PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ماجراهای طَنز و مَنز و غَم خودمون



تاری
31st October 2009, 11:26 PM
یا رب
آیا شخصیت شما بیشتر بر این است که بر دیگران بخندید یا بر خود؟
حتما شنیدید می گن افراد ماجراجو، احتیاجی نیست سراغ ماجرا باشند ماجرا خودش راهشو بلده می یاد سراغ ایشون.
این حرفو بنده بارها از دوستانم شنیدم که چرا این اتفاقات برای تو می افته و همیشه با یه ماجرایی می یایی!
بنده یک دلیل بر این سوال دارم اینکه افراد ریز بین و تیز بین از میان مسائل خیلی ساده هم به راحتی نمی گذرند و داستانی می سازند.مخصوصا فردی چون بنده هم که قلمی در ثبت این ماجراهای روزانه دارم بر دفترچه یادداشتی که حکایتها بر خود دارد.
در این تاپیک می خواهم به اتفاقات جالب و طنز و غم زندگی خود بپردازم.
اگر شما هم صادقانه پیش آمدید با شاخه گلی به استقبالتان می آییم. جنبه داشته باشید برای بیان ماجراها و یا مسائل هر چند ساده ......
یک خوبی که دارد ما را وادار به نوشتن می کند از کجا معلوم شاید فردا نویسنده ای بشیم و کتابهامون تا جلد nام هم پیش رفت به توان بی نهایت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فعلا
یاعلی

تاری
3rd November 2009, 02:16 AM
ورود آقایون محترم ممنوع!


یارب
آنچه موجب شد تا دوباره به نوشتن در سایت ادامه دهم ماجرای هفته پیش بود که سرم آمد. هنوز علایمش رنگ به رنگ می شود.
......


راهم به اداره ای شیک و پیک افتاد فقط یک ایراد داشت که پله زیاد داشت اونهم کم عرض برای ساختمان هفت طبقه.
گفتند آسانسور گیر داره و زوج و فرده و فوت و فن داره. راستش نتونستم ریسک کنم و در زمان کمی که داشتم زندونی آسانسور بشم.


خلاصه به پاهام قوت دادم و سُنتی بالا رفتم.
در مورد بالا، پایین آمدنم؛ خدماتیه ی محترم، خوب به وظیفه اش آگاه بود و مدام سرامیکها رو برق می انداخت.
....
داشت کارهام تموم می شد بین طبقه دوم و اول بودم که یک لحظه سرعتی به اندازه ی نور، نه بابا نور هم کم می آورد در این سرعت با شتابی که داشت... رسیدم طبقه ی اول.
کفشم سُر خورد و به خودم گفتم دیگه تموم شد برو که برسی زودتر از آسانسور هم می رسی!!


تا به سکون رسیدم و از شتاب افتادم زود بلند شده چادرمو تکوندم (احتیاجی نبود سرامیکها تر تمییز) یه خانمه که با وقار و آرامشی خاص خانمانه، جلوتر از بنده بود برگشته می گه: آخی!!! چیزیت که نشد؟ خانم!


ولی بنده یه نگاه به بالا و یه نگاه به پایین، نفس راحتی کشیدم.
با خنده به خانمه گفتم: بابا! ولش کن؛ خوبه آقایی نبود!!!


بلند شدم و تُند تُند بقیه ی پله های همکف را می رفتم که خانمه دوباره پرسید : چیزیتون که نشد؟
گفتم: بابا ولش کن؛ خوبه از آقایون کسی نبود.
فقط صدای خنده شو شنیدم که دور شده بودم.
....


حالا هم کوفتگی، رنگ به رنگ می شه. که هیچ رنگ گواش و اکرلیک و آبرنگ و.... غیره ای هم نمی تونه این رنگها رو درست کنه و روی بوم بیاره. در حال نقش انداختنه.


آبان88
کمپوت یادتون نره! اونهم هلو......


یا علی

تاری
3rd November 2009, 02:20 AM
ببر وحشی و تیزدندون!
یارب

حرف از پله شد و یاد ماجرای دیگه مربوط به چند سال پیش(حدود83) ، دوره ی دانشجویی افتادم.
.....
توی مترو بودم و می رفتم.
رسیدم به پله برقی ها، طبق معمول سوار شده و منتظر بودم که به آخر پله ها برسم. تا رسیدم به آخرین پله که پامو بزارم همکف، یک لحظه دیدم چادرمو دارن می کشن؟!
مگه چی شد؟
رضا خان از قبرش بلند شده؟!!!
فقط همون لحظه تونستم بقیه ی چادرو بگیرمو وایستم. نه بابا مثل اینکه نباید وایستم باید هِمّتمو به کار بگیرمو از بقیه ی چادرم مواظب باشم که نره لای دندنه های تسمه ی پله برقی.
یه آقایی اومدن مثل اینکه، پهلون بازیشون گُل کرده بود که می تونه از لای دندنده ها چادرمو بیرون بکشه. هر چه زور بازو زد .... پنبه بودنش عیان شد. بیچاره ضایع شد و گفت: ببخشید خانم! نمی شه، منم عجله دارم.
: خواهش می کنم شما بفرمایید و زحمت نکشید..
مردم هم در رفت و آمد، تئاتر مجانی هم می دیدند!!
گفتم چی کار کنم چی کار نکنم. دستام هم از کشیدن و جدال بین زور بازوی من و دندونهای وحشی پله برقی داشت خسته می شد.
برگشتم به طرف دوربین با ایماء و اشاره و کمک یه دستم : که بابا مگه کورین؟! بیایین کمک. از این ور خنده ام هم گرفته بود و داشت خفه ام می کرد از نخندیدن.
دیدم با یه دست دیگه نمی تونم میدون جنگُ اداره کنم با دو دستم گرفتم و در حال کشیدن.
....
تا اینکه بعد از یه ربع یه آقایی اومدن و گفتن بزارین من بکشم. از یونیفرمشون فهمیدم از مامورین مترو اند.
گفتم: ببخشید یه نفر دیگه هم زور زدند نشد. نمی شه پله رو خاموش کنین؟
: نه! نمی شه حالا درستش می کنم.
: پله رو خاموش کنید راحتتر می شه بیرون کشید.
از من اصرار و از ایشون انکار و زور زدن.
بلاخره تکه پاره های 3/1 چاردم رها شد. اگه ببر بیایون چادرو جویده بودند اینطور نمی شد که دندونهای پله برقی تکه پاره اش کرده بود.
مثل اینکه از مامور باید تشکر می کردم که واقعا کمک کردند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پله رو برعکس هم می زدند کار به راحتی حل می شد.
خلاصه، اومدم سوار مترو شدم تا برسم خوابگاه. حالا خوبه تقریبا کمتر از 3/2 چادر می تونست قسمتهای پاره رو بپوشونه.
فعلا
یا علی

تاری
13th November 2009, 11:18 PM
یارب


گفته بودم که دگر چراها را کنار بگذارم و به راه حل و چگونگی بوجود آمدن صورت مسئله بنگرم، بر آنکه "چگونگی پاک کردن صورت مسئله ی اشتباه" باشم.
ولی اتفاق هفته ی پیش باز مرا واداشت تا بر آن اندیشه بیافتم که آیا می توان ریسک خطرناکی را مرتکب شد تا به اشتباه بودن صورت مسئله ی کثیف یقین حاصل کنم؟؟؟؟!!!!!!
آیا می توان واقعا برای پاک کردن شکیات مخرب مغزی، دچار ریسک بزرگی شد تا به یقین برسی و بر چهره ی تاریک شب پی ببری که به ستاره ها زینت زده خود را؟؟؟!!!!
نمی دانم، بهتر است دیگر فکرش را از ذهنم پاک کنم تا بر چگونگی صورت مسئله بیاندشم.
ولی اتفاق سنگینِ هفته ی پیش، غیر قابل باور بود و در مخیله ی باور کوچک بنده هم حتی نمی توانست تصور شود چه برسد بر موجودیتش!!!!
.......
باز بر کنار رفتنِ نقاب از چهره ی زیبا رویی که زشتیش را هویدا می کرد مرا از پا فتاد!!!
باز سایه ی دهشتناکِ مخوفی از خفاش، بر مسیر جاده پیدا شد و ...
سنگینی سایه باز آئینه ی شیشه ها را شکست!!!
.....
و من باز متحیر چون در آزمایشگاه تنهایی دنیای خویش
............................ که چگونه مرمت کنم دل شکسته شده ی خویشتنم را.
و چه بد ناتوانی انسان را فرا می گیرد از اینکه نمی تواند صورت مسئله ی موجود را پاک کند و بر چراهایش نیاندیشد!!!!
.....
یارب مددی
امید غمی بر خاطری نگذارم از این نوشته، چرا که آتش پر گداز وسنگینی بر دلم افتاده بود، آمدم زمین بگذارم والا ......
یا علی
آبان 88

moji5
13th November 2009, 11:29 PM
دلی مینالد اینجا از فراغ و دوریو درد درون
بیخبر از حاله کاربرانه دل به خون
فکر نمیکنید رفتنتون به حال الانه تون کمکی نمیکنه شاید بدتر هم بشید
اگه میشه کمی به کاربرانی که مطالبتون رو میخوندن فکر کنید.

تاری
13th November 2009, 11:41 PM
دلی مینالد اینجا از فراغ و دوریو درد درون
بیخبر از حاله کاربرانه دل به خون
فکر نمیکنید رفتنتون به حال الانه تون کمکی نمیکنه شاید بدتر هم بشید
اگه میشه کمی به کاربرانی که مطالبتون رو میخوندن فکر کنید.

یارب
مددی
با سلام و عرض ادب،
بنده به شخصه احساس نکردم این چنین خوانندگانی بوده بر تاپیکهای ما که شما فرمودید جز اندک دوستانی که دوستی هایشان ثابت شد در ترازوی عمل بی عدالتی بنده!!!!!!
رفتار بدی که دارم خیلی پرتوقع و شاکی
با عرض پوزش، به حساب بچگی بگذارید که فکرش در ابتدای بلوغ، فلج شده!!!!
با تشکر: مریم
یا علی

moji5
13th November 2009, 11:53 PM
نمیدونم به حالتون فرقی میکنه یا نه ولی ما که با دیدن پست کلاس هنرتون و نمایشگاه عکس خیلی انرژی میگرفتیم.
مخصوصا" این عدسی که اخر گذاشتین.
شرمنده که تو بخش دل نوشتتون مطلب گذاشتم.

تاری
15th December 2009, 12:24 PM
Name of God
Very happy today as the happy childhood.
Entry goodness too.
Sense that the child's father gave promise of the trip and I am happy not to Khvabydm.
Sense that the score got to 20.
Peak Kvlkchal after the coming one year after the wait I do not need me disloyal. I must say very words.
Must soon go to the mountain and I felt God calling Drvnm beautiful gift to all of nature do.
Iron men do not mention the war.
I'm glad I do not know today thanks to God I can not sugar.
Only I can say my God! Entry.
Sugar
Sugar
Sugar


or Ali
....
حالا چقدر درست و غلط بماند

تاری
30th December 2009, 12:42 AM
یارب



گفته بودم که دگر چراها را کنار بگذارم و به راه حل و چگونگی بوجود آمدن صورت مسئله بنگرم، بر آنکه "چگونگی پاک کردن صورت مسئله ی اشتباه" باشم.
ولی اتفاق هفته ی پیش باز مرا واداشت تا بر آن اندیشه بیافتم ......؟؟؟؟!!!!!!

...........................
آبان 88


یارب
روزها چه زود سایه ی شوم را از چهره ی شب محو می کند.
چه زود روزهای تار به روشنی می رسد حیف که ما را توان صبر نیست.
با گذشت زمان خوف سنگین دیروز به شوخی خنده آور می شود.
...........

دلا امشب سفر دارم
چو سودایی به سر دارم

حکایتهای پر شرر دارم
چه بزمی با تو تا سحر دارم

به پرواز آسمان عشق
چه خوش رنگی بال و پر دارم

ز صحرای بی کران عشق
سفرهای پر خطر دارم

نمی ترسم از فتنه طوفان
دلی چون دریای خزر دارم

به بی تابی قلب عاشقان
پیامی از شمس و قمر دارم

من امشب با خـــدای خود
مناجاتی دگــــــــر دارم

نیایشها به درگاهــــش
از این شور و شرر دارم

ز لطف بیکـــــــــران او
تشکــــــــــرها کنم اما

شکایتها به درگاهش
ز سودای بشر دارم


یا علی

آبجی
30th December 2009, 05:12 PM
یک لحظه سرعتی به اندازه ی نور، نه بابا نور هم کم می آورد در این سرعت با شتابی که داشت... رسیدم طبقه ی اول.

ای وای {i dont want to see} حست رو میتونم درک کنم {worried} . الهی خیلی دردت اومد ؟؟؟


بابا! ولش کن؛ خوبه آقایی نبود!!!

قربونت برم اونجا نبود {big green} اینجا چی ؟؟؟{tongue}


فقط صدای خنده شو شنیدم که دور شده بودم.

واقعا نامرد بوده . البته بگم اگه من خودم جای تو بودم یه فصل حسابی میخندیدم بعد بلند میشدم {big green}

خیلی خاطرات خوبی داری برامون بزار منم سعی میکنم خراب کاری هامو بنویسم بزارم تو انجمن البته فکر کنم مال من یه تالار بخواد :)) به تاپیک قد نمیده

آبجی
30th December 2009, 05:27 PM
نه بابا مثل اینکه نباید وایستم باید هِمّتمو به کار بگیرمو از بقیه ی چادرم مواظب باشم که نره لای دندنه های تسمه ی پله برقی.
اخ اخ گفتی من که عاشق پله برقی هستم ولی همیشه از این یه قلم ترسیدم {worried}


تا اینکه بعد از یه ربع یه آقایی اومدن و گفتن بزارین من بکشم. از یونیفرمشون فهمیدم از مامورین مترو اند.

واقعا دستشون درد نکنه . خیلی زحمت کشیدن . چقدر هم زود اومدن


بلاخره تکه پاره های 3/1 چاردم رها شد.

:-oاخی الهی {worried} پس مجبور شدی بری سراغ چادر نو

تاری
31st December 2009, 06:03 PM
1.ای وای {i dont want to see} حست رو میتونم درک کنم {worried} . الهی خیلی دردت اومد ؟؟؟

2.قربونت برم اونجا نبود {big green} اینجا چی ؟؟؟{tongue}

3.واقعا نامرد بوده . البته بگم اگه من خودم جای تو بودم یه فصل حسابی میخندیدم بعد بلند میشدم {big green}

4.خیلی خاطرات خوبی داری برامون بزار منم سعی میکنم خراب کاری هامو بنویسم بزارم تو انجمن البته فکر کنم مال من یه تالار بخواد :)) به تاپیک قد نمیده

یارب
با سلام محضر آبجی خانوم
1.راستش دردم نیومد فقط افتاب مهتاب شدم.....
2.گفتم که اونجا خبری از اقایون نبود اینجا رو هم که نمی دونم.
3.راستش از خنده ی خودم اون خانمه خنده اش گرفت که موجب انبساط و تشدید خنده ی خودم شد....
4.اگر از خاطراتم بگم مطمئنم اخراجی می خورم.{i dont want to see} همین الان یاد خاطره ام در موزه افتادم.دیگه نمی تونم بگم سایت از خنده می ترکه اول باید خدمات ایمنی رو مجهز ببینم بعد...


ا
:-oاخی الهی {worried} پس مجبور شدی بری سراغ چادر نو

گفتین برم سر چادر نو.
بابا این کار همیشگیم بود که.
سر کارگاه و گچ و چسب و ملات سر یه چادر دیگه....
اینم یه بهانه برای نو کردن چادر....{worried}

تاری
3rd January 2010, 05:37 PM
یارب

4.اگر از خاطراتم بگم مطمئنم اخراجی می خورم.{i dont want to see} همین الان یاد خاطره ام در موزه افتادم.دیگه نمی تونم بگم سایت از خنده می ترکه اول باید خدمات ایمنی رو مجهز ببینم بعد...



یارب

در کنار خاطرات موزه، یه خاطره ی دیگه می گم که جالبه .
اون خاطره ی بمب نیستا که سایت بترکه.
...
خدا رو شکر؛ افتخار همکاری با یکی از اساتید محترم باستانشناس ایران را نصیب بنده کرد تا دنیای این عزیز را بیشتر درک کنم.
اسمشونو نمی یارم شاید راضی نباشن. خانم باستانشناس در حدود 60 الی 70 سالشون هست سلامت باشن انشاءالله.
اون روز؛ من و استاد باهم توی اتاق ریاست موزه کار می کردیم و ساعت کاری موزه هم تموم شده بود و بسته شده بود. نگهبان که اُپراتور می گفتیم توی اتاق خودش بود. قبل از رفتن به اتاقش نکات ایمنی رو به بنده متذکر شدند و همچنین تاکید بر این داشتند که اگر خواستید وارد سالن موزه بشید با بنده هماهنگ کنید بعد. (!!)
....
استاد برای رفع خستگی پیشنهاد دادند که بریم سالن و قدم بزنیم.
گفتم: استاد اجازه بدید یه زنگ به اُپراتور بزنم بعد.
گفتند: زنگ برا چی یه لحظه می ریم و میاییم. این دیگه زنگ نمی خواد.
منو به اجبار بردند. راستش تو فکر اُپراتور بودم که حرفشو عمل نکردم.
درب سالن و باز کردیم اولین قدمو که گذاشتیم آژیرِ هشدار به صدا در اومد. با استاد دویدیم توی اتاق ریاست.
حالا آژیر هم عین بچه نی نی، مگه از سر و صدا می افته.
...
بر ما چه گذشت، بماند.
...
اُپراتور محترم تشریف فرما شدند و بنده از خجالت سربه زیر.
: خانم ... مگه بنده به شما نگفتم یه زنگ به من بزنید؛ پلیس 110 دم در بود!!! مگه نمی دونید آژیر به آتشنشانی و 110 وصله.
زبونم بند اومده بود اولین تجربه ام بود فقط تونستم بگم "ببخشید، خواستم زنگ بزنم استاد گفتن نمی خواد."
با لحن تندی بهم گفتند: "یه زنگ کوچولوه و سه رقمی. فکر نکنم زیاد سخت باشه."
کم مونده بود بیاد سر تلفن و بهم یاد هم بده. نمی دونم دم در، پیش 110 چقدر شرمنده شده بود. بعد دوباره تاکید کردند: ایندفعه خواستید تشریف ببرید حتما زنگ بزن تا آژیر و قطع کنم.

خستگیمون رفع شد با این ماجرا. روحیه ی استاد به قدری شاد بود که در عرض یک ثانیه فراموش شد.
استاد به قدری کرامات داشتند که همون همکاری کوتاه با وی کلی مرا در بهت گذاشت.

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش. آمین.

یاعلی

moji5
3rd January 2010, 06:54 PM
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش. آمین.

تاری
28th January 2010, 10:34 AM
88/10/25
88/11/7

[-O<

:-o
....
http://njavan.com/forum/images/smilies/other%20(87).gif

http://njavan.com/forum/images/smilies/other%20(33).gif
http://njavan.com/forum/images/smilies/other%20(33).gif
http://njavan.com/forum/images/smilies/other%20(33).gif
....
sh_omomi119sh_omomi47
http://njavan.com/forum/images/smilies/other%20(102).gif http://njavan.com/forum/images/smilies/other%20(59).gif sh_omomi58 http://njavan.com/forum/images/smilies/other%20(102).gif
http://njavan.com/forum/images/smilies/other%20(4).gif
.....
sh_varzeshi12
sh_varzeshi10
http://njavan.com/forum/images/smilies/other%20(101).gif
http://njavan.com/forum/images/smilies/other%20(41).gif
http://njavan.com/forum/images/smilies/smilee_new2%20(1).gif
....
:!:

=))
{happy}

تاری
13th February 2010, 10:03 PM
یارب

این جملات از جوشش درونی است اینجا باشه گم نشه

http://www.askquran.ir/customavatars/avatar11262_13.gif

عشق نهانی،سّرّی است سربسته
سر بسته در دل نهان دار و دنبال کشفش مرو
که مروارید، در درون صدف گرانبهاست

http://www.askquran.ir/customavatars/avatar11262_13.gif

http://www.millan.net/minimations/smileys/twister2.gif

اشك ماهي كوچك در آب دريا پيدا نيست ...
فريادش فريادي بي صداست !

یاعلی

آبجی
13th February 2010, 11:43 PM
اخ اخ گفتی من که عاشق پله برقی هستم ولی همیشه از این یه قلم ترسیدم {worried}
:-oاخی الهی {worried} پس مجبور شدی بری سراغ چادر نو

{worried}{worried}{worried}
یادته اینا رو من گفتم مریم جون sh_omomi37
دو سه روز پیش بود که همین ببره چادر منو کامل خورد {big green} خودمم داشتم پرت میشدم که خدا خیرشون بده گرفتنم که پرت نشم ولی خیلی خیلی بد بود smilee_new1 (11) تو یه لحظه چادرم رفت داخل پله برقی که دیدم بله دارم کشیده میشم منم باهاش .sh_omomi125
مشکل اینجا بود که چادرم کیشش گیر کرده بودو در نمیومد {i dont want to see}
بالاخره چادرم رو خورد میگن از هر چی بترسی سرت میاد {big green}

تاری
14th February 2010, 01:22 PM
یارب
این گلو از سعدیه چیدم تقدیم شما

http://uc-njavan.ir/images/wg9rgqul6wnmsn5uga8d.jpg

یاعلی

تاری
22nd February 2010, 12:21 AM
http://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/36.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/35.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/4.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/23.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/32.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/26.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gif

چوخ ایستردیم هامیسین کچن زامانا یازاردیم اما....


http://www.iranview.ir/images/parsfonts/23.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/4.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/16.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/23.gif
http://www.iranview.ir/images/parsfonts/23.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/36.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/35.gif


....

http://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/12.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/35.gif

آبجی
22nd February 2010, 12:42 AM
http://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/36.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/35.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/4.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/23.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/32.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/26.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gif

چوخ ایستردیم هامیسین کچن زامانا یازاردیم اما....


http://www.iranview.ir/images/parsfonts/23.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/4.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/16.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/23.gif
http://www.iranview.ir/images/parsfonts/23.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/36.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/35.gif


....

http://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/12.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/35.gif







:-/ خب اینا یعنی چی ؟:-??

تاری
22nd February 2010, 03:18 PM
:-/ خب اینا یعنی چی ؟:-??

سلام
خب دیگه
شما که مترجم دارید... آبجی خانوم.
دلم خنک شد:))

آبجی
22nd February 2010, 03:29 PM
سلام
خب دیگه
شما که مترجم دارید... آبجی خانوم.
دلم خنک شد:))
{rock on}نه ديگه اون ديلماجم فكر نكنم بتونه خط ميخي رو بخونه {big green}

تاری
8th March 2010, 03:16 PM
یارب

یادم رفته بود ترجمه ی اینها رو بزارم



http://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/36.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/35.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/4.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/23.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/32.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/26.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gif


اهورامزدا







http://www.iranview.ir/images/parsfonts/23.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/4.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/16.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/23.gif



مریم







http://www.iranview.ir/images/parsfonts/23.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/36.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/35.gif



{happy}






http://www.iranview.ir/images/parsfonts/1.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/12.gifhttp://www.iranview.ir/images/parsfonts/35.gif



(یا)علی

تاری
8th March 2010, 03:21 PM
http://kavoshgar3.googlepages.com/Cat_Fancy.jpg



http://www.3d-screensaver-downloads.com/images/free-cat-screensaver/big2.jpg

تاری
18th March 2010, 11:32 AM
یارب العالمین شکرت
آخرین یادداشتم در سال 1388؛
"بنام خالق هستی
خدا را شاکرم با سالی پربار مرا به زندگی در سال 1389 نیز فرا می خواند از این نعمت سلامتی و بهروزی خیلی شاد و خرسندم که بهار را نیک می بینم و پاک می بویم.
خدا را شاکرم زیباترین لحظات زندگی را در کنار خود مرا نگهداشت چون پدر و مادری رئوف که فرزندش را به دامان خود بگیرد.
در هر نفس خدا را شکر.
امید دارم به مهربانی خودش پرونده مونو اصلاح کرده و پاک به بخش بایگانی بفرستد. انشاءالله.
زیباترین سال را برای همه، خصوصا دوستان گرامی خویش از خداوند متعال خواستارم.
یاعلی"

این نوشته ممهور به مهره، اگه تونستین کشفش کنین!
در پناه خدای متعال
یاعلی

آبجی
18th March 2010, 02:49 PM
"بنام خالق هستی
خدا را شاکرم با سالی پربار مرا به زندگی در سال 1389 نیز فرا می خواند از این نعمت سلامتی و بهروزی خیلی شاد و خرسندم که بهار را نیک می بینم و پاک می بویم.
خدا را شاکرم زیباترین لحظات زندگی را در کنار خود مرا نگهداشت چون پدر و مادری رئوف که فرزندش را به دامان خود بگیرد.
در هر نفس خدا را شکر.
امید دارم به مهربانی خودش پرونده مونو اصلاح کرده و پاک به بخش بایگانی بفرستد. انشاءالله.
زیباترین سال را برای همه، خصوصا دوستان گرامی خویش از خداوند متعال خواستارم.
یاعلی"

من کشفش کردم {big hug}

تاری
18th March 2010, 03:09 PM
یارب


http://i8.tinypic.com/8b4gzex.jpg

چه زیباست بوی بهار را حس کردن.@};-@};-@};-@};-@};-@};-
بهارتان زیبا
بهارتان خجسته
بهارتان خوش باد




http://www.blogfa.com/photo/3/3tarist.jpg

تاری
18th March 2010, 03:13 PM
من کشفش کردم {big hug}

یارب
با سلام آبجی خانوم گرامی!

خب خط میخی رو که نتونستین این یکیش
و اینم دومیش که می دونم نمی تونین کشفش کنین.
اگه تونستین عیدی من به شما.
متن زیر رو کشفش کنین.




،
؛ " "







" "


یاعلی

تاری
18th April 2010, 01:51 AM
http://uc-njavan.ir/images/b8bea8ajuhy1pzp4rxf2.jpg

اینم ماجراش بمونه بعدا(:|

تاری
18th April 2010, 02:07 AM
http://uc-njavan.ir/images/n4u47jb7nwf3lrddoo3.jpg

http://uc-njavan.ir/images/5yj6zvlrsyjkgxz1qoxv.jpg

http://uc-njavan.ir/images/hxt0uqy7vus99ndzvz3.jpg

http://uc-njavan.ir/images/kthyr7roya0lswlq43t4.jpg

(:|

آبجی
18th April 2010, 02:26 AM
http://uc-njavan.ir/images/b8bea8ajuhy1pzp4rxf2.jpg

اینم ماجراش بمونه بعدا(:|


تو خوابت میاد من تعریف میکنم{big green} خب

خب بچه های خوبم اینم دوتا کندو عسل هست @-) فکر کنم اون هم شکره دارن میخورن {i dont want to see} همینکارا رو میکنی که عسل قلابی تولید میشه {tongue} ( شوخی کردم )

حالا یا ابه یا اب و قند یا اب و شکر :-??


اااااا یادم رفت بگم پلاک هم زدن 30 و 31 زنبورا اشتباه نرن {tongue} میگم پس کجاست اون 30 تای دیگه :-?

{i dont want to see}هیچ وقت یادم نمیره یه کندو زنبور رفت تو مانتوم {i dont want to see} همه شون نیشم زدن {big green} از بس که شیطنت کرده بودم خدایی نه میتونستم وایسام نه بشینم نه بخوابم :)) جاتون خالی اعضای خانواده فقط میخندیدن {worried} ;))

آبجی
18th April 2010, 02:29 AM
http://uc-njavan.ir/images/n4u47jb7nwf3lrddoo3.jpg

http://uc-njavan.ir/images/5yj6zvlrsyjkgxz1qoxv.jpg

http://uc-njavan.ir/images/hxt0uqy7vus99ndzvz3.jpg

http://uc-njavan.ir/images/kthyr7roya0lswlq43t4.jpg

(:|


تو چرا خوابت میاد ؟؟؟

هی خمیازه میکشی اونم مسری منم گرفتم (:| عکس اول مربطه به یه پرنده فروشی یادش بخیر زمانی که طوطی داشتیم البته تو بگو چی نداشتیم (:| میگم اینا رو خودت بیا توصیف کن من برم بخوابم (:| شب بخیر

شرمنده خاطراتت رو به اسم خودم رقم زدم ;){big hug}

تاری
18th April 2010, 10:04 PM
http://uc-njavan.ir/images/b8bea8ajuhy1pzp4rxf2.jpg



اینم ماجراش بمونه بعدا(:|




یارب

هفته ی پیش که از کارگاه بر می گشتم نظرم به این کندوها جلب شد بی اختیار به طرفشون رفتم و شروع به ثبت لحظه و بعدشم به راهم ادامه دادم.
توی فکر کارهام بودم و ... یه لحظه صدای وزوز زنبوری منو به خودش متوجه کرد خیلی از کندوها دور شده بودم ..... این اینجا چیکار می کنه؟!!!
مثل اینکه جدّی جدّی؛ جدیّه، تا نیش نزنه دست بردار نیست.
بهش گفتم :"من که کاری نکردم فقط عکس گرفتم دیگه" دیگه ی بقیه ی ماجرا با فرار بر قرار تموم شد.
بخیر گذشت .
جالب بود ... جنگیدن اون با ناشناس و بیگانه.
همون لحظه به یاد غیرت و مردانگی سربازان کشور افتادم .
خدایا! به بزرگی خودت؛ ایرانمان را عزیز و سرفراز بدار. آمین.
دست تعدی بیگانگان را از سر ایرانمان کوتاه کن، که حتی به نیم نگاهی در حسرت بمانند. آمین.

فروردین 1389
یاعلی

تاری
18th April 2010, 10:20 PM
تو خوابت میاد من تعریف میکنم{big green} خب



سلام
ممنون از زحمتتون. به این می گن همکار و همگام. پس بی زحمت یه سر تشریف بیارین این ورا کارا ریخته داره کوه می شه.

آبجی
18th April 2010, 10:32 PM
سلام
ممنون از زحمتتون. به این می گن همکار و همگام. پس بی زحمت یه سر تشریف بیارین این ورا کارا ریخته داره کوه می شه.


چشم ابجی بزرگه کجا بیام ؟؟؟ ادرس بده الان میام {big hug}

تاری
23rd April 2010, 11:14 PM
چشم ابجی بزرگه کجا بیام ؟؟؟ ادرس بده الان میام {big hug}

یارب

سلام، آدرسو باز یادتون رفته، داری دوستی رو زیر سوال می بریا؟!

خب دوباره می گم:
قلم و کاغذ؛
رسیدی میدون دور می زنی به سمت چپ، سر بلوار خیابون، پایین تر از اداره ی بزرگ (ساختمون نما آجری رو می گم) کوچه ی دوم و پلاک 28،
می خوای کارگاه و هم بگم؟
یا مدرسه رو؟
یا اداره ر.؟
یا ....
اصلا نمی دونم خونه ام کجاست؟!
شایدم پشت دریاها....

آبجی
24th April 2010, 12:49 PM
یارب

سلام، آدرسو باز یادتون رفته، داری دوستی رو زیر سوال می بریا؟!

خب دوباره می گم:
قلم و کاغذ؛
رسیدی میدون دور می زنی به سمت چپ، سر بلوار خیابون، پایین تر از اداره ی بزرگ (ساختمون نما آجری رو می گم) کوچه ی دوم و پلاک 28،
می خوای کارگاه و هم بگم؟
یا مدرسه رو؟
یا اداره ر.؟
یا ....
اصلا نمی دونم خونه ام کجاست؟!
شایدم پشت دریاها....

{i dont want to see}پیری و هزار درد {worried} یکی از علائمش الزایمره {big green}

اخه یادته که اون دفعه اومدم خیابون رو اشتباه رفتم {i dont want to see} اخرشم خودت اومدی دنبالم #:-s یادته گم شده بودم {worried}

تاری
24th April 2010, 09:50 PM
http://uc-njavan.ir/images/n4u47jb7nwf3lrddoo3.jpg




یارب


داشتم از پیاده رو می گذشتم، مغازه ی پرنده فروشی توجه منو به خودش جلب کرد. چقدر پرنده .....


طوطی به این بزرگی ندیده بودم، ترکیب رنگیش خیلی مبهوت کننده بود. ...


آفرین بر نقاش ماهر


خدایا شکرت

تاری
24th April 2010, 09:57 PM
{i dont want to see}پیری و هزار درد {worried} یکی از علائمش الزایمره {big green}

اخه یادته که اون دفعه اومدم خیابون رو اشتباه رفتم {i dont want to see} اخرشم خودت اومدی دنبالم #:-s یادته گم شده بودم {worried}



سلام
نگران نباشین، آلزایمر نیستش.
بابا نان داد
از روش صد بار بنویسین ذهنتون قوی بشه..
.
.
.
.
.
.
بعدش بپرسین؛ نان را چه کسی خورد اگر جواب را یافتید عالیه
...

امير آشنا
24th April 2010, 10:00 PM
به این طوطی میگن طوطی آرا ... طوطی بزرگ و بسیار زیباییه . البته قدرت تکلمش آنچنان بالا نیست ( از دست این آدم ... ) منقارش هم به قدری قویه که می تونه به راحتی انگشت یه مرد پهلوون رو بشکنه {i dont want to see}

تاری
24th April 2010, 10:05 PM
و ماجرای این،
دو سالی هستش دسته لاله ای روبری درب منزلمون ( قطعه زمین خالی) به زندگی کوتاهشون دوام بخشیده اند و هر صبح ما را به دیدنشون مشتاقتر می کنند.
امسال نتونستم از دسته لاله ها عکسی بگیرم، دلیل داره، چند بار که از مدرسه رسیدم ... تا رسیدم سر کوچه دیدم ب ب ب ب ب ب ب ب ب بله دوباره دیر رسیدم گوسفندا زودتر از بنده رسیدند و لاله ها رو مورد لطف خودشون قرار دادند.
فکر کنم یه بار باید از کار بزنم و کشیک !!!
آخه کسی نیست بگه شهر و گوسفند چرانی، به یه تیکه سبزه های کوچه ی ما هم چشم طمع دوختند!
اطلاع رسانی در دنیای حیوانات هم به سرعت نور رسیده، چه کسی از خمیازه ی این لاله خبر رسونده!! ولی واقعا صدای بع بع شان موسیقی طبیعی رو زنده می کنه.
یاد حسنک افتادم؛
حسنک کجایی؟
نوع صدای بع بع گوسفندان از خوردن لاله های زیبا، حاکی از آن است که برای کنسرتی آماده می شند،...
....
این لاله های از تهاجم گوسفندان در امان مانده.
....



http://uc-njavan.ir/images/kthyr7roya0lswlq43t4.jpg

آبجی
24th April 2010, 10:08 PM
سلام
نگران نباشین، آلزایمر نیستش.
بابا نان داد
از روش صد بار بنویسین ذهنتون قوی بشه..
.
.
.
.
.
.
بعدش بپرسین؛ نان را چه کسی خورد اگر جواب را یافتید عالیه
...


صد بار نوشتم میخوای ببینی ؟؟؟{big green}

خب دیگه معلومه اهالی خانه @-)

آبجی
24th April 2010, 10:16 PM
{worried}{i dont want to see}:-<

اخه حیف این لاله ها نیست ببین چه حالی کردن وقتی خوردن {big green}

منم دیروز رفتم دانشگاه که از گلهایی که 5 شنبه دیده بودیم عکس بندازم فرصت نکرده بودم دیدم باغبون محترم همه رو کنده {i dont want to see} رفتم گفتم خسته نباشید چر اکندید اینا که هنوز گل داشتن و تازه بودن میدونی چی گفت : گفت مدیریت گفته {i dont want to see} نمیدونم مدیریت تا بحال ندیده بوده ه این گلها هنوز غنچه هستن {worried}

تاری
24th April 2010, 10:17 PM
صد بار نوشتم میخوای ببینی ؟؟؟{big green}

خب دیگه معلومه اهالی خانه @-)

سلام

پیشنهاد می کنم اسمتونو به ثبت برسونید شما موفق شدید از کامپیوتر هم جلو بزنید چه زود نوشتید.
خب حالا بگید نون را چه کسی آورد؟
چه کسی برد؟
چه کسی خورد؟
....
در ضمن چرا اهالی خونواده اینجوری شدند نکنه اونا واست بسیج شدن نوشتن. هااااااااااااااااااااااان

آبجی
24th April 2010, 10:58 PM
سلام

پیشنهاد می کنم اسمتونو به ثبت برسونید شما موفق شدید از کامپیوتر هم جلو بزنید چه زود نوشتید.
خب حالا بگید نون را چه کسی آورد؟
چه کسی برد؟
چه کسی خورد؟
....
در ضمن چرا اهالی خونواده اینجوری شدند نکنه اونا واست بسیج شدن نوشتن. هااااااااااااااااااااااان

نه دیگه خب بالاخره دانشجوی کامپیوتر و اهل ترفندیم گفتی خودم بنویسم گفتم چشم {big green}

یه بار نوشتم نود و نه بار از روش کپی کردم و پرینت گرفتم به همین سرعت ;)

خب نون رو بابا اورد {big hug}مامان برد اشپزخانه ;;) کسی نه کسانی {tongue} افراد خانواده نوش جان کردن {big green}

چطوری شدن :-/ نه بابااعتراف کردم که خودم نوشتم :-??

تاری
3rd May 2010, 02:21 AM
یارب

http://uc-njavan.ir/images/ojp2glbbiln77p3jvzw.jpg

http://uc-njavan.ir/images/6czmjby105i0v9isxwq.jpg

تاری
3rd May 2010, 02:33 AM
http://uc-njavan.ir/images/r1zn2eysjj8q6wbyjdoo.jpg
..........

به قول سهراب یعنی ریحان
ولی من می گم بوی نعناع هم زندگی است و جاری بودنش پیداست.

http://uc-njavan.ir/images/quc691g0iqmc2xqh90.jpg
............

این گیاه گزنه است همون که باهاش عرق گزنه درست می کنن و خیلی مفیده.
کافیه یه بار اندازه ی سرسوزن دستتون بهش برخورد کنه تا سه روز خارش و سوزش محل تماسش خواهد بود. عجیبه.

http://uc-njavan.ir/images/tjbi29dfuozmgiwnxb24.jpg

آبجی
3rd May 2010, 03:59 PM
یارب

http://uc-njavan.ir/images/ojp2glbbiln77p3jvzw.jpg






{worried} نامردای خوشگل {big hug} اخی چه نازن فکر کنم خیلی شیرین بوده و خوشمزه :x چه بامزه هم هست پاهاشو ببین یه رنگ دیگه هست 8-> اسمشو میزارم پیشونی سفید :x

آبجی
3rd May 2010, 04:10 PM
این گیاه گزنه است همون که باهاش عرق گزنه درست می کنن و خیلی مفیده.
کافیه یه بار اندازه ی سرسوزن دستتون بهش برخورد کنه تا سه روز خارش و سوزش محل تماسش خواهد بود. عجیبه.

http://uc-njavan.ir/images/tjbi29dfuozmgiwnxb24.jpg


من انقدر از این گزنه خاطره دارم :)) . یادمه خونه یکی از اقوام کاشته بودن منم تا بحال ندیده بودم فقط از عزیزم در موردش شنیده بودمsh_omomi109 گفتم بزار یه تستی انجام بدم sh_omomi36 به دختر خاله گرام گفتم بیا اینو بزن به پیشونیتsh_omomi53 اونم بنده خدا ساده قبول کرد {i dont want to see} جاتون خالی پیشونیش باد کرده وبد و قرمز شده بود اون وقت بود که من فرار کردمsh_omomi12sh_omomi33 .

عید امسال هم این بلا رو سر نتیجه های فامیل اورده بودن sh_omomi59 از بس که شیطونی کرده بودن sh_omomi25 به وسیله گزنه تنبیه شده بودن sh_omomi93 ته خنده بوده ولی خب همین گزنه خیلی خواص دارویی داره .

تاری
3rd May 2010, 11:59 PM
من انقدر از این گزنه خاطره دارم :)) . یادمه خونه یکی از اقوام کاشته بودن منم تا بحال ندیده بودم فقط از عزیزم در موردش شنیده بودمsh_omomi109 گفتم بزار یه تستی انجام بدم sh_omomi36 به دختر خاله گرام گفتم بیا اینو بزن به پیشونیتsh_omomi53 اونم بنده خدا ساده قبول کرد {i dont want to see} جاتون خالی پیشونیش باد کرده وبد و قرمز شده بود اون وقت بود که من فرار کردمsh_omomi12sh_omomi33 .

عید امسال هم این بلا رو سر نتیجه های فامیل اورده بودن sh_omomi59 از بس که شیطونی کرده بودن sh_omomi25 به وسیله گزنه تنبیه شده بودن sh_omomi93 ته خنده بوده ولی خب همین گزنه خیلی خواص دارویی داره .


یعنی شما دستتون گرفتین و به دختر خاله تون دادین؟!!!

بنده فقط یه بار فقط برگشو چیدم . سوزنی شد و خارش.
سه روز همینجوری سوزش داشت نیش زنبور از اون بهتر بود.

آبجی
4th May 2010, 12:34 AM
یعنی شما دستتون گرفتین و به دختر خاله تون دادین؟!!!

بنده فقط یه بار فقط برگشو چیدم . سوزنی شد و خارش.
سه روز همینجوری سوزش داشت نیش زنبور از اون بهتر بود.

نه دیگه:)):)) بهش نشون دادم اونم سه سوت با طناب من رفت تو چاه که چی بگم ولی خب از اون به بعد حرفمو گوش نکرد دیگه {big green} . ولی خب خیلی خاصیت داره من یادمه همسایه مون سرطان داشتن {i dont want to see} با همین گزنه درمان شدن و حالا حالشون خوب هست و در کنار خانواده شون شاد و سرحال هستن . {happy}{thumbs up}

تاری
22nd May 2010, 02:09 AM
یارب


(مخصوص برای آبجی خانوم ؛ ... ):-"
....
از آبجی خانوم و بقیه همراهان گرامی خداحافظی کرده و رفتیم.
....
به مترو رسیدم، ازدحام جمعیت منو با خودش زودتر به سالن رسوند، سرعتووووووووووووووووووووو
تا حالا مترو رو اینجوری ندیده بودم سیل و طوفان ... اگه تشریف داشتن، پیش اون جمعیت از سیل بودنشون خجالت می کشیدن. اصلا نفهمیدم چطوری وارد قطار شدم.
جمعیت اونقدر زیاد بود که تا می اومدن تکون بخورن درها بسته می شد و؛
: ایستگاه بعد طالقانی


خیلی ها از ایستگاهی که می خواستن پیاده شَن موندند.
قانون توقف قطار، چه منظم!!! مردم یه جوری قفل شده بودند نمی تونستند تکون بخورن و پیاده شَن. آمار ورودی و خروجی هم صفر ... با این حال صدای ضبط شده ی راهنما بی خیال این اتفاقات، باز می گفت:
: ایستگاه بعد، دروازه دولت
: ایستگاه بعد، سعدی
: ایستگاه بعد، میدان امام خمینی
...
همچنان در ازدحام جمعیت (!!!)... تا ببینم کِی نوبت به من می رسه، خانمه بغل دستیم اَزَم می پرسه: ببخشین شما کدوم ایستگاه پیاده می شین
منم با خونسردی تمام: دروازه دولت پیاده می شم! (که گذشته بود)
خانمه دیگه نتونست جلو خنده شو بگیره... می گه: آهان می خوان ما رو زوری به زیارت ببرن!
: شاااااااید، اینم می تونه دلیلش باشه !!!
ذهن مردم به نوعی از فضای بوجود اومده، جملات قصار از خودش تراوش می کرد.
........
خدا خیر ملت بده که یه دفعه ای و زود تصمیم به پیاده شدن گرفتند و راه برای من هم باز شد تا جنوب نرفتم.
از قطار که پیاده شدم مسیرمو عوض کردم تا یکی دو ایستگاه عقب برگردم،
....
سوار قطار دیگه شدم، انگار نه انگار که یک ثانیه ی قبل اونجوری و حالا اینجوری!
هوای خنک، نفسمو باز کرد
آهنگ ریتمیک صدای خانمی، حاکی از آرامش درون قطار بود... (صدای قدم به قدم راه رفتنش):
:"خانمهای محترم! خانمای محترم توجه کنین... خط چشمای خوب دارم ... اول ببینین، بعد بخرین ... مطمئنم بعد از یه بار خرید مشتری دائمی می شین .... "
این بود که مطمئن شدم فضا، فضای چند دقیقه ی قبل نیست و من از مهلکه نجات پیدا کردم.
..........


یاعلی
.................
22/2/1389

آبجی
22nd May 2010, 12:22 PM
یارب


(مخصوص برای آبجی خانوم ؛ ... ):-"






فدای تو خانم گل {big hug} شرمنده میخواستم بیام باهات نشد {big green}


از آبجی خانوم و بقیه همراهان گرامی خداحافظی کرده و رفتیم.
{wave}


به مترو رسیدم، ازدحام جمعیت منو با خودش زودتر به سالن رسوند، سرعتووووووووووووووووووووو

اینو قبول دارم جای سوزن انداختن نبود :-ss


تا حالا مترو رو اینجوری ندیده بودم سیل و طوفان ... اگه تشریف داشتن، پیش اون جمعیت از سیل بودنشون خجالت می کشیدن. اصلا نفهمیدم چطوری وارد قطار شدم.
اره یه کوچولو شلوغ تر بود :)) ولی خب قبل از عید هم من این ازدحام رو دیده بودم {i dont want to see}


جمعیت اونقدر زیاد بود که تا می اومدن تکون بخورن درها بسته می شد و؛
: ایستگاه بعد طالقانی

خیلی ها از ایستگاهی که می خواستن پیاده شَن موندند.


{worried} خیلی حس بدیه {big green}



قانون توقف قطار، چه منظم!!! مردم یه جوری قفل شده بودند نمی تونستند تکون بخورن و پیاده شَن. آمار ورودی و خروجی هم صفر ... با این حال صدای ضبط شده ی راهنما بی خیال این اتفاقات، باز می گفت:
: ایستگاه بعد، دروازه دولت
: ایستگاه بعد، سعدی
: ایستگاه بعد، میدان امام خمینی
...
همچنان در ازدحام جمعیت (!!!)

8->

تا ببینم کِی نوبت به من می رسه، خانمه بغل دستیم اَزَم می پرسه: ببخشین شما کدوم ایستگاه پیاده می شین
منم با خونسردی تمام: دروازه دولت پیاده می شم! (که گذشته بود)
خانمه دیگه نتونست جلو خنده شو بگیره... می گه: آهان می خوان ما رو زوری به زیارت ببرن!

:)) شرمنده نتونستم نخندم خودت که میشناسی منو {big green} منم این حس رو تجربه کردم ;) خوبه دیگه میرفتید یه زیارت میکردید {tongue}


: شاااااااید، اینم می تونه دلیلش باشه !!!
شاید {big green}

ذهن مردم به نوعی از فضای بوجود اومده، جملات قصار از خودش تراوش می کرد.
اینو نگرفتم {big green} اون جمله قشنگاشون رو بهم میگی {big green}


خدا خیر ملت بده که یه دفعه ای و زود تصمیم به پیاده شدن گرفتند و راه برای من هم باز شد تا جنوب نرفتم.
خدا خیرشون بده حالا کدوم ایستگاه بود sh_omomi53


هوای خنک، نفسمو باز کرد
کم پیش میاد از این موقعیت ها خوب ازش استفاده میکردیsh_omomi50 اخه همیشه این مدلیه sh_omomi77

آهنگ ریتمیک صدای خانمی، حاکی از آرامش درون قطار بود... (صدای قدم به قدم راه رفتنش):
:"خانمهای محترم! خانمای محترم توجه کنین... خط چشمای خوب دارم ... اول ببینین، بعد بخرین ... مطمئنم بعد از یه بار خرید مشتری دائمی می شین .... "
sh_omomi112 مگه هنوز هم دستفروش ها تو مترو هستند ؟؟؟sh_omomi125پس چرا من میخواستم دونات بخرم نبودن smilee_new1 (11)

این بود که مطمئن شدم فضا، فضای چند دقیقه ی قبل نیست و من از مهلکه نجات پیدا کردم.

خسته نباشی خانمی فکر کنم حسابی تو ازدحام کلافه شده بودی sh_omomi58




یاعلی

22/2/1389


8-> یا حق sh_omomi70

تاری
22nd May 2010, 05:04 PM
یارب
.....


فضای سالن کاملا ساکت بود و کم کم به آخر سخنرانی می رسیدم، کاملا می شد فهمید که علاقمندان به بحث توی سالن حضور دارند. سوال و جوابها هم کم کم تموم می شد. در اوج بحث
توضیحاتو ارائه می کردم؛


: خب اینجا رو هم که متوجه شدین؟ حالا می ریم مرحله ی بعدی.


صفحه پاورپونتو عوض کردم، به صفحه ی 30 می رسید، صفحه پر بود از مطلب!!! {worried} توی دلم گفتم؛ این چرا اینجوری شده؟ من که همه ی این توضیحاتو صفحه ی قبلش گفتم. با خونسردی ادامه دادم


: بله اینم توضیحاتی که بیان کردم خب می ریم مرحله ی بعدی،


صفحه ی بعد کاملا رو سفیدم کرد یک صفحه ی سفید و با یک جمله ی درشت چرا نمی توان ظروف بزرگ ساخت؟ خودنمایی می کرد تازه متوجه شدم چی شده، واااااااااااااااااااااااا ااااااااای پوشه رو عوضی باز کردم، یه ساعته دارم پوشه ی ناقصه رو توضیح می دم. مکثم داشت طولانی می شد صفحه ی بعدی رو زدم اونم بدتر از قبلی با یک جمله ی درشت دیگر، زود صفحه ی بعدی، اینم که تکراریه. باز گفتم


: بله اینم که توضیح دادم،


زود صفحه ی بعدی رو زدم به قسمت نتیجه رسیدم پَرِش از آخرین مطلب تا به این قسمت http://njavan.com/forum/images/smilies/smilee_new1%20(11).gif عین اینکه جیمبو ی هواپیما یه دفعه بیاد و شیشه ها رو بشکنه!!! ادامه دادم


: خوب اینم نتیجه ی کار.


و با عوض کردن صفحه به آخرین صفحه رسیدم و تشکر از کمک رسانان در گردآوری این پروژه . هنوز داشتم به اون صفحات سفید آخر بحث فکر می کردم یعنی واقعا علت چی می تونست باشه.
با تشویق حضار جلوس فرمودم و ....:">



در فرصت مناسب دنبال ایراد کارم گشتم فهمیدم پوشه عوضی نبوده بلکه ویرایشهای آخرین صفحات اصلا ذخیره نشده، حیف اونهمه ذوق هنری که برای اتمام کارم گذاشته بودم واقعا حیف شد.
واقعا خاطره ی به یاد موندنی شد.
واقعا


یاعلی
اواخر اردیبهشت 1389
.....

تاری
22nd May 2010, 06:21 PM
اینو قبول دارم جای سوزن انداختن نبود :-ss

{worried} خیلی حس بدیه {big green}

خسته نباشی خانمی



یعن سوزن از ما...یا ما از سوزن.... چطور ما جا شدیم!!!

حس بد رو اگر تقوت کنی آره والا نه.

خواهش{happy}

آبجی
22nd May 2010, 07:56 PM
یارب
.....


فضای سالن کاملا ساکت بود و کم کم به آخر سخنرانی می رسیدم، کاملا می شد فهمید که علاقمندان به بحث توی سالن حضور دارند. سوال و جوابها هم کم کم تموم می شد. در اوج بحث
توضیحاتو ارائه می کردم؛


: خب اینجا رو هم که متوجه شدین؟ حالا می ریم مرحله ی بعدی.


صفحه پاورپونتو عوض کردم، به صفحه ی 30 می رسید، صفحه پر بود از مطلب!!! {worried} توی دلم گفتم؛ این چرا اینجوری شده؟ من که همه ی این توضیحاتو صفحه ی قبلش گفتم. با خونسردی ادامه دادم


: بله اینم توضیحاتی که بیان کردم خب می ریم مرحله ی بعدی،


صفحه ی بعد کاملا رو سفیدم کرد یک صفحه ی سفید و با یک جمله ی درشت چرا نمی توان ظروف بزرگ ساخت؟ خودنمایی می کرد تازه متوجه شدم چی شده، واااااااااااااااااااااااا ااااااااای پوشه رو عوضی باز کردم، یه ساعته دارم پوشه ی ناقصه رو توضیح می دم. مکثم داشت طولانی می شد صفحه ی بعدی رو زدم اونم بدتر از قبلی با یک جمله ی درشت دیگر، زود صفحه ی بعدی، اینم که تکراریه. باز گفتم


: بله اینم که توضیح دادم،


زود صفحه ی بعدی رو زدم به قسمت نتیجه رسیدم پَرِش از آخرین مطلب تا به این قسمت http://njavan.com/forum/images/smilies/smilee_new1%20%2811%29.gif عین اینکه جیمبو ی هواپیما یه دفعه بیاد و شیشه ها رو بشکنه!!! ادامه دادم


: خوب اینم نتیجه ی کار.


و با عوض کردن صفحه به آخرین صفحه رسیدم و تشکر از کمک رسانان در گردآوری این پروژه . هنوز داشتم به اون صفحات سفید آخر بحث فکر می کردم یعنی واقعا علت چی می تونست باشه.
با تشویق حضار جلوس فرمودم و ....:">



در فرصت مناسب دنبال ایراد کارم گشتم فهمیدم پوشه عوضی نبوده بلکه ویرایشهای آخرین صفحات اصلا ذخیره نشده، حیف اونهمه ذوق هنری که برای اتمام کارم گذاشته بودم واقعا حیف شد.
واقعا خاطره ی به یاد موندنی شد.
واقعا


یاعلی
اواخر اردیبهشت 1389
.....


به به پس به سلامتی ارائه شد رفت :-" تبریک میگم sh_omomi70

{big green} میبینم کامپیوتره بهت نساخته http://njavan.com/forum/images/smilies/smilee_new1%20%2811%29.gif میگفتی میامدم خودم حالشو میگرفتم {rock on} {tongue} ولی الان به همون خاطره فکر کن {big green} وی وی وی وی منم یاد کنفرانسم افتادم :"> البته مال من اینجوری نشد ولی الان دارم نتیجه اش رو میبینم بعد گذشت یکسال :)) .

تاری
22nd May 2010, 08:34 PM
اینها هم بمونه
ما انسانها هم نیاز به پوست انداختن داریم؟


http://uc-njavan.ir/images/ii6cw79a31ajcnga3xi.jpg

http://uc-njavan.ir/images/vjnft48ndivcuikaj0p5.jpg

تاری
22nd May 2010, 11:49 PM
http://uc-njavan.ir/images/xjjjdsdo9emdfm9g302.jpg
هر چیی کوچکترش می کنم باز اب نباته واضحه!!!
اینم ثبتی بر دفترمون{happy}
یارب

دیروز از فرط فرط و گستردگی ناراحتیم .... در مسیرم یه لحظه یاد آب نبات چوبی افتادم زود یکی خریدم (آخرین بار فکر کنم دوره ی ابتداییم بود نوش جان کرده بودم.) هنوزم برای نوش جان کردنش، خنده ام می گیره. چسبوندم به دیوار اتاق در کنار سایر آثار هنری .
اینم یه ایده برای هضم ناراحتی، وسعت و عظمت ناراحتی رو به سخره گرفت، چونان ناراحتی های کودکانه ای که برای خریدن آب نبات تحمل می کردیم و امروز خنده یمان می گیرد.
پس رنجها را هم از افق چند سال آینده بنگریم که زیباترین تصویرها خواهند بود.
31/2/1389
یاعلی مددی

آبجی
22nd May 2010, 11:57 PM
http://uc-njavan.ir/images/xjjjdsdo9emdfm9g302.jpg
هر چیی کوچکترش می کنم باز اب نباته واضحه!!!
اینم ثبتی بر دفترمون{happy}
یارب

دیروز از فرط فرط و گستردگی ناراحتیم .... در مسیرم یه لحظه یاد آب نبات چوبی افتادم زود یکی خریدم (آخرین بار فکر کنم دوره ی ابتداییم بود نوش جان کرده بودم.) هنوزم برای نوش جان کردنش، خنده ام می گیره. چسبوندم به دیوار اتاق در کنار سایر آثار هنری .
اینم یه ایده برای هضم ناراحتی، وسعت و عظمت ناراحتی رو به سخره گرفت، چونان ناراحتی های کودکانه ای که برای خریدن آب نبات تحمل می کردیم و امروز خنده یمان می گیرد.
پس رنجها را هم از افق چند سال آینده بنگریم که زیباترین تصویرها خواهند بود.
31/2/1389
یاعلی مددی





{big green} چرا نخوردیش ؟؟؟ من بودم سه سوته میخوردمش {drooling} منم دیروز رفتم مغازه نوشمک دیدم {i dont want to see}{drooling} یک عالمه خریدم وقتی اومدم خونه همه این مدلی شده بودن :-o {tongue} .

گفتم خب چکار کنم اخرین باری که خوردم فکر کنم دوران راهنمایی بود ولی خب الان که فکر میکنم بهش کاشکی نخورده بودم {worried}

تاری
23rd May 2010, 12:36 AM
{big green} چرا نخوردیش ؟؟؟ من بودم سه سوته میخوردمش {drooling} منم دیروز رفتم مغازه نوشمک دیدم {i dont want to see}{drooling} یک عالمه خریدم وقتی اومدم خونه همه این مدلی شده بودن :-o {tongue} .

گفتم خب چکار کنم اخرین باری که خوردم فکر کنم دوران راهنمایی بود ولی خب الان که فکر میکنم بهش کاشکی نخورده بودم {worried}

خب اولش خنده ام گرفت. شاید فکر می کنم مال کوشوهاست.
دومش یه تابلو شد از خاطره ی تلخ دیروز که با اب نبات ضد حال خورده

تاری
5th June 2010, 01:32 PM
یارب
باز تکرار ورقها، لازمه انسان طبیعت رو فراموش نکنه.
مثل همیشه از اونچه که لذت بردم برای همرهان هم سوغاتی.

http://uc-njavan.ir/images/6qsjfkgizlc8tv0ko2m5.jpg

http://uc-njavan.ir/images/14yn16kh0fp203uovxnr.jpg

http://uc-njavan.ir/images/6i3sx5setaycsg79rd3x.jpg

http://uc-njavan.ir/images/yk78pgjp84xjm39lhe.jpg

http://uc-njavan.ir/images/en3yk10vejv18k61fwq2.jpg

همیشه دستان تهی هستند که پیش سایرین رسوایند در حین رو به آسمانی شان.

http://uc-njavan.ir/images/o0szkmid6441btsqka.jpg

دنیای کودکانه را آرزومندم

http://uc-njavan.ir/images/ub79s7t8ssleip7yok7.jpg

..................
لی لی وقتی این عکسو می گرفت، لولو بهش گفت: چیکار داری می کنی؟
لی لی نگاش کرد.
لولو ادامه داد: آهان فکر کردم از زیلو عکس می گیری.
لی لی با تعجب: واقعا که؛ یعنی افق دید من تا همین زیلوه؟ تو چی می بینی؟ (ظاهر) من دنبال چی ام (عمیقا). از زمین بودن فراری و گسستن عصر ماشین و به اوج رسیدن = خدا.


http://uc-njavan.ir/images/iu7lk62yees41kn5yky.jpg

http://uc-njavan.ir/images/7ujb69lpca31082gy1kx.jpg

یاعلی

تاری
5th June 2010, 02:52 PM
یارب

روزهای خوب و خوشی بود.
اون شب، لی لی یک سیب قرمز از مهمونی آورده بود و اونو در کنار هر چیزی می زاشت و عکس می گرفت. به نظرش رسید در کنار تنها عشقش هم بزاره و عکس بگیره. قران رو باز کرد و سیب رو درون اون گذاشت و عکس گرفت ...

فردا یک اتفاق، صفحه ی زندگی لی لی رو به کلی دگرگون کرد لی لی به هر دری زد تا بدونه چی شده؟ لی لی کسی نبود که چشم بسته قبول کنه که اتفاقی افتاده باید علتش رو می دونست. فهم و دونستن تنها آرامش اون بود.
هر حرف و سخنی شنید ولی اون ناامید نشد. از تنها عشقش کمک خواست خدا یک دروازه بهش نشون داد که می تونست لااقل اونو از پَسرَوی نجات بده، رفت و رفت و رفت. بلاخره راه افتاد.

روز مادر نزدیک است، و لی لی به یاد می آورد روز مادر پارسال و به جاری شدن را. از برکه ای آب به رود شدن را، چه نزدیک است جریان و راکد شدن دوباره ... ولی این بار کوله بارش از ندانستن تهی است تا حدودی می داند که قلبهای ترک برداشته به یک ایپسیلون موجی حساسند و باید مواظبش باشد. لی لی می داند چرا ایمانش سست است. لی لی می داند چه ارتباطی بین سرنوشت و اختیارش هست. لی لی یقین دارد که برای هر اتفاقی باید اندیشید و حرکت کرد.

... آخر قصه؛
لی لی از خودش پرسید: چی شد که آمدم؟ چه شد که ؟ هر دو جواب یکی است: اتفاق؛ نه انتخاب. براش یقین شد. پس حکمتی هم در آمدنش بود و هم در رفتنش.

سکوت را زیباترین تصویر دانست که روزی از وجودش در رنج بود رنج دیروز و امروز.
........
مادرم همیشه می گه: شاخه درختی رو که پرنده ای به اون عادت کرده هیچ وقت نشکن، شاید جای دیگه نداشته و به اون تک شاخه ای از درخت پناه آورده.
.......

[gol][gol][gol][gol][gol][gol][gol][gol][gol][gol][gol]
[etlafevaght]
زمان به صفر می رسد بشتابیم تا خود را بشناسم.


[khodahafezi]

یاعلی، علی یارتان.

تاری
22nd July 2010, 07:46 PM
یارب
نمی دانم چی بنویسم که دلم آرام گیرد. بهانه از آشفتگی ها باز گیرد.
امروز از سفر رسیدم تا نفسی تازه کنم ولی نفسم گرفت و تا تازه شدنش نفسی می خواهد.
هوا بدجوری شروع به باریدن گرفت شاید می خواست بگوید با من همراه است و تنها نیستم و یا شاید می خواست غمهایم را بشوید.
نمی دانم.
بوی خاک مرا در خود پیچید و برد تا . . .
. . .



http://uc-njavan.ir/images/u7xn0axju3mg08whc146.jpg

قطره قطره های اشک چشم من


http://uc-njavan.ir/images/degtqqygtfvbcf8ui1g.jpg

..........

http://uc-njavan.ir/images/73x3mmnyfcp3ktui3mtu.jpg

به وسعت اسمان امیدوارم چون خود کنندم


یاعلی
31/4/1389

تاری
22nd July 2010, 08:05 PM
در تو سخنها گفتم
چه شد.

http://uc-njavan.ir/images/drs1vlnxykc6r863cvr1.jpg

آبجی
22nd July 2010, 11:44 PM
در تو سخنها گفتم
چه شد.

http://uc-njavan.ir/images/drs1vlnxykc6r863cvr1.jpg



سلام اینجا چقدر به چشمم اشنا میاد میشه اسمشو بگی ؟؟؟

خوشبحالت که تو این گرمای تابستون بارون رو دیدی و لمسش کردی ما چی [negaran]

التماس دعا

تاری
23rd July 2010, 12:26 PM
سلام اینجا چقدر به چشمم اشنا میاد میشه اسمشو بگی ؟؟؟

خوشبحالت که تو این گرمای تابستون بارون رو دیدی و لمسش کردی ما چی [negaran]

التماس دعا

یاری

سلام آبجی خانوم

بارون به خوشی خیلی خوبه ولی به غمها بار گرونه، ولی زیر بارون تا دلت بخواد خیس شدم مگه دلم رو از غم سبک کنه.

این مسجد امام حسین ع هستش به اسم مبارکش هر روز اونجا بودم.

یاعلی

تاری
2nd August 2010, 03:33 PM
یارب


گوشی رو برداشتم تا ببینم کی یادی از لی لی فراموش شده کرده ؟!

: بابای الهام فوت کردن.

پیغام کوتاه ، ولی سنگین . فکرمو توی خودش گرفت . سنگینیه پیغام بدجوری قلبمو محصور کرد . ناخودآگاه روی تخت رفتم و به دیوار تکیه دادم . در خودم جمع شدم .
یعنی واقعا از این به بعد باید ازین خبرا بشنویم ؟
نه ! نه !
نه ، حتی نمی تونم ذرّه ای فکرشم بکنم .

دلیل فوتشو جویا شدم .
ــ کن فیکون ــ
حین کار ، از داربست افتادن .


فکرش بدجوری احاطه ام کرد . آخه چرا ؟!
نمی تونستم هضمش کنم . بابای معصومه هم چند وقت پیش زیر آوار موند و بغل پسر نوجوونش جون داد .

با خودم گفتم : « ماه شعبانم عجب ماهی شده ! چرا ؟! چرا اتفاقای ناگوار پشت سر هم صف کشیدن ؟! مجال هم نمی دن آدم به خودش بیاد ! »

ماه شعبان
شعبان عزیز
ماه مَهدی عزیز ، اماممون .

همینطوری حوادث جلوی چشمام داشت ، زنده می شد.
پیارسال هم همین موقع به یاد موندنی شد .
ماه شعبان
ماهی که مهدیمونو هم اَزَمون گرفت . درست فردای نیمه ی شعبان بود که مهدی رو امواج دریا با خودش برد . مهدی برای همیشه توی دریا رفت . رفت و جسارتاش ورد زبونا موند .

مراسمش چه غوغایی بود . زینت مجلسش « علی اکبر » شده بود .

. . .

: یعنی ، حالا الهام چه حالی داره ؟!
نمی تونستم حتی یه لحظه هم ناراحتی الهامو تصور کنم .

. . .

یه لحظه رفتار راحیل منو توی اتاق آورد . چنان اندوه و فکر ، منو با خودش برده بود که متوجه حضور راحیل نشده بودم .

: سلام .
: سلام .

توی دستش کاغذی رو تا کرد و توی کیفش گذاشت و گفت : اینم ازین .
گفتم : چی شده ؟ اون چیه .

کاغذو از توی کیفش درآورد و گفت : بزار برات بخونم . اینو بشیر برام نوشته .

اسم بشیرو خیلی از زبون راحیل شنیده بودم . یکی از شاگردای خونگرمش بود که مدام هم هوای معلمشو داشت . دورادور ازش خوشم اومده بود .
با خنده بهش گفتم : خب ، بخون ببینم شاگرد دردانه تون چی نوشته با اون شیطنت هاش .

: « سلام مادر جان !
خیلی دلم برات تنگ می شه . این مدت خیلی حرف توی دلم موند و نتونستم بهتون بگم . بعضی شبا می خواستم بیام پیشت و باهات حرف بزنم . اگه تو ، بری من چیکار کنم . . .
. . . »

حالم گرفته بود بدجوری هم پشت ابرا رفت و باران زده شد .
بهش گفتم : توی نوشته اش می خواسته چیزی بگه ولی نتونسته .
راحیل ادامه ی حرفمو گرفت و گفت : آره ، بچه است . می خواد مامانش بشم و همیشه پیشش بمونم . . .

خنده ام گرفت و گفتم : خانم معلم ! ببین باهاش چیکار کردی که براش مامان شدی تا معلم !

ناراحتی رو ، توی اشکای راحیل می دیدم . با بغض گفت : بشیر همه ی خونواده شو توی بم از دست داده و عموش پیشش آورده . این کاغذم موقع اومدنم برام داد و گفت : « پیش من نخونش ، هر وقت تنها شدی بخون . »

سکوت
سکوت کل فضا رو در خودش احاطه کرد .
تاریکی دنیا ، خوب رقصشو بلد بود جلوی چشام کم نیاره . بُهت زده ، ردیف شدن این ماجراها رو می سنجیدم .

بشیر
بم
مرگ شهر
مرگ هزاران خانواده
؟!

.
.
.
.
یک هفته بعد ؛
تازه از راه رسیدم خبر بد بدترین حالو برام رقم زد . خبر فوت مادر عزیزی ، دیگه کم و کسری واسه ی صندوقچه ی غمهام باقی نذاشت . ( !!! ).

.
.
.
اللــــه اعلــــم
خدایـــا شکرت

.

شعبان 1389
یاعلی

آبجی
2nd August 2010, 03:55 PM
خدا همه رفتگان رو رحمت کنه



اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

LaDy Ds DeMoNa
2nd August 2010, 04:11 PM
چه روزهاي بدي . . . .

دلم گرفت بد جوري !

تاری
2nd August 2010, 05:32 PM
شرمنده نخواستم ناراحتی به دلتون بذارم. ببخشید .
دل ما با باطری کار می کنه شما دیگه ناراحت نشین.

خب ، اینو ببینین . [golrooz][golrooz][golrooz]
؟!



http://uc-njavan.ir/images/dd71mm84e6bm9rqlebj.jpg

از سر میز بلند شدم صحنه ی جالب میز پشت سریم منو مشتاق کرد تا به ثبتش برسونم.
هنری بودن، همه ی رفتارها رو تحت تاثیر قرار می ده !!!
یعنی کی اینو اینجوری خورده ؛ رفته؟؟

یاعلی

تاری
4th August 2010, 07:21 PM
یارب

خدای من !
خدای من ! عنصر عجیبی آفریدی ، که نه xrd می تونه تجزیه اش کنه و نه شیمی تر ، نه نظریات « ویو له لودوک » می تونه به کارش بیاد ، نه خود « براندی » راه چاره بده . نه بیانیه ی « گوستاو جوآنونی » به دردش می خوره ! نه کتاب منشور ونیز و آتن . . . چرا راه دور می رم ؟!
خدای من !
خدای من ! خارق العاده آفریدی و کتاب پر رمز و رازتو دستش دادی و انتظار حرکت ازش داری ؟ لااقل یه کم اسرارو براش باز می کردی . توقع زیادیه ؟ تو که کاملی و قدرتت لایتناهی ! پس چرا در آزمایشگاه تنهایی با این همه مواد و تکنولوژی موندم ، حتی نمی تونم کمی از خودمو آنالیز کنم ؟!!!

. . . نمی دانم در زایش دوباره ام ، با فریاد به آغوشت خواهم آمد یا نه ؟
خدای من ! یعنی چقدر دوری که تقلا کنم تو را ؟ کجایی که به دنبالت شتاب گیرم .
بگو در کدامین سیطره ی امید ، امید را بجویم که سرابی نباشد ؟!
با من چرا ؟
چرا فریاد ؟
چرا هجرت ؟
هجرت از تو به خود ، از خود به تو و عالم بیکرانت . گم شدن در خود با اسرار وجود . چه دُوری گرفته حرکت خویشتنم را ، که تسلسلی نیست تا برسم به تو .
و شاید این دوُر طوافی را بر وجودم معنا می بخشد و بیشتر بشناسم خویشتنم را
مرور کنم هستی را و وجودم را
تکرار
چرخش
محیط در حال گسترده شده را خواهم گشت تا . . .
. . .
این هم یادگاری دیگر
.........
یاعلی

تاری
14th August 2010, 02:27 PM
http://uc-njavan.ir/images/u0do1kopqwhkkv7ng64y.jpg

?????????????????????? ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یارب ( خدای من ، خدای تو ، خدای همگان )


امان
امان از دست میز و ریاست و قدرت کذاییش
نمی دونم به خدا چی می خوان جواب بدن ! اینهمه ما رو از سر میز می بینند .
خواهشا یه کم تشریف بیارید این ور میز ، ببینید چی می گم. زبونمون یکیه ولیییییییییی
نمی دونم چرا . . .
وظیفه ؟
حرف ؟
از عمل هم خبری نیست اگه عمرت هم تموم بشه خبری نیست . این واژه رو از لغت نامه ات حذفش کن تا عذاب نکشی .
یعنی واقعا ما مسلمونیم !!!

خدایا شکرت


ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــ
« خدایا کفر نمی گویم



پریشانم

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

می‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است! »
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــ

یاعلی

تاری
15th August 2010, 02:06 PM
یارب

یه خسته نباشید به خودم

http://uc-njavan.ir/images/2ev9cw9ehr9f4iweioa.jpg

یاعلی

تاری
16th August 2010, 07:05 PM
یارب



روزه داری و کویر ترک خورده



http://uc-njavan.ir/images/pyqftoan831i08s23tv8.jpg


شکر
شکر
شکر


یاعلی

تاری
17th August 2010, 03:41 PM
یارب

نیمکت خاموش من
یعنی حالا چیکار می کنه ؟!

http://uc-njavan.ir/images/61c7lpd9o1rxgsy130k1.jpg

چقدر دفترم ورقهای لطیفی داشت که نوشته هامو روی خودش نگه می داشت .

[golrooz]
یاعلی

تاری
17th August 2010, 05:21 PM
یارب

همیشه رود را دوست داشتم چون زلال و جاری بودنش ، حسرتم بود.
و همیشه زیبایی اش را می خواستم در دوربینم ثبت کنم تا . . .

http://uc-njavan.ir/images/the3fl9kdxkw9yrg0z0i.jpg

تاری
3rd September 2010, 06:12 PM
یارب



سبحانک یا لااله الا انت ، الغوث الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب.
پاک و منزهی تو ای کسی که جز تو کسی نیست ، فریاد فریاد فریاد ما را از آتش دوزخ رها بخش ، یارب



آتش دوزخ !
جهنم !
دوزخ چیست ؟!

خدای من ! دوزخ برای من زمانی است که از تو دور باشم چه در این دنیا و چه در آن دنیا .
من زمانی به بهشت می رسم که تو را در قلبم داشته باشم ، دوزخ من ، بی بهشت است بهشتی که حضور توست درون قلبم ، خدای من !
من نه بهشت می خواهم ، نه باغ و بوستانی .


خدای من !
شبهای قدر ،
شبهای قدر و قدر دانستن این شبها ؟!
چگونه ؟!

 

یاعلی



یا مولا !
در شگفتم ، تاریخ تو را چگونه زائید و در خود پروراند که چون مرواریدی گرانبها بی تکرار ماندی .
چون زهرای مرضیه ، تنها نام علی است که علی را معنی می کند نه نسبتهای دیگر .

 
یاعلی جان ادرکنی

تاری
3rd September 2010, 06:52 PM
ثبت این خاطره

جیمبو لو لو رو خوب و سالم به وطن باز رسان .[shaad]


http://uc-njavan.ir/images/ij4c8gza57kk4oecgmh.jpg

شهریور 1389

تاری
3rd September 2010, 06:53 PM
یارب

یه خسته نباشد به خودم

این تقدیم به خودم


http://uc-njavan.ir/images/1qo5lqy50250ch9mbn8c.jpg

یاعلی

تاری
9th September 2010, 10:28 PM
http://uc-njavan.ir/images/016ep1i4hyomdlrlew.jpg


یارب تو ما را دریاب،


صدای اذان مرا به محراب می کشاند ، وضو ساخته جانمازم را در زیر سایه ی دلچسب درخت گیلاس پهن می کنم .
خدایا شکرت


الله کبر
الله اکبر
.
.
.

نسیم فرح بخشی از سوی خدا مرا در خود محصور کرده تا اوج می برندم . لذت از گفتگوی با خداست که اینگونه مرا در خود می گیرد و می برد .
خدایا شکرت


الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر

. . .


تسبیه : ذکر و تکرار ، برای یاد خدا کردن به هر بهانه ای . . . ، مهم خداست ، نه بهانه ها .
طلب حاجتی ، شفای مریضی ، یاد دوستان و عزیزانی ، شکر نعمتی . . . همه و همه چون دانه های تسبیح ، بهانه ی یک رشته است آن هم خدا .
خدایا ! چنان کن . . . با که سخن می گویم ؟ خدا .
خدایا ! چنین کن . . . با که سخن می گویم ؟ خدا .
خدایا ! شکرت . . . با که سخن می گویم ؟ خدا .
عزیزترین کس ام خداست .
سبحان الله
شکرت خدا


. . .


« برگ » درختان و بوته ها با « نسیم » ، « گنجشک » و « یا کریم » ، چون رقاصان « سما » با من زمزمه ها دارند .


خدا از زبان دیگری با من سخن می گوید :

ای بنده ی من !
کیست در پس پرده که این برگ درختان را با نسیمی به حرکت در می آورد و با آهنگ نسیم نادیدنی ، رقص زیبایی را بر دیده ی تو نشان می دهد ؟!
کیست برگ سبز و باطراوت را کنون در چشم تو خشکانده است ؟! رگهای زیبای تنش را ببین !
کیست همین درخت تنومندی که بلندایش را به رخ می کشد ، اینگونه از هسته ای دور انداخته شده پرورده است ؟! میوه اش را ببین !
کیست در پس پرده که در کرنش آفتاب ، سایه را برای تو مهیا ساخته است ؟!
کیست و کجاست خالق گنجشکهای زیبایی که تو از دیدنشان لذت می بری و به آواز و پروازشان تامل می کنی ؟!
کیست و کدامین خالق نیرویی است که مورچه ی به این ظریفی را به بزرگی دانه ای که می برد توانمند ساخته است؟! ببین ، مورچه به هیچ مانعی از حرکتش باز نمی ماند و می رود ؛ در مسیرش به همسانش کمک می کند و حتی بارش را به دوش می کشد !
کیست که بوته های ظریف را از دل خاک سفت بیرون می کشد و برایشان حیاتی زیبا مهیا می کند ؟!

کیست ؟
کیست ؟ ای بنده ی من !
کجاست ؟

. . .

ای بنده ی من !
ای بنده ی من ! اینها را ببین و تامل کن و نا امید مباش ، نا امید مباش که قدرت خدا لایتناهی است و قدرتی فرای آن نیست . نترس و برو . . .
.
.
.

( اشک در چشمان ناتوانِ از درک قدرت ، می لغزد و فرو می ریزد . )
. . .

قران را بر می دارم و از خدا می خواهم بپذیرد از کمترینش .
از خدا می خواهم اگر فردا نباشد این محراب و سایه درختی ، گنج عظیمی که از این ماه عزیزش بر دلم داده ، نگه دارد . آمین .


. . .

خداحافظ ، ای برگ برگ درختانی که با من در صف اقرار به وحدانیت خدا ، همراه بودید .
خداحافظ ای محراب من
خداحافظ ای ماه عزیز ، ماه تقوی ، ماه ایمان . . .


( رهسپار جاده های گنگ می شوم ، ولی ، ولی از پس پرده سخن دارد این شبهای بلند جاده ها . خدایا شکرت )



یاعلی
18/6/1389 (رمضان 1389 )

تاری
9th September 2010, 11:54 PM
تاری ادیله

هر دیله سؤزومو دئدیم آمّا آنا دیلیم نَن ، بؤردا سؤیله مدیم .

یوخوم تؤدو ، گؤزلَ مخدَن
یولّارا باخمادان

یولّار منی له ، قارداش دو
گَل مه سن ، گئجه ، گؤوندوز منی له یولداشدو

هئچ گؤخمایام گَل مه یه سن
بیر عمرو ، اللاه پناهیندا ، سؤزوم سرداشدور


شوکور اللاهه

علی پناهیندا

[golrooz]

تاری
13th September 2010, 05:07 PM
تاری آدیله

الهی شؤکر

شب بود و همه جا تاریک ، از تاریکی حال خوش نداشتم . روشنی دیدم ، دویدم . از دویدن افتان خیزان شتاب گرفتم . و امروز روشنایی در تاریک دیروز را در قاب گرفتم تا باورم شود نسبت به دیروز از رکود جار شدم .


http://uc-njavan.ir/images/8mmaquuqwxdb5ce955u9.jpg


نوشتم تا جاری شوم ، جاری شدم حال می نویسم تا فراموش نکنم ، فراموش نکند زمان باورهایم را .
و امروز اگر هزاران بار هم ببینم شب هست و سکوت است و من ، با خدا در آرامش خواهم گفت : تنها نیستم .


http://uc-njavan.ir/images/3vfdgu7orxpxb85h1k5f.jpg


علی پناهیندا گالاسیز

22/6/1389

تاری
19th October 2010, 02:56 PM
یارب

یاران چه غریبانه رفتند ازین خانه ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!


یاعلی

RANIA
19th October 2010, 05:20 PM
ازصبح تاحالادارم دربه درمیزنم یه مقاله درست وحسابی ژنتیکی پیدانکردم!!!!!!!!!!!!!
پوستم کنده باد![nadidan]

تاری
23rd November 2010, 03:32 PM
یارب شکرت

ماه آذر ماه شوک
ماه حیرت
ماه . . .
دو ساله شد چشمان بیدار در خفتگی

شهر را مه گرفته بود و چشمان خیس بارانی ، توان دیدن نداشت ولی باید می رفتم . می رفتم چون به ماندن در مرداب عادت نداشتم . رفتم و رفتم و تامل بود همه ی کارم .

http://uc-njavan.ir/images/iqhbl6d74d890x9nomsv.jpg

http://uc-njavan.ir/images/40dq1umij261kmmu9sq5.jpg

باز هم شکرت خدا

1389/29/2

یاعلی

تاری
26th November 2010, 05:12 PM
یارب

و ناگهان در شبی تاریک آسمان بر بودنش شک کرد و زمین بر سخت بودنش و این انسان ناتوان وبد که یارای حل معمای طوفانی نبود .
اتفاق
اتفاقی که بازی آن گوشت بود و آهن
جاده بود و تاریکی شب
چشم خواب آلودی بود و تصادف

و آن دم که برای همیشه سفر بودنم زاده شدم این ماجراها یقین بر چشم من می گذارد از قدرت خدا

خدایا شکرت

یاعلی

نازخاتون
26th November 2010, 05:37 PM
چخ ساغل باجی...چخ گشک اوخودون....[shaad]

نازخاتون
26th November 2010, 05:38 PM
الله سنی ساخلاسین....
[golrooz]

نازخاتون
26th November 2010, 05:48 PM
گلیز شاد اولاخ
غم گوتارمالی دئیر..
سن نه شاد اولاسون ...نه غمگین..
اله گوننر کچر
شاد ال...
زیندیگانیخ ایکی گوندی...
ایکی گون د کچر...
شاد ال بالا شاد ال
گول ... [shaad]

تاری
30th November 2010, 12:58 PM
گلیز شاد اولاخ
غم گوتارمالی دئیر..
سن نه شاد اولاسون ...نه غمگین..
اله گوننر کچر
شاد ال...
زیندیگانیخ ایکی گوندی...
ایکی گون د کچر...
شاد ال بالا شاد ال
گول ... [shaad]

سلام خانوم

ساغ اولاسان

ياشا گؤزل

[shaad]

نازخاتون
6th December 2010, 11:30 AM
چخ ساغل منيم مريم گولوم ...
مين ايللر ياشياسان[golrooz]

تاری
14th January 2011, 12:17 PM
یارب
یارب در اندیشه ی فراسوی ما چه داری !
که حیران می دویم اما . . .
.
.
.
.


توی دفترمون اینهم بماند یادگار


http://uc-njavan.ir/images/7xidcg3rcylxeoonr6r.jpg

با فاطمه

یاعلی

تاری
3rd February 2011, 08:43 PM
یارب
ــــــــ

مرگ انسانیت یا مرگ انسان !؟
????????????؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مرگ انسان یا انسانیت مرگ !؟
بیماری انسان یا بیماری انسانیت !؟

چگونه می توان نادیده گرفت ، موجودیت حادثه ای را که بر دیده و مغز و استخوان و ذهن آدمی ثبت و ضبط می شود !
چگونه می توان ، مرگ انسانی را در گذرگاه خود دید و نادیده انگاشت و گذشت !

..............

باران ، به تندی از دیشب می بارید و بوی دلچسب خاک ، انسان را به رفتن وا می داشت . عجله داشتم باید به سرعت می رفتم و بی درک حضور باران ، می گذشتم از کوچه و خیابانهای شلوغ .
چیزی در پتو پیچیده ، مرا و حواس مرا به کلی ربود . انگار می خواست درون مرا آشفته ساخته ، رها کند !
دقیق که شدم فهمیدم آنچه نبابد می فهمیدم . آری ، انسانی در پتو پیچیده ، زیر شلاقهای باران ، در کنار خیابان ، غرق سکوت یا سقوط ( ! ) شده بود و نای نجات از حصار بارانی نداشت .
دلم به لرزه افتاد ، از آنچه که می دید . نای حرف زدن نداشت . بدتر از اینکه مردمانی را در رفت و آمد می دید که از شدت شلاقهای باران در دویدن بودند و نیم نگاهی هم به این جسّه ی عظیم نمی کردند !!!
و
و شاید باران به تندی ، چون شلّاقی بر سر زندگان فرود می آمد که این چه دُور مسلمانی است ، که در پیش گرفته اید ؟

چرا ؟
از گرسنگی مرده ؟
یا از بی خانمانی ؟
یا از شرم خالی ماندن دستانی ؟
مرده ؟
.
.
.
چرا ؟
دلها یعنی فقط در شعارها مانده ؟
یعنی کسی نیست ، پتو را از صورت در سیرت مرده ، کنار بکشد و . . . کمکی . . . !

.
.
.
( گذشت . . . ولی در تکرار ماجرا ، آنچه بر فکرم عمق گرفت ، تأمل بود بر چراهای آ ن )
.
.
.

باز عجله ، آرام رفتن را از پاهایم ربوده بود . مردم برای دیدن آنچه در پتو پیچیده شده بود کنجکاوانه ، گرد هم آمده بودند و همهمه ی مخوفی از صدایشان پیدا بود .
اینبار زنی در پتو پیچیده ! زنی و کودکی !
از صدای مردی ، حواسم به طرف جسد روانه شد .
تجسم خیالی خود را از مادر و کودکی که تاوان روزگار سخت خویش را می دادند بر ذهنم نقاشی شد .
چرا ؟
چرا درد ؟
چرا مرگ ؟
چرا مرگ بی پناهی ؟
چرا مرگ انسان ؟
چرا انسان ؟
.
.
.
و یا مرگ انسانیت !


ـــــــــــــــــ
یاعلی

زمستان 1389

تاری
23rd February 2011, 10:26 PM
یارب
ـــــ


مادر اینجا . . . دختر آن سوی مرزها .
فاصله ها ، بی رحمانه ، دلهای مادر و دختری را در شب و روز محصور کرده بود ؛ مادر اگر در شب می بود دختر در روز به زندگی خود روان . نمی دانم آیا دل دخترک هم ، چون دل مادر به سان مرغ در قفس محصور ، برای دیدن مادر پرپر می زد یا نه ؟!
نمی دانم آیا فقط صدا می توانست فاصله ها را در خود گم کند یا نه ؟!
سالها ، مادر تنها ، به شب گرفتار و فرزندان به زندگی خود در روز ، جاری . . . نمی دانم، آیا این پندار من است و یا گمان خیالات آمده از دردهای مادر .
؟!

نمی دانم

راز عجیبی در کائنات می فهمم که هنوز در شک و شبهه ، مانده ام .

.
.
.

مادر از درد و بیماری ، حرف از رفتن می زند و من آشفته دل و تنها ، فقط سر بر بالینش او را می شنوم .
دیشب از نگرانی خواب بر چشمانم حرام شده بود ، نمی توانستم حتی لحظه ای از فکر صاحب خانه ی بیمار ، خارج بشوم و شب راحتی را بگذرانم .
اکنون ، جویای حال اویم و از نگرانی درونم ، بر اویش می گویم . با من حرف می زند ولی تمام فکر و خیالش در آن سوی مرزها ، پیش دخترکش سیر می کند .
با من حرف می زند و می گوید : وااااااااااای ! دخترم امشب خواب ندارد ! ! ! ، نگرانِ من بیمار . . . زنگ زده .
با خود می گویم : این چه سرّی است که فقط نگرانی دخترک در فاصله ها مانده را متصور می شود و نگرانی و بی خوابی من را ( !؟ ) ، اصلا نمی بیند ، مادر خسته دل و تنها و بیمار ؟!

سرّی در گوشت و خون و مادری است که شاید آن را تا مادر نباشم ، نخواهم فهمید ، شاید !

.

ــــ یاد شعری که در کتابها خونده بودم و در شعر بودنش ، بی باور ، گذشته بودم ، افتادم و درکش را امروز فهمیدم : وااای ، پای پسرم خورد به سنگ » . ــــ

.
.
.

مرکز آفرینش ، این روزها ، درسهای سنگینی بر منِ جستجوگر دارد ، که گاه ، از پاس کردنش عاجز می مانم و در جا می زنم . ! . . . که این چه کتابی است ، بر من واجب شده تا بفهمم و بنده بودن را برای خود و خلقتم و خدای مهربانم درک کنم . !


فقط این را باور دارم و ایمان ، که شادی را اول یه مادر هدیه دهیم و سپس بر خود و وجود خود . فراموش نکنیم ، شادی امروزمان ، در سایه ی ایثار مادر داریم در گذشتن از شادیهای خود .


خدایا شکرت

ــــــ
یاعلی
1389/12/1

تاری
5th March 2011, 09:14 PM
یارب

الحمدالله « احتضارِ » صاحب خانه ، فقط می خواست جون منو بگیره و لاغیر . . .
عوض اون ، من مردم و برگشتم .[nadidan]

خدا هیچ کسی رو بی کس نکنه ، تا آدمای دلرحمی مثل م ن نگرانی بکشه ، آمین .
هر کسی بار خود [khejalat]

شادی
شادی


یاعلی

تاری
5th March 2011, 11:00 PM
یارب
هان ای فرزند زمان ! گوش بدار ، از بار سفر با تو سخنها دارم .

قصه ای دارم ، قصه ای ناب و ناب ، نه از کتابی خواندم ، نه از کلاس درسی .

گفتم که ناب است و شیرین و گوارا ؛ تو گوش دار .
.
.
.
دیرگاهی ، در تب دوری از روز ، در قعر شب از خدا خواهان روز بودم ، فرصتی خواستم لااقل بدانم و بمیرم و ندانسته شرم است حضورم در پیش دوست .

روز شد نه به این سادگی واژه ای که تو شنیدی . دستی ، دست سردم را گرفت با حکم خدا . دل روز ندیده ام ، با روز و وجودش آشنا شد که سالها بیگانه بودش با روی روز . چشمان خسته ام از خواب شب بیدار شد تازه فهمیدم دستی ، دستم را تا بودن آورده است و هرگز نفهمیده ام.
شرم از لطف خدا و یار او
الحمدالله
شکرت خدا
لبخند زیبایی مرا ، بیدار کرد .
شکرت خدا .



ادامه ی قصه تا بعد

تاری
13th March 2011, 11:29 PM
یارب

( دلها براي همرنگ شدن جاري مي شوند ، كاش باور كنيم رفتن سوي نور را )

حیفم آمد از شاه مهره ی تسبیحم ( ثارالله ) در دفترچه خاطرات حرفی نزنم و . . .

تا حالا گذرتان از این کوچه افتاده ؟
چه کنم نمی شه حدیث دل نگفتن :
* با دل رفتم و سر از پای کوه . . . عروجی گرفتم ، سقوطی مرا موجب شد . . .
* حال با عقل رفتم تا حقیقت را بفهمم . . .
بهشت را در صفا دیدم غرق در دریای درد و رنج . . .
خدایا شکرت


http://uc-njavan.ir/images/772598npi9mmgxzdmo.jpg
** عکاس : فاطیما

اسفند 1389

یاعلی

تاری
13th March 2011, 11:33 PM
دلا امشب سفر دارم
چو سودایی به سر دارم


حکایتهای پرشرر دارم
چه بزمی با تو تا سحر دارم


به پرواز آسمان عشق
چه خوشرنگی بال و پردارم


ز صحرای بیکران عشق
سفرهای پر خطر دارم


نمی ترسم از فتنه طوفان
دلی چون دریای خزر دارم


به بی تابی قلب عاشقان
پیامی از شمس و قمر دارم


من امشب با خـــدای خود
مناجاتی دگــــــــر دارم


نیایشها به درگاهــــش
از این شور و شرر دارم


ز لطف بیکـــــــــران او
تشکــــــــــرها کنم اما


شکایتها به درگاهش
ز سودای بشر دارم

.
.

خدایا شکرت
که می دانی که شکرم از ته دل با سوز و بی خبری است !
باز هم شکرت خدا
چقدر زیبایی که شکرت ورد زبانم می کنی از آه و دعا

تاری
20th March 2011, 03:57 PM
یارب

این عکس اتفاقی مدتی بود دستم مونده بود ، کار امسال به سال بعد نمونه [shaad]

http://uc-njavan.ir/images/daz1p6k7b132f7t0zwfg.jpg

یاعلی

تاری
20th March 2011, 04:03 PM
یارب

سلام به دوستان سایت
لحظه ی تحویل سال نو برای دوستی که روزی در کنار شما بود و امروز در بستر بیماری است دعا کنیم .

یاعلی

LaDy Ds DeMoNa
20th March 2011, 07:08 PM
سلام تاری جون
عزیزم
سال نو پیشاپیش مبارک
ان شاالله به حق اینهمه نو شدنها همه بیماران لباس نوی عافیت به تن کنند
و شادی به دل همه بباره
قربون اون فکر و قلم ت برم من که گاهی تلخ و گزنده گاهی شاد و پر انرژی
ان شاالله همیشه محکم و پراز انرژی مثبت باشی
و گمشده ات رو پیدا کنی توی سال جدید

تاری
30th March 2011, 07:49 PM
یارب

سلام بر همگی
امیدوارم سال نو توام با نشاط و سلامتی در کنار عزیزانتان باشد .
آمین

یاعلی


تصویر زیر هم اهدایی مینا خانوم . ممنون روسفیدم کردین . دم دستم چیزی نبود .[shaad]


http://www.uc-njavan.ir/images/dwnvtj3svt4w00gwj2yg.gif

تاری
31st March 2011, 12:22 AM
یارب

وقتی کودکی غمگین می شه غر غر می کنه، عروسک بچه ی همسایه رو می خواد ؛
وقتی بزرگی غم می گیردش ، بهونه ی کودکی می کنه ،
وقتی دل می گیره بهونه خدا رو می کنه ، بهونه ی دوردورا


"خانه دوست كجاست؟"
در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:


"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مي‌آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي‌گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش‌خشي مي‌شنوي:
كودكي مي‌بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي‌پرسي
خانه دوست كجاست."


یاعلی

تاری
31st March 2011, 12:32 AM
اگر خاطرات ثبت نمی شدند واقعا خیالم راحت تر بود مگه نه ؟!
مدام تا دل بگیره باید سری به ثبت شده ها بزنه و زمان را متحیر بشه از درکش که : وای من کجا و این حرفا کجا !
چه حکمتی در این ماجراست که هنوز متحیر مانده و می دوم در مسیر ناشناخته ی جاده ها .

خدایا مددی

[nadidan]

دفترچه خاطرات
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
!!!!!!!!!!!!!
[negaran][taajob]
[soal]

تاری
31st March 2011, 01:37 AM
یارب


با من نفس مکش ،ای ترانه ی امید
داد از این نفسهای رو به مرگ !
می ترسم ، هم نفس مشو
رو به مرگ می روی ،
با من ،هم قدم شوی .
با رنگ مرگ شب ،یک رنگ می شوی !
ای هم نفس برو
با من نفس مکش .
خاکستر دلم
آتش زده به جان
با من میا ،برو . . .

...................
یاعلی

تاری
31st March 2011, 11:03 AM
یارب
ـــــــــــ

هر چه خواستم ننویسم ولی . . .
آنکه دستی در هنر دارد در سکوتی عمیق باید بنویسد تا دریافتهای درونی روی هم انبار نشده سدی شود برای دریافت جدید . می نویسم تا درونم تهی گردد از آنچه بر آن راه یافته ، می نویسم تا جا برای دریافتهای نو باز شود .

" دفترچه تقویم شهیدی را باز می کنم کنجکاوی مرا به این کار وا می دارد تا ببینم چه بر صفحات ایامش ثبت کرده است . شماره تلفنهایی کوتاه و پنج رقمی . آری انسانهای بزرگ همیشه خلاصه اند و کوتاه . عمرشان کوتاه ولی ماندگار ؛ نام و نشانشان خلاصه ولی جاوید ؛ شماره هاشان هم کم و خلاصه .
ولی
امروز . . .

. . .

از دست نوشته های شهید ، معلوم است عشق را توانسته در چند بیت شعر نمایان سازد ، یک لحظه با خود می گویم اگر خود شهید به شخصه اینجا حضور می داشت آیا باز جرات دست بردن در نوشته های او را می داشتم ! ! !
زمان زمان عجیبی است و چرا نمی اندیشیم در اندیشه ی مردان بزرگی که به راحتی اجازه ی اندیشیدن در تامل آنان را داریم. "


ــــــــــــــ

یاعلی

تاری
31st March 2011, 11:21 AM
یارب

امروز آخرین روز حضورم در اینجاست . اصلا فکر نمی کردم این کار از آن نامه های سیاهی باشد که دل را کدر می کند .
اسراری در آثار شهداء دیدم که . . .
نمی دونم چرا ازم می پرسن از خانواده ی شهدا و ایثارگران هستی ؟ مغزم هنگ می کنه ! ! ! چه بگویم که هم تعریف قانون را خوش آید و هم حرف راست گفته باشم : اونجور که تعریفش آمده نیستم و توهین ها رو به گوشم شنیدم ، ولی از جهت سوختنش بگید دیگه دارم از سوختن جزغاله می شم .
خدایا شکرت .

بر گرفته از دفترچه یادداشت : 8/7/1389

یاعلی

تاری
31st March 2011, 11:23 AM
یارب
....

از حرف زدن خسته شده ام ، نه جسمم یاری سخن گفتن دارد ، نه روحم میل به حرف .
بگذار آنچنانکه می خواهند درونم را قضاوت کنند ، مهم نیست ؛ مهم آن است که من در آرامش بمیرم ؛ مردن در ادبیات من تولدها دارد .
بگذار در سکوت ابدیت غرق شوم ، سکوتی که دنیا و سختیهای زیبا نَمایش ، پشتوانه ی این گمج عظیم است .
گنج عظیمی بنام سکوت
و سکوت آستانه ی بحران و طغیان


یاعلی

تاری
6th April 2011, 10:25 PM
دریا دیدی طلب آرامش می کند از هر زمان و ثانیه ها ؛ گاه طوفانی می شود و گاه به رقص نسیمی می ایستد . من نیز چون دریا ، گاه طوفانی و گاه نسیمها را بدرقه می کنم تا باشد به دلم لرزه نیافتد و زلال بمانم !؟

تاری
6th April 2011, 10:29 PM
یارب
......


دیشب از غم سکوت ، راز ستاره ها را می شکافتم . آسمان گرفت و صورتم را با آب شست ،، مثل همیشه تا توانستم باران زده گشتم و دل به باران شستم .



........
یاعلی

تاری
6th April 2011, 10:36 PM
هر چی خواستم خاطره ای از دفترچه یادداشتمو اینجا بزارم نشد و صفحه سفید موند و سکوت.
ما هم تسلیم
حتما حکمتی در نبودنش هست.
الله اعلم

شکرت خدا

تاری
6th April 2011, 11:41 PM
http://www.uc-njavan.ir/images/e3njyx7kwjcvm6koy7n.jpg


I dont no
why


my god


یارب
فهمیدم بر چه بود ترکهای بشقاب در کوره . . . انعکاس ترکهایی که بر دلم آمده بود .
نیّت . . . نیّت برتر از عمل ؟! یا عمل فراتر از نیّت ؟! کدامیک ؟
نمی دانم آیا فکر ، قدرت زیادی دارد که حتی بر آتش حریف شود ؛ و یا نه ! این آتش است که بی رحمانه حریف فکر و نیّت هم می شود و ظالمانه همه ی توان خود را بر کار می گیرد تا تغییر دهد آنچه را تو می خواهی باشد و به نبودن می بردش .
الله اعلم

1390.01.18

تاری
6th April 2011, 11:42 PM
http://www.uc-njavan.ir/images/asplww6szjzaep22caoe.jpg


http://www.uc-njavan.ir/images/6o5spgqacl9xmvxgnpn.jpg

این سنگ چین ها با من خاطره ها دارند .


http://www.uc-njavan.ir/images/1c1nykgljfkugcuraq0s.jpg

1390

تاری
7th April 2011, 12:39 PM
یارب


دلا امشبم سفر دارم ........................
مگه چه خبره ؟![tafakor]
باید به فکر طراحی زندگی جدید سیار باشم .[khande]

شاید بتونم ...........[shaad]

[khande][khande]

یاعلی

تاری
17th April 2011, 06:16 PM
عکسا کجا پریدن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ssoal
17th April 2011, 06:20 PM
عکسا کجا پریدن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کدوم عکسااااااااااااااااااااا
یادم نمی یاد عکسی ازتون دیده باشم .

تاری
17th April 2011, 06:28 PM
سه دلنوشته که نمی خواستم اینجا بزارمش ولـــــــــــی اتفاقی که موجب شد و مجبورم کرد تا از دفترم بردارمو ثبتش کنم حالا حکمتش چی بود الله اعلم .
ما می گیم زندگی جبره ... بگیم اختیار هم هستش .
پس کو ؟
لابد ما چشم بصیرت نداریم بازم الله اعلم


( 1 )

یارب



از آشفتگی ، بساط خود را بستم و عازم سفر گشتم . سفر به قعر منزل امید . تا رسیدم گفتم و گفتم و گفتم و شنیدند و مرا امیدواری .
مادر همه امید مرا داد و صفا گفت و جلا داد دلم را ؛ . . . به خود آمدم ، این بار نیز به خطا رفته بودم و خود را به امان دل سیلاب زده ، باخته بودم . دل طوفان زده را زیر باران صفا شستم و شستم و آب کشیدم ؛ باورم شد که خدا ، صبر ایّوب را چنین بر منش آموخته است ؛ پس می شنوم . می شنوم به شرطی که دگر مرگی نباشد . مرگ نه ! خدایا ! نه ، مرگ عزیزی نه . . .
.
.
.
سال نو می شود و دل من ، غمخورده ی غمهای دگر .
دیدم آشفتگی ، بر در دل ، خانه نهاده و مرا طاقت افتادن بار دگر نیست .
یاهو مددی ؛ دل ترمیم شده ام ، وا نشود ! نشکند و داغ نگیرد دلهای دگر . من به یک سایه درختی که برقصد به نسیمی دلخوشم . دلخوشم بشنوم آواز پرنده ، که بخواند بر در لانه ی خود . بشنوم شادی و لبخند فراوان ، آنکه دور است ز من .
یاهو مددی ؛ همدم دوست شوی !
من به امید تو آرام گرفتم ؛
.
.
.
سال نو شد و مهر خدا باز ، نَفَسهای دگر داد .
خدایا شکرت
.
.
.

سفر . . . و . . . بار سفر بر دوش . . . که خوانده شدیم بر رفتن .

.
.
.
قدم به قدم که مزارش مرا می خوانَد ، آشفتگی می گیرد تنم را .
هزار فکر از بی خبری مرا در خود محصور کرده ، پریشان سازد این دل را . رسیدم ، حس بودن را ، از روی گلهایی که حلقه کرده بودش مزارش را . . .
نمی دانم چه سرّی است . مزار مادری هم ، مِهری دگر دارد ! دعایش کردم و آرام گشتم .
.
همین بس باشد این دل را .
.
خدایا شکرت

یاعلی

18/01/1390

تاری
17th April 2011, 06:29 PM
(2)

یارب



حیاط کوچک با قلب مهربان و دریایی اش بنام مادر ، بی انتها می شود . درس صبر را در مکتب او می خوانم که کوله باری از غم و شادیهای زمان قهّار به دوش دارد .
در حیاط پر درخت ، زیر سایه ی شاخه های درخت انگور با من حرف می زند ، باغبان زیبای خوش خنده . برگهای پنج ضلعی درخت انجیر ، تمام حواس مرا می رباید و با خود به زمانی نه چندان دور می برد !
برگهای پنج پر . . . و اعجاز آفرینش . . .
یادش بخیر
.
خدایا شکرت
.
.
.
خدایا شکرت گویم ، آندم که در حصار زمان و مکانی درسهای جدیدی را شاگرد بودم ؛ مکان کوچک به اسم باغچه ولی به وسعت تأمل و تفکر که انتهایی نداشت . باغچه ای از رویش و سرسبزی به ریزش و برفی درسها با من داشت . در ابتدای نَفَسهای رویش دوباره ام که از دید امروزم حیرتی است شگفت آور و ناباور ، می نوشتم تا بعد از من بخوانندش ؛ ولـــــــی ، خود اکنون خواننده اش هستم و می خندم و می خندم ؛ می کاوم و می کاوم که چگونه در ماندگاری و نعمت وجود و صبر نوشتم که جریان رود را در وجودم معنا بخشیده ام و خود غافل از این سیر جاری شدن . پس خدایا شکرت .
در شگفتم . در شگفتم بسی از اینکه دست خدا را به این وضوحی ندیده بودم . ردیف شدن مُهره های تسبیح پاره شده و دوباره به شاه مهره رسیدن و حل معمای دگرگونی ، بی آنکه در پی اش باشم این بار . اینگونه بود که پذیرفتم در آفرینش رود ، حکمتی است از برای خود را به خدا سپردن و دست خدا را دیدن . حکمتی است دریا را دیدن و عشق خدا را یافتن . اینگونه بود که پذیرفتم در سکوت خدا جاری شدن ، هر چه خواهد باشد ، در پشت پرده ، عشق زیبایش نهان است . با جرأت تمام ، فریاد می زنم : یافتمت خدا ! من یافته بودمت خدا ! عشق تو را بر قلب خود حک می کنم . . .
اعجاز کن قلب مرا
اعجاز کن فهم مرا
اعجاز کن شور مرا ، با شور تولدهای دگر
.
.
.
خدایا شاد کن ، دلهایی که به دلها رنگ و صفایی بخشید و می دانم همه نعمت از تو بود و مهربانی ات .

خدایا شکرت .

یاعلی

1390/01/22

تاری
17th April 2011, 06:35 PM
(3)

نوشتم چون ، به ثبت این ماجرا برگشتم !



یارب


هر کدام از آثار ، در شکافتن فاصله های داشته با خدا را ، برایم پینه می زنند . از خستگی بلند می شوم و پله ها را بالا می روم . در فضای تاریک و مخوفی وارد می شوم . می دانم حضور مردان غیب را خواهم دید . ترس از قدمهای دگر ، مرا از جلوتر رفتن باز می دارد ! چراغ را روشن می کنم و قدم به قدم عقب تر می روم . نفس عمیقی ، بر وجودم جاری می کنم ؛ ولی دیگر این بار ، بی اختیار بالا می روم . حس تعلیق بر وجودم حاکم می شود . بی اختیار می روم ، جدا می شوم از زمین . فضا تاریک است و اُبهت مردان تاریخ ، بی آنکه به چشمم روشن آیند وجودم را محصور می کنند .
من به عینه می بینم که جانم می رود . مرز بین بودن و نبودن . مرز بین هستی و نیستی . پا از زمین کَنده و خود را به رفتن می بینم !
کن فیکون
کجا ؟
؟
تا دیروز مشتاقانه منتظر بر دم در ، در گهواره ی درد ، چشمم سیاه شد ، از نیامدنت ؛ خبری نشد ؛ امروز بی مهابا ، کجا ؟ کجا ؟
هیچ حرف و حدیثش نباید گفت . در جبر کائنات آمده ام و اینگونه به رفتن فرا خوانده شده ام .
پس ، یاعلی .
.
.
.
ولـــــــــی !
اگـــــــــــر !
امـــــــــــا !
.
.
.
سکوت
این مسیر ، دیگر اگر و اما ندارد ؛ می روم . روح را به این سادگی نمی پنداشتم که با من ماجراها دارد ، امشب .
نمی دانم ، چرا این بار ــ بی رها ــ به برگشتن تقلّا می کنم . هر چه سعی و تلاش می کنم ، این وجودم چون قالبی مرده رهایش می کند . نه ! باید برگردم و سخن آخر بگویم و یاعلی . نه ! مادر ، وطن ، . . .
نمی دانم چرا می ترسم در حضور جادّه های سبز . می ترسم ! . . . عجیب افسانه ای گشته .
ترس ، یعنی پیوستن به وجود ، خاک و این بوده به ماندن خاک خورده شدم . چرا ؟ چه زود در فراموشی خزیده ام که اکنون من و ترس ! من که پذیرای رفتن بودم همیشه . همیشه رفتن را خوانده ام و برگشتن را اندیشه ای گناه آلود می پنداشتم . اینک در میدان حضور ، ترسی شفاف سراغم آمده ، می برندم . ؟!
زمانی را در حال تسخیرم که نمی دانم و نمی فهممش . نمی فهمد وجودم ، این مسیر مبهم را . شاید پیک رسان از دنیای غیب ، خود باشم که اینگونه به رفتن فرا خوانده شده ام .
.
.
.
با خود می گویم : کاش ! فرصتی ، تا این را هم ثبت می کردم و رها !!! رها در وطن . رها در خلوت خدا .
.
وجودم به شتاب ، روح را معنایی دوباره می بخشد . بر می گردم . بر می گردم از دنیای بی برگشت حضور . حکمت و تعبیر این خوابم چه بود ؛ خدا می داند . شاید هشداری است بر بستن توشه و بار سفر . شاید این بار به سفر عازم گردم که خدا منتظرم باشد ، شاید . شاید این بار ، بار سفر را نه که خود باز کنم ، باز کنندش ! شاید .
.
تقلّای من و برگشتنم اعجازی بود . هستم و می نویسم .
.
.

.
نمی دانم ، جرأتی رنگین و زیبا گرفته این دلم . شاید به قول فاطیما ، بعده سالی همسفر گشتیم تا بار سفر را خود ببندیم و کنکاشمان هم بسته شود از دانستنهای تلخ وجود . الله اعلم
.
اینهم فرصت . انشاتو نوشتی !
خدایا شکرت .

26/01/1390

یاعلی

ssoal
17th April 2011, 06:42 PM
واااااااااااااااااااا
چقدر فلسفی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
منبعشم بگین خوب می شه .
[khande]

تاری
17th April 2011, 06:56 PM
واااااااااااااااااااا
چقدر فلسفی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
منبعشم بگین خوب می شه .
[khande]
یارب


اونجور که توی فکر رفتین حتما پیداش می کنین
زیاد سخت نیست .


یاعلی

تاری
23rd April 2011, 05:29 PM
یارب
شکرت

روزها با ثانیه ها همراه
کاش ثانیه ها را هم فرصت سر زدن باشد.

http://uc-njavan.ir/images/nw6f6x9oxs3hxd03ne.jpg

http://uc-njavan.ir/images/cpcv8qhc8mfmgkybt26.jpg

http://uc-njavan.ir/images/1gird84q2mbqyt9inr.jpg

دفترچه ی من
غمهایم را بر دل گرفتی ، شادی و لبخندم به شیرینی این کیک تقدیم تو باد .

یه برش مخصوص هم برای شما
نوش جان

( من و فاطمه )
ولی بی وفا خوردیم کیک را و چایی هم چسبید .
می خواست قهر نکنه .[shaad]

باز هم خدایا شکرت

یاعلی

1390/02/02

ssoal
23rd April 2011, 05:36 PM
وااااااااااااای اینجا هم کیک شو آوردن .
سه نفر تولدمونه .
منم کیک می خوام .
بشقاب آوردم برا منم یه برش لطفا[bamazegi]

تاری
23rd April 2011, 05:44 PM
http://uc-njavan.ir/images/cpcv8qhc8mfmgkybt26.jpg


1390/02/02




دستت درد نکنه .
گل زنده و زندگی .
سبز و زیبا
گلهای زیبای پنج پر و برگهای زیبای سبزش .
ممنون، فاطمه جون .
اینهم گذاشتمش اینجا فردا در کویر شاید به اتفاقی سری بدینجا زدی و گفتی اتفاقی دیدمش .
[golrooz][golrooz][golrooz]

تاری
23rd April 2011, 05:53 PM
وااااااااااااای اینجا هم کیک شو آوردن .
سه نفر تولدمونه .
منم کیک می خوام .
بشقاب آوردم برا منم یه برش لطفا[bamazegi]

سلام

ما تعارف نمی کنیم .
اینم سهم شما فقط ببخشید یه کم بیکلاس برش خورده .

http://uc-njavan.ir/images/pukx9rnqecj7n2x03z0.jpg

یاعلی

تاری
23rd April 2011, 05:56 PM
یارب

http://www.uc-njavan.ir/images/12nfcjiz7sjbds8e0e1c.jpg

http://www.uc-njavan.ir/images/u3l40m9lf3n9bs6ez9l.jpg

http://www.uc-njavan.ir/images/tv4ii2f9n4emlclib54g.jpg

http://www.uc-njavan.ir/images/5nklanse124o13o717x.jpg
http://www.uc-njavan.ir/images/y203w3f27i0i4naubr5n.jpg


http://www.uc-njavan.ir/images/fqkhi43n7njzc4dty0.jpg

بارونشو خودم ایجاد کردم والا اینجا که از بارون حبری نیست.

http://www.uc-njavan.ir/images/uw6kjyawf8k9bwre7zo2.jpg

http://www.uc-njavan.ir/images/3psb6r9r6v3j7g0dhtrb.jpg

و اما امان از دست تو ای آسمان غریب !
به هوای باران قدم می زنم ، بارانت را دریغ می کنی !

http://www.uc-njavan.ir/images/hx0g73ha5qlhqmjbj0.jpg

تاری
25th April 2011, 03:18 PM
یارب

دلم برای تو تنگ است باران ! مدتی است دلم باران زده نیست تا غم دل با تو بشویم . بهار با روح درختان زیبای حیاطمان که منتظر باران نشسته اند را بیش از این منتظر نمی گذارم . عشق صاحب خانه با برگ برگ سبز درختان این باغچه آب خورده است و من اکنون می خواهم سهم خود را از زیبایی این آفرینش بگیرم . دلم برای باران تنگ شده است ، طاقت نمی آورم و شیر آب را باز کرده دل به باران می دهم .
غنچه ای غریبانه در گوشه ای از باغچه ، سر به زیبایی می شکافد خانه اش را . من منتظرم ؛ منتظرم تا لبخند زیبایش را ببینم . آب را بر ریشه اش ، بر شاخه اش ، بر برگ برگ لطیف گلبرگهایش ، قطره قطره ساخته ، جاری می کنم . همه ی برگها را شبنم زده و زیبا نگارینش می کنم . بوی خاک ، فضا را و تنم را ، نفسها را فرا می گیرد . معطّر می شوم . خدا را حس می کنم در بوی خاک و سرسبزیهای این باغچه . اندکی در رقص شاخه های نازکش همسو می شوم . شادی اش حتی گنجشکها را هم فرا می خواند و من مست آوازش . من مست آواز خدا ، شناور می شوم ، غرق سازی که خدا می نوازد درونم ، می شوم .
شادم . بر در خانه ی گل که هنوزش غنچه ای ناز و لطیف است ، زانوزده منتظر لبخند خدا می شوم .
.
من چه شادم اکنون . خدایا شکرت .
دستانت پر گل باشد و دلت پر از لبخند خدا ! مادرم ! که چنین باغچه ای با نفست هم رنگ شده ، بار گرفته و لبخند خدا را تعبیر می کند .مادرم ! مادر از گل لطیفتر ! تو شاد باش و غمها را به باد بسپار ؛ من نبینم غم و اندوه دلت را . باغچه هم با تو صفایی دارد ، غم تنهایی را با فرزند جدیدت به دور انداز . خیال خود را از دورها به نزدیک آور تا نشاط من را سهم گیری . من شاد شادم ، از شادی ام ، سهم خود را بردار و بخند و غم را دور کن ، من نبینم یک خم ابروی غمناک تو را . زنده باشی . . . .
پس به گوشت و خون نیست مادر و فرزندی . اینجا هم مادری زیبا دارم من . من فرزندش می شوم تا آندم که در توان دارم و صبری باشد با من .

یاعلی
بهار 1390

تاری
25th April 2011, 03:26 PM
http://www.uc-njavan.ir/images/x4jonsaljcfqxiza1ozj.jpg

http://www.uc-njavan.ir/images/jxyzy0tg49nkr2h352f.jpg

http://www.uc-njavan.ir/images/p8ze2r78tyz7d3zv4g7g.jpg

http://www.uc-njavan.ir/images/dex822pl4ozpgsti8l5.jpg

http://www.uc-njavan.ir/images/ns0a50uw7rmynsuqls.jpg

تاری
25th April 2011, 04:16 PM
یارب

شکرت



http://uc-njavan.ir/images/1gird84q2mbqyt9inr.jpg


( من و فاطمه )
ولی بی وفا خوردیم کیک را و چایی هم چسبید .
می خواست قهر نکنه .[shaad]

یاعلی


1390/02/02




یارب

........

ببین خودتون خواستین والا می خواستم آبرو داری کنم .[sootzadan]
گفتم می زنم خط آخر ، اینم ببین ؛ شوخی ندارم .
ولی فکر نمی کردم اینقدر حسود باشین .
چشمت به کیک افتاد . . . زودی زدی در آشتی [khande]
.

ببین منو به چه کاری وا می داری ، از درس و مشقم زدم تا . . .
فکر کنم در این خونه رو تخته نکنن خوبه داره ، داره تبدیل می شه به پاتوق خانوادگی [cheshmak]

یاعلی

تاری
25th April 2011, 04:37 PM
http://www.uc-njavan.ir/images/fyy17zpzembj1k0nsdb.jpg
یارب

http://www.uc-njavan.ir/images/gbv2ugtpvt7k10x8qnc.jpg



http://www.uc-njavan.ir/images/lb9n7addnz13l6yy0bja.jpg

!!!
نمی دانم چرا نمی فهمم ! و این ندانستن از چیست ؟
شاید از دوری اندیشه ها از هم است که نمی توان فهمید و یا اینکه اندیشه ها آنقدر بهم نزدیکند که نمی شود دید و فهمید .

قدم به قدم می روم . چشم در چشم . رنگ و چراغ در زیورها و زینتها .
زرق و برق مغازه ها .
آیا این همه زرق و برق ، اساس شادی زندگی ها هستند ؟ یا بعدا" شادی آور زندگیها می شوند ؟! و یا دوام زندگیها ؟! نمی دانم .
!!!

تاری
25th April 2011, 04:43 PM
یارب

وقتی کودکی بودم در و دیواره از دست من عاصی از سیاه شدنشان و امروز پنجره ها باید تا اسم منو می شنون پا به فرار بگذارند !
[nadidan]

http://www.uc-njavan.ir/images/o4zgisycgr0mxqxeuo3.jpg

روز و شب
ماهی و محراب
ماه و خورشید
روح و جسم
حرکت به سوش خورشید و فنا باالله

خدایا شکرت

شاد کن دلهایی که شادم کردند.

یاعلی

تاری
25th April 2011, 04:59 PM
زمان که داره می دوه !

http://www.uc-njavan.ir/images/8hsbm4qcmgirrkiq2e8m.jpg

اینم زدم خونه چشم نخوره .

http://www.uc-njavan.ir/images/yrfe35r8blx5e4qqv56s.jpg

تاری
1st May 2011, 07:46 PM
یارب یعنی بسم رب الشهداء و الصدیقین
.
.
.
و امسال کشاورز اینگونه با خود پنداشت ( و شاید در جلسه ای خانوادگی با کدخدا ، در سکوت شب تصمیم گرفته شد به این ) که نخودها را از زمین درو کند ، نه به وقت رشدشان و باروری شان در پاییز ــ که زمان می طلبد ــ بلکه به وقت تازه رویش شان در بهار ، و به جای آن لوبیاهای چشم بلبلی بکارد .
فاجعه ای لطیف در راه است من فقط به خدا تکیه کرده ام .
.
.
.
پی نوشت 1 : ظ ل م ی از نوع خفی دیگر نه ! از نوع تازه تاسیس در راه است !
پی نوشت 2 : بلاخره نفهمیدیم ما از نوع نخود فرنگی هستیم یا نخود سیاه ! و شاید مهره های شطرنج در زمین کشاورزی که مدام خیش بر سرمان فرود می آید !
پی نوشت 3 : لوبیاها فعلا به چشم بلبلی بودنشان ، ناز کنند تا ببینیم چشم بادومی هایی هم خواهند آمد تا آنها را اغفال کنن یا نه !
پی نوشت آخر : شهدای عزیزتر از جانم ! نمی دانم آسوده اید از این بحران یا نه ؟! ولی از بابت فرزندانتان آسوده خیال باشید که نَفَس می کشند و ما هم نگاه می کنیم ! ( فیلم زیبایی است و قابل ارائه در جشنواره های جهانی ! ) دلم هنوز از لرزشی که از عشقتان به تاب افتاده بود ، آرام نگشته که امروز در طوفان دریا ، این مصیبت را از همرهانت می بینم . در سالی چند که بگذرد و زبان به گفتن بگشایم خواهند گفت : همه شعار زده ی دشمنان شده اید ! هیهات که من امروز به چشمم دیدم این ظلم را ، نه به گوشم که شک دارم به شنیده ها .
واااا مصیبتا ! از این طغیان و گستاخی در میز و ریاست .
.
.
.
دلم برای باکری های ندیده تنگ شد .
خدایا ! شکرت چون همیشه . نعمتی است در این اتفاقات ؛ پس ما راسیراب کن از درک شهود .

http://img.tebyan.net/small/1385/06/448721121353120190196717015857143130171155.jpg (http://njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1385/06/448721121353120190196717015857143130171155.jpg)

یاعلی
11/02/1390

تاری
1st May 2011, 07:56 PM
http://img.tebyan.net/big/1385/06/24217117412997236215901281232412867124206.jpg

سفره ی بی ریایی تان را آرزومندم

یاعلی

تاری
3rd May 2011, 12:14 AM
یارب

.............

این دفعه منز دارم ؛ دیگه طنز تموم شد .

[khabalood]
[khabalood][khabalood]
[khabalood][khabalood][khabalood]

شما هم خوابتون نگرفت ، همچنان شب زنده دار باشین !
[sootzadan]

یاعلی
[bitavajohi]

تاری
4th May 2011, 09:45 AM
یارب
و یا
به گفته ی شهید مهدی باکری : خدایا! چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات كه نفهمیدم!
.
.
.
گاهی اوقات ، اتفاقی مسیر زندگی رو می تواند عوض کند ! و بیدارت کند .
گاهی اوقات با دیده هایت به یقین می رسی ! با اینکه سالها آنرا شنیده باشی .
شاید خیلی شنیده باشیم که گفته اند : وقتی انسانی از مرز جسمی به عالم روحانی با اسم مرگ رهسپار می شود به حقیقت مطلق آفرینش می رسد و پرده و حجاب از چشمانش کنار کشیده می شود . مرگ مستقیم به حقیقت مطلق می رساند و چه بسا با لمس و دیدن حقایقی ، تلنگری برای به آگاهی رسیدنمان پیش می آید که اندک ذره از قطره ای هم از درک حقیقت مطلق نباشد ولی خود نشانی برای بیداریمان باشد .
دیروز در مقابل چشمانم ، خوفی شفاف و زیبا بر وجودم افتاد و چشمی شد تا ببینم ، آنچه می دیدم و لمس می کردم را . انسانی که خاک شده بود . چرا فراموش می کنیم روزی ما هم خاک می شویم . حرف نیست ، تمام وجودم اکنون به سخن آمده تا بگوید باورم را !
همیشه دوست داشتم یکبار برای تفحص شهدا حضور داشته باشم و دیروز بر گونه ای دیگر اتفاق افتاد . مقداری از خاک وجود شهید را در گلدان شمعدانی ریختم تا حضورش را همیشه حس نمایم . شهیدی که خود از مکانش می گوید تا انتظار را بر مادرش تمام کرده باشد .
انتظار چیست که بارها و بارها می شنویم و به ظاهر درکش می کنیم ولــــــــــــی نمی فهمیمش .
و شاید این روزها ، اندکی آن را درک کرده باشم که هر نشانی و زنگی را به تمام شدن انتظار گره زده ام ، بی آنکه هیچ ربطی به این موضوعات هم ندارد . تمام شدن انتظاری که ، از مرگ خبر ندهد ! شاید اتفاق اخیر می خواهد واژه ی انتظار را به قالب جسم و روحم بفهماند . خدایا شکرت ( ولی به شرط سلامتی ) ؛ و انتقاد نکنم از آوردن شهدای تفحصی . شاید .
درسها ی آفرینش بس چه سنگین است و من یارای رفتن را بیش از این ندارم مگر با خدا نفسها تازه کنم . . .
************************************************** ***************
چه دلهایی می طلبد دستانی که به جرأت و برای دوام عشق تلخی که از انتظار لباس گرفته است ، چهره از خاک کنار بکشند و زنجیر و پلاک را از گردن خاک شده ی شهیدی باز کنند ؛ تا برای مادران داغ دیده ، مژده ی وصل آورده باشند . مادرانی که عمری با نفسهایشان ، لقمه های تلخ انتظار را بر دلشان قوت داده اند . انتظاری که ثانیه ها ، زنگها ، صداها . . . را هم ، همرنگ خود می نماید . اندکی این روزها واژه ه ی انتظار را درک کردم .
.
ولــــــــــــــی هنوز هم در عجبم ! چرا واژه ی انتظار را با عزیزترین اماممان نتوانسته ایم گره بزنیم ؟!
چرا زمان و مکان و جسم و روحمان آنگونه که بایسته و شایسته است به انتظار حضرت مهدی ( عج ) گره نخورده است ؟!
چرا ؟
یا مهدی جان ادرکنی .
خدایا بفهمانمان .
یاعلی
14/02/1390

تاری
4th May 2011, 09:20 PM
طنز خریداریم حتی به دلار !
منز هم باشه می خریم حتی به نرخ روز !


خلاصه دوره گردی آمده ، هر چی باشه می خره ، فقط به شرط چاقوی تیز خنده . . .

[khande]

تاری
10th May 2011, 04:01 PM
یارب
.
قدمهای تند برای رسیدن ، مرا در خود محبوس کرده بود و با خود می برد . صدای ضعیفی حواس مرا ربود و به دنبال صدا ، قدمها کوتاه نمودم و جستجو . . .
بچه گربه های ناز و کوچولو
محو تماشاشون ، بی اختیار نشستم و نگاه و نگاه و نگاه .
واااااااااای خدای من ! توان تکون خوردن ندارن ! گذر زمانو نفهمیدم و با صدای مردی که گفت : خانوم ! من کیسه پلاستیک دارما ، اگه می خوایین ببرین ،بیارم ؟! به خود اومدم .
: نه ؛ ممنون . ( توی دلم گفتم ، ببرم ؟ نبرم ؟ اگه ببرم . . . چه جوی بهشون برسم ؟ . . . )
یادش بخیر کودکی و گربه های ملوسمان ؛ هر چه بود خوش بود .نه غربت بود و غریبی ؛ نه حصاری بود و نه دردی و رنجی . دل خوش بودیم به گربه ها و خیالی نبود . . .

http://www.uc-njavan.ir/images/xdnjfku4w4muo0ozerrq.jpg

http://www.uc-njavan.ir/images/ikd2b8bsmbz45fldoo.jpg

http://www.uc-njavan.ir/images/eatifrg4va9t2jvhkv5.jpg

http://www.uc-njavan.ir/images/uk2hp147gg4f38z1q6pt.jpg

خدایا شکرت
یاعلی

19/02/1390

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــ

تاری
10th May 2011, 04:07 PM
یا رب



آیا شخصیت شما بیشتر بر این است که بر دیگران بخندید یا بر خود؟
حتما شنیدید می گن افراد ماجراجو، احتیاجی نیست سراغ ماجرا باشند ماجرا خودش راهشو بلده می یاد سراغ ایشون.
این حرفو بنده بارها از دوستانم شنیدم که چرا این اتفاقات برای تو می افته و همیشه با یه ماجرایی می یایی!
. . .
فعلا


یاعلی


یادش بخیر اولین پست این تاپیک !

دیگه نمی دونستم هر ماجرایی بیاد توی مسیرمون ، منتظر چنین ماجراهایی نبودم که شکه ام کنه !
[khabalood]

باز خدایا شکرت
تو بهتر می دانی ، حکمتش را
.
.
.
زندگی دُور است ، هر چه می رویم باز می رسیم بر ابتدای راه . [soal]

[golrooz][golrooz][golrooz]

یاعلی مدد

تاری
18th May 2011, 10:17 PM
ماجراهای من و صاحبخانه و تصادف بی رحمانه

یارب

..........
صدای زنگ در به صدا در اومد ؛ فکر کردیم ، نکنه الهامه !؟
از آیفون صداش نیومد و رفتیم پشت در و گفتم : بله ؟
صدای خانوم جوانی از پشت در به گوش می رسید که : من از طرف صاحبخونه تون اومدم .
در و باز کردیم و . . .
: صاحبخونه تون ، سر خیابون تصادف کردن !
درست می شنیدیم ؟ آره درست بود . صاحبخونه ی پیر و تنها !
زود آماده شده و رفتم جایی که شنیده بودم . کنار بانک پارسیان ، هر چی نیگاه می کنم خبری نیست ! یعنی کجا رفته ! یا کجا نشسته ؟
چند ماشین پلیس و مامورین انتظامی ! خبر از حادثه ای تلخ داشت ؛ یعنی مادر چه اش شده ؟
رفتم جلو و پرسیدم : ببخشید اینجا تصادف شده بود ؟ اونم با خانوم مسن ؟ من دنبال خانوم مسن می گردم .
: شما با ایشون نسبتی دارین ؟
: بله . . .
: چند دقیقه ی پیش با آمبولانس بردن بیمارستانِ . . .
.
.
.
موندم این چه بلاییه ، سرمون اومد ! هر چی زنگ می زنم گوشیشم جواب نمی ده ! حالا چه جوری برم بیمارستان ! اونجا رو از کجا پیداش کنم ! دلهره ی بدی به دلم افتاد ، دلهره ؛ باید جلوشو با دلداری خودم بگیرم و الا بعدا شرمنده ی خودم می شم .
.
.
.
با اینکه فضای بیمارستان ، یکی از جاهاییه که اصلا نمی تونم تحملش کنم ، ولی دل به خدا سپرده می رم . بلاخره با ویزیت بیماران اورژانسی ، مادر و پیدا می کنم .
: آخه مادر من ! . . .
.
.
.
عجب فضایی ! انگار بیمارستان پروژه ی تصادفی بسته ، مدام تصادفی بود که می آوردن ! و یا شاید وسط میدان جنگ بودیم و . . . نمایش ها همه تکراری ! . . . تصادفی و راننده های فراری ! راننده های فراری زیاد هم بی شباهت به چاقو کش های سر چهار راهها نیست که قصه هاشونو شنیده بودیم و به الوات شبون بی مخ ها معروف بودن !
آفرین بر همه ، از ریز و درشتش گرفته تا عزت مرگ انسانیّت !
درد و رنج مادر پیرم یه طرف ، الحق زحمتهای کادر هم یه طرف ! دستمریزاد . جالب بود !
خدایا شکرت .
.
.
.
پا بر جاده ی رفتن که گذاشتی باید چشمها را بست ، چون دیگر اختیار رفتن با تو نیست در سایه ی این قانونها !
.
ماجرای عجیبی است . نمی توانم . نمی دانم درد و زخم بیمار را باور کنم یا حرف مامورین انتظامی را و یا دلهره های پدر نگران مونده سر دو راهی کلانتری و بیمارستان را ؟!
شهر غریبی است ! یا دنیای غریبی ! و یا اینکه غریب دنیا و بندگانی دارد زمان ! اینجا انسانیت در ترازوی بها ، در حال مقیاس و سنجش هست .
انسان ! انسانیت ، واژه ای که با صدای جیلینگی سکه ها ، ارزش گذاری می شود ؟ آیا چنین است ؟ انسانی که به باد غروری تا دم مرگ به کناری پرت می شود و خیالی نیست ! انسانی که حتی زیر ماشین صنعت ، در حال له شدن هم باشد صدایش را کسی نخواهد فهمید !
به تازگی انسانیت با زبان شیرین مذهب به بازی گرفته می شود و خیالی نیست ! البته درد مذهب ، درد کهنه ای است و مرا توان باور نبود که . . .
خدایا شکرت
اینجا همه غریب اند ؛ ولی در ظاهر ، نقابهای زیبایی در بازار است و همه مشتری آنها ! نقابی که تو را آشنا کند ؟ عجب ! در عجبم ، راهِ من ، باید از این بازارچه باشد یا بیراهه رفته ام تاکنون ؟! نمی دانم ، نمی فهمم شهر عجیبی است !
نمی دانم ! چرا ؟
فقط این اندازه می دانم که :
باید از این شهر سفر باید .
مرا توان رنگ در رنگ شدن انسانیّت نیست .
بگذار ندانسته بروم
بار سفر بر بندم و ندیده عازم سفر گردم .
.
هوا بد جوری یخ زده تا عمق باورها !
[nadidan]
یاعلی
23/02/1390
ــــــــــــــــــ

تاری
19th May 2011, 12:28 AM
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــ
خدایا !
خدایا با تو سخن می گویم :
اکنون در گستره ی زمانی گرفتار شده ام که هر لحظه به سوی خودگمشدگی فرو می روم . نه یارای دیدن خود را دارم و نه توان لمس کردن تو را .
در لحظه لحظه های در حضور با شهداء ، تازه می فهمم عمرم به کجا شتابان رفته و من در غفلت بودم . از امروزم را بر نامه ی اعمالم بنویس !
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــ


خدایا !
یا رب با تو سخن می گویم:
گر به تو افتدم نظر؛ چهره به چهره، رو به رو
شرح دهم غم فراق؛ نکته به نکته، مو به مو



****
یاعلی

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد