PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر مجموعه اشعار صابر امامی



*FATIMA*
27th November 2015, 02:17 PM
توانستن


می توان در خزان باغبانی کرد

باغ یاد تو را ارغوانی کرد

در حضور شب و خیمه و آتش

تیغ مکر و ستم ، گر تبانی کرد

خشم چشمانت اینگونه یادم داد

می توان اشک را پاسبانی کرد

می توان با تو پروانه ها را دید

با درخت و زمین همزبانی کرد

با کلام تو ای صبح بارانی

می توان مرگ را زندگانی کرد

قصه ی موج و توفان و دریا را

با لبی تشنه همداستانی کرد

کوه صبری ز پولاد می باید

دل اگر عزم در بیکرانی کرد

می توان بیش از این ها شکیبا بود

تا که اندیشه را آسمانی کرد

در رهت باید از بال درناها

زورق خسته را بادبانی کرد

دست هایت اگر مهربان باشند

می توان ترک دنیای فانی کرد

در دل برف با یاد لبخندت

می توان غنچه داد و جوانی کرد

سبزی باغ یاد تو را ای گل

می توان در خزان باغبانی کرد

*FATIMA*
27th November 2015, 02:24 PM
اسم شب


دردا که امشب نغمه ای در سازها گم می شود

زخمی در آغوش دلی با رازها گم می شود

شمع سرشک افشان من شب را به پایان می برد

با التماس آخرین در نازها گم می شود

در ازدحام غافلان سودی ندارد ناله ام

طفل صدایم در دل آوازها گم می شود

سیل سخن در سینه ام می غرد اما وای من

توفان دردم در پس ایجازها گم می شود

باور کن ای محبوب من ! با آفتاب چشم تو

گنجشک نو پرواز در پروازها گم می شود

گاهی که نامت در سفر ، اسم شب ما می شود

هر کوچه باغ بسته در آغازها گم می شود

روزی از آن سوی افق ، چونان مسیجا می رسی

دشت کویری در گل اعجازها گم می شود

جاری کنید امشب مرا ، با نای نی در بادها

امشب که خونین نغمه ام ، در سازها گم می شود

*FATIMA*
27th November 2015, 02:29 PM
مویه های عشق


عشق دیشب " خدا خدا " می کرد

بینوا همچو نی نوا می کرد

شعله می زد دل غریب اینجا

اب را _ آب را _ صدا می کرد

قطره قطره ستاره می بارید

تا نگاهت نظر به ما می کرد

نام تو آب را صفا می داد

درد پرواز را دوا می کرد

روح ما را بسان درناها

در دل آسمان رها می کرد

قامت سبزی ات بهار شعور

محشری از غزل به پا می کرد

شوق دیدار شاهد ازلی

وقتی از ما تو را جدا می کرد

باد با گیسوان ژولیده

مویه در ماتم و عزا می کرد

کاش بودی به چشم می دیدی

عشق در سوگ تو ، چه ها می کرد

*FATIMA*
27th November 2015, 02:35 PM
چلچراغ عشق


می نشانم در برابر چلچراغ عشق را

تا سرایم همچو آذر چلچراغ عشق را

صبر کن دل می رسد روزی که با جامی سرشک

برکنی یک بار دیگر چلچراغ عشق را

عشق اگر یاری کند با دست های خسته ام

می کشد این سینه در بر چلچراغ عشق را

تا بماند شعله ور از چشم هایم هر سحر

می دهم صد جام گوهر چلچراغ عشق را

آه اگر از دوزخ دل دود آهم برشود

می نماید روز محشر چلچراغ عشق را

بس که رنگین می نماید در خیالم هر دمی

کنده ام صد گونه پیکر چلچراغ عشق را

صابر ار خواهی به اقیانوس ها پهلو زنی

راحت از هر چه هست بگذر چلچراغ عشق را

*FATIMA*
27th November 2015, 02:40 PM
سفر


جرس به ناله درامد بیا سفر بکنیم

میان ظلمت شب یادی از سحر بکنیم

دلم گرفته از این باغ شش جهت ای دل

بیا به وسعت آیینه ها سفر بکنیم

فسانه گشته در اینجا نجابت گل سرخ

دلا ز حرف و فسانه بیا حذر بکنیم

به جان رسیده ام از خواب های تابستان

بیا چو باد خزانی دمی خطر بکنیم

جهان و هفت فلک را به آهی از دل تنگ

بدل به خرمن سوزان شعله ور بکنیم

درخت و آب و علف چشم و ابروان تا کی ؟

بیا به منظر بی انتها نظر بکنیم

به گاه بانک جرس ها دلا چه جای درنگ ؟

بلاغت سخن آن به که مختصر بکنیم

برای تو در بسته دل هوس باز است

بسیجیانه از این در بیا گذر بکنیم

*FATIMA*
27th November 2015, 02:44 PM
گلی شکسته


شکسته ساقه ی باغم ترانه می خواند

ببین چگونه گلم عاشقانه می خواند

صدای خواهش باران نشسته در سخنش

که با گلوی کویری ترانه می خواند

نگاه روشن آب از چه چیز با او گفت ؟

که شعله می کشد از رودخانه می خواند

ز چاک پیرهن آسمان شرر برخاست

که در عزای قناری جوانه می خواند

دل غریب هزاران پرنده می داند

چرا شکسته گلم غمگنانه می خواند

با باغ سبز کلامش شکوفه می خندد

همیشه در شب و موج از کرانه می خواند

مرا به حلقه ی شعر و ترانه ها ببرید

برای عشق گلم بی بهانه می خواند

*FATIMA*
27th November 2015, 03:06 PM
در خشکسال عاطفه


در باغ عریان دلم ساری غزلخوان مانده است

ان سوی پرچین ها در او چشم تو حیران مانده است

باز آن صدا با بادها پیچیده در جانم بیا

در سرزمین حادثه اسبی پریشان مانده است

تصویر سقاخانه با فواره های کوچکش

در قاب چشمانت مرا یادی ز پیمان مانده است

آهسته از من بگذرید ای بادهای در سفر

رازی در این خاکستر افسرده پنهان مانده است

از گردباد وسوسه بالم اگر بشکسته است

تا خلوتت پرواز را در جانم ایمان مانده است

منگر چنین لب بسته از داد و هیاهو خسته ام

در بند زندان تنم ، دیریست توفان مانده است

اندوه را با اشک ها از دیدگانم شسته ام

تا دشت سرخ سینه ام خورشید باران مانده است

من تشنگی را جسته ام در خشکسال عاطفه

تا آسمان ابریم همواره گریان مانده است

*FATIMA*
27th November 2015, 03:53 PM
فصل سبز


" با من بخوان این فصل را ، باقی فسانه است "

فصلی پر از توفان و صد باران ترانه است

این قصه ای از درد ایل عاشقان است

دردی که پایانی ندارد بیکرانه است

از ایلشان روزی سیه چشمی گذر کرد

زخم دل پولادشان زان بی نشانه است

دل هایشان آرامگاه آفتاب است

چشمانشان فانوس بیدار شبانه است

با دست خود دل هایشان را دفن کرده اند

زین خاکشان هر لحظه سرشار از جوانه است

تا ریشه در آب فرات عشق دارند

فریادهای تشنگی شان جاودانه است

میعاد خنجر با گلو پیمانه با لب

پایان اندوه غریبی را بهانه است

پایان ندارد فصل سبز عشق شاعر

" این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است "

*FATIMA*
27th November 2015, 03:58 PM
رقص خیال


دیشب خیالم تا سحر پرواز می کرد

آهنگ هجرت را دوباره ساز می کرد

پاییز رؤیاها برایم نوحه می خواند

اشکم ولی نامردمانه ناز می کرد

الماس چشمانش ز رازی قصه می گفت

خنجر نمی کرد آنچه را آن راز کرد

من نیز می دانم طریق جانسپاری

گر دست هایش قفل ها را باز می کرد

یک بار اگر نام مرا اواز می داد

تا آسمان ها جان من پرواز می کرد

یک پنجره آواز با بغضی شکسته

در سینه شعر تازه ای آغاز می کرد

دیشب دوباره رقص کولی وار یادت

قلب مرا با شعله ها دمساز می کرد

*FATIMA*
27th November 2015, 04:06 PM
سلام


ای دل آشفته تر از زلف پریشانی

نگشاید لبت از خنده نه گریانی

چشم در راه سواری که نمی آید

قلعه ی سنگی تو ماند به حیرانی

با خیالش دل تو دشت ترنم بود

دشتی از رنگ گل و نافه ی ریحانی

سال ها رفت و تن سنگی تو فرسود

دشت ریحان تو رو کرد به ویرانی

انتظار تو کنون گل ببر آورده

آری اما گلی از رنگ پشیمانی

" بگذر ای باد دل افروز خراسانی "

بر یکی سوخته دل تافته پیشانی

می رسان داغ ترین آه و سلامم را

" بر یکی مانده به یمگان دره زندگانی "

*FATIMA*
27th November 2015, 04:30 PM
کرکس ها


کرکس ها آمدند

و بیضه کردند

بیضه های سرد

بیضه های مرگ .

کرکس ها آمدند و ...

نه ، نمی توانم

نمی توانم

چگونه انتظار توان دارید

و در چشمانم زل زده اید

من خنجری در گلو دارم

و دشنه ای در سینه

و خاری در خانه ی چشم

و قلبی

که در تابوتی سیاه

با پارچه ای سیاه

پیچیده شده است .

نه ، نمی توانم

آنها ساده ترین حقم را

گریستن را

از من ربوده اند .

کرکس ها آمدند

و بیضه کردند .

*FATIMA*
27th November 2015, 04:52 PM
می توانستیم اما


از کوهستان دور امدیم ،

از سنگستان سخت ،

از گردنه های تنگ .

از کوهستان دور آمدیم ،

دست در دست هم آوازخوانان ،

گذشتیم از هرچه که حبسمان می کرد .

و گرفت از ما سنگستان

هرچه را می توانستیم داشت .

تا رسیدیم به چمنزار بزرگ

فریاد زدیم :

" آه اینک دشت

دشت سبز

دشت خیس

چشمه های جوشان

آسمان آبی

می توان عاشق شد . "

راست می گفتیم

قلب هامان را با خود داشتیم

می توانستیم عاشق باشیم

می توانستیم ؛ اما ، افسوس

ما ، پراکنده شدیم

*FATIMA*
27th November 2015, 05:03 PM
باغبان دانشکده


باغبان دانشکده را ،

به سلامی میهمان خواهم کرد

باغبان دانشکده را خواهم گفت :

" پیچک احساس ،

با چنار پیر اندیشه ،

آشتی کرده است .

و گل شمعدانی تشنه شده است .

و سپیدار بلند ته باغ

دیگر از تنهایی ، حوصله اش سر رفته است .

و گل سرخ عرور ،

باز شرم آلود است .

و از او خواهم خواست ،

که در میله ای بزرگ دانشگاه را باز کند ،

و تمام قاصدک هایم را

دست باد خنک اول روز ، بسپارد .

*FATIMA*
27th November 2015, 05:07 PM
پرنده


تمام پنجره ام را

که بلندای قامت تو را دارد

و بر پیشانی کهکشان می ساید

می گشایم

شب با نگاه تو رازی دارد

و ستاره از لبخند تو می زاید

آه ای غنوده در آب های سبز

باد رام سر انگشتان توست

و درخت دست های تو

پرنده را

به اقامتی بلند می خواند .

تمام پنجره ام

که بلندای قامت تو را دارد

به روی آسمان شب

باز است .

درخت دست های تو

سایه روشن شکیباییست

و نجابت برافراشته ی زمین است

آه ای غنوده در بادهای تمنا

پرنده خواهد رفت .

پرنده خواهد رفت .

*FATIMA*
27th November 2015, 05:13 PM
بعد از ظهر عاشورا


در خلوت خانه نشستم ،

در بعد از ظهر عاشورا .

اسمان ابری بود و زمین

بغض تلخی داشت ،

در بعد از ظهر عاشورا .

خلوت تاریک اتاق ها بود ،

با پنجره های ساکت و منتظر .

و گل های درهم شب بو بود و

شلغم ها و لوبیاها ،

و نیلوفرهای پیچ خورده ی فرا رفته از تن درختان ،

و رها شده از نوک نازکترین شاخه ها .

در خلوت خانه نشستم

در بعد از ظهر عاشورا

و سیگاری را تا انتهای حجم سفیدش مکیدم

و حلقه های لرزان دود را به تماشا نشستم

همچنانکه خط لرزان درناها را

در پهنای خاکستری آسمان

چیزی لرزان در شعله های آبی سیگار

نمایان بود

و خط کمرنگ درناها در پهنای خاکستری آسمان .

چیزی می لرزید

کسی می رفت

چشمی می گریست

در بعد از ظهر عاشورا .

*FATIMA*
27th November 2015, 05:27 PM
چنارهای بلند


چنارهای بلند ،

چنارهای بلند ،

پاسخ دایره ی پهن حوض را

په خواهند گفت ؟

چنارهای بلند ،

نسیم را به التماس رانده اند ،

و خود را از پراکندگی فصل ها قرا خوانده اند ،

و در زلال روشن سکوت ،

صدای خواهش قلب سیمانی حوض را ،

به سماعی عظیم ایستاده اند .

گستره ی سخاوت حوض

گلوی گنجشکی را تر می کند .

فرود کبوتری

از فراز شبستان

گلوبندی بر سینه ی حوض می آویزد .

و خطوط سبز نشاط

بر پیشانی حوض می دود .

زلال روشن سکوت را

کلاغی کدر می کند .

_ نفرین به هرچه کلاغ است _

اما هنوز می نگرند ،

فوران واژه های نقره رنگ قلب سیمانی را چنارهای بلند .

چنارهای بلند ،

پاسخ دایره ی پهن حوض را

چه خواهند گفت ؟

*FATIMA*
11th December 2015, 12:34 PM
درخت


ایستاده ،

بلند و محکم

و سلام می کند

عابران کوچک را .

فرا رفتن را

ریشه در بطن خاک می دواند .

و عبای سبز شکیبایی ،

بر دوش های استوار خود

می آویزد .

چه بی پروا

گیسو به دست باد می سپارد

تحقیر امتداد زمان را .

تبر از سخاوت تن او شکل می گیرد .

پرنده در ابریشم آغوشش

خستگی را

در کوچه باغ های خواب رها می کند .

و مسافر

شهد خنک خواب را ،

در سرزمین او ، تا آخرین جرعه سر می کشد .

طوفان را

در حسرت جواب ، به ستوه می آورد .

و زمستان را با یاد خاطرات سبز ،

به پایان می برد .

بهار که می شود ،

گیسو به دست باد می سپارد ،

و سلام می کند

عابرانی را که تا انتهای خاک می روند .

*FATIMA*
11th December 2015, 01:24 PM
دلتنگ


احساس می کنم زمین کوچک است .

احساس می کنم ،

بزرگترین اقیانوس ها ، دریاچه ای بیش نیستند

شب با تمام ستاره هایش

بیگانه است

خورشید آیه ی دروغین روز بود .

اینجا کسی آواز می خواند .

فریاد می زند .

می رقصد ؛

اما ، خاموشانه می گرید .

من اگر دستم می رسید ،

تمام ستاره ها را جمع می کردم ،

خورشیدی می ساختم سوزان و پر فروغ ،

و تمام شب ها را در آتش خورشیدم می سوزاندم .

من اگر دستم می رسید ،

دریاچه ها را جمع می کردم ،

اقیانوسی می ساختم که خیال هیچ ناخدایی را ،

گستاخی دریانوردی نقش نمی بست .

من اگر می توانستم

چشمانت را به مهمانی تنهاییم می آوردم

دست در دست تو می دادم ،

و رقص بی پایان را

می آغازیدم .

*FATIMA*
11th December 2015, 01:42 PM
آوارگان سموم


دوشیزگان حلبچه !

اوارگان سموم !

ایکاش می توانستم پنج هزار شمع ،

در پنج هزار مسجد روشن کنم

ایکاش می توانستم پنج هزار ناقوس ،

در پنج هزار کلیسا به صدا درآورم

ایکاش می توانستم پنج هزار صنوبر ،

در کوچه های مسموم حلبچه بکارم

وقتی شیطان سیاه لبخند می زند ،

و سرخ ها از پشت ماسک می نگرند ،

وقتی که پاپ وقاحت را

به میهمانی خواب می برد ،

کدام سُست نامه

به درد حلبچه خواهد خورد

کدام سُست نامه ؟

دیروز صنوبران صبر را

در کوچه های دلم غرس کرده ام .

و امروز آبشان می دهم ،

و به فردای سرخ شکوفه ها ایمان دارم .

دوشیزگان حلبچه !

آوارگان سموم !

خواهم آمد

و بر دروازه های حلبچه خواهم نشست

و پنج هزار بار خواهم خواند :

" امن یجیب المضظر اذا دعاهُ و یکشف السوء "

پنج هزار بار خواهیم گفت :

" آمین یا رب العالمین . "

*FATIMA*
11th December 2015, 01:50 PM
مسافر


بر سفره ی درد من بنشین

مهمان جاده های مه آلود !

عبای کهنه ی من را ،

در آتش گناه تازه بسوزان ،

وصوفی چشمانت را ،

به دیر ساکت من آور

مسافر سرزمین رفاقت !

بگذار قسمت کنیم ،

دردی را که از آن ما نیست .

در شب سرد کوهستان

چراغ چشمانت را می خواهم

و الماس نگاهت را .

بدر تا چاک گریبان ،

این سینه ی نحیف غریب را

و عقیق سرخ یمنی ام را

انگشتری کن در دستهایت .

بر سفره ی درد من بنشین

مهمان جاده های مه آلود !

مسافر سرزمین رفاقت !

*FATIMA*
11th December 2015, 02:10 PM
کسی به داد من نرسید


کسی به داد من نرسید .

کسی سخن من نشنید .

کسی به من نیندیشید .

خواهر برای محبت شرایط فیزیکی پیشنهاد کرد .

مادر با من لجبازی کرد .

و برادر آن قدر غم داشت !

که غصه ی مرا نخورد .

بادکنک هایم را بادها بردند .

و بادبادک قشنگم ،

اسیر دست توفان شد .

کسی به داد من نرسید .

کسی سخن من نشنید .

کسی به من نیندیشید .

مادر کناری ایستاد و تماشا کرد .

خواهر برای نجات ،

شرایط قیزیکی پیشنهاد کرد .

و برادر آن قدر بزرگ بود ،

که به فکر بادبادک نباشد .

کسی به داد من نرسید .

*FATIMA*
11th December 2015, 02:16 PM
آونگ


داس را دور انداخت .

چشمه را در بن یک حادثه کشت .

وسعت مزرعه ی گندم را ،

با دو دستش پیچید .

چشم نارنجی کفترها را ،

از دل خاطره هایش برکند .

بازی روشن سنجاقک را ،

تیره کرد و خط زد .

در نهانخانه ی ذهنش گم کرد ،

همه ی سادگی دهکده را .

و به شهر _ مجمع اهن و دود _ رو آورد .

آمد و پاها را ، در خیابان های مرده و لش کرد رها .

دست هایش هم با مهره و پیچ

روی چرخ و دنده سفت شدند .

و سرش آونگی ،

گشت در باجه ی بانک

و شمرد

قسط هایی را که می پرداخت .

او که در دهکده از گرگ دلی پرخون داشت ،

گرگ را تبرئه کرد .

دلش اما پر زد ،

در بن کوچه ی بن بست نشست ،

و به یاد نی و دشت

قطره قطره بارید .

*FATIMA*
11th December 2015, 02:23 PM
ابدیت گمشده


بگذار با شب تنها بمانم .

بگذار بوسه های سرد شب ، گونه هایم را بگزد ،

بگذار نفس سرد شب ، در گوشم طنین اندازد .

های ابر ! حریر نازک در سفر

کدام قله را ره می سپاری ؟

مردی بر گرده ی زمین تو را می نگرد .

من می توانم در اقیانوس تیره ی شب

بر ابرها پارو بکسم .

من می توانم ساعت ها در ستارگان خیره شوم ،

بی آنکه پلکی بزنم ،

من می توانم از دانه های اشک هایم ،

آینه ای نقره ای سازم ،

که در برابر ستارگان شب بگیرم .

های ستارگان آسمان شب !

مردی بر گرده ی زمین

با آینه ی نقره ای اشک هایش

شما را می نگرد .

بگذار بوسه های سرد شب ، گونه هایم را بگزد .

بگذار نفس سرد شب ، در گوشم طنین اندازد .

بگذار که شب هرگز سحر نشود ،

باشد که ابدیت گمشده ام را ،

پیدا کنم .

*FATIMA*
11th December 2015, 02:54 PM
عاشق


عاشق جز عشق نمی فهمد ،

و جز ترانه های عشق نمی شنود .

چشمانت را چه می شود ؟

که اینگونه می گریند .

و قلبت را ؟

که سرگردان دشت رؤیاهاست ،

پنداشتی که حریر اشک و اضطراب عشق را می پوشاند ؟

هرگز !

اگر عشق با تو نبود ،

بر ویزانه های آشنایی نمی باریدی

و با یاد درخت و کوه نمی خوابیدی .

اشک و رنگ زرد رسوایت می کنند .

اضطراب بر گونه هایت گل زردی کاشته ،

و آب چشمانت چون جویباری روان است .

چگونه می توان عشق را انکار کرد ؟

اینک خیال شبرو اوست

که بیدارم می کند ،

و مرا به دست اشک و حسرت می سپارد .

های سرزنشگر من در عشق !

خدا را انصاف کن و بگذر .

راز پوشیده ای ندارم که نگران بداندیشان باشم .

درد من فراتر از

شادی هاست ،

رنجم را پایانی نیست ،

عاشق جز عشق نمی فهمد ،

و جز ترانه های عشق نمی شنود .

*FATIMA*
11th December 2015, 05:15 PM
شاعران رسمی


روزنامه ها نوشتند ،

و شاعران رسمی سرودند .

شاعرانی که به هتل ها دلخوش بودند ،

و احسن های شنوندگان

باردارشان می کرد .

و آنها از لگدهای کیف آور جنین غرور ،

خیس لذت می شدند .

شاعران رسمی سرودند ،

و روزنامه ها نوشتند .

آنها در اتاق های مجلل

سیگارها را پک زدند .

و عکس ها و صفحات شعر و ادب را

ورق زدند .

درخت بلند من اما

به فکر جنگل بود .

چشمه را برای خود نمی خواست ،

و حجم جوان نهال ها را به آینده ی سیال آب وعده می داد .

اتاق تجمل او

زمین بزرگ است .

و پرده های اتاقش ، آسمان نام دارد .

و بکارت احساسش را

به دست نژاد برتر _ نژاد اصلاح شده _ نمی سپارد .

درخت بلند من ،

آبستن بادهاست ،

بادهایی که از طواف زمین برمی گردند .

روزنامه ها نوشتند ،

و شاعران رسمی سرودند .

قامت درخت بلند من

از شاعران رسمی فراتر می رود .

و صدایش تا انتهای جنگل می رسد .

و آیه های بشارت را به گوش سارها می خواند .

درخت بلند مرا ،

به روزنامه ها چکار ؟

درخت بلند مرا ،

به روزنامه ها چکار ؟

*FATIMA*
11th December 2015, 05:24 PM
روستایی


مرا ببخشید ،

که روستایی ام .

و هر پاییز جانم را خیش می کشم ،

و در شیارهای سینه ام ،

دانه های درد می پاشم .

و هر تابستان ،

خوشه های برشته ی مواجش را

به تماشا می نشینم .

مرا ببخشید ،

که دست هایم آینه ی زمین من است .

و می توان در شیارهای آن گندم کاشت .

و به من حق بدهید ،

اگر هنگام خداحافظی ،

دست هایتان آزرده می شود .

مرا ببخشید ،

که روستایی ام ،

و به کمترین ها قانع .

و باور کنید اگر بخواهید

آخرین گوسفندم را

مخلصانه به شما می بخشم .

مرا ببخشید ،

که روستایی ام .

و به من حق بدهید ،

اگر در ضیافت های شما ،

با لباس ساده حضور می یابم .

و صلوات را بلند می فرستم .

و استخوان شتر را

به عصایی از آبنوس سیاه

ترجیح می دهم .

*FATIMA*
11th December 2015, 05:33 PM
معرفت


یک بار دیگر توقف کردم ،

و در زلال پیکرت اندیشیدم .

زلال پیکرت مرا می خواند ،

و اندیشه را

در دشت های بزرگ تحیر

پریشان می کند .

آه ای یار ! ای یگانه !

آهوان هراسان چشمانت ،

از کدامین بیشه دور مانده اند

که اینچنین غریب می نمایند ؟

در اشراق خورشید پیشانیت

سایه ها می میرند .

زمین تن می شوید .

و آن سوی سنگ دیده می شود .

آیا بارانی

به گوارایی کلام تو

از گلوی عطش گذر کرده ،

و پوست ترک خورده ی عطش را

نرم کرده است ؟

نگین انگشتری انگشتانت ،

عدالت نام دارد

و قامتت ، صنوبران ایمان را

به صبوری می خواند .

و شیطان به عبث

در تالار نگاهت

رقصی سحرآمیز آغازیده است .

یک بار دیگر توقف کردم ،

و در زلال پیکرت اندیشیدم .

زلال پیکرت فرایم خواند ،

و در وسعت بیکرانه ی اشراق رهایم کرد .

آه ای یار ! ای پرشکوه !

همزاد من !

تو با منی ،

وقتی احساس را به مهمانی بوسه می برم .

تو با منی ،

وقتی در سرای دل برای عاطفه تار می زنم .

تو با منی ،

وقتی ذهن ها را شخم می زنم ،

تا بکارم

تخمی را که دوست دارم .

یک بار دیگر توقف می کنم

تا فرایت خوانم .

آه ای یار !

ای پرشکوه !

همزاد من !

با من بمان که

شیطان بزرگ را

پیش رو دارم .

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد