PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی نقدي بر مجموعه داستان دوست داشتم کسي جايي منتظرم باشد



*میترا*
27th October 2009, 10:49 AM
عشق هرگز نمي ميرد

http://www.etemaad.ir/Released/88-08-05/ax.jpg
لادن نيکنام
http://www.etemaad.ir/Released/88-08-05/niknam.jpg
زني را در نظر آوريد که در خيابان قدم مي زند. نمي داند قرار است تا چند لحظه بعد چه اتفاقي رخ دهد. منتظر است. به انتظار کشيدن عادت دارد. ريزترين اتفاقات رخ داده در ميدان ديدش چندان اهميتي ندارند. يعني مي توانند نداشته باشند اما او به همه چيز در کمال بي تفاوتي اهميت مي دهد. چه پارادوکس غريبي. اما باورپذير است چون در ذات روانشناسي زن چنين تضادهايي فراوان است. زن راه مي رود. از خودش مي گويد. از دست خودش عصباني مي شود. براي خودش دل مي سوزاند تا سرانجام با همين «خودً» بلاتکليفً ناآرامً پرترديد به اين نتيجه مي رسد که برود قهوه يي با مردي در کافه يي بنوشد. همين. شايد هم يک شام سبک. ماجرا به همين سادگي است. اما زن جوري خودش را در اين موقعيت تصوير مي کند گويي که کارشناس خنثي کردن بمب است. هر لحظه ممکن است کافه برود به هوا. وقتي گوشي همراه مرد زنگ مي خورد زن با خود مي گويد؛ ديگر همه چيز تمام شد. قصه به پايان رسيد. تمام تلاش ها بي ثمر بود. آيا تنهايي سرنوشت محتوم اين زن است؟ آيا وسواس هاي ذهني و حساسيت هاي بالاي يک زن اسباب تنهايي ها يش را فراهم مي کند؟ آيا زن مقصر است؟ مگر چه تجربه هايي را از سر گذرانده که به صدا درآمدن زنگ گوشي همراه يک مرد او را چنين برمي آشوبد؟ (شايد هم در فرهنگ کافه نشيني در فرانسه اين زنگ خوردن فعل ناشايستي است؛ چرا که همه به مرد چپ چپ نگاه مي کنند. در حالي که در ايران ما عادت کرده ايم گوشي همراه هميشه در هر شرايطي اگر زنگ بخورد عيبي ندارد. پيش مي آيد ديگر،) به هر حال زن وقتي از کافه بيرون مي آيد بلاتکليف است. نمي داند بايد به مرد زنگ بزند يا نه. ما مي توانيم به جاي او تصميم بگيريم. دوست داريم برويم کنار زن در پياده رو راه برويم، با او گپ بزنيم و بگوييم مي تواند شانس ديگري به خودش بدهد. اما زن اين داستان «تنها»تر، «وسواسي »تر، «حساس » تر و «مغرور»تر از اين حرف ها است.

در واقع بيشتر شخصيت هاي داستاني «آنا گاوالدا» نويسنده 40 ساله فرانسوي اينچنين اند. چه زن چه مرد. در نوعي پيله تنهايي، آسيب پذيري و حساسيت فوق العاده بالا فرورفته اند. اين پيله به تن آدمي که ساکن شهرهاي بزرگ است، پيراهني شده جهاني، همگاني، قابل درک براي ما که مخاطب ايراني هستيم. رنج شخصيت هاي داستاني «آنا گاوالدا» براي ما غريبه نيست. تکه هايي از درون ما در گوشه گوشه وجود شخصيت هاي او ديده مي شود. و مهم تر او به زيبايي به روانشناسي مردها هم تسلط دارد. وقتي نظرگاه اول شخص را برمي گزيند و به جاي يک مرد راننده حرف مي زند، آنقدر دقيق کنش هاي بيروني و ترديدها و وسواس هايش را در داستان «حقيقت روز» نشان مي دهد که در شناسايي او لحظه يي درنگ نمي کنيم. داستان هاي اين مجموعه به يادماندني، شامل 12 روايت ماندگار در ذهن اند. روايت آدم هايي که فارغ از جنسيت همگي در چند ويژگي اشتراک دارند که مهم ترين شان تنهايي است و تلاش براي پيدا کردن آدمي که بتوانند اندکي از اين تنهايي را در کنار او از ياد ببرند. مجموعه داستان «دوست داشتم کسي جايي منتظرم باشد» اگر به چاپ چهارم رسيده است بي دليل نيست. «آنا گاوالدا» نويسنده نام آشنايي است. از عوامل جذب کننده بازاري در نوع ارائه کتاب هم خبري نيست اما هر کس يک بار داستان ها را بخواند تا مدت ها از فضاها و آدم هايش رهايي ندارد. اولاً در اين داستان ها (هر دوازده تايشان) خبري از تيپ نيست. تمام من راوي ها با تاش هاي ظريف قلم موي استادانه گاوالدا به شخصيت هاي ماندگار بدل شده اند؛ از فروشنده لوازم آرايش تا زن نويسنده. عادت هاي کوچک، نوع لباس پوشيدن و نوع نگاه شان به جهان به گونه يي است که در ياد مي مانند. ممکن است ما را ياد آدمي بيندازند يا همان ويژگي هاي مشترک يادشده فصل اشتراک شان را پررنگ کند اما هر يکي شان واجد شناسنامه جداگانه اند. هرگز يکي تکرار ديگري نيست. ما با 12 قهرمان شکست خورده روبه روييم. تک تک شان به دن کيشوت شباهت هايي دارند. به جنگ يک نامعلوم مي روند. نامعلومي که بيشتر به نظر مي رسد کسي جز «خود»شان نيست. آنها محافظه کارتر از آنند که بخواهند با خواهر، برادر، همسر يا همکارشان درگير شوند. شايد هم محترم اند. شايد هم ترسو. شايد متمدن. کسي چه مي داند ولي به هر حال ريشه درگيري هايشان در عدم سازش با خود است. سرگردان ميان آرزوها و حسرت ها، خواستن ها و نتوانستن ها در رفت و آمدند.
http://www.etemaad.ir/Released/88-08-05/ketab.jpg
در همان تصويري که از اولين داستان مجموعه ارائه شد زن نمي داند چرا مي خواهد با يک مرد غريبه فقط شام بخورد. نمي داند اين مرد چه گرهي را مي تواند براي او باز کند. اصلاً آيا نيازي به حضور يک «تن» ديگر در کنار «خود» دارد؟ سرگرداني اين زن اسباب مشارکت را در متن فراهم مي کند. داستان «در حال و هواي سن ژرمن» اگر از زاويه ديد مرد هم نوشته مي شد شايد سرنوشتي جز اين نمي داشت. مرد هم در اين داستان سرگردان فقط به دنبال اين است که ساعتي تنها نباشد. شايد زنگ هاي بي شمار تلفن اين شائبه را در ذهن ايجاد کند که در زندگي او آدم ها فراوانند ولي نوع مواجهه ابتدايي اش با زن و پيشنهادش براي رفتن به يک کافه اشاره يي است گذرا به تنهايي او. آنها وقتي در مقابل هم قرار مي گيرند نمي دانند از کجا بگويند، از چه بگويند. بيشتر گيج مي شوند و اين گيجي در برقراري رابطه انساني در داستان هاي ديگر مجموعه هم به چشم مي خورد.

وقتي شما زن و شوهري را در اوج ثروت و مکنت در اتومبيل مي بينيددر جاده يي که گويي انتهايي ندارد، در سکوت غوطه ور از خود مي پرسيد چرا يکي شان لااقل به ديگري نمي گويد فلان درخت را مي بيني يا همين جا بايست؟ اين قاعده موازي شدن آدم ها با يکديگر در راستاي پررنگ کردن همان تم اصلي يعني «تنهايي» بي حد و حصر است. اما يادمان نرود که نويسنده باهوش تر از اين حرف ها است که اگر نبود طنز را چاشني فضاهاي تلخ تنهايي شخصيت هايش نمي کرد. او هيچ کدام از قهرمان هايش را چنان جدي نمي گيرد که بخواهد بهشان اجازه دهد ناله و آه و فغان سر دهند. موقعيت هاي زماني گذرا که غالباً اشاراتي به مقاطع گوناگون زندگي يک شخصيت دارند فرصتي به مرثيه سرايي براي همان تنهايي بي حد و حصر نمي دهد. آنها نماينده گروهي از آدم هايند که فقط حساس تر و ريزبين تر از باقي انسان ها هستند. اين ميزان حساسيت هم ريشه در نگاه زنانه نويسنده دارد. در داستان آخر مجموعه ما با زن نويسنده يي آشنا مي شويم که همسرش او را به طعنه و کنايه «مارگريت» صدا مي زند. «مارگريت» اين روايت وقتي قرار است با ناشر کارش ديدار کند از تنشي بسيار در رنج است. او نمي تواند فارغ از دغدغه چاپ اثرش به ديدار ناشر برود. صبر زيادي متحمل شده و انتظارش از ناشر زياد است. مي خواهد قدر زحمت هايش دانسته شود. اما وقتي مي بيند هدف ناشر از اين ديدار صرفاً آشنايي ابتدايي با او است روي صندلي فريز مي شود. نمي تواند از جايش برخيزد. هرچه ناشر به او مي گويد بايد بلند شود، مي گويد نمي تواند. ناتواني او چنان طنزآميز و اغراق گونه تصوير مي شود که باورپذير مي شود. چون از قبل ما مي دانيم اين ديدار براي او واجد حساسيت هاي فراوان بوده است. او با خود و خانواده و ناشر درگير است. ذهنش اسير دغدغه مقبوليت رمانش است. اين کار حاصل تلاش روزها و شب هاي بسياري بوده است. وقتي او را با مبل بلند کرده و روي سنگفرش پياده رو مي گذارند شاهد اوج طنز موقعيت نويسنده هستيم. نويسنده به عنوان خالق اسير تن خويش، ناتواني اش و استيصال ذهني اش هست. او به مردمي نگاه مي کند که بي توجه به او در آمد و رفت اند. سرانجام وقتي از روي مبل بلند مي شود کتابش را به زيباترين زني که تا به حال ديده، هديه مي دهد. او را مخاطب نهايي کار خود مي داند. او را شايسته مقام مهم و تاثيرگذار مخاطب مي داند. از سرنوشت خود آگاهي ندارد ولي با خاطري آسوده رمانش را عاقبت به خير مي پندارد.

تنهايي و ناتواني، آسيب پذيري و حساسيت ذهني و جسمي يک زن نويسنده و فرجام کارش در اين اثر که عنوانش «سرانجام» است به خوبي تصوير شده است. ما در کنار اندوه او لبخند گزنده يي بر لب مان مي نشيند. در حقيقت توقع اين ميزان ناتواني را از جانب او نداريم اما باورش مي کنيم چون هنرمند است. طبيعت حساس دارد. واکنش هايش اغراق آميز و غيرقابل پيش بيني اند. او «من» آسيب ديده يي دارد و اين «من» سرخورده وجه بارز اکثر شخصيت هاي داستاني «آنا گاوالدا» است. در داستان «سقط جنين» هم گوشه ديگري از وجود زنانه به شکلي زيبا و استادانه روايت مي شود. ايجاز اين داستان هرگز از تاثيرگذاري اش نمي کاهد. او زني را براي ما نشان مي دهد که از مادر شدن خود لذت مي برد. با کودکش در مکالمه يي دائمي و دروني است. اما اين جنين در بطن او از ميان مي رود. اين مرگ نه با سوز و گداز بلکه چنان رخ مي دهد که گويي اتفاق مهمي رخ نداده. زندگي بيروني چنان قدرتمند است که او ناچار است تن به امواج آن بسپارد، در مراسم عروسي شرکت کند و از رنج حمل يک جنين مرده هيچ نگويد. درونگرايي و پنهان کردن احساسات وجه مشترک ديگر کاراکترهاي «آنا گاوالدا» است. گويي آنها مي دانند در اين جهان کسي تاب و توان، صبر و حوصله و قدرت تحمل رنج هاي ديگري را ندارد. شايد به طريق اولي بتوان گفت هر يک از اين داستان ها مرثيه يي است براي از بين رفتن فضاهاي رمانتيک. نقدي است بر اجتماعي که انسان را در گستره عظيمي از اطلاعات تنها مي گذارد. چالشي است فرا روي انسان معاصر که با وجود دست يافتن به انواع تکنيک هاي ارتباطي چنان تنها مي ماند که وقتي جنين مرده يي در خود حمل مي کند با کسي نمي تواند از آن سخن بگويد. در اين داستان ما شاهد تنهايي عظيم انسان هستيم؛ آدمي که از باروري خويش در نهايت لذت به سر مي برده به ناگاه موسيقي درونش قطع مي شود. او در سکوت مجبور به ادامه زندگي است.

در بقيه داستان ها هم شخصيت هاي «آنا گاوالدا» مطيع و فرمانبردار سر خويش مي گيرند و در چرخه حيات به جايگاهي که برايشان تعريف شده، گردن مي نهند. آنها نه اهل عصيان اند نه کنش هاي عجيب و غريب. تنها کنش اغراق شده و ماندگار اين مجموعه از آن زن نويسنده است که آن هم خود خالق کتاب «دوست داشتم کسي جايي منتظرم باشد» است وگرنه در داستان «حقيقت روز» راننده به معرفي خود فکر مي کند. مي تواند سرش را بيندازد پايين رذيلانه از فاجعه يي که به وجود آورده سخن نگويد اما خود را آماده مي کند براي اعتراف.

صراحت و شفافيت اين آدم در کنار باقي آدم ها در مواجهه با ديگران و خود در کنار صراحت نويسنده ما را وارد فضايي صميمي مي کند. از آن پيچيدگي هاي ادبي و ضخامت هاي ادبيات فرانسه اثري باقي نمانده است. همه چيز به شفافيت يک مشت آب خنک است. شايد داستاني 20صفحه يي هم در اين مجموعه باشد اما نوع پرداخت و ارائه اش ميني مال است. از همه چيز اطلاعات مهم و تاثيرگذار به ما داده مي شود. ديالوگ ها در جهت اطلاع رساني و شخصيت پردازي نوشته شده اند.

داستان ها اغلب با يک تکان ناگهاني و اتفاق آغاز مي شوند و در ادامه شايد يکي دو اتفاق ديگر هم بيفتد ولي در تعليق به پايان مي رسند. مهم ترين ويژگي ساختاري در تمام داستان ها پرهيز گاوالدا از تيپ سازي است. مشخص است که اين آدم ها هر کدام مدت ها در درون او زندگي کرده اند و با آنها به نوعي يگانگي رسيده است. حتي در داستاني مثل «آمبر» او شکنندگي آدم هاي هنرمند و ارائه تصويري از زندگي اين جمع را به خوبي به نمايش مي گذارد. او از زيبايي راوي که يک جوان خواننده است، مي گويد؛ زيبايي اغراق شده که باعث شده از شدت توجه ديگران به ظاهرش تنها بماند. از زني عکاس مي گويد که فکر مي کند هميشه توجهش به صورتش بوده و مانند ديگران است. اما اتفاقاً راوي به همين زن دل مي بازد و بعد روزي متوجه مي شود ده ها عکسي که زن از او گرفته فقط شکارچي لحظه هايي بوده که در آن دست هايش حرکت داشته يا گوشه يي آرام قرار گرفته بوده. او شگفت زده از نگاه زن وقتي از او مي شنود که؛ «از دست هايت عکس گرفتم چون تنها چيز در وجود توست که تجزيه نشده، صادق است» با ترديد از خودش شايد هم از او مي پرسد که قلبم؟ قلبم چطور؟

اين خواننده و اين عکاس از تيپ هاي آشنايي که ما مي شناسيم از اين طريق جدا مي شوند و باز در داستان تيک تاک هم راوي اول شخص مردي است که با خواهرانش زندگي مي کند. او شبيه هيچ کدام از مردهايي که ديده ايم، نيست و با ظرافتي زنانه به زندگي با خواهرهايش مي پردازد و دست بر قضا وارد عالمي عاشقانه مي شود و به ناچار در پايان داستان از خواهرانش جدا مي شود و در آپارتماني تنها زندگي مي کند. نوع پرداخت شبکه روابط انساني در اين داستان هم به گونه يي است که اين مرد با تمام مردهاي ديگر متمايز شود. حتي خواهرانش هم مي دانند برادري منحصر به فرد دارند. او کمي دست و پاچلفتي است. احساساتي است و خرده گير و وسواسي. (اين همان ويژگي ديگر قهرمان هاي داستان هاي آنا گاوالدا است.) براي همين نگران برادر خود هستند. وقتي هم تصميم مي گيرد آنها را ترک کند ابتدا شوکه مي شوند ولي بعد متوجه مي شوند آنچه به تصميم گيري بزرگي از اين دست منجر شده چيزي نيست جز کيمياي عشق.

هر 12 داستان اين مجموعه اداي ديني است به انسان عاشق يا انساني که مي خواهد عاشق باشد، مي خواهد دوست داشته شود و دوست بدارد. مي داند فرديت توسع يافته چه بلايي بر سر آدم قرن بيست و يکم مي آورد و هر طور هست مي خواهد از اين بلا بگريزد.

حتي وقتي در داستان «سال ها» مردي ظاهراً ازدواج کرده و خوشبخت است به دختري که از سال هاي دور دوستش مي داشته و زنگ مي زند تا ببيندش، نه نمي گويد. او از ارزش يک حس دور که به سال هاي دور برمي گردد، آگاه است. هر چند محبوب سال هاي دور حالا در حال احتضار است. مدت کوتاهي زنده نمي ماند ولي هر جور هست خود را به او رسانده تا کمي از رنج اين دوري بکاهد. دختري که روزي به ديده حقارت در او نگريسته مي شد حالا جوري به او خيره مي شود که گويي همه اين سال ها پادشاه قلبش بوده است. «آنا گاوالدا» به عنوان نويسنده زن هرگز به مردان به ديده خïرد نگاه نمي کند. به آنها احترام مي گذارد و داستان هايش را از زبان آنها مي نويسد. در اين لحظه ها خبري از ثبت جزييات زنانه و دغدغه هاي رمانتيک زنانه نيست بلکه خيلي سرراست راوي هاي اول شخص از احساسات خود مي گويند و اقدامي که مي خواهند انجام دهند. کنش هاي ديگران را هم بي پروا به تصوير مي کشند. مردها هم در اين داستان ها به زن ها به ديده حقيرانه نگاه نمي کنند. شخصيت هاي آنا گاوالدا شهروندان شريفي هستند که به کرامت انساني ارج مي نهند؛ انسان هاي آسيب پذيري که فقط مي خواهند به معناي تازه يي در زيست خود رسيده تا بتوانند در بطن جامعه يي مدرن فقط زندگي کنند.

چنين است حال و هواي داستان هاي زني که در کتابش بسيار ديده شد، جايزه گرفت و همين حالا در ايران به چاپ چهارم رسيده و حيف است نگويم از ترجمه شيوا و شسته رفته الهام دارچينيان و معرفي اين نويسنده به مخاطبان ايراني.

نوشته آنا گاوالدا

نشر قطره، 1388

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد