PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های کوتاه کوتاه !!!



امير آشنا
27th August 2009, 11:36 PM
سلام خدمت دوستان عزیزم @};-

در این تاپیک قصد داریم داستان هایی بسیار کوتاه رو قرار بدیم ... داستان ها بسیار کوتاهند ولی عمدتا دقت و ریز بینی شما دوست زیرکم رو طلب می کنند ...

سعی می کنم در کنار ترجمه ؛ متن اصلی داستان رو هم براتون بیارم که جالب تر باشه ...

اگه دوستان استقبال نشون دادن تاپیک رو ادامه می دیم ...

خوش باشید {happy}

امير آشنا
28th August 2009, 12:12 AM
آنچه شیطان می خواهد

دو پسر بچه ایستاده بودند و عبور شیطان را می نگریستند . نیروی مجذوب کننده چشمانش را هنوز به یاد داشتند .
« وای ؛ از تو چی می خواست ؟ »
« روحم را . از تو چی ؟ »
«یک سکه برای تلفن کردن به خانه »
« خب ؛ می خوای بریم یه چیزی بگیریم بخوریم ؟ »
« آره می خوام . اما نمی تونم . حالا دیگه پول ندارم »
« عیبی نداره . من یک عالم پول دارم »



برایان نیول





WHAT THE DEVIL WANTED



The two boys stood watching Satan walk away , the power of his hypnotic eyes still in their minds .
" Geez , what' d he want from you ? "
" My soul . How' bout you ? "
" A quarter to call home "
" Oh . Wanna goget something to eat ? "
" Yeah , but I can' t . Now I' m out of money "
" No problem . I' ve got plenty "


BRIAN NEWELL







@};-@};-@};-

امير آشنا
28th August 2009, 03:15 PM
سرنوشت

از وقتی ساعت های با هم بودنمان به انفجارهای خشم وپرتاب اشیا تبدیل شد ؛ این تنها راه بود. پناه بردن به سرنوشت : شیر ؛ازدواج می کنیم. خط ؛ برای همیشه جدا می شویم .
سکه به هوا رفت . چرخید ؛ به زمین افتاد و آنقدر تکان خورد تا در حالی که شیری را نشان می داد بی حرکت ایستاد .
آن قدر به سکه خیره شدیم تا کاملا از حرکت بازماند .
بعد هر دو یکصدا گفتیم : « بهتر است سه بار امتحان کنیم و هر چه را دو بار آمد انتخاب کنیم » .



جی. ریپ





FATE


This was the only way , such a blur of rage and bliss and hurled toasters as our time together had become . Appeal to fate : heads ; we' d marry , tails ; we' d separate forever .
The coin flipped, thudded, skipped and lay still , an eagle showing .
We started as it sank in .
Then , together , " Best two out of three ? "



J. RIPP





@};-@};-@};-

امير آشنا
6th December 2009, 10:31 PM
قصه شب

مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت : « مواظب باش عزيزم ، اسلحه پر است .»
زن كه به پشتي تخت تكيه داده بود گفت : « اين را براي زنت گرفته اي ؟»
مرد : « نه خيلي خطرناك است . مي خواهم يك حرفه اي استخدام كنم .»
زن : « من چطورم ؟»
مرد پوزخندي زد : « با مزه است ، اما كدام احمقي براي آدم كشتن يك زن را استخدام مي كند ؟»
زن لب هايش را مرطوب كرد و اسلحه را به طرف مرد نشانه گرفت : « زن تو »



جفري وايت مور






BEDTIME STORY


" Careful, honey, It's loaded, "he said,, re-entering the bedrome.
Her back rested against the headboard. "This is for wife ?"
"No. Too Chancy. I'm hiring a professional"
"How about me ?"
He smirked. "Cute. But who'd be dumb enough to hire a lady hit man ?"
She wet her lips, sighting along the barret.
"Your wife."



JEFFREY WHITHMORE





@};-@};-@};-@};-@};-

امير آشنا
7th December 2009, 11:06 PM
آفتاب پرست بازنده

مخ . خرخوان . ديگر بس بود . رفتن به مدرسه اي تازه در وسط ترم . شانسي براي يافتن هويتي جديد .
روز اول . جبر . زنگ اول ، نشستن ته كلاس با بچه هاي بي خيال ، به اميد جوش خوردن با بقيه ، امتحان را خيلي زودتر از همه تمام كردم .
معلم كه به محاسباتم مشكوك بود نمره ام را با صداي بلند اعلام كرد : «صد» .
من شكست خورده بودم .

پاتريك اس. تري





CHAMELEON SCHLEMIELEON




" The Brainiac. The Nerd. Not anymore. A midsemester move to a new school. A chance for a new identity.
Algebra . First day. First period. Sitting in the back with the cool people, hoping to clique, I finish my exam long before anyone else.
Doubting my calculations, the teacher grades it aloud: 100.
I' ve failed.


PATRIC S. TRAY



@};-@};-@};-@};-@};-

امير آشنا
13th December 2009, 11:27 PM
مي خواهم حادثه اي را گزارش كنم

« سليا ، همه اش تقصير توست . سرانجام جسد متورم مرا در استخر پيدا مي كني . بدرور . امبرتو . »
او يادداشت در مشت و با گام هاي متزلزل بيرون دويد ،‌ مرا ديد ، شناور با چهره اي درون آب ، چون مگسي غول پيكر كه در ژله غرق شده باشد .
وقتي براي نجات من خود را به آب انداخت و به ياد آورد بلد نيست شنا كند ، از آب بيرون آمدم .

محكوم شماره 338412


تام فورد








I WANT TO REPORT AN ACCIDENT




"Celia, It' s all your fault. You' ll find my bloated body in the pool. Farewell. Umberto."
She stumbled out, the note in her fist, and saw me, floating face down, like a giant fly marooned in Jell-O.
When she leapt to rescue me, and remembered she couldn' t swim, I got out.

Convict 338412

TOM FORD



@};-@};-@};-@};-@};-

AvAstiN
15th December 2009, 07:20 PM
http://www.pic4ever.com/images/springsmile.gif

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت". پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج سنتی و پنچ سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت!


http://www.pic4ever.com/images/springsmile.gif

AvAstiN
15th December 2009, 07:39 PM
http://www.millan.net/minimations/smileys/sun.gif

من یک سنت پیدا کردم
روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج !). او در مدت زندگیش، 296 سکه یک سنتی، 48 سکه 5 سنتی، 19 سکه 10 سنتی، 16 سکه 25 سنتی، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید، در خشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.
او هیچگاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان،در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.


http://www.millan.net/minimations/smileys/sun.gif

AvAstiN
17th December 2009, 06:59 AM
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود .
پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟
مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك.
پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود .http://www.pic4ever.com/images/129fs4252631.gif

AvAstiN
25th January 2010, 07:33 AM
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد ...
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.
پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
خانم جواب داد: نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
و پسرک ادامه داد: آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید ...

AvAstiN
8th February 2010, 01:37 PM
توماس اديسون دو هزار آلياژ مختلف را برای اختراع لامپ آزمايش کرد.وقتی هيچکدام از اين مواد در آزمايش درست جواب ندادند.دستيار او با ناراحتی گفت بيهوده است ما هيچ چيز جديدی ياد نگرفتيم. ولی اديسون با اطمينان جواب داد:نه، ما پيشرفت کرده ايم ما اکنون ميدانيم که دو هزار آلياژ وجود دارند که نميتوانند در لامپ روشنائی ايجاد کنند!

AvAstiN
8th February 2010, 01:37 PM
مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد ، همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ، صدای زنگ تلفن به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت ، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد