PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : برای سهراب .. شاعر عشق ..



hoora
20th November 2009, 09:18 PM
http://uc-njavan.ir/MaXUpload/88/4-5-6/Sohrab-Sepehri.jpg
برای سهراب .. شاعر عشق ..

خوب میدانم ...

لیک از این تنهایی همیشه بیزارم ..

ولی عاشق همیشه تنهاست..

عاشق یعنی مجنون ..

عاشق یعنی دیوانه ..

کوچ میکند به کنج دل این دیوانه مجنون عاشق ...

در این تو در توی کوچک، خود را گم میکند ..

و فریادش ..

سکوت است ..

و نشانه اش اشکیست ..

آن هم شاید قطره ای ..

خوب میدانم ..

تلخ است ..

طعم این اشک تلخ است ...

ارمين
12th December 2009, 12:54 PM
اهل کاشانم
روزگارم بد نيست.
تکه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.

و خدايي که در اين نزديکي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن کاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.

من مسلمانم.
قبله ام يک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تکبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج.

کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زير اقاقي هاست.
کعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر.

"حجر الاسود" من روشني باغچه است.

اهل کاشانم.
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق که در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.

اهل کاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاک "سيلک".
نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟

پدرم نقاشي مي کرد.
تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.
خط خوبي هم داشت.

باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
ميوه کال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب.
آب بي فلسفه مي خوردم.
توت بي دانش مي چيدم.
تا اناري ترکي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد.
تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت.
گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت.
فکر ،بازي مي کرد.
زندگي چيزي بود ، مثل يک بارش عيد، يک چنار پر سار.
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسک بود،
يک بغل آزادي بود.
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.

طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبک بيرون دلم از غربت سنجاقک پر.

من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هواي خنک استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار کسي رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سکوت خواهش،
تا صداي پر تنهايي.

چيزهايي ديدم در روي زمين:
کودکي ديم، ماه را بو مي کرد.
قفسي بي در ديدم که در آن، روشني پرپر مي زد.
نردباني که از آن ، عشق مي رفت به بام ملکوت.
من زني را ديدم ، نور در هاون مي کوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود، دوري شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چکاوک مي خواست و سپوري که به يک پوسته خربزه مي برد نماز.

بره اي ديدم ، بادبادک مي خورد.
من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
در چراگاه " نصيحت" گاوي ديدم سير.

شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: "شما"

من کتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
کاغذي ديدم ، از جنس بهار،
موزه اي ديدم دور از سبزه،
مسجدي دور از آب.
سر بالين فقهي نوميد، کوزه اي ديدم لبريز سوال.

قاطري ديدم بارش "انشا"
اشتري ديدم بارش سبد خالي " پند و امثال".
عارفي ديدم بارش " تننا ها يا هو".

من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد.
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم، که سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد.
و هواپيمايي، که در آن اوج هزاران پايي
خاک از شيشه آن پيدا بود:
کاکل پوپک ،
خال هاي پر پروانه،
عکس غوکي در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهايي.
خواهش روشن يک گنجشک، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد.
و بلوغ خورشيد.
و هم آغوشي زيباي عروسک با صبح.

پله هايي که به گلخانه شهوت مي رفت.
پله هايي که به سردابه الکل مي رفت.
پله هايي که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک رياضي حيات،
پله هايي که به بام اشراق،
پله هايي که به سکوي تجلي مي رفت.

مادرم آن پايين
استکان ها را در خاطره شط مي شست.

شهر پيدا بود:
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
سقف بي کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشي گل هايش را مي کرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
کودکي هسته زردآلو را ، روي سجاده بيرنگ پدر تف مي کرد.
و بزي از "خزر" نقشه جغرافي ، آب مي خورد.

بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.

چرخ يک گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
مرد گاري چي در حسرت مرگ.

عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
کلمه پيدا بود.
آب پيدا بود ، عکس اشيا در آب.
سايه گاه خنک ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در کوچه زن.
بوي تنهايي در کوچه فصل.

دست تابستان يک بادبزن پيدا بود.

سفر دانه به گل .
سفر پيچک اين خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ريزش تاک جوان از ديوار.
بارش شبنم روي پل خواب.
پرش شادي از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.

جنگ يک روزنه با خواهش نور.
جنگ يک پله با پاي بلند خورشيد.
جنگ تنهايي با يک آواز:
جنگ زيبايي گلابي ها با خالي يک زنبيل.
جنگ خونين انار و دندان.
جنگ "نازي" ها با ساقه ناز.
جنگ طوطي و فصاحت با هم.
جنگ پيشاني با سردي مهر.

حمله کاشي مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر " لوله کشي".
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
حمله واژه به فک شاعر.

فتح يک قرن به دست يک شعر.
فتح يک باغ به دست يک سار.
فتح يک کوچه به دست دو سلام.
فتح يک شهر به دست سه چهار اسب سواري چوبي.
فتح يک عيد به دست دو عروسک ، يک توپ.

قتل يک جغجغه روي تشک بعد از ظهر.
قتل يک قصه سر کوچه خواب .
قتل يک غصه به دستور سرود.
قتل يک مهتاب به فرمان نئون.
قتل يک بيد به دست "دولت".
قتل يک شاعر افسرده به دست گل يخ.

همه روي زمين پيدا بود:
نظم در کوچه يونان مي رفت.
جغد در "باغ معلق " مي خواند.
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه آرام "نگين" ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر کرچه چراغي ابدي روشن بود.

مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت ها را، کوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاک را ديدم.
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.


اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام.
من در اين خانه به گم نامي نمناک علف نزديکم.
من صداي نفس باغچه را مي شنوم.
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي.
و صداي پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پريدن در بال
و ترک خوردن خودداري روح.
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدينه،
جريان گل ميخک در فکر،
شيهه پاک حقيقت از دور.
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي ، کفش ايمان را در کوچه شوق.
و صداي باران را، روي پلک تر عشق،
روي موسيقي غمناک بلوغ،
روي آواز انارستان ها.
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب،
پاره پاره شدن کاغذ زيبايي،
پر و خالي شدن کاسه غربت از باد.

من به آغاز زمين نزديکم.
نبض گل ها را مي گيرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه اشيا جاري است .
روح من کم سال است.
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
روح من بيکار است:
قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
روح من گاهي ، مثل يک سنگ سر راه حقيقت دارد.

من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدن بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين.
رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگي هست ، شور من مي شکفد.
بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.

مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم.
مثل يک گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يک ميکده در مرز کسالت هستم.
مثل يک ساختمان لب دريا نگرانم به کشش هاي بلند ابدي.

تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تکثير.

من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يک بوته بابونه.
من به يک آينه، يک بستگي پاک قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادکنک مي ترکد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف کند.
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
رنگ هاي شکم هوبره را ، اثر پاي بز کوهي را.
خوب مي دانم ريواس کجا مي رويد،
سار کي مي آيد، کبک کي مي خواند، باز کي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت ، زير دندان هم آغوشي.


زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست ، که لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است که مي چيند.
زندگي نوبر انجير سياه ، که در دهان گس تابستان است.
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگي تجربه شب پره در تاريکي است.
زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است که در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يک باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهايي "ماه"، فکر بوييدن گل در کره اي ديگر.

زندگي شستن يک بشقاب است.


زندگي يافتن سکه دهشاهي در جوي خيابان است.
زندگي "مجذور" آينه است.
زندگي گل به "توان" ابديت،
زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،
زندگي "هندسه" ساده و يکسان نفسهاست.

هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچهاي غربت؟

من نمي دانم
که چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، کبوتر زيباست.
و چرا در قفس هيچکسي کرکس نيست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.

چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فکر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازي کرد.
زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر کاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني کردن در حوضچه "اکنون"است.

رخت ها را بکنيم:
آب در يک قدمي است.

روشني را بچشيم.
شب يک دهکده را وزن کنيم، خواب يک آهو را.
گرمي لانه لکلک را ادراک کنيم.
روي قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان گره ذايقه را باز کنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
و نگوييم که شب چيز بدي است.
و نگوييم که شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.

و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.

صبح ها نان و پنيرک بخوريم.
و بکاريم نهالي سر هر پيچ کلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانيم کتابي که در آن باد نمي آيد
و کتابي که در آن پوست شبنم تر نيست
و کتابي که در آن ياخته ها بي بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر کرم نبود ، زندگي چيزي کم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت.
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد.
و بدانيم که پيش از مرجان خلائي بود در انديشه درياها.

و نپرسيم کجاييم،
بو کنيم اطلسي تازه بيمارستان را.

و نپرسيم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است.
و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي، چه شبي داشته اند.
پشت سر نيست فضايي زنده.
پشت سر مرغ نمي خواند.
پشت سر باد نمي آيد.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روي همه فرفره ها خاک نشسته است.
پشت سر خستگي تاريخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون مي ريزد.

لب دريا برويم،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب.

ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس کنيم.

بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
(ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين،
مي رسد دست به سقف ملکوت.
ديده ام، سهره بهتر مي خواند.
گاه زخمي که به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است.
گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسيم از مرگ
(مرگ پايان کبوتر نيست.
مرگ وارونه يک زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرک است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ودکا مي نوشد.
گاه در سايه است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر اکسيژن مرگ است.)

در نبنديم به روي سخن زنده تقدير که از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.

پرده را برداريم :
بگذاريم که احساس هوايي بخورد.
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته که مي خواهد بيتوته کند.
بگذاريم غريزه پي بازي برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاريم که تنهايي آواز بخواند.
چيز بنويسد.
به خيابان برود.

ساده باشيم.
ساده باشيم چه در باجه يک بانک چه در زير درخت.

کار ما نيست شناسايي "راز" گل سرخ ،
کار ما شايد اين است
که در "افسون" گل سرخ شناور باشيم.
پشت دانايي اردو بزنيم.
دست در جذبه يک برگ بشوييم و سر خوان برويم.
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.
هيجان ها را پرواز دهيم.
روي ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي "هستي".
ريه را از ابديت پر و خالي بکنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم

صبا محمدي
7th January 2010, 11:52 AM
غمی غمناک
شب سردی است,و من افسرده.
راه دوری است,و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.


می کنم,تنها,از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها.


فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.


نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر,سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای,این شب چقدر تاریک است!


خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل
غم من,لیک,غمی غمناک است.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد