PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نگاهي به شعر«خيابان بي انتها» از مسعود احمدي



*میترا*
28th October 2009, 08:08 PM
خيابان بي انتها

خيابان بي انتها/ باران بهاري/ و مردگاني بي چتر و چتر در دست



کودکاني که از تلاوت تورات باز مي آيند/ و هزاران سالگاني/ که با روزنامه به خانه مي روند



آن سوي شيشه ها/ بر شاخه برهنه/ قناري اي منقار مي گشايد/ تا فرياد زاغي از گلوي او پيراهن عصر را بدراند/ و اين سو ميان تنهائيش/ کودکي ناشنوا/ که لبخند مي زند/ خيابان بي انتها/ باران بهاري/ و شبي که از راه مي رسد با سکسکه مردي مست1

مسعود احمدي يکي از شاعراني است که با پيشينه يي 30ساله در عرصه شعر و ادب ايران و داشتن آثاري همچون «زني بر درگاه»، «روز باراني»، «دونده خسته»، «قرار ملاقات»، «روحي خيس تني تر و صبح در ساک»، «بر شيب تند عصر»، «براي بنفشه بايد صبر کني»، «دو سه ساعت عطر ياس» و... در کارنامه هنري و ادبي خود، توانسته است به يکي از چهره هايي بدل شود که به زبان فردي خويش و سبک خاصي که حاصل جها ن بيني و نگاه وي به هنر و شعر است، دست يابد.

مجموعه «روحي خيس تني تر و صبح در ساک» مجموعه يي موفق و قابل بررسي است که در اوايل دهه 70 چاپ اول آن و در اواخر همين دهه، چاپ دومش به دوستداران شعر معاصر ايران عرضه شد. در اين کتاب شعرهاي زيبا و ماندگاري همچون «دير يا زود»، «بعد از تو»، «با تو مي پوسند»، «مرگ با تو چه تواند کرد»، «آن گونه که درخت آن سان که پرنده»، «درخت خسته» و «خيابان بي انتها» را مي توان ديد که هر کدام به تنهايي نمودار ديدگاه هاي فردي و اجتماعي شاعر در جامعه آن روز ايران است. با نگاهي کلي به اشعار اين مجموعه هم مي توان نگاه تلخ اما واقع بينانه شاعر را نسبت به جهان، انسان، زندگي و مرگ احساس کرد و به دريافتي واحد و ويژه درباره آنها رسيد.

«خيابان بي انتها» يکي از شعرهاي موفق اين مجموعه است که مبتني بر فلسفه يي خاص بوده و نگاه شاعر را به هستي منعکس مي کند. اين شعر متشکل از چهار بند است که با توجه به قرائن لفظي و معنوي آن مي توان هر بندي را به مقطع خاصي از يک روز کامل نسبت داد؛ به اين معنا که شاعر وضعيت اين خيابان را از صبح تا شب به مخاطب نشان مي دهد. لازم به ذکر است چرخه فصول و حرکت دايره وار آنها در گردشي منظم در کليت شعر نمود بجايي دارد زيرا هر کدام از بندهاي آن را مي توان محملي براي فصلي خاص از فصول چهارگانه دانست.

آنچه از نگاه اول به اين شعر به دست مي آيد، اين حقيقت است که در فضاي آن هيچ چيز سمبليکي نيست. در واقع اجزا و عناصر اين شعر همان هايي هستند که در زندگي روزمره با آنها مواجه هستيم، يعني هر دالي بر مدلولي دلالت مي کند که در نظام نشانه شناسي نخستين زبان معنا مي شود. با توجه به اين رويکرد زبان شناسيک است که مي توان دال و مدلول را در رابطه يي بي واسطه و تنگاتنگ مشاهده کرد.

آنچه به عنوان يک اصل بلاغي در توضيح و تصوير مافي ا لضمير شاعر در اين شعر به کار مي رود حجمي وسيع از استعاره هايي است که با وجود قرائن موجود در شعر «مستعارله» و «مستعار منه» آنها به وضوح از سوي مخاطب دريافت و درک مي شود.

نقد جهان کهن و برشمردن مولفه هاي آن و برداشت غلط و شبهه آلودي که از مفهوم مدرنيته در جامعه ما وجود دارد، يکي از دغدغه هاي مطرح در اين شعر است. با توجه به نگاه شاعر به عنوان کسي که با اين معيارها و ملاک ها به خوبي آشناست مي توان خيابان بي انتها را جهاني دانست که جهل، خرافه، عوام فريبي و جمود در اعماق جان ساکنان آن رسوب کرده است، به همين دليل فضاي شعر، فضايي تلخ و ساکت و ساکن است که حتي حرکت ها و شکل گيري تصوير هاي شاعرانه در آن با نوعي رکود و سستي صورت مي گيرد. در اين شعر همان طور که پيش از اين نيز اشاره شد، هيچ چيز نماد و سمبل چيز ديگر نيست و در نهايت مي توان با برداشت استعاري شاعر از جهان و با نگاهي استعاري به خوانش آن پرداخت. زمين و زمان در اين ارتباط استعاري مبهم و حتي گاه آنقدر تنگ و تاريک اند که جهان را به عرصه يي محدود براي نمايش دو رنگ سياه و سفيد تبديل مي کنند و خواننده حتي اگر بخواهد براي رسيدن به تصويري جديد اين دو رنگ را با هم بياميزد، چيزي جز خاکستري که خود رنگي مغموم و راکد است، نمي بيند. مسعود احمدي اين موقعيت خاکستري و وهم آلود را در دو سطر اول شعري ديگر به نام «ناگهان عابر، ناگهان تندر» چنين نشان مي دهد؛ آسمان دلگير/ و خيابان خلوتي همرنگ خاکستر/ ناگهان عابر/ ناگهان تندر2

در بند اول شعر «خيابان بي انتها» که تصويري از فضايي بهاري هنگام صبح است و بارش باران بر اين خيابان ديده مي شود ناگهان به دليل حضور مردگاني در عبور از طول و عرض خيابان فضا نه فضاي دلپذير بهاري بلکه فضايي دل آزار مي شود. در حقيقت آنهايي که در رفت و آمدند، اجسادي بيش نيستند. واضح است تصوير ارائه شده در اين بند، تصوير تمامي انسان هايي است که در طول تاريخ و مخصوصاً در جامعه هاي رو به پيشرفت امروز در محاق سنت هاي پوسيده خويش مانده و مرده اند و حتي اگر باران بهاري که نويد رويش و زندگي است بر آنها ببارد، روح نمي گيرند و زنده نمي شوند و از همين روست که شاعر در دو بند اول شعر «رنگين کمان»، زيست کنوني را اين گونه توصيف مي کند.

اندوه زيستن/ ابريست تاريک/ در چشم هاي ما/ رنگين کمان را/ نگاه آفتابي مي بيند 3

ناگفته پيداست انسان هايي از اين دست که در حقيقت زوال و اضمحلال بر روح و جان شان مستولي است چقدر تنهايند، زيرا هيچ انگيزه و فرصتي براي تغيير و حتي براي انتخاب نداشته اند. غم بزرگ اينان غم نان است که بر ايشان تحميل شده تا دغدغه يي فراتر از آن نداشته باشند يا ارضاي شهوت مصرفي است که دم به دم به رذيلانه ترين شيوه هاي تبليغاتي برانگيخته و دامن زده مي شود. در چنين موقعيتي است که شاعر شعر «نان» را مي نويسد.

از خانه بيرون مي شويم/ پيش از طلوع/ و به خانه باز مي آييم از پس غروب/ گرده ناني مجالمان نداد/ تا قرص آفتاب را ببينيم 4

فضاي موجود در بند اول «خيابان بي انتها» در بند دوم که در فصل دوم از سال و هنگام ظهر رقم مي خورد نيز احساس مي شود. در بند نخست با انبوهي از مردم مواجه بوديم که بي توجه به بهار و موهبتي همچون «باران بهاري» در مسيري معلوم و تکراري در رفت و آمد بودند. در بند دوم با نسلي ديگر مواجه هستيم؛ نسلي که اگر در فضايي باز و فارغ از مرده ريگ پدران رشد مي کرد، مي توانست به مفهوم انسان عينيتي نسبي بخشد اما آنچه در اين قسمت از شعر موجب تاسف و تحسر خواننده مي شود، اين است که اين نسل هم همان راهي را در پيش گرفته که سال هاي بسيار دور پدران شان آن را بنياد نهاده اند، ا ينان نيز آموزش مي بينند تا مثل آنان شوند. اين کودکان بي گناه که قرباني جها لت هاي موروثي جوامع سنتي هستند، گوشه ديگري از اين خيابان يا موقعيت را به ما نشان مي دهند. اينان نيز مانند مردگان بند اول داراي هويتي انساني نيستند و در نهايت مي توانند در وهمي به نام «زندگي» الگوي کهنه يي براي فرداييان خود باشند تا آنان نيز در خواب دچار کابوس هاي هولناک شوند؛

اندک اندک/ از خواب پر مي شوي/ تا باز/ از پس پلک/ بدوي به جانب زنان بي زبان و دختران بي سر 5

در همين بند و در کنار اين کودکان مسخ، انسان هاي هزارساله يي هم ديده مي شوند که پس از کار روزانه و هنگام ظهر با يکي از پديده هاي عصر جديد يعني «روزنامه» به خانه برمي گردند. در حقيقت روزنامه و روزنامه خواني متعلق به جوامعي است که در راستاي مدرنيته حرکت کرده و از اين راه با تبادل اطلاعات از چند وچون موقعيتي که در آن به سر مي برند، آگاهي مي يابند اما در اين خيابان که همه جاي آن بوي کهنگي و کسالت مي دهد، اين امکان نيز کارايي خود را از دست داده زيرا در دست کساني است که در حقيقت هنوز گرفتار سنت هاي قومي خويش اند.

حضور فراگير و همه جانبه شاعر در همه جاي شعر براي نشان دادن ابعاد مختلف خيابان به خواننده احساس مي شود؛ گويي بر آن است تا زشتي ها و پلشتي هاي اين خيابان را که در هر گوشه و کنارش روزگار کهن لانه کرده، به ما بنماياند و بگويد واقعيت جهان ما چنين است. اکنون او در بند سوم شعر به صحنه يي از پاييز و وضعيت اين خيابان در فصل سوم سال، آن هم هنگام عصر اشاره مي کند.

هنگامي که خواننده توجه خود را به «آن سوي شيشه ها» معطوف مي دارد، با وجود قناري بر شاخه برهنه درخت، انتظار صحنه يي اميد بخش را مي کشد اما در اين لحظه با سقوط طبيعت در جريان ادامه شعر مواجه مي شود زيرا به جاي آواز دلکش قناري، فرياد کشدار زاغي را مي شنود که باعث آزار گوش و خراش احساس است. اکنون لباس خيابان بي انتها نازک شده زيرا عصر نيز در حال پايان است و او بر آن است تا مرحله ديگري را آغاز کند، به همين دليل است که با جيغ تيز زاغ پيراهن عصر از هم مي درد. اما شاعر تنها به ارائه اين تصوير بسنده نکرده و مي خواهد وقايع اين سوي پنجره را هم به خواننده نشان دهد. در اين سوي پنجره کودکي تنها نظاره گر اين صحنه وحشت انگيز و مشمئزکننده است اما او به جاي ناراحتي و اندوه بر اين صحنه ناگوار لبخند مي زند. شاعر که عمق اين فاجعه را دريافته از قبل نقص کودک را به مخاطب گوشزد کرده است، او ناشنواست و چون صداي زاغ را نمي شنود، با اين گمان که قناري در حال آواز است، لبخند رضايت مي زند. در واقع اين کودک به دليل عدم ارتباط با دنياي آن سوي پنجره به درک وارونه يي از آنچه حتي با چشم مي بيند، مي رسد. او مي تواند نمونه يي از انسان هاي کرولالي باشد که در ظاهر با اينکه عيب و اشکالي ندارند اما در باطن قادر به درک واقعيت هاي تلخ و دردناک هستي نيستند. آنها به اندازه يک پنجره از واقعيت موجود در جهان فاصله دارند اما جهل و جمود باعث شده حتي از اين فاصله کم واقعيت هولناک محاط بر خود را نبينند.

«شاخه برهنه» در اين تصوير نمودار اين مساله است که اين واقعيت تلخ در فصل پاييز اتفاق مي افتد. تناسب برهنگي و اندوه طبيعت در اين فصل از سال با وضعيت اسفبار و حزن انگيز کودک در اين قسمت از شعر بسيار بجا و سنجيده است. لباس نازک عصر که رفته رفته به سوي شب حرکت مي کند با جيغ زاغ دريده مي شود و شاعر ملال و کسالت خيابان را در اين موقع از روز به شب مي کشاند؛ شبي که در شعر «بر پله» خود آن را اين گونه به نمايش مي گذارد.

هر عصر/ تکيده تر از هر روز/ در شکاف/ شب گم مي شويم/ و هر صبح/ باريک تر از هر شب/ از درز روز بيرون آييم/ تا باز آغاز6

باري، شاعر در بسياري از شعر هاي خود اين درونمايه غم آلود را که انسان در حرکت دايره وار زمان پيوسته تکرار ها را مکرر مي کند، اشاره مي کند. گويي او نيز سيزيف وار همواره سنگ عظيم زندگي را به نقطه يي از اميد و اميدواري مي رساند اما باز ناگهان آن را در حضيض ذلت و تکرار باز مي يابد. به شعر کابوس او توجه کنيم؛

روز را/ که لابه لا پس مي زني/ به عصر مي رسي/ و به کفش هايي در پاگرد شب/ تا باز/ طاقباز بر بستر سرد بيفتي/ پاها را بر جدار تاريکي تکيه دهي/ و بخواهي/ که با صداي سوت/ تنهايي شکاف بردارد/ و ترس ترک

اندک اندک/ از خواب پر مي شوي/ تا باز/ از پس پلک/ بدوي به جانب زنان بي زبان و دختران/بي سر

بار ديگر/ بارش سپيده بر بام سياهي/ و صبحي...7

ديگر مسعود احمدي يکي از دورترين چشم انداز هاي اين خيابان را که شبي در آستانه آغاز است، به مخاطب نشان مي دهد. همان طور که پيش از اين نيز اشاره شد، هر کدام از بندهاي چهارگانه اين شعر نمودار فصلي از سال و مقطعي خاص از طول روز هستند. بند آخر اين شعر را با کمي تسامح مي توان زمستان تلقي کرد، زيرا «ابر بهاري» در دل زمستاني که پر از سرما، انجماد و سکون است، کمي غريب مي نمايد اما آنچه رسيدن اين شب را که خود از بابت مفهوم و مناسبا ت درون متني به نوعي با زمستان به عنوان فصل رخوت و سکون و سکوت خبر مي دهد صداي سکسکه مردي مست است که بي توجه به آنچه در ديگر فصول سال رخ داده و آنچه حتي در طول يک روز بر انسان گذشته است، به «مستي» که خود دنياي بي خبري و ناآگاهي است، پناه برده است. اکنون انسان در زمستان زندگي خويش و در آستانه شب ايستاده است، او با مستي خود که در واقع بيانگر ترس و يأس و پناه بردن به بي خبري است، به سردي زمستان و تاريکي شب دامن زده و بر اين نکته صحه مي گذارد که «باران بهاري» چه در بهار ببارد، چه در زمستان براي ستمديدگاني که هزاران سال است در پيله جهل و بي خبري به سر مي برند، فرقي ندارد. حال يک روز از روزهاي «خيابان بي انتها» به پايان رسيده است و زمان مي رود تا آنچه را امروز گذشته، فردا در هيئتي مکرر تکرار کند. اين شعر هم از نظر ظاهر و لفظ و هم باطن و معنا يکي از بهترين شعرهايي است که در ادبيات معاصر ايران اسارت دردبار و سرگرداني انسان را نشان مي دهد. بهارها، تابستان ها، پاييز ها و زمستان ها در بستر صبح ها، ظهر ها، عصرها و شب ها همچنان مي روند و مي آيند، بي آنکه مردگان در اين انديشه باشند يا بتوانند که پاي از محدوده اين خيابان بيرون نهند.

ہلازم به ذکر است که «احمد شاملو» نيز در منظومه 23 با خيابان چنين برخوردي کرده و از آن براي بيان مسائل و مقاصد فکري و شعري خود، سود برده است. پيداست که شاملو براي نائل شدن به اين هدف از زبان سمبليک و نماديني استفاده مي کند که در سرتاسر اشعار او جاري و هويداست، حال آنکه در شعر مورد نظر اين زبان سمبليک و گاهي فراتر از واقعيت هاي موجود جاي خود را به زباني استعاري بخشيده است.

پي نوشت ها-------------------------

1- مسعود احمدي، خيابان بي انتها، روحي خيس تني تر و صبح در ساک، نشر همراه، چاپ دوم، بهار 1384، تهران

2- ناگهان عابر ناگهان تندر، روز باراني، مولف، چاپ دوم، زمستان 1366، تهران

3- رنگين کمان، دونده خسته، مولف، چاپ اول، پاييز 1367، تهران

4- نان، همان جا

5- کابوس، بر شيب تند عصر، انتشارات فکر روز، چاپ اول، 1376، تهران

6- بر پله، همان جا

7- کابوس، همان جا

*استاد دانشگاه هنکوک کره جنوبي

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد