PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعرهای تنهایی



صفحه ها : [1] 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11

SK8ER_GIRL
6th September 2008, 09:29 PM
شعر های جدایی و تنهایی خیلی زیاد هستن که با یاری شما دوستان عزیز سعی میکنیم اینجا قشنگترین هاشو جمع آوری کنیم.

SK8ER_GIRL
6th September 2008, 09:30 PM
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ي ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا وگل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ

يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه ي عشق گذران است
تو كه امروزنگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا گه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن...

با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي
من نه رميدم نه گسستم

باز گفتم كه تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو در افتم
همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم

اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد

يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم نرميدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم
نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نكني ديگر از آن كوچه گذر هم
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم؟...

SK8ER_GIRL
6th September 2008, 09:32 PM
جاده ي قلب مرا رهگذري نيست كه نيست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفري نيست كه نيست

آن چنان خيمه زده بر دل من سايه ي درد
كه در او از مه شادي اثري نيست كه نيست

شايد اين قسمت من بود كه بي كس باشم
كه به جز سايه مرا با خبري نيست كه نيست

اين دل خسته زماني پر پروازي داشت
حال از جور زمان بال و پري نيست كه نيست

بس كه تنهايم و يار دگر نيست مرا
بعد مرگ دل من چشم تري نيست كه نيست

شب تاريك ، شده حاكم چشم و دل من
با من شب زده حتي سحري نيست كه نيست

كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
كه به شيريني مرگم شكري نيست كه نيست ....

SK8ER_GIRL
6th September 2008, 09:33 PM
براي چندمين بار از تو گفتم كه شهر عشق تو پايان ندارد
به يادت هست زخمي بر دلم كه جز لبخند تو درمان ندارد

زلالي تو به رنگ اشك بركه تو با روح شقايق آشنايي
تو در آيينه سرخ غزل ها هميشه ابتدا و انتهايي

كنار پنجره تنهاي تنها ميان هاله اي از غم نشستم
تو آرايشگر چشمان موجي و من زيباييت را مي پرستم

تو با باراني از جنس نيازم مرا به ساحل ادراك خواندي
و با زيباترين فانوس دريا مرا تا قعر دريا ها رساندي

نوروز جشن ميلاد سپيده به باران يك سبد لبخند دادي
تو دست زرد ياس خسته اي را به چشم عاشقان پيوند دادي

تمام سرزمين آرزو را به دنبال گلستان تو گشتم
ميان سقف گيتي را گشودم پي يك قطره باران تو گشتم

ميان كوچه باغ سبز يادت ترنم هاي سرخ آرزو بود
و در ايوان چشمت يك پرستو هميشه با دلم در گفتگو بود

قسم به آه نرم و خيس ساحل قسم به آرزوي پاك دريا
قسم به ابتداي شعر پرواز قسم به انتهاي باغ دنيا

تو چون واژه نيلوفري رنگ ميان دفتر دل ماندگاري
اگر شهر نگاهت فرصتي داشت به يادم باش در هر روزگاري

ЛίL∞F∆R
7th September 2008, 08:07 AM
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود**************هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خیال رخ تو****************بجفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند**************تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

هرچه جز بار غمت بر دل مسکین منست********برود از دل من وز دل من آن نرود

آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت ******* که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذورست********* درددار چه کند کز پی درمان نرود

هرکه خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود

SK8ER_GIRL
7th September 2008, 03:36 PM
گفتمش : دل می خری ؟

برسید چند؟

گفتمش : دل مال تو، تنها بخند !

خنده کرد و دل زدستانم ربود

تا به خود باز آمدم او رفته بود

دل ز دستش روی خاک افتاده بود

جای بایش روی دل جا مانده بود ......

SK8ER_GIRL
7th September 2008, 03:37 PM
می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ويرانه خويش

بخدا می برم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه خويش

می برم، تا كه در آن نقطه دور

شستشويش دهم از رنگ گناه

شستشويش دهم از لكه عشق

زينهمه خواهش بيجا و تباه

همه چیز تموم میشه و سه تا چیر باقی میمونه


تجربه و خاطره و گذر عمر

SK8ER_GIRL
7th September 2008, 03:38 PM
اگر شبي فانوس ِ نفسهاي من خاموش شد،
اگر به حجله آشنايي،
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي
و عده اي به تو گفتند،
كبوترت در حسرت پر كشيدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نكن!
تمام اين سالها كنار ِ من بودي!
كنار دلتنگي ِ دفاترم!
در گلدان چيني ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودي و من با تو بودم!
مگر نه كه با هم بودن،
همين علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهاي نو سروده باران و بسه را
براي تو خواندم!
هر شب، شب بخيري به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوي سكوت ِ خوابهايم شنيدم!
تازه همين عكس ِ طاقچه نشين ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقايق تنهايي ِ من بود!
فرقي نداشت كه فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِ‌انزواي اين روزهاي من نشو،
اگر به حجله اي خيس
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي!?

SK8ER_GIRL
7th September 2008, 03:39 PM
به چشماي خودت قسم
ديگه بهت نمي رسم
وصال تو خياليه
واي كه دلم چه حاليه
بازياي عروسكي
آخ كه چه حيف شد كودكي
يه كم برس باز به خودت
مي خوام بيام تولدت
اونوقتا اينجوري نبود
راهت به اين دوري نبود
حالا كه عاشقت شدم
نيستي ديگه مال خودم
پاييز چه فصل زرديه
عاشقيم چه درديه
گم شده باز بادبادكم
تو نمي ياي به كمكم ؟
مي خوام دستاتو بگيرم
تو بموني من بميرم
عاشقي ام نوبتيه
آخ كه چه بد عادتيه
من نگرانم واسه تو
قبله ي ديگران نشو
اشكم به اين زلاليه
دل تو از من خاليه
تو مه عشق تو گمم
هلاك يه تبسم
تو شدي مال ديگري
چه جور دلت اومد بري
قفلا كه بي كليد شدن
چشا به در سفيد شدن
چه امتحان خوبيه
دوريت عجب غروبيه
بارون شديده نازنين
از تو بعيده نازنين
خاطره رو جا نذاري
باز من و تنها نذاري
اونوقتا مهمونت بودم
دنيا رو مديونت بودم
اونقتا مجنونم بودي
كلي پريشونم بودي
قصه حالا عوض شده
صحبت يه تولده
قلبت رو دادي به كسي
يه كم واسم دلواپسي
مي ترسي كه من بشكنم
پشت سرت حرف بزنم
من مني كه بوسيدمت
تو اون غروب كه ديدمت
تو واسه من ناز مي كني
ناز مي كشم باز مي كني ؟
اين رسمشه نيلوفرم
من كه ازت نمي گذرم
ستارمون يادت مي ياد
دلواپسم خيلي زياد
فقط تماشا مي كني
بعد عشق و حاشا مي كني
مي گي گذشت گذشته ها
چه راحتن فشرته ها
سر به سرم كه نذاري
بگو يه كم دوسم داري ؟
نمي موني من مي مونم
ميري يه روزي مي دونم
اولا مهربونترن
اونايي كه همسفرن
اشك منم كه جاريه
نگه دار يادگاريه
مي سپرمت دست خدا
يه كم دوستم داشتي بيا

SK8ER_GIRL
7th September 2008, 03:50 PM
اين روزا عادت همه رفتنو دل شکستنه
درد تمام عاشقا پاي کسي نشستنه
اين روزا مشق بچه هايه صفحه آشفتگيه
گرداي روي آينه فقط غم زندگيه
اين روزا درد عاشقا فقط غم نديدنه
مشکل بي ستاره ها يه کم ستاره چيدنه
اين روزا کار گلدونا از شبنمي تر شدنه
آرزوي شقايقا يه کم کبوتر شدنه
اين روزا آسمونمون پر از شکسته باليه
جاي نگاه عاشقت باز توي خونه خاليه
اين روزا کار آدما دلاي پاک رو بردنه
بعدش اونو گرفتنو به ديگري سپردنه
اين روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترين بهونشون از هم خبر نداشتنه
اين روزا سهم عاشقا غصه و بي وفائيه
جرم تمومشون فقط لذت آشنائيه
اين روزا چشماي همه غرق نياز و شبنمه
رو گونه هر عاشقي چند قطره بارون غمه
اين روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه
خلاصه حرف همه پس زدن و نموندنه

SK8ER_GIRL
7th September 2008, 03:51 PM
نگاهي كردومن را دربه در كرد

يقيين كرد عاشقم بعدش سفر كرد

شكستي خورد آمد تا بماند

ولي من رفته بودم او ضرر كرد

SK8ER_GIRL
7th September 2008, 03:51 PM
مطمئن باش و برو ضربه ات کاري بود

دل من سخت شکست و چه زشت به من و سادگيم خنديدي

به من و عشق پاکي که پر از ياد تو بود

و به يک قلب يتيم

که خيالم مي گفت تا ابد مال تو بود

تو برو برو تا راحت تر تکه هاي دل خود را سر هم بند زنم

SK8ER_GIRL
7th September 2008, 03:52 PM
روز اول پيش خود گفتم
دگرش هرگز نخواهم ديد
روز دوم باز مي گفتم
ليك با اندوه و با ترديد
روز سوم هم گذشت اما
برسر پيمان خود بودم
ظلمت زندان مرا مي كشت
باز زندانبان خود بودم ....

SK8ER_GIRL
7th September 2008, 04:15 PM
آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولک
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها به يکديگر
آن بام هاي بادبادکهاي بازيگوش
آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
ان روزها رفتند
آن روزهايي کز شکاف پلکهاي من
آوازهايم ، چون حبابي از هوا لبريز ، مي جوشيد
چشمم به روي هرچه مي لغزيد
آنرا چو شير تازه مينوشيد
گويي ميان مردمکهايم
خرگوش نا آرام شادي بود
هر صبحدم با آفتاب پير
به دشتهاي ناشناس جستجو ميرفت
شبها به جنگل هاي تاريکي فرو مي رفت

ЛίL∞F∆R
8th September 2008, 08:44 AM
تو به من خندیدی.....


و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه ,
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید.

سیب را دست تو دید.

غضب آلود به من کرد نگاه


سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست در گوش من آرام
آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا


خانه ی کوچک ما... سیب نداشت؟

SK8ER_GIRL
14th September 2008, 10:28 AM
آن روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش
کز پشت شيشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بيرون ، خيره ميگشتم
پاکيزه برف من ، چو کرکي نرم ،
آرام ميباريد

SK8ER_GIRL
14th September 2008, 10:28 AM
بر نردبام کهنه ي چوبي
بر رشته ي سست طناب رخت
بر گيسوان کاجهاي پير
و فکر مي کردم به فردا ، آه
فردا –
حجم سفيد ليز .
با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز ميشد
و با ظهور سايه مغشوش او، در چارچوب در
- که ناگهان خود را رها مي کرد در احساس سرد نور –
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهاي رنگي شيشه
… فردا

SK8ER_GIRL
14th September 2008, 10:29 AM
گرماي کرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خط هاي باطل را
از مشق هاي کهنه ي خود پاک مي کردم
چون برف مي خوابيد
در باغچه ميگشتم افسرده
در پاي گلدانهاي خشک ياس
گنجشک هاي مرده ام را خاک مي کردم

SK8ER_GIRL
14th September 2008, 10:29 AM
آن روزها رفتند
آن روزهاي جذبه و حيرت
آن روزهاي خواب و بيداري
آن روزهاي هر سايه رازي داشت
هر جعبه ي صندوقخانه سر بسته گنجي را نهان مي کرد
هر گوشه ، در سکوت ظهر ،
گويي جهاني بود
هر کس ز تاريکي نمي ترسيد
در چشمهايم قهرماني بود

SK8ER_GIRL
14th September 2008, 10:30 AM
آن روزها رفتند
آن روزهاي عيد
ان انتظار آفتاب و گل
آن رعشه هاي عطر
در اجتماع ساکت و محجوب نرگس هاي صحرايي
که شهر را در آخرين صبح زمستاني
ديدار مي کردند
آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لکه هاي سبز

SK8ER_GIRL
14th September 2008, 10:30 AM
بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
در بوي تند قهوه و ماهي
بازار در زير قدمها پهن ميشد ، کش مي آمد ، با تمام
لحظه هاي راه مي آميخت
و چرخ مي زد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که ميرفت با سرعت به سوي حجم
هاي رنگي سيال
و باز مي آمد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
بازار باران بود که ميريخت ، که ميريخت ،
که مي ريخت

SK8ER_GIRL
14th September 2008, 10:35 AM
من از خدا خواستم،
نغمه هاي عشق مرا به گوشت
برساند تا لبخند مرا
هرگز فراموش نكني و
ببيني كه سايه ام به
دنبالت است تا هرگز
نپنداري تنهايي.
ولي اكنون تو رفته اي ،
من هم خواهم رفت
فرق رفتن تو با من اين
است كه من شاهد رفتن تو هستم

ЛίL∞F∆R
14th September 2008, 07:23 PM
ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را

اینگونه به خاک ره میفکن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بینیم

ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

*****

گر چه با یادش، همه شب، تا سحر گاهان نیلی فام،

بیدارم؛

گاهگاهی نیز،

وقتی چشم بر هم می گذارم،

خواب های روشنی دارم،

عین هشیاری !

آنچنان روشن که من در خواب،

دم به دم با خویش می گویم که :

بیداری ست ، بیداری ست، بیداری !

***

اینک، اما در سحر گاهی، چنین از روشنی سرشار،

پیش چشم این همه بیدار،

آیا خواب می بینم ؟

این منم، همراه او ؟

بازو به بازو،

مست مست از عشق، از امید ؟

روی راهی تار و پودش نور،

از این سوی دریا، رفته تا دروازه خورشید ؟

***

ای زمان، ای آسمان، ای کوه، ای دریا !

خواب یا بیدار،

جاودانی باد این رؤیای رنگینم !

*****

خروش و خشم توفان است و، دریا،

به هم می کوبد امواج رها را .

دلی از سنگ می خواهد، نشستن،

تماشای هلاک موج ها را!

ashkan
15th September 2008, 09:59 AM
شمعدان شیشه‌ای

با منگوله‌هایش،

تاقچه‌ غبارگرفته

با اسبی زنگ‌زده كه بر دو پای خویش ایستاده است.

و شعله‌ چشم‌های میشی‌رنگ.


اینك كبوتران خیس

روی لبانِ بودا عشق‌بازی می‌كنند،

باران شاید ببارد

شاید هم نه.

و من

حتی اگر به روح منجمد حیات تو دست‌یابم

نخواهمت یافت.

تو در تمام شمعدان‌های شیشه‌ای

پراكنده شده‌ای.


و آسمان

نه می‌بارد

و نه نمی‌بارد.

شاعر:مهدی

ashkan
15th September 2008, 10:02 AM
آتش

تو را فرا می‌گیرد،

خاك

افسانه‌هایش را زمزمه می‌كند،

راهب

ردای زعفرانی‌اش را

بر دوش می‌اندازد

هنگامی‌كه حیات از تو دریغ می‌شود.


اینجا

درختی به تقدیر سوختن

تن می‌دهد،

راهب

اشكش را با گوشه‌ی ردا پاك می‌كند،

كرمی در خاك فرومی‌رود،

كركسی در آسمان

نیمدایره‌ای رسم می‌كند

و فرودمی‌آید،

و من در شعله‌های آتش

تو را دوست می‌داشتم،

در خاك

در درخت

تو را دوست می‌داشتم،

در منقار كركس

در دهان كرم

تو را دوست می‌داشتم.


شاعر:مهدی

ЛίL∞F∆R
15th September 2008, 12:53 PM
از همون لحظه که گفتی میرم اما برمی گردم
می دونستم که یه عمری باید دنبالت بگردم


چه خیال باطلی بود دل به عشق تو سپردن
شبا با یاد و خیالت تا به هر سپیده مردن


می دونستم رفتن تو دیگه برگشتی نداره
شب بی تو بودن من دیگه فردایی نداره


تو رو تو قصه نوشتن تو رو تو غزل سرودن
از تو گفتن از تو خوندن با تو بودن از تو سرودن


با تو از همه بریدن با تو به فردا رسیدن
از لبات عشقو شنیدن با تو لحظه ها رو دیدن

SK8ER_GIRL
15th September 2008, 02:25 PM
رفتنی ها باید بروند

تنها من و تو ای همزاد

خواهیم ماند.

تو به صداقت شبنم

قسم داده بودی مرا

که بمانم.

و خود نماندی و فکر نکردی

مغلوب سایه وهم تو خواهم شد.

حال من چگونه بمانم؟

چگونه بروم؟

چگونه بمیرم؟

من با این پیراهن بی صاحب چه کنم؟

ای که دستت تسکین

دردهای تقدیر من است

تا تصویرت زنده است

بازگرد.

ЛίL∞F∆R
15th September 2008, 06:18 PM
گاهي مسير جاده به بن بست ميرود
گاهي تمام حادثه از دست ميرود
گاهي همان کسي که دم از عقل ميزند
در راه هوشياري خود مست مي رود
گاهي غريبه اي که به سختي به دل نشست
وقتي که قلب خون شده بشکست مي رود
اول اگرچه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است مي رود
واي از غرور تازه به دوران رسيده اي
وقتي ميان طايفه اي پست مي رود
هر چندمضحک است و پر از خنده هاي تلخ
بر ما هر آنچه لايقمان هست مي رود
گاهي کسي نشسته که غوغا به پا کند
وقتي غبار معرکه بنشست مي رود
اينجا يکي براي خودش حکم مي دهد
آن ديگري هميشه به پيوست مي رود
اين لحظه ها که قيمت قد کمان ماست
تيريست بي نشانه که از شست مي رود
بي راهه ها به مقصد خود ساده مي رسند
اما مسير جاده به بن بست مي رود

SK8ER_GIRL
16th September 2008, 06:03 AM
تنهایم

کنار پنجره می آیم

نسیم تبسم تو جاریست

قاصدکها آمده اند

در رقص باد و یاد

سبز

سپید

سرخ...

و این آخرین قاصدک

چقدر شبیه لبخند خداحافظی توست!

****

می خوانمت

با هفت زبان

در اوج عشق و عاطفه ایستاده ای

سرشار از تکلم درخت و آفتاب

سرشار از تنفس آینه و عود

سرشار از بلوغ آسمان

و من هر چه می آیم

به انتهای خطوط دستان تو نمی رسم

می خواهم در بیرنگی گم شوم

****

نمی دانم

شابد به نسیمی که صبح گاه

در سایه روشن حسرت و لبخند

از کنار دستهایت عبور کرد

می اندیشی

و من به آن بادبادکی فکر می کنم

که در سپیده دم ستاره و اسپند

در نگاه زلال تو تخم گذاشت

و تو نم نم

در تنهایی و ماه

ناپدید شدی

و تنها رد پایت

در امتداد مسیرهای خیس بی پایان

جا ماند

****

جای تامل نیست

قاصدکها آمده اند

و تو در سرود خلسه و خاکستر

ناپیدا شده ای

و من به معراج نیلوفرانه تو می اندیشم

و به انتظار شب بوها

که در بهاری زرد

به شکوفه نشست

****
نمی دانم کدام پرنده

در نبض مدادهایت جاری بود

که هیچ کاغذی

در وسعت حجم آن نگنجید

راستی نگفتی کدام باد

بادبادکهایت را با خود برد

****
پنجره را می بندم

خانه در موسیقی لبخند تو گم می شود

و آفتابگردان نگاه تو

در آسمان هشتم

ناتمام ادامه دارد

و من

به یاد آن پرنده ای می افتم

که صبح

در متن بلوغ و آفتاب

ناپیدا گم شد

ناپیدا گم شد.

SK8ER_GIRL
17th September 2008, 07:43 AM
اين کـه خاک سـيـهش بالـين اسـت
اخـتر چـرخ ادب پـرويـن اسـت
گرچه جـز تلـخی از ايـام نـديـد
هرچه خواهی سخنش شيرين است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و ياسين است
دوستان به که ز وی ياد کنند
دل بی دوست دلی غمگين است
خاک در ديده بسی جان فرساست
سنگ بر سينه بسی سنگين است
بيند اين بستر و عبرت گيرد
هر که را چشم حقيقت بين است
هر که باشی و به هر جا برسی
آخرين منزل هستی اين است
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدين نقطه رسد مسکين است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسليم و ادب ٬ تمکين است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و راه ديرين است
خـرم آن کس کـه در ايـن محـنت گـاه
خـاطری را سـبب تسکـين اسـت

nafise sadeghi
17th September 2008, 01:42 PM
شنيده ام كه او مرا حلال نمي كند
منو گذشتن از گناه او خيال مي كند
هزار بار گفته ام كه عاشق تو نيستم
دوباره از من رها شده سوال مي كند:((:((

SK8ER_GIRL
17th September 2008, 04:04 PM
عین سکوت

که نه می خندد و نه می خواند

بی صدا

گر یه ها یت را ورق میزنی

و راه می روی

تنهایی

طولانی ترین کوچه ی جهان است

راه می روی

و تاریکی

بر شانه هایت کشیده می شود

لبهایت را اندوه می خشکاند

راستی!!

گوش کن!

اگر دلت را با خودت نبرده باشی

حتما راه را گم می کنی

مثل من که تو را…

ashkan
19th September 2008, 06:50 AM
خلقت من در جهان یک وصلۀ ناجور بود

من که خود راضی به این خلقت نبودم ، زور بود؟



خلق ازمن درعذاب و من خود از کردار خویش،

ازعذاب خلق و من یارب ، چه ات منظور بود؟



حاصلی ای دهر ازمن غیر شرِّ وشور نیست.

مقصدت از خلقت من ، سیر شرّوشور بود؟



ذات من معلوم بودت نیست مرغوب. از چه ام،

آفریدستی٬زبانم لال٬چشمت کور بود؟



ای چه خوش بود چشم می پوشیدی از تکوین من،

فرض می کردی که ناقص، خلقت یک مور بود.



ای طبیعت گر نبودم من، جهانت عیب داشت؟


شاعر>>مهدی

ashkan
19th September 2008, 06:51 AM
ای فلک گر من نمیزادی، اجاقت کور بود؟



قصد تو از خلقت من ، خود یقین دارم فقط،

دیدن هر روز یک گون رنج جور واجور بود.



گر نبودی تابش استارهء من در سپهر،

تیر و بهرام و خور و کیوان و مه بی نور بود؟



راست گویم ،نیست جز این علت تکوین من،

قالبی لازم برای ساحت یک گور بود.



آفریدن مردمی را بهر گور اندر عذاب،

گر خدائی هست ز انصاف خدائی دور بود.



گر من اندر جای تو بودم امیر کائنات،

هر کسی از بهر کار بهتری ماءمور بود.



آنکه نتواند به نیکی پاس هر مخلوق داد،

از چه کرد این آفرینش را٬مگر مجبور بود؟


شاعر>>مهدی

ЛίL∞F∆R
20th September 2008, 07:04 AM
میرم از کنارت اما............

از تموم خاطراتمون گذشتم‏


تو رو با دلخوشيات تنها مى‏ذارم‏


نمى‏خوام فك كنى محتاج نگاتم‏


تو خيال نكن ديگه دوست ندارم‏


از خيال رفتنت تنم مى‏لرزه‏


اما بى‏مهريتو طاقت نميارم‏


بى‏تفاوت از كنارت مى‏رم اما


به خدا هنوز واست يه بى‏قرارم‏


هنوز اسمت بهترين واژه دنياست‏


هنوزم به خاطرت غصه مى‏بارم‏


هنوزم با ديدنت صدام مى‏لرزه‏


هنوزم پيش نگاهت كم ميارم‏


تو نخواستى دل من مال تو باشه‏


نگو اين گناهه، تقديره و بخته‏


نگو يادم مى‏مونه تو خاطراتت‏


باور حرفاى خوبت ديگه سخته‏


مى‏رم از كنارت اما نازنينم‏


نگو هيچ وقت نمى‏خوام تو رو ببينم‏


بذا خوش باشه دلم به اين كه شايد


يه روزى دوباره پيش تو بشينم

SK8ER_GIRL
21st September 2008, 07:40 AM
گر عارف حق بینی
چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی
آتش به دو عالم زن!

هم چشم تماشا را
بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را
بر گیسوی پر خم زن!

هم نکته وحدت را
با شاهد یکتا گو
هم مرغ انالحق را
بر دار معظـم زن!

گر تکیه دهی وقتی
بر تخت سلیمانی
ور پنجه زنی روزی
در پنجه رستم زن!

گر دردی از او بردی
صد خنده به درمان کن!
ور زخمی از او خوردی
صد طعنه به مرهم زن!

چون ساقی رندانی
می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی
نی با دل خرم زن!

ЛίL∞F∆R
21st September 2008, 10:31 AM
ديشب از بام جنون ديوانه اي افتاد و مرد
پيش چشم شمع ها پروانه اي افتاد و مرد

از لطافت ياد تو چون صبح گل ها خيس بود
شبنمي از پشت بام خانه اي افتاد و مرد

موي شبگوني كه چنگش ميزدي شب تا سحر
از سپيدي لا به لاي شانه اي افتاد و مرد

ازدياد پنجره جان قناري را گرفت
در قفس از نغمه ي مستانه اي افتاد و مرد

اين كلاغ قصه را هرگز تو هم نشنيده اي
تا خودش هم قصه شد افسانه اي افتاد و مرد

ЛίL∞F∆R
21st September 2008, 10:31 AM
خواهم بر سر خاک من ای قوم نیایید *** بی قوممو بی خویش چو این قوم شمایید
بگریختم از دست شما در قفس تنگ *** زین بیش در پی آزار من چرایید؟
تا بدم نیش, کنون نوش چه رنگ است *** حقا که شما اهل ریایید و فریبید

nafise sadeghi
22nd September 2008, 11:58 AM
كاش آسمان حرف كوير را ميفهميد و اشك خود را نثار گونه هاي خشك او ميكرد.
كاش وازه حقيقت آنقدر با لبها صميمي بود كه براي بيان كردنش به شهامت نيازي نبود.
كاش دلها آنقدر خالص بود كه دعاها قبل از پايين آمدن دستهامستجاب ميشد.
كاش مهتاب با كوچه هاي تاريك شب آشناتر بود.
كاش بهار آنقدر مهربان بود كه باغ را به دست خزان نمي سپرد.
كاش فرياد باد آنقدر بي صدا بود كه حرمت سكوت را نمي شكست.
و بالاخره كاش مرگ معني عاطفه را مي فهميد!
و اي كاش و اي كاش و اي كاش............!!

ЛίL∞F∆R
22nd September 2008, 04:09 PM
همچنان باران مي بارد

همچنان اشک از چشم من

کوچه ها هنوز خلوت و بي رهگذر

و نگاهم خيره به پيچ کوچه

خانه تاريک و تار

عصري حزن انگيز

غروبي سرخ و پر اشک

سرمازده و سياه پوش تمام بي کسي هايم

بي رمق

باران مي بارد

دل پر از تنهايي ست

که حتي اشکي هم در او خانه ندارد

دل پر از لحظه هاي باراني ست

صدايي غمگين و پر سوز در کوچه مي پيچد

مي خواند و مي رود.

او هم دلش گرفته

او هم پرسوز است نگاهش

مثل من

آسمان ديگر آبي نيست

پر است از ابرهاي خاکستري و پر اشک

خورشيدي نمي تابد

و طوفاني اين ابرها را تکان نمي دهد

و گهگاهي نسيمي از سوي او

سروش شادي همراه مي آورد

آسمان باراني است

ديگر قطره هاي باران آبي نيستند

سياه و سرد و خشمگين

همچنان سردي انتظار ادامه دارد

همچنان خاطرات خشکيده مي سوزند

همچنان باران مي بارد

و همچنان اشک از چشم من

nafise sadeghi
23rd September 2008, 05:49 AM
به نام عشق

من را به غیر عشق به نامی صدا نکن

غم را دوباره وارد این ماجرا نکن



بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن

با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن



موهات را ببند دلم را تکان نده

در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن



من در کنار توست اگر چشم وا کنی

خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن



بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود

تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن



امشب برای ماندنمان استخاره کن

اما به آیه های بدش اعتنا نکن....

nafise sadeghi
24th September 2008, 04:37 PM
در هاي بسته
شده کارم غمو تنها نشستن همینه کار عاشق دلشکستن
سر راهش باید هرروز بشینم
همه عمرم شده در راه نشستن
میدونه یک نفر در انتظاره
میدونه دل تو سینش بیقراره
نمیدونه که این چشمای بیخواب
برای دیدنش شب زنده داره
خدایا اخر این عشق چی میشه
معمای منو اون حل نمیشه
تمام دلخوشیمه دیدن اون
اونم از راه دور از پشت شیشه
از پشت شیشه
اگر عشقم یه عشق سرسری بود
اگر جز او کسی ماهو پری بود
چرا دست بر نمیداره این دل
همین بسه که عشق اخری بود
چی میشه بهتر از این باشه با من
سر من رو بگیره روی دامن
نفهمیدم گناه من چی بوده
که عشقم واسه اون بودو نبوده
خدایا اخر این عشق چی میشه
معمای منو اون حل نمیشه
تمام دلخوشیمه دیدن اون
اونم از راه دور از پشت شیشه
از پشت شیشه

SK8ER_GIRL
24th September 2008, 07:34 PM
ز پله هاي خستة چندين و چند سالگي
تا كوچه مي روم
اين من نيستم
كه در جامه هايِ پير خودم راه مي روم
لبخندِ من بر لبِ رفتارِ ديگري است
اندوه ديگران
در كنج خانة دل من رخنه كرده است
اي كاش مي شد كس ديگري به جاي من
چشم از ديدن فردا فرو مي بست!

ЛίL∞F∆R
25th September 2008, 10:08 AM
دیگر دل شکسته راهی به تو ندارد
این ساز دل شکسته سوزی ز تو ندارد
دیگر نشان ز این عشق من پیش خود ندارم
دیگر تو را در این دل من پیش خود ندارم
می پرسم از دل خود شاید تو را بیابم
شاید تو را در این دل من پیش خود بیابم
رفتی تو از دل من دیگر تو را نخواهم
دیگر منم دل من دیگر تو را نخواهم
زین پس ز تو دل من دیگر نشان نگیرم
دیگر در این دل خود یادی ز تو نگیرم

ЛίL∞F∆R
25th September 2008, 10:19 AM
الا ای رهگذر منگر چنین بیگانه بر گورم

چه میخواهی چه میجوئی از این کاشانه عورم؟

چسان گریم؟ چسان گویم؟ حدیث قلب رنجورم

ازین خوابیدن درزیرسنگ وخاک خون خوردن

نمی دانی چه می دانی که آخر چیست منظورم؟

تن من لاشه فقر است و من زندانی زورم

کجا میخواستم مردن؟ حقیقت کرد مجبورم

چه شبها تا سحر عریان به سوز فقر لرزیدم

چه ساعتها که سرگردان به ساز مرگ رقصیدم

ازاین دوران آفت زا چه آفت ها که من دیدم

سکوت و زجر بود و مرگ بود و ماتم وزندان

هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم

فتادم در شب ظلمت به قعر خاک پوسیدم

ز بس که با لب محنت زمین فقر بوسیدم

کنون کز خاک غم پرگشته این صدپاره دامانم

ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم

که خون دیده آبم کرد و خاک مرده ها نانم

همان دهری که با پستی به سندان کوفت دندانم

به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم انسانم

ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی

وجودم حرف بی جائی شد اندر مکتب هستی

شکست وخردشد افسانه شدروزم به صد پستی

کنون ای رهگذر در قلب این سرمای سرگردان

به جای گریه بر قبرم بکش با خون دل دستی

که تنها قسمتش زنجیر بود از عالم هستی

نه غمخواری نه دلداری نه کس بودم دراین دنیا

همه بازیچه پول و هوس بودم در این دنیا

به فرمان سکوت کاروان تیره بختی ها

سراپا نغمه عصیان جرس بودم دراین دنیا

پرو پا بسته مرغی در قفس بودم دراین دنیا

به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر با شادی

که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی

SK8ER_GIRL
25th September 2008, 01:02 PM
آدم ها می ­آیند
زندگی می ­کنند
می ­میرند
و می ­روند
اما
فاجعه زندگی تو
آن هنگام آغاز می ­شود
که آدمی می ­میرد
اما
نمی رود
می ماند
نبودنش در بودن تو
چنان ته ­نشین می شود
که تو می­میری در حالی که زنده ­ای
و او زنده می ­شود در حالی که مرده است...

SK8ER_GIRL
26th September 2008, 07:52 PM
شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني ترا با لهجه گلهاي نيلوفر صدا كردم
تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم
پس ازيك جستجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس
تو را از بين گلهايي كه در تنهايي ام روييد با حسرت جدا كردم
و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي
دلم حيران و سرگردان چشماني است رويايي
و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم
تو را در دشتي از تنهايي و حسرت رها كردم
همين بود آخرين حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگينت
حريم چشمهايم را بروي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم
نمي دانم كه چرا رفتي
نمي دانم چرا شايد خطا كردم
و تو بي آن كه فكر غربت چشمان من باشي
دانم كجا تا كي براي چه
ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد
و بعد از رفتنت يك قلب دريايي ترك برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاكستري گم شد
و گنجشكي كه هر روز از كنار پنجره با مهرباني دانه بر مي داشت
تمام بال هايش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهايم خيس باران بود
و بعد از رفتنت انگار كسي حس كرد من بي تو تمام هستي ام از دست خواهد رفت
كسي حس كرد من بي تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
كسي فهميد تو نام مرا از ياد خواهي برد
و من با آنكه مي دانم تو هرگز ياد من را با عبور نخواهي برد
هنوز آشفته چشمان زيباي توام
برگرد ....
ببين كه سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از اين همه طوفان و وهم و پرسش و ترديد
كسي از پشت قاب پنجره آرام و زيبا گفت
تو هم در پاسخ اين بي وفايي ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا كردم
و من در حالتي ما بين اشك و حسرتو ترديد
كنار انتظاري كه بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاييزي ترين ويراني يك دل
ميان غصه اي از جنس بغض كوچك يك ابر
نمي دانم چرا شايد به رسم و عادت پروانگي مان باز
براي شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم

ЛίL∞F∆R
26th September 2008, 09:57 PM
یادته بهت میگفتم
یه روزی میزاری میری
دنبال یه عشق تازه
تو میگفتی که میبینیم

حالا تو دنیا رو دیدی
روزگار چطور ورق خورد
تو شدی عروس دنیا
من شدم همدم رویا

رویای پیر و قشنگم
تو حصار دنیا مونده
به جز اون چشم سیاهت
توی هیچ دل جا نمونده

روزگار با ما چیکار کرد
دنیا رو ببین چه ها کرد
جز غم نبود چشمات
هر چی در بود واسه ما بست

آسمون دلش میسوزه
زندگیم همش حرومه
آخر بازیه عشقم
میدونم دیگه تمومه

میدونم که سرنوشتم
تو کتاب عاشقی سوخت
صفحه آخر عمرم
بی گناه تر از همه سوخت

ЛίL∞F∆R
26th September 2008, 09:59 PM
خیلی وقت که یه بغضی تو صدامه

خیلی وقت که یه آهی تو نگامه

خیلی وقت حتی اشک هم قهر با من

تک و تنها تو قفس اسیر این تن

خیلی وقت خنده هام خیال و رویاست

آرزوهام چون حبابی روی دریاست

خیلی وقت که شب هام نوری نداره

توی آسمون می گردم واسه دیدن ستاره

خیلی وقت گلدون ها بدون آب اند

ماهی ها انگاری عمریه تو خواب اند

خیلی وقت قلب من خسته و پیره
برای سوختن و ساختن دیگه دیره

خیلی وقت قابی خالی رو دیواره

قابی بی عکس که تورو یادم می اره

خیلی وقت عشق تو پاها مو بسته

تنها من موندم و گیتاری شکسته

ЛίL∞F∆R
26th September 2008, 09:59 PM
شب تو موهای قشنگت گل صد ستاره کاشته
گل لاله بوسه هاشو رولب تو جا گذاشته
دل آیینه شکسته از صدای هق هق من
بی تو بوی غم گرفته همه دقایق من
شعر دلتنگی من رو کاش میومدی می خوندی
غربت تنهاییامو مثل آتیش می سوزوندی
چه شبایی که با گریه پشت این پنجره موندم
همه غم های دلم رو به یاد چشم تو خوندم
می رسی یه روز تو از راه می دونم که دیر نمی شه
دل دلمرده عاشق از غم تو پیر نمی شه
شعر دلتنگی من رو کاش میومدی می خوندی
غربت تنهاییامو مثل آتیش می سوزوندی

SK8ER_GIRL
1st October 2008, 12:54 AM
برو با رفتنت هیچ نمی شود؛



گیرم پس از دریغ دستانت، دستانم یخ بزنند،



گیرم اغوشم از التماس گرمای اغوشت پر شود.



گیرم با رفتنت دلم بیش از پیش بگیرد؛ روزگارم سیاه شود،



دیوانگی ام بیداد کند.



گیرم دیگر دلی در سینه نتپد، نبضی در رگ ها نزند چشمی



چشم به راه بماند.



گیرم با رفتنت زندگیم تمام شود، ولی تو برو ، با رفتنت



هیچ نمی شود!

SK8ER_GIRL
1st October 2008, 01:43 AM
و چهره شگفت
از آن سوي دريچه به من گفت
حق با كسيست كه ميبيند
من مثل حس گمشدگي وحشت آورم
اما خداي من
آيا چگونه مي شود از من ترسيد ؟
من من كه
هيچگاه
جز بادبادكي سبك و ولگرد
بر پشت بامهاي مه آلود آسمان
چيزي نبوده ام
و عشق و ميل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه قبرستان
موشي به نام مرگ جويده است
و چهره شگفت با آن خطوط نازك دنباله دار سست
كه باد طرح جاريشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون مي كرد
و گيسوان نرم و درازش
كه جنبش نهاني شب مي ربودشان
و بر تمام پهنه شب مي گشودشان
همچون گياههاي ته دريا
در آن سوي دريچه روان بود
و داد زد باور كنيد من زنده نيستم
من از وراي او تراكم تاريكي را
و ميوه هاي نقره اي كاج را هنوز
مي ديدم آه ولي او ...
او بر
تمام اين همه مي لغزيد
و قلب بي نهايت او اوج مي گرفت
گويي كه حس سبز درختان بود
و چشمهايش تا ابديت ادامه داشت
حق با شماست
من هيچگاه پس از مرگم
جرات نكرده ام كه در آينه بنگرم
و آن قدر مرده ام
كه هيچ چيز مرگ مرا ديگر ثابت نميكند
آه
آيا صداي زنجره
اي را
كه در پناه شب بسوي ماه ميگريخت
از انتهاي باغ شنيديد؟
من فكر ميكنم كه تمام ستاره ها
به آسمان گمشده اي كوچ كرده اند
و شهر ‚ شهر چه ساكت يود
من در سراسر طول مسير خود
جز با گروهي از مجسمه هاي پريده رنگ
و چند رفتگر
كه بوي خاكروبه و توتون مي
دادند
و گشتيان خسته خواب آلود
با هيچ چيز روبرو نشدم
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گويي ادامه همان شب بيهوده ست
خاموش شد
و پهنه وسيع دو چشمش را
احساس گريه تلخ و كدر كرد
آيا شما كه صورتتان را
در سايه نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نموده ايد
گاهي به اين حقيقت يأس آور انديشه ميكنيد
كه زنده هاي امروزي
چيزي به جز تفاله يك زنده نيستند ؟
گويي كه كودكي
در اولين تبسم خود پير گشته است
و قلب اين كتيبه مخدوش
كه در خطوط اصلي آن دست برده اند
به اعتبار سنگي خود ديگر احساس اعتماد نخواهد كرد
شايد كه
اعتياد به بودن
و مصرف مدام مسكن ها
اميال پاك و ساده انساني را
به ورطه زوال كشانده است
شايد كه روح را
به انزواي يك جزيره نامسكون
تبعيد كرده اند
شايد كه من صداي زنجره را خواب ديده ام
پس اين پيادگان كه صبورانه
بر نيزه هاي چوبي خود تكيه داده اند
آن بادپا سوارانند
و اين خميدگان لاغر افيوني
آن عارفان پاك بلند انديش؟
پس راست است ‚ راست كه انسان
ديگر در انتظار ظهوري نيست
و دختران عاشق
با سوزن دراز بر و دري دوزي
چشمان زود باور خود را دريده اند ؟
اكنون طنين جيغ كلاغان
در عمق خوابهاي سحرگاهي
احساس مي شود
آينه ها به هوش مي آيند
و شكل هاي منفرد و تنها
خود را به اولين كشاله بيداري
و به هجوم مخفي كابوسهاي شوم
تسليم ميكنند
افسوس من با تمام خاطره هايم
از خون كه جز حماسه خونين نمي سرود
و از غرور ‚ غروري كه هيچ گاه
خود را چنين
حقير نمي زيست
در انتهاي فرصت خود ايستاده ام
و گوش ميكنم نه صدايي
و خيره ميشوم نه ز يك برگ جنبشي
و نام من كه نفس آن همه پاكي بود
ديگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمي زند
لرزيد
و بر دو سوي خويش فرو ريخت
و دستهاي ملتمسش از شكافها
مانند آههاي طويلي بسوي من
پيش آمدند
سرد است
و بادها خطوط مرا قطع مي كنند
آيا در اين ديار كسي هست كه هنوز
از آشنا شدن به چهره فنا شده خويش
وحشت نداشته باشد ؟
آيا زمان آن نرسيده ست
كه اين دريچه باز شود باز باز باز
كه آسمان ببارد
و مرد بر جنازه مرد خويش
زاري كنان
نماز گزارد؟
شايد پرنده بود كه ناليد
يا باد در ميان درختان
يا من كه در برابر بن بست قلب خود
چون موجي از تاسف و شرم و درد
بالا مي آمدم
و از ميان پنجره مي ديدم
كه آن دو دست ‚ آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوي دو دست من
در روشنايي سپيده دمي كاذب
تحليل مي روند
و يك صدا كه در افق سرد
فرياد زد
خداحافظ

ЛίL∞F∆R
1st October 2008, 04:51 PM
عاقبت خواهم مرد....
نفسم مي گويد وقت رفتن دير است.....
زودتر بايد رفت.....رازها را چه كنم؟
اين همه بوي اقاقي كه مشامم دارد
چشم هايم پرسه زنان كوچه ها را ديدند
خلوت و ساكت و سرد
يك به يك طي شده اند......
اي واي كوچه آخر من بن بست است
شوق دل دادن يك ياس به يك كاج بلند
شوق پرواز كبوتر بر سر ابر سفيد
پاكي دست پر از مهر و صفاي مادر
لذت بوسه يار زير نور مهتاب....
اين همه دوستي را چه كنم؟.....
عاقبت خواهم رفت عاقبت خواهم مرد...
همرهم چيست در اين راه سفر؟؟؟
يك بغل تنهايي چند خطي حرف ناگفته دل حسرت شنيدن كلام نو
عاقبت خواهم مرد....
مي دانم روز هجرت روز كوچ باورم نزديك است....
دير و زودش كه مهم نيست بايد بروم...
راحت جان كه گران نيست بايد طلبم....
بعد از من...
دانه ها را تو بريز پشت شيشه چشمها منتظرند
تو بپاش گرمي عاطفه ات را دستها منتظرند
من كه بايد بروم
اما تو بدان قدر خودت قدر پروانه زيبايت را
قدر يك ياس كبود و زخمي
قدر يك قلب و دل بشكسته
قدر يك جاده پيوسته
خوب مي دانم مردنم نزديك است حس پرواز تنم....
حس پرپر شدن ترانه هاي آرزوم...
تو بگو من چه كنم؟؟؟
با اميدي كه به من بسته شده
با قراري كه به دل بغض شده
با نگاهي كه به من مست شده
تو بگو من چه كنم....من كه بايد بروم
من كه سردم شده است با تماس دست سردت اي مرگ....
من كه بي جان شده ام بس گوش سپردم به صداي پر ز اوهام تو ...مرگ!
اما دوستت دارم
پر پروازم ده تو بيا همسفرم باش بيا يارم باش
آسمان منتظر است روح من عاشق آبي آرام بلند است
تو بيا تا برسم من به اين آبي خوشرنگ خيال
تا نيايي اي مرگ تو بگو من چه كنم....
وقت تنگ است دگر كوله بارم اصرار سفر دارند
من كه خود مي دانم مردنم نزديك است....

ЛίL∞F∆R
1st October 2008, 04:57 PM
آنان كه به شادي ام نمي آسودند

يك عمر در انتظار فرصت بودند

تا من به تو اعتماد كردم آنها

دستان تو را به خون من آلودند

پاي سند قتل من انگشت زدند

اين قوم مرا به نيت كشت زدند

خنجر خوردم ، ولي نمي بينمش آه

يعني كه مرا دوباره از پشت زدند

ЛίL∞F∆R
1st October 2008, 04:57 PM
دانه های برف بر بلندای آسمان گیتی نعره برآوردند
و هر یک لباس سپید رزم را بر تن کردند و شمیرهای
سرد خود را بر گردن بلورهای باران گذاردند و سر از
تنشان جدا ساختندو خود را در قلب آنان جای دادند ، و پای
خود را چنان محکم بر زمین گذاردند که هستی را ،نیست ساختند.
زمین تن پوش سپید دردانه های برف را به تن داشت و دست
خود را بر قلب گرمش نهاده بود تا لشکر کینه توز برف در قلبش
لانه نگسترانند او تا رسیدن نغمه دلنشین و پر طنین جوانه های سبز
خود را در دستان آینه زندانی می دید اما دل آرام از گرمای عشق برف
گونه های ریز نقش که بر صورت تب کرده اش مرحم سرما نهاده بودند،
حال با خیلی پر آسوده بر تخت نرمگه سپیدی آرمید تا به خوابی زیبا و
رویایی رود و خود را در آغوش مستانه آن دباره لخت و عریان دید تا
بوسه های سرد را از آتش عشقش بر گیرد

SK8ER_GIRL
1st October 2008, 11:27 PM
آه ای دل غمگین که به این روز فکندت ؟


فریاد که از یاد برفت آن همه پندت

ای مرغک سرگشته کدامین هوس آموز

بی بال و پرت دید و چنین بست به بندت

آه ای دل دیوانه هزار بار نگفتم

با سنگدلان یار مشو میشکنندت

ЛίL∞F∆R
2nd October 2008, 12:34 AM
با عاشقان به حال وداعي سفر بخير
از دوري تو عاقبت چشم تر به خير
تنها شديم و خلوت ما گريه خيز شب
اشك شبان غربت و آه سحر به خير
اكنون كه پيش چشم مني ابر گريه ام
آن لحظه يي كه دور شوي از نظر به خير
من سرخوشم به اشك خود و خنده هاي تو
شوق پدر چو نيست نشاط پسر يه خير
گر صبر ما به سوي ظفر ميبرد تو را
در من شكيب تلخ و اميد ظفر به خير
من باغبان خسته تنم اي نهال سبز
بر قامت صنوبري ات برگ و بر بخيره
چون مي روي به نامه ي خود شد كن مرا
ياد تو با با خبر نامه بر به خير
گر عمر بوذد ديدن رويت بهشت ماست
ورنه بگو به گريه كه ياد پدر به خير
تاب فراق از پدر پير خود مخواه
اي يادگار روز جواني سفر به خير

ЛίL∞F∆R
2nd October 2008, 12:35 AM
تو تنهايي


ومن صد بار تنهاتر


تو ميداني كه من جز با تو


با هر كس كه باشم...باز تنهاييم


تو ميداني كه اين بغض فرو خورده


به جز بر شانه هاي استوارت


جاي ديگر وا نخواهد شد


و ميداني كه من يك عمر چشمانم به در بودست....


دلم امروز ميخواهد


كه اين را هم بداني كه......


دگر ناب توانم نيست


ببين سردي زمستان دستانم را خجل كرده


وحتي اشك هم ديگر...


تسلي بخش غمها نيست


بيا كه ديگر از دست خيالت هم گريزانم


بيا كه سخت تنهاييم

ЛίL∞F∆R
2nd October 2008, 12:37 AM
سبزم اگه جنگل اگه ماهی اگه دریا
اگه اسمم همه جا هست روی لبها تو کتابها
اگه رودم رود گنگم مثل مریم اگه پاک
اگه نوری بر صلیبم اگه گنجی زیر خاک
واسه تو قد یه برگم پیش تو راضی به مرگم
اگه پاکم مثل معبد اگه عاشق مثل هندو
مثل بندر واسه قایق واسه قایق مثل پارو
اگه عکس چل ستونم اگه شهری بی حصار
واسه آرش تیر آخر واسه جاده یه سوار
واسه تو قد یه برگم پیش تو راضی به مر گم
اگه قیمتی ترین سنگ زمینم توی تابستون دستای تو برفم
اگه حرفای قشنگ هر کتابم برای اسم تو چند تا دونه حرفم
اگه سیلم پیش تو قد یه قطره اگه کوهم پیش تو قد یه سوزن
اگه تن پوش بلند هر درختم پیش تو اندازه دگمه پیرهن
واسه تو قد یه برگم پیش تو راضی به مر گم

SK8ER_GIRL
2nd October 2008, 04:51 PM
بودنم را تگ گلم باور نداشت

عشق به رویا و حقیقت هم نداشت

آن کس که تمام جان از آنش کردم

دست کشید زمن و تنهایم گذاشت

من که ماندم با تمام خاطرات

با خیانت و غم و درد روزگار

می گذشت از سر بدو بودنتش

من نوشتم گرچه بودم دور از دلش

خاطرش از ذهن کمرنگ می شد

یاد او از دل دورتر می شد

با تمام حکمت و دانایی این روزگار

من ماندم و صحرایی از گرد و غبار

شاید او خوش باشد و غمگین دلش

شایدم شادی کند غرق در خودش

هر کجا باشد هنوزم یادشم

او ندانست ولی غمخوارشم

قاصدک پیغام دل از مهر لبریز را رسان

دل چه قدر سنگ است این را هم بدان

آن بهار سبز دید گناه از من نبود

او خزان کرد و خوشی ها را ربود

کاش روزی که می گفتند دنیا بی وفاست

عقل در دل هم کمی پا می گذاشت

سوختم خاکسترم ماند بر زمین

او نیامد باد همانم برد نازنین

تو نبودی عاشق و دل داده دوست

من ولی عاشق تر از عاشق هنوز

تا که بستی کوله بار راه را

دل کجا باور کند این غصه را

خنجر دوریت وجودم را به خون آغشته کرد

کاش بودی و بدیدی که آن با من چه کرد

باشد از هر چه بگویم حرفهایم بیشتر است

حرف من آهی است که خورشید را سوزانده است

ای مسافر ماندنت کوتاه شد

از نبودت شمع دل خاموش شد

تا که رفتی بال دل برچیده شد

غم و اندوه بر دل من کاشته شد

پس به تو گویم دل بس بی قرار

ما دو رفتیم و لی ماند روزگـــــار

ЛίL∞F∆R
4th October 2008, 12:12 AM
تمام روزها
روی تنهاییم راه می روم
به همه جا نگاه می کنم
مدام
خورشید
از لای پنجره نمی تابد به اتاق
و پروانه
پریدن را لای کتاب جا گذاشته است
ای کاش می توانستم
آبی آسمان رابیاورم توی شعرم
ای کاش
دوستم می داشتید!

ЛίL∞F∆R
4th October 2008, 12:13 AM
اين آخرين آفتابِ عمرم بود
آخـرين سپـيده قـبل از مـرگ
در مـيـان سياهــي اوهــام
من در انـديشة هميـن يك برگ
آخـرين بـرگِ دفـترِ عمرم
كـه شده پاره پاره و بي رنگ
زنـدگي يكي ، دو روزي بــود
روز اول با مـن و ديگري در جنگ
به هنگام گريه چون سيل و
به هنـگام سـوختن شـد سنـگ
سنگِ آتشينِ دهر كوبيد و
درآن دم شعله زد بر وجودم رنگ
و كنون بر سرم افـكند
ســــايـة كبـــودِ مــــرگ

ЛίL∞F∆R
4th October 2008, 12:14 AM
عشق ورزیدن خطاست

حاصلش دیوانگیست

عشق بازان جملگی دیوانه اند

عاشقان بازیگر این بازی طفلانه اند

عشق کو

عاشق کجاست

معشوق کیست

جنبش نفس است که عشقش خوانده اند

آنکه میمیرد ز شوق دیدن امروز ما

گر بیابد بیشتر

گر ببیند دلبران تازه تر

عشق عالم سوز خاموش می شود

چهره ی ما هم فراموش می شود



سنگ قبرم را نمی سازد کسی

مانده ام در کوچه های بی کسی

بهترین دوستم مرا از یاد برد

سوختم خاکسترم را باد برد

SK8ER_GIRL
4th October 2008, 04:27 AM
ی من!
چه غمگنانه می گریی
که یاد انگیز نرم زیر باران
بر غریب ترین گذرگاه کوهساران است
در آسمانه ی چشمت
تلاتو اشک ها
در آمیزش با سرخی پلک ها بر آماسیده
رنگین کمانی است
که در گاهواره ی آن
دل را به تسلا نشانده ای...
بی ((یاران ))اما
ابرهای سینه ات نخواهد گشود
ای من!
بگری!
بی ((آنان)) چه غمگنانه می گریی...

SK8ER_GIRL
4th October 2008, 04:28 AM
تصویر ها در آئینه نعره می کشند:
ما را ز چارچوب طلایی رها کنید
ما در جهان خویشتن آزاد بوده ایم

دیوار های کور کهن ناله می کنند:
ما را چرا به خاک اسارت نشانده اید؟
ما خشت ها به خامی خود شاد بود ه ایم

تک تک ستارگان،همه با چشم های تر،
دامان باد را به تضرع گرفته اند:
کای باد؟ما ز روز ازل این نبوده ایم،
ما اشک هایی از پی فریاد بوده ایم!

غافل که باد نیز عنان شکیب خویش،
دیریست کز نهیب غم از دست داده است.
گوید که ما به گوش جهان،باد بوده ایم
من باد نیستم،
اما همیشه تشنه ی فریاد بوده ام
دیوار نیستم
اما اسیر پنجه ی بیداد بوده ام
نقشی درون آئینه ی سرد نیستم
اما هر آنچه هستم،بی درد نیستم

اینان به ناله،آتش درد نهفته را
خاموش می کنند و فراموش می کنند.
اما من آن ستاره ی دورم که آبها
خونابه های چشم مرا نوش می کنند

نادر نادر پور

ЛίL∞F∆R
4th October 2008, 05:17 AM
و باز بايد بنشينم غم را ديكته كنم
غم درد هر شب دوري
غم بي تو نشستن
تاريكي ان هم در روز
غم غم غم پوسيدم از اين اه ديوانه ام
غم غم غم به رنگ شبم
بي بهانه ام
غم غم غم غم و ماتم
كو خيال پروانه ام
غم غم غم خسته شدم نيست صداي ترانه ام
صداي احساس كو
عطرخوب ياس كو

صداي قديمي خستگي هاي آواره
به نيمه شب هاي من بي چاره
غم غم غم آموختم
غم غم غم با من توام
تو را هر شب تو را هر روز ديدم
تو امدي غم رفت همه ام
همه كسم همه عشقم
غم غم غم پا بروي عشقم
اعتنا از من رفت غريبه شدم
غم غم غم نا اشناي ديارم
و غم غم وغم اه بيچاره دلم
حتي او نميداند او كه برايش بود منم
و آنكه از ا وست منم
غم غم غم بروي گونه هاي خيسم
غم را باز مي نويسم
باز واژه ي من غم غم و غم

ЛίL∞F∆R
4th October 2008, 05:18 AM
گفتم شاید ندیدنت
از خاطرم دورت کنه

دیدم ندیدنت فقط
میتونه که کورم کنه

گفتم صداتو نشنوم
شاید که از یادم بری

دیدم تو گوشم جز صدات
نیستش صدای دیگری

ندیدن و نشنیدنت
عشقتو از دلم نبرد

فقط دونستم بی تو دل
پر پر شد و گم شد و مرد

بعد از تو باغ لحظه هام
حتی یه غنچه گل نداد

همش میگفتم با خودم
نکنه بمیرمـو نیـاد

امروزا محتاج تو ام
من نمیگم دلم میگه

میگه فردا اگه مردم نیای
چه فایده نوشدارو دیگه

SK8ER_GIRL
4th October 2008, 06:33 PM
و تو با دست های خود
آجرهای دیوار تنهاییت را
یکی یکی بالا بردی
باصبر و حوصله!
و بعد پشت آن دیوار نشستی و ساعت ها به آن نگریستی
دلتنگ شدی ، گوشه دیوار کز کردی و سخت نگرستی
و من ، آن سوی دیوار در انتظارت بودم
اما تو هیچوقت نگاه منتظرم رو ندیدی...
دیوار تنهاییت نمیگذاشت...

ЛίL∞F∆R
4th October 2008, 08:27 PM
امشب به یاد تک تک ِ شب ها دلم گرفت

در اضطراب کهنه ی غم ها ، دلم گرفت

انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد

در التهاب ِ خیس ِ ورق ها ، دلم گرفت !


از خواندن تمام خبر ها تنم بسوخت ...

از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت ...

در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو ...

در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت !


متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی

از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت !!

یک رد ِ پا که سهم ِ من از بی نشانی است!

از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت


اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ

اقرار میکنم درآمدم از پا ... دلم گرفت ...

می خواستم ببوسمت از این دیار دور

می خواستم ببوسمت اما دلم گرفت


نه اینکه فکر کنی دل ، از تو کنده ام !

یا اینکه از محال ِ تمنا دلم گرفت !

از لحظه ای که هق هق ِ هر روزه ی مرا

بگذاشتی به روی دو لب ها ، دلم گرفت


از لحظه ای که هر دو نگاهم اسیر شد

در امتداد هیچ ِ قدم ها دلم گرفت

از لحظه ای که خیس شدم در خیال تو

آن دم که تنگ شدند نفس ها دلم گرفت


ازین که باز تو نیستی کنار من

ازین که باز خسته و تنها ... دلم گرفت

می خواهمت که بار ِ دگر گرم تر ز پیش

می خواهمت ببوسمت اما دلم گرفت !


تکرار می کنم این سطرهای کهنه را ...

تکرار می کنم که خدایا !! دلم گرفت !

ЛίL∞F∆R
4th October 2008, 08:31 PM
انگشتان التهاب
انگشتان گیج
انگشتانی که در سطر سطر تار و پودهای عاریه
حرام می شوند
و در جاده های مشجر ملون
سقوط می کنند
انگشتان ساده مظلوم
که همیشه سمت سایه سار شمسه
- این خورشید دائم کسوف – را
نشانه می گیرند
و دلشان
برای اضطراب سبزواژه های سجاده ای می گیرد
انگشتانی که می لرزند
انگشتانی که می لرزانند
چهارچوب قوافی هندسی ِ
اسلیمی های وزین مشابه را
که دور تک تک شاخه های خشکیده آن پیچیده اند
انگشتانی که ریشه دارند
و از نوک ریش ریش شان
رج رج حروف
همراه هزار بیت ختایی رنگ
فوران می کند
انگشتان سواد
انگشتانی که می دوند
می فهمند ، می بافند ، گره می زنند
و در ترنج انفجارهایی که هزاران لچک
با نقش انگشتان خونین می آفرینند
هلاک می شوند
انگشتان عشق
انگشتان رنج
انگشتان چشمانی که پیوسته بالا را می نگرند
انگشتان سدایی که می نالد :
« هرگز به آنجا نخواهم رسید ! »
انگشتان کسی که
پای دار می میرد !

ЛίL∞F∆R
4th October 2008, 08:32 PM
در اين دنيا تك و تنها شدم من .گياهي در دل صحرا شدم من

چو مجنوني كه از مردم گريزد . شتابان در پي ليلا شدم من

چه بي اثر مي خندد چه بي ثمر ميگريد

به ناكامي . چرا رسوا شدم من .چرا عاشق چرا شيدا شدم من

من ان دير اشنا را ميشناسم

من ان شيري ندارا مي شناسم

محبت بين ما كار خدا بود

از اينجا من خدا را ميشناسم

چه بي اثر مي خندد چه بي ثمر ميگريد

به ناكامي چرا رسوا شدم من . چرا عاشق چرا شيدا شدم من

خوشا ان روزي كه اين دنيا سر ايد

قيامت با قيام محشر ايد .بگيرم دامن عدل الهي

بپرسم كام عاشق كي بر ايد


چه بي اثر ميخندد چه بي ثمر ميگريد

به ناكامي چرا رسوا شدم من .چرا عاشق چرا شيدا شدم من

SK8ER_GIRL
5th October 2008, 02:37 AM
من نمی بخشمت

اگر جای پات

بی جای پام

روی جایی

حک بشه…

SK8ER_GIRL
5th October 2008, 02:38 AM
آن کسی را که تو می جویی

کی خیال تو به سر دارد

بس کن این ناله و زاری را

بس کن او یار دگر دارد.

SK8ER_GIRL
5th October 2008, 06:57 PM
یادمه جمله هات رو که خنجرم می زدی

از صخره های غرور سنگ به سرم می زدی

خواستم بیام کنارت سینه سپر کردی برام

محافظ های خودت رو زودی خبر کردی برام

من بودم و قلب اسیر تو بودی و یه لشگر

تو دست من یه شاخه گل تو دستای تو خنجر

خون جلو چشمتو گرفت ،شعله می زد نگاه تو

خرابش کردی بی وفا،پناه بی پناهت رو

دستم رو بردم سمت تو گلم برات گریه می کرد

داشت خودش رو زور زورکی برای تو هدیه می کرد

گلم می گفت ببین نگاش داره چه اخمی می کنه

نمی دونست چند لحظه بعد ساقه ش رو زخمی می کنه

گفتی دیگه نه من نه تو،خط و نشون کشیدی

رفتی و توی چشم من،نفرینم رو ندیدی

ЛίL∞F∆R
8th October 2008, 11:58 PM
بنشین مرو ، هنوز به کامت ندیده ام
بنشین مرو ، کلامی نگفته ام
بنشین مرو ، چه غم که شب از نیمه رفته است
بنشین که با خیال تو شبها نخفته ام
بنشین مرو ، حکایت وقت دگر مگو
شاید نماند فرصت برای دیدار دیگری
آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و زنج از این دل چه می بری؟
بینشن مرو ، صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین مرو ، که نه هنگام رفتن است....

ЛίL∞F∆R
9th October 2008, 12:01 AM
چرا تو جلوه ساز اين

بهار من نمي شوي

چه بوده آن گناه من

كه يار من نمي شوي

بهار من گذشته شايد

شكوفه جمال تو

شكفته در خيال من

چرا نمي كني نظر

به زردي جمال من

بهار من گذشته شايد

تو را چه حاجت ؟ نشانه من ؟

تو يي كه پا نمي نهي به خانه من

چه بهتر آنكه نشنوي ترانه من

نه قاصدي كه از من آرد

گهي به سوي تو سلامي

نه رهگذاري از تو آرد

گهي براي من پيامي

بهار من گذشته شايد

ولي تو بي غم از غم شبانه من

چو نشنوي زبان عاشقانه من

خدا تو را از من نگيرد

نديدم از تو گرچه خيري

به ياد عمر رفته گريم

كنون كه شمع بزم غيري

بهار من گذشته شايد

غمت چو کوهی ٫ به شانه من

ولی تو بی غم از غم شبانه من

چو نشنوي زبان عاشقانه من

خدا تو را از من نگيرد

نديدم از تو گرچه خيري

به ياد عمر رفته گريم

کنون که شمع بزم غیری

بهارمن گذشته شاید

ЛίL∞F∆R
9th October 2008, 12:05 AM
یکی بود یکی نبود
دل من شکسته بود
زیر بارون تو خزون
قدمام چه خسته بود
تویه لحظه های من
سایه ی سیاهه غم
با تمومه وجودش
یه نفس نشسته بود
گلای خزون زده
برگایه زرد ،تویه باغ
قصه یه سخت عبور
از همه خاطره ها
سرد و بی روح و سیاه
خنده ی تلخه لبام
غم شده همخونمو
بویه مرگ تو کوچه ها...

ЛίL∞F∆R
9th October 2008, 12:06 AM
هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستان‌اش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراس ِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزد ِ گورکن
از بهای ِ آزادی‌ ِ آدمی
افزون باشد


احمد شاملو

ЛίL∞F∆R
9th October 2008, 12:07 AM
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من

تو را می سپارم به دل های خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب

تو را می سپارم به دامان دریا

ЛίL∞F∆R
9th October 2008, 12:09 AM
یه سـا یه ی خیالی سکوت تلخ و وحشـت
یه قلب خالی از عشق پر از گناه نفــــرت
چه راهی بهتر از این فـرود اضـــطــــراری
وقتی واســـــــه زندگی بهونه ای نداری
یروز میگفتی پسته هر کی بخواد بمیره
خدا خودش داده و خودشم پس میگیره
حالا خودت بریدی دنیات پر ازسکــــوته
عقب نمیشه برگشت مرگم که روبه روته
ترست داره میمیره کارت دیگه تمومــــه
چه رفتن راحتی، حتی اگه حرومــــــــه


کاغذ و برمیداری چند خطی یادگاری
همه گذشــــته ها تو بخاطرت میاری
سخته برام باورش منو گناه رفتن؟؟؟؟
اینو برات نوشتم نگی بهت نگفـــتن
نذار پای تلافی نه عشق دارم نه نفرت
تو عاشقم نبودی بهش میگن یه عادت
وقتی صدام کردی و خواستی پیشم بشینی
حاضر بودم بمیرم منو باهاش نبینی
حالا باید برم من، ببخش تو رو شکستم
اسمش خیانت که نیس باور کن خیلی خستم

آرزوم اینه میخوام تنها باشم تنها بمیرم
شاید تو دستای خدا بتونم آروم بگیرم

تنها دل خوشیم توبودی تو رو هم ازم گرفتن
هرچی که خاطره داشتیم حالا همراه تو رفتن

منم و اتاق خالی با یه حسرت غریبه
با یه حس که هرچی باشه واسه من خیلی عجیبه

نذار اشکاتو ببینه اونی که تو رو شکسته
فکر نکن خوابه و رفته هنوز چشماشو نبسته
نکنه گریه کنی وقته رفتنم رسیده
دنیام نداره رنگی روح از تنم بریده
زیرش یه قطره اشک و اسمتو جا میذاری
چه راهی بهتر از این فرود اضطراری
یه لحظه دردو بعدش دیگه تمومه انگار
نگاه به قاب عکسش برای آخرین بار

SK8ER_GIRL
10th October 2008, 12:14 AM
کاش می شد هیچ کس تنها نبود
کاش می شد دیدنت رویا نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
گفته بودی که فردا می رسی

کاش روز دیدنت فردا نبود

SK8ER_GIRL
10th October 2008, 12:15 AM
زندگی گفت:که آخر چه بود حاصل من؟
عشق فرمود تا چه گوید دل من
عقل نالید کجا حل شود مشکل من
مرگ خندید:در خانه ی ویرانه ی من

SK8ER_GIRL
10th October 2008, 12:15 AM
دشتهایی چه فراخ!

کوههایی چه بلند

در گلستانه چه بوع علفی می‌آمد!




در گلستانه بوی علفی می‌آمد ...

سهراب؛ کجایی که ببینی در این روزگار دیگه توی گلستانه هم بوی علف نمی‌یاد

دیگه سوسمارها جایی برای لغزیدن ندارن

من هم بر لب آبی گیوه‌ها رو کندم، ولی نکردم پا را در آب.

چون دیگه آب زلال نبود!

مهربانی نیست، سیب گران است، ایمان نیست

ریا هست، بی‌مهریست
تا شقایق هست، زنده بودن را باید تحمل کرد!

SK8ER_GIRL
10th October 2008, 12:16 AM
تو كه از سفر هزار دروغ سایه ها باز نمی گردی!
نمیدانم
از دیروز همدلی
تا امروز بی همزبانی
چند بار دست آسمان از بغضم خط خورده است
بر سرم مهر نپاش!
حالا دیگر دلم دست چپ و راستش را می شناسد
ماهك شبهای دور
نقره نگاهت را نتابان
پلنگ عاشقت چشمانش را تا همیشه بسته است....!!!

ЛίL∞F∆R
18th October 2008, 12:14 PM
بي تو اينجا همه در حبس ابد تبعيدند
سالها، هجري و شمسي، همه بي خورشيدند

از همان لحظه كه از چشم يقين افتادند
چشم هاي نگران آينه ي ترديدند

نشد از سايه ي خود هم بگريزند دمي
هر چه بيهوده به گرد خودشان چرخيدند

چون به جز سايه نديدند كسي در پي خود
همه از ديدن تنهايي خود ترسيدند

غرق درياي تو بود ولي ماهي وار
باز هم نام و نان تو ز هم پرسيدند

در پي دوست همه جاي جهان را گشتند
كس نديدند در آيينه به خود خنديدند

سير تقويم جلالي به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصله ت سنجيدند

تو بيايي همه ساعت ها و ثانيه ها
از همين روز، همين لحظه، همين دم عيدند

قيصر امين پور

ЛίL∞F∆R
18th October 2008, 12:15 PM
به یادت که می افتم،

می آیی کنار دلتنگی هایم می نشینی

بوی لبخندت، بی پناهی ام را خانه می شود

و دستان آبی ات،تشنگی ام را دریا...

به یادت که می افتم،

همسایه ها را می بینم،رهگذران را...

و سفره ای که مهربانی را آواز می خواند

همسایه ها و رهگذران تو را به خاطر دارند

ومرا،

که آن روز تو را به باران سپردم

و تشنه،با چند دانه شعر،

به خانه آمدم...

امشب سالگرد تولدت است

لبخندهایت کنارم نشسته است

...

نمی دانم چرا امشب،

این همه باران می بارد!!

ЛίL∞F∆R
18th October 2008, 12:16 PM
سلام ای غروب غریبانه ی دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن

خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه ی عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دل های خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم،اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا

به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه ی واژه از غم نخشکد
اگر روز گار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی،اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه

ЛίL∞F∆R
18th October 2008, 12:17 PM
از این بی راهه تردید از این بن بست می ترسم

از این حسی که بین ما هنوزم هست می ترسم

از اینکه هر دو می دونیم نباید فکر هم باشیم

از اینکه تا کجا می ریم اگه یک لحظه تنها شیم

ته این راه روشن نیست منم مثل تو می دونم

نگو باید برید از عشق نه می تونی نه می تونم

نه می تونیم برگردیم نه رد شیم از تو این بن بست

منم می دونم این احساس نباید باشه اما هست !!!

SK8ER_GIRL
19th October 2008, 09:12 PM
باز با آن دیگری دیدم تو را
جای قهر و اخم خندیدم تو را

باز گفتی اشتباهت دیده ام
گفتمت باشد ، بخشیدم تو را

باز هم این قصه ات تکرار شد
با رقیبان رفتنت انکار شد

آنقدر کردی که دیگر قلب من
از تو و از عشق تو بیزار شد

آن رقیبان یک شبت می خواستند
ذره ذره پاکی ات می کاستند

شب به مهمان خانه ات مهمان شدند
صبح اما از برت برخاستند

آمدی گفتی پشیمانی دگر
زین پس اما پاک می مانی دگر

گفتمت توبه به گرگان چاره نیست
گفتی ام چون کوه ایمانی دگر

گفتمت باشد بخشیدم تو را
اخم وا کردم و خندیدم تو را

زین حکایت ساعتی نگذشت تا
باز با آن دیگری دیدم تو را

SK8ER_GIRL
19th October 2008, 09:12 PM
وقتـی بیـنمـون یه دنیـا حرفه ... امـا الکـی


وقتی شبـهامون پره ، از گریه ی یواشکـی







وقتـی ما زنـدونـی یـه خونه غرق ماتمیم


پس چرا منتظریم ؟ ... چرا هنوزم با همـیم ؟!







بینِ دسـتـامون فقـط فاصـله هایِ سـرده


حلقـه ی زوج من و تو خیلی وقته فـرده !







می بینی ؟! قصه ی ما حتی تو اوجش ، پَــسـته


جـاده ی زنـدگـی ما ، آخـرش بن بـسـته







بیـا تنـهـائیـمونو تو خـونـه تنـها بـذاریم


مرغ عشقـو با دروغاش تو قفس جا بذاریم







یه خداحافـظ بگیـم ، وقتـی سلامی نداریم


بریم و توُ جاده ی رها شدن پا بذاریم

SK8ER_GIRL
19th October 2008, 09:12 PM
انسان ، حرفیست .

زده می شود .

خوانده می شود .

ترانه می شود ،

به یـاد می ماند ...

گاهی

ناله ایست ،

تنـــها ،

خاک خوب می فهمدش ....

SK8ER_GIRL
19th October 2008, 09:13 PM
اگه می خوای بری برو



به پشت سر نگا نکن



حتی اگه صدات زدم



دیگه تو اعتنا نکن



به فکر قلب من نباش



که بشکنه یا نشکنه



هر جای دنیا که باشی



دلم به یادت می زنه



دیدن خوشبختی تو



برای من همین بسه



مهر توبه دلم نشست



این واسه من مقدسه



ستاره دنباله دار



فقط ماله تو قصه هاست



حقیقتوبخوام بگم



جدایی سهم آدماست

مرشاد
24th October 2008, 12:05 PM
شرح پريشاني

دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد
داستان غم پنهاني من گوش كنيد
شرح اين داستان نگفتن تا كي
سوختم سوختم اين رازنگفتن تا كي
روزگاري من ودل ساكن كوئي بوديم
ساكن كوي بت عربده جوئي بوديم
عقل ودين باخته ديوانه روئي بوديم
بسته سلسه سلسه موئي بوديم
كس در ان سلسه غير از من ودل بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود
اول انكه خريدارش شدش من بودم
باعث گرمي بازارش شدش من بودم.........

SK8ER_GIRL
25th October 2008, 07:09 AM
آنکه پی حفظ تو فانوس وار
شب همه شب داشته پا استوار
پاس تو شب تا به سحر داشته
باد به نزدیک تو نگذاشته
سر زده او را ز تو دود از نهاد
زین عمل زشت تو را شرم باد
جور به پاداش وفا میکنی؟
باد تو را شرم چها میکنی؟
خار نشانند و گل آرد به بار
ای تو کم از خار ز خود شرم دار

nafise sadeghi
2nd November 2008, 01:33 AM
(http://www.loo3.com/blog/?p=668)

http://exijen.com/images/sohrab.jpg
جهنم سرگردان
شب را نوشيده‌ام .
وبر اين شاخه‌هاي شكسته مي‌گريم.
مرا تنها گذار
اي چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پرپر كنم

SK8ER_GIRL
5th November 2008, 10:13 PM
می‌خواهم و می‌خواستمت، تا نفسم بود
می‌سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
دست من و آغوش تو، هيهات، که يک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود

kamanabroo
16th November 2008, 01:37 PM
سفر


سهراب سپهري





پس از لحظه هاي دراز


بردرخت خاکستري پنجره ام برگي روييد


و نسيم سبزي تار و پود خفته مرا لرزاند .


و هنوز من


ريشه هاي تنم را در شن هاي رويا ها فرو نبرده بودم


که براه افتادم .

پس از لحظه هاي دراز


سايه دستي روي وجودم افتاد


و لرزش انگشتانش بيدارم کرد .


و هنوز من


در ورطه تاريک درونم نيفکنده بودم


که براه افتادم .





پس از لحظه هاي دراز


پرتو گرمي در مرداب يخ زده ساعت افتاد


و لنگري آمد و رفتنش را در وجودم ريخت


و هنوز من


در مرداب فراموشي نلغزيده بودم


که براه افتادم .





پس از لحظه هاي دراز


يک لحظه گذشت :


برگي از درخت خاکستري پنجره ام فرو افتاد ،


دستي سايه اش را از روي وجودم برچيد


و لنگري در مرداب ساعت يخ بست .


و هنوز من


چشمانم را نگشوده بودم


که در خوابي ديگر لغزيدم .

SK8ER_GIRL
16th November 2008, 08:04 PM
ان که باز اید مرا از غم رها سازد تویی
درد این اوارگی از تن رها سازد تویی
اگر خانه دل را ویرانه کرده دست غم
ان که این ویرانه را از نو بنا سازد تویی

مهناز
2nd January 2009, 01:57 PM
دوست داشتن همیشه گفتن نیست , گاه سکوت است و گاه يك لبخند و گاه يك نگــــــاه

خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی

خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری

خيانت ميتواند جاري كردن اشك بر ديدگان باشد

خیانت میتواند به دروغ دوست داشتن باشد

SK8ER_GIRL
3rd January 2009, 08:57 PM
در جلسه ی امتحان عشق
من ماندم و یک برگه ی سفید
یک دنیا حرف نا گفتنی
یک بغل تنهایی و دلتنگی...
درد دل من در یک کاغذ کوچک جا نمیشود
در این سکوت بغض آلود
قطره کوچکی از هوس سرسره بازی میکند !
و برگه ی سفیدم عاشقانه قطره را در آغوش میکشد
عشق تو نوشتنی نیست
در برگه ام کنار آن قطره
یه قلب کوچک میکشم
وقت تمام است برگه ها بالا .... !

مهناز
3rd January 2009, 10:45 PM
از تنگنای محبس تاریکی / از منجلاب تیره ی این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو / آه ای خدای قادر و بی همتا

یکدم نظر کن و پیکر من بشکاف / بشکاف این حجاب سیاهی را

شاید درون سینه ی من بینی / این مایه ی گناه و تباهی را

دل نیست این دلی که به من دادی / در خون تپیده و آغشته در گناه

یا خالی از هوی و هوس دارش / یا پایبند مهر و وفایش کن

تنها تو آگهی و تو می دانی / اسرار آن خطای نخستین را

تنها تو قادری که ببخشایی / بر روح من صفای نخستین را

آه ای خدا چگونه تو را گویم / کز جسم خویش خسته و بیزارم

هر شب بر آستانه جلال تو / گویی امید جسم دگر دارم

از دیدگان روشن من بستان / شوق به سوی غیر تو دویدن را

لطفی کن ای خدا و بیاموزش / از برق چشم غیر رمیدن را

عشقی به من بده که مرا سازد / همچون فرشتگان بهشت تو

یاری به من بده که در او بینم / یک گوشه از صفای سرشت تو

آه ای خدا که دست توانایت / بنیان نهاده عالم هستی را

بنمای روی و از دل من بستان / شوق گناه و نفس پرستی را

راضی مشو که بنده ی نا چیزی / راضی شود به غیر تو روی آرد

پیمان
4th January 2009, 08:08 PM
من که از عشقت وفا می خواستم
در دلت یک ذره جا می خواستم
چون کبوتر بچه ای بی ادعا
آشیان از آشنا می خواستم
من دعا کردم بمانی پیش من
رفتی و من رفتنت را بی بلا می خواستم
بغض تنهایی،شکسته در گلو هر نیمه شب
خود چه می دانستی که من تنها تو را می خواستم
می روی اما بدان ای نازنین
من برای ماندنم یک ذره جا می خواستم

مهناز
4th January 2009, 10:18 PM
دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب در به روی غم و من می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقش هایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دست ها , پاها در قیر شب است

پیمان
5th January 2009, 06:31 AM
امشب دلم تنهاست
امشب هوای گریه دارم باز
در سینه ام اکنون
دنیایی از اندوه
دنیایی از درد است
گویی تمام ابرها یک ریز می بارد
افسوس دلم تنهاست
با خویشتن تنهایم
امشب تمام کوچه ها خالیست
پس کوچه های میعاد هم تنهاست
امشب دوباره گریه خواهم کرد
در سوگ آن شبها
امشب دلم تنهاست

پیمان
5th January 2009, 06:33 AM
دل دیوانه ام انگار سر و سامان ندارد
حدیث اشک چشمانم چرا پایان ندارد
دوباره گشته ام امشب پریشان
خداوندا پریشانی مگر درمان ندارد
شب است و سراپای وجودم داغ حسرت
چرا سوز و گداز هر شبم پایان ندارد
چو مرغان هوایی بی پر و بال
به کنج این قفس هم خوان ندارد
میان جمع می خندم چه می دانی ز حالم
نمی دانی که می گویی،دل نالان ندارد

SK8ER_GIRL
5th January 2009, 08:15 AM
زیر بارون راه نرفتی تا بفهمی من چی میگم
تو ندیدی اون نگاه رو تا بفهمی از کی میگیم
چشمای اون زیر بارون سر پناه امن من بود
سایه بونه دنجه پلکاش جای گم شدن بود
تو پرنده بودی من سر و ریشه هام توی زمین بود
اگه اونو دیده بودی با من این شعرو میخوندی
نیمه شب داد میکشیدی نازنین چرانموندی
حالا زیر چتر بارون بی تو خیسه خیسم
زیر رگباره گلایه دارم از تو می نویسم

SK8ER_GIRL
5th January 2009, 08:16 AM
یه روز چشاتو واکنی میبینی من تموم شدم
می بینی جام چه خالیه یا رفته ام پی خودم

اگه یه روز و روزگار پیش خودت باز بشینی
تموم این روزارو جلو چشات باز می بینی

لحظه ها همیشه خواستند که تو رو بگیرن از من
چه غریب و ناشناسه جاده ی به تو رسیدن

همیشه یه چیزی بوده شوق تو از دلم ربوده
ولی یک طپش دل من از غمت جدا نبوده

چقدر ما فاصله داریم چرا اینو نفهمیدم
کاش اون روزا میمیردم و یه جور اینو میفهمیدم

دیگه برام نمیمونی تو چشمات اینو میخونم
چقدر دلم گرفته باز نمی دونم چی بخونم

AreZoO
5th January 2009, 01:34 PM
مرا هم با خود ببر
من اعتراف میکنم که دستهای سنگیم بدون تو شکسته اند
من التماس می کنم که در نگاه ساکتت دوباره پر شوم ز اشک
دوباره پر شوم زآه
وبگذرم از این هوای پر گناه
چگونه می توان نشست
چگونه می توان ندید
چگونه می توان نخواند
در این دیار پر سکوت چگونه می توان شنید
چه روزها که آمدند نیامدی
چه هفته ها که می روند نیامدی
ومن پر از دوباره ها دوباره ها دوباره ها
قسم به او
قسم به آبی حضور او به غربت شکسته ام قدم گزار
غریب تر زغربت پرندگان بسته پر
شکسته تر زماهی شکسته تنگ بی خبر
در این زمانه خراب خراب تر زنام وننگ سربی تبر
عزیز دل مرا ببر
مرا ببر از این دیار نا مراد به سر زمین جاودانه حضور حامی خودت
مرا ببر از این کرانه های زرد به ساحل غریب آبی خودت
دلی که سرگردان ودربه در اسیر درد گشته است
بخوان بخوان به واد ی خودت

پیمان
5th January 2009, 02:47 PM
امشب ز کوچه دلم کسی گذر نمی کند
به آه سینه سوز من کسی نظر نمی کند
دگر کسی بنام عاشقی مرا صدا نمی کند
چرا برای بردنم کسی خطر نمی کند
مرا دگر کسی به ناکجا نمی برد
چرا برای بردنم قصد سفر نمی کند
نشسته ام به انتظار دیدنت ولی
کسی برای دیدنم شبی سحر نمی کند
کسی برای ماندنم نمی کند دعا چرا
برای بردنم دگر کسی خطر نمی کند

SK8ER_GIRL
6th January 2009, 01:19 PM
دختری استاده بر درگاه
چشم او بر راه
در میان عابران چشم انتظار مرد خود مانده ست
چشم بر می گیرد از ره
باز
می دهد تا دوردستِ جاده مرغ دیده را پرواز
از نبرد آنان که برگشتند
گفته اند
او بازخواهد گشت
لیک در دل با خود این گویند
صد افسوس
بر فراز بام این خانه
روح او سرگرم در پرواز خواهد گشت
جاده از هر عابری خالی ست
شب هم از نیمه گذشته ست و کسی در جاده پیدا نیست
باز فردا
دخترک استاده بر درگاه
چشم او بر راه!

SK8ER_GIRL
6th January 2009, 01:23 PM
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
من می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لب داشت
حتی
در حال احتضار
آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
آن مرد بی قرار
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
و گفت وگو نمی کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می کشید
و در تصورش
تصویر تو بلندترین سرو باغ را
تحقیر کرده بود
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او پاک زیست
پاکتر از چشمه ای نور
هم چون زلال اشک
یا چو زلال قطره باران به نوبهار
آن کوه استقامت
آن کوه استوار
وقتی به یاد روی تو می بود
می گریست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او آرزوی دیدن رویت را
حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
اما برای دیدن توچشم خویش را
آن در سرشک غوطه ور آن چشم پاک را
پنداشت
آلوده است و لایق دیدار یار نیست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شاید روزی اگر
چه ؟ او؟ نه آه ... نمی آید

SK8ER_GIRL
6th January 2009, 01:25 PM
رنجوری تو را
باور نمی کنم
ای پیش مرگ تو همه رخشنده اختران
تو مرگ آفتاب درخشان و پاک را
باور مکن
که ابر ملالی اگر تو راست
چونان غروب سرد غم انگیز بگذرد
دردی اگر به جان تو بنشست
این نیز بگذرد
تهمت به تو ؟
تهمت زدن چگونه توانم به آفتاب ؟
لعنت به آن کنم که دو رو بود
نفرین به او کنم که عدو بود

SK8ER_GIRL
6th January 2009, 01:28 PM
در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ اید و گویدم ز جا برخیز
این جامه عاریت به دور افکن
وین باده جانگزا به کامت ریز



خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می خندد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم



آن دور در آن دیار هول انگیز
بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدمها
بازیچه مار و طعمه مورم



در ظلمت نیمه شب که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمه ها بیدار
ومانده مار و مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار



روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آنگاه سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشت زا



سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه دردناک خواهد شد



ای رهگذران وادی هستی
از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینه سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد



ای وای چه سرنوشت جانسوزی
اینست حدیث تلخ ما این است
ده روزه عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است



از گور چگونه رو نگردانم
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کرده خویشتن پشیمانم



من تشنه این هوای جان بخشم
دیوانه این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم

پیمان
6th January 2009, 02:15 PM
آری دوباره دلم رنگ غم گرفت
اشکی نمانده است برایم،دلم گرفت
امشب واژه های مرا دست سرنوشت
اینگونه از دفتر زمانه قلم گرفت
تو بگو چگونه بی توسر کنم تنها
وقتی ماندنم شکل عدم گرفت
می روم تا تو بدانی این بار
سرنوشت هم عشق مرا دست کم گرفت

SK8ER_GIRL
7th January 2009, 12:25 PM
دوباره باز خواهم گشت

نمی دانم چه هنگام٬از کدامین راه

ولی یکبار دیگر باز خواهم گشت

و چشمان تو را با نور خواهم شست

به دیوار حریم عشق یکبار دگر٬من تکیه خواهم کرد

رسوم عشق ورزی را دوباره زنده خواهم کرد

به نام عشق و زیبایی٬دوباره خطبه خواهم خواند

پیمان
7th January 2009, 03:16 PM
تمام شب
سر بر شانه های غم می گذارم
و مهربانترین کلمات شعرم را
به اشک چشمم وام می دهم
آنگاه خواهی خواند
کلمات در هم ریخته عاشقانه را
که روزی پلی بود میان من و تو
و حالا سیلابی شده پیش پای تو
و آنگاه تو بیا
با نگاه مهربانت
سدی باش
میان من و اشک

مهناز
7th January 2009, 10:28 PM
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور مانند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است

پیمان
8th January 2009, 10:16 AM
شاید این تقدیر حقم بوده است
سهم من از زندگی غم بوده است
پیش پای مهربانی های تو
این همه غم بر دلم کم بوده است
روبروی آیینه،چشمان من
بی دلیل،تاریک مبهم بوده است
خود ببین با ما چه کرده روزگار
زخمهای تازه ام محتاج مرحم بوده است
آه،من افتاده ام دستم بگیر
سیلی تقدیر محکم بوده است
می روی اما نگاه از من مگیر
گرچه این تقدیر حقم بوده است

SK8ER_GIRL
8th January 2009, 07:41 PM
قصه تلخ وداع
سراپای دلم را لرزاند
یاد او افتادم
که به یک سیب
دلش می خندید
و به یک آه بلند
نفسش عادت داشت
روبرو تا ته کوچه
زمین برفی بود
خوب در یادم هست
آسمان آبی بود
باد سردی به تماشا می شد
برگ زردی رقصیدن گرفت
او از آن کوچه گذشت
دل من باز گرفت

SK8ER_GIRL
8th January 2009, 07:42 PM
حرفها دارم اما... بزنم یا نزنم؟
با توام، با تو! خدا را! بزنم یا نزنم؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟

همه‌ی حرف دلم با تو همین است که «دوست...»
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟!

SK8ER_GIRL
8th January 2009, 07:43 PM
وقتي از غربت ايام دلم مي گيرد ،،،
مرغ اميد من از شدت غم ميميرد ،،،
دل به روياي خوش خاطره ها مي بندم ،،،
بازهم خاطره ها دست مرا مي گيرد...

SK8ER_GIRL
8th January 2009, 07:43 PM
دیدی چه بی صدا ،

دل پر آرزوی من

از دست کودکی که ندانست قدر آن

افتاد بر زمین؟!

دیدی دلم شکست؟!!

SK8ER_GIRL
8th January 2009, 07:43 PM
دلم می خواست پرنده ای بود

و روی درخت سبز پنجره ام می نشست

یک روز سرد وبارانی،

پیکر خیس و لرزانش را پناه میدادم

دلم می خواست دفتر خاطراتم بود

و تا آخر دنیا ورق داشت

یک روز که غمم بود،

حرفهای بی رنگ دلم در آن رنگ می گرفت...

دلم می خواست صندوقچه ی کوچکی،

گوشه ی اتاقم بود ومن،

حجم سبز خیالم را در آن پنهان می کردم

دلم می خواست طرحی بود

که هیچ گاه رنگ نمی شد

بی قاب...به وسعت دیوارهای اتاقم گسترده بود

دلم می خواست همیشه بود

و من چون روح،

در هوایی که نفس می کشید

تا ابد معلق می ماندم...

somayeh2009
8th January 2009, 08:22 PM
خیلی سخته دلت بگیره کسی نباشه درد و دل کنی
خیلی سخته ندونی چت شده
خیلی سخته بری با خدا حرف بزنی اما...http://blogfa.com/images/smileys/06.gif
خیلی سخته نه دردتو بدونی نه درمونشو
خیلی سخته فقط خودت باشی و دوتا چشم گریون
خیلی سخته بخوای حرف بزنی اما ندونی میخوای چی بگی
خیلی سخته تو دنیایی از شک و تردید زندگی کنی
خیلی سخته به حد جنون برسی و ندونی که باید چیکار کنی
خیلی سخته...
خدایـــــــــــــــــــــ ـــــــــا خیلـــــــــی ...http://blogfa.com/images/smileys/06.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/28.gif
در این ویرانه غمها شدم تنهای تنها

مهناز
8th January 2009, 10:40 PM
دود می خیزد ز خلوتگاه من

کس خبر کی یابد از ویرانه ام

با درون سوخته دارم سخن

کی به پایان می رسد افسانه ام

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر

خویش را از ساحل افکندم در آب

لیک از ژرفای دریا بی خبر

بر تن دیوارها طرح شکست

کس دگر رنگی در این سامان ندید

چشم می دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید

تا بدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته ام

گر چه می سوزم از این آتش به جان

لیک بر این سوختن دل بسته ام

تیرگی پا می کشد از بام ها

صبح می خندد به راه شهر من

دود می خیزد هنوز از خلوتم

با درون سوخته دارم سخن

پیمان
9th January 2009, 09:31 AM
کوچمون منتظر رسیدنت
دلامون وا شده از خندیدنت
چشمامون اشکی برا ریختن نداره
چکیده تمام اشکام برای رسیدنت

SK8ER_GIRL
9th January 2009, 10:23 PM
از باران که می گویم

تر می شود لحظه هایم

از برف که می گویم

سپید می شود خاطره هایم

از چشمه که می گویم

می جوشد ترانه هایم

از تو که می گویم

تازه می شود بهانه هایم...

SK8ER_GIRL
9th January 2009, 10:24 PM
برگ ریزان خزان
بی رنگی خورشید
لرزش اندام رنجور درختان
روزهای سرد و کوتاه زمستان
باد بی پایان
مرا یاد آور غمهاست
غم دیروز غم امروز غم فردا
درون سینه ام از چار فصل عشق
جز پائیز فصلی نیست
درخت خشک و بی برگ دلم تنهاست
و تنها یاد تو در خاطرم
خورشید شادیهاست

SK8ER_GIRL
9th January 2009, 10:24 PM
در غربت مزار خودم گریه ام گرفت
از زخم ریشه دار خودم گریه ام گرفت
وقتی که پرده پرده دلم را نواختم
از ناله ی سه تار خودم گریه ام گرفت
پاییز می وزد و تو لبخند می زنی
اما من از بهار خودم گریه ام گرفت
یک تکه آفتاب برایم بیاورید!
از آسمان تار خودم گریه ام گرفت!

SK8ER_GIRL
9th January 2009, 10:25 PM
ببين! براي تو اي ميوهء گس نارس
چقدر دل نگرانم؛ چقدر دلواپس
از اين روزهاي پروازكش دلم خون است
خوشا به حال شما جوجه هي توي قفس
براي من كه زمان و زمينه معكوس است
بهار عين خزان است و آسمان محبس
مني كه پيرم از اين باغ،خسته و سيرم
چه ميكشند سپيدارهاي تازه نفس
دوباره حال خودم از خودم بهم خورده است
چقدر فكر مزخرف؟!چقدر فعل عبث؟!
فرشته هاي شما هيچ نمي فهمند
فقط فرشته خوب خودم! همين و بس

SK8ER_GIRL
9th January 2009, 10:25 PM
اشکی دگر ندارم خندیدنم به زور است
نفرین به هر چه قسمت چشمِ دلم چه کور است
بر دل گفته بودم دل به کسی نبندد
گوشی که بشنود کو؟ این دل چه بی شعور است
مُردم گریه کردم تا حد جان سپردن.... گویی دوا ندارد
از عشق نا امیدم تا کی دلم بسوزد؟
گویی غم تو با من همزاد و جفتُ جور است
در آسمان قلبم دیگر ستاره ای نیست
تنها دعای این دل یک مرگ سوت و کور است

مهناز
9th January 2009, 11:35 PM
دنگ ... دنگ ...


ساعت گیج زمان در شب عمر


می زند پی در پی زنگ


زهر این فکر که این دم گذراست


می شود نقش به دیوار رگ هستی من


لحظه ام پر شده از لذت


یا به زنگار غمی آلوده است


لیک چون باید این دم گذرد


پس اگر می گریم


گریه ام بی ثمر است


و اگر می خندم


خنده ام بیهوده است


دنگ ... دنگ ...


لحظه ها می گذرد


آنچه بگذشت نمی آید باز


قصه ای هست که هرگز دیگر


نتواند شد آغاز


مثل این است که یک پرسش بی پاسخ


بر لب سرد زمان ماسیده است


تند بر می خیزم


تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز


رنگ لذت دارد , آویزم


آنچه می ماند از این جهد به جای


خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم


و آنچه بر پیکر او می ماند


نقش انگشتانم


دنگ ...


فرصتی از کف رفت


قصه ای گشت تمام


لحظه باید پی لحظه گذرد


تا که جان گیرد در فکر دوام


این دوامی که درون رگ من ریخته زهر


وارهانیده از اندیشه ی من رشته ی حال


وز رهی دور و دراز


داده پیوندم با فکر زوال


پرده ای می گذرد


پرده ای می آید


می رود نقش پی نقش دگر


رنگ می لغزد بر رنگ


ساعت گیج زمان در شب عمر


می زند پی در پی زنگ


دنگ ... دنگ ...


دنگ ...

پیمان
11th January 2009, 08:44 AM
صبح شده
پنجره را باز می کنم
خاطراتم با وزش باد در هم می آمیزد
اولین سوزش سرمای زمستان را بر گونه ام احساس می کنم
دیشب نخستین برف زمستان باریده بود
و چه برف سفیدی
که روی تمام شمعدانی ها را پوشانده بود
نگاه می کنم به حیاط
و رد پاهای ترا جستجو می کنم
که چقدر آرام قدم گذاشته ای
و چه بی بهانه رفته ای
رد پای ترا از سنگ فرش حیاط بر می دارم
و به زیباترین جای اتاقم
جای می دهم
تا یادگاری از رفتنت باشد
ولی افسوس
که آتش عشقمان آنقدر پرحرارت بود که ترا در خودش ذوب می کند
و تو چکه چکه بر روی گلهای قالی می ریزی
من اشک می ریزم برای آب شدنت
هر قطره اشکم با چکه چکه های تو
در می آمیزد و گلهای قالی را سیراب می کند
و من همچون مادران داغدار می گریم
و تو می گریختی از گریستن من
و من رفتنت را اینگونه باور می کنم

پیمان
12th January 2009, 07:30 AM
چرا تو نام دیگری به من خطاب می کنی
چرا به هر بهانه ای مرا عذاب می کنی
دلم گرفته شد از این نوشته های بی جواب
تمام غصه ها را چرا کتاب می کنی
تمام شب نشسته ام به انتظار دیدنت
ولی تو اشک دیده را چرا سراب می کنی
برای زخم کهنه ام نبود بهانه ای دگر
همیشه با کمی نگاه ببین،ثواب می کنی
مگر برای دیدنم نبود راه چاره ای
که عکس بی گناه را فدای قاب می کنی

صبا محمدي
12th January 2009, 11:57 AM
بگو در راه عشق ما چه باشد نقطه پایان

نه وصل ما بود ممکن نه دل کندن بود آسان

به امید چه بنشینیم که هر چه پیش رو بینیم
سراب است و میان آن رهی دشوار و بی پایان

فلک بر ما همی تازد جهان با ما نمیسازد
دگر ما بر چه دل بندیم بگو دیگر عزیز جان

مرا دردیست ازعشقت که بر اغیار نشد عنوان
همان بهتر بسوزم زان غمت در خلوت پنهان

بیا تا بشکنیم زنجیر سرد بیکسی ها را
رها گردیم از این دوران سخت غربت هجران

ز یک دست نازنین من صدایی برنمیخیزد
بده دستی به دست من که بگریزیم از این زندان

SK8ER_GIRL
14th January 2009, 10:01 PM
کاش آلان آغوش گرمت سر پناه خستگیم بود

دو تا چشمات پر از اندوه واسه دل شکستگیم بود

آرزوم اینه که دستام توی دستای تو باشه

تنگیه این دل عاشق با نوازش تو واشه

واسه چی خدا نخواسته من تو آغوش تو باشم

قول میدم با داشتن تو هیچ غمی نداشته باشم

همه هستی قلبم تو دو حرف خلاصه میشه

عشق تو بودن با تو دو نیاز زندگیشه

پرم از ترانه ی تو گر چه واژه ها حقیرن

خوبه وقتی نیستی پیشم اونا دستمو میگیرن

راز عشق من و هیچ کس غیر مهتاب نمیدونه

تنها شاهد واسه غصه، گریه و تنهاییم اونه

وای اگر من این نبودم کاش میشد پرنده باشم

تا از این دور بودن از تو بتونم بلکه رها شم

یه پرنده شم شبونه بکشم پر به خیالت

برسم به لونه تو بگیرم سر زیر بالت

زندگیم رنگ خدا بود اگه تنها تو رو داشتم

اگه میشد واسه گریه رو شونت سر میگذاشتم

SK8ER_GIRL
14th January 2009, 10:02 PM
من اگر روح پريشان دارم
من اگر غصه فراوان دارم

گله از بازي روزگار دارم
به تن زندگي ام زخم فراوان دارم

دل گريان و
لب خندان دارم

SK8ER_GIRL
14th January 2009, 10:03 PM
در آتش می سوخت
به ما خیره بود.
طلب یاری داشت
در آتش صاحب دو قلب
شده بود.
قلبی برای ماندن و قلبی برای
رفتن.

SK8ER_GIRL
14th January 2009, 10:03 PM
به خدا من نمی گویم! این دلم است که تو را بهانه می کند


باور کن!

من نپرسیدم! دلم از دسته پرندگانی که امروز

بر فراز پنجره ی اتاق گذشتند

تو را پرسید

اگر به من باشد، که می دانی،

هیچ نخواهم گفت

سکوت...سکوت

نه!!قولم یادم نرفته

گفتی فراموش کنم و سکوت

به خدا حتی چشم هم به در نمی دوزم

مبادا این لنگه ی در از نی نی چشمانم بخواند که منتظرم...

اما این دل، مرا عاصی کرده...

می خواهم زنده به گورش کنم

اما ترسم از این است که زیر سنگ قبر آرزو،

باز هم خاطره ی اولین دیدار را ،

برای تمام آرزوهایی که به زحمت خاک کرده ام

باز گوید...

تو بگو چه کنم با این دل؟؟

SK8ER_GIRL
14th January 2009, 10:04 PM
گفتم: چیزی بگو!

سکوت کرد و رفت...

و من هنوز

گوش می کنم

.

.

.

SK8ER_GIRL
14th January 2009, 10:05 PM
حیف!!

اما،من و تو،دور از هم،

می پوسیم

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پردلهره است

دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست...

از مسیر این بام،

این صحرا،این دریا

پر خواهم کشید...خواهم مرد

غمم،تو،

این غم شیرین را باخود خواهم برد...

SK8ER_GIRL
17th January 2009, 07:00 PM
میان جمعم من ولی دلم تنها لبم چو گل خندان دودیده ام دریا
لب از برون خندد دل از درون گرید زبرق چشمانم نشانه غم پیدا
تو شاهدی ای غم
چگونه می خندد گلی که پژمرده دل من است آن گل که از جفا مرده
ز من که میپرسی که از چه می نالم همیشه می گرید دلی که افسرده
تو شاهدی ای غم

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 10:04 AM
مطمئن باش برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
وبه یک قلب يتيم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود
تو برو
برو تا راحت تر تکه های دل خود را
آرام سر هم بند زنم

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 10:05 AM
يشب از بام جنون ديوانه اي افتاد و مرد
پيش چشم شمع ها پروانه اي افتاد و مرد

از لطافت ياد تو چون صبح گل ها خيس بود
شبنمي از پشت بام خانه اي افتاد و مرد

موي شبگوني كه چنگش ميزدي شب تا سحر
از سپيدي لا به لاي شانه اي افتاد و مرد

ازدياد پنجره جان قناري را گرفت
در قفس از نغمه ي مستانه اي افتاد و مرد

اين كلاغ قصه را هرگز تو هم نشنيده اي
تا خودش هم قصه شد افسانه اي افتاد و مرد

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 10:07 AM
شب تو موهای قشنگت گل صد ستاره کاشته
گل لاله بوسه هاشو رولب تو جا گذاشته
دل آیینه شکسته از صدای هق هق من
بی تو بوی غم گرفته همه دقایق من
شعر دلتنگی من رو کاش میومدی می خوندی
غربت تنهاییامو مثل آتیش می سوزوندی
چه شبایی که با گریه پشت این پنجره موندم
همه غم های دلم رو به یاد چشم تو خوندم
می رسی یه روز تو از راه می دونم که دیر نمی شه
دل دلمرده عاشق از غم تو پیر نمی شه
شعر دلتنگی من رو کاش میومدی می خوندی
غربت تنهاییامو مثل آتیش می سوزوندی

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 10:08 AM
عاقبت خواهم مرد....
نفسم مي گويد وقت رفتن دير است.....
زودتر بايد رفت.....رازها را چه كنم؟
اين همه بوي اقاقي كه مشامم دارد
چشم هايم پرسه زنان كوچه ها را ديدند
خلوت و ساكت و سرد
يك به يك طي شده اند......
اي واي كوچه آخر من بن بست است
شوق دل دادن يك ياس به يك كاج بلند
شوق پرواز كبوتر بر سر ابر سفيد
پاكي دست پر از مهر و صفاي مادر
لذت بوسه يار زير نور مهتاب....
اين همه دوستي را چه كنم؟.....
عاقبت خواهم رفت عاقبت خواهم مرد...
همرهم چيست در اين راه سفر؟؟؟
يك بغل تنهايي چند خطي حرف ناگفته دل حسرت شنيدن كلام نو
عاقبت خواهم مرد....
مي دانم روز هجرت روز كوچ باورم نزديك است....
دير و زودش كه مهم نيست بايد بروم...
راحت جان كه گران نيست بايد طلبم....
بعد از من...
دانه ها را تو بريز پشت شيشه چشمها منتظرند
تو بپاش گرمي عاطفه ات را دستها منتظرند
من كه بايد بروم
اما تو بدان قدر خودت قدر پروانه زيبايت را
قدر يك ياس كبود و زخمي
قدر يك قلب و دل بشكسته
قدر يك جاده پيوسته
خوب مي دانم مردنم نزديك است حس پرواز تنم....
حس پرپر شدن ترانه هاي آرزوم...
تو بگو من چه كنم؟؟؟
با اميدي كه به من بسته شده
با قراري كه به دل بغض شده
با نگاهي كه به من مست شده
تو بگو من چه كنم....من كه بايد بروم
من كه سردم شده است با تماس دست سردت اي مرگ....
من كه بي جان شده ام بس گوش سپردم به صداي پر ز اوهام تو ...مرگ!
اما دوستت دارم
پر پروازم ده تو بيا همسفرم باش بيا يارم باش
آسمان منتظر است روح من عاشق آبي آرام بلند است
تو بيا تا برسم من به اين آبي خوشرنگ خيال
تا نيايي اي مرگ تو بگو من چه كنم....
وقت تنگ است دگر كوله بارم اصرار سفر دارند
من كه خود مي دانم مردنم نزديك است....

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 10:11 AM
آمد و آتش به جانم کرد و رفت
با محبت امتحانم کرد و رفت
آمد و بنشست و، آشوبی بپا
در میان دودمانم کرد و رفت
آمد و روئی گشود و، شد نهان
نام خود، ورد زبانم کرد و رفت
آمد و او دود شد، من شعله ای
در وجود خود، نهانم کرد و رفت
آمد و برقی شد و، جانم بسوخت
آتشین تر، این بیانم کرد و رفت
آمدو آیینه گردانم بشد
طوطی بی همزبانم کرد و رفت
آمد و قفل از دهانم بر گشود
چشمه ی آب روانم کرد و رفت
آمدو تیری زد و، شد ناپدید
همچنان صیدی نشانم کرد و رفت
آمد و چون آفتی در من فتاد
سر به سوی آسمانم کرد و رفت

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 10:14 AM
شاخه ها پژمرده است
سنگ ها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم قصه ی سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب.

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 10:17 AM
من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم
و کس باور نمی دارد که من تنهاترین تنهای این تنهاترین شهرم
تنم بوی علفهای غروب جمعه را دارد
دلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسم
و یا یک تابلوی ساده.....
که قسمت را در آن آبی کنم حرف دلم را سبز
و این نقاشی دنیای تنهایی
بماند یادگارخستگی هایم
و می دانم که هر چشمی نخواهد دید
شهر رنگی من را

SK8ER_GIRL
22nd January 2009, 06:46 PM
چه غم ناک است
صدای عقربه های ساعت
در صندوقی کهنه
که کلید قفلش را
مادربزرگ در جیب گذاشت
و با خود برد

SK8ER_GIRL
22nd January 2009, 06:49 PM
درخت را ننویس

شاید که بخشکد

یا بشکند

بنویس زمستان

شاید گذشت فصلی و ما

سبز شدیم…

SK8ER_GIRL
22nd January 2009, 06:49 PM
دیروز یک قدم مانده به هنر
او را گم کردم.
لحظه های کهنه ی شما را خریدارم
لحظه های نو می فروشم . . .
امروز چه رنگی است؟
خاکی یا خدایی؟

SK8ER_GIRL
22nd January 2009, 06:50 PM
نشسته بودم کنار رودخانه
که سایه ای افتاد پشت سرم
خیال کردم ، برگشته ای !
سایه ، بازی خورشید با کوه بود
دستی دراز ، اگر داشتم
پایین می کشیدمش .

SK8ER_GIRL
22nd January 2009, 06:50 PM
تو زیبا بودی
و لحظات سپری می شد
مثل ریختن آب
از میان انگشتانم .

ØÑтRдŁ§
22nd January 2009, 10:13 PM
من گذشتم زخود وبی خود وتنها گشتم
درسراپرده ی شب محو تماشا گشتم
آدم ساده دلی بودم و حالم خوش بود
ناگهان دیدمت و عاشق لیلا گشتم
آتش عشق تو در خرمن جانم افتاد
همچو شمع سوختم وهمدم گرما گشتم
بعدازآن مثل اسیری شده ام درقفست
از غم دوری تو یکه و تنها گشتم
روزها درنظرم بود سیاه و تاریک
مهربان چشم تورا دیدم وبینا گشتم
باده ی عشق تو را از دو لبت نوشیدم
بین حوران جهان مست توزیبا گشتم
دین ودل باختم و گوشه نشین تو شدم
بهر دیدار رخت غرق تمنا گشتم
تو نسیبه دل من گشتی ومن عاشق تو
تو شد ی ماه منو من شه دنیا گشتم

SK8ER_GIRL
24th January 2009, 06:37 PM
در سرزمین روًیاها
یا در خانه ای بی پنجره
چه فرق می کند کجا مهمان باشم
وقتی شبیه زندگی نیستم

SK8ER_GIRL
24th January 2009, 06:38 PM
سنگی که در دست توست
شبیه سنگ نیست
اما قلبم را می شکند
چیزی که در قلب توست
شبیه خط فاصله ای است بین من و تو
طنابی از دستت به قلبم آویزان می کنی
که هیچ وقت نیفتی
ناگهان دستت شبیه قلب من می شود
و سنگ از دستت می افتد

ØÑтRдŁ§
25th January 2009, 06:00 PM
یل من سوی وصال و قصد او سوی فراق ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است

دست بردار از این در وطن خویش غریب

ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

و این منم زنی تنها
در آستانه فصلی سرد

سخت دلبستگی ای داشت به بالم صیاد
تا نشد بالش او پر ز پرم خواب نکرد

انگار قصه توست
رد پایی پست
که برنگشته روی کوچه برفی

SK8ER_GIRL
25th January 2009, 11:11 PM
میان من و مازنده هستی!

زندگی میکنی!

شاد میشوی و ...

اشک میریزی و....

اما همیشه به دنبال ِ چیزی

یا شاید هویتی نا معلوم

خلوتی در دلت هست

جایی خالی برای خودت!

برای خودت و تمام ِ آنچه زندگی نکرده ای!

ØÑтRдŁ§
29th January 2009, 09:02 AM
روبروی آینه ایستادی و نظاره می کنی
تصویر سرد و مبهم توی اون رو
پلک می زنی و خیره می شی
چرا این چهره سرد و خاکستری برات آشنا نیست
چشای بی رمق و لبای بی رنگ
چهره ای شبیه درد
رنگباخته و زرد
یادت میاد ؟
آشنا بود؟
می خوای دست ببری و اشکشو پاک کنی
اما اون عقب میره
دلش شکسته
تنهای تنها از تو دور میشه
و لباس حریر سپیدش گیر می کنه
به گوشه آینه و پاره میشه
نگاه می کنی
زیر لباس پر از خونه
سینه اون شکافته شده
و درد امونش رو بریده
دستاشو بالا می بره و دعا می کنه
طنین ملکوتی یاسین تو فضا می پیچه
وعطر خوش قرآن تنها چیزیه که مرحم دردش میشه
سر به سجده می ذاره و روی خاک و خون می نشینه
ستاره ای از آسمون می افته
اشک روی گونه تو هم جاریه
و دستت رو رو سینت می ذاری
خون ، دست تو هم پر خونه
باز هم به آینه نگاه می کنی
غبار کنار رفته
و دلت رو می بینی

دلی که ................

SK8ER_GIRL
30th January 2009, 10:06 AM
اين كه مي بيني
قطره اشكي است
اشكي بي سلاح
كه با سكوت مي جنگد
سكوت كلماتي كه تو به سوي من پرتاب مي كني
نگاه كن
نگاهم را به زير مي اندازم:
آب جاري مي شود
با موج هاي كوچكش
با صورتي خيس
مي گذارم تا نقش بر زمين شوم
حرف بزن
زندگي رونقي ندارد
بگو برايم
در ته مانده رمقي كه هست، رهايم مكن
ترحمت را نمي خواهم
مي خواهم پذيرايم باشي
گوش كن
ديگر مثل گذشته ها نيستم
مي روم تا از آن بگريزم
در جستجوي لبخندي
مي گذارم تا باد مرا از ديروزها وارهاند
بفهمم
زندگي مهربان است
به خويش مي كشاند مرا
با او مي كشانم خويش را
نمي خواهم طعمه باشم
نه طعمه تو
نه از آن ديگري .

ØÑтRдŁ§
30th January 2009, 04:09 PM
تو از دردی كه افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو كتمان عشقت بود در حالی
كه از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
فقط يك لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل كند كاری كه بازآرد پشيمانی؟

SK8ER_GIRL
1st February 2009, 05:24 PM
ماه کامل می شود و
تمام شب را می رقصیم، با هم ،
ولی بی تو
شعر شعور می یابد و
نتها سکوت می کنند
سازها همه کوک می شوند، با هم
ولی بی تو
چه سخت می شود باور کرد
این پروانه ها پیله را گذرانده اند و ما
پرواز را نظاره گریم، باهم ،
ولی بی تو
با هم ولی بی تو
شعریست
در ذهن تمام این عابرها
و ما آنرا می خوانیم، با هم
ولی بی تو
هنوز نمی شود از این تنهایی
لیلی ساخت
تکه های مجنون را وصله می زنیم، با هم
ولی بی تو
و من آخر قصه را خوب می دانم
که ما باز زندگی خواهیم کرد
با هم
ولی بی تو

ØÑтRдŁ§
1st February 2009, 06:53 PM
جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد می زنه
زیر دیوار بلندی یه نفر جون می کنه

کی می دونه تو دل تاریک شب چی می گذره
پای برده های شب اسیر زنجیر غمه

دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده

من اسیر سایه های شب شدم
شب اسیر تار سرد آسمون

پا به پای سایه ها باید برم
همه شب به شهر تاریک جنون

دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده

چراغ ستاره من رو به خاموشی میره
بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره

تاریکی با پنجه های سردش از راه میرسه
توی خاک سرد قلبم بذر کینه می کاره

دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده

مرغ شومی پشت دیوار دلم
خودشو اینورو اونور می زنه

تو رگای خسته سرد تنم
ترس مردن دادره پرپر می زنه

دلم از تاریکی ها خسته شده
همه درها بروم بسته شده

SK8ER_GIRL
7th February 2009, 07:08 PM
دختر کنار پنجره بی تاب یک مرد

مردی که آمد بودن اورا هدر کرد

مردی که پشت خنده های مهربانش

خوابیده نیش سالیان کهنه ای درد

دختر کنار پنجره فکر کسی بود

فکر زیارت از نگاهی ساکت و سرد

اشکی که می بارید معنایش همین بود

"او" این بلا را بر سر این خانه آورد

دختر کنار پنجره با برف روشن

پیراهن بخت سیاهش را به تن کرد

hossein_music
7th February 2009, 11:11 PM
خدا حافظ
خداحافظ ای خونه خالیه من خداحافظ ای عشق پوشالیه من


خداحافظ ای گرد و خاک نشسته خداحافظ ای شیشه هایه شکسته

خداحافظ ای خاطرات پر از درد خداحافظ ای لحظه هایه غمو سرد

خداحافظ ای عمر بی خود گذشته خداحافظ ای نامه هایه نوشته

منو لحظه هاو منو غصه ها منو پاکی قلبه بی انتها

منو سالها دوری از آسمون منو عشقه گمگشته بی نشون

منو وعده هایه سراسر فریب منو حرفهایی که ماندن غریب

منو انتظار منو انتظار منو قلبه پا خورده بی قرار

برایه یه بارم شده روزگار بیاو واسه این دلم بدنیار

بیا شکسته منو خط بزن برایه یه بارم بشو ماله من

کجایی هوایه پرازدلخوشی کجایی شبه خالی ازخودکشی

کجایی توای لحظه هایه بهارکجایی تو رویه خوشه روزگار

ØÑтRдŁ§
8th February 2009, 09:50 AM
ندیدی تو هم شام تنهایی ام
نپرسیدی از راز شیدایی ام
فقط لاف مهر و وفا می زدی
نبودی رفیق غم و شادی ام
درین غربت آواره و بی نشان
شد از خستگی قلب صحرایی ام
گرفتند نادیده اشک مرا
گذشتند از عشق دریایی ام
نگفتند شاید که مجنون شوم
کشد کار آخر به رسوایی ام
نکردند یادی زمن دوستان
دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام
فراموش شد نامم از یادها
نکردند یادی زتنهایی ام
کسی همزبان دل من نشد
دلی خسته ام مرگ زیبایی ام.

SK8ER_GIRL
8th February 2009, 12:27 PM
در بهار زندگی احساس پیری می کنم
باهمه آزادگی فکر اسیری می کنم
بس که بد دیدم زیاران به ظاهر خوب خود
بعداز آن برکودک دل سختگیری می کنم
دربه رویم بسته ام از این و از آن خسته ام
من به جمع آشیان پاشیدگان پیوسته ام

ØÑтRдŁ§
8th February 2009, 02:21 PM
ديدارم بيا هر شب ، در اين تنهايي تنها و خدا مانند ،
دلم تنگ است....
بيا اي روشن ، اي روشن تر از لبخند ،
شبم را روز كن در زير سرپوش سياهيها
دلم تنگ است .......
( مهدي اخوان ثالث )

SK8ER_GIRL
8th February 2009, 08:46 PM
بيهوده

بر زمين کوبيديم

ماهستيم

و مرگ

جز بر آنچه هست

نخواهد ايستاد!

ØÑтRдŁ§
9th February 2009, 11:29 AM
در هجوم وحشي باد كوير
نفس شعله افروخته اي مي گيرد
ساقه اي مي شكند
غنچه سرخ دلش مي گيرد
و صدايي است كه در زمزمه ي باد
مرا مي گويد:
خشت در خانه ي آب مي ميرد
دلم از غربت خود مي گيرد

SK8ER_GIRL
10th February 2009, 09:59 PM
باور نمی كنی كه این روزها چقدر دلم گرفته
باور نمی كنی كه خنده هایم چه بغض هایی را در خود پنهان دارد
آری ...
من ...
با دقایقم ... با زندگیم لجبازی می كنم !
نازنینم !
غروب بار سنگین دلتنگی مرا هر شب به دوش می كشد
سنگینی پلكهایم و نگاهی كه دیدن را از یاد برده
كوركورانه زیستن را خوب آموختم !
توان نوشتن ندارم
واژه هایم گرد و غبار گرفته
من !
باور كن كه باورت كردم ...
باور كن كه بی تو بی باور شده ام !
من !
زندگیم را تمام كردم
حالا نفس كشیدن منت سرم می گذارد !
حس می كنم ...
هوای اینجا سرد و سنگین است
نازنینم !
دیگر نگو خداحافظ !
اگر می روی بدون وداع برو ...
گله ای نیست !
ببین !
نقاشی عشق می كشم و
گم شدن در نگاه تو كه آرامش می دهد
نبض سكوت حرفی برای گفتن دارد !
ببین !
دستانم را ببین
چشمان ترم را ببین
ببین سكوتم چه حرفهایی را تحمل می كند !
به خاطر تو ...
نامت را هر روز زمزمه می كنم
مبادا یادم رود
كه روزی ... زمانی ... عاشقت بودم !
آری ... عاشق
خیال نكن دیوانه شدم ...
اگر این دیوانگی ست من عاشق این دیوانگیم !
نازنینم !
ما محكومیم... محكوم به زندگی !
و شاید محكوم به مرگ
__________________

ØÑтRдŁ§
11th February 2009, 09:41 PM
کاش غم من
توفان سهمگینی بود
و من چون مرغ باران
خود را به خشم ا و می سپردم
ولی افسوس که غم من چون جویبار صافی است
که همچنان می رود
و دل مرا
چون برگ مرده ای
همراه خود من برد .

SK8ER_GIRL
13th February 2009, 12:26 PM
باور نمی كنی كه این روزها چقدر دلم گرفته
باور نمی كنی كه خنده هایم چه بغض هایی را در خود پنهان دارد
آری ...
من ...
با دقایقم ... با زندگیم لجبازی می كنم !
نازنینم !
غروب بار سنگین دلتنگی مرا هر شب به دوش می كشد
سنگینی پلكهایم و نگاهی كه دیدن را از یاد برده
كوركورانه زیستن را خوب آموختم !
توان نوشتن ندارم
واژه هایم گرد و غبار گرفته
من !
باور كن كه باورت كردم ...
باور كن كه بی تو بی باور شده ام !
من !
زندگیم را تمام كردم
حالا نفس كشیدن منت سرم می گذارد !
حس می كنم ...
هوای اینجا سرد و سنگین است
نازنینم !
دیگر نگو خداحافظ !
اگر می روی بدون وداع برو ...
گله ای نیست !
ببین !
نقاشی عشق می كشم و
گم شدن در نگاه تو كه آرامش می دهد
نبض سكوت حرفی برای گفتن دارد !
ببین !
دستانم را ببین
چشمان ترم را ببین
ببین سكوتم چه حرفهایی را تحمل می كند !
به خاطر تو ...
نامت را هر روز زمزمه می كنم
مبادا یادم رود
كه روزی ... زمانی ... عاشقت بودم !
آری ... عاشق
خیال نكن دیوانه شدم ...
اگر این دیوانگی ست من عاشق این دیوانگیم !
نازنینم !
ما محكومیم... محكوم به زندگی !
و شاید محكوم به مرگ

ØÑтRдŁ§
13th February 2009, 03:02 PM
اين زندگي غمزده غير از قفسي نيست
تنها نفسي هست ولي هم نفسي نيست
اين قدر نپرسيد كجا رفت و كي آمد
اشعار پراكنده ي من مال كسي نيست

صبا محمدي
13th February 2009, 07:41 PM
کنار پنجره می آیم

نسیم تبسم تو جاریست
قاصدکها آمده اند
در رقص باد و یاد
سبز
سپید
سرخ...
و این آخرین قاصدک
چقدر شبیه لبخند خداحافظی توست

ØÑтRдŁ§
14th February 2009, 12:08 PM
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور

SK8ER_GIRL
15th February 2009, 02:14 PM
يک مسافر تنها درحوالي جاده
مثل پنجره،دلباز،مثل سايه ها:ساده
بي خيال از دنيا،با تبسمي شيرين
امده پر از احساس،دل به زندگي داده
واي از اين باران! قصه گوي سال هاي بي حضور
که با وسواسي شگرف حلقه هاي دلبستگي را خيس مي کنند
انقدر خيس تا لبريز شوند ناگهاني تر از امدنت،مي روي
بي بهانه من مي مانم و باران هاي بي اجازه
قلب عاشقي که سپاس گذارت مي ماند تا ابد، متشکرم که به من فهماندي که:
چقدر مي توانم دوست بدارم و عاشق باشم بي توقع باور کن ،بي توقع!
دارم به تو فکر مي کنم فقط فکر مي کنم اما تمام لحظه ها پر مي شود،از سطرهاي عاشقي
همراه خوب و ساکت من،سلام
موسيقي زنده،ساده و بي کلام من
دوست دارم
-بدون توقع-
به نام عشق
باران گرفته مثل هميشه و ....

ØÑтRдŁ§
16th February 2009, 11:56 AM
از ابر پاره پاره غمهای بیشمار

یک قطره غم چکیده و خوابم نمیبرد



یا خواب من ز غصه به روحم رسیده است

یا از سرم پریده و خوابم نمیبرد



یا پشت چشم پنجره ی فولاد آسمان

آه تو را شنیده و خوابم نمیبرد



پیراهن عزیز مرا گرگ عاشقی

از رو به رو دریده و خوابم نمیبرد

SK8ER_GIRL
16th February 2009, 03:41 PM
بوی تو می آید هنوز
در دستهایم...در حرفهایم...در آسمان
چه سردی چه سنگ
و من
چه دلخوشم به آمدنت
به آمدن طنین قدمهایت به حضور نگاهت
به آوای کلام آخرت
یادم هست...
بی بدرقه مرا به فرداها سپردی
یادت باشد...
تنهایم هنوز !

SK8ER_GIRL
16th February 2009, 03:42 PM
شکستن یک دل

چقدر توان می خواهد مگر ؟

که پنداشتی

آن که قوی بود ، تو بودی!

SK8ER_GIRL
16th February 2009, 03:43 PM
تو در برابر من نشسته بودی
و تابوت تهی بود
مرده شور تخت خالی را آب می کشید
تو در برابر من نشسته بودی
گورکن خاک ها را کنار می زد
من عاشقت می شدم
و تو در برابرم
پروانه ای از درخت پرید
مرده شور خوابش برد
گورکن آن قدر خاک را در آرزویت کند
که چشمه ای از زمین جوشید
ما, در تابوت دراز کشیدیم
در آغوش هم مردیم
و پروانه ای که پریده بود
میان دست های مان
پیله بست

SK8ER_GIRL
16th February 2009, 03:44 PM
امروز ...امروز است
و فردا ...امروزی دیگر !
چه فرقی دارد
روزها برایم
وقتی تو را ندارم ..

kamanabroo
16th February 2009, 09:27 PM
ای که دور از تو چون مرغ پرشکسته‌ام /
بی تو در باغ غم، منتظر نشسته‌ام /

ØÑтRдŁ§
16th February 2009, 11:18 PM
آمد سحري ندا ز ميخانه ما
كي رند و خراباتي و ديوانه ما
بر خيز كه پر كنيم پيمانه به مي
زان پيش كه پر كنند پيمانه ما

ØÑтRдŁ§
16th February 2009, 11:19 PM
غم دل چه باز گويم كه تو را ملال گيرد
كنم اين سخن كوته كه غم دراز دارم

ØÑтRдŁ§
16th February 2009, 11:19 PM
نمی دانم . نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد .
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت .
ولی بسیار مشتاقم که از خاکه گلویم سوتکی سازد ،
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
واو یک ریزو پی در پی دمِ خویش را در گلویم سخت بفشارد .
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .
بدین گونه یشکند هر دم سکوت مرگبارم را ... !

ØÑтRдŁ§
16th February 2009, 11:19 PM
در خواب ناز بودم شبی دیدم کسی در میزند
در را گشودم روی او ، دیدم غم است در میزند
ای دوستان بی وفا از غم بیاموزید وفا
غم با آن همه بیگانگی هر شب به من سر میزند ... !

ØÑтRдŁ§
16th February 2009, 11:20 PM
گاهي خيال مي کنم از من بريده اي
بهترا ز من براي دلت گزيده اي
از خود سؤال مي کنم آيا چه کرده ام
در فکر فرو ميروم از من چه ديده اي
فرصت نمي دهي که کمي در دل کنم
گويا از اين نمونه مکرر شنيده اي
از من عبور مي کني و دم نمي زني
تنها دلم خوش است که شايد نديده اي
يک روز مي رسد که در آغوش گيرمت
هرگز بعيد نيست خدارا چه ديده اي

ØÑтRдŁ§
16th February 2009, 11:20 PM
ساکت و تنها چون کتابي در مسير باد
ميخورد هر دم ورق اما هيچ کس او را نميخواند
برگ ها را ميدهد بر باد
ميرود از ياد
هيچ چيز از او نمي ماند
بادبان کشتيِ او در مسير باد
مقصدش هر جا که باداباد
بادبان را نا خدا باد است
ليک او را هم خدا هم نا خدا باد است

ØÑтRдŁ§
16th February 2009, 11:20 PM
مثل هر سلام این هم گذشت
و دیگر تو را ندیدم
با رفتنت
درخت قلبم یخ شد
بالهایم پرهایش ریخت

SK8ER_GIRL
19th February 2009, 06:31 PM
دلتنگم !
دلم بهانه می گیرد تو را !
و تو ...
بی خبر در کوچه های فاصله پرسه می زنی !
دلتنگم ...
عزیز هم پرسه ام !
دلتنگم ...

SK8ER_GIRL
19th February 2009, 06:32 PM
به من دل بسته ای ...
و می خواهی من هم به تو دل ببندم
کاش می دانستی ...
دیگر دلی نمانده که به تو ببندم
مرا ببخش ...
عزیز هم پرسه ام !

SK8ER_GIRL
19th February 2009, 06:32 PM
عزیز هم پرسه ام !
حرف هایم ...
پشت این واژه های خجل پنهان است !
حرف هایم ...
پشت این سکوت آرام ...
پشت این نگاه غمگین ...
خاموش است !
دریاب مرا ...
که پر از حرفم !

ØÑтRдŁ§
19th February 2009, 11:46 PM
گرفتار

لب خشکم ببین چشم ترم را
بیا از باده پر کن ساغرم را
دلم در تنگنای این قفس مرد
رسید آن دم که بگشایی پرم را

مشيري

ØÑтRдŁ§
19th February 2009, 11:46 PM
لاله های شهر من

پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوب شهر
می ایند
این لاله های شهری
از نان و از رهایی
حرف می زنند
این لاله های شهری ایا
در توپخانه
در جاده قدیم شمیران
در اوین
پژمرده می شوند ؟
نه
این لاله های شهری می گویند
باید مواظب هم باشیم
نام مرامپرس
بگذار از تو من
زیاد ندادنم
پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوب شهر
می آمدند

گلسرخي

ØÑтRдŁ§
19th February 2009, 11:46 PM
چنگ می زنم به خاک
به سایه سرو بلند
به خشکِ کلوخهای ريز و درشت
به سنگریزه های سیاه و سفید پراکنده
در کهکشان بی انتهای زمین

چنگ می زنم به خاک
می رسم به قطاری از مورچگان خميده کمری
که ریلهای غریزه را در تونلهای در هم گم؛ مقدسانه دنبال می کنند
و به کرمهای خاکی سرگردانی
که در برخورد با اکسيژن هوا به پیچ و تاب می افتند
بوی نمناک چشمه را - اکنون-
با نوک انگشتانم لمس می کنم
سمفونی برخورد آب را با سنگها
به دهليزهای شنوا يی می سپرم
و حس زلال هستی را
در کشمکش بی پایان ايمان با فلسفه نقد می کنم

چنگ می زنم
و در قلب سبززمين
به ريشه های تو می رسم
انبوه و زنده و شاداب
عميق و ستبر و وسيع
نشسته به سينه سروتنت

ØÑтRдŁ§
19th February 2009, 11:47 PM
ترس غروبی نيست مرا
و هراس از آمدن شبی بی پايان - در پی آن
آنگاه که جسم سرد و خاموش من
سفرهُ جشنی رويايی برای خاکزيان زمين گردد

مرا از مرگ باکی نيست
آنگاه که به آوای محزون مرثيه خوان پير
و در انبوه فرياد پر خراش خيل سياه پوش
آراسته در ردای سپيد
خفته در دامان زمين
طعم خشک و آشنای خاک را به لبانم و
سايهُ وزين سنگ سياه را به گونه هايم حس کنم

رستاخيز را با وحشت انتظاره نميکشم
با دوزخ و بهشتی رقم خورده در سرنوشت من
تقدير هستی را در گرو تغيیر فصول ميدانم
و ديرينه راز جاودانگی را
در بستر زمين و زمان می جويم
و اعجاز آفرينش را
در قداست آب و خاک-


نه سيب سبزی و
نه مار اهرمن سرشتی و
نه برگ انجيری

ØÑтRдŁ§
19th February 2009, 11:47 PM
جوانه های یخزده ام
در زمستان تاریک تنم
چون آوارگان سرگردان
نور وجود تو را می جویند و

ساقه های مرده ام
با آوند های نیمه جان و
شاخه های افراخته درآسمان
به امید رستاخیزی دیگر
به آوای دلنشین تو همه گوش به زنگ اند و

ریشه های خشکیده ام
به خیال واهی سیراب شدن
در اعماق سرد خاک این تبعید گاه
چشمهُ زلال جان تو را جستجو میکنند.

***

آفتاب وجودت را در من بتابان و
آتش جان بخشت را
در خاکستر سرد و بی رمق تن من بد مان

بگذار که روح افسون شدهُ من
دگر باره جادوها را در هم بشکند و
دروازه های بلند این دژ سیاه را
در هم بکوبد.

بگذار که سنگ نوشته های تنم
دگر باره حماسه ای بیافرینند
به زیبایی تو

بگذار که در دشت بی همتای وجودت
چونان بلوط کهنه ای
یکٌه و تنها،
پر برگ و سر افراز
پرندگان نشاط تو را پناهی باشم و
ریشه های در هم پیچ خورده ام
در جویبار تنت
ماهیان سرخ تو را
فراغت گاهی.

ØÑтRдŁ§
19th February 2009, 11:47 PM
غربت

در کره راه گندم
آن جفت شاد بال سبک پا را می بینی ؟
آن جفت بال در بال که در گذار خود
گلبرگ های سرخ شقایق را
مثل هزار گله پروانه
از خواب سرخ رنگ
بیدار می کنند؟
آن زائران مشهد دیدار
آن آهوان رعنا
آن جفت پارسا را می بینی ؟
اینجا ولی هنوز از انبوه وهم خویش
چشم مرا به حیرت می کاوی
و در کویر دور نگاهم
طرحی به جز گریز نمی یابی

ØÑтRдŁ§
19th February 2009, 11:47 PM
عصیان


به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را
منم آن مرغ آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه پرواز دارم
سرود ناله شد در سینه تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خودرا
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
لبم بوسه شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونینش از تو
ولی ای مرد ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
کتابی خلوتی شعری سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است
شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانیان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
بدور افکن حدیث نام ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا میبخشد آن پروردگاری
که شاعر را دلی دیوانه داده
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
فروغ فرخزاد

ØÑтRдŁ§
19th February 2009, 11:47 PM
می خور که زیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس وبی رفیق بی همدم و جفت
زنهار بکس مگو تو این راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت

خیام

SK8ER_GIRL
20th February 2009, 09:45 AM
از من چیزی نمانده است

نه لبخندی

نه اشکی

نه رویایی حتّی

آنقدر به تمام شدن فکر کردم

که تمام شدم.

SK8ER_GIRL
20th February 2009, 09:46 AM
به زیبایی ی چشم هایت

بی عاطفه ای

چه کسی جز من اما می داند

چه چشم های زیبایی داری



به سرخی ی لب هایت

حیله گری

چه کسی اما

جز من

سرخی ی لب هایت را می فهمد



می گزی

سپس

منتظر می مانی

اولین و آخرین شکارت

جان بگیرد

تا زمینش بزنی

باز

با

زیباترین

چشم هایت

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 01:26 PM
خرده مگیر
آخرین پناهم بود .
اشکی که ریختم
وفغانی که بر آوردم
اگر چه از نگاه تو مردانه نبود، اما
گریه کردن آخرین پناهم بود.

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 01:27 PM
لمیده ام در کنج،
بی تو ترین خسته ی دنیا
تمام یک ربع ساعت تاخیرت،
نشسته ام تنها،
تنها میان جای خالی آدم ها،
آدم هایی که یک ربع ساعت پیش،
اتوبوسی را لبریز کردند
بی ما...

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 01:27 PM
عشق یعنی پاکی و صدق و صفا

خود شناسی حق شناسی از وفا

عشق یعنی دور بودن از خطا

بنده بودن خلوت دل با خدا

عشق یعنی نفس را گردن زدن

پاک و طاهر گشتن روح و بدن

عشق یعنی صیقل زنگار دل

دیدن اسرار غیب در جام دل .....!

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 01:28 PM
این چه رازیست که در میکده عشاق به آن می خندند.
نکند راز من و تو باشد.
نکند عهد شکستی و...
یادمان باشد:
آسمان شاهد عهدیست که با هم بستیم
ابرها در سفرند
آسمان
اما
هست.

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 01:28 PM
مي روم
نگو چه زود
مي روم
نگواحساس نداشت
مي روم
نگو حيف, جايش خاليست...
پر مي كند ديگري جايم را
مي روم در شبي كه صبحش را
جاي ديگر خواهم ديد
مي روم
نگو دوست داشتن بلد نبود
نگو احساسش را گم كرد
بگو در احساس ها گم شد
مي روم
حتي بغض نكن
مي روم
اشك هايت را براي ديدار بگذار
مي روم
تو اخرين ديدار را به ياد دار............
وبدان در قلبم جاوداني!

مي ترسم اين بار اخرين ديدار باشد
حتي اگر ايينه با ما يار باشد

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 01:29 PM
در كلاس روزگار
درس هاي گونه گونه هست :
درس دست يافتن به آب ونان
درس زيستن كنار اين و آن.
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن.
درس با سرشك غم زهم جدا شدن!

در كنار اين معلمان .درسها ,
در كنار نمره هاي صفر و نمره هاي بيست!
يك معلم بزرگ نيز
در تمام لحظه ها ,تمام عمر!

نام اوست :
مرگ !
وآنچه را که درس می دهد,
(( زندگی) است!

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 01:29 PM
آن چه بيرق بود باد بي مروت برد

در ميان آذرخش و تندرو توفان

كه همه سيماچه ها راشست

از تبار استقامت قامت مردي

مانده بر جا در دل ميدان

زير اين باران رگباران

آه! اي تنهاترين تن ها!

كه همه ياران تو را بدرود كردند و

به راه خويشتن رفتند

عقده هاشان را عقيده نام دادند و

ز ((ما))ها سوي ((من)) رفتند

من به آواز تو مي انديشم از راهت نمي پرسم

كه به تركستان رور يا كعبه يا جاي دگر اي مرد

و سلامت ميكنم همراه ميثاق كبوتر ها

از ميان حلقه اين چاه ويل و درد

اي دل قرن!اي دلير !اي گرد!

آخرين قديس بر جا مانده زان آيين

كه همه پيغمبرانش توبه كردند و

خدايش روزگاري پيش از اينها مرد!

روزگاري بود و ميگفتم

كاين زمين بي آسمان آيا چه خواهد بود؟

وين زمان در زير اين هفت آسمان پرسم

كه زمين و آسمان بي آرمان آيا چه خواهد بود؟

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 01:30 PM
من از تصور بيهودگي اين همه دست

و از تجسم بيگانگي اين همه صورت ميترسم

من مثل دانش آموزي

كه درس هندسه اش را

ديوانه وار دوست ميدارد تنها هستم

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 01:30 PM
هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي کشيدم
شبيه نيمه سيبي
که به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند

ØÑтRдŁ§
21st February 2009, 01:31 PM
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها...

مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخند هاي لاغر خود را
در دل ذخيره مي کنم :
باشد براي روز مبادا !
اما
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي داند ؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد !

SK8ER_GIRL
24th February 2009, 11:11 AM
همین طور که می روی
به صورت مسئله ای فکر کن
که با رفتنت پاک میشود
مسئله ای که
بی شباهت به من نیست!!

SK8ER_GIRL
24th February 2009, 11:12 AM
تو ای آهوی من کجا میگریزی؟
چه کردم که بی اعتنا میگریزی؟

چرا گرم خواندی چرا سرد راندی؟
چرا لطف کردی چرا میگریزی؟

به بیگانه بودن عزیزم گرفتی
چو اکنون شدم آشنا میگریزی

چو باخنده گویم برو، دل ربائی
چو با گریه گویم بیا میگریزی

SK8ER_GIRL
24th February 2009, 11:12 AM
اشکهایم را نذر برنگشتنت می کنم.
قول می دهم اگر نیایی
همیشه لبخند بزنم...

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:38 PM
گفتي خداحافظ ،نداستي
نداستي ، نميفهمي
نبستم دل به رويا ها
دلم بستم به يك رويا
نداستي كه رويايم
ندانستي كه قلبم، آرزو يم
ندانستي كه رفتن ها
و دل بر راه بستن ها
براس توست رويايم
براي توست قلبم ،آرزويم
براي توست رفتن ها
و دل بر راه بستن ها
نداستي ، نميفهمي

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:39 PM
خرده مگیر
آخرین پناهم بود .
اشکی که ریختم
وفغانی که بر آوردم
اگر چه از نگاه تو مردانه نبود، اما
گریه کردن آخرین پناهم بود.

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:39 PM
لمیده ام در کنج،
بی تو ترین خسته ی دنیا
تمام یک ربع ساعت تاخیرت،
نشسته ام تنها،
تنها میان جای خالی آدم ها،
آدم هایی که یک ربع ساعت پیش،
اتوبوسی را لبریز کردند
بی ما...
نگار مراد

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:40 PM
این چه رازیست که در میکده عشاق به آن می خندند.
نکند راز من و تو باشد.
نکند عهد شکستی و...
یادمان باشد:
آسمان شاهد عهدیست که با هم بستیم
ابرها در سفرند
آسمان
اما
هست.

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:41 PM
مي روم
نگو چه زود
مي روم
نگواحساس نداشت
مي روم
نگو حيف, جايش خاليست...
پر مي كند ديگري جايم را
مي روم در شبي كه صبحش را
جاي ديگر خواهم ديد
مي روم
نگو دوست داشتن بلد نبود
نگو احساسش را گم كرد
بگو در احساس ها گم شد
مي روم
حتي بغض نكن
مي روم
اشك هايت را براي ديدار بگذار
مي روم
تو اخرين ديدار را به ياد دار............
وبدان در قلبم جاوداني!

مي ترسم اين بار اخرين ديدار باشد
حتي اگر ايينه با ما يار باشد

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:41 PM
در كلاس روزگار
درس هاي گونه گونه هست :
درس دست يافتن به آب ونان
درس زيستن كنار اين و آن.
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن.
درس با سرشك غم زهم جدا شدن!

در كنار اين معلمان .درسها ,
در كنار نمره هاي صفر و نمره هاي بيست!
يك معلم بزرگ نيز
در تمام لحظه ها ,تمام عمر!

نام اوست :
مرگ !
وآنچه را که درس می دهد,
(( زندگی) است!

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:42 PM
آن چه بيرق بود باد بي مروت برد

در ميان آذرخش و تندرو توفان

كه همه سيماچه ها راشست

از تبار استقامت قامت مردي

مانده بر جا در دل ميدان

زير اين باران رگباران

آه! اي تنهاترين تن ها!

كه همه ياران تو را بدرود كردند و

به راه خويشتن رفتند

عقده هاشان را عقيده نام دادند و

ز ((ما))ها سوي ((من)) رفتند

من به آواز تو مي انديشم از راهت نمي پرسم

كه به تركستان رور يا كعبه يا جاي دگر اي مرد

و سلامت ميكنم همراه ميثاق كبوتر ها

از ميان حلقه اين چاه ويل و درد

اي دل قرن!اي دلير !اي گرد!

آخرين قديس بر جا مانده زان آيين

كه همه پيغمبرانش توبه كردند و

خدايش روزگاري پيش از اينها مرد!

روزگاري بود و ميگفتم

كاين زمين بي آسمان آيا چه خواهد بود؟

وين زمان در زير اين هفت آسمان پرسم

كه زمين و آسمان بي آرمان آيا چه خواهد بود؟

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:43 PM
من از تصور بيهودگي اين همه دست

و از تجسم بيگانگي اين همه صورت ميترسم

من مثل دانش آموزي

كه درس هندسه اش را

ديوانه وار دوست ميدارد تنها هستم

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:43 PM
هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي کشيدم
شبيه نيمه سيبي
که به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:44 PM
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها...

مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخند هاي لاغر خود را
در دل ذخيره مي کنم :
باشد براي روز مبادا !
اما
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي داند ؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد !

* * *

وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونانکه بايدند
نه بايد ها...

هر روز بي تو
روز مبادا است !

ЛίL∞F∆R
3rd March 2009, 01:56 PM
مرا از خویشتن بیگانه کردی جان شیرینم

غمم را نقل هر کاشانه کردی جان شیرینم

عبادتگاه چشمت را بروی چشم من بستی

پناهم را دل میخانه کردی جان شیرینم

تهی شد جام امیدم چو با دل آشنا گشتی

شبم مست و به روز افسانه کردی جان شیرینم

ضرر کردی بلای دل در این سودا ندانستی

که یک دیوانه را دیوانه کردی جان شیرینم

دل از بی همزبانی با می و مستی قرین آمد

مرا هم صحبت پیمانه کردی جان شیرینم

عیان شد راز پنهان دلم در بزم میخواران

چو در هر قطره اشکم خانه کردی جان شیرینم

لبم خاموش و دل خاموش اشکم صد زبان دارد

تو هرگز گریه مستانه کردی جان شیرینم؟

یک امشب با دلم بنشین که شاید بی سحر ماند

چو بر آتش مرا پروانه کردی جان شیرینم

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 07:26 PM
تا که بودیم نبودیم کسی کشت ماراغم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یارشدند خفته ایم وهمه بیدارشدند
قدرآیینه بدانیم چو هست نه درآنوقت که اقبال شکست

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 07:27 PM
می روم دورازتوبا دنیای خود خلوت کنم
باید آخرمن به این بیگانگی عادت کنم

می روم تا عاقبت پروانه ای پیدا شود
همنشین این دل شوریده ی شیدا شود

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 07:40 PM
مادر چشم به در خانه مدوز که دگر بازنگردم

از گوشه قلبت که برفتم دگر بازنگردم

آنروز که تابوت مرا بر دوش بگیرند

خواهر تو مزن بر سر و سینه که دگر بازنگردم

مادر گر دوست بپرسد که عاشق تنها به کجا رفت

آسوده بگو رفت به جایی که دگر بازنگردد

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 07:41 PM
مي رسد روزي كه بي من روزها رو سر كني
مي رسد روزي كه مرگ رو باور كني
مي رسد كه تنها در كنار قبر من شعر هاي كهنه ام رامو به مو از بر كني

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 07:45 PM
نمی دانم ...

آمدنت را خواب دیدم یا رفتنت را ؟

به گمانم هر دو !

چه شیرین بود آمدنت ،

مثل رویاهای کودکانه ، با تبسمی آسمانی همراه

کوتاه ...

کوتاه ...

کوتاه ...

و چه تلخ و آشفته بود رفتنت ،

مثل آمدنت بی خبر ، ناگهان

ولی همچون کابوس ، پریشان ، بی پایان

کلید بیداری از این کابوس به دست های سرد مرگ سپرده شده

چقدر مشتاق بیداریم

و چقدر به آسمان نزدیک !!!

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 07:47 PM
من ماندم و بی تویی

من ماندم و تنها رفیقم تنهایی




آه از آنروزی میترسیدم که تو در کنارم نباشی ومن

تنها ترین آسمانها باشم




تو برایم خورشیدی بودی که شبانگاهان طلوع میکرد

ستاره ای که در روز هم میشد آنرا دید

ماهی که نورش را از خود میگرفت




چگونه به چشمان تاریک شب نگاه کنم در حالیکه تودر کنارم نیستی

چگونه گلها را ببویم وقتیکه خوشبوترینشان ز من جدا شد



ایکاش میتوانستم پیامم را در آغوشش باد گذارم تا برایت بیاورد و

بتو بگویم که دوست دارم

ЛίL∞F∆R
3rd March 2009, 07:57 PM
نازنين آمد و دستي به دل ما زد و رفت
پرده ي خلوت اين غمكده بالا زد و رفت
كنج تنهايي ما را به خيالي خوش كرد
خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت
درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد
آتش شوق درين جان شكيبا زد و رفت
خرمن سوخته ي ما به چه كارش مي خورد
كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت
رفت و از گريه ي توفاني ام انديشه نكرد
چه دلي داشت خدايا كه به دريا زد و رفت
بود آيا كه ز ديوانه ي خود ياد كند
آن كه زنجير به پاي دل شيدا زد و رفت
سايه آن چشم سيه با تو چه مي گفت كه دوش
عقل فرياد برآورد و به صحرا زد و رفت


هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سايه)

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:36 PM
خم می شه و یه گلوله بزرگ برف بر می داره
خوب گردش می کنه و پرت میکنه به طرف تو
جا خالی می دی اما اون گلوله با تمام قدرت به صورتت می خوره
صورتت کرخ می شه و با سر به عقب پرت می شی
می دوه به طرفت و معذرت خواهی می کنه
آسمون دور سرت می چرخه
کلمات رو به صورت بریده و نا مفهوم می شنوی
اون داره تکونت می ده که چشاتو نبندی
اما تو کم کم داری سبک می شی
تو خاطراتت یه بچه شاد وشیطون رو می بینی
که داره با عروسکش بازی میکنه
صفحه ها تند تند ورق می خورن
بزرگ و بزرگتر می شه
همه چیز خوب پیش میره
شاد شاده
فکر میکنه زمین مسخر به راه رفتن اونه
جونه و پر از نشاط
شور زندگی تو چشاش موج میزنه
هیچ چیز نمی تونه اونو خسته کنه
تا اینکه یه روز یه شاخه مریم سپید
تو اتاقش اونو عاشق می کنه
فقط باید از پنجره نگاهش کنه
اگه مریم بفهمه که اون بی دل شده
از پیشش میره
پس باید یواشکی گریه کنه
که گلش اشکش رو نبینه
باید بغضش رو فرو بده و دم نزنه
نفسش کند شده
نوشیدن عشق بی رمقش کرده
گیج گیج
چشماتو می بندی
تا بازم اشکاتو نبینه

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:36 PM
روبروی آینه ایستادی و نظاره می کنی
تصویر سرد و مبهم توی اون رو
پلک می زنی و خیره می شی
چرا این چهره سرد و خاکستری برات آشنا نیست
چشای بی رمق و لبای بی رنگ
چهره ای شبیه درد
رنگباخته و زرد
یادت میاد ؟
آشنا بود؟
می خوای دست ببری و اشکشو پاک کنی
اما اون عقب میره
دلش شکسته
تنهای تنها از تو دور میشه
و لباس حریر سپیدش گیر می کنه
به گوشه آینه و پاره میشه
نگاه می کنی
زیر لباس پر از خونه
سینه اون شکافته شده
و درد امونش رو بریده
دستاشو بالا می بره و دعا می کنه
طنین ملکوتی یاسین تو فضا می پیچه
وعطر خوش قرآن تنها چیزیه که مرحم دردش میشه
سر به سجده می ذاره و روی خاک و خون می نشینه
ستاره ای از آسمون می افته
اشک روی گونه تو هم جاریه
و دستت رو رو سینت می ذاری
خون ، دست تو هم پر خونه
باز هم به آینه نگاه می کنی
غبار کنار رفته
و دلت رو می بینی

دلی که ................

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:36 PM
و تویی همان همیشه مسافر
بی گلایه و خسته از رفتن
تنها به دنبال یه مامن
می ترسی از این دل سپردن
پای خسته
چشم گریون
باز هم بی سر و سامون
وحتی آسمون هم یه ستاره بهت نمیده
ولی تو بازم ساکتی بی گلایه
و باز هم
تویی همان همیشه مسافر

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:37 PM
در كوچه هاي شن بي ديوار
با نام كوچه هاي بسيار
بسيار مي دويدم
فريادم از تأني تا مي شد
در تاي مهربان دفتر ها
و راهم از عروسك هاي نور
جشن درختكاري بود
كز شعله هاي گردن هاشان
از گردن هاي شعله اي
دست و پرنده جاري بود
همواره بود راهم اما من
همواره شيب مي جستم
با ما پرنده هاي پر از پژواک
با ما پرنده هاي پريدن در خاك
مثل كبوتر شخم
وقت عبور بركت از خاك
وقتي كه گام گل ميعان مي گيرد
اينك كه دست هاي ما را به روي فرياد
بسته اند
در لحظه ي ميان گودال
بساير مانده ايم و صدايي
حتي صداي پر
ديگر
نمي كنيم

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:37 PM
تنهايي ام را با تو قسمت مي كنم سهم كمي نيست
گسترده تر از عالم تنهايي من عالمي نيست
غم آنقدر دارم كه مي خواهم تمام فصلها را
بر سفره ي رنگين خود بنشانمت بنشين غمي نيست
بر سفره ي رنگين خود بنشانمت بنشين غمي نيست
حواي من بر من مگير اين خودستاني را كه بي شكتنهاتر از من در زمين و آسمانت آدمي نيست
آيينه ام را بر دهان تك تك ياران گرفتم
تا روشنم شد : در ميان مردگانم همدمي نيست
همواره چون من نه : فقط يك لحظه خوب من بينديش
لبريزي از گفتن ولي در هيچ سويت محرمي نيست
من قصد نفي بازي گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شايد به زخم من كه مي پوشم ز چشم شهر آن را
دردست هاي بي نهايت مهربانش مرهمي نيست
شايد و يا شايد هزاران شايد ديگر اگرچه
اينك به گوش انتظارم جز صداي مبهمي نيست

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:38 PM
مي پرسد از من كسيتي؟ مي گويمش، اما نمي داند
اين چهره ي گم گشته در آيينه ی خود را نمي داند
مي خواهد از من فاش سازم خويش را باور نمي دارد
آيينه در تكرار پاسخ هاي خود حاشا نمي داند
مي گويمش گم گشته اي هستم كه در اين دور بي مقصد
كاري بجز شب كردن امروز يا فردا نمي داند
مي گويمش آنقدر تنهايم كه بي ترديد ميدانم
حال مرا جز شاعري مانندمن تنها نمي داند
مي گويمش مي گويمش چيزي از اين ويران نخواهي يافت
كاين در غبار خويشتن چيزي از اين دنيا نمي داند
مي گويمش آنقدر تنهايم كه بي ترديد مي دانم
حال مرا جز شاعري مانند من تنها نمي داند
مي گويم و مي بينمش او نيز با آن ظاهر غمگين
آن گونه مي خندد كه گويي هيچ از اين غم ها نمي داند

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:38 PM
من در این بستر بی خوابی راز

نقش رویایی رخسار تو می جویم باز.

با همه چشم تو را می جویم

با همه شوق تو را می خواهم

زیر لب باز تو را می خوانم

دائم آهسته به نام

ای مسیحا

اینک

مرده یی در دل تابوب تکان می خورد آرام آرام ...

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:39 PM
چشم مخصوص تماشاست
اگر بگذارند
وتماشای تو زیباست
اگر بگذارند
سند عون مشاعی است ، همه می دانند
عشق اما فقط از ماست ، اگر بگذارند...

SK8ER_GIRL
3rd March 2009, 11:12 PM
در غربت مزار خودم گریه ام گرفت
از زخم ریشه دار خودم گریه ام گرفت
وقتی که پرده پرده دلم را نواختم
از ناله ی سه تار خودم گریه ام گرفت
پاییز می وزد و تو لبخند می زنی
اما من از بهار خودم گریه ام گرفت
یک تکه آفتاب برایم بیاورید!
از آسمان تار خودم گریه ام گرفت!

SK8ER_GIRL
3rd March 2009, 11:12 PM
کلاف زندگی ام که گم شد
در جایی نامعلوم کسی پیدایش کرد
و به جایی دور برد
نمی دانم چگونه می بافدش
که مرا این جا بی سرنوشت می نامند ...

ØÑтRдŁ§
4th March 2009, 01:58 PM
همه‌ی ما زخم‌هایی داریم
روی بازو یا ساق پا
زخم‌هایی قدیمی
که داستان دارند
که می‌شود
با آن‌ها
ما را شناسایی کرد
زخم‌هایی بر پیشانی
یا
بر قلب‌هایمان

ØÑтRдŁ§
4th March 2009, 01:59 PM
سرانجام
آخرین نامه‌ام را پاسخ داد
نوشته بودم
عاشق پستچی شده‌ام

ØÑтRдŁ§
4th March 2009, 02:00 PM
نمی‌دانستم
آخرین بارست
نقره‌ای‌ی موهایت را کوتاه می‌کنم
کاش دیوانه‌وار آن‌ها را
می‌بوسیدم و می‌بوسیدم و می‌بوسیدم


نمی‌دانستم
آخرین بارست
تن روشنت را می‌شویم
دست‌ها و کمر و پهلوی خسته‌ات را
کاش آن‌ها را
بیشتر و بیشتر و بیشتر
نوازش می‌کردم


سرمی‌گذاشتم بر شانه‌ی دردناکت
سلسله‌ی رنج‌هایم
سرمی‌گذاشتم بر تاریخ راستین زندگی‌ام
بر سینه‌ات


من نام ندارم
بی‌خانمان شده‌ام
کج و مج راه می‌روم در کوچه‌ی فراش باشی
در خیابان‌هایی که تو نام قدیم‌شان را می‌دانستی
ماجرای زن صیغه‌ای ناصرالدین شاه
داستان شمسی و طوبا و قمر خانوم
قصه‌ی عنتری‌های سرگردان تهران را
تو می‌دانستی
تو برایم گفته بودی
دیروز
مادر زنگ زد این جا
بغض داشت
گفت
گندمت را بگذار سبز شود
یادت نرود
دارد بهار می‌آید
مادربزرگ رفته
او دیگر زنگ نخواهد زد

ØÑтRдŁ§
4th March 2009, 02:01 PM
نکند اشک بریزی نازنینم...
گر دلت باز گرفت...
چند کلامی بنویس...
بده آن قاصدک خاطره ها٬تا فراسوی افق ها ببرد...
و اندکی صبر نمای...
تا بگویم با تو...
بله٬ای جان و دلم...
آنکه از راهی دور
می زند بوسه به لبهای تو...
منم

ØÑтRдŁ§
4th March 2009, 02:02 PM
چه کسی می داند
که چه دشوار شبی است
شب تنهایی من
شب تنها ماندن
شب تنها خواندن
و چه دشوار شبی است
و چه دشوار شبی است
شب تنها رفتن
شب تنها رفتن...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد