moji5
3rd October 2009, 09:29 PM
عبدالملك در دوران خلافت خویش، یك سال در مراسم حجّ طواف میكرد و امام علی بن الحسین ـ علیه السلام ـ نیز پیشاپیش او سرگرم طواف بود و اصلاً اعتنایی به او نداشت؛ عبدالملك كه حضرت را از نزدیك ندیده بود و او را به قیافه نمیشناخت، از اطرافیانش پرسید:
«این مرد كیست كه جلوتر از ما طواف میكند و به ما اعتنایی نمیكند؟!»
گفتند: «او علی بن الحسین است». عبدالملك در كناری نشست و گفت: «او را نزد من بیاورید!» وقتی كه حضرت نزد او حاضر شد،گفت: «ای علی بن الحسین! من قاتل پدر تو نیستم! چرا نزد من نمیآیی؟»
امام فرمود: «قاتل پدرم دنیای او را فنا كرد، ولی پدرم آخرت او را تباه ساخت؛ اینك اگر تو هم میخواهی قاتل پدرم باشی، باش!»
عبدالملك گفت: «نه مقصودم این است كه نزد ما بیایی تا از امكانات دنیوی ما برخوردار شوی.»
در این هنگام امام ـ علیه السلام ـ روی زمین نشست و دامن لباس خود را پهن كرد و گفت:
«خدایا! قدر و ارزش اولیای خود را به وی نشان بده.» ناگهان دیدند دامن حضرت پر از گهرهای درخشانیست كه چشمها را خیره میكند.
آنگاه گفت: «خدایا! اینها را بگیر كه مرا نیازی به اینها نیست!» پس ناگهان تمام جواهرات ناپدید شد.
هشام از مشاهده این منظره بهت زده شد و از تطمیع امام ـ علیه السلام ـ ناامید گردید.
«این مرد كیست كه جلوتر از ما طواف میكند و به ما اعتنایی نمیكند؟!»
گفتند: «او علی بن الحسین است». عبدالملك در كناری نشست و گفت: «او را نزد من بیاورید!» وقتی كه حضرت نزد او حاضر شد،گفت: «ای علی بن الحسین! من قاتل پدر تو نیستم! چرا نزد من نمیآیی؟»
امام فرمود: «قاتل پدرم دنیای او را فنا كرد، ولی پدرم آخرت او را تباه ساخت؛ اینك اگر تو هم میخواهی قاتل پدرم باشی، باش!»
عبدالملك گفت: «نه مقصودم این است كه نزد ما بیایی تا از امكانات دنیوی ما برخوردار شوی.»
در این هنگام امام ـ علیه السلام ـ روی زمین نشست و دامن لباس خود را پهن كرد و گفت:
«خدایا! قدر و ارزش اولیای خود را به وی نشان بده.» ناگهان دیدند دامن حضرت پر از گهرهای درخشانیست كه چشمها را خیره میكند.
آنگاه گفت: «خدایا! اینها را بگیر كه مرا نیازی به اینها نیست!» پس ناگهان تمام جواهرات ناپدید شد.
هشام از مشاهده این منظره بهت زده شد و از تطمیع امام ـ علیه السلام ـ ناامید گردید.