ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پرستـــــو



آبجی
8th December 2009, 12:45 AM
عزيز معتضدي



ساعت پنج صبح يا كمي زودتر شهاب از خواب پريد. او كه عادت به سحرخيزي نداشت با شگفتي در رختخواب غلتي زد و به صداي دور و غريب پرنده اي بر شاخه درخت گوش داد. چكاوك بود كه شادمانه طلوع صبح و آغاز روز ديگري را نويد ميداد. احساسي شيرين مثل يك روياي هوس آلود از ذهن شهاب گذشت. حالا همه پرنده ها با هم ميخواندند. عجب موسيقي لطيف و باشكوهي. اين همه پرنده از كجا آمده اند. اين همه شور و غوغا براي چيست. آيا طبيعت اين قدر به راستي هماهنگ و زيبا و مهربان و بسامان است، يا او بي آنكه بداند چشم بر بهشت بريني باز كرده كه وعده اش را در آسمانها داده اند. آخر به شهادت سپيده سحري و غريو شادي اين پرندگان وحشي تو را به خدا نگاه كن كه چه جشني برپاست. . . !
باور كردني نيست. پس اين همه پرنده بيخ گوشش هر روز صبح با چنين سروصدايي دميدن روز و زندگي دوباره را جشن ميگيرند و او همه اين دقايق و ساعتهاي بعد از آن را در خواب است، اما چطور . . .
اما چطور ميشود در ميان اين همه سروصدا خوابيد؟ خوابي كه تنها راه گريز از كابوس روزهاي گرم و خفقان آور اين تابستان فاجعه بار است.
پس او بار ديگر به عالم رويا پناه ميبرد. يعني اگر بهتر گفته باشيم پلكهايش را برهم ميگذارد و با حسي مبهم، گرم و نرم دل به هوسی ميدهد كه چنين بي محابا به ساعت خوابش رخنه كرده و نهايت اين كه روحش را تسليم غرايب اين هوس ميكند. پرنده ها هنوز ميخوانند. چيزي نميگذرد كه او هم بي اختيار در ميان شور و غوغاي ناخوانده اين مهماني عاشقانه به زبان واژه ها با آنها هماوا ميشود. بديهي است كه ترتيب واژه ها با معيارهاي زمان هوشياري و معاني حقيقي شان نميخواند، ولي مرد رويابين به قواعد و حقايق عالم محسوسها وفادار نيست. او با لذت واژه هاي نامفهوم و دلفريبش را مثل نيازي عاشقانه زير لب تكرار ميكند و ميداند كه دارد به خودش وعده اي ميدهد.
زماني خوش كه مدتش معلوم نيست بر اين منوال ميگذرد، آن قدر كه صداها به تدريج رو به كاهش ميروند، يا او بر اثر سنگيني خواب ديگر نميشنود. عالم نامحسوس و سكوت ژرف و مرموز بر او چيره ميشود و در حالت خواب و استراحت ساعتهاي اول صبح را مثل هميشه از او ميربايد.
حالا ساعت نه صبح است. شهاب به عادت معمول از خواب برميخيزد. براي گذاشتن كتري و دم كردن چاي به آشپزخانه ميرود. يك روز معمولي مثل روزهاي ديگر آغاز ميشود. جز اين او هيچ احساسي ديگري ندارد. اصلا به ياد هم نميآورد كه صبح زود از خواب پريده، اما آن وعده شيرين، دور از گزند استدلال و قوانين مرسوم عالم بيداري در گوشه هاي امن و عصياني روحش حتي از چشم خودش هم پنهان مانده است.
از قضا قصه ما هم درباره همين وعده شيرين و تاثير لطيفي است كه در زندگي آينده شهاب گذاشت. بنابر اين موضوع را از همين جا دنبال ميكنيم كه او بعد از خوردن صبحانه با شتاب از خانه بيرون ميرود تا روز ديگري را در كنار محجوب كارشناس ارشد اداره آغاز كند. اين دو در واقع از روزي كه نماينده ويژه دادگاه اداري به ديدارشان آمد و پس از يك ارزيابي سريع مديران سابق را به پاس پيروزي انقلاب اخراج و كارمندها را با وعده بازخريد سالهاي خدمت از كار اداري معاف كرد و براي راهپيمايي به خيابانها برد، به حكم همان نماينده ماندند تا تعيين قطعي تكليف اداره از وسايل و اموال دولت مواظبت كنند و شريك غم هم در اين تنهايي و انزواي ناخواسته شوند. به هر حال شهاب محيط كسالت بار و سوت و كور اداري را به لطف كارشناس ارشد كه با وجود همه اختلاف نظرها مردي شريف و همدل بود به ماندن و نشستن در خانه ترجيح ميداد، بخصوص از وقتي كه همسر جوانش رخساره او را ترك كرده بود تحمل آن فضاي سرد و خالي از نشانه هاي زندگي را نداشت. پس در اينجا خوب است تاكيد كنيم كه شتاب هر روز او به محض صرف صبحانه براي بيرون زدن از خانه نه به دليل وقت شناسي و مسئوليت اداري و نه لذت بيمارگونه از جنگ و دعواي هر روزه با رفيق شريف و همدلي است كه اين نماد مجسم جواني و بي قراري و فرياد را به شكيبايي و مدارا دعوت ميكند.
اما اختلاف در چيست؟ اين دو كه ناخواسته در يك قايق كوچك ميان اقيانوس پرتلاطم گرفتار شده اند، چطور است كه نميتوانند با هم موافق باشند. محجوب ميگويد بايد به نظر اكثريت احترام گذاشت. شهاب توصيه كارمند ارشد را پيشاپيش پذيرفته است، ولي باور نميكند كه به اين سادگي آنها را به حاشيه جامعه رانده اند، گرچه راديو هر روز صبح افراد روشنفكر و مردم آزاديخواه را براساس يك آمار غيرقابل اعتماد در حدود نيم درصد از كل جامعه كشور تخمين ميزند و آنها را ضدانقلاب و لاجرم عامل بيگانه ميخواند، او نميتواند بپذيرد كه به اين سادگي در اقليت قرار گرفته است. در حالي كه محجوب ظاهرا با اين مساله به خوبي كنار آمده، يعني از وقتي كه مسئولان اداره آنها را مثل بسياري از سازمانها و دواير دولتي سابق به حال نيمه تعطيل رها كرده اند، با خيال راحت دفترچه پشت گلي شعرهايش را روي ميز گذاشته و هر روز در كمال كنجكاوي و درانتظار پايان نامعلوم بازي خطرناك انقلاب بيتهاي تازه اي در ستايش صلح و آزادي ميسرايد و اوراق شخصي خود را غني تر ميكند. البته برخلاف شهاب از وظايف اداري هم غافل نيست، بلكه در همه موارد درست مثل همه سالهاي گذشته با دلسوزي و جديت كار خود را دنبال ميكند. با اين كه دولت گاهي حتي از پرداخت حقوق ماهيانه كارمندان به بهانه شرايط دشوار انقلابي سرباز ميزند، او حتي هزينه ماموريتهاي اداري و سفرهاي فصلي اجباري را هم از جيب خود ميپردازد و به اين ترتيب بهانه به دست شهاب ميدهد تا به راستي هيچ كاري نكند جز ريشخند او كه آخر وقتي همه دارند از كشور فرار ميكنند و وارثان قدرت به جان هم افتاده اند چه معني دارد كه تو پرونده هاي راكد را به جريان مياندازي، از شرايط نامناسب كوچ پرندگان مهاجر گزارش تهيه ميكني و بر نسل رو به انقراض پلنگهاي درمانده بيابان دل ميسوزاني و بعد هم لطفا اگر گوش ات با من است بگو چرا گوش ات اصلا بدهكار اين همه توهين و تحقير سيل راهپيمايان هر روزه در خيابانها نيست. يعني از وقتي كه اين موج سرخوش از زنگ فراغت انقلابي به خيابانها ريخته اند تو هم با خيال راحت به دفترچه پشت گلي شعرهايت پناه برده اي و از صلح و آزادي دم ميزني؛ در حالي كه مصائب كم نبود، جنگ هم سرتاسر كشور از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب را به كام كشيده آتش در خرمن اقوام انساني انداخته و تو هنوز به شمال و جنوب و شرق و غرب ميروي به اميد اين كه گوشهاي شنوا را متوجه خطر آلودگيهاي محيط زيست و زوال حيات وحش كني و مگر نميداني همه اين كارها پوچ و بي معني ست و چطورست كه غمي هم به دلت راه نميدهي وقتي كه ميبيني نميتواني به من بگويي كه من به تو چه بگويم. . .

آبجی
8th December 2009, 12:45 AM
اما نقد شهاب از شيوه هاي تفكر اخلاق همكارش در اين چند كلمه خلاصه نميشد. كارمند ارشد از حاصل سالهاي طلايي دلارهاي نفتي يك ماشين فيات مدل ماقبل ميلاد مسيح نصيبش شده بود كه آن را همراه جواهرات بدلي همسرش از ترس چشم بد در گوشه اي پنهان كرده و روزها با اتوبوس به سركار ميآمد. در حالي كه شهاب رنوي قراضه اش را همه جا با خود ميبرد و از آنجا كه پولي در بساط نداشت تا به موقع آن را تعمير كند، گذاشته بود تا روزي كه ماشين خود به خود از كار بيفتدد و آن وقت در كمال خوشبختي براي هميشه در خيابان رهايش كند. از طرف ديگر سه ماه اجاره خانه اش عقب افتاده بود كه البته در شرايط انقلاب امري طبيعي و موجب افتخار صاحبخانه محسوب ميشد. با اين حال در چنين شرايط نابسامان زندگي بخشي از آخرين حقوق ماهيانه اش را به محجوب قرض داده بود تا كارمند وظيفه شناس آن را همراه با پس انداز اندك خودش خرج سفر كارشناسي جهت سرشماري سالانه گرازهاي خراسان و گوزنهاي بويراحمد كند.
اين افكار شهاب را آزار ميداد. از طرفي آشنايي با چند شاعر و هنرمند معتبر كه تازگي پايش به محفل آنها باز شده بود، او را متوجه سطح نازل شعرهاي رفيقش كرد. جالب اين كه محجوب در مقابل اين انتقاد هم واكنشي نشان نداد. او خود را شاعر نميدانست، همين قدر كه از سر تفنن شعر نو به سبك خواجوي كرماني و منوچهري دامغاني در ستايش عدالت و آزادي ميسرود و به زعم خودش تسلاي خاطر و رضايت روانش را تضمين ميكرد چيز ديگری نميخواست. هر چه باشد اين دو اخلاقشان زمين تا آسمان با هم فرق داشت. شهاب حيرت ميكرد و محجوب لبخند ميزد. شگفت اين كه دو همكار با اين همه اختلاف سليقه از دوستي با هم و از مشاجره هاي وقت و بي وقت به يك اندازه لذت ميبردند. شايد علت همان تنهايي و انزوايي بود كه به هر دو تحميل شده بود.
حالا در اوج گرماي كشنده اين تابستان خفقان آور كه بار ديگر در مقابل هم نشسته اند، محجوب در حال تنظيم گزارش سفر تحقيقي به شمال و جنوب كشور است، و ميخواهد به هر ترتيب ممكن صدايش را به گوش مسئولان كشور برساند. شهاب با خشم و ناراحتي طول و عرض اتاق را طي ميكند و در افكار ديگري غوطه ميخورد. اما حرفهاي محجوب به راستي شنيدني ست. او با سند و مدرك و عكس و تفصيل به شيوه علمي مخصوص خودش توضيح ميدهد كه چگونه ارتش داوطلب انقلابي با بيست ميليون عضو افتخاري زير سن قانوني به بهانه كشيدن جاده براي روستاها مسير رودخانه ها را تغيير ميدهند. آب كرخه و كارون را در باغهاي ميوه افراد انقلابي سرازير ميكنند و رود اترك را در باغچه افراد ديگري ميريزند و از همه بدتر هر جا دلشان خواست سد ميزنند و خشكسالي انقلابي را بر كشاورزان و توده هاي هميشه در صحنه كه صاحبان اصلي انقلاب معرفي شده اند و سرمايه هاي ملي ميهن بلا زده اند تحميل ميكنند. بله، اوضاع نابسامان است و در اين شرايط هزارها پرنده مهاجر هم در راه هستند. اما اين لشكر صلح وقتي كه در حدود يك ماه ديگر از سيبري و مينسك و مالزي و استراليا و جاهاي ديگر به دشت ارزن برسند، ميبينند كه به جاي آبگيرهاي سابق و تالابهاي خشكيده بايد در انبارهاي بي سر پناه اسلحه اسكان كنند و اين وضع هرج و مرج بدون شك نه به نفع مرغان هوا و نه به نفع مردان انقلاب و اموال آنها و نه به نفع طبيعت و هيچ يك از ساكنان زنده آن است.
شهاب با خشم خودش را باد ميزد و در حال شنيدن اين گزارش تكان دهنده بي صبرانه منتظر ساعت دريافت سهميه برق روزانه بود كه بتواند لااقل كولر را روشن كند. دلش به حال رفيقش و بيش از او براي خودش ميسوخت. سخت بود روزهايي كه ميتوانست با عشق و شادي سپري شود، يك روز صبح چشم از خواب باز كني و بسترت را خالي از دلدار زيبايت ببيني. و بعد هم روزهاي سرخوشی و شكوفاييت زير اين سقف طبله كرده ميان اين ديوارهاي بي روح رنگ رو رفته و در كنار اين مرد محتاط كه سالهاي جواني را پشت سر گذاشته و با موهاي جوگندمي و چشمهاي بي فروغ و دلخوشي هاي حقير تو را به شكيبايي و مدارا با چنين فاجعه هاي وحشتناك هر روزه اي دعوت ميكند كه خودش هم به وحشتناك بودن آنها معترف است. شهاب با خود ميگفت، اما در بيست و پنجسالگي نبايد به اين مصيبت تن بدهم. من جوان هستم و برومند. بايد جواب اين انقلاب را با يك انقلاب ديگر بدهم، ولي چگونه. . .
هنوز دو سال بيشتر از ازدواجش با رخساره نميگذشت. سال اول دختر جوان خانواده اش را به خاطر عشق او رها كرد و چهارماه پيش هم او را به خاطر عقايد انقلابيش تنها گذاشت. محجوب اينها را ميدانست و به شهاب ميگفت طبيعي ست كسي كه به خاطر عشق چشم از ثروت هنگفت پدري ميپوشد، اين يكي را هم به عقايد انقلابي بفروشد. اين موضوع البته به قصه ما مربوط نيست، ولي هنوز چهار ماه از همين تاريخ وقت لازم بود كه ماموران عقيدتي سياسي جبهه ها همسر او را همراه صدها داوطلب ديگر به نام ستون پنجم دشمن شناسايي كنند و با وعده رسيدگي به پرونده شان در اولين فرصت فراغت از جنگ موقتا به پايتخت و آغوش گرم خانواده برگردانند. در واقع خانواده رخساره تازه داشتند با ازدواج دختر و داماد يك لاقبايشان كنار ميآمدند كه اين اتفاق افتاد. رخساره در بازگشت ديد كه خانه بزرگ پنج اتاق خوابه پدري در شمال شهر به حكم پسر بقال محله تبديل به آپارتمان نقلي قشنگي در خيابانهاي مركزي شهر شده كه البته خيلي هم نقلي و جمع و جور نبود، چون پدرش در زندان بود و مادرش به هر حال ميتوانست در اين فضاي كوچك به هر تقدير دست و پايش را دراز كند. از آن پس دختر جوان نازپرورده تصميم گرفت به جاي كمك به مجروحان جنگي و نكو داشت شعارهاي انقلابي هر طور شده خانه پدري را از پسر بقال كه از كودكي به شرارت معروف خاص و عام بود پس بگيرد. حالا او در راه آزادي پدر و ادعاي مالكيت خانه و رفع اتهام جاسوسي براي دشمن در جبهه هاي جنگ به كجا رسيد و چه كرد و حوادث بعدي به چه ترتيب رقم خورد، همانطور كه گفتيم موضوع قصه ما نيست.

آبجی
8th December 2009, 12:46 AM
پس برميگرديم به روزهاي گرم تابستان فاجعه باري كه شهاب با تنهايي و انزواي ناخواسته دست به گريبان است. اما از همه اين نگون بختيها و بحثهاي بيهوده با محجوب كه بگذريم گاهي نيز وسايل انبساطي نامنتظر در عصرهاي دلپذير و كمياب فراهم ميشد. برگ عيشي ورق ميخورد كه مايه تسلاي دل بي قرار مرد رويابين بود. اين فرصتهاي باد آورده كه به ضرورت شرايط انقلاب فاقد مقدمه چينيهاي معمول پذيراييهاي رسمي بود در محفل پرستو دست ميداد. جايي كه او ميتوانست پس از رفتن مهمانهاي ناخوانده در صورت تمايل كمي بيشتر بماند و دقايقي را در آرامش و فراموشي سپري كند. اما اين پرستو كه اتفاقا موضوع قصه ماست يك پرنده نبود.
او زني بود هنرمند، از بستگان نزديك رخساره كه در آن تابستان گرم و خفقان آور نزديك سي و پنج سال از سنش ميگذشت. نسبت به شهاب و تنهايي و نابساماني او عميقا حساس بود و در هر فرصتي دلداريش ميداد. ميگفت با شناختي كه از روحيه و اخلاق رخساره دارد مطمئن است كه هيجان تب آلود و آرمان گرايي معصومانه او به زودي جاي خودش را به واقع بيني خواهد داد و در اين صورت دختر جوان پي به ارزش عشق و زندگي زناشوييش خواهد برد. شهاب به اين استدلال چندان اعتماد نداشت، يا دست كم در آن لحظات ترجيح ميداد درباره چيزهاي ديگري حرف بزنند، اما از بخت بد به روشني ميديد كه زن دلربا به او مثل بچه اي نابالغ نگاه ميكند و اين سبب از دست رفتن اعتماد به نفسش ميشد. او ميدانست كه پرستو به زودي، شايد براي هميشه كشور را ترك ميكند، پس در حالي كه عطر حضور زن در آن لباسهاي تنگ و نازك تابستاني اعصابش را كرخت ميكرد، نااميدانه به رغم نظر واقعي و باطني اش از نشانه هاي بهبودي اوضاع ميگفت و ناشيانه به خبرهاي دلگرم كننده اي كه همكار اداريش از اين سو و آن سو شنيده بود متوسل ميشد. اما پرستو كه در جريان مشكلات مهيب تري دست و پا ميزد شنونده مستعدي براي اين حرفها نبود. گاهي در حالي كه تمركز خود را به سختي حفظ ميكرد در تاييد او سري تكان ميداد، قلم مويش را برميداشت و نقشي بر منظره آبرنگ روي بوم نقاشي ميزد. اما اين كار هم كمكي به آرامش او نميكرد. قلم مو را به كناري ميانداخت و به بهانه آوردن چاي يا ميوه از كنار مرد جوان ميگذشت، براي عوض كردن صحبت پوزخند زنان با مهرباني دماغ او را ميپچاند و به آشپزخانه ميرفت. شهاب ديگر نميدانست چه بگويد، پس با لجاجت به بهانه تنهايي و بي وفايي همسر ـ تا جايي كه اجازه مييافت پيش برود ـ خود را در مهلكه شور و اشتياق و اوهام عاشقانه ميانداخت و با اين تمهيد بر لذت ديدارهاي كمياب و ارزشمند خود ميافزود.
اما پرستو با اين نوع احساس به خوبي آشنايي داشت. پس از سالها حشر و نشر با قشرهاي روشنفكر و مردان جوان به خوبي ياد گرفته بود كه در روابطش جاي هيچ ابهامي باقي نگذارد. او ميدانست كه بسياري از اين كسان شيفته زيبايي اش هستند و با واقع بيني نه اين امتياز و نه هنرش را در نقاشي شايسته آن همه ستايش كه نصيبش ميشد نميدانست. البته با سخاوت نجيبانه تمجيدها را ميپذيرفت و آموزه هاي مغتنمي را كه هنرمندان با ميل و رغبت در اختيارش ميگذاشتند به كار ميبست، اما در گذر از تجربه اين دانش را هم به دست آورده بود كه ادامه دوستي با همه كسان امكانپذير نيست. با اين حال خانه اش در بيشتر اوقات سال محل ديدار و تبادل افكار و تجربه هاي هنرمندان بود. شاعرها شعرهاي تازه شان را براي اولين بار در خانه او ميخواندند، نقاشها بهترين كارهاي هنريشان را براي ديدار و بحث و گفتگو ميآوردند. و اين افراد غالبا با فراستي پنهان از ميان كساني انتخاب ميشدند كه تمايلي به معاوضه خوشنامي و اعتبار خود با وسوسه هاي نزديكي به زبيايي هوس انگيز زني ثروتمند نداشتند. اين را همه كس ميدانست. در واقع راز موفقيت خانه پرستو در مقايسه با ساير محافل روشنفكري در همين نكته بود. شهاب هم با وجود تجربه اندكش در شناخت ماهيت جنجالها و راست و دروغ شايعه هايي كه هميشه در اطراف آدمهاي مشهور پراكنده است، به زودي پي به سلامت رابطه دوستانه و معنوي اين افراد برده بود. پس تنها نكته تاسف جمع دوستان در تابستان گرم و خفقان آوري كه از آن صحبت ميكنيم اين بود كه پرستو به زودي همه آنها را تنها ميگذاشت. اين دوستان كه با وجود اختلاف سليقه همه برحسب بينش روشنفكرانه عميقا زير تاثير انقلاب بودند با ترديد و شگفتي خبرهاي مربوط به دادگاه انقلاب و سيل اتهامهاي سنگين و باورنكردني را كه متوجه شوهر پرستو شده بود دنبال ميكردند. بديهي است كه اين افراد همه شان با هرگونه شائبه فساد مالي و تباهي سياسي عميقا در تضاد بودند. اما نوع برخورد و شيوه مصادره اموال ثروتمندان در بعضي موارد حتي از منظر طرفداران لغومالكيت خصوصي يعني كساني كه به همين اتهام مورد سوءظن و تعقيب و آزار حكومت قرار ميگرفتند قابل دفاع نبود. حالا در روزهايي كه از آن صحبت ميكنيم نزديك شش ماه است كه منصور مهران شوهر پرستو در آستانه بازگشت از يك سفر تجاري به توصيه همسرش در حال بلاتكليفي خاك غربت ميخورد. متن ادعانامه دايره مصادره اموال در نظر اول آنقدر بي پايه و حتي مضحك بود كه زن جوان فكر ميكرد با مراجعه به دادگاه ميتواند به آساني رفع سوءتفاهم كند. اما در گردباد حوادث فاجعه بار معلوم شد كه موارد اتهام سوء مديريت مالي شركت سهامي واردات وسايل برقي متعلق به مهران و شركاي او آنقدر سنگين است كه واگذاري همه اموال شركت بدون قيد و شرط و انصراف از درخواست تجديدنظر در حكم دادگاه به توصيه مشاور حقوقي شركت تنها راه ساده و بي دردسر پرهيز از بحرانهاي بعدي ست. اين حقيقت در آخرين ملاقات با قاضي جوان پرونده چنان به روشني آشكار شد كه پرستو از بيم جان شوهرش او را از وسوسه ي بازگشت و حضور در دادگاه منصرف كرد. قاضي جوان در واقع به استناد پاره اي تبليغات تجاري شركت كه واردات وسايل برقي ژاپني توليد سنگاپور را به حساب ابتكار خود جهت قيمت تمام شده بهتر به نفع مصرف كننده ميگذاشت، مديريت مالي را متهم به تاراج كشور به نفع امپرياليسم سنگاپور ميكرد. پرستو توضيح داد كه سنگاپور كشور كوچكي است در حال توسعه كه شايد مثل بسياري موارد مشابه ممكن است خود قرباني امپرياليسم باشد. اما قاضي جوان حرف او را نپذيرفت. از آنجا كه به درستي نميدانست اين كشور با چنين نام عجيبي در كجاي نقشه دنياست از پس لكنت زبان همسر مال باخته مرد فراري، توطئه مخوف تاراج كشور توسط عوامل سوداگرا مرموزي را محتمل ميدانست كه بسيار خطرناك تر از ابرقدرتهاي معروف و رسواي جهان هستند. او به صراحت گفت كه كشف جزييات موارد مبهم اين پرونده در آينده نزديك ميتواند به سرنگوني پادشاه سنگاپور و رئيس جمهوري ژاپن از طريق شورشهاي مردمي منجر شود

آبجی
8th December 2009, 12:46 AM
در اين احوال بود كه پرستو روزها به دادگاه انقلاب ميرفت و عصرها در خانه اي كه قرار بود به حكم شعبه ديگري از دادگاه انقلاب هر چه زودتر تحويل دفتر مصادره اموال شود از ميهمانهايش پذيرايي ميكرد. شهاب ديگر ميدانست كه روزهاي وداع نزديك است. عصرها بيشتر ميماند و بعد از رفتن مهمانها به صاحبخانه در بستن وسايل شخصي و جمع آوري و تابلوهاي مناظر طبيعت كمك ميكرد. از وقتي كه رخساره رفته بود شام و ناهار او به ساندويج هاي ارزان دكه هايي كه مثل قارچ در كنار پياده روها سبز شده بودند، خلاصه ميشد. پرستو به كوكب خدمتكار قديمي اش ميگفت براي او غذاي گرم تهيه كند. شهاب هم در سكوت شامش را ميخورد و ديگر از اميدهاي واهي بهبود اوضاع حرفي نميزد. او غمگين بود و نسبت به گذشته احساس تنهايي بيشتري ميكرد. اين واقعيت ناگزير اهميت دوستي با همكار اداريش را به رغم اختلاف نظرها از درون غبارهاي تيره ترديد بيرون كشيد. دلش ميخواست براي او كاري بكند. ميدانست كه در غياب پرستو جمع دوستان از هم پراكنده ميشوند. يك روز به اغتنام فرصت با يكي از آنها درباره محجوب صحبت كرد و گفت كه اين كارشناس ارشد محيط زيست حرفهاي مهمي براي رساندن به گوش مسئولان كشور دارد. از طريق آن دوست قرار ملاقاتي با سردبير يكي از روزنامه هاي معتبر گذاشت. وقتي موضوع را با محجوب مطرح كرد، كارمند نجيب و دلسوز از خوشحالي در پوست نميگنجيد. براي دو سه روزی که تا قرار ملاقات وقت داشت با دقت و پشتكار يادداشتهاي مستند ديگري بر اوراق پرونده خود افزود. روز موعود با هيجان و اضطراب به اتفاق شهاب سروقت به ديدن سردبير رفتند. محجوب اميدوار بود بازتاب گزارش صادقانه اش درباره طبيعت بلازده و زوال حيات وحش در روزنامه اي كه جاي روزنامه قبلي را گرفته و به زودي جايش را را به روزنامه بعدي ميداد دل مسئولان را به درد آورد. سردبير هم با خوشرويي از آنها استقبال كرد و از آنجا كه در ميان انواع مصايب كشور تا به آن روز چيزي درباره اين يكي نشنيده بود غرق در شگفتي شد. پس اوضاع پرستوها هم رو به راه نيست، اما چطورميتوان گزارش جامع و مطلوبي در اين باره منتشر كرد0 هر چه باشد منافع كساني كه به زودي جاي اين روزنامه را به روزنامه بعدي ميدهند مهمتر از نابودي طبيعت و بي خانماني پرستوهاست. محجوب در ادامه گزارش خود گفت كه اكنون در بستر خشكيده رودخانه ها بساط كتابفروشي پهن كرده اند. كتابها هم همديگر را ميخورند. به طوري كه تا همين جا ديگر از بشارت دهندگان اوليه انقلاب مانند دكتر شريعتي و آل احمد خبري نيست. حالا آنچه كه در شمارگان روزافزون به چاپ ميرسد حرفهاي غيرمسئولانه و يكنواخت چهره هاي ناشناخته است كه حتي نميتوانند مطالب خود را بنويسند، بلكه محصول انديشه هايشان را در ستايش خودكامگي و تك صدايي به طور مستقيم از روي نوارهاي سخنراني در كوچه و خيابان به داخل كتابها منتقل ميكنند.
محجوب در اينجا براي اثبات مدعاي خود تصاوير افشاگرانه از بساط كتابفروشيهايي را كه در شهرهاي دور و نزديك گرفته بود به سردبير نشان داد، با يك لبخند و اين توضيح شرمسارانه كه به تكرار ميگفت خلاصه اوضاع رو به راه نيست.
اما چه بايد كرد. سردبير ميترسيد و در جواب لبخند مرد دلسوخته لبخندهاي دلسوزانه ميزد. آخر اينها را كه نميشود نوشت. پس كتابهاي آل احمد و شريعتي كجا رفتند. ميدانيد به هر حال همه انقلاب ها همين طورند. هر چند انقلابي كه اين دو نفر توصيه كردند از حاصل نظريه پردازيهاي ولتر و روسو پدر انقلاب كبير فرانسه هم پيچيده تر از كار درآمده است.
پيچيده تر! منظورش را خدا ميداند. پس او مايل به همكاري نيست. شهاب حرفي نميزد و فقط گوش ميكرد. اما محجوب ميخواست به هر تقدير بازتاب دريافتهايش را در روزنامه ببيند. حرف سردبير اين بود كه از بسته شدن روزنامه اش ترسي ندارد چون اين اتفاق به زودي خواهد افتاد، ولي با وجود اين صلاح نميدانست با مسئولان كشور به طور مستقيم درباره ي حقايق عريان وارد گفتگو شود. حالا پرستوها از اين پس بايد به جاي آب و دانه در خانه زمستاني خود كتاب بخوانند. بسيار خوب، اما چطور است كه آنها را به حال خود بگذاريم، و مگر نه اين كه قانون طبيعت و منشاء انواع راز بقاي موجودات عالم را در گرو قدرت، مبارزه و تدبير خودشان قرار داده، پس اينها هم فكري به حال خود بكنند0
اين حرف سردبير بود. و سرانجام به خواهش محجوب قلم به دست گرفت و محض خاطر او ضمن تقدير انقلاب دلايل خود را مبني بر عدم امكان پذيرايي از سفيران صلح آسمان به صورت صريح با خود آنها در ميان گذاشت. عنوان گزارش هم شد با حروف نسبتا درشت: پرستوها فعلا صبر كنند . . .
تازه براي همين مختصر هم از محجوب و شهاب خواست كه پاي گزارش را امضاء كنند. البته اين خواهش به مقتضاي رسميت مقاله و تاييد جنبه هاي تحقيقي آن بود و هيچ مسئوليتي را متوجه دو كارمند و دواير دولتي مرتبط با موضوع مقاله نميكرد. محجوب و شهاب يكي راضي و ديگري ناراضي گزارش را امضا، كردند، دست سردبير را فشردند ، خداحافظي كرده به خانه رفتند.

آبجی
8th December 2009, 12:53 AM
فرداي آن روز درست يكي دو ساعت پس از انتشار روزنامه موج اعتراض از هر سو برخاست كه غم آب و دانه پرستوها يعني بي اعتنايي به مصالح انقلاب و اين قابل تحمل نيست. شهاب روزنامه را به اداره آورد. و با خشم آشكار روي ميز محجوب انداخت. كارمند وظيفه شناس با دقت مقاله را خواند و لبخند زد. شهاب مختصري از بحثهاي خياباني و شنيده هاي خود را در اطراف دكه هاي روزنامه فروشي براي همكارش باز گفت. محجوب با خونسردي همه حرفهاي رفيقش را شنيد و طبق معمول نتيجه گرفت كه بايد به نظر اكثريت و اراده جمعي احترام گذاشت. هر چه بود در شرايط فعلي تنها راه ممكن همان هشدار به پرستوها و سختگيري بر آنهاست كه او فكر ميكرد هر دو به خوبي از عهده اش برآمده اند. شهاب باورش نميشد، نه اين كه انتظار معجزه داشت، فقط بي اختيار در سكوت به همكارش خيره شده بود كه چه راحت و بي رحمانه در اين بزنگاه وقوف به ناتواني خود پرونده موضوعي را كه با آن همه احساس وظيفه و دلبستگي دنبال كرده به حال خود ميگذارد و شايد براي هميشه در ميان ديگر اوراق بايگاني شده اداره فراموش ميكند. اين فكر به طرزي اغراق آميز و غيرمنطقي او را ميترساند. در حالي كه واقعا دليل چنداني براي ترس نداشت، چون محجوب با همدردي به او نگاه ميكرد و حتي به پاس نجابت بي خريدارش يكي از سيگارهاي مرغوبي را كه آن هم از نسلهاي روبه انقراض بود و براي همين مواقع نگه ميداشت تعارف او كرد. شهاب ميخواست سرش را به ديوار بكوبد اما به جاي اين كار همراه رفيقش در سكوتي مرگبار سيگار كشيد و دم هم نزد. از قضا آن روز برق اداره هم سر به طغيان برداشته و ساعتي پيش از زمان مقرر خاموشي در جدول هفتگي وزارتخانه به عذاب آنها در اوج گرماي كشنده ادامه ميداد.
اما خبر خوش اين بود كه در فروشگاههاي تعاوني روغن نباتي توزيع ميكردند. محجوب ميخواست تا كار به ساعتهاي آخر كميابي و غارت فروشگاهها نكشيده سهميه اش را دريافت كند. شهاب هم به جاي نشستن در سكوت و دريغ بر نسيمي كه شايد همين حالاداشت در سوي ديگري از شهر ميوزيد، پذيرفت رفيقش را تا فروشگاه تعاوني همراهي كند، غافل از اين كه در گرماي جهنمي زير آفتاب سوزان به زودي در ميان سيل خروشان راهپيماهاي هر روزه گرفتار ميشوند.
حالا در اين شگفتي با ترس تازه و تاسف ميبينند كه اين بار موج بي شكل جمعيت خمشگين دارد پرچمها، شعار نوشته ها و فريادهاي مهيبش را به كجا ميبرد. شهاب با مهارت راننده تب زده و كلافه اي كه به اين چيزها عادت كرده به هر زحمتي ماشين فرسوده اش را از لابه لاي دشنامها و فرياد اعتراض عمومي تظاهركننده ها پيش ميبرد. اما شگفتي پايان ندارد. هيچ كدام باور نميكنند، يعني تا بخواهند باور كنند رنجي گران از سرشان ميگذرد، چون اين مردم با گامهاي محكم و عزم استوار عازم دفتر روزنامه اي هستند كه به جرم انتشار وضع حال پرستوها محكوم به تعطيلي شده است. شهاب احساس گناه ميكند و محجوب پريشان است كه چه بايد كرد.
به هر حال اين اتفاق دير يا زود ميافتاد. پس بايد پذيرفت. يعني بگوييم اين هم اتفاق تاسف آور ديگري ست كه نميشود جلويش را گرفت. محجوب ابتدا با لكنت زبان و كمي بعد با لحن تسلاگر هميشگي اش ميگويد كه بايد پذيرفت. او حتي در اعماق ذهنش جايي دور از دسترس شهاب چندقدمي هم از واقعيت موجود پيشي ميگيرد. آنقدر كه ديگر تلخ كام هم نيست، فقط فكر ميكند كه بايد هر چه زودتر از ميان توفان خشم عمومي بيرون زد و به فروشگاه تعاوني رفت، مگر نه اين كه سردبير خودش ميگفت روزنامه دير يا زود بسته ميشود.

آبجی
8th December 2009, 12:53 AM
پس او بهتر از هر كس ميداند چه بايد بكند. محجوب اين طور عقيده دارد و شهاب هم ديگر تا رسيدن به فروشگاه حرفي نميزند. در آنجا به اميد يافتن يك نوشيدني سرد براي چند لحظه در ميان راهروها از همكارش جدا ميشود. اما برق فروشگاه هم رفته است و او در انديشه اتفاق بدي كه در شرف وقوع است با بي ميلي به انبوه پاكتهاي مقوايي آب انگورهاي گرمي كه در يخچال خاموش و لكنتو روي هم تلنبار شده اند نگاه ميكند. ساعت نزديك يك بعدازظهر است. حالا محجوب با لبخند و يك حلب روغن به او ميپيوندد. با ديدن اين منظره شهاب احساس دل به هم خوردگي ميكند. وقت ناهار است و او حتي ميل به غذا هم ندارد. با هم به طرف صندوق پرداخت ميروند. شهاب براي اين كه كاري كرده باشد يك نوار موسيقي با صداي زنانه ميخرد، فقط براي اين كه گفته اند به زودي اين كالا را هم از مراكز فروش كشور جمع ميكنند. پس با هم از فروشگاه بيرون ميآيند. خيابان خلوت تر شده است. گروههاي پراكنده مردمي با موفقيت از ماموريت خود برگشته اند. چهره ها خسته و عرق كرده ولي خندان است. معلوم ميشود كه ابلاغ يك قطعنامه تهديدآميز بسيار سريعتر از موارد گذشته نتيجه داده است. سردبير و همكارهايش در واقع به روايت شاهدان عيني چنان زير تاثير احساسات پاك و پرشور جمعيت قرار گرفته اند كه بدون فوت وقت قول همكاري بي قيد و شرط مبني بر تعطيل روزنامه و همه ي زمينه هاي فعاليتشان را ظرف بيست و چهار ساعت داده اند. محجوب از اين بابت خوشحال است چون فكر ميكند به اين ترتيب خطر تعقيب و مجازات سردبير و هيات تحريريه رفع شده است. حالا دارد با جماعت پيروزمند به لحن دوستانه بحث خياباني ميكند. اما شهاب آرام و قرار ندارد. دلش ميخواهد يك تنه ميان آنها بيفتد و به جرم جهالت به باد كتك و ناسزايشان بگيرد. شايد براي رفيقش هم درس عبرتي بشود كه اين قدر راحت به لبخند مدارا بايك مشت ولگرد خياباني مغازله نكند. آخر چطور ممكن است، انگار همه اين صحنه ها را محض تفريح او درست كرده اند، در حالي كه سردبير بيچاره دست كم اين بار چوب حرفهاي گزنده و تحقيقات درخشان علمي او را خورده است. بله، راز پيروزي همه حاكمان خودكامه تاريخ در همين جاست، در همين قلب محجوبهاي تنك مايه و سست عنصري كه براي همه پستي هاي روح و رذالتهاي طبع پليدشان دليل ميتراشند و فلسفه ميبافند!
شهاب با خودش اين حرفها را ميزد و همينطور زير آفتاب ايستاده بود تا كارشناس ارشد با يك بغل روغن جامد كه از فرط گرما داشت حسابي آب ميشد از راه برسد. آخر طاقتش تمام شد. دست روي بوق گذاشت و آنقدر برنداشت تا مرد صبور از همه ولگردها خداحافظي كرد و به او پيوست. در ماشين پوزش خواهانه به شهاب توضيح داد كه تا حدودي موفق شده اين توده هاي ناآگاه را به اشتباهشان واقف كند. احساس پيروزمندانه كسي را داشت كه توانسته با پنهان كردن افكار واقعي خود دشمنش را به بازي بگيرد. شادمان از غلبه بر ترسهايش حلب روغن داغ را مثل غنيمتي كه انگار از ميدان جنگ به دست آورده جلو پايش گذاشت و از ترس گرماي فاسدكننده تقاضا كرد كه رفيق جليس هر چه زودتر او را به خانه برساند. پس حالا فقط مانده است كه غنيمت را به همسرش نشان دهد و به اجبار از لذت مابقي ساعتهاي بيكاري در اداره صرف نظر كند. شهاب نميدانست در اين روز گرم و كسالت بار تا رسيدن شب چه كار بايد بكند و به هر حال به سوي خانه رفيقش راه افتاد. هر چه بود او هم ديگر تحمل اداره را براي آن روز نداشت. بين راه گاه و بي گاه با رقت به لبخند ماسيده بر لبهاي خشك و نازك رفيقش نگاه ميكرد و آشكارا به احساس سرافرازي او در بحث با ولگردها ميخنديد. محجوب ميگفت آخر خوب است بداني كه داشتم آنها را سرزنش ميكردم و اجازه داد رفيقش به اين حرف تا جايي كه دوست دارد بخندد. بعد هم با همان لحن شكيبا و يكنواختش ادامه داد كه اين افراد حسن نيت دارند، ولي متاسفانه به راه غلط افتاده اند و كسي هم نيست به آنها بگويد با ناسزا و قبض و بست نميشود مسايل دشوار امروز دنيا را حل كرد و اينها دير يا زود ميفهمند و ما هم البته تا روز آگاهي جمعي توده ها چاره ي نداريم جز اين كه مثل توماس مان در همين كتاب با ارزشي كه ديشب خواندم به فكر راه ميانه اي شبيه آشتي انديشه هاي انقلابي ماركس و شعرهاي غنايي هولدرلين باشيم.

آبجی
8th December 2009, 12:56 AM
شهاب نه با شعر هولدرلين آشنايي داشت و نه ميدانست كه توماس مان با ظهور نخستين علايم استقرار فاشيسم از كشورش گريخت و حتي بعد از سقوط رايش سوم هم از وحشت چيزهايي كه ديده بود ديگر به آنجا برنگشت. و چون اينها را نميدانست با لجاجت از همكارش خواست به تاوان اين حرفهاي خشم آور پولي را كه براي سفرهاي علمي از او قرض گرفته بود همين فردا پس بدهد. محجوب هم با لبخند دوستانه هميشگي تن به حكم قطعي رفيقش داد و جلو در خانه از ماشين پياده شد. هنگام خداحافظي چشم شهاب در يك لحظه به پرده اي افتاد كه همسر كارمند وظيفه شناس با صداي غرش ماشين فرسوده او از جلو پنجره كنار زده بود. محجوب مسير نگاه او را دنبال كرد. با ديدن همسرش در قاب پنجره بار ديگر به سوي شهاب برگشت و پوزش خواهانه باز هم لبخند زد. مرد جوان دلش به حال او سوخت. ميخواست بگويد به آن پول فعلا نيازي ندارد، اما اين كار را نكرد. محجوب برگشت و در حال رفتن به سمت خانه پيروزمندانه كالاي با ارزش خود را به همسرش نشان داد. شهاب پا روي گاز گذاشت و شتابان از سوي ديگر كوچه بيرون رفت.
حالا بايد چكار ميكرد. مغزش از شدت گرما داشت منفجر ميشد. جلو باجه تلفن ترمز كرد. در اين چند روز حتي يك لحظه هم به ياد آن وعده شيرين و روياي دم صبح نيفتاده بود. مثل خوابگردها پياده شد و خود را به باجه تلفن رساند. قلبش به تندي ميزد. نفسش به شماره افتاده بود. عزمش را جزم كاري ميكرد كه از ماهيتش خبري نداشت. با خود گفت مقاومت بي فايده است. و شماره پرستو را گرفت. لحظه اي بعد صداي او را از آن سوي سيم شنيد. گفت كه ميخواهد ببيندش0 پرستو مكث كرد ميدانست كه او ميداند در اين ساعت روز تنهاست. پرسيد ضروري ست؟ و او با هيجان گفت كه خيلي فوري و ضروري است. زن باز هم سكوت كرد. شهاب گفت تا نيم ساعت ديگر ميرسد.
حالا دوباره پشت فرمان نشسته است. بايد از نزديك ترين راهها خودش را به زن زيبا برساند. خيابانها خلوت است و مقصد چندان دور نيست. شايد نيم ساعت هم نكشد0. بهتر كه اين طور باشد. صداي غرش موتور فرسوده ماشين در آن هواي گرم جهنمي مثل رعد ميپچيد و از پشت سر در ميان فرياد وحشت عابران و بوق هاي اعتراض ماشينها خطي از دود باقي ميگذاشت. او ميخواهد هر چه زودتر برسد. همين كار را ميكند و با آخرين سرعت به سوي خانه پرستو و پايان اين قصه ميشتابد.
از حياط بي اعتنا به مردي كه در حال چيدن شاخه هاست ميگذرد. وارد ساختمان ميشود. به كوكب سلام ميكند و قدم دوان راه پله ها را دو سه تا يكي در پيش ميگيرد. از اتاق انتهايي صداي ضعيف موسيقي ملايمی به گوش ميرسد. باد از ميان پنجره هاي چارتاق به درون ميوزد و تورهاي سفيد پرده هاي بلند را به هم ميپيچد. در اتاق خواب يك چمدان باز و چند بسته كوچك و بزرگ روي تختخواب كنار هم رها شده اند. شهاب دست روي شقيقه هايش ميگذارد. ميگويد من اينجا هستم و پاسخي نميشنود. بادي ميوزد و در سالن با شدت بسته ميشود. باز هم پاسخي نميشنود. صداي موسيقي از اتاق انتهايي به سختي شنيده ميشود. شهاب با گامهاي لرزان به آن سو ميرود، اما در ميانه راه متوقف ميشود. چشمش به يک لوله رنگ روغن روي ميز ميافتد، برش ميدارد و با آن چند ضربه ملايم به ليوان بلوري ميزند. پرستو ميگويد من اينجا هستم و شهاب در آستانه در ظاهر ميشود. زن دارد تپه ماهورهاي آن سوي پنجره را بر روي بوم نقاشي ميكند. به ديدن او پيشبندش را باز ميكند، لبخند ميزند و در حال پاک کردن دستهايش به مرد جوان خيره ميشود. ميپرسد اتفاقي افتاده و لبخند از چهره اش محو ميشود. شهاب چيزي ميگويد اما صدا در گلويش ميشكند. پرستو ميپرسد چرا اين قدر پريشاني و ميرود برايش شربت بياورد. ميگويد امروز از صبح برق نداريم و ميخواهد از كنار او بگذرد كه مرد ملتهب راهش را سد ميكند. دست لرزانش را به سوي موهاي او ميبرد. زن سرش را عقب ميكشد و ناگهان در يك حركت برق آسا خودش را سراپا در آغوش مرد مييابد. دستهاي نيرومند در سينه و كمر و پشتش فرو ميروند. شهاب ديگر مهلت نميدهد. چشم، گونه، سر و گردن و بناگوش زن را غرق در بوسه ميكند. دوستت دارم! دوستت دارم! دوستت دارم!

آبجی
8th December 2009, 12:58 AM
پرستو همچنان ساكت است. نه حرفي ميزند و نه مقاومت ميكند. اما كسي هست كه از پشت سر به او ميزند. شايد يك شبح! چون اطمينان دارد كه در زير آن سقف تنها هستند. از وحشت به خود ميلرزد. مسخ شده و جرات رها كردن هم ندارد. خدايا! اين رسوايي را به كجا بايد برد. شايد همه اينها مثل آن روياي فراموش شده دم صبح فريبي زودگذر است كه همين الان ميگذرد.
اما نميگذرد. چشمهايش را ميبندد و باز ميكند و رها ميكند. به پشت سر برميگردد. چشمها به سياهي ميروند . كسي آنجا نيست. تازه ميفهمد دستهاي زني كه مغلوب اعتماد خود شده در آن لحظه اسارت جسماني كجا بوده اند و چه ميكرده اند.
بايد از پنجره بيرون رفت. اگر به عقوبت الهي عقيده داشت ميرفت، اما نرفت چون خود را سزاوار مجازات ميدانست. پرستو مثل ماهي لغزان از كنارش گذشت و به اتاق برگشت. قلم موهايش را جمع كرد و آنها را در ليوان آب گذاشت. برگشت و بار ديگر از كنار او گذشت و اين بار به اتاق خواب رفت. چيزهايي را جابه جا كرد در چمدان را بست واز اتاق بيرون آمد. به آشپزخانه رفت. باز هم صداي جابه جايي چيزهاي ديگري و باز هم سكوت. صداي ضعيف موسيقي از دستگاه كوچك اتاق مجاور هنوز ميآمد.
بايد راه پله ها را در پيش ميگرفت، اما آن پايين جز تحقير چيزي در انتظارش نبود. بهتر كه بيرونش ميكردند، هر دو يك معني داشت. نوار با گردش كند در دستگاه ميچرخيد. دو نقطه سياه چرخان روي رف كنار پنجره مثل مغز او از حركت باز ميماندند. بايد از پرستو پوزش ميخواست، اما ميترسيد صدايش مثل طنين رو به زوال موسيقي بار ديگر در گلويش بشكند. حالا داشت به نقطه هاي سياه چرخان نگاه ميكرد. نقطه هايي كه نقطه هاي ديگري از درونشان بيرون ميزد. نقطه هاي سياه چرخان، دو تا دو تا و ده تا ده تا از دل هم بيرون ميآمدند. پايان همه چيز. سرش گيج رفت.
پايان همه چيز! پرستو از آشپزخانه بيرون آمد. از كنار او گذشت و به اتاق رفت. صداي موسيقي را قطع كرد. گفت بايد باتري بخرم و دوباره از كنار او گذشت. به طرف اتاق خواب رفت. درش را بست و به سوي او برگشت.
"ناهار خورده اي؟"
شهاب لبخند زد و سرش را تكان داد. زن به آشپزخانه رفت. با يك ليوان شربت آلبالو برگشت. آن را روي ميز گذاشت. گفت: "زود بخور تا گرم نشده."
گفت بايد باتري بخرم. گفت يك چيزهايي هم براي خانه ميخواهم. باز به آشپزخانه رفت و دوباره برگشت. به شهاب نگاه كرد. "مرا ميبري؟"
آنجا پشت به آفتاب با بلوز ركابي ملواني و دامن سبز نازك ايستاده بود و او را نگاه ميكرد. قلب شهاب از شوق دوباره به تپش افتاد. مثل مردی محترم همراه او از خانه بيرون ميرفت. ليوان شربت را برداشت و جرعه اي نوشيد اما شيريني آن دلش را زد. گفت او را هر جا بخواهد ميبرد. پرستو روپوش سياهش را برداشت و روي همان لباس راحت خانه پوشيد. روسري نازكي سر كرد و با هم از خانه بيرون زدند. لحظه اي بعد بار ديگر پشت فرمان ماشين قراضه اش نشسته بود. در حالي كه پرستو را در كنار خود داشت براي دومين بار به فروشگاه تعاوني رفت. بين راه زياد حرف نزدند.
در فروشگاه همه چيز روبه راه بود. هواي مطبوع، موسيقي سبك چيزي شبيه همان كه در خانه پرستو شنيده بود، به او احساس آرامش داد. گفت كه ساعتي پيش اينجا هم برق نداشت و بي آنكه به مخاطبش نگاه كند يك چرخ دستي از ميان رديف چرخها بيرون كشيد و به سوي او سر داد. پرستو خنديد. گفت كه معلوم ميشود قدمم خوب است. شهاب هم خنديد و شرمسارانه گفت: "البته، البته . . .!"
با هم يكي دو دور از ميان رديف محصولهاي غذايي گذشتند. پرستو يك شيشه مايونز، ميوه، سيب زميني، كاهو و چندبطري نوشيدني برداشت. فروشگاه خلوت بود. در مقابل صندوق پرداخت چند تا هم باتري به صورت خريدهايش اضافه كرد. همچنان كه با آهنگ لطيف موسيقي چيزي را زير لب زمزمه ميكرد، بطريهاي نوشيدني و بسته هاي ميوه و سبزي را روي پيشخان گذاشت. فروشنده با خوش خدمتي خريدهاي او را در كيسه هاي جداگانه جا داد. پرسيد چيز ديگري نميخواهيد. پرستو گفت نه، فعلا نه و تشكر كرد. پول همه چيز را پرداخت و با شهاب از فروشگاه بيرون آمد.
در بازگشت باز هم شهاب ساكت بود. دلش ميخواست به هر قيمتي سكوت را بشكند، اما نميتوانست. انگار مغزش از كار افتاده بود. سرانجام پرستو او را به حرف كشيد0 از كار اداري و قرار ديدارش با سردبير پرسيد. شهاب گفت كه با همكارش به دفتر روزنامه رفته و خلاصه اي از حرفها را تعريف كرد. بعد هم گفت كه روزنامه امروز بسته شد. پرستو با دقت به حرفهاي او گوش داد. گفت كه چقدر از اين بابت متاسف است. گفت كه ممكن است تعطيلي رونامه موقت باشد و گفت كه اين روزها اتفاقهاي عجيبي ميافتد. شهاب گفت روزنامه را براي هميشه بسته اند. گفت كه روزنامه ديگر هرگز باز نميشود و خوشحال بود كه بابت اين پاسخ كسي دماغش را نميپچاند.

آبجی
8th December 2009, 12:59 AM
پرستو ديگر چيزي نگفت. به خيابان خلوت و خاموش خيره شد0 تكه هاي كاغذ سوخته، روزنامه هاي پاره و مچاله، پرچمهاي باد برده بر سر شاخه هاي خشك و بي بار درختها، كفشهاي لنگه به لنگه رها شده در خيابان و پياده روها حكايت از پايان يك جشن اعلام نشده خودجوش و انقلابي داشت. در كنار يكي از پياده روها چند كارگر شيشه هاي شكسته مغازه اي را تعويض ميكردند. حالا پرستو بود كه بايد حرفهاي تسلادهنده ميزد و اين كار دشوار بود. شهاب چيزي نميگفت چون ميدانست كه او يكي از همين روزها كشور را ترك ميكند.
پس بگذار هر چه ميخواهد بگويد. اگر فكر ميكند اين حرفها تسلادهنده اند بگذار اين طور فكر كند. افسوس كه آن همه از هم دورند. و اين حرفها شبيه همان حرفهايي بود كه خودش ميگفت و پرستو با خنده تمسخر دماغش را ميپيچاند. حالا در اين فضاي كوچك آن قدر نزديك هم نشسته اند كه ميتواند صداي نفس خفيف او را در اعماق سينه اش بشنود. اما از آن قلب كوچك تا اين گوش حساس دره اي هولناك به وسعت بهشت آسمانها و جهنم اين خيابانها فاصله است. فكر اين كه تا ساعتي پيش چقدر مورد اعتماد او بود و حالا در آستانه داوري ديگري قرار گرفته آزارش ميداد. از باغ بهشت رانده شده، اين است حقيقتي كه نميگذارد از اين دقايق كوتاه در كنار او بودن لذت ببرد. براي راندن افكار مزاحم نواري را برداشت تا در دستگاه ضبط بگذارد. چيزي كه به دستش رسيد نواري بود كه همان روز از فروشگاه خريد. پرستو زير چشم نگاهش كرد و لبخندي مبهم زد. شهاب منظورش را نفهميد. فكر كرد شايد اين آهنگ را دوست ندارد. در ميان نوارهاي ديگر گشت و چيزي شبيه همان كه در فروشگاه و خانه او شنيده بود گذاشت. پرستو گفت كه آهنگ قشنگي ست. گفت موسيقي سبك و گردش در فروشگاههاي بزرگ را دوست دارد. گفت ظهرهاي گرم تابستان وقتي كه دستگاه تهويه مطبوع خوب كار ميكند شنيدن اين موسيقي را در فروشگاههاي بزرگ دوست دارد. شهاب با آهنگي نه چندان شتابان در سكوت به سوي خانه او ميراند.
جلو در خانه صبر كرد تا زن جوان از ماشين پياده شود. ميخواست كمكش كند ولي ترجيح داد با آن بطريهاي بزرگ نوشابه و بسته هاي كوچك، به رغم تمايل باطني، رهايش كند و همان جا از او جدا شود. در هواي گرم روي صندلي داغ آنقدر انتظار كشيد تا زن نفس زنان همه بسته ها را يكي يكي بر زمين گذاشت. لحظه ها در چشم شهاب به كندي ميگذشت يا پرستو در كار خود شتابي نداشت. يك واژه نامفهوم از زبانش گذشت، يك لحظه ترديد، يك آه و بعد گفت مهم نيست. شايد چيزي را فراموش كرده بود. شهاب پرسيد و او گفت نه. بعد گفت متشكرم و منتظر شد چيزي بشنود. ولي شهاب چيزي نگفت. لبخند زد و ناشيانه در انتظار نشست تا پرستو در را ببندد، ولي او در را نبست. گفت نه، چيزي را فراموش نكردم، و گفت چه هواي گرمي و خم شد و گفت: "ميخواهي بيايي بالا. . .؟"
شهاب جا خورد. در لحن زن نشاني از ترغيب نديد، با اين حال سرخ شد و قلبش به تپش افتاد. چطور است كه نميتواند مثل او باشد. طبيعي رفتار كند و عادي حرف بزند. هنوز دستخوش اوهام و ماليخوليا بود. اما اين تعارف ساده در نهايت ميتواند به معني گذشت از خطاي او باشد. دلش گرم شد. دوستانه از هم جدا ميشدند و آن حماقت را دير يا زود هر دو فراموش ميكردند. گفت بايد به خانه برود و تشكر كرد. كارهاي زيادي دارد كه بايد سر و سامان بدهد. اما پرستو انگار قانع نشد. به نظر ناراضي و بي قرار ميآمد. آفتاب توي صورتش افتاده بود و چشمهايش را ميزد. باز هم يك واژه نامفهوم، حالا داشت غرولند ميكرد. چشمهايش را از مقابل نور تند آفتاب كنار كشيد و نگاهي به او كرد، سرش را زير سقف ماشين آورد و گفت: "پس يك بوسه . . . "
شهاب با ترديد به او نگاه كرد. به سختي ميتوانست آن چه را كه شنيده باور كند. پس هنوز در نظر او همان كودك نابالغ هميشگي است. چه بهتر. ديگر جاي تاسف نبود. قلبش ميكوبيد، اما به هر زحمتي كه بود بر هيجانش غلبه كرد. سر پيش برد تا به عادت خداحافظي آن گونه هاي لطيف را ببوسد، ولي در آخرين لحظه او را چهره به چهره خود ديد. پرستو لبهايش را بر لبهاي او گذشت و با تمام نيرو فشرد. بوسه اي گرم، مرطوب و مطبوع كه ميخواست انگار در اوج شگفتي زمان را به ابديت پيوند بزند.
پس او بار ديگر در عالم رويا غرق شد. چشمهايش را بست و به صداي گامهايي كه دور ميشدند گوش سپرد0 هنوز جاي دستي را كه به آرامي او را پيش كشيد و به نرمي پس زد بر قلب خود احساس ميكرد. اين اتفاق چند بار افتاد ـ نميدانست.
حالا ميتوانست آن بالا باشد. مغرور و آسوده. اما نميخواست چون ديگر واهمه اي نداشت. چقدر سبك بود. اينجا در كنار خيابان همان قدر خوشبخت بود كه آن بالا و ديگر فاصله اي نبود. چشمهايش را باز كرد و نفس عميق كشيد. با خود گفت روزها ميگذرند و سالها. اما اين لحظه شيرين براي هميشه از آن من شد. حالا ميفهمم كه چه روزهاي سختي را پشت سر گذاشتم، بي آن كه حتي يك نفس راحت بكشم. اما مهم نيست، چون او با من مهربان بود. حتي دعوتم كرد دوباره از اين پله ها بالا بروم. چقدر من خوشبخت هستم. مثل همه كساني كه با خوشبختي خصوصي خودشان زندگي ميكنند. با خاطري آسوده به خانه ميروند، براي خودشان غذا درست ميكنند، در اين بعدازظهرهاي گرم اندكي استراحت ميكنند، در تختخوابشان دراز ميكشند، موسيقي گوش ميكنند، كتاب ميخوانند و تا وقتي که سايه درختي هست، آن را در اين جهان ويران مصيبت زده سرپناه اميدهاي خود ميكنند. من زنده ام و نفس ميكشم. خانه ام را مرتب ميكنم. من خوشبخت هستم و زندگي ميگذرد.
در سايه درختها از شكاف در نيمه باز پرستو را ديد كه به تدريج از نظرش ناپديد ميشود. ميخواست برود و در خانه را ببندد، اما در همان لحظه سايه مردي را ديد كه شاخه ها را ميچيد. شهاب حركت كرد. در به آرامي بسته شد و او شتابان به سوي خانه رفت.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد