PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کلیداسرار(داستان های کوتاه وتاثیرگزار)



سروه74
26th February 2015, 10:09 AM
http://s4.picofile.com/file/8170510818/patch2image.jpg
مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟
خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!
مرد پاسخ داد: من چیزی ندارم که ببخشم…
خدا پاسخ داد: چرا!!!! محدود چیزهایی داری!
یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی!
یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی وحرف خوب بزنی!
یک قلب که می توانی بروی دیگران بگشایی!
چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی!
فقر واقعی فقر روحــــی ست.دل آدم ها خیلی ساده گرم میشود.



پدري فرزند خود را خواند

دفتر مشق او را كه بسيار تميز و مرتب بود نگاه كرد و گفت:
فرزندم چرا در اين دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتي و آن را كثيف نكردي؟
پسر با تعجب پاسخ داد:
چون معلم هر روز آن را نگاه مي كند و نمره مي دهد.
پدر گفت: دفتر زندگي خود را نيز پاك نگاه دار، چون معلم هستي
هر لحظه آن را مي نگرد و به تو نمره مي دهد.
ألَم يَعلَم بأنَّ اللهَ يَري
سوره: علق آيه: ۱۴
« آيا انسان نمي داند كه خدا او را مي بيند »


موعظه و نصیحت عامل تبعید به سامرا...
چون که انسان فراموشکار است و گاهی از نتیجه و حاصل کار‌ها غافل می‌شود، باید
با موعظه و نصیحت و امر به معروف و نهی از منکر، او را متذکر وظایف خود کرد
و به او هشدار داد که نتیجه عمل او چه خواهد شد و این یکی از شیوه‌های
تربیتی امام علی النقی الهادی (علیه السّلام) برای تربیت افراد بود.
آن حضرت همیشه افراد جامعه را با بیان نورانی و الهی خویش موعظه و
نصیحت می‌فرمود و آنان را متحوّل و متذکّر می‌ساخت؛
چنان که در روایت آمده است:
عباسی، پیشنماز دستگاه خلافت در مکه و مدینه، در حضور متوکل عباسی،
از شخصیت امام علی النقی الهادی (علیه السّلام) و خطر او در میان شیعیان
به شدت انتقاد کرد و از خلیفه خواست که او را از مدینه تبعید سازند و همین
گونه هم شد. هنگامی که امام علی النقی الهادی (علیه السّلام) را از مدینه
به سمت سامرا می‌بردند، بریحه با امام همراه بود و به حضرت چنین گفت:
« تو خود می‌دانی که عامل تبعید تو (به سامرا) من بودم.
با سوگند‌های محکم و استوار قسم می‌خورم که اگر شکایت مرا نزد امیرالمؤمنین
یا یکی از درباریان و فرزندان او ببری، تمامی درختانت را (در مدینه) آتش می‌زنم
و بردگان و خدمتکارانت را می‌کشم و چشمه‌های مزرعه‌های
تو را کور خواهم کرد و بدان که این کار‌ها را می‌کنم.
امام علی النقی الهادی (علیه السّلام) متوجه او شد
و در مقام موعظه و نصیحت به او چنین فرمود:

« نزدیک‌ترین راه برای شکایت از تو این بود که دیشب شکایت تو را نزد خدا بردم
و من شکایت تو را که بر خدا عرضه کردم، نزد بندگانش نخواهم برد.»
بریحه چون این سخنان حکیمانة و موعظه‌آمیز امام را شنید، به دامان حضرتافتاد و با تضرع و انابه تقاضای بخشودن کرد
امام نیز در جواب فرمود : تو را بخشیدم

سروه74
26th February 2015, 10:11 AM
چرا غیبت می کنید؟سراسر حیات مبارک حضرت امام خمینی (رحمة الله علیه) آکنده از شواهدی استکه بر سیره ی عملی ایشان در رعایت احکام امر به معروف و نهی از منکر تأکید دارد.گزیده حکایتی از چگونگی مواجهه و برخورد ایشان با منکرات اخلاقی و اجتماعی مورد اشاره قرار می گیرد :چرا غیبت می کنید؟
روشن است که یکی از شرایط قاضی در اسلام ،برخورداری از ویژگی عدالت است و اسلام قضاوت شخصی را که از امتیاز عدالت برخوردار نباشد ،به رسمیت نمی شناسد .ضمن این که ملکه عدالت نیز با تکرار گناه و معصیت قابل جمع شدن نیست. من در خدمت ایشان بودم که یکی از دوستان گفت :چرا این قضات دادگستری را که در میان مردم قضاوت می کنندبیرون نمی ریزید ؟ اینان که آدم های فاسقی اند . ایشان فرمودند :«چرا غیبت می کنید ؟ از کجا فهمیدید این ها فاسقند ؟» او گفت : اینان ریش خود را با تیغ می تراشند .امام پرسیدند :«از کجا می دانید ریش تراشیدن را حرام می دانند ،تا اینها فاسق شوند ؟»
گفت :شما فرموده اید که احتیاط واجب آن است که ریش را با تیغ نتراشیم . امامفرمودند :«از کجا فهمیدید که آن مقلد من هستند و از دیگری تقلید نمی کنند ؟مردم رابه عدم تقلید از من متهم نکنید .من اصول دین نیستم و چه کسی گفته آن ها باید از من تقلید کنند؟



حضرت موسی بن جعفر (ع)‌ از پدران خود نقل كرده كه حضرت
امیرالمومنین(ع) فرموده:
مردی نابینا از حضرت فاطمه(س) اجازه خواست كه به خانه او وارد شود،
حضرت فاطمه(س) خود را پوشاند.
رسول خدا (ص) پرسید: چرا خود را از او پوشاندی و رعایت حجاب نمودی؟
او كه تو را نمی بیند؟
حضرت زهرا(س) فرمود: اگر او مرا نمی بیند، من كه او را می بینم، به علاوه
این مرد نابینا بو را كه استشمام می كند.
آنگاه پیامبر فرمود: من گواهی می دهم كه تو پاره تن من هستی.
حضرت فاطمه(س) می فرمایند:
به پدرم گفتم: آیا اهل دنیا روز قیامت برهنه اند؟
پیامبر(ص) فرمودند: بلی، ای دخترم!
عرض كردم: آیا من هم برهنه ام؟
پیامبر(ص) فرمود: آری، شما هم، ولی آنجا كسی به كسی توجهی ندارد.
عرض كردم: چه قدر جای خجالت است آن روز مقابل خدای متعال.
هنوز خارج نشده بودم كه فرمود، اكنون جبرئیل آمد و به من گفت: ای محمد!
به فاطمه(س) سلام برسان و بگو: به جهت حیا و شرمش از خدا، خدا وعده
داد كه او را روز قیامت به دو حله از نور بپوشاند.







روزی مردی از خدا دو چیز درخواست کرد، یک گل و یک پروانه ، اما چیزی که
خدا در عوض به او بخشید، یک کاکتوس و یک کرم بود.
مرد غمگین شد،او نمی توانست درک کند که چرا درخواستش به
درستی اجابت نشده است.
با خود اندیشید و گفت: خدا بندگان زیادی داردکه باید به همه آن ها هم توجه کند
و مراقبتشان باشد، سپس تصمیم گرفت که دیگر در این باره سوالی نپرسید.
بعد از مدتی ، مرد تصمیم گرفت به سراغ همان چیز هایی برود که از خدا
خواسته بود و حالا به کلی فراموش شده بودند.
http://www.lindapuiatti.com/img/2003OlderAdd/night-heart-moon-shade-detail.jpg
در کمال ناباوری مشاهده کرد که از آن کاکتوس و پراز خار ، گلی بسیار زیبا روئیده
و آن کرم زشت هم به پروانه ای زیبا تبدیل شده است.

سروه74
26th February 2015, 10:12 AM
روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش



درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.

ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو.



اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.

حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت.



پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.

پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت



خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حالا می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.

ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو.



آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است.

هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت...

دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است!



رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه



ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟

ندا آمد:

ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج



شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های



عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟

پدر گفت:زمین.

فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟

پدر پاسخ داد: آسمان ها.

فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟

پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد



و گفت:فرزندم گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است.

فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟

پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود،



به ناگاه بغضش ترکید و گفت:



عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هر چه



هست، بزرگتر و عظیم تر است.

سروه74
26th February 2015, 10:14 AM
در مکتوب امام حسن عسکری(ع) به ابن بابویه قمی (ره) سه مرتبه
سفارش به نماز شب را می فرماید : «علیک بصلوه اللیل».

اینک برای نمونه چند اثر از آثار دنیوی و اخروی ذکر می گردد
سحر خیزی برای حفظ و صحت و سلامتی بدن خیلی نفع دارد
چنانچه از امیرالمومنین(ع) روایت شده کسی که زیاد می خوابد
خصوصا وقت سحر، سنگین و کِسِل است.

نماز شب نور چشم را زیاد و رزق را توسعه می دهد و موجی محبت می گردد.
در حدیث است که زنی آمد نزد حضرت صادق(ع) عرض کرد
ای پسر پیغمبر(ص) شوهرم مرا دوست نمی دارد چه کنم؟
حضرت فرمود : «علیک بصلوه اللیل» برو نماز شب بخوان.
پس از چندی خدمت حضرت رسید و تشکر کرد و گفت :
شوهرم از آن وقت هیچ کس را به اندازه من دوست نمیدارد
و گفت خدا رحمت کند زنی را که سحر برخیزد و شوهرش را بیدار کند
و همچنین مردی که برخیزد و زنش را بیدار کند و نماز شب بخوانند.








شخصی به پیامبر صلی الله علیه و اله عرض کرد:مرا راهنمایی کن!
پیامبر صلی الله علیه و اله فرمودند:زبان خود را کنترل کن.
بار دیگر آن شخص گفت:مرا راهنمایی کن!
پیامبر صلی الله علیه و اله همان جواب را بیان فرمودند.
بار سوم تقاضای راهنمایی کرد.
پیامبر صلی الله علیه و اله باز هم به او فرمودند:زبانت را کنترل کن.
عرض کرد:آیا این مسئله آنچنان مهم است که در هر سه بار مرا به آن توصیه فرمودی؟
پیامبر صلی الله علیه و اله فرمودند:وای بر تو! آیا جز آثار زبان،انسان را با صورت درون شعله های دوزخ می افکند؟!




امام صادق علیه السلام:دل حرم خداوند است، پس در حرم خدا كسى غير از خداوند را جاى ندهيد.

http://s1.picofile.com/file/7885742789/gonjeshk.jpgروزى سليمان گنجشكى را ديد كه به همسر خود مى‏گويد: چرا با من معاشرت نمي كني، اگر تو بخواهى من جايگاه سليمان را با منقار خود بلند مى‏كنم و آن را در دريا می ‏افكنم، حضرت سليمان از كلام او به خنده افتاد، سپس آن دو را فرا خواند و به گنجشك نر فرمود: آيا قدرت انجام كارى را كه ادّعا كردى، دارى؟ او گفت: خير، اى پيامبر خدا، ليكن مرد خود را براى همسرش بزرگ مى‏شمارد و نزد او لاف مى‏زند و عاشق را از بابت سخنانش سرزنش نمى‏كنند.سليمان به گنجشك مادّه گفت: چرا با او معاشرت نمي كني ، با آنكه او عاشق توست، او گفت: اى رسول خدا، او ادّعاى عشق مى‏كند، امّا براستى دوستدار من نيست و همراه من ديگرى را نيز دوست دارد. اين كلام گنجشك سليمان را متأثر كرد و او بشدّت گريست و تا چهل روز از مردم مفارقت نمود و در خلوت به مناجات با پروردگار خود پرداخت تا قلب خود را از محبّت غير خدا خالص كن.پی نوشت:
کاش انسان ها همانقدر که از ارتفاع میترسند،کمی هم از پستی هراس داشتند.حکمت۳۹۴ نهج البلاغه:بسا سخن که از حمله ی مسلحانه کارگرتر است.

سروه74
26th February 2015, 10:16 AM
دیشب هنگامی که دلم بسیار شکسته بود از نامردی های این مردم آدم نما

سرم را گذاشتم روی پاهای خدای مهربانم و آهسته گریستم

دستش را لای موهایم کردو بهم گفت دخترکم از چه ناراحتی بگو

بگو میخواهم مرحم دردت باشم بگو می خواهم سنگ صبورت باشم

دستانش را بوسیدم و گفتم خدای من قلبم را شکستند روحم را آزار دادند

و بی شرمانه به من ظلم کردند .

او خم شد و پیشانیم را بوسید و گفت عزیزم ناراحت نباش آنها قلب من را هم شکستند

منی که خدای آنهایم منی که بهترین ها را بهشان دادم مشکلی نیست

مانند من صبور باش ببین و ساکت باش بسپارشان به زمان

که این نیز میگذرد .

نمیدانستم چه بگویم بلند شدم و محکم بغلش کردم و گفتم

خدایا اگر تو را نداشتم چه میکردم در این دنیای نامردی ها

اگر تو کنارم نبودی چگونه می توانستم این همه خیانت را تحمل کنم

خدای مهربانم دوستت دارم .

او نیز درحالی که من را محکم در سینه خود میفشرد گفت

عزیز دلم من هم تو را دوست دارم حال در آغوش من بخواب تا تمام

غمهایت را فراموش کنی .

و من در آغوش گرم و مهربان او بخواب رفتم و دیدم واقعا وقتی او هست

دل به دیگری بستن برای چه ؟










وقتی سه دختر یزدگرد اسیر خلیفه ی دوم مسلمانان شدند به همراهزنان دیگر برای فروش به صف شدند، عمر فریاد برآورد پوشیه و نقاب ازصورت بردارند( آری پوشیه و نقاب) تا بهتر به فروش برسند.آنها ممانعت کردندو دست رد به سینه نماینده عمر زدند. از اینجا امیر المؤمنین(ع) وارد شدو مانع فروش آنها شد و به همراه زنان دیگر آنها را آزاد کرد.آنها به دلخواه خودشان شوهر برگزیدند و یکی ملکه امامت شد،قرین سید الشهداء گشت و امام سجاد(ع) را به دنیا آورد.نخواستی مرجانه - مادر ناپاک قاتل سید الشهداء - هم از این بوم بود!اما می دانم تو از جنس اوّلی. می دانم اول تاریخت را در حجاب کردندتا توانسته اند تو را بی حجاب کنند! اولین تاریخ نویسان ایرانِ تو ازفرزندان استرند، پس همه چیز را به تو نگفته اند، یکیش" عفاف مادرانت "چون مسلمانی ات را مؤکد است.








لقمان حكيم و خربزه تلخ!يکي از سرگذشت هاي لقمان حكيم اين است که يک بار لقمان را به اسيري برده و او را به خواجه اي (خواجه = مرد بزرگ. آقا) فروخته بودند و خواجه هر چه بيشتر در کارهاي لقمان نگاه مي کرد بيشتر به عقل و هوش و حکمت و دانش او ايمان پيدا مي کرد، به طوري که لقمان در نظر خواجه خيلي عزيز و محترم شده بود.کم کم کار به آنجا رسيد که خواجه، لقمان را مانند پسر و برادر خود دوست مي داشت و او را مانند همنشين و همدم خود مي دانست و سعي مي کرد در هر پيشامدي عزت و احترام لقمان را نگاه دارد و در سر سفره هم بهترين خوراک ها را به لقمان تعارف مي کرد و اين بود تا يک روز که از مزرعه براي خواجه يک خربزه نوبر تحفه آورده بودند.خواجه کارد را برداشت و پيش از آن که خودش خربزه را بخورد يک برش از خربزه را بريد و به لقمان تعارف کرد. لقمان آن را گرفت و خورد و از قيافه لقمان پيدا بود که از آن راضي است. خواجه خوشحال شد و باز هم يک برش ديگر از خربزه بريد و به لقمان داد. لقمان براي رعايت ادب آن را هم قبول کرد و مانند لقمه لذيذي خورد و تشکر کرد.
خواجه خوشحال تر شد و باز هم پاره اي ديگر از خربزه به لقمان داد و همين طور ادامه داد تا اينکه فقط يک برش از خربزه باقي ماند. خواجه با خود گفت: حالا ديگر مي توانم خودم هم از اين خربزه نوبر بخورم. اما همين که آن را خورد، فهميد که خربزه آفت زده و بسيار تلخ بوده است.حلق و زبان خواجه از تلخي خربزه سوخت و خيلي ناراحت شد و دهان خود را شست و بعد از لحظه اي به لقمان گفت: دوست عزيز، عجب خربزه تلخي بود و من نمي دانم چطور تو از اول تا حالا هيچ نگفتي و از تلخي آن حرفي نزدي. آخر اين که بردباري خيلي دشواري است.
لقمان جواب داد: بله، خربزه تلخ بود ولي من مدت ها از دست تو شيريني خورده ام و دلم راضي نشد از يک بار تلخي خربزه شکايت کنم. تو مرا گرامي داشتي، من هم تو را عزيز داشتم. من هميشه به مردم نصيحت مي کنم که در برابر خوبي هاي ديگران حق شناس باشند، چگونه ممکن است خودم به نصيحت خود عمل نکنم؟

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد