PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر درس هاي از مثنوي



علي پارسا
23rd September 2014, 10:47 PM
مولوي قطعه اي واقعا" زيبا و حکيمانه در مثنوي دارد که در آن زندگي دنيوي را به چراگاهي تشبيه کرده و انسانها مانند گوسفنداني که وقتي متولد مي شوند مانند اين است که صبح از آغل بيرون آمده و به چراگاه رفته باشند، مأمن و آسايشگاه آنان همان آغل است که شب هنگام باز بدان برخواهند گشت، در اصل مرگ به بازگشت به آغل در پايان روز تشبيه شده است. حال غرق شدن در شهوات دنيوي را مانند دور شدن بيش از حد از آغل بيان کرده است و اشتغال به علوم و اموري که فقط نتيجه دنيوي دارد را تقبيح نموده است و اصل علم را آن دانسته که به درد آخرت بخورد و انسانهاي عاقل را کساني قلمداد کرده که به ظاهر در دنيا عقب افتاده اند (مانند آن بز لنگي که آخر گله حرکت مي کند) ولي موقع برگشتن به آغل او پيشاهنگ و پيشتاز است. بسيار وزين و زيباست بشنويد:

راجعون گفت و رجوع این سان بود
که گله وا گردد و خانه رود

چونک واگردید گله از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود

پیش افتد آن بز لنگ پسین
اضحک الرجعی وجوه العابسین ....(يعني چهره آنان که موقع دور شدن از آغل عبوس و درهم بود هنگام مراجعت و برگشت به آغل خندان است)

از گزافه کی شدند این قوم لنگ
فخر را دادند و بخریدند ننگ

پا شکسته می‌روند این قوم حج
از حرج راهیست پنهان تا فرج

دل ز دانشها بشستند این فریق
زانک این دانش نداند آن طریق

دانشی باید که اصلش زان سرست
زانک هر فرعی به اصلش رهبرست

هر پری بر عرض دریا کی پرد
تا لدن علم لدنی می‌برد

پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کش بباید سینه را زان پاک کرد

پس مجو پیشی ازین سر، لنگ باش
وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش

آخرون السابقون باش ای ظریف
بر شجر سابق بود میوهٔ طریف

گرچه میوه آخر آید در وجود
اولست او زانک او مقصود بود

چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا

گر درین مکتب ندانی تو هجا
همچو احمد پری از نور حجی

گر نباشی نامدار اندر بلاد
گم نه‌ای الله اعلم بالعباد

اندر آن ویران که آن معروف نیست
از برای حفظ گنجینهٔ زریست

موضع معروف کی بنهند گنج
زین قبل آمد فرج در زیر رنج

علي پارسا
18th October 2014, 12:12 AM
مولانا در مثنوي مثال جالبي دارد که درجات کفر و ايمان را در سير تکامل به ميوه اي تشبيه مي کند کفر مانند پوست ميوه است، ايمان يک مرحله بالاتر است، و آن داخل ميوه است، وليکن آن مرحله نهايي بصيرت عاشقانه است و آن از ايمان بالاتر است، که از آن به عنوان مغز و هسته اصلي ميوه ياد مي کند. ايمان در مرحله حساب و کتاب گير کرده! کار خوب کنم، پاداش بگيرم! کار بد نکنم تا عذاب نبينم! .... اينها همه حساب و کتابهاي مرحله ايمان است که البته لذت بخش است، اما مولوي به مرحله اي بالاتر از آن دلالتمان مي کند و آن مرحله اي است بالاتر از لذت بردن، مرحله اي است که از لذت گذشته و اصلا" خود کسي که به آن مرحله رسيده پخش کننده لذت براي ديگران است! بشنويم:

کافران را درد و مؤمن را بشیر
لیک نقد حال در چشم بصیر

زآنکه عاشق در دم نقدست مست
لاجرم از کفر و ایمان برتر است

کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست
کوست مغز و کفر و دین او را دو پوست

کفر قشر خشک رو بر تافته
باز ایمان قشر لذت یافته

قشرهای خشک را جا آتش است
قشر پیوسته به مغز جان خوش است

مغز خود از مرتبهٔ خوش برتر است
برتر است از خوش که لذت گستر است
...........................
ليکن همانطور که در جاهاي مختلفي از مثنوي هم اشاره کرده هميشه نالان است که عوام اين سخنان را در نمي يابند (و بعضا" بر نمي تابند!) که البته تعجبي ندارد! چون الآن هم در نمي يابند!
شکايت مي کند با اين مثال که: عقل مردم ناقص است و قدرت درک اين چيزها را ندارد، مانند قراضه ها (قطعات کوچک) طلا که بخواهيم روي آنها سکه ضرب کنيم! (که البته نمي شود)
بايد کم کم اين تکه ها را جمع کرد (کنايه از اينکه تعقل را به کار بست و در مسير کمال پيش رفت) تا به قدري رشد پيدا کند که بشود روي آن سکه ضرب کرد.
وگرنه در برابر کسي که عقل را به کار نمي بندد بهترين پاسخ سکوت است.
...........................
درخور عقل عوام این گفته شد
از سخن باقی آن بنهفته شد

زر عقلت ریزه است ای متهم
بر قراضه مهر سکه چون نهم

عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم
................................
جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه
پس توان زد بر تو سکهٔ پادشاه
.............................
جمع کن خود را جماعت رحمتست
تا توانم با تو گفتن آنچه هست

زانک گفتن از برای باوریست
جان شرک از باوری حق بریست

جان قسمت گشته بر حشو فلک
در میان شصت سودا مشترک

پس خموشی به دهد او را ثبوت
پس جواب احمقان آمد سکوت

این همی‌دانم ولی مستی تن
می‌گشاید بی‌مراد من دهن

آنچنان که از عطسه و از خامیاز
این دهان گردد بناخواه تو باز

علي پارسا
11th November 2014, 12:28 AM
روزي پرنده اي در دام صيادي افتاد، پرنده به صياد گفت: و گاو و ميش و شتر و ... تا کنون بسيار خوردي، گوشت من در مقابل آنها چيزي نيست! پس اين دفعه مرا آزاد کن و از خوردن گوشت من درگذر و در عوض من سه پند به تو خواهم داد.
اولين پند را هم همين الآن که در دست تو اسيرم خواهم داد و آن اينکه هيچ سخن محالي را از کسي باور مکن.
صياد قبول کرد. پرنده را آزاد کرد و پرنده پريد بر لب ديوار کاهگلي و پند دوم را چنين داد: هيچ موقع ر گذشته غم مخور و حسرت از دست دادن آن را نداشته باش.
سپس اضافه کرد: در درون شکمم جواهري است به وزن ده درمسنگ و اکنون که مرا آزاد کردي از آن بي بهره گشتي!
صياد ناراحت و غمگين گشت و ناله افسوسش به هوا برخاست.
پرنده گفت: مگر تو را نگفتم که بر گذشته حسرت مخور؟ و نيز مگر نگفتم چيز محالي را از کسي باور مکن؟ من وزنم کلا" سه رمسنگ نيست! پس چگونه ده درمسنگ در داخل شکمم باشد؟
صياد به خود آمد .... به پرنده گفت: حال پند سوم را بگو
پرنده گفت: به آن دو پندم عمل کردي که من حالا پند سوم را بگويم؟
منظور اينکه پند دادن مردم احمق تلف کردن وقت است!
بشنويم اشعار را:
آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام
مرغ او را گفت ای خواجهٔ همام
به تو بسی گاوان و میشان خورده‌ای
تو بسی اشتر به قربان کرده‌ای
تو نگشتی سیر زآنها در زمن
هم نگردی سیر از اجزای من
هل مرا تا که سه پندت بر دهم
تا بدانی زیرکم یا ابلهم
اول آن پند هم در دست تو
ثانیش بر بام کهگل بست تو
وآن سوم پندت دهم من بر درخت
که ازین سه پند گردی نیکبخت
آنچ بر دستست اینست آن سخن
که محالی را ز کس باور مکن
بر کفش چون گفت اول پند زفت
گشت آزاد و بر آن دیوار رفت
گفت دیگر بر گذشته غم مخور
چون ز تو بگذشت زآن حسرت مبر
بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم
ده درمسنگست یک در یتیم
دولت تو بخت فرزندان تو
بود آن گوهر به حق جان تو
فوت کردی در که روزی‌ات نبود
که نباشد مثل آن در در وجود
آنچنان که وقت زادن حامله
ناله دارد خواجه شد در غلغله
مرغ گفتش نی نصیحت کردمت
که مبادا بر گذشتهٔ دی غمت
چون گذشت و رفت غم چون می‌خوری
یا نکردی فهم پندم یا کری
وان دوم پندت بگفتم کز ضلال
هیچ تو باور مکن قول محال
من نیم خود سه درمسنگ ای اسد
ده درمسنگ اندرونم چون بود
خواجه باز آمد به خود گفتا که هین
باز گو آن پند خوب سیومین
گفت آری خوش عمل کردی بدان
تا بگویم پند ثالث رایگان!
پند گفتن با جهول خوابناک
تخم افکندن بود در شوره خاک
چاک حمق و جهل نپذیرد رفو
تخم حکمت کم دهش ای پندگو

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد