faridbensaeed
25th March 2015, 09:45 PM
چه کسی مستحق تر است ؟[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …
شاگردمیوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعاممیگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه …
رفت نزدیک تر …
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خرابو گندیده داخلش بود …
با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش …
هم اسراف نمیشد هم ....
بچه هاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پایجعبه میوه ….
تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزننِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …
خجالت کشید ! چند تااز مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت …
دوباره سردش شد ! راهشرو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد …
برگشت و به زن نگاه کرد !
زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه …
موز وپرتغال و انار ….
پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من …
مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه کردن …
اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند …
میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …
شاگردمیوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعاممیگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه …
رفت نزدیک تر …
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خرابو گندیده داخلش بود …
با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش …
هم اسراف نمیشد هم ....
بچه هاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پایجعبه میوه ….
تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزننِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …
خجالت کشید ! چند تااز مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت …
دوباره سردش شد ! راهشرو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد …
برگشت و به زن نگاه کرد !
زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه …
موز وپرتغال و انار ….
پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من …
مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه کردن …
اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند …
میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد