ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : درس هایی از زندگی



*خانم معلم *
28th February 2015, 04:48 PM
عزیزدردانه شوهرش بود. نمی گذاشت آب تکان بخورد توی دل زنش. از احترام و محبت چیزی کم نداشت توی خانه آن مرد. گرچه زیبا نبود، قدبلند نبود، خانواده اش خیلی پایین تر از خانواده همسرش بودند و خیلی اختلافات معنایی دیگر.

یک روز بالاخره، یک آشنا کشیدش کنار و پرسید چه شد که این مرد اینقدر هوایت را دارد؟ چه کار کردی که اینقدر خاطرخواهت شد. گفت ازدواجمان که هدیه خدا بود. ولی بعد ازدواج همه تلاشم را کردم تا نعمتی که خدا داده را حیف نکنم. شدم زن زندگی و حالا مرد بی توجه به ظاهر و تحصیلات، عاشقانه می پرستدم. بعد فکری کرد و گفت:

تازه عروسی کرده بودیم. یک روز دخترخاله هایم قرارگذاشتند که بیایند دیدنم. اولین بار بود که به خانه ام می آمدند. به همسرم گفتم میوه و شیرینی بخرد برای پذیرایی.

آمد خانه با یک جعبه پرتقال ریز. فقط همین. ماندم چه کار کنم؟ به رویش بیاورم یا نیاورم؟ دوباره بفرستمش بیرون یا نه؟ سوال کنم یا نه. زدم به در بی خیالی و فکر کردم با همین وسایل توی خانه چطور از مهمان ها پذیرایی کنم. پرتقال ها خیلی ریز بود و نمی شد گذاشت جلو مهمان. آبشان را گرفتم. آرد و شکر و روغن هم داشتیم. خودم کیک پختم. اولین مهمانی عصرانه من با کیک و آب پرتقال برگزار شد و لبخند هم از لب هایم نیفتاد.

از فردا رفتار این مرد با من عوض شد!

بعد گفت: حالا فهمیدم که آن روز میخواست امتحانم کند. سربلند که بیرون آمدم، تصمیمش را برای همه روزهای بعدی زندگی گرفت. شدم تاج سرش.

*************
نمیگم همه رفتارهای درست و غلط همسرتون همچین ریشه هایی داره. نمیگم مردها همیشه درحال ارزیابی ما هستند. نمیگم اشتباه نمیکنن، تنبلی نمیکنن، بی خیالی نمی کنن... فقط این داستان واقعی رو تعریف کردم که بگم همه مسایل رو جور دیگه ای هم میشه دید، تو موقعیت های حرص درآور یا وحشتناک اینجوری، یک دقیقه مکث کنیم، یک لحظه فکر کنیم. اگر امتحان همسرمان نباشد، شاید امتحان خدا باشد. خدا زیاد امتحان می کند صبر بندگانش را توی زندگی.

*خانم معلم *
2nd March 2015, 02:41 PM
داشتیم با دوستم در مورد تجربیات شوهر داری صحبت می کردیم. گفت:

یکی از دوستام به شدت با شوهرش مشکل داشت. خیلی خیلی بد اخلاق بود!
اما بچه هیأتی بود و محب اهل بیت.
گریه اش برای امام حسین قطع نمی شد.
ما میگفتیم گریه اش تو سرش بخوره!

با دوستم رفتیم سراغ استادمون.
مسائل رو به استاد گفتیم.
اونم خوووووووووووووووب گوش کرد.

بعدش گفت: اگر حضرت زهرا یه بچه ی فلج عقب افتاده داشته باشه، حاضری نگهش داری؟
گفت: بله خانم! رو چشمم نگهش می دارم!
- گفتی شوهرت بچه هیأتیه؟
- بله خانم!
- ببین دخترم! زندگی با آدم بد اخلاق سخته!
خیلی سخته اما اجر عجیبی داره! بچه هیأتی، بچه ی حضرت زهراس!
حالا حاضری با بچه ی بداخلاق حضرت زهرا زندگی کنی؟

دوستم می گفت: این دختر از اون روز، تا تونست به قول خودش به " بچه ی حضرت زهرا" ، محبت کرد.
با این نگاه، زندگیشو گذروند.
الان حدود 10 سال گذشته.
شوهرش میمیره براش!
اصلا زندگیش زبانزده!

با خودم گفتم:
خوش به حالش!
چه زندگی قشنگی!
زندگی که محورش، محبت حضرت زهرا باشه!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد