PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چه شد که خدا را یافتید؟



تاری
31st October 2009, 11:17 PM
یا رب
در ادامه ی این تاپیک
http://njavan.com/forum/showthread.php?p=58059#post58059 (http://njavan.com/forum/showthread.php?p=58059#post58059)

موضوعی به ذهنم رسید که به عنوان تاپیک جداگانه ای باز کردم و نظرات متفاوت مردم را که درونا" ، عمیقا"، صدق دل و .... چگونه خدا را یافته اند گردآوری کنم.
اگر همراهان سایت هم صادقانه، آری صادقانه به این سوال جوابگو باشند استفاده خواهیم کرد.
......
اگر چه همه ی ما شناخت خدا را از کودکی به ارث بردیم ولی در زندگی به مسائلی برخورد می کنیم که خدا ما را به خود می خواند و ما خدا را عمیقا می بینیم.
دو سوال مطرحه:
1. چه شد که خدا را یافتید؟
2. خدا از نگاه شما؟

یک اتفاق؟
یک ماجرا؟
محبت اهل بیت عزیزمون؟
ارادت به امامی؟
گذری بر گورستانی؟
یک حرف؟
حرفی از زبان کودک؟
صحنه ی تکان دهنده؟
صحنه ی آرامبخش؟
صحنه ی وحشتناک؟
گفتگو؟
از مذاهب دیگر؟
تصادف؟
خواب؟
تنهایی؟
......
دفتر آفرینش را ورق بزنیم تا پله های ایمان را بشناسیم.
امیدوارم وقت کنیم و این تاپیک را به سوی نور هدایت کنیم. هدایت هر چند به ماه و سالی. مهم نیست مهم ماندگاری تاپیک با متن کیفیت بالای آن است.

یا علی

matrix
1st November 2009, 07:49 AM
تشکر از تاری عزیز که این تاپیک مفید رو زدند. امیدوارم که شاهد شرکت بقیه کاربران و مدیران هم باشیم.{big green};):-?

1. چه شد که خدا را یافتید؟

فکر میکنم که اتفاق خاصی نبوده چون به هر جا که نگاه کنیم نشانه های خدا رو میبینیم. در بسیاری از لحظات هم همینطور مثلا وقتی تنها هستم، وقتی که به کمک نیاز دارم، وقتی مشکلی دارم، وقتی مریض دارم و ...
خدا کنه که وقتی که مشکلی ندارم و دنیا به کامم هست هم ار یاد و شکر خدا غافل نباشم...


2. خدا از نگاه شما؟

فکر میکنم خدا چیزی نیست که من بتونم بیان کنم فقط نهایت خوبی، زیبایی، قدرت، مهربانی، پاکی...

moji5
1st November 2009, 08:17 AM
1. چه شد که خدا را یافتید؟
با دیدن و مطالعه

2. خدا از نگاه شما؟
خداوند رفیقیه که رفاقتش تمومی نداره.من که عاشقشم

تاری
1st November 2009, 11:46 AM
یارب
با تشکر از دوستان
وقتی می گوییم خدا را چگونه درونا درک کردیم به موضوع بزرگی اشاره داشتیم که در یک حرف تمام نمی شود.
فردی را می شناختم چنان عاشق خدا بود همه ی وجودش را به خدا سپرده بود و نماز شبش و عاشقی اش را با خدا اثبات کرده بود. روح سالم سالم در جسمی سالم داشت.
شب و روز، براش مفهومی نداشت که ترسی بگیردش یا ترس و نگرانی اتفاقی برایش باشد.
وقتی می گوییم خدا را چگونه شناختیم از یک حرف سفری به عمق وجودمان می کنیم.
ربطه ات با خدا چگونه است.
خودمونی حرف می زنم تا راحتتر حرفها را بفهمیم.
عوض خدا ببینیم جایگزینهای زیر را عمل می کنیم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آیا در سختی ها، پاچه خواری رئیس را می کنیم؟
آیا در خوشیها، مگسانی گرد شیرینی می شویم؟
آیا برای ظلمی آستین بالا می زنیم تا سودی ببریم؟
و ........


فراتر از یک حرف
(تا هفته ی بعد)
یا علی

تاری
3rd November 2009, 02:17 AM
یارب
در این تاپیکها به ماجراهای واقعا زیبایی اشاره شده است که زودتر از اینها می خواستم نظری هر چند کم بر آن بنویسم. امروز دیدم می تونه در این تاپیک بهتر بهش رسید.


"مردي ثروتمند در اتومبيل گرانقيمت خود با سرعتزياد از خيابان كم رفت و آمدي ميگذشت . ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنارخيابون پسر بچه اي پاره آجري به سمت او پرتاب كرد . مرد پاشو روي ترمز گذاشت وپياده شد . اتومبيل صدمه زيادي ديده بود . به طرف پسرك رفت و او رو سرزنش كرد . پسرك گريان با تلاش فراوان توجه مرد رو به سمت پياده رو جايي كه برادر فلجش از رويصندلي چرخ دار به زمين افتاده بود جلب كرد و گفت : اينجا خيابون خلوتيه ، برادربزرگم از روي صندلي به زمين افتاده و من توان كافي براي بلند كردنش ندارم . براياينكه شما رو متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم . مرد بسيار متاثرشد . برادر پسرك رو بلند كرد و روي صندلي نشوند و سوار بر اتومبيل گرانقيمتش ازاونجا دور شد . در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيم كه ديگران مجبور بشن براي جلبتوجه ما پاره آجر به طرفمون پرتاب كنن .خدا در روح ما زمزمه ميكنه ، اما زماني كهما وقت نداريم گوش كنيم حوادثي كه انتظارش رو نداريم مانند پاره آجر عمل ميكنن ؛حال اين انتخاب خودمونه كه گوش كنيم يا نه" ...
در این آدرس
http://njavan.com/forum/showpost.php?p=53588&postcount=1 (http://njavan.com/forum/showpost.php?p=53588&postcount=1)


بنده هم هدف از سوالم بر این تکه آجری بود که به سوی کسی از طرف خدا پرتاب می شه تا جهالتو از دلش بزداید. اگر این را بفهمیم مطمئنا از ته دل خدا را صدا خواهیم زد.
گفتیم صادقانه می گیم، خود بنده همین تکه آجرو دیدم البته به چشم کم سوی خود ولی آجر و گرفتم و بارها خدا را شاکرم که پله زیر پایم شد تا اندازه ی همین پاره آجر به خدا نزدیک شدم.
اینجاست که با تمام وجود می گم خدایا! فقط تویی که می خواهمت نه غیر....
......
و اما تاپیک دیگر:


"لاینل واترمن داستان آهنگری را می گوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند.
یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجیب است درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مردی باخدا شوی زندگیت بدتر شده نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده ! آهنگر بلافاصله پاسخ نداد او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر زندگیش آمده است .
اما نمی خواست دوستش را بدون پاسخ بگذارد روزها به این موضوع فکر کرد تا بالاخره جوابش را یافت روز بعد که دوستش به دیدنش آمده بود گفت : در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیر بسازم می دانی چطور این کار را می کنم ؟ اول تکه ای از فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود بعد با بیرحمی سنگینترین پتک را بر می دارم و پشت سرهم بر آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم تا جاییکه تمام این کارگاه را بخار آب فرا می گیرد فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله می کند و رنج می برد باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم " یک بار کافی نیست "آهنگر مدتی سکوت کرد سپس ادامه داد " گاهی فولادی که به دستم می رسد این عملیات را تاب نمی آورد حرارت پتک سنگین و آ ب سرد تمامش را ترک می اندازد می دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد "
آنگاه مکثی کرد و ادامه داد " می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد .
اما تنها چیزی که می خواهم این است : " خدای من از کارت دست نکش تا شکلی را که تو می خواهی به خود گیرم با هر روشی که می پسندی ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن"
آدرسش یادم رفته با عرض معذرت


تا اونجایی که یادمه یه اخلاق خوب و یا بد (نمی دونم) داشتم وقتی از خدا حاجتی می خواستم زودی بهم می داد ناراحت می شدم که خدایا! یعنی چقدر بد بودم که نذاشتی دومین بار هم ازت بخوام.
و گاهی که مدام از خدا حاجتی داشتم که به چند سالی می رسید می گفتم یعنی خدا! اونقدر بدم که فراموشم کردی؟!......
وقتی حاجتم روا می شد تمام غمها به شیرینی عمیقی تبدیل می شد.
از خدا خواستم خدا! اگر زمانی شد که دارم فراموشت می کنم منو تنبیه کن و به سوی خودت بکش اگر چه شاکی باشم.
و امروز کمی فهمیدم که حکمتها دست خداست به داشته ها و نداشته هایت راضی باش البته جز در موارد خاص.....
با خودمون رو راست باشیم.
یا علی

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد