PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فرشته



آبجی
8th December 2009, 12:38 AM
آخرین تکه را از داخل جعبه خارج کرد و در مشتش گرفت . با درخشش خاصی که درچشمان اش بود به سمت پیرمرد رفت و آخرین تکه را به او داد . پیرمرد سرش را بلند کرد و دخترک در لابه لای آدم ها ناپدید شد .
پیرمرد از روی صندلی شکسته اش بلند شد و به سمت پسرکی که در گوشه ای از خیابان مشغول واکس زدن بود ، رفت و آخرین تکه را به او داد . پسرک سرش را بلند کرد و
پیرمرد در لا به لای آدم ها ناپدید شد .
پسرک واکسی پس از تمام شدن کار اش آخرین تکه بیسکویت را به دهان برد .. و در میان انبوه آدم ها ناپدید شد .

آبجی
8th December 2009, 12:39 AM
ایستاده به انتظار

سال اول زندگی ، شاد و سرحال بود .
سال دوم ، بزرگ شده و دیگر می فهمید .
سال سوم زندگی اش ، بزرگتر شده و بیشتر می فهمید .
هر سال که می گذشت بر سن و معلومات او افزوده می شد اما هیچ وقت نتوانست به این سوال پاسخ دهد که .. چرا به انتظار ایستاده است ؟
اکنون خیابانی در زیر پایش عبور می کند و او توانسته به پاسخ آن سوال پی ببرد و درجواب بگوید : « من به انتظار هیزم شکن ایستاده ام » .

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد