PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دانشگاه آزاد اسلامی واحد نخبگان !! "داستان"



Capitan Totti
25th February 2015, 01:17 PM
درود بر شما

ابتدا ! من دانشگاه آزادی نیستم ولی دانشگاه آزادیا رو دوست دارم !

با توجه به اینکه دانشگاآزاد در هر نقطه ازین کشور یک شعبه دارد !

گفتم اسم داستان "مشوش" جدیدمو !! بدین اسم بزارم !

با این تفاوت که بجای اساتید و دانشجویان؛

از شخصیت ها"کاربران" نخبگان در داستان

خیالی و مشوش !! ام استفاده خواهم کرد !!

پیشنهادی ! انتقادی ! تخریبی ! تعریفی !http://forum.hammihan.com/images/smilies/favorite/fav8.gif و هرچیزی در مورد این جستار باشد

با گوش باز ! "روی باز بود دیگه؟!" پذیرا هستم!

ضمنن دوستان اگر خواستید شما نیز در رابطه با این موضوع داستان بنویسید !

Capitan Totti
25th February 2015, 01:30 PM
داستان یکم !

کلاس درس موسیقی استاد الماس پارسی ! انتهای سالن دست چپ

برپا شده... ؛

استاد ؛ بنا رو بر امتحان سختی !! گذاشته

من با موهای ژولیده و سر و وضعی نامرتب !! قصد ورود بدون اجازه

و آروم !! به کلاس رو داشتم...؛ پدرام "++" با دیدن من بشکل کماندویی

دستشو بالا برد و با صدایی آروم گفت استاد...؛ تیمسار دادبین اومد تو !

زیر لب به پدی غر غر میکردم که استاد ؛ فرمود دادبین !

گفتم بله استاد !

گفت بیا پا تخته !

یعنی اون لحظه پدرام دم دستم بود؛ طی چند مرحله گوشش اشو جدا میکردم!

و میزاشتم رو تخته سیاه !"سفید!"

خلاصه رفتم و من من کنان ؛ و با صدای نحیفی !! گفتم بپرسید استاد !

الماس پارسی؛ تاریخچه ی موسیقی راک رو از این حقیر پرسید

بنده طی یک حرکت مدبرانه !! موضوع رو به جنگ داخلی بلغارستان!

ربط داده و مدام در حال سخن گفتن بودم !

که سیده زهرا ! victor ؛ ازون ته کلاس طی سخنانی درس خوانانه !! از من انتقاد کرد

و به جهت ضایع کردن این حقیر ! توضیحاتی در باب موسیقی راک داده

و دست به سینه ایستاد و بشکل این شکلک!http://forum.hammihan.com/images/smilies/favorite/fav49.gif

خود را به استاد پارسی نشان داده؛ بلکم نمره ای به او و منفی ئی به من دهد !

و شد آنچه پدرام و زهرا میخواستند !!

درین حین رئیس دانشکده ؛ استاد ماری مریم! ؛ یهو وارد کلاس شد

و استاد رو به گفتگو دعوت کرد !

اینجا بود که کلاس متشنج شد !

مجید جی سی از سفرنامه ی جولان و بیروت میگفت !

و از شکست های عشقی اش !

و نیلوفر "توت فرنگی" و آبجی مونا! "سونای" از سخنان جی سی بر آشفته و بر او خرده گرفتند

که چرا در شکست عشقی 27 ام ات ؛ دل آن جوانک لبنانی را شکسته ای؟!

بنده که نظاره گر این قضیه بودم؛ لوله ی خودکار خودمو از کیفم در آورده

و طی اقداماتی موذیانه؛ به سمت گوش محمد "م.محسن" شلیک میکردم!

محمد که در حال درس خواندن بود ! عینک خود را بر چشمانش چسپانیده

گاه؛ سرش رو بر میگردوند تا عامل تیر اندازی رو شناسایی کند !

اما هیچوقت موفق نمیشد !

"کماندو بودمآ !"

...!

ادامه ی داستان در قسمت های بعدی http://forum.hammihan.com/images/smilies/favorite/fav29.gif

Capitan Totti
25th February 2015, 01:54 PM
پیش نهاد

انتقاد !

منتظرم ![nadanestan]:|

تووت فرنگی
25th February 2015, 01:55 PM
پیش نهاد

انتقاد !

منتظرم ![nadanestan]:|




به چگونگی پایان داستان تون هم فکری کرده اید ؟

"VICTOR"
25th February 2015, 02:07 PM
که فاطمه؟! victor ؛ ازون ته کلاس طی سخنانی درس خوانانه !! از من انتقاد کرد

و به جهت ضایع کردن این حقیر ! توضیحاتی در باب موسیقی راک داده

و دست به سینه ایستاد و بشکل این شکلک!http://forum.hammihan.com/images/smilies/favorite/fav49.gif

خود را به استاد پارسی نشان داده؛ بلکم نمره ای به او و منفی ئی به من دهد !

و شد آنچه پدرام و فاطمه؟ میخواستند !!


smilee_new1 (14)


خیلی خوب هست ، ادامه بدین sh_dokhtar15 تا پیری و ...
من حضور داشته باشم در اکثر قسمت ها لطفاً که دنبال کنم داستان رو [sootzadan][nishkhand]

هر چی علاقه ای به این اسم ندارم (با عرض پوزش از همګی البته sh_omomi14) هی به من بګین فاطمه! sh_dokhtar11
اسمم رو که در پروفایل دیدین قبلاً !!! sh_omomi96 سیده زهرا هستم ، بعله sh_omomi51

Capitan Totti
25th February 2015, 02:15 PM
به چگونگی پایان داستان تون هم فکری کرده اید ؟

ال درود![sootzadan][golrooz]

چون داستان طنز آلود هست ! "البته بیشتر مسخره آلود هست!"

میشه تا مرحله ی گرفتن مدرک !! و رسیدن به نتایج خوب !! و فرهنگی ئی ادامه اش داد ![golrooz]



smilee_new1 (14)
طی سخنانی درس خوانانه؟ اون هم در باب تاریخ؟ من؟ شی شده (به قول چه ی فامیل دور) ؟ [nishkhand]

خیلی خوب هست ، ادامه بدین sh_dokhtar15 تا پیری و ...
من حضور داشته باشم در اکثر قسمت ها لطفاً که دنبال کنم داستان رو [sootzadan][nishkhand]

هر چی علاقه ای به این اسم ندارم (با عرض پوزش از همګی البته sh_omomi14) هی به من بګین فاطمه! sh_dokhtar11
اسمم رو که در پروفایل دیدین قبلاً !!! sh_omomi96 سیده زهرا هستم ، بعله sh_omomi51

ال درود![golrooz][nadanestan]

بله ! کوشش است بیشتر کاربران فعال نخبگان ؛ جزء نقش ها باشند ! و در کلاس درس !

تصحیح شد[sootzadan]

پدرام++
25th February 2015, 02:23 PM
عالی بود پدر فقط نقش منو بیشترو بیشتر کنین[nishkhand]
حیف داستان قبلی نشد اجرا شه اونجا یه خانواده داشتیم یه عالمه خاهر و من تک پسر[fardemohem]
در کل همه چی خوب بود سپاس . میتونیم داستانو تو فضاهایی مثه خابگاه پسرا ، اردو ، سلف دانشگا و...اینا هم ببریم بنظرم خوب بشه

Capitan Totti
25th February 2015, 08:32 PM
عالی بود پدر فقط نقش منو بیشترو بیشتر کنین[nishkhand]
حیف داستان قبلی نشد اجرا شه اونجا یه خانواده داشتیم یه عالمه خاهر و من تک پسر[fardemohem]
در کل همه چی خوب بود سپاس . میتونیم داستانو تو فضاهایی مثه خابگاه پسرا ، اردو ، سلف دانشگا و...اینا هم ببریم بنظرم خوب بشه


الدرود !

داستان قبلی هنوزم بحالت استند بای !! مونده رو هوا

Capitan Totti
25th February 2015, 09:01 PM
داستان دوم !

درین حین که بنده در حال اذیت کردن سایر دوستان بوده ام !

به ناگه لوله خودکارم به سمت یک فرد بی جنبه بنام معصومه "masoume92" کج شد

و تعدادی گلوله !! بر ایشان اصابت کرد !

او در حرکتی آمیخته به عصبانیت شدید ویولون خود را به سمت من پرتاب کرد

اما قضا و قدر الهی از اصابت آن به بنده جلوگیری کرد و یک راست بر صوت سلی ناز "solinaz" اصابت کرده

و ایشان با فریادی آتشین نسبت به این روند اعتراض خود را بیان کرده

و درین حین استاد پارسی ؛ به کلاس برگشته و با لحنی تند ؛ فرمود چه خبرهههههه !

سیده زهرا باز هم اندر خودشیرینی فرو رفته و اول تا آخر داستان را شرح داده

و استاد؛ با نگاهی تامل انگیز ! مرا خفه کرد !

و گوش معصومه را پیچانید و دستی بر سر سلی ناز کشید !

درین حین؛ سروه "سروه73" در حال گفتگو با نیلوفر بوده و از مسائل اقتصادی و سیاسی موجود

ابراز گلایه کرده و ا طی اقدامی خود سرانه کلاس رو ترک کرد !

نیلوفر که ازین روند ؛ بسیار متعجب گشته ؛ با شکلی شبیه این شکلک[taajob]

رو به سلی ناز کرده و نسبت به اتفاقات اخیر از وی سوالاتی پرسید !

نیلوفر : خوبی؟!

سلی ناز : نه:(

نیلوفر: چرا ؟

سلی ناز : نمیدونم :((

پدرام با دیدن این صحنه جامه دریده و بسوی کمیته ی انظباتی دانشگاه ره سپار شد !

در راه مونا را دید که آمپولی در دست ! بدنیال موشی سپید رنگ ! افتاده و آن را تهدید به افشاگری

و مرگ بهمراه درد ! میکرد !

پدی؛ رو به سوی موش نهاده و با حرکتی تکاوری ؛ موش را گرفته و به سمت کلاس پرتاب نمود !

مونا ازین حرکت بسیار بر آشفت و با گرز گران خود " کیف دستی!" بر پیکره ی پدی کوفته و وی را از دو ناحیه ی

معده و صفرا ! مصدوم نمود !

وقتی محسن "مهابادی زاده "! که مسئول کمیته ی انضباتی بوده ! این حرکت را بدید

من و پدی را احضار کرد !

من نمیدونم من این وسط چیکارم !!

ولی بهرحال ! با گام هایی بلند سوی کمیته ی انظباتی روانه گشته و خود را به دست تقدیر سپردیم...!

سلی ناز و نیلوفر و زهرا و مونا وقتی چنین دیدند ؛ بر آشفتند و از استاد پارسی خواستند

برای ما وساطتت کند !

چهره ی من و پدی[taajob][sootzadan][khanderiz]

چهره ی استاد پارسی[hoshdar][nadanestan]

چهر ی سلی ناز[nadanestan]

چهره ی نیلوفر[golrooz]

چهره ی زهرا[khabalood]

چهره ی مونا[esteress]

بهرحال؛ پارسی با وساطتت خود ؛ بر نگر و نگرش محسن ؛ تاثیر بخشید

و من درمانده !! و پدی و حسن؟ "312" از آنجا رهایی یافتیم !

حسن از کجا وارد قصه شده نمیدونم !

ادامه ی داستان در پست بعدی...

سروه74
25th February 2015, 09:23 PM
داستان دوم !

درین حین که بنده در حال اذیت کردن سایر دوستان بوده ام !

به ناگه لوله خودکارم به سمت یک فرد بی جنبه بنام معصومه "masoume92" کج شد

و تعدادی گلوله !! بر ایشان اصابت کرد !

او در حرکتی آمیخته به عصبانیت شدید ویولون خود را به سمت من پرتاب کرد

اما قضا و قدر الهی از اصابت آن به بنده جلوگیری کرد و یک راست بر صوت سلی ناز "solinaz" اصابت کرده

و ایشان با فریادی آتشین نسبت به این روند اعتراض خود را بیان کرده

و درین حین استاد پارسی ؛ به کلاس برگشته و با لحنی تند ؛ فرمود چه خبرهههههه !

سیده زهرا باز هم اندر خودشیرینی فرو رفته و اول تا آخر داستان را شرح داده

و استاد؛ با نگاهی تامل انگیز ! مرا خفه کرد !

و گوش معصومه را پیچانید و دستی بر سر سلی ناز کشید !

درین حین؛ سروه "سروه73" در حال گفتگو با نیلوفر بوده و از مسائل اقتصادی و سیاسی موجود

ابراز گلایه کرده و ا طی اقدامی خود سرانه کلاس رو ترک کرد !

نیلوفر که ازین روند ؛ بسیار متعجب گشته ؛ با شکلی شبیه این شکلک[taajob]

رو به سلی ناز کرده و نسبت به اتفاقات اخیر از وی سوالاتی پرسید !

نیلوفر : خوبی؟!

سلی ناز : نه:(

نیلوفر: چرا ؟

سلی ناز : نمیدونم :((

پدرام با دیدن این صحنه جامه دریده و بسوی کمیته ی انظباتی دانشگاه ره سپار شد !

در راه مونا را دید که آمپولی در دست ! بدنیال موشی سپید رنگ ! افتاده و آن را تهدید به افشاگری

و مرگ بهمراه درد ! میکرد !

پدی؛ رو به سوی موش نهاده و با حرکتی تکاوری ؛ موش را گرفته و به سمت کلاس پرتاب نمود !

مونا ازین حرکت بسیار بر آشفت و با گرز گران خود " کیف دستی!" بر پیکره ی پدی کوفته و وی را از دو ناحیه ی

معده و صفرا ! مصدوم نمود !

وقتی محسن "مهابادی زاده "! که مسئول کمیته ی انضباتی بوده ! این حرکت را بدید

من و پدی را احضار کرد !

من نمیدونم من این وسط چیکارم !!

ولی بهرحال ! با گام هایی بلند سوی کمیته ی انظباتی روانه گشته و خود را به دست تقدیر سپردیم...!

سلی ناز و نیلوفر و زهرا و مونا وقتی چنین دیدند ؛ بر آشفتند و از استاد پارسی خواستند

برای ما وساطتت کند !

چهره ی من و پدی[taajob][sootzadan][khanderiz]

چهره ی استاد پارسی[hoshdar][nadanestan]

چهر ی سلی ناز[nadanestan]

چهره ی نیلوفر[golrooz]

چهره ی زهرا[khabalood]

چهره ی مونا[esteress]

بهرحال؛ پارسی با وساطتت خود ؛ بر نگر و نگرش محسن ؛ تاثیر بخشید

و من درمانده !! و پدی و حسن؟ "312" از آنجا رهایی یافتیم !

حسن از کجا وارد قصه شده نمیدونم !

ادامه ی داستان در پست بعدی...





ولی من سروه74ام[negaran]
(حالاخودمونیم ولی من نقشم کمرنگ بود)
ولی بازم ممنون

"VICTOR"
25th February 2015, 09:43 PM
[khande]

[tashvigh]

خیلی خوبه...

عاما!!!

اینجانب پیشنهاد می کنم یه سری نکات ریز، جهت فرهنگ سازی هم درش جای بدید [cheshmak] [golrooz]

Capitan Totti
26th February 2015, 01:33 PM
ولی من سروه74ام[negaran]
(حالاخودمونیم ولی من نقشم کمرنگ بود)
ولی بازم ممنون

الدرود !

73 بهتر تره[sootzadan]

پر محتوا بود عوضش ![sootzadan]

[khande]

[tashvigh]

خیلی خوبه...

عاما!!!

اینجانب پیشنهاد می کنم یه سری نکات ریز، جهت فرهنگ سازی هم درش جای بدید [cheshmak] [golrooz]

اگر یه کم قابلیت خنداندن داشته، به نصف اهدافم رسیدم!

ابتدا باید خنداند و سپس فرهنگ سازی کرد !

سروه74
26th February 2015, 02:09 PM
[bihes]
ولی من ازسیاست خوشم نمیاد
توبیوگرافیمم نوشتم

Capitan Totti
26th February 2015, 11:19 PM
داستان سوم

امروز اصلا حوصله ی کلاس رو ندارم!

دم خیابون وایستادم و منتظر اتوبوس دانشگاه !

ترمز کرد ! سوار که شدم ؛

اتوبوس بنز قدیمی با راننده ی سیگاری و ژولیده با کلاهی پهلوی و تفکراتی داش مشتی ئی !! اسمش مجتبی بود"m.g.s.t.r"

من : درود !

مجتبی : ال درود!

من:[tafakor][taajob]

اون:[sootzadan]

من : تا خواستم سخنی بزبان بیارم !

آقا مجی ؛ زد رو تخته گاز و بنده طی حرکتی خودجوش! به عق رانده شده و بر کف اتوبوس پخش شدم!

نسکافه ی مونا؛ بر صورتم پاشید !

آبمیوه ی نیلوفر بر دماغم اصابت کرد !

نی اش ؛ رفت داخل بینیم[taajob2]:|

کیک زهرا ؛ بر چشمانم پاشیده شد !! و چشمانم لحظاتی نمی دید !

و از سایر اتفاقات بی خبر بودم!

چشمانم که باز شد ؛ چند برگه از جزوات حمیرا و بارون "homeyra Baro0on" بر صورتم فکنده شد[nadanestan]

من که بدلیل بی حوصلگی امروز ؛ نای بلند شدن نداشتم متوجه ایستادن اتوبوس و سوار شدن

فردی بنام فاطیما ! "*Fatima" " شدم ! و تا اومدم به خود بیام ؛ پاشنه ی دراز و سفت کفش اش را بر روی دستم دیدم!

قیافه ی من : :((

قیافه فاطیما : [nadidan]

قیافه ی من :[esteress]

قیافه فاطیما : :| پاشو دیگه لوس اه اه !

درین حین سروه؛ رو به سوی مجتبی نبود و فرمود آقای راننده

راننده : بعله !

سروه : دستی بزن به دنده !

مجتبی : بعله !

سروه : و از سمت راست برانید[sootzadan]

من :[asabani]

سروه:[bamazegi]

مونا :[nadidan]

سلی ناز:[narahatish]

بر چهره ی سلی ناز نگریستم دریافتم که کاسه ای زیر قابلمه است[taajob2]

آری آری ؛ او طی مرحله ی نقاهت از آشنایی به عاشقی بود ![sootzadan]

تا خواستم بررسی کنم چه بوده و چه شده؛ همه بشکل کماندویی از در و پنجره ی اتوبوس پیاده شده

و رو به سوی کلاس نهادند !

کلاس را که رسیدیم ؛ نرگس "mogan" قبل از همه در آنجا بود[taajob]

آیا او دیشب درینجا خوابیده؟[tafakor]

با ما همراه باشید تا به سوال شما پاسخ دهم!

درین فکر بودم که ناگه رئیس دانشگاه ماری مریم بر پشت گردنم پس گردنی ئی آب دار کوباند !

و بر صندلی بنشستم !

مونا و سلی ناز بر مواضع خود تاکید میکردند !

حال نمیدانم مواضع اشان چه بود؛ هرچه بود تاکیدشان را مطمئنم !

خلاصه رویم را بر ضلع جنوب غربی کلاس تکان دادم

بارون و حمیرا را دیدم که بر یکدیگر اخم نموده و نسبت به مواضع هم منتقد بودند !

حال نمیدانم از چه ! ولی مطمئنم[sootzadan]

سرم را تکان داده و ضلع شمال غربی را کنکاش نموده و صحنه ای فاجعه بار دیدم !

کاپلو "capello" بر میز نشسته بود و بر آیینه ای که پدرام بر دست داشت نگریسته و نسبت به چهره ی خویش منتقد بود !

پدی دستی بر صورت او کشید و بوسه ای بر چهره ی او زده و به ناگه دامن از بر کشید و رفت به ؛ به ؛ به

سمت راننده !! آری آن آیینه ی زیبایی راننده بود !

استاد امروز کلاس ما ؛ کسی نبود جز !! جز !! جز !! حدس بزنید دیگه !

همون پارسی ,

استاد بر تخته سیاه "سپید !" جمله ای بنوشت و از ما خواست آنرا تفسیر کنیم !

جمله

" اسم ! بهتر است یا ثروت؟! "

البته نمیدونم دقیقا این بود یا نه !

ولی خب ؛ 10ثانیه طول نکشید که سلی ناز دستش را بالا برده و از استاد خواست که اجازه ی شرفیابی !

به کنار ساحت مقدس تخته سیاه را بدهد !

او رفت...

بی صدا رفت ! رد پایش پاک شد...!

آری رد پایش که با گل و لای آمیخته بود پاک شد !

خواند انشایش را !

" قطعا اسم !"

استاد: هوم؟![tafakor]

سلی ناز : اهم[khejalat]

من :[soal]

استاد اخمی کرد و یک عدد صفر ! بدو داده و نفر بعدی را صدا کرد !

مونا...

او بر پای تخته سیاه رفته و موضوع را کنکاش نمود !

مونا : به درستی که در جامعه ی بشری این سوال فلان است و فلان و...
.
.
.
.
.
.
پس بر اساس این محتوا؛ اسم بهتر از ثروت است !

پارسی : آفرین !

مونا : مرسییییییییییی[nishkhand]

پدرام : :(

آخه یکی نیست به این پدرام بگه؛ حسود ؛ معتاد ! کلوپ شبانه !

به تو چه آخه ؟!

درین حین که ذهنم این سخنان را میگفت؛ گوش چپم مورد اصابت یک گلوله ی خودکاری قرار گرفت

رویم را بدانجا دوخته و دیدم کار کار حمیراست :|

یعنی من موندم آ !

خلاصه از فرط بی حالی و خستگی به خواب عمیقی فرو رفته و بر خواب تعدادی راسو دیدم !

راسو ها بمانند دیو های دو سر بر من حمله میبردند !

به ناگه ؛ نرگس از آنجا در آمد و با گرز گرانی بر سر من کوفت:|

اول که آنجا کجاست؟!

دوم؛ منو نباید میزد ! راسوها چی بودن پس؟

خلاصه خیلی خسته و کوفته ام و سر در گم !

داستان رو بعدا ادامه میدم ![sootzadan][golrooz]

mogan/k
27th February 2015, 09:21 AM
سلام خوبه ادامه بدید
کلاس را که رسیدیم ؛ نرگس "mogan" قبل از همه در آنجا بود[taajob]

آیا او دیشب درینجا خوابیده؟

فقط باید بگم
من اکثر اوقات خیلی دیر میرسم به کلاس.[shaad]

Capitan Totti
27th February 2015, 12:36 PM
دوستان ؛ انتقاد ![sootzadan][ghahr]

تووت فرنگی
27th February 2015, 12:46 PM
دوستان ؛ انتقاد ![sootzadan][ghahr]



من نیز از سیاست دل خوشی ندارم آقای علی ...[esteress]
با توجه به علایق دوستان بنویسید ..
باید موضوع را شاخه و برگ بیشتری داده و درون مایه تنوع بیشتری داشته باشد ...

اگر چنین ادامه دهید بنظرم تکراری و کسالت آور می شود :)
باشد که موفق باشید .

Capitan Totti
27th February 2015, 12:48 PM
من نیز از سیاست دل خوشی ندارم آقای علی ...[esteress]
با توجه به علایق دوستان بنویسید ..
باید موضوع را شاخه و برگ بیشتری داده و درون مایه تنوع بیشتری داشته باشد ...

اگر چنین ادامه دهید بنظرم تکراری و کسالت آور می شود :)
باشد که موفق باشید .

الدرود!

سیاست که تکذیب میکنم!

سیاستی در این داستان حداقل وجود نداره

اما در مورد موضوع و نوع بیان ؛ تایید میکنم و تغییر خواهم داد

سپاس[golrooz]

تووت فرنگی
27th February 2015, 12:55 PM
الدرود!

سیاست که تکذیب میکنم!

سیاستی در این داستان حداقل وجود نداره

اما در مورد موضوع و نوع بیان ؛ تایید میکنم و تغییر خواهم داد

سپاس[golrooz]



نه نه !
آنجا که نوشته بودید نیلوفر و خانوم سروه در مورد موضوعات سیاسی بجث می کنند من ترجیح می دارم بجای سیاست و پیرامون سیاست در مورد هوا و میزان گوگرد کلان شهر ها حرف بزنم ...[cheshmak]
در داستان شما نباید شخصیت ها صرفا یک نام باشند بلکه باید تعامل و گفتگوی بین اشخاص نزدیک به خود دوستان باشد و از خصوصیت های اخلاقی چشمگیر هر کاربر که باعث تاکید و زیبایی بیشتر می شود استفاده کنید ..
و اینگونه نوشته ها در سایت وقتی خوب است که با داستان شما کاربران از یکدیگر یک شناخت نسبی پیدا نمایند و نه بلکه تنها جنبه خنده و طنز داشته باشد ...
..
انتقاداتی بود که برای خواندن ادامه رغبت بیشتری پیدا کنم.:)

"VICTOR"
27th February 2015, 01:11 PM
به نظر من اینکه متضاد با شخصیت حقیقی هم باشیم جذابیت دیگه ای داره، نقشی رو تجربه می کنیم در داستان که در واقعیت شبیه اون نیستیم... و این هم می تونه دلیلی باشه برای انگیزه ی بیشتر جهت مطالعه...

اما خب نظر نیلوفر خانم هم خوب هست [cheshmak]

سروه74
27th February 2015, 01:12 PM
ممنون کاپیتان جان
اگه میشد سرکلاس یخورده کل کل کردن بچه هاباهم [golrooz] بیشترباشه خیلی بهتربود

Capitan Totti
28th February 2015, 09:56 PM
داستان چهارم

امروز در حین ورود به دانشگاه, توسط مصطفی ! "Admin"

سوال پیچ شدم

مصطفی : اسم ؟

من : هوم...؟http://forum.hammihan.com/images/smilies/new/175.gif

مصطفی : هوم و زهر هلاهل !! اسمت چیه مردک؟!

من : منکه از لحن صدای او ترسیده بودم علی اکبر[taane][esteress]

مصطفی : الخخخخ[bamazegi][sootzadan]

من :[nadanestan]

مصطفی : ئه تویی !! برو تو برو تو !

من : خب میگی چی شده ؟

مصطفی : هیچی خواستم یکم بخندم !

من : http://forum.hammihan.com/images/smilies/angry/-2-28-.gif خب خودتم بیا بریم تو !

درین حین که داشتیم راه میرفتیم !

واااااااای مصییی! (با فریاد و یهویی! ) ؟؟[fardemohem][bietena]

چهره ی مصطفی : http://forum.hammihan.com/images/smilies/angry/2mo5pow.gif

چهره ی من :http://forum.hammihan.com/images/smilies/happy/-2-32-.gif

مصطفی : http://forum.hammihan.com/images/smilies/angry/%2854%29.gif چی شد ؟

من : هیچی یه کم بخندیم اول صبحی !http://forum.hammihan.com/images/smilies/happy/coffeescreen.gifhttp://forum.hammihan.com/images/smilies/happy/%285%29.gif

مصطفی : http://forum.hammihan.com/images/smilies/gholi/26.gif

خلاصه گذشت و گذشت و گذشت !

وقتی وارد کلاس شدیم ؛ پدرام در حال خمیازه کشیدن بود !

و سلی ناز با پرتاب یک عدد گچ !! بر دهان وی ؛ 3امتیاز بگرفت !

داستان ازین قرار بود که سلی ناز و نیلوفر و حمیرا و زهرا و نرگس و زهره "zoh_reh ! ؛

مسابقه ی پرتاب گچ به داخل دهان خمیازه کنندگان رو برگزار کرده بودند !

دور اول این مسابقات با این نتایج به پایان رسید !

نفر اول :سلی ناز , پرتاب نخست ؛ برخورد به دماغ پدرام ؛ 2 امتیاز !

پرتاب دوم؛ برخورد به چشم او ! : 5امتیاز منفی !

و پرتاب سوم؛ داخل دهان وی ! 3 امتیاز !

در مجموع صفر امتیاز قهرمان !

نفر دوم؛ نیلوفر؛ پرتاب یکم ؛ برخورد به گوش پدی! 2امتیاز منفی!

پرتاب دوم؛ برخورد به لب پدی ! 2 امتیاز !

مجموع یک امتیاز منفی !! و دوم !

نفر سوم ؛ زهره !! پرتاب یکم ؛ و دوم ؛ نمیدونم کجا خورده بود !

منفی دو امتیاز ! و سوم !

چهارم و پنجم و ششم ! حمیرا و نرگس و مونا هم به حد نصاب نرسیده !

خلاصه ما بنشستیم ! و اندکی پدی را دلداری دادیم!

مونا در راه ورود به کلاس توسط سروه و سلی ناز ! ربوده شده بود

و مشق شب !! وی را گرفته و او را رهانیده بودند !

حمیرا ؛ در میز نخست نشسته بود و تکالیف دیشب اش را می نوشت...

نیلوفر و زهرا نیز در حال بحث راجع به شعر نو و شعر کلاسیک بودند !

نیلوفر : گهی رنج بردم درین سال یک

دانشگاه آزاد زنده کردم بدین ترم دو !

زهرا : بسی زین بر پشت بسی پشت بر زین

دانشگاه آزاد زنده کردم بدین ترم سه

هوم؟!

من که نمی فهمیدم چی میگفتن !

باز هم استاد دیر کرده !

سعید "رضوس" پیشنهاد بازی فوتبال را به ما داد !

انهم فوتبال مختلط !

وای وای...؛ یعنی این سعید پیش خودش چی فکر کرده ؟!

کلوپ شبانه !!مختلط ! بگم...؟! بگم...؟!

سخن وی توسط مینا "نارون1" وتو شد !

مجید "جی سی" ؛ پیشنهاد ورزش دو و میدانی رو داد !

آخه یکی نیست به این بگه؛ تو کلاس بدوئیم...؟!

کلوپ شبانه !! 48ساعت یه سره بیدار ! بگم...؟ بگم...؟!

سخن وی توسط زهره وتو شد !

مینا "نارون1" پیشنهاد بازی کاراته را داد !

آنهم مختلط !

که ابتدا با نظر مخالف بنده روبرو شد که پس از ان توسط سلی ناز به مرگ تهدید شدم!

و رای "ممتنع" دادم!

مسابقه شروع شد !

مونا در مقابل سلی ناز !

هنوز داور مسابقه "نیلوفر" سوت اغاز بازی را نزده بود

که مونا با حرکتی کماندویی سلی ناز را نقش بر زمین کرده و زبان سلی ناز آویزان تخته سیاه شد!

بر اساس رنکینگ !! :))

من و مجتبی "مجتبی ! برادر ادمین !" با هم روبرو شدیم!

نیلوفر سوت رو زد و بنده با پوتین بر شکم مجی رفته و وی را ناکار کردم!

مجی با صدای هورای هوادارانش ؛ که ظاهرا از غزه و بیروت تشریف آورده بودند !

و به زبان عربی سخن میگفتند !! و بمانند فیلمهای هندی بلند شده

و مدام مرا میزد !

وقتی موسیقی متن ؛ تموم شد ! مجی بیهوش شد !

و بنده بر وی حرکتی کماندویی انجام داده و وی در دم جان داد !

گردان های قسام !! ؛ با شنیدن این قضیه به دنبال من افتادند !

من هم فرار میکردم و نفس نفس زنان !

تا اینکه به بالای کوهی رسیدیم ؛ برخی از سلفی های فلسطینی نیز با چاقوها و

شمشیرهایی بدنبالم بودند درین لحظه از بلندی افتادم پایین !

یهو از خواب پا شدم !

آخیش !! همش خواب بود !http://forum.hammihan.com/images/smilies/gholi/29.gif

دینگ دینگ دینگ !

صدای ساعت بود !!

بیدار شدم و بشکل تکاوری آماده ی رفتن به دانشگاه شدم !

در راه ؛ مصطفی را دیدم و سلام کرد ! و من ترسیدم و هیچی نگفتم !

جلوتر که رتم سروه را دیدم و خواست سلام کنه ؛ ترسیدم !! و ازونور رفتم !

مونا رو دیدم ؛ یواش برگشتم اینور !! تا اون رد بشه !

پدرام ؛ ازونور رد شد و در حال خمیازه کشیدن !

وای وای! خواستم فرار کنم که استاد حسنعلی "جناب سروان گل امون" داشت به طرفم میومد !

من درماندهو عاجز ![esteress]

ایستادم و به ایشان احترام گذاشته و درود فرستادم !

و کیف را از وی گرفته و تا دم اتاقش وی را رسانیدم !

حسنعلی ؛ کیف را از من گرفت و بدون هیچ تشکری! گفت آفرین !

برو دیگه

با هزار ترس و لرز داشتم به طرف کلاس میرفتم که سروه و زهرا ؛ نیلوفر را گرفته

و او را تهدید میکردند !! نیلوفر از من تقاضای کمک کرد !

اما من ترسیدم و در رفتم !

هنوز قیافه ی اون داعشیا رو یادم نرفته ! :((

خلاصه با هزار سلام و صلوات وارد کلاس شدم !

پدی دستی بر کتف ام کشید و گفت سلام علی !

من او را نگریستم و ترسیدم !

و آروم گفتم سلام !

پدی خواست حرف بزنه که استاد پارسی وارد کلاس شد !

بچه ها بحث امروز فرهنگ استفاده از اموال عمومی است !

حمیراکه در حال نوشتن اسم خود بر روی صندلی اش بود !!

دستش را بالا برد و اجازه صحبت خواست !

استاد : بفرمایید

حمیرا : کار بدی است استاد ؛ من محکوم میکنم !

مینا که قبل از آمدن استاد در حال روپایی رفتن با گچ های تخته سیاه ! بود

گفت استاد...

استاد : بله؟

استاد من واقعا متاسفم برا همچین آدمایی !

اینا رو باید با فنون نوین کاراته زد !

من هم که روی همه ی صندلی و میزها ؛ واژه ی "TOTTI " را حکاکی کرده بودم!

دستم را بالا برده و اظهار فضل کرده !!

و فرمودم؛ استاد...

کار خیلی بدی میکنند این بی فرهنگ ها !

نرگس و زهرا ؛ رو که بارها در حال تخریب شوفاژ دیده بودم!

هم این مورد را شدیدا غیر انسانی دانستند !

من بودم و من !

و خودم !

Capitan Totti
5th March 2015, 12:22 PM
اگر میخواید معتاد نشید[sootzadan]

شکست عشقی و اینا نخورید[sokoot]

انتقاد کنید ![sootzadan][sokoot][bihes]

Dr.vet
5th March 2015, 12:46 PM
اگر میخواید معتاد نشید[sootzadan]

شکست عشقی و اینا نخورید[sokoot]

انتقاد کنید ![sootzadan][sokoot][bihes]


انتقاد...
پس چرا من نیستم در این داستان؟؟؟؟؟؟[negaran]

Capitan Totti
12th March 2015, 11:21 PM
داستان چهارم...

امروز پرنیان "parnian80" رو دم خیابون دیدم !

: ئه پری ! اینجا چیکار میکنی؟!

پرنیان : دهنشو داشت باز میکرد ؛ ولی نتونست حرف بزنه! چون یاسی "yas90" ازونور وارد بحث شد سلام پری و شروع کردند به روبوسی

منم کلا یادشون رفت !

سعید "dr.vet" رو دیدم !؛

من : ئه سلام !

سعید تا خواست لب به سخن بگشاید ؛ سلی ناز ؛ با پس گردنی ئی بر وی کوبید و گفت اینجا چیکار میکنی

" به سبک بلاتریکس لسترنج بخونید !؛ "مراجعه شود به هری پاتر !" و قهقهه ای زد و فرار کرد !

سعید بر آشفت و من او را اینگونه می نگریستم :| ؛

من : تو به چه حقی با این دختر بچه انقد صمیمی ئی؟!:|

سعید تا خواست حرف بزنه ؛ زهرا کیف اش را بر وی کوباند و نیش خندی زد و فرار کرد !

سعید ؛ :(

من : تو چیکار کردی ؛ که همه دخترای دانشگاه باهات اینجورین ؟

سعید تا اومد حرف بزنه ؛ سروه با لهجه ی کردی ؛ بر وی چند فحش نثار نموده ؛

سعید : :((:))

من : این چه شکلکاییه:| ؛ قاتل ! کلوپ شبانه ! سوء استفاده کنده !! ؛ بگو بینم با چند تا از دخترا شوخی داری؟![sootzadan]:|

سعید : تا اومد حرف بزنه ؛ نیلوفر و مونا ؛ هم آهنگ کتابهایشان را بسمت وی پرتاب کردند !

من که رو این دو حساس بودم !! دیگه بر نتابیدم و با حرکتی کماندویی به سمت وی یورش برده اما او جاخالی بدادندی ! و داور مسابقه !"حسنعلی"

سه امتیاز مثبت به سعید بداد[taajob]

مربی من , سمانه "samaane" به نشانه ی اعتراض نگاهی سهمگین بر حسنی انداخته و او را تهدید به مرگ نمود!

حسنعلی ؛ 2امتیاز هم به من داد !

که درین حین ! رئیس پلیس "سرگرد Client " سعید را بجرم کله برداری دستگیر کرد !

آری آری اینا همش توهم بود ! من پس از حمله به سعید ؛ یه لحظه حواسم پرست شد !

آره خلاصه ؛ درین حین پدارم آمد ؛ پدرام با یک اسب آمد ؛ پدرام را از اسب پیاده کرده و خود سوار بر اسب , راه سپار دانشگاه شدم

در راه؛ ماری مریم من را از اسب بیفکند و خود سوار بر اسب بشد و راهی دانشگاه شد:|

برگشتم پدرام را زجه میزد دیدم !

پدارم : اسبم کو؟!

من :[nadidan] پدی این سعیدو میبینی ؛ رابطه ی عشقی با همه ی دخترای کلاس داره !

پدارم : حتی سلی ناز ؟![taajob] :((

من : اهم[sootzadan]

سعید که میخواست حرفی بزنه ؛ توسط من و پدرام مورد ضرب و شتم ! قرار گرفته و ازو توضیح خواستیم

اما نه ؛ باید ببریمش حراست !

مینا " *مینا* مسئول حراست ؛ رو صدا کردیم! البته پدی صدا کرد آ ؛ ولی منم مشارکت داشتم

مینا : چی شده؟

من : هیچی[cheshmak]!

مینا : پس اینجا چه می کنید ؟

من : پدی تو بگو !

پدرام : هیچی نشده!

مینا : :(( پس اومدین من چکار کنم؟!

من : آها آها ؛ اینو آوردیم اسمش سعیده ؛ البته سعیده نه آ ؛ سعید ؛ ئه !

من و پدی ؛ امر به معروف کردیم و در حین سوء استفاده و عشاقی و این چیزا گرفتیمش

مینا : ئه ؛ آفرین

بیاریتش تو ؛ شکنجه اش بدیم[esteghbal][shademani2]

بعد رفتیم تو کلاس و به همه گفتیم که سعید رو بجرم عشق و عاشقی های مکرر امر به معروف کردیم !

پدارم با دیدن سلی ناز ؛ اشک می ریخت :((

سلی ناز با دیدن پدارم اشک می ریخت :((

من با دیدن نمره ام در تابلو اعلانات ؛ اشک می ریختم :((

مونا و نیلوفر با دیدن سعید اشک می ریختند :((

حمیرا و فاطیما هم به تخته سیاه ! زل زده و اشک می ریختند !:((

علتشو نمیدونم ؛ باید بعدا تخته سیاه رو ببینم!

نرگس هم که اون گوشه نشسته بود و با خودش حرف میزد!

البته خودش نبود! با معصومه 92 میحرفید ! آری آری معصومه 92 در حال لوله کردن خودکار

و اذیت کردن دوستانش بود ! در زیر میز استتار کرده بود !

آخه طفلک چیکار کرده...

خلاصه همه به سوء استفاده گری سعید واقف بودیم !

بدون آنکه کسی چیزی بداند که علت اش چیست !

تا اینکه استاد پارسی وارد شد ؛

سعید را نیز بدنبال خود می کشید...

با دیدن سعید ؛ همگی شروع به کتابسار !"سنگسار!" وی کردیم !

اما وقتی همه ماجرا را از زبان استاد پارسی شنیدند ؛ و علت را آن دلایل فوق دیدند

بر اشتباه خود پی بردند !

چه خوبه که زود قضاوت نکنیم !

البته پس ازون ماجرا من و پدرام ؛ چند روزی هست جرئت ورود به کلاس را نداریم !

از داستان هم نتیجه می گیریم که...! خودتون بگید دیگه...[bamazegi]

Dr.vet
12th March 2015, 11:29 PM
داستان چهارم...

امروز پرنیان "parnian80" رو دم خیابون دیدم !

: ئه پری ! اینجا چیکار میکنی؟!

پرنیان : دهنشو داشت باز میکرد ؛ ولی نتونست حرف بزنه! چون یاسی "yas90" ازونور وارد بحث شد سلام پری و شروع کردند به روبوسی

منم کلا یادشون رفت !

سعید "dr.vet" رو دیدم !؛

من : ئه سلام !

سعید تا خواست لب به سخن بگشاید ؛ سلی ناز ؛ با پس گردنی ئی بر وی کوبید و گفت اینجا چیکار میکنی

" به سبک بلاتریکس لسترنج بخونید !؛ "مراجعه شود به هری پاتر !" و قهقهه ای زد و فرار کرد !

سعید بر آشفت و من او را اینگونه می نگریستم :| ؛

من : تو به چه حقی با این دختر بچه انقد صمیمی ئی؟!:|

سعید تا خواست حرف بزنه ؛ زهرا کیف اش را بر وی کوباند و نیش خندی زد و فرار کرد !

سعید ؛ :(

من : تو چیکار کردی ؛ که همه دخترای دانشگاه باهات اینجورین ؟

سعید تا اومد حرف بزنه ؛ سروه با لهجه ی کردی ؛ بر وی چند فحش نثار نموده ؛

سعید : :((:))

من : این چه شکلکاییه:| ؛ قاتل ! کلوپ شبانه ! سوء استفاده کنده !! ؛ بگو بینم با چند تا از دخترا شوخی داری؟![sootzadan]:|

سعید : تا اومد حرف بزنه ؛ نیلوفر و مونا ؛ هم آهنگ کتابهایشان را بسمت وی پرتاب کردند !

من که رو این دو حساس بودم !! دیگه بر نتابیدم و با حرکتی کماندویی به سمت وی یورش برده اما او جاخالی بدادندی ! و داور مسابقه !"حسنعلی"

سه امتیاز مثبت به سعید بداد[taajob]

مربی من , سمانه "samaane" به نشانه ی اعتراض نگاهی سهمگین بر حسنی انداخته و او را تهدید به مرگ نمود!

حسنعلی ؛ 2امتیاز هم به من داد !

که درین حین ! رئیس پلیس "سرگرد Client " سعید را بجرم کله برداری دستگیر کرد !

آری آری اینا همش توهم بود ! من پس از حمله به سعید ؛ یه لحظه حواسم پرست شد !

آره خلاصه ؛ درین حین پدارم آمد ؛ پدرام با یک اسب آمد ؛ پدرام را از اسب پیاده کرده و خود سوار بر اسب , راه سپار دانشگاه شدم

در راه؛ ماری مریم من را از اسب بیفکند و خود سوار بر اسب بشد و راهی دانشگاه شد:|

برگشتم پدرام را زجه میزد دیدم !

پدارم : اسبم کو؟!

من :[nadidan] پدی این سعیدو میبینی ؛ رابطه ی عشقی با همه ی دخترای کلاس داره !

پدارم : حتی سلی ناز ؟![taajob] :((

من : اهم[sootzadan]

سعید که میخواست حرفی بزنه ؛ توسط من و پدرام مورد ضرب و شتم ! قرار گرفته و ازو توضیح خواستیم

اما نه ؛ باید ببریمش حراست !

مینا " *مینا* مسئول حراست ؛ رو صدا کردیم! البته پدی صدا کرد آ ؛ ولی منم مشارکت داشتم

مینا : چی شده؟

من : هیچی[cheshmak]!

مینا : پس اینجا چه می کنید ؟

من : پدی تو بگو !

پدرام : هیچی نشده!

مینا : :(( پس اومدین من چکار کنم؟!

من : آها آها ؛ اینو آوردیم اسمش سعیده ؛ البته سعیده نه آ ؛ سعید ؛ ئه !

من و پدی ؛ امر به معروف کردیم و در حین سوء استفاده و عشاقی و این چیزا گرفتیمش

مینا : ئه ؛ آفرین

بیاریتش تو ؛ شکنجه اش بدیم[esteghbal][shademani2]

بعد رفتیم تو کلاس و به همه گفتیم که سعید رو بجرم عشق و عاشقی های مکرر امر به معروف کردیم !

پدارم با دیدن سلی ناز ؛ اشک می ریخت :((

سلی ناز با دیدن پدارم اشک می ریخت :((

من با دیدن نمره ام در تابلو اعلانات ؛ اشک می ریختم :((

مونا و نیلوفر با دیدن سعید اشک می ریختند :((

آخه طفلک یکار کرده...

خلاصه همه به سوء استفاده گری سعید واقف بودیم !

بدون آنکه کسی چیزی بداند که علت اش چیست !

تا اینکه استاد پارسی وارد شد ؛

سعید را نیز بدنبال خود می کشید...

با دیدن سعید ؛ همگی شروع به کتابسار !"سنگسار!" وی کردیم !

اما وقتی همه ماجرا را از زبان استاد پارسی شنیدند ؛ و علت را آن دلایل فوق دیدند

بر اشتباه خود پی بردند !

چه خوبه که زود قضاوت نکنیم !

البته پس ازون ماجرا من و پدرام ؛ چند روزی هست جرئت ورود به کلاس را نداریم !

از داستان هم نتیجه می گیریم که...! خودتون بگید دیگه...[bamazegi]



سعید بیچاره....[negaran]

solinaz
13th March 2015, 12:33 PM
یعنی من یه حالگیری از تو بکنم....[sootzadan]

Dr.vet
13th March 2015, 12:49 PM
خداییش هرکی رسید سعید بیچاره رو زد....[negaran]

Capitan Totti
15th March 2015, 02:31 AM
یعنی من یه حالگیری از تو بکنم....[sootzadan]

[movafaghiyat]

انتقاد لطفا !

sevda_sj
15th March 2015, 06:18 AM
سلام من زیاد در جریانات این داستان های جنایی وسترنی شما نیستم[nishkhand]

فقظ داستان 3 و 4 رو خوندن البته بهتره بیشتر بیگم نمایش نامه چون بیشتر این میگه اون میگه هست ....

در کل هیجان انگیز کمدی و در عین حال خلاقانه است و خصوصیات اخلاقی و جایگاه هر فرد در سایت هم مشابه سازی شده در داستان و حس میکردم واقعا در اون تیپ و شخصیت هستند

یه انتقاد یا پیشنهاد میتونم اینو بگم که میتونی شخصیت ها رو یکم یسط بدی و راجعه اخلاق های فردی و یا طرز لباس پوشیدنشون ،اینجوری شاید واقعی تر به نظر بیاد از نظر خواننده(باز این حس ادبیه من گل کردمادر است دیگر گاهی دبیر ادبیات میشود و اینگونه در گیر میشیم[khande][nishkhand])

و اینکه الان بیشتر دعوا خوندمو کمک کاری حس نوع دوستی یکم بذار داخلش خیر سرمون هیچی نباشیم دانشجوییم
یه انتقاد هاییی بکن از اداره برخی دانشگاهها در کشور
و اینکه در داشتان 3 چرا دخترارو گذاشته بودی گچ پرتاپ کنند یعنی فقظ دخترا با پسرا دعوا میکنن !!؟؟؟؟؟
تبعیض جنستی[entezar2]

و در اخر تشکر قدر دانی فراوان و افرین به این همه نبوغ و خلاقیت

همیشه موفق و سربلند باشید [golrooz][cheshmak]

پدرام++
9th April 2015, 05:33 PM
تاپیک بسیار خوبیه. پدر تا یتیم نشده این موضوع ، داستانی جدید روایت کن[nishkhand]

Capitan Totti
9th April 2015, 06:24 PM
تاپیک بسیار خوبیه. پدر تا یتیم نشده این موضوع ، داستانی جدید روایت کن[nishkhand]


پدی من تکاوری داستانو می نویسم

ولی از عدم استقبال ! ناراضیم از همتون !!

پدرام++
9th April 2015, 07:49 PM
روز چهار شنبه.ساعت 2 بعد از ظهر .




برای درس پروژه با برو بچ رفتیم اتاق پروژه .
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(44).gif




نشستیم روی صندلی های چرخ دار . طبق عادت کمی چرخیدیمو صندلی بازی. برا اتمام این وضع پروپ ها را از اسکپ کشیدم و بر صورت علی اکبر و محمد شوماخر کوباندم.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(68).gif

با این کار نه تنها آرام نشدند بلکه به ناگاه هر چه آی سی 16 پایه بود داخل بدنم فرو شد.http://www.forum.mahtaa.com/images/smilies/own/9a56c6.gif مهدی ( ریپورتر ) این طب سوزنی را تازه از استادم در کره یاد گرفتم.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(73).gif

تا آمدم جوابش را بدهم گروه دختران وارد اتاق شدند. به ترتیب: زهرا ( ویکتور) در حالیکه یک لیوان چای سبز در دست داشت.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(57).gif
سلی ناز که از فرط لاغری نشناختمش.http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(77).gif گلبرگ با پوشیه ی لبنانی.http://www.forum.mahtaa.com/images/smilies/own/127833.gif


و الهه که اصلا داخل اتاق نیامد و همان پشت در مشغول گریه . گویا موضوع پروژه اش را هنوز انتخاب ننموده.http://www.forum.mahtaa.com/images/smilies/own/6ae4d5.gif


دختران با صدایی ناهماهنگ گفتند: این ساعت وقت استفاده ی ما از کلاس است شما بیرون.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(1).gif


ما: کی گفته؟
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/266.gif


آنان : قانون جدید است صبح ها پسران و عصرها دختران. مجبورین بروید .
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(88).gif

دوربین مخفی کلاس شاهد رفتار ماست.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(2).gifhttp://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(10).gif



حراست هم در انتظار تحرکات منطقه
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(79).gif


خوشبحال امیر بیگی و احمدرضا که هیچ وقت چهارشنبه ها به دانشگاه نمی آیند.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(46).gif
عقیده ی آنان بر نحس بودن این روز، ولی این بهانه ای برای پیشواز تعطیلات آخر هفته اس قطعا.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(48).gifhttp://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(22).gif

در هر حال به اصرار علی اکبر دانشجوی ستاره داربه سمت انتهای راهرو حرکت نمودیم.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(18).gif



تا اینکه.... جشنواره کارهای هنری که در سالن برپا بود توجه ما را به خود جلب نمود.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(22).gif



سرپرست این گروه استاد سان . گویا امروز اختتامیه بود. در این شلوغی آزاده مشغول توضیح تابلوهای خود.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(6).gif



client با سلیقه ی خویش سفره ای 7 سین مدرن را به معرض نمایش گذاشته و البته به دختران ترفندهای خانه داری را گوشزد می نمود.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(63).gifhttp://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(27).gif



زهرا هم با صدای گیتارش فضا را تلطیف می نمود. آنامیس نیز مشغول پختن و تزئین غذایش بود.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(62).gif



به ناگاه سعید ( رضوس) خیلی جدی به سمت امیر ( سر حسابی) مسئول طب اسلامی رفت و از خاست تا جایی را برای هنر او اختصاص دهند. امیر نیز از او درخاست رزومه ای از کارش را داشت. سعید با اشاره ای به بینی سید پویا رزومه ی کاریه خودش را نشان داد.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(31).gif



امیر : عصبانی. این چه هنریست دیگر
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(69).gif
. پاسخ آمد: هنرهای رزمی.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/icon_mrgreen.gif


در همین حین ساغر اعلام تشریف فرمایی داور جشنواره هنری را داشت. حدس بزنین کی؟؟؟ همتون اشتباه حدس زدید. خودم میگم.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/4.gif
مینا ( نارون 1) به همراه ویولن خود به سمت بخش موزیک روانه شد. علی اکبر خود شیرین تا خاست تکبیر بگوید قلم موی رها را بر حلق وی فرو کردم.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(52).gif


این است جزای بدکاران. و چه بد جایگاهیست جای ما. سه سوته با برداشتن تابلوی آزاده و استتار خود سریع از محل دور شده.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(32).gif



که از آن سمت راهرو عرفان سلیم زاده مرا دیده و بلند نام مرا صدا زده. با اشارتی درود خود را رسانیده و دور شدم. دانستم که با این حرکت مشروطی این ترم خود را امضا نموده.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(28).gif


علی اکبر که واقعا مصدوم شده بود را نشد تنها بزاریم عین چسبک چسبیده بود.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(30).gif
محمد شوماخر با جوانمردی تمام دکتر مونا ( سونای) را از کلاس حل تمرین ریاضی2 بیرون کشیده
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(69).gif
تا به مداوای وی بپردازد.
http://www.forum.mahtaa.com/images/smilies/own/9f5f8d.gif



دکتر هم یک عدد آمپول گاوی به مصدوم علیه داستان تزریق نمود تا در نمازخانه دانشگاه بیهوش شد.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(38).gif
ما هم مشغول خاندن نماز میت..؟؟ غفیله؟؟ آقا اصلا چکار داری یه نمازی
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(55).gif



با کمی تامل به سمت کلاس عرفان روانه شدم تا با تقدیم خوراکی های خریداری شده سعی بر رفع خطر مشروطی بنمایم. http://www.forum.mahtaa.com/images/smilies/own/f2403b.gif


اما از شانس خوبم قوطی های آبمیوه یکی پس از دیگری بر سر مبارکم اصابت نمود.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(67).gifhttp://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(80).gif



( هل جزاء احسان الا احسان عایا ؟ )
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/mood%20(76).gif



در نهایت با رایزنی های فراوان، همانا سخت تر از مذاکرات هسته ای به توافق رسیدیم.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/188.gif



شرح قرارداد: نوشتن کلیه ی جزوه ها با 5 خودکار رنگی تا... تا پایان تحصیلات.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/icon_frown.gif



همین امر سبب شد تا عرفان اکنون در حال گرفتن دکترا باشد و من هم همچونان مشغول نوشتن.
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/22.gifhttp://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(58).gif
نخند آقا عه. پند بگیر
http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(59).gif

masoume.a.92
10th April 2015, 12:43 AM
روز چهار شنبه.ساعت 2 بعد از ظهر .

http://www.njavan.com/forum/images/images_mood/new%20(59).gif




سلام.
نوشته ی خوب و طنازانه ای بود. sh_omomi72 خوبه که همچین تخیلی بکار بستید! sh_omomi112 اما پیشنهاد میکنم هر داستان رو کوتاه تر کنید.
فک کنم داستان های شروع کننده ی تاپیک از نظر حجم قابل قبول تر بوده باشه.
[golrooz]

"مهدی"
10th April 2015, 12:49 PM
پیش نهاد

انتقاد !

منتظرم ![nadanestan]:|



من در این داستان کجایم؟ یه داستان بسرا کمی روحیه ام عوض شه....[shaad]

* Elahe *
10th April 2015, 06:54 PM
بخش اول:
به محض ورودم به دانشکده بچه ها را که شامل" آزاده ، سعید(رضوس)، سلی ناز، زهرا ( VICTOR)، مینا (نارون)، فامیما ، مجید( Majid_GC)، مهدی، علی اکبر، ممد شوماخر، دکتر ویت، معصومه، رضا69 ، ریپورتر و حمیرا می شود در محوطه ی دانشگاه بدیدم.
صدایشان تا آن سر دنیا میرفت!
ناگاه یاد اذیت هایی که به بنده میکردند افتادم و نقشه ی خبیثانه ای به ذهنم خطور کرد.
من که همیشه دو عدد سوسک پلاستیکی به همراه داشتم و در مواقع ضروری به عنوان سلاح از آن استفاده مینمودم از جیبم در آوردم و داخل مشتم قایم کردم و
یواشکی به درختی که نزدیک آنها بود رفتم و قایم شدم.
در یک چشم به هم زدن دوتا سوسک را به طرف میز گرد بچه ها پرتابیدم.
یکی از سوسک ها وسط آنها افتاد و دیگری بین موهای علی اکبر(دادبین).
همه ی دخترا با کشیدن یک عدد جیییییییغ بنفش تقریبا قلب پسر هارا از حرکت بازداشتند.
قیافه ی سلی ناز:sh_omomi37[gerye]
قیافه ی علی اکبر: http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-35-.gif
قیافه ی سایرین:[entezar]
من هم برای ماس مالی به تظاهر قیافه ی خود را نگران نشان دادم و پرسیدم :
_ چی شدهههه؟؟!!
_ فاطیما گفت:دوتا سو...سوسک!
بنده در دلم عروسی بود که نگو و نپرسhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-06-.gif
با بیخیالی خم شدم و سوسک را برداشتم و این؟ این که پلاستیکیه! وای چه ملوسهhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-27-.gif
سوسک دیگری را از دست علی اکبر بیرون کشیدم و بر جیب خود انداختم.
برای عوض کردن جو پرسیدم:
_ در چه مورد میحرفیدین؟
آزاده گفت:
_دانشکده میخواد ببرتمون برای بازدید از آثار باستانی
گفتم: _کجا؟
گفت: _بازدید از بنای تاریخی چال اسکندرون واقع در شهر توریستی برره!http://www.millan.net/minimations/smileys/innocentsmily.gif
با شنیدن شهر برره سوتی زدم و کفتم:
_ایول....من تا حالا به آنجا نرفته امhttp://emoticoner.com/files/emoticons/smileys/girl9-smiley.gif?1292867608
.
.
.
روز حرکت..............
ساعت 7 صبح جلوی دانشکده همه کیف بدست میخواستیم سوار بر اتوبوس شویم از آن طرف ممد شوماخر با صدای بلند گفت:
_من با این اتوبوس قراضه نمیام..من با ماشین خودم می آیم.http://www.pic4ever.com/images/wind14.gif4 نفر هم میتوانند بیایند سوار ماشین من بشنوند.
در این هنگام...
علی اکبر، رضوس ،مهدی و پدرام به سرعت لشکر مغول به طرف ماشین ممد شوماخر حمله ور شدندhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-28-.gif

ادامه ی ماجرا های داخل ماشین ممد شوماخر با کسانی که سوار شدند....
و ادامه ی ماجرای داخل اتوبوس هم با بنده که بعدا به استحضار می رسانم. الان درس دارم و باید برم........!
.
.
.
.
.
.کسی حق نداره بنویسه تا خودم بقیشو بذارمhttp://www.millan.net/minimations/smileys/guntootsmiley2.gif

Capitan Totti
10th April 2015, 07:09 PM
[golrooz]


[golrooz]


الخخخخخ =))

بچه ها استعدادتون خوب بوده و رو نکرده بودین آ

منتظر ادامه ی داستان هاتون هستم[tashvigh][sootzadan][golrooz]


من در این داستان کجایم؟ یه داستان بسرا کمی روحیه ام عوض شه....[shaad]

تو ترم جدیدی ؛ هنوز نیومدی[sootzadan]





سلام من زیاد در جریانات این داستان های جنایی وسترنی شما نیستم[nishkhand]

فقظ داستان 3 و 4 رو خوندن البته بهتره بیشتر بیگم نمایش نامه چون بیشتر این میگه اون میگه هست ....

در کل هیجان انگیز کمدی و در عین حال خلاقانه است و خصوصیات اخلاقی و جایگاه هر فرد در سایت هم مشابه سازی شده در داستان و حس میکردم واقعا در اون تیپ و شخصیت هستند

یه انتقاد یا پیشنهاد میتونم اینو بگم که میتونی شخصیت ها رو یکم یسط بدی و راجعه اخلاق های فردی و یا طرز لباس پوشیدنشون ،اینجوری شاید واقعی تر به نظر بیاد از نظر خواننده(باز این حس ادبیه من گل کردمادر است دیگر گاهی دبیر ادبیات میشود و اینگونه در گیر میشیم[khande][nishkhand])

و اینکه الان بیشتر دعوا خوندمو کمک کاری حس نوع دوستی یکم بذار داخلش خیر سرمون هیچی نباشیم دانشجوییم
یه انتقاد هاییی بکن از اداره برخی دانشگاهها در کشور
و اینکه در داشتان 3 چرا دخترارو گذاشته بودی گچ پرتاپ کنند یعنی فقظ دخترا با پسرا دعوا میکنن !!؟؟؟؟؟
تبعیض جنستی[entezar2]

و در اخر تشکر قدر دانی فراوان و افرین به این همه نبوغ و خلاقیت

همیشه موفق و سربلند باشید [golrooz][cheshmak]

عجیبه این متن رو الان دیدم[nadidan][nishkhand]

سپاس ویژه بابات پیشنهادات و انتقادات خوب و به جا؛

حتما رعایت میشود[sootzadan][golrooz]

"مهدی"
10th April 2015, 07:53 PM
الخخخخخ =))

بچه ها استعدادتون خوب بوده و رو نکرده بودین آ

منتظر ادامه ی داستان هاتون هستم[tashvigh][sootzadan][golrooz]



تو ترم جدیدی ؛ هنوز نیومدی[sootzadan]





عجیبه این متن رو الان دیدم[nadidan][nishkhand]

سپاس ویژه بابات پیشنهادات و انتقادات خوب و به جا؛

حتما رعایت میشود[sootzadan][golrooz]



هر موقع اومدم خلاصه خبر کن

* Elahe *
12th April 2015, 01:28 PM
ببخشید من باید اول داستان یه مطلبو میگفتم که کلیه ی اشخاص این داستان حقیقی هستند ولی اصل داستان ساخته و پرداخته ی ذهن نویسنده میباشد...
پس لطفا جدی نگیرید!

بخش دوم:

باقی برادران همچون"دکترویت،مجید(GC)، سرحسابی،رضا69،ریپورتر،وحید (5835)،م.محسن و چند نفر دیگر" که من تاحالا ندیده بودم و نمیشناختم
و خانم ها" معصومه(92) فاطیما،حمیرا،سلی ناز،زهرا(ویکتور)، مینا(نارون1)، آزاده ، آنامیس و..."سوار شدیم.آقایان در ردیف های جلو و خانم ها در عقب اتوبوس بنشستند.http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-13-.gif
بعد از لحظاتی حمیرا پارچه ای گی گلی را از کیفش درآورد و اتوبوس را به دو قسمت زنانه و مردانه تقسیم نمود[nishkhand]
آنامیس کیکی با دست پخت خودش برایمان آورده بود!کیک را بین قسمت زنانه تقسیم کردhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-27-.gif
بعد از خوردن آن کیک خوشمزه همگی شروع کردیم به خواندن سرود:

یاااار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن مااا
و...

همانطور که میخواندیم و میرفتیم از جلوی شیشه ی اتوبوس چشمانمان به جمال ماشین ممدشوماخرافتاد. از دیدن آن صحنه چشمانمان گرد شدsh_omomi112
ممدشوماخرگالن بدست کنار جاده ایستاده بود و از دیگرماشین ها درخواست بنزین میکرد
وی وقتی اتوبوس مارا بدید، گالن را تکان داد و راننده اتوبوس را نگه بداشت و باوحید(5835)پیاده شدند و به کمک ممدشوماخر برفتند.
بعداز کمک به او باز حرکت کردیم.این بار شکرخدا همه به خواب شیرین فرو برفتند و بنده را از ذکر این بخش به زحمت ننداختند[nishkhand]
ساعت نزدیکای 1ظهر بود که اتوبوس را برای تغییرآب و هوای سرنشینان نگه داشتند.
همگی پیاده شدیم و به محض پیاده شدن تابلویی را که بر روی آن نوشته شده بود"60 کیلومتری برره" را بدیدیم.
و به سوی فضای زردی که در آنجا بود برای استراحت برفتیم.
بعد از نیم ساعت اعلام کردند حرکت میکنیممممم.خخخخ
همگی سوار شدند و اتوبوس به حرکت افتاد. 1 ساعت نگذشته بود که تلفن همیار دکترویت زنگید!!!بعد از جواب دادن فهمیدیم
کسی که پشت خط می بود گویا سر حسابی بود که در آن فضای زرد و زیبا مشغول درس خواندن شده بود
و از اتفاقات اطرافش غافل شده و نیز از کاروان جامانده بودhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-35-.gif
ما هم تقریبا به برره رسیده بودیم و برگشتن به خاطر سر حسابی غیرممکن بودhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-28-.gif
دکترویت به سرحسابی گفت:همانجا بمان تا وقتی که به دنبالت بیاییمhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-19-.gif
اندکی پس از گذشت زمان بالاخره به چال اسکندرون. به محض رسیدن رضا (69) دستش را به جیب مبارکش برد تا برای درآوردن
پول برای خریدن بستنی به بستنی فروشی واقعا در همان نزدیکی رفتhttp://www.millan.net/minimations/smileys/studsmatta.gifhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-37-.gif
همگی پیاده شدند. ماری مریم و چند تن دیگر از مسئولان که سرپرست ما در گردش بودند برای پیدا کردن مکان مناسب برفتند. وقتی کمی
دور شدند ماشینممد شوماخر کنارمان ترمز کرد. از دیدن قیافه و موهای ژولیده ی آنان همگی زدند زیر خنده
آن قدر بخندیدیم که نزدیک بود قلوه هایمان بزند بیرون!!!
سعید،مهدی،پدرام و علی اکبر پیاده شدند و همانند خشتم اژدها به ممدشوماخر نگاه کردند.به گمانم معنای نگاهشان این بود بعدا حسابت را میرسیمhttp://www.getsmile.com/emoticons/smileys-91853/k0/smashfreak.gif [entezar]
.
.
.
.
.
.
.
ادامه در پست های بعد

پدرام++
22nd April 2015, 10:39 PM
و اینک روایت ماجرای ما در داخل ماشین محمد

سعید که همون اول نشست جلو به عنوان کمک راننده sh_omomi53. ما سه تا هم عقب. من وسط و علی اکبر هم پشت ممد شوماخر

طبق عادت همیشگی قبل از شروع به حرکت ابتدا آهنگ مناسب با ولومی نا مناسب sh_omomi43

همان ابتدا علی به آهنگ یک عدد اعتراض نمود ولی با توجه به عقب بودنش نتونست کاری از پیش ببره[sootzadan]

همه مشغول شادی و حرفای علمی بودیم که به ناگاه ممد یک حرف غیر علمی زد. بگم چی گف
پس میگم . گف چراغ بنزین روشن شده[nishkhand]

ما هم با هیجان بیشتری مشغول همون حرفای علمی شدیم

علی که از گرمای هوا مینالید پاهاشو از پوتینش در آورد و گذاشت رو صندلی جلو smilee_new2 (19)sh_omomi77

فضا پر از بوی جبهه های دشمن شده بود و در همین حین تانک ممد هم زمین گیر شدsh_omomi1

مهدی ایده ای جدید و علمی داد که چیپس بخوریم

این ایدش برای تسکین درد زمین گیر شدن بود و از دست دادن زمان برای رکورد زودتر رسیدنsh_varzeshi13

ایده ی دوم هم باز کردن نوشابه بود تا شاتل ما پرواز کنه این ایده هم به دلیل تحریما عملی نشدsh_varzeshi3

ایده ی قدیمی سعید رو عملی کردیم برداشتن یک گالن و تقاضای کمک sh_omomi88sh_omomi61

از شانس خوبمون هیچ ماشین و حتی دوچرخه ای به ما توجهی نکرد جز همان اتوبوس رقیبsh_omomi94sh_omomi48

اینجاس که میگن رقابت سالم و از محبت خار مغیلان غم مخور . اهم sh_omomi26

بنزین را گرفته و در حلق ممد که نه در باک ماشین ریخته و آتیش کردیم و رفتیم smilee_new1 (14)sh_omomi25

بله اشاره میکنن بگم که پوست اون چیپس و بطری نوشابه رو در پلاستیکی گذاشتیمم و گذاشتیم در ماشین تا در سطل زباله بیندازیمsh_omomi4sh_omomi80

الکی که ما 4 سال دانشگاه نرفتیم فرهنگمون بالاس.smilee_new2 (1)

باز هم از اتاق فرمان میگن که ... ای بابا همش باید ریا کنیم. خب باشه میگم که ممد بدون هیچ تخلفی رانندگی میکرد و هیچ گونه سبقت غیر مجاز نداشتsh_omomi106

خابالوده نبود فقط داشت با این بوی جوراب بیهوش میشد [khab]

و این گونه ما بدون سبقت نیمی از راه را در چمن های کنار جاده طی کردیم کمی ماشین با درختا سایشی ملایم داشت و ما از این فرصت برای خوردن آب قندی استفاده لازم رو بردیم. sh_omomi75

بنده هم با کمک فرمول ها توانستم نیروی وارد شده بر موهایمان را حساب کنم. نیرویی خیلی بیشتر از سیب نیوتن در حد وزن خود پاسگال بودsh_omomi108

بقیه ی راه را به ورزش هل دادن مشغول شدیم. تا رسیدیم به حضور با سعادت دوستامونsh_omomi11

Capitan Totti
7th May 2015, 03:40 AM
داستان ششم

اواخر ترم است و جنب و جوش امتحانات میان ترم و ... همه ی دانشجویان را از خود بی خود نموده

رئیس دانشگاه؛ اطلاعیه ای مبنی بر پرداخت به موقع شهریه ها نصب نموده که بدین شرح است

" از من به همه ی نو گلان دانشگاه

موضوع : شهریه

فرزندان دانشمند و اینام!! هرکس به موقع شهریه ی خویش را پرداخت کند ؛ او را از دور می بوسم !"

حالا نمیگم رئیس دانشگاه زن بود یا مرد !! که سوء تفاهم نشه !

صبح که وارد کلاس شدم ؛ پدرام را دیده که بر چهره ی سلی ناز نگریسته

و در دل سخنانی پر شور دارد... اما نه نای گفتن آن را دارد و نه جرئت و جسارت !

بر وی نگاهی ترحم آمیز انداخته و رو به سوی او انداخته و بر پیشانی اش بوسه ای زدم !

پدرام ؛ نگران نباش ! یا خودش میاد یا اسپش !

پدی؛ که بشدت ازین سخن من بر آشفت؛ من را بر نشان دادن سحر "ترغیب نمود"

که این خودشه و نیازی به اسب نیست !

سلی ناز که در حال خط خطی کردن جزوه ی حمیرا بود! به ناگه رو به من نموده و من را

غضنفر خطاب نمود !!

من که ازین نگاه سخت بر آشفتم ؛ پای به فرار نهاده و بر میزهای آخر کلاس تکیه نمودم !

درین حین حمیرا؛ با در دست داشتن شکایت نامه ای از سلی ناز؛ آن را تقدیم معصومه92 نموده

تا برخورد لازم را با سحر داشته باشند !

معصومه که مبسر بود، رو به سوی سلی ناز نموده و بر وی تذکری بداد و با دیدن تذکر به سلی

پدی بر آشفت و بر معصومه حمله ای سهمگین لفظی !برده و معصومه نیز طی یک پاتک گسترده حمله ی وی را

دفع نموده و رو به سوی من نهاد و من را غضنفر ؛ نام نهاد !

مهدی "مهدی" نیز که از غافله عقب مانده بود و چشمانش بر رخ حمیرا ؛ می تابید !

با دیدن چهره ی بر افروخته ی پدی و معصومه؛ آنان را به صبر و شکیبایی دعوت نموده

و رو به سوی من نهاده و من را غضنفر خطاب نمود !

استاد باز هم دیر کرده بود !

پدی همچنان فکر میکرد...

" سلی با من ازدواج کن لطفا :(( ؛

سلی ناز : باشه !

پدرام ؛ آوخ که تنها تویی تنها تویی...! در خلوت تنهاییم !! تنها تو میخواهی مرا؛ با اینهمه رسواییم....!"

درین حین؛ عمه ی سلی ناز "zoh_reh" با در دستداشتن یک قابلمه بر سر پدی کوبانیده و وی را از ادامه ی

عشق و عاشقی اش بر حذر بگذاشت !

البته این رویاش بود !

مهدی را نیز من دیدم که اشک میریزد و در فکر و ذهنش این ماجرا میگذرد!

" سلام حو حو حو میرا خانم

و سلام!

مهدی : ببخشید؛ میشه حرف بزنم؟

حمیرا : خب الان چه میگویی؟!

مهدی : خب این که حرف نیست!

حمیرا : پس چیست خب!"

خب طولش دادن ! من فقط تا اینجای ذهن مهدی را خواندم!

من نیز با دیدن این فضای دراماتیک !! هوس عشق و عاشقی پیدا کرد!http://forum.hammihan.com/images/smilies/favorite/fav27.gif

خود را به یاسی"yas90" رسانیده و گفتم آبجی؛ یک دختری برا من پیدا کن لدفا!http://forum.hammihan.com/images/smilies/favorite/fav28.gifhttp://forum.hammihan.com/images/smilies/favorite/fav27.gif

یاسی نیز نامردی نکرده و با لحنی خشن فرمود؛ نیش اتو ببند غضنفر !!

خب ؛ یاسی رو ولش کنیم ! اینهمه آبجی !! داریم تو دانشگاه ! یکی دیگه !‌:))

به سراغ نرگس !"mogan" رفته و ازو درخواست کمک نمودم !

اما نرگس بدون اینکه سخنی از من بشنود؛ فرمود : وقت ندارم غضنفر !

ایرادی نیست ! آبجی زیاد هست !

رو به سوی مونا "سونای" نهادم و اظهار فضل کردم؛ مونا برام یه عشق !!‌پیدا کن

او بر خلاف تصوراتم؛ بر من کمک نموده و این دختره ترم یکی !! سودا !! رو به من پیشنهاد نمود !

ای آبجی مونا دردت تو سر هرچی استاد دارم و داشتم!! تو داستان هم اثرت مثبته؟[khanderiz][bamazegi][golrooz]

خلاصه من نیز بر وی انتقاد نمودم که من تهرانم و ایشون ارومیه ای است نمیخوام ![nishkhand]

مونا دیگری را نیز بر من پیشنهاد نمود؛ باز هم رد کردم!

یکی دیگه هم! و من باز هم رد کردم

به ناگه مونا با خودکاری تیز و برنده !! بدنیال من اوفتاده و برای گوش ام! جایزه ای 3هزار میلیاردی !

تعیین نمود !

پس از ساعتی متواری شدن از دست مونا؛ به کلاس بازگشته پدرام و سلی ناز را در کنار هم!

مهدی و حمیرا را رو بروی هم دیده که از عشق و عاشقی سخن می گفتند !

من باز ، هوایی شده !!‌و بفکر عشق افتادم!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد