PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ياد اون قديما بخير...



Amir
28th November 2009, 12:16 AM
ياد اون قديما بخير .. ما ايرونيا عادت داريم كه يه جورايي حسرت گذشته رو بخوريم .. حسرت كه نه ياد كنيم از گذشته بگيم چه خوب بود .. ميگن وقتي رو نردبوني بالا رو نگا كن برو بالا نه بيا پايين .. ميگن جهان سوم ها به گذشتشون افتخار ميكنند و ميبالند چون الان حرفي براي گفتن ندارند .. كاري به درستي و غلطي اين حرفا ندارم .. بحث من اينجا از خاطرهاي تلخ و شيرين و از چيزهاي ست كه فك نميكنم ديگه برگردند .. هم ما عوض شديم هم محيط هم ادما ... ولي يه چيز ديگه بود اون روزا يه سادگي خاصي بود ..

بيايم براي لحظاتي هم كه شده از ارشيو ذهنمون يادي كنيم از خاطرات قديمي و ادمهاي قديمي
و منش هاي قديمي ..

Amir
28th November 2009, 12:43 AM
كيف مدرسه ام دو تا حلقه حلقه داشت كه به پايين كيفم چفت ميشد .. يادش بخير نون و پنير گرد هر صبح مادر ميذاشت توش .. الان مثل اينكه شده چيپس و كرانچي !! نهايت خلافمون لواشك بود .. بزگترين ارزوم جعبه مداد اهنگ دار بود كه وسط ويترين تحريري كنار مدرسه بود و هر وقت رد ميشدم نگاش ميكردم .. قشنگ بود .. صد و چهل تومان قيمتش بود .. خيلي گروووون بود !!! نون دونه اي پنج ريال اونوقتها كه شمردن بلد نبودم رفتم نونوايي تو بازار يه بيست تومني دادم گفتم نون ميخام .. گفت همش گفتم اره .. بعد همقد خودم نون گرفتم اوردم خونه .. به زور اوردم !! قدم به عقب كمونه كرده بود اگه دو دقيقه ديگه نميرسيدم ميفتادم با نونا .. رسيدم خونه مادر گفت بچه مگه قحطي اومده اينهمه نون برا چي گرفتي ..رفتي بيست تومن رو همه رو دادي نون !!! .... الان فك نكنم ديگه بچه ها نون بگيرند .. بچه ها فقط ميرند كانون زبان !! اگه معدل ثلث اول كه خوبه معدل دوم و سوم و كلشم هم بيست ميشد نميشد مادر مجبور كنم برام بخرتش .. حالا بگذريم كه چگونه گرچه اخرشم خريدمش !!! ارزوي بزرگي مينمود ولي نبود .. ميگن ارزوهاي ادم بزرگه ولي وقتي رسيد ميفهمه كوچيكه .. ياد اون قديما بخير چون سادگي خاصي داشت.... ادما هموني بودند كه بودند

هیوا
28th November 2009, 12:51 AM
چقدر قشنگ توصیف کردید آقا امیر.واقعا حق با شماست.اما قشنگی اون وقتا علاوه بر سادگیش همراه بودنش با معصومیت بچگانه هم بود.بچه ها دلشون پاکه و آرزوهاشون کوچیک.هرچند به نظر خودشون خیلی بزرگه{happy}.آرزوی یک جعبه مداد رنگی بزرگ یک دفتر فانتزی یا یک کیف نو آرزوی خیلی از بچه های زمان 20 سال پیش بود.الان تعداد بچه ها کمتر شده و زندگی ها ماشینی شدن و پدر و مادر هر چه که دارن به پای یک یا نهایتتتت دو فرزندشون میریزن.یادش بخیر بچگی ها ، اتاق اسباب بازی ها........

تاری
29th November 2009, 01:47 AM
یارب

.... گفتم از گذشته ها سخن مگو!
من گذشته را چو سنگ در فلاخن نهاده ام
و در اوج کین،
در کمین انتظار
بر آسمان شب پرت کرده ام.
با من از گذشته ها سخن مگو!
و .......

دستتون درد نکنه. تاپیک جالبی است. جالبتر هم می شه اگر همه در این سفره ی صادقانه ی بازی کودکانه پیش هم جمع شوند.
وقتی دیروز را با آنچه امروز می بینم، می سنجم فقط قطعه ادبی بالاست که بر زبانم جاری می شود.
.....
سری به آرشیو زدم و اووووووووووووووووووووه کلی پرونده . یعنی اینقدر پرونده داشتم و خودم خبر نداشتم. مگه تا کجا اومدم؟؟؟؟؟؟؟؟

...... یادش بخیر، کیف مدرسه منم با منظره ای از کارتون "حنا دختری در مزرعه" جلوه می نمود.
روز پنج شنبه، روز شادی من بود چون هم ساعات درس مدرسه سه ساعت بود و هم فرداش تعطیل.
اگه استثنائا" پدر پول تو جیبی می داد چقدر ذوق می کردم و می رفتم باهاش آرد نخودچی می خریدم.
یادش بخیر که موقع ظهر، لحظه ی شادی من بود که می تونستم پیاده برگردم خونه و از سواری خبری نبود.
یادش بخیر که تغذیه ی زنگ سیاحت فقط یک سیب بود و نون پنیر.
وای خدای من! یادش بخیر که همیشه دفتر ریاضیمو باید مخفی می کردم چون همه اش نقاشی بود و پدر تاکید می کرد پس ریاضیش کو؟ این شِکلکها رو نکش، بچه!
قبل از معلم، پدر باید یه بار می دید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
از این گذشته یادش بخیر این خاطرات که؛
اگر روزی کفش و کیف می خریدیم نمی دونم چرا روز، آره همون یک روز کِش می اومد و فردا نمی شد؟ چرا؟
.....
اینهم یادش بخیر که دزدکی پشت بوم می رفتم و ستاره ها رو نشون می کردم و با ستاره ی خودم حرف می زدم.
.....
خدا رو شکر که بچگی کردم و در بزرگی هم بچه ام.
ولی بچه های امروزی چی!!!
فقط یه نگاه و یک حرف:
ستاره های آسمونشون دیده نمی شه و محو شدن توی غبار و کدورتهای ساختگی بزرگترها.
آسمون هم توی دود و برجها کوچیک شده!!!!

یا علی

kab
29th November 2009, 10:47 AM
سلام دوستان



یاد دارم روزگار پیش را
مردم نزدیک دور اندیش را
هر که بامش بیش
سر در پیش داشت
یک گلیم کهنه
ده درویش داشت
شیوه همسایگی در پیش بود
نوش در کام همه بی نیش بود
حرس مردم را اسیر خویش کرد
خلق را یکباره لادرویش کرد

نمیدونم چرا اینقدر کم حافظه شدم یه ساعته دارم فکر میکنم چیزی یادم نمیاد فکر کنم من جهان اولیم

آبجی
18th December 2009, 01:47 PM
دست تون درد نکنه اقا امیر خیلی خوب بود خیلی قشنگ .

یاد دوران مدرسه افتادم یادش بخیر 8-> .


راستی یادتون میاد چند سال پیش چقدر با هم صمیمی بودیم رفت و امد ها بیشتر بود . مهربونی ها همدلی ها ولی الان چی ؟ اپارتمان میسازیم برج میسازیم ، همسایه از حال همسایه خبر نداره {worried} .


زمستون ها چقدر برف میومد میرفتیم تو کوچه با بچه ها برف بازی میکردیم ادم برفی درست میکردیم ولی بچه های این دوره چی ؟ به نظرتون لذت رو ما بردیم یا اونا ؟ من که میگم ما 8-> تابستونا تو کوچه ها بازی میکردیم دم غروب هم قایم موشک بازی هفت سنگ لی لی اخی 8-> یادش بخیر دلم میخواد برای یه بار هم که شده برگردم به اون دوران یه جورایی دل همه مون تنگه برای اون دوران دوست داریم همه چیزمون رو بدیم برگردیم یه لحظه به اون دوران {happy}

آبجی
18th December 2009, 02:08 PM
یاد قدیما بخیر




که یکدلی و یکرنگی هوایی داشت




گذشت و فداکاری تو دلها نوری داشت





یاد قدیما بخیر




اون قدیمایی که ، دروغ گناه داشت




نه طوری که این روزا رواج داشت

آبجی
18th December 2009, 02:23 PM
این شعر رو یه جا خوندم خیلی قشنگ بود یه جورایی حرف دل این تاپیک بود گفتم اینجا بزارم تا شما هم بخونیدش


يادش بخير اون قديما

ياد ديار غربتا
يادش بخير اون قديما
ياد اون خيابونا ، محله ها ، اون كوچه ها
اون كوچه های خاكيها
يادش بخير اون قديما
دور و ورم بود رفيقا
يادش بخير تنهاييها
به عشق یادگاريا
زنده بودم با لحظه ها
ساخته بودم خاطره ها
خوب و بده ، اون قديما
دلتنگی ها ، پر از ادا
خسته تر از زمونه ها ، بهونه ها ، گلايه ها
آزادم از بند و رها
شدم پرنده ی صبا
يادش بخير اون قديما
يادش بخير اون خونه ها ، آرزوها ، اميد و نا اميدی ها
گاهی ‌سفيد ، گاهی سيا
هم غريبه ، هم آ شنا
آدمی و حول و ولا
جوونيهای بی ريا
دل داده های ‌ بي وفا
بزرگترين درس بقا
نهی كردن و نه گفتنا
يادش بخير اون قديما
ياده همه حماقتا
حماقتهای نا بجا
حكايت اون آدما
به قول خود ما عاشقا
برام شده تجربه ها
يادش بخير اون قديما
يادش بخير قاصدكها
بال و پر پروانه ها
قربون اون ، آ سمو نا
رفتن چو بارون ، گذرا
چك چك بارون ، ناودونا
بارون بارون ، سيلاب ها
دريا و نهر و رود ها
غصه ی قلب ياس ها
چنگ ميزنم ، ريسمان ها
تنهايی ، تنها درد ها
يادش بخير اون قديما
ياده دل و تنها يیا
بود و نبوده ساقيا
حس درونم كيميا
وارد شدم در ابتدا
تازه شدم صاحب عزا
دلتنگ شدم تا انتها
تا بر كنم جان و فنا
چشم و دلم رو به سما
يادش بخير اون قديما
با همه ی خوب و بدا
گذشت تموم ماجرا
يادش بخير اون قديما ...!

schrodinger
18th December 2009, 06:25 PM
یادش بخیر ...
پوست درختا رو می کندم و ازشون سوت درست می کردیم. وقت شکوفه دادن درخت بسم که می شد دیگه عمرا اگه از درخت پایین میومدیم. وقت امتحانم یکی از شکوفه های بسم رو زیر زبون می ذاشتیم تا امتحانمون خوب بشه.
عشقمون آتیش بازی بود. یه کبریت از یه گوشه کش می رفتیم و چند تا چوب و برگ و علف جم می کردیم و می سوزوندیمشون و خودمون با خنده و شادی دور و برش جم می شدیم. بعضی وقتا از ترس دعوای همسایه ها و پدر مادرمون آتیش و روشن می کردیم و می رفتم کمی عقب تر و از دور نگاش می کردیم.
محرم کارمون فقط روشن و خاموش کردن شمع بود.
یادش بخیر ...
دسته حسینیه یه شکوه دیگه ای داشت.
اشک مردم تو محرم یه حرارت دیگه ای
سفره افطار به همه سادگیش گرم تر و صمیمی تر از سفره رنگین الان بود
برای فهمیدن محرم و رمضون احتیاجی به نگاه کردن به تقویم نداشتی. بوش راحت به مشامت می رسید.
بارون بوی خاک می داد
برف بوی سرسره بازی
بهار بوی عیدی
تابستون بوی سفر
یادش بخیر ...
دنبال پسر همسایه می افتادیم و زمین می خوردیم و زخمی می شدیم
یادش بخیر با گریه دوباره بلند می شدیم و دنبالش می کردیم، ایندفه سریعتر ...
یادش بخیر توپی که همسایمون پاره کرد
یادش بخیر توپی که مال دختر همسایه بود پاره کردم

چارشنبه سوری ...
حداقلش این بود که تن مردم نمی لرزید. از عصر صدای ترقه می اومد تا ساعت 12 شب.
شب یلدا هندونه ها قرمزتر بودن
سیزده بدر همیشه بادی بود

گرگم به هوا ...
آی فرشته جونم فرشته ...
چرخ و فلکی که همیشه منتظرش بودیم تا بیاد سر کوچه و سوارش بشیم و رانندش برامون پلنگ پلنگ پلنگه بخونه
لاستیکی که با چوب می چرخوندیمش و می افتادیم دنبالش
ماشینی که بهش نخ می بستیم و با خودمون می کشیدیم
کامیونی که با یه لودر پشتش و پر از خاک می کردیم و یه کم اونور تر خالی می کردیمش

یادش بخیر ...
کدو حلوایی ...
اناری که ابش رو می گرفتیم و بعد هسته هاشو می خوردیم ...
فندقایی که باهاشون فرفره درست می کردیم...
نون و پنیر و چای شیرین ...
ماست و شکر ...
اون سوسکایی که با ترس و وحشت می کشتیمشون تا زیاد نشن!

درخت گوجه سبز حیاط خاله ...
درخت انجیر مادر بزرگ ...

کاش بر می گشتم به بچگیم
.
.
.

آبجی
19th December 2009, 01:09 AM
واقعا یاد اون قدیما بخیر که بعضی ها هنوز پیشمون بودن و هنوز حرفی از رفتن نزده بودن

Amir
29th December 2009, 07:42 AM
باز ياد قديما بخير .. ياد مشهدي باقر با اون ماستهاي فله اي كه هنوز مزه اش زير زبونمه .. نگين بهداشت و اين حرفا به قول مادرم ادم با خدايي بود حلال و حروم ميكرد زياد .. شايدم به خاطر همينم بود كه طعم شير و ماستي كه ميداد دست مردم يه چيز ديگه بود .. بنده خدا پيرمرد فك كنم تا اخرين روز زندگيش كار ميكرد .. ياد نخود چي كشمش و نقل بخير .. خلافتر بگيم ياد لواشك و قره قروت هم بخير ... بستني الاسكا و قيفي .. ادامس لوله اي يه تومني ..

ياد قاسم پسر همسايه بالاييمون بخير .. وقتي فكر ميكنم يبينم وقتي بچه بودم مرد بودن رو ازش ياد گرفتم ..همكلاسي خودم بود تا كلاس دوم با هم بوديم .. مادرش عصمت خانوم يا به قول مادرم مامان قاسم (چشمك) خياطي ميكرد .. پدرش كارگز بود و سال دوم كه بوديم فوت كرد .. خدا بيامرزدش .. من لبخند تو صورت اين ادم نديدم .. نه عيد نه غير عيد نه .. چهره شخك و مصمم و جدي داشت و پيشوني پر از خط و و با ته ريشي و سيگار رو لب ..ولي هميشه ان تايم بود .. پوست دستش زمخت بود بعد فهميدم به خاطر بناييه .. قاسم هم ميرفت .. ولي بعد فهميدم كه مادرش نذاشته و گفته درستو بخون ..پسر نابغه اي نبود ولي بي استعداد هم نبود .. از سال دوم ميرفت سر كار .. كار كه چه عرض كنم اگه كيك شكري فروختن رو بهش بگيم كار .. به قول خودش پول قلم خودكار خودش و خواهرش رو درمياورد .. سال دومي كه مادرش هم نميتونست كار كنه خيلي بيشتر درگير بودند .. صبحش تو مدرسه كف دستي ميخورد از اقا معلم .. و تنبيه ميشد و شب هم ميرفت كارگري .. و تو كل اون مدرسه فقط من ميدونستم .. صبح ها بعضي وقتها ميرفتم كمكش ولي اغلب چون قدم كوتاه تر بود و چثه ام كوچك تر نميتونستم زياد وايسم ..و از همه بدتر انتظار خيلي خستم ميكرد ..و يه چيز ديگه اينكه هنوز حساب كتابم سرعت نداشت .. پول ابي بيست تومني بود پول سفيد ده تومني .. اگر كسي صد تومني ميداد حسابش برام سخت ميشد بنابراين اشتباه ميكردم ..

صبح دفتر مشق ها اماده بود .. من چپ اند قيچي مينوشتم .. قاسم اصلا نمينوشت .. و كتك ميخورد حسابي و شده بود تنبل كلاس و ته ميزي .. كسي اصلا نميدانست كه اصلا دفتري براي نوشتن نداشت ..حالا كه فكر ميكنم و يادم مياد اصلا نشنيدم كه حتي تو شوخي همون دوران هم معلممون رو مسخره كنه ديروز تو اتوبوس ديدم كه چهار تا بچه مدرسه اي از فيلمي كه از معلم بيچاره گرفتن هر و كر ميخندن و شده اسباب تفريح .. با زماني كه گذشت ادب هم كمرنگ تر شد ..يادش بخير يه روز به خاطر اينكه دوستمي رو ثابت كنم مشق ننوشتم و اتفاقا اقاي باقري معلم گرام كه اتفاقا الان معاونت مهمي هم در اموزش و پرورش فارش داره و همچنان خدمتشون ميرسيم از سر اينكه عدالت رو اجرا كنه بنده رو هم از كتك با شلنگ محروم نكردند و با تخفيف ويژه شش عدد شلنگ كف دستي خورديم .. و خداييش تا مغز دستم درد گرفت و خيلي تحمل كردم كه گريه نكنم .. و به پيوست تنبيه به خانوداه محترم هم خبر داده شد و از كارتون ديدن و بازي كردن هم تا اطلاع ثانوي محروم شدم .. مهم نبود .. گرچه پسر شجاع رو تا مدتي نديدم ولي پسر شجاعي بود كه هر روز ميدديمش و دوس داشتم كه برم و با اون كيك بفروشم .. حاج قاسم ثلث سوم نشده كلمدرسه رو گذاشت كنار و شد رفوزه تو كوزه و درس عبرت سايرين .. ولي كسي خبر نداشت كه قاسم مردي بود كه براي ابروي زندگي و خانوادش خيلي تلاش ميكرد.. اينها چيزهاي ست كه در زندگيم لمس كردم و ديدم .. هزار تا بهانه داشت .. ولي نه دزد شد ..نه معتاد شد ..

Amir
24th December 2010, 01:41 PM
یاد قدیما بخیر .. یاد کوچه پس کوچه های تو در توی راه مدرسه بخیر .. اویزون میشدیم بهار نارنج بچنییم .. وقتی میرفتیم سر کلاس کلاس بوی بهار نارنج میداد .. حالا کلاسمون بوی دلتنگی میده .. وقتی کسی میمرد مادر میگفت رفته پیش خدا و تو بهشت .. بعضی وقتها احساس مردگی میکنم ولی روی زمینم.. راستی دلتنگی های بچگی هم یه جور دیگه بود

shirin22
24th December 2010, 01:50 PM
[golrooz][golrooz][labkhand][golrooz][golrooz]

shirin22
24th December 2010, 01:51 PM
یاد قدیما بخیر .. یاد کوچه پس کوچه های تو در توی راه مدرسه بخیر .. اویزون میشدیم بهار نارنج بچنییم .. وقتی میرفتیم سر کلاس کلاس بوی بهار نارنج میداد .. حالا کلاسمون بوی دلتنگی میده .. وقتی کسی میمرد مادر میگفت رفته پیش خدا و تو بهشت .. بعضی وقتها احساس مردگی میکنم ولی روی زمینم.. راستی دلتنگی های بچگی هم یه جور دیگه بود
چرا اینقدر یاد گذشته افتادی [soal]

Amir
24th December 2010, 02:50 PM
سوال جالبی بود .. واقعان چرا یاد گذشته میکنیم ؟ تو همه پستهای که زده شد چه چیزی مشترک بود .. سادگیو صداقت که کنار اونا ارامش هست .. که این روزا کمتر میبینمش ..سوال اینکه در واقع ما در گذشته چی چیزی رو جستجو میکنیم ایا زمان محتوی چیزهای خوب هست که داره اونا رو با جلو رفتن از دست میده یا ما ادمها داریم راهی رو میریم که از این چیزهای خوب دور میشیم .. در جواب دوست عزیز باید بگم بد نیست گاهی به گذشته سری بزنیم دستمالی به خاطرات بکشیم شاید چیزیهای بدرد بخوری رو یادمون بیارند

ساناز فرهیدوش
24th December 2010, 10:47 PM
ه موقع ها هم تاریخ تکرار میشه ها ! دوران تاریخی کسب لیسانس که می خندیدم و گاه درس می خوندیم .
حالا دوباره با هم بازم سر یک کلاسیم منتها الان درس می خونیم و گاهی از لابه لای کتا بهی قطور به هم لبخند می زنیم .نمی دانم خنده ا را در کدام صفحه نشانه گذاشته بودم .شما ندیدید ؟

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد