ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دوست داشتنی ها



مهشاد ولی
19th June 2015, 01:26 AM
اولین روز دبستان بازگرد,
شادی آن روزهایم بازگرد,
بازگرد ای خاطرات کودکی,
بر سوار اسب های چوبکی,
خاطرات کودکی زیبا ترند,
یادگاران کهن مانا ترند,
درس های سال اول ساده بود,
آب را بابا به سارا داده بود,
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ,
خشخش جاروی مادر روی برگ,
همکلاسی های من یادم کنید,
باز هم در کوچه فریادم کنید,
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود,
جمع بودن بود و تفریقی نبود,
ای دبستانی ترین احساس من,
بازگرد این مشق ها را خط بزن... .

مهشاد ولی
19th June 2015, 01:34 AM
آب می‌خواهم سرابم می‌دهند
عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند
خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بيمارم زدند
بيگناهی بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
يک شب داد آمد و بيداد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه‌ام
تيشه زد بر ريشه انديشه‌ام
عشق اگر اين است مرتد می شوم
خوب اگر اين است من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم ديگر مسلمانی بس است
در عيان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد از اين با بی کسی خو می‌کنم
هر چه در دل داشتم رو می‌کنم
من نمی‌گويم دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
نيستم از مردم خنجر به دست
بت برستم بت برستم بت برست
بت برستم بت برستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می‌بارد چون لب تر می‌کنم
طالعم شوم است باور می‌کنم
من که با دريا تلاطم کرده‌ام
راه دريا را چرا گم کرده‌ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمی‌گويم که خاموشم مکن
من نمی‌گويم فراموشم مکن
من نمی‌گويم که با من يار باش
من نمی‌گويم مرا غمخوار باش
آه ! در شهر شما ياری نبود
قصه هايم را خريداری نبود
وای ! رسم شهرتان بيداد بود
شهرتان از خون ما آ باد بود
از در و ديوارتان خون می‌چکد
خون من فرهاد مجنون می‌چکد
خسته‌ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
اين همه خنجر دل کس خون نشد
اين همه ليلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فريادتان
بيستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام
گويی از فرهاد دارد ريشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود
قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود
تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس فکر ما را کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هيچ کس از حال ما پرسيد ؟ نه
هيچ کس اندوه ما را ديد؟ نه
هيچ کس اشکی برای ما نريخت
هر که با ما بود از ما می‌گريخت
چند روزی است که حالم ديدنی است
حال من از اين و آن پرسيدنی است
گاه بر روی زمين زل می‌زنم
گاه بر حافظ تفأل می‌زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
يک غزل آمد که حالم را گرفت
مازیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

مهشاد ولی
19th June 2015, 01:41 AM
آری رفتنت را بی من ببین...

می روی آرام آرم و رد پایت را بر روی ویرانه های دلم به یادگار می گذاری

تقصیر من بود

تقصير من بود که سراغ سايه را از خورشيد ميگرفتم و
سراغ تو را از وسعت دور درياها
سراغ قدمهايت را از راههايی ميگرفتم که هرگز تو
را به خواب عبور هم نديده بودند.
تقصير من بود که نامت را با عطر ستاره ها بر بالش
شب مينوشتم تا آسمان خوابهايم بوی تو را داشته باشد.
تقصير من بود که برای آمدنت فال ميگرفتم .
نبايد گره خيال و خاطره را از حقيقت روز مرگی باز ميکردم که رويای آفتابی تو برای
يک عمر عاشق ماندنم کافی بود.
ديگر کجايی تا ببينی که من برای خريدن پاره ای از
روياهای زلال تو خوابهای شيرين شبانه ام را فروخته ام.
کجايی تا ببينی در مرگ آرزوهايمان چندين بار جامه
سياه بر تن ترانه ها کرده ام و مجلس ترحيم خاطره ها را بر پا کردم و به حسرت
عبور تو چقدر آيینه شکستم تا حضور تلخ ثانيه ها تکثير نشوند.
چشمهايم را دلداری ميدادم ميگفتم باران که دليل
نميخواهد امروز يا فردا چه فرق ميکند ؟
اگر قرار به باریدن باشد بيا به رسم دلهای شکسته
برايم از دريا و باران بگو

خودم کوير و سراب را خوب ميدانم...

فرهاد علیپور
19th June 2015, 01:00 PM
سلام
متن بسیار جالب و پر معنی را نوشته ای. درود و سپاس...
در تکمیل متن شما باید نوشت:
رفتی و رفتن تو آتش به جانم افکند....از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل...

مهشاد ولی
21st June 2015, 03:45 PM
سلام
متن بسیار جالب و پر معنی را نوشته ای. درود و سپاس...
در تکمیل متن شما باید نوشت:
رفتی و رفتن تو آتش به جانم افکند....از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل...
باتشکر دوست گرامی اما متاسفانه متن از بنده نیست و منبعی هم برای این دلنوشته ندارم که ذکر کنم

مهشاد ولی
21st June 2015, 05:39 PM
اندوه تنهايي




پشت شيشه برف مي بارد
پشت شيشه برف مي بارد
در سكوت سينه هم دستي
دانه ي اندوه مي كارد

مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجامم چنين ديدي
در دلم باريدي... اي افسوس
بر سر گورم نباريدي
چون نهالي سست مي لرزد
روحم از سرماي تنهايي
مي خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي

ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق،اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام،از عشق هم خسته
غنچه ي شوق تو هم خشكيد
شعر،اي شيطان افسونكار
عاقبت زين خواب دردآلود
جان من بيدار شد،بيدار

بعد از او بر هر چه رو كردم
ديدم افسوس سرابي بود
آنچه مي گشتم به دنبالش
واي بر من،نقش خوابي بود

اي خدا...بر روي من بگشاي
لحظه اي درهاي دوزخ را.
تا به كي در دل نهان سازم
حسرت گرماي دوزخ را؟

ديدم اي بس آفتابي را
كو پياپي در غروب افسرد
آفتاب بي غروب من!
اي دريغا،در جنوب!افسرد

بعد از او ديگر چه مي جويم؟

بعد از او ديگر چه مي پايم؟
اشك سردي تا بيفشانم
گور گرمي تا بياسايم

پشت شيشه برف مي بارد
پشت شيشه برف مي بارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه ي اندوه مي كارد





فروغ فرخ زاد

مهشاد ولی
21st June 2015, 05:42 PM
کاش مي دانستم دنيا با همه وسعتش بي تو جايي براي ماندن ندارد.


اشک چشمانم هر شب سراغت را از کوير گونه هايم مي گيرد.


اي که ديدگانم از دل تنهايي تو الفباي اشک ريختن را آموخته اند و


لحظه هاي گريانم با کوچ تو روان گشته اند …


چرا از کوچه دلتنگي هايم گذر نمي کني و براي


چشمان مانده به راهم دستي تکان نمي دهي؟

بي تو قناريها خوش آواز نيستند و آسمان چشمانم


هميشه باراني است…

بي تو من درختي خشکيده در پاييزم

مهشاد ولی
21st June 2015, 05:55 PM
تمنا(حمید مصدق) (http://www.hany84.blogfa.com/post-322.aspx)
کاش آن اینه ای بودم من
که به هر صبح تو را می دیدم
می کشیدم همه اندام تو را در آغوش
سرو اندام تو با آن همه پیچ
آن همه تاب
آنگه از باغ تنت می چیدم
گل صد بوسه ناب

مهشاد ولی
21st June 2015, 05:57 PM
هرگز(حمید مصدق) (http://www.hany84.blogfa.com/post-321.aspx)
من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مراغصه این هرگز کشت

مهشاد ولی
21st June 2015, 06:02 PM
چند گویم من از جدایی ها(حمید مصدق) (http://www.hany84.blogfa.com/post-327.aspx)
هان چه حاصل از آشنایی ها
گر پس از آن بود جدایی ها
من با تو چه مهربانی ها
تو و بامن چه بیوفایی ها
من و از عشق راز پوشیدن
تو و با عشوه خودنمایی ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش این سخنسرایی ها
چشم شوخ تو طرفه تفسری ست
کارا به بی حیایی ها
مهر روی تو جلوه کرد و دمید
در شب تیره روشنایی ها
گفته بودم که دل به کس ندهم
تو ربودی به دلربایی ها
چون در ایینه روی خود نگری
می شوی گرم خودستایی ها
موی ما هر دو شد سپید وهنوز
تویی و عاشق آزمایی ها
شور عشقت شراب شیرین بود
ای خوشا شور آشنایی ها

مهشاد ولی
21st June 2015, 06:07 PM
داغ تنهایی


آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم



بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم

سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد



گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع



لاله ام که از داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب



سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم

سوختم از آتش دل در میان موج اشک



شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع وگل هم هر کدام از شعله ای در آتشند



در میان پاک بازان من نه تنها سوختم

جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود



رفتم و از ماتم خود ، عالمی را سوختم

رهی معیری

مهشاد ولی
21st June 2015, 06:09 PM
غباری در بیابانی

……………..



نه دل مفتون دلبــــــندی نه جان مدهوش دلخواهی


نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی




نه جان بی نصیبم را پیــــــــامی از دلارامــــی



نه شام بی فروغم را نشانی از سحــــــرگاهی




کیم من؟ آرزوگم کرده ای تنــــــها و سر گردان



نه آرامی نه امیــدی نه همدردی نه همـراهی




گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی



گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی




رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکب



به اقبال شرر نازم که دارد عـــــــــمر کوتاهی"



"رهی معیری"

مهشاد ولی
21st June 2015, 06:12 PM
خــــــــــداونــــــــــ ـــــدا امضا کن به یکتایی ات قسم کم آورده ام!!!! باز کنم نامه را.... استعفای من است از زمینت.از آدمهایت اینجا کسی مرا دوســـــــــــــت نـــــــــــدارد

مهشاد ولی
21st June 2015, 06:14 PM
آدمها... (http://shirin-naz.blogfa.com/post-199.aspx)


آدما همیشه تو یه سنی درگیر یه آدم شدن که فکر کردن بدون اون نمیتونن زندگی کنن بعد ها متوجه میشن دقیقا با همه میتونن زندگی کنن جز اون!

مهشاد ولی
21st June 2015, 06:17 PM
نیمه شب بود

برف می بارید
پیر مرد
به سوراخ های کفش های کهنه ی نوه اش
خیره شده بود
و خدا را شکر می کرد
که فردا مدرسه تعطیل است...

مهشاد ولی
21st June 2015, 06:19 PM
می گویند : شاد بنویس...!!
نوشته هایت درد دارند...!!
و من یاد مردی می افتم ، که با ویالونش...!!
گوشه ی خیابان شاد میزد...!!
اما با چشمهای خیس...!

مهشاد ولی
21st June 2015, 06:20 PM
می دانی

یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانن !!!

مهشاد ولی
21st June 2015, 06:28 PM
آ . . . ه (http://valeworstboy.blogfa.com/post/1165)


گاهی با یک نفر قهر می کنی بی هوا دلت فریاد می کشد
پشیمان می شوی...
نه روی بازگشت داری
نه غرورت اجازه می دهد...
و چه مظلومانه این دل ها،
در پیچ و خم کوچه های خودخواهی نفس،
درمانده و غریبند
...
دلم برای دلم میسوزد

-متین-

مهشاد ولی
21st June 2015, 06:41 PM
سرم را نه ظلم مي تواند خم کند ،
نه مرگ ،
نه ترس ،
سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو خم مي شود پدرم

فرهاد علیپور
22nd June 2015, 11:56 AM
سلام
درود بر احساس پاک و شاعرانه شما...
می گویند از کوزه همان تراود که درون اوست.
نوشته هایت خیلی عالی و دلنشین است.و این دو بیت شعر هم تقدیم به شما...

ای گل چه کشی پا زمن زار و شکسته
خوش باش که در پا نرود خار شکسته

بر دوش من خسته مکن دست حمایل
عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته

بر صحبت و گفتار دلم هر دو گواهند
آزردگی خاطر و رخسار شکسته....

farhad_jomand
26th June 2015, 10:50 AM
http://www.rayafun.ir/wp-content/uploads/969767.jpg

اوای بارون
7th December 2015, 10:23 PM
تقدیم به عشق همیشه جاودان قلبم " مادرم گویند بعد از خدا ستایش برای مادر است. زیباترین شعر خدا میستایمت.............آسمان را گفتم : می توانی آیابهر یک لحظه ی خیلی کوتاهروح مادر گردی ؟ صاحب رفعت دیگر گردی ؟ گفت نی نی هرگز !!! من برای این کارکهکشان کم دارم مه و خورشید به پهنای زمان کم دارم

اوای بارون
7th December 2015, 10:34 PM
تقدیم به عشق همیشه جاودان قلبم " مادرم گویند بعد از خدا ستایش برای مادر است. زیباترین شعر خدا میستایمت............. آسمان را گفتم : می توانی آیابهر یک لحظه ی خیلی کوتاه روح مادر گردی ؟ صاحب رفعت دیگر گردی ؟ گفت نی نی هرگز !!! من برای این کارکهکشان کم دارم نوریان کم دارم مه و خورشید به پهنای زمان کم دارم !

حسنعلی ابراهیمی سعید
10th December 2015, 12:51 PM
http://static5.cloob.com//public/user_data/gen_thumb/n-15-12-10/10/24e03122f5897501d8493a23abdf761f-425

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد