آبجی
8th December 2009, 12:25 AM
.. مشغول بازکردن آخرین قوطی کنسرو ماهی بود.
.. من هم در گوشه ای از سنگر منتظر بودم تا تکه ی کوچکی از گوشت بدن ماهی را
به خانه ببرم.
.. چند لحظه بعد، سوت خمپاره ای به گوش رسید .. به همراه تکه های کوچک و بزرگ
گوشت، در حوضچه ی خون، شناور بودم.
.. من هم در گوشه ای از سنگر منتظر بودم تا تکه ی کوچکی از گوشت بدن ماهی را
به خانه ببرم.
.. چند لحظه بعد، سوت خمپاره ای به گوش رسید .. به همراه تکه های کوچک و بزرگ
گوشت، در حوضچه ی خون، شناور بودم.