PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان رستم و سهراب



Geek
21st November 2009, 03:38 PM
داستان رستم و افراسياب


بر گرفته از كتاب " مقدمه اي بر رستم و اسفنديار " اثر شاهرخ مسكوب (http://www.shariaty.com/adabiyat/ferdosi/afrad/shahrokh-maskob.htm)

گشتاسب پادشاهي است كه سلطنتش را با زور و ناجوانمردي از پدرش لهراسب غصب كرده است . يعني به دولت روم پناه ميبرد و با استفاده از قدرت آنها پدرش را وادار ميكند تا سلطنت را به او تسليم كند . او فرزندي به نام افراسياب دارد كه رويين تن است يعني چيزي بر او كارگر نيست . گشتاسب از نيروي فرزندش اسفنديار براي نابود كردن مخالفان دين زردشت استفاده ميكند . و افراسياب همه كافران را (كساني كه به آيين زردشت نباشند ) به زور شمشير از بين ميبرد و يا به دين بهي در مي آورد ( دين زردشت ) . در نبرد با رستم ، افراسياب از اين خدمت خود اينگونه ياد ميكند :


كنون كارهايي كه من كرده ام زگردنكشان سر بر آورده ام


نخستين كمر بستم از بهر دين تهي كردم از بت پرستان زمين
اما گشتاسب كه نميخواهد هيچگاه قدرت پادشاهي را به پسرش منتقل كند، هر بار او را به ماموريت خطرناكي ميفرستد تا هم او را مشغول كند و هم از قدرت او براي سركوب دشمنانش استفاده كند . و هر بار هم به پسرش وعده ميدهد كه اگر اين كار را انجام بدهي تخت و تاج شاهي را به تو ميدهم وهر بار هم زير قول خودش ميزند .حتي يك بار او را به زندان نيز مي اندازد . اما در اين زمان به سرزمين گشتاسب حمله ميشود و پدر چاره اي نميبيند جز آنكه فرزندش را آزاد كند تا باز از قدرت او استفاده كند . وبراي آزاد كردن او ادعا ميكند كه بدخواهان باعث شدند كه او پسر بيگناهش را به زندان بيندازد .


كه او را ببستم بر آن رزمگاه بگفتار بد خواه و او بي گناه
سهراب در اين نبرد هم پيروز ميشود و دشمنان را فراري ميدهد اما باز گشتاسب به عهدش وفا نميكند و پسر را به بازگرداندن خواهران اسيرش به ثوران زمين ميفرستد . به اين اميد كه امكان ندارد افراسياب بتواند موفق شود . اما باز افراسياب موفق ميشود و هفت خوان را طي كرده و خواهرانش را نجات ميدهد . اما باز هم پدر بد قولي ميكند و افراسياب اين بار خشمگين ميشود و به پدر اعتراض ميكند كه :


بهانه كنون چيست من بر چيم پس از رنج پويان ز بهر كيم ؟
در اينجا گشتاسب ناچار با وزيرش مشورت ميكند كه چه كند . وزير او كه از نيت باطني گشناسب آگاه است و ميداند كه گشتاسب قصد دارد فرزندش را نابود كند به او ميگويد كه او را بفرست تا رستم را دستگير كند و بياورد كه كاري است محال و او به دست رستم كشته خواهد شد . اما رستم هم كسي نيست كه بتوان به او تهمتي زد و همگان او را به نيكي و جوانمردي ميشناسند . حتي گشتاسب دو سال مهمان رستم بود و رستم كوچكترين بي احترامي به او نكرده بود . و اسفنديار اين بار كاملا ميفهمد كه چرا پدرش او را به نبرد با رستم ميفرستد . و به صراحت به پدرش ميگويد كه :


تو را نيست دستان و رستم بكار همي چاره جويي باسفنديار


دريغ آيدت جاي شاهي همي مرا از جهان دور خواهي همي
اما گشتاسب تشنه قدرت است و تصميم دارد فرزندي را كه آنهمه به او كمك كرده است به ديار عدم بفرستد .
مادر اسفنديار نيز كه از قصد همسرش آگاه است تلاش ميكند افراسياب را از اين كار باز دارد اما اسفنديار نيز از يك سو تشنه قدرت است و از سوي ديگر جواني مومن و به نوعي از مقدسان و حتي داراي بازوبندي از شخص زردشت و پايبند به رسم و آيين شاهنشاهي ، كه نميتواند دستور شاه را ناديده بگيرد . و از طرفي نيز افراسياب شخصيتي دارد كه حاضر نيست چون پدر ، با تكيه به زور ، سلطنت را بدست آورد . (همانطور كه در آغاز گفته شد ، گشتاسب خود با توطئه و تهديد سلطنت را از پدرش گرفت ) افراسياب در جايي به شخصي كه او را از اين نبرد باز ميدارد چنين ميگويد :
گر ايدونك دستور ايران تويي دل و گوش و چشم دليران تويي
همي خوب داري چنين راه را خرد را و آزردن شاه را
همه رنج و تيمار ما باد گشت همان دين زردشت بيداد گشت
كه گويد كه هر كو زفرمان شاه بپيچد به دوزخ بود جايگاه

اما اسفنديار گوشش به حرف كسي نيست و عقل و خرد را نيز به كناري گذاشته است . و عزم دارد كه رستم را به فرمان شاه در بند و دست و پا بسته به حضور گشتاسب بياورد . به اميد آنكه اين بار پدر به عهد خود وفا كند . و به اين اميد عازم سرزمين رستم ميشود .

اما رستم نيز كسي نيست كه حاضر شود او را دست بسته به اسيري ببرند .پهلواني با ششصد سال عمر پر از خدمت توسط جواني دست و بسته به نزد گشتاسب برده شود ؟! رستم تلاش بسياري ميكند تا افراسياب را از اين كار برحذر دارد اما همه تلاش هايش با شكست روبرو ميشود . رستم از همه سو محاصره شده است . اگر در اين نبرد كشته شود سرزمينش تاراج خواهد شد و به گفته زال :


همي تخم دستان زبن بركند زن و كودكان را به خاك افكند


بدست جواني چو اسفنديار اگر تو شوي كشته در كارزار
نماند به زاولستان آب و خاك بلندي و بوم گردد مغاك
اگر با او بجنگد ميداند كه او رويين تن است ( چيزي به او كارگر نيست ) و نبرد با او براي رستم نيز امري خطرناك است آنهم در اين سن و سال و اگر او را بكشد اين امر هم براي او افتخاري نخواهد داشت ضمن اينكه ميتواند مردم و سرزمين او را به مخاطره اندازد . پس چه بايد كرد ؟ و سرانجام كار چه خواهد شد ؟

شاهنامه فردوسي را باز كنيد و اين داستان شيرين و پر حكمت را از زبان استاد سخن خود بخوانيد .
8->

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد