PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي



صفحه ها : [1] 2

م.محسن
22nd September 2014, 11:06 PM
مثنوی، مشهور به مثنوی معنوی (یا مثنوی مولوی)، نام کتاب شعری از مولانا جلال‌الدین محمد بلخی شاعر و صوفی ایران است. این کتاب از ۲۶٬۰۰۰ بیت و ۶ دفتر تشکیل شده و یکی از برترین کتاب‌های ادبیات عرفانی کهن فارسی و حکمت پارسی پس از اسلام است. این کتاب در قالب شعری مثنوی سروده شده‌است؛ که در واقع عنوان کتاب نیز می‌باشد. اگر چه قبل از مولوی، شاعران دیگری مانند سنائی و عطار هم از قالب شعری مثنوی استفاده کرده بودند ولی مثنوی مولوی از سطح ادبی بالاتر برخوردار است. در این کتاب ۴۲۴ داستان پی‌درپی به شیوهٔ تمثیل داستان سختی‌های انسان در راه رسیدن به خدا را بیان می‌کند. هجده بیت نخست دفتر اول مثنوی معنوی به نی‌نامه شهرت دارد و چکیده‌ای از مفهوم دفتر است. این کتاب به درخواست شاگرد مولوی، حسام‌الدین حسن چلبی، در سالهای ۶۶۲ تا ۶۷۲ هجری/۱۲۶۰ میلادی تالیف شد. عنوان کتاب، مثنوی، در واقع نوعی از ساختار شعری است که در این کتاب استفاده می‌شود.

در اين تاپيك به تدريج اين اشعار و در قالب پست هاي روزانه قرار خواهند گرفت

م.محسن
23rd September 2014, 09:48 PM
دفتر اول


سرآغاز


بشنو این نی چون حکایت می‌کند
از جداییها شکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هرکه از یاری برید
پرده‌هااش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای
زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود

آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست

م.محسن
23rd September 2014, 09:50 PM
دفتر اول


عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او


بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن

بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین

اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار

یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه
شد غلام آن کنیزک پادشاه

مرغ جانش در قفس چون می‌طپید
داد مال و آن کنیزک را خرید

چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد

آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود

کوزه بودش آب می‌نامد بدست
آب را چون یافت خود کوزه شکست

شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست

جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند و خسته‌ام درمانم اوست

هر که درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا

جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم

هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست

گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر

ترک استثنا مرادم قسوتیست
نه همین گفتن که عارض حالتیست

ای بسا ناورده استثنا بگفت
جان او با جان استثناست جفت

هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا

آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد

از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی می‌نمود

از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت

م.محسن
23rd September 2014, 09:52 PM
دفتر اول

ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجهٔ کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را

شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید

رفت در مسجد سوی محراب شد
سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد

چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا

کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می‌دانی نهان

ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه

لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت
زود هم پیدا کنش بر ظاهرت

چون برآورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش به جوش

درمیان گریه خوابش در ربود
دید در خواب او که پیری رو نمود

گفت ای شه مژده حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا ز ماست

چونک آید او حکیمی حاذقست
صادقش دان کو امین و صادقست

در علاجش سحر مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین

چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد
آفتاب از شرق اخترسوز شد

بود اندر منظره شه منتظر
تا ببیند آنچ بنمودند سر

دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای
آفتابی درمیان سایه‌ای

می‌رسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال

نیست‌وش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان

آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مه‌رویان بستان خداست

آن خیالی که شه اندر خواب دید
در رخ مهمان همی آمد پدید

شه به جای حاجبان فا پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت

هر دو بحری آشنا آموخته
هر دو جان بی دوختن بر دوخته

گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان

ای مرا تو مصطفی من چو عمر
از برای خدمتت بندم کمر

plarak12
24th September 2014, 11:09 AM
دفتر اول

از خداوند ولی‌التوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بی‌ادبی


از خدا جوییم توفیق ادب
بی‌ادب محروم گشت از لطف رب

بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد
بلک آتش در همه آفاق زد

مایده از آسمان در می‌رسید
بی‌شری و بیع و بی‌گفت و شنید

درمیان قوم موسی چند کس
بی‌ادب گفتند کو سیر و عدس

منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داس‌مان

باز عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق

مائده از آسمان شد عائده
چون که گفت انزل علینا مائده

باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله‌ها برداشتند

لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایمست و کم نگردد از زمین

بدگمانی کردن و حرص‌آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری

زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بریشان شد فراز

ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات

هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بی‌باکی و گستاخیست هم

هر که بی‌باکی کند در راه دوست
ره‌زن مردان شد و نامرد اوست

از ادب پرنور گشته‌ست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک

بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرات رد باب

plarak12
24th September 2014, 11:15 AM
دفتر اول

ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند


دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
وز مقام و راه پرسیدن گرفت

پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر
گفت گنجی یافتم آخر بصبر

گفت ای نور حق و دفع حرج
معنی‌الصبر مفتاح الفرج

ای لقای تو جواب هر سئوال
مشکل از تو حل شود بی‌قیل و قال

ترجمانی هرچه ما را در دلست
دستگیری هر که پایش در گلست

مرحبا یا مجتبی یا مرتضی
ان تغب جاء القضا ضاق الفضا

انت مولی‌القوم من لا یشتهی
قد ردی کلا لئن لم ینته

چون گذشت آن مجلس و خوان کرم
دست او بگرفت و برد اندر حرم

plarak12
24th September 2014, 04:29 PM
دفتر اول

بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند

قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند

رنگ روی و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند
آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

بی‌خبر بودند از حال درون
استعیذ الله مما یفترون

دید رنج و کشف شد بروی نهفت
لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت

رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوی هر هیزم پدید آید ز دود

دید از زاریش کو زار دلست
تن خوشست و او گرفتار دلست

عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست

هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بی‌زبان روشنترست

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می‌دهد
شمس هر دم نور جانی می‌دهد

سایه خواب آرد ترا همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر

خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقیست کاو را امس نیست

شمس در خارج اگر چه هست فرد
می‌توان هم مثل او تصویر کرد

شمس جان کو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر

در تصور ذات او را گنج کو
تا در آید در تصور مثل او

چون حدیث روی شمس الدین رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید

واجب آید چونک آمد نام او
شرح کردن رمزی از انعام او

این نفس جان دامنم بر تافتست
بوی پیراهان یوسف یافتست

کز برای حق صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها

تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود

لاتکلفنی فانی فی الفنا
کلت افهامی فلا احصی ثنا

کل شیء قاله غیرالمفیق
ان تکلف او تصلف لا یلیق

من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست

شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر

قال اطعمنی فانی جائع
واعتجل فالوقت سیف قاطع

صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق

تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی

گفتمش پوشیده خوشتر سر یار
خود تو در ضمن حکایت گوش‌دار

خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران

گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول
بازگو دفعم مده ای بوالفضول

پرده بردار و برهنه گو که من
می‌نخسپم با صنم با پیرهن

گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی نه کنارت نه میان

آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه

آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت

فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی

این ندارد آخر از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی

م.محسن
25th September 2014, 11:29 PM
دفتر اول

خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک

گفت ای شه خلوتی کن خانه را
دور کن هم خویش و هم بیگانه را

کس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم زین کنیزک چیزها

خانه خالی ماند و یک دیار نه
جز طبیب و جز همان بیمار نه

نرم نرمک گفت شهر تو کجاست
که علاج اهل هر شهری جداست

واندر آن شهر از قرابت کیستت
خویشی و پیوستگی با چیستت

دست بر نبضش نهاد و یک بیک
باز می‌پرسید از جور فلک

چون کسی را خار در پایش جهد
پای خود را بر سر زانو نهد

وز سر سوزن همی جوید سرش
ور نیابد می‌کند با لب ترش

خار در پا شد چنین دشواریاب
خار در دل چون بود وا ده جواب

خار در دل گر بدیدی هر خسی
دست کی بودی غمان را بر کسی

کس به زیر دم خر خاری نهد
خر نداند دفع آن بر می‌جهد

بر جهد وان خار محکم‌تر زند
عاقلی باید که خاری برکند

خر ز بهر دفع خار از سوز و درد
جفته می‌انداخت صد جا زخم کرد

آن حکیم خارچین استاد بود
دست می‌زد جابجا می‌آزمود

زان کنیزک بر طریق داستان
باز می‌پرسید حال دوستان

با حکیم او قصه‌ها می‌گفت فاش
از مقام و خواجگان و شهر و باش

سوی قصه گقتنش می‌داشت گوش
سوی نبض و جستنش می‌داشت هوش

تا که نبض از نام کی گردد جهان
او بود مقصود جانش در جهان

دوستان و شهر او را برشمرد
بعد از آن شهری دگر را نام برد

گفت چون بیرون شدی از شهر خویش
در کدامین شهر بودستی تو بیش

نام شهری گفت و زان هم در گذشت
رنگ روی و نبض او دیگر نگشت

خواجگان و شهرها را یک به یک
باز گفت از جای و از نان و نمک

شهر شهر و خانه خانه قصه کرد
نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد

نبض او بر حال خود بد بی‌گزند
تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض جست و روی سرخ و زرد شد
کز سمرقندی زرگر فرد شد

چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت
اصل آن درد و بلا را باز یافت

گفت کوی او کدامست در گذر
او سر پل گفت و کوی غاتفر

گفت دانستم که رنجت چیست زود
در خلاصت سحرها خواهم نمود

شاد باش و فارغ و آمن که من
آن کنم با تو که باران با چمن

من غم تو می‌خورم تو غم مخور
بر تو من مشفق‌ترم از صد پدر

هان و هان این راز را با کس مگو
گرچه از تو شه کند بس جست و جو

خانهٔ اسرار تو چون دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغامبر که هر که سر نهفت
زود گردد با مراد خویش جفت

دانه چون اندر زمین پنهان شود
سر او سرسبزی بستان شود

زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیر کان

وعده‌ها و لطفهای آن حکیم
کرد آن رنجور را آمن ز بیم

وعده‌ها باشد حقیقی دل‌پذیر
وعده‌ها باشد مجازی تا سه گیر

وعدهٔ اهل کرم گنج روان
وعدهٔ نا اهل شد رنج روان

م.محسن
25th September 2014, 11:31 PM
دفتر اول

دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه

بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد
شاه را زان شمه‌ای آگاه کرد

گفت تدبیر آن بود کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را

مرد زرگر را بخوان زان شهر دور
با زر و خلعت بده او را غرور

م.محسن
25th September 2014, 11:34 PM
دفتر اول


فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر

شه فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول

تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر

کای لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت

نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد زیرا مهتری

اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی خاص باشی و ندیم

مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید

اندر آمد شادمان در راه مرد
بی‌خبر کان شاه قصد جانش کرد

اسپ تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت

ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سؤ القضا

در خیالش ملک و عز و مهتری
گفت عزرائیل رو آری بری

چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب

سوی شاهنشاه بردندش بناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز

شاه دید او را بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد

پس حکیمش گفت کای سلطان مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده

تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود

شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را

مدت شش ماه می‌راندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام

بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت

چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند

چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک‌اندک در دل او سرد شد

عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود

کاش کان هم ننگ بودی یکسری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری

خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او

دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او

گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من

ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین

ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان

آنک کشتستم پی مادون من
می‌نداند که نخسپد خون من

بر منست امروز و فردا بر ویست
خون چون من کس چنین ضایع کیست

گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز

این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا

این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک

زانک عشق مردگان پاینده نیست
زانک مرده سوی ما آینده نیست

عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر

عشق آن زنده گزین کو باقیست
کز شراب جان‌فزایت ساقیست

عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا

تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست

*FATIMA*
26th September 2014, 07:48 PM
دفتر اول


بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد

کشتن آن مرد بر دست حکیم
نه پی اومید بود و نه ز بیم

او نکشتش از برای طبع شاه
تا نیامد امر و الهام اله

آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آن را در نیابد عام خلق

آنک از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید بود عین صواب

آنک جان بخشد اگر بکشد رواست
نایبست و دست او دست خداست

همچو اسمعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده

تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد

عاشقان آنگه شراب جان کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند

شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد

تو گمان بردی که کرد آلودگی
در صفا غش کی هلد پالودگی

بهر آنست این ریاضت وین جفا
تا بر آرد کوره از نقره جفا

بهر آنست امتحان نیک و بد
تا بجوشد بر سر آرد زر زبد

گر نبودی کارش الهام اله
او سگی بودی دراننده نه شاه

پاک بود از شهوت و حرص و هوا
نیک کرد او لیک نیک بد نما

گر خضر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست

وهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب تو بی پر مپر

آن گل سرخست تو خونش مخوان
مست عقلست او تو مجنونش مخوان

گر بدی خون مسلمان کام او
کافرم گر بردمی من نام او

می‌بلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی

شاه بود و شاه بس آگاه بود
خاص بود و خاصهٔ الله بود

آن کسی را کش چنین شاهی کشد
سوی بخت و بهترین جاهی کشد

گر ندیدی سود او در قهر او
کی شدی آن لطف مطلق قهرجو

بچه می‌لرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن دم شادکام

نیم جان بستاند و صد جان دهد
آنچ در وهمت نیاید آن دهد

تو قیاس از خویش می‌گیری ولیک
دور دور افتاده‌ای بنگر تو نیک

*FATIMA*
26th September 2014, 07:50 PM
دفتر اول


حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان


بود بقالی و وی را طوطیی
خوش‌نوایی سبز و گویا طوطیی

بر دکان بودی نگهبان دکان
نکته گفتی با همه سوداگران

در خطاب آدمی ناطق بدی
در نوای طوطیان حاذق بدی

خواجه روزی سوی خانه رفته بود
بر دکان طوطی نگهبانی نمود

گربه‌ای برجست ناگه بر دکان
بهر موشی طوطیک از بیم جان

جست از سوی دکان سویی گریخت
شیشه‌های روغن گل را بریخت

از سوی خانه بیامد خواجه‌اش
بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش

دید پر روغن دکان و جامه چرب
بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب

روزکی چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد

ریش بر می‌کند و می‌گفت ای دریغ
کافتاب نعمتم شد زیر میغ

دست من بشکسته بودی آن زمان
که زدم من بر سر آن خوش زبان

هدیه‌ها می‌داد هر درویش را
تا بیابد نطق مرغ خویش را

بعد سه روز و سه شب حیران و زار
بر دکان بنشسته بد نومیدوار

می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت
تا که باشد اندر آید او بگفت

جولقیی سر برهنه می‌گذشت
با سر بی مو چو پشت طاس و طشت

آمد اندر گفت طوطی آن زمان
بانگ بر درویش زد چون عاقلان

کز چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی

از قیاسش خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را

کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر

جمله عالم زین سبب گمراه شد
کم کسی ز ابدال حق آگاه شد

همسری با انبیا برداشتند
اولیا را همچو خود پنداشتند

گفته اینک ما بشر ایشان بشر
ما و ایشان بستهٔ خوابیم و خور

این ندانستند ایشان از عمی
هست فرقی درمیان بی‌منتهی

هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل

هر دو گون آهو گیا خوردند و آب
زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب

هر دو نی خوردند از یک آب‌خور
این یکی خالی و آن پر از شکر

صد هزاران این چنین اشباه بین
فرقشان هفتاد ساله راه بین

این خورد گردد پلیدی زو جدا
آن خورد گردد همه نور خدا

این خورد زاید همه بخل و حسد
وآن خورد زاید همه نور احد

این زمین پاک و آن شوره‌ست و بد
این فرشتهٔ پاک و آن دیوست و دد

هر دو صورت گر به هم ماند رواست
آب تلخ و آب شیرین را صفاست

جز که صاحب ذوق کی شناسد بیاب
او شناسد آب خوش از شوره آب

سحر را با معجزه کرده قیاس
هر دو را بر مکر پندارد اساس

ساحران موسی از استیزه را
برگرفته چون عصای او عصا

زین عصا تا آن عصا فرقیست ژرف
زین عمل تا آن عمل راهی شگرف

لعنة الله این عمل را در قفا
رحمة الله آن عمل را در وفا

کافران اندر مری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع

هرچه مردم می‌کند بوزینه هم
آن کند کز مرد بیند دم بدم

او گمان برده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه‌رو

این کند از امر و او بهر ستیز
بر سر استیزه‌رویان خاک ریز

آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نه نیاز

در نماز و روزه و حج و زکات
با منافق مؤمنان در برد و مات

مؤمنان را برد باشد عاقبت
بر منافق مات اندر آخرت

گرچه هر دو بر سر یک بازی‌اند
هر دو با هم مروزی و رازی‌اند

هر یکی سوی مقام خود رود
هر یکی بر وفق نام خود رود

مؤمنش خوانند جانش خوش شود
ور منافق تیز و پر آتش شود

نام او محبوب از ذات وی است
نام این مبغوض از آفات وی است

میم و واو و میم و نون تشریف نیست
لطف مؤمن جز پی تعریف نیست

گر منافق خوانیش این نام دون
همچو کزدم می‌خلد در اندرون

گرنه این نام اشتقاق دوزخست
پس چرا در وی مذاق دوزخست

زشتی آن نام بد از حرف نیست
تلخی آن آب بحر از ظرف نیست

حرف ظرف آمد درو معنی چون آب
بحر معنی عنده ام الکتاب

بحر تلخ و بحر شیرین در جهان
در میانشان برزخ لا یبغیان

وانگه این هر دو ز یک اصلی روان
بر گذر زین هر دو رو تا اصل آن

زر قلب و زر نیکو در عیار
بی محک هرگز ندانی ز اعتبار

هر که را در جان خدا بنهد محک
هر یقین را باز داند او ز شک

در دهان زنده خاشاکی جهد
آنگه آرامد که بیرونش نهد

در هزاران لقمه یک خاشاک خرد
چون در آمد حس زنده پی ببرد

حس دنیا نردبان این جهان
حس دینی نردبان آسمان

صحت این حس بجویید از طبیب
صحت آن حس بجویید از حبیب

صحت این حس ز معموری تن
صحت آن حس ز تخریب بدن

راه جان مر جسم را ویران کند
بعد از آن ویرانی آبادان کند

کرد ویران خانه بهر گنج زر
وز همان گنجش کند معمورتر

آب را ببرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آب خورد

پوست را بشکافت و پیکان را کشید
پوست تازه بعد از آنش بر دمید

قلعه ویران کرد و از کافر ستد
بعد از آن بر ساختش صد برج و سد

کار بی‌چون را که کیفیت نهد
اینک گفتم این ضرورت می‌دهد

گه چنین بنماید و گه ضد این
جز که حیرانی نباشد کار دین

نه چنان حیران که پشتش سوی اوست
بل چنان حیران و غرق و مست دوست

آن یکی را روی او شد سوی دوست
وان یکی را روی او خود روی اوست

روی هر یک می‌نگر می‌دار پاس
بوک گردی تو ز خدمت روشناس

چون بسی ابلیس آدم‌روی هست
پس بهر دستی نشاید داد دست

زانک صیاد آورد بانگ صفیر
تا فریبد مرغ را آن مرغ‌گیر

بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش
از هوا آید بیاید دام و نیش

حرف درویشان بدزدد مرد دون
تا بخواند بر سلیمی زان فسون

کار مردان روشنی و گرمیست
کار دونان حیله و بی‌شرمیست

شیر پشمین از برای کد کنند
بومسیلم را لقب احمد کنند

بومسیلم را لقب کذاب ماند
مر محمد را اولوا الالباب ماند

آن شراب حق ختامش مشک ناب
باده را ختمش بود گند و عذاب

*FATIMA*
26th September 2014, 07:56 PM
دفتر اول

داستان آن پادشاه جهود کی نصرانیان را می‌کشت از بهر تعصب


بود شاهی در جهودان ظلم‌ساز
دشمن عیسی و نصرانی گداز

عهد عیسی بود و نوبت آن او
جان موسی او و موسی جان او

شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدایی را جدا

گفت استاد احولی را کاندر آ
زو برون آر از وثاق آن شیشه را

گفت احول زان دو شیشه من کدام
پیش تو آرم بکن شرح تمام

گفت استاد آن دو شیشه نیست رو
احولی بگذار و افزون‌بین مشو

گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو یک را در شکن

چون یک بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم

شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را دیگر نبود

خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت روح را مبدل کند

چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد

چون دهد قاضی به دل رشوت قرار
کی شناسد ظالم از مظلوم زار

شاه از حقد جهودانه چنان
گشت احول کالامان یا رب امان

صد هزاران مؤمن مظلوم کشت
که پناهم دین موسی را و پشت

م.محسن
27th September 2014, 11:50 PM
دفتر اول

آموختن وزیر مکر پادشاه را



او وزیری داشت گبر و عشوه ده
کو بر آب از مکر بر بستی گره

گفت ترسایان پناه جان کنند
دین خود را از ملک پنهان کنند

کم کش ایشان را که کشتن سود نیست
دین ندارد بوی مشک و عود نیست

سر پنهانست اندر صد غلاف
ظاهرش با تست و باطن بر خلاف

شاه گفتش پس بگو تدبیر چیست
چارهٔ آن مکر و آن تزویر چیست

تا نماند در جهان نصرانیی
نی هویدا دین و نه پنهانیی

گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینی‌ام بشکاف و لب در حکم مر

بعد از آن در زیردار آور مرا
تا بخواهد یک شفاعت گر مرا

بر منادی‌گاه کن این کار تو
بر سر راهی که باشد چارسو

آنگهم از خود بران تا شهر دور
تا در اندازم دریشان شر و شور

م.محسن
28th September 2014, 12:20 AM
دفتر اول

تلبیس وزیر بانصاری

پس بگویم من بسر نصرانیم
ای خدای رازدان می‌دانیم

شاه واقف گشت از ایمان من
وز تعصب کرد قصد جان من

خواستم تا دین ز شه پنهان کنم
آنک دین اوست ظاهر آن کنم

شاه بویی برد از اسرار من
متهم شد پیش شه گفتار من

گفت گفت تو چو در نان سوزنست
از دل من تا دل تو روزنست

من از آن روزن بدیدم حال تو
حال تو دیدم ننوشم قال تو

گر نبودی جان عیسی چاره‌ام
او جهودانه بکردی پاره‌ام

بهر عیسی جان سپارم سر دهم
صد هزاران منتش بر خود نهم

جان دریغم نیست از عیسی ولیک
واقفم بر علم دینش نیک‌نیک

حیف می‌آمد مرا کان دین پاک
درمیان جاهلان گردد هلاک

شکر ایزد را و عیسی را که ما
گشته‌ایم آن کیش حق را ره‌نما

از جهود و از جهودی رسته‌ایم
تا به زناری میان را بسته‌ایم

دور دور عیسیست ای مردمان
بشنوید اسرار کیش او بجان

کرد با وی شاه آن کاری که گفت
خلق حیران مانده زان مکر نهفت

راند او را جانب نصرانیان
کرد در دعوت شروع او بعد از آن

م.محسن
28th September 2014, 12:32 AM
دفتر اول



قبول کردن نصاری مکر وزیر را


صد هزاران مرد ترسا سوی او
اندک‌اندک جمع شد در کوی او

او بیان می‌کرد با ایشان براز
سر انگلیون و زنار و نماز

او به ظاهر واعظ احکام بود
لیک در باطن صفیر و دام بود

بهر این بعضی صحابه از رسول
ملتمس بودند مکر نفس غول

کو چه آمیزد ز اغراض نهان
در عبادتها و در اخلاص جان

فضل طاعت را نجستندی ازو
عیب ظاهر را بجستندی که کو

مو به مو و ذره ذره مکر نفس
می‌شناسیدند چون گل از کرفس

موشکافان صحابه هم در آن
وعظ ایشان خیره گشتندی بجان

setayesh shb
28th September 2014, 06:10 PM
دفتر اول


متابعت نصاری وزیر را

دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام

در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش می‌پنداشتند

او بسر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین

صد هزاران دام و دانه‌ست ای خدا
ما چو مرغان حریص بی‌نوا

دم بدم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم

می‌رهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی می‌رویم ای بی‌نیاز

ما درین انبار گندم می‌کنیم
گندم جمع آمده گم می‌کنیم

می‌نیندیشیم آخر ما بهوش
کین خلل در گندمست از مکر موش

موش تا انبار ما حفره زدست
و از فنش انبار ما ویران شدست

اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن

بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور

گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست

ریزه‌ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می‌ناید درین انبار ما

بس ستارهٔ آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید

لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
می‌نهد انگشت بر استارگان

می‌کشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک

گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم

چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی از آن دزد لئیم

هر شبی از دام تن ارواح را
می‌رهانی می‌کنی الواح را

می‌رهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان نه حاکم و محکوم کس

شب ز زندان بی‌خبر زندانیان
شب ز دولت بی‌خبر سلطانیان

نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان

حال عارف این بود بی‌خواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم

خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب

آنک او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد بجنبش از قلم

شمه‌ای زین حال عارف وا نمود
عقل را هم خواب حسی در ربود

رفته در صحرای بی‌چون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان

وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی

چونک نور صبحدم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند

فالق الاصباح اسرافیل‌وار
جمله را در صورت آرد زان دیار

روحهای منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند

اسپ جانها را کند عاری ز زین
سر النوم اخ الموتست این

لیک بهر آنک روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز

تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار

کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را

تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش

ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو پیش تو هست این زمان

یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشمست و بر گوشت چه سود

setayesh shb
28th September 2014, 06:12 PM
دفتر اول


قصهٔ دیدن خلیفه لیلی را

گفت لیلی را خلیفه کان توی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی

هر که بیدارست او در خواب‌تر
هست بیداریش از خوابش بتر

چون بحق بیدار نبود جان ما
هست بیداری چو در بندان ما

جان همه روز از لگدکوب خیال
وز زیان و سود وز خوف زوال

نی صفا می‌ماندش نی لطف و فر
نی بسوی آسمان راه سفر

خفته آن باشد که او از هر خیال
دارد اومید و کند با او مقال

دیو را چون حور بیند او به خواب
پس ز شهوت ریزد او با دیو آب

چونک تخم نسل را در شوره ریخت
او به خویش آمد خیال از وی گریخت

ضعف سر بیند از آن و تن پلید
آه از آن نقش پدید ناپدید

مرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اش
می‌دود بر خاک پران مرغ‌وش

ابلهی صیاد آن سایه شود
می‌دود چندانک بی‌مایه شود

بی‌خبر کان عکس آن مرغ هواست
بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست

تیر اندازد به سوی سایه او
ترکشش خالی شود از جست و جو

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت

سایهٔ یزدان چو باشد دایه‌اش
وا رهاند از خیال و سایه‌اش

سایهٔ یزدان بود بندهٔ خدا
مرده او زین عالم و زندهٔ خدا

دامن او گیر زوتر بی‌گمان
تا رهی در دامن آخر زمان

کیف مد الظل نقش اولیاست
کو دلیل نور خورشید خداست

اندرین وادی مرو بی این دلیل
لا احب افلین گو چون خلیل

رو ز سایه آفتابی را بیاب
دامن شه شمس تبریزی بتاب

ره ندانی جانب این سور و عرس
از ضیاء الحق حسام الدین بپرس

ور حسد گیرد ترا در ره گلو
در حسد ابلیس را باشد غلو

کو ز آدم ننگ دارد از حسد
با سعادت جنگ دارد از حسد

عقبه‌ای زین صعب‌تر در راه نیست
ای خنک آنکش حسد همراه نیست

این جسد خانهٔ حسد آمد بدان
از حسد آلوده باشد خاندان

گر جسد خانهٔ حسد باشد ولیک
آن جسد را پاک کرد الله نیک

طهرا بیتی بیان پاکیست
گنج نورست ار طلسمش خاکیست

چون کنی بر بی‌حسد مکر و حسد
زان حسد دل را سیاهیها رسد

خاک شو مردان حق را زیر پا
خاک بر سر کن حسد را همچو ما

setayesh shb
28th September 2014, 06:14 PM
دفتر اول

بیان حسد وزیر



آن وزیرک از حسد بودش نژاد

تا به باطل گوش و بینی باد داد

بر امید آنک از نیش حسد

زهر او در جان مسکینان رسد

هر کسی کو از حسد بینی کند

خویش را بی‌گوش و بی بینی کند

بینی آن باشد که او بویی برد

بوی او را جانب کویی برد

هر که بویش نیست بی بینی بود

بوی آن بویست کان دینی بود

چونک بویی برد و شکر آن نکرد

کفر نعمت آمد و بینیش خورد


شکر کن مر شاکران را بنده باش

پیش ایشان مرده شو پاینده باش

چون وزیر از ره‌زنی مایه مساز

خلق را تو بر میاور از نماز

ناصح دین گشته آن کافر وزیر


کرده او از مکر در گوزینه سیر

plarak12
29th September 2014, 12:02 PM
دفتر اول


فهم کردن حاذقان نصاری مکر وزیر را


هر که صاحب ذوق بود از گفت او
لذتی می‌دید و تلخی جفت او

نکته‌ها می‌گفت او آمیخته
در جلاب قند زهری ریخته

ظاهرش می‌گفت در ره چست شو
وز اثر می‌گفت جان را سست شو

ظاهر نقره گر اسپیدست و نو
دست و جامه می سیه گردد ازو

آتش ار چه سرخ رویست از شرر
تو ز فعل او سیه کاری نگر

برق اگر نوری نماید در نظر
لیک هست از خاصیت دزد بصر

هر که جز آگاه و صاحب ذوق بود
گفت او در گردن او طوق بود

مدتی شش سال در هجران شاه
شد وزیر اتباع عیسی را پناه

دین و دل را کل بدو بسپرد خلق
پیش امر و حکم او می‌مرد خلق

plarak12
29th September 2014, 12:05 PM
دفتر اول

پیغام شاه پنهان با وزیر




در میان شاه و او پیغامها
شاه را پنهان بدو آرامها

آخر الامر از برای آن مراد
تا دهد چون خاک ایشان را به باد

پیش او بنوشت شه کای مقبلم
وقت آمد زود فارغ کن دلم

گفت اینک اندر آن کارم شها
کافکنم در دین عیسی فتنه‌ها

plarak12
29th September 2014, 12:07 PM
دفتر اول

بیان دوازده سبط از نصاری


قوم عیسی را بد اندر دار و گیر
حاکمانشان ده امیر و دو امیر

هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع

این ده و این دو امیر و قومشان
گشته بند آن وزیر بد نشان

اعتماد جمله بر گفتار او
اقتدای جمله بر رفتار او

پیش او در وقت و ساعت هر امیر
جان بدادی گر بدو گفتی بمیر

ریپورتر
30th September 2014, 03:42 PM
دفتر اول


تخلیط وزیر در احکام انجیل




ساخت طوماری به نام هر یکی

نقش هر طومار دیگر مسلکی

حکمهای هر یکی نوعی دگر

این خلاف آن ز پایان تا به سر

در یکی راه ریاضت را و جوع

رکن توبه کرده و شرط رجوع

در یکی گفته ریاضت سود نیست

اندرین ره مخلصی جز جود نیست

در یکی گفته که جوع و جود تو

شرک باشد از تو با معبود تو

جز توکل جز که تسلیم تمام

در غم و راحت همه مکرست و دام

در یکی گفته که واجب خدمتست

ور نه اندیشهٔ توکل تهمتست

در یکی گفته که امر و نهیهاست

بهر کردن نیست شرح عجز ماست

تا که عجز خود بینیم اندر آن

قدرت او را بدانیم آن زمان

در یکی گفته که عجز خود مبین

کفر نعمت کردنست آن عجز هین

قدرت خود بین که این قدرت ازوست

قدرت تو نعمت او دان که هوست

در یکی گفته کزین دو بر گذر

بت بود هر چه بگنجد در نظر

در یکی گفته مکش این شمع را

کین نظر چون شمع آمد جمع را

از نظر چون بگذری و از خیال

کشته باشی نیم شب شمع وصال

در یکی گفته بکش باکی مدار

تا عوض بینی نظر را صد هزار

که ز کشتن شمع جان افزون شود

لیلی‌ات از صبر تو مجنون شود

ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش

بیش آید پیش او دنیا و بیش

در یکی گفته که آنچت داد حق

بر تو شیرین کرد در ایجاد حق

بر تو آسان کرد و خوش آن را بگیر

خویشتن را در میفکن در زحیر

در یکی گفته که بگذار آن خود

کان قبول طبع تو ردست و بد

راههای مختلف آسان شدست

هر یکی را ملتی چون جان شدست

گر میسر کردن حق ره بدی

هر جهود و گبر ازو آگه بدی

در یکی گفته میسر آن بود

که حیات دل غذای جان بود

هر چه ذوق طبع باشد چون گذشت

بر نه آرد همچو شوره ریع و کشت

جز پشیمانی نباشد ریع او

جز خسارت پیش نارد بیع او

آن میسر نبود اندر عاقبت

نام او باشد معسر عاقبت

تو معسر از میسر بازدان

عاقبت بنگر جمال این و آن

در یکی گفته که استادی طلب

عاقبت‌بینی نیابی در حسب

عاقبت دیدند هر گون ملتی

لاجرم گشتند اسیر زلتی

عاقبت دیدن نباشد دست‌باف

ورنه کی بودی ز دینها اختلاف

در یکی گفته که استا هم توی

زانک استا را شناسا هم توی

مرد باش و سخرهٔ مردان مشو

رو سر خود گیر و سرگردان مشو

در یکی گفته که این جمله یکیست

هر که او دو بیند احول مردکیست

در یکی گفته که صد یک چون بود

این کی اندیشد مگر مجنون بود

هر یکی قولیست ضد هم‌دگر

چون یکی باشد یکی زهر و شکر

تا ز زهر و از شکر در نگذری

کی تو از گلزار وحدت بو بری

این نمط وین نوع ده طومار و دو

بر نوشت آن دین عیسی را عدو

ریپورتر
30th September 2014, 03:44 PM
دفتر اول


در بیان آنک این اختلافات در صورت روش است نی در حقیقت راه

او ز یک رنگی عیسی بو نداشت
وز مزاج خم عیسی خو نداشت

جامهٔ صد رنگ از آن خم صفا
ساده و یک‌رنگ گشتی چون صبا

نیست یک‌رنگی کزو خیزد ملال
بل مثال ماهی و آب زلال

گرچه در خشکی هزاران رنگهاست
ماهیان را با یبوست جنگهاست

کیست ماهی چیست دریا در مثل
تا بدان ماند ملک عز و جل

صد هزاران بحر و ماهی در وجود
سجده آرد پیش آن اکرام و جود

چند باران عطا باران شده
تا بدان آن بحر در افشان شده

چند خورشید کرم افروخته
تا که ابر و بحر جود آموخته

پرتو دانش زده بر خاک و طین
تا که شد دانه پذیرنده زمین

خاک امین و هر چه در وی کاشتی
بی‌خیانت جنس آن برداشتی

این امانت زان امانت یافتست
کآفتاب عدل بر وی تافتست

تا نشان حق نیارد نوبهار
خاک سرها را نکرده آشکار

آن جوادی که جمادی را بداد
این خبرها وین امانت وین سداد

مر جمادی را کند فضلش خبیر
عاقلان را کرده قهر او ضریر

جان و دل را طاقت آن جوش نیست
با که گویم در جهان یک گوش نیست

هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت
هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت

کیمیاسازست چه بود کیمیا
معجزه بخش است چه بود سیمیا

این ثنا گفتن ز من ترک ثناست
کین دلیل هستی و هستی خطاست

پیش هست او بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور و کبود

گر نبودی کور زو بگداختی
گرمی خورشید را بشناختی

ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت

ریپورتر
30th September 2014, 03:48 PM
دفتر اول


بیان خسارت وزیر درین مکر

همچو شه نادان و غافل بد وزیر
پنجه می‌زد با قدیم ناگزیر

با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند بدم

صد چو عالم در نظر پیدا کند
چونک چشمت را به خود بینا کند

گر جهان پیشت بزرگ و بی‌بنیست
پیش قدرت ذره‌ای می‌دان که نیست

این جهان خود حبس جانهای شماست
هین روید آن سو که صحرای شماست

این جهان محدود و آن خود بی‌حدست
نقش و صورت پیش آن معنی سدست

صد هزاران نیزهٔ فرعون را
در شکست از موسی با یک عصا

صد هزاران طب جالینوس بود
پیش عیسی و دمش افسوس بود

صد هزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امیی‌اش عار بود

با چنین غالب خداوندی کسی
چون نمیرد گر نباشد او خسی

بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او

فهم و خاطر تیز کردن نیست راه
جز شکسته می‌نگیرد فضل شاه

ای بسا گنج آگنان کنج‌کاو
کان خیال‌اندیش را شد ریش گاو

گاو که بود تا تو ریش او شوی
خاک چه بود تا حشیش او شوی

چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد

عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن نه مسخست ای عنود

روح می‌بردت سوی چرخ برین
سوی آب و گل شدی در اسفلین

خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زان وجودی که بد آن رشک عقول

پس ببین کین مسخ کردن چون بود
پیش آن مسخ این به غایت دون بود

اسپ همت سوی اختر تاختی
آدم مسجود را نشناختی

آخر آدم‌زاده‌ای ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف

چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پر کنم از خود همی

گر جهان پر برف گردد سربسر
تاب خور بگدازدش با یک نظر

وزر او و صد وزیر و صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار

عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهراب را شربت کند

آن گمان‌انگیز را سازد یقین
مهرها رویاند از اسباب کین

پرورد در آتش ابراهیم را
ایمنی روح سازد بیم را

از سبب سوزیش من سوداییم
در خیالاتش چو سوفسطاییم

*FATIMA*
1st October 2014, 12:32 PM
دفتر اول



مکر دیگر انگیختن وزیر در اضلال قوم

مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست

در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز

خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او

لابه و زاری همی کردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو

گفته ایشان نیست ما را بی تو نور
بی عصاکش چون بود احوال کور

از سر اکرام و از بهر خدا
بیش ازین ما را مدار از خود جدا

ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو

گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست

آن امیران در شفاعت آمدند
وان مریدان در شناعت آمدند

کین چه بدبختیست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بی تو یتیم

تو بهانه می‌کنی و ما ز درد
می‌زنیم از سوز دل دمهای سرد

ما به گفتار خوشت خو کرده‌ایم
ما ز شیر حکمت تو خورده‌ایم

الله الله این جفا با ما مکن
خیر کن امروز را فردا مکن

می‌دهد دل مر ترا کین بی‌دلان
بی تو گردند آخر از بی‌حاصلان

جمله در خشکی چو ماهی می‌طپند
آب را بگشا ز جو بر دار بند

ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریاد رس

*FATIMA*
1st October 2014, 12:37 PM
دفتر اول


دفع گفتن وزیر مریدان را




گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو

پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید

پنبهٔ آن گوش سر گوش سرست
تا نگردد این کر آن باطن کرست

بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید

تا به گفت و گوی بیداری دری
تو زگفت خواب بویی کی بری

سیر بیرونیست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما

حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد

سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد

چونک عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا گاه دشت

آب حیوان از کجا خواهی تو یافت
موج دریا را کجا خواهی شکافت

موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکرست و فناست

تا درین سکری از آن سکری تو دور
تا ازین مستی از آن جامی نفور

گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوش‌دار

*FATIMA*
1st October 2014, 12:41 PM
دفتر اول


مکر کردن مریدان کی خلوت را بشکن


جمله گفتند ای حکیم رخنه‌جو
این فریب و این جفا با ما مگو

چارپا را قدر طاقت با رنه
بر ضعیفان قدر قوت کار نه

دانهٔ هر مرغ اندازهٔ ویست
طعمهٔ هر مرغ انجیری کیست

طفل را گر نان دهی بر جای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر

چونک دندانها بر آرد بعد از آن
هم بخود گردد دلش جویای نان

مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمهٔ هر گربهٔ دران شود

چون بر آرد پر بپرد او بخود
بی‌تکلف بی‌صفیر نیک و بد

دیو را نطق تو خامش می‌کند
گوش ما را گفت تو هش می‌کند

گوش ما هوشست چون گویا توی
خشک ما بحرست چون دریا توی

با تو ما را خاک بهتر از فلک
ای سماک از تو منور تا سمک

بی‌تو ما را بر فلک تاریکیست
با تو ای ماه این فلک باری کیست

صورت رفعت بود افلاک را
معنی رفعت روان پاک را

صورت رفعت برای جسمهاست
جسمها در پیش معنی اسمهاست

م.محسن
2nd October 2014, 11:59 PM
دفتر اول


جواب گفتن وزیر کی خلوت را نمی‌شکنم

گفت حجتهای خود کوته کنید
پند را در جان و در دل ره کنید

گر امینم متهم نبود امین
گر بگویم آسمان را من زمین

گر کمالم با کمال انکار چیست
ور نیم این زحمت و آزار چیست

من نخواهم شد ازین خلوت برون
زانک مشغولم باحوال درون

م.محسن
3rd October 2014, 12:02 AM
دفتر اول

اعتراض مریدان در خلوت وزیر

جمله گفتند ای وزیر انکار نیست
گفت ما چون گفتن اغیار نیست

اشک دیده‌ست از فراق تو دوان
آه آهست از میان جان روان

طفل با دایه نه استیزد ولیک
گرید او گر چه نه بد داند نه نیک

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی
زاری از ما نه تو زاری می‌کنی

ما چو ناییم و نوا در ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست

ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات

ما که باشیم ای تو ما را جان جان
تا که ما باشیم با تو درمیان

ما عدمهاییم و هستیهای ما
تو وجود مطلقی فانی‌نما

ما همه شیران ولی شیر علم
حمله‌شان از باد باشد دم‌بدم

حمله‌شان پیداست و ناپیداست باد
آنک ناپیداست هرگز گم مباد

باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجاد تست

لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را

لذت انعام خود را وامگیر
نقل و باده و جام خود را وا مگیر

ور بگیری کیت جست و جو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند

منگر اندر ما مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر

ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتهٔ ما می‌شنود

نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم

پیش قدرت خلق جمله بارگه
عاجزان چون پیش سوزن کارگه

گاه نقشش دیو و گه آدم کند
گاه نقشش شادی و گه غم کند

دست نه تا دست جنباند به دفع
نطق نه تا دم زند در ضر و نفع

تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت

گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست

این نه جبر این معنی جباریست
ذکر جباری برای زاریست

زاری ما شد دلیل اضطرار
خجلت ما شد دلیل اختیار

گر نبودی اختیار این شرم چیست
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست

زجر شاگردان و استادان چراست
خاطر از تدبیرها گردان چراست

ور تو گویی غافلست از جبر او
ماه حق پنهان کند در ابر رو

هست این را خوش جواب ار بشنوی
بگذری از کفر و در دین بگروی

حسرت و زاری گه بیماریست
وقت بیماری همه بیداریست

آن زمان که می‌شوی بیمار تو
می‌کنی از جرم استغفار تو

می‌نماید بر تو زشتی گنه
می‌کنی نیت که باز آیم به ره

عهد و پیمان می‌کنی که بعد ازین
جز که طاعت نبودم کاری گزین

پس یقین گشت این که بیماری ترا
می‌ببخشد هوش و بیداری ترا

پس بدان این اصل را ای اصل‌جو
هر که را دردست او بردست بو

هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او آگاه تر رخ زردتر

گر ز جبرش آگهی زاریت کو
بینش زنجیر جباریت کو

بسته در زنجیر چون شادی کند
کی اسیر حبس آزادی کند

ور تو می‌بینی که پایت بسته‌اند
بر تو سرهنگان شه بنشسته‌اند

پس تو سرهنگی مکن با عاجزان
زانک نبود طبع و خوی عاجز آن

چون تو جبر او نمی‌بینی مگو
ور همی بینی نشان دید کو

در هر آن کاری که میلستت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان

واندر آن کاری که میلت نیست و خواست
خویش را جبری کنی کین از خداست

انبیا در کار دنیا جبری‌اند
کافران در کار عقبی جبری‌اند

انبیا را کار عقبی اختیار
جاهلان را کار دنیا اختیار

زانک هر مرغی بسوی جنس خویش
می‌پرد او در پس و جان پیش پیش

کافران چون جنس سجین آمدند
سجن دنیا را خوش آیین آمدند

انبیا چون جنس علیین بدند
سوی علیین جان و دل شدند

این سخن پایان ندارد لیک ما
باز گوییم آن تمام قصه را

م.محسن
3rd October 2014, 12:04 AM
دفتر اول


نومید کردن وزیر مریدان را از رفض خلوت

آن وزیر از اندرون آواز داد
کای مریدان از من این معلوم باد

که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد

روی در دیوار کن تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین

بعد ازین دستوری گفتار نیست
بعد ازین با گفت و گویم کار نیست

الوداع ای دوستان من مرده‌ام
رخت بر چارم فلک بر برده‌ام

تا به زیر چرخ ناری چون حطب
من نسوزم در عنا و در عطب

پهلوی عیسی نشینم بعد ازین
بر فراز آسمان چارمین

setayesh shb
3rd October 2014, 12:11 PM
دفتر اول



ولی عهد ساختن وزیر هر یک امیر را جداجدا

وانگهانی آن امیران را بخواند
یک‌بیک تنها بهر یک حرف راند

گفت هر یک را بدین عیسوی
نایب حق و خلیفهٔ من توی

وان امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو

هر امیری کو کشد گردن بگیر
یا بکش یا خود همی دارش اسیر

لیک تا من زنده‌ام این وا مگو
تا نمیرم این ریاست را مجو

تا نمیرم من تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن

اینک این طومار و احکام مسیح
یک بیک بر خوان تو بر امت فصیح

هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب جز تو در دین خدا

هر یکی را کرد او یک‌یک عزیز
هرچه آن را گفت این را گفت نیز

هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود المراد

متن آن طومارها بد مختلف
همچو شکل حرفها یا تاالف

حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان

setayesh shb
3rd October 2014, 12:13 PM
دفتر اول

کشتن وزیر خویشتن را در خلوت




بعد از آن چل روز دیگر در ببست

خویش کشت و از وجود خود برست




چونک خلق از مرگ او آگاه شد


بر سر گورش قیامتگاه شد



خلق چندان جمع شد بر گور او

مو کنان جامه‌دران در شور او



کان عدد را هم خدا داند شمرد

از عرب وز ترک و از رومی و کرد



خاک او کردند بر سرهای خویش


درد او دیدند درمان جای خویش



آن خلایق بر سر گورش مهی

کرده خون را از دو چشم خود رهی

setayesh shb
3rd October 2014, 12:15 PM
دفتر اول


طلب کردن امت عیسی علیه‌السلام از امراکی ولی عهد از شما کدامست

بعد ماهی خلق گفتند ای مهان
از امیران کیست بر جایش نشان

تا به جای او شناسیمش امام
دست و دامن را به دست او دهیم

چونک شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ

چونک شد از پیش دیده وصل یار
نایبی باید ازومان یادگار

چونک گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از که یابیم از گلاب

چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حق‌اند این پیغامبران

نه غلط گفتم که نایب با منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب

نه دو باشد تا توی صورت‌پرست
پیش او یک گشت کز صورت برست

چون به صورت بنگری چشم تو دوست
تو به نورش در نگر کز چشم رست

نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چونک در نورش نظر انداخت مرد

ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هر یکی باشد بصورت غیر آن

فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری بی‌شکی

گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند یک شود چون بفشری

در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست

اتحاد یار با یاران خوشست
پای معنی‌گیر صورت سرکشست

صورت سرکش گدازان کن برنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج

ور تو نگدازی عنایتهای او
خود گدازد ای دلم مولای او

او نماید هم به دلها خویش را
او بدوزد خرقهٔ درویش را

منبسط بودیم یک جوهر همه
بی‌سر و بی پا بدیم آن سر همه

یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب

چون بصورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایه‌های کنگره

گنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق

شرح این را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری

نکته‌ها چون تیغ پولادست تیز
گر نداری تو سپر وا پس گریز

پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا

زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند برخلاف

آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان

کز پس این پیشوا بر خاستند
بر مقامش نایبی می‌خواستند

plarak12
4th October 2014, 09:14 AM
دفتر اول



منازعت امرا در ولی عهدی

یک امیری زان امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفا اندیش رفت

گفت اینک نایب آن مرد من
نایب عیسی منم اندر زمن

اینک این طومار برهان منست
کین نیابت بعد ازو آن منست

آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین

از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جهود

آن امیران دگر یک‌یک قطار
برکشیده تیغهای آبدار

هر یکی را تیغ و طوماری به دست
درهم افتادند چون پیلان مست

صد هزاران مرد ترسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد

خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست

تخمهای فتنه‌ها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود

جوزها بشکست و آن کان مغز داشت
بعد کشتن روح پاک نغز داشت

کشتن و مردن که بر نقش تنست
چون انار و سیب را بشکستنست

آنچ شیرینست او شد ناردانگ
وانک پوسیده‌ست نبود غیر بانگ

آنچ با معنیست خود پیدا شود
وانچ پوسیده‌ست او رسوا شود

رو بمعنی کوش ای صورت‌پرست
زانک معنی بر تن صورت‌پرست

همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی

جان بی‌معنی درین تن بی‌خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف

تا غلاف اندر بود باقیمتست
چون برون شد سوختن را آلتست

تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار

گر بود چوبین برو دیگر طلب
ور بود الماس پیش آ با طرب

تیغ در زرادخانهٔ اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست

جمله دانایان همین گفته همین
هست دانا رحمة للعالمین

گر اناری می‌خری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهٔ او خبر

ای مبارک خنده‌اش کو از دهان
می‌نماید دل چو در از درج جان

نامبارک خندهٔ آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود

نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند

گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحب دل رسی گوهر شوی

مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان

کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست

دل ترا در کوی اهل دل کشد
تن ترا در حبس آب و گل کشد

هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی

plarak12
4th October 2014, 09:46 AM
دفتر اول


تعظیم نعت مصطفی صلی الله علیه و سلم کی مذکور بود در انجیل

بود در انجیل نام مصطفی
آن سر پیغامبران بحر صفا

بود ذکر حلیه‌ها و شکل او
بود ذکر غزو و صوم و اکل او

طایفهٔ نصرانیان بهر ثواب
چون رسیدندی بدان نام و خطاب

بوسه دادندی بر آن نام شریف
رو نهادندی بر آن وصف لطیف

اندرین فتنه که گفتیم آن گروه
ایمن از فتنه بدند و از شکوه

ایمن از شر امیران و وزیر
در پناه نام احمد مستجیر

نسل ایشان نیز هم بسیار شد
نور احمد ناصر آمد یار شد

وان گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندی مستهان

مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم‌رای شوم‌فن

هم مخبط دینشان و حکمشان
از پی طومارهای کژ بیان

نام احمد این چنین یاری کند
تا که نورش چون نگهداری کند

نام احمد چون حصاری شد حصین
تا چه باشد ذات آن روح‌الامین

بعد ازین خون‌ریز درمان ناپذیر
کاندر افتاد از بلای آن وزیر

plarak12
4th October 2014, 09:53 AM
دفتر اول

حکایت پادشاه جهود دیگر کی در هلاک دین عیسی سعی نمود



یک شه دیگر ز نسل آن جهود

در هلاک قوم عیسی رو نمود



گر خبر خواهی ازین دیگر خروج

سوره بر خوان واسما ذات البروج



سنت بد کز شه اول بزاد


این شه دیگر قدم بر وی نهاد



هر که او بنهاد ناخوش سنتی

سوی او نفرین رود هر ساعتی



نیکوان رفتند و سنتها بماند


وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند



تا قیامت هرکه جنس آن بدان

در وجود آید بود رویش بدان



رگ رگست این آب شیرین و آب شور

در خلایق می‌رود تا نفخ صور



نیکوان را هست میراث از خوشاب

آن چه میراثست اورثنا الکتاب



شد نیاز طالبان ار بنگری

شعله‌ها از گوهر پیغامبری



شعله‌ها با گوهران گردان بود

شعله آن جانب رود هم کان بود



نور روزن گرد خانه می‌دود

زانک خور برجی به برجی می‌رود



هر که را با اختری پیوستگیست

مر ورا با اختر خود هم‌تگیست



طالعش گر زهره باشد در طرب


میل کلی دارد و عشق و طلب



ور بود مریخی خون‌ریزخو

جنگ و بهتان و خصومت جوید او



اخترانند از ورای اختران

که احتراق و نحس نبود اندر آن



سایران در آسمانهای دگر

غیر این هفت آسمان معتبر



راسخان در تاب انوار خدا

نه به هم پیوسته نه از هم جدا



هر که باشد طالع او زان نجوم

نفس او کفار سوزد در رجوم



خشم مریخی نباشد خشم او

منقلب رو غالب و مغلوب خو



نور غالب ایمن از نقص و غسق

درمیان اصبعین نور حق



حق فشاند آن نور را بر جانها


مقبلان بر داشته دامانها



و آن نثار نور را وا یافته


روی از غیر خدا برتافته



هر که را دامان عشقی نابده

زان نثار نور بی بهره شده



جزوها را رویها سوی کلست

بلبلان را عشق با روی گلست



گاو را رنگ از برون و مرد را

از درون جو رنگ سرخ و زرد را



رنگهای نیک از خم صفاست

رنگ زشتان از سیاهابهٔ جفاست



صبغة الله نام آن رنگ لطیف

لعنة الله بوی این رنگ کثیف



آنچ از دریا به دریا می‌رود

از همانجا کامد آنجا می‌رود



از سر که سیلهای تیزرو

وز تن ما جان عشق آمیز رو

ریپورتر
5th October 2014, 12:20 PM
دفتر اول


آتش کردن پادشاه جهود و بت نهادن پهلوی آتش کی هر که این بت را سجود کند از آتش برست

آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش بتی بر پای کرد

کانک این بت را سجود آرد برست
ور نیارد در دل آتش نشست

چون سزای این بت نفس او نداد
از بت نفسش بتی دیگر بزاد

مادر بتها بت نفس شماست
زانک آن بت مار و این بت اژدهاست

آهن و سنگست نفس و بت شرار
آن شرار از آب می‌گیرد قرار

سنگ و آهن زآب کی ساکن شود
آدمی با این دو کی ایمن بود

بت سیاهابه‌ست در کوزه نهان
نفس مر آب سیه را چشمه دان

آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمه‌ای بر آب راه

صد سبو را بشکند یکپاره سنگ
و آب چشمه می‌زهاند بی‌درنگ

بت‌شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را جهلست جهل

صورت نفس ار بجویی ای پسر
قصهٔ دوزخ بخوان با هفت در

هر نفس مکری و در هر مکر زان
غرقه صد فرعون با فرعونیان

در خدای موسی و موسی گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز

دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر وا ره از بوجهل تن

ریپورتر
5th October 2014, 12:22 PM
دفتر اول




به سخن آمدن طفل درمیان آتش و تحریض کردن خلق را در افتادن بتش




یک زنی با طفل آورد آن جهود

پیش آن بت و آتش اندر شعله بود



طفل ازو بستد در آتش در فکند

زن بترسید و دل از ایمان بکند



خواست تا او سجده آرد پیش بت

بانگ زد آن طفل انی لم امت



اندر آ ای مادر اینجا من خوشم

گر چه در صورت میان آتشم



چشم‌بندست آتش از بهر حجاب

رحمتست این سر برآورده ز جیب



اندر آ مادر ببین برهان حق


تا ببینی عشرت خاصان حق



اندر آ و آب بین آتش‌مثال

از جهانی کآتش است آبش مثال



اندر آ اسرار ابراهیم بین

کو در آتش یافت سرو و یاسمین



مرگ می‌دیدم گه زادن ز تو


سخت خوفم بود افتادن ز تو



چون بزادم رستم از زندان تنگ

در جهان خوش‌هوای خوب‌رنگ



من جهان را چون رحم دیدم کنون

چون درین آتش بدیدم این سکون



اندرین آتش بدیدم عالمی

ذره ذره اندرو عیسی‌دمی



نک جهان نیست‌شکل هست‌ذات

و آن جهان هست شکل بی‌ثبات



اندر آ مادر بحق مادری

بین که این آذر ندارد آذری



اندر آ مادر که اقبال آمدست

اندر آ مادر مده دولت ز دست



قدرت آن سگ بدیدی اندر آ

تا ببینی قدرت و لطف خدا



من ز رحمت می‌کشانم پای تو

کز طرب خود نیستم پروای تو



اندر آ و دیگران را هم بخوان

کاندر آتش شاه بنهادست خوان



اندر آیید ای مسلمانان همه

غیر عذب دین عذابست آن همه



اندر آیید ای همه پروانه‌وار

اندرین بهره که دارد صد بهار



بانگ می‌زد درمیان آن گروه

پر همی شد جان خلقان از شکوه



خلق خود را بعد از آن بی‌خویشتن


می‌فکندند اندر آتش مرد و زن



بی‌موکل بی‌کشش از عشق دوست


زانک شیرین کردن هر تلخ ازوست



تا چنان شد کان عوانان خلق را

منع می‌کردند کآتش در میا



آن یهودی شد سیه‌رو و خجل

شد پشیمان زین سبب بیماردل



کاندر ایمان خلق عاشق‌تر شدند

در فنای جسم صادق‌تر شدند



مکر شیطان هم درو پیچید شکر

دیو هم خود را سیه‌رو دید شکر



آنچ می‌مالید در روی کسان

جمع شد در چهرهٔ آن ناکس آن



آنک می‌درید جامهٔ خلق چست

شد دریده آن او ایشان درست

ریپورتر
5th October 2014, 12:24 PM
دفتر اول





کژ ماندن دهان آن مرد کی نام محمد را صلی‌الله علیه و سلم بتسخر خواند




آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند


مر محمد را دهانش کژ بماند



باز آمد کای محمد عفو کن

ای ترا الطاف و علم من لدن



من ترا افسوس می‌کردم ز جهل

من بدم افسوس را منسوب و اهل



چون خدا خواهد که پردهٔ کس درد

میلش اندر طعنهٔ پاکان برد



ور خدا خواهد که پوشد عیب کس

کم زند در عیب معیوبان نفس



چون خدا خواهد که‌مان یاری کند

میل ما را جانب زاری کند



ای خنک چشمی که آن گریان اوست

وی همایون دل که آن بریان اوست



آخر هر گریه آخر خنده‌ایست

مرد آخربین مبارک بنده‌ایست



هر کجا آب روان سبزه بود

هر کجا اشکی روان رحمت شود



باش چون دولاب نالان چشم تر

تا ز صحن جانت بر روید خضر



اشک خواهی رحم کن بر اشک‌بار

رحم خواهی بر ضعیفان رحم آر

*FATIMA*
6th October 2014, 11:36 AM
دفتر اول



عتاب کردن آتش را آن پادشاه جهود


رو به آتش کرد شه کای تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو

چون نمی‌سوزی چه شد خاصیتت
یا ز بخت ما دگر شد نیتت

می‌نبخشایی تو بر آتش‌پرست
آنک نپرستد ترا او چون برست

هرگز ای آتش تو صابر نیستی
چون نسوزی چیست قادر نیستی

چشم‌بندست این عجب یا هوش‌بند
چون نسوزاند چنین شعلهٔ بلند

جادوی کردت کسی یا سیمیاست
یا خلاف طبع تو از بخت ماست

گفت آتش من همانم ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من

طبع من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقم هم بدستوری برم

بر در خرگهٔ سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان

ور بخرگه بگذرد بیگانه‌رو
حمله بیند از سگان شیرانه او

من ز سگ کم نیستم در بندگی
کم ز ترکی نیست حق در زندگی

آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند

آتش طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی ملیک دین نهد

چونک غم‌بینی تو استغفار کن
غم بامر خالق آمد کار کن

چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود

باد و خاک و آب و آتش بنده‌اند
با من و تو مرده با حق زنده‌اند

پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام

سنگ بر آهن زنی بیرون جهد
هم به امر حق قدم بیرون نهد

آهن و سنگ هوا بر هم مزن
کین دو می‌زایند همچون مرد و زن

سنگ و آهن خود سبب آمد ولیک
تو به بالاتر نگر ای مرد نیک

کین سبب را آن سبب آورد پیش
بی‌سبب کی شد سبب هرگز ز خویش

و آن سببها کانبیا را رهبرند
آن سببها زین سببها برترند

این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهی بی بر و عاطل کند

این سبب را محرم آمد عقلها
و آن سببهاراست محرم انبیا

این سبب چه بود بتازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد بفن

گردش چرخه رسن را علتست
چرخه گردان را ندیدن زلتست

این رسنهای سببها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان

تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بی‌مغزی چو مرخ

باد آتش می‌شود از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق

آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی چو بگشایی بصر

گر نبودی واقف از حق جان باد
فرق کی کردی میان قوم عاد

هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم می‌شد باد کانجا می‌رسید

هر که بیرون بود زان خط جمله را
پاره پاره می‌گسست اندر هوا

همچنین شیبان راعی می‌کشید
گرد بر گرد رمه خطی پدید

چون بجمعه می‌شد او وقت نماز
تا نیارد گرگ آنجا ترک‌تاز

هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسفندی هم نگشتی زان نشان

باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دایرهٔ مرد خدا را بود بند

همچنین باد اجل با عارفان
نرم و خوش همچون نسیم یوسفان

آتش ابراهیم را دندان نزد
چون گزیدهٔ حق بود چونش گزد

ز آتش شهوت نسوزد اهل دین
باقیان را برده تا قعر زمین

موج دریا چون بامر حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی وا شناخت

خاک قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قعر خود کشید

آب و گل چون از دم عیسی چرید
بال و پر بگشاد مرغی شد پرید

هست تسبیحت بخار آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل

کوه طور از نور موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رست او ز نقص

چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز
جسم موسی از کلوخی بود نیز

*FATIMA*
6th October 2014, 11:38 AM
دفتر اول


طنز و انکار کردن پادشاه جهود و قبول ناکردن نصیحت خاصان خویش



این عجایب دید آن شاه جهود
جز که طنز و جز که انکارش نبود

ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران

ناصحان را دست بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد

بانگ آمد کار چون اینجا رسید
پای دار ای سگ که قهر ما رسید

بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت
حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت

اصل ایشان بود آتش ز ابتدا
سوی اصل خویش رفتند انتها

هم ز آتش زاده بودند آن فریق
جزوها را سوی کل باشد طریق

آتشی بودندمؤمن‌سوز و بس
سوخت خود را آتش ایشان چو خس

آنک بودست امه الهاویه
هاویه آمد مرورا زاویه

مادر فرزند جویان ویست
اصلها مر فرعها را در پیست

آبها در حوض اگر زندانیست
باد نشفش می‌کند کار کانیست

می‌رهاند می‌برد تا معدنش
اندک اندک تا نبینی بردنش

وین نفس جانهای ما را همچنان
اندک اندک دزدد از حبس جهان

تا الیه یصعد اطیاب الکلم
صاعدا منا الی حیث علم

ترتقی انفاسنا بالمنتقی
متحفا منا الی دار البقا

ثم تاتینا مکافات المقال
ضعف ذاک رحمة من ذی الجلال

ثم یلجینا الی امثالها
کی ینال العبد مما نالها

هکذی تعرج و تنزل دائما
ذا فلا زلت علیه قائما

پارسی گوییم یعنی این کشش
زان طرف آید که آمد آن چشش

چشم هر قومی به سویی مانده‌ست
کان طرف یک روز ذوقی رانده‌ست

ذوق جنس از جنس خود باشد یقین
ذوق جزو از کل خود باشد ببین

یا مگر آن قابل جنسی بود
چون بدو پیوست جنس او شود

همچو آب و نان که جنس ما نبود
گشت جنس ما و اندر ما فزود

نقش جنسیت ندارد آب و نان
ز اعتبار آخر آن را جنس دان

ور ز غیر جنس باشد ذوق ما
آن مگر مانند باشد جنس را

آنک مانندست باشد عاریت
عاریت باقی نماند عاقبت

مرغ را گر ذوق آید از صفیر
چونک جنس خود نیابد شد نفیر

تشنه را گر ذوق آید از سراب
چون رسد در وی گریزد جوید آب

مفلسان هم خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب

تا زر اندودیت از ره نفکند
تا خیال کژ ترا چه نفکند

از کلیله باز جو آن قصه را
واندر آن قصه طلب کن حصه را

*FATIMA*
6th October 2014, 11:44 AM
دفتر اول


بیان توکل و ترک جهد گفتن نخچیران بشیر



طایفهٔ نخچیر در وادی خوش
بودشان از شیر دایم کش‌مکش

بس که آن شیر از کمین می در ربود
آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود

حیله کردند آمدند ایشان بشیر
کز وظیفه ما ترا داریم سیر

بعد ازین اندر پی صیدی میا
تا نگردد تلخ بر ما این گیا

م.محسن
7th October 2014, 11:51 PM
دفتر اول


جواب گفتن شیر نخچیران را و فایدهٔ جهد گفتن




گفت آری گر وفا بینم نه مکر
مکرها بس دیده‌ام از زید و بکر

من هلاک فعل و مکر مردمم
من گزیدهٔ زخم مار و کزدمم

مردم نفس از درونم در کمین
از همه مردم بتر در مکر و کین

گوش من لایلدغ المؤمن شنید
قول پیغامبر بجان و دل گزید

م.محسن
7th October 2014, 11:56 PM
دفتر اول

ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر جهد و اکتساب



جمله گفتند ای حکیم با خبر
الحذر دع لیس یغنی عن قدر

در حذر شوریدن شور و شرست
رو توکل کن توکل بهترست

با قضا پنجه مزن ای تند و تیز
تا نگیرد هم قضا با تو ستیز

مرده باید بود پیش حکم حق
تا نیاید زخم از رب الفلق

م.محسن
7th October 2014, 11:57 PM
دفتر اول


ترجیح نهادن شیر جهد و اکتساب را بر توکل و تسلیم

گفت آری گر توکل رهبرست
این سبب هم سنت پیغمبرست

گفت پیغامبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند

رمز الکاسب حبیب الله شنو
از توکل در سبب کاهل مشو

م.محسن
8th October 2014, 11:03 PM
دفتر اول


ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر اجتهاد




قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق


لقمهٔ تزویر دان بر قدر حلق



نیست کسبی از توکل خوب‌تر


چیست از تسلیم خود محبوب‌تر



بس گریزند از بلا سوی بلا


بس جهند از مار سوی اژدها



حیله کرد انسان و حیله‌ش دام بود


آنک جان پنداشت خون‌آشام بود



در ببست و دشمن اندر خانه بود


حیلهٔ فرعون زین افسانه بود



صد هزاران طفل کشت آن کینه‌کش


وانک او می‌جست اندر خانه‌اش



دیدهٔ ما چون بسی علت دروست


رو فنا کن دید خود در دید دوست


دید ما را دید او نعم العوض


یابی اندر دید او کل غرض



طفل تا گیرا و تا پویا نبود


مرکبش جز گردن بابا نبود



چون فضولی گشت و دست و پا نمود


در عنا افتاد و در کور و کبود



جانهای خلق پیش از دست و پا


می‌پریدند از وفا اندر صفا



چون بامر اهبطوا بندی شدند


حبس خشم و حرص و خرسندی شدند



ما عیال حضرتیم و شیرخواه


گفت الخلق عیال للاله



آنک او از آسمان باران دهد


هم تواند کو ز رحمت نان دهد

م.محسن
8th October 2014, 11:05 PM
دفتر اول

ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل


گفت شیر آری ولی رب العباد
نردبانی پیش پای ما نهاد

پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام

پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ

خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد

دست همچون بیل اشارتهای اوست
آخراندیشی عبارتهای اوست

چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی

پس اشارتهای اسرارت دهد
بار بر دارد ز تو کارت دهد

حاملی محمول گرداند ترا
قابلی مقبول گرداند ترا

قابل امر ویی قایل شوی
وصل جویی بعد از آن واصل شوی

سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود

شکر قدرت قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند

جبر تو خفتن بود در ره مخسپ
تا نبینی آن در و درگه مخسپ

هان مخسپ ای کاهل بی‌اعتبار
جز به زیر آن درخت میوه‌دار

تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد

جبر و خفتن درمیان ره‌زنان
مرغ بی‌هنگام کی یابد امان

ور اشارتهاش را بینی زنی
مرد پنداری و چون بینی زنی

این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود

زانک بی‌شکری بود شوم و شنار
می‌برد بی‌شکر را در قعر نار

گر توکل می‌کنی در کار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن

م.محسن
8th October 2014, 11:07 PM
دفتر اول


باز ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر جهد



جمله با وی بانگها بر داشتند
کان حریصان که سببها کاشتند

صد هزار اندر هزار از مرد و زن
پس چرا محروم ماندند از زمن

صد هزاران قرن ز آغاز جهان
همچو اژدرها گشاده صد دهان

مکرها کردند آن دانا گروه
که ز بن بر کنده شد زان مکر کوه

کرد وصف مکرهاشان ذوالجلال
لتزول منه اقلال الجبال

جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از شکار و از عمل

جمله افتادند از تدبیر و کار
ماند کار و حکمهای کردگار

کسپ جز نامی مدان ای نامدار
جهد جز وهمی مپندار ای عیار

plarak12
9th October 2014, 04:14 PM
دفتر اول




نگریستن عزرائیل بر مردی و گریختن آن مرد در سرای سلیمان و تقریر ترجیح توکل بر جهد و قلت فایدهٔ جهد


زاد مردی چاشتگاهی در رسید
در سرا عدل سلیمان در دوید

رویش از غم زرد و هر دو لب کبود
پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود

گفت عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین

گفت هین اکنون چه می‌خواهی بخواه
گفت فرما باد را ای جان پناه

تا مرا زینجا به هندستان برد
بوک بنده کان طرف شد جان برد

نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمهٔ حرص و امل زانند خلق

ترس درویشی مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس

باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان بر آب

روز دیگر وقت دیوان و لقا
پس سلیمان گفت عزرائیل را

کان مسلمان را بخشم از بهر آن
بنگریدی تا شد آواره ز خان

گفت من از خشم کی کردم نظر
از تعجب دیدمش در ره‌گذر

که مرا فرمود حق کامروز هان
جان او را تو بهندستان ستان

از عجب گفتم گر او را صد پرست
او به هندستان شدن دور اندرست

تو همه کار جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین

از کی بگریزیم از خود ای محال
از کی برباییم از حق ای وبال

plarak12
9th October 2014, 04:17 PM
دفتر اول

باز ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل و فواید جهد را بیان کردن



شیر گفت آری ولیکن هم ببین
جهدهای انبیا و مؤمنین


حق تعالی جهدشان را راست کرد
آنچ دیدند از جفا و گرم و سرد


حیله‌هاشان جمله حال آمد لطیف

کل شیء من ظریف هو ظریف


دامهاشان مرغ گردونی گرفت
نقصهاشان جمله افزونی گرفت


جهد می‌کن تا توانی ای کیا
در طریق انبیاء و اولیا


با قضا پنجه زدن نبود جهاد
زانک این را هم قضا بر ما نهاد


کافرم من گر زیان کردست کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس


سر شکسته نیست این سر را مبند
یک دو روزک جهد کن باقی بخند


بد محالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست کو عقبی بجست


مکرها در کسب دنیا باردست
مکرها در ترک دنیا واردست


مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آنک حفره بست آن مکریست سرد


این جهان زندان و ما زندانیان
حفره‌کن زندان و خود را وا رهان


چیست دنیا از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن


مال را کز بهر دین باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول


آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است


چونک مال و ملک را از دل براند
زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند


کوزهٔ سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت


باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود


گر چه جملهٔ این جهان ملک ویست
ملک در چشم دل او لاشی‌ست


پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن


جهد حقست و دوا حقست و درد
منکر اندر نفی جهدش جهد کرد

plarak12
9th October 2014, 04:19 PM
دفتر اول




مقرر شدن ترجیح جهد بر توکل


زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر

روبه و آهو و خرگوش و شغال
جبر را بگذاشتند و قیل و قال

عهدها کردند با شیر ژیان
کاندرین بیعت نیفتد در زیان

قسم هر روزش بیاید بی‌جگر
حاجتش نبود تقاضایی دگر

قرعه بر هر که فتادی روز روز
سوی آن شیر او دویدی همچو یوز

چون به خرگوش آمد این ساغر بدور
بانگ زد خرگوش کاخر چند جور

ریپورتر
10th October 2014, 09:14 PM
دفتر اول

انکار کردن نخچیران بر خرگوش در تاخیر رفتن بر شیر


قوم گفتندش که چندین گاه ما
جان فدا کردیم در عهد و وفا

تو مجو بدنامی ما ای عنود
تا نرنجد شیر رو رو زود زود

ریپورتر
10th October 2014, 09:16 PM
دفتر اول



جواب گفتن خرگوش ایشان را



گفت ای یاران مرا مهلت دهید


تا بمکرم از بلا بیرون جهید




تا امان یابد بمکرم جانتان

ماند این میراث فرزندانتان



هر پیمبر امتان را در جهان

همچنین تا مخلصی می‌خواندشان



کز فلک راه برون شو دیده بود


در نظر چون مردمک پیچیده بود



مردمش چون مردمک دیدند خرد


در بزرگی مردمک کس ره نبرد

ریپورتر
10th October 2014, 09:23 PM
دفتر اول



اعتراض نخچیران بر سخن خرگوش



قوم گفتندش که ای خرگوش دار

خویش را اندازهٔ خرگوش دار



هین چه لافست این که از تو بهتران

در نیاوردند اندر خاطر آن



معجبی یا خود قضامان در پیست

ور نه این دم لایق چون تو کیست

*FATIMA*
11th October 2014, 11:24 AM
دفتر اول



جواب خرگوش نخچیران را


گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد

آنچ حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور را

خانه‌ها سازد پر از حلوای تر
حق برو آن علم را بگشاد در

آنچ حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آن گون حیله را

آدم خاکی ز حق آموخت علم
تا به هفتم آسمان افروخت علم

نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آنکس که در حق درشکست

زاهد ششصد هزاران ساله را
پوزبندی ساخت آن گوساله را

تا نتاند شیر علم دین کشید
تا نگردد گرد آن قصر مشید

علمهای اهل حس شد پوزبند
تا نگیرد شیر از آن علم بلند

قطرهٔ دل را یکی گوهر فتاد
کان به دریاها و گردونها نداد

چند صورت آخر ای صورت‌پرست
جان بی‌معنیت از صورت نرست

گر بصورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بدی

نقش بر دیوار مثل آدمست
بنگر از صورت چه چیز او کمست

جان کمست آن صورت با تاب را
رو بجو آن گوهر کم‌یاب را

شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند دست

چه زیانستش از آن نقش نفور
چونک جانش غرق شد در بحر نور

وصف و صورت نیست اندر خامه‌ها
عالم و عادل بود در نامه‌ها

عالم و عادل همه معنیست بس
کش نیابی در مکان و پیش و پس

می‌زند بر تن ز سوی لامکان
می‌نگنجد در فلک خورشید جان

*FATIMA*
11th October 2014, 11:27 AM
دفتر اول


ذکر دانش خرگوش و بیان فضیلت و منافع دانستن


این سخن پایان ندارد هوش‌دار
هوش سوی قصهٔ خرگوش دار

گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کین سخن را در نیابد گوش خر

رو تو روبه‌بازی خرگوش بین
مکر و شیراندازی خرگوش بین

خاتم ملک سلیمانست علم
جمله عالم صورت و جانست علم

آدمی را زین هنر بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت

زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش
زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش

زو پری و دیو ساحلها گرفت
هر یکی در جای پنهان جا گرفت

آدمی را دشمن پنهان بسیست
آدمی با حذر عاقل کسیست

خلق پنهان زشتشان و خوبشان
می‌زند در دل بهر دم کوبشان

بهر غسل ار در روی در جویبار
بر تو آسیبی زند در آب خار

گر چه پنهان خار در آبست پست
چونک در تو می‌خلد دانی که هست

خارخار وحیها و وسوسه
از هزاران کس بود نه یک کسه

باش تا حسهای تو مبدل شود
تا ببینیشان و مشکل حل شود

تا سخنهای کیان رد کرده‌ای
تا کیان را سرور خود کرده‌ای

*FATIMA*
11th October 2014, 11:29 AM
دفتر اول


باز طلبیدن نخچیران از خرگوش سر اندیشهٔ او را



بعد از آن گفتند کای خرگوش چست
در میان آر آنچ در ادراک تست

ای که با شیری تو در پیچیده‌ای
بازگو رایی که اندیشیده‌ای

مشورت ادراک و هشیاری دهد
عقلها مر عقل را یاری دهد

گفت پیغامبر بکن ای رای‌زن
مشورت کالمستشار مؤتمن

م.محسن
12th October 2014, 07:39 AM
دفتر اول

منع کردن خرگوش از راز ایشان را



گفت هر رازی نشاید باز گفت
جفت طاق آید گهی گه طاق جفت

از صفا گر دم زنی با آینه
تیره گردد زود با ما آینه

در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت

کین سه را خصمست بسیار و عدو
در کمینت ایستد چون داند او

ور بگویی با یکی دو الوداع
کل سر جاوز الاثنین شاع

گر دو سه پرنده را بندی بهم
بر زمین مانند محبوس از الم

مشورت دارند سرپوشیده خوب
در کنایت با غلط‌افکن مشوب

مشورت کردی پیمبر بسته‌سر
گفته ایشانش جواب و بی‌خبر

در مثالی بسته گفتی رای را
تا ندانند خصم از سر پای را

او جواب خویش بگرفتی ازو
وز سؤالش می‌نبردی غیر بو

م.محسن
12th October 2014, 07:42 AM
دفتر اول


قصهٔ مکر خرگوش


ساعتی تاخیر کرد اندر شدن
بعد از آن شد پیش شیر پنجه‌زن

زان سبب کاندر شدن او ماند دیر
خاک را می‌کند و می‌غرید شیر

گفت من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد خام و سست و نارسان

دمدمهٔ ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر چند

سخت در ماند امیر سست ریش
چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش

راه هموارست زیرش دامها
قحط معنی درمیان نامها

لفظها و نامها چون دامهاست
لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست

آن یکی ریگی که جوشد آب ازو
سخت کم‌یابست رو آن را بجو

منبع حکمت شود حکمت‌طلب
فارغ آید او ز تحصیل و سبب

لوح حافظ لوح محفوظی شود
عقل او از روح محظوظی شود

چون معلم بود عقلش ز ابتدا
بعد ازین شد عقل شاگردی ورا

عقل چون جبریل گوید احمدا
گر یکی گامی نهم سوزد مرا

تو مرا بگذار زین پس پیش ران
حد من این بود ای سلطان جان

هر که ماند از کاهلی بی‌شکر و صبر
او همین داند که گیرد پای جبر

هر که جبر آورد خود رنجور کرد
تا همان رنجوریش در گور کرد

گفت پیغمبر که رنجوری بلاغ
رنج آرد تا بمیرد چون چراغ

جبر چه بود بستن اشکسته را
یا بپیوستن رگی بگسسته را

چون درین ره پای خود نشکسته‌ای
بر کی می‌خندی چه پا را بسته‌ای

وانک پایش در ره کوشش شکست
در رسید او را براق و بر نشست

حامل دین بود او محمول شد
قابل فرمان بد او مقبول شد

تاکنون فرمان پذیرفتی ز شاه
بعد ازین فرمان رساند بر سپاه

تاکنون اختر اثر کردی درو
بعد ازین باشد امیر اختر او

گر ترا اشکال آید در نظر
پس تو شک داری در انشق القمر

تازه کن ایمان نی از گفت زبان
ای هوا را تازه کرده در نهان

تا هوا تازه‌ست ایمان تازه نیست
کین هوا جز قفل آن دروازه نیست

کرده‌ای تاویل حرف بکر را
خویش را تاویل کن نه ذکر را

بر هوا تاویل قرآن می‌کنی

پست و کژ شد از تو معنی سنی

م.محسن
12th October 2014, 07:46 AM
دفتر اول


زیافت تاویل رکیک مگس

آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتیبان همی افراشت سر

گفت من دریا و کشتی خوانده‌ام
مدتی در فکر آن می‌مانده‌ام

اینک این دریا و این کشتی و من
مرد کشتیبان و اهل و رای‌زن

بر سر دریا همی راند او عمد
می‌نمودش آن قدر بیرون ز حد

بود بی‌حد آن چمین نسبت بدو
آن نظر که بیند آن را راست کو

عالمش چندان بود کش بینشست
چشم چندین بحر همچندینشست

صاحب تاویل باطل چون مگس
وهم او بول خر و تصویر خس

گر مگس تاویل بگذارد برای
آن مگس را بخت گرداند همای

آن مگس نبود کش این عبرت بود
روح او نه در خور صورت بود

setayesh shb
13th October 2014, 11:37 AM
دفتر اول

عذر گفتن خرگوش

(http://ganjoor.net/moulavi/masnavi/daftar1/sh64/)


گفت خرگوش الامان عذریم هست

گر دهد عفو خداوندیت دست



گفت چه عذر ای قصور ابلهان

این زمان آیند در پیش شهان



مرغ بی‌وقتی سرت باید برید

عذر احمق را نمی‌شاید شنید



عذر احمق بتر از جرمش بود

عذر نادان زهر هر دانش بود



عذرت ای خرگوش از دانش تهی


من نه خرگوشم که در گوشم نهی



گفت ای شه ناکسی را کس شمار

عذر استم دیده‌ای را گوش دار



خاص از بهر زکات جاه خود

گمرهی را تو مران از راه خود



بحر کو آبی به هر جو می‌دهد

هر خسی را بر سر و رو می‌نهد



کم نخواهد گشت دریا زین کرم

از کرم دریا نگردد بیش و کم



گفت دارم من کرم بر جای او

جامهٔ هر کس برم بالای او



گفت بشنو گر نباشم جای لطف

سر نهادم پیش اژدرهای عنف



من بوقت چاشت در راه آمدم

با رفیق خود سوی شاه آمدم



با من از بهر تو خرگوشی دگر

جفت و همره کرده بودند آن نفر



شیری اندر راه قصد بنده کرد

قصد هر دو همره آینده کرد



گفتمش ما بنده شاهنشهیم

خواجه تاشان که آن درگهیم



گفت شاهنشه کی باشد شرم دار

پیش من تو یاد هر ناکس میار



هم ترا و هم شهت را بر درم


گر تو با یارت بگردید از درم



گفتمش بگذار تا بار دگر

روی شه بینم برم از تو خبر



گفت همره را گرو نه پیش من

ور نه قربانی تو اندر کیش من



لابه کردیمش بسی سودی نکرد

یار من بستد مرا بگذاشت فرد



یارم از زفتی دو چندان بد که من

هم بلطف و هم بخوبی هم بتن



بعد ازین زان شیر این ره بسته شد

حال ما این بود و با تو گفته شد



از وظیفه بعد ازین اومید بر

حق همی گویم ترا والحق مر



گر وظیفه بایدت ره پاک کن

هین بیا و دفع آن بی‌باک کن

setayesh shb
13th October 2014, 11:39 AM
دفتر اول



جواب گفتن شیر خرگوش را و روان شدن با او

گفت بسم الله بیا تا او کجاست
پیش در شو گر همی گویی تو راست

تا سزای او و صد چون او دهم
ور دروغست این سزای تو دهم

اندر آمد چون قلاووزی به پیش
تا برد او را به سوی دام خویش

سوی چاهی کو نشانش کرده بود
چاه مغ را دام جانش کرده بود

می‌شدند این هر دو تا نزدیک چاه
اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه

آب کاهی را به هامون می‌برد
آب کوهی را عجب چون می‌برد

دام مکر او کمند شیر بود
طرفه خرگوشی که شیری می‌ربود

موسیی فرعون را با رود نیل
می‌کشد با لشکر و جمع ثقیل

پشه‌ای نمرود را با نیم پر
می‌شکافد بی‌محابا درز سر

حال آن کو قول دشمن را شنود
بین جزای آنک شد یار حسود

حال فرعونی که هامان را شنود
حال نمرودی که شیطان را شنود

دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گر چه ز دانه گویدت

گر ترا قندی دهد آن زهر دان
گر بتن لطفی کند آن قهر دان

چون قضا آید نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست

چون چنین شد ابتهال آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن

ناله می‌کن کای تو علام الغیوب
زیر سنگ مکر بد ما را مکوب

گر سگی کردیم ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین

آب خوش را صورت آتش مده
اندر آتش صورت آبی منه

از شراب قهر چون مستی دهی
نیستها را صورت هستی دهی

چیست مستی بند چشم از دید چشم
تا نماند سنگ گوهر پشم یشم

چیست مستی حسها مبدل شدن
چوب گز اندر نظر صندل شدن

setayesh shb
13th October 2014, 11:40 AM
دفتر اول


قصهٔ هدهد و سلیمان در بیان آنک چون قضا آید چشمهای روشن بسته شود



چون سلیمان را سراپرده زدند
جمله مرغانش به خدمت آمدند

هم‌زبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک بجان بشتافتند

جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
با سلیمان گشته افصح من اخیک

همزبانی خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است

ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان محرمی خود دیگرست
همدلی از همزبانی بهترست

غیرنطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل

جمله مرغان هر یکی اسرار خود
از هنر وز دانش و از کار خود

با سلیمان یک بیک وا می‌نمود
از برای عرضه خود را می‌ستود

از تکبر نه و از هستی خویش
بهر آن تا ره دهد او را به پیش

چون بباید برده را از خواجه‌ای
عرضه دارد از هنر دیباجه‌ای

چونک دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و کر و شل و لنگ

نوبت هدهد رسید و پیشه‌اش
و آن بیان صنعت و اندیشه‌اش

گفت ای شه یک هنر کان کهترست
باز گویم گفت کوته بهترست

گفت بر گو تا کدامست آن هنر
گفت من آنگه که باشم اوج بر

بنگرم از اوج با چشم یقین
من ببینم آب در قعر زمین

تا کجایست و چه عمقستش چه رنگ
از چه می‌جوشد ز خاکی یا ز سنگ

ای سلیمان بهر لشگرگاه را
در سفر می‌دار این آگاه را

پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق
در بیابانهای بی آب عمیق

plarak12
15th October 2014, 12:17 AM
دفتر اول

تولیدن شیر از دیر آمدن خرگوش


همچو آن خرگوش کو بر شیر زد
روح او کی بود اندر خورد قد

شیر می‌گفت از سر تیزی و خشم
کز ره گوشم عدو بر بست چشم

مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبینشان تنم را خسته کرد

زین سپس من نشنوم آن دمدمه
بانگ دیوانست و غولان آن همه

بر دران ای دل تو ایشان را مه‌ایست
پوستشان برکن کشان جز پوست نیست

پوست چه بود گفته‌های رنگ رنگ
چون زره بر آب کش نبود درنگ

این سخن چون پوست و معنی مغز دان
این سخن چون نقش و معنی همچو جان

پوست باشد مغز بد را عیب‌پوش
مغز نیکو را ز غیرت غیب‌پوش

چون قلم از باد بد دفتر ز آب
هرچه بنویسی فنا گردد شتاب

نقش آبست ار وفا جویی از آن
باز گردی دستهای خود گزان

باد در مردم هوا و آرزوست
چون هوا بگذاشتی پیغام هوست

خوش بود پیغامهای کردگار
کو ز سر تا پای باشد پایدار

خطبهٔ شاهان بگردد و آن کیا
جز کیا و خطبه‌های انبیا

زانک بوش پادشاهان از هواست
بارنامهٔ انبیا از کبریاست

از درمها نام شاهان برکنند
نام احمد تا ابد بر می‌زنند

نام احمد نام جملهٔ انبیاست
چونک صد آمد نود هم پیش ماست

plarak12
15th October 2014, 12:20 AM
دفتر اول


هم در بیان مکر خرگوش



در شدن خرگوش بس تاخیر کرد
مکر را با خویشتن تقریر کرد

در ره آمد بعد تاخیر دراز
تا به گوش شیر گوید یک دو راز

تا چه عالمهاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل

صورت ما اندرین بحر عذاب
می‌دود چون کاسه‌ها بر روی آب

تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چونک پر شد طشت در وی غرق گشت

عقل پنهانست و ظاهر عالمی
صورت ما موج یا از وی نمی

هر چه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش

تا نبیند دل دهندهٔ راز را
تا نبیند تیر دورانداز را

اسپ خود را یاوه داند وز ستیز
می‌دواند اسپ خود در راه تیز

اسپ خود را یاوه داند آن جواد
و اسپ خود او را کشان کرده چو باد

در فغان و جست و جو آن خیره‌سر
هر طرف پرسان و جویان در بدر

کانک دزدید اسپ ما را کو و کیست
این که زیر ران تست ای خواجه چیست

آری این اسپست لیک این اسپ کو
با خود آی ای شهسوار اسپ‌جو

جان ز پیدایی و نزدیکیست گم
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم

کی ببینی سرخ و سبز و فور را
تا نبینی پیش ازین سه نور را

لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگها روپوش تو

چونک شب آن رنگها مستور بود
پس بدیدی دید رنگ از نور بود

نیست دید رنگ بی‌نور برون
همچنین رنگ خیال اندرون

این برون از آفتاب و از سها
واندرون از عکس انوار علا

نور نور چشم خود نور دلست
نور چشم از نور دلها حاصلست

باز نور نور دل نور خداست
کو ز نور عقل و حس پاک و جداست

شب نبد نور و ندیدی رنگها
پس به ضد نور پیدا شد ترا

دیدن نورست آنگه دید رنگ
وین به ضد نور دانی بی‌درنگ

رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوش‌دلی آید پدید

پس نهانیها بضد پیدا شود
چونک حق را نیست ضد پنهان بود

که نظر پر نور بود آنگه برنگ
ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ

پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را می‌نماید در صدور

نور حق را نیست ضدی در وجود
تا به ضد او را توان پیدا نمود

لاجرم ابصار ما لا تدرکه
و هو یدرک بین تو از موسی و که

صورت از معنی چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان

این سخن و آواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست

لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف

چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن و آواز او صورت بساخت

از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد

صورت از بی‌صورتی آمد برون
باز شد که انا الیه راجعون

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست

فکر ما تیریست از هو در هوا
در هوا کی پاید آید تا خدا

هر نفس نو می‌شود دنیا و ما
بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوی نو نو می‌رسد
مستمری می‌نماید در جسد

آن ز تیزی مستمر شکل آمده‌ست
چون شرر کش تیز جنبانی بدست

شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز

این درازی مدت از تیزی صنع
می‌نماید سرعت‌انگیزی صنع

طالب این سر اگر علامه‌ایست
نک حسام‌الدین که سامی نامه‌ایست

plarak12
15th October 2014, 12:22 AM
دفتر اول



رسیدن خرگوش به شیر



شیر اندر آتش و در خشم و شور
دید کان خرگوش می‌آید ز دور

می‌دود بی‌دهشت و گستاخ او
خشمگین و تند و تیز و ترش‌رو

کز شکسته آمدن تهمت بود
وز دلیری دفع هر ریبت بود

چون رسید او پیشتر نزدیک صف
بانگ بر زد شیرهای ای ناخلف

من که پیلان را ز هم بدریده‌ام
من که گوش شیر نر مالیده‌ام

نیم خرگوشی که باشد که چنین
امر ما را افکند او بر زمین

ترک خواب غفلت خرگوش کن
غرهٔ این شیر ای خرگوش کن

ریپورتر
15th October 2014, 11:35 AM
دفتر اول



طعنهٔ زاغ در دعوی هدهد



زاغ چون بشنود آمد از حسد
با سلیمان گفت کو کژ گفت و بد

از ادب نبود به پیش شه مقال
خاصه خودلاف دروغین و محال

گر مر او را این نظر بودی مدام
چون ندیدی زیر مشتی خاک دام

چون گرفتار آمدی در دام او
چون قفس اندر شدی ناکام او

پس سلیمان گفت ای هدهد رواست
کز تو در اول قدح این درد خاست

چون نمایی مستی ای خورده تو دوغ
پیش من لافی زنی آنگه دروغ

ریپورتر
15th October 2014, 11:37 AM
دفتر اول
جواب گفتن هدهد طعنهٔ زاغ را



گفت ای شه بر من عور گدای
قول دشمن مشنو از بهر خدای

گر به بطلانست دعوی کردنم
من نهادم سر ببر این گردنم

زاغ کو حکم قضا را منکرست
گر هزاران عقل دارد کافرست

در تو تا کافی بود از کافران
جای گند و شهوتی چون کاف ران

من ببینم دام را اندر هوا
گر نپوشد چشم عقلم را قضا

چون قضا آید شود دانش بخواب
مه سیه گردد بگیرد آفتاب

از قضا این تعبیه کی نادرست
از قضا دان کو قضا را منکرست

ریپورتر
15th October 2014, 11:43 AM
دفتر اول




قصهٔ آدم علیه‌السلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صریح نهی و ترک تاویل




بوالبشر کو علم الاسما بگست


صد هزاران علمش اندر هر رگست




اسم هر چیزی چنان کان چیز هست

تا به پایان جان او را داد دست



هر لقب کو داد آن مبدل نشد

آنک چستش خواند او کاهل نشد



هر که اول مؤمنست اول بدید

هر که آخر کافر او را شد پدید



اسم هر چیزی تو از دانا شنو

سر رمز علم الاسما شنو



اسم هر چیزی بر ما ظاهرش


اسم هر چیزی بر خالق سرش



نزد موسی نام چوبش بد عصا

نزد خالق بود نامش اژدها



بد عمر را نام اینجا بت‌پرست

لیک مؤمن بود نامش در الست



آنک بد نزدیک ما نامش منی

پیش حق این نقش بد که با منی



صورتی بود این منی اندر عدم

پیش حق موجود نه بیش و نه کم



حاصل آن آمد حقیقت نام ما

پیش حضرت کان بود انجام ما



مرد را بر عاقبت نامی نهد

نی بر آن کو عاریت نامی نهد



چشم آدم چون به نور پاک دید

جان و سر نامها گشتش پدید



چون ملک انوار حق در وی بیافت

در سجود افتاد و در خدمت شتافت



مدح این آدم که نامش می‌برم

قاصرم گر تا قیامت بشمرم



این همه دانست و چون آمد قضا

دانش یک نهی شد بر وی خطا



کای عجب نهی از پی تحریم بود

یا به تاویلی بد و توهیم بود



در دلش تاویل چون ترجیح یافت

طبع در حیرت سوی گندم شتافت



باغبان را خار چون در پای رفت

دزد فرصت یافت کالا برد تفت



چون ز حیرت رست باز آمد به راه

دید برده دزد رخت از کارگاه



ربنا انا ظلمنا گفت و آه

یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه



پس قضا ابری بود خورشیدپوش

شیر و اژدرها شود زو همچو موش



من اگر دامی نبینم گاه حکم

من نه تنها جاهلم در راه حکم



ای خنک آن کو نکوکاری گرفت


زور را بگذاشت او زاری گرفت



گر قضا پوشد سیه همچون شبت

هم قضا دستت بگیرد عاقبت



گر قضا صد بار قصد جان کند

هم قضا جانت دهد درمان کند



این قضا صد بار اگر راهت زند

بر فراز چرخ خرگاهت زند



از کرم دان این که می‌ترساندت

تا به ملک ایمنی بنشاندت



این سخن پایان ندارد گشت دیر

گوش کن تو قصهٔ خرگوش و شیر

*FATIMA*
16th October 2014, 12:17 PM
دفتر اول
پا واپس کشیدن خرگوش از شیر چون نزدیک چاه رسید




چونک نزد چاه آمد شیر دید
کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید

گفت پا واپس کشیدی تو چرا
پای را واپس مکش پیش اندر آ

گفت کو پایم که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت

رنگ رویم را نمی‌بینی چو زر
ز اندرون خود می‌دهد رنگم خبر

حق چو سیما را معرف خوانده‌ست
چشم عارف سوی سیما مانده‌ست

رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس

بانگ هر چیزی رساند زو خبر
تا بدانی بانگ خر از بانگ در

گفت پیغامبر به تمییز کسان
مرء مخفی لدی طی‌اللسان

رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن مهر من در دل نشان

رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر
بانگ روی زرد دارد صبر و نکر

در من آمد آنک دست و پا برد
رنگ رو و قوت و سیما برد

آنک در هر چه در آید بشکند
هر درخت از بیخ و بن او بر کند

در من آمد آنک از وی گشت مات
آدمی و جانور جامد نبات

این خود اجزا اند کلیات ازو
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو

تا جهان گه صابرست و گه شکور
بوستان گه حله پوشد گاه عور

آفتابی کو بر آید نارگون
ساعتی دیگر شود او سرنگون

اختران تافته بر چار طاق
لحظه لحظه مبتلای احتراق

ماه کو افزود ز اختر در جمال
شد ز رنج دق او همچون خیال

این زمین با سکون با ادب
اندر آرد زلزله‌ش در لرز تب

ای بسا که زین بلای مر دریگ
گشته است اندر جهان او خرد و ریگ

این هوا با روح آمد مقترن
چون قضا آید وبا گشت و عفن

آب خوش کو روح را همشیره شد
در غدیری زرد و تلخ و تیره شد

آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی برو خواند یموت

حال دریا ز اضطراب و جوش او
فهم کن تبدیلهای هوش او

چرخ سرگردان که اندر جست و جوست
حال او چون حال فرزندان اوست

گه حضیض و گه میانه گاه اوج
اندرو از سعد و نحسی فوج فوج

از خود ای جزوی ز کلها مختلط
فهم می‌کن حالت هر منبسط

چونک کلیات را رنجست و درد
جزو ایشان چون نباشد روی‌زرد

خاصه جزوی کو ز اضدادست جمع
ز آب و خاک و آتش و بادست جمع

این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب کین میش دل در گرگ بست

زندگانی آشتی ضدهاست
مرگ آنک اندر میانش جنگ خاست

لطف حق این شیر را و گور را
الف دادست این دو ضد دور را

چون جهان رنجور و زندانی بود
چه عجب رنجور اگر فانی بود

خواند بر شیر او ازین رو پندها
گفت من پس مانده‌ام زین بندها

*FATIMA*
16th October 2014, 12:19 PM
دفتر اول


پرسیدن شیر از سبب پای واپس کشیدن خرگوش




شیر گفتش تو ز اسباب مرض
این سبب گو خاص کاینستم غرض

گفت آن شیر اندرین چه ساکنست
اندرین قلعه ز آفات آمنست

قعر چه بگزید هر که عاقلست
زانک در خلوت صفاهای دلست

ظلمت چه به که ظلمتهای خلق
سر نبرد آنکس که گیرد پای خلق

گفت پیش آ زخمم او را قاهرست
تو ببین کان شیر در چه حاضرست

گفت من سوزیده‌ام زان آتشی
تو مگر اندر بر خویشم کشی

تا به پشت تو من ای کان کرم
چشم بگشایم بچه در بنگرم

*FATIMA*
16th October 2014, 12:21 PM
دفتر اول


نظر کردن شیر در چاه و دیدن عکس خود را و آن خرگوش را




چونک شیر اندر بر خویشش کشید
در پناه شیر تا چه می‌دوید

چونک در چه بنگریدند اندر آب
اندر آب از شیر و او در تافت تاب

شیر عکس خویش دید از آب تفت
شکل شیری در برش خرگوش زفت

چونک خصم خویش را در آب دید
مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید

در فتاد اندر چهی کو کنده بود
زانک ظلمش در سرش آینده بود

چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
این چنین گفتند جملهٔ عالمان

هر که ظالم‌تر چهش با هول‌تر
عدل فرمودست بتر را بتر

ای که تو از جاه ظلمی می‌کنی
دانک بهر خویش چاهی می‌کنی

گرد خود چون کرم پیله بر متن
بهر خود چه می‌کنی اندازه کن

مر ضعیفان را تو بی‌خصمی مدان
از نبی ذا جاء نصر الله خوان

گر تو پیلی خصم تو از تو رمید
نک جزا طیرا ابابیلت رسید

گر ضعیفی در زمین خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان

گر بدندانش گزی پر خون کنی
درد دندانت بگیرد چون کنی

شیر خود را دید در چه وز غلو
خویش را نشناخت آن دم از عدو

عکس خود را او عدو خویش دید
لاجرم بر خویش شمشیری کشید

ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد دریشان ای فلان

اندریشان تافته هستی تو
از نفاق و ظلم و بد مستی تو

آن توی و آن زخم بر خود می‌زنی
بر خود آن دم تار لعنت می‌تنی

در خود آن بد را نمی‌بینی عیان
ورنه دشمن بودیی خود را بجان

حمله بر خود می‌کنی ای ساده مرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد

چون به قعر خوی خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی

شیر را در قعر پیدا شد که بود
نقش او آنکش دگر کس می‌نمود

هر که دندان ضعیفی می‌کند
کار آن شیر غلط‌بین می‌کند

می‌ببیند خال بد بر روی عم
عکس خال تست آن از عم مرم

مؤمنان آیینهٔ همدیگرند
این خبر می از پیمبر آورند

پیش چشمت داشتی شیشهٔ کبود
زان سبب عالم کبودت می‌نمود

گر نه کوری این کبودی دان ز خویش
خویش را بد گو مگو کس را تو بیش

مؤمن ار ینظر بنور الله نبود
غیب مؤمن را برهنه چون نمود

چون که تو ینظر بنار الله بدی
در بدی از نیکوی غافل شدی

اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن

تو بزن یا ربنا آب طهور
تا شود این نار عالم جمله نور

آب دریا جمله در فرمان تست
آب و آتش ای خداوند آن تست

گر تو خواهی آتش آب خوش شود
ور نخواهی آب هم آتش شود

این طلب در ما هم از ایجاد تست
رستن از بیداد یا رب داد تست

بی‌طلب تو این طلب‌مان داده‌ای
گنج احسان بر همه بگشاده‌ای

م.محسن
17th October 2014, 05:47 PM
دفتر اول





مژده بردن خرگوش سوی نخچیران کی شیر در چاه فتاد


چونک خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخچیران دوان شد تا به دشت

شیر را چون دید در چه کشته زار
چرخ می‌زد شادمان تا مرغزار

دست می‌زد چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ

شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد
سر برآورد و حریف باد شد

برگها چون شاخ را بکشافتند
تا به بالای درخت اشتافتند

با زبان شطاه شکر خدا
می‌سراید هر بر و برگی جدا

که بپرورد اصل ما را ذوالعطا
تا درخت استغلظ آمد و استوی

جانهای بسته اندر آب و گل
چون رهند از آب و گلها شاددل

در هوای عشق حق رقصان شوند
همچو قرص بدر بی‌نقصان شوند

چشمان در رقص و جانها خود مپرس
وانک گرد جان از آنها خود مپرس

شیر را خرگوش در زندان نشاند
ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند

درچنان ننگی و آنگه این عجب
فخر دین خواهد که گویندش لقب

ای تو شیری در تک این چاه فرد
نقش چون خرگوش خونت‌ریخت و خورد

نفس خرگوشت به صحرا در چرا
تو بقعر این چه چون و چرا

سوی نخچیران دوید آن شیرگیر
کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر

مژده مژده ای گروه عیش‌ساز
کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز

مژده مژده کان عدو جانها
کند قهر خالقش دندانها

آنک از پنجه بسی سرها بکوفت

همچو خس جاروب مرگش هم بروفت

م.محسن
17th October 2014, 05:51 PM
دفتر اول


جمع شدن نخچیران گرد خرگوش و ثنا گفتن او را

جمع گشتند آن زمان جمله وحوش
شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش

حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده آوردند و گفتندش که هان

تو فرشتهٔ آسمانی یا پری
نی تو عزرائیل شیران نری

هرچه هستی جان ما قربان تست
دست بردی دست و بازویت درست

راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو

باز گو تا چون سگالیدی به مکر
آن عوان را چون بمالیدی به مکر

بازگو تا قصه درمانها شود
بازگو تا مرهم جانها شود

بازگو کز ظلم آن استم‌نما
صد هزاران زخم دارد جان ما

گفت تایید خدا بد ای مهان
ورنه خرگوشی کی باشد در جهان

قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد

از بر حق می‌رسد تفضیلها
باز هم از حق رسد تبدیلها

حق بدور نوبت این تایید را
می‌نماید اهل ظن و دید را

م.محسن
17th October 2014, 05:52 PM
دفتر اول


پند دادن خرگوش نخچیران را کی بدین شاد مشوید


هین بملک نوبتی شادی مکن
ای تو بستهٔ نوبت آزادی مکن

آنک ملکش برتر از نوبت تنند
برتر از هفت انجمش نوبت زنند

برتر از نوبت ملوک باقیند
دور دایم روحها با ساقیند

ترک این شرب ار بگویی یک دو روز
در کنی اندر شراب خلد پوز

setayesh shb
18th October 2014, 05:24 PM
دفتر اول


تفسیر رجعنا من الجهاد الاصغر الی‌الجهاد الاکبر


ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون

کشتن این کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخرهٔ خرگوش نیست

دوزخست این نفس و دوزخ اژدهاست
کو به دریاها نگردد کم و کاست

هفت دریا را در آشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلق‌سوز

سنگها و کافران سنگ‌دل
اندر آیند اندرو زار و خجل

هم نگردد ساکن از چندین غذا
تا ز حق آید مرورا این ندا

سیر گشتی سیر گوید نه هنوز
اینت آتش اینت تابش اینت سوز

عالمی را لقمه کرد و در کشید
معده‌اش نعره زنان هل من مزید

حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان

چونک جزو دوزخست این نفس ما
طبع کل دارد همیشه جزوها

این قدم حق را بود کو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد

در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را بازگون کژ تیرهاست

راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بی‌گمان

چونک وا گشتم ز پیگار برون
روی آوردم به پیگار درون

قد رجعنا من جهاد الاصغریم
با نبی اندر جهاد اکبریم

قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن بر کنم این کوه قاف

سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آنست آن که خود را بشکند

setayesh shb
18th October 2014, 05:27 PM
دفتر اول



آمدن رسول روم تا امیرالممنین عمر رضی‌الله عنه و دیدن او کرامات عمر را رضی‌الله عنه

تا عمر آمد ز قیصر یک رسول در مدینه از بیابان نغول گفت کو قصر خلیفه ای حشم تا من اسپ و رخت را آنجا کشم قوم گفتندش که او را قصر نیست مر عمر را قصر جان روشنیست گرچه از میری ورا آوازه‌ایست همچو درویشان مر او را کازه‌ایست ای برادر چون ببینی قصر او چونک در چشم دلت رستست مو چشم دل از مو و علت پاک آر وانگه آن دیدار قصرش چشم دار هر که را هست از هوسها جان پاک زود بیند حضرت و ایوان پاک چون محمد پاک شد زین نار و دود هر کجا رو کرد وجه الله بود چون رفیقی وسوسهٔ بدخواه را کی بدانی ثم وجه الله را هر که را باشد ز سینه فتح باب بیند او بر چرخ دل صد آفتاب حق پدیدست از میان دیگران همچو ماه اندر میان اختران دو سر انگشت بر دو چشم نه هیچ بینی از جهان انصاف ده گر نبینی این جهان معدوم نیست عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست تو ز چشم انگشت را بر دار هین وانگهانی هرچه می‌خواهی ببین نوح را گفتند امت کو ثواب گفت او زان سوی واستغشوا ثیاب رو و سر در جامه‌ها پیچیده‌اید لاجرم با دیده و نادیده‌اید آدمی دیدست و باقی پوستست دید آنست آن که دید دوستست چونک دید دوست نبود کور به دوست کو باقی نباشد دور به چون رسول روم این الفاظ تر در سماع آورد شد مشتاق‌تر دیده را بر جستن عمر گماشت رخت را و اسپ را ضایع گذاشت هر طرف اندر پی آن مرد کار می‌شدی پرسان او دیوانه‌وار کین چنین مردی بود اندر جهان وز جهان مانند جان باشد نهان جست او را تاش چون بنده بود لاجرم جوینده یابنده بود دید اعرابی زنی او را دخیل گفت عمر نک به زیر آن نخیل زیر خرمابن ز خلقان او جدا زیر سایه خفته بین سایهٔ خدا

setayesh shb
18th October 2014, 05:29 PM
دفتر اول


یافتن رسول روم امیرالممنین عمر را رضی‌الله عنه خفته به زیر درخت

آمد او آنجا و از دور ایستاد
مر عمر را دید و در لرز اوفتاد

هیبتی زان خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرد بر جانش نزول

مهر و هیبت هست ضد همدگر
این دو ضد را دید جمع اندر جگر

گفت با خود من شهان را دیده‌ام
پیش سلطانان مه و بگزیده‌ام

از شهانم هیبت و ترسی نبود
هیبت این مرد هوشم را ربود

رفته‌ام در بیشهٔ شیر و پلنگ
روی من زیشان نگردانید رنگ

بس شدستم در مصاف و کارزار
همچو شیر آن دم که باشد کارزار

بس که خوردم بس زدم زخم گران
دل قوی‌تر بوده‌ام از دیگران

بی‌سلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان چیست این

هیبت حقست این از خلق نیست
هیبت این مرد صاحب دلق نیست

هر که ترسید از حق او تقوی گزید
ترسد از وی جن و انس و هر که دید

اندرین فکرت به حرمت دست بست
بعد یک ساعت عمر از خواب جست

کرد خدمت مر عمر را و سلام
گفت پیغامبر سلام آنگه کلام

پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به پیش خود نشاند

لاتخافوا هست نزل خایفان
هست در خور از برای خایف آن

هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
مر دل ترسنده را ساکن کنند

آنک خوفش نیست چون گویی مترس
درس چه‌دهی نیست او محتاج درس

آن دل از جا رفته را دلشاد کرد
خاطر ویرانش را آباد کرد

بعد از آن گفتش سخنهای دقیق
وز صفات پاک حق نعم الرفیق

وز نوازشهای حق ابدال را
تا بداند او مقام و حال را

حال چون جلوه‌ست زان زیبا عروس
وین مقام آن خلوت آمد با عروس

جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز
وقت خلوت نیست جز شاه عزیز

جلوه کرده خاص و عامان را عروس
خلوت اندر شاه باشد با عروس

هست بسیار اهل حال از صوفیان
نادرست اهل مقام اندر میان

از منازلهای جانش یاد داد
وز سفرهای روانش یاد داد

وز زمانی کز زمان خالی بدست
وز مقام قدس که اجلالی بدست

وز هوایی کاندرو سیمرغ روح
پیش ازین دیدست پرواز و فتوح

هر یکی پروازش از آفاق بیش
وز امید و نهمت مشتاق بیش

چون عمر اغیاررو را یار یافت
جان او را طالب اسرار یافت

شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی

دید آن مرشد که او ارشاد داشت
تخم پاک اندر زمین پاک کاشت

plarak12
19th October 2014, 03:58 PM
دفتر اول



سوال کردن رسول روم از امیرالمؤمنین عمر رضی‌الله عنه

مرد گفتش کای امیرالمؤمنین
جان ز بالا چون در آمد در زمین

مرغ بی‌اندازه چون شد در قفس
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص

بر عدمها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید به جوش

از فسون او عدمها زود زود
خوش معلق می‌زند سوی وجود

باز بر موجود افسونی چو خواند
زو دو اسپه در عدم موجود راند

گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد

گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او

باز در گوشش دمد نکتهٔ مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف

تا به گوش ابر آن گویا چه خواند
کو چو مشک از دیدهٔ خود اشک راند

تا به گوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است

در تردد هر که او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است

تا کند محبوسش اندر دو گمان
آن کنم آن گفت یا خود ضد آن

هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف

گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان

تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را

پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود گفتنی از حس نهان

گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است

لفظ جبرم عشق را بی‌صبر کرد
وانک عاشق نیست حبس جبر کرد

این معیت با حقست و جبر نیست
این تجلی مه است این ابر نیست

ور بود این جبر جبر عامه نیست
جبر آن امارهٔ خودکامه نیست

جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر

غیب و آینده بریشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش

اختیار و جبر ایشان دیگرست
قطره‌ها اندر صدفها گوهرست

هست بیرون قطرهٔ خرد و بزرگ
در صدف آن در خردست و سترگ

طبع ناف آهوست آن قوم را
از برون خون و درونشان مشکها

تو مگو کین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مشکی چون شود

تو مگو کین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر

اختیار و جبر در تو بد خیال
چون دریشان رفت شد نور جلال

نان چو در سفره‌ست باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد

در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل

قوت جانست این ای راست‌خوان
تا چه باشد قوت آن جان جان

گوشت پارهٔ آدمی با عقل و جان
می‌شکافد کوه را با بحر و کان

زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر

گر گشاید دل سر انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترک‌تاز

plarak12
19th October 2014, 07:52 PM
دفتر اول



اضافت کردن آدم علیه‌السلام آن زلت را به خویشتن کی ربنا ظلمنا و اضافت کردن ابلیس گناه خود را به خدای تعالی کی بما اغویتنی

کرد حق و کرد ما هر دو ببین
کرد ما را هست دان پیداست این

گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان

خلق حق افعال ما را موجدست
فعل ما آثار خلق ایزدست

ناطقی یا حرف بیند یا غرض
کی شود یک دم محیط دو عرض

گر به معنی رفت شد غافل ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف

آن زمان که پیش‌بینی آن زمان
تو پس خود کی ببینی این بدان

چون محیط حرف و معنی نیست جان
چون بود جان خالق این هر دوان

حق محیط جمله آمد ای پسر
وا ندارد کارش از کار دگر

گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی

گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما

در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه بر خود زدن او بر بخورد

بعد توبه گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن

نه که تقدیر و قضای من بد آن
چون به وقت عذر کردی آن نهان

گفت ترسیدم ادب نگذاشتم
گفت هم من پاس آنت داشتم

هر که آرد حرمت او حرمت برد
هر که آرد قند لوزینه خورد

طیبات از بهر کی للطیبین
یار را خوش کن برنجان و ببین

یک مثال ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را از اختیار

دست کان لرزان بود از ارتعاش
وانک دستی تو بلرزانی ز جاش

هر دو جنبش آفریدهٔ حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس

زان پشیمانی که لرزانیدیش
مرتعش را کی پشیمان دیدیش

بحث عقلست این چه عقل آن حیله‌گر
تا ضعیفی ره برد آنجا مگر

بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود

بحث جان اندر مقامی دیگرست
بادهٔ جان را قوامی دیگرست

آن زمان که بحث عقلی ساز بود
این عمر با بوالحکم همراز بود

چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در حکم آن

سوی حس و سوی عقل او کاملست
گرچه خود نسبت به جان او جاهلست

بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب

ضؤ جان آمد نماند ای مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی

زانک بینایی که نورش بازغست
از دلیل چون عصا بس فارغست

plarak12
20th October 2014, 12:52 AM
دفتر اول

تفسیر و هو معکم اینما کنتم

بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما از آن قصه برون خود کی شدیم

گر به جهل آییم آن زندان اوست
ور به علم آییم آن ایوان اوست

ور به خواب آییم مستان وییم
ور به بیداری به دستان وییم

ور بگرییم ابر پر زرق وییم
ور بخندیم آن زمان برق وییم

ور بخشم و جنگ عکس قهر اوست
ور بصلح و عذر عکس مهر اوست

ما کییم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ‌هیچ

ریپورتر
20th October 2014, 08:44 AM
دفتر اول


سؤال کردن رسول روم از عمر رضی‌الله عنه از سبب ابتلای ارواح با این آب و گل جسم

گفت یا عمر چه حکمت بود و سر
حبس آن صافی درین جای کدر

آب صافی در گلی پنهان شده
جان صافی بستهٔ ابدان شده

گفت تو بحثی شگرفی می‌کنی
معنیی را بند حرفی می‌کنی

حبس کردی معنی آزاد را
بند حرفی کرده‌ای تو یاد را

از برای فایده این کرده‌ای
تو که خود از فایده در پرده‌ای

آنک از وی فایده زاییده شد
چون نبیند آنچ ما را دیده شد

صد هزاران فایده‌ست و هر یکی
صد هزاران پیش آن یک اندکی

آن دم نطقت که جزو جزوهاست
فایده شد کل کل خالی چراست

تو که جزوی کار تو با فایده‌ست
پس چرا در طعن کل آری تو دست

گفت را گر فایده نبود مگو
ور بود هل اعتراض و شکر جو

شکر یزدان طوق هر گردن بود
نی جدال و رو ترش کردن بود

گر ترش‌رو بودن آمد شکر و بس
پس چو سرکه شکرگویی نیست کس

سرکه را گر راه باید در جگر
گو بشو سرکنگبین او از شکر

معنی اندر شعر جز با خبط نیست
چون قلاسنگست و اندر ضبط نیست

ریپورتر
20th October 2014, 08:47 AM
دفتر اول



در معنی آنک من اراد ان یجلس مع الله فلیجلس مع اهل التصوف

آن رسول از خود بشد زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش نی پیام

واله اندر قدرت الله شد
آن رسول اینجا رسید و شاه شد

سیل چون آمد به دریا بحر گشت
دانه چون آمد به مزرع گشت کشت

چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر

موم و هیزم چون فدای نار شد
ذات ظلمانی او انوار شد

سنگ سرمه چونک شد در دیدگان
گشت بینایی شد آنجا دیدبان

ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زنده‌ای پیوسته شد

وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست

چون تو در قرآن حق بگریختی
با روان انبیا آمیختی

هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا

ور بخوانی و نه‌ای قرآن‌پذیر
انبیا و اولیا را دیده گیر

ور پذیرایی چو بر خوانی قصص
مرغ جانت تنگ آید در قفس

مرغ کو اندر قفس زندانیست
می‌نجوید رستن از نادانیست

روحهایی کز قفسها رسته‌اند
انبیاء رهبر شایسته‌اند

از برون آوازشان آید ز دین
که ره رستن ترا اینست این

ما بذین رستیم زین تنگین قفس
جز که این ره نیست چارهٔ این قفس

خویش را رنجور سازی زار زار
تا ترا بیرون کنند از اشتهار

که اشتهار خلق بند محکمست
در ره این از بند آهن کی کمست

ریپورتر
20th October 2014, 08:50 AM
دفتر اول


قصهٔ بازرگان کی طوطی محبوس او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت

بود بازرگان و او را طوطیی
در قفس محبوس زیبا طوطیی

چونک بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد

هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم گوی زود

هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد

گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطهٔ هندوستان

گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی کن ز حال من بیان

کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست

بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست

گفت می‌شاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا بمیرم در فراق

این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت

این چنین باشد وفای دوستان
من درین حبس و شما در گلستان

یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی درمیان مرغزار

یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود

ای حریفان بت موزون خود
من قدحها می‌خورم پر خون خود

یک قدح می‌نوش کن بر یاد من
گر نمی‌خواهی که بدهی داد من

یا بیاد این فتادهٔ خاک‌بیز
چونک خوردی جرعه‌ای بر خاک ریز

ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعده‌های آن لب چون قند کو

گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست

ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طرب‌تر از سماع و بانگ چنگ

ای جفای تو ز دولت خوب‌تر
و انتقام تو ز جان محبوب‌تر

نار تو اینست نورت چون بود
ماتم این تا خود که سورت چون بود

از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو

نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند

عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم

این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان

این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست

عاشق کلست و خود کلست او
عاشق خویشست و عشق خویش‌جو

*FATIMA*
21st October 2014, 12:22 PM
دفتر اول


صفت اجنحهٔ طیور عقول الهی


قصهٔ طوطی جان زین سان بود
کو کسی کو محرم مرغان بود

کو یکی مرغی ضعیفی بی‌گناه
و اندرون او سلیمان با سپاه

چون بنالد زار بی‌شکر و گله
افتد اندر هفت گردون غلغله

هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یا ربی زو شصت لبیک از خدا

زلت او به ز طاعت نزد حق
پیش کفرش جمله ایمانها خلق

هر دمی او را یکی معراج خاص
بر سر تاجش نهد صد تاج خاص

صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان

لامکانی نه که در فهم آیدت
هر دمی در وی خیالی زایدت

بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چار جو

شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن والله اعلم بالصواب

باز می‌گردیم ما ای دوستان
سوی مرغ و تاجر و هندوستان

مرد بازرگان پذیرفت این پیام
کو رساند سوی جنس از وی سلام

*FATIMA*
21st October 2014, 12:25 PM
دفتر اول


دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی

چونک تا اقصای هندستان رسید
در بیابان طوطیی چندی بدید

مرکب استانید پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد

طوطیی زان طوطیان لرزید بس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس

شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاک جانور

این مگر خویشست با آن طوطیک
این مگر دو جسم بود و روح یک

این چرا کردم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را زین گفت خام

این زبان چون سنگ و هم آهن وشست
وانچ بجهد از زبان چون آتشست

سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف

زانک تاریکست و هر سو پنبه‌زار
درمیان پنبه چون باشد شرار

ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند

عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند

جانها در اصل خود عیسی‌دمند
یک زمان زخمند و گاهی مرهمند

گر حجاب از جانها بر خاستی
گفت هر جانی مسیح‌آساستی

گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور

صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان

هرکه صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپس‌تر رود

*FATIMA*
21st October 2014, 12:30 PM
دفتر اول




تفسیر قول فریدالدین عطار قدس الله روحه تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می‌خور که صاحب‌دل اگر زهری خورد آن انگبین باشد




صاحب دل را ندارد آن زیان

گر خورد او زهر قاتل را عیان



زانک صحت یافت و از پرهیز رست

طالب مسکین میان تب درست



گفت پیغامبر که ای مرد جری


هان مکن با هیچ مطلوبی مری



در تو نمرودیست آتش در مرو

رفت خواهی اول ابراهیم شو



چون نه‌ای سباح و نه دریایی

در میفکن خویش از خودراییی



او ز آتش ورد احمر آورد

از زیانها سود بر سر آورد



کاملی گر خاک گیرد زر شود

ناقص ار زر برد خاکستر شود



چون قبول حق بود آن مرد راست

دست او در کارها دست خداست



دست ناقص دست شیطانست و دیو

زانک اندر دام تکلیفست و ریو



جهل آید پیش او دانش شود

جهل شد علمی که در منکر رود



هرچه گیرد علتی علت شود

کفر گیرد کاملی ملت شود



ای مری کرده پیاده با سوار

سر نخواهی برد اکنون پای دار

رضوس
22nd October 2014, 11:28 PM
دفتر اول

تعظیم ساحران مر موسی را علیه‌السلام کی چه می‌فرمایی اول تو اندازی عصا

ساحران در عهد فرعون لعین
چون مری کردند با موسی بکین

لیک موسی را مقدم داشتند
ساحران او را مکرم داشتند

زانک گفتندش که فرمان آن تست
گر همی خواهی عصا تو فکن نخست

گفت نی اول شما ای ساحران
افکنید ان مکرها را درمیان

این قدر تعظیم دینشان را خرید
کز مری آن دست و پاهاشان برید

ساحران چون حق او بشناختند
دست و پا در جرم آن در باختند

لقمه و نکته‌ست کامل را حلال
تو نه‌ای کامل مخور می‌باش لال

چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا

کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود او جمله گوش

مدتی می‌بایدش لب دوختن
از سخن تا او سخن آموختن

ور نباشد گوش و تی‌تی می‌کند
خویشتن را گنگ گیتی می‌کند

کر اصلی کش نبد ز آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش

زانک اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ

وادخلوا الابیات من ابوابها
واطلبوا الاغراض فی اسبابها

نطق کان موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالق بی‌طمع نیست

مبدعست او تابع استاد نی
مسند جمله ورا اسناد نی

باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال

زین سخن گر نیستی بیگانه‌ای
دلق و اشکی گیر در ویرانه‌ای

زانک آدم زان عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه‌پرست

بهر گریه آمد آدم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین

آدم از فردوس و از بالای هفت
پای ماچان از برای عذر رفت

گر ز پشت آدمی وز صلب او
در طلب می‌باش هم در طلب او

ز آتش دل و آب دیده نقل ساز
بوستان از ابر و خورشیدست باز

تو چه دانی ذوق آب دیدگان
عاشق نانی تو چون نادیدگان

گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی

طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن

تا تو تاریک و ملول و تیره‌ای
دان که با دیو لعین همشیره‌ای

لقمه‌ای کو نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال

روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش چون چراغی را کشد

علم و حکمت زاید از لقمهٔ حلال
عشق و رقت آید از لقمهٔ حلال

چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید آن را دان حرام

هیچ گندم کاری و جو بر دهد
دیده‌ای اسپی که کرهٔ خر دهد

لقمه تخمست و برش اندیشه‌ها
لقمه بحر و گوهرش اندیشه‌ها

زاید از لقمهٔ حلال اندر دهان
میل خدمت عزم رفتن آن جهان

رضوس
22nd October 2014, 11:32 PM
دفتر اول
باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان

کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوستکام

هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان

گفت طوطی ارمغان بنده کو
آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو

گفت نه من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان

من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بی‌دانشی و از نشاف

گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست

گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو

آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره‌اش بدرید و لرزید و بمرد

من پشیمان گشتم این گفتن چه بود
لیک چون گفتم پشیمانی چه سود

نکته‌ای کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جست از کمان

وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر

چون گذشت از سر جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبود شگفت

فعل را در غیب اثرها زادنیست
و آن موالیدش بحکم خلق نیست

بی‌شریکی جمله مخلوق خداست
آن موالید ار چه نسبتشان به ماست

زید پرانید تیری سوی عمرو
عمرو را بگرفت تیرش همچو نمر

مدت سالی همی زایید درد
دردها را آفریند حق نه مرد

زید رامی آن دم ار مرد از وجل
دردها می‌زاید آنجا تا اجل

زان موالید وجع چون مرد او
زید را ز اول سبب قتال گو

آن وجعها را بدو منسوب دار
گرچه هست آن جمله صنع کردگار

همچنین کشت و دم و دام و جماع
آن موالیدست حق را مستطاع

اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه

بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی زان دست رب

گفته ناگفته کند از فتح باب
تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب

از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید

گرت برهان باید و حجت مها
بازخوان من آیة او ننسها

آیت انسوکم ذکری بخوان
قدرت نسیان نهادنشان بدان

چون به تذکیر و به نسیان قادرند
بر همه دلهای خلقان قاهرند

چون بنسیان بست او راه نظر
کار نتوان کرد ور باشد هنر

خلتم سخریة اهل السمو
از نبی خوانید تا انسوکم

صاحب ده پادشاه جسمهاست
صاحب دل شاه دلهای شماست

فرع دید آمد عمل بی‌هیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک

من تمام این نیارم گفت از آن
منع می‌آید ز صاحب مرکزان

چون فراموشی خلق و یادشان
با ویست و او رسد فریادشان

صد هزاران نیک و بد را آن بهی
می‌کند هر شب ز دلهاشان تهی

روز دلها را از آن پر می‌کند
آن صدفها را پر از در می‌کند

آن همه اندیشهٔ پیشانها
می‌شناسند از هدایت خانها

پیشه و فرهنگ تو آید به تو
تا در اسباب بگشاید به تو

پیشهٔ زرگر بهنگر نشد
خوی این خوش‌خو با آن منکر نشد

پیشه‌ها و خلقها همچون جهاز
سوی خصم آیند روز رستخیز

پیشه‌ها و خلقها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب

پیشه‌ها و اندیشه‌ها در وقت صبح
هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح

چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها

رضوس
22nd October 2014, 11:34 PM
دفتر اول
شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی


چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد

خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین

چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید

گفت ای طوطی خوب خوش‌حنین
این چه بودت این چرا گشتی چنین

ای دریغا مرغ خوش‌آواز من
ای دریغا همدم و همراز من

ای دریغا مرغ خوش‌الحان من
راح روح و روضه و ریحان من

گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی

ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او بر تافتم

ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون توی گویا چه گویم من ترا

ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی

در نهان جان از تو افغان می‌کند
گرچه هر چه گوییش آن می‌کند

ای زبان هم گنج بی‌پایان توی
ای زبان هم رنج بی‌درمان توی

هم صفیر و خدعهٔ مرغان توی
هم انیس وحشت هجران توی

چند امانم می‌دهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان

نک بپرانیده‌ای مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا

یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا ز اسباب شادی یاد ده

ای دریغا نور ظلمت‌سوز من
ای دریغا صبح روز افروز من

ای دریغا مرغ خوش‌پرواز من
ز انتها پریده تا آغاز من

عاشق رنجست نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد

از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو

این دریغاها خیال دیدنست
وز وجود نقد خود ببریدنست

غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست

غیرت آن باشد که او غیر همه‌ست
آنک افزون از بیان و دمدمه‌ست

ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی

طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من

هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم

طوطیی کآید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او

اندرون تست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن

می برد شادیت را تو شاد ازو
می‌پذیری ظلم را چون داد ازو

ای که جان را بهر تن می‌سوختی
سوختی جان را و تن افروختی

سوختم من سوخته خواهد کسی
تا زمن آتش زند اندر خسی

سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتش‌کش بود

ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ

چون زنم دم کآتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خون‌ریز شد

آنک او هشیار خود تندست و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست

شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود

قافیه‌اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من

خوش نشین ای قافیه‌اندیش من
قافیهٔ دولت توی در پیش من

حرف چه بود تا تو اندیشی از آن
حرف چه بود خار دیوار رزان

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم

آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان

آن دمی را که نگفتم با خلیل
و آن غمی را که نداند جبرئیل

آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد

ما چه باشد در لغت اثبات و نفی
من نه اثباتم منم بی‌ذات و نفی

من کسی در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم

جمله شاهان بندهٔ بندهٔ خودند
جمله خلقان مردهٔ مردهٔ خودند

جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را

می‌شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار

بی‌دلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان

هر که عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن

تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان

چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت می‌کشد تو گوش باش

بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نه رسوایی و ویرانی کند

من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود

غرق حق خواهد که باشد غرق‌تر
همچو موج بحر جان زیر و زبر

زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکش‌تر آید یا سپر

پاره کردهٔ وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا

گر مرادت را مذاق شکرست
بی‌مرادی نه مراد دلبرست

هر ستاره‌ش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال

ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم

ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دل‌بردگی

من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال

گفتم آخر غرق تست این عقل و جان
گفت رو رو بر من این افسون مخوان

من ندانم آنچ اندیشیده‌ای
ای دو دیده دوست را چون دیده‌ای

ای گرانجان خوار دیدستی ورا
زانک بس ارزان خریدستی ورا

هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد

غرق عشقی‌ام که غرقست اندرین
عشقهای اولین و آخرین

مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان

من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود

من ز شیرینی نشستم رو ترش
من ز بسیاری گفتارم خمش

تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب رو ترش باشد نهان

تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همی گویم ز صد سر لدن

setayesh shb
23rd October 2014, 09:14 PM
دفتر اول





تفسیر قول حکیم بهرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا در معنی قوله علیه‌السلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن


جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در غیرت برین عالم سبق


او چو جانست و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد


هر که محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش می‌دان تو شین


هر که شد مر شاه را او جامه‌دار
هست خسران بهر شاهش اتجار


هر که با سلطان شود او همنشین
بر درش شستن بود حیف و غبین


دستبوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا باشد گناه


گرچه سر بر پا نهادن خدمتست
پیش آن خدمت خطا و زلتست


شاه را غیرت بود بر هر که او
بو گزیند بعد از آن که دید رو


غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود


اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بی‌اشتباه


شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله


نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش


چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیم در حلقهٔ مستان او


چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او


ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل‌رنجان من


عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش


خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم


اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق


من ز جان جان شکایت می‌کنم
من نیم شاکی روایت می‌کنم


دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام
وز نفاق سست می‌خندیده‌ام


راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان


آستانه و صدر در معنی کجاست
ما و من کو آن طرف کان یار ماست


ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن


مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یکها محو شد انک توی


این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی


تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند


این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن


جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت


دل که او بستهٔ غم و خندیدنست
تو مگو کو لایق آن دیدنست


آنک او بستهٔ غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود


باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست


عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست


ده زکات روی خوب ای خوب‌رو
شرح جان شرحه شرحه بازگو


کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ای
بر دلم بنهاد داغی تازه‌ای


من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی‌گفتم حلال او می‌گریخت


چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان


ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت


چون بهانه دادی این شیدات را
ای بها نه شکر لبهات را


ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو


شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا


از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما


حالتی دیگر بود کان نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادرست


تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن


جور و احسان رنج و شادی حادثست
حادثان میرند و حقشان وارثست


صبح شد ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه


عذرخواه عقل کل و جان توی
جان جان و تابش مرجان توی


تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو


دادهٔ تو چون چنین دارد مرا
باده کی بود کو طرب آرد مرا


باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست


باده از ما مست شد نه ما ازو
قالب از ما هست شد نه ما ازو


ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم

setayesh shb
23rd October 2014, 09:18 PM
دفتر اول

رجوع به حکایت خواجهٔ تاجر




بس دراز است این حدیث خواجه گو
تا چه شد احوال آن مرد نکو


خواجه اندر آتش و درد و حنین
صد پراکنده همی‌گفت این چنین


گه تناقض گاه ناز و گه نیاز
گاه سودای حقیقت گه مجاز


مرد غرقه گشته جانی می‌کند
دست را در هر گیاهی می‌زند


تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی می‌زند از بیم سر


دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی


آنک او شاهست او بی کار نیست
ناله از وی طرفه کو بیمار نیست


بهر این فرمود رحمان ای پسر
کل یوم هو فی شان ای پسر


اندرین ره می‌تراش و می‌خراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش


تا دم آخر دمی آخر بود
که عنایت با تو صاحب‌سر بود


هر چه می‌کوشند اگر مرد و زنست
گوش و چشم شاه جان بر روزنست

setayesh shb
23rd October 2014, 09:21 PM
دفتر اول

برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده


بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرید تا شاخ بلند


طوطی مرده چنان پرواز کرد
کآفتاب شرق ترکی‌تاز کرد


خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بی‌خبر ناگه بدید اسرار مرغ


روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب


او چه کرد آنجا که تو آموختی
ساختی مکری و ما را سوختی


گفت طوطی کو به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و وداد


زانک آوازت ترا در بند کرد
خویشتن مرده پی این پند کرد


یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من که تا یابی خلاص


دانه باشی مرغکانت بر چنند
غنچه باشی کودکانت بر کنند


دانه پنهان کن بکلی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو


هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد


جشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها


دشمنان او را ز غیرت می‌درند
دوستان هم روزگارش می‌برند


آنک غافل بود از کشت و بهار
او چه داند قیمت این روزگار


در پناه لطف حق باید گریخت
کو هزاران لطف بر ارواح ریخت


تا پناهی یابی آنگه چون پناه
آب و آتش مر ترا گردد سپاه


نوح و موسی را نه دریا یار شد
نه بر اعداشان بکین قهار شد


آتش ابراهیم را نه قلعه بود
تا برآورد از دل نمرود دود


کوه یحیی را نه سوی خویش خواند
قاصدانش را به زخم سنگ راند


گفت ای یحیی بیا در من گریز
تا پناهت باشم از شمشیر تیز

plarak12
24th October 2014, 08:35 PM
دفتر اول

وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن


یک دو پندش داد طوطی بی‌نفاق
بعد از آن گفتش سلام الفراق

خواجه گفتش فی امان الله برو
مر مرا اکنون نمودی راه نو

خواجه با خود گفت کین پند منست
راه او گیرم که این ره روشنست

جان من کمتر ز طوطی کی بود
جان چنین باید که نیکوپی بود

plarak12
24th October 2014, 08:39 PM
دفتر اول


مضرت تعظیم خلق و انگشت‌نمای شدن

تن قفس‌شکلست تن شد خار جان
در فریب داخلان و خارجان

اینش گوید من شوم همراز تو
وآنش گوید نی منم انباز تو

اینش گوید نیست چون تو در وجود
در جمال و فضل و در احسان و جود

آنش گوید هر دو عالم آن تست
جمله جانهامان طفیل جان تست

او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر می‌رود از دست خویش

او نداند که هزاران را چو او
دیو افکندست اندر آب جو

لطف و سالوس جهان خوش لقمه‌ایست
کمترش خور کان پر آتش لقمه‌ایست

آتشش پنهان و ذوقش آشکار
دود او ظاهر شود پایان کار

تو مگو آن مدح را من کی خورم
از طمع می‌گوید او پی می‌برم

مادحت گر هجو گوید بر ملا
روزها سوزد دلت زان سوزها

گر چه دانی کو ز حرمان گفت آن
کان طمع که داشت از تو شد زیان

آن اثر می‌ماندت در اندرون
در مدیح این حالتت هست آزمون

آن اثر هم روزها باقی بود
مایهٔ کبر و خداع جان شود

لیک ننماید چو شیرینست مدح
بد نماید زانک تلخ افتاد قدح

همچو مطبوخست و حب کان را خوری
تا بدیری شورش و رنج اندری

ور خوری حلوا بود ذوقش دمی
این اثر چون آن نمی‌پاید همی

چون نمی‌پاید همی‌پاید نهان
هر ضدی را تو به ضد او بدان

چون شکر پاید نهان تاثیر او
بعد حینی دمل آرد نیش‌جو

نفس از بس مدحها فرعون شد
کن ذلیل النفس هونا لا تسد

تا توانی بنده شو سلطان مباش
زخم کش چون گوی شو چوگان مباش

ورنه چون لطفت نماند وین جمال
از تو آید آن حریفان را ملال

آن جماعت کت همی‌دادند ریو
چون ببینندت بگویندت که دیو

جمله گویندت چو بینندت بدر
مرده‌ای از گور خود بر کرد سر

همچو امرد که خدا نامش کنند
تا بدین سالوس در دامش کنند

چونک در بدنامی آمد ریش او
دیو را ننگ آید از تفتیش او

دیو سوی آدمی شد بهر شر
سوی تو ناید که از دیوی بتر

تا تو بودی آدمی دیو از پیت
می‌دوید و می‌چشانید او میت

چون شدی در خوی دیوی استوار
می‌گریزد از تو دیو نابکار

آنک اندر دامنت آویخت او
چون چنین گشتی ز تو بگریخت او

plarak12
24th October 2014, 08:42 PM
دفتر اول


تفسیر ما شاء الله کان

این همه گفتیم لیک اندر بسیچ
بی‌عنایات خدا هیچیم هیچ

بی عنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد سیاهستش ورق

ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا

این قدر ارشاد تو بخشیده‌ای
تا بدین بس عیب ما پوشیده‌ای

قطرهٔ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش

قطرهٔ علمست اندر جان من
وارهانش از هوا وز خاک تن

پیش از آن کین خاکها خسفش کنند
پیش از آن کین بادها نشفش کنند

گر چه چون نشفش کند تو قادری
کش ازیشان وا ستانی وا خری

قطره‌ای کو در هوا شد یا که ریخت
از خزینهٔ قدرت تو کی گریخت

گر در آید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش او کند از سر قدم

صد هزاران ضد ضد را می‌کشد
بازشان حکم تو بیرون می‌کشد

از عدمها سوی هستی هر زمان
هست یا رب کاروان در کاروان

خاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد غرق در بحر نغول

باز وقت صبح آن اللهیان
بر زنند از بحر سر چون ماهیان

در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
از هزیمت رفته در دریای مرگ

زاغ پوشیده سیه چون نوحه‌گر
در گلستان نوحه کرده بر خضر

باز فرمان آید از سالار ده
مر عدم را کانچ خوردی باز ده

آنچ خوردی وا ده ای مرگ سیاه
از نبات و دارو و برگ و گیاه

ای برادر عقل یکدم با خود آر
دم بدم در تو خزانست و بهار

باغ دل را سبز و تر و تازه بین
پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین

ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ
ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ

این سخنهایی که از عقل کلست
بوی آن گلزار و سرو و سنبلست

بوی گل دیدی که آنجا گل نبود
جوش مل دیدی که آنجا مل نبود

بو قلاووزست و رهبر مر ترا
می‌برد تا خلد و کوثر مر ترا

بو دوای چشم باشد نورساز
شد ز بویی دیدهٔ یعقوب باز

بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند

تو که یوسف نیستی یعقوب باش
همچو او با گریه و آشوب باش

بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی

ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد

زشت باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد

پیش یوسف نازش و خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن

معنی مردن ز طوطی بد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز

تا دم عیسی ترا زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند

از بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ

سالها تو سنگ بودی دل‌خراش
آزمون را یک زمانی خاک باش

م.محسن
26th October 2014, 12:11 AM
دفتر اول

داستان پیر چنگی کی در عهد عمر رضی الله عنه از بهر خدا روز بی‌نوایی چنگ زد میان گورستان


آن شنیدستی که در عهد عمر
بود چنگی مطربی با کر و فر

بلبل از آواز او بی‌خود شدی
یک طرب ز آواز خوبش صد شدی

مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی

همچو اسرافیل کآوازش بفن
مردگان را جان در آرد در بدن

یار سایل بود اسرافیل را
کز سماعش پر برستی فیل را

سازد اسرافیل روزی ناله را
جان دهد پوسیدهٔ صدساله را

انبیا را در درون هم نغمه‌هاست
طالبان را زان حیات بی‌بهاست

نشنود آن نغمه‌ها را گوش حس
کز ستمها گوش حس باشد نجس

نشنود نغمهٔ پری را آدمی
کو بود ز اسرار پریان اعجمی

گر چه هم نغمهٔ پری زین عالمست
نغمهٔ دل برتر از هر دو دمست

که پری و آدمی زندانیند
هر دو در زندان این نادانیند

معشر الجن سورهٔ رحمان بخوان
تستطیعوا تنفذوا را باز دان

نغمه‌های اندرون اولیا
اولا گوید که ای اجزای لا

هین ز لای نفی سرها بر زنید
این خیال و وهم یکسو افکنید

ای همه پوسیده در کون و فساد
جان باقیتان نرویید و نزاد

گر بگویم شمه‌ای زان نغمه‌ها
جانها سر بر زنند از دخمه‌ها

گوش را نزدیک کن کان دور نیست
لیک نقل آن به تو دستور نیست

هین که اسرافیل وقتند اولیا
مرده را زیشان حیاتست و نما

جان هر یک مرده‌ای از گور تن
بر جهد ز آوازشان اندر کفن

گوید این آواز ز آواها جداست
زنده کردن کار آواز خداست

ما بمردیم و بکلی کاستیم
بانگ حق آمد همه بر خاستیم

بانگ حق اندر حجاب و بی حجاب
آن دهد کو داد مریم را ز جیب

ای فناتان نیست کرده زیر پوست
باز گردید از عدم ز آواز دوست

مطلق آن آواز خود از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود

گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو

رو که بی یسمع و بی یبصر توی
سر توی چه جای صاحب‌سر توی

چون شدی من کان لله از وله
من ترا باشم که کان الله له

گه توی گویم ترا گاهی منم
هر چه گویم آفتاب روشنم

هر کجا تابم ز مشکات دمی
حل شد آنجا مشکلات عالمی

ظلمتی را کآفتابش بر نداشت
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت

آدمی را او بخویش اسما نمود
دیگران را ز آدم اسما می‌گشود

خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو
خواه از خم گیر می خواه از کدو

کین کدو با خنب پیوستست سخت
نی چو تو شاد آن کدوی نیکبخت

گفت طوبی من رآنی مصطفی
والذی یبصر لمن وجهی رای

چون چراغی نور شمعی را کشید
هر که دید آن را یقین آن شمع دید

همچنین تا صد چراغ ار نقل شد
دیدن آخر لقای اصل شد

خواه از نور پسین بستان تو آن
هیچ فرقی نیست خواه از شمع جان

خواه بین نور از چراغ آخرین
خواه بین نورش ز شمع غابرین

م.محسن
26th October 2014, 12:12 AM
دفتر اول

در بیان این حدیث کی ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعر ضوا لها



گفت پیغامبر که نفحتهای حق
اندرین ایام می‌آرد سبق

گوش و هش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را

نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را می‌خواست جان بخشید و رفت

نفحهٔ دیگر رسید آگاه باش
تا ازین هم وانمانی خواجه‌تاش

جان آتش یافت زو آتش کشی
جان مرده یافت از وی جنبشی

جان ناری یافت از وی انطفا
مرده پوشید از بقای او قبا

تازگی و جنبش طوبیست این
همچو جنبشهای حیوان نیست این

گر در افتد در زمین و آسمان
زهره‌هاشان آب گردد در زمان

خود ز بیم این دم بی‌منتها
باز خوان فابین ان یحملنها

ورنه خود اشفقن منها چون بدی
گرنه از بیمش دل که خون شدی

دوش دیگر لون این می‌داد دست
لقمهٔ چندی درآمد ره ببست

بهر لقمه گشته لقمانی گرو
وقت لقمانست ای لقمه برو

از هوای لقمهٔ این خارخار
از کف لقمان همی جویید خار

در کف او خار و سایه‌ش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست

خار دان آن را که خرما دیده‌ای
زانک بس نان کور و بس نادیده‌ای

جان لقمان که گلستان خداست
پای جانش خستهٔ خاری چراست

اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفی‌زادی برین اشتر سوار

اشترا تنگ گلی بر پشت تست
کز نسیمش در تو صد گلزار رست

میل تو سوی مغیلانست و ریگ
تا چه گل چینی ز خار مردریگ

ای بگشته زین طلب از کو بکو
چند گویی کین گلستان کو و کو

پیش از آن کین خار پا بیرون کنی
چشم تاریکست جولان چون کنی

آدمی کو می‌نگنجد در جهان
در سر خاری همی گردد نهان

مصطفی آمد که سازد همدمی
کلمینی یا حمیرا کلمی

ای حمیرا اندر آتش نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل

این حمیرا لفظ تانیشست و جان
نام تانیثش نهند این تازیان

لیک از تانیث جان را باک نیست
روح را با مرد و زن اشراک نیست

از مؤنث وز مذکر برترست
این نی آن جانست کز خشک و ترست

این نه آن جانست کافزاید ز نان
یا گهی باشد چنین گاهی چنان

خوش کننده‌ست و خوش و عین خوشی
بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی

چون تو شیرین از شکر باشی بود
کان شکر گاهی ز تو غایب شود

چون شکر گردی ز تاثیر وفا
پس شکر کی از شکر باشد جدا

عاشق از خود چون غذا یابد رحیق
عقل آنجا گم شود گم ای رفیق

عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب‌سر بود

زیرک و داناست اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد آهرمنیست

او بقول و فعل یار ما بود
چون بحکم حال آیی لا بود

لا بود چون او نشد از هست نیست
چونک طوعا لا نشد کرها بسیست

جان کمالست و ندای او کمال
مصطفی گویان ارحنا یا بلال

ای بلال افراز بانگ سلسلت
زان دمی کاندر دمیدم در دلت

زان دمی کادم از آن مدهوش گشت
هوش اهل آسمان بیهوش گشت

مصطفی بی‌خویش شد زان خوب صوت
شد نمازش از شب تعریس فوت

سر از آن خواب مبارک بر نداشت
تا نماز صبحدم آمد بچاشت

در شب تعریس پیش آن عروس
یافت جان پاک ایشان دستبوس

عشق و جان هر دو نهانند و ستیر
گر عروسش خوانده‌ام عیبی مگیر

از ملولی یار خامش کردمی
گر همو مهلت بدادی یکدمی

لیک می‌گوید بگو هین عیب نیست
جز تقاضای قضای غیب نیست

عیب باشد کو نبیند جز که عیب
عیب کی بیند روان پاک غیب

عیب شد نسبت به مخلوق جهول
نی به نسبت با خداوند قبول

کفر هم نسبت به خالق حکمتست
چون به ما نسبت کنی کفر آفتست

ور یکی عیبی بود با صد حیات
بر مثال چوب باشد در نبات

در ترازو هر دو را یکسان کشند
زانک آن هر دو چو جسم و جان خوشند

پس بزرگان این نگفتند از گزاف
جسم پاکان عین جان افتاد صاف

گفتشان و نفسشان و نقششان
جمله جان مطلق آمد بی نشان

جان دشمن‌دارشان جسمست صرف
چون زیاد از نرد او اسمست صرف

آن به خاک اندر شد و کل خاک شد
وین نمک اندر شد و کل پاک شد

آن نمک کز وی محمد املحست
زان حدیث با نمک او افصحست

این نمک باقیست از میراث او
با توند آن وارثان او بجو

پیش تو شسته ترا خود پیش کو
پیش هستت جان پیش‌اندیش کو

گر تو خود را پیش و پس داری گمان
بستهٔ جسمی و محرومی ز جان

زیر و بالا پیش و پس وصف تنست
بی‌جهتها ذات جان روشنست

برگشا از نور پاک شه نظر
تا نپنداری تو چون کوته‌نظر

که همینی در غم و شادی و بس
ای عدم کو مر عدم را پیش و پس

روز بارانست می‌رو تا به شب
نه ازین باران از آن باران رب

م.محسن
26th October 2014, 12:24 AM
دفتر اول


قصهٔ سوال کردن عایشه رضی الله عنها از مصطفی صلی‌الله علیه و سلم کی امروز باران بارید چون تو سوی گورستان رفتی جامه‌های تو چون تر نیست

مصطفی روزی به گورستان برفت
با جنازهٔ مردی از یاران برفت

خاک را در گور او آگنده کرد
زیر خاک آن دانه‌اش را زنده کرد

این درختانند همچون خاکیان
دستها بر کرده‌اند از خاکدان

سوی خلقان صد اشارت می‌کنند
وانک گوشستش عبارت می‌کنند

با زبان سبز و با دست دراز
از ضمیر خاک می‌گویند راز

همچو بطان سر فرو برده بب
گشته طاووسان و بوده چون غراب

در زمستانشان اگر محبوس کرد
آن غرابان را خدا طاووس کرد

در زمستانشان اگر چه داد مرگ
زنده‌شان کرد از بهار و داد برگ

منکران گویند خود هست این قدیم
این چرا بندیم بر رب کریم

کوری ایشان درون دوستان
حق برویانید باغ و بوستان

هر گلی کاندر درون بویا بود
آن گل از اسرار کل گویا بود

بوی ایشان رغم آنف منکران
گرد عالم می‌رود پرده‌دران

منکران همچون جعل زان بوی گل
یا چو نازک مغز در بانگ دهل

خویشتن مشغول می‌سازند و غرق
چشم می‌دزدند ازین لمعان برق

چشم می‌دزدند و آنجا چشم نی
چشم آن باشد که بیند مامنی

چون ز گورستان پیمبر باز گشت
سوی صدیقه شد و همراز گشت

چشم صدیقه چو بر رویش فتاد
پیش آمد دست بر وی می‌نهاد

بر عمامه و روی او و موی او
بر گریبان و بر و بازوی او

گفت پیغامبر چه می‌جویی شتاب
گفت باران آمد امروز از سحاب

جامه‌هاات می‌بجویم در طلب
تر نمی‌یابم ز باران ای عجب

گفت چه بر سر فکندی از ازار
گفت کردم آن ردای تو خمار

گفت بهر آن نمود ای پاک‌جیب
چشم پاکت را خدا باران غیب

نیست آن باران ازین ابر شما
هست ابری دیگر و دیگر سما

*FATIMA*
26th October 2014, 09:30 AM
دفتر اول





تفسیر بیت حکم رضی‌الله عنه «آسمانهاست در ولایت جان کارفرمای آسمان جهان» «در ره روح پست و بالاهاست کوههای بلند و دریاهاست»


غیب را ابری و آبی دیگرست
آسمان و آفتابی دیگرست

ناید آن الا که بر خاصان پدید
باقیان فی لبس من خلق جدید

هست باران از پی پروردگی
هست باران از پی پژمردگی

نفع باران بهاران بوالعجب
باغ را باران پاییزی چو تب

آن بهاری نازپروردش کند
وین خزانی ناخوش و زردش کند

همچنین سرما و باد و آفتاب
بر تفاوت دان و سررشته بیاب

همچنین در غیب انواعست این
در زیان و سود و در ربح و غبین

این دم ابدال باشد زان بهار
در دل و جان روید از وی سبزه‌زار

فعل باران بهاری با درخت
آید از انفاسشان در نیکبخت

گر درخت خشک باشد در مکان
عیب آن از باد جان‌افزا مدان

باد کار خویش کرد و بر وزید
آنک جانی داشت بر جانش گزید

*FATIMA*
26th October 2014, 09:33 AM
دفتر اول


در معنی این حدیث کی اغتنموا برد الربیع الی آخره

گفت پیغامبر ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران زینهار

زانک با جان شما آن می‌کند
کان بهاران با درختان می‌کند

لیک بگریزید از سرد خزان
کان کند کو کرد با باغ و رزان

راویان این را به ظاهر برده‌اند
هم بر آن صورت قناعت کرده‌اند

بی‌خبر بودند از جان آن گروه
کوه را دیده ندیده کان بکوه

آن خزان نزد خدا نفس و هواست
عقل و جان عین بهارست و بقاست

مر ترا عقلیست جزوی در نهان
کامل العقلی بجو اندر جهان

جزو تو از کل او کلی شود
عقل کل بر نفس چون غلی شود

پس بتاویل این بود کانفاس پاک
چون بهارست و حیات برگ و تاک

از حدیث اولیا نرم و درشت
تن مپوشان زانک دینت راست پشت

گرم گوید سرد گوید خوش بگیر
تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر

گرم و سردش نوبهار زندگیست
مایهٔ صدق و یقین و بندگیست

زان کزو بستان جانها زنده است
زین جواهر بحر دل آگنده است

بر دل عاقل هزاران غم بود
گر ز باغ دل خلالی کم شود

*FATIMA*
26th October 2014, 09:35 AM
دفتر اول



پرسیدن صدیقه رضی‌الله عنها از مصطفی صلی‌الله علیه و سلم کی سر باران امروزینه چه بود

گفت صدیقه که ای زبدهٔ وجود
حکمت باران امروزین چه بود

این ز بارانهای رحمت بود یا
بهر تهدیدست و عدل کبریا

این از آن لطف بهاریات بود
یا ز پاییزی پر آفات بود

گفت این از بهر تسکین غمست
کز مصیبت بر نژاد آدمست

گر بر آن آتش بماندی آدمی
بس خرابی در فتادی و کمی

این جهان ویران شدی اندر زمان
حرصها بیرون شدی از مردمان

استن این عالم ای جان غفلتست
هوشیاری این جهان را آفتست

هوشیاری زان جهانست و چو آن
غالب آید پست گردد این جهان

هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری آب و این عالم وسخ

زان جهان اندک ترشح می‌رسد
تا نغرد در جهان حرص و حسد

گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
نه هنر ماند درین عالم نه عیب

این ندارد حد سوی آغاز رو
سوی قصهٔ مرد مطرب باز رو

رضوس
27th October 2014, 07:11 PM
بقیهٔ قصهٔ پیر چنگی و بیان مخلص آن

مطربی کز وی جهان شد پر طرب
رسته ز آوازش خیالات عجب

از نوایش مرغ دل پران شدی
وز صدایش هوش جان حیران شدی

چون برآمد روزگار و پیر شد
باز جانش از عجز پشه‌گیر شد

پشت او خم گشت همچون پشت خم
ابروان بر چشم همچون پالدم

گشت آواز لطیف جان‌فزاش
زشت و نزد کس نیرزیدی بلاش

آن نوای رشک زهره آمده
همچو آواز خر پیری شده

خود کدامین خوش که او ناخوش نشد
یا کدامین سقف کان مفرش نشد

غیر آواز عزیزان در صدور
که بود از عکس دمشان نفخ صور

اندرونی کاندرونها مست ازوست
نیستی کین هستهامان هست ازوست

کهربای فکر و هر آواز او
لذت الهام و وحی و راز او

چونک مطرب پیرتر گشت و ضعیف
شد ز بی کسبی رهین یک رغیف

گفت عمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا با خسی

معصیت ورزیده‌ام هفتاد سال
باز نگرفتی ز من روزی نوال

نیست کسب امروز مهمان توم
چنگ بهر تو زنم کان توم

چنگ را برداشت و شد الله‌جو
سوی گورستان یثرب آه‌گو

گفت خواهم از حق ابریشم‌بها
کو به نیکویی پذیرد قلبها

چونک زد بسیار و گریان سر نهاد
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد

خواب بردش مرغ جانش از حبس رست
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست

گشت آزاد از تن و رنج جهان
در جهان ساده و صحرای جان

جان او آنجا سرایان ماجرا
کاندرین جا گر بماندندی مرا

خوش بدی جانم درین باغ و بهار
مست این صحرا و غیبی لاله‌زار

بی پر و بی پا سفر می‌کردمی
بی لب و دندان شکر می‌خوردمی

ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ
کردمی با ساکنان چرخ لاغ

چشم بسته عالمی می‌دیدمی
ورد و ریحان بی کفی می‌چیدمی

مرغ آبی غرق دریای عسل
عین ایوبی شراب و مغتسل

که بدو ایوب از پا تا به فرق
پاک شد از رنجها چون نور شرق

مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
در نگنجیدی درو زین نیم برخ

کان زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ

وین جهانی کاندرین خوابم نمود
از گشایش پر و بالم را گشود

این جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظه‌ای آنجا بدی

امر می‌آمد که نه طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد برو

مول مولی می‌زد آنجا جان او
در فضای رحمت و احسان او

رضوس
27th October 2014, 07:14 PM
در خواب گفتن هاتف مر عمر را رضی الله عنه کی چندین زر از بیت المال بن مرد ده کی در گورستان خفته است

آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت
تا که خویش از خواب نتوانست داشت

در عجب افتاد کین معهود نیست
این ز غیب افتاد بی مقصود نیست

سر نهاد و خواب بردش خواب دید
کامدش از حق ندا جانش شنید

آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست
خود ندا آنست و این باقی صداست

ترک و کرد و پارسی‌گو و عرب
فهم کرده آن ندا بی‌گوش و لب

خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ
فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ

هر دمی از وی همی‌آید الست
جوهر و اعراض می‌گردند هست

گر نمی‌آید بلی زیشان ولی
آمدنشان از عدم باشد بلی

زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب
در بیانش قصه‌ای هش‌دار خوب

رضوس
27th October 2014, 07:20 PM
دفتر اول


نالیدن ستون حنانه چون برای پیغامبر صلی الله علیه و سلم منبر ساختند کی جماعت انبوه شد گفتند ما روی مبارک ترا بهنگام وعظ نمی‌بینیم و شنیدن رسول و صحابه آن ناله را و سال و جواب مصطفی صلی الله علیه و سلم با ستون صریح


استن حنانه از هجر رسول
ناله می‌زد همچو ارباب عقول

گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون
گفت جانم از فراقت گشت خون

مسندت من بودم از من تاختی
بر سر منبر تو مسند ساختی

گفت خواهی که ترا نخلی کنند
شرقی و غربی ز تو میوه چنند

یا در آن عالم حقت سروی کند
تا تر و تازه بمانی تا ابد

گفت آن خواهم که دایم شد بقاش
بشنو ای غافل کم از چوبی مباش

آن ستون را دفن کرد اندر زمین
تا چو مردم حشر گردد یوم دین

تا بدانی هر که را یزدان بخواند
از همه کار جهان بی کار ماند

هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار

آنک او را نبود از اسرار داد
کی کند تصدیق او نالهٔ جماد

گوید آری نه ز دل بهر وفاق
تا نگویندش که هست اهل نفاق

گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن

صد هزاران ز اهل تقلید و نشان
افکندشان نیم وهمی در گمان

که بظن تقلید و استدلالشان
قایمست و جمله پر و بالشان

شبهه‌ای انگیزد آن شیطان دون
در فتند این جمله کوران سرنگون

پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود

غیر آن قطب زمان دیده‌ور
کز ثباتش کوه گردد خیره‌سر

پای نابینا عصا باشد عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا

آن سواری کو سپه را شد ظفر
اهل دین را کیست سلطان بصر

با عصا کوران اگر ره دیده‌اند
در پناه خلق روشن‌دیده‌اند

گر نه بینایان بدندی و شهان
جمله کوران مرده‌اندی در جهان

نه ز کوران کشت آید نه درود
نه عمارت نه تجارتها و سود

گر نکردی رحمت و افضالتان
در شکستی چوب استدلالتان

این عصا چه بود قیاسات و دلیل
آن عصا که دادشان بینا جلیل

چون عصا شد آلت جنگ و نفیر
آن عصا را خرد بشکن ای ضریر

او عصاتان داد تا پیش آمدیت
آن عصا از خشم هم بر وی زدیت

حلقهٔ کوران به چه کار اندرید
دیدبان را در میانه آورید

دامن او گیر کو دادت عصا
در نگر کادم چه‌ها دید از عصا

معجزهٔ موسی و احمد را نگر
چون عصا شد مار و استن با خبر

از عصا ماری و از استن حنین
پنج نوبت می‌زنند از بهر دین

گرنه نامعقول بودی این مزه
کی بدی حاجت به چندین معجزه

هرچه معقولست عقلش می‌خورد
بی بیان معجزه بی جر و مد

این طریق بکر نامعقول بین
در دل هر مقبلی مقبول بین

همچنان کز بیم آدم دیو و دد
در جزایر در رمیدند از حسد

هم ز بیم معجزات انبیا
سر کشیده منکران زیر گیا

تا به ناموس مسلمانی زیند
در تسلس تا ندانی که کیند

همچو قلابان بر آن نقد تباه
نقره می‌مالند و نام پادشاه

ظاهر الفاظشان توحید و شرع
باطن آن همچو در نان تخم صرع

فلسفی را زهره نه تا دم زند
دم زند دین حقش بر هم زند

دست و پای او جماد و جان او
هر چه گوید آن دو در فرمان او

با زبان گر چه تهمت می‌نهند
دست و پاهاشان گواهی می‌دهند

setayesh shb
28th October 2014, 01:10 PM
دفتر اول




اظهار معجزهٔ پیغمبر صلی الله علیه و سلم به سخن آمدن سنگ‌ریزه در دست ابوجهل علیه اللعنه و گواهی دادن سنگ‌ریزه بر حقیت محمد صلی الله علیه و سلم به رسالت او




سنگها اندر کف بوجهل بود

گفت ای احمد بگو این چیست زود



گر رسولی چیست در مشتم نهان

چون خبر داری ز راز آسمان



گفت چون خواهی بگویم آن چه‌هاست


یا بگویند آن که ما حقیم و راست



گفت بوجهل این دوم نادرترست

گفت آری حق از آن قادرترست



از میان مشت او هر پاره سنگ

در شهادت گفتن آمد بی درنگ



لا اله گفت و الا الله گفت

گوهر احمد رسول الله سفت



چون شنید از سنگها بوجهل این

زد ز خشم آن سنگها را بر زمین

setayesh shb
28th October 2014, 01:12 PM
دفتر اول




بقیهٔ قصهٔ مطرب و پیغام رسانیدن امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه باو آنچ هاتف آواز داد




باز گرد و حال مطرب گوش‌دار


زانک عاجز گشت مطرب ز انتظار



بانگ آمد مر عمر را کای عمر

بندهٔ ما را ز حاجت باز خر



بنده‌ای داریم خاص و محترم

سوی گورستان تو رنجه کن قدم



ای عمر بر جه ز بیت المال عام

هفتصد دینار در کف نه تمام



پیش او بر کای تو ما را اختیار

این قدر بستان کنون معذور دار



این قدر از بهر ابریشم‌بها

خرج کن چون خرج شد اینجا بیا

پس عمر زان هیبت آواز جست


تا میان را بهر این خدمت ببست



سوی گورستان عمر بنهاد رو

در بغل همیان دوان در جست و جو



گرد گورستان دوانه شد بسی

غیر آن پیر او ندید آنجا کسی

گفت این نبود دگر باره دوید


مانده گشت و غیر آن پیر او ندید



گفت حق فرمود ما را بنده‌ایست

صافی و شایسته و فرخنده‌ایست



پیر چنگی کی بود خاص خدا

حبذا ای سر پنهان حبذا



بار دیگر گرد گورستان بگشت

همچو آن شیر شکاری گرد دشت



چون یقین گشتش که غیر پیر نیست


گفت در ظلمت دل روشن بسیست



آمد او با صد ادب آنجا نشست

بر عمر عطسه فتاد و پیر جست



مر عمر را دید ماند اندر شگفت


عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت



گفت در باطن خدایا از تو داد

محتسب بر پیرکی چنگی فتاد



چون نظر اندر رخ آن پیر کرد

دید او را شرمسار و روی‌زرد



پس عمر گفتش مترس از من مرم

کت بشارتها ز حق آورده‌ام



چند یزدان مدحت خوی تو کرد


تا عمر را عاشق روی تو کرد



پیش من بنشین و مهجوری مساز

تا بگوشت گویم از اقبال راز



حق سلامت می‌کند می‌پرسدت


چونی از رنج و غمان بی‌حدت



نک قراضهٔ چند ابریشم‌بها

خرج کن این را و باز اینجا بیا



پیر لرزان گشت چون این را شنید

دست می‌خایید و بر خود می‌طپید



بانگ می‌زد کای خدای بی‌نظیر

بس که از شرم آب شد بیچاره پیر



چون بسی بگریست و از حد رفت درد

چنگ را زد بر زمین و خرد کرد



گفت ای بوده حجابم از اله

ای مرا تو راه‌زن از شاه‌راه



ای بخورده خون من هفتاد سال

ای ز تو رویم سیه پیش کمال



ای خدای با عطای با وفا

رحم کن بر عمر رفته در جفا



داد حق عمری که هر روزی از آن

کس نداند قیمت آن در جهان



خرج کردم عمر خود را دم بدم

در دمیدم جمله را در زیر و بم



آه کز یاد ره و پردهٔ عراق

رفت از یادم دم تلخ فراق



وای کز تری زیر افکند خرد

خشک شد کشت دل من دل بمرد



وای کز آواز این بیست و چهار

کاروان بگذشت و بیگه شد نهار



ای خدا فریاد زین فریادخواه

داد خواهم نه ز کس زین دادخواه



داد خود از کس نیابم جز مگر

زانک او از من بمن نزدیکتر



کین منی از وی رسد دم دم مرا

پس ورا بینم چو این شد کم مرا



همچو آن کو با تو باشد زرشمر

سوی او داری نه سوی خود نظر

setayesh shb
28th October 2014, 01:14 PM
دفتر اول


گردانیدن عمر رضی الله عنه نظر او را از مقام گریه کی هستیست بمقام استغراق

پس عمر گفتش که این زاری تو
هست هم آثار هشیاری تو

راه فانی گشته راهی دیگرست
زانک هشیاری گناهی دیگرست

هست هشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پردهٔ خدا

آتش اندر زن بهر دو تا بکی
پر گره باشی ازین هر دو چو نی

تا گره با نی بود همراز نیست
همنشین آن لب و آواز نیست

چون بطوفی خود بطوفی مرتدی
چون به خانه آمدی هم با خودی

ای خبرهات از خبرده بی‌خبر
توبهٔ تو از گناه تو بتر

ای تو از حال گذشته توبه‌جو
کی کنی توبه ازین توبه بگو

گاه بانگ زیر را قبله کنی
گاه گریهٔ زار را قبله زنی

چونک فاروق آینهٔ اسرار شد
جان پیر از اندرون بیدار شد

همچو جان بی‌گریه و بی‌خنده شد
جانش رفت و جان دیگر زنده شد

حیرتی آمد درونش آن زمان
که برون شد از زمین و آسمان

جست و جویی از ورای جست و جو
من نمی‌دانم تو می‌دانی بگو

حال و قالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال

غرقه‌ای نه که خلاصی باشدش
یا بجز دریا کسی بشناسدش

عقل جزو از کل گویا نیستی
گر تقاضا بر تقاضا نیستی

چون تقاضا بر تقاضا می‌رسد
موج آن دریا بدینجا می‌رسد

چونک قصهٔ حال پیر اینجا رسید
پیر و حالش روی در پرده کشید

پیر دامن را ز گفت و گو فشاند
نیم گفته در دهان ما بماند

از پی این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن

در شکار بیشهٔ جان باز باش
همچو خورشید جهان جان‌باز باش

جان‌فشان افتاد خورشید بلند
هر دمی تی می‌شود پر می‌کنند

جان فشان ای آفتاب معنوی
مر جهان کهنه را بنما نوی

در وجود آدمی جان و روان
می‌رسد از غیب چون آب روان

plarak12
29th October 2014, 11:01 PM
دفتر اول


تفسیر دعای آن دو فرشته کی هر روز بر سر هر بازاری منادی می‌کنند کی اللهم اعط کل منفق خلفا اللهم اعط کل ممسک تلفا و بیان کردن کی آن منفق مجاهد راه حقست نی مسرف راه هوا

گفت پیغامبر که دایم بهر پند
دو فرشته خوش منادی می‌کنند

کای خدایا منفقان را سیر دار
هر درمشان را عوض ده صد هزار

ای خدایا ممسکان را در جهان
تو مده الا زیان اندر زیان

ای بسا امساک کز انفاق به
مال حق را جز به امر حق مده

تا عوض یابی تو گنج بی‌کران
تا نباشی از عداد کافران

کاشتران قربان همی‌کردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی

امر حق را باز جو از واصلی
امر حق را در نیابد هر دلی

چون غلام یاغیی کو عدل کرد
مال شه بر یاغیان او بذل کرد

در نبی انذار اهل غفلتست
کان همه انفاقهاشان حسرتست

عدل این یاغی و داداش نزد شاه
چه فزاید دوری و روی سیاه

سروران مکه در حرب رسول
بودشان قربان به اومید قبول

بهر اینمؤمنهمی‌گوید ز بیم
در نماز اهد الصراط المستقیم

آن درم دادن سخی را لایقست
جان سپردن خود سخای عاشقست

نان دهی از بهر حق نانت دهند
جان دهی از بهر حق جانت دهند

گر بریزد برگهای این چنار
برگ بی‌برگیش بخشد کردگار

گر نماند از جود در دست تو مال
کی کند فضل الهت پای‌مال

هر که کارد گردد انبارش تهی
لیکش اندر مزرعه باشد بهی

وانک در انبار ماند و صرفه کرد
اشپش و موش حوادث پاک خورد

این جهان نفیست در اثبات جو
صورتت صفرست در معنیت جو

جان شور تلخ پیش تیغ بر
جان چون دریای شیرین را بخر

ور نمی‌دانی شدن زین آستان
باری از من گوش کن این داستان

plarak12
29th October 2014, 11:05 PM
دفتر اول


قصهٔ خلیفه کی در کرم در زمان خود از حاتم طائی گذشته بود و نظیر خود نداشت

یک خلیفه بود در ایام پیش
کرده حاتم را غلام جود خویش

رایت اکرام و داد افراشته
فقر و حاجت از جهان بر داشته

بحر و در از بخششش صاف آمده
داد او از قاف تا قاف آمده

در جهان خاک ابر و آب بود
مظهر بخشایش وهاب بود

از عطااش بحر و کان در زلزله
سوی جودش قافله بر قافله

قبلهٔ حاجت در و دروازه‌اش
رفته در عالم بجود آوازه‌اش

هم عجم هم روم هم ترک و عرب
مانده از جود و سخااش در عجب

آب حیوان بود و دریای کرم
زنده گشته هم عرب زو هم عجم

plarak12
29th October 2014, 11:16 PM
دفتر اول



قصهٔ اعرابی درویش و ماجرای زن با او به سبب قلت و درویشی

یک شب اعرابی زنی مر شوی را
گفت و از حد برد گفت و گوی را

کین همه فقر و جفا ما می‌کشیم
جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم

نان‌مان نه نان خورش‌مان درد و رشک
کوزه‌مان نه آب‌مان از دیده اشک

جامهٔ ما روز تاب آفتاب
شب نهالین و لحاف از ماهتاب

قرص مه را قرص نان پنداشته
دست سوی آسمان برداشته

ننگ درویشان ز درویشی ما
روز شب از روزی اندیشی ما

خویش و بیگانه شده از ما رمان
بر مثال سامری از مردمان

گر بخواهم از کسی یک مشت نسک
مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک

مر عرب را فخر غزوست و عطا
در عرب تو همچو اندر خط خطا

چه غزا ما بی‌غزا خود کشته‌ایم
ما به تیغ فقر بی سر گشته‌ایم

چه عطا ما بر گدایی می‌تنیم
مر مگس را در هوا رگ می‌زنیم

گر کسی مهمان رسد گر من منم
شب بخسپد دلقش از تن بر کنم

ریپورتر
30th October 2014, 08:29 PM
دفتر اول

مغرور شدن مریدان محتاج به مدعیان مزور و ایشان را شیخ و محتشم و واصل پنداشتن و نقل را از نقد فرق نادانستن و بر بسته را از بر رسته

بهر این گفتند دانایان بفن
میهمان محسنان باید شدن

تو مرید و میهمان آن کسی
کو ستاند حاصلت را از خسی

نیست چیره چون ترا چیره کند
نور ندهد مر ترا تیره کند

چون ورا نوری نبود اندر قران
نور کی یابند از وی دیگران

همچو اعمش کو کند داروی چشم
چه کشد در چشمها الا که یشم

حال ما اینست در فقر و عنا
هیچ مهمانی مبا مغرور ما

قحط ده سال ار ندیدی در صور
چشمها بگشا و اندر ما نگر

ظاهر ما چون درون مدعی
در دلش ظلمت زبانش شعشعی

از خدا بویی نه او را نه اثر
دعویش افزون ز شیث و بوالبشر

دیو ننموده ورا هم نقش خویش
او همی‌گوید ز ابدالیم بیش

حرف درویشان بدزدیده بسی
تا گمان آید که هست او خود کسی

خرده گیرد در سخن بر بایزید
ننگ دارد از درون او یزید

بی‌نوا از نان و خوان آسمان
پیش او ننداخت حق یک استخوان

او ندا کرده که خوان بنهاده‌ام
نایب حقم خلیفه‌زاده‌ام

الصلا ساده‌دلان پیچ پیچ
تا خورید از خوان جودم سیر هیچ

سالها بر وعدهٔ فردا کسان
گرد آن در گشته فردا نارسان

دیر باید تا که سر آدمی
آشکارا گردد از بیش و کمی

زیر دیوار بدن گنجست یا
خانهٔ مارست و مور و اژدها

چونک پیدا گشت کو چیزی نبود
عمر طالب رفت آگاهی چه سود

م.محسن
31st October 2014, 12:10 PM
دفتر اول


در بیان آنک نادر افتد کی مریدی در مدعی مزور اعتقاد بصدق ببندد کی او کسی است و بدین اعتقاد به مقامی برسد کی شیخش در خواب ندیده باشد و آب و آتش او را گزند نکند و شیخش را گزند کند ولیکن بنادر نادر

لیک نادر طالب آید کز فروغ
در حق او نافع آید آن دروغ

او به قصد نیک خود جایی رسد
گرچه جان پنداشت و آن آمد جسد

چون تحری در دل شب قبله را
قبله نی و آن نماز او روا

مدعی را قحط جان اندر سرست
لیک ما را قحط نان بر ظاهرست

ما چرا چون مدعی پنهان کنیم
بهر ناموس مزور جان کنیم

م.محسن
31st October 2014, 12:11 PM
دفتر اول

صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن



شوی گفتش چند جویی دخل و کشت
خود چه ماند از عمر افزون‌تر گذشت

عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زانک هر دو همچو سیلی بگذرد

خواه صاف و خواه سیل تیره‌رو
چون نمی‌پاید دمی از وی مگو

اندرین عالم هزاران جانور
می‌زید خوش‌عیش بی زیر و زبر

شکر می‌گوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب نا ساخته

حمد می‌گوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر تست ای مجیب

باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید

همچنین از پشه‌گیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل

این همه غمها که اندر سینه‌هاست
از بخار و گرد باد و بود ماست

این غمان بیخ‌کن چون داس ماست
این چنین شد و آنچنان وسواس ماست

دان که هر رنجی ز مردن پاره‌ایست
جزو مرگ از خود بران گر چاره‌ایست

چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت

جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا
دان که شیرین می‌کند کل را خدا

دردها از مرگ می‌آید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول

هر که شیرین می‌زید او تلخ مرد
هر که او تن را پرستد جان نبرد

گوسفندان را ز صحرا می‌کشند
آنک فربه‌تر مر آن را می‌کشند

شب گذشت و صبح آمد ای تمر
چند گیری این فسانهٔ زر ز سر

تو جوان بودی و قانع‌تر بدی
زر طلب گشتی خود اول زر بدی

رز بدی پر میوه چون کاسد شدی
وقت میوه پختنت فاسد شدی

میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود
چون رسن تابان نه واپس‌تر رود

جفت مایی جفت باید هم‌صفت
تا برآید کارها با مصلحت

جفت باید بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه در نگر

گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر ترا

جفت در یک خرد وان دیگر بزرگ
جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ

راست ناید بر شتر جفت جوال
آن یکی خالی و این پر مال مال

من روم سوی قناعت دل‌قوی
تو چرا سوی شناعت می‌روی

مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زین نسق می‌گفت با زن تا بروز

*FATIMA*
31st October 2014, 06:55 PM
دفتر اول


نصحیت کردن زن مر شوی را کی سخن افزون از قدم و از مقام خود مگو لم تقولون ما لا تفعلون کی این سخنها اگرچه راستست این مقام توکل ترا نیست و این سخن گفتن فوق مقام و معاملهٔ خود زیان دارد و کبر مقتا عند الله باشد

زن برو زد بانگ کای ناموس‌کیش
من فسون تو نخواهم خورد بیش

ترهات از دعوی و دعوت مگو
رو سخن از کبر و از نخوت مگو

چند حرف طمطراق و کار بار
کار و حال خود ببین و شرم‌دار

کبر زشت و از گدایان زشت‌تر
روز سرد و برف وانگه جامه تر

چند دعوی و دم و باد و بروت
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت

از قناعت کی تو جان افروختی
از قناعتها تو نام آموختی

گفت پیغامبر قناعت چیست گنج
گنج را تو وا نمی‌دانی ز رنج

این قناعت نیست جز گنج روان
تو مزن لاف ای غم و رنج روان

تو مخوانم جفت کمتر زن بغل
جفت انصافم نیم جفت دغل

چون قدم با میر و با بگ می‌زنی
چون ملخ را در هوا رگ می‌زنی

با سگان زین استخوان در چالشی
چون نی اشکم تهی در نالشی

سوی من منگر بخواری سست سست
تا نگویم آنچ در رگهای تست

عقل خود را از من افزون دیده‌ای
مر من کم‌عقل را چون دیده‌ای

همچو گرگ غافل اندر ما مجه
ای ز ننگ عقل تو بی‌عقل به

چونک عقل تو عقیلهٔ مردمست
آن نه عقلست آن که مار و کزدمست

خصم ظلم و مکر تو الله باد
فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد

هم تو ماری هم فسون‌گر این عجب
مارگیر و ماری ای ننگ عرب

زاغ اگر زشتی خود بشناختی
همچو برف از درد و غم بگداختی

مرد افسونگر بخواند چون عدو
او فسون بر مار و مار افسون برو

گر نبودی دام او افسون مار
کی فسون مار را گشتی شکار

مرد افسون‌گر ز حرص کسب و کار
در نیابد آن زمان افسون مار

مار گوید ای فسون‌گر هین و هین
آن خود دیدی فسون من ببین

تو به نام حق فریبی مر مرا
تا کنی رسوای شور و شر مرا

نام حقم بست نی آن رای تو
نام حق را دام کردی وای تو

نام حق بستاند از تو داد من
من به نام حق سپردم جان و تن

یا به زخم من رگ جانت برد
یا که همچون من به زندانت برد

زن ازین گونه خشن گفتارها
خواند بر شوی جوان طومارها

*FATIMA*
31st October 2014, 06:59 PM
دفتر اول


نصیحت کردن مرد مر زن را کی در فقیران به خواری منگر و در کار حق به گمان کمال نگر و طعنه مزن در فقر و فقیران به خیال و گمان بی‌نوایی خویشتن

گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن
فقر فخر آمد مرا بر سر مزن

مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود او کز کله سازد پناه

آنک زلف جعد و رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آیدش

مرد حق باشد بمانند بصر
پس برهنه به که پوشیده نظر

وقت عرضه کردن آن برده‌فروش
بر کند از بنده جامهٔ عیب‌پوش

ور بود عیبی برهنه‌ش کی کند
بل بجامه خدعه‌ای با وی کند

گوید ای شرمنده است از نیک و بد
از برهنه کردن او از تو رمد

خواجه در عیبست غرقه تا به گوش
خواجه را مالست و مالش عیب‌پوش

کز طمع عیبش نبیند طامعی
گشت دلها را طمعها جامعی

ور گدا گوید سخن چون زر کان
ره نیابد کالهٔ او در دکان

کار درویشی ورای فهم تست
سوی درویشی بمنگر سست سست

زانک درویشان ورای ملک و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال

حق تعالی عادلست و عادلان
کی کنند استم‌گری بر بی‌دلان

آن یکی را نعمت و کالا دهند
وین دگر را بر سر آتش نهند

آتشش سوزا که دارد این گمان
بر خدا و خالق هر دو جهان

فقر فخری از گزافست و مجاز
نه هزاران عز پنهانست و ناز

از غضب بر من لقبها راندی
یارگیر و مارگیرم خواندی

گر بگیرم برکنم دندان مار
تاش از سر کوفتن نبود ضرار

زانک آن دندان عدو جان اوست
من عدو را می‌کنم زین علم دوست

از طمع هرگز نخوانم من فسون
این طمع را کرده‌ام من سرنگون

حاش لله طمع من از خلق نیست
از قناعت در دل من عالمیست

بر سر امرودبن بینی چنان
زان فرود آ تا نماند آن گمان

چون که بر گردی تو سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی و آن توی

*FATIMA*
31st October 2014, 07:01 PM
دفتر اول


در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست هر کس را از چنبرهٔ وجود خود بیند تابهٔ کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابه‌ها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابه‌های دیگر او راست‌گوتر باشد و امام باشد

دید احمد را ابوجهل و بگفت
زشت نقشی کز بنی‌هاشم شکفت

گفت احمد مر ورا که راستی
راست گفتی گرچه کار افزاستی

دید صدیقش بگفت ای آفتاب
نی ز شرقی نی ز غربی خوش بتاب

گفت احمد راست گفتی ای عزیز
ای رهیده تو ز دنیای نه چیز

حاضران گفتند ای صدر الوری
راست‌گو گفتی دو ضدگو را چرا

گفت من آیینه‌ام مصقول دست
ترک و هندو در من آن بیند که هست

ای زن ار طماع می‌بینی مرا
زین تحری زنانه برتر آ

آن طمع را ماند و رحمت بود
کو طمع آنجا که آن نعمت بود

امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دوتو

صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زانک در فقرست عز ذوالجلال

سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین

صد هزاران جان تلخی‌کش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر

ای دریغا مر ترا گنجا بدی
تا ز جانم شرح دل پیدا شدی

این سخن شیرست در پستان جان
بی کشنده خوش نمی‌گردد روان

مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد

مستمع چون تازه آمد بی‌ملال
صدزبان گردد به گفتن گنگ و لال

چونک نامحرم در آید از درم
پرده در پنهان شوند اهل حرم

ور در آید محرمی دور از گزند
برگشایند آن ستیران روی‌بند

هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیدهٔ بینا کنند

کی بود آواز چنگ و زیر و بم
از برای گوش بی‌حس اصم

مشک را بیهوده حق خوش‌دم نکرد
بهر حس کرد و پی اخشم نکرد

حق زمین و آسمان بر ساخته‌ست
در میان بس نار و نور افراخته‌ست

این زمین را از برای خاکیان
آسمان را مسکن افلاکیان

مرد سفلی دشمن بالا بود
مشتری هر مکان پیدا بود

ای ستیره هیچ تو بر خاستی
خویشتن را بهر کور آراستی

گر جهان را پر در مکنون کنم
روزی تو چون نباشد چون کنم

ترک جنگ و ره‌زنی ای زن بگو
ور نمی‌گویی به ترک من بگو

مر مرا چه جای جنگ نیک و بد
کین دلم از صلحها هم می‌رمد

گر خمش گردی و گر نه آن کنم
که همین دم ترک خان و مان کنم

رضوس
1st November 2014, 10:50 PM
دفتر اول



مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتهٔ خویش

زن چو دید او را که تند و توسنست
گشت گریان گریه خود دام زنست

گفت از تو کی چنین پنداشتم
از تو من اومید دیگر داشتم

زن در آمد ازطریق نیستی
گفت من خاک شماام نی ستی

جسم و جان و هرچه هستم آن تست
حکم و فرمان جملگی فرمان تست

گر ز درویشی دلم از صبر جست
بهر خویشم نیست آن بهر تو است

تو مرا در دردها بودی دوا
من نمی‌خواهم که باشی بی‌نوا

جان تو کز بهر خویشم نیست این
از برای تستم این ناله و حنین

خویش من والله که بهر خویش تو
هر نفس خواهد که میرد پیش تو

کاش جانت کش روان من فدا
از ضمیر جان من واقف بدی

چون تو با من این چنین بودی بظن
هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن

خاک را بر سیم و زر کردیم چون
تو چنینی با من ای جان را سکون

تو که در جان و دلم جا می‌کنی
زین قدر از من تبرا می‌کنی

تو تبرا کن که هستت دستگاه
ای تبرای ترا جان عذرخواه

یاد می‌کن آن زمانی را که من
چون صنم بودم تو بودی چون شمن

بنده بر وفق تو دل افروختست
هرچه گویی پخت گوید سوختست

من سپاناخ تو با هرچم پزی
یا ترش‌با یا که شیرین می‌سزی

کفر گفتم نک بایمان آمدم
پیش حکمت از سر جان آمدم

خوی شاهانهٔ ترا نشناختم
پیش تو گستاخ خر در تاختم

چون ز عفو تو چراغی ساختم
توبه کردم اعتراض انداختم

می‌نهم پیش تو شمشیر و کفن
می‌کشم پیش تو گردن را بزن

از فراق تلخ می‌گویی سخن
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن

در تو از من عذرخواهی هست سر
با تو بی من او شفیعی مستمر

عذر خواهم در درونت خلق تست
ز اعتماد او دل من جرم جست

رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین
ای که خلقت به ز صد من انگبین

زین نسق می‌گفت با لطف و گشاد
در میانه گریه‌ای بر وی فتاد

گریه چون از حد گذشت و های های
زو که بی گریه بد او خود دلربای

شد از آن باران یکی برقی پدید
زد شراری در دل مرد وحید

آنک بندهٔ روی خوبش بود مرد
چون بود چون بندگی آغاز کرد

آنک از کبرش دلت لرزان بود
چون شوی چون پیش تو گریان شود

آنک از نازش دل و جان خون بود
چونک آید در نیاز او چون بود

آنک در جور و جفااش دام ماست
عذر ما چه بود چو او در عذر خاست

زین للناس حق آراستست
زانچ حق آراست چون دانند جست

چون پی یسکن الیهاش آفرید
کی تواند آدم از حوا برید

رستم زال ار بود وز حمزه بیش
هست در فرمان اسیر زال خویش

آنک عالم مست گفتش آمدی
کلمینی یا حمیرا می‌زدی

آب غالب شد بر آتش از لهیب
زآتش او جوشد چو باشد در حجیب

چونک دیگی حایل آمد هر دو را
نیست کرد آن آب را کردش هوا

ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی
باطنا مغلوب و زن را طالبی

این چنین خاصیتی در آدمیست
مهر حیوان را کمست آن از کمیست

رضوس
1st November 2014, 10:54 PM
دفتر اول



در بیان این خبر کی انهن یغلبن العاقل و یغلبهن الجاهل

گفت پیغامبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحب‌دلان

باز بر زن جاهلان چیره شوند
زانک ایشان تند و بس خیره روند

کم بودشان رقت و لطف و وداد
زانک حیوانیست غالب بر نهاد

مهر و رقت وصف انسانی بود
خشم و شهوت وصف حیوانی بود

پرتو حقست آن معشوق نیست
خالقست آن گوییا مخلوق نیست,

رضوس
1st November 2014, 10:57 PM
دفتر اول


پشيمان شدن مرد



مرد زان گفتن پیشمان شد چنان
کز عوانی ساعت مردن عوان

گفت خصم جان جان چون آمدم
بر سر جان من لگدها چون زدم

چون قضا آید فرو پوشد بصر
تا نداند عقل ما پا را ز سر

چون قضا بگذشت خود را می‌خورد
پرده بدریده گریبان می‌درد

مرد گفت ای زن پیشمان می‌شوم
گر بدم کافر مسلمان می‌شوم

من گنه‌کار توم رحمی بکن
بر مکن یکبارگیم از بیخ و بن

کافر پیر ار پشیمان می‌شود
چونک عذر آرد مسلمان می‌شود

حضرت پر رحمتست و پر کرم
عاشق او هم وجود و هم عدم

کفر و ایمان عاشق آن کبریا
مس و نقره بندهٔ آن کیمیا

setayesh shb
2nd November 2014, 11:12 PM
دفتر اول




در بیان آنک موسی و فرعون هر دو مسخر مشیت‌اند چنانک زهر و پازهر و ظلمات و نور و مناجات کردن فرعون بخلوت تا ناموس نشکند



موسی و فرعون معنی را رهی

ظاهر آن ره دارد و این بی‌رهی



روز موسی پیش حق نالان شده

نیمشب فرعون هم گریان بده



کین چه غلست ای خدا بر گردنم

ورنه غل باشد کی گوید من منم



زانک موسی را منور کرده‌ای

مر مرا زان هم مکدر کرده‌ای



زانک موسی را تو مه‌رو کرده‌ای

ماه جانم را سیه‌رو کرده‌ای



بهتر از ماهی نبود استاره‌ام

چون خسوف آمد چه باشد چاره‌ام



نوبتم گر رب و سلطان می‌زنند

مه گرفت و خلق پنگان می‌زنند



می‌زنند آن طاس و غوغا می‌کنند

ماه را زان زخمه رسوا می‌کنند

من که فرعونم ز خلق ای وای من


زخم طاس آن ربی الاعلای من



خواجه‌تاشانیم اما تیشه‌ات

می‌شکافد شاخ را در بیشه‌ات



باز شاخی را موصل می‌کند


شاخ دیگر را معطل می‌کند



شاخ را بر تیشه دستی هست نی

هیچ شاخ از دست تیشه جست نی



حق آن قدرت که آن تیشه تراست

از کرم کن این کژیها را تو راست



باز با خود گفته فرعون ای عجب


من نه دریا ربناام جمله شب



در نهان خاکی و موزون می‌شوم

چون به موسی می‌رسم چون می‌شوم



رنگ زر قلب ده‌تو می‌شود

پیش آتش چون سیه‌رو می‌شود



نه که قلب و قالبم در حکم اوست

لحظه‌ای مغزم کند یک لحظه پوست



سبز گردم چونک گوید کشت باش

زرد گردم چونک گوید زشت باش



لحظه‌ای ماهم کند یک دم سیاه

خود چه باشد غیر این کار اله



پیش چوگانهای حکم کن فکان

می‌دویم اندر مکان و لامکان



چونک بی‌رنگی اسیر رنگ شد

موسیی با موسیی در جنگ شد



چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی

موسی و فرعون دارند آشتی



گر ترا آید برین نکته سئوال


رنگ کی خالی بود از قیل و قال



این عجب کین رنگ از بی‌رنگ خاست

رنگ با بی‌رنگ چون در جنگ خاست



اصل روغن ز آب افزون می‌شود


عاقبت با آب ضد چون میشود



چونک روغن را ز آب اسرشته‌اند

آب با روغن چرا ضد گشته‌اند



چون گل از خارست و خار از گل چرا

هر دو در جنگند و اندر ماجرا



یا نه جنگست این برای حکمتست

همچو جنگ خر فروشان صنعتست



یا نه اینست و نه آن حیرانیست

گنج باید جست این ویرانیست



آنچ تو گنجش توهم می‌کنی

زان توهم گنج را گم می‌کنی



چون عمارت دان تو وهم و رایها

گنج نبود در عمارت جایها



در عمارت هستی و جنگی بود

نیست را از هستها ننگی بود



نه که هست از نیستی فریاد کرد

بلک نیست آن هست را واداد کرد



تو مگو که من گریزانم ز نیست

بلک او از تو گریزانست بیست



ظاهرا می‌خواندت او سوی خود

وز درون می‌راندت با چوب رد



نعلهای بازگونه‌ست ای سلیم

نفرت فرعون می‌دان از کلیم

setayesh shb
2nd November 2014, 11:14 PM
دفتر اول


سبب حرمان اشقیا از دو جهان کی خسر الدنیا و اخرة

چون حکیمک اعتقادی کرده است
کآسمان بیضه زمین چون زرده است

گفت سایل چون بماند این خاکدان
در میان این محیط آسمان

همچو قندیلی معلق در هوا
نه باسفل می‌رود نه بر علا

آن حکیمش گفت کز جذب سما
از جهات شش بماند اندر هوا

چون ز مغناطیس قبهٔ ریخته
درمیان ماند آهنی آویخته

آن دگر گفت آسمان با صفا
کی کشد در خود زمین تیره را

بلک دفعش می‌کند از شش جهات
زان بماند اندر میان عاصفات

پس ز دفع خاطر اهل کمال
جان فرعونان بماند اندر ضلال

پس ز دفع این جهان و آن جهان
مانده‌اند این بی‌رهان بی این و آن

سر کشی از بندگان ذوالجلال
دان که دارند از وجود تو ملال

کهربا دارند چون پیدا کنند
کاه هستی ترا شیدا کنند

کهربای خویش چون پنهان کنند
زود تسلیم ترا طغیان کنند

آنچنان که مرتبهٔ حیوانیست
کو اسیر و سغبهٔ انسانیست

مرتبهٔ انسان به دست اولیا
سغبه چون حیوان شناسش ای کیا

بندهٔ خود خواند احمد در رشاد
جمله عالم را بخوان قل یا عباد

عقل تو همچون شتربان تو شتر
می‌کشاند هر طرف در حکم مر

عقل عقلند اولیا و عقلها
بر مثال اشتران تا انتها

اندریشان بنگر آخر ز اعتبار
یک قلاووزست جان صد هزار

چه قلاووز و چه اشتربان بیاب
دیده‌ای کان دیده بیند آفتاب

یک جهان در شب بمانده میخ‌دوز
منتظر موقوف خورشیدست و روز

اینت خورشیدی نهان در ذره‌ای
شیر نر در پوستین بره‌ای

اینت دریایی نهان در زیر کاه
پا برین که هین منه با اشتباه

اشتباهی و گمانی را درون
رحمت حقست بهر رهنمون

هر پیمبر فرد آمد در جهان
فرد بود آن رهنمایش در نهان

عالک کبری بقدرت سحر کرد
کرد خود را در کهین نقشی نورد

ابلهانش فرد دیدند و ضعیف
کی ضعیفست آن که با شه شد حریف

ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وای آنکو عاقبت‌اندیش نیست

setayesh shb
2nd November 2014, 11:16 PM
دفتر اول


حقیر و بی‌خصم دیدن دیده‌های حس صالح و ناقهٔ صالح علیه‌السلام را چون خواهد کی حق لشکری را هلاک کند در نظر ایشان حقیر نماید خصمان را و اندک اگرچه غالب باشد آن خصم و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امرا کان مفعولا

ناقهٔ صالح بصورت بد شتر
پی بریدندش ز جهل آن قوم مر

از برای آب چون خصمش شدند
نان کور و آب کور ایشان بدند

ناقة الله آب خورد از جوی و میغ
آب حق را داشتند از حق دریغ

ناقهٔ صالح چو جسم صالحان
شد کمینی در هلاک طالحان

تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد
ناقةالله و سقیاها چه کرد

شحنهٔ قهر خدا زیشان بجست
خونبهای اشتری شهری درست

روح همچون صالح و تن ناقه است
روح اندر وصل و تن در فاقه است

روح صالح قابل آفات نیست
زخم بر ناقه بود بر ذات نیست

روح صالح قابل آزار نیست
نور یزدان سغبهٔ کفار نیست

حق از آن پیوست با جسمی نهان
تاش آزارند و بینند امتحان

بی‌خبر کزار این آزار اوست
آب این خم متصل با آب جوست

زان تعلق کرد با جسمی اله
تا که گردد جمله عالم را پناه

ناقهٔ جسم ولی را بنده باش
تا شوی با روح صالح خواجه‌تاش

گفت صالح چونک کردید این حسد
بعد سه روز از خدا نقمت رسد

بعد سه روز دگر از جانستان
آفتی آید که دارد سه نشان

رنگ روی جمله‌تان گردد دگر
رنگ رنگ مختلف اندر نظر

روز اول رویتان چون زعفران
در دوم رو سرخ همچون ارغوان

در سوم گردد همه روها سیاه
بعد از آن اندر رسد قهر اله

گر نشان خواهید از من زین وعید
کرهٔ ناقه به سوی که دوید

گر توانیدش گرفتن چاره هست
ورنه خود مرغ امید از دام جست

کس نتانست اندر آن کره رسید
رفت در کهسارها شد ناپدید

گفت دیدیت آن قضا معلن شدست
صورت اومید را گردن زدست

کرهٔ ناقه چه باشد خاطرش
که بجا آرید ز احسان و برش

گر بجا آید دلش رستید از آن
ورنه نومیدیت و ساعد را گزان

چون شنیدند این وعید منکدر
چشم بنهادند و آن را منتظر

روز اول روی خود دیدند زرد
می‌زدند از ناامیدی آه سرد

سرخ شد روی همه روز دوم
نوبت اومید و توبه گشت گم

شد سیه روز سیم روی همه
حکم صالح راست شد بی ملحمه

چون همه در ناامیدی سر زدند
همچو مرغان در دو زانو آمدند

در نبی آورد جبریل امین
شرح این زانو زدن را جاثمین

زانو آن دم زن که تعلیمت کنند
وز چنین زانو زدن بیمت کنند

منتظر گشتند زخم قهر را
قهر آمد نیست کرد آن شهر را

صالح از خلوت بسوی شهر رفت
شهر دید اندر میان دود و نفت

ناله از اجزای ایشان می‌شنید
نوحه پیدا نوحه‌گویان ناپدید

ز استخوانهاشان شنید او ناله‌ها
اشک‌ریزان جانشان چون ژاله‌ها

صالح آن بشنید و گریه ساز کرد
نوحه بر نوحه‌گران آغاز کرد

گفت ای قومی به باطل زیسته
وز شما من پیش حق بگریسته

حق بگفته صبر کن بر جورشان
پندشان ده بس نماند از دورشان

من بگفته پند شد بند از جفا
شیر پند از مهر جوشد وز صفا

بس که کردید از جفا بر جای من
شیر پند افسرد در رگهای من

حق مرا گفته ترا لطفی دهم
بر سر آن زخمها مرهم نهم

صاف کرده حق دلم را چون سما
روفته از خاطرم جور شما

در نصیحت من شده بار دگر
گفته امثال و سخنها چون شکر

شیر تازه از شکر انگیخته
شیر و شهدی با سخن آمیخته

در شما چون زهر گشته آن سخن
زانک زهرستان بدیت از بیخ و بن

چون شوم غمگین که غم شد سرنگون
غم شما بودیت ای قوم حرون

هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند
ریش سر چون شد کسی مو بر کند

رو بخود کرد و بگفت ای نوحه‌گر
نوحه‌ات را می‌نیرزند آن نفر

کژ مخوان ای راست‌خوانندهٔ مبین
کیف آسی خلف قوم ظالمین

باز اندر چشم و دل او گریه یافت
رحمتی بی‌علتی در وی بتافت

قطره می‌بارید و حیران گشته بود
قطره‌ای بی‌علت از دریای جود

عقل او می‌گفت کین گریه ز چیست
بر چنان افسوسیان شاید گریست

بر چه می‌گریی بگو بر فعلشان
بر سپاه کینه‌توز بد نشان

بر دل تاریک پر زنگارشان
بر زبان زهر همچون مارشان

بر دم و دندان سگسارانه‌شان
بر دهان و چشم کزدم خانه‌شان

بر ستیز و تسخر و افسوسشان
شکر کن چون کرد حق محبوسشان

دستشان کژ پایشان کژ چشم کژ
مهرشان کژ صلحشان کژ خشم کژ

از پی تقلید و معقولات نقل
پا نهاده بر سر این پیر عقل

پیرخر نه جمله گشته پیر خر
از ریای چشم و گوش همدگر

از بهشت آورد یزدان بندگان
تا نمایدشان سقر پروردگان

plarak12
3rd November 2014, 07:11 PM
دفتر اول

در معنی آنک مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لا یبغیان




اهل نار و خلد را بین همدکان
در میانشان برزخ لایبغیان

اهل نار و اهل نور آمیخته
در میانشان کوه قاف انگیخته

همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط
در میانشان صد بیابان و رباط

همچنانک عقد در در و شبه
مختلط چون میهمان یک‌شبه

بحر را نیمیش شیرین چون شکر
طعم شیرین رنگ روشن چون قمر

نیم دیگر تلخ همچون زهر مار
طعم تلخ و رنگ مظلم همچو قار

هر دو بر هم می‌زنند از تحت و اوج
بر مثال آب دریا موج موج

صورت بر هم زدن از جسم تنگ
اختلاط جانها در صلح و جنگ

موجهای صلح بر هم می‌زند
کینه‌ها از سینه‌ها بر می‌کند

موجهای جنگ بر شکل دگر
مهرها را می‌کند زیر و زبر

مهر تلخان را به شیرین می‌کشد
زانک اصل مهرها باشد رشد

قهر شیرین را به تلخی می‌برد
تلخ با شیرین کجا اندر خورد

تلخ و شیرین زین نظر ناید پدید
از دریچهٔ عاقبت دانند دید

چشم آخربین تواند دید راست
چشم آخربین غرورست و خطاست

ای بسا شیرین که چون شکر بود
لیک زهر اندر شکر مضمر بود

آنک زیرکتر ببو بشناسدش
و آن دگر چون بر لب و دندان زدش

پس لبش ردش کند پیش از گلو
گرچه نعره می‌زند شیطان کلوا

و آن دگر را در گلو پیدا کند
و آن دگر را در بدن رسوا کند

وان دگر را در حدث سوزش دهد
ذوق آن زخم جگردوزش دهد

وان دگر را بعد ایام و شهور
وان دگر را بعد مرگ از قعر گور

ور دهندش مهلت اندر قعر گور
لابد آن پیدا شود یوم النشور

هر نبات و شکری را در جهان
مهلتی پیداست از دور زمان

سالها باید که اندر آفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب

باز تره در دو ماه اندر رسد
باز تا سالی گل احمر رسد

بهر این فرمود حق عز و جل
سورة الانعام در ذکر اجل

این شنیدی مو بمویت گوش باد
آب حیوانست خوردی نوش باد

آب حیوان خوان مخوان این را سخن
روح نو بین در تن حرف کهن

نکتهٔ دیگر تو بشنو ای رفیق
همچو جان او سخت پیدا و دقیق

در مقامی هست هم این زهر مار
از تصاریف خدایی خوش‌گوار

در مقامی زهر و در جایی دوا
در مقامی کفر و در جایی روا

گرچه آنجا او گزند جان بود
چون بدینجا در رسد درمان بود

آب در غوره ترش باشد ولیک
چون به انگوری رسد شیرین و نیک

باز در خم او شود تلخ و حرام
در مقام سرکگی نعم الادام

plarak12
3rd November 2014, 07:14 PM
دفتر اول


در معنی آنک آنچ ولی کند مرید را نشاید گستاخی کردن و همان فعل کردن کی حلوا طبیب را زیان ندارد اما بیماران را زیان دارد و سرما و برف انگور را زیان ندارد اما غوره را زیان دارد کی در راهست کی لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر

گر ولی زهری خورد نوشی شود
ور خورد طالب سیه‌هوشی شود

رب هب لی از سلیمان آمدست
که مده غیر مرا این ملک دست

تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند اما آن نبود

نکتهٔ لا ینبغی می‌خوان بجان
سر من بعدی ز بخل او مدان

بلک اندر ملک دید او صد خطر
موبمو ملک جهان بد بیم سر

بیم سر با بیم سر با بیم دین
امتحانی نیست ما را مثل این

پس سلیمان همتی باید که او
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو

با چنان قوت که او را بود هم
موج آن ملکش فرو می‌بست دم

چون برو بنشست زین اندوه گرد
بر همه شاهان عالم رحم کرد

شد شفیع و گفت این ملک و لوا
با کمالی ده که دادی مر مرا

هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
او سلیمانست وانکس هم منم

او نباشد بعدی او باشد معی
خود معی چه بود منم بی‌مدعی

شرح این فرضست گفتن لیک من
باز می‌گردم به قصهٔ مرد و زن

plarak12
3rd November 2014, 07:16 PM
دفتر اول




مخلص ماجرای عرب و جفت او


ماجرای مرد و زن را مخلصی
باز می‌جوید درون مخلصی

ماجرای مرد و زن افتاد نقل
آن مثال نفس خود می‌دان و عقل

این زن و مردی که نفسست و خرد
نیک بایستست بهر نیک و بد

وین دو بایسته درین خاکی‌سرا
روز و شب در جنگ و اندر ماجرا

زن همی‌خواهد حویج خانگاه
یعنی آب رو و نان و خوان و جاه

نفس همچون زن پی چاره‌گری
گاه خاکی گاه جوید سروری

عقل خود زین فکرها آگاه نیست
در دماغش جز غم الله نیست

گرچه سر قصه این دانه‌ست و دام
صورت قصه شنو اکنون تمام

گر بیان معنوی کافی شدی
خلق عالم عاطل و باطل بدی

گر محبت فکرت و معنیستی
صورت روزه و نمازت نیستی

هدیه‌های دوستان با همدگر
نیست اندر دوستی الا صور

تا گواهی داده باشد هدیه‌ها
بر محبتهای مضمر در خفا

زانک احسانهای ظاهر شاهدند
بر محبتهای سر ای ارجمند

شاهدت گه راست باشد گه دروغ
مست گاهی از می و گاهی ز دوغ

دوغ خورده مستیی پیدا کند
های هوی و سرگرانیها کند

آن مرایی در صیام و در صلاست
تا گمان آید که او مست ولاست

حاصل افعال برونی دیگرست
تا نشان باشد بر آنچ مضمرست

یا رب این تمییز ده ما را بخواست
تا شناسیم آن نشان کژ ز راست

حس را تمییز دانی چون شود
آنک حس ینظر بنور الله بود

ور اثر نبود سبب هم مظهرست
همچو خویشی کز محبت مخبرست

نبود آنک نور حقش شد امام
مر اثر را یا سببها را غلام

یا محبت در درون شعله زند
زفت گردد وز اثر فارغ کند

حاجتش نبود پی اعلام مهر
چون محبت نور خود زد بر سپهر

هست تفصیلات تا گردد تمام
این سخن لیکن بجو تو والسلام

گرچه شد معنی درین صورت پدید
صورت از معنی قریبست و بعید

در دلالت همچو آبند و درخت
چون بماهیت روی دورند سخت

ترک ماهیات و خاصیات گو
شرح کن احوال آن دو ماه‌رو

م.محسن
4th November 2014, 11:42 PM
دفتر اول





دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن کی درین تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست


مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف
حکم داری تیغ برکش از غلاف

هرچه گویی من ترا فرمان برم
در بد و نیک آمد آن ننگرم

در وجود تو شوم من منعدم
چون محبم حب یعمی و یصم

گفت زن آهنگ برم می‌کنی
یا بحیلت کشف سرم می‌کنی

گفت والله عالم السر الخفی
کافرید از خاک آدم را صفی

در سه گز قالب که دادش وا نمود
هر چه در الواح و در ارواح بود

تا ابد هرچه بود او پیش پیش
درس کرد از علم الاسماء خویش

تا ملک بی‌خود شد از تدریس او
قدس دیگر یافت از تقدیس او

آن گشادیشان کز آدم رو نمود
در گشاد آسمانهاشان نبود

در فراخی عرصهٔ آن پاک جان
تنگ آمد عرصهٔ هفت آسمان

گفت پیغامبر که حق فرموده است
من نگنجم هیچ در بالا و پست

در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم این یقین دان ای عزیز

در دل مؤمن بگنجم ای عجب
گر مرا جویی در آن دلها طلب

گفت ادخل فی عبادی تلتقی
جنة من رویتی یا متقی

عرش با آن نور با پهنای خویش
چون بدید آن را برفت از جای خویش

خود بزرگی عرش باشد بس مدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید

هر ملک می‌گفت ما را پیش ازین
الفتی می‌بود بر روی زمین

تخم خدمت بر زمین می‌کاشتیم
زان تعلق ما عجب می‌داشتیم

کین تعلق چیست با این خاکمان
چون سرشت ما بدست از آسمان

الف ما انوار با ظلمات چیست
چون تواند نور با ظلمات زیست

آدما آن الف از بوی تو بود
زانک جسمت را زمین بد تار و پود

جسم خاکت را ازینجا بافتند
نور پاکت را درینجا یافتند

این که جان ما ز روحت یافتست
پیش پیش از خاک آن می‌تافتست

در زمین بودیم و غافل از زمین
غافل از گنجی که در وی بد دفین

چون سفر فرمود ما را زان مقام
تلخ شد ما را از آن تحویل کام

تا که حجتها همی گفتیم ما
که به جای ما کی آید ای خدا

نور این تسبیح و این تهلیل را
می‌فروشی بهر قال و قیل را

حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید ازطریق انبساط

هرچه آید بر زبانتان بی‌حذر
همچو طفلان یگانه با پدر

زانک این دمها چه گر نالایقست
رحمت من بر غضب هم سابقست

از پی اظهار این سبق ای ملک
در تو بنهم داعیهٔ اشکال و شک

تا بگویی و نگیرم بر تو من
منکر حلمم نیارد دم زدن

صد پدر صد مادر اندر حلم ما
هر نفس زاید در افتد در فنا

حلم ایشان کف بحر حلم ماست
کف رود آید ولی دریا بجاست

خود چه گویم پیش آن در این صدف
نیست الا کف کف کف کف

حق آن کف حق آن دریای صاف
کامتحانی نیست این گفت و نه لاف

از سر مهر و صفا است و خضوع
حق آنکس که بدو دارم رجوع

گر بپیشت امتحانست این هوس
امتحان را امتحان کن یک نفس

سر مپوشان تا پدید آید سرم
امر کن تو هر چه بر وی قادرم

دل مپوشان تا پدید آید دلم
تا قبول آرم هر آنچ قابلم

چون کنم در دست من چه چاره است
درنگر تا جان من چه کاره است

م.محسن
4th November 2014, 11:46 PM
دفتر اول


تعیین کردن زن طریق طلب روزی کدخدای خود را و قبول کردن او



گفت زن یک آفتابی تافتست
عالمی زو روشنایی یافتست

نایب رحمان خلیفهٔ کردگار
شهر بغدادست از وی چون بهار

گر بپیوندی بدان شه شه شوی
سوی هر ادبیر تا کی می‌روی

همنشینی با شهان چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیایی خود کجاست

چشم احمد بر ابوبکری زده
او ز یک تصدیق صدیق آمده

گفت من شه را پذیرا چون شوم
بی بهانه سوی او من چون روم

نسبتی باید مرا یا حیلتی
هیچ پیشه راست شد بی‌آلتی

همچو مجنونی که بشنید از یکی
که مرض آمد به لیلی اندکی

گفت آوه بی بهانه چون روم
ور بمانم از عیادت چون شوم

لیتنی کنت طبیبا حاذقا
کنت امشی نحو لیلی سابقا

قل تعالوا گفت حق ما را بدان
تا بود شرم‌اشکنی ما را نشان

شب‌پران را گر نظر و آلت بدی
روزشان جولان و خوش حالت بدی

گفت چون شاه کرم میدان رود
عین هر بی‌آلتی آلت شود

زانک آلت دعوی است و هستی است
کار در بی‌آلتی و پستی است

گفت کی بی‌آلتی سودا کنم
تا نه من بی‌آلتی پیدا کنم

پس گواهی بایدم بر مفلسی
تا مرا رحمی کند شاه غنی

تو گواهی غیر گفت و گو و رنگ
وا نما تا رحم آرد شاه شنگ

کین گواهی که ز گفت و رنگ بد
نزد آن قاضی القضاة آن جرح شد

صدق می‌خواهد گواه حال او
تا بتابد نور او بی قال او

م.محسن
4th November 2014, 11:49 PM
دفتر اول


هدیه بردن عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد به امیرالمؤمنین بر پنداشت آنک آنجا هم قحط آبست



گفت زن صدق آن بود کز بود خویش
پاک برخیزی تو از مجهود خویش

آب بارانست ما را در سبو
ملکت و سرمایه و اسباب تو

این سبوی آب را بردار و رو
هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو

گو که ما را غیر این اسباب نیست
در مفازه هیچ به زین آب نیست

گر خزینه‌ش پر متاع فاخرست
این چنین آبش نباشد نادرست

چیست آن کوزه تن محصور ما
اندرو آب حواس شور ما

ای خداوند این خم و کوزهٔ مرا
در پذیر از فضل الله اشتری

کوزه‌ای با پنج لولهٔ پنج حس
پاک دار این آب را از هر نجس

تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر
تا بگیرد کوزهٔ من خوی بحر

تا چو هدیه پیش سلطانش بری
پاک بیند باشدش شه مشتری

بی‌نهایت گردد آبش بعد از آن
پر شود از کوزهٔ من صد جهان

لوله‌ها بر بند و پر دارش ز خم
گفت غضوا عن هوا ابصارکم

ریش او پر باد کین هدیه کراست
لایق چون او شهی اینست راست

زن نمی‌دانست کانجا برگذر
هست جاری دجله‌ای همچون شکر

در میان شهر چون دریا روان
پر ز کشتیها و شست ماهیان

رو بر سلطان و کار و بار بین
حس تجری تحتها الانهار بین

این چنین حسها و ادراکات ما
قطره‌ای باشد در آن نهر صفا

*FATIMA*
5th November 2014, 11:43 AM
دفتر اول



در نمد دوختن زن عرب سبوی آب باران را و مهر نهادن بر وی از غایت اعتقاد عرب


مرد گفت آری سبو را سر ببند
هین که این هدیه‌ست ما را سودمند

در نمد در دوز تو این کوزه را
تا گشاید شه بهدیه روزه را

کین چنین اندر همه آفاق نیست
جز رحیق و مایهٔ اذواق نیست


زانک ایشان ز آبهای تلخ و شور
دایما پر علت‌اند و نیم‌کور

مرغ کاب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش

ای که اندر چشمهٔ شورست جاث
تو چه دانی شط و جیحون و فرات

ای تو نارسته ازین فانی رباط
تو چه دانی محو و سکر و انبساط

ور بدانی نقلت از اب و جدست
پیش تو این نامها چون ابجدست

ابجد و هوز چه فاش است و پدید
بر همه طفلان و معنی بس بعید

پس سبو برداشت آن مرد عرب
در سفر شد می‌کشیدش روز و شب

بر سبو لرزان بد از آفات دهر
هم کشیدش از بیابان تا به شهر

زن مصلا باز کرده از نیاز
رب سلم ورد کرده در نماز

که نگه‌دار آب ما را از خسان
یا رب آن گوهر بدان دریا رسان

گرچه شویم آگهست و پر فنست
لیک گوهر را هزاران دشمنست

خود چه باشد گوهر آب کوثرست
قطره‌ای زینست کاصل گوهرست

از دعاهای زن و زاری او
وز غم مرد و گران‌باری او

سالم از دزدان و از آسیب سنگ
برد تا دار الخلافه بی‌درنگ

دید درگاهی پر از انعامها
اهل حاجت گستریده دامها

دم بدم هر سوی صاحب‌حاجتی
یافته زان در عطا و خلعتی

بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت
همچو خورشید و مطر نی چون بهشت

دید قومی درنظر آراسته
قوم دیگر منتظر بر خاسته

خاص و عامه از سلیمان تا بمور
زنده گشته چون جهان از نفخ صور

اهل صورت در جواهر بافته
اهل معنی بحر معنی یافته

آنک بی همت چه با همت شده
وانک با همت چه با نعمت شده

*FATIMA*
5th November 2014, 11:46 AM
دفتر اول



در بیان آنک چنانک گدا عاشق کرمست و عاشق کریم کرم کریم هم عاشق گداست اگر گدا را صبر بیش بود کریم بر در او آید و اگر کریم را صبر بیش بود گدا بر در او آید اما صبر گدا کمال گداست و صبر کریم نقصان اوست

بانگ می‌آمد که ای طالب بیا
جود محتاج گدایان چون گدا

جود می‌جوید گدایان و ضعاف
همچو خوبان کآینه جویند صاف

روی خوبان ز آینه زیبا شود
روی احسان از گدا پیدا شود

پس ازین فرمود حق در والضحی
بانگ کم زن ای محمد بر گدا

چون گدا آیینهٔ جودست هان
دم بود بر روی آیینه زیان

آن یکی جودش گدا آرد پدید
و آن دگر بخشد گدایان را مزید

پس گدایان آیت جود حقند
وانک با حقند جود مطلقند

وانک جز این دوست او خود مرده‌ایست
او برین در نیست نقش پرده‌ایست

*FATIMA*
5th November 2014, 11:47 AM
دفتر اول


فرق میان آنک درویش است به خدا و تشنهٔ خدا و میان آنک درویش است از خدا و تشنهٔ غیرست

نقش درویشست او نه اهل نان
نقش سگ را تو مینداز استخوان

فقر لقمه دارد او نه فقر حق
پیش نقش مرده‌ای کم نه طبق

ماهی خاکی بود درویش نان
شکل ماهی لیک از دریا رمان

مرغ خانه‌ست او نه سیمرغ هوا
لوت نوشد او ننوشد از خدا

عاشق حقست او بهر نوال
نیست جانش عاشق حسن و جمال

گر توهم می‌کند او عشق ذات
ذات نبود وهم اسما و صفات

وهم مخلوقست و مولود آمدست
حق نزاییده‌ست او لم یولدست

عاشق تصویر و وهم خویشتن
کی بود از عاشقان ذوالمنن

عاشق آن وهم اگر صادق بود
آن مجاز او حقیقت‌کش شود

شرح می‌خواهد بیان این سخن
لیک می‌ترسم ز افهام کهن

فهمهای کهنهٔ کوته‌نظر
صد خیال بد در آرد در فکر

بر سماع راست هر کس چیر نیست
لقمهٔ هر مرغکی انجیر نیست

خاصه مرغی مرده‌ای پوسیده‌ای
پرخیالی اعمیی بی‌دیده‌ای

نقش ماهی را چه دریا و چه خاک
رنگ هندو را چه صابون و چه زاک

نقش اگر غمگین نگاری بر ورق
او ندارد از غم و شادی سبق

صورتش غمگین و او فارغ از آن
صورتش خندان و او زان بی‌نشان

وین غم و شادی که اندر دل حظیست
پیش آن شادی و غم جز نقش نیست

صورت غمگین نقش از بهر ماست
تا که ما را یاد آید راه راست

صورت خندان نقش از بهر تست
تا از آن صورت شود معنی درست

نقشهایی کاندرین حمامهاست
از برون جامه‌کن چون جامه‌هاست

تا برونی جامه‌ها بینی و بس
جامه بیرون کن درآ ای هم‌نفس

زانک با جامه درون سو راه نیست
تن ز جان جامه ز تن آگاه نیست

م.محسن
7th November 2014, 12:20 AM
دفتر اول


پیش آمدن نقیبان و دربانان خلیفه از بهر اکرام اعرابی و پذیرفتن هدیهٔ او را

آن عرابی از بیابان بعید
بر در دار الخلافه چون رسید

پس نقیبان پیش او باز آمدند
بس گلاب لطف بر جیبش زدند

حاجت او فهمشان شد بی مقال
کار ایشان بد عطا پیش از سئوال

پس بدو گفتند یا وجه العرب
از کجایی چونی از راه و تعب

گفت وجهم گر مرا وجهی دهید
بی وجوهم چون پس پشتم نهید

ای که در روتان نشان مهتری
فرتان خوشتر ز زر جعفری

ای که یک دیدارتان دیدارها
ای نثار دینتان دینارها

ای همه ینظر بنور الله شده
بهر بخشش از بر شه آمده

تا زنید آن کیمیاهای نظر
بر سر مسهای اشخاص بشر

من غریبم از بیابان آمدم
بر امید لطف سلطان آمدم

بوی لطف او بیابانها گرفت
ذره‌های ریگ هم جانها گرفت

تا بدین جا بهر دینار آمدم
چون رسیدم مست دیدار آمدم

بهر نان شخصی سوی نانبا دوید
داد جان چون حسن نانبا را بدید

بهر فرجه شد یکی تا گلستان
فرجهٔ او شد جمال باغبان

همچو اعرابی که آب از چه کشید
آب حیوان از رخ یوسف چشید

رفت موسی کآتش آرد او بدست
آتشی دید او که از آتش برست

جست عیسی تا رهد از دشمنان
بردش آن جستن به چارم آسمان

دام آدم خوشهٔ گندم شده
تا وجودش خوشهٔ مردم شده

باز آید سوی دام از بهر خور
ساعد شه یابد و اقبال و فر

طفل شد مکتب پی کسب هنر
بر امید مرغ با لطف پدر

پس ز مکتب آن یکی صدری شده
ماهگانه داده و بدری شده

آمده عباس حرب از بهر کین
بهر قمع احمد و استیز دین

گشته دین را تا قیامت پشت و رو
در خلافت او و فرزندان او

من برین در طالب چیز آمدم
صدر گشتم چون به دهلیز آمدم

آب آوردم به تحفه بهر نان
بوی نانم برد تا صدر جنان

نان برون راند آدمی را از بهشت
نان مرا اندر بهشتی در سرشت

رستم از آب و ز نان همچون ملک
بی‌غرض گردم برین در چون فلک

بی‌غرض نبود بگردش در جهان
غیر جسم و غیر جان عاشقان

م.محسن
7th November 2014, 12:22 AM
دفتر اول





در بیان آنک عاشق دنیا بر مثال عاشق دیواریست کی بر و تاب آفتاب زند و جهد و جهاد نکرد تا فهم کند کی آن تاب و رونق از دیوار نیست از قرص آفتابست در آسمان چهارم لاجرم کلی دل بر دیوار نهاد چون پرتو آفتاب بفتاب پیوست او محروم ماند ابدا و حیل بینهم و بین ما یشتهون




عاشقان کل نه عشاق جزو
ماند از کل آنک شد مشتاق جزو

چونک جزوی عاشق جزوی شود
زود معشوقش بکل خود رود

ریش گاو و بندهٔ غیر آمد او
غرقه شد کف در ضعیفی در زد او

نیست حاکم تا کند تیمار او
کار خواجهٔ خود کند یا کار او

م.محسن
7th November 2014, 12:24 AM
دفتر اول


مثل عرب اذا زنیت فازن بالحرة و اذا سرقت فاسرق الدرة

فازن بالحرة پی این شد مثل
فاسرق الدرة بدین شد منتقل

بنده سوی خواجه شد او ماند زار
بوی گل شد سوی گل او ماند خار

او بمانده دور از مطلوب خویش
سعی ضایع رنج باطل پای ریش

همچو صیادی که گیرد سایه‌ای
سایه کی گردد ورا سرمایه‌ای

سایهٔ مرغی گرفته مرد سخت
مرغ حیران گشته بر شاخ درخت

کین مدمغ بر کی می‌خندد عجب
اینت باطل اینت پوسیده سبب

ور تو گویی جزو پیوستهٔ کلست
خار می‌خور خار مقرون گلست

جز ز یک رو نیست پیوسته به کل
ورنه خود باطل بدی بعث رسل

چون رسولان از پی پیوستنند
پس چه پیوندندشان چون یک تنند

این سخن پایان ندارد ای غلام
روز بیگه شد حکایت کن تمام

setayesh shb
7th November 2014, 02:01 PM
دفتر اول


سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را به غلامان خلیفه

آن سبوی آب را در پیش داشت
تخم خدمت رادر آن حضرت بکاشت

گفت این هدیه بدان سلطان برید
سایل شه را ز حاجت وا خرید

آب شیرین و سبوی سبز و نو
ز آب بارانی که جمع آمد بگو

خنده می‌آمد نقیبان را از آن
لیک پذرفتند آن را همچو جان

زانک لطف شاه خوب با خبر
کرده بود اندر همه ارکان اثر

خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر خاک را خضرا کند

شه چو حوضی دان حشم چون لوله‌ها
آب از لوله روان در گوله‌ها

چونک آب جمله از حوضیست پاک
هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک

ور در آن حوض آب شورست و پلید
هر یکی لوله همان آرد پدید

زانک پیوستست هر لوله به حوض
خوض کن در معنی این حرف خوض

لطف شاهنشاه جان بی‌وطن
چون اثر کردست اندر کل تن

لطف عقل خوش‌نهاد خوش‌نسب
چون همه تن را در آرد در ادب

عشق شنگ بی‌قرار بی سکون
چون در آرد کل تن را در جنون

لطف آب بحر کو چون کوثرست
سنگ‌ریزه‌ش جمله در و گوهرست

هر هنر که استا بدان معروف شد
جان شاگردان بدان موصوف شد

پیش استاد اصولی هم اصول
خواند آن شاگرد چست با حصول

پیش استاد فقیه آن فقه‌خوان
فقه خواند نه اصول اندر بیان

پیش استادی که او نحوی بود
جان شاگردش ازو نحوی شود

باز استادی که او محو رهست
جان شاگردش ازو محو شهست

زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقرست ساز راه و برگ

setayesh shb
7th November 2014, 02:05 PM
دفتر اول


حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان




آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست

گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا

دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب

باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند

هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو

گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست

محو می‌باید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بی‌خطر در آب ران

آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد

چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر

ای که خلقان را تو خر می‌خوانده‌ای
این زمان چون خر برین یخ مانده‌ای

گر تو علامه زمانی در جهان
نک فنای این جهان بین وین زمان

مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم

فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف

آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه دجلهٔ علم خداست

ما سبوها پر به دجله می‌بریم
گرنه خر دانیم خود را ما خریم

باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود

گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا بجا

بلک از دجله چو واقف آمدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی

setayesh shb
7th November 2014, 02:06 PM
دفتر اول

قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی‌نیازی از آن هدیه و از آن سبو



چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید

آن عرب را کرد از فاقه خلاص
داد بخششها و خلعتهای خاص

کین سبو پر زر به دست او دهید
چونک واگردد سوی دجله‌ش برید

از ره خشک آمدست و از سفر
از ره دجله‌ش بود نزدیکتر

چون به کشتی در نشست و دجله دید
سجده می‌کرد از حیا و می‌خمید

کای عجب لطف این شه وهاب را
وان عجب‌تر کو ستد آن آب را

چون پذیرفت از من آن دریای جود
آنچنان نقد دغل را زود زود

کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بود از علم و خوبی تا بسر

قطره‌ای از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمی‌گنجد ز پری زیر پوست

گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
خاک را تابان‌تر از افلاک کرد

گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد

ور بدیدی شاخی از دجلهٔ خدا
آن سبو را او فنا کردی فنا

آنک دیدندش همیشه بی خودند
بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند

ای ز غیرت بر سبو سنگی زده
وان شکستت خود درستی آمده

خم شکسته آب ازو ناریخته
صد درستی زین شکست انگیخته

جزو جزو خم برقصست و بحال
عقل جزوی را نموده این محال

نه سبو پیدا درین حالت نه آب
خوش ببین والله اعلم بالصواب

چون در معنی زنی بازت کنند
پر فکرت زن که شهبازت کنند

پر فکرت شد گل‌آلود و گران
زانک گل‌خواری ترا گل شد چو نان

نان گلست و گوشت کمتر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین

چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شوی
تند و بد پیوند و بدرگ می‌شوی

چون شدی تو سیر مرداری شدی
بی‌خبر بی پا چو دیواری شدی

پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوش‌تگی

آلت اشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان

زانک سگ چون سیر شد سرکش شود
کی سوی صید و شکار خوش دود

آن عرب را بی‌نوایی می‌کشید
تا بدان درگاه و آن دولت رسید

در حکایت گفته‌ایم احسان شاه
در حق آن بی‌نوای بی‌پناه

هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش می‌جهد در کوی عشق

گر بگوید فقه فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه

ور بگوید کفر دارد بوی دین
آید از گفت شکش بوی یقین

کف کژ کز بهر صدقی خاستست
اصل صاف آن فرع را آراستست

آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان

گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او

گر بگوید کژ نماید راستی
ای کژی که راست را آراستی

از شکر گر شکل نانی می‌پزی
طعم قند آید نه نان چون می‌مزی

ور بیابد مؤمنی زرین وثن
کی هلد آن را برای هر شمن

بلک گیرد اندر آتش افکند
صورت عاریتش را بشکند

تا نماند بر ذهب شکل وثن
زانک صورت مانعست و راه‌زن

ذات زرش داد ربانیتست
نقش بت بر نقد زر عاریتست

بهر کیکی تو گلیمی را مسوز
وز صداع هر مگس مگذار روز

بت‌پرستی چون بمانی در صور
صورتش بگذار و در معنی نگر

مرد حجی همره حاجی طلب
خواه هندو خواه ترک و یا عرب

منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او

گر سیاهست او هم‌آهنگ توست
تو سپیدش خوان که همرنگ توست

این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکر عاشقان بی پا و سر

سر ندارد چون ز ازل بودست پیش
پا ندارد با ابد بودست خویش

بلک چون آبست هر قطره از آن
هم سرست و پا و هم بی هر دوان

حاش لله این حکایت نیست هین
نقد حال ما و تست این خوش ببین

زانک صوفی با کر و با فر بود
هرچ آن ماضیست لا یذکر بود

هم عرب ما هم سبو ما هم ملک
جمله ما یؤفک عنه من افک

عقل را شو دان و زن این نفس و طمع
این دو ظلمانی و منکر عقل شمع

بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست
زانک کل را گونه‌گونه جزوهاست

جزو کل نی جزوها نسبت به کل
نی چو بوی گل که باشد جزو گل

لطف سبزه جزو لطف گل بود
بانگ قمری جزو آن بلبل بود

گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب

گر تو اشکالی بکلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج

احتما کن احتما ز اندیشه‌ها
فکر شیر و گور و دلها بیشه‌ها

احتماها بر دواها سرورست
زانک خاریدن فزونی گرست

احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن قوت جانت ببین

قابل این گفته‌ها شو گوش‌وار
تا که از زر سازمت من گوش‌وار

حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی

اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف

در حروف مختلف شور و شکیست
گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست

از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد

پس قیامت روز عرض اکبرست
عرض او خواهد که با زیب و فرست

هر که چون هندوی بدسوداییست
روز عرضش نوبت رسواییست

چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب

برگ یک گل چون ندارد خار او
شد بهاران دشمن اسرار او

وانک سر تا پا گلست و سوسنست
پس بهار او را دو چشم روشنست

خار بی‌معنی خزان خواهد خزان
تا زند پهلوی خود با گلستان

تا بپوشد حسن آن و ننگ این
تا نبینی رنگ آن و زنگ این

پس خزان او را بهارست و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات

باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان

خود جهان آن یک کس است او ابلهست
هر ستاره بر فلک جزو مهست

پس همی‌گویند هر نقش و نگار
مژده مژده نک همی آید بهار

تا بود تابان شکوفه چون زره
کی کنند آن میوه‌ها پیدا گره

چون شکوفه ریخت میوه سر کند
چونک تن بشکست جان سر بر زند

میوه معنی و شکوفه صورتش
آن شکوفه مژده میوه نعمتش

چون شکوفه ریخت میوه شد پدید
چونک آن کم شد شد این اندر مزید

تا که نان نشکست قوت کی دهد
ناشکسته خوشه‌ها کی می‌دهد

تا هلیله نشکند با ادویه
کی شود خود صحت‌افزا ادویه

plarak12
8th November 2014, 10:53 PM
دفتر اول

در صفت پیر و مطاوعت وی



ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر
یک دو کاغذ بر فزا در وصف پیر

گرچه جسم نازکت را زور نیست
لیک بی خورشید ما را نور نیست

گرچه مصباح و زجاجه گشته‌ای
لیک سرخیل دلی سررشته‌ای

چون سر رشته به دست و کام تست
درهای عقد دل ز انعام تست

بر نویس احوال پیر راه‌دان
پیر را بگزین و عین راه دان

پیر تابستان و خلقان تیر ماه
خلق مانند شبند و پیر ماه

کرده‌ام بخت جوان را نام پیر
کو ز حق پیرست نه از ایام پیر

او چنان پیرست کش آغاز نیست
با چنان در یتیم انباز نیست

خود قوی‌تر می‌شود خمر کهن
خاصه آن خمری که باشد من لدن

پیر را بگزین که بی پیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر

آن رهی که بارها تو رفته‌ای
بی قلاوز اندر آن آشفته‌ای

پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ

گر نباشد سایهٔ او بر تو گول
پس ترا سرگشته دارد بانگ غول

غولت از ره افکند اندر گزند
از تو داهی‌تر درین ره بس بدند

از نبی بشنو ضلال ره‌روان
که چه شان کرد آن بلیس بدروان

صد هزاران ساله راه از جاده دور
بردشان و کردشان ادبیر و عور

استخوانهاشان ببین و مویشان
عبرتی گیر و مران خر سویشان

گردن خر گیر و سوی راه کش
سوی ره‌بانان و ره‌دانان خوش

هین مهل خر را و دست از وی مدار
زانک عشق اوست سوی سبزه‌زار

گر یکی دم تو به غفلت وا هلیش
او رود فرسنگها سوی حشیش

دشمن راهست خر مست علف
ای که بس خر بنده را کرد او تلف

گر ندانی ره هر آنچ خر بخواست
عکس آن کن خود بود آن راه راست

شاوروهن و آنگه خالفوا
ان من لم یعصهن تالف

با هوا و آرزو کم باش دوست
چون یضلک عن سبیل الله اوست

این هوا را نشکند اندر جهان
هیچ چیزی همچو سایهٔ همرهان

plarak12
8th November 2014, 11:00 PM
دفتر اول


وصیت کردن رسول صلی الله علیه و سلم مر علی را کرم الله وجهه کی چون هر کسی به نوع طاعتی تقرب جوید به حق تو تقرب جوی به صحبت عاقل و بندهٔ خاص تا ازیشان همه پیش‌قدم‌تر باشی

گفت پیغامبر علی را کای علی
شیر حقی پهلوان پردلی

لیک بر شیری مکن هم اعتماد
اندر آ در سایهٔ نخل امید

اندر آ در سایهٔ آن عاقلی
کش نداند برد از ره ناقلی

ظل او اندر زمین چون کوه قاف
روح او سیمرغ بس عالی‌طواف

گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را مقطع و غایت مجو

در بشر روپوش کردست آفتاب
فهم کن والله اعلم بالصواب

یا علی از جملهٔ طاعات راه
بر گزین تو سایهٔ خاص اله

هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مخلصی انگیختند

تو برو در سایهٔ عاقل گریز
تا رهی زان دشمن پنهان‌ستیز

از همه طاعات اینت بهترست
سبق یابی بر هر آن سابق که هست

چون گرفتت پیر هین تسلیم شو
همچو موسی زیر حکم خضر رو

صبر کن بر کار خضری بی نفاق
تا نگوید خضر رو هذا فراق

گرچه کشتی بشکند تو دم مزن
گرچه طفلی را کشد تو مو مکن

دست او را حق چو دست خویش خواند
تا ید الله فوق ایدیهم براند

دست حق میراندش زنده‌ش کند
زنده چه بود جان پاینده‌ش کند

هرکه تنها نادرا این ره برید
هم به عون همت پیران رسید

دست پیر از غایبان کوتاه نیست
دست او جز قبضه الله نیست

غایبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک به‌اند

غایبان را چون نواله می‌دهند
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند

کو کسی کو پیش شه بندد کمر
تا کسی کو هست بیرون سوی در

چون گزیدی پیر نازک‌دل مباش
سست و ریزیده چو آب و گل مباش

ور بهر زخمی تو پر کینه شوی
پس کجا بی‌صیقل آیینه شوی

plarak12
8th November 2014, 11:27 PM
دفتر اول


کبودی زدن قزوینی بر شانه‌گاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن





این حکایت بشنو از صاحب بیان
در طریق و عادت قزوینیان

بر تن و دست و کتفها بی‌گزند
از سر سوزن کبودیها زنند

سوی دلاکی بشد قزوینیی
که کبودم زن بکن شیرینیی

گفت چه صورت زنم ای پهلوان
گفت بر زن صورت شیر ژیان

طالعم شیرست نقش شیر زن
جهد کن رنگ کبودی سیر زن

گفت بر چه موضعت صورت زنم
گفت بر شانه گهم زن آن رقم

چونک او سوزن فرو بردن گرفت
درد آن در شانه‌گه مسکن گرفت

پهلوان در ناله آمد کای سنی
مر مرا کشتی چه صورت می‌زنی

گفت آخر شیر فرمودی مرا
گفت از چه عضو کردی ابتدا

گفت از دمگاه آغازیده‌ام
گفت دم بگذار ای دو دیده‌ام

از دم و دمگاه شیرم دم گرفت
دمگه او دمگهم محکم گرفت

شیر بی‌دم باش گو ای شیرساز
که دلم سستی گرفت از زخم گاز

جانب دیگر گرفت آن شخص زخم
بی‌محابا و مواسایی و رحم

بانگ کرد او کین چه اندامست ازو
گفت این گوشست ای مرد نکو

گفت تا گوشش نباشد ای حکیم
گوش را بگذار و کوته کن گلیم

جانب دیگر خلش آغاز کرد
باز قزوینی فغان را ساز کرد

کین سوم جانب چه اندامست نیز
گفت اینست اشکم شیر ای عزیز

گفت تا اشکم نباشد شیر را
گشت افزون درد کم زن زخمها

خیره شد دلاک و پس حیران بماند
تا بدیر انگشت در دندان بماند

بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد
گفت در عالم کسی را این فتاد

شیر بی‌دم و سر و اشکم کی دید
این‌چنین شیری خدا خود نافرید

ای برادر صبر کن بر درد نیش
تا رهی از نیش نفس گبر خویش

کان گروهی که رهیدند از وجود
چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود

هر که مرد اندر تن او نفس گبر
مر ورا فرمان برد خورشید و ابر

چون دلش آموخت شمع افروختن
آفتاب او را نیارد سوختن

گفت حق در آفتاب منتجم
ذکر تزاور کذی عن کهفهم

خار جمله لطف چون گل می‌شود
پیش جزوی کو سوی کل می‌رود

چیست تعظیم خدا افراشتن
خویشتن را خوار و خاکی داشتن

چیست توحید خدا آموختن
خویشتن را پیش واحد سوختن

گر همی‌خواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز

هستیت در هست آن هستی‌نواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز

در من و سخت کردستی دو دست
هست این جمله خرابی از دو هست

م.محسن
10th November 2014, 12:18 AM
دفتر اول


رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار

شیر و گرگ و روبهی بهر شکار
رفته بودند از طلب در کوهسار

تا به پشت همدگر بر صیدها
سخت بر بندند بار قیدها

هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف
صیدها گیرند بسیار و شگرف

گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود
لیک کرد اکرام و همراهی نمود

این چنین شه را ز لشکر زحمتست
لیک همره شد جماعت رحمتست

این چنین مه را ز اختر ننگهاست
او میان اختران بهر سخاست

امر شاورهم پیمبر را رسید
گرچه رایی نیست رایش را ندید

در ترازو جو رفیق زر شدست
نه از آن که جو چو زر جوهر شدست

روح قالب را کنون همره شدست
مدتی سگ حارس درگه شدست

چونک رفتند این جماعت سوی کوه
در رکاب شیر با فر و شکوه

گاو کوهی و بز و خرگوش زفت
یافتند و کار ایشان پیش رفت

هر که باشد در پی شیر حراب
کم نیاید روز و شب او را کباب

چون ز که در پیشه آوردندشان
کشته و مجروح و اندر خون کشان

گرگ و روبه را طمع بود اندر آن
که رود قسمت به عدل خسروان

عکس طمع هر دوشان بر شیر زد
شیر دانست آن طمعها را سند

هر که باشد شیر اسرار و امیر
او بداند هر چه اندیشد ضمیر

هین نگه دار ای دل اندیشه‌خو
دل ز اندیشهٔ بدی در پیش او

داند و خر را همی‌راند خموش
در رخت خندد برای روی‌پوش

شیر چون دانست آن وسواسشان
وا نگفت و داشت آن دم پاسشان

لیک با خود گفت بنمایم سزا
مر شما را ای خسیسان گدا

مر شما را بس نیامد رای من
ظنتان اینست در اعطای من

ای عقول و رایتان از رای من
از عطاهای جهان‌آرای من

نقش با نقاش چه سگالد دگر
چون سگالش اوش بخشید و خبر

این چنین ظن خسیسانه بمن
مر شما را بود ننگان زمن

ظانین بالله ظن السؤ را
گر نبرم سر بود عین خطا

وا رهانم چرخ را از ننگتان
تا بماند در جهان این داستان

شیر با این فکر می‌زد خنده فاش
بر تبسمهای شیر ایمن مباش

مال دنیا شد تبسمهای حق
کرد ما را مست و مغرور و خلق

فقر و رنجوری بهستت ای سند
کان تبسم دام خود را بر کند

م.محسن
10th November 2014, 12:25 AM
دفتر اول


امتحان کردن شیر گرگ را و گفتن کی پیش آی ای گرگ بخش کن صیدها را میان ما



گفت شیر ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن

نایب من باش در قسمت‌گری
تا پدید آید که تو چه گوهری

گفت ای شه گاو وحشی بخش تست
آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست

بز مرا که بز میانه‌ست و وسط
روبها خرگوش بستان بی غلط

شیر گفت ای گرگ چون گفتی بگو
چونک من باشم تو گویی ما و تو

گرگ خود چه سگ بود کو خویش دید
پیش چون من شیر بی مثل و ندید

گفت پیش آ ای خری کو خود خرید
پیشش آمد پنجه زد او را درید

چون ندیدش مغز و تدبیر رشید
در سیاست پوستش از سر کشید

گفت چون دید منت ز خود نبرد
این چنین جان را بباید زار مرد

چون نبودی فانی اندر پیش من
فضل آمد مر ترا گردن زدن

کل شیء هالک جز وجه او
چون نه‌ای در وجه او هستی مجو

هر که اندر وجه ما باشد فنا
کل شیء هالک نبود جزا

زانک در الاست او از لا گذشت
هر که در الاست او فانی نگشت

هر که بر در او من و ما می‌زند
رد بابست او و بر لا می‌تند

م.محسن
10th November 2014, 12:26 AM
دفتر اول


قصه آنکس کی در یاری بکوفت از درون گفت کیست آن گفت منم گفت چون تو توی در نمی‌گشایم هیچ کس را از یاران نمی‌شناسم کی او من باشد برو



آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد

گفت من گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست

خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق

رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر

پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت

حلقه زد بر در بصد ترس و ادب
تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب

بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان

گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا

نیست سوزن را سر رشتهٔ دوتا
چونک یکتایی درین سوزن در آ

رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست در خور با جمل سم الخیاط

کی شود باریک هستی جمل
جز بمقراض ریاضات و عمل

دست حق باید مر آن را ای فلان
کو بود بر هر محالی کن فکان

هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود

اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز

و آن عدم کز مرده مرده‌تر بود
در کف ایجاد او مضطر بود

کل یوم هو فی شان بخوان
مر ورا بی کار و بی‌فعلی مدان

کمترین کاریش هر روزست آن
کو سه لشکر را کند این سو روان

لشکری ز اصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات

لشکری ز ارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان

لشکری از خاک زان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل

این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاک‌باز

گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن

رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون

کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب

پس دوتا باید کمند اندر صور
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر

گر دو پا گر چار پا ره را برد
همچو مقراض دو تا یکتا برد

آن دو همبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زان و زین

آن یکی کرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشکش می‌کند

باز او آن خشک را تر می‌کند
گوییا ز استیزه ضد بر می‌تند

لیک این دو ضد استیزه‌نما
یک‌دل و یک‌کار باشد در رضا

هر نبی و هر ولی را ملکیست
لیک تا حق می‌برد جمله یکیست

چونک جمع مستمع را خواب برد
سنگهای آسیا را آب برد

رفتن این آب فوق آسیاست
رفتنش در آسیا بهر شماست

چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوی اصلی باز راند

ناطقه سوی دهان تعلیم راست
ورنه خود آن نطق را جویی جداست

می‌رود بی بانگ و بی تکرارها
تحتها الانهار تا گلزارها

ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندرو بی‌حرف می‌روید کلام

تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصهٔ دور و پنهای عدم

عرصه‌ای بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست یابد زو نوا

تنگ‌تر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم

باز هستی تنگ‌تر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال

باز هستی جهان حس و رنگ
تنگ‌تر آمد که زندانیست تنگ

علت تنگیست ترکیب و عدد
جانب ترکیب حسها می‌کشد

زان سوی حس عالم توحید دان
گر یکی خواهی بدان جانب بران

امر کن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف

این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد

*FATIMA*
10th November 2014, 11:05 AM
دفتر اول


ادب کردن شیر گرگ را کی در قسمت بی‌ادبی کرده بود



گرگ را بر کند سر آن سرفراز
تا نماند دوسری و امتیاز

فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر
چون نبودی مرده در پیش امیر

بعد از آن رو شیر با روباه کرد
گفت این را بخش کن از بهر خورد

سجده کرد و گفت کین گاو سمین
چاشت‌خوردت باشد ای شاه گزین

وان بز از بهر میان روز را
یخنیی باشد شه پیروز را

و آن دگر خرگوش بهر شام هم
شب‌چرهٔ این شاه با لطف و کرم

گفت ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز کی آموختی

از کجا آموختی این ای بزرگ
گفت ای شاه جهان از حال گرگ

گفت چون در عشق ما گشتی گرو
هر سه را بر گیر و بستان و برو

روبها چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم چون تو ما شدی

ما ترا و جمله اشکاران ترا
پای بر گردون هفتم نه بر آ

چون گرفتی عبرت از گرگ دنی
پس تو روبه نیستی شیر منی

عاقل آن باشد که عبرت گیرد از
مرگ یاران در بلای محترز

روبه آن دم بر زبان صد شکر راند
که مرا شیر از پی آن گرگ خواند

گر مرا اول بفرمودی که تو
بخش کن این را که بردی جان ازو

پس سپاس او را که ما را در جهان
کرد پیدا از پس پیشینیان

تا شنیدیم آن سیاستهای حق
بر قرون ماضیه اندر سبق

تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم بیش

امت مرحومه زین رو خواندمان
آن رسول حق و صادق در بیان

استخوان و پشم آن گرگان عیان
بنگرید و پند گیرید ای مهان

عاقل از سر بنهد این هستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد

ور بننهد دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اضلال او

*FATIMA*
10th November 2014, 11:14 AM
دفتر اول

تهدید کردن نوح علیه‌السلام مر قوم را کی با من مپیچید کی من روپوشم با خدای می‌پیچید در میان این بحقیقت ای مخذولان

گفت نوح ای سرکشان من نیم
من ز جان مردم بجانان می‌زیم

چون بمردم از حواس بوالبشر
حق مرا شد سمع و ادراک و بصر

چونک من من نیستم این دم ز هوست
پیش این دم هرکه دم زد کافر اوست

هست اندر نقش این روباه شیر
سوی این روبه نشاید شد دلیر

گر ز روی صورتش می‌نگروی
غره شیران ازو می‌نشنوی

گر نبودی نوح ، شیر سرمدی
پس جهانی را چرا بر هم زدی

صد هزاران شیر بود او در تنی
او چو آتش بود و عالم خرمنی

چونک خرمن پاس عشر او نداشت
او چنان شعله بر آن خرمن گماشت

هر که او در پیش این شیر نهان
بی‌ادب چون گرگ بگشاید دهان

همچو گرگ آن شیر بر دراندش
فانتقمنا منهم بر خواندش

زخم یابد همچو گرگ از دست شیر
پیش شیر ابله بود کو شد دلیر

کاشکی آن زخم بر جسم آمدی
تا بدی کایمان و دل سالم بدی

قوتم بشکست چون اینجا رسید
چون توانم کرد این سر را پدید

همچو آن روبه کم اشکم کنید
پیش او روباه‌بازی کم کنید

جمله ما و من به پیش او نهید
ملک ملک اوست ملک او را دهید

چون فقیر آیید اندر راه راست
شیر و صید شیر خود آن شماست

زانک او پاکست و سبحان وصف اوست
بی نیازست او ز نغز و مغز و پوست

هر شکار و هر کراماتی که هست
از برای بندگان آن شه است

نیست شه را طمع بهر خلق ساخت
این همه دولت خنک آنکو شناخت

آنک دولت آفرید و دو سرا
ملک و دولتها چه کار آید ورا

پیش سبحان پس نگه دارید دل
تا نگردید از گمان بد خجل

کو ببیند سر و فکر و جست و جو
همچو اندر شیر خالص تار مو

آنک او بی نقش ساده‌سینه شد
نقشهای غیب را آیینه شد

سر ما را بی‌گمان موقن شود
زانکه مؤمن آینهٔ مؤمن بود

چون زند او نقد ما را بر محک
پس یقین را باز داند او ز شک

چون شود جانش محک نقدها
پس ببیند قلب را و قلب را

*FATIMA*
10th November 2014, 11:16 AM
دفتر اول


نشاندن پادشاه صوفیان عارف را پیش روی خویش تا چشمشان بدیشان روشن شود



پادشاهان را چنان عادت بود
این شنیده باشی ار یادت بود

دست چپشان پهلوانان ایستند
زانکه دل پهلوی چپ باشد به بند

مشرف و اهل قلم بر دست راست
زانکه علم خط و ثبت آن دست راست

صوفیان را پیش رو موضع دهند
کاینهٔ جانند و ز آیینه بهند

سینه صیقلها زده در ذکر و فکر
تا پذیرد آینهٔ دل نقش بکر

هر که او از صلب فطرت خوب زاد
آینه در پیش او باید نهاد

عاشق آیینه باشد روی خوب
صیقل جان آمد و تقوی القلوب

م.محسن
11th November 2014, 01:09 AM
دفتر اول


آمدن مهمان پیش یوسف علیه‌السلام و تقاضا کردن یوسف علیه‌السلام ازو تحفه و ارمغان

آمد از آفاق یار مهربان
یوسف صدیق را شد میهمان

کاشنا بودند وقت کودکی
بر وسادهٔ آشنایی متکی

یاد دادش جور اخوان و حسد
گفت کان زنجیر بود و ما اسد

عار نبود شیر را از سلسله
نیست ما را از قضای حق گله

شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیرسازان میر بود

گفت چون بودی ز زندان و ز چاه
گفت همچون در محاق و کاست ماه

در محاق ار ماه نو گردد دوتا
نی در آخر بدر گردد بر سما

گرچه دردانه به هاون کوفتند
نور چشم و دل شد و بیند بلند

گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشه‌ها بر ساختند

بار دیگر کوفتندش ز آسیا
قیمتش افزود و نان شد جان‌فزا

باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند

باز آن جان چونک محو عشق گشت
یعجب الزراع آمد بعد کشت

این سخن پایان ندارد باز گرد
تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد

بعد قصه گفتنش گفت ای فلان
هین چه آوردی تو ما را ارمغان

بر در یاران تهی‌دست آمدن
هست بی‌گندم سوی طاحون شدن

حق تعالی خلق را گوید بحشر
ارمغان کو از برای روز نشر

جئتمونا و فرادی بی نوا
هم بدان سان که خلقناکم کذا

هین چه آوردید دست‌آویز را
ارمغانی روز رستاخیز را

یا امید بازگشتنتان نبود
وعدهٔ امروز باطلتان نمود

منکری مهمانیش را از خری
پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری

ور نه‌ای منکر چنین دست تهی
در در آن دوست چون پا می‌نهی

اندکی صرفه بکن از خواب و خور
ارمغان بهر ملاقاتش ببر

شو قلیل النوم مما یهجعون
باش در اسحار از یستغفرون

اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت حواس نوربین

وز جهان چون رحم بیرون روی
از زمین در عرصهٔ واسع شوی

آنک ارض الله واسع گفته‌اند
عرصه‌ای دان انبیا را بس بلند

دل نگردد تنگ زان عرصهٔ فراخ
نخل تر آنجا نگردد خشک شاخ

حاملی تو مر حواست را کنون
کند و مانده می‌شوی و سرنگون

چونک محمولی نه حامل وقت خواب
ماندگی رفت و شدی بی رنج و تاب

چاشنیی دان تو حال خواب را
پیش محمولی حال اولیا

اولیا اصحاب کهفند ای عنود
در قیام و در تقلب هم رقود

می‌کشدشان بی تکلف در فعال
بی‌خبر ذات الیمین ذات الشمال

چیست آن ذات الیمین فعل حسن
چیست آن ذات الشکال اشغال تن

می‌رود این هر دو کار از انبیا
بی‌خبر زین هر دو ایشان چون صدا

گر صدایت بشنواند خیر و شر
ذات که باشد ز هر دو بی‌خبر

م.محسن
11th November 2014, 01:11 AM
دفتر اول


گفتن مهمان یوسف علیه‌السلام کی آینه‌ای آوردمت کی تا هر باری کی در وی نگری روی خوب خویش را بینی مرا یاد کنی

گفت یوسف هین بیاور ارمغان
او ز شرم این تقاضا زد فغان

گفت من چند ارمغان جستم ترا
ارمغانی در نظر نامد مرا

حبه‌ای را جانب کان چون برم
قطره‌ای را سوی عمان چون برم

زیره را من سوی کرمان آورم
گر به پیش تو دل و جان آورم

نیست تخمی کاندرین انبار نیست
غیر حسن تو که آن را یار نیست

لایق آن دیدم که من آیینه‌ای
پیش تو آرم چو نور سینه‌ای

تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان

آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم کنی

آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل

آینهٔ هستی چه باشد نیستی
نیستی بر گر تو ابله نیستی

هستی اندر نیستی بتوان نمود
مال‌داران بر فقیر آرند جود

آینهٔ صافی نان خود گرسنه‌ست
سوخته هم آینهٔ آتش‌زنه‌ست

نیستی و نقص هر جایی که خاست
آینهٔ خوبی جمله پیشه‌هاست

چونک جامه چست و دوزیده بود
مظهر فرهنگ درزی چون شود

ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع

خواجهٔ اشکسته‌بند آنجا رود
کاندر آنجا پای اشکسته بود

کی شود چون نیست رنجور نزار
آن جمال صنعت طب آشکار

خواری و دونی مسها بر ملا
گر نباشد کی نماید کیمیا

نقصها آیینهٔ وصف کمال
و آن حقارت آینهٔ عز و جلال

زانک ضد را ضد کند پیدا یقین
زانک با سر که پدیدست انگبین

هر که نقص خویش را دید و شناخت

اندر استکمال خود ده اسپه تاخت
زان نمی‌پرد به سوی ذوالجلال

کو گمانی می‌برد خود را کمال
علتی بتر ز پندار کمال

نیست اندر جان تو ای ذو دلال
از دل و از دیده‌ات بس خون رود

تا ز تو این معجبی بیرون شود
علت ابلیس انا خیری بدست

وین مرض در نفس هر مخلوق هست
گرچه خود را بس شکسته بیند او

آب صافی دان و سرگین زیر جو
چون بشوراند ترا در امتحان

آب سرگین رنگ گردد در زمان
در تگ جو هست سرگین ای فتی

گرچه جو صافی نماید مر ترا
هست پیر راه‌دان پر فطن

باغهای نفس کل را جوی کن
جوی خود را کی تواند پاک کرد

نافع از علم خدا شد علم مرد
کی تراشد تیغ دستهٔ خویش را

رو به جراحی سپار این ریش را
بر سر هر ریش جمع آمد مگس

تا نبیند قبح ریش خویش کس

آن مگس اندیشه‌ها وان مال تو
ریش تو آن ظلمت احوال تو

ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر

تا که پندارد که صحت یافتست
پرتو مرهم بر آنجا تافتست

هین ز مرهم سر مکش ای پشت‌ریش
و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش

م.محسن
11th November 2014, 01:13 AM
دفتر اول


مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنک پرتو وحی برو زد آن آیت را پیش از پیغامبر صلی الله علیه و سلم بخواند گفت پس من هم محل وحیم

پیش از عثمان یکی نساخ بود
کو به نسخ وحی جدی می‌نمود

چون نبی از وحی فرمودی سبق
او همان را وا نبشتی بر ورق

پرتو آن وحی بر وی تافتی
او درون خویش حکمت یافتی

عین آن حکمت بفرمودی رسول
زین قدر گمراه شد آن بوالفضول

کانچ می‌گوید رسول مستنیر
مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر

پرتو اندیشه‌اش زد بر رسول
قهر حق آورد بر جانش نزول

هم ز نساخی بر آمد هم ز دین
شد عدو مصطفی و دین بکین

مصطفی فرمود کای گبر عنود
چون سیه گشتی اگر نور از تو بود

گر تو ینبوع الهی بودیی
این چنین آب سیه نگشودیی

تا که ناموسش به پیش این و آن
نشکند بر بست این او را دهان

اندرون می‌سوختش هم زین سبب
توبه کردن می‌نیارست این عجب

آه می‌کرد و نبودش آه سود
چون در آمد تیغ و سر را در ربود

کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسا بسته به بند ناپدید

کبر و کفر آن سان ببست آن راه را
که نیارد کرد ظاهر آه را

گفت اغلالا فهم به مقمحون
نیست آن اغلال بر ما از برون

خلفهم سدا فاغشیناهم
می‌نبیند بند را پیش و پس او

رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست
او نمی‌داند که آن سد قضاست

شاهد تو سد روی شاهدست
مرشد تو سد گفت مرشدست

ای بسا کفار را سودای دین
بندشان ناموس و کبر آن و این

بند پنهان لیک از آهن بتر
بند آهن را کند پاره تبر

بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا

مرد را زنبور اگر نیشی زند
طبع او آن لحظه بر دفعی تند

زخم نیش اما چو از هستی تست
غم قوی باشد نگردد درد سست

شرح این از سینه بیرون می‌جهد
لیک می‌ترسم که نومیدی دهد

نی مشو نومید و خود را شاد کن
پیش آن فریادرس فریاد کن

کای محب عفو از ما عفو کن
ای طبیب رنج ناسور کهن

عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد
خود مبین تا بر نیارد از تو گرد

ای برادر بر تو حکمت جاریه‌ست
آن ز ابدالست و بر تو عاریه‌ست

گرچه در خود خانه نوری یافتست
آن ز همسایهٔ منور تافتست

شکر کن غره مشو بینی مکن
گوش دار و هیچ خودبینی مکن

صد دریغ و درد کین عاریتی
امتان را دور کرد از امتی

من غلام آن که او در هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط

بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد

گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست
پرتو عاریت آتش‌زنیست

گر شود پر نور روزن یا سرا
تو مدان روشن مگر خورشید را

هر در و دیوار گوید روشنم
پرتو غیری ندارم این منم

پس بگوید آفتاب ای نارشید
چونک من غارب شوم آید پدید

سبزه‌ها گویند ما سبز از خودیم
شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم

فصل تابستان بگوید ای امم
خویش را بینید چون من بگذرم

تن همی‌نازد به خوبی و جمال
روح پنهان کرده فر و پر و بال

گویدش ای مزبله تو کیستی
یک دو روز از پرتو من زیستی

غنج و نازت می‌نگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان

گرم‌دارانت ترا گوری کنند
طعمهٔ ماران و مورانت کنند

بینی از گند تو گیرد آن کسی
کو به پیش تو همی‌مردی بسی

پرتو روحست نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود در آب جوش

آنچنانک پرتو جان بر تنست
پرتو ابدال بر جان منست

جان جان چو واکشد پا را ز جان
جان چنان گردد که بی‌جان تن بدان

سر از آن رو می‌نهم من بر زمین
تا گواه من بود در روز دین

یوم دین که زلزلت زلزالها
این زمین باشد گواه حالها

گو تحدث جهرة اخبارها
در سخن آید زمین و خاره‌ها

فلسفی منکر شود در فکر و ظن
گو برو سر را بر آن دیوار زن

نطق آب و نطق خاک و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل

فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس اولیا بیگانه است

گوید او که پرتو سودای خلق
بس خیالات آورد در رای خلق

بلک عکس آن فساد و کفر او
این خیال منکری را زد برو

فلسفی مر دیو را منکر شود
در همان دم سخرهٔ دیوی بود

گر ندیدی دیو را خود را ببین
بی جنون نبود کبودی بر جبین

هر که را در دل شک و پیچانیست
در جهان او فلسفی پنهانیست

می‌نماید اعتقاد و گاه گاه
آن رگ فلسف کند رویش سیاه

الحذر ای مؤمنان کان در شماست
در شما بس عالم بی‌منتهاست

جمله هفتاد و دو ملت در توست
وه که روزی آن بر آرد از تو دست

هر که او را برگ آن ایمان بود
همچو برگ از بیم این لرزان بود

بر بلیس و دیو زان خندیده‌ای
که تو خود را نیک مردم دیده‌ای

چون کند جان بازگونه پوستین
چند وا ویلی بر آید ز اهل دین

بر دکان هر زرنما خندان شدست
زانک سنگ امتحان پنهان شدست

پرده‌ای ستار از ما بر مگیر
باش اندر امتحان ما را مجیر

قلب پهلو می‌زند با زر به شب
انتظار روز می‌دارد ذهب

با زبان حال زر گوید که باش
ای مزور تا بر آید روز فاش

صد هزاران سال ابلیس لعین
بود ز ابدال و امیر المؤمنین

پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت

setayesh shb
12th November 2014, 05:34 PM
دفتر اول


دعا کردن بلعم با عور کی موسی و قومش را از این شهر کی حصار داده‌اند بی مراد باز گردان و مستجاب شدن دعای او

بلعم با عور را خلق جهان
سغبه شد مانند عیسی زمان

سجدهٔ ناوردند کس را دون او
صحت رنجور بود افسون او

پنجه زد با موسی از کبر و کمال
آنچنان شد که شنیدستی تو حال

صد هزار ابلیس و بلعم در جهان
همچنین بودست پیدا و نهان

این دو را مشهور گردانید اله
تا که باشد این دو بر باقی گواه

این دو دزد آویخت از دار بلند
ورنه اندر قهر بس دزدان بدند

این دو را پرچم به سوی شهر برد
کشتگان قهر را نتوان شمرد

نازنینی تو ولی در حد خویش
الله الله پا منه از حد بیش

گر زنی بر نازنین‌تر از خودت
در تگ هفتم زمین زیر آردت

قصهٔ عاد و ثمود از بهر چیست
تا بدانی کانبیا را نازکیست

این نشان خسف و قذف و صاعقه
شد بیان عز نفس ناطقه

جمله حیوان را پی انسان بکش
جمله انسان را بکش از بهر هش

هش چه باشد عقل کل هوشمند
هوش جزوی هش بود اما نژند

جمله حیوانات وحشی ز آدمی
باشد از حیوان انسی در کمی

خون آنها خلق را باشد سبیل
زانک وحشی‌اند از عقل جلیل

عزت وحشی بدین افتاد پست
که مر انسان را مخالف آمدست

پس چه عزت باشدت ای نادره
چون شدی تو حمر مستنفره

خر نشاید کشت از بهر صلاح
چون شود وحشی شود خونش مباح

گرچه خر را دانش زاجر نبود
هیچ معذورش نمی‌دارد ودود

پس چو وحشی شد از آن دم آدمی
کی بود معذور ای یار سمی

لاجرم کفار را شد خون مباح
همچو وحشی پیش نشاب و رماح

جفت و فرزندانشان جمله سبیل
زانک بی‌عقلند و مردود و ذلیل

باز عقلی کو رمد از عقل عقل
کرد از عقلی به حیوانات نقل

setayesh shb
12th November 2014, 05:38 PM
دفتر اول


اعتماد کردن هاروت و ماروت بر عصمت خویش و امیری اهل دنیا خواستن و در فتنه افتادن

همچو هاروت و چو ماروت شهیر
از بطر خوردند زهرآلود تیر

اعتمادی بودشان بر قدس خویش
چیست بر شیر اعتماد گاومیش

گرچه او با شاخ صد چاره کند
شاخ شاخش شیر نر پاره کند

گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت

گرچه صرصر پس درختان می‌کند
با گیاه تر وی احسان می‌کند

بر ضعیفی گیاه آن باد تند
رحم کرد ای دل تو از قوت ملند

تیشه را ز انبوهی شاخ درخت
کی هراس آید ببرد لخت لخت

لیک بر برگی نکوبد خویش را
جز که بر نیشی نکوبد نیش را

شعله را ز انبوهی هیزم چه غم
کی رمد قصاب از خیل غنم

پیش معنی چیست صورت بس زبون
چرخ را معنیش می‌دارد نگون

تو قیاس از چرخ دولابی بگیر
گردشش از کیست از عقل مشیر

گردش این قالب همچون سپر
هست از روح مستر ای پسر

گردش این باد از معنی اوست
همچو چرخی کان اسیر آب جوست

جر و مد و دخل و خرج این نفس
از کی باشد جز ز جان پر هوس

گاه جیمش می‌کند گه حا و دال
گاه صلحش می‌کند گاهی جدال

گه یمینش می‌برد گاهی یسار
که گلستانش کند گاهیش خار

همچنین این باد را یزدان ما
کرده بد بر عاد همچون اژدها

باز هم آن باد را بر مؤمنان
کرده بد صلح و مراعات و امان

گفت المعنی هوالله شیخ دین
بحر معنیهای رب العالمین

جمله اطباق زمین و آسمان
همچو خاشاکی در آن بحر روان

حمله‌ها و رقص خاشاک اندر آب
هم ز آب آمد به وقت اضطراب

چونک ساکن خواهدش کرد از مرا
سوی ساحل افکند خاشاک را

چون کشد از ساحلش در موج‌گاه
آن کند با او که آتش با گیاه

این حدیث آخر ندارد باز ران
جانب هاروت و ماروت ای جوان

setayesh shb
12th November 2014, 05:40 PM
دفتر اول


باقی قصهٔ هاروت و ماروت و نکال و عقوبت ایشان هم در دنیا بچاه بابل

چون گناه و فسق خلقان جهان
می‌شدی بر هر دو روشن آن زمان

دست خاییدن گرفتندی ز خشم
لیک عیب خود ندیدندی به چشم

خویش در آیینه دید آن زشت مرد
رو بگردانید از آن و خشم کرد

خویش‌بین چون از کسی جرمی بدید
آتشی در وی ز دوزخ شد پدید

حمیت دین خواند او آن کبر را
ننگرد در خویش نفس گبر را

حمیت دین را نشانی دیگرست
که از آن آتش جهانی اخضرست

گفت حقشان گر شما روشن گرید
در سیه‌کاران مغفل منگرید

شکر گویید ای سپاه و چاکران
رسته‌اید از شهوت و از چاک‌ران

گر از آن معنی نهم من بر شما
مر شما را بیش نپذیرد سما

عصمتی که مر شما را در تنست
آن ز عکس عصمت و حفظ منست

آن ز من بینید نه از خود هین و هین
تا نچربد بر شما دیو لعین

آنچنان که کاتب وحی رسول
دید حکمت در خود و نور اصول

خویش را هم صوت مرغان خدا
می‌شمرد آن بد صفیری چون صدا

لحن مرغان را اگر واصف شوی
بر مراد مرغ کی واقف شوی

گر بیاموزی صفیر بلبلی
تو چه دانی کو چه دارد با گلی

ور بدانی باشد آن هم از گمان
چون ز لب‌جنبان گمانهای کران

plarak12
14th November 2014, 12:23 AM
دفتر اول

به عیادت رفتن کر بر همسایهٔ رنجور خویش




آن کری را گفت افزون مایه‌ای
که ترا رنجور شد همسایه‌ای

گفت با خود کر که با گوش گران
من چه دریابم ز گفت آن جوان

خاصه رنجور و ضعیف آواز شد
لیک باید رفت آنجا نیست بد

چون ببینم کان لبش جنبان شود
من قیاسی گیرم آن را هم ز خود

چون بگویم چونی ای محنت‌کشم
او بخواهد گفت نیکم یا خوشم

من بگویم شکر چه خوردی ابا
او بگوید شربتی یا ماش با

من بگویم صحه نوشت کیست آن
از طبیبان پیش تو گوید فلان

من بگویم بس مبارک‌پاست او
چونک او آمد شود کارت نکو

پای او را آزمودستیم ما
هر کجا شد می‌شود حاجت روا

این جوابات قیاسی راست کرد
پیش آن رنجور شد آن نیک‌مرد

گفت چونی گفت مردم گفت شکر
شد ازین رنجور پر آزار و نکر

کین چه شکرست او مگر با ما بدست
کر قیاسی کرد و آن کژ آمدست

بعد از آن گفتش چه خوردی گفت زهر
گفت نوشت باد افزون گشت قهر

بعد از آن گفت از طبیبان کیست او
که همی‌آید به چاره پیش تو

گفت عزرائیل می‌آید برو
گفت پایش بس مبارک شاد شو

کر برون آمد بگفت او شادمان
شکر کش کردم مراعات این زمان

گفت رنجور این عدو جان ماست
ما ندانستیم کو کان جفاست

خاطر رنجور جویان شد سقط
تا که پیغامش کند از هر نمط

چون کسی که خورده باشد آش بد
می‌بشوراند دلش تا قی کند

کظم غیظ اینست آن را قی مکن
تا بیابی در جزا شیرین سخن

چون نبودش صبر می‌پیچید او
کین سگ زن‌روسپی حیز کو

تا بریزم بر وی آنچ گفته بود
کان زمان شیر ضمیرم خفته بود

چون عیادت بهر دل‌آرامیست
این عیادت نیست دشمن کامیست

تا ببیند دشمن خود را نزار
تا بگیرد خاطر زشتش قرار

بس کسان کایشان ز طاعت گمرهند
دل به رضوان و ثواب آن دهند

خود حقیقت معصیت باشد خفی
بس کدر کان را تو پنداری صفی

همچو آن کر کو همی پنداشتست
کو نکویی کرد و آن بر عکس جست

او نشسته خوش که خدمت کرده‌ام
حق همسایه بجا آورده‌ام

بهر خود او آتشی افروختست
در دل رنجور و خود را سوختست

فاتقوا النار التی اوقدتم
انکم فی المعصیه ازددتم

گفت پیغامبر به یک صاحب‌ریا
صل انک لم تصل یا فتی

از برای چارهٔ این خوفها
آمد اندر هر نمازی اهدنا

کین نمازم را میامیز ای خدا
با نماز ضالین و اهل ریا

از قیاسی که بکرد آن کر گزین
صحبت ده‌ساله باطل شد بدین

خاصه ای خواجه قیاس حس دون
اندر آن وحیی که هست از حد فزون

گوش حس تو به حرف ار در خورست
دان که گوش غیب‌گیر تو کرست

plarak12
14th November 2014, 12:25 AM
دفتر اول
اول کسی کی در مقابلهٔ نص قیاس آورد ابلیس بود


اول آن کس کین قیاسکها نمود
پیش انوار خدا ابلیس بود

گفت نار از خاک بی شک بهترست
من ز نار و او ز خاک اکدرست

پس قیاس فرع بر اصلش کنیم
او ز ظلمت ما ز نور روشنیم

گفت حق نه بلک لا انساب شد
زهد و تقوی فضل را محراب شد

این نه میراث جهان فانی است
که به انسابش بیابی جانی است

بلک این میراثهای انبیاست
وارث این جانهای اتقیاست

پور آن بوجهل شد مؤمن عیان
پور آن نوح نبی از گمرهان

زادهٔ خاکی منور شد چو ماه
زادهٔ آتش توی رو روسیاه

این قیاسات و تحری روز ابر
یا بشب مر قبله را کردست حبر

لیک با خورشید و کعبه پیش رو
این قیاس و این تحری را مجو

کعبه نادیده مکن رو زو متاب
از قیاس الله اعلم بالصواب

چون صفیری بشنوی از مرغ حق
ظاهرش را یاد گیری چون سبق

وانگهی از خود قیاساتی کنی
مر خیال محض را ذاتی کنی

اصطلاحاتیست مر ابدال را
که نباشد زان خبر اقوال را

منطق الطیری به صوت آموختی
صد قیاس و صد هوس افروختی

همچو آن رنجور دلها از تو خست
کر بپندار اصابت گشته مست

کاتب آن وحی زان آواز مرغ
برده ظنی کو بود همباز مرغ

مرغ پری زد مرورا کور کرد
نک فرو بردش به قعر مرگ و درد

هین به عکسی یا به ظنی هم شما
در میفتید از مقامات سما

گرچه هاروتید و ماروت و فزون
از همه بر بام نحن الصافون

بر بدیهای بدان رحمت کنید
بر منی و خویش‌بین لعنت کنید

هین مبادا غیرت آید از کمین
سرنگون افتید در قعر زمین

هر دو گفتند ای خدا فرمان تراست
بی امان تو امانی خود کجاست

این همی گفتند و دلشان می‌طپید
بد کجا آید ز ما نعم العبید

خار خار دو فرشته هم نهشت
تا که تخم خویش‌بینی را نکشت

پس همی گفتند کای ارکانیان
بی خبر از پاکی روحانیان

ما برین گردون تتقها می‌تنیم
بر زمین آییم و شادروان زنیم

عدل توزیم و عبادت آوریم
باز هر شب سوی گردون بر پریم

تا شویم اعجوبهٔ دور زمان
تا نهیم اندر زمین امن و امان

آن قیاس حال گردون بر زمین
راست ناید فرق دارد در کمین

plarak12
14th November 2014, 12:28 AM
دفتر اول


در بیان آنک حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان

بشنو الفاظ حکیم پرده‌ای
سر همانجا نه که باده خورده‌ای

چونک از میخانه مستی ضال شد
تسخر و بازیچهٔ اطفال شد

می‌فتد او سو به سو بر هر رهی
در گل و می‌خنددش هر ابلهی

او چنین و کودکان اندر پیش
بی‌خبر از مستی و ذوق میش

خلق اطفالند جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا

گفت دنیا لعب و لهوست و شما
کودکیت و راست فرماید خدا

از لعب بیرون نرفتی کودکی
بی ذکات روح کی باشد ذکی

چون جماع طفل دان این شهوتی
که همی رانند اینجا ای فتی

آن جماع طفل چه بود بازیی
با جماع رستمی و غازیی

جنگ خلقان همچو جنگ کودکان
جمله بی‌معنی و بی‌مغز و مهان

جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لا ینفعی آهنگشان

جمله شان گشته سواره بر نیی
کین براق ماست یا دلدل‌پیی

حاملند و خود ز جهل افراشته
راکب و محمول ره پنداشته

باش تا روزی که محمولان حق
اسپ‌تازان بگذرند از نه طبق

تعرج الروح الیه و الملک
من عروج الروح یهتز الفلک

همچو طفلان جمله‌تان دامن‌سوار
گوشهٔ دامن گرفته اسپ‌وار

از حق ان الظن لا یغنی رسید
مرکب ظن بر فلکها کی دوید

اغلب الظنین فی ترجیح ذا
لا تماری الشمس فی توضیحها

آنگهی بینید مرکبهای خویش
مرکبی سازیده‌ایت از پای خویش

وهم و فکر و حس و ادراک شما
همچو نی دان مرکب کودک هلا

علمهای اهل دل حمالشان
علمهای اهل تن احمالشان

علم چون بر دل زند یاری شود
علم چون بر تن زند باری شود

گفت ایزد یحمل اسفاره
بار باشد علم کان نبود ز هو

علم کان نبود ز هو بی واسطه
آن نپاید همچو رنگ ماشطه

لیک چون این بار را نیکو کشی
بار بر گیرند و بخشندت خوشی

هین مکش بهر هوا آن بار علم
تا ببینی در درون انبار علم

تا که بر رهوار علم آیی سوار
بعد از آن افتد ترا از دوش بار

از هواها کی رهی بی جام هو
ای ز هو قانع شده با نام هو

از صفت وز نام چه زاید خیال
و آن خیالش هست دلال وصال

دیده‌ای دلال بی مدلول هیچ
تا نباشد جاده نبود غول هیچ

هیچ نامی بی حقیقت دیده‌ای
یا ز گاف و لام گل گل چیده‌ای

اسم خواندی رو مسمی را بجو
مه به بالا دان نه اندر آب جو

گر ز نام و حرف خواهی بگذری
پاک کن خود را ز خود هین یکسری

همچو آهن ز آهنی بی رنگ شو
در ریاضت آینهٔ بی زنگ شو

خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود

بینی اندر دل علوم انبیا
بی کتاب و بی معید و اوستا

گفت پیغامبر که هست از امتم
کو بود هم گوهر و هم همتم

مر مرا زان نور بیند جانشان
که من ایشان را همی‌بینم بدان

بی صحیحین و احادیث و روات
بلک اندر مشرب آب حیات

سر امسینا لکردیا بدان
راز اصبحنا عرابیا بخوان

ور مثالی خواهی از علم نهان
قصه‌گو از رومیان و چینیان

ریپورتر
14th November 2014, 11:08 PM
دفتر اول


قصهٔ مری کردن رومیان و چینیان در علم نقاشی و صورت‌گری


چینیان گفتند ما نقاش‌تر
رومیان گفتند ما را کر و فر

گفت سلطان امتحان خواهم درین
کز شماها کیست در دعوی گزین

اهل چین و روم چون حاضر شدند
رومیان در علم واقف‌تر بدند

چینیان گفتند یک خانه به ما
خاص بسپارید و یک آن شما

بود دو خانه مقابل در بدر
زان یکی چینی ستد رومی دگر

چینیان صد رنگ از شه خواستند
پس خزینه باز کرد آن ارجمند

هر صباحی از خزینه رنگها
چینیان را راتبه بود از عطا

رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ
در خور آید کار را جز دفع زنگ

در فرو بستند و صیقل می‌زدند
همچو گردون ساده و صافی شدند

از دو صد رنگی به بی‌رنگی رهیست
رنگ چون ابرست و بی‌رنگی مهیست

هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب

چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پی شادی دهلها می‌زدند

شه در آمد دید آنجا نقشها
می‌ربود آن عقل را و فهم را

بعد از آن آمد به سوی رومیان
پرده را بالا کشیدند از میان

عکس آن تصویر و آن کردارها
زد برین صافی شده دیوارها

هر چه آنجا دید اینجا به نمود
دیده را از دیده‌خانه می‌ربود

رومیان آن صوفیانند ای پدر
بی ز تکرار و کتاب و بی هنر

لیک صیقل کرده‌اند آن سینه‌ها
پاک از آز و حرص و بخل و کینه‌ها

آن صفای آینه وصف دلست
صورت بی منتها را قابلست

صورت بی‌صورت بی حد غیب
ز آینهٔ دل تافت بر موسی ز جیب

گرچه آن صورت نگنجد در فلک
نه بعرش و فرش و دریا و سمک

زانک محدودست و معدودست آن
آینهٔ دل را نباشد حد بدان

عقل اینجا ساکت آمد یا مضل
زانک دل یا اوست یا خود اوست دل

عکس هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل هم با عدد هم بی عدد

تا ابد هر نقش نو کاید برو
می‌نماید بی حجابی اندرو

اهل صیقل رسته‌اند از بوی و رنگ
هر دمی بینند خوبی بی درنگ

نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افراشتند

رفت فکر و روشنایی یافتند
نحر و بحر آشنایی یافتند

مرگ کین جمله ازو در وحشتند
می‌کنند این قوم بر وی ریش‌خند

کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نه بر گهر

گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
لیک محو فقر را بر داشتند

تا نقوش هشت جنت تافتست
لوح دلشان را پذیرا یافتست

برترند از عرش و کرسی و خلا
ساکنان مقعد صدق خدا

ریپورتر
14th November 2014, 11:09 PM
دفتر اول


پرسیدن پیغمبر صلی الله علیه و سلم مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی و جواب گفتن او که اصبحت ممنا یا رسول الله




گفت پیغامبر صباحی زید را
کیف اصبحت ای رفیق با صفا

گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت
کو نشان از باغ ایمان گر شکفت

گفت تشنه بوده‌ام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها

تا ز روز و شب گذر کردم چنان
که ز اسپر بگذرد نوک سنان

که از آن سو جملهٔ ملت یکیست
صد هزاران سال و یک ساعت یکیست

هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد

گفت ازین ره کو ره‌آوردی بیار
در خور فهم و عقول این دیار

گفت خلقان چون ببینند آسمان
من ببینم عرش را با عرشیان

هشت جنت هفت دوزخ پیش من
هست پیدا همچو بت پیش شمن

یک بیک وا می‌شناسم خلق را
همچو گندم من ز جو در آسیا

که بهشتی کیست و بیگانه کیست
پیش من پیدا چو مار و ماهیست

این زمان پیدا شده بر این گروه
یوم تبیض و تسود وجوه

پیش ازین هرچند جان پر عیب بود

در رحم بود و ز خلقان غیب بود
الشقی من شقی فی بطن الام

من سمات الجسم یعرف حالهم
تن چو مادر طفل جان را حامله

مرگ درد زادنست و زلزله
جمله جانهای گذشته منتظر

تا چگونه زاید آن جان بطر
زنگیان گویند خود از ماست او

رومیان گویند بس زیباست او
چون بزاید در جهان جان و جود

پس نماند اختلاف بیض و سود
گر بود زنگی برندش زنگیان

روم را رومی برد هم از میان
تا نزاد او مشکلات عالمست

آنک نازاده شناسد او کمست
او مگر ینظر بنور الله بود

کاندرون پوست او را ره بود
اصل آب نطفه اسپیدست و خوش

لیک عکس جان رومی و حبش
می‌دهد رنگ احسن التقویم را

تا به اسفل می‌برد این نیم را
این سخن پایان ندارد باز ران

تا نمانیم از قطار کاروان
یوم تبیض و تسود وجوه

ترک و هندو شهره گردد زان گروه

در رحم پیدا نباشد هند و ترک
چونک زاید بیندش زار و سترگ

جمله را چون روز رستاخیز من
فاش می‌بینم عیان از مرد و زن

هین بگویم یا فرو بندم نفس
لب گزیدش مصطفی یعنی که بس

یا رسول الله بگویم سر حشر
در جهان پیدا کنم امروز نشر

هل مرا تا پرده‌ها را بر درم
تا چو خورشیدی بتابد گوهرم

تا کسوف آید ز من خورشید را
تا نمایم نخل را و بید را

وا نمایم راز رستاخیز را
نقد را و نقد قلب‌آمیز را

دستها ببریده اصحاب شمال
وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل

وا گشایم هفت سوراخ نفاق
در ضیای ماه بی خسف و محاق

وا نمایم من پلاس اشقیا
بشنوانم طبل و کوس انبیا

دوزخ و جنات و برزخ در میان
پیش چشم کافران آرم عیان

وا نمایم حوض کوثر را به جوش
کاب بر روشان زند بانگش به گوش

وان کسان که تشنه بر گردش دوان
گشته‌اند این دم نمایم من عیان

می‌بساید دوششان بر دوش من
نعره‌هاشان می‌رسد در گوش من

اهل جنت پیش چشمم ز اختیار
در کشیده یک‌دگر را در کنار

دست همدیگر زیارت می‌کنند
از لبان هم بوسه غارت می‌کنند

کر شد این گوشم ز بانگ آه آه
از خسان و نعرهٔ واحسرتاه

این اشارتهاست گویم از نغول
لیک می‌ترسم ز آزار رسول

همچنین می‌گفت سرمست و خراب
داد پیغامبر گریبانش بتاب

گفت هین در کش که اسبت گرم شد
عکس حق لا یستحی زد شرم شد

آینهٔ تو جست بیرون از غلاف
آینه و میزان کجا گوید خلاف

آینه و میزان کجا بندد نفس
بهر آزار و حیاء هیچ‌کس

آینه و میزان محکهای سنی
گر دو صد سالش تو خدمتها کنی

کز برای من بپوشان راستی
بر فزون بنما و منما کاستی

اوت گوید ریش و سبلت بر مخند
آینه و میزان و آنگه ریو و پند

چون خدا ما را برای آن فراخت
که بما بتوان حقیقت را شناخت

این نباشد ما چه آرزیم ای جوان
کی شویم آیین روی نیکوان

لیک در کش در نمد آیینه را
کز تجلی کرد سینا سینه را

گفت آخر هیچ گنجد در بغل
آفتاب حق و خورشید ازل

هم دغل را هم بغل را بر درد
نه جنون ماند به پیشش نه خرد

گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی
بیند از خورشید عالم را تهی

یک سر انگشت پردهٔ ماه شد
وین نشان ساتری شاه شد

تا بپوشاند جهان را نقطه‌ای
مهر گردد منکسف از سقطه‌ای

لب ببند و غور دریایی نگر
بحر را حق کرد محکوم بشر

همچو چشمهٔ سلسبیل و زنجبیل
هست در حکم بهشتی جلیل

چار جوی جنت اندر حکم ماست
این نه زور ما ز فرمان خداست

هر کجا خواهیم داریمش روان
همچو سحر اندر مراد ساحران

همچو این دو چشمهٔ چشم روان
هست در حکم دل و فرمان جان

گر بخواهد رفت سوی زهر و مار
ور بخواهد رفت سوی اعتبار

گر بخواهد سوی محسوسات رفت
ور بخواهد سوی ملبوسات رفت

گر بخواهد سوی کلیات راند
ور بخواهد حبس جزویات ماند

همچنین هر پنج حس چون نایزه
بر مراد و امر دل شد جایزه

هر طرف که دل اشارت کردشان
می‌رود هر پنج حس دامن‌کشان

دست و پا در امر دل اندر ملا
همچو اندر دست موسی آن عصا

دل بخواهد پا در آید زو به رقص
یا گریزد سوی افزونی ز نقص

دل بخواهد دست آید در حساب
با اصابع تا نویسد او کتاب

دست در دست نهانی مانده است
او درون تن را برون بنشانده است

گر بخواهد بر عدو ماری شود
ور بخواهد بر ولی یاری شود

ور بخواهد کفچه‌ای در خوردنی
ور بخواهد همچو گرز ده‌منی

دل چه می‌گوید بدیشان ای عجب
طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب

دل مگر مهر سلیمان یافتست
که مهار پنج حس بر تافتست

پنج حسی از برون میسور او
پنج حسی از درون مامور او

ده حس است و هفت اندام و دگر
آنچ اندر گفت ناید می‌شمر

چون سلیمانی دلا در مهتری
بر پری و دیو زن انگشتری

گر درین ملکت بری باشی ز ریو
خاتم از دست تو نستاند سه دیو

بعد از آن عالم بگیرد اسم تو
دو جهان محکوم تو چون جسم تو

ور ز دستت دیو خاتم را ببرد
پادشاهی فوت شد بختت بمرد

بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد
بر شما محتوم تا یوم التناد

مکر خود را گر تو انکار آوری
از ترازو و آینه کی جان بری

ریپورتر
14th November 2014, 11:11 PM
دفتر اول


متهم کردن غلامان و خواجه‌تاشان مر لقمان را کی آن میوه‌های ترونده را که می‌آوردیم او خورده است



بود لقمان پیش خواجهٔ خویشتن
در میان بندگانش خوارتن

می‌فرستاد او غلامان را به باغ
تا که میوه آیدش بهر فراغ

بود لقمان در غلامان چون طفیل
پر معانی تیره‌صورت همچو لیل

آن غلامان میوه‌های جمع را
خوش بخوردند از نهیب طمع را

خواجه را گفتند لقمان خورد آن
خواجه بر لقمان ترش گشت و گران

چون تفحص کرد لقمان از سبب
در عتاب خواجه‌اش بگشاد لب

گفت لقمان سیدا پیش خدا
بندهٔ خاین نباشد مرتضی

امتحان کن جمله‌مان را ای کریم
سیرمان در ده تو از آب حمیم

بعد از آن ما را به صحرایی کلان
تو سواره ما پیاده می‌دوان

آنگهان بنگر تو بدکردار را
صنعهای کاشف الاسرار را

گشت ساقی خواجه از آب حمیم
مر غلامان را و خوردند آن ز بیم

بعد از آن می‌راندشان در دشتها
می‌دویدند آن نفر تحت و علا

قی در افتادند ایشان از عنا
آب می‌آورد زیشان میوه‌ها

چون که لقمان را در آمد قی ز ناف
می بر آمد از درونش آب صاف

حکمت لقمان چو داند این نمود
پس چه باشد حکمت رب الوجود

یوم تبلی والسرائر کلها
بان منکم کامن لا یشتهی

چون سقوا ماء حمیما قطعت
جملة الاستار مما افضعت

نار زان آمد عذاب کافران
که حجر را نار باشد امتحان

آن دل چون سنگ را ما چند چند
نرم گفتیم و نمی‌پذرفت پند

ریش بد را داروی بد یافت رگ
مر سر خر را سر دندان سگ

الخبیثات الخبیثین حکمتست
زشت را هم زشت جفت و بابتست

پس تو هر جفتی که می‌خواهی برو
محو و هم‌شکل و صفات او بشو

نور خواهی مستعد نور شو
دور خواهی خویش‌بین و دور شو

ور رهی خواهی ازین سجن خرب
سر مکش از دوست و اسجد واقترب

*FATIMA*
15th November 2014, 11:54 AM
دفتر اول

بقیهٔ قصه زید در جواب رسول صلی الله علیه و سلم



این سخن پایان ندارد خیز زید
بر براق ناطقه بر بند قید

ناطقه چون فاضح آمد عیب را
می‌دراند پرده‌های غیب را

غیب مطلوب حق آمد چند گاه
این دهل زن را بران بر بند راه

تگ مران درکش عنان مستور به
هر کس از پندار خود مسرور به

حق همی‌خواهد که نومیدان او
زین عبادت هم نگردانند رو

هم باومیدی مشرف می‌شوند
چند روزی در رکابش می‌دوند

خواهد آن رحمت بتابد بر همه
بر بد و نیک از عموم مرحمه

حق همی‌خواهد که هر میر و اسیر
با رجا و خوف باشند و حذیر

این رجا و خوف در پرده بود
تا پس این پرده پرورده شود

چون دریدی پرده کو خوف و رجا
غیب را شد کر و فری بر ملا

بر لب جو برد ظنی یک فتی
که سلیمانست ماهی‌گیر ما

گر ویست این از چه فردست و خفیست
ورنه سیمای سلیمانیش چیست

اندرین اندیشه می‌بود او دو دل
تا سلیمان گشت شاه و مستقل

دیو رفت از ملک و تخت او گریخت
تیغ بختش خون آن شیطان بریخت

کرد در انگشت خود انگشتری
جمع آمد لشکر دیو و پری

آمدند از بهر نظاره رجال
در میانشان آنک بد صاحب‌خیال

چون در انگشتش بدید انگشتری
رفت اندیشه و گمانش یکسری

وهم آنگاهست کان پوشیده است
این تحری از پی نادیده است

شد خیال غایب اندر سینه زفت
چونک حاضر شد خیال او برفت

گر سمای نور بی باریده نیست
هم زمین تار بی بالیده نیست

یمنون بالغیب می‌باید مرا
زان ببستم روزن فانی سرا

چون شکافم آسمان را در ظهور
چون بگویم هل تری فیها فطور

تا درین ظلمت تحری گسترند
هر کسی رو جانبی می‌آورند

مدتی معکوس باشد کارها
شحنه را دزد آورد بر دارها

تا که بس سلطان و عالی‌همتی
بندهٔ بندهٔ خود آید مدتی

بندگی در غیب آید خوب و گش
حفظ غیب آید در استعباد خوش

کو که مدح شاه گوید پیش او
تا که در غیبت بود او شرم‌رو

قلعه‌داری کز کنار مملکت
دور از سلطان و سایهٔ سلطنت

پاس دارد قلعه را از دشمنان
قلعه نفروشد به مالی بی‌کران

غایب از شه در کنار ثغرها
همچو حاضر او نگه دارد وفا

پیش شه او به بود از دیگران
که به خدمت حاضرند و جان‌فشان

پس بغیبت نیم ذره حفظ کار
به که اندر حاضری زان صد هزار

طاعت و ایمان کنون محمود شد
بعد مرگ اندر عیان مردود شد

چونک غیب و غایب و روپوش به
پس لبان بر بند و لب خاموش به

ای برادر دست وادار از سخن
خود خدا پیدا کند علم لدن

پس بود خورشید را رویش گواه
ای شیء اعظم الشاهد اله

نه بگویم چون قرین شد در بیان
هم خدا و هم ملک هم عالمان

یشهد الله و الملک و اهل العلوم
انه لا رب الا من یدوم

چون گواهی داد حق کی بود ملک
تا شود اندر گواهی مشترک

زانک شعشاع و حضور آفتاب
بر نتابد چشم و دلهای خراب

چون خفاشی کو تف خورشید را
بر نتابد بسکلد اومید را

پس ملایک را چو ما هم یار دان
جلوه‌گر خورشید را بر آسمان

کین ضیا ما ز آفتابی یافتیم
چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم

چون مه نو یا سه روزه یا که بدر
هر ملک دارد کمال و نور و قدر

ز اجنحهٔ نور ثلاث او رباع
بر مراتب هر ملک را آن شعاع

همچو پرهای عقول انسیان
که بسی فرقستشان اندر میان

پس قرین هر بشر در نیک و بد
آن ملک باشد که مانندش بود

چشم اعمش چونک خور را بر نتافت
اختر او را شمع شد تا ره بیافت

*FATIMA*
15th November 2014, 11:56 AM
دفتر اول


گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم مر زید را کی این سر را فاش‌تر ازین مگو و متابعت نگهدار



گفت پیغامبر که اصحابی نجوم
ره‌روان را شمع و شیطان را رجوم

هر کسی را گر بدی آن چشم و زور
کو گرفتی ز آفتاب چرخ نور

کی ستاره حاجتستی ای ذلیل
که بدی بر نور خورشید او دلیل

ماه می‌گوید به خاک و ابر و فی
من بشر بودم ولی یوحی الی

چون شما تاریک بودم در نهاد
وحی خورشیدم چنین نوری بداد

ظلمتی دارم به نسبت با شموس
نور دارم بهر ظلمات نفوس

زان ضعیفم تا تو تابی آوری
که نه مرد آفتاب انوری

همچو شهد و سرکه در هم بافتم
تا سوی رنج جگر ره یافتم

چون ز علت وا رهیدی ای رهین
سرکه را بگذار و می‌خور انگبین

تخت دل معمور شد پاک از هوا
بین که الرحمن علی العرش استوی

حکم بر دل بعد ازین بی واسطه
حق کند چون یافت دل این رابطه

این سخن پایان ندارد زید کو
تا دهم پندش که رسوایی مجو

*FATIMA*
15th November 2014, 11:59 AM
دفتر اول

رجوع به حکایت زید



زید را اکنون نیابی کو گریخت
جست از صف نعال و نعل ریخت

تو که باشی زید هم خود را نیافت
همچو اختر که برو خورشید تافت

نه ازو نقشی بیابی نه نشان
نه کهی یابی به راه کهکشان

شد حواس و نطق بابایان ما
محو نور دانش سلطان ما

حسها و عقلهاشان در درون
موج در موج لدینا محضرون

چون بیاید صبح وقت بار شد
انجم پنهان شده بر کار شد

بیهشان را وا دهد حق هوشها
حلقه حلقه حلقه‌ها در گوشها

پای‌کوبان دست‌افشان در ثنا
ناز نازان ربنا احییتنا

آن جلود و آن عظام ریخته
فارسان گشته غبار انگیخته

حمله آرند از عدم سوی وجود
در قیامت هم شکور و هم کنود

سر چه می‌پیچی کنی نادیده‌ای
در عدم ز اول نه سر پیچیده‌ای

در عدم افشرده بودی پای خویش
که مرا کی بر کند از جای خویش

می‌نبینی صنع ربانیت را
که کشید او موی پیشانیت را

تا کشیدت اندرین انواع حال
که نبودت در گمان و در خیال

آن عدم او را هماره بنده است
کار کن دیوا سلیمان زنده است

دیو می‌سازد جفان کالجواب
زهره نه تا دفع گوید یا جواب

خویش را بین چون همی‌لرزی ز بیم
مر عدم را نیز لرزان دان مقیم

ور تو دست اندر مناصب می‌زنی
هم ز ترس است آن که جانی می‌کنی

هرچه جز عشق خدای احسنست
گر شکرخواریست آن جان کندنست

چیست جان کندن سوی مرگ آمدن
دست در آب حیاتی نازدن

خلق را دو دیده در خاک و ممات
صد گمان دارند در آب حیات

جهد کن تا صد گمان گردد نود
شب برو ور تو بخسپی شب رود

در شب تاریک جوی آن روز را
پیش کن آن عقل ظلمت‌سوز را

در شب بدرنگ بس نیکی بود
آب حیوان جفت تاریکی بود

سر ز خفتن کی توان برداشتن
با چنین صد تخم غفلت کاشتن

خواب مرده لقمه مرده یار شد
خواجه خفت و دزد شب بر کار شد

تو نمی‌دانی که خصمانت کیند
ناریان خصم وجود خاکیند

نار خصم آب و فرزندان اوست
همچنانک آب خصم جان اوست

آب آتش را کشد زیرا که او
خصم فرزندان آبست و عدو

بعد از آن این نار نار شهوتست
کاندرو اصل گناه و زلتست

نار بیرونی به آبی بفسرد
نار شهوت تا به دوزخ می‌برد

نار شهوت می‌نیارامد بب
زانک دارد طبع دوزخ در عذاب

نار شهوت را چه چاره نور دین
نورکم اطفاء نار الکافرین

چه کشد این نار را نور خدا
نور ابراهیم را ساز اوستا

تا ز نار نفس چون نمرود تو
وا رهد این جسم همچون عود تو

شهوت ناری براندن کم نشد
او بماندن کم شود بی هیچ بد

تا که هیزم می‌نهی بر آتشی
کی بمیرد آتش از هیزم‌کشی

چونک هیزم باز گیری نار مرد
زانک تقوی آب سوی نار برد

کی سیه گردد ز آتش روی خوب
کو نهد گلگونه از تقوی القلوب

م.محسن
16th November 2014, 02:09 AM
دفتر اول


آتش افتادن در شهر بایام عمر رضی الله عنه



آتشی افتاد در عهد عمر
همچو چوب خشک می‌خورد او حجر

در فتاد اندر بنا و خانه‌ها
تا زد اندر پر مرغ و لانه‌ها

نیم شهر از شعله‌ها آتش گرفت

آب می‌ترسید از آن و می‌شکفت
مشکهای آب و سرکه می‌زدند

بر سر آتش کسان هوشمند
آتش از استیزه افزون می‌شدی

می‌رسید او را مدد از بی حدی
خلق آمد جانب عمر شتاب

کآتش ما می‌نمیرد هیچ از آب
گفت آن آتش ز آیات خداست

شعله‌ای از آتش بخل شماست
آب و سرکه چیست نان قسمت کنید

بخل بگذارید اگر آل منید
خلق گفتندش که در بگشوده‌ایم

ما سخی و اهل فتوت بوده‌ایم
گفت نان در رسم و عادت داده‌اید

دست از بهر خدا نگشاده‌اید

بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز
نه از برای ترس و تقوی و نیاز

مال تخمست و بهر شوره منه
تیغ را در دست هر ره‌زن مده

اهل دین را باز دان از اهل کین
همنشین حق بجو با او نشین

هر کسی بر قوم خود ایثار کرد
کاغه پندارد که او خود کار کرددفتر اول

م.محسن
16th November 2014, 02:12 AM
دفتر اول


خدو انداختن خصم در روی امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست



از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مطهر از دغل

در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت

او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی

آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجده‌گاه

در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزااش کاهلی

گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بی‌محل

گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی مرا بگذاشتی

آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من

آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست

آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعله‌ای آمد پدید

آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان

در شجاعت شیر ربانیستی
در مروت خود کی داند کیستی

در مروت ابر موسیی بتیه
کآمد از وی خوان و نان بی‌شبیه

ابرها گندم دهد کان را بجهد
پخته و شیرین کند مردم چو شهد

ابر موسی پر رحمت بر گشاد
پخته و شیرین بی زحمت بداد

از برای پخته‌خواران کرم
رحمتش افراخت در عالم علم

تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا
کم نشد یک روز زان اهل رجا

تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گندنا و تره و خس خواستند

امت احمد که هستید از کرام
تا قیامت هست باقی آن طعام

چون ابیت عند ربی فاش شد
یطعم و یسقی کنایت ز آش شد

هیچ بی‌تاویل این را در پذیر
تا در آید در گلو چون شهد و شیر

زانک تاویلست وا داد عطا
چونک بیند آن حقیقت را خطا

آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغزست و عقل جزو پوست

خویش را تاویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را

ای علی که جمله عقل و دیده‌ای
شمه‌ای واگو از آنچ دیده‌ای

تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد

بازگو دانم که این اسرار هوست
زانک بی شمشیر کشتن کار اوست

صانع بی آلت و بی جارحه
واهب این هدیه‌های رابحه

صد هزاران می چشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را

باز گو ای باز عرش خوش‌شکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار

چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته

آن یکی ماهی همی‌بیند عیان
وان یکی تاریک می‌بیند جهان

وان یکی سه ماه می‌بیند بهم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم

چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز

سحر عین است این عجب لطف خفیست
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست

عالم ار هجده هزارست و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون

راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سؤ القضا حسن القضا

یا تو واگو آنچ عقلت یافتست
یا بگویم آنچ برمن تافتست

از تو بر من تافت چون داری نهان
می‌فشانی نور چون مه بی زبان

لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شب روان را زودتر آرد به راه

از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول

ماه بی گفتن چو باشد رهنما
چون بگوید شد ضیا اندر ضیا

چون تو بابی آن مدینهٔ علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را

باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب

باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد

هر هوا و ذره‌ای خود منظریست
نا گشاده کی گود کانجا دریست

تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان

چون گشاده شد دری حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود

غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس می‌شتافت

تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر

سالها گر ظن دود با پای خویش
نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش

تا ببینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ می‌بینی بگو

م.محسن
16th November 2014, 02:13 AM
دفتر اول


سؤال کردن آن کافر از علی کرم الله وجهه کی بر چون منی مظفر شدی شمشیر از دست چون انداختی


پس بگفت آن نو مسلمان ولی
از سر مستی و لذت با علی

که بفرما یا امیر المؤمنین
تا بجنبد جان بتن در چون جنین

هفت اختر هر جنین را مدتی
می‌کنند ای جان به نوبت خدمتی

چونک وقت آید که جان گیرد جنین
آفتابش آن زمان گردد معین

این جنین در جنبش آید ز آفتاب
کآفتابش جان همی‌بخشد شتاب

از دگر انجم به جز نقشی نیافت
این جنین تا آفتابش بر نتافت

از کدامین ره تعلق یافت او
در رحم با آفتاب خوب‌رو

از ره پنهان که دور از حس ماست
آفتاب چرخ را بس راههاست

آن رهی که زر بیابد قوت ازو
و آن رهی که سنگ شد یاقوت ازو

آن رهی که سرخ سازد لعل را
وان رهی که برق بخشد نعل را

آن رهی که پخته سازد میوه را
و آن رهی که دل دهد کالیوه را

بازگو ای باز پر افروخته
با شه و با ساعدش آموخته

باز گو ای بار عنقاگیر شاه
ای سپاه‌اشکن بخود نه با سپاه

امت وحدی یکی و صد هزار
بازگو ای بنده بازت را شکار

در محل قهر این رحمت ز چیست
اژدها را دست دادن راه کیست

setayesh shb
17th November 2014, 05:19 PM
دفتر اول


جواب گفتن امیر المؤمنین کی سبب افکندن شمشیر از دست چه بوده است در آن حالت

گفت من تیغ از پی حق می‌زنم
بندهٔ حقم نه مامور تنم

شیر حقم نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گوا

ما رمیت اذ رمیتم در حراب
من چو تیغم وان زننده آفتاب

رخت خود را من ز ره بر داشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم

سایه‌ای‌ام کدخداام آفتاب
حاجبم من نیستم او را حجاب

من چو تیغم پر گهرهای وصال
زنده گردانم نه کشته در قتال

خون نپوشد گوهر تیغ مرا
باد از جا کی برد میغ مرا

که نیم کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کی در رباید تند باد

آنک از بادی رود از جا خسیست
زانک باد ناموافق خود بسیست

باد خشم و باد شهوت باد آز
برد او را که نبود اهل نماز

کوهم و هستی من بنیاد اوست
ور شوم چون کاه بادم یاد اوست

جز به باد او نجنبد میل من
نیست جز عشق احد سرخیل من

خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بسته‌ام زیر لگام

تیغ حلمم گردن خشمم زدست
خشم حق بر من چو رحمت آمدست

غرق نورم گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب

چون در آمد علتی اندر غزا
تیغ را دیدم نهان کردن سزا

تا احب لله آید نام من
تا که ابغض لله آید کام من

تا که اعطا لله آید جود من
تا که امسک لله آید بود من

بخل من لله عطا لله و بس
جمله لله‌ام نیم من آن کس

وانچ لله می‌کنم تقلید نیست
نیست تخییل و گمان جز دید نیست

ز اجتهاد و از تحری رسته‌ام
آستین بر دامن حق بسته‌ام

گر همی‌پرم همی‌بینم مطار
ور همی‌گردم همی‌بینم مدار

ور کشم باری بدانم تا کجا
ماهم و خورشید پیشم پیشوا

بیش ازین با خلق گفتن روی نیست
بحر را گنجایی اندر جوی نیست

پست می‌گویم به اندازهٔ عقول
عیب نبود این بود کار رسول

از غرض حرم گواهی حر شنو
که گواهی بندگان نه ارزد دو جو

در شریعت مر گواهی بنده را
نیست قدری وقت دعوی و قضا

گر هزاران بنده باشندت گواه
بر نسنجد شرع ایشان را به کاه

بندهٔ شهوت بتر نزدیک حق
از غلام و بندگان مسترق

کین بیک لفظی شود از خواجه حر
وان زید شیرین میرد سخت مر

بندهٔ شهوت ندارد خود خلاص
جز به فضل ایزد و انعام خاص

در چهی افتاد کان را غور نیست
وان گناه اوست جبر و جور نیست

در چهی انداخت او خود را که من
درخور قعرش نمی‌یابم رسن

بس کنم گر این سخن افزون شود
خود جگر چه بود که خارا خون شود

این جگرها خون نشد نه از سختی است
غفلت و مشغولی و بدبختی است

خون شود روزی که خونش سود نیست
خون شو آن وقتی که خون مردود نیست

چون گواهی بندگان مقبول نیست
عدل او باشد که بندهٔ غول نیست

گشت ارسلناک شاهد در نذر
زانک بود از کون او حر بن حر

چونک حرم خشم کی بندد مرا
نیست اینجا جز صفات حق در آ

اندر آ کآزاد کردت فضل حق
زانک رحمت داشت بر خشمش سبق

اندر آ اکنون که رستی از خطر
سنگ بودی کیمیا کردت گهر

رسته‌ای از کفر و خارستان او
چون گلی بشکف به سروستان هو

تو منی و من توم ای محتشم
تو علی بودی علی را چون کشم

معصیت کردی به از هر طاعتی
آسمان پیموده‌ای در ساعتی

بس خجسته معصیت کان کرد مرد
نه ز خاری بر دمد اوراق ورد

نه گناه عمر و قصد رسول
می‌کشیدش تا بدرگاه قبول

نه بسحر ساحران فرعونشان
می‌کشید و گشت دولت عونشان

گر نبودی سحرشان و آن جحود
کی کشیدیشان به فرعون عنود

کی بدیدندی عصا و معجزات
معصیت طاعت شد ای قوم عصات

ناامیدی را خدا گردن زدست
چون گنه مانند طاعت آمدست

چون مبدل می‌کند او سیئات
طاعتی‌اش می‌کند رغم وشات

زین شود مرجوم شیطان رجیم
وز حسد او بطرقد گردد دو نیم

او بکوشد تا گناهی پرورد
زان گنه ما را به چاهی آورد

چون ببیند کان گنه شد طاعتی
گردد او را نامبارک ساعتی

اندر آ من در گشادم مر ترا
تف زدی و تحفه دادم مر ترا

مر جفاگر را چنینها می‌دهم
پیش پای چپ چه سان سر می‌نهم

پس وفاگر را چه بخشم تو بدان
گنجها و ملکهای جاودان

setayesh shb
17th November 2014, 05:20 PM
دفتر اول


گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم به گوش رکابدار امیر المومنین علی کرم الله وجهه کی کشتن علی بر دست تو خواهد بودن خبرت کردم

من چنان مردم که بر خونی خویش
نوش لطف من نشد در قهر نیش

گفت پیغامبر به گوش چاکرم
کو برد روزی ز گردن این سرم

کرد آگه آن رسول از وحی دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست

او همی‌گوید بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا

من همی‌گویم چو مرگ من ز تست
با قضا من چون توانم حیله جست

او همی‌افتد به پیشم کای کریم
مر مرا کن از برای حق دو نیم

تا نه آید بر من این انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود

من همی گویم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم

هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زانک این را من نمی‌دانم ز تو

آلت حقی تو فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق

گفت او پس آن قصاص از بهر چیست
گفت هم از حق و آن سر خفیست

گر کند بر فعل خود او اعتراض
ز اعتراض خود برویاند ریاض

اعتراض او را رسد بر فعل خود
زانک در قهرست و در لطف او احد

اندرین شهر حوادث میر اوست
در ممالک مالک تدبیر اوست

آلت خود را اگر او بشکند
آن شکسته گشته را نیکو کند

رمز ننسخ آیة او ننسها
نات خیرا در عقب می‌دان مها

هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد

شب کند منسوخ شغل روز را
بین جمادی خرد افروز را

باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زان آتش‌فروز

گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات
نه درون ظلمتست آب حیات

نه در آن ظلمت خردها تازه شد
سکته‌ای سرمایهٔ آوازه شد

که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید

جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد

صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان

باغبان زان می‌برد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامتها و بر

می‌کند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش

می‌کند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب

پس زیادتها درون نقصهاست
مر شهیدان را حیات اندر فناست

چون بریده گشت حلق رزق‌خوار
یرزقون فرحین شد گوار

حلق حیوان چون بریده شد بعدل
حلق انسان رست و افزونید فضل

حلق انسان چون ببرد هین ببین
تا چه زاید کن قیاس آن برین

حلق ثالث زاید و تیمار او
شربت حق باشد و انوار او

حلق ببریده خورد شربت ولی
حلق از لا رسته مرده در بلی

بس کن ای دون‌همت کوته‌بنان
تا کیت باشد حیات جان به نان

زان نداری میوه‌ای مانند بید
کب رو بردی پی نان سپید

گر ندارد صبر زین نان جان حس
کیمیا را گیر و زر گردان تو مس

جامه‌شویی کرد خواهی ای فلان
رو مگردان از محلهٔ گازران

گرچه نان بشکست مر روزهٔ ترا
در شکسته‌بند پیچ و برتر آ

چون شکسته‌بند آمد دست او
پس رفو باشد یقین اشکست او

گر تو آن را بشکنی گوید بیا
تو درستش کن نداری دست و پا

پس شکستن حق او باشد که او
مر شکسته گشته را داند رفو

آنک داند دوخت او داند درید
هر چه را بفروخت نیکوتر خرید

خانه را ویران کند زیر و زبر
پس بیک ساعت کند معمورتر

گر یکی سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد در زمن

گر نفرمودی قصاصی بر جنات
یا نگفتی فی القصاص آمد حیات

خود که را زهره بدی تا او ز خود
بر اسیر حکم حق تیغی زند

زانک داند هر که چشمش را گشود
کان کشنده سخرهٔ تقدیر بود

هر که را آن حکم بر سر آمدی
بر سر فرزند هم تیغی زدی

رو بترس و طعنه کم زن بر بدان
پیش دام حکم عجز خود بدان

setayesh shb
17th November 2014, 05:23 PM
دفتر اول


تعجب کردن آدم علیه‌السلام از ضلالت ابلیس لعین و عجب آوردن

چشم آدم بر بلیسی کو شقی‌ست
از حقارت وز زیافت بنگریست

خویش‌بینی کرد و آمد خودگزین
خنده زد بر کار ابلیس لعین

بانگ بر زد غیرت حق کای صفی
تو نمی‌دانی ز اسرار خفی

پوستین را بازگونه گر کند
کوه را از بیخ و از بن برکند

پردهٔ صد آدم آن دم بر درد
صد بلیس نو مسلمان آورد

گفت آدم توبه کردم زین نظر
این چنین گستاخ نندیشم دگر

یا غیاث المستغیثین اهدنا
لا افتخار بالعلوم و الغنی

لا تزغ قلبا هدیت بالکرم
واصرف السؤ الذی خط القلم

بگذران از جان ما سؤ القضا
وامبر ما را ز اخوان صفا

تلخ‌تر از فرقت تو هیچ نیست
بی پناهت غیر پیچاپیچ نیست

رخت ما هم رخت ما را راه‌زن
جسم ما مر جان ما را جامه کن

دست ما چون پای ما را می‌خورد
بی امان تو کسی جان چون برد

ور برد جان زین خطرهای عظیم
برده باشد مایهٔ ادبار و بیم

زانک جان چون واصل جانان نبود
تا ابد با خویش کورست و کبود

چون تو ندهی راه جان خود برده گیر
جان که بی تو زنده باشد مرده گیر

گر تو طعنه می‌زنی بر بندگان
مر ترا آن می‌رسد ای کامران

ور تو ماه و مهر را گویی جفا
ور تو قد سرو را گویی دوتا

ور تو چرخ و عرش را خوانی حقیر
ور تو کان و بحر را گویی فقیر

آن بنسبت با کمال تو رواست
ملک اکمال فناها مر تراست

که تو پاکی از خطر وز نیستی
نیستان را موجد و مغنیستی

آنک رویانید داند سوختن
زانک چون بدرید داند دوختن

می‌بسوزد هر خزان مر باغ را
باز رویاند گل صباغ را

کای بسوزیده برون آ تازه شو
بار دیگر خوب و خوب‌آوازه شو

چشم نرگس کور شد بازش بساخت
حلق نی ببرید و بازش خود نواخت

ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم

ما همه نفسی و نفسی می‌زنیم
گر نخواهی ما همه آهرمنیم

زان ز آهرمن رهیدستیم ما
که خریدی جان ما را از عمی

تو عصاکش هر کرا که زندگیست
بی عصا و بی عصاکش کور چیست

غیر تو هر چه خوشست و ناخوشست
آدمی سوزست و عین آتشست

هر که را آتش پناه و پشت شد
هم مجوسی گشت و هم زردشت شد

کل شیء ما خلا الله باطل
ان فضل الله غیم هاطل

plarak12
18th November 2014, 11:39 PM
دفتر اول


بازگشتن به حکایت علی کرم الله وجهه و مسامحت کردن او با خونی خویش



باز رو سوی علی و خونیش
وان کرم با خونی و افزونیش

گفت دشمن را همی‌بینم به چشم
روز و شب بر وی ندارم هیچ خشم

زانک مرگم همچو من خوش آمدست
مرگ من در بعث چنگ اندر زدست

مرگ بی مرگی بود ما را حلال
برگ بی برگی بود ما را نوال

ظاهرش مرگ و به باطن زندگی
ظاهرش ابتر نهان پایندگی

در رحم زادن جنین را رفتنست
در جهان او را ز نو بشکفتنست

چون مرا سوی اجل عشق و هواست
نهی لا تلقوا بایدیکم مراست

زانک نهی از دانهٔ شیرین بود
تلخ را خود نهی حاجت کی شود

دانه‌ای کش تلخ باشد مغز و پوست
تلخی و مکروهیش خود نهی اوست

دانهٔ مردن مرا شیرین شدست
بل هم احیاء پی من آمدست

اقتلونی یا ثقاتی لائما
ان فی قتلی حیاتی دائما

ان فی موتی حیاتی یا فتی
کم افارق موطنی حتی متی

فرقتی لو لم تکن فی ذا السکون
لم یقل انا الیه راجعون

راجع آن باشد که باز آید به شهر
سوی وحدت آید از تفریق دهر

plarak12
18th November 2014, 11:41 PM
دفتر اول


افتادن رکابدار هر باری پیش امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه کی ای امیر المؤمنین مرا بکش و ازین قضا برهان

باز آمد کای علی زودم بکش
تا نبینم آن دم و وقت ترش

من حلالت می‌کنم خونم بریز
تا نبیند چشم من آن رستخیز

گفتم ار هر ذره‌ای خونی شود
خنجر اندر کف به قصد تو رود

یک سر مو از تو نتواند برید
چون قلم بر تو چنان خطی کشید

لیک بی غم شو شفیع تو منم
خواجهٔ روحم نه مملوک تنم

پیش من این تن ندارد قیمتی
بی تن خویشم فتی ابن الفتی

خنجر و شمشیر شد ریحان من
مرگ من شد بزم و نرگسدان من

آنک او تن را بدین سان پی کند
حرص میری و خلافت کی کند

زان به ظاهر کو شد اندر جاه و حکم
تا امیران را نماید راه و حکم

تا امیری را دهد جانی دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر

plarak12
18th November 2014, 11:44 PM
دفتر اول


بیان آنک فتح طلبیدن مصطفی صلی الله علیه و سلم مکه را و غیر مکه را جهت دوستی ملک دنیا نبود چون فرموده است الدنیا جیفة بلک بامر بود

جهد پیغامبر بفتح مکه هم
کی بود در حب دنیا متهم

آنک او از مخزن هفت آسمان
چشم و دل بر بست روز امتحان

از پی نظارهٔ او حور و جان
پر شده آفاق هر هفت آسمان

خویشتن آراسته از بهر او
خود ورا پروای غیر دوست کو

آنچنان پر گشته از اجلال حق
که درو هم ره نیابد آل حق

لا یسع فینا نبی مرسل
والملک و الروح ایضا فاعقلوا

گفت ما زاغیم همچون زاغ نه
مست صباغیم مست باغ نه

چونک مخزنهای افلاک و عقول
چون خسی آمد بر چشم رسول

پس چه باشد مکه و شام و عراق
که نماید او نبرد و اشتیاق

آن گمان بر وی ضمیر بد کند
کو قیاس از جهل و حرص خود کند

آبگینهٔ زرد چون سازی نقاب
زرد بینی جمله نور آفتاب

بشکن آن شیشهٔ کبود و زرد را
تا شناسی گرد را و مرد را

گرد فارس گرد سر افراشته
گرد را تو مرد حق پنداشته

گرد دید ابلیس و گفت این فرع طین
چون فزاید بر من آتش‌جبین

تا تو می‌بینی عزیزان را بشر
دانک میراث بلیسست آن نظر

گر نه فرزندی بلیسی ای عنید
پس به تو میراث آن سگ چون رسید

من نیم سگ شیر حقم حق‌پرست
شیر حق آنست کز صورت برست

شیر دنیا جوید اشکاری و برگ
شیر مولی جوید آزادی و مرگ

چونک اندر مرگ بیند صد وجود
همچو پروانه بسوزاند وجود

شد هوای مرگ طوق صادقان
که جهودان را بد این دم امتحان

در نبی فرمود کای قوم یهود
صادقان را مرگ باشد گنج و سود

همچنانک آرزوی سود هست
آرزوی مرگ بردن زان بهست

ای جهودان بهر ناموس کسان
بگذرانید این تمنا بر زبان

یک جهودی این قدر زهره نداشت
چون محمد این علم را بر فراشت

گفت اگر رانید این را بر زبان
یک یهودی خود نماند در جهان

پس یهودان مال بردند و خراج
که مکن رسوا تو ما را ای سراج

این سخن را نیست پایانی پدید
دست با من ده چو چشمت دوست دید

م.محسن
20th November 2014, 12:24 AM
دفتر اول


گفتن امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه با قرین خود کی چون خدو انداختی در روی من نفس من جنبید و اخلاص عمل نماند مانع کشتن تو آن شد

گفت امیر المؤمنین با آن جوان
که به هنگام نبرد ای پهلوان

چون خدو انداختی در روی من
نفس جنبید و تبه شد خوی من

نیم بهر حق شد و نیمی هوا
شرکت اندر کار حق نبود روا

تو نگاریدهٔ کف مولیستی
آن حقی کردهٔ من نیستی

نقش حق را هم به امر حق شکن
بر زجاجهٔ دوست سنگ دوست زن

گبر این بشنید و نوری شد پدید
در دل او تا که زناری برید

گفت من تخم جفا می‌کاشتم
من ترا نوعی دگر پنداشتم

تو ترازوی احدخو بوده‌ای
بل زبانهٔ هر ترازو بوده‌ای

تو تبار و اصل و خویشم بوده‌ای
تو فروغ شمع کیشم بوده‌ای

من غلام آن چراغ چشم‌جو
که چراغت روشنی پذرفت ازو

من غلام موج آن دریای نور
که چنین گوهر بر آرد در ظهور

عرضه کن بر من شهادت را که من
مر ترا دیدم سرافراز زمن

قرب پنجه کس ز خویش و قوم او
عاشقانه سوی دین کردند رو

او به تیغ حلم چندین حلق را
وا خرید از تیغ و چندین خلق را

تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفر انگیزتر

ای دریغا لقمه‌ای دو خورده شد
جوشش فکرت از آن افسرده شد

گندمی خورشید آدم را کسوف
چون ذنب شعشاع بدری را خسوف

اینت لطف دل که از یک مشت گل
ماه او چون می‌شود پروین‌گسل

نان چو معنی بود خوردش سود بود
چونک صورت گشت انگیزد جحود

همچو خار سبز کاشتر می‌خورد
زان خورش صد نفع و لذت می‌برد

چونک آن سبزیش رفت و خشک گشت
چون همان را می‌خورد اشتر ز دشت

می‌دراند کام و لنجش ای دریغ
کانچنان ورد مربی گشت تیغ

نان چو معنی بود بود آن خار سبز
چونک صورت شد کنون خشکست و گبز

تو بدان عادت که او را پیش ازین
خورده بودی ای وجود نازنین

بر همان بو می‌خوری این خشک را
بعد از آن کامیخت معنی با ثری

گشت خاک‌آمیز و خشک و گوشت‌بر
زان گیاه اکنون بپرهیز ای شتر

سخت خاک‌آلود می‌آید سخن
آب تیره شد سر چه بند کن

تا خدایش باز صاف و خوش کند
او که تیره کرد هم صافش کند

صبر آرد آرزو را نه شتاب
صبر کن والله اعلم بالصواب

م.محسن
20th November 2014, 12:25 AM
دفتر دوم


سر آغاز

مدتی این مثنوی تاخیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد

تا نزاید بخت تو فرزند نو
خون نگردد شیر شیرین خوش شنو

چون ضیاء الحق حسام الدین عنان
باز گردانید ز اوج آسمان

چون به معراج حقایق رفته بود
بی‌بهارش غنچه‌ها ناکفته بود

چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت

مثنوی که صیقل ارواح بود
باز گشتش روز استفتاح بود

مطلع تاریخ این سودا و سود
سال اندر ششصد و شصت و دو بود

بلبلی زینجا برفت و بازگشت
بهر صید این معانی بازگشت

ساعد شه مسکن این باز باد
تا ابد بر خلق این در باز باد

آفت این در هوا و شهوتست
ورنه اینجا شربت اندر شربتست

این دهان بر بند تا بینی عیان
چشم‌بند آن جهان حلق و دهان

ای دهان تو خود دهانهٔ دوزخی
وی جهان تو بر مثال برزخی

نور باقی پهلوی دنیای دون
شیر صافی پهلوی جوهای خون

چون درو گامی زنی بی احتیاط
شیر تو خون می‌شودر از اختلاط

یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس
شد فراق صدر جنت طوق نفس

همچو دیو از وی فرشته می‌گریخت
بهر نانی چند آب چشم ریخت

گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود

بود آدم دیدهٔ نور قدیم
موی در دیده بود کوه عظیم

گر در آن آدم بکردی مشورت
در پشیمانی نگفتی معذرت

زانک با عقلی چو عقلی جفت شد
مانع بد فعلی و بد گفت شد

نفس با نفس دگر چون یار شد
عقل جزوی عاطل و بی‌کار شد

چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایهٔ یار خورشیدی شوی

رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی خدا یار تو بود

آنک در خلوت نظر بر دوختست
آخر آن را هم ز یار آموختست

خلوت از اغیار باید نه ز یار
پوستین بهر دی آمد نه بهار

عقل با عقل دگر دوتا شود
نور افزون گشت و ره پیدا شود

نفس با نفس دگر خندان شود
ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود

یار چشم تست ای مرد شکار
از خس و خاشاک او را پاک دار

هین بجاروب زبان گردی مکن
چشم را از خس ره‌آوردی مکن

چونکمؤمنآینهٔمؤمنبود
روی او ز آلودگی ایمن بود

یار آیینست جان را در حزن
در رخ آیینه ای جان دم مزن

تا نپوشد روی خود را در دمت
دم فرو خوردن بباید هر دمت

کم ز خاکی چونک خاکی یار یافت
از بهاری صد هزار انوار یافت

آن درختی کو شود با یار جفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت

در خزان چون دید او یار خلاف
در کشید او رو و سر زیر لحاف

گفت یار بد بلا آشفتنست
چونک او آمد طریقم خفتنست

پس بخسپم باشم از اصحاب کهف
به ز دقیانوس آن محبوس لهف

یقظه‌شان مصروف دقیانوس بود
خوابشان سرمایهٔ ناموس بود

خواب بیداریست چون با دانشست
وای بیداری که با نادان نشست

چونک زاغان خیمه بر بهمن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند

زانک بی گلزار بلبل خامشست
غیبت خورشید بیداری‌کشست

آفتابا ترک این گلشن کنی
تا که تحت الارض را روشن کنی

آفتاب معرفت را نقل نیست
مشرق او غیر جان و عقل نیست

خاصه خورشید کمالی کان سریست
روز و شب کردار او روشن‌گریست

مطلع شمس آی گر اسکندری
بعد از آن هرجا روی نیکو فری

بعد از آن هر جا روی مشرق شود
شرقها بر مغربت عاشق شود

حس خفاشت سوی مغرب دوان
حس درپاشت سوی مشرق روان

راه حس راه خرانست ای سوار
ای خران را تو مزاحم شرم دار

پنج حسی هست جز این پنج حس
آن چو زر سرخ و این حسها چو مس

اندر آن بازار کاهل محشرند
حس مس را چون حس زر کی خرند

حس ابدان قوت ظلمت می‌خورد
حس جان از آفتابی می‌چرد

ای ببرده رخت حسها سوی غیب
دست چون موسی برون آور ز جیب

ای صفاتت آفتاب معرفت
و آفتاب چرخ بند یک صفت

گاه خورشیدی و گه دریا شوی
گاه کوه قاف و گه عنقا شوی

تو نه این باشی نه آن در ذات خویش
ای فزون از وهمها وز بیش بیش

روح با علمست و با عقلست یار
روح را با تازی و ترکی چه کار

از تو ای بی نقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیره‌سر

گه مشبه را موحد می‌کند
گه موحد را صور ره می‌زند

گه ترا گوید ز مستی بوالحسن
یا صغیر السن یا رطب البدن

گاه نقش خویش ویران می‌کند
آن پی تنزیه جانان می‌کند

چشم حس را هست مذهب اعتزال
دیدهٔ عقلست سنی در وصال

سخرهٔ حس‌اند اهل اعتزال
خویش را سنی نمایند از ضلال

هر که بیرون شد ز حس سنی ویست
اهل بینش چشم عقل خوش‌پیست

گر بدیدی حس حیوان شاه را
پس بدیدی گاو و خر الله را

گر نبودی حس دیگر مر ترا
جز حس حیوان ز بیرون هوا

پس بنی‌آدم مکرم کی بدی
کی به حس مشترک محرم شدی

نامصور یا مصور گفتنت
باطل آمد بی ز صورت رفتنت

نامصور یا مصور پیش اوست
کو همه مغزست و بیرون شد ز پوست

گر تو کوری نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج

پرده‌های دیده را داروی صبر
هم بسوزد هم بسازد شرح صدر

آینهٔ دل چون شود صافی و پاک
نقشها بینی برون از آب و خاک

هم ببینی نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فراش را

چون خلیل آمد خیال یار من
صورتش بت معنی او بت‌شکن

شکر یزدان را که چون او شد پدید
در خیالش جان خیال خود بدید

خاک درگاهت دلم را می‌فریفت
خاک بر وی کو ز خاکت می‌شکیفت

گفتم ار خوبم پذیرم این ازو
ورنه خود خندید بر من زشت‌رو

چاره آن باشد که خود را بنگرم
ورنه او خندد مرا من کی خرم

او جمیلست و محب للجمال
کی جوان نو گزیند پیر زال

خوب خوبی را کند جذب این بدان
طیبات و طیبین بر وی بخوان

در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد

قسم باطل باطلان را می‌کشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند

ناریان مر ناریان را جاذب‌اند
نوریان مر نوریان را طالب‌اند

چشم چون بستی ترا جان کند نیست
چشم را از نور روزن صبر نیست

چشم چون بستی ترا تاسه گرفت
نور چشم از نور روزن کی شکفت

تاسهٔ تو جذب نور چشم بود
تا بپیوندد به نور روز زود

چشم باز ار تاسه گیرد مر ترا
دانک چشم دل ببستی بر گشا

آن تقاضای دو چشم دل شناس
کو همی‌جوید ضیای بی‌قیاس

چون فراق آن دو نور بی‌ثبات
تاسه آوردت گشادی چشمهات

پس فراق آن دو نور پایدار
تا سه می‌آرد مر آن را پاس دار

او چو می‌خواند مرا من بنگرم
لایق جذبم و یا بد پیکرم

گر لطیفی زشت را در پی کند
تسخری باشد که او بر وی کند

کی ببینم روی خود را ای عجب
تا چه رنگم همچو روزم یا چو شب

نقش جان خویش من جستم بسی
هیچ می‌ننمود نقشم از کسی

گفتم آخر آینه از بهر چیست
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست

آینهٔ آهن برای پوستهاست
آینهٔ سیمای جان سنگی‌بهاست

آینهٔ جان نیست الا روی یار
روی آن یاری که باشد زان دیار

گفتم ای دل آینهٔ کلی بجو
رو به دریا کار بر ناید بجو

زین طلب بنده به کوی تو رسید
درد مریم را به خرمابن کشید

دیدهٔ تو چون دلم را دیده شد
شد دل نادیده غرق دیده شد

آینهٔ کلی ترا دیدم ابد
دیدم اندر چشم تو من نقش خود

گفتم آخر خویش را من یافتم
در دو چشمش راه روشن یافتم

گفت وهمم کان خیال تست هان
ذات خود را از خیال خود بدان

نقش من از چشم تو آواز داد
که منم تو تو منی در اتحاد

کاندرین چشم منیر بی زوال
از حقایق راه کی یابد خیال

در دو چشم غیر من تو نقش خود
گر ببینی آن خیالی دان و رد

زانک سرمهٔ نیستی در می‌کشد
باده از تصویر شیطان می‌چشد

چشمشان خانهٔ خیالست و عدم
نیستها را هست بیند لاجرم

چشم من چون سرمه دید از ذوالجلال
خانهٔ هستیست نه خانهٔ خیال

تا یکی مو باشد از تو پیش چشم
در خیالت گوهری باشد چو یشم

یشم را آنگه شناسی از گهر
کز خیال خود کنی کلی عبر

یک حکایت بشنو ای گوهر شناس
تا بدانی تو عیان را از قیاس

م.محسن
20th November 2014, 12:28 AM
دفتر دوم


هلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر رضی الله عنه

ماه روزه گشت در عهد عمر
بر سر کوهی دویدند آن نفر

تا هلال روزه را گیرند فال
آن یکی گفت ای عمر اینک هلال

چون عمر بر آسمان مه را ندید
گفت کین مه از خیال تو دمید

ورنه من بیناترم افلاک را
چون نمی‌بینم هلال پاک را

گفت تر کن دست و بر ابرو بمال
آنگهان تو در نگر سوی هلال

چونک او تر کرد ابرو مه ندید
گفت ای شه نیست مه شد ناپدید

گفت آری موی ابرو شد کمان
سوی تو افکند تیری از گمان

چون یکی مو کژ شد او را راه زد
تا به دعوی لاف دید ماه زد

موی کژ چون پردهٔ گردون بود
چون همه اجزات کژ شد چون بود

راست کن اجزات را از راستان
سر مکش ای راست‌رو ز آن آستان

هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد

هر که با ناراستان هم‌سنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد

رو اشداء علی‌الکفار باش
خاک بر دلداری اغیار پاش

بر سر اغیار چون شمشیر باش
هین مکن روباه‌بازی شیر باش

تا ز غیرت از تو یاران نسکلند
زانک آن خاران عدو این گلند

آتش اندر زن به گرگان چون سپند
زانک آن گرگان عدو یوسفند

جان بابا گویدت ابلیس هین
تا بدم بفریبدت دیو لعین

این چنین تلبیس با بابات کرد
آدمی را این سیه‌رخ مات کرد

بر سر شطرنج چستست این غراب
تو مبین بازی به چشم نیم‌خواب

زانک فرزین‌بندها داند بسی
که بگیرد در گلویت چون خسی

در گلو ماند خس او سالها
چیست آن خس مهر جاه و مالها

مال خس باشد چو هست ای بی‌ثبات
در گلویت مانع آب حیات

گر برد مالت عدوی پر فنی
ره‌زنی را برده باشد ره‌زنی

*FATIMA*
20th November 2014, 12:45 PM
دفتر دوم

دزدیدن مارگیر ماری را از مارگیری دیگر

دزدکی از مارگیری مار برد
ز ابلهی آن را غنیمت می‌شمرد

وا رهید آن مارگیر از زخم مار
مار کشت آن دزد او را زار زار

مارگیرش دید پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش

در دعا می‌خواستی جانم ازو
کش بیابم مار بستانم ازو

شکر حق را کان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم آن سود شد

بس دعاها کان زیانست و هلاک
وز کرم می‌نشنود یزدان پاک

*FATIMA*
20th November 2014, 12:48 PM
دفتر دوم


التماس کردن همراه عیسی علیه السلام زنده کردن استخوانها از عیسی علیه السلام



گشت با عیسی یکی ابله رفیق
استخوانها دید در حفرهٔ عمیق

گفت ای همراه آن نام سنی
که بدان مرده تو زنده می‌کنی

مر مرا آموز تا احسان کنم
استخوانها را بدان با جان کنم

گفت خامش کن که آن کار تو نیست
لایق انفاس و گفتار تو نیست

کان نفس خواهد ز باران پاک‌تر
وز فرشته در روش دراک‌تر

عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امین مخزن افلاک شد

خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از کجاست

گفت اگر من نیستم اسرارخوان
هم تو بر خوان نام را بر استخوان

گفت عیسی یا رب این اسرار چیست
میل این ابله درین بیگار چیست

چون غم خود نیست این بیمار را
چون غم جان نیست این مردار را

مردهٔ خود را رها کردست او
مردهٔ بیگانه را جوید رفو

گفت حق ادبار اگر ادبارجوست
خار روییده جزای کشت اوست

آنک تخم خار کارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان

گر گلی گیرد به کف خاری شود
ور سوی یاری رود ماری شود

کیمیای زهر و مارست آن شقی
بر خلاف کیمیای متقی

*FATIMA*
20th November 2014, 12:50 PM
دفتر دوم

اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول خادم



صوفیی می‌گشت در دور افق
تا شبی در خانقاهی شد قنق

یک بهیمه داشت در آخر ببست
او به صدر صفه با یاران نشست

پس مراقب گشت با یاران خویش
دفتری باشد حضور یار پیش

دفتر صوفی سواد حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست

زاد دانشمند آثار قلم
زاد صوفی چیست آثار قدم

همچو صیادی سوی اشکار شد
گام آهو دید و بر آثار شد

چندگاهش گام آهو در خورست
بعد از آن خود ناف آهو رهبرست

چونک شکر گام کرد و ره برید
لاجرم زان گام در کامی رسید

رفتن یک منزلی بر بوی ناف
بهتر از صد منزل گام و طواف

آن دلی کو مطلع مهتابهاست
بهر عارف فتحت ابوابهاست

با تو دیوارست و با ایشان درست
با تو سنگ و با عزیزان گوهرست

آنچ تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن

پیر ایشانند کین عالم نبود
جان ایشان بود در دریای جود

پیش ازین تن عمرها بگذاشتند
پیشتر از کشت بر برداشتند

پیشتر از نقش جان پذرفته‌اند
پیشتر از بحر درها سفته‌اند

رضوس
21st November 2014, 06:54 PM
دفتر دوم

حکایت مشورت کردن خدای تعالی در ایجاد خلق

مشورت می‌رفت در ایجاد خلق
جانشان در بحر قدرت تا به حلق

چون ملایک مانع آن می‌شدند
بر ملایک خفیه خنبک می‌زدند

مطلع بر نقش هر که هست شد
پیش از آن کین نفس کل پابست شد

پیشتر ز افلاک کیوان دیده‌اند
پیشتر از دانه‌ها نان دیده‌اند

بی دماغ و دل پر از فکرت بدند
بی سپاه و جنگ بر نصرت زدند

آن عیان نسبت بایشان فکرتست
ورنه خود نسبت بدوران رؤیتست

فکرت از ماضی و مستقبل بود
چون ازین دو رست مشکل حل شود

دیده چون بی‌کیف هر باکیف را
دیده پیش از کان صحیح و زیف را

پیشتر از خلقت انگورها
خورده میها و نموده شورها

در تموز گرم می‌بینند دی
در شعاع شمس می‌بینند فی

در دل انگور می را دیده‌اند
در فنای محض شی را دیده‌اند

آسمان در دور ایشان جرعه‌نوش
آفتاب از جودشان زربفت‌پوش

چون ازیشان مجتمع بینی دو یار
هم یکی باشند و هم ششصد هزار

بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان

مفترق شد آفتاب جانها
در درون روزن ابدان ما

چون نظر در قرص داری خود یکیست
وانک شد محجوب ابدان در شکیست

تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد روح انسانی بود

چونک حق رش علیهم نوره
مفترق هرگز نگردد نور او

یک زمان بگذار ای همره ملال
تا بگویم وصف خالی زان جمال

در بیان ناید جمال حال او
هر دو عالم چیست عکس خال او

چونک من از خال خوبش دم زنم
نطق می‌خواهد که بشکافد تنم

همچو موری اندرین خرمن خوشم
تا فزون از خویش باری می‌کشم

رضوس
21st November 2014, 07:10 PM
دفتر دوم


بسته شدن تقریر معنی حکایت به سبب میل مستمع به استماع ظاهر صورت حکایت

کی گذارد آنک رشک روشنیست
تا بگویم آنچ فرض و گفتنیست

بحر کف پیش آرد و سدی کند
جر کند وز بعد جر مدی کند

این زمان بشنو چه مانع شد مگر
مستمع را رفت دل جای دگر

خاطرش شد سوی صوفی قنق
اندر آن سودا فرو شد تا عنق

لازم آمد باز رفتن زین مقال
سوی آن افسانه بهر وصف حال

صوفی آن صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان تا کی از جوز و مویز

جسم ما جوز و مویزست ای پسر
گر تو مردی زین دو چیز اندر گذر

ور تو اندر نگذری اکرام حق
بگذراند مر ترا از نه طبق

بشنو اکنون صورت افسانه را
لیک هین از که جداکن دانه را

رضوس
21st November 2014, 07:22 PM
دفتر دوم


التزام کردن خادم تعهد بهیمه را و تخلف نمودن

حلقهٔ آن صوفیان مستفید
چونک در وجد و طرب آخر رسید

خوان بیاوردند بهر میهمان
از بهیمه یاد آورد آن زمان

گفت خادم را که در آخر برو
راست کن بهر بهیمه کاه و جو

گفت لا حول این چه افزون گفتنست
از قدیم این کارها کار منست

گفت تر کن آن جوش را از نخست
کان خر پیرست و دندانهاش سست

گفت لا حول این چه می‌گویی مها
از من آموزند این ترتیبها

گفت پالانش فرو نه پیش پیش
داروی منبل بنه بر پشت ریش

گفت لا حول آخر ای حکمت‌گزار
جنس تو مهمانم آمد صد هزار

جمله راضی رفته‌اند از پیش ما
هست مهمان جان ما و خویش ما

گفت آبش ده ولیکن شیر گرم
گفت لا حول از توم بگرفت شرم

گفت اندر جو تو کمتر کاه‌کن
گفت لا حول این سخن کوتاه کن

گفت جایش را بروب از سنگ و پشک
ور بود تر ریز بر وی خاک خشک

گفت لا حول ای پدر لا حول کن
با رسول اهل کمتر گو سخن

گفت بستان شانه پشت خر بخار
گفت لا حول ای پدر شرمی بدار

خادم این گفت و میان را بست چست
گفت رفتم کاه و جو آرم نخست

رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد
خواب خرگوشی بدان صوفی بداد

رفت خادم جانب اوباش چند
کرد بر اندرز صوفی ریش‌خند

صوفی از ره مانده بود و شد دراز
خوابها می‌دید با چشم فراز

کان خرش در چنگ گرگی مانده بود
پاره‌ها از پشت و رانش می‌ربود

گفت لا حول این چه مالیخولیاست
ای عجب آن خادم مشفق کجاست

باز می‌دید آن خرش در راه‌رو
گه به چاهی می‌فتاد و گه بگو

گونه‌گون می‌دید ناخوش واقعه
فاتحه می‌خواند او والقارعه

گفت چاره چیست یاران جسته‌اند
رفته‌اند و جمله درها بسته‌اند

باز می‌گفت ای عجب آن خادمک
نه که با ما گشت هم‌نان و نمک

من نکردم با وی الا لطف و لین
او چرا با من کند برعکس کین

هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند

باز می‌گفت آدم با لطف و جود
کی بر آن ابلیس جوری کرده بود

آدمی مر مار و کزدم را چه کرد
کو همی‌خواهد مرورا مرگ و درد

گرگ را خود خاصیت بدریدنست
این حسد در خلق آخر روشنست

باز می‌گفت این گمان بد خطاست
بر برادر این چنین ظنم چراست

باز گفتی حزم سؤ الظن تست
هر که بدظن نیست کی ماند درست

صوفی اندر وسوسه وان خر چنان
که چنین بادا جزای دشمنان

آن خر مسکین میان خاک و سنگ
کژ شده پالان دریده پالهنگ

کشته از ره جملهٔ شب بی علف
گاه در جان کندن و گه در تلف

خر همه شب ذکر می‌کرد ای اله
جو رها کردم کم از یک مشت کاه

با زبان حال می‌گفت ای شیوخ
رحمتی که سوختم زین خام شوخ

آنچ آن خر دید از رنج و عذاب
مرغ خاکی بیند اندر سیل آب

بس به پهلو گشت آن شب تا سحر
آن خر بیچاره از جوع البقر

روز شد خادم بیامد بامداد
زود پالان جست بر پشتش نهاد

خر فروشانه دو سه زخمش بزد
کرد با خر آنچ زان سگ می‌سزد

خر جهنده گشت از تیزی نیش
کو زبان تا خر بگوید حال خویش

setayesh shb
22nd November 2014, 02:59 PM
دفتر دوم


گمان بردن کاروانیان که بهیمهٔ صوفی رنجورست

چونک صوفی بر نشست و شد روان
رو در افتادن گرفت او هر زمان

هر زمانش خلق بر می‌داشتند
جمله رنجورش همی‌پنداشتند

آن یکی گوشش همی‌پیچید سخت
وان دگر در زیر کامش جست لخت

وان دگر در نعل او می‌جست سنگ
وان دگر در چشم او می‌دید زنگ

باز می‌گفتند ای شیخ این ز چیست
دی نمی‌گفتی که شکر این خر قویست

گفت آن خر کو بشب لا حول خورد
جز بدین شیوه نداند راه کرد

چونک قوت خر بشب لا حول بود
شب مسبح بود و روز اندر سجود

آدمی خوارند اغلب مردمان
از سلام علیکشان کم جو امان

خانهٔ دیوست دلهای همه
کم پذیر از دیومردم دمدمه

از دم دیو آنک او لا حول خورد
همچو آن خر در سر آید در نبرد

هر که در دنیا خورد تلبیس دیو
وز عدو دوست‌رو تعظیم و ریو

در ره اسلام و بر پول صراط
در سر آید همچو آن خر از خباط

عشوه‌های یار بد منیوش هین
دام بین ایمن مرو تو بر زمین

صد هزار ابلیس لا حول آر بین
آدما ابلیس را در مار بین

دم دهد گوید ترا ای جان و دوست
تا چو قصابی کشد از دوست پوست

دم دهد تا پوستت بیرون کشد
وای او کز دشمنان افیون چشد

سر نهد بر پای تو قصاب‌وار
دم دهد تا خونت ریزد زار زار

همچو شیری صید خود را خویش کن
ترک عشوهٔ اجنبی و خویش کن

همچو خادم دان مراعات خسان
بی‌کسی بهتر ز عشوهٔ ناکسان

در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن

کیست بیگانه تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو

تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی
جوهر خود را نبینی فربهی

گر میان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پیدا شود

مشک را بر تن مزن بر دل بمال
مشک چه بود نام پاک ذوالجلال

آن منافق مشک بر تن می‌نهد
روح را در قعر گلخن می‌نهد

بر زبان نام حق و در جان او
گندها از فکر بی ایمان او

ذکر با او همچو سبزهٔ گلخنست
بر سر مبرز گلست و سوسنست

آن نبات آنجا یقین عاریتست
جای آن گل مجلسست و عشرتست

طیبات آید به سوی طیبین
للخبیثین الخبیثات است هین

کین مدار آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کین‌داران نهند

اصل کینه دوزخست و کین تو
جزو آن کلست و خصم دین تو

چون تو جزو دوزخی پس هوش دار
جزو سوی کل خود گیرد قرار

ور تو جزو جنتی ای نامدار
عیش تو باشد ز جنت پایدار

تلخ با تلخان یقین ملحق شود
کی دم باطل قرین حق شود

ای برادر تو همان اندیشه‌ای
ما بقی تو استخوان و ریشه‌ای

گر گلست اندیشهٔ تو گلشنی
ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی

گر گلابی بر سر جیبت زنند
ور تو چون بولی برونت افکنند

طبله‌ها در پیش عطاران ببین
جنس را با جنس خود کرده قرین

جنسها با جنسها آمیخته
زین تجانس زینتی انگیخته

گر در آمیزند عود و شکرش
بر گزیند یک یک از یک‌دیگرش

طبله‌ها بشکست و جانها ریختند
نیک و بد درهمدگر آمیختند

حق فرستاد انبیا را با ورق
تا گزید این دانه‌ها را بر طبق

پیش ازیشان ما همه یکسان بدیم
کس ندانستی که ما نیک و بدیم

قلب و نیکو در جهان بودی روان
چون همه شب بود و ما چون شب‌روان

تا بر آمد آفتاب انبیا
گفت ای غش دور شو صافی بیا

چشم داند فرق کردن رنگ را
چشم داند لعل را و سنگ را

چشم داند گوهر و خاشاک را
چشم را زان می‌خلد خاشاکها

دشمن روزند این قلابکان
عاشق روزند آن زرهای کان

زانک روزست آینهٔ تعریف او
تا ببیند اشرفی تشریف او

حق قیامت را لقب زان روز کرد
روز بنماید جمال سرخ و زرد

پس حقیقت روز سر اولیاست
روز پیش ماهشان چون سایه‌هاست

عکس راز مرد حق دانید روز
عکس ستاریش شام چشم‌دوز

زان سبب فرمود یزدان والضحی
والضحی نور ضمیر مصطفی

قول دیگر کین ضحی را خواست دوست
هم برای آنک این هم عکس اوست

ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست
خود فنا چه لایق گفت خداست

از خلیلی لا احب افلین
پس فنا چون خواست رب العالمین

لا احب افلین گفت آن خلیل
کی فنا خواهد ازین رب جلیل

باز واللیل است ستاری او
وان تن خاکی زنگاری او

آفتابش چون برآمد زان فلک
با شب تن گفت هین ما ودعک

وصل پیدا گشت از عین بلا
زان حلاوت شد عبارت ما قلی

هر عبارت خود نشان حالتیست
حال چون دست و عبارت آلتیست

آلت زرگر به دست کفشگر
همچو دانهٔ کشت کرده ریگ در

و آلت اسکاف پیش برزگر
پیش سگ که استخوان در پیش خر

بود انا الحق در لب منصور نور
بود انا الله در لب فرعون زور

شد عصا اندر کف موسی گوا
شد عصا اندر کف ساحر هبا

زین سبب عیسی بدان همراه خود
در نیاموزید آن اسم صمد

کو نداند نقص بر آلت نهد
سنگ بر گل زن تو آتش کی جهد

دست و آلت همچو سنگ و آهنست
جفت باید جفت شرط زادنست

آنک بی جفتست و بی آلت یکیست
در عدد شکست و آن یک بی‌شکیست

آنک دو گفت و سه گفت و بیش ازین
متفق باشند در واحد یقین

احولی چون دفع شد یکسان شوند
دو سه گویان هم یکی گویان شوند

گر یکی گویی تو در میدان او
گرد بر می‌گرد از چوگان او

گوی آنگه راست و بی نقصان شود
کو ز زخم دست شه رقصان شود

گوش دار ای احول اینها را بهوش
داروی دیده بکش از راه گوش

پس کلام پاک در دلهای کور
می‌نپاید می‌رود تا اصل نور

وان فسون دیو در دلهای کژ
می‌رود چون کفش کژ در پای کژ

گرچه حکمت را به تکرار آوری
چون تو نااهلی شود از تو بری

ورچه بنویسی نشانش می‌کنی
ورچه می‌لافی بیانش می‌کنی

او ز تو رو در کشد ای پر ستیز
بندها را بگسلد وز تو گریز

ور نخوانی و ببیند سوز تو
علم باشد مرغ دست‌آموز تو

او نپاید پیش هر نااوستا
همچو طاووسی به خانهٔ روستا

setayesh shb
22nd November 2014, 03:01 PM
دفتر دوم

یافتن شاه باز را به خانهٔ کمپیر زن



دین نه آن بازیست کو از شه گریخت

سوی آن کمپیر کو می آرد بیخت



تا که تتماجی پزد اولاد را

دید آن باز خوش خوش‌زاد را



پایکش بست و پرش کوتاه کرد

ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد



گفت نااهلان نکردندت بساز

پر فزود از حد و ناخن شد دراز



دست هر نااهل بیمارت کند

سوی مادر آ که تیمارت کند



مهر جاهل را چنین دان ای رفیق

کژ رود جاهل همیشه در طریق



روز شه در جست و جو بیگاه شد

سوی آن کمپیر و آن خرگاه شد



دید ناگه باز را در دود و گرد

شه برو بگریست زار و نوحه کرد



گفت هرچند این جزای کار تست

که نباشی در وفای ما درست



چون کنی از خلد زی دوزخ فرار

غافل از لا یستوی اصحاب نار



این سزای آنک از شاه خبیر

خیره بگریزد بخانهٔ گنده‌پیر



باز می‌مالید پر بر دست شاه

بی زبان می‌گفت من کردم گناه

پس کجا زارد کجا نالد لئیم


گر تو نپذیری بجز نیک ای کریم



لطف شه جان را جنایت‌جو کند

زانک شه هر زشت را نیکو کند



رو مکن زشتی که نیکیهای ما

زشت آمد پیش آن زیبای ما



خدمت خود را سزا پنداشتی

تو لوای جرم از آن افراشتی



چون ترا ذکر و دعا دستور شد

زان دعا کردن دلت مغرور شد



هم‌سخن دیدی تو خود را با خدا

ای بسا کو زین گمان افتد جدا



گرچه با تو شه نشیند بر زمین

خویشتن بشناس و نیکوتر نشین



باز گفت ای شه پشیمان می‌شوم

توبه کردم نو مسلمان می‌شوم



آنک تو مستش کنی و شیرگیر

گر ز مستی کژ رود عذرش پذیر

گرچه ناخن رفت چون باشی مرا


بر کنم من پرچم خورشید را



ورچه پرم رفت چون بنوازیم

چرخ بازی گم کند در بازیم



گر کمر بخشیم که را بر کنم


گر دهی کلکی علمها بشکنم



آخر از پشه نه کم باشد تنم

ملک نمرودی به پر برهم زنم



در ضعیفی تو مرا بابیل گیر

هر یکی خصم مرا چون پیل گیر



قدر فندق افکنم بندق حریق


بندقم در فعل صد چون منجنیق



گرچه سنگم هست مقدار نخود

لیک در هیجا نه سر ماند نه خود

موسی آمد در وغا با یک عصاش


زد بر آن فرعون و بر شمشیرهاش



هر رسولی یک‌تنه کان در زدست

بر همه آفاق تنها بر زدست



نوح چون شمشیر در خواهید ازو

موج طوفان گشت ازو شمشیرخو



احمدا خود کیست اسپاه زمین

ماه بین بر چرخ و بشکافش جبین



تا بداند سعد و نحس بی‌خبر

دور تست این دور نه دور قمر



دور تست ایرا که موسی کلیم

آرزو می‌برد زین دورت مقیم



چونک موسی رونق دور تو دید

کاندرو صبح تجلی می‌دمید



گفت یا رب آن چه دور رحمتست

آن گذشت از رحمت آنجا رؤیتست



غوطه ده موسی خود را در بحار

از میان دورهٔ احمد بر آر



گفت یا موسی بدان بنمودمت

راه آن خلوت بدان بگشودمت



که تو زان دوری درین دور ای کلیم

پا بکش زیرا درازست این گلیم



من کریمم نان نمایم بنده را


تا بگریاند طمع آن زنده را



بینی طفلی بمالد مادری

تا شود بیدار و وا جوید خوری



کو گرسنه خفته باشد بی‌خبر

وان دو پستان می‌خلد زو مهر در



کنت کنزا رحمة مخفیة

فابتعثت امة مهدیة



هر کراماتی که می‌جویی بجان

او نمودت تا طمع کردی در آن



چند بت بشکست احمد در جهان

تا که یا رب گوی گشتند امتان



گر نبودی کوشش احمد تو هم

می‌پرستیدی چو اجدادت صنم

این سرت وا رست از سجدهٔ صنم


تا بدانی حق او را بر امم



گر بگویی شکر این رستن بگو

کز بت باطن همت برهاند او



مر سرت را چون رهانید از بتان

هم بدان قوت تو دل را وا رهان



سر ز شکر دین از آن برتافتی

کز پدر میراث مفتش یافتی

مرد میراثی چه داند قدر مال


رستمی جان کند و مجان یافت زال



چون بگریانم بجوشد رحمتم

آن خروشنده بنوشد نعمتم



گر نخواهم داد خود ننمایمش

چونش کردم بسته دل بگشایمش



رحمتم موقوف آن خوش گریه‌هاست

چون گریست از بحر رحمت موج خاست

setayesh shb
22nd November 2014, 03:02 PM
دفتر دوم


حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان بالهام حق تعالی

بود شیخی دایما او وامدار
از جوامردی که بود آن نامدار

ده هزاران وام کردی از مهان
خرج کردی بر فقیران جهان

هم بوام او خانقاهی ساخته
جان و مال و خانقه در باخته

وام او را حق ز هر جا می‌گزارد
کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد

گفت پیغامبر که در بازارها
دو فرشته می‌کنند ایدر دعا

کای خدا تو منفقان را ده خلف
ای خدا تو ممسکان را ده تلف

خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
حلق خود قربانی خلاق کرد

حلق پیش آورد اسمعیل‌وار
کارد بر حلقش نیارد کرد کار

پس شهیدان زنده زین رویند و خوش
تو بدان قالب بمنگر گبروش

چون خلف دادستشان جان بقا
جان ایمن از غم و رنج و شقا

شیخ وامی سالها این کار کرد
می‌ستد می‌داد همچون پای‌مرد

تخمها می‌کاشت تا روز اجل
تا بود روز اجل میر اجل

چونک عمر شیخ در آخر رسید
در وجود خود نشان مرگ دید

وام‌داران گرد او بنشسته جمع
شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع

وام‌داران گشته نومید و ترش
درد دلها یار شد با درد شش

شیخ گفت این بدگمانان را نگر
نیست حق را چار صد دینار زر

کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد
لاف حلوا بر امید دانگ زد

شیخ اشارت کرد خادم را بسر
که برو آن جمله حلوا را بخر

تا غریمان چونک آن حلوا خورند
یک زمانی تلخ در من ننگرند

در زمان خادم برون آمد بدر
تا خرد او جمله حلوا را بزر

گفت او را کوترو حلوا بچند
گفت کودک نیم دینار و ادند

گفت نه از صوفیان افزون مجو
نیم دینارت دهم دیگر مگو

او طبق بنهاد اندر پیش شیخ
تو ببین اسرار سر اندیش شیخ

کرد اشارت با غریمان کین نوال
نک تبرک خوش خورید این را حلال

چون طبق خالی شد آن کودک ستد
گفت دینارم بده ای با خرد

شیخ گفتا از کجا آرم درم
وام دارم می‌روم سوی عدم

کودک از غم زد طبق را بر زمین
ناله و گریه بر آورد و حنین

می‌گریست از غبن کودک های های
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای

کاشکی من گرد گلخن گشتمی
بر در این خانقه نگذشتمی

صوفیان طبل‌خوار لقمه‌جو
سگ‌دلان و همچو گربه روی‌شو

از غریو کودک آنجا خیر و شر
گرد آمد گشت بر کودک حشر

پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت
تو یقین دان که مرا استاد کشت

گر روم من پیش او دست تهی
او مرا بکشد اجازت می‌دهی

وان غریمان هم بانکار و جحود
رو به شیخ آورده کین باری چه بود

مال ما خوردی مظالم می‌بری
از چه بود این ظلم دیگر بر سری

تا نماز دیگر آن کودک گریست
شیخ دیده بست و در وی ننگریست

شیخ فارغ از جفا و از خلاف
در کشیده روی چون مه در لحاف

با ازل خوش با اجل خوش شادکام
فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام

آنک جان در روی او خندد چو قند
از ترش‌رویی خلقش چه گزند

آنک جان بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او

در شب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و وعوع ایشان چه باک

سگ وظیفهٔ خود بجا می‌آورد
مه وظیفهٔ خود برخ می‌گسترد

کارک خود می‌گزارد هر کسی
آب نگذارد صفا بهر خسی

خس خسانه می‌رود بر روی آب
آب صافی می‌رود بی اضطراب

مصطفی مه می‌شکافد نیم‌شب
ژاژ می‌خاید ز کینه بولهب

آن مسیحا مرده زنده می‌کند
وان جهود از خشم سبلت می‌کند

بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه
خاصه ماهی کو بود خاص اله

می خورد شه بر لب جو تا سحر
در سماع از بانگ چغزان بی خبر

هم شدی توزیع کودک دانگ چند
همت شیخ آن سخا را کرد بند

تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز
قوت پیران ازین بیش است نیز

شد نماز دیگر آمد خادمی
یک طبق بر کف ز پیش حاتمی

صاحب مالی و حالی پیش پیر
هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر

چارصد دینار بر گوشهٔ طبق
نیم دینار دگر اندر ورق

خادم آمد شیخ را اکرام کرد
وان طبق بنهاد پیش شیخ فرد

چون طبق را از غطا وا کرد رو
خلق دیدند آن کرامت را ازو

آه و افغان از همه برخاست زود
کای سر شیخان و شاهان این چه بود

این چه سرست این چه سلطانیست باز
ای خداوند خداوندان راز

ما ندانستیم ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سخن

ما که کورانه عصاها می‌زنیم
لاجرم قندیلها را بشکنیم

ما چو کران ناشنیده یک خطاب
هرزه گویان از قیاس خود جواب

ما ز موسی پند نگرفتیم کو
گشت از انکار خضری زردرو

با چنان چشمی که بالا می‌شتافت
نور چشمش آسمان را می‌شکافت

کرده با چشمت تعصب موسیا
از حماقت چشم موش آسیا

شیخ فرمود آن همه گفتار و قال
من بحل کردم شما را آن حلال

سر این آن بود کز حق خواستم
لاجرم بنمود راه راستم

گفت آن دینار اگر چه اندکست
لیک موقوف غریو کودکست

تا نگرید کودک حلوا فروش
بحر رحمت در نمی‌آید به جوش

ای برادر طفل طفل چشم تست
کام خود موقوف زاری دان درست

گر همی‌خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد

plarak12
23rd November 2014, 05:00 PM
دفتر دوم


ترسانیدن شخصی زاهدی را کی کم گری تا کور نشوی

زاهدی را گفت یاری در عمل
کم گری تا چشم را ناید خلل

گفت زاهد از دو بیرون نیست حال
چشم بیند یا نبیند آن جمال

گر ببیند نور حق خود چه غمست
در وصال حق دو دیده چه کمست

ور نخواهد دید حق را گو برو
این چنین چشم شقی گو کور شو

غم مخور از دیده کان عیسی تراست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست

عیسی روح تو با تو حاضرست
نصرت از وی خواه کو خوش ناصرست

لیک بیگار تن پر استخوان
بر دل عیسی منه تو هر زمان

همچو آن ابله که اندر داستان
ذکر او کردیم بهر راستان

زندگی تن مجو از عیسی‌ات
کام فرعونی مخواه از موسی‌ات

بر دل خود کم نه اندیشهٔ معاش
عیش کم ناید تو بر درگاه باش

این بدن خرگاه آمد روح را
یا مثال کشتیی مر نوح را

ترک چون باشد بیابد خرگهی
خاصه چون باشد عزیز درگهی

plarak12
23rd November 2014, 05:03 PM
دفتر دوم


تمامی قصهٔ زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام

خواند عیسی نام حق بر استخوان
از برای التماس آن جوان

حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد

از میان بر جست یک شیر سیاه
پنجه‌ای زد کرد نقشش را تباه

کله‌اش بر کند مغزش ریخت زود
مغز جوزی کاندرو مغزی نبود

گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش

گفت عیسی چون شتابش کوفتی
گفت زان رو که تو زو آشوفتی

گفت عیسی چون نخوردی خون مرد
گفت در قسمت نبودم رزق خورد

ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان

قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه

ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار ما را وا رهان

طعمه بنموده بما وان بوده شست
آنچنان بنما بما آن را که هست

گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار

گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان

این سزای آنک یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیزد از گزاف

گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر

او بیابد آنچنان پیغامبری
میر آبی زندگانی‌پروری

چون نمیرد پیش او کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن

هین سگ نفس ترا زنده مخواه
کو عدو جان تست از دیرگاه

خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان

سگ نه‌ای بر استخوان چون عاشقی
دیوچه‌وار از چه بر خون عاشقی

آن چه چشمست آن که بیناییش نیست
ز امتحانها جز که رسواییش نیست

سهو باشد ظنها را گاه گاه
این چه ظنست این که کور آمد ز راه

دیده آ بر دیگران نوحه‌گری
مدتی بنشین و بر خود می‌گری

ز ابر گریان شاخ سبز و تر شود
زانک شمع از گریه روشن‌تر شود

هر کجا نوحه کنند آنجا نشین
زانک تو اولیتری اندر حنین

زانک ایشان در فراق فانی‌اند
غافل از لعل بقای کانی‌اند

زانک بر دل نقش تقلیدست بند
رو به آب چشم بندش را برند

زانک تقلید آفت هر نیکویست
که بود تقلید اگر کوه قویست

گر ضریری لمترست و تیز خشم
گوشت‌پاره‌ش دان چو او را نیست چشم

گر سخن گوید ز مو باریکتر
آن سرش را زان سخن نبود خبر

مستیی دارد ز گفت خود ولیک
از بر وی تا بمی راهیست نیک

همچو جویست او نه او آبی خورد
آب ازو بر آب‌خوران بگذرد

آب در جو زان نمی‌گیرد قرار
زانک آن جو نیست تشنه و آب‌خوار

همچو نایی نالهٔ زاری کند
لیک بیگار خریداری کند

نوحه‌گر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث

نوحه‌گر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک

از محقق تا مقلد فرقهاست
کین چو داوودست و آن دیگر صداست

منبع گفتار این سوزی بود
وان مقلد کهنه‌آموزی بود

هین مشو غره بدان گفت حزین
بار بر گاوست و بر گردون حنین

هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحه‌گر را مزد باشد در حساب

کافر و مؤمن خدا گویند لیک
درمیان هر دو فرقی هست نیک

آن گدا گوید خدا از بهر نان
متقی گوید خدا از عین جان

گر بدانستی گدا از گفت خویش
پیش چشم او نه کم ماندی نه بیش

سالها گوید خدا آن نان‌خواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه

گر بدل در تافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش

نام دیوی ره برد در ساحری
تو بنام حق پشیزی می‌بری

plarak12
23rd November 2014, 05:14 PM
دفتر دوم


خاریدن روستایی در تاریکی شیر را بظن آنک گاو اوست

روستایی گاو در آخر ببست
شیر گاوش خورد و بر جایش نشست

روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را می‌جست شب آن کنج‌کاو

دست می‌مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر

گفت شیر از روشنی افزون شدی
زهره‌اش بدریدی و دل خون شدی

این چنین گستاخ زان می‌خاردم
کو درین شب گاو می‌پنداردم

حق همی‌گوید که ای مغرور کور
نه ز نامم پاره پاره گشت طور

که لو انزلنا کتابا للجبل
لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل

از من ار کوه احد واقف بدی
پاره گشتی و دلش پر خون شدی

از پدر وز مادر این بشنیده‌ای
لاجرم غافل درین پیچیده‌ای

گر تو بی‌تقلید ازین واقف شوی
بی نشان از لطف چون هاتف شوی

بشنو این قصه پی تهدید را
تا بدانی آفت تقلید را

م.محسن
25th November 2014, 12:15 AM
دفتر دوم


فروختن صوفیان بهیمهٔ مسافر را جهت سماع

صوفیی در خانقاه از ره رسید
مرکب خود برد و در آخر کشید

آبکش داد و علف از دست خویش
نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش

احتیاطش کرد از سهو و خباط
چون قضا آید چه سودست احتیاط

صوفیان تقصیر بودند و فقیر
کاد فقراً ان یکن کفراً یبیر

ای توانگر که تو سیری هین مخند
بر کژی آن فقیر دردمند

از سر تقصیر آن صوفی رمه
خرفروشی در گرفتند آن همه

کز ضرورت هست مرداری مباح
بس فسادی کز ضرورت شد صلاح

هم در آن دم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند

ولوله افتاد اندر خانقه
کامشبان لوت و سماعست و وله

چند ازین صبر و ازین سه روزه چند
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند

ما هم از خلقیم و جان داریم ما
دولت امشب میهمان داریم ما

تخم باطل را از آن می‌کاشتند
کانک آن جان نیست جان پنداشتند

وان مسافر نیز از راه دراز
خسته بود و دید آن اقبال و ناز

صوفیانش یک بیک بنواختند
نرد خدمتهای خوش می‌باختند

گفت چون می‌دید میلانش بوی
گر طرب امشب نخواهم کرد کی

لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد

دود مطبخ گرد آن پا کوفتن
ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن

گاه دست‌افشان قدم می‌کوفتند
گه به سجده صفه را می‌روفتند

دیر یابد صوفی آز از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار

جز مگر آن صوفیی کز نور حق
سیر خورد او فارغست از ننگ دق

از هزاران اندکی زین صوفیند
باقیان در دولت او می‌زیند

چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران

خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حرارت جمله را انباز کرد

زین حرارت پای‌کوبان تا سحر
کف‌زنان خر رفت و خر رفت ای پسر

از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین

چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع

خانقه خالی شد و صوفی بماند
گرد از رخت آن مسافر می‌فشاند

رخت از حجره برون آورد او
تا بخر بر بندد آن همراه‌جو

تا رسد در همرهان او می‌شتافت
رفت در آخر خر خود را نیافت

گفت آن خادم به آبش برده است
زانک خر دوش آب کمتر خورده است

خادم آمد گفت صوفی خر کجاست
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست

گفت من خر را به تو بسپرده‌ام
من ترا بر خر موکل کرده‌ام

از تو خواهم آنچ من دادم به تو
باز ده آنچ فرستادم به تو

بحث با توجیه کن حجت میار
آنچ من بسپردمت وا پس سپار

گفت پیغمبر که دستت هر چه برد
بایدش در عاقبت وا پس سپرد

ور نه‌ای از سرکشی راضی بدین
نک من و تو خانهٔ قاضی دین

گفت من مغلوب بودم صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان

تو جگربندی میان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان

در میان صد گرسنه گرده‌ای
پیش صد سگ گربهٔ پژمرده‌ای

گفت گیرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکین شدند

تو نیایی و نگویی مر مرا
که خرت را می‌برند ای بی‌نوا

تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزیعی کنند ایشان زرم

صد تدارک بود چون حاضر بدند
این زمان هر یک به اقلیمی شدند

من که را گیرم که را قاضی برم
این قضا خود از تو آمد بر سرم

چون نیایی و نگویی ای غریب
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب

گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زین کارها

تو همی‌گفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوق‌تر

باز می‌گشتم که او خود واقفست
زین قضا راضیست مردی عارفست

گفت آن را جمله می‌گفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش

مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد

خاصه تقلید چنین بی‌حاصلان
خشم ابراهیم با بر آفلان

عکس ذوق آن جماعت می‌زدی
وین دلم زان عکس ذوقی می‌شدی

عکس چندان باید از یاران خوش
که شوی از بحر بی‌عکس آب‌کش

عکس کاول زد تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد شود تحقیق آن

تا نشد تحقیق از یاران مبر
از صدف مگسل نگشت آن قطره در

صاف خواهی چشم و عقل و سمع را
بر دران تو پرده‌های طمع را

زانک آن تقلید صوفی از طمع
عقل او بر بست از نور و لمع

طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع

گر طمع در آینه بر خاستی
در نفاق آن آینه چون ماستی

گر ترازو را طمع بودی به مال
راست کی گفتی ترازو وصف حال

هر نبیی گفت با قوم از صفا
من نخواهم مزد پیغام از شما

من دلیلم حق شما را مشتری
داد حق دلالیم هر دو سری

چیست مزد کار من دیدار یار
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار

چل هزار او نباشد مزد من
کی بود شبه شبه در عدن

یک حکایت گویمت بشنو بهوش
تا بدانی که طمع شد بند گوش

هر که را باشد طمع الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود

پیش چشم او خیال جاه و زر
همچنان باشد که موی اندر بصر

جز مگر مستی که از حق پر بود
گرچه بدهی گنجها او حر بود

هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشم او مردار شد

لیک آن صوفی ز مستی دور بود
لاجرم در حرص او شبکور بود

صد حکایت بشنود مدهوش حرص
در نیاید نکته‌ای در گوش حرص

م.محسن
25th November 2014, 12:17 AM
دفتر دوم


تعریف کردن منادیان قاضی مفلس را گرد شهر

بود شخصی مفلسی بی خان و مان
مانده در زندان و بند بی امان

لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف

زهره نه کس را که لقمهٔ نان خورد
زانک آن لقمه‌ربا گاوش برد

هر که دور از دعوت رحمان بود
او گداچشمست اگر سلطان بود

مر مروت را نهاده زیر پا
گشته زندان دوزخی زان نان‌ربا

گر گریزی بر امید راحتی
زان طرف هم پیشت آید آفتی

هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست
جز بخلوتگاه حق آرام نیست

کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بی پامزد و بی دق الحصیر

والله ار سوراخ موشی در روی
مبتلای گربه چنگالی شوی

آدمی را فربهی هست از خیال
گر خیالاتش بود صاحب‌جمال

ور خیالاتش نماید ناخوشی
می‌گذارد همچو موم از آتشی

در میان مار و کزدم گر ترا
با خیالات خوشان دارد خدا

مار و کزدم مر ترا مونس بود
کان خیالت کیمیای مس بود

صبر شیرین از خیال خوش شدست
کان خیالات فرج پیش آمدست

آن فرج آید ز ایمان در ضمیر
ضعف ایمان ناامیدی و زحیر

صبر از ایمان بیابد سر کله
حیث لا صبر فلا ایمان له

گفت پیغامبر خداش ایمان نداد
هر که را صبری نباشد در نهاد

آن یکی در چشم تو باشد چو مار
هم وی اندر چشم آن دیگر نگار

زانک در چشمت خیال کفر اوست
وان خیال مؤمنی در چشم دوست

کاندرین یک شخص هر دو فعل هست
گاه ماهی باشد او و گاه شست

نیم او مؤمن بود نیمیش گبر
نیم او حرص‌آوری نیمیش صبر

گفت یزدانت فمنکم مؤمن
باز منکم کافر گبر کهن

همچو گاوی نیمهٔ چپش سیاه
نیمهٔ دیگر سپید همچو ماه

هر که این نیمه ببیند رد کند
هر که آن نیمه ببیند کد کند

یوسف اندر چشم اخوان چون ستور
هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور

از خیال بد مرورا زشت دید
چشم فرع و چشم اصلی ناپدید

چشم ظاهر سایهٔ آن چشم دان
هرچه آن بیند بگردد این بدان

تو مکانی اصل تو در لامکان
این دکان بر بند و بگشا آن دکان

شش جهت مگریز زیرا در جهات
ششدره‌ست و ششدره ماتست مات

م.محسن
25th November 2014, 12:19 AM
دفتر دوم


شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس

با وکیل قاضی ادراک‌مند
اهل زندان در شکایت آمدند

که سلام ما به قاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون

کندرین زندان بماند او مستمر
یاوه‌تاز و طبل‌خوارست و مضر

چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت بی صلا و بی سلام

پیش او هیچست لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوییش بس

مرد زندان را نیاید لقمه‌ای
ور به صد حیلت گشاید طعمه‌ای

در زمان پیش آید آن دوزخ گلو
حجتش این که خدا گفتا کلوا

زین چنین قحط سه‌ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاینده باد

یا ز زندان تا رود این گاومیش
یا وظیفه کن ز وقفی لقمه‌ایش

ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن المستغاث المستغاث

سوی قاضی شد وکیل با نمک
گفت با قاضی شکایت یک بیک

خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش

گشت ثابت پیش قاضی آن همه
که نمودند از شکایت آن رمه

گفت قاضی خیز ازین زندان برو
سوی خانهٔ مردریگ خویش شو

گفت خان و مان من احسان تست
همچو کافر جنتم زندان تست

گر ز زندانم برانی تو برد
خود بمیرم من ز تقصیری و کد

همچو ابلیسی که می‌گفت ای سلام
رب انظرنی الی یوم القیام

کاندرین زندان دنیا من خوشم
تا که دشمن‌زادگان را می‌کشم

هر که او را قوت ایمانی بود
وز برای زاد ره نانی بود

می‌ستانم گه به مکر و گه به ریو
تا بر آرند از پشیمانی غریو

گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان

قوت ایمانی درین زندان کمست
وانک هست از قصد این سگ در خمست

از نماز و صوم و صد بیچارگی
قوت ذوق آید برد یکبارگی

استعیذ الله من شیطانه
قد هلکنا آه من طغیانه

یک سگست و در هزاران می‌رود
هر که در وی رفت او او می‌شود

هر که سردت کرد می‌دان کو دروست
دیو پنهان گشته اندر زیر پوست

چون نیابد صورت آید در خیال
تا کشاند آن خیالت در وبال

گه خیال فرجه و گاهی دکان
گه خیال علم و گاهی خان و مان

هان بگو لا حولها اندر زمان
از زبان تنها نه بلک از عین جان

*FATIMA*
25th November 2014, 11:22 AM
دفتر دوم

تتمهٔ قصهٔ مفلس

گفت قاضی مفلسی را وا نما
گفت اینک اهل زندانت گوا

گفت ایشان متهم باشند چون
می‌گریزند از تو می‌گریند خون

وز تو می‌خواهند هم تا وارهند
زین غرض باطل گواهی می‌دهند

جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا

هر که را پرسید قاضی حال او
گفت مولا دست ازین مفلس بشو

گفت قاضی کش بگردانید فاش
گرد شهر این مفلس است و بس قلاش

کو بکو او را منادیها زنید
طبل افلاسش عیان هر جا زنید

هیچ کس نسیه بنفروشد بدو
قرض ندهد هیچ کس او را تسو

هر که دعوی آردش اینجا بفن
بیش زندانش نخواهم کرد من

پیش من افلاس او ثابت شدست
نقد و کالا نیستش چیزی بدست

آدمی در حبس دنیا زان بود
تا بود کافلاس او ثابت شود

مفلسی دیو را یزدان ما
هم منادی کرد در قرآن ما

کو دغا و مفلس است و بد سخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن

ور کنی او را بهانه آوری
مفلس است او صرفه از وی کی بری

حاضر آوردند چون فتنه فروخت
اشتر کردی که هیزم می‌فروخت

کرد بیچاره بسی فریاد کرد
هم موکل را به دانگی شاد کرد

اشترش بردند از هنگام چاشت
تا شب و افغان او سودی نداشت

بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پی اشتر دوان

سو بسو و کو بکو می‌تاختند
تا همه شهرش عیان بشناختند

پیش هر حمام و هر بازارگه
کرده مردم جمله در شکلش نگه

ده منادی‌گر بلند آوازیان
ترک و کرد و رومیان و تازیان

مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض تا ندهد کس او را یک پشیز

ظاهر و باطن ندارد حبه‌ای
مفلسی قلبی دغایی دبه‌ای

هان و هان با او حریفی کم کنید
چونک گاو آرد گره محکم کنید

ور بحکم آرید این پژمرده را
من نخواهم کرد زندان مرده را

خوش دمست او و گلویش بس فراخ
با شعار نو دثار شاخ شاخ

گر بپوشد بهر مکر آن جامه را
عاریه‌ست آن تا فریبد عامه را

حرف حکمت بر زبان ناحکیم
حله‌های عاریت دان ای سلیم

گرچه دزدی حله‌ای پوشیده است
دست تو چون گیرد آن ببریده‌دست

چون شبانه از شتر آمد به زیر
کرد گفتش منزلم دورست و دیر

بر نشستی اشترم را از پگاه
جو رها کردم کم از اخراج کاه

گفت تا اکنون چه می‌کردیم پس
هوش تو کو نیست اندر خانه کس

طبل افلاسم به چرخ سابعه
رفت و تو نشنیده‌ای بد واقعه

گوش تو پر بوده است از طمع خام
پس طمع کر می‌کند کور ای غلام

تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان
مفلسست و مفلسست این قلتبان

تا بشب گفتند و در صاحب شتر
بر نزد کو از طمع پر بود پر

هست بر سمع و بصر مهر خدا
در حجب بس صورتست و بس صدا

آنچ او خواهد رساند آن به چشم
از جمال و از کمال و از کرشم

و آنچ او خواهد رساند آن به گوش
از سماع و از بشارت وز خروش

کون پر چاره‌ست هیچت چاره نی
تا که نگشاید خدایت روزنی

گرچه تو هستی کنون غافل از آن
وقت حاجت حق کند آن را عیان

گفت پیغامبر که یزدان مجید
از پی هر درد درمان آفرید

لیک زان درمان نبینی رنگ و بو
بهر درد خویش بی فرمان او

چشم را ای چاره‌جو در لامکان
هین بنه چون چشم کشته سوی جان

این جهان از بی جهت پیدا شدست
که ز بی‌جایی جهان را جا شدست

باز گرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی

جای دخلست این عدم از وی مرم
جای خرجست این وجود بیش و کم

کارگاه صنع حق چون نیستیست
جز معطل در جهان هست کیست

یاد ده ما را سخنهای دقیق
که ترا رحم آورد آن ای رفیق

هم دعا از تو اجابت هم ز تو
ایمنی از تو مهابت هم ز تو

گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن
مصلحی تو ای تو سلطان سخن

کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بود نیلش کنی

این چنین میناگریها کار تست
این چنین اکسیرها اسرار تست

آب را و خاک را بر هم زدی
ز آب و گل نقش تن آدم زدی

نسبتش دادی و جفت و خال و عم
با هزار اندیشه و شادی و غم

باز بعضی را رهایی داده‌ای
زین غم و شادی جدایی داده‌ای

برده‌ای از خویش و پیوند و سرشت
کرده‌ای در چشم او هر خوب زشت

هر چه محسوس است او رد می‌کند
وانچ ناپیداست مسند می‌کند

عشق او پیدا و معشوقش نهان
یار بیرون فتنهٔ او در جهان

این رها کن عشقهای صورتی
نیست بر صورت نه بر روی ستی

آنچ معشوقست صورت نیست آن
خواه عشق این جهان خواه آن جهان

آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌ای
چون برون شد جان چرایش هشته‌ای

صورتش بر جاست این سیری ز چیست
عاشقا وا جو که معشوق تو کیست

آنچ محسوسست اگر معشوقه است
عاشقستی هر که او را حس هست

چون وفا آن عشق افزون می‌کند
کی وفا صورت دگرگون می‌کند

پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت

بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم
وا طلب اصلی که تابد او مقیم

ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
خویش بر صورت‌پرستان دیده بیش

پرتو عقلست آن بر حس تو
عاریت می‌دان ذهب بر مس تو

چون زراندودست خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تر پیره خر

چون فرشته بود همچون دیو شد
کان ملاحت اندرو عاریه بد

اندک اندک می‌ستانند آن جمال
اندک اندک خشک می‌گردد نهال

رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن دل منه بر استخوان

کان جمال دل جمال باقیست
دولتش از آب حیوان ساقیست

خود هم او آبست و هم ساقی و مست
هر سه یک شد چون طلسم تو شکست

آن یکی را تو ندانی از قیاس
بندگی کن ژاژ کم خا ناشناس

معنی تو صورتست و عاریت
بر مناسب شادی و بر قافیت

معنی آن باشد که بستاند ترا
بی نیاز از نقش گرداند ترا

معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشق‌تر کند

کور را قسمت خیال غم‌فزاست
بهرهٔ چشم این خیالات فناست

حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و به پالان بر زنند

چون تو بینایی پی خر رو که جست
چند پالان دوزی ای پالان‌پرست

خر چو هست آید یقین پالان ترا
کم نگردد نان چو باشد جان ترا

پشت خر دکان و مال و مکسبست
در قلبت مایهٔ صد قالبست

خر برهنه بر نشین ای بوالفضول
خر برهنه نی که راکب شد رسول

النبی قد رکب معروریا
والنبی قیل سافر ماشیا

شد خر نفس تو بر میخیش بند
چند بگریزد ز کار و بار چند

بار صبر و شکر او را بردنیست
خواه در صد سال و خواهی سی و بیست

هیچ وازر وزر غیری بر نداشت
هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت

طمع خامست آن مخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر

کان فلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم مه کار و مه دکان

کار بختست آن و آن هم نادرست
کسب باید کرد تا تن قادرست

کسب کردن گنج را مانع کیست
پا مکش از کار آن خود در پیست

تا نگردی تو گرفتار اگر
که اگر این کردمی یا آن دگر

کز اگر گفتن رسول با وفاق
منع کرد و گفت آن هست از نفاق

کان منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد

*FATIMA*
25th November 2014, 11:27 AM
دفتر دوم





مثل


آن غریبی خانه می‌جست از شتاب
دوستی بردش سوی خانهٔ خراب

گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر ترا مسکن شدی

هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجرهٔ دگر

گفت آری پهلوی یاران بهست
لیک ای جان در اگر نتوان نشست

این همه عالم طلب‌کار خوشند
وز خوش تزویر اندر آتشند

طالب زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشم عام

پرتوی بر قلب زد خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین

گر محک داری گزین کن ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو

یا محک باید میان جان خویش
ور ندانی ره مرو تنها تو پیش

بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا

بانگ می‌دارد که هان ای کاروان
سوی من آیید نک راه و نشان

نام هر یک می‌برد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان

چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
عمر ضایع راه دور و روز دیر

چون بود آن بانگ غول آخر بگو
مال خواهم جاه خواهم و آب رو

از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها

ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز

صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را باز دان از رنگ کاس

تا بود کز دیدگان هفت رنگ
دیده‌ای پیدا کند صبر و درنگ

رنگها بینی بجز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها

گوهر چه بلک دریایی شوی
آفتاب چرخ‌پیمایی شوی

کارکن در کارگه باشد نهان
تو برو در کارگه بینش عیان

کار چون بر کارکن پرده تنید
خارج آن کار نتوانیش دید

کارگه چون جای باش عاملست
آنک بیرونست از وی غافلست

پس در آ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را بهم

کارگه چون جای روشن‌دیدگیست
پس برون کارگه پوشیدگیست

رو بهستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود

لاجرم می‌خواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در

خود قضا بر سبلت آن حیله‌مند
زیر لب می‌کرد هر دم ریش‌خند

صد هزاران طفل کشت او بی‌گناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله

تا که موسی نبی ناید برون
کرد در گردن هزاران ظلم و خون

آن همه خون کرد و موسی زاده شد
وز برای قهر او آماده شد

گر بدیدی کارگاه لایزال
دست و پایش خشک گشتی ز احتیال

اندرون خانه‌اش موسی معاف
وز برون می‌کشت طفلان را گزاف

همچو صاحب‌نفس کو تن پرورد
بر دگر کس ظن حقدی می‌برد

کین عدو و آن حسود و دشمنست
خود حسود و دشمن او آن تنست

او چو فرعون و تنش موسی او
او به بیرون می‌دود که کو عدو

نفسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست می‌خاید به کین

*FATIMA*
25th November 2014, 11:32 AM
دفتر دوم


ملامت کردن مردم شخصی را کی مادرش را کشت به تهمت

آن یکی از خشم مادر را بکشت
هم به زخم خنجر و هم زخم مشت

آن یکی گفتش که از بد گوهری
یاد ناوردی تو حق مادری

هی تو مادر را چرا کشتی بگو
او چه کرد آخر بگو ای زشت‌خو

گفت کاری کرد کان عار ویست
کشتمش کان خاک ستار ویست

گفت آن کس را بکش ای محتشم
گفت پس هر روز مردی را کشم

کشتم او را رستم از خونهای خلق
نای او برم بهست از نای خلق

نفس تست آن مادر بد خاصیت
که فساد اوست در هر ناحیت

هین بکش او را که بهر آن دنی
هر دمی قصد عزیزی می‌کنی

از وی این دنیای خوش بر تست تنگ
از پی او با حق و با خلق جنگ

نفس کشتی باز رستی ز اعتذار
کس ترا دشمن نماند در دیار

گر شکال آرد کسی بر گفت ما
از برای انبیا و اولیا

کانبیا را نی که نفس کشته بود
پس چراشان دشمنان بود و حسود

گوش نه تو ای طلب‌کار صواب
بشنو این اشکال و شبهت را جواب

دشمن خود بوده‌اند آن منکران
زخم بر خود می‌زدند ایشان چنان

دشمن آن باشد که قصد جان کند
دشمن آن نبود که خود جان می‌کند

نیست خفاشک عدو آفتاب
او عدو خویش آمد در حجاب

تابش خورشید او را می‌کشد
رنج او خورشید هرگز کی کشد

دشمن آن باشد کزو آید عذاب
مانع آید لعل را از آفتاب

مانع خویشند جملهٔ کافران
از شعاع جوهر پیغامبران

کی حجاب چشم آن فردند خلق
چشم خود را کور و کژ کردند خلق

چون غلام هندوی کو کین کشد
از ستیزهٔ خواجه خود را می‌کشد

سرنگون می‌افتد از بام سرا
تا زیانی کرده باشد خواجه را

گر شود بیمار دشمن با طبیب
ور کند کودک عداوت با ادیب

در حقیقت ره‌زن جان خودند
راه عقل و جان خود را خود زدند

گازری گر خشم گیرد ز آفتاب
ماهیی گر خشم می‌گیرد ز آب

تو یکی بنگر کرا دارد زیان
عاقبت که بود سیاه‌اختر از آن

گر ترا حق آفریند زشت‌رو
هان مشو هم زشت‌رو هم زشت‌خو

ور برد کفشت مرو در سنگ‌لاخ
ور دو شاخستت مشو تو چار شاخ

تو حسودی کز فلان من کمترم
می‌فزاید کمتری در اخترم

خود حسد نقصان و عیبی دیگرست
بلک از جمله کمیها بترست

آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویش را افکند در صد ابتری

از حسد می‌خواست تا بالا بود
خود چه بالا بلک خون‌پالا بود

آن ابوجهل از محمد ننگ داشت
وز حسد خود را به بالا می‌فراشت

بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد

من ندیدم در جهان جست و جو
هیچ اهلیت به از خوی نکو

انبیا را واسطه زان کرد حق
تا پدید آید حسدها در قلق

زانک کس را از خدا عاری نبود
حاسد حق هیچ دیاری نبود

آن کسی کش مثل خود پنداشتی
زان سبب با او حسد برداشتی

چون مقرر شد بزرگی رسول
پس حسد ناید کسی را از قبول

پس بهر دوری ولیی قایمست
تا قیامت آزمایش دایمست

هر که را خوی نکو باشد برست
هر کسی کو شیشه‌دل باشد شکست

پس امام حی قایم آن ولیست
خواه از نسل عمر خواه از علیست

مهدی و هادی ویست ای راه‌جو
هم نهان و هم نشسته پیش رو

او چو نورست و خرد جبریل اوست
وان ولی کم ازو قندیل اوست

وانک زین قندیل کم مشکات ماست
نور را در مرتبه ترتیبهاست

زانک هفصد پرده دارد نور حق
پرده‌های نور دان چندین طبق

از پس هر پرده قومی را مقام
صف صف‌اند این پرده‌هاشان تا امام

اهل صف آخرین از ضعف خویش
چشمشان طاقت ندارد نور بیش

وان صف پیش از ضعیفی بصر
تاب نارد روشنایی بیشتر

روشنایی کو حیات اولست
رنج جان و فتنهٔ این احولست

احولیها اندک اندک کم شود
چون ز هفصد بگذرد او یم شود

آتشی که اصلاح آهن یا زرست
کی صلاح آبی و سیب ترست

سیب و آبی خامیی دارد خفیف
نی چو آهن تابشی خواهد لطیف

لیک آهن را لطیف آن شعله‌هاست
کو جذوب تابش آن اژدهاست

هست آن آهن فقیر سخت‌کش
زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش

حاجب آتش بود بی واسطه
در دل آتش رود بی رابطه

بی‌حجاب آب و فرزندان آب
پختگی ز آتش نیابند و خطاب

واسطه دیگی بود یا تابه‌ای
همچو پا را در روش پاتابه‌ای

یا مکانی در میان تا آن هوا
می‌شود سوزان و می‌آرد بما

پس فقیر آنست کو بی واسطه‌ست
شعله‌ها را با وجودش رابطه‌ست

پس دل عالم ویست ایرا که تن
می‌رسد از واسطهٔ این دل بفن

دل نباشد تن چه داند گفت و گو
دل نجوید تن چه داند جست و جو

پس نظرگاه شعاع آن آهنست
پس نظرگاه خدا دل نه تنست

بس مثال و شرح خواهد این کلام
لیک ترسم تا نلغزد وهم عام

تا نگردد نیکوی ما بدی
اینک گفتم هم نبد جز بی‌خودی

پای کژ را کفش کژ بهتر بود
مر گدا را دستگه بر در بود

م.محسن
27th November 2014, 12:18 AM
دفتر دوم


امتحان پادشاه به آن دو غلام کی نو خریده بود

پادشاهی دو غلام ارزان خرید
با یکی زان دو سخن گفت و شنید

یافتش زیرک‌دل و شیرین جواب
از لب شکر چه زاید شکرآب

آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پرده‌ست بر درگاه جان

چونک بادی پرده را در هم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید

کاندر آن خانه گهر یا گندمست
گنج زر یا جمله مار و کزدمست

یا درو گنجست و ماری بر کران
زانک نبود گنج زر بی پاسبان

بی تامل او سخن گفتی چنان
کز پس پانصد تامل دیگران

گفتیی در باطنش دریاستی
جمله دریا گوهر گویاستی

نور هر گوهر کزو تابان شدی
حق و باطل را ازو فرقان شدی

نور فرقان فرق کردی بهر ما
ذره ذره حق و باطل را جدا

نور گوهر نور چشم ما شدی
هم سؤال و هم جواب از ما بدی

چشم کژ کردی دو دیدی قرص ماه
چون سؤالست این نظر در اشتباه

راست گردان چشم را در ماهتاب
تا یکی بینی تو مه را نک جواب

فکرتت که کژ مبین نیکو نگر
هست هم نور و شعاع آن گهر

هر جوابی کان ز گوش آید بدل
چشم گفت از من شنو آن را بهل

گوش دلاله‌ست و چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال

در شنود گوش تبدیل صفات
در عیان دیده‌ها تبدیل ذات

ز آتش ار علمت یقین شد از سخن
پختگی جو در یقین منزل مکن

تا نسوزی نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی در آتش در نشین

گوش چون نافذ بود دیده شود
ورنه قل در گوش پیچیده شود

این سخن پایان ندارد باز گرد
تا که شه با آن غلامانش چه کرد

م.محسن
27th November 2014, 12:19 AM
دفتر دوم


براه کردن شاه یکی را از آن دو غلام و ازین دیگر پرسیدن

آن غلامک را چو دید اهل ذکا
آن دگر را کرد اشارت که بیا

کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست
جد گود فرزندکم تحقیر نیست

چون بیامد آن دوم در پیش شاه
بود او گنده‌دهان دندان سیاه

گرچه شه ناخوش شد از گفتار او
جست و جویی کرد هم ز اسرار او

گفت با این شکل و این گند دهان
دور بنشین لیک آن سوتر مران

که تو اهل نامه و رقعه بدی
نه جلیس و یار و هم‌بقعه بدی

تا علاج آن دهان تو کنیم
تو حبیب و ما طبیب پر فنیم

بهر کیکی نو گلیمی سوختن
نیست لایق از تو دیده دوختن

با همه بنشین دو سه دستان بگو
تا ببینم صورت عقلت نکو

آن ذکی را پس فرستاد او به کار
سوی حمامی که رو خود را بخار

وین دگر را گفت خه تو زیرکی
صد غلامی در حقیقت نه یکی

آن نه‌ای که خواجه‌تاش تو نمود
از تو ما را سرد می‌کرد آن حسود

گفت او دزد و کژست و کژنشین
حیز و نامرد و چنینست و چنین

گفت پیوسته بدست او راست‌گو
راست‌گویی من ندیدستم چو او

راست‌گویی در نهادش خلقتیست
هرچه گوید من نگویم آن تهیست

کژ ندانم آن نکواندیش را
متهم دارم وجود خویش را

باشد او در من ببیند عیبها
من نبینم در وجود خود شها

هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش
کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش

غافل‌اند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر

من نبینم روی خود را ای شمن
من ببینم روی تو تو روی من

آنکسی که او ببیند روی خویش
نور او از نور خلقانست بیش

گر بیمرد دید او باقی بود
زانک دیدش دید خلاقی بود

نور حسی نبود آن نوری که او
روی خود محسوس بیند پیش رو

گفت اکنون عیبهای او بگو
آنچنان که گفت او از عیب تو

تا بدانم که تو غمخوار منی
کدخدای ملکت و کار منی

گفت ای شه من بگویم عیبهاش
گرچه هست او مر مرا خوش خواجه‌تاش

عیب او مهر و وفا و مردمی
عیب او صدق و ذکا و همدمی

کمترین عیبش جوامردی و داد
آن جوامردی که جان را هم بداد

صد هزاران جان خدا کرده پدید
چه جوامردی بود کان را ندید

ور بدیدی کی بجان بخلش بدی
بهر یک جان کی چنین غمگین شدی

بر لب جو بخل آب آن را بود
کو ز جوی آب نابینا بود

گفت پیغامبر که هر که از یقین
داند او پاداش خود در یوم دین

که یکی را ده عوض می‌آیدش
هر زمان جودی دگرگون زایدش

جود جمله از عوضها دیدنست
پس عوض دیدن ضد ترسیدنست

بخل نادیدن بود اعواض را
شاد دارد دید در خواض را

پس بعالم هیچ کس نبود بخیل
زانک کس چیزی نبازد بی بدیل

پس سخا از چشم آمد نه ز دست
دید دارد کار جز بینا نرست

عیب دیگر این که خودبین نیست او
هست او در هستی خود عیب‌جو

عیب‌گوی و عیب‌جوی خود بدست
با همه نیکو و با خود بد بدست

گفت شه جلدی مکن در مدح یار
مدح خود در ضمن مدح او میار

زانک من در امتحان آرم ورا
شرمساری آیدت در ما ورا

م.محسن
27th November 2014, 12:22 AM
دفتر دوم


قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود

گفت نه والله بالله العظیم
مالک الملک و به رحمان و رحیم

آن خدایی که فرستاد انبیا
نه بحاجت بل بفضل و کبریا

آن خداوندی که از خاک ذلیل
آفرید او شهسواران جلیل

پاکشان کرد از مزاج خاکیان
بگذرانید از تک افلاکیان

بر گرفت از نار و نور صاف ساخت
وانگه او بر جملهٔ انوار تاخت

آن سنابرقی که بر ارواح تافت
تا که آدم معرفت زان نور یافت

آن کز آدم رست و دست شیث چید
پس خلیفه‌ش کرد آدم کان بدید

نوح از آن گوهر که برخوردار بود
در هوای بحر جان دربار بود

جان ابراهیم از آن انوار زفت
بی حذر در شعله‌های نار رفت

چونک اسمعیل در جویش فتاد
پیش دشنهٔ آبدارش سر نهاد

جان داوود از شعاعش گرم شد
آهن اندر دست‌بافش نرم شد

چون سلیمان بد وصالش را رضیع
دیو گشتش بنده فرمان و مطیع

در قضا یعقوب چون بنهاد سر
چشم روشن کرد از بوی پسر

یوسف مه‌رو چو دید آن آفتاب
شد چنان بیدار در تعبیر خواب

چون عصا از دست موسی آب خورد
ملکت فرعون را یک لقمه کرد

نردبانش عیسی مریم چو یافت
بر فراز گنبد چارم شتافت

چون محمد یافت آن ملک و نعیم
قرص مه را کرد او در دم دو نیم

چون ابوبکر آیت توفیق شد
با چنان شه صاحب و صدیق شد

چون عمر شیدای آن معشوق شد
حق و باطل را چو دل فاروق شد

چونک عثمان آن عیان را عین گشت
نور فایض بود و ذی النورین گشت

چون ز رویش مرتضی شد درفشان
گشت او شیر خدا در مرج جان

چون جنید از جند او دید آن مدد
خود مقاماتش فزون شد از عدد

بایزید اندر مزیدش راه دید
نام قطب العارفین از حق شنید

چونک کرخی کرخ او را شد حرس
شد خلیفهٔ عشق و ربانی نفس

پور ادهم مرکب آن سو راند شاد
گشت او سلطان سلطانان داد

وان شقیق از شق آن راه شگرف
گشت او خورشید رای و تیز طرف

صد هزاران پادشاهان نهان
سر فرازانند زان سوی جهان

نامشان از رشکحق پنهان بماند
هر گدایی نامشان را بر نخواند

حق آن نور و حق نورانیان
کاندر آن بحرند همچون ماهیان

بحر جان و جان بحر ار گویمش
نیست لایق نام نو می‌جویمش

حق آن آنی که این و آن ازوست
مغزها نسبت بدو باشند پوست

که صفات خواجه‌تاش و یار من
هست صد چندان که این گفتار من

آنچ می‌دانم ز وصف آن ندیم
باورت ناید چه گویم ای کریم

شاه گفت اکنون از آن خود بگو
چند گویی آن این و آن او

تو چه داری و چه حاصل کرده‌ای
از تک دریا چه در آورده‌ای

روز مرگ این حس تو باطل شود
نور جان داری که یار دل شود

در لحد کین چشم را خاک آگند
هست آنچ گور را روشن کند

آن زمان که دست و پایت بر درد
پر و بالت هست تا جان بر پرد

آن زمان کین جان حیوانی نماند
جان باقی بایدت بر جا نشاند

شرط من جا بالحسن نه کردنست
این حسن را سوی حضرت بردنست

جوهری داری ز انسان یا خری
این عرضها که فنا شد چون بری

این عرضهای نماز و روزه را
چونک لایبقی زمانین انتفی

نقل نتوان کرد مر اعراض را
لیک از جوهر برند امراض را

تا مبدل گشت جوهر زین عرض
چون ز پرهیزی که زایل شد مرض

گشت پرهیز عرض جوهر بجهد
شد دهان تلخ از پرهیز شهد

از زراعت خاکها شد سنبله
داروی مو کرد مو را سلسله

آن نکاح زن عرض بد شد فنا
جوهر فرزند حاصل شد ز ما

جفت کردن اسپ و اشتر را عرض
جوهر کره بزاییدن غرض

هست آن بستان نشاندن هم عرض
کشت جوهر گشت بستان نک غرض

هم عرض دان کیمیا بردن به کار
جوهری زان کیمیا گر شد بیار

صیقلی کردن عرض باشد شها
زین عرض جوهر همی‌زاید صفا

پس مگو که من عملها کرده‌ام
دخل آن اعراض را بنما مرم

این صفت کردن عرض باشد خمش
سایهٔ بز را پی قربان مکش

گفت شاها بی قنوط عقل نیست
گر تو فرمایی عرض را نقل نیست

پادشاها جز که یاس بنده نیست
گر عرض کان رفت باز آینده نیست

گر نبودی مر عرض را نقل و حشر
فعل بودی باطل و اقوال فشر

این عرضها نقل شد لونی دگر
حشر هر فانی بود کونی دگر

نقل هر چیزی بود هم لایقش
لایق گله بود هم سایقش

وقت محشر هر عرض را صورتیست
صورت هر یک عرض را نوبتیست

بنگر اندر خود نه تو بودی عرض
جنبش جفتی و جفتی با غرض

بنگر اندر خانه و کاشانه‌ها
در مهندس بود چون افسانه‌ها

آن فلان خانه که ما دیدیم خوش
بود موزون صفه و سقف و درش

از مهندس آن عرض و اندیشه‌ها
آلت آورد و ستون از بیشه‌ها

چیست اصل و مایهٔ هر پیشه‌ای
جز خیال و جز عرض و اندیشه‌ای

جمله اجزای جهان را بی غرض
در نگر حاصل نشد جز از عرض

اول فکر آخر آمد در عمل
بنیت عالم چنان دان در ازل

میوه‌ها در فکر دل اول بود
در عمل ظاهر بخر می‌شود

چون عمل کردی شجر بنشاندی
اندر آخر حرف اول خواندی

گرچه شاخ و برگ و بیخش اولست
آن همه از بهر میوه مرسلست

پس سری که مغز آن افلاک بود
اندر آخر خواجهٔ لولاک بود

نقل اعراضست این بحث و مقال
نقل اعراضست این شیر و شگال

جمله عالم خود عرض بودند تا
اندرین معنی بیامد هل اتی

این عرضها از چه زاید از صور
وین صور هم از چه زاید از فکر

این جهان یک فکرتست از عقل کل
عقل چون شاهست و صورتها رسل

عالم اول جهان امتحان
عالم ثانی جزای این و آن

چاکرت شاها جنایت می‌کند
آن عرض زنجیر و زندان می‌شود

بنده‌ات چون خدمت شایسته کرد
آن عرض نی خلعتی شد در نبرد

این عرض با جوهر آن بیضست و طیر
این از آن و آن ازین زاید بسیر

گفت شاهنشه چنین گیر المراد
این عرضهای تو یک جوهر نزاد

گفت مخفی داشتست آن را خرد
تا بود غیب این جهان نیک و بد

زانک گر پیدا شدی اشکال فکر
کافر و مؤمن نگفتی جز که ذکر

پس عیان بودی نه غیب ای شاه این
نقش دین و کفر بودی بر جبین

کی درین عالم بت و بتگر بدی
چون کسی را زهره تسخر بدی

پس قیامت بودی این دنیای ما
در قیامت کی کند جرم و خطا

گفت شه پوشید حق پاداش بد
لیک از عامه نه از خاصان خود

گر به دامی افکنم من یک امیر
از امیران خفیه دارم نه از وزیر

حق به من بنمود پس پاداش کار
وز صورهای عملها صد هزار

تو نشانی ده که من دانم تمام
ماه را بر من نمی‌پوشد غمام

گفت پس از گفت من مقصود چیست
چون تو می‌دانی که آنچ بود چیست

گفت شه حکمت در اظهار جهان
آنک دانسته برون آید عیان

آنچ می‌دانست تا پیدا نکرد
بر جهان ننهاد رنج طلق و درد

یک زمان بی کار نتوانی نشست
تا بدی یا نیکیی از تو نجست

این تقاضاهای کار از بهر آن
شد موکل تا شود سرت عیان

پس کلابهٔ تن کجا ساکن شود
چون سر رشتهٔ ضمیرش می‌کشد

تاسهٔ تو شد نشان آن کشش
بر تو بی کاری بود چون جان‌کنش

این جهان و آن جهان زاید ابد
هر سبب مادر اثر از وی ولد

چون اثر زایید آن هم شد سبب
تا بزاید او اثرهای عجب

این سببها نسل بر نسلست لیک
دیده‌ای باید منور نیک نیک

شاه با او در سخن اینجا رسید
یا بدید از وی نشانی یا ندید

گر بدید آن شاه جویا دور نیست
لیک ما را ذکر آن دستور نیست

چون ز گرمابه بیامد آن غلام
سوی خویشش خواند آن شاه و همام

گفت صحا لک نعیم دائم
بس لطیفی و ظریف و خوب‌رو

ای دریغا گر نبودی در تو آن
که همی‌گوید برای تو فلان

شاد گشتی هر که رویت دیدیی
دیدنت ملک جهان ارزیدیی

گفت رمزی زان بگو ای پادشاه
کز برای من بگفت آن دین‌تباه

گفت اول وصف دوروییت کرد
کاشکارا تو دوایی خفیه درد

خبث یارش را چو از شه گوش کرد
در زمان دریای خشمش جوش کرد

کف برآورد آن غلام و سرخ گشت
تا که موج هجو او از حد گذشت

کو ز اول دم که با من یار بود
همچو سگ در قحط بس گه‌خوار بود

چون دمادم کرد هجوش چون جرس
دست بر لب زد شهنشاهش که بس

گفت دانستم ترا از وی بدان
از تو جان گنده‌ست و از یارت دهان

پس نشین ای گنده‌جان از دور تو
تا امیر او باشد و مامور تو

در حدیث آمد که تسبیح از ریا
همچو سبزهٔ گولخن دان ای کیا

پس بدان که صورت خوب و نکو
با خصال بد نیرزد یک تسو

ور بود صورت حقیر و ناپذیر
چون بود خلقش نکو در پاش میر

صورت ظاهر فنا گردد بدان
عالم معنی بماند جاودان

چند بازی عشق با نقش سبو
بگذر از نقش سبو رو آب جو

صورتش دیدی ز معنی غافلی
از صدف دری گزین گر عاقلی

این صدفهای قوالب در جهان
گرچه جمله زنده‌اند از بحر جان

لیک اندر هر صدف نبود گهر
چشم بگشا در دل هر یک نگر

کان چه دارد وین چه دارد می‌گزین
زانک کم‌یابست آن در ثمین

گر به صورت می‌روی کوهی به شکل
در بزرگی هست صد چندان که لعل

هم به صورت دست و پا و پشم تو
هست صد چندان که نقش چشم تو

لیک پوشیده نباشد بر تو این
کز همه اعضا دو چشم آمد گزین

از یک اندیشه که آید در درون
صد جهان گردد به یک دم سرنگون

جسم سلطان گر به صورت یک بود
صد هزاران لشکرش در پی دود

باز شکل و صورت شاه صفی
هست محکوم یکی فکر خفی

خلق بی‌پایان ز یک اندیشه بین
گشته چون سیلی روانه بر زمین

هست آن اندیشه پیش خلق خرد
لیک چون سیلی جهان را خورد و برد

پس چو می‌بینی که از اندیشه‌ای
قایمست اندر جهان هر پیشه‌ای

خانه‌ها و قصرها و شهرها
کوهها و دشتها و نهرها

هم زمین و بحر و هم مهر و فلک
زنده از وی همچو کز دریا سمک

پس چرا از ابلهی پیش تو کور
تن سلیمانست و اندیشه چو مور

می‌نماید پیش چشمت که بزرگ
هست اندیشه چو موش و کوه گرگ

عالم اندر چشم تو هول و عظیم
ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم

وز جهان فکرتی ای کم ز خر
ایمن و غافل چو سنگ بی‌خبر

زانک نقشی وز خرد بی‌بهره‌ای
آدمی خو نیستی خرکره‌ای

سایه را تو شخص می‌بینی ز جهل
شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل

باش تا روزی که آن فکر و خیال
بر گشاید بی‌حجابی پر و بال

کوهها بینی شده چون پشم نرم
نیست گشته این زمین سرد و گرم

نه سما بینی نه اختر نه وجود
جز خدای واحد حی ودود

یک فسانه راست آمد یا دروغ
تا دهد مر راستیها را فروغ

م.محسن
27th November 2014, 10:56 PM
دفتر دوم


حسد کردن حشم بر غلام خاص

پادشاهی بنده‌ای را از کرم
بر گزیده بود بر جملهٔ حشم

جامگی او وظیفهٔ چل امیر
ده یک قدرش ندیدی صد وزیر

از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت

روح او با روح شه در اصل خویش

پیش ازین تن بوده هم پیوند و خویش
کار آن دارد که پیش از تن بدست

بگذر از اینها که نو حادث شدست
کار عارف‌راست کو نه احولست

چشم او بر کشتهای اولست
آنچ گندم کاشتندش و آنچ جو

چشم او آنجاست روز و شب گرو
آنچ آبستست شب جز آن نزاد

حیله‌ها و مکرها بادست باد
کی کند دل خوش به حیلتهای گش

آنک بیند حیلهٔ حق بر سرش
او درون دام و دامی می‌نهد

جان تو نی آن جهد نی این جهد
گر بروید ور بریزد صد گیاه

عاقبت بر روید آن کشتهٔ اله
کشت نو کارند بر کشت نخست

این دوم فانیست و آن اول درست
تخم اول کامل و بگزیده است

تخم ثانی فاسد و پوسیده است
افکن این تدبیر خود را پیش دوست

گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
کار آن دارد که حق افراشتست

آخر آن روید که اول کاشتست
هرچه کاری از برای او بکار

چون اسیر دوستی ای دوستدار
گرد نفس دزد و کار او مپیچ

هرچه آن نه کار حق هیچست هیچ
پیش از آنک روز دین پیدا شود

نزد مالک دزد شب رسوا شود
رخت دزدیده بتدبیر و فنش

مانده روز داوری بر گردنش
صد هزاران عقل با هم بر جهند

تا بغیر دام او دامی نهند
دام خود را سخت‌تر یابند و بس

کی نماید قوتی با باد خس
گر تو گویی فایدهٔ هستی چه بود

در سؤالت فایده هست ای عنود
گر ندارد این سؤالت فایده

چه شنویم این را عبث بی عایده
ور سالت را بسی فایده‌هاست

پس جهان بی فایده آخر چراست
ور جهان از یک جهت بی فایده‌ست

از جهتهای دگر پر عایده‌ست
فایدهٔ تو گر مرا فایده نیست

مر ترا چون فایده‌ست از وی مه‌ایست
حسن یوسف عالمی را فایده

گرچه بر اخوان عبث بد زایده
لحن داوودی چنان محبوب بود

لیک بر محروم بانگ چوب بود
آب نیل از آب حیوان بد فزون

لیک بر محروم و منکر بود خون
هست بر مؤمن شهیدی زندگی

بر منافق مردنست و ژندگی

چیست در عالم بگو یک نعمتی
که نه محرومند از وی امتی

گاو و خر را فایده چه در شکر
هست هر جان را یکی قوتی دگر

لیک گر آن قوت بر وی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست

چون کسی کو از مرض گل داشت دوست
گرچه پندارد که آن خود قوت اوست

قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است

نوش را بگذاشته سم خورده است
قوت علت را چو چربش کرده است

قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مرورا ناسزاست

لیک از علت درین افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گل

روی زرد و پای سست و دل سبک
کو غذای والسما ذات الحبک

آن غذای خاصگان دولتست
خوردن آن بی گلو و آلتست

شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش

در شهیدان یرزقون فرمود حق
آن غذا را نی دهان بد نی طبق

دل ز هر یاری غذایی می‌خورد
دل ز هر علمی صفایی می‌برد

صورت هر آدمی چون کاسه ایست
چشم از معنی او حساسه ایست

از لقای هر کسی چیزی خوری
وز قران هر قرین چیزی بری

چون ستاره با ستاره شد قرین
لایق هر دو اثر زاید یقین

چون قران مرد و زن زاید بشر
وز قران سنگ و آهن شد شرر

وز قران خاک با بارانها
میوه‌ها و سبزه و ریحانها

وز قران سبزه‌ها با آدمی
دلخوشی و بی‌غمی و خرمی

وز قران خرمی با جان ما
می‌بزاید خوبی و احسان ما

قابل خوردن شود اجسام ما
چون بر آید از تفرج کام ما

سرخ رویی از قران خون بود
خون ز خورشید خوش گلگون بود

بهترین رنگها سرخی بود
وان ز خورشیدست و از وی می‌رسد

هر زمینی کان قرین شد با زحل
شوره گشت و کشت را نبود محل

قوت اندر فعل آید ز اتفاق
چون قران دیو با اهل نفاق

این معانی راست از چرخ نهم
بی همه طاق و طرم طاق و طرم

خلق را طاق و طرم عاریتست
امر را طاق و طرم ماهیتست

از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند

بر امید عز ده‌روزهٔ خدوک
گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک

چون نمی‌آیند اینجا که منم
کاندرین عز آفتاب روشنم

مشرق خورشید برج قیرگون
آفتاب ما ز مشرقها برون

مشرق او نسبت ذرات او
نه بر آمد نه فرو شد ذات او

ما که واپس ماند ذرات وییم
در دو عالم آفتاب بی فییم

باز گرد شمس می‌گردم عجب
هم ز فر شمس باشد این سبب

شمس باشد بر سببها مطلع
هم ازو حبل سببها منقطع

صد هزاران بار ببریدم امید
از کی از شمس این شما باور کنید

تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من و یا ماهی ز آب

ور شوم نومید نومیدی من
عین صنع آفتابست ای حسن

عین صنع از نفس صانع چون برد
هیچ هست از غیر هستی چون چرد

جمله هستیها ازین روضه چرند
گر براق و تازیان ور خود خرند

وانک گردشها از آن دریا ندید
هر دم آرد رو به محرابی جدید

او ز بحر عذب آب شور خورد
تا که آب شور او را کور کرد

بحر می‌گوید به دست راست خور
ز آب من ای کور تا یابی بصر

هست دست راست اینجا ظن راست
کو بداند نیک و بد را کز کجاست

نیزه‌گردانیست ای نیزه که تو
راست می‌گردی گهی گاهی دوتو

ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم
ورنه ما آن کور را بینا کنیم

هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود
داروش کن کوری چشم حسود

توتیای کبریای تیزفعل
داروی ظلمت‌کش استیزفعل

آنک گر بر چشم اعمی بر زند
ظلمت صد ساله را زو بر کند

جمله کوران را دواکن جز حسود
کز حسودی بر تو می‌آرد جحود

مر حسودت را اگر چه آن منم
جان مده تا همچنین جان می‌کنم

آنک او باشد حسود آفتاب
وانک می‌رنجد ز بود آفتاب

اینت درد بی‌دوا کوراست آه
اینت افتاده ابد در قعر چاه

نفی خورشید ازل بایست او
کی برآید این مراد او بگو

باز آن باشد که باز آید به شاه
باز کورست آنک شد گم‌کرده راه

راه را گم کرد و در ویران فتاد
باز در ویران بر جغدان فتاد

او همه نورست از نور رضا
لیک کورش کرد سرهنگ قضا

خاک در چشمش زد و از راه برد
در میان جغد و ویرانش سپرد

بر سری جغدانش بر سر می‌زنند
پر و بال نازنینش می‌کنند

ولوله افتاد در جغدان که ها
باز آمد تا بگیرد جای ما

چون سگان کوی پر خشم و مهیب
اندر افتادند در دلق غریب

باز گوید من چه در خوردم به جغد
صد چنین ویران فدا کردم به جغد

من نخواهم بود اینجا می‌روم
سوی شاهنشاه راجع می‌شوم

خویشتن مکشید ای جغدان که من
نه مقیمم می‌روم سوی وطن

این خراب آباد در چشم شماست
ورنه ما را ساعد شه ناز جاست

جغد گفتا باز حیلت می‌کند
تا ز خان و مان شما را بر کند

خانه‌های ما بگیرد او بمکر
برکند ما را به سالوسی ز وکر

می‌نماید سیری این حیلت‌پرست
والله از جمله حریصان بترست

او خورد از حرص طین را همچو دبس
دنبه مسپارید ای یاران به خرس

لاف از شه می‌زند وز دست شه
تا برد او ما سلیمان را ز ره

خود چه جنس شاه باشد مرغکی
مشنوش گر عقل داری اندکی

جنس شاهست او و یا جنس وزیر
هیچ باشد لایق گوزینه سیر

آنچ می‌گوید ز مکر و فعل و فن
هست سلطان با حشم جویای من

اینت مالیخولیای ناپذیر
اینت لاف خام و دام گول‌گیر

هر که این باور کند از ابلهیست
مرغک لاغر چه درخورد شهیست

کمترین جغد ار زند بر مغز او
مر ورا یاری‌گری از شاه کو

گفت باز ار یک پر من بشکند
بیخ جغدستان شهنشه بر کند

جغد چه بود خود اگر بازی مرا
دل برنجاند کند با من جفا

شه کند توده به هر شیب و فراز
صد هزاران خرمن از سرهای باز

پاسبان من عنایات ویست
هر کجا که من روم شه در پیست

در دل سلطان خیال من مقیم
بی خیال من دل سلطان سقیم

چون بپراند مرا شه در روش
می‌پرم بر اوج دل چون پرتوش

همچو ماه و آفتابی می‌پرم
پرده‌های آسمانها می‌درم

روشنی عقلها از فکرتم
انفطار آسمان از فطرتم

بازم و حیران شود در من هما
جغد کی بود تا بداند سر ما

شه برای من ز زندان یاد کرد
صد هزاران بسته را آزاد کرد

یک دمم با جغدها دمساز کرد
از دم من جغدها را باز کرد

ای خنک جغدی که در پرواز من
فهم کرد از نیکبختی راز من

در من آویزید تا نازان شوید
گرچه جغدانید شهبازان شوید

آنک باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد چرا باشد غریب

هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چو نی نالد نباشد بی نوا

مالک ملک نیم من طبل‌خوار
طبل بازم می‌زند شه از کنار

طبل باز من ندای ارجعی
حق گواه من به رغم مدعی

من نیم جنس شهنشه دور ازو
لیک دارم در تجلی نور ازو

نیست جنسیت ز روی شکل و ذات
آب جنس خاک آمد در نبات

باد جنس آتش آمد در قوام
طبع را جنس آمدست آخر مدام

جنس ما چون نیست جنس شاه ما
مای ما شد بهر مای او فنا

چون فنا شد مای ما او ماند فرد
پیش پای اسپ او گردم چو گرد

خاک شد جان و نشانیهای او
هست بر خاکش نشان پای او

خاک پایش شو برای این نشان
تا شوی تاج سر گردن‌کشان

تا که نفریبد شما را شکل من
نقل من نوشید پیش از نقل من

ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر الله زد

آخر این جان با بدن پیوسته است
هیچ این جان با بدن مانند هست

تاب نور چشم با پیهست جفت
نور دل در قطرهٔ خونی نهفت

شادی اندر گرده و غم در جگر
عقل چون شمعی درون مغز سر

این تعلقها نه بی کیفست و چون
عقلها در دانش چونی زبون

جان کل با جان جزو آسیب کرد
جان ازو دری ستد در جیب کرد

همچو مریم جان از آن آسیب جیب
حامله شد از مسیح دلفریب

آن مسیحی نه که بر خشک و ترست
آن مسیحی کز مساحت برترست

پس ز جان جان چو حامل گشت جان
از چنین جانی شود حامل جهان

پس جهان زاید جهانی دیگری
این حشر را وا نماید محشری

تا قیامت گر بگویم بشمرم
من ز شرح این قیامت قاصرم

این سخنها خود بمعنی یا ربیست
حرفها دام دم شیرین‌لبیست

چون کند تقصیر پس چون تن زند
چونک لبیکش به یارب می‌رسد

هست لبیکی که نتوانی شنید
لیک سر تا پای بتوانی چشید

م.محسن
27th November 2014, 11:00 PM
دفتر دوم


کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب

بر لب جو بوده دیواری بلند
بر سر دیوار تشنهٔ دردمند

مانعش از آب آن دیوار بود
از پی آب او چو ماهی زار بود

ناگهان انداخت او خشتی در آب
بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب

چون خطاب یار شیرین لذیذ
مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ

از صفای بانگ آب آن ممتحن
گشت خشت‌انداز از آنجا خشت‌کن

آب می‌زد بانگ یعنی هی ترا
فایده چه زین زدن خشتی مرا

تشنه گفت آبا مرا دو فایده‌ست
من ازین صنعت ندارم هیچ دست

فایدهٔ اول سماع بانگ آب
کو بود مر تشنگان را چون رباب

بانگ او چون بانگ اسرافیل شد
مرده را زین زندگی تحویل شد

یا چو بانگ رعد ایام بهار
باغ می‌یابد ازو چندین نگار

یا چو بر درویش ایام زکات
یا چو بر محبوس پیغام نجات

چون دم رحمان بود کان از یمن
می‌رسد سوی محمد بی دهن

یا چو بوی احمد مرسل بود
کان به عاصی در شفاعت می‌رسد

یا چو بوی یوسف خوب لطیف
می‌زند بر جان یعقوب نحیف

فایدهٔ دیگر که هر خشتی کزین
بر کنم آیم سوی ماء معین

کز کمی خشت دیوار بلند
پست‌تر گردد بهر دفعه که کند

پستی دیوار قربی می‌شود
فصل او درمان وصلی می‌بود

سجده آمد کندن خشت لزب
موجب قربی که واسجد واقترب

تا که این دیوار عالی‌گردنست
مانع این سر فرود آوردنست

سجده نتوان کرد بر آب حیات
تا نیابم زین تن خاکی نجات

بر سر دیوار هر کو تشنه‌تر
زودتر بر می‌کند خشت و مدر

هر که عاشقتر بود بر بانگ آب
او کلوخ زفت‌تر کند از حجاب

او ز بانگ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگ بلق

ای خنک آن را که او ایام پیش
مغتنم دارد گزارد وام خویش

اندر آن ایام کش قدرت بود
صحت و زور دل و قوت بود

وان جوانی همچو باغ سبز و تر
می‌رساند بی دریغی بار و بر

چشمه‌های قوت و شهوت روان
سبز می‌گردد زمین تن بدان

خانهٔ معمور و سقفش بس بلند
معتدل ارکان و بی تخلیط و بند

پیش از آن کایام پیری در رسد
گردنت بندد به حبل من مسد

خاک شوره گردد و ریزان و سست
هرگز از شوره نبات خوش نرست

آب زور و آب شهوت منقطع
او ز خویش و دیگران نا منتفع

ابروان چون پالدم زیر آمده
چشم را نم آمده تاری شده

از تشنج رو چو پشت سوسمار
رفته نطق و طعم و دندانها ز کار

روز بیگه لاشه لنگ و ره دراز
کارگه ویران عمل رفته ز ساز

بیخهای خوی بد محکم شده
قوت بر کندن آن کم شده

م.محسن
27th November 2014, 11:02 PM
دفتر دوم


فرمودن والی آن مرد را کی این خاربن را کی نشانده‌ای بر سر راه بر کن

همچو آن شخص درشت خوش‌سخن
در میان ره نشاند او خاربن

ره گذریانش ملامت‌گر شدند
پس بگفتندش بکن این را نکند

هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی

جامه‌های خلق بدریدی ز خار
پای درویشان بخستی زار زار

چون بجد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری بر کنم روزیش من

مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد

گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما واپس مغژ

گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا

تو که می‌گویی که فردا این بدان
که بهر روزی که می‌آید زمان

آن درخت بد جوان‌تر می‌شود
وین کننده پیر و مضطر می‌شود

خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن

خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن هر روز زار و خشک تر

او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر

خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت

بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری سخت بی‌حس آمدی

گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان

غافلی باری ز زخم خود نه‌ای
تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای

یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علی‌وار این در خیبر بکن

یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را

تا که نور او کشد نار ترا
وصل او گلشن کند خار ترا

تو مثال دوزخی او مؤمنست
کشتن آتش به مؤمن ممکنست

مصطفی فرمود از گفت جحیم
کو بممن لابه‌گر گردد ز بیم

گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوز نارم را ربود

پس هلاک نار نور مؤمنست
زانک بی ضد دفع ضد لا یمکنست

نار ضد نور باشد روز عدل
کان ز قهر انگیخته شد این ز فضل

گر همی خواهی تو دفع شر نار
آب رحمت بر دل آتش گمار

چشمهٔ آن آب رحمتمؤمنست
آب حیوان روح پاک محسنست

بس گریزانست نفس تو ازو
زانک تو از آتشی او آب خو

ز آب آتش زان گریزان می‌شود
کآتشش از آب ویران می‌شود

حس و فکر تو همه از آتشست
حس شیخ و فکر او نور خوشست

آب نور او چو بر آتش چکد
چک چک از آتش بر آید برجهد

چون کند چک‌چک تو گویش مرگ و درد
تا شود این دوزخ نفس تو سرد

تا نسوزد او گلستان ترا
تا نسوزد عدل و احسان ترا

بعد از آن چیزی که کاری بر دهد
لاله و نسرین و سیسنبر دهد

باز پهنا می‌رویم از راه راست
باز گرد ای خواجه راه ما کجاست

اندر آن تقریر بودیم ای حسود
که خرت لنگست و منزل دور زود

سال بیگه گشت وقت کشت نی
جز سیه‌رویی و فعل زشت نی

کرم در بیخ درخت تن فتاد
بایدش بر کند و در آتش نهاد

هین و هین ای راه‌رو بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد

این دو روزک را که زورت هست زود
پیر افشانی بکن از راه جود

این قدر تخمی که ماندستت بباز
تا بروید زین دو دم عمر دراز

تا نمردست این چراغ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن زودتر

هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا بکلی نگذرد ایام کشت

پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست

لب ببند و کف پر زر بر گشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا

ترک شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست

این سخا شاخیست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت

عروة الوثقاست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما

تا برد شاخ سخا ای خوب‌کیش
مر ترا بالاکشان تا اصل خویش

یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبرست بر امر اله

یوسفا آمد رسن در زن دو دست
از رسن غافل مشو بیگه شدست

حمد لله کین رسن آویختند
فضل و رحمت را بهم آمیختند

تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید

این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده

خاک بر بادست و بازی می‌کند
کژنمایی پرده‌سازی می‌کند

اینک بر کارست بی‌کارست و پوست
وانک پنهانست مغز و اصل اوست

خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالی‌نژاد

چشم خاکی را به خاک افتد نظر
بادبین چشمی بود نوعی دگر

اسپ داند اسپ را کو هست یار
هم سواری داند احوال سوار

چشم حس اسپست و نور حق سوار
بی‌سواره اسپ خود ناید به کار

پس ادب کن اسپ را از خوی بد
ورنه پیش شاه باشد اسپ رد

چشم اسپ از چشم شه رهبر بود
چشم او بی‌چشم شه مضطر بود

چشم اسپان جز گیاه و جز چرا
هر کجا خوانی بگوید نی چرا

نور حق بر نور حس راکب شود
آنگهی جان سوی حق راغب شود

اسپ بی راکب چه داند رسم راه
شاه باید تا بداند شاه‌راه

سوی حسی رو که نورش راکبست
حس را آن نور نیکو صاحبست

نور حس را نور حق تزیین بود
معنی نور علی نور این بود

نور حسی می‌کشد سوی ثری
نور حقش می‌برد سوی علی

زانک محسوسات دونتر عالمیست
نور حق دریا و حس چون شب‌نمیست

لیک پیدا نیست آن راکب برو
جز به آثار و به گفتار نکو

نور حسی کو غلیظست و گران
هست پنهان در سواد دیدگان

چونک نور حس نمی‌بینی ز چشم
چون ببینی نور آن دینی ز چشم

نور حس با این غلیظی مختفیست
چون خفی نبود ضیائی کان صفیست

این جهان چون خس به دست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب

گه بلندش می‌کند گاهیش پست
گه درستش می‌کند گاهی شکست

گه یمینش می‌برد گاهی یسار
گه گلستانش کند گاهیش خار

دست پنهان و قلم بین خط‌گزار
اسپ در جولان و ناپیدا سوار

تیر پران بین و ناپیدا کمان
جانها پیدا و پنهان جان جان

تیر را مشکن که این تیر شهیست
نیست پرتاوی ز شصت آگهیست

ما رمیت اذ رمیت گفت حق
کار حق بر کارها دارد سبق

خشم خود بشکن تو مشکن تیر را
چشم خشمت خون شمارد شیر را

بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خون‌آلود از خون تو تر

آنچ پیدا عاجز و بسته و زبون
وآنچ ناپیدا چنان تند و حرون

ما شکاریم این چنین دامی کراست
گوی چوگانیم چوگانی کجاست

می‌درد می‌دوزد این خیاط کو
می‌دمد می‌سوزد این نفاط کو

ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی زاهد کند زندیق را

زانک مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام

زانک در راهست و ره‌زن بی‌حدست
آن رهد کو در امان ایزدست

آینه خالص نگشت او مخلص است
مرغ را نگرفته است او مقنص است

چونک مخلص گشت مخلص باز رست
در مقام امن رفت و برد دست

هیچ آیینه دگر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد

هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوهٔ پخته با کوره نشد

پخته گرد و از تغیر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو

چون ز خود رستی همه برهان شدی
چونک بنده نیست شد سلطان شدی

ور عیان خواهی صلاح الدین نمود
دیده‌ها را کرد بینا و گشود

فقر را از چشم و از سیمای او
دید هر چشمی که دارد نور هو

شیخ فعالست بی‌آلت چو حق
با مریدان داده بی گفتی سبق

دل به دست او چو موم نرم رام
مهر او گه ننگ سازد گاه نام

مهر مومش حاکی انگشتریست
باز آن نقش نگین حاکی کیست

حاکی اندیشهٔ آن زرگرست
سلسلهٔ هر حلقه اندر دیگرست

این صدا در کوه دلها بانگ کیست
گه پرست از بانگ این که گه تهیست

هر کجا هست او حکیمست اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد

هست که کوا مثنا می‌کند
هست که کآواز صدتا می‌کند

می‌زهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمهٔ آب زلال

چون ز که آن لطف بیرون می‌شود
آبها در چشمه‌ها خون می‌شود

زان شهنشاه همایون‌نعل بود
که سراسر طور سینا لعل بود

جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه

نه ز جان یک چشمه جوشان می‌شود
نه بدن از سبزپوشان می‌شود

نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو

کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را بکلی بر کنند

بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی

چون قیامت کوهها را برکند
بر سر ما سایه کی می‌افکند

این قیامت زان قیامت کی کمست
آن قیامت زخم و این چون مرهمست

هر که دید این مرهم از زخم ایمنست
هر بدی کین حسن دید او محسنست

ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گل‌رویی که جفتش شد خریف

نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود

هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد

در نمکلان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یکسو نهاد

صبغة الله هست خم رنگ هو
پیسها یک رنگ گردد اندرو

چون در آن خم افتد و گوییش قم
از طرب گوید منم خم لا تلم

آن منم خم خود انا الحق گفتنست
رنگ آتش دارد الا آهنست

رنگ آهن محو رنگ آتشست
ز آتشی می‌لافد و خامش وشست

چون بسرخی گشت همچون زر کان
پس انا النارست لافش بی زبان

شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم من آتشم

آتشم من گر ترا شکیست و ظن
آزمون کن دست را بر من بزن

آتشم من بر تو گر شد مشتبه
روی خود بر روی من یک‌دم بنه

آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملایک ز اجتبا

نیز مسجود کسی کو چون ملک
رسته باشد جانش از طغیان و شک

آتش چه آهن چه لب ببند
ریش تشبیه مشبه را مخند

پار در دریا منه کم‌گوی از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان

گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک می‌نشکیبم از غرقاب بحر

جان و عقل من فدای بحر باد
خونبهای عقل و جان این بحر داد

تا که پایم می‌رود رانم درو
چون نماند پا چو بطانم درو

بی‌ادب حاضر ز غایب خوشترست
حلقه گرچه کژ بود نی بر درست

ای تن‌آلوده بگرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد

پاک کو از حوض مهجور اوفتاد
او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد

پاکی این حوض بی‌پایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود

زانک دل حوضست لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد این

پاکی محدود تو خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد

آب گفت آلوده را در من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب

گفت آب این شرم بی من کی رود
بی من این آلوده زایل کی شود

ز آب هر آلوده کو پنهان شود
الحیاء یمنع الایمان بود

دل ز پایهٔ حوض تن گلناک شد
تن ز آب حوض دلها پاک شد

گرد پایهٔ حوض دل گرد ای پسر
هان ز پایهٔ حوض تن می‌کن حذر

بحر تن بر بحر دل بر هم زنان
در میانشان برزخ لا یبغیان

گر تو باشی راست ور باشی تو کژ
پیشتر می‌غژ بدو واپس مغژ

پیش شاهان گر خطر باشد بجان
لیک نشکیبند ازو با همتان

شاه چون شیرین‌تر از شکر بود
جان به شیرینی رود خوشتر بود

ای ملامت‌گر سلامت مر ترا
ای سلامت‌جو رها کن تو مرا

جان من کوره‌ست با آتش خوشست
کوره را این بس که خانهٔ آتشست

همچو کوره عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد کوره نیست

برگ بی برگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد

چون ترا غم شادی افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت

آنچ خوف دیگران آن امن تست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست

باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب

حلقه‌های سلسلهٔ تو ذو فنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون

داد هر حلقه فنونی دیگرست
پس مرا هر دم جنونی دیگرست

پس فنون باشد جنون این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل

آنچنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند

plarak12
28th November 2014, 10:11 PM
دفتر دوم


آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمة الله علیه



این چنین ذاالنون مصری را فتاد
کاندرو شور و جنونی نو بزاد

شور چندان شد که تا فوق فلک
می‌رسید از وی جگرها را نمک

هین منه تو شور خود ای شوره‌خاک
پهلوی شور خداوندان پاک

خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریشهاشان می‌ربود

چونک در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش به زندانی نهاد

نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ می‌آیند عام

دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بی‌نشان

چونک حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذاالنون در زندان بود

یکسواره می‌رود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم

در چه دریا نهان در قطره‌ای
آفتابی مخفی اندر ذره‌ای

آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را بر گشود

جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد

چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود

چون سفیهان‌راست این کار و کیا
لازم آمد یقتلون الانبیا

انبیا را گفته قومی راه گم
از سفه انا تطیرنا بکم

جهل ترسا بین امان انگیخته
زان خداوندی که گشت آویخته

چون بقول اوست مصلوب جهود
پس مرورا امن کی تاند نمود

چون دل آن شاه زیشان خون بود
عصمت و انت فیهم چون بود

زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیشتر

یوسفان از رشک زشتان مخفی‌اند
کز عدو خوبان در آتش می‌زیند

یوسفان از مکر اخوان در چهند
کز حسد یوسف به گرگان می‌دهند

از حسد بر یوسف مصری چه رفت
این حسد اندر کمین گرگیست زفت

لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم

گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت

این حسد در فعل از گرگان گذشت
رحم کرد این گرگ وز عذر لبق

آمده که انا ذهبنا نستبق
صد هزاران گرگ را این مکر نیست

عاقبت رسوا شود این گرگ بیست
زانک حشر حاسدان روز گزند

بی گمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرص خس مردارخوار

صورت خوکی بود روز شمار
زانیان را گند اندام نهان

خمرخواران را بود گند دهان
گند مخفی کان به دلها می‌رسید

گشت اندر حشر محسوس و پدید
بیشه‌ای آمد وجود آدمی

بر حذر شو زین وجود ار زان دمی

در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک

حکم آن خوراست کان غالبترست
چونک زر بیش از مس آمد آن زرست

سیرتی کان بر وجودت غالبست
هم بر آن تصویر حشرت واجبست

ساعتی گرگی در آید در بشر
ساعتی یوسف‌رخی همچون قمر

می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها
از ره پنهان صلاح و کینه‌ها

بلک خود از آدمی در گاو و خر
می‌رود دانایی و علم و هنر

اسپ سکسک می‌شود رهوار و رام
خرس بازی می‌کند بز هم سلام

رفت اندر سگ ز آدمیان هوس
تا شبان شد یا شکاری یا حرس

در سگ اصحاب خویی زان وفود
رفت تا جویای الله گشته بود

هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک گه دام و دد

زان عجب بیشه که هر شیر آگهست
تا به دام سینه‌ها پنهان رهست

دزدیی کن از درون مرجان جان
ای کم از سگ از درون عارفان

چونک دزدی باری آن در لطیف
چونک حامل می‌شوی باری شریف

plarak12
28th November 2014, 10:14 PM
دفتر دوم


فهم کردن مریدان کی ذاالنون دیوانه نشد قاصد کرده است

دوستان در قصهٔ ذاالنون شدند
سوی زندان و در آن رایی زدند

کین مگر قاصد کند یا حکمتیست
او درین دین قبله‌ای و آیتیست

دور دور از عقل چون دریای او
تا جنون باشد سفه‌فرمای او

حاش لله از کمال جاه او
کابر بیماری بپوشد ماه او

او ز شر عامه اندر خانه شد
او ز ننگ عاقلان دیوانه شد

او ز عار عقل کند تن‌پرست
قاصدا رفتست و دیوانه شدست

که ببندیدم قوی وز ساز گاو
بر سر و پشتم بزن وین را مکاو

تا ز زخم لخت یابم من حیات
چون قتیل از گاو موسی ای ثقات

تا ز زخم لخت گاوی خوش شوم
همچو کشته و گاو موسی گش شوم

زنده شد کشته ز زخم دم گاو
همچو مس از کیمیا شد زر ساو

کشته بر جست و بگفت اسرار را
وا نمود آن زمرهٔ خون‌خوار را

گفت روشن کین جماعت کشته‌اند
کین زمان در خصمیم آشفته‌اند

چونک کشته گردد این جسم گران
زنده گردد هستی اسراردان

جان او بیند بهشت و نار را
باز داند جملهٔ اسرار را

وا نماید خونیان دیو را
وا نماید دام خدعه و ریو را

گاو کشتن هست از شرط طریق
تا شود از زخم دمش جان مفیق

گاو نفس خویش را زوتر بکش
تا شود روح خفی زنده و بهش

plarak12
28th November 2014, 10:19 PM
دفتر دوم


رجوع به حکایت ذاالنون رحمة الله علیه

چون رسیدند آن نفر نزدیک او
بانگ بر زد هی کیانید اتقو

با ادب گفتند ما از دوستان
بهر پرسش آمدیم اینجا بجان

چونی ای دریای عقل ذو فنون
این چه بهتانست بر عقلت جنون

دود گلخن کی رسد در آفتاب
چون شود عنقا شکسته از غراب

وا مگیر از ما بیان کن این سخن
ما محبانیم با ما این مکن

مر محبان را نشاید دور کرد
یا بروپوش و دغل مغرور کرد

راز را اندر میان آور شها
رو مکن در ابر پنهانی مها

ما محب و صادق و دل خسته‌ایم
در دو عالم دل به تو در بسته‌ایم

فحش آغازید و دشنام از گزاف
گفت او دیوانگانه زی و قاف

بر جهید و سنگ پران کرد و چوب
جملگی بگریختند از بیم کوب

قهقهه خندید و جنبانید سر
گفت باد ریش این یاران نگر

دوستان بین کو نشان دوستان
دوستان را رنج باشد همچو جان

کی کران گیرد ز رنج دوست دوست
رنج مغز و دوستی آن را چو پوست

نی نشان دوستی شد سرخوشی
در بلا و آفت و محنت‌کشی

دوست همچون زر بلا چون آتشست
زر خالص در دل آتش خوشست

م.محسن
30th November 2014, 12:33 AM
دفتر دوم


امتحان کردن خواجهٔ لقمان زیرکی لقمان را

نی که لقمان را که بندهٔ پاک بود
روز و شب در بندگی چالاک بود

خواجه‌اش می‌داشتی در کار پیش
بهترش دیدی ز فرزندان خویش

زانک لقمان گرچه بنده‌زاد بود
خواجه بود و از هوا آزاد بود

گفت شاهی شیخ را اندر سخن
چیزی از بخشش ز من درخواست کن

گفت ای شه شرم ناید مر ترا
که چنین گویی مرا زین برتر آ

من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وآن دو بر تو حاکمانند و امیر

گفت شه آن دو چه‌اند این زلتست
گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست

شاه آن دان کو ز شاهی فارغست
بی مه و خورشید نورش بازغست

مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست
هستی او دارد که با هستی عدوست

خواجهٔ لقمان بظاهر خواجه‌وش
در حقیقت بنده لقمان خواجه‌اش

در جهان بازگونه زین بسیست
در نظرشان گوهری کم از خسیست

مر بیابان را مفازه نام شد
نام و رنگی عقلشان را دام شد

یک گره را خود معرف جامه است
در قبا گویند کو از عامه است

یک گره را ظاهر سالوس زهد
نور باید تا بود جاسوس زهد

نور باید پاک از تقلید و غول
تا شناسد مرد را بی فعل و قول

در رود در قلب او از راه عقل
نقد او بیند نباشد بند نقل

بندگان خاص علام الغیوب
در جهان جان جواسیس القلوب

در درون دل در آید چون خیال
پیش او مکشوف باشد سر حال

در تن گنجشک چیست از برگ و ساز
که شود پوشیده آن بر عقل باز

آنک واقف گشت بر اسرار هو
سر مخلوقات چه بود پیش او

آنک بر افلاک رفتارش بود
بر زمین رفتن چه دشوارش بود

در کف داود کاهن گشت موم
موم چه بود در کف او ای ظلوم

بود لقمان بنده‌شکلی خواجه‌ای
بندگی بر ظاهرش دیباجه‌ای

چون رود خواجه به جای ناشناس
در غلام خویش پوشاند لباس

او بپوشد جامه‌های آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام

در پیش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود

گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهٔ کهین

تو درشتی کن مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه

ترک خدمت خدمت تو داشتم
تا به غربت تخم حیلت کاشتم

خواجگان این بندگیها کرده‌اند
تا گمان آید که ایشان بنده‌اند

چشم‌پر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کرده‌اند آمادگی

وین غلامان هوا بر عکس آن

خویشتن بنموده خواجهٔ عقل و جان
آید از خواجه ره افکندگی

ناید از بنده به غیر بندگی
پس از آن عالم بدین عالم چنان

تعبیتها هست بر عکس این بدان
خواجهٔ لقمان ازین حال نهان

بود واقف دیده بود از وی نشان
راز می‌دانست و خوش می‌راند خر

از برای مصلحت آن راه‌بر

مر ورا آزاد کردی از نخست
لیک خشنودی لقمان را بجست

زانک لقمان را مراد این بود تا
کس نداند سر آن شیر و فتی

چه عجب گر سر ز بد پنهان کنی
این عجب که سر ز خود پنهان کنی

کار پنهان کن تو از چشمان خود
تا بود کارت سلیم از چشم بد

خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وانگه از خود بی ز خود چیزی بدزد

می‌دهند افیون به مرد زخم‌مند
تا که پیکان از تنش بیرون کنند

وقت مرگ از رنج او را می‌درند
او بدان مشغول شد جان می‌برند

چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد

پس بدان مشغول شو کان بهترست
تا ز تو چیزی برد کان کهترست

هرچه تحصیلی کنی ای معتنی
می در آید دزد از آن سو کایمنی

بار بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زند

چونک چیزی فوت خواهد شد در آب
ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب

م.محسن
30th November 2014, 12:35 AM
دفتر دوم


ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان

هر طعامی کوریدندی بوی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی

تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا تا خواجه پس‌خوردش خورد

سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی

ور بخوردی بی دل و بی اشتها
این بود پیوندی بی انتها

خربزه آورده بودند ارمغان
گفت رو فرزند لقمان را بخوان

چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین

از خوشی که خورد داد او را دوم
تا رسید آن گرچها تا هفدهم

ماند گرچی گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزه‌ست این بنگرم

او چنین خوش می‌خورد کز ذوق او
طبعها شد مشتهی و لقمه‌جو

چون بخورد از تلخیش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله هم حلق سوخت

ساعتی بی‌خود شد از تلخی آن
بعد از آن گفتش که ای جان و جهان

نوش چون کردی تو چندین زهر را
لطف چون انگاشتی این قهر را

این چه صبرست این صبوری ازچه روست
یا مگر پیش تو این جانت عدوست

چون نیاوردی به حیلت حجتی
که مرا عذریست بس کن ساعتی

گفت من از دست نعمت‌بخش تو
خورده‌ام چندان که از شرمم دوتو

شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم ای تو صاحب‌معرفت

چون همه اجزام از انعام تو
رسته‌اند و غرق دانه و دام تو

گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد

لذت دست شکربخشت بداشت
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت

از محبت تلخها شیرین شود
از محبت مسها زرین شود

از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود

از محبت مرده زنده می‌کنند
از محبت شاه بنده می‌کنند

این محبت هم نتیجهٔ دانشست
کی گزافه بر چنین تختی نشست

دانش ناقص کجا این عشق زاد
عشق زاید ناقص اما بر جماد

بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید
از صفیری بانگ محبوبی شنید

دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را

چونک ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تاویل نقصان عقول

زانک ناقص‌تن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم لایق لعن و زخم

نقص عقلست آن که بد رنجوریست
موجب لعنت سزای دوریست

زانک تکمیل خردها دور نیست
لیک تکمیل بدن مقدور نیست

کفر و فرعونی هر گبر بعید
جمله از نقصان عقل آمد پدید

بهر نقصان بدن آمد فرج
در نبی که ما علی الاعمی حرج

برق آفل باشد و بس بی وفا
آفل از باقی ندانی بی صفا

برق خندد بر کی می‌خندد بگو
بر کسی که دل نهد بر نور او

نورهای چرخ ببریده‌پیست
آن چو لا شرقی و لا غربی کیست

برق را خو یخطف الابصار دان
نور باقی را همه انصار دان

بر کف دریا فرس را راندن
نامه‌ای در نور برقی خواندن

از حریصی عاقبت نادیدنست
بر دل و بر عقل خود خندیدنست

عاقبت بینست عقل از خاصیت
نفس باشد کو نبیند عاقبت

عقل کو مغلوب نفس او نفس شد
مشتری مات زحل شد نحس شد

هم درین نحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نحست در نگر

آن نظر که بنگرد این جر و مد
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد

زان همی‌گرداندت حالی به حال
ضد به ضد پیداکنان در انتقال

تا که خوفت زاید از ذات الشمال
لذت ذات الیمین یرجی الرجال

تا دو پر باشی که مرغ یک پره
عاجز آید از پریدن ای سره

یا رها کن تا نیایم در کلام
یا بده دستور تا گویم تمام

ورنه این خواهی نه آن فرمان تراست
کس چه داند مر ترا مقصد کجاست

جان ابراهیم باید تا به نور
بیند اندر نار فردوس و قصور

پایه پایه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند در

چون خلیل از آسمان هفتمین
بگذرد که لا احب الافلین

این جهان تن غلط‌انداز شد
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد

م.محسن
30th November 2014, 12:36 AM
دفتر دوم


تتمهٔ حسد آن حشم بر آن غلام خاص

قصهٔ شاه و امیران و حسد
بر غلام خاص و سلطان خرد

دور ماند از جر جرار کلام
باز باید گشت و کرد آن را تمام

باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت

آن درختی را که تلخ و رد بود
و آن درختی که یکش هفصد بود

کی برابر دارد اندر تربیت
چون ببیندشان به چشم عاقبت

کان درختان را نهایت چیست بر
گرچه یکسانند این دم در نظر

شیخ کو ینظر بنور الله شد
از نهایت وز نخست آگاه شد

چشم آخربین ببست از بهر حق
چشم آخربین گشاد اندر سبق

آن حسودان بد درختان بوده‌اند
تلخ گوهر شوربختان بوده‌اند

از حسد جوشان و کف می‌ریختند
در نهانی مکر می‌انگیختند

تا غلام خاص را گردن زنند
بیخ او را از زمانه بر کنند

چون شود فانی چو جانش شاه بود
بیخ او در عصمت الله بود

شاه از آن اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی تن زده

در تماشای دل بدگوهران
می‌زدی خنبک بر آن کوزه‌گران

مکر می‌سازند قومی حیله‌مند
تا که شه را در فقاعی در کنند

پادشاهی بس عظیمی بی کران
در فقاعی کی بگنجد ای خران

از برای شاه دامی دوختند
آخر این تدبیر ازو آموختند

نحس شاگردی که با استاد خویش
همسری آغازد و آید به پیش

با کدام استاد استاد جهان
پیش او یکسان هویدا و نهان

چشم او ینظر بنور الله شده
پرده‌های جهل را خارق بده

از دل سوراخ چون کهنه گلیم
پرده‌ای بندد به پیش آن حکیم

پرده می‌خندد برو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی بر آن

گوید آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ نیستت با من وفا

خود مرا استا مگیر آهن‌گسل
همچو خود شاگرد گیر و کوردل

نه از منت یاریست در جان و روان
بی منت آبی نمی‌گردد روان

پس دل من کارگاه بخت تست
چه شکنی این کارگاه ای نادرست

گوییش پنهان زنم آتش‌زنه
نی به قلب از قلب باشد روزنه

آخر از روزن ببیند فکر تو
دل گواهیی دهد زین ذکر تو

گیر در رویت نمالد از کرم
هرچه گویی خندد و گوید نعم

او نمی‌خندد ز ذوق مالشت
او همی‌خندد بر آن اسگالشت

پس خداعی را خداعی شد جزا
کاسه زن کوزه بخور اینک سزا

گر بدی با تو ورا خندهٔ رضا
صد هزاران گل شکفتی مر ترا

چون دل او در رضا آرد عمل
آفتابی دان که آید در حمل

زو بخندد هم نهار و هم بهار
در هم آمیزد شکوفه و سبزه‌زار

صد هزاران بلبل و قمری نوا
افکنند اندر جهان بی‌نوا

چونک برگ روح خود زرد و سیاه
می‌ببینی چون ندانی خشم شاه

آفتاب شاه در برج عتاب
می‌کند روها سیه همچون کتاب

آن عطارد را ورقها جان ماست
آن سپیدی و آن سیه میزان ماست

باز منشوری نویسد سرخ و سبز
تا رهند ارواح از سودا و عجز

سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار
چون خط قوس و قزح در اعتبار

*FATIMA*
30th November 2014, 12:20 PM
دفتر دوم

عکس تعظیم پیغام سلیمان در دل بلقیس از صورت حقیر هدهد

رحمت صد تو بر آن بلقیس باد
که خدایش عقل صد مرده بداد

هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان

خواند او آن نکته‌های با شمول
با حقارت ننگرید اندر رسول

جسم هدهد دید و جان عنقاش دید
حس چو کفی دید و دل دریاش دید

عقل با حس زین طلسمات دو رنگ
چون محمد با ابوجهلان به جنگ

کافران دیدند احمد را بشر
چون ندیدند از وی انشق القمر

خاک زن در دیدهٔ حس‌بین خویش
دیدهٔ حس دشمن عقلست و کیش

دیدهٔ حس را خدا اعماش خواند
بت‌پرستش گفت و ضد ماش خواند

زانک او کف دید و دریا را ندید
زانک حالی دید و فردا را ندید

خواجهٔ فردا و حالی پیش او
او نمی‌بیند ز گنجی جز تسو

ذره‌ای زان آفتاب آرد پیام
آفتاب آن ذره را گردد غلام

قطره‌ای کز بحر وحدت شد سفیر
هفت بحر آن قطره را باشد اسیر

گر کف خاکی شود چالاک او
پیش خاکش سر نهد افلاک او

خاک آدم چونک شد چالاک حق
پیش خاکش سر نهند املاک حق

السماء انشقت آخر از چه بود
از یکی چشمی که خاکیی گشود

خاک از دردی نشیند زیر آب
خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب

آن لطافت پس بدان کز آب نیست
جز عطای مبدع وهاب نیست

گر کند سفلی هوا و نار را
ور ز گل او بگذراند خار را

حاکمست و یفعل الله ما یشا
کو ز عین درد انگیزد دوا

گر هوا و نار را سفلی کند
تیرگی و دردی و ثفلی کند

ور زمین و آب را علوی کند
راه گردون را به پا مطوی کند

پس یقین شد که تعز من تشا
خاکیی را گفت پرها بر گشا

آتشی را گفت رو ابلیس شو
زیر هفتم خاک با تلبیس شو

آدم خاکی برو تو بر سها
ای بلیس آتشی رو تا ثری

چار طبع و علت اولی نیم
در تصرف دایما من باقیم

کار من بی علتست و مستقیم
هست تقدیرم نه علت ای سقیم

عادت خود را بگردانم بوقت
این غبار از پیش بنشانم بوقت

بحر را گویم که هین پر نار شو
گویم آتش را که رو گلزار شو

کوه را گویم سبک شو همچو پشم
چرخ را گویم فرو در پیش چشم

گویم ای خورشید مقرون شو به ماه
هر دو را سازم چو دو ابر سیاه

چشمهٔ خورشید را سازیم خشک
چشمهٔ خون را بفن سازیم مشک

آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببنددشان اله

*FATIMA*
30th November 2014, 12:22 PM
دفتر دوم


انکار فلسفی بر قرائت ان اصبح ماکم غورا

مقریی می‌خواند از روی کتاب
ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب

آب را در غورها پنهان کنم
چشمه‌ها را خشک و خشکستان کنم

آب را در چشمه کی آرد دگر
جز من بی مثل و با فضل و خطر

فلسفی منطقی مستهان
می‌گذشت از سوی مکتب آن زمان

چونک بشنید آیت او از ناپسند
گفت آریم آب را ما با کلند

ما به زخم بیل و تیزی تبر
آب را آریم از پستی زبر

شب بخفت و دید او یک شیرمرد
زد طبانچه هر دو چشمش کور کرد

گفت زین دو چشمهٔ چشم ای شقی
با تبر نوری بر آر ار صادقی

روز بر جست و دو چشم کور دید
نور فایض از دو چشمش ناپدید

گر بنالیدی و مستغفر شدی
نور رفته از کرم ظاهر شدی

لیک استغفار هم در دست نیست
ذوق توبه نقل هر سرمست نیست

زشتی اعمال و شومی جحود
راه توبه بر دل او بسته بود

از نیاز و اعتقاد آن خلیل
گشت ممکن امر صعب و مستحیل

همچنین بر عکس آن انکار مرد
مس کند زر را و صلحی را نبرد

دل بسختی همچو روی سنگ گشت
چون شکافد توبه آن را بهر کشت

چون شعیبی کو که تا او از دعا
بهر کشتن خاک سازد کوه را

یا بدریوزه مقوقس از رسول
سنگ‌لاخی مزرعی شد با اصول

کهربای مسخ آمد این دغا
خاک قابل را کند سنگ و حصا

هر دلی را سجده هم دستور نیست
مزد رحمت قسم هر مزدور نیست

هین به پشت آن مکن جرم و گناه
که کنم توبه در آیم در پناه

می‌بباید تاب و آبی توبه را
شرط شد برق و سحابی توبه را

آتش و آبی بباید میوه را
واجب آید ابر و برق این شیوه را

تا نباشد برق دل و ابر دو چشم
کی نشیند آتش تهدید و خشم

کی بروید سبزهٔ ذوق وصال
کی بجوشد چشمه‌ها ز آب زلال

کی گلستان راز گوید با چمن
کی بنفشه عهد بندد با سمن

کی چناری کف گشاید در دعا
کی درختی سر فشاند در هوا

کی شکوفه آستین پر نثار
بر فشاندن گیرد ایام بهار

کی فروزد لاله را رخ همچو خون
کی گل از کیسه بر آرد زر برون

کی بیاید بلبل و گل بو کند
کی چو طالب فاخته کوکو کند

کی بگوید لک‌لک آن لک‌لک بجان
لک چه باشد ملک تست ای مستعان

کی نماید خاک اسرار ضمیر
کی شود بی آسمان بستان منیر

از کجا آورده‌اند آن حله‌ها
من کریم من رحیم کلها

آن لطافتها نشان شاهدیست
آن نشان پای مرد عابدیست

آن شود شاد از نشان کو دید شاه
چون ندید او را نباشد انتباه

روح آنکس کو بهنگام الست
دید رب خویش و شد بی‌خویش مست

او شناسد بوی می کو می بخورد
چون نخورد او می چه داند بوی کرد

زانک حکمت همچو ناقهٔ ضاله است
همچو دلاله شهان را داله است

تو ببینی خواب در یک خوش‌لقا
کو دهد وعده و نشانی مر ترا

که مراد تو شود و اینک نشان
که به پیش آید ترا فردا فلان

یک نشانی آن که او باشد سوار
یک نشانی که ترا گیرد کنار

یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو

یک نشانی آنک این خواب از هوس
چون شود فردا نگویی پیش کس

زان نشان هم زکریا را بگفت
که نیایی تا سه روز اصلا بگفت

تا سه شب خامش کن از نیک و بدت
این نشان باشد که یحی آیدت

دم مزن سه روز اندر گفت و گو
کین سکوتست آیت مقصود تو

هین میاور این نشان را تو بگفت
وین سخن را دار اندر دل نهفت

این نشانها گویدش همچون شکر
این چه باشد صد نشانی دگر

این نشان آن بود کان ملک و جاه
که همی‌جویی بیابی از اله

آنک می‌گریی بشبهای دراز
وانک می‌سوزی سحرگه در نیاز

آنک بی آن روز تو تاریک شد
همچو دوکی گردنت باریک شد

وآنچ دادی هرچه داری در زکات
چون زکات پاک‌بازان رختهات

رختها دادی و خواب و رنگ رو
سر فدا کردی و گشتی همچو مو

چند در آتش نشستی همچو عود
چند پیش تیغ رفتی همچو خود

زین چنین بیچارگیها صد هزار
خوی عشاقست و ناید در شمار

چونک شب این خواب دیدی روز شد
از امیدش روز تو پیروز شد

چشم گردان کرده‌ای بر چپ و راست
کان نشان و آن علامتها کجاست

بر مثال برگ می‌لرزی که وای
گر رود روز و نشان ناید بجای

می‌دوی در کوی و بازار و سرا
چون کسی کو گم کند گوساله را

خواجه خیرست این دوادو چیستت
گم شده اینجا که داری کیستت

گوییش خیرست لیکن خیر من
کس نشاید که بداند غیر من

گر بگویم نک نشانم فوت شد
چون نشان شد فوت وقت موت شد

بنگری در روی هر مرد سوار
گویدت منگر مرا دیوانه‌وار

گوییش من صاحبی گم کرده‌ام
رو به جست و جوی او آورده‌ام

دولتت پاینده بادا ای سوار
رحم کن بر عاشقان معذور دار

چون طلب کردی بجد آمد نظر
جد خطا نکند چنین آمد خبر

ناگهان آمد سواری نیکبخت
پس گرفت اندر کنارت سخت سخت

تو شدی بیهوش و افتادی بطاق
بی‌خبر گفت اینت سالوس و نفاق

او چه می‌بیند درو این شور چیست
او نداند کان نشان وصل کیست

این نشان در حق او باشد که دید
آن دگر را کی نشان آید پدید

هر زمان کز وی نشانی می‌رسید
شخص را جانی بجانی می‌رسید

ماهی بیچاره را پیش آمد آب
این نشانها تلک آیات الکتاب

پس نشانیها که اندر انبیاست
خاص آن جان را بود کو آشناست

این سخن ناقص بماند و بی‌قرار
دل ندارم بی‌دلم معذور دار

ذره‌ها را کی تواند کس شمرد
خاصه آن کو عشق از وی عقل برد

می‌شمارم برگهای باغ را
می‌شمارم بانگ کبک و زاغ را

در شمار اندر نیاید لیک من
می‌شمارم بهر رشد ممتحن

نحس کیوان یا که سعد مشتری
ناید اندر حصر گرچه بشمری

لیک هم بعضی ازین هر دو اثر
شرح باید کرد یعنی نفع و ضر

تا شود معلوم آثار قضا
شمه‌ای مر اهل سعد و نحس را

طالع آنکس که باشد مشتری
شاد گردد از نشاط و سروری

وانک را طالع زحل از هر شرور
احتیاطش لازم آید در امور

اذکروا الله شاه ما دستور داد
اندر آتش دید ما را نور داد

گفت اگرچه پاکم از ذکر شما
نیست لایق مر مرا تصویرها

لیک هرگز مست تصویر و خیال
در نیابد ذات ما را بی مثال

ذکر جسمانه خیال ناقصست
وصف شاهانه از آنها خالصست

شاه را گوید کسی جولاه نیست
این چه مدحست این مگر آگاه نیست

*FATIMA*
30th November 2014, 12:24 PM
دفتر دوم


انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات شبان

دید موسی یک شبانی را براه
کو همی‌گفت ای گزیننده اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت

جامه‌ات شویم شپشهاات کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم

دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همه بزهای من
ای بیادت هیهی و هیهای من

این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان
گفت موسی با کی است این ای فلان

گفت با آنکس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید

گفت موسی های بس مدبر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژست این چه کفرست و فشار
پنبه‌ای اندر دهان خود فشار

گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

چارق و پاتابه لایق مر تراست
آفتابی را چنینها کی رواست

گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را

آتشی گر نامدست این دود چیست
جان سیه گشته روان مردود چیست

گر همی‌دانی که یزدان داورست
ژاژ و گستاخی ترا چون باورست

دوستی بی‌خرد خود دشمنیست
حق تعالی زین چنین خدمت غنیست

با کی می‌گویی تو این با عم و خال
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال

شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست

ور برای بنده‌شست این گفت تو
آنک حق گفت او منست و من خود او

آنک گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور او تنها نشد

آنک بی یسمع و بی یبصر شده‌ست
در حق آن بنده این هم بیهده‌ست

بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند سیه دارد ورق

گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنس‌اند مرد و زن همه

قصد خون تو کند تا ممکنست
گرچه خوش‌خو و حلیم و ساکنست

فاطمه مدحست در حق زنان
مرد را گویی بود زخم سنان

دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است

لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است

هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست
هرچه مولودست او زین سوی جوست

زانک از کون و فساد است و مهین
حادثست و محدثی خواهد یقین

گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت

رضوس
1st December 2014, 09:07 PM
دفتر دوم





عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان

وحی آمد سوی موسی از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی

تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق

هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام
هر کسی را اصطلاحی داده‌ام

در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم

ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گرانجانی و چالاکی همه

من نکردم امر تا سودی کنم
بلک تا بر بندگان جودی کنم

هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح

من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان

ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را

ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود

زانک دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض جوهر غرض

چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز

آتشی از عشق در جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز

موسیا آداب‌دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند

عاشقان را هر نفس سوزیدنیست
بر ده ویران خراج و عشر نیست

گر خطا گوید ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید او را مشو

خون شهیدان را ز آب اولیترست
این خطا را صد صواب اولیترست

در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم از غواص را پاچیله نیست

تو ز سرمستان قلاوزی مجو
جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو

ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست

لعل را گر مهر نبود باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست

رضوس
1st December 2014, 09:16 PM
دفتر دوم


وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان

بعد از آن در سر موسی حق نهفت
رازهایی گفت کان ناید به گفت

بر دل موسی سخنها ریختند
دیدن و گفتن بهم آمیختند

چند بی‌خود گشت و چند آمد بخود
چند پرید از ازل سوی ابد

بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست
زانک شرح این ورای آگهیست

ور بگویم عقلها را بر کند
ور نویسم بس قلمها بشکند

چونک موسی این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید

بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرهٔ بیابان بر فشاند

گام پای مردم شوریده خود
هم ز گام دیگران پیدا بود

یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته بر وریب

گاه چون موجی بر افرازان علم
گاه چون ماهی روانه بر شکم

گاه بر خاکی نبشته حال خود
همچو رمالی که رملی بر زند

عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو

کفر تو دینست و دینت نور جان
آمنی وز تو جهانی در امان

ای معاف یفعل الله ما یشا
بی‌محابا رو زبان را بر گشا

گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام
من کنون در خون دل آغشته‌ام

من ز سدرهٔ منتهی بگذشته‌ام
صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام

تازیانه بر زدی اسپم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت

محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد

حال من اکنون برون از گفتنست
اینچ می‌گویم نه احوال منست

نقش می‌بینی که در آیینه‌ایست
نقش تست آن نقش آن آیینه نیست

دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست نه درخورد مرد

هان و هان گر حمد گویی گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس

حمد تو نسبت بدان گر بهترست
لیک آن نسبت بحق هم ابترست

چند گویی چون غطا برداشتند
کین نبودست آنک می‌پنداشتند

این قبول ذکر تو از رحمتست
چون نماز مستحاضه رخصتست

با نماز او بیالودست خون
ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون

خون پلیدست و به آبی می‌رود
لیک باطن را نجاستها بود

کان بغیر آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار

در سجودت کاش رو گردانیی
معنی سبحان ربی دانیی

کای سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدی را تو نکویی ده جزا

این زمین از حلم حق دارد اثر
تا نجاست برد و گلها داد بر

تا بپوشد او پلیدیهای ما
در عوض بر روید از وی غنچه‌ها

پس چو کافر دید کو در داد و جود
کمتر و بی‌مایه‌تر از خاک بود

از وجود او گل و میوه نرست
جز فساد جمله پاکیها نجست

گفت واپس رفته‌ام من در ذهاب
حسر تا یا لیتنی کنت تراب

کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانه‌ای می‌چیدمی

چون سفر کردم مرا راه آزمود
زین سفر کردن ره‌آوردم چه بود

زان همه میلش سوی خاکست کو
در سفر سودی نبیند پیش رو

روی واپس کردنش آن حرص و آز
روی در ره کردنش صدق و نیاز

هر گیا را کش بود میل علا
در مزیدست و حیات و در نما

چونک گردانید سر سوی زمین
در کمی و خشکی و نقص و غبین

میل روحت چون سوی بالا بود
در تزاید مرجعت آنجا بود

ور نگوساری سرت سوی زمین
آفلی حق لا یحب الافلین

رضوس
1st December 2014, 09:32 PM
دفتر دوم


پرسیدن موسی از حق سر غلبهٔ ظالمان را

گفت موسی ای کریم کارساز
ای که یکدم ذکر تو عمر دراز

نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل
چون ملایک اعتراضی کرد دل

که چه مقصودست نقشی ساختن
واندرو تخم فساد انداختن

آتش ظلم و فساد افروختن
مسجد و سجده‌کنان را سوختن

مایهٔ خونابه و زردآبه را
جوش دادن از برای لابه را

من یقین دانم که عین حکمتست
لیک مقصودم عیان و رؤیتست

آن یقین می‌گویدم خاموش کن
حرص رؤیت گویدم نه جوش کن

مر ملایک را نمودی سر خویش
کین چنین نوشی همی ارزد به نیش

عرضه کردی نور آدم را عیان
بر ملایک گشت مشکلها بیان

حشر تو گوید که سر مرگ چیست
میوه‌ها گویند سر برگ چیست

سر خون و نطفهٔ حسن آدمیست
سابق هر بیشیی آخر کمیست

لوح را اول بشوید بی وقوف
آنگهی بر وی نویسد او حروف

خون کند دل را و اشک مستهان
بر نویسد بر وی اسرار آنگهان

وقت شستن لوح را باید شناخت
که مر آن را دفتری خواهند ساخت

چون اساس خانه‌ای می‌افکنند
اولین بنیاد را بر می‌کنند

گل بر آرند اول از قعر زمین
تا بخر بر کشی ماء معین

از حجامت کودکان گریند زار
که نمی‌دانند ایشان سر کار

مرد خود زر می‌دهد حجام را
می‌نوازد نیش خون آشام را

مدود حمال زی بار گران
می‌رباید بار را از دیگران

جنگ حمالان برای بار بین
این چنین است اجتهاد کاربین

چون گرانیها اساس راحتست
تلخها هم پیشوای نعمتست

حفت الجنه بمکروهاتنا
حفت النیران من شهواتنا

تخم مایهٔ آتشت شاخ ترست
سوختهٔ آتش قرین کوثرست

هر که در زندان قرین محنتیست
آن جزای لقمه‌ای و شهوتیست

هر که در قصری قرین دولتیست
آن جزای کارزار و محنتیست

هر که را دیدی بزر و سیم فرد
دانک اندر کسب کردن صبر کرد

بی سبب بیند چو دیده شد گذار
تو که در حسی سبب را گوش دار

آنک بیرون از طبایع جان اوست
منصب خرق سببها آن اوست

بی سبب بیند نه از آب و گیا
چشم چشمهٔ معجزات انبیا

این سبب همچون طبیب است و علیل
این سبب همچون چراغست و فتیل

شب چراغت را فتیل نو بتاب
پاک دان زینها چراغ آفتاب

رو تو کهگل ساز بهر سقف خان
سقف گردون را ز کهگل پاک دان

اه که چون دلدار ما غمسوز شد
خلوت شب در گذشت و روز شد

جز بشب جلوه نباشد ماه را
جز بدرد دل مجو دلخواه را

ترک عیسی کرده خر پروده‌ای
لاجرم چون خر برون پرده‌ای

طالع عیسیست علم و معرفت
طالع خر نیست ای تو خر صفت

نالهٔ خر بشنوی رحم آیدت
پس ندانی خر خری فرمایدت

رحم بر عیسی کن و بر خر مکن
طبع را بر عقل خود سرور مکن

طبع را هل تا بگرید زار زار
تو ازو بستان و وام جان گزار

سالها خر بنده بودی بس بود
زانک خربنده ز خر واپس بود

ز اخروهن مرادش نفس تست
کو بخر باید و عقلت نخست

هم‌مزاج خر شدست این عقل پست
فکرش این که چون علف آرم به دست

آن خر عیسی مزاج دل گرفت
در مقام عاقلان منزل گرفت

زانک غالب عقل بود و خر ضعیف
از سوار زفت گردد خر نحیف

وز ضعیفی عقل تو ای خربها
این خر پژمرده گشتست اژدها

گر ز عیسی گشته‌ای رنجوردل
هم ازو صحت رسد او را مهل

چونی ای عیسی عیسی‌دم ز رنج
که نبود اندر جهان بی مار گنج

چونی ای عیسی ز دیدار جهود
چونی ای یوسف ز مکار و حسود

تو شب و روز از پی این قوم غمر
چون شب و روزی مددبخشای عمر

چونی از صفراییان بی‌هنر
چه هنر زاید ز صفرا درد سر

تو همان کن که کند خورشید شرق
ما نفاق و حیله و دزدی و زرق

تو عسل ما سرکه در دنیا و دین
دفع این صفرا بود سرکنگبین

سرکه افزودیم ما قوم زحیر
تو عسل بفزا کرم را وا مگیر

این سزید از ما چنان آمد ز ما
ریگ اندر چشم چه فزاید عمی

آن سزد از تو ایا کحل عزیز
که بیابد از تو هر ناچیز چیز

ز آتش این ظالمانت دل کباب
از تو جمله اهد قومی بد خطاب

کان عودی در تو گر آتش زنند
این جهان از عطر و ریحان آگنند

تو نه آن عودی کز آتش کم شود
تو نه آن روحی که اسیر غم شود

عود سوزد کان عود از سوز دور
باد کی حمله برد بر اصل نور

ای ز تو مر آسمانها را صفا
ای جفای تو نکوتر از وفا

زانک از عاقل جفایی گر رود
از وفای جاهلان آن به بود

گفت پیغامبر عداوت از خرد
بهتر از مهری که از جاهل رسد

م.محسن
3rd December 2014, 12:13 AM
رنجانیدن امیری خفته‌ای را کی مار در دهانش رفته بود


عاقلی بر اسپ می‌آمد سوار
در دهان خفته‌ای می‌رفت مار


آن سوار آن را بدید و می‌شتافت
تا رماند مار را فرصت نیافت


چونک از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوسی قوی بر خفته زد


برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا بزیر یک درخت


سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور ای بدرد آویخته


سیب چندان مر ورا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون می‌فتاد


بانگ می‌زد کای امیر آخر چرا
قصد من کردی تو نادیده جفا


گر تر از اصلست با جانم ستیز
تیغ زن یکبارگی خونم بریز


شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خنک آن را که روی تو ندید


بی جنایت بی گنه بی بیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم


می‌جهد خون از دهانم با سخن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن


هر زمان می‌گفت او نفرین نو
اوش می‌زد کاندرین صحرا بدو


زخم دبوس و سوار همچو باد
می‌دوید و باز در رو می‌فتاد


ممتلی و خوابناک و سست بد
پا و رویش صد هزاران زخم شد


تا شبانگه می‌کشید و می‌گشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد


زو بر آمد خورده‌ها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست ازو


چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکوکردار را


سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید آن دردها از وی برفت


گفت خود تو جبرئیل رحمتی
یا خدایی که ولی نعمتی


ای مبارک ساعتی که دیدیم
مرده بودم جان نو بخشیدیم


تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران


خر گریزد از خداوند از خری
صاحبش در پی ز نیکو گوهری


نه از پی سود و زیان می‌جویدش
لیک تا گرگش ندرد یا ددش


ای خنک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو


ای روان پاک بستوده ترا
چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا


ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم جهل من گفت آن مگیر


شمه‌ای زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی توانستمی


بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز می‌گفتی ز حال


لیک خامش کرده می‌آشوفتی
خامشانه بر سرم می‌کوفتی


شد سرم کالیوه عقل از سر بجست
خاصه این سر را که مغزش کمترست


عفو کن ای خوب‌روی خوب‌کار
آنچ گفتم از جنون اندر گذار


گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
زهرهٔ تو آب گشتی آن زمان


گر ترا من گفتمی اوصاف مار
ترس از جانت بر آوردی دمار


مصطفی فرمود اگر گویم براست
شرح آن دشمن که در جان شماست


زهره‌های پردلان هم بر درد
نی رود ره نی غم کاری خورد


نه دلش را تاب ماند در نیاز
نه تنش را قوت روزه و نماز


همچو موشی پیش گربه لا شود
همچو بره پیش گرگ از جا رود


اندرو نه حیله ماند نه روش
پس کنم ناگفته‌تان من پرورش


همچو بوبکر ربابی تن زنم
دست چون داود در آهن زنم


تا محال از دست من حالی شود
مرغ پر بر کنده را بالی شود


چون یدالله فوق ایدیهم بود
دست ما را دست خود فرمود احد


پس مرا دست دراز آمد یقین
بر گذشته ز آسمان هفتمین


دست من بنمود بر گردون هنر
مقریا بر خوان که انشق القمر


این صفت هم بهر ضعف عقلهاست
با ضعیفان شرح قدرت کی رواست


خود بدانی چون بر آری سر ز خواب
ختم شد والله اعلم بالصواب


مر ترا نه قوت خوردن بدی
نه ره و پروای قی کردن بدی


می‌شنیدم فحش و خر می‌راندم
رب یسر زیر لب می‌خواندم


از سبب گفتن مرا دستور نی
ترک تو گفتن مرا مقدور نی


هر زمان می‌گفتم از درد درون
اهد قومی انهم لا یعلمون


سجده‌ها می‌کرد آن رسته ز رنج
کای سعادت ای مرا اقبال و گنج


از خدا یابی جزاها ای شریف
قوت شکرت ندارد این ضعیف


شکر حق گوید ترا ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم و آن نوا


دشمنی عاقلان زین سان بود
زهر ایشان ابتهاج جان بود


دوستی ابله بود رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال

م.محسن
3rd December 2014, 12:18 AM
اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس


اژدهایی خرس را در می‌کشید
شیر مردی رفت و فریادش رسید


شیر مردانند در عالم مدد
آن زمان کافغان مظلومان رسد


بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق می‌دوند


آن ستونهای خللهای جهان
آن طبیبان مرضهای نهان


محض مهر و داوری و رحمتند
همچو حق بی علت و بی رشوتند


این چه یاری می‌کنی یبکارگیش
گوید از بهر غم و بیچارگیش


مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد


هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پستیست آب آنجا دود


آب رحمت بایدت رو پست شو
وانگهان خور خمر رحمت مست شو


رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مای ای پسر


چرخ را در زیر پا آر ای شجاع
بشنو از فوق فلک بانگ سماع


پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشت آید از گردون خروش


پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستان غیب


دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریح الله در آید در مشام


هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعم شکر


داروی مردی کن و عنین مپوی
تا برون آیند صد گون خوب‌روی


کندهٔ تن را ز پای جان بکن
تا کند جولان به گردت انجمن


غل بخل از دست و گردن دور کن
بخت نو در یاب در چرخ کهن


ور نمی‌توانی به کعبهٔ لطف پر
عرضه کن بیچارگی بر چاره‌گر


زاری و گریه قوی سرمایه‌ایست
رحمت کلی قوی‌تر دایه‌ایست


دایه و مادر بهانه‌جو بود
تا که کی آن طفل او گریان شود


طفل حاجات شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرش پدید


گفت ادعوا الله بی زاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش


هوی هوی باد و شیرافشان ابر
در غم ما اند یک ساعت تو صبر


فی السماء رزقکم بشنیده‌ای
اندرین پستی چه بر چفسیده‌ای


ترس و نومیدیت دان آواز غول
می‌کشد گوش تو تا قعر سفول


هر ندایی که ترا بالا کشید
آن ندا می‌دان که از بالا رسید


هر ندایی که ترا حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم درد


این بلندی نیست از روی مکان
این بلندیهاست سوی عقل و جان


هر سبب بالاتر آمد از اثر
سنگ و آهن فایق آمد بر شرر


آن فلانی فوق آن سرکش نشست
گرچه در صورت به پهلویش نشست


فوقی آنجاست از روی شرف
جای دور از صدر باشد مستخف


سنگ و آهن زین جهت که سابق است
در عمل فوقی این دو لایق است


وآن شرر از روی مقصودی خویش
ز آهن و سنگست زین رو پیش و پیش


سنگ و آهن اول و پایان شرر
لیک این هر دو تنند و جان شرر


در زمان شاخ از ثمر سابق‌ترست
در هنر از شاخ او فایق‌ترست


چونک مقصود از شجر آمد ثمر
پس ثمر اول بود و آخر شجر


خرس چون فریاد کرد از اژدها
شیرمردی کرد از چنگش جدا


حیلت و مردی به هم دادند پشت
اژدها را او بدین قوت بکشت


اژدها را هست قوت حیله نیست
نیز فوق حیلهٔ تو حیله‌ایست


حیلهٔ خود را چو دیدی باز رو
کز کجا آمد سوی آغاز رو


هر چه در پستیست آمد از علا
چشم را سوی بلندی نه هلا


روشنی بخشد نظر اندر علی
گرچه اول خیرگی آرد بلی


چشم را در روشنایی خوی کن
گر نه خفاشی نظر آن سوی کن


عاقبت‌بینی نشان نور تست
شهوت حالی حقیقت گور تست


عاقبت‌بینی که صد بازی بدید
مثل آن نبود که یک بازی شنید


زان یکی بازی چنان مغرور شد
کز تکبر ز اوستادان دور شد


سامری‌وار آن هنر در خود چو دید
او ز موسی از تکبر سر کشید


او ز موسی آن هنر آموخته
وز معلم چشم را بر دوخته


لاجرم موسی دگر بازی نمود
تا که آن بازی و جانش را ربود


ای بسا دانش که اندر سر دود
تا شود سرور بدان خود سر رود


سر نخواهی که رود تو پای باش
در پناه قطب صاحب‌رای باش


گرچه شاهی خویش فوق او مبین
گرچه شهدی جز نبات او مچین


فکر تو نقش است و فکر اوست جان
نقد تو قلبست و نقد اوست کان


او توی خود را بجو در اوی او
کو و کو گو فاخته شو سوی او


ور نخواهی خدمت ابناء جنس
در دهان اژدهایی همچو خرس


بوک استادی رهاند مر ترا
وز خطر بیرون کشاند مر ترا


زاریی می‌کن چو زورت نیست هین
چونک کوری سر مکش از راه‌بین


تو کم از خرسی نمی‌نالی ز درد
خرس رست از درد چون فریاد کرد


ای خدا این سنگ دل را موم کن
ناله‌اش را تو خوش و مرحوم کن

م.محسن
3rd December 2014, 12:20 AM
گفتن نابینای سایل کی دو کوری دارم

بود کوری کو همی‌گفت الامان
من دو کوری دارم ای اهل زمان


پس دوباره رحمتم آرید هان
چون دو کوری دارم و من در میان


گفت یک کوریت می‌بینیم ما
آن دگر کوری چه باشد وا نما


گفت زشت‌آوازم و ناخوش نوا
زشت‌آوازی و کوری شد دوتا


بانگ زشتم مایهٔ غم می‌شود
مهر خلق از بانگ من کم می‌شود


زشت آوازم بهر جا که رود
مایهٔ خشم و غم و کین می‌شود


بر دو کوری رحم را دوتا کنید
این چنین ناگنج را گنجا کنید


زشتی آواز کم شد زین گله
خلق شد بر وی برحمت یک‌دله


کرد نیکو چون بگفت او راز را
لطف آواز دلش آواز را


وانک آواز دلش هم بد بود
آن سه کوری دوری سرمد بود


لیک وهابان که بی علت دهند
بوک دستی بر سر زشتش نهند


چونک آوازش خوش و مظلوم شد
زو دل سنگین‌دلان چون موم شد


نالهٔ کافر چو زشتست و شهیق
زان نمی‌گردد اجابت را رفیق


اخسؤا بر زشت آواز آمدست
کو ز خون خلق چون سگ بود مست


چونک نالهٔ خرس رحمت‌کش بود
ناله‌ات نبود چنین ناخوش بود


دان که با یوسف تو گرگی کرده‌ای
یا ز خون بی گناهی خورده‌ای


توبه کن وز خورده استفراغ کن
ور جراحت کهنه شد رو داغ کن

plarak12
3rd December 2014, 11:47 PM
دفتر دوم


تتمهٔ حکایت خرس و آن ابله کی بر وفای او اعتماد کرده بود

خرس هم از اژدها چون وا رهید
وآن کرم زان مرد مردانه بدید

چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار
شد ملازم در پی آن بردبار

آن مسلمان سر نهاد از خستگی
خرس حارس گشت از دل‌بستگی

آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست
ای برادر مر ترا این خرس کیست

قصه وا گفت و حدیث اژدها
گفت بر خرسی منه دل ابلها

دوستی ابله بتر از دشمنیست
او بهر حیله که دانی راندنیست

گفت والله از حسودی گفت این
ورنه خرسی چه نگری این مهر بین

گفت مهر ابلهان عشوه‌ده است
این حسودی من از مهرش به است

هی بیا با من بران این خرس را
خرس را مگزین مهل هم‌جنس را

گفت رو رو کار خود کن ای حسود
گفت کارم این بد و رزقت نبود

من کم از خرسی نباشم ای شریف
ترک او کن تا منت باشم حریف

بر تو دل می‌لرزدم ز اندیشه‌ای
با چنین خرسی مرو در بیشه‌ای

این دلم هرگز نلرزید از گزاف
نور حقست این نه دعوی و نه لاف

مؤمنم ینظر بنور الله شده
هان و هان بگریز ازین آتشکده

این همه گفت و به گوشش در نرفت
بدگمانی مرد سدیست زفت

دست او بگرفت و دست از وی کشید
گفت رفتم چون نه‌ای یار رشید

گفت رو بر من تو غمخواره مباش
بوالفضولا معرفت کمتر تراش

باز گفتش من عدوی تو نیم
لطف باشد گر بیابی در پیم

گفت خوابستم مرا بگذار و رو
گفت آخر یار را منقاد شو

تا بخسپی در پناه عاقلی
در جوار دوستی صاحب‌دلی

در خیال افتاد مرد از جد او
خشمگین شد زود گردانید رو

کین مگر قصد من آمد خونیست
یا طمع دارد گدا و تونیست

یا گرو بستست با یاران بدین
که بترساند مرا زین همنشین

خود نیامد هیچ از خبث سرش
یک گمان نیک اندر خاطرش

ظن نیکش جملگی بر خرس بود
او مگر مر خرس را هم‌جنس بود

عاقلی را از سگی تهمت نهاد
خرس را دانست اهل مهر و داد

plarak12
3rd December 2014, 11:58 PM
دفتر دوم



گفتن موسی علیه السلام گوساله‌پرست را کی آن خیال‌اندیشی و حزم تو کجاست

گفت موسی با یکی مست خیال
کای بداندیش از شقاوت وز ضلال

صد گمانت بود در پیغامبریم
با چنین برهان و این خلق کریم

صد هزاران معجزه دیدی ز من
صد خیالت می‌فزود و شک و ظن

از خیال و وسوسه تنگ آمدی
طعن بر پیغامبری‌ام می‌زدی

گرد از دریا بر آوردم عیان
تا رهیدیت از شر فرعونیان

ز آسمان چل سال کاسه و خوان رسید
وز دعاام جوی از سنگی دوید

این و صد چندین و چندین گرم و سرد
از تو ای سرد آن توهم کم نکرد

بانگ زد گوساله‌ای از جادوی
سجده کردی که خدای من توی

آن توهمهات را سیلاب برد
زیرکی باردت را خواب برد

چون نبودی بد گمان در حق او
چون نهادی سر چنان ای زشت‌خو

چون خیالت نامد از تزویر او
وز فساد سحر احمق‌گیر او

سامریی خود که باشد ای سگان
که خدایی بر تراشد در جهان

چون درین تزویر او یک‌دل شدی
وز همه اشکالها عاطل شدی

گاو می‌شاید خدایی را بلاف
در رسولی‌ام تو چون کردی خلاف

پیش گاوی سجده کردی از خری
گشت عقلت صید سحر سامری

چشم دزدیدی ز نور ذوالجلال
اینت جهل وافر و عین ضلال

شه بر آن عقل و گزینش که تراست
چون تو کان جهل را کشتن سزاست

گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت
کاحمقان را این همه رغبت شکفت

زان عجب‌تر دیده‌ایت از من بسی
لیک حق را کی پذیرد هر خسی

باطلان را چه رباید باطلی
عاطلان را چه خوش آید عاطلی

زانک هر جنسی رباید جنس خود
گاو سوی شیر نر کی رو نهد

گرگ بر یوسف کجا عشق آورد
جز مگر از مکر تا او را خورد

چون ز گرگی وا رهد محرم شود
چون سگ کهف از بنی آدم شود

چون ابوبکر از محمد برد بو
گفت هذا لیس وجه کاذب

چون نبد بوجهل از اصحاب درد
دید صد شق قمر باور نکرد

دردمندی کش ز بام افتاد طشت
زو نهان کردیم حق پنهان نگشت

وانک او جاهل بد از دردش بعید
چند بنمودند و او آن را ندید

آینهٔ دل صاف باید تا درو
وا شناسی صورت زشت از نکو

plarak12
4th December 2014, 01:14 AM
دفتر دوم



ترک کردن آن مرد ناصح بعد از مبالغهٔ پند مغرور خرس را

آن مسلمان ترک ابله کرد و تفت
زیر لب لاحول گویان باز رفت

گفت چون از جد و بندم وز جدال
در دل او پیش می‌زاید خیال

پس ره پند و نصیحت بسته شد
امر اعرض عنهم پیوسته شد

چون دوایت می‌فزاید درد پس
قصه با طالب بگو بر خوان عبس

چونک اعمی طالب حق آمدست
بهر فقر او را نشاید سینه خست

تو حریصی بر رشاد مهتران
تا بیاموزند عام از سروران

احمدا دیدی که قومی از ملوک
مستمع گشتند گشتی خوش که بوک

این رئیسان یار دین گردند خوش
بر عرب اینها سرند و بر حبش

بگذرد این صیت از بصره و تبوک
زانک الناس علی دین الملوک

زین سبب تو از ضریر مهتدی
رو بگردانیدی و تنگ آمدی

کندرین فرصت کم افتد این مناخ
تو ز یارانی و وقت تو فراخ

مزدحم می‌گردیم در وقت تنگ
این نصیحت می‌کنم نه از خشم و جنگ

احمدا نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصرست و صد وزیر

یاد الناس معادن هین بیار
معدنی باشد فزون از صد هزار

معدن لعل و عقیق مکتنس
بهترست از صد هزاران کان مس

احمدا اینجا ندارد مال سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود

اعمیی روشن‌دل آمد در مبند
پند او را ده که حق اوست پند

گر دو سه ابله ترا منکر شدند
تلخ کی گردی چو هستی کان قند

گر دو سه ابله ترا تهمت نهد
حق برای تو گواهی می‌دهد

گفت از اقرار عالم فارغم
آنک حق باشد گواه او را چه غم

گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست
آن دلیل آمد که آن خورشید نیست

نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل

گر گلابی را جعل راغب شود
آن دلیل ناگلابی می‌کند

گر شود قلبی خریدار محک
در محکی‌اش در آید نقص و شک

دزد شب خواهد نه روز این را بدان
شب نیم روزم که تابم در جهان

فارقم فاروقم و غلبیروار
تا که که از من نمی‌یابد گذار

آرد را پیدا کنم من از سبوس
تا نمایم کین نقوشست آن نفوس

من چو میزان خدایم در جهان
وا نمایم هر سبک را از گران

گاو را داند خدا گوساله‌ای
خر خریداری و در خور کاله‌ای

من نه گاوم تا که گوسالم خرد
من نه خارم که اشتری از من چرد

او گمان دارد که با من جور کرد
بلک از آیینهٔ من روفت گرد

م.محسن
5th December 2014, 12:17 AM
دفتر دوم


تملق کردن دیوانه جالینوس را و ترسیدن جالینوس

گفت جالینوس با اصحاب خود
مر مرا تا آن فلان دارو دهد

پس بدو گفت آن یکی ای ذو فنون
این دوا خواهند از بهر جنون

دور از عقل تو این دیگر مگو
گفت در من کرد یک دیوانه رو

ساعتی در روی من خوش بنگرید
چشمکم زد آستین من درید

گرنه جنسیت بدی در من ازو
کی رخ آوردی به من آن زشت‌رو

گر ندیدی جنس خود کی آمدی
کی بغیر جنس خود را بر زدی

چون دو کس بر هم زند بی‌هیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک

کی پرد مرغی مگر با جنس خود
صحبت ناجنس گورست و لحد

م.محسن
5th December 2014, 12:20 AM
دفتر دوم


سبب پریدن و چرخیدن مرغی با مرغی کی جنس او نبود

آن حکیمی گفت دیدم هم تکی
در بیابان زاغ را با لکلکی

در عجب ماندم بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان

چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ

خاصه شه‌بازی که او عرشی بود
با یکی جغدی که او فرشی بود

آن یکی خورشید علیین بود
وین دگر خفاش کز سجین بود

آن یکی نوری ز هر عیبی بری
وین یکی کوری گدای هر دری

آن یکی ماهی که بر پروین زند
وین یکی کرمی که در سرگین زید

آن یکی یوسف‌رخی عیسی‌نفس
وین یکی گرگی و یا خر با جرس

آن یکی پران شده در لامکان
وین یکی در کاهدان همچون سگان

با زبان معنوی گل با جعل
این همی‌گوید که ای گنده‌بغل

گر گریزانی ز گلشن بی گمان
هست آن نفرت کمال گلستان

غیرت من بر سر تو دورباش
می‌زند کای خس ازینجا دور باش

ور بیامیزی تو با من ای دنی
این گمان آید که از کان منی

بلبلان را جای می‌زیبد چمن
مر جعل را در چمین خوشتر وطن

حق مرا چون از پلیدی پاک داشت
چون سزد بر من پلیدی را گماشت

یک رگم زیشان بد و آن را برید
در من آن بدرگ کجا خواهد رسید

یک نشان آدم آن بود از ازل
که ملایک سر نهندش از محل

یک نشان دیگر آنک آن بلیس
ننهدش سر که منم شاه و رئیس

پس اگر ابلیس هم ساجد شدی
او نبودی آدم او غیری بدی

هم سجود هر ملک میزان اوست
هم جحود آن عدو برهان اوست

هم گواه اوست اقرار ملک
هم گواه اوست کفران سگک

م.محسن
5th December 2014, 12:22 AM
دفتر دوم


تتمهٔ اعتماد آن مغرور بر تملق خرس

شخص خفت و خرس می‌راندش مگس
وز ستیز آمد مگس زو باز پس

چند بارش راند از روی جوان
آن مگس زو باز می‌آمد دوان

خشمگین شد با مگس خرس و برفت
بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت

سنگ آورد و مگس را دید باز
بر رخ خفته گرفته جای و ساز

بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد
بر مگس تا آن مگس وا پس خزد

سنگ روی خفته را خشخاش کرد
این مثل بر جمله عالم فاش کرد

مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهرست و مهر اوست کین

عهد او سستست و ویران و ضعیف
گفت او زفت و وفای او نحیف

گر خورد سوگند هم باور مکن
بشکند سوگند مرد کژسخن

چونک بی‌سوگند گفتش بد دروغ
تو میفت از مکر و سوگندش بدوغ

نفس او میرست و عقل او اسیر
صد هزاران مصحفش خود خورده گیر

چونک بی سوگند پیمان بشکند
گر خورد سوگند هم آن بشکند

زانک نفس آشفته‌تر گردد از آن
که کنی بندش به سوگند گران

چون اسیری بند بر حاکم نهد
حاکم آن را بر درد بیرون جهد

بر سرش کوبد ز خشم آن بند را
می‌زند بر روی او سوگند را

تو ز اوفوا بالعقودش دست شو
احفظوا ایمانکم با او مگو

وانک حق را ساخت در پیمان سند
تن کند چون تار و گرد او تند

*FATIMA*
5th December 2014, 05:08 PM
دفتر دوم

رفتن مصطفی علیه السلام به عیادت صحابی و بیان فایدهٔ عیادت

از صحابه خواجه‌ای بیمار شد
واندر آن بیماریش چون تار شد

مصطفی آمد عیادت سوی او
چون همه لطف و کرم بد خوی او

در عیادت رفتن تو فایده‌ست
فایدهٔ آن باز با تو عایده‌ست

فایدهٔ اول که آن شخص علیل
بوک قطبی باشد و شاه جلیل

چون دو چشم دل نداری ای عنود
که نمی‌دانی تو هیزم را ز عود

چونک گنجی هست در عالم مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج

قصد هر درویش می‌کن از گزاف
چون نشان یابی بجد می‌کن طواف

چون ترا آن چشم باطن‌بین نبود
گنج می‌پندار اندر هر وجود

ور نباشد قطب یار ره بود
شه نباشد فارس اسپه بود

پس صلهٔ یاران ره لازم شمار
هر که باشد گر پیاده گر سوار

ور عدو باشد همین احسان نکوست
که باحسان بس عدو گشتست دوست

ور نگردد دوست کینش کم شود
زانک احسان کینه را مرهم شود

بس فواید هست غیر این ولیک
از درازی خایفم ای یار نیک

حاصل این آمد که یار جمع باش
همچو بتگر از حجر یاری تراش

زانک انبوهی و جمع کاروان
ره‌زنان را بشکند پشت و سنان

*FATIMA*
5th December 2014, 05:10 PM
دفتر دوم


وحی کردن حق تعالی به موسی علیه السلام کی چرا به عیادت من نیامدی

آمد از حق سوی موسی این عتاب
کای طلوع ماه دیده تو ز جیب

مشرقت کردم ز نور ایزدی
من حقم رنجور گشتم نامدی

گفت سبحانا تو پاکی از زیان
این چه رمزست این بکن یا رب بیان

باز فرمودش که در رنجوریم
چون نپرسیدی تو از روی کرم

گفت یا رب نیست نقصانی ترا
عقل گم شد این سخن را برگشا

گفت آری بندهٔ خاص گزین
کشت رنجور او منم نیکو ببین

هست معذوریش معذوری من
هست رنجوریش رنجوری من

هر که خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا

از حضور اولیا گر بسکلی
تو هلاکی زانک جزوی بی کلی

هر که را دیو از کریمان وا برد
بی کسش یابد سرش را او خورد

یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر دیوست بشنو و نیکو بدان

*FATIMA*
5th December 2014, 05:11 PM
دفتر دوم


تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر

باغبانی چون نظر در باغ کرد
دید چون دزدان بباغ خود سه مرد

یک فقیه و یک شریف و صوفیی
هر یکی شوخی بدی لا یوفیی

گفت با اینها مرا صد حجتست
لیک جمع‌اند و جماعت قوتست

بر نیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرمشان نخست از همدگر

هر یکی را من به سویی افکنم
چونک تنها شد سبیلش بر کنم

حیله کرد و کرد صوفی را به راه
تا کند یارانش را با او تباه

گفت صوفی را برو سوی وثاق
یک گلیم آور برای این رفاق

رفت صوفی گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی وین شریف نامدار

ما به فتوی تو نانی می‌خوریم
ما به پر دانش تو می‌پریم

وین دگر شه‌زاده و سلطان ماست
سیدست از خاندان مصطفاست

کیست آن صوفی شکم‌خوار خسیس
تا بود با چون شما شاهان جلیس

چون بباید مر ورا پنبه کنید
هفته‌ای بر باغ و راغ من زنید

باغ چه بود جان من آن شماست
ای شما بوده مرا چون چشم راست

وسوسه کرد و مریشان را فریفت
آه کز یاران نمی‌باید شکیفت

چون بره کردند صوفی را و رفت
خصم شد اندر پیش با چوب زفت

گفت ای سگ صوفیی باشد که تیز
اندر آیی باغ ما تو از ستیز

این جنیدت ره نمود و بایزید
از کدامین شیخ و پیرت این رسید

کوفت صوفی را چو تنها یافتش
نیم کشتش کرد و سر بشکافتش

گفت صوفی آن من بگذشت لیک
ای رفیقان پاس خود دارید نیک

مر مرا اغیار دانستید هان
نیستم اغیارتر زین قلتبان

اینچ من خوردم شما را خوردنیست
وین چنین شربت جزای هر دنیست

این جهان کوهست و گفت و گوی تو
از صدا هم باز آید سوی تو

چون ز صوفی گشت فارغ باغبان
یک بهانه کرد زان پس جنس آن

کای شریف من برو سوی وثاق
که ز بهر چاشت پختم من رقاق

بر در خانه بگو قیماز را
تا بیارد آن رقاق و قاز را

چون بره کردش بگفت ای تیزبین
تو فقیهی ظاهرست این و یقین

او شریفی می‌کند دعوی سرد
مادر او را که داند تا کی کرد

بر زن و بر فعل زن دل می‌نهید
عقل ناقص وانگهانی اعتماد

خویشتن را بر علی و بر نبی
بسته است اندر زمانه بس غبی

هر که باشد از زنا و زانیان
این برد ظن در حق ربانیان

هر که بر گردد سرش از چرخها
همچو خود گردنده بیند خانه را

آنچ گفت آن باغبان بوالفضول
حال او بد دور از اولاد رسول

گر نبودی او نتیجهٔ مرتدان
کی چنین گفتی برای خاندان

خواند افسونها شنید آن را فقیه
در پیش رفت آن ستمکار سفیه

گفت ای خر اندرین باغت کی خواند
دزدی از پیغامبرت میراث ماند

شیر را بچه همی‌ماند بدو
تو به پیغامبر بچه مانی بگو

با شریف آن کرد مرد ملتجی
که کند با آل یاسین خارجی

تا چه کین دارند دایم دیو و غول
چون یزید و شمر با آل رسول

شد شریف از زخم آن ظالم خراب
با فقیه او گفت ما جستیم از آب

پای دار اکنون که ماندی فرد و کم
چون دهل شو زخم می‌خور در شکم

گر شریف و لایق و همدم نیم
از چنین ظالم ترا من کم نیم

مر مرا دادی بدین صاحب غرض
احمقی کردی ترا بئس العوض

شد ازو فارغ بیامد کای فقیه
چه فقیهی ای تو ننگ هر سفیه

فتوی‌ات اینست ای ببریده‌دست
کاندر آیی و نگویی امر هست

این چنین رخصت بخواندی در وسیط
یا بدست این مساله اندر محیط

گفت حقستت بزن دستت رسید
این سزای آنک از یاران برید

م.محسن
6th December 2014, 11:31 PM
دفتر دوم


رجعت به قصهٔ مریض و عیادت پیغامبر علیه السلام

این عیادت از برای این صله‌ست
وین صله از صد محبت حامله‌ست

در عیادت شد رسول بی ندید
آن صحابی را بحال نزع دید

چون شوی دور از حضور اولیا
در حقیقت گشته‌ای دور از خدا

چون نتیجهٔ هجر همراهان غمست
کی فراق روی شاهان زان کمست

سایهٔ شاهان طلب هر دم شتاب
تا شوی زان سایه بهتر ز آفتاب

گر سفر داری بدین نیت برو
ور حضر باشد ازین غافل مشو

م.محسن
6th December 2014, 11:33 PM
دفتر دوم


گفتن شیخ ابویزید را کی کعبه منم گرد من طوافی می‌کن

سوی مکه شیخ امت بایزید
از برای حج و عمره می‌دوید

او به هر شهری که رفتی از نخست
مر عزیزان را بکردی بازجست

گرد می‌گشتی که اندر شهر کیست
کو بر ارکان بصیرت متکیست

گفت حق اندر سفر هر جا روی
باید اول طالب مردی شوی

قصد گنجی کن که این سود و زیان
در تبع آید تو آن را فرع دان

هر که کارد قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تبع می‌آیدش

که بکاری بر نیاید گندمی
مردمی جو مردمی جو مردمی

قصد کعبه کن چو وقت حج بود
چونک رفتی مکه هم دیده شود

قصد در معراج دید دوست بود
درتبع عرش و ملایک هم نمود

م.محسن
6th December 2014, 11:35 PM
دفتر دوم


حکایت

خانه‌ای نو ساخت روزی نو مرید
پیر آمد خانهٔ او را بدید

گفت شیخ آن نو مرید خویش را
امتحان کرد آن نکو اندیش را

روزن از بهر چه کردی ای رفیق
گفت تا نور اندر آید زین طریق

گفت آن فرعست این باید نیاز
تا ازین ره بشنوی بانگ نماز

بایزید اندر سفر جستی بسی
تا بیابد خضر وقت خود کسی

دید پیری با قدی همچون هلال
دید در وی فر و گفتار رجال

دیده نابینا و دل چون آفتاب
همچو پیلی دیده هندستان به خواب

چشم بسته خفته بیند صد طرب
چون گشاید آن نبیند ای عجب

بس عجب در خواب روشن می‌شود
دل درون خواب روزن می‌شود

آنک بیدارست و بیند خواب خوش
عارفست او خاک او در دیده‌کش

پیش او بنشست و می‌پرسید حال
یافتش درویش و هم صاحب‌عیال

گفت عزم تو کجا ای بایزید
رخت غربت را کجا خواهی کشید

گفت قصد کعبه دارم از پگه
گفت هین با خود چه داری زاد ره

گفت دارم از درم نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشهٔ ردیست

گفت طوفی کن بگردم هفت بار
وین نکوتر از طواف حج شمار

و آن درمها پیش من نه ای جواد
دان که حج کردی و حاصل شد مراد

عمره کردی عمر باقی یافتی
صاف گشتی بر صفا بشتافتی

حق آن حقی که جانت دیده است
که مرا بر بیت خود بگزیده است

کعبه هرچندی که خانهٔ بر اوست
خلقت من نیز خانهٔ سر اوست

تا بکرد آن خانه را در وی نرفت
واندرین خانه بجز آن حی نرفت

چون مرا دیدی خدا را دیده‌ای
گرد کعبهٔ صدق بر گردیده‌ای

خدمت من طاعت و حمد خداست
تا نپنداری که حق از من جداست

چشم نیکو باز کن در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر

بایزید آن نکته‌ها را هوش داشت
همچو زرین حلقه‌اش در گوش داشت

آمد از وی بایزید اندر مزید
منتهی در منتها آخر رسید

setayesh shb
7th December 2014, 02:12 PM
دفتر دوم


دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا

چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار غار را

زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید

گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد

تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بی حاشیت

ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب

نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوریی داد و سقم

درد پشتم داد هم تا من ز خواب
بر جهم هر نیمشب لا بد شتاب

تا نخسپم جمله شب چون گاومیش
دردها بخشید حق از لطف خویش

زین شکست آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد

رنج گنج آمد که رحمتها دروست
مغز تازه شد چو بخراشید پوست

ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد

چشمهٔ حیوان و جام مستی است
کان بلندیها همه در پستی است

آن بهاران مضمرست اندر خزان
در بهارست آن خزان مگریز از آن

همره غم باش و با وحشت بساز
می‌طلب در مرگ خود عمر دراز

آنچ گوید نفس تو کاینجا بدست
مشنوش چون کار او ضد آمدست

تو خلافش کن که از پیغامبران
این چنین آمد وصیت در جهان

مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود

حیله‌ها کردند بسیار انبیا
تا که گردان شد برین سنگ آسیا

نفس می‌خواهد که تا ویران کند
خلق را گمراه و سرگردان کند

گفت امت مشورت با کی کنیم
انبیا گفتند با عقل امام

گفت گر کودک در آید یا زنی
کو ندارد عقل و رای روشنی

گفت با او مشورت کن وانچ گفت
تو خلاف آن کن و در راه افت

نفس خود را زن شناس از زن بتر
زانک زن جزویست نفست کل شر

مشورت با نفس خود گر می‌کنی
هرچه گوید کن خلاف آن دنی

گر نماز و روزه می‌فرمایدت
نفس مکارست مکری زایدت

مشورت با نفس خویش اندر فعال
هرچه گوید عکس آن باشد کمال

برنیایی با وی و استیز او
رو بر یاری بگیر آمیز او

عقل قوت گیرد از عقل دگر
نیشکر کامل شود از نیشکر

من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییزها

وعده‌ها بدهد ترا تازه به دست
که هزاران بار آنها را شکست

عمر اگر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانهٔ نو نهد

گرم گوید وعده‌های سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را

ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
که نروید بی تو از شوره گیا

از فلک آویخته شد پرده‌ای
از پی نفرین دل آزرده‌ای

این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیجست گیج

اژدها گشتست آن مار سیاه
آنک کرمی بود افتاده به راه

اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا ای جان موسی مست تو

حکم خذها لا تخف دادت خدا
تا به دستت اژدها گردد عصا

هین ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بگشا ز شبهای سیاه

دوزخی افروخت بر وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون

بحر مکارست بنموده کفی
دوزخست از مکر بنموده تفی

زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش جنبد خشم تو

همچنانک لشکر انبوه بود
مر پیمبر را به چشم اندک نمود

تا بریشان زد پیمبر بی خطر
ور فزون دیدی از آن کردی حذر

آن عنایت بود و اهل آن بدی
احمدا ورنه تو بد دل می‌شدی

کم نمود او را و اصحاب ورا
آن جهاد ظاهر و باطن خدا

تا میسر کرد یسری را برو
تا ز عسری او بگردانید رو

کم نمودن مر ورا پیروز بود
که حقش یار و طریق‌آموز بود

آنک حق پشتش نباشد از ظفر
وای اگر گربه‌ش نماید شیر نر

وای اگر صد را یکی بیند ز دور
تا به چالش اندر آید از غرور

زان نماید ذوالفقاری حربه‌ای
زان نماید شیر نر چون گربه‌ای

تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
واندر آردشان بدین حیلت به چنگ

تا به پای خویش باشند آمده
آن فلیوان جانب آتشکده

کاه برگی می‌نماید تا تو زود
پف کنی کو را برانی از وجود

هین که آن که کوهها بر کنده است
زو جهان گریان و او در خنده است

می‌نماید تا بکعب این آب جو
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او

می‌نماید موج خونش تل مشک
می‌نماید قعر دریا خاک خشک

خشک دید آن بحر را فرعون کور
تا درو راند از سر مردی و زور

چون در آید در تک دریا بود
دیدهٔ فرعون کی بینا بود

دیده بینا از لقای حق شود
حق کجا همراز هر احمق شود

قند بیند خود شود زهر قتول
راه بیند خود بود آن بانگ غول

ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز می‌گردی بده آخر زمان

خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلوده‌ای در فصد ما

ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم

حق آنک چرخهٔ چرخ ترا
کرد گردان بر فراز این سرا

که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش از آن که بیخ ما را بر کنی

حق آنک دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست

حق آن شه که ترا صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید

آنچنان معمور و باقی داشتت
تا که دهری از ازل پنداشتت

شکر دانستیم آغاز ترا
انبیا گفتند آن راز ترا

آدمی داند که خانه حادثست
عنکبوتی نه که در وی عابشست

پشه کی داند که این باغ از کیست
کو بهاران زاد و مرگش در دیست

کرم کاندر چوب زاید سست‌حال
کی بداند چوب را وقت نهال

ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد کرم باشد صورتش

عقل خود را می‌نماید رنگها
چون پری دورست از آن فرسنگها

از ملک بالاست چه جای پری
تو مگس‌پری بپستی می‌پری

گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد
مرغ تقلیدت بپستی می‌چرد

علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریه‌ست و ما نشسته کان ماست

زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن

هرچه بینی سود خود زان می‌گریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز

هر که بستاید ترا دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده

ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش

آزمودم عقل دور اندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را

setayesh shb
7th December 2014, 02:13 PM
دفتر دوم


عذر گفتن دلقک با سید اجل کی چرا فاحشه را نکاح کرد

گفت با دلقک شبی سید اجل
قحبه‌ای را خواستی تو از عجل

با من این را باز می‌بایست گفت
تا یکی مستور کردیمیت جفت

گفت نه مستور صالح خواستم
قحبه گشتند و ز غم تن کاستم

خواستم ایم قحبه را بی معرفت
تا ببینم چون شود این عاقبت

عقل را من آزمودم هم بسی
زین سپس جویم جنون را مغرسی

setayesh shb
7th December 2014, 02:15 PM
دفتر دوم


به حیلت در سخن آوردن سایل آن بزرگ را کی خود را دیوانه ساخته بود

آن یکی می‌گفت خواهم عاقلی
مشورت آرم بدو در مشکلی

آن یکی گفتش که اندر شهر ما
نیست عاقل جز که آن مجنون‌نما

بر نیی گشته سواره نک فلان
می‌دواند در میان کودکان

صاحب رایست و آتش‌پاره‌ای
آسمان قدرست و اخترباره‌ای

فر او کروبیان را جان شدست
او درین دیوانگی پنهان شدست

لیک هر دیوانه را جان نشمری
سر منه گوساله را چون سامری

چون ولیی آشکارا با تو گفت
صد هزاران غیب و اسرار نهفت

مر ترا آن فهم و آن دانش نبود
وا ندانستی تو سرگین را ز عود

از جنون خود را ولی چون پرده ساخت
مر ورا ای کور کی خواهی شناخت

گر ترا بازست آن دیدهٔ یقین
زیر هر سنگی یکی سرهنگ بین

پیش آن چشمی که باز و رهبرست
هر گلیمی را کلیمی در برست

مر ولی را هم ولی شهره کند
هر که را او خواست با بهره کند

کس نداند از خرد او را شناخت
چونک او مر خویش را دیوانه ساخت

چون بدزدد دزد بینایی ز کور
هیچ یابد دزد را او در عبور

کور نشناسد که دزد او که بود
گرچه خود بر وی زند دزد عنود

چون گزد سگ کور صاحب‌ژنده را
کی شناسد آن سگ درنده را

م.محسن
8th December 2014, 10:32 PM
دفتر دوم


حمله بردن سگ بر کور گدا

یک سگی در کوی بر کور گدا
حمله می‌آورد چون شیر وغا

سگ کند آهنگ درویشان بخشم
در کشد مه خاک درویشان بچشم

کور عاجز شد ز بانگ و بیم سگ
اندر آمد کور در تعظیم سگ

کای امیر صید و ای شیر شکار
دست دست تست دست از من بدار

کز ضرورت دم خر را آن حکیم
کرد تعظیم و لقب دادش کریم

گفت او هم از ضرورت کای اسد
از چو من لاغر شکارت چه رسد

گور می‌گیرند یارانت به دشت
کور می‌گیری تو در کوچه بگشت

گور می‌جویند یارانت بصید
کور می‌جویی تو در کوچه بکید

آن سگ عالم شکار گور کرد
وین سگ بی‌مایه قصد کور کرد

علم چون آموخت سگ رست از ضلال
می‌کند در بیشه‌ها صید حلال

سگ چو عالم گشت شد چالاک زحف
سگ چو عارف گشت شد اصحاب کهف

سگ شناسا شد که میر صید کیست
ای خدا آن نور اشناسنده چیست

کور نشناسد نه از بی چشمی است
بلک این زانست کز جهلست مست

نیست خود بی‌چشم‌تر کور از زمین
این زمین از فضل حق شد خصم بین

نور موسی دید و موسی را نواخت
خسف قارون کرد و قارون را شناخت

رجف کرد اندر هلاک هر دعی
فهم کرد از حق که یاارض ابلعی

خاک و آب و باد و نار با شرر
بی‌خبر با ما و با حق با خبر

ما بعکس آن ز غیر حق خبیر
بی‌خبر از حق و از چندین نذیر

لاجرم اشفقن منها جمله‌شان
کند شد ز آمیز حیوان حمله‌شان

گفت بیزاریم جمله زین حیات
کو بود با خلق حی با حق موات

چون بماند از خلق گردد او یتیم
انس حق را قلب می‌باید سلیم

چون ز کوری دزد دزدد کاله‌ای
می‌کند آن کور عمیا ناله‌ای

تا نگوید دزد او را کان منم
کز تو دزدیدم که دزد پر فنم

کی شناسد کور دزد خویش را
چون ندارد نور چشم و آن ضیا

چون بگوید هم بگیر او را تو سخت
تا بگوید او علامتهای رخت

پس جهاد اکبر آمد عصر دزد
تا بگوید که چه برد آن زن بمزد

اولا دزدید کحل دیده‌ات
چون ستانی باز یابی تبصرت

کالهٔ حکمت که گم کردهٔ دلست
پیش اهل دل یقین آن حاصلست

کوردل با جان و با سمع و بصر
می‌نداند دزد شیطان را ز اثر

ز اهل دل جو از جماد آن را مجو
که جماد آمد خلایق پیش او

مشورت جوینده آمد نزد او
کای اب کودک شده رازی بگو

گفت رو زین حلقه کین در باز نیست
باز گرد امروز روز راز نیست

گر مکان را ره بدی در لامکان
همچو شیخان بودمی من بر دکان

م.محسن
8th December 2014, 10:35 PM
دفتر دوم



خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان

محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید

گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو

گفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست

گفت آنچ خورده‌ای آن چیست آن
گفت آنک در سبو مخفیست آن

دور می‌شد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب

گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن

گفت گفتم آه کن هو می‌کنی
گفت من شاد و تو از غم منحنی

آه از درد و غم و بیدادیست
هوی هوی می‌خوران از شادیست

محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز

گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستی خیز تا زندان بیا

گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو

گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی

من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی

م.محسن
8th December 2014, 10:37 PM
دفتر دوم


دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلوم‌تر گردد

گفت آن طالب که آخر یک نفس
ای سواره بر نی این سو ران فرس

راند سوی او که هین زوتر بگو
کاسپ من بس توسنست و تندخو

تا لگد بر تو نکوبد زود باش
از چه می‌پرسی بیانش کن تو فاش

او مجال راز دل گفتن ندید
زو برون شو کرد و در لاغش کشید

گفت می‌خواهم درین کوچه زنی
کیست لایق از برای چون منی

گفت سه گونه زن‌اند اندر جهان
آن دو رنج و این یکی گنج روان

آن یکی را چون بخواهی کل تراست
وآن دگر نیمی ترا نیمی جداست

وآن سیم هیچ او ترا نبود بدان
این شنودی دور شو رفتم روان

تا ترا اسپم نپراند لگد
که بیفتی بر نخیزی تا ابد

شیخ راند اندر میان کودکان
بانگ زد بار دگر او را جوان

که بیا آخر بگو تفسیر این
این زنان سه نوع گفتی بر گزین

راند سوی او و گفتش بکر خاص
کل ترا باشد ز غم یابی خلاص

وانک نیمی آن تو بیوه بود
وانک هیچست آن عیال با ولد

چون ز شوی اولش کودک بود
مهر و کل خاطرش آن سو رود

دور شو تا اسپ نندازد لگد
سم اسپ توسنم بر تو رسد

های هویی کرد شیخ باز راند
کودکان را باز سوی خویش خواند

باز بانگش کرد آن سایل بیا
یک سؤالم ماند ای شاه کیا

باز راند این سو بگو زوتر چه بود
که ز میدان آن بچه گویم ربود

گفت ای شه با چنین عقل و ادب
این چه شیدست این چه فعلست ای عجب

تو ورای عقل کلی در بیان
آفتابی در جنون چونی نهان

گفت این اوباش رایی می‌زنند
تا درین شهر خودم قاضی کنند

دفع می‌گفتم مرا گفتند نی
نیست چون تو عالمی صاحب فنی

با وجود تو حرامست و خبیث
که کم از تو در قضا گوید حدیث

در شریعت نیست دستوری که ما
کمتر از تو شه کنیم و پیشوا

زین ضرورت گیج و دیوانه شدم
لیک در باطن همانم که بدم

عقل من گنجست و من ویرانه‌ام
گنج اگر پیدا کنم دیوانه‌ام

اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد

دانش من جوهر آمد نه عرض
این بهایی نیست بهر هر غرض

کان قندم نیستان شکرم
هم زمن می‌روید و من می‌خورم

علم تقلیدی و تعلیمیست آن
کز نفور مستمع دارد فغان

چون پی دانه نه بهر روشنیست
همچو طالب‌علم دنیای دنیست

طالب علمست بهر عام و خاص
نه که تا یابد ازین عالم خلاص

همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
چونک نورش راند از در گفت برد

چونک سوی دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدی می‌نمود

گر خدایش پر دهد پر خرد
برهد از موشی و چون مرغان پرد

ور نجوید پر بماند زیر خاک

ناامید از رفتن راه سماک
علم گفتاری که آن بی جان بود

عاشق روی خریداران بود
گرچه باشد وقت بحث علم زفت

چون خریدارش نباشد مرد و رفت
مشتری من خدایست او مرا

می‌کشد بالا که الله اشتری
خونبهای من جمال ذوالجلال

خونبهای خود خورم کسب حلال
این خریداران مفلس را بهل

چه خریداری کند یک مشت گل
گل مخور گل را مخر گل را مجو

زانک گل خوارست دایم زردرو
دل بخور تا دایما باشی جوان

از تجلی چهره‌ات چون ارغوان
یا رب این بخشش نه حد کار ماست

لطف تو لطف خفی را خود سزاست
دست گیر از دست ما ما را بخر

پرده را بر دار و پردهٔ ما مدر
باز خر ما را ازین نفس پلید

کاردش تا استخوان ما رسید

از چو ما بیچارگان این بند سخت
کی گشاید ای شه بی‌تاج و تخت

این چنین قفل گران را ای ودود
کی تواند جز که فضل تو گشود

ما ز خود سوی تو گردانیم سر
چون توی از ما به ما نزدیکتر

این دعا هم بخشش و تعلیم تست
گرنه در گلخن گلستان از چه رست

در میان خون و روده فهم و عقل
جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل

از دو پاره پیه این نور روان
موج نورش می‌زند بر آسمان

گوشت‌پاره که زبان آمد ازو
می‌رود سیلاب حکمت همچو جو

سوی سوراخی که نامش گوشهاست
تا بباغ جان که میوه‌ش هوشهاست

شاه‌راه باغ جانها شرع اوست
باغ و بستانهای عالم فرع اوست

اصل و سرچشمهٔ خوشی آنست آن
زود تجری تحتها الانهار خوان

ریپورتر
9th December 2014, 11:43 PM
دفتر دوم

تتمهٔ نصیحت رسول علیه السلام بیمار را

گفت پیغامبر مر آن بیمار را
چون عیادت کرد یار زار را

که مگر نوعی دعایی کرده‌ای
از جهالت زهربایی خورده‌ای

یاد آور چه دعا می‌گفته‌ای
چون ز مکر نفس می‌آشفته‌ای

گفت یادم نیست الا همتی
دار با من یادم آید ساعتی

از حضور نوربخش مصطفی
پیش خاطر آمد او را آن دعا

تافت زان روزن که از دل تا دلست
روشنی که فرق حق و باطلست

گفت اینک یادم آمد ای رسول
آن دعا که گفته‌ام من بوالفضول

چون گرفتار گنه می‌آمدم
غرقه دست اندر حشایش می‌زدم

از تو تهدید و وعیدی می‌رسید
مجرمان را از عذاب بس شدید

مضطرب می‌گشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفل ناگشود

نی مقام صبر و نی راه گریز
نی امید توبه نی جای ستیز

من چو هاروت و چو ماروت از حزن
آه می‌کردم که ای خلاق من

از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختیار

تا عذاب آخرت اینجا کشند
گربزند و عاقل و ساحروشند

نیک کردند و بجای خویش بود
سهل‌تر باشد ز آتش رنج دود

حد ندارد وصف رنج آن جهان
سهل باشد رنج دنیا پیش آن

ای خنک آن کو جهادی می‌کند
بر بدن زجری و دادی می‌کند

تا ز رنج آن جهانی وا رهد
بر خود این رنج عبادت می‌نهد

من همی‌گفتم که یا رب آن عذاب
هم درین عالم بران بر من شتاب

تا در آن عالم فراغت باشدم
در چنین درخواست حلقه می‌زدم

این چنین رنجوریی پیدام شد
جان من از رنج بی آرام شد

مانده‌ام از ذکر و از اوراد خود
بی‌خبر گشتم ز خویش و نیک و بد

گر نمی‌دیدم کنون من روی تو
ای خجسته وی مبارک بوی تو

می‌شدم از بند من یکبارگی
کردیم شاهانه این غمخوارگی

گفت هی هی این دعا دیگر مکن
بر مکن تو خویش را از بیخ و بن

تو چه طاقت داری ای مور نژند
که نهد بر تو چنان کوه بلند

گفت توبه کردم ای سلطان که من
از سر جلدی نلافم هیچ فن

این جهان تیهست و تو موسی و ما
از گنه در تیه مانده مبتلا

قوم موسی راه می‌پیموده‌اند
آخر اندر گام اول بوده‌اند

سالها ره می‌رویم و در اخیر
همچنان در منزل اول اسیر

گر دل موسی ز ما راضی بدی
تیه را راه و کران پیدا شدی

ور بکل بیزار بودی او ز ما
کی رسیدی خوانمان هیچ از سما

کی ز سنگی چشمه‌ها جوشان شدی
در بیابان‌مان امان جان شدی

بل به جای خوان خود آتش آمدی
اندرین منزل لهب بر ما زدی

چون دو دل شد موسی اندر کار ما
گاه خصم ماست و گاهی یار ما

خشمش آتش می‌زند در رخت ما
حلم او رد می‌کند تیر بلا

کی بود که حلم گردد خشم نیز
نیست این نادر ز لطفت ای عزیز

مدح حاضر وحشتست از بهر این
نام موسی می‌برم قاصد چنین

ورنه موسی کی روا دارد که من
پیش تو یاد آورم از هیچ تن

عهد ما بشکست صد بار و هزار
عهد تو چون کوه ثابت بر قرار

عهد ما کاه و به هر بادی زبون
عهد تو کوه و ز صد که هم فزون

حق آن قوت که بر تلوین ما
رحمتی کن ای امیر لونها

خویش را دیدیم و رسوایی خویش
امتحان ما مکن ای شاه بیش

تا فضیحتهای دیگر را نهان
کرده باشی ای کریم مستعان

بی‌حدی تو در جمال و در کمال
در کژی ما بی‌حدیم و در ضلال

بی حدی خویش بگمار ای کریم
بر کژی بی حد مشتی لئیم

هین که از تقطیع ما یک تار ماند
مصر بودیم و یکی دیوار ماند

البقیه البقیه ای خدیو
تا نگردد شاد کلی جان دیو

بهر ما نی بهر آن لطف نخست
که تو کردی گمرهان را باز جست

چون نمودی قدرتت بنمای رحم
ای نهاده رحمها در لحم و شحم

این دعا گر خشم افزاید ترا
تو دعا تعلیم فرما مهترا

آنچنان کادم بیفتاد از بهشت
رجعتش دادی که رست از دیو زشت

دیو کی بود کو ز آدم بگذرد
بر چنین نطعی ازو بازی برد

در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه

بازیی دید و دو صد بازی ندید
پس ستون خانهٔ خود را برید

آنشی زد شب بکشت دیگران
باد آتش را بکشت او بران

چشم‌بندی بود لعنت دیو را
تا زیان خصم دید آن ریو را

خود زیان جان او شد ریو او
گویی آدم بود دیو دیو او

لعنت این باشد که کژبینش کند
حاسد و خودبین و پر کینش کند

تا نداند که هر آنک کرد بد
عاقبت باز آید و بر وی زند

جمله فرزین‌بندها بیند بعکس
مات بر وی گردد و نقصان و وکس

زانک گر او هیچ بیند خویش را
مهلک و ناسور بیند ریش را

درد خیزد زین چنین دیدن درون
درد او را از حجاب آرد برون

تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره

این امانت در دل و دل حامله‌ست
این نصیحتها مثال قابله‌ست

قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید درد کودک را رهیست

آنک او بی‌درد باشد ره‌زنست
زانک بی‌دردی انا الحق گفتنست

آن انا بی وقت گفتن لعنتست
آن انا در وقت گفتن رحمتست

آن انا منصور رحمت شد یقین
آن انا فرعون لعنت شد ببین

لاجرم هر مرغ بی‌هنگام را
سر بریدن واجبست اعلام را

سر بریدن چیست کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن تفس را

آنچنانک نیش کزدم بر کنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی

بر کنی دندان پر زهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار

هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفس‌کش را سخت گیر

چون بگیری سخت آن توفیق هوست
در تو هر قوت که آید جذب اوست

ما رمیت اذ رمیت راست دان
هر چه کارد جان بود از جان جان

دست گیرنده ویست و بردبار
دم بدم آن دم ازو اومید دار

نیست غم گر دیر بی او مانده‌ای
دیرگیر و سخت‌گیرش خوانده‌ای

دیر گیرد سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش

ور تو خواهی شرح این وصل و ولا
از سر اندیشه می‌خوان والضحی

ور تو گویی هم بدیها از ویست
لیک آن نقصان فضل او کیست

آن بدی دادن کمال اوست هم
من مثالی گویمت ای محتشم

کرد نقاشی دو گونه نقشها
نقشهای صاف و نقشی بی صفا

نقش یوسف کرد و حور خوش‌سرشت
نقش عفریتان و ابلیسان زشت

هر دو گونه نقش استادی اوست
زشتی او نیست آن رادی اوست

زشت را در غایت زشتی کند
جمله زشتیها به گردش بر تند

تا کمال دانشش پیدا شود
منکر استادیش رسوا شود

ور نداند زشت کردن ناقص است
زین سبب خلاق گبر و مخلص است

پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند
بر خداوندیش و هر دو ساجدند

لیک مؤمن دان که طوعا ساجدست
زانک جویای رضا و قاصدست

هست کرها گبر هم یزدان‌پرست
لیک قصد او مرادی دیگرست

قلعهٔ سلطان عمارت می‌کند
لیک دعوی امارت می‌کند

گشته یاغی تا که ملک او بود
عاقبت خود قلعه سلطانی شود

مؤمن آن قلعه برای پادشاه
می‌کند معمور نه از بهر جاه

زشت گوید ای شه زشت‌آفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین

خوب گوید ای شه حسن و بها
پاک گردانیدیم از عیبها

ریپورتر
9th December 2014, 11:46 PM
دفتر دوم

وصیت کردن پیغامبر علیه السلام مر آن بیمار را و دعا آموزانیدنش

گفت پیغامبر مر آن بیمار را
این بگو کای سهل‌کن دشوار را

آتنا فی دار دنیانا حسن
آتنا فی دار عقبانا حسن

راه را بر ما چو بستان کن لطیف
منزل ما خود تو باشی ای شریف

مؤمنان در حشر گویند ای ملک
نی که دوزخ بود راه مشترک

مؤمن و کافر برو یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره دود و نار

نک بهشت و بارگاه آمنی
پس کجا بود آن گذرگاه دنی

پس ملک گوید که آن روضهٔ خضر
که فلان جا دیده‌اید اندر گذر

دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت

چون شما این نفس دوزخ‌خوی را
آتشی گبر فتنه‌جوی را

جهدها کردید و او شد پر صفا
نار را کشتید از بهر خدا

آتش شهوت که شعله می‌زدی
سبزهٔ تقوی شد و نور هدی

آتش خشم از شما هم حلم شد
ظلمت جهل از شما هم علم شد

آتش حرص از شما ایثار شد
و آن حسد چون خار بد گلزار شد

چون شما این جمله آتشهای خویش
بهر حق کشتید جمله پیش پیش

نفس ناری را چو باغی ساختید
اندرو تخم وفا انداختید

بلبلان ذکر و تسبیح اندرو
خوش سرایان در چمن بر طرف جو

داعی حق را اجابت کرده‌اید
در جحیم نفس آب آورده‌اید

دوزخ ما نیز در حق شما
سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا

چیست احسان را مکافات ای پسر
لطف و احسان و ثواب معتبر

نی شما گفتید ما قربانییم
پیش اوصاف بقا ما فانییم

ما اگر قلاش و گر دیوانه‌ایم
مست آن ساقی و آن پیمانه‌ایم

بر خط و فرمان او سر می‌نهیم
جان شیرین را گروگان می‌دهیم

تا خیال دوست در اسرار ماست
چاکری و جانسپاری کار ماست

هر کجا شمع بلا افروختند
صد هزاران جان عاشق سوختند

عاشقانی کز درون خانه‌اند
شمع روی یار را پروانه‌اند

ای دل آنجا رو که با تو روشنند
وز بلاها مر ترا چون جوشنند

بر جنایاتت مواسا می‌کنند
در میان جان ترا جا می‌کنند

زان میان جان ترا جا می‌کنند
تا ترا پر باده چون جا می‌کنند

در میان جان ایشان خانه گیر
در فلک خانه کن ای بدر منیر

چون عطارد دفتر دل وا کنند
تا که بر تو سرها پیدا کنند

پیش خویشان باش چون آواره‌ای
بر مه کامل زن ار مه پاره‌ای

جزو را از کل خود پرهیز چیست
با مخالف این همه آمیز چیست

جنس را بین نوع گشته در روش
غیبها بین عین گشته در رهش

تا چو زن عشوه خری ای بی‌خرد
از دروغ و عشوه کی یابی مدد

چاپلوس و لفظ شیرین و فریب
می‌ستانی می‌نهی چون زن به جیب

مر ترا دشنام و سیلی شهان
بهتر آید از ثنای گمرهان

صفع شاهان خور مخور شهد خسان
تا کسی گردی ز اقبال کسان

زانک ازیشان خلعت و دولت رسد
در پناه روح جان گردد جسد

هر کجا بینی برهنه و بی‌نوا
دان که او بگریختست از اوستا

تا چنان گردد که می‌خواهد دلش
آن دل کور بد بی‌حاصلش

گر چنان گشتی که استا خواستی
خویش را و خویش را آراستی

هر که از استا گریزد در جهان
او ز دولت می‌گریزد این بدان

پیشه‌ای آموختی در کسب تن
چنگ اندر پیشهٔ دینی بزن

در جهان پوشیده گشتی و غنی
چون برون آیی ازینجا چون کنی

پیشه‌ای آموز کاندر آخرت
اندر آید دخل کسب مغفرت

آن جهان شهریست پر بازار و کسب
تا نپنداری که کسب اینجاست حسب

حق تعالی گفت کین کسب جهان
پیش آن کسبست لعب کودکان

همچو آن طفلی که بر طفلی تند
شکل صحبت‌کن مساسی می‌کند

کودکان سازند در بازی دکان
سود نبود جز که تعبیر زمان

شب شود در خانه آید گرسنه
کودکان رفته بمانده یک تنه

این جهان بازی‌گهست و مرگ شب
باز گردی کیسه خالی پر تعب

کسب دین عشقست و جذب اندرون
قابلیت نور حق را ای حرون

کسب فانی خواهدت این نفس خس
چند کسب خس کنی بگذار بس

نفس خس گر جویدت کسب شریف
حیله و مکری بود آن را ردیف

ریپورتر
9th December 2014, 11:47 PM
دفتر دوم


بیدار کردن ابلیس معاویه را کی خیز وقت نمازست

در خبر آمد که خال مؤمنان
خفته بد در قصر بر بستر ستان

قصر را از اندرون در بسته بود
کز زیارتهای مردم خسته بود

ناگهان مردی ورا بیدار کرد
چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد

گفت اندر قصر کس را ره نبود
کیست کین گستاخی و جرات نمود

گرد برگشت و طلب کرد آن زمان
تا بیاید زان نهان گشته نشان

او پس در مدبری را دید کو
در پس پرده نهان می‌کرد رو

گفت هی تو کیستی نام تو چیست
گفت نامم فاش ابلیس شقیست

گفت بیدارم چرا کردی بجد
راست گو با من مگو بر عکس و ضد

*FATIMA*
10th December 2014, 10:36 PM
دفتر دوم


از خر افکندن ابلیس معاویه را و روپوش و بهانه کردن و جواب گفتن معاویه او را


گفت هنگام نماز آخر رسید
سوی مسجد زود می‌باید دوید

عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت
مصطفی چون در معنی می‌بسفت

گفت نی نی این غرض نبود ترا
که بخیری ره‌نما باشی مرا

دزد آید از نهان در مسکنم
گویدم که پاسبانی می‌کنم

من کجا باور کنم آن دزد را
دزد کی داند ثواب و مزد را

*FATIMA*
10th December 2014, 10:41 PM
دفتر دوم


باز جواب گفتن ابلیس معاویه را


گفت ما اول فرشته بوده‌ایم
راه طاعت را بجان پیموده‌ایم

سالکان راه را محرم بدیم
ساکنان عرش را همدم بدیم

پیشهٔ اول کجا از دل رود
مهر اول کی ز دل بیرون شود

در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن

ما هم از مستان این می بوده‌ایم
عاشقان درگه وی بوده‌ایم

ناف ما بر مهر او ببریده‌اند
عشق او در جان ما کاریده‌اند

روز نیکو دیده‌ایم از روزگار
آب رحمت خورده‌ایم اندر بهار

نی که ما را دست فضلش کاشتست
از عدم ما را نه او بر داشتست

ای بسا کز وی نوازش دیده‌ایم
در گلستان رضا گردیده‌ایم

بر سر ما دست رحمت می‌نهاد
چشمه‌های لطف از ما می‌گشاد

وقت طفلی‌ام که بودم شیرجو
گاهوارم را کی جنبانید او

از کی خوردم شیر غیر شیر او
کی مرا پرورد جز تدبیر او

خوی کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آن را ز مردم واگشود

گر عتابی کرد دریای کرم
بسته کی گردند درهای کرم

اصل نقدش داد و لطف و بخششست
قهر بر وی چون غباری از غشست

از برای لطف عالم را بساخت
ذره‌ها را آفتاب او نواخت

فرقت از قهرش اگر آبستنست
بهر قدر وصل او دانستنست

تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ایام وصال

گفت پیغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است

آفریدم تا ز من سودی کنند
تا ز شهدم دست‌آلودی کنند

نه برای آنک تا سودی کنم
وز برهنه من قبایی بر کنم

چند روزی که ز پیشم رانده‌ست
چشم من در روی خوبش مانده‌ست

کز چنان رویی چنین قهر ای عجب
هر کسی مشغول گشته در سبب

من سبب را ننگرم کان حادثست
زانک حادث حادثی را باعثست

لطف سابق را نظاره می‌کنم
هرچه آن حادث دو پاره می‌کنم

ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد نه از جحود

هر حسد از دوستی خیزد یقین
که شود با دوست غیری همنشین

هست شرط دوستی غیرت‌پزی
همچو شرط عطسه گفتن دیر زی

چونک بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن چه دانم در فزود

آن یکی بازی که بد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم

در بلا هم می‌چشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او

چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره

جزو شش از کل شش چون وا رهد
خاصه که بی چون مرورا کژ نهد

هر که در شش او درون آتشست
اوش برهاند که خلاق ششست

خود اگر کفرست و گر ایمان او
دست‌باف حضرتست و آن او

*FATIMA*
10th December 2014, 10:45 PM
دفتر دوم


باز تقریر کردن معاویه با ابلیس مکر او را


گفت امیر او را که اینها راستست
لیک بخش تو ازینها کاستست

صد هزاران را چو من تو ره زدی
حفره کردی در خزینه آمدی

آتشی از تو نسوزم چاره نیست
کیست کز دست تو جامه‌ش پاره نیست

طبعت ای آتش چو سوزانیدنیست
تا نسوزانی تو چیزی چاره نیست

لعنت این باشد که سوزانت کند
اوستاد جمله دزدانت کند

با خدا گفتی شنیدی روبرو
من چه باشم پیش مکرت ای عدو

معرفتهای تو چون بانگ صفیر
بانگ مرغانست لیکن مرغ گیر

صد هزاران مرغ را آن ره زدست
مرغ غره کشنایی آمدست

در هوا چون بشنود بانگ صفیر
از هوا آید شود اینجا اسیر

قوم نوح از مکر تو در نوحه‌اند
دل کباب و سینه شرحه شرحه‌اند

عاد را تو باد دادی در جهان
در فکندی در عذاب و اندهان

از تو بود آن سنگسار قوم لوط
در سیاهابه ز تو خوردند غوط

مغز نمرود از تو آمد ریخته
ای هزاران فتنه‌ها انگیخته

عقل فرعون ذکی فیلسوف
کور گشت از تو نیابید او وقوف

بولهب هم از تو نااهلی شده
بوالحکم هم از تو بوجهلی شده

ای برین شطرنج بهر یاد را
مات کرده صد هزار استاد را

ای ز فرزین‌بندهای مشکلت
سوخته دلها سیه گشته دلت

بحر مکری تو خلایق قطره‌ای
تو چو کوهی وین سلیمان ذره‌ای

کی رهد از مکر تو ای مختصم
غرق طوفانیم الا من عصم

بس ستارهٔ سعد از تو محترق
بس سپاه و جمع از تو مفترق

رضوس
11th December 2014, 10:57 PM
دفتر دوم


باز جواب گفتن ابلیس معاویه را

گفت ابلیسش گشای این عقده‌ها
من محکم قلب را و نقد را

امتحان شیر و کلبم کرد حق
امتحان نقد و قلبم کرد حق

قلب را من کی سیه‌رو کرده‌ام
صیرفی‌ام قیمت او کرده‌ام

نیکوان را رهنمایی می‌کنم
شاخه‌های خشک را بر می‌کنم

این علفها می‌نهم از بهر چیست
تا پدید آید که حیوان جنس کیست

گرگ از آهو چو زاید کودکی
هست در گرگیش و آهویی شکی

تو گیاه و استخوان پیشش بریز
تا کدامین سو کند او گام تیز

گر به سوی استخوان آید سگست
ور گیا خواهد یقین آهو رگست

قهر و لطفی جفت شد با همدگر
زاد ازین هر دو جهانی خیر و شر

تو گیاه و استخوان را عرضه کن
قوت نفس و قوت جان را عرضه کن

گر غذای نفس جوید ابترست
ور غذای روح خواهد سرورست

گر کند او خدمت تن هست خر
ور رود در بحر جان یابد گهر

گرچه این دو مختلف خیر و شرند
لیک این هر دو به یک کار اندرند

انبیا طاعات عرضه می‌کنند
دشمنان شهوات عرضه می‌کنند

نیک را چون بد کنم یزدان نیم
داعیم من خالق ایشان نیم

خوب را من زشت سازم رب نه‌ام
زشت را و خوب را آیینه‌ام

سوخت هندو آینه از درد را
کین سیه‌رو می‌نماید مرد را

گفت آیینه گناه از من نبود
جرم او را نه که روی من زدود

او مرا غماز کرد و راست‌گو
تا بگویم زشت کو و خوب کو

من گواهم بر گوا زندان کجاست
اهل زندان نیستم ایزد گواست

هر کجا بینم نهال میوه‌دار
تربیتها می‌کنم من دایه‌وار

هر کجا بینم درخت تلخ و خشک
می‌برم من تا رهد از پشک مشک

خشک گوید باغبان را کای فتی
مر مرا چه می‌بری سر بی خطا

باغبان گوید خمش ای زشت‌خو
بس نباشد خشکی تو جرم تو

خشک گوید راستم من کژ نیم
تو چرا بی‌جرم می‌بری پیم

باغبان گوید اگر مسعودیی
کاشکی کژ بودیی تر بودیی

جاذب آب حیاتی گشتیی
اندر آب زندگی آغشتیی

تخم تو بد بوده است و اصل تو
با درخت خوش نبوده وصل تو

شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند
آن خوشی اندر نهادش بر زند

رضوس
11th December 2014, 10:59 PM
دفتر دوم


عنف کردن معاویه با ابلیس

گفت امیر ای راه‌زن حجت مگو
مر ترا ره نیست در من ره مجو

ره‌زنی و من غریب و تاجرم
هر لباساتی که آری کی خرم

گرد رخت من مگرد از کافری
تو نه‌ای رخت کسی را مشتری

مشتری نبود کسی را راه‌زن
ور نماید مشتری مکرست و فن

تا چه دارد این حسود اندر کدو
ای خدا فریاد ما را زین عدو

گر یکی فصلی دگر در من دمد
در رباید از من این ره‌زن نمد

م.محسن
11th December 2014, 11:39 PM
دفتر دوم


نالیدن معاویه به حضرت حق تعالی از ابلیس و نصرت خواستن

این حدیثش همچو دودست ای اله
دست گیر ار نه گلیمم شد سیاه

من به حجت بر نیایم با بلیس
کوست فتنهٔ هر شریف و هر خسیس

آدمی کو علم الاسما بگست
در تک چون برق این سگ بی تکست

از بهشت انداختش بر روی خاک
چون سمک در شست او شد از سماک

نوحهٔ انا ظلمنا می‌زدی
نیست دستان و فسونش را حدی

اندرون هر حدیث او شرست
صد هزاران سحر در وی مضمرست

مردی مردان ببندد در نفس
در زن و در مرد افروزد هوس

ای بلیس خلق‌سوز فتنه‌جو
بر چیم بیدار کردی راست گو

setayesh shb
12th December 2014, 01:21 PM
دفتر دوم


باز تقریر ابلیس تلبیس خود را

گفت هر مردی که باشد بد گمان
نشنود او راست را با صد نشان

هر درونی که خیال‌اندیش شد
چون دلیل آری خیالش بیش شد

چون سخن در وی رود علت شود
تیغ غازی دزد را آلت شود

پس جواب او سکوتست و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون

تو ز من با حق چه نالی ای سلیم
تو بنال از شر آن نفس لئیم

تو خوری حلوا ترا دنبل شود
تب بگیرد طبع تو مختل شود

بی گنه لعنت کنی ابلیس را
چون نبینی از خود آن تلبیس را

نیست از ابلیس از تست ای غوی
که چو روبه سوی دنبه می‌روی

چونک در سبزه ببینی دنبه‌ها
دام باشد این ندانی تو چرا

زان ندانی کت ز دانش دور کرد
میل دنبه چشم و عقلت کور کرد

حبک الاشیاء یعمیک یصم
نفسک السودا جنت لا تختصم

تو گنه بر من منه کژ کژ مبین
من ز بد بیزارم و از حرص و کین

من بدی کردم پشیمانم هنوز
انتظارم تا دیم گردد تموز

متهم گشتم میان خلق من
فعل خود بر من نهد هر مرد و زن

گرگ بیچاره اگرچه گرسنست
متهم باشد که او در طنطنه‌ست

از ضعیفی چون نتواند راه رفت
خلق گوید تخمه است از لوت زفت

setayesh shb
12th December 2014, 01:24 PM
دفتر دوم



باز الحاح کردن معاویه ابلیس را

گفت غیر راستی نرهاندت
داد سوی راستی می‌خواندت

راست گو تا وا رهی از چنگ من
مکر ننشاند غبار جنگ من

گفت چون دانی دروغ و راست را
ای خیال اندیش پر اندیشه‌ها

گفت پیغامبر نشانی داده است
قلب و نیکو را محک بنهاده است

گفته است الکذب ریب فی القلوب
گفت الصدق طمانین طروب

دل نیارامد ز گفتار دروغ
آب و روغن هیچ نفروزد فروغ

در حدیث راست آرام دلست
راستیها دانهٔ دام دلست

دل مگر رنجور باشد بد دهان
که نداند چاشنی این و آن

چون شود از رنج و علت دل سلیم
طعم کذب و راست را باشد علیم

حرص آدم چون سوی گندم فزود
از دل آدم سلیمی را ربود

پس دروغ و عشوه‌ات را گوش کرد
غره گشت و زهر قاتل نوش کرد

کزدم از گندم ندانست آن نفس
می‌پرد تمییز از مست هوس

خلق مست آرزواند و هوا
زان پذیرااند دستان ترا

هر که خود را از هوا خو باز کرد
چشم خود را آشنای راز کرد

setayesh shb
12th December 2014, 01:25 PM
دفتر دوم


شکایت قاضی از آفت قضا و جواب گفتن نایب او را

قاضیی بنشاندند و می‌گریست
گفت نایب قاضیا گریه ز چیست

این نه وقت گریه و فریاد تست
وقت شادی و مبارک‌باد تست

گفت اه چون حکم راند بی‌دلی
در میان آن دو عالم جاهلی

آن دو خصم از واقعهٔ خود واقفند
قاضی مسکین چه داند زان دو بند

جاهلست و غافلست از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان

گفت خصمان عالم‌اند و علتی
جاهلی تو لیک شمع ملتی

زانک تو علت نداری در میان
آن فراغت هست نور دیدگان

وان دو عالم را غرضشان کور کرد
علمشان را علت اندر گور کرد

جهل را بی‌علتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند

تا تو رشوت نستدی بیننده‌ای
چون طمع کردی ضریر و بنده‌ای

از هوا من خوی را وا کرده‌ام
لقمه‌های شهوتی کم خورده‌ام

*FATIMA*
13th December 2014, 06:46 PM
دفتر دوم

به اقرار آوردن معاویه ابلیس را


تو چرا بیدار کردی مر مرا
دشمن بیداریی تو ای دغا

همچو خشخاشی همه خواب آوری
همچو خمری عقل و دانش را بری

چارمیخت کرده‌ام هین راست گو
راست را دانم تو حیلتها مجو

من ز هر کس آن طمع دارم که او
صاحب آن باشد اندر طبع و خو

من ز سرکه می‌نجویم شکری
مر مخنث را نگیرم لشکری

همچو گبران من نجویم از بتی
کو بود حق یا خود از حق آیتی

من ز سرگین می‌نجویم بوی مشک
من در آب جو نجویم خشت خشک

من ز شیطان این نجویم کوست غیر
کو مرا بیدار گرداند بخیر

گفت بسیار آن بلیس از مکر و غدر
میر ازو نشنید کرد استیز و صبر

*FATIMA*
13th December 2014, 06:48 PM
دفتر دوم

راست گفتن ابلیس ضمیر خود را به معاویه


از بن دندان بگفتش بهر آن
کردمت بیدار می‌دان ای فلان

تا رسی اندر جماعت در نماز
از پی پیغامبر دولت‌فراز

گر نماز از وقت رفتی مر ترا
این جهان تاریک گشتی بی ضیا

از غبین و درد رفتی اشکها
از دو چشم تو مثال مشکها

ذوق دارد هر کسی در طاعتی
لاجرم نشکیبد از وی ساعتی

آن غبین و درد بودی صد نماز
کو نماز و کو فروغ آن نیاز

*FATIMA*
13th December 2014, 06:51 PM
دفتر دوم

فضیلت حسرت خوردن آن مخلص بر فوت نماز جماعت


آن یکی می‌رفت در مسجد درون
مردم از مسجد همی‌آمد برون

گشت پرسان که جماعت را چه بود
که ز مسجد می برون آیند زود

آن یکی گفتش که پیغامبر نماز
با جماعت کرد و فارغ شد ز راز

تو کجا در می‌روی ای مرد خام
چونک پیغامبر بدادست السلام

گفت آه و دود از آن اه شد برون
آه او می‌داد از دل بوی خون

آن یکی گفتا بده آن آه را
وین نماز من ترا بادا عطا

گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نیاز

شب بخواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفا

حرمت این اختیار و این دخول
شد نماز جملهٔ خلقان قبول

ریپورتر
14th December 2014, 11:32 PM
دفتر دوم

تتمهٔ اقرار ابلیس به معاویه مکر خود را

پس عزازیلش بگفت ای میر راد
مکر خود اندر میان باید نهاد

گر نمازت فوت می‌شد آن زمان
می‌زدی از درد دل آه و فغان

آن تاسف و آن فغان و آن نیاز
درگذشتی از دو صد ذکر و نماز

من ترا بیدار کردم از نهیب
تا نسوزاند چنان آهی حجاب

تا چنان آهی نباشد مر ترا
تا بدان راهی نباشد مر ترا

من حسودم از حسد کردم چنین
من عدوم کار من مکرست و کین

گفت اکنون راست گفتی صادقی
از تو این آید تو این را لایقی

عنکبوتی تو مگس داری شکار
من نیم ای سگ مگس زحمت میار

باز اسپیدم شکارم شه کند
عنکبوتی کی بگرد ما تند

رو مگس می‌گیر تا توانی هلا
سوی دوغی زن مگسها را صلا

ور بخوانی تو به سوی انگبین
هم دروغ و دوغ باشد آن یقین

تو مرا بیدار کردی خواب بود
تو نمودی کشتی آن گرداب بود

تو مرا در خیر زان می‌خواندی
تا مرا از خیر بهتر راندی

ریپورتر
14th December 2014, 11:35 PM
دفتر دوم

فوت شدن دزد بواز دادن آن شخص صاحب‌خانه را کی نزدیک آمده بود کی دزد را دریابد و بگیرد

این بدان ماند که شخصی دزد دید
در وثاق اندر پی او می‌دوید

تا دو سه میدان دوید اندر پیش
تا در افکند آن تعب اندر خویش

اندر آن حمله که نزدیک آمدش
تا بدو اندر جهد در یابدش

دزد دیگر بانگ کردش که بیا
تا ببینی این علامات بلا

زود باش و باز گرد ای مرد کار
تا ببینی حال اینجا زار زار

گفت باشد کان طرف دزدی بود
گر نگردم زود این بر من رود

در زن و فرزند من دستی زند
بستن این دزد سودم کی کند

این مسلمان از کرم می‌خواندم
گر نگردم زود پیش آید ندم

بر امید شفقت آن نیکخواه
دزد را بگذاشت باز آمد براه

گفت ای یار نکو احوال چیست
این فغان و بانگ تو از دست کیست

گفت اینک بین نشان پای دزد
این طرف رفتست دزد زن‌بمزد

نک نشان پای دزد قلتبان
در پی او رو بدین نقش و نشان

گفت ای ابله چه می‌گویی مرا
من گرفته بودم آخر مر ورا

دزد را از بانگ تو بگذاشتم
من تو خر را آدمی پنداشتم

این چه ژاژست و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم چه بود نشان

گفت من از حق نشانت می‌دهم
این نشانست از حقیقت آگهم

گفت طراری تو یا خود ابلهی
بلک تو دزدی و زین حال آگهی

خصم خود را می‌کشیدم من کشان
تو رهانیدی ورا کاینک نشان

تو جهت‌گو من برونم از جهات
در وصال آیات کو یا بینات

صنع بیند مرد محجوب از صفات
در صفات آنست کو گم کرد ذات

واصلان چون غرق ذات‌اند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر

چونک اندر قعر جو باشد سرت
کی به رنگ آب افتد منظرت

ور به رنگ آب باز آیی ز قعر
پس پلاسی بستدی دادی تو شعر

طاعت عامه گناه خاصگان
وصلت عامه حجاب خاص دان

مر وزیری را کند شه محتسب
شه عدو او بود نبود محب

هم گناهی کرده باشد آن وزیر
بی سبب نبود تغیر ناگزیر

آنک ز اول محتسب بد خود ورا
بخت و روزی آن بدست از ابتدا

لیک آنک اول وزیر شه بدست
محتسب کردن سبب فعل بدست

چون ترا شه ز آستانه پیش خواند
باز سوی آستانه باز راند

تو یقین می‌دان که جرمی کرده‌ای
جبر را از جهل پیش آورده‌ای

که مرا روزی و قسمت این بدست
پس چرا دی بودت آن دولت به دست

قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل

ریپورتر
14th December 2014, 11:37 PM
دفتر دوم


قصهٔ منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان

یک مثال دیگر اندر کژروی
شاید ار از نقل قرآن بشنوی

این چنین کژ بازیی در جفت و طاق
با نبی می‌باختند اهل نفاق

کز برای عز دین احمدی
مسجدی سازیم و بود آن مرتدی

این چنین کژ بازیی می‌باختند
مسجدی جز مسجد او ساختند

سقف و فرش و قبه‌اش آراسته
لیک تفریق جماعت خواسته

نزد پیغامبر بلابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند

کای رسول حق برای محسنی
سوی آن مسجد قدم رنجه کنی

تا مبارک گردد از اقدام تو
تا قیامت تازه بادا نام تو

مسجد روز گلست و روز ابر
مسجد روز ضرورت وقت فقر

تا غریبی یابد آنجا خیر و جا
تا فراوان گردد این خدمت‌سرا

تا شعار دین شود بسیار و پر
زانک با یاران شود خوش کار مر

ساعتی آن جایگه تشریف ده
تزکیه‌مان کن ز ما تعریف ده

مسجد و اصحاب مسجد را نواز
تو مهی ما شب دمی با ما بساز

تا شود شب از جمالت همچو روز
ای جمالت آفتاب جان‌فروز

ای دریغا کان سخن از دل بدی
تا مراد آن نفر حاصل شدی

لطف کاید بی دل و جان در زبان
همچو سبزهٔ تون بود ای دوستان

هم ز دورش بنگر و اندر گذر
خوردن و بو را نشاید ای پسر

سوی لطف بی وفایان هین مرو
کان پل ویران بود نیکو شنو

گر قدم را جاهلی بر وی زند
بشکند پل و آن قدم را بشکند

هر کجا لشکر شکسته میشود
از دو سه سست مخنث می‌بود

در صف آید با سلاح او مردوار
دل برو بنهند کاینک یار غار

رو بگرداند چو بیند زخم را
رفتن او بشکند پشت ترا

این درازست و فراوان می‌شود
وآنچ مقصودست پنهان می‌شود

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد