PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان سهراب سبهرى



ارمين
12th December 2009, 01:01 PM
تنها و خسته به دیوار سرد و یخ زده ی اتاقم تکیه زده بودم اشکهایم سرازیر بودند خسته بودم خسته از زندگی از ستاره از شب از او و از او ......
دیگر ادامه ی زندگی برایم هیجانی نداشت دیگر صدای گیتار روح خسته ام را آرام نمیکرد دیگر حوض کوچک مادربزرگ ماهی ای نداشت دیگر شبها به تماشای ستاره ها نمی نشستم دیگر صدای برگهای پاییزی زیر پای رهگذران برایم لذتی نداشت دیگر صدایی نبود دیگر رویایی نبود دیگر آرزویی نبود و دیگر اویی نبود ...
منتظر بودم نمیدانم منتظر چی شاید یک آرامش یک آرامش ابدی آری منتظر بودم منتظر مرگ....
پرنده ی خیالم به سالهای دور گذشته پرواز میکرد به روزهایی که من سرشار از عشق و امید بودم پر از عشق پر از آرزو پر از رویا خدایا چرا آن روزها تمام شدند چرا دیگر از آن آرزوی شاد وپرانرژی خبری نبود چرا تنهای تنها شده بودم ...وای خدایا.....احساس سرمای عجیبی تمام بدنم را دربرگرفت دستانم سرده سرد بودند بی اختیار میلرزیدم پتو را به دورم پیچیدم و به یاد 5 سال قبل افتادم....

ارمين
12th December 2009, 04:34 PM
-آرزو زود باش دیوونه دیر شد
-ای بابا اومدم چقدر عجولی تو دختر.
بند کفشهایم را بستم و به سرعت به طرف شقایق رفتم و با هم به سمت مدرسه حرکت کردیم.
شقایق یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستانم بود از بچگی با او دوست بودم چه روزهای شیرینی رو با هم گذرونده بودیم و چه سختی هایی رو باهم و درکنار هم دست در دست هم تحمل کردیم.شقایق دختری مهربون و زیبا و یک فرشته ی واقعی بود .آن روز اول مهر بود روز اول مدرسه ها.سال سوم میرفتیم سوم دبیرستان.اون روز از وقتی بیدارشدم حس عجیبی داشتم نمیدونستم چیه وچرا ولی به هرحال توجهی نکردم و بی اعتنا به راهم با شقایق ادامه دادم.
-شقایق؟...
-جانم؟
-چقدر توی لباس مدرسه بامزه شدی.
-دیوونه مگه اولین باره منو تو این لباس میبینی؟...
-نه ولی امروز یه جور دیگه شدی..
-چه جوری مثلا؟...
نمیدونم اصلا بیخیال...و هر دو با صدای بلند خندیدیم.
تو راه مدرسه من هوس بستنی کردم و شقایق هم همینطور و با کلی خنده و شوخی و شیطونی بستنی خریدیم و خوردیم.
توی حیاط مدرسه صدا بود امید بود عشق بود خنده بود و آرزو بود.من و شقایق مثل هر سال توی یه کلاس افتاده بودیم و بالاخره اون روز با مدرسه با شادی و خنده گذشت.

-آرزو بیا بریم خونه ی ما.
باز اون حس لعنتی به سراغم اومد. بالحن بامزه ای گفتم..-خونه ی شما مگه چه خبره؟
-هیچی گفتم بیا امروز پیش هم باشیم خوش میگذره.
-قبل از اینکه منتظر جواب من باشه دستمو کشید و با خودش به طرف خونشون رفتیم.شقایق یک خواهر سه ساله به اسم شاپرک و یک برادر بیست ساله به اسم شایان داشت و پدر و مادر مهربونی که من اونارو خالهو عمو صدا میزدم.
شاپرک وقتی ما رو دید با خنده به سمتمون اومد .بغلش کردم و اون با لحن شیرین و بچه گونه اش گفت :خاله برام چی آوردی؟..من همیشه هروقت خونه ی شقایق اینا میومدم برای شاپرک یه چیزی میاوردیم.-بشین عزیزم ببین چه چیزای خوشمزه ای آوردم.از توی کیف کولیم یه مقدار خوراکی درآوردم ..
آخ جون خاله بده
- نه اول بووووووس..
-با شیطنت بوسم کرد و خوراکیهارو گرفت و با خنده رفت پیش عروسکاش.
-به مامانت زنگ زدم و گفتم که امروزو اینجایی.
-وای من که یادم رفته بود و هر دو خندیدیم.
با شقایق به سمت آشپزخونه رفتیم.
-سلام مامی.
-سلام عزیزم.خسته نباشی.
-مامی امروز مهمون داریم.
-کیه؟
من از پشت سر یواشکی رفتمو دستامو روی چشمای خاله یاسمین گذاشتم .خاله که همیشه بوی عطر منو میشناخت گفت:آرزو جان توئی؟
با شیطنت خاله رو بوس کردم و سلام کردم.
-سلام به روی ماهت خوش اومدی. تا شما برین لباساتونو دربارینو یه خستگی بگیرین منم غذارو آماده میکنم.
خونه ی شقایق اینا مثل ما دو طبقه بود و طبقه ی بالا اتاق شقایق و شایان بود.
از پله به سرعت داشتیم بالا میرفتیم که با شایان برخورد کردیم.
شایان سوت بلندی زد و گفت: به به دوقلو های به هم چسبیده. هردو سلا کردیم.
-علیک سلام .چه خبر از این طرفا آرزو خانوم راه گم کردین؟
- ما که همیشه اینجاییم.
-اووووه بله بله. و هر سه از لحن شایان زدیم زیر خنده.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد