PM
خيلي وقتا به خاطر اينكه وقت كافي نمي ذارن كه از مريض شرح حال بگيرن تشخيص اشتباه مي دن شرمنده که اینو میگم ولی متاسفانه من یکی از دوستام رو هفته از دست دادم فقط برای یه اشتباه sh_omomi37

AvAstiN
26th March 2010, 07:03 AM
قبول دارم اشتباه در حوزه سلامت تعدادش كم نيست ولي اينم درست نيست كه هرچي مشكل پيش اومد بندازيم گردن دكترا
سيكل درماني رو چند نفر تشكيل مي دن : دكتر ( اگه تو بيمارستان تحت پوشش علوم پزشكي باشه ، اينترن و رزيدنت هم هست ) ، پرستار ، داروساز
اينا سر گروه ها هستند
خود همينام زير گروه دارن
ولي وقتي يه اشتباه رخ مي ده همه مي گن دكتر اشتباه كرده !
خيلي وقتا ديدم كه نسخه پيچ با دقت نسخه رو نخونده و داروي اشتباهي داده دست مريض !
يا پرستار ها و بهيار ها هم همين طور

حالا اينم شايد از شانس ماست كه كسي به ما گير نمي ده {big green}

SaSaMc2
26th March 2010, 12:38 PM
در نهایت خیلی احساس صمیمیت کرد و بهم گفت من می تونم براتون فلان دستگاه ( اسم چند مدل دستگاه لیزر رو گفت ) رو وارد کنم با قیمتی زیر بازار جهانی :-o:-/ منم مثل شما متعجب شدم . گفتم این کارتون خلاف قانون نیست ؟ آنچنان نگاهی به من کرد که انگار این منم که دارم کار خلافی مرتکب میشم {worried} و بهم گفت آقا خلاف و غیر خلاف نداره مهم اینه که این کار برای من قابل انجامه ...:-o در نهایت هم که خداحافظی کرد و رفت کارت ویزیتش رو بهم داد . روش نوشته شده بود ........ وکیل دادگستری {i dont want to see}{i dont want to see}{i dont want to see}

در حقیقت این جور فعالیتها در اینجا قانونیه.

و چون مردان قانون از ریزه کاری ها و دورزدن های قانونی اطلاع دارن

و اکثرشون هم نفوذ دارن مثلاً از موقعیت فعلی کشور استفاده لازم رو میبرن.

ولی بیشتر شبیه سواستفاده اس.

و در پزشکی ریسک بیشتره.

AvAstiN
28th March 2010, 08:44 AM
اينم عكس يكي از رت هايي كه جراحي كردمشون {big green}
البته اين بي هوشه كه اين طوري گرفتمش {big green};))

http://uc-njavan.ir/uploder/files/y88/10-11-12/rat1.JPG

SaSaMc2
29th March 2010, 05:08 AM
اگه فیل هم اینقدر فشار بدی بیهوش میشه چه برسه به هوشنگ {big green}

زود باش برو دستاتو با وایتکس بشور {i dont want to see}

اون آچار فرانسه چیه اون ته!!! =))

AvAstiN
29th March 2010, 08:25 AM
اگه فیل هم اینقدر فشار بدی بیهوش میشه چه برسه به هوشنگ {big green}

زود باش برو دستاتو با وایتکس بشور {i dont want to see}

اون آچار فرانسه چیه اون ته!!! =))

نه بابا فشار كجا بوده؟
بيهوشي زده بوديم بهش كلي
آچار فرانسه هم از امكانات آزمايشگاهه
اگه به هوش اومد يكي بزنيم تو سرش بيهوش شه باز {big green}

AvAstiN
31st March 2010, 09:17 PM
وقتي براي امور درماني به يه مركز درمان معتادان تو يكي از جزاير جنوب كشور رفته بودم يه واقعه خياي خيلي شگفت آور و عجيبي ديده بودم

معتاداني كه در حال ترك بودند ، چون بهشون مواد نمي رسيد فكرهاي خلاقانه اي براي دود كردن و شارژ‍ شدن به ذهنشون ميرسيد

ديديم بدون اينكه به اونها موادي داده باشيم مي رن يه گوشه و دارن يه چيزايي رو دود مي كن و شارژن

برامون سؤال شد ،‌تا اينكه بالاخره با امتياز دادن به يكي از خوداشون تونستيم زير زبونشو بكشيم و سر از كارشون در بياريم

تو اون مناطق گرم عقرب ها به جاهاي مرطوب علاقه نشون ميدن

معتادها يه رديف آجر مي چيدن و گاهي روشون آب مي ريختن و مرطوب نگه مي داشتنشون

عقرب ها يواش يواش مي آمدن اونجا و جمع مي شدن

عقرب ها رو مي گرفتن و مي گذاشتنشون تو آفتاب تا خشك بشن

عقرب هاي خشك شده رو به سيخ ميكردند و دود مي كردن

نمي دونم چه ماده اي تو بدن عقرب هست اما اينها رو نعشه و شارژ ميكرد

خلاصه اينكه با اين روش عقربهاي خشك شده رو به عنوان مواد مصرف ميكردند و تا حدودي سركيف ميشدند

البته شما از اين كارها ياد نگيرين !!!

منبع (http://40e.blogfa.com/)

AvAstiN
7th April 2010, 12:16 PM
ديروز تو مطب دكتر بودم كه پسر بچه با خانواده! smilee_new2 (8)اومده دكتر از بين صحبتهاي مامانش و منشي فهميد كه دكتر ، خانم دكتره !sh_omomi68
يه دفعه شروع كرد به سر و صدا كه من پيش خانم دكتر نمي رم sh_omomi11
هر چي گفتن بهش گوش نمي كرد
خلاصه ديگه كلي چك و چونه زدن باهاش تا قبول كرد كه فقط تا دم در اتاق خانم (! ) دكتر بياد! sh_omomi112

به اين مي گن تفكر مرد سالارانه sh_omomi36sh_omomi53sh_omomi110

امير آشنا
8th April 2010, 05:16 PM
ديروز تو مطب دكتر بودم كه پسر بچه با خانواده! smilee_new2 (8)اومده دكتر

خب باید دید پسره چند سالشه . شاید خیلی بچه نبود :-?{big green}

AvAstiN
8th April 2010, 05:22 PM
خب باید دید پسره چند سالشه . شاید خیلی بچه نبود :-?{big green}

نه بابا سني نداشت {big green}

SaSaMc2
9th April 2010, 02:24 AM
ديروز تو مطب دكتر بودم كه پسر بچه با خانواده! smilee_new2 (8)اومده دكتر از بين صحبتهاي مامانش و منشي فهميد كه دكتر ، خانم دكتره !sh_omomi68
يه دفعه شروع كرد به سر و صدا كه من پيش خانم دكتر نمي رم sh_omomi11
هر چي گفتن بهش گوش نمي كرد
خلاصه ديگه كلي چك و چونه زدن باهاش تا قبول كرد كه فقط تا دم در اتاق خانم (! ) دكتر بياد! sh_omomi112

به اين مي گن تفكر مرد سالارانه sh_omomi36sh_omomi53sh_omomi110


من که از دکتر مرد هم خجالت میکشم چه بزیه به زن {worried}

AvAstiN
9th April 2010, 07:25 AM
من که از دکتر مرد هم خجالت میکشم چه بزیه به زن {worried}


چرا ؟:-o

SaSaMc2
9th April 2010, 04:08 PM
چرا ؟:-o

نمیدونم :-??

13 ساله که یه جورایی دکتر نرفتم. {i dont want to see}

برا همینم فکر میکنم دارم به مشکل میخورم :-@

ولی بازم تا دم مطب میرم ولی راضی نمیشم %-(

AvAstiN
26th April 2010, 04:40 PM
امروز استاد مون داشت شرح حال رو درس میداد ، می خواست اهمیت آزمایش ادرار رو در تشخیص بگه ، گفت

ادرار آینه تمام نمایه آدمه :))

LaDy Ds DeMoNa
26th April 2010, 07:41 PM
امروز استاد مون داشت شرح حال رو درس میداد ، می خواست اهمیت آزمایش ادرار رو در تشخیص بگه ، گفت

ادرار آینه تمام نمایه آدمه :))


مرسی عالی بود:)){big green}

AvAstiN
9th May 2010, 03:56 PM
یه اتفاق خنده دار افتاد دیروز
از طرف یک مرکز تحقیقاتی تماس گرفتند باهام {nerd}
منم حواسم نبود گفتم از مرکز تحقیقاتی فلان مزاحم شدین؟ ;)):-o:))

کلی سوتی دادم {big green}

تاری
9th May 2010, 04:14 PM
یه اتفاق خنده دار افتاد دیروز
از طرف یک مرکز تحقیقاتی تماس گرفتند باهام {nerd}
منم حواسم نبود گفتم از مرکز تحقیقاتی فلان مزاحم شدین؟ ;)):-o:))

کلی سوتی دادم {big green}

همیشه اینجور مواقع بخند تمومی نداره...

AvAstiN
9th May 2010, 06:22 PM
همیشه اینجور مواقع بخند تمومی نداره...

خندم گرفته بود در حد تیم ملی {big green}

ЛίL∞F∆R
24th May 2010, 07:27 PM
وای چه تاپیک قشنگی{big hug}
ما که نمی تونیم سوالای پزشکی {i dont want to see}و جواب بدیم ازین تاپیکا بیشتر خوشمون میاد حیف که دیر دیدم....

این یک داستان واقعی است...

من دوم راهنمایی بودم که رفتم کلاس اسکیت از اونجا که از کودکی بیش فعال بودم بعد از پنج جلسه احساس کردم که من الان یه پا مربی اسکیتم {rock on}بقیه تو پیست بعد یه ترم یه کم تند میرفتن من از جلسه سوم سرعتم سرسام آور بود البته زمین هم زیاد می خوردم{worried}ولی از رو که نمیرفتم{thumbs down}
تا اینکه جلسه پنجم من شروع کردم حرکات مزون جدید با اسکیت در اوردمsh_omomi46 sh_omomi82sh_omomi59
که بعدش هم افتادم با کلهsh_omomi16...ولی مگه من از رو می رفتمsh_omomi72
رفتم خونه و شب درد شدیدی گرفتمsmilee_new2 (18) و به مامان گفتم تو پیست اسکیت چی شدsh_omomi67 مامان منو برد بیمارستان معیری و عکس گرفتیم که دکتر جونsh_omomi68 گفت دستم مو برداشته بعد دکتر جون گفت الان دستتو گچ میگرم یه 2 هفته دیگه خوب می شه نمیدونستن من چه فکر شومی داشتمsh_omomi98sh_omomi70
یه هفته بعدخواهرم و نامزدش که می خواستن از دوران خوب نامزدی بهره مند شن تصمیم داشتن برن پارک ملت که منم گریه و زاری که منم ببرین ودر آخر پیروز شدمsh_omomi45
با دست تو گچ سراشیبی های پارک ملتو زیرو رو کردم که یه نی نیsmilee_new2 (8)اومد جلوم منم نی نی و با سرعت پیچیدم و تعادلم بهم خوردsh_omomi43و افتادم زمین بعد از جام پا شدم که دیدم جفت استخونای دست راستم معلومه:-sssh_omomi112 بعد دردشم احساس کردم و تازه فهمیدم چه خبره sh_omomi37دستم از وسط ساعد آویزون شده بود و آگه گوشتو پوست نبود می افتاد....
همونجا نشستمو دستمو رو پام گذاشتم و دادو بیدا کردمو پارکو رو سر گذاشتم که از شانسم همون موقع یه آقا دکترتو پارک بود با خانومش که اونم دکتر بودsh_omomi68
چوب درختو کند و رو دو طرف دستم گذاشت و روسریمو از سرم در اورد و دورش پیچیدبعدش پامو تکون داد من داد زدم فکر کردن پام هم شکسته نگو دستم رو پام بوده{big green} بعد با یه زیر انداز منو تا دم ماشین شوهر خواهرمsh_omomi115 بردنو به مامانی زنگ زدن و رفتیم معیری باز sh_omomi124
عکس گرفتیم از دستم بعد دوباره دکترجونsh_omomi68 منو دید گفت سلام تو که باز اومدی{big hug}
بعد عکس دستمو دید گفت اوه اوه باید بستری شی کوچولو منم اون شب تو اورژانس خوابیدمو فرداش هم دستمو عمل کردن و با آتل پیچیدنو هفته بعد دوباره رفتم اتاق عمل که داشتم به وسیله آقا دکتر دست می زدم که دکتر گفت بچه بخوابsh_omomi0sh_omomi42 بعدشم بیهوشم کردنم...
من 14 روز تو بیمارستان بستری بودمsh_omomi9 و دستم 2 تا پلاتین داشت به جای زند زیرین و زندزبرین( استخواهای ساعد)که 2 سال بعد هم عمل کردمو درش اوردم....
بعدش هم باز اسکیت بازی کردمو مامانم حریفم نشدsh_omomi54ولی بعد یه مدت می ترسیدم باز بیوفتمو کوتاه اومدم=((...
و امسال تابستون جاشو با جراحی پلاستیک عمل می کنم;))...

AvAstiN
25th May 2010, 01:37 PM
یه خاطره امروز شنیدم
خاطره اش تلخه ولی عبرت انگیزه sh_omomi25
یه خانمی به یکی از بیمارستانهای دولتی مراجعه کرده به علت یه بیماری قارچی اورژانسی (این بیماری در حدود 4-5 روز کشنده است !) بعد ازش یه آزمایش گرفتند ، زمانی که دکتر آزمایشگاه رفته که برای اطمینان دوباره آزمایش بگیره ، دیده که مریض رفته!smilee_new2 (27)
دلیل رفتنشم این بوده که همراهی های مریض اتاق خصوصی می خواستند و انتظارات فضایی داشتند !sh_omomi112sh_omomi55
با رضایت شخصی مریض اورژانس ، از بیمارستان مرخص می شه و به یه بیمارستان خصوصی می ره ! {shame on you}
بعد 2 روز یکی از همراهی های مریض که شنیده بوده پزشک آزمایشگاه اومده بود مریض رو ببینه می ره و پزشک رو پیدا می کنه و می گه که حال اون مریض وخیم شده خیلی ، چی کار کنم ؟8-|
پزشکم می گه کاری نمی تونی انجام بدی چون دیگه دیر شده بیماری پیشرفت کرده با توجه به اینکه بیماری جز موارد اورژانس بوده !#-o
فرداش عکس اون خانم رو تو صفحه اول روزنامه انداخته بودند و بستگان رو برای مراسم تشییع جنازه دعوت کرده بودند!!smilee_new1 (11)

AvAstiN
5th June 2010, 11:11 AM
یه خاطره یکی از استادامون تعریف کرد خیلی بامزه بود sh_omomi36

می گفت وقتی تو ژاپن بوده سر یکی از کلاساش 10 دقیقه دیر رفته ، 10 روز تو اتاق رادیواکتیو قرنطینه بوده {shnjavan}sh_omomi110sh_omomi89[khande]

یه چیز جالبم هست این استادمون موها ریخته و کلاه گیس می ذاره . نتیجه گیری ما از این خاطره این بود که رادیواکتیو باعث مرگ نمی شه ، باعث ریزش مو می شه sh_omomi118sh_omomi128sh_omomi52sgangi6smilee_new2 (9)

AvAstiN
7th July 2010, 12:12 PM
ما یه استاد داریم ، یه مدلیه http://smiley.ttaaeell.co.cc/misc/TAEL_SmileyCenter_Misc%20(13).gif
چند سال ژاپن بوده
یه بار داشت درس می داد بهمون همش کلمات انگلیسی به کار می برد نه اینکه اصلاحات علمی رو انگلیسی بگه ، نه کلمات عادی فارسی رو انگلیسی می گفت مثلا می خواست بگه رنگ گلبول قرمز ، متمایل به صورت می شه ، می گفت اااا رنگ RBC همون گلبول قرمز ، شبیه pink میشه !
یه بار بچه ها بهش گفتند ما تمرکزمون بهم می خوره این طوری
گفت همون طور که انگلیسی حرف زدن من واسه شما سخته ، فارسی حرف زدن شما هم همین طوریه !!http://smiley.ttaaeell.co.cc/russian/TAEL_SmileyCenter_Russian%20(183).gif
امروزم اومده سر جلسه امتحان ، گفتیم که ماشین حساب نداریم مسئله هاش طولانیه و اینا
گفت :it's not my problem , it's urshttp://www.moppo.net/anisigns/signer/laughing/laughing.gif


http://www.kolobok.us/smiles/madhouse/sarcastic.gifhttp://www.kolobok.us/smiles/madhouse/sarcastic.gif

آبجی
12th July 2010, 12:41 AM
امشب داشتم با یکی از دوستام صحبت میکردم که یاد یکی از خاطرات همین چند وقت قبل افتادم یادم افتاد که یه تاپیک داشتیم گفتم اینجا بیام بگم اخه جالب بود و خنده دار و بسی بسیار تامل برانگیز [tafakor]

چند وقت پیش بود که گذرمون افتاد به بیمارستان اsh_omomi68نشاالله که همیشه کاروکاسبی شون کساد باشه [nishkhand] برای ویزیت هر روز از طرف بیمارستان پرستار و دکتر میامد اما صبح از طرف بیمارستان زنگ زدن و گفتن که دکتر فعلا تو اتوبان گیر کرده و تا برسه بیمارستان و بیاد خونه برای دیدن مریض طول میکشه sh_omomi33و انقدر کاراشون زیاده که ممکنه که اصلا نرسن بیان [sar dard] با خود دکتر تماس گرفتیم خودشون هم گفتن که متاسفانه نمیتونستن اون روز بیان برای ویزیت [nadidan](( چون دو تا عمل پیش بینی نشده داشتن )) زنگ زدم به چند جا تا بالاخره یکی شون راضی شد برای یه ویزیت ساده 50 تومان بگیره sh_omomi112 تا تشریف بیارن ما هم قبول کردیم بعد از صحبت با خود دکتر گوشی رو دادن به پرستار که ما بقی شرایط رو بهمون بگه [taajob] که خانم لطف کردند شرایط رو به این منوال برامون گفتن [nishkhand] :



خودتون آژانس میگیرید برای دکتر که بیان و برن (( خب این کاملا طبیعی بود ))



شرط دوم تمام وسایل هم از خودتون باید باشه (( در کمال تعجب قبول کردیم چون مجبور بودیم ))



شرط سوم و خنده دار ترینش این بود که باید کارت ملی و سندی میبردیم میزاشتیم تو مطب و دکتر رو میاوردیم خونه [khande] وقتی اینو شنیدم موندم چی بگم تنها حرفی که فقط تونستم بگم این بود که مگه ما دکتر رو میخوایم چکار کنیم که سند خونه باید بیاریم sh_omomi125.

حالا خوبیش این بود که دکتر عمومی بود اگه متخصص بود . . . بگذریم در هر حال اون دکتر رو نیاوردیم ولی خب همیشه از ون موقع برام سوال بوده که چرا اون دکتر اون شرایط رو گفته بود ؟؟؟ [tafakor] چون بار اولی نبود که دکتر می اومد خونه راستشو بخواین نه دکتر خانوادگی مون این شرایط رو برای اومدن خونه میگفت نه پرستار و متخصصی که تو طول درمان همراهی کردن ما رو .

بهرحال بعضی وقتها بعضی از اشخاص رفتای میکنند که کلا میمونی چی بگی [nishkhand] فرداش وقتی دکتر خود مریض جویا شد که روز قبل رو چکار کردیم ؟ ماجرا رو که براشون شرح دادیم بنده خدا این مدلی شده بود sh_omomi112

خاطرات که زیاده انشاالله وقت شد میگم [cheshmak]

ساناز فرهیدوش
21st July 2010, 08:18 PM
در بازگشت از راه دانشگاه از تاکشی پیاده شدم و ماشینی من پرت کرد و از روی پام رد شد . غش کردم . وقتی به هوش آمدم در اثر شوک تا یک ساعت می خندیدم . تو اورژنس این قدر خندیدم پزشک شیفت هم به خنده افتاد .
ما نگفتیم تصادف کردیم دکتره گفت همیشه شوهرت این جوری می زنت ؟ کم می خندیدم ، دیگه نفسم بالا نمی اومد . تازه مثل ویبره می لرزیدم و از خنده دل درد شده بودم . چه قدر دلم می خواست گریه کنم نمی تونستم .
در عوضش فرداش 12 ساعت بی وقفه گریه ام بند نمی اومد !

ساناز فرهیدوش
21st July 2010, 08:45 PM
تا شش ماه پیش نمی دونستم پرولاپس میترال دارم . برای آلرژی شدیدم و تنگی نفس سالبوتامول دادند. تپش قلبم بالا رفت هم زمان به من ایندرال دادن با یه وضعی رفتم بیمارستان که دکتر فکر کرد من قصد خودکشی داشتم !

ساناز فرهیدوش
21st July 2010, 08:49 PM
من تا حدود 8 9 سال پیش به دکتر رفتن فوبیا داشتم . 13 14 ساله بودم بد جوری گرما زده بودم دکتر به من سرم داد فرار کردم .
در طی 10 سال دکتر خوبم ترس واهی من رو با اخلاق خوبش از بین برد . در اثر استرس و درد قلبی باز فوبیام عود کرد حاضر نبودم برم پیش متخصص بنده خدا خودش با من آمد .
این پزشک عمومی مهربون الان یک متخصص چشم پزشک حاذق شده و رفته المان و دلم برای اخلاق خوبش
تنگ شده زیاد .

آبجی
29th July 2010, 08:18 PM
دیروز بود که به دلیلی مجبور شدم برم بیمارستان یه چند ساعتی هم اونجا موندم smilee_new1 (11) نمیدونم بالاخره کی میخوان یه تکنولوژی جدیدی معرفی کنند جای این امپول ها [nishkhand] بس که من ازشون بدم میاد (( فکر کنم اونها هم از من [labkhand] ))

بعد از پرداختن یه ویزیت نجومی sh_omomi125 بالاخره نوبت من شد که برم پیش دکتر بعد معاینه های مختلف برام کلی دارو نوشت اخرش هم گفت که چون فشارم فوق العاده پایینه و وضعیتم اورژانسی باید یه سرم بزنم گفت که دو تا هم امپول برام نوشته منو میگید چشام این مدلی شد sh_omomi112 گفتم دو تـــــــــا گفت نگران نباشsh_omomi59 یکیش مال سرمه smilee_new1 (11) یکی دیگه هم عضلانی هست منم یه نگاه به مامانم کردم که داشت اینجوری بهم میخندید [khanderiz] دیگه هیچی نتونستم بگم رفتم یه گوشه برای خودم نشستم تا مامانم بیاد وقتی اومد اول رفت صندوق که فیش سرم رو بگیره (( موندم چرا وصل سرم انقدر گرونه، وقتی موضوع رو چند نفری که اونجا بودن جویا شدن خانم صندوقدارگفت که چون الان عصره همین طوریه sh_omomi112 )) خب بگذریم.

رفتم تو اتاق و رو یه تخت خوابیدم که خانم پرستار اومد گفتم بیا به این یکی دستم بزن اونو فلج نکن [nishkhand] بعد منم ته شجاعت خودمو زدم به یه راه دیگه چشمامو بستم یهو دیدم مامانم خنده کنون داره صدام میکنه میگه دستت رو مشت کن باز داری اهنگ گوش میدی [khejalat] (( دیگه تو این مورد همه میشناسن منو [nishkhand] )) که دستم رو مشت کردم بعد که سرم رو وصل کرد و رفت به مامانم گفتم بهتر نبود اول امپول رو میزد [soal] مامانم گفت چی امپول ؟؟؟ امپول نیست که منو میگید یهو گفتم مامان مگه تو ، تو اتاق نبودی که دکتر گفت دو تا [eynaki] مامانم یه نگاه به نسخه کرد و گفت راست میگی گفت الان[entezar2] میام رفت پیش دکتر گفت که ببخشید شما دو تا امپول داده بودید درسته گفت بودن بله .

مامانم گفت که من دو تا از داروخونه تحویل گرفتم اما الان هیچی تو دارو ها نیست میشه خانم پرستار رو صدا کنید ببنیم اون یکی چی شده [nadanestan] اونجور که مامانم بعدا برام تعریف کرده گفت که دکتر وقتی میپرسه پرستار میگه من دو تاشو ریختم تو سرم [taajob] وقتی اینو دکتر میشنوه خانمه رو کلی دعوا میکنه(( یکیش روغنی بوده )) . وقتی این موضوع رو خودم متوجه شدم داشتم با گوشی با یکی از بچه ها حرف میزدم من این ور میخندیدم اون بنده خدا ناراحت بود فکر کنم چند تا حرف قشنگ هم به خاطر راحتی خیالم زد [nishkhand] .

چند دقیقه بعدش دیدم مامانم اومدبعد مامانم هم اقای دکتر با خانم پرستار و یه اقا پرستار اومدن با دستگاه فشار و کپسوا هوا sh_omomi68 حدود یک ساعتی هم منو اونجا بیشتر نگهداشتن تا ببین بلایی سرم نمیاد یا نه [nishkhand]. وضعیتم اورژانسی بود اورژانسی تر هم شده بود با این کار [bamazegi]

خب این هم سوتی دکتر و پرستارهای ما sh_omomi69نمیدونم اینا تا کی ادامه داره . . . [labkhand]

ساناز فرهیدوش
1st August 2010, 06:17 PM
رفته بودم پای مبارک رو که یک ماه پیش شکسته بود باز کنم .ازم پرسیدند گچه ؟ گفتم نه فایبر گلاسه .
بنده ی خدا 1.5 داشت پای منو باز می کرد .
پیدا کنید سوتی های بالا رو .
اول من 58 کیلو بودم پای من رو به اندازه ی یک فرد 100 کیلویی بسته بودند .
دوم ابزار باز کردن گچ معمولی با فایبر متفاوته .
سوتی مخفی : به مسکن هایی که برای کاهش درد تجویز می شوند توجه کنید و سوابق بیماریتون حتی اگر از شما نپرسیدند به پزشک گزارش دهید .

آبجی
2nd August 2010, 01:47 AM
[negaran] میگم ساناز تو چرا انقدر سرت بلا میاد مطمئنی سالمی الان [negaran] دیگه خاطراتت داره زیاد میشه ها این خاطره ها زیاد خوب نیستا [nishkhand] انشاالله که هیچ وقت دیگه خاطره ای نداشته باشی البته از اینهایی که میگی ها [nadidan]

AvAstiN
5th August 2010, 08:18 PM
تجربه به من ثابت کرده که هر سری می خوام مریض شم، قبلش یه جورایی بهم الهام می شه [negaran]

AvAstiN
8th August 2010, 08:36 AM
واسه اینکه بتونیم یه آماری برای قانع کردن مسئولین تصویب طرح بدیم باید می رفتیم و پرونده بیماران 5 سال قبل رو بررسی می کردیم
3-4 باری که رفتیم ، هر سری ما رو پیچوندن و فرستادن پیش یکی دیگه ، (یه نکته جالب بگم که تو قسمت بایگانی بیمارستان ، حدود 7-8 تا اسم زده بودن که اینا مثلا کارمند اون قسمت هستند ! در حالی که ما هر سری می رفتیم ، 3یا ماکسیمم 4 نفرشون رو می دیدیم !)

خلاصه بد یه عالمه معطلی و 2 هفته صبر کردن ، بالاخره استاد راهنمامون زنگ زد به مسئول بایگانی که چرا پرونده ها رو نمی دین اینا که نامه از معاونت آموزشی دارن ؟
اون موقع بود که تازه فهمیدیم مشکلشون چی بوده !
گفتن باشه پرونده ها رو می دیم ولی به شرطی که ما رو هم همکار طرح تون کنین !!![taajob][taajob]

AvAstiN
9th August 2010, 10:21 PM
ظاهرا این ماجرای پیچوندن ها ادامه داره [taajob]
واقعا نمی دونم چرا انگیزه و دلسوزی نیست دیگه
بعد انتظار پیشرفت هم داریم !

AvAstiN
4th September 2010, 09:29 AM
چند روز پیش با یه صحنه بد مواجه شدم http://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(15).gif

3 تا پسر بچه دبستانی ( فک نمی کنم کلاس چهارم بیشتر باشن ) رفته بودن با کلی ذوق و شوق یه دونه سیگار خریده بودن ، داشتن سه تایی می کشیدن http://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(14).gif
یه پک این می زد ، اون یکی از دستش چنگ می زد ،باز نفر بعدی همین طور http://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(28).gif

مگه سیگار چیه که با این کنجکاوی دنبالش رفتن و این همه اشتیاق دارن ، اونم تو اون سن ! http://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(22).gif

این همه چیزی هست که کنجکاوی بیشتری در موردش هست ، تازه وقتی بهشم میرسی لذت بیشتری هم داره ...

مثلا:
http://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(26).gifhttp://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(31).gifhttp://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(33).gifhttp://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(65).gifsh_omomi101sh_omomi41smilee_new2 (29)sh_varzeshi12sh_varzeshi17sh_varzeshi6sh_varze shi14shgangi7

پژواک
4th September 2010, 04:49 PM
منم چند تا بچه حدود کلاس پنجم یا کمتر دیدم که دم در مدرسه بعد تعطیل شدن سیگار میکشیدن به آقای مثلا محترمی که در مدرسه بود گفتم شما تذکر نمیدید؟
یه جوری که آدمای غیر محترم رو نگاه میکنن(شاید چون ظاهرم یکم کمتر از سنم نشون میده) گفت مدرسه مسئول چیزای دیگه است منم کلی خجالت زده شدم که نمیدونستم مدرسه وظایف مهمتری داره.سرم رو انداختم پایین و رفتم فکر کنم ببینم بچه ها کجا باید اینارو یاد بگیرن؟شما اگه میدونید بگید منم از خماری درآم.

پژواک
4th September 2010, 05:20 PM
من یک خاطره خیلی بد دارم.نمیخواستم بهش فکر کنم ولی نشد نگم.
من یه دوست صمیمی داشتم!از 4 سالگی تا 7 سالگی که البته مشکل قلبی داشت نمیدونم چه مشکلی ولی باید عمل میشد روز عملش به خاطر اشتباه متخصص بیهوشی یا شایدم استفاده از هالوتان من دیگه دوستم رو ندیدم[gerye]
بعدشم از دکترا متنفر شدم به همشون میگفتم قاتل . همیشه هم از دکتر رفتن در میرفتم.و واقعا میترسیدم.
همیشه دوست داشتم ستاره شناس شم و عاشقش بودم تا اینکه یه روز که رفته بودیم تلسکوپ بخریم یکی از دکترامو دیدم که داشت برای پسر مثلا نابغه اش به زور تلسکوپ میخرید بچه ی بیچاره هم اصلا نمیفهمید تلسکوپ چیه.من با دیدن اون دکتره دویدم بیرون از مغازه و گفتم نمیخوام.باشه بعدا در صورتی که 3 سال آززوشو داشتم البته اون موقعه 9 سالم بود.
تو دبیرستان رفتم تجربی چون عاشق فیزیک بودم!نه چون میخواستم زیست شناس شم.یه معلم فوق العاده داشتیم دبیر پژوهش خدا هرجا هست (الان آلمانه دکترای حشره شناسی میگیره) کمکش کنه که خیلی کمکم کرد.با مشکل هم کنار بیام و من شیفته پزشکی شدم و دیگه از دکترا نترسیدم و قبول شدم اما...
ادامه داره بعدا...

AvAstiN
4th September 2010, 11:03 PM
من یک خاطره خیلی بد دارم.نمیخواستم بهش فکر کنم ولی نشد نگم.
من یه دوست صمیمی داشتم!از 4 سالگی تا 7 سالگی که البته مشکل قلبی داشت نمیدونم چه مشکلی ولی باید عمل میشد روز عملش به خاطر اشتباه متخصص بیهوشی یا شایدم استفاده از هالوتان من دیگه دوستم رو ندیدم[gerye]
بعدشم از دکترا متنفر شدم به همشون میگفتم قاتل . همیشه هم از دکتر رفتن در میرفتم.و واقعا میترسیدم.
همیشه دوست داشتم ستاره شناس شم و عاشقش بودم تا اینکه یه روز که رفته بودیم تلسکوپ بخریم یکی از دکترامو دیدم که داشت برای پسر مثلا نابغه اش به زور تلسکوپ میخرید بچه ی بیچاره هم اصلا نمیفهمید تلسکوپ چیه.من با دیدن اون دکتره دویدم بیرون از مغازه و گفتم نمیخوام.باشه بعدا در صورتی که 3 سال آززوشو داشتم البته اون موقعه 9 سالم بود.
تو دبیرستان رفتم تجربی چون عاشق فیزیک بودم!نه چون میخواستم زیست شناس شم.یه معلم فوق العاده داشتیم دبیر پژوهش خدا هرجا هست (الان آلمانه دکترای حشره شناسی میگیره) کمکش کنه که خیلی کمکم کرد.با مشکل هم کنار بیام و من شیفته پزشکی شدم و دیگه از دکترا نترسیدم و قبول شدم اما...
ادامه داره بعدا...

منتظر ادامه ش هستیم [entezar2][entezar2]

پژواک
5th September 2010, 04:24 PM
قسمت دوم:نتایج کنکور که اومد فهمیدیم میشه پزشکی قبول شد.بعد انتخاب رشته هم متاسفانه کلی انرژی داشتم که صرف کردم نورولوژی یاد بگیرم و کلی راجع بش خوندم آقای معلم مهربان همچنان من رو تشویق میکردن.طرحمم تو سمپاد رتبه اوورد.دیگه فکر میکردم شدم محقق و کلی حال میکردم و زهی خیال باطل...
ترم اول:چیز جالبی وجود نداره.صد تا کله که به درد درصد گرفتن میخورن.و تقریبا همه با ده هزار جور کلاس کنکور قبول شدن و کلیا هم سهمیه هیئت علمی هستن.البته دوستان خوب هم بودن که حق با اقلیت نیست.ترم اول گذشت و تازه یاد گرفتیم از دوستان درس خوندن چیه راستش من برای کنکورم اینقدر نخوندم که دوستان برای انقلاب اسلامی درس میخوندن.تو ترم اول من با یه استاد (اون موقع ما نمیدونستیم استاد پروازی و اون ور آبی و... چیه) که من معمولا کرواتش رو مسخره میکردم راجع به یکی از طرحام و کلا پژوهش حرف زدم گفتن شما ترم یکید بعدا در خدمتیم.
با هزار امید وآرزو امتحانارو دادیم که ترم دو شیم و رفتیم پیش جناب استاد............
بازهم ادامه داره.

AvAstiN
5th September 2010, 09:08 PM
قسمت دوم:نتایج کنکور که اومد فهمیدیم میشه پزشکی قبول شد.بعد انتخاب رشته هم متاسفانه کلی انرژی داشتم که صرف کردم نورولوژی یاد بگیرم و کلی راجع بش خوندم آقای معلم مهربان همچنان من رو تشویق میکردن.طرحمم تو سمپاد رتبه اوورد.دیگه فکر میکردم شدم محقق و کلی حال میکردم و زهی خیال باطل...
ترم اول:چیز جالبی وجود نداره.صد تا کله که به درد درصد گرفتن میخورن.و تقریبا همه با ده هزار جور کلاس کنکور قبول شدن و کلیا هم سهمیه هیئت علمی هستن.البته دوستان خوب هم بودن که حق با اقلیت نیست.ترم اول گذشت و تازه یاد گرفتیم از دوستان درس خوندن چیه راستش من برای کنکورم اینقدر نخوندم که دوستان برای انقلاب اسلامی درس میخوندن.تو ترم اول من با یه استاد (اون موقع ما نمیدونستیم استاد پروازی و اون ور آبی و... چیه) که من معمولا کرواتش رو مسخره میکردم راجع به یکی از طرحام و کلا پژوهش حرف زدم گفتن شما ترم یکید بعدا در خدمتیم.
با هزار امید وآرزو امتحانارو دادیم که ترم دو شیم و رفتیم پیش جناب استاد............
بازهم ادامه داره.

الان جواب بدم یا صبر کنم که داستان تموم شه؟ [labkhand]

پژواک
5th September 2010, 10:13 PM
الان جواب بدم یا صبر کنم که داستان تموم شه؟ [labkhand]

جناب معاون اجازه نمیخواد هروقت خواستید جواب بدید.البته ناراحت نشید من منظورم همه دانشجوها همه استادا و همه دکترا نیستا.[cheshmak]

پژواک
5th September 2010, 10:18 PM
چند روز پیش با یه صحنه بد مواجه شدم http://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(15).gif

3 تا پسر بچه دبستانی ( فک نمی کنم کلاس چهارم بیشتر باشن ) رفته بودن با کلی ذوق و شوق یه دونه سیگار خریده بودن ، داشتن سه تایی می کشیدن http://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(14).gif
یه پک این می زد ، اون یکی از دستش چنگ می زد ،باز نفر بعدی همین طور http://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(28).gif

مگه سیگار چیه که با این کنجکاوی دنبالش رفتن و این همه اشتیاق دارن ، اونم تو اون سن ! http://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(22).gif

این همه چیزی هست که کنجکاوی بیشتری در موردش هست ، تازه وقتی بهشم میرسی لذت بیشتری هم داره ...

مثلا:
http://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(26).gifhttp://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(31).gifhttp://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(33).gifhttp://njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(65).gifsh_omomi101sh_omomi41smilee_new2 (29)sh_varzeshi12sh_varzeshi17sh_varzeshi6sh_varze shi14shgangi7

شاید سیگار خیلی ارزونتر از این تفریحا تموم میشه.

AvAstiN
5th September 2010, 10:28 PM
جناب معاون اجازه نمیخواد هروقت خواستید جواب بدید.البته ناراحت نشید من منظورم همه دانشجوها همه استادا و همه دکترا نیستا.[cheshmak]

این مشکلی که شما داشتین رو من هم داشتم
صبر می کنم تا پایان ماجرا بعد من تعریف می کنم

پژواک
5th September 2010, 10:42 PM
این مشکلی که شما داشتین رو من هم داشتم
صبر می کنم تا پایان ماجرا بعد من تعریف می کنم
پس ادامه اش رو سریع میگم :
اولای ترم دوم بود که یکی از دوستای دبیرستانمو دیدم اول نشناختمش بعد که اون سلام کرد با تعجب نگاش کردم آخه خیلی تغییر کرده بود.تو دبیرستان از همه خوش تیپتر بود ولی الان ...
گفتم چطوری مهندس درسا چطوره؟ خندید و گفت یادش بخیر معلمایی که چقدر دستشون مینداختیم چقدر برامون ارزش قائل بودن. یک کم دیگه که حرف زد فهمیدم مشکلش از نوع پژوهشیه و منم همدردی کردم.تا اینکه فندک و سیگارش رو دراوورد در مقابل تعجب من فقط گفت بفرما دکی جون دردو کاهش میده!گفتم Thanks
جواب داد You never got old.
اینکه بزرگ شدن به سیگار چه ربطی داره رو نمیدونم ولی میدونم دوست من کسی نبود که بره دنبال اینکارا شاید اگه به آرزوهاش که همه علمی بود میرسید اینطور نمیشد....
دیگه واقعا ترم 2 بودیم و آقای دکتر باید قولش رو عملی میکرد اما...
من واقعا خوابم میاد باشه فردا بازم ببخشید.

پژواک
6th September 2010, 03:01 PM
این بار تنها نبودم یکی از رفقا رو اغفال کرده بودم که با هم بریم دنبال پژوهش.
رفتیم اتاق جناب آقای دکتر.که راجع به طرحمون صحبت کنیم هنوز حرفمون به یک جمله نرسیده بود که دکتر جان فرمودن معدل ترم قبلتون چند بوده؟
خوشبختانه رفیق زرنگی کرد وپرسید چطور مگه؟
دکتر فرمودن آخه ما کارامونو با معدلهای بالای 18 میکنیم خوشبختانه معدلای ما اندکی بالای 18 بود.که ناگهان صدای شیرین موبایل دکتر گوشمون رو نوازش داد و ما فهمیدیم خصوصیه و محترمانه رفتیم بیرون.منشی دکتر که شاید دلش برای ما سوخته بود گفت:"شما رو کسی معرفی کرده؟"ما بندگان بیچاره خدا با یک کم صحبت فهمیدیم کار پژوهشی درگرو داشتن رابطه و ضابطه از نوع قویست.یک کم منتظر بودیم که دکتر در اتاق رو باز کرد به منشی گفت کار مهمی پیش اومده و بدون خداحافظی تشریف بردن.
منشی دلسوز بیشتر با ما حرف زد و گفت خودتونو درگیر اینکارا نکنید سالای آخر که مجبور شدید اساتید راهنما همکاری لازم رو میکنن.
ما هم که عاشق کار اجباری!تشکر کردیم و نفهمیدیم اتاقی با نام زیبای پژوهش چرا چنین جایگاهیه.
البته جای شکرش باقیه چند وقت پیش در اخبار خوندم که یه دانشجوی مقطع دکترا یه دانشگاه همسایه که معروفه رشته شیمی با استادش راجع به مشکلای مالی طرحش حرف زده استاد هم که شاید نمیدونسته مشکل مالی چیه گفته به من چه برو بمیر.
دانشجو هم با سیانور خودکشی کرده.
http://www.tabnak.ir/fa/pages/?cid=9293
فعلا تمومه هنوز تجربه ی دیگه ای تولید نشده.
ممنون حوصله کردید و خوندید.

AvAstiN
6th September 2010, 10:49 PM
راهنمایی و دبیرستان رو تو سمپاد بودم جایی که 7 سال گفتند و شنیدیم که تیزهوشیم (شاید نبودیم ولی اینطوری می گفتن !) جو مدارس سمپاد رو فقط خود سمپادیا می دونن ، برخلاف تصور همه اونجا فقط درس نیست ، تفریح هست در حد تیم ملی اسپانیا !
چه خاطراتی داشتیم [entezar2]
سال دوم دبیرستان چند تا از بچه ها رفتن ماشین معلم زیست مون رو پنچر کردن چون شیرینی ماشینشو نداد sh_omomi112sh_omomi36
چقدر کیف می داد وقتی نزدیکای چهارشنبه سوری ترقه رو تو کلاس می ندازیم و وقتی ناظم میومد ، دودی بود که تو کلاس راه افتاده بود ، چقدر باحال بود که هیچ کی لو نمی داد کی بوده
هیچ وقت یادم نمی ره که سر کلاس آمار وقتی معلم داشت پای تخته می نوشت ، دوتا از بچه ها داشتند تو کلاس توپ بازی می کردن !! sh_varzeshi4
خیلی خاطره دارم خیلــــــــی smilee_new2 (30)
شاید یکی از قشنگ ترین خاطرات ، روزی بود که یکی از معلمامون که بهش گیر داده بودیم که بستنی بده بهمون ،و اونم تا به حال آب از دستش نمی چکید ، بهمون بستنی داد . شرط دادن بستنی این بود که ما از خونمون ظرف بیاریم ، من و یکی دیگه از دوستام هماهنگ کردیم فردا صبحش ساعت 7 صبح همه ظرف اورده بودن ! یکی قابلمه اورده بود sh_omomi112sh_omomi112
معلم مون ازمون فیلم گرفت ، و اون فیلم رو هر سال به شاگرداش نشون می ده sh_omomi15

واقعا دوران شیرینی بود sh_dokhtar18sh_dokhtar18

وارد دانشگاه که شدم ، با یه جو کاملا متفاوت مواجه شدم ! ترم اول که افسردگی حاد گرفته بودم
با دوستای سمپادیم که حرف می زدم ، همه همین مشکل رو داشتن ، ولی خب من خیلی بیشتر داشتم چون جو دانشکده ما خیلی بده خیـــــــــلی sh_omomi59

ماه اول رفتیم پیش یکی از اساتید داشنکده مون ( یعنی به ما گفتن این خیلی استاد خوبیه و راهنمایی تون می کنه و اینا ) در کمال ناباوری ، از اتاق محترمانه ما رو پرت کرد بیرون !!!! sh_omomi60smilee_new2 (17)
از این اتفاقات زیاد افتاد ولی خب بالاخره راه حلشو پیدا کردم sh_omomi88
تونستم با این مشکل کنار بیام
حالا شما فک می کنین راه حل چیه؟smilee_new2 (27)

پژواک
7th September 2010, 09:29 AM
شاید یکی از قشنگ ترین خاطرات ، روزی بود که یکی از معلمامون که بهش گیر داده بودیم که بستنی بده بهمون ،و اونم تا به حال آب از دستش نمی چکید ، بهمون بستنی داد . شرط دادن بستنی این بود که ما از خونمون ظرف بیاریم ، من و یکی دیگه از دوستام هماهنگ کردیم فردا صبحش ساعت 7 صبح همه ظرف اورده بودن ! یکی قابلمه اورده بود sh_omomi112sh_omomi112
smilee_new2 (27)
این رو گفتید یاد بهترین دبیرمون افتادم هر وقت حرف بستنی میشد میگفت باشه یه بستنی میخرم خودم لیس اولشو میزنم شما هم هرکدوم یه لیس بزنید.[nishkhand]
چقدرم جریمه میشدیم.جریمه ها هم به قول خودش میداد لبو فروش[labkhand]
و اما راه حل:
من که تصمیم گرفتم با دوستای قبلی کارخونه بزنیم درسم ولش.
اما برای دیگران کوکتل مولوتوف خوب جواب میده اگه همیشه یک کم داشته باشید میشه به اهداف پلیدتون برسید.[nadidan]

امین_بد
7th September 2010, 03:55 PM
ماه اول رفتیم پیش یکی از اساتید داشنکده مون ( یعنی به ما گفتن این خیلی استاد خوبیه و راهنمایی تون می کنه و اینا ) در کمال ناباوری ، از اتاق محترمانه ما رو پرت کرد بیرون !!!! sh_omomi60smilee_new2 (17)
از این اتفاقات زیاد افتاد ولی خب بالاخره راه حلشو پیدا کردم sh_omomi88
تونستم با این مشکل کنار بیام
حالا شما فک می کنین راه حل چیه؟smilee_new2 (27)

حتماً راه حل خوبی ارائه کرده بودین. فکر کنم که به نقطه ضعفش حمله کردین نه؟؟؟؟؟؟؟

AvAstiN
7th September 2010, 10:50 PM
راه حل این بود که سعی کردم چیزهایی که رو اعصابمه (مثلا بعضی رفتارای همکلاسیام ) رو سعی کنم کمتر بهشون توجه کنم
وقتی از اساتید دانشکده خودمون نامید شدم ، رفتم سراغ اساتید دانشکده پزشکی با اونا طرح برداشتم
یه چیزی هم از تجربیاتم بگم
تا حد امکان سعی کن مجری طرح باشی نه همکار
چون وقتی همکار طرحی ، اسمت همکاره ها ولی همه کارا پای توئه

همزمان با یکی از اساتید دانشکده خودمون هم صحبت کردم ، درک می کرد ( البته 20% رو ) ولی به هر حال یه طرح داد بهم ( طرحش بد نبود ، کلا این مدل طرح ها رو به دانشجو های سالای 4 به بعد می دادند ولی خب چون من صادقانه رفتم هدفمو گفتم ، به من داد این طرح رو )

همزمان رفتم دنبال اساتید دانشکده پزشکی که بتونم با اونا طرح بردارم
از طریق کمیته تحقیقات رفتم با یکی از اساتید گروه پوست ، یه طرحی در ارتباط با سالک رو پیشنهاد داد و الان در مرحله تصویب پروپوزالیم
یه بار رفتم گروه فارماکولوژی ، همکار یه طرح شدم ، کار با حیوان بود ، عملا در اون طرح همه کارا رو ما کردیم ولی بازم اسممون همکار بود نه مجری! ولی خب در اون طرح خیلی چیزا یاد گرفتم که به نظرم می ارزید .

همزمان وارد کارای آموزشی هم شدم ، دبیر استعداد درخشان دانشکده شدم ، با یه گروهی باهم یه کارگاه رو برگزار کردیم ( یعنی سرچ کردیم در ارتباط با موضوع و بعد ترجمه بعد سرجمع بندی و آخر کارگاه شد و یه کتاب هم می شه )

خیلی کارای دیگه هم هست که می گذرم ازشون
قصدم از این حرفا و عنوان این مطالب فقط و فقط این بود که بگم می شه حرکت کرد ، من هم روز اول ، ترم اول فک می کردم نمی شه ، نیست ، منم این حسی رو شما و خیلیای دیگه دارن الان تجربه کردم ولی وقتی تصمیم گرفتم که تلاش کنم ، شروع کنم ، از در و دیوار هم کمک میومد این در حالی بود که همین افرادی که کمکم کردن ، خیلیاشون سنگ های بزرگی رو قبلا جلو پام انداخته بودن .

اگه هدفت واقعا پیشرفت کردنه باید بری ، مطمئنا هزاران راه هست که تو فقط 10 تاشو رفتی

پژواک
8th September 2010, 07:47 AM
راه حل این بود که سعی کردم چیزهایی که رو اعصابمه (مثلا بعضی رفتارای همکلاسیام ) رو سعی کنم کمتر بهشون توجه کنم
وقتی از اساتید دانشکده خودمون نامید شدم ، رفتم سراغ اساتید دانشکده پزشکی با اونا طرح برداشتم
یه چیزی هم از تجربیاتم بگم
تا حد امکان سعی کن مجری طرح باشی نه همکار
چون وقتی همکار طرحی ، اسمت همکاره ها ولی همه کارا پای توئه

همزمان با یکی از اساتید دانشکده خودمون هم صحبت کردم ، درک می کرد ( البته 20% رو ) ولی به هر حال یه طرح داد بهم ( طرحش بد نبود ، کلا این مدل طرح ها رو به دانشجو های سالای 4 به بعد می دادند ولی خب چون من صادقانه رفتم هدفمو گفتم ، به من داد این طرح رو )

همزمان رفتم دنبال اساتید دانشکده پزشکی که بتونم با اونا طرح بردارم
از طریق کمیته تحقیقات رفتم با یکی از اساتید گروه پوست ، یه طرحی در ارتباط با سالک رو پیشنهاد داد و الان در مرحله تصویب پروپوزالیم
یه بار رفتم گروه فارماکولوژی ، همکار یه طرح شدم ، کار با حیوان بود ، عملا در اون طرح همه کارا رو ما کردیم ولی بازم اسممون همکار بود نه مجری! ولی خب در اون طرح خیلی چیزا یاد گرفتم که به نظرم می ارزید .

همزمان وارد کارای آموزشی هم شدم ، دبیر استعداد درخشان دانشکده شدم ، با یه گروهی باهم یه کارگاه رو برگزار کردیم ( یعنی سرچ کردیم در ارتباط با موضوع و بعد ترجمه بعد سرجمع بندی و آخر کارگاه شد و یه کتاب هم می شه )

خیلی کارای دیگه هم هست که می گذرم ازشون
قصدم از این حرفا و عنوان این مطالب فقط و فقط این بود که بگم می شه حرکت کرد ، من هم روز اول ، ترم اول فک می کردم نمی شه ، نیست ، منم این حسی رو شما و خیلیای دیگه دارن الان تجربه کردم ولی وقتی تصمیم گرفتم که تلاش کنم ، شروع کنم ، از در و دیوار هم کمک میومد این در حالی بود که همین افرادی که کمکم کردن ، خیلیاشون سنگ های بزرگی رو قبلا جلو پام انداخته بودن .

اگه هدفت واقعا پیشرفت کردنه باید بری ، مطمئنا هزاران راه هست که تو فقط 10 تاشو رفتی



واقعا خسته نباشید ولی آخه من خیلی زود ناامید شدم بعیده بتونم این کارا را بکنم چند وقت پیشم که سرچ میکردم یکی از ایده هام تو خارجه در حال اجراست.من قبلا سراغ یکی از استادای دندان رفتم ولی اخلاق خوش ایشان هم مثل استاد خودمون بود و بیشتر فرستادم دنبال نخود به رنگ سیاه.
بازهم از راه حلتون ممنون.

AvAstiN
8th September 2010, 04:08 PM
واقعا خسته نباشید ولی آخه من خیلی زود ناامید شدم بعیده بتونم این کارا را بکنم چند وقت پیشم که سرچ میکردم یکی از ایده هام تو خارجه در حال اجراست.من قبلا سراغ یکی از استادای دندان رفتم ولی اخلاق خوش ایشان هم مثل استاد خودمون بود و بیشتر فرستادم دنبال نخود به رنگ سیاه.
بازهم از راه حلتون ممنون.


نباید نامید بشین
همیشه قدم اول سخته [cheshmak]

SaSaMc2
15th September 2010, 02:38 PM
سلام سلام @};-

دارم خودم رو آماده ميكنم واسه خاطره گويي [cheshmak]

http://www.transcodent.de/files/injektionskan_len___luminject_d___illustration_kop ie_300.jpg

AvAstiN
16th September 2010, 02:18 PM
سلام سلام @};-

دارم خودم رو آماده ميكنم واسه خاطره گويي [cheshmak]

http://www.transcodent.de/files/injektionskan_len___luminject_d___illustration_kop ie_300.jpg

[entezar2][entezar2][entezar2]

AvAstiN
16th September 2010, 02:23 PM
وزارت بهداشت خواست ارادتشو نسبت به من با اوردن اسمم در سواات امروز امتحان علوم پایه نشون بده [khejalat][khejalat] ( یکی از گزینه های سوالات زبان placebo بود )

مرضیه جون دستت درد نکنه [esteghbal]
ولی خداییش این چه امتحانی بود دادی دست ما ؟ [nadidan]
می خواستی کسی قبول نشه خب چه کاری بود ، می گفتی امتحان ندیم دیگه [negaran]
چرا این همه به خودت زحمت دادی عزیزم؟ [labkhand]

پژواک
16th September 2010, 10:03 PM
این قدر وحشتناک بود؟
شما که قبولید تازه استادای ما میگن همه قبول میشن.به هزینه اش نمی ارزه.[shaad]

AvAstiN
16th September 2010, 10:06 PM
این قدر وحشتناک بود؟
شما که قبولید تازه استادای ما میگن همه قبول میشن.به هزینه اش نمی ارزه.[shaad]


بیس پزشکی ها پایینه [negaran]

پژواک
16th September 2010, 10:15 PM
بیس پزشکی ها پایینه [negaran]

بی کلاس تر هم هست.[nishkhand]

پژواک
18th September 2010, 10:33 AM
چهارشنبه تا ساعت 3 کلاس داشتیم.من میخواستم برمmri ام رو بگیرم.ساعت 3.5 بسته میشد نیم ساعت وقت داشتم .تو کلاس مدام فکر میکردم سریعترین راه چیه.با وجود ترافیک تهران فکرکردم دویدن بهترین راهه.
سر ساعت 3 با تمام سرعت ممکن رفتم بیرون.دخترا که به ترک دیوارم میخندن.
شاد باشن همیشه ان شاءا...
رسیدم دم در یه پیرمرد بهم گفت شما پزشکی میخونید.دلم نیومد دروغ بگم یه آزمایش دستش بود برای اعتیاد جوابش منفی بود سریع بهش گفتم و طبق محاسباتم باید سرعتم رو سه قدم در دقیقه بیشتر میکردم.
3:22 رسیدم.کلی حال کردم که زود رسیدم.رفتم گرفتم و بازم حال کردم چون تشخیص بدون Mri هم درست بود.کلی با تشخیص خودم حال کردم و نیشم تا بناگوش باز بود.[nishkhand]
انگار نه انگار مشکلی هست.یه آقاهه بهم گفت:چی شده؟خیلی مشعوفی
گفتم الان میگه دیوونه است گفتم Mri مادرمه سالمه.
خدا ببخشه دروغ مصلحتیه دیگه.
ادامه دارد....

Helix
18th September 2010, 01:57 PM
وزارت بهداشت خواست ارادتشو نسبت به من با اوردن اسمم در سواات امروز امتحان علوم پایه نشون بده [khejalat][khejalat] ( یکی از گزینه های سوالات زبان placebo بود )




چه جالب![nishkhand]
من كه مطمئنم قبول ميشي.[cheshmak][movafaghiyat]
شيريني رو هم ازت ميگيرم!!![sootzadan]

پژواک
18th September 2010, 09:49 PM
یه فرصت خوب میخواستم که برم بیرون آخه من هنوز نتونستم چیزی به پدر مادرم بگم.ناراحت میشن.
کلی صبر کردم که خانم مادر برن بیرون داشتم نا امید میشدم.آخه وقت دکتر داشتم یاد خدای مهربون افتادم که یهو تلفن زنگ زد و مادرم رو خواستند بره مدرسه برای کلاسها.
گفتم خانم معلم کلید یادتون نره من میرم بیرون.
از ته دل خدارو شکر کردم که خواهر برادر ندارم.و رفتم که برسم به وقتم.
کلی تو راه تفکر کردم.میخواستم ببینم آقای متخصص چقدر واردن چند تا تداخل دارویی و چند تا علامت برای تشخیص افتراقی یادم بود خدا ببخشه برای ضایع کردن دکتر!
رفتم داخل مطب دکتر و Mri و آزمایشامو دادم دستشون و صبر کردم ببینم جقدر درساشون یادشونه.
مثل اینکه دکتر خوب فن بیان پاس کرده بود.
گفت بگو همراهت بیاد.
[negaran]آخه من همراهم کجا بود.
گفتم نمیشه به خودم بگید.
فرمود پسر جان بگو بزرگترت بیاد.
گفتم آقای دکتر من خودم میدونم تومور دارم ولی قبل عمل شما باید این داروها رو تجویز کنید.
دکتر با تعجب نگام کرد.[taajob]
گفتم تومور سخت شامه خوش خیمه.[labkhand]
بازم تعجب.[taajob][taajob]
ترسیدم به جرم ایجاد رعب و وحشت و انقلاب مخملی! بگیرنم.
گفتم دانشجوی پزشکیم همکار آیندتون.
اضافه کردم البته این دارو رو نباید بهم بدید چون من اون دارو رو میخورم.
دیگه از ترس مردم نکنه سکته کرده!
گفتم خیلی دوست دارم مغز بخونم.
نه مثل اینکه زنده است یه نگاه کرد به mri
اسم داروها رو تکرار کردم نوشت و اومدم.
یادش به خیر سوالای دبیرستانمون همش برای ضایع کردن بود.الان که قسمت نشد....

AvAstiN
19th September 2010, 12:24 PM
چه جالب![nishkhand]
من كه مطمئنم قبول ميشي.[cheshmak][movafaghiyat]
شيريني رو هم ازت ميگيرم!!![sootzadan]


حالا باید شیرینی چی بدیم؟ [nishkhand][khejalat][kootak]

ساناز فرهیدوش
19th September 2010, 05:49 PM
شیرینی : تشریف می برید پابوس آقا امام رضا دو رکعت نماز حاجت از طرف همه می خونید . تا ما هم ایشالله دکترا قبول شیم ! مرسی .[cheshmak]

AvAstiN
19th September 2010, 10:05 PM
شیرینی : تشریف می برید پابوس آقا امام رضا دو رکعت نماز حاجت از طرف همه می خونید . تا ما هم ایشالله دکترا قبول شیم ! مرسی .[cheshmak]
باشه ایشالا [labkhand]

پژواک
23rd October 2010, 09:50 PM
سلام
امروز رفتم دکتر.
تلفن سه دقیقه ای دیده بودیم قدیما دکتر سه دقیقه ای نه.
یه دقیقه ای نگام کرد و پرسید جدیدا چیزی نخوردی؟
یک کم خندم گرفت یعنی چی آخه چیزی نخوردی.شما دونستید به منم بگید.
گفتم چیزی نخوردم که قبلا نخورده باشم.از هنر بیماراست دیگه خودشون باید حدس بزنن منظور حساسیت غذاییه.
فرمودن لواشکی پفکی چیزی؟
گفتم نه
یه دقیقه اخری هم سپری شد به نوشتن دارو.
پرسیدم تشخیصتون چی بود؟
یه جوری نگاه کرد انگار تا حالا آدم ندیده.
گفت حساسیت.
باز نگا کرد فکر کنم سه دقیقه تموم شد.
دیگه آنتن نمیده.آقای دکتر........

پژواک
27th October 2010, 09:53 PM
امیدوارم بعد یه مدت اینجا نشه دفتر خاطرات شخصیم.
دوستان چند تا خاطره بگید دیگه.
حالا فعلا خاطره من.
رفتم بیمارستان
نه عزیزان خوشحال نشید سالم بودم و هستم با یه استاد عزیز رفتیم یه کاری داشتیم.یه بیمارستان آموزشی خوب و مطرح تهران.
اول اینکه من کلی متاسفم از رفتار پزشکا.ما از اوناش نیستیم.
یه خانمی بچه اش دیسترس تنفسی داشت یکی از رزیدنتا رو صدا زد حاج آقا یه لحظه میاین.
آقای رزیدنت داد زدن حاج آقا چیه بگو دکتر.
اولا مستر رزیدنت اون خانم جای مادرتون بودن حفظ احترام واجب
ثانیا حالا حاج آقا چه فرقی با دکتر داره؟
ثالثا یه بیمار به اندازه کافی مشکل داره چرا اعصابشو میخوردی.
رابعا...
فعلا تا بعد.
سلامت باشین.

AvAstiN
21st November 2010, 09:38 AM
از شیره تریاک حدود هزار سال پیش هم به عنوان ضد درد استفاده می شده ولی سال 1803 یک داروساز آلمانی میاد و یک آلکالوئید فعال ازش جدا می کنه و اون رو ، رو خودش و همکاراش امتحان می کنه ، اینقدر از اثر ضد دردیش ذوق زده می شن که اسمشو می ذارن " مرفین " که از مرفئوس ، الهه رویاها یونان گرفته شده
البته اینا از عواقب این کشف آگاهی نداشتن وگرنه اینقدر ذوق مرگ نمی شدن [nishkhand]

A M S E T I S
23rd November 2010, 07:42 AM
من که از امپول خوشم میاد حس جالبی داره ولی خدا رو شکر چن ساله نزدمم[sootzadan]

AvAstiN
25th November 2010, 11:31 AM
چند روز پیش سر کلاس بودیم استاده خیلی بد درس می داد
اصلا صداشو نمی شنیدیم در واقع که بخوایم قضاوتی کنیم در مورد درس دادنش
خلاصه که حوصلمون سر رفته بود ، یکی از دوستام تو موبایلش یه کلیپ باحال داشت ، گفت بیا نگاه کنیم
خیلی خنده دار بود
مرده بودیم از خنده در این حد که تا نصفه بیشتر ندیدیم گفتیم یهو نندازمون بیرون [nishkhand]
در همین حال بودیم که یه دفعه دیدیم تو ردیف ما یه نفر نشسته و خوابیده !!!
کاملا طبیعی خوابیده بود
واقعا خواب بود ها
جالبه که خواب هم می دید و یه حرکات خنده داری داشت که نگو
مردیم از خنده دوباره ، دوستم پاشد رفت بیرون از کلاس دیگه
اینقدر بامزه بود که نگو
نمونه بارز " نارکولپسی " بود
خلاصه که ما به طور عملی این بیماری رو درک کردیم و کلی هم خندیدم
واقعا روز باحالی بود [nishkhand]

LaDy Ds DeMoNa
2nd February 2011, 12:49 PM
دیروز ساعت حدود یک بود که یه چیزی رفت تو چشمم و درد گرفت
استریل قوی به چشمم زدم جسم خارجی مورد نظر از جاش جم نخورد!!
چشمم رو شستم دوباره استریل زدم سعی کردم اشک از جشمام بیاد اما تکون نخورد که نخورد
امدم خونه گفتم شاید بخوابم درست شه
ساعت سه و نیم دیگه کلافه شدم از دردش . . .

خیلی نگران شدم آخه چشمامو تازه عمل کردم فلوکورت زدم چشمم اما انگار نه انگار
ساعت چهارونیم شال و کلاه کردم رفتم یه دکتر :


چشم پزشکه خودم یعنی آقای دکتر درخشنده خیلی وقته خودشو بازنشسته کرده

جراح چشمم یعنی آقای دکتر رضا عظیمی از اونجاییکه مطبش همیشه شلوغه یعنی تا ساعت 12 نصف شب بازه نخواستم برم اونجا اگه می رفتم ساعت یک نصف شب بهم وقت می داد

خ چهارره انقلاب :
دوستم گفت برو پیش رودابه رحمنی دکتر خوبیه رفتم منشی گفت ایشون اپتومتریست هستند و فقط می تونن عینک تجویز کنند

میدان سبزه میدان :
آقای دکتر فرامرز نظری به همراه عهد و عیال مسافرت خارجی رفتند تا بعد عید هم وقت نمی دن [nishkhand]

چهارراه امیرکبیر :
مطب آقای دکتر باقرزاده
به منشی گفتم یه وقت بهم می دید ؟ گفت بیست و ششم بهمن
گفتم ببخشید یه جسم خارجی رفته تو چشمم باید همین امروز دکتر ببینه ؟
گفت خانوم مگه نمی بینید مطب شلوغه بفرمایید بیست و ششم بیاید
[negaran]
منم عصبانی شدم گفتم یه اسپند برا خودتت دود کن چش نخوری [asabani]

همون چهارراه:
مطب آقای دکتر وفا

علی رغم میل باطنیم رفتم اونجا
از منشی وقت خواستم بااینکه همه چیز رو توضیح دادم وقت نداد

خیابان صفا :

سه کلینیک کنار هم وجود داره که پنجاه قدم هم از هم فاصله نداره تازه بخش اورژانس هم دارن

تو هیچ کدوم یه چشم پزشک وجود نداشت . . . .


چهارراه سعدی :

در حالیکه چشمم خیلی درد داشت با ناامیدی رفتم مطب خانم دکتر الهه کریمی مقدم
با کلی توضیح و خواهش و تمنا برای آخر وقت اگه خانم دکتر اجازه می داد بهم وقت داد
آخر وقت ساعت نه شب !!!!!!!!!!!!!!!!
تازه تهدیدم کرد اگر دروغ بگم و وقتی رفتم پیش دکتر دروغم برملا شد اون می دونه با من [negaran]

شماره تماس بهم داد که قرار شد ساعت هفت و نیم باهاش تماس بگیریم ببینم چی شد بالاخره بهم وقت می ده یا نه ؟
........

با امید اندکی برگشتم خونه حالا سه تا بیمارستان جندتا کلینک مونده بود که دیگه خسته شده بودمو به اونها سر نزدم . . .

ساعت هفت ونیم با مطب خانم دکتر تماس گرفتم . . .
بازم خدارو شکر که وقت داد
خلاصه از ساعت هشت و نیم رفتم مطب و منتظر نشستم تا نوبتم رسید
خانم دکتر یه خیلی مهربون به نظر می رسید مشکلم رو گفتم و گفت اگه بهم می گفتند یه جسم خارجی تو چشمای شماست حتما همون لحظه که اومدی ویزیتت می کردم !!

خلاصه چشمم رو بی حس کرد و با یه چیزی خیلی وحشتناکی اون جسم خارجی بدذات رو از چشمم دراورد و گفت ریزدانه آهک بوده دقیقا فرو رفته بوده تو ضخامت قرینه چشمم . . .


نمی دونم تقصیر منشی هاست یا دکتر ها


ولی بهرحال برای جامعه پزشکی کشور واقعا متاسفم . . .

حالا خیلی نگرانم چون همون چشمم آسیب دیده که بعد از عمل دایما ملتهب می شد ئ هنوز به دید کامل چشم چپ نرسیده بود
حالا با این وضع معلوم نیست خوب شه یا . . .

مراقب چشماتون باشید چون . . .

Admin
2nd February 2011, 01:01 PM
به نظر من اگر دکترهامون کمی معرفت ، شناخت ، دید باز نسبت به رشته ای که می خونن داشتن هیچ وقت اینجوری نمیشد.

تمامی اینها دلیل نداشتن معرفت کامل به شغله خودشونه.

چرا که اگر معرفت داشتن می شد بو علی سینای زمان خود ...

پژواک
2nd February 2011, 01:31 PM
منم واقعا متاسفم برای این جامعه و بی حرمتی قسم نامه.......

البته هر پزشکی هم نمیتونه بوعلی شه

LaDy Ds DeMoNa
2nd February 2011, 01:41 PM
می دونی مشکل ما عدم برنامه ریزی و مدیریت صحیح تو بخش پزشکیه

چرا در یک خیابان که سه تا کلینیک داره یه متخصص چشم پزشک وجود نداره

و چرا خدمات در برخی مراکز پزشکی فقط صبح ها ارائه می شه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

*مینا*
2nd February 2011, 03:48 PM
وااااااااااااای مهســــــــــا چی کشیدییییییی [nadidan]
من فکر می کنم ، بیشتر این چیزایی که دیدی تقصیر پزشک هست ، که از همون اولش منشی رو توجیه نکرده !!! و البته منشی نمی دونم به چی مغرور هست که جواب بیمار رو اون طوری داده [tafakor]

AvAstiN
9th April 2011, 03:49 PM
یه دارویی داریم ، که از عوارضش اینه که مایعات بدن ، رنگی می شه ، البته عارضه خطرناکی نیست فقط بیمار هول می کنه ، چون مثلا می بینه که خون داره گریه می کنه [taajob][khande]

ساناز فرهیدوش
9th April 2011, 05:23 PM
یه موقع ها هم که میگرن میگیره فقط از یک چشم اشک میاد !!!! تکی گریه می کنه .

AvAstiN
25th March 2013, 12:18 PM
چند وقت پيش يكي اومد داروخونه گفت شما دارو هم دارين؟!
گفتم نه اينجا فقط ساندويچ داريم [nishkhand]

- - - به روز رسانی شده - - -

چند وقت پيش يكي اومد داروخونه گفت شما دارو هم دارين؟!
گفتم نه اينجا فقط ساندويچ داريم [nishkhand]

LaDy Ds DeMoNa
26th September 2013, 12:33 PM
اينكه هوشنگه !!
من يه دوست لوس داشتم كه
علاقه اي زيادي به موش داشت .
مامانش مدير دبيرستان بود و از ازمايشگاه يكي از بيمارستانها براش دو تا موش گرفت
اسم يكيش رو گذاشتيم
هوشنگ
و يكي ديگه اش رو گذاشتيم
جعفر
بيچاره هوشنگ مرد .
ولي جعفر طفلكي
هنوز زنده بود كه دمش بريده شد !

الانم ازشون خبري ندارم ببينم كه جعفر بيچاره زنده اس يا مرده !

سلام به همگی
این یکی از اون تایپکهایی بود که من خیلی دوسش می داشتم
راستی اینم دوستم بود که موش داشت
دو سال پیش اینا خودکشی کرد با قرص برنج
یادش بخیر

امیدوارم دکترهای انجمن ادامه ش بدن

LaDy Ds DeMoNa
26th September 2013, 12:35 PM
آدم وقتی دفترچه بیمه و بیمه تکمیلی داره هیچ وقت مریض نمی شه
اما همین که وقت هردوتاش منقضی می شه تازه دوا لازم می شه[nishkhand]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد