Admin
11th December 2009, 10:58 PM
سیندرلا
http://www.mobin-group.com/image/reg/images/695020091206132543t250-1.jpg
حسنك كجایی؟
خورشید به كوههای مغرب نزدیك شدهبود اما از حسنك خبری نبود.
گاو گفت:ما.....ع! ما.....ع!
گوسفند گفت:بـ..........ـع! بـ..........ـع!
خروس گفت:قوقولیقوقوووووووو!
خر گفت:عـ............ـر! عـ............ـر!
وجهت خالی نبودن عریضه مرغ گفت:قدقدقدااااااااااا!
و همه گرسنه بودند.
طویلهی حسنكاینا یك جامعهی چندصدایی است.
یك مینی مال فرهنگی اجتماعی پلیسی ایرانی!
دعوتش كرده بودند كه برود ایران و آنجا كار كند؛ چقدر ذوق داشت از ورود به كشوری كه می گفتند تمدن چندهزار ساله دارد.
...
مدتها بود كه دیگر از وضعیت كارش خوشحال نبود.
سروكارش افتاده بود با عدهای كارگر كه عصرها كه برمیگشتند نه قیافه خستهشان را میشد تحمل كرد نه بوی عرقشان را!
دلش لك زده بود برای دیدن دختران ایرانی كه تعریف زیبایی شان را شنیده بود و دوست داشت روزی بشود كه بتواند آنها را به مقصد برساند.
"ون" قصه ما حالا چقدر دوست داشت در گشت ارشاد كار كند!
افسانه مینی مال خسرو و فرهاد یا سیندرلا در بیستون!
نیمههای شب خسرو با صدای پچ پچ ازخواب پرید. جای شیرین را در كنارش خالی دید و رد صدای پچ پچ را گرفت كه از سمت بالكن میآمد.
چشمان خوابآلودش دو شبح به هم چسبیده را در ضد نور تابش نور ماه در بالكن قصر دید و به سمت آنان رفت.
تاریكی و كمحواسی و شل و ولی، پایش را به گلدانی گیر داد كه با صدای افتادن آن یكی از اشباح ناپدید شد.
شیرین هر چه كرد و هر توجیهی آورد از اینكه هوای داخل قصر گرم بود و پشهبند سوراخ بود و به تماشای ماه آمده بود و خواب بد دیدهبود و اینها، به خرج خسرو نرفت كه ناگهان چرت خسرو با دیدن لنگهای گیوه در بالكن به كلی پاره شد.
فردا خسرو دستور داد همه مردان را دستگیر و گیوه را به پای آنان امتحان كنند.
از بخت خوش، به دلیل خاصیت ارتجاعی، گیوه به پای بیشتر مردان اندازه شد و به این ترتیب فرهاد از مرگ حتمی نجات یافت!
http://www.mobin-group.com/image/reg/images/695020091206132543t250-1.jpg
حسنك كجایی؟
خورشید به كوههای مغرب نزدیك شدهبود اما از حسنك خبری نبود.
گاو گفت:ما.....ع! ما.....ع!
گوسفند گفت:بـ..........ـع! بـ..........ـع!
خروس گفت:قوقولیقوقوووووووو!
خر گفت:عـ............ـر! عـ............ـر!
وجهت خالی نبودن عریضه مرغ گفت:قدقدقدااااااااااا!
و همه گرسنه بودند.
طویلهی حسنكاینا یك جامعهی چندصدایی است.
یك مینی مال فرهنگی اجتماعی پلیسی ایرانی!
دعوتش كرده بودند كه برود ایران و آنجا كار كند؛ چقدر ذوق داشت از ورود به كشوری كه می گفتند تمدن چندهزار ساله دارد.
...
مدتها بود كه دیگر از وضعیت كارش خوشحال نبود.
سروكارش افتاده بود با عدهای كارگر كه عصرها كه برمیگشتند نه قیافه خستهشان را میشد تحمل كرد نه بوی عرقشان را!
دلش لك زده بود برای دیدن دختران ایرانی كه تعریف زیبایی شان را شنیده بود و دوست داشت روزی بشود كه بتواند آنها را به مقصد برساند.
"ون" قصه ما حالا چقدر دوست داشت در گشت ارشاد كار كند!
افسانه مینی مال خسرو و فرهاد یا سیندرلا در بیستون!
نیمههای شب خسرو با صدای پچ پچ ازخواب پرید. جای شیرین را در كنارش خالی دید و رد صدای پچ پچ را گرفت كه از سمت بالكن میآمد.
چشمان خوابآلودش دو شبح به هم چسبیده را در ضد نور تابش نور ماه در بالكن قصر دید و به سمت آنان رفت.
تاریكی و كمحواسی و شل و ولی، پایش را به گلدانی گیر داد كه با صدای افتادن آن یكی از اشباح ناپدید شد.
شیرین هر چه كرد و هر توجیهی آورد از اینكه هوای داخل قصر گرم بود و پشهبند سوراخ بود و به تماشای ماه آمده بود و خواب بد دیدهبود و اینها، به خرج خسرو نرفت كه ناگهان چرت خسرو با دیدن لنگهای گیوه در بالكن به كلی پاره شد.
فردا خسرو دستور داد همه مردان را دستگیر و گیوه را به پای آنان امتحان كنند.
از بخت خوش، به دلیل خاصیت ارتجاعی، گیوه به پای بیشتر مردان اندازه شد و به این ترتیب فرهاد از مرگ حتمی نجات یافت!