PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی مروري بر مجموعه داستان گداها هميشه با ما هستند اثر توبياس وولف



*میترا*
27th October 2009, 10:50 AM
همه چيز را نمي توان گفت
محمدرضا گودرزي
http://www.etemaad.ir/Released/88-08-05/goodarzi.jpg
در عرصه ادبيات و انديشه، هر قطعيتي روزي فرو مي ريزد و انديشه جديدي از دل آن زاده مي شود يا همان انديشه هاي قبلي به شکلي تازه و در ساختاري نو بروز مي کند.

در ادبيات امريکا پس از چند دهه که کمينه گرايي (ميني ماليسم) سلطه انکارناپذيري داشت، به گونه يي که اغلب داستان نويسان مشهور را چه راضي چه ناراضي، تحت لواي اين نام گرد مي آوردند، ما با کساني چون توبياس وولف روبه رو مي شويم که آگاهانه از اين دسته بندي مي گريزد و در عمل نيز داستان هايش حداکثرگراست (در تقابل با کمينه گرايي) طوري که حتي به اعتقاد نگارنده گاه مي توان بخش هايي از داستان هايش را حذف کرد بي آنکه به مساله محوري داستان لطمه يي وارد بيايد.

اولين مجموعه داستاني که از اين نويسنده به فارسي برگردانده شده است «گداها هميشه با ما هستند» نام دارد که مترجم آن منير شاخساري است.

اين مجموعه از هفت داستان کوتاه تشکيل شده است. ابتدا درباره ويژگي هاي مشترک اين هفت داستان مي نويسيم سپس به فرديت هر کدام اشاره مي کنيم؛ اولين ويژگي مشترک، ديدگاه روايي داستان هاست که همگي به کمک سوم شخص محدود به ذهن يکي از شخصيت ها روايت شده اند. اين ديدگاه نزديکي بسياري با ديدگاه اول شخص دارد به گونه يي که در روايت شناسي با آن در يک گروه «کانون روايت دروني» قرار مي گيرد.

دومين ويژگي مشترک، نوع يا ژانر داستان هاست که همگي به واقع گرايي مدرن تعلق دارند؛ داستان هايي روانشناختي درباره روابط انسان ها و پيچيدگي رواني آنها. در اين داستان ها چيستي انسان تعريفي روشن و قطعي ندارد و هر فرد در عين دارا بودن ويژگي هاي مشترکي با ديگران، فرديتي انکارناپذير هم دارد تا نتوان چيستي رواني او را به سادگي تعريف کرد.

سومين ويژگي پايان بندي داستان هاست. هيچ يک از اين داستان ها پاياني بسته و روشن و قطعي ندارند و اگر خواننده يي دلبسته دانستن پايان هر يک از داستان ها بشود اين امر بر عهده خود او گذاشته مي شود. در اين باره خود توبياس وولف در گفت وگويي گفته است؛ «داستان کوتاه دنيايي خاص دارد، پايان واضحي ندارد، همه چيز را نمي گويد و خيلي از مسائل را نه با صراحت که با پرده پوشي مي گويد.»

در واقع اين هفت داستان از گروه داستان هايي هستند که خواننده را در آفرينش متن شريک مي کنند و به تعبير رولان بارت متن هاي نوشتني هستند.

چهارمين ويژگي به کيستي شخصيت ها تعلق دارد. اغلب شخصيت هاي داستاني اين مجموعه انسان هاي تباه، مساله دار، حاشيه يي و شکست خورده هستند که به نوعي به سرگرداني و سردرگمي دچارند.

ويژگي مشترک پنجم اين است که داستان ها واجد امکانات متعدد معنايي هستند و طرح داستان ها مانند داستان هاي واقع گراي کلاسيک نيست که چينش رخدادها به سوي رسيدن به نتيجه يي قطعي و روشن شکل گرفته باشد.
http://www.etemaad.ir/Released/88-08-05/tobias.jpg
ويژگي مشترک ششم نحوه نام گذاري داستان هاست که اغلب اشاره يي مستقيم به عناصر موجود در داستان ندارد و به شکلي تاويلي و ايهامي به کليت داستان اشاره مي کند و براي درک چرايي اين نام ها، خواننده بايد به ارتباط نام با کليت متن بينديشد (به جز داستان آخر، هيولا) ويژگي مشترک هفتم؛ انعکاس فرهنگ، باورها و ويژگي تاريخي جامعه يي است که شخصيت ها در آن به سر مي برند و به آن خصلتي مي بخشد تا به کمک مطالعات فرهنگي هر يک را دلالتي فرهنگي براي شناخت آن جامعه بدانيم.

ويژگي هشتم؛ که البته در دو سه داستان بيشتر وجود ندارد، تاثير جنگ ويتنام در روان شخصيت هاست که همواره دغدغه توبياس وولف در نوشتن داستان هايش است. اينک اشاراتي کوتاه به تک تک داستان ها مي کنيم. اولين داستان «بگو، آره» نام دارد. نکته بديع داستان نحوه رويارويي يا تقابل ايده هاي دو شخصيت زن و مرد داستان است. داستان در گروه داستان هاي آپارتماني قرار دارد. زن داستان از مرد آن پرسشي مي کند که فعليت ندارد و تنها از نظر رواني مي تواند ميزان علاقه مرد به زن را (البته تنها از ديد زن) به او نشان دهد. در اين داستان شاهد اوج گيري بحران روابط زن و مرد، از امري کوچک و پيش پا افتاده مي شويم. به عبارت ديگر اصلاً مشکل آنها موضوعيتي ندارد و تنها باعث آن دغدغه هاي رواني زن است که نشان مي دهد چگونه زن در ذهن خود، از راه مجاز جزء به کل به نتيجه گيري هاي کلي مي رسد.

داستان دوم «گمشده» نام دارد. شخصيت هاي اين داستان سه تن هستند؛ پدر لئو کشيشي گوشه گير و مطرود، جري مامور جمع آوري کمک به کليسا و پيرزني به نام ساندرا که زني است با آرزوهاي برباد رفته، بي آنکه خود بر اين بربادرفتگي واقف باشد. نام داستان هم مي تواند به شخصيت جري در بخشي از داستان ارجاع دهد، هم به هر سه شخصيت در کليت داستان. در اين داستان برخلاف داستان هاي مدرن، تصادف نقش مهمي ايفا مي کند و کل زندگي پدر لئو که شخصيت اصلي داستان است بر اساس يک سلسله تصادف شکل مي گيرد. مي دانيم که امروزه در حوزه انديشه و داستان، برخلاف سه چهار دهه گذشته نقش تصادف در داستان يا زندگي تغيير کرده است و عده يي تصادف را عنصر اصلي و مهم زندگي دانسته اند. داستان سوم «گداها هميشه با ما هستند»، داستان شخصيت سرگشته و بي منطقي با رفتارهاي نابهنجار به نام ديو است که بعداً متوجه مي شويم از جنگ ويتنام برگشته است و مي توان علت رفتارهاي نابهنجار او را روان رنجوري حاصل از حضور در جنگ ويتنام دانست. او فردي رک گو است و به قول خودش به شدت با پولدارها و بچه پولدارها مخالف است. (به خصوص کساني که به عقيده او با فروش اطلاعات امنيتي به ژاپني ها، يک شبه پولدار شدند.)

داستان چهارم «فروپاشي صحرا» نام دارد که از همه داستان هاي اين مجموعه تاثيرگذارتر است. در اين داستان آشکارا شاهد مخالفت با شگردهاي نوشتاري ميني ماليستي هستيم و مي بينيم مانند داستان هاي بلند، دو زندگي جداگانه از دو زوج شخصيت به موازات هم بيان مي شود. هر دو زوج هم هنجارشکن هستند و ويژگي هاي به خصوصي دارند.

داستان پنجم «داستان ما شروع مي شود» نام دارد که داستاني پيچيده است. راوي از طريق شخصيتي به نام چارلي در يک کافه در جريان گفت وگويي ميان سه تن قرار مي گيرد که اصل داستان هم همين گفت وگوست و برخلاف صحنه آغازين داستان، چارلي تنها شخصيتي ناظر است. در آن گفت وگو شاهد نقل ماجرايي عشقي از زبان يکي از شخصيت ها مي شويم، اما در پايان اين امکان به شدت ذهن خواننده را درگير خود مي کند که دو شخصيت زن و مرد آن گفت وگو (اïدري و جرج) همان شخصيت هاي ماجرايي هستند که جرج تعريف مي کند و آنها مي خواهند غيرمستقيم و به کمک نقل اين ماجرا علاقه خود را به هم به ترومن شوهر اïدري بيان کنند. در اين داستان چيستي عشق محور معنايي قرار گرفته است.

داستان ششم يا «جاذبه هاي پيش رو» مي تواند به چند خرده روايت يا داستانک تقسيم شود؛ داستان آقاي لاو، داستان آقاي مانسن، ماجراي پدر و مادر جين و داستان ماجراي جين و برادر کوچکش و دوچرخه درون استخر. آشکار است که اين داستان هم هيچ سنخيتي با داستان هاي ميني ماليستي ندارد. محور اين داستان بيانگر آن است که زندگي شخصيت ها تا چه حد عبث و اعمال شان احمقانه است. شعار اصلي شخصيت داستان؛ «سريع زندگي کن، جوان بمير» است که خلاء فلسفي زندگي او را مي خواهد با جايگزيني هيجان و کارهاي احمقانه يي مانند تلفن زدن شبانه به افراد ناشناس و دست انداختن آنها پر کند. داستان هفتم يا «هيولا» داستان انسان هاي منفعلي است که فقط حرف مي زنند و در عين حالي که به انفعال خود آگاهند سعي مي کنند در حرف و به کمک مواد مخدر آن را نفي کنند. در اين داستان نيز بحران روابط انساني کاملاً بارز است.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد