PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان بسیار زیبای *نیاز*



سردار
27th November 2009, 12:37 AM
لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نمي تواند کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.

جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بي اعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون کند.

زن نيازمند در حالي که اصرار ميکرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينکه بتوانم پولتان را ميآورم .»

جان گفت نسيه نمي دهد. مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را مي شنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .»

خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم مي دهم ليست خريدت کو ؟

لوئيز گفت : اينجاست.

- « ليست ات را بگذار روي ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستي ببر.» !!

لوئيز با خجالت يک لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه ترازو پايين رفت.

خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.

مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ديگر ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.

در اين وقت، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
کاغذ ليست خريد نبود، دعاي زن بود که نوشته بود:
« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده کن »

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد