PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستـــان های شیـــــــــوانا



سلوى
18th December 2009, 05:26 PM
شيوانا را به دهکده اي دور دست دعوت کردند تا براي آنها دعاي باران بخواند. همه مردم ده در صحرا جمع شدند و همراه شيوانا دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ايشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمين هاي تشنه سرازير نمايد . اما ساعت ها گذشت و باراني نيامد. کم کم جمعيت از شيوانا و دعاي او نااميد شدند و لب به شکايت گشودند. يکي از جوانان از لابلاي جمعيت با تمسخر گفت: " آهاي جناب استاد معرفت! تو به شاگردانت چه منتقل مي کني! وقتي نمي تواني از دعايت باران بسازي. حتماً از حرفهايت هم نتيجه اي حاصل نمي شود."
عده زيادي از جوانان و پيران حاضر در جمع نيز به جوان شاکي پيوستند و شيوانا را به باد تمسخر گرفتند، اما استاد معرفت هيچ نگفت و در سکوت به تمام حرفها گوش فرا داد. سپس وقتي جمعيت خسته شدند و سکوت کردند به آرامي گفت: " آيا در اين دهکده فرد ديگري هم هست که به جمع ما نپيوسته باشد!؟"
همان جوان معترض گفت:" بله! پيرمرد مست و شرابخواره اي است که زن و فرزندش را در زلزله ده سال پيش از دست داده است و از آن روز دشمن کائنات شده و ناشناختني را قبول ندارد."
شيوانا تبسمي کرد و گفت: " مرا نزد او ببريد! باران اين دهکده در دست اوست!"
جمعيت متعجب، پشت سر شيوانا به سمت خرابه اي که پيرمرد در آن مي زيست رفتند. در چند قدمي خرابه پيرمرد ژوليده اي را ديدند که روي زمين نشسته و با بغض به آسمان خيره شده است. شيوانا به نزد او شتافت و کنارش نشست و از او پرسيد:" آسمان منتظر است تا فقط درخواست تو به سوي او ارسال شود. چرا لب به دعا باز نمي کني!؟ "
پيرمرد لبخند تلخي زد و گفت:" همين آسمان روزي با خراب کردن اين خرابه بر سر زن و فرزندانم مرا به خاک سياه نشاند. تو چه مي گويي!؟ "
شيوانا دست به پشت پيرمرد زد و گفت:" قبول دارم که مردم دهکده در اين ده سال باتنها گذاشتن تو، خويش را مستحق قحطي و خشکسالي نموده اند، اما عزت تو در اين سرزمين نزد ناشناختني از همه، حتي از من شيوانا هم بيشتر است. به خاطر کودکان و زناني که از تشنگي و قحطي در عذابند، ناز کشيدن ناشناختني را قبول کن و درخواستي به سوي بارگاهش روانه ساز! "
پيرمرد با چشماني پر از اشک رو به آسمان کرد و خطاب به ناشناختنـي گفت: "فکر نکن هميشه منت تو را مي کشم! هنوز هم از تو گله مندم! اما از تو مي خواهم به خاطر زنان و کودکان گرسنه اين سرزمين ابرهايت را به سوي اين دهکده روانه کني! "
مي گويند هنوز کلام پيرمرد تمام نشده بود که در آسمان رعد و برقي ظاهر شد و قطرات باران باريدن گرفتند.
شيوانا زير بغل پيرمرد را گرفت و او را به زير سقفي برد و خطاب به جمعيت متعجب و حيران و شرم زده گفت: " دليل قحطي اين دهکده را فهميديد! در اين سال هاي باقيمانده سعي کنيد قدر اين پيرمرد و بقيه آسيب ديدگان زمين لرزه را بدانيد. او برکت روستاي شماست. سعي کنيد تا مي توانيد او را زنده نگه داريد. "
سپس از کنار پيرمرد برخاست و به سوي جواني که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد: " صحنه اي که ديدي اسمش معرفت است. من به شاگردانم اين را آموزش مي دهم! "

AvAstiN
18th December 2009, 06:10 PM
هنوز نگران است!


روزي زني نزد شيوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بي تفاوت شده است و او مي ترسد که نکند مرد زندگي اش دلش را به کس ديگري سپرده باشد.
شيوانا از زن پرسيد:" آيا مرد نگران سلامتي او و بچه هايش هست و برايشان غذا و مسکن و امکانات رفاهي را فراهم مي کند؟! " زن پاسخ داد: "آري در رفع نيازهاي ما سنگ تمام مي گذارد و از هيچ چيز کوتاهي نمي کند!" شيوانا تبسمي کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خيال راحت به زندگي خود ادامه بده!"
دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شيوانا آمد و گفت:" به مرد زندگي اش مشکوک شده است. او بعضي شبها به منزل نمي آيد و با ارباب جديدش که زني پولدار و بيوه است صميمي شده است. زن به شيوانا گفت که مي ترسد مردش را از دست بدهد. شيوانا از زن خواست تا بي خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد شيوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتي خسته از سر کار آمده و کسي را در منزل نديده هراسان و مضطرب همه جا را زير پا گذاشته تا زن و بچه اش را پيدا کند و ديشب کلي همه را دعوا کرده که چرا بي خبر منزل را ترک کرده اند.
شيوانا تبسمي کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامي که نگران شماست، به شما تعلق دارد." شش ماه بعد زن گريان نزد شيوانا آمد و گفت:" اي کاش پيش شما نمي آمدم و همان روز جلوي شوهرم را مي گرفتم. او يک هفته پيش به خانه ارباب جديدش يعني همان زن پولدار و بيوه رفته و ديگر نزد ما نيامده و اين نشانه آن است که او ديگر زن و زندگي را ترک کرده است و قصد زندگي با زن پولدار را دارد." زن به شدت مي گريست و از بي وفايي شوهرش زمين و زمان را دشنام مي داد. شيوانا دستي به صورتش کشيد و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فاميل را صدا بـزن و بي مقدمه به منزل ارباب پولدار برويد. حتماً بلايي سر شوهرت آمده است!" زن هراسناک مردان فاميل را خبر کرد و همگي به اتفاق شيوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بي اطلاعي کرد. اما وقتي سماجت شيوانا در وارسي منزل را ديد تسليم شد.
سرانجام شوهر زن را درون چاهي در داخل باغ ارباب پيدا کردند. او را در حالي که بسيار ضعيف و درمانده شده بود از چاه بيرون کشيدند. مرد به محض اينکه از چاه بيرون آمد به مردان اطراف گفت که سريعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتي او را بدهند که نگران نباشند. شيوانا لبخندي زد و گفت:" اين مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و بايد حرفش را باور کرد."
بعداً مشخص شد که زن بيوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فريب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداري مرد او را درون چاه زنداني کرده بود. يک سال بعد زن هديه اي براي شيوانا آورد. شيوانا پرسيد:" شوهرت چطور است؟! "
زن با تبسم گفت:" هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراين ديگر نگران از دست دادنش نيستم! به همين سادگي!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد