Engineer Airospace
21st September 2014, 06:07 PM
برو مفروش زهد و خودنمایی
مرا گفتا برو ای زاهد خشک که تر گردی ز دردی خرابات
برو مفروش زهد و خودنمایی که نه زهدت خرند اینجا نه طامات (عطار،دیوان ت،11)
بر هر هزار سالی یک مرد راه بین است
کاری قوی است عالی کاندر ره طریقت بر هر هزار سالی یک مرد راه بین است (عطار،دیوان ت،70)
بسیار بگفتیم و شنودیم و شدیم
ای دل همه را بیازمودیم و شدیم کشتیم وفا،جفا درودیم و شدیم
فی الجمله چنانچه رفت بودیم و شدیم بسیار بگفتیم و شنودیم و شدیم (عطار،مختارنامه،114)
بگذار جدل برای دجّال
هم فلسفه هم کلام بگذار از بهر فضولیان دخّال
با عیسی روح همنفس شو بگذار جدل برای دجّال (عطار،دیوان ت،371)
بماند ذکر خیرش جاودانه
که چون کس راست فرزند یگانه بماند ذکر خیرش جاودانه (عطار،الهی نامه،48)
بندگی چیست؟...
بندگی چیست به فرمان رفتن پیش امر از بن دندان رفتن
همه دشواری تو از طمع است ترک خود گفتن و آسان رفتن
سر فدا کردن وسامان جستن وانگهی بی سر و سامان رفتن (عطار،دیوان ت،526)
... بوسه ارزان کرد
گفتمش با لب تو عهد کنم گفت کن زان که بوسه ارزان کرد
چون ببستیم عهد لب بر لب بر لبم لعل او در افشان کرد (عطار،دیوان ت،162)
بی تعصب گرد و بی تقلید شو
تو یکی پس در یکی رو بیشکی تا یکی اندر یکی باشد یکی
بی تعصب گرد و بی تقلید شو شرک سوز و غرقه ی توحید شو (عطار،مصیبت نامه،38)
بی تو چگونه می توان بود؟
جان کاستن است بی تو بودن خود بی تو چگونه می توان بود (عطار،دیوان ت،262)
بی دلان عشق را فرهنگ نیست
کار ما بگذشت از فرهنگ و سنگ بی دلان عشق را فرهنگ نیست (عطار،دیوان ت،90)
بی دل افتاده ام چنین افتاد
دست شست از وجود هر که دمی در غم چون تو نازنین افتاد
دل ندارم ملامتم چه کنی؟ بی دل افتاده ام چنین افتاد (عطار،دیوان ت،117)
بی کار مباد هیچ کس
بی کار مباد هیچ کس لیک کار تو ز وسع کار بیرون است
هر چ آن تونهی به حیله بر هم جمله ز حساب یار بیرون است (عطار،دیوان ت،69)
... پس برون آی از میان دود خویش
تا کی از بود تو و نابود تو در گذر از بود و از نابود خویش
آتشی در هستی تاریک زن پس برون آی از میان دود خویش(عطار،دیوان ت،364)
...پس همه پندار و گمان بوده ام
بحر جهان بس عجب آمد مرا غرق تحیر ز جهان بوده ام
ز آنچه که اصل است چو آگاه نیم پس همه پندار و گمان بوده ام
هیچ نمی دانم و در عمر خویش منتظر یک همه دان بوده ام (عطار،دیوان ت،368)
پشیمانی سودی ندارد
از این غفلت چو فردا گردی آگاه پشیمانی ندارد سودت آنگاه (عطار،خسرونامه،85)
پیش معشوق مرده باید شد
ای به خود زنده مرده باید شد چون بزرگان بخرده باید شد
تا نمیری به گرد او نرسی پیش معشوق مرده باید شد (عطار،دیوان ت،193)
پی گم کردی
پی گم کردی چنان که هرگز کس پی نبرد به هیچ حالت (عطار،دیوان ت،109)
تا کی از پندار باشم خود پرست
تا کی از تزویر باشم خود نمای تا کی از پندار باشم خود پرست
وقت آن آمد که دستی بر زنم چند خواهم بودن آخر پای بست (عطار،دیوان ت،41)
...تاوان از که جوید؟
دلم دردی که دارد با که گوید گنه خود کرد تاوان از که جوید
دریغا نیست هم دردی موافق که بر بخت بدم خوش خوش بموید (عطار،دیوان ت،311)
تا یک نفسم ز عمر باقی است...
ای صد شادی به روزگارت برده ست غم تو روزگارم
تا یک نفسم ز عمر باقی است بیرون ز غم تو نیست کارم (عطار،دیوان ت،433)
تجربه گیر از جهان
ای دل خفته عمر شد تجربه گیر از جهان زندگیی به دست کن مردن مرد و زن نگر(عطار،دیوان ت،331)
ترجمان ما باش
چون اعجمیند خلق جمله تو با همه ترجمان ما باش (عطار،دیوان ت،334)
ترک همه گفتم
چون نیست کسی مرا به جای تو ترک همه گفتم از برای تو (عطار،دیوان ت،564)
تسلیم شو وز دار مندیش
منصور تویی بزن انا الحق تسلیم شو وز دار مندیش (عطار،دیوان ت،362)
تقدیر چنین بود
اکنون که مرا کار شد از دست چه تدبیر تقدیر چنین بود و قضا نیست به دستم (عطار،دیوان ت،393)
تنها بنشین که سود بسیار کنی
تا کی هنر خویش پدیدار کنی بنشینی و پوستین اغیار کنی
چون در قدمی هزار انکار کنی تنها بنشین که سود بسیار کنی (عطار،مختارنامه،85)
تنهایی را به پادشاهی ندهم
درویشی را به چه خواهی ندهم وین ملک به ما تا به ماهی ندهم
چون صحبت و امن و لذت علمم هست تنهایی را به پادشاهی ندهم (عطار،مختارنامه،250)
تو آن من باش
در عشق تو من توام تو من باش یک پیرهن است گو دو تن باش
جانا همه آن تو شدم من من آن توام تو آن من باش (عطار،دیوان ت،347)
...تو گر مردی بدو گرفتار مشو
ای دل تبع دنیی غدار مشو همچون کرکس از پی مردار مشو
چون خلق جهان بدو گرفتار شدند تو گر مردی بدو گرفتار مشو (عطار،مختارنامه،79)
تومعذوری که کار افتاده نه ای
ای آنکه به کلی دل و جان نه ای در ره چو قلم به فرق استاد نه ای
چندان که ملامتم کنی باکی نیست تومعذوری که کار افتاده نه ای (عطار،مختارنامه،83)
تویی معشوق خاص
هم خداوندت سرشت و هم ملایک سجده کرد پس تویی معشوق خاص و چرخ سرگردان توست (عطار،دیوان ت،30)
جان تو نانی نیرزد والسلام
گر ت اینجا ره بری با اصل کار رو که نبد چون تو بخرد والسلام
ور بماند جان تو در بند خویش جان تو نانی نیرزد والسلام (عطار،دیوان ت،374)
جان خود باخته ام
در عشق رخت علم و خرد باخته ام چه علم وخرد که جان خود باخته ام
در راه تو هر چه داشتم حاصل عمر در باختم و هنوز بد باخته ام (عطار،مختارنامه،76)
جانم به عالم همین کار دارد
به یک بوسه جان مرا زنده گردان که جانم به عالم همین کار دارد (عطار،دیوان ت،142)
...جز این هیچ کم و بیشم نیست
از مال جهان جز جگری ریشم نیست این است و جز این هیچ کم و بیشم نیست
از خویشتن و خلق به جان آمده ام یک ذره دل خلق و سر خویشم نیست (عطار،مختارنامه،113)
جز باد می ندیدم
عمری به سر دویدم گفتم مگر رسیدم باد است هر چه دیدم جز باد می ندیدم
فریاد من از آن است کاندر پس درم من در بسته ماند بر من وز ست شد کلیدم (عطار،دیوان ت،419)
جز خار نمی بینم
بسیار وفا جستم اندک قدم از هر کس در روی زمین اندک بسیار نمی بینم
چندان که در آن وادی کردم طلب یک در عرصه این بازی جز خار نمی بینم (عطار،دیوان ت،477)
...جز رستمی سهراب کش نیست
جهان را ذره ای در مغز هش نیست که او جز رستمی سهراب کش نیست (عطار،الهی نامه،213)
جز عنین نه ای
لیک چون تو مرد درد دین نه ای دین چه دانی تو که جز عنین نه ای
دین ندارد کار با عنین بسی هیچ حاصل نیست گفتن زین بسی (عطار،مصیبت نامه،73)
جز نام ز نامور ندارم
گر چه همه چیز ها بدیدم جز نام ز نامور ندارم
زان چیز که اصل چیز ها اوست مویی خبر و اثر ندارم (عطار،دیوان ،426)
جگرم خون گرفت...
جگرم خون گرفت از غم آن که مبادا که در فراز کنی (عطار،دیوان ت،671)
جگرم ز اشتیاق پاره کند
آفتاب رخ آشکاره کند جگرم ز اشتیاق پاره کند (عطار،دیوان ت،244)
جمله تویی و دگر بهان
فی الجمله چه گویم و چه جویم جمله تویی و دگر بهانه
مقصود تویی و جز تو هیچ است این است سخن دگر فسانه (عطار،دیوان ت،603)
جمله جهان نیم درم نیرزد
خود تو یقین دان که نیرزد ز مرگ جمله جهان نیم درم ای غلام
عاقبت الامر چو مرگ است راه عمر تو چه بیش و چه کم ای غلام (عطار،دیوان ت،378)
جهان پایدار نیست
دل بگسل از جهان که جهان پایدار نیست واثق مشو به او که به عهد استوار نیست
در طبع روزگار وفا و کرم مجوی کاین هر دو مدتی است که در روزگار نیست(عطار،دیوان ت،86)
جهان چون رباطی با دو در است
جهان چون رباطی با دو در دان که چون زین در در آیی بگذری زان
تو غافل خفته وز هیچت خبر نه بخواهی مرد اگر خواهی وگرنه نه (عطار،الهی نامه،3)
جهان عشق را پای و سری نیست
جهان عشق را پای و سری نیست به جز خون دل آنجا رهبری نیست (عطار،الهی نامه،2)
جهان مستراحی است
مستراحی است جهان و اهل جهان کناسند به تعزز سزد ار در همه نظار کنی (عطار،دیوان ت،671)
جهد می کن روز و شب
جهد می کن روز و شب در کوی رنج بو که ناگاهی ببینی روی گنج (عطار،مصیبت نامه،72)
چاره کارم بکن
گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم چاره کارم بکن کز تو مرا چاره نیست (عطار،دیوان ت،93)
چه توان کرد؟
چو باد ز من می گذری چتوان کرد چون خاک رهم می سپری چتوان کرد
هر چند که با تو آشنا می گردم هر روز تو بیگانه تری چه توان کرد (عطار،مختارنامه،148)
چشم بد بلای روی نیکو
حدیث مرد حکمتگوی نیکوست که چشم بد بلای روی نیکوست (عطار،خسرونامه،68)
چند باشی بت پرست؟
آتش عشقش ز غیرت بر دلم تاختن آورد همچون شیر مست
بانگ بر من زد که ای حق ناشناس دل به ما ده چند باشی بت پرست (عطار،دیوان ت،57)
چند غم جهان خوری
خیز دمی به وقت گل باده بده که عمر شد چند غم جهان خوری شادی انجمن نگر (عطار،دیوان ت،330)
چو تنهایی نیابی هیچ یاری
یقین میدان که تو در هیچ کاری چو تنهایی نیابی هیچ یاری (عطار،خسرونامه،102)
چو خود واله چو خود حیران ندیدم
بگردیدم چو گردون گرد عالم چو خود واله چو خود حیران ندیدم
شدم چون گوی سرگردان که خود را حریفی درد در میدان ندیدم (عطار،دیوان ت،418)
چو مادر هست شیر دایه بگذار
اگر خورشید خواهی سایه بگذار چو مادر هست شیر دایه بگذار (عطار،دیوان ت،316)
چون کنم؟
گفتم آخر کار من بهتر شود گر نشد بهتر بتر شد چون کنم
چون تو خورشیدی و من چو سایه ام خویش را با تو برابر چون کنم؟ (عطار،دیوان ت،466و467)
چه تدبیر؟
گفتی که اگر راست روی راه بدانی این راه چو پر شیب وفراز است چه تدبیر
گفتی که اگر صبر کنی کام بیابی لعاب فلک شعبده باز است چه تدبیر؟ (عطار،دیوان ت،332)
...چه جنایت دارم؟
گل گفت: که گه زخم زند صد خارم گه باد به خاک ره نشاند خوارم
گه مرد گلاب گر بر آتش نهدم من آخر من غم کش چه جنایت دارم؟ (عطار،مختارنامه،217)
مرا گفتا برو ای زاهد خشک که تر گردی ز دردی خرابات
برو مفروش زهد و خودنمایی که نه زهدت خرند اینجا نه طامات (عطار،دیوان ت،11)
بر هر هزار سالی یک مرد راه بین است
کاری قوی است عالی کاندر ره طریقت بر هر هزار سالی یک مرد راه بین است (عطار،دیوان ت،70)
بسیار بگفتیم و شنودیم و شدیم
ای دل همه را بیازمودیم و شدیم کشتیم وفا،جفا درودیم و شدیم
فی الجمله چنانچه رفت بودیم و شدیم بسیار بگفتیم و شنودیم و شدیم (عطار،مختارنامه،114)
بگذار جدل برای دجّال
هم فلسفه هم کلام بگذار از بهر فضولیان دخّال
با عیسی روح همنفس شو بگذار جدل برای دجّال (عطار،دیوان ت،371)
بماند ذکر خیرش جاودانه
که چون کس راست فرزند یگانه بماند ذکر خیرش جاودانه (عطار،الهی نامه،48)
بندگی چیست؟...
بندگی چیست به فرمان رفتن پیش امر از بن دندان رفتن
همه دشواری تو از طمع است ترک خود گفتن و آسان رفتن
سر فدا کردن وسامان جستن وانگهی بی سر و سامان رفتن (عطار،دیوان ت،526)
... بوسه ارزان کرد
گفتمش با لب تو عهد کنم گفت کن زان که بوسه ارزان کرد
چون ببستیم عهد لب بر لب بر لبم لعل او در افشان کرد (عطار،دیوان ت،162)
بی تعصب گرد و بی تقلید شو
تو یکی پس در یکی رو بیشکی تا یکی اندر یکی باشد یکی
بی تعصب گرد و بی تقلید شو شرک سوز و غرقه ی توحید شو (عطار،مصیبت نامه،38)
بی تو چگونه می توان بود؟
جان کاستن است بی تو بودن خود بی تو چگونه می توان بود (عطار،دیوان ت،262)
بی دلان عشق را فرهنگ نیست
کار ما بگذشت از فرهنگ و سنگ بی دلان عشق را فرهنگ نیست (عطار،دیوان ت،90)
بی دل افتاده ام چنین افتاد
دست شست از وجود هر که دمی در غم چون تو نازنین افتاد
دل ندارم ملامتم چه کنی؟ بی دل افتاده ام چنین افتاد (عطار،دیوان ت،117)
بی کار مباد هیچ کس
بی کار مباد هیچ کس لیک کار تو ز وسع کار بیرون است
هر چ آن تونهی به حیله بر هم جمله ز حساب یار بیرون است (عطار،دیوان ت،69)
... پس برون آی از میان دود خویش
تا کی از بود تو و نابود تو در گذر از بود و از نابود خویش
آتشی در هستی تاریک زن پس برون آی از میان دود خویش(عطار،دیوان ت،364)
...پس همه پندار و گمان بوده ام
بحر جهان بس عجب آمد مرا غرق تحیر ز جهان بوده ام
ز آنچه که اصل است چو آگاه نیم پس همه پندار و گمان بوده ام
هیچ نمی دانم و در عمر خویش منتظر یک همه دان بوده ام (عطار،دیوان ت،368)
پشیمانی سودی ندارد
از این غفلت چو فردا گردی آگاه پشیمانی ندارد سودت آنگاه (عطار،خسرونامه،85)
پیش معشوق مرده باید شد
ای به خود زنده مرده باید شد چون بزرگان بخرده باید شد
تا نمیری به گرد او نرسی پیش معشوق مرده باید شد (عطار،دیوان ت،193)
پی گم کردی
پی گم کردی چنان که هرگز کس پی نبرد به هیچ حالت (عطار،دیوان ت،109)
تا کی از پندار باشم خود پرست
تا کی از تزویر باشم خود نمای تا کی از پندار باشم خود پرست
وقت آن آمد که دستی بر زنم چند خواهم بودن آخر پای بست (عطار،دیوان ت،41)
...تاوان از که جوید؟
دلم دردی که دارد با که گوید گنه خود کرد تاوان از که جوید
دریغا نیست هم دردی موافق که بر بخت بدم خوش خوش بموید (عطار،دیوان ت،311)
تا یک نفسم ز عمر باقی است...
ای صد شادی به روزگارت برده ست غم تو روزگارم
تا یک نفسم ز عمر باقی است بیرون ز غم تو نیست کارم (عطار،دیوان ت،433)
تجربه گیر از جهان
ای دل خفته عمر شد تجربه گیر از جهان زندگیی به دست کن مردن مرد و زن نگر(عطار،دیوان ت،331)
ترجمان ما باش
چون اعجمیند خلق جمله تو با همه ترجمان ما باش (عطار،دیوان ت،334)
ترک همه گفتم
چون نیست کسی مرا به جای تو ترک همه گفتم از برای تو (عطار،دیوان ت،564)
تسلیم شو وز دار مندیش
منصور تویی بزن انا الحق تسلیم شو وز دار مندیش (عطار،دیوان ت،362)
تقدیر چنین بود
اکنون که مرا کار شد از دست چه تدبیر تقدیر چنین بود و قضا نیست به دستم (عطار،دیوان ت،393)
تنها بنشین که سود بسیار کنی
تا کی هنر خویش پدیدار کنی بنشینی و پوستین اغیار کنی
چون در قدمی هزار انکار کنی تنها بنشین که سود بسیار کنی (عطار،مختارنامه،85)
تنهایی را به پادشاهی ندهم
درویشی را به چه خواهی ندهم وین ملک به ما تا به ماهی ندهم
چون صحبت و امن و لذت علمم هست تنهایی را به پادشاهی ندهم (عطار،مختارنامه،250)
تو آن من باش
در عشق تو من توام تو من باش یک پیرهن است گو دو تن باش
جانا همه آن تو شدم من من آن توام تو آن من باش (عطار،دیوان ت،347)
...تو گر مردی بدو گرفتار مشو
ای دل تبع دنیی غدار مشو همچون کرکس از پی مردار مشو
چون خلق جهان بدو گرفتار شدند تو گر مردی بدو گرفتار مشو (عطار،مختارنامه،79)
تومعذوری که کار افتاده نه ای
ای آنکه به کلی دل و جان نه ای در ره چو قلم به فرق استاد نه ای
چندان که ملامتم کنی باکی نیست تومعذوری که کار افتاده نه ای (عطار،مختارنامه،83)
تویی معشوق خاص
هم خداوندت سرشت و هم ملایک سجده کرد پس تویی معشوق خاص و چرخ سرگردان توست (عطار،دیوان ت،30)
جان تو نانی نیرزد والسلام
گر ت اینجا ره بری با اصل کار رو که نبد چون تو بخرد والسلام
ور بماند جان تو در بند خویش جان تو نانی نیرزد والسلام (عطار،دیوان ت،374)
جان خود باخته ام
در عشق رخت علم و خرد باخته ام چه علم وخرد که جان خود باخته ام
در راه تو هر چه داشتم حاصل عمر در باختم و هنوز بد باخته ام (عطار،مختارنامه،76)
جانم به عالم همین کار دارد
به یک بوسه جان مرا زنده گردان که جانم به عالم همین کار دارد (عطار،دیوان ت،142)
...جز این هیچ کم و بیشم نیست
از مال جهان جز جگری ریشم نیست این است و جز این هیچ کم و بیشم نیست
از خویشتن و خلق به جان آمده ام یک ذره دل خلق و سر خویشم نیست (عطار،مختارنامه،113)
جز باد می ندیدم
عمری به سر دویدم گفتم مگر رسیدم باد است هر چه دیدم جز باد می ندیدم
فریاد من از آن است کاندر پس درم من در بسته ماند بر من وز ست شد کلیدم (عطار،دیوان ت،419)
جز خار نمی بینم
بسیار وفا جستم اندک قدم از هر کس در روی زمین اندک بسیار نمی بینم
چندان که در آن وادی کردم طلب یک در عرصه این بازی جز خار نمی بینم (عطار،دیوان ت،477)
...جز رستمی سهراب کش نیست
جهان را ذره ای در مغز هش نیست که او جز رستمی سهراب کش نیست (عطار،الهی نامه،213)
جز عنین نه ای
لیک چون تو مرد درد دین نه ای دین چه دانی تو که جز عنین نه ای
دین ندارد کار با عنین بسی هیچ حاصل نیست گفتن زین بسی (عطار،مصیبت نامه،73)
جز نام ز نامور ندارم
گر چه همه چیز ها بدیدم جز نام ز نامور ندارم
زان چیز که اصل چیز ها اوست مویی خبر و اثر ندارم (عطار،دیوان ،426)
جگرم خون گرفت...
جگرم خون گرفت از غم آن که مبادا که در فراز کنی (عطار،دیوان ت،671)
جگرم ز اشتیاق پاره کند
آفتاب رخ آشکاره کند جگرم ز اشتیاق پاره کند (عطار،دیوان ت،244)
جمله تویی و دگر بهان
فی الجمله چه گویم و چه جویم جمله تویی و دگر بهانه
مقصود تویی و جز تو هیچ است این است سخن دگر فسانه (عطار،دیوان ت،603)
جمله جهان نیم درم نیرزد
خود تو یقین دان که نیرزد ز مرگ جمله جهان نیم درم ای غلام
عاقبت الامر چو مرگ است راه عمر تو چه بیش و چه کم ای غلام (عطار،دیوان ت،378)
جهان پایدار نیست
دل بگسل از جهان که جهان پایدار نیست واثق مشو به او که به عهد استوار نیست
در طبع روزگار وفا و کرم مجوی کاین هر دو مدتی است که در روزگار نیست(عطار،دیوان ت،86)
جهان چون رباطی با دو در است
جهان چون رباطی با دو در دان که چون زین در در آیی بگذری زان
تو غافل خفته وز هیچت خبر نه بخواهی مرد اگر خواهی وگرنه نه (عطار،الهی نامه،3)
جهان عشق را پای و سری نیست
جهان عشق را پای و سری نیست به جز خون دل آنجا رهبری نیست (عطار،الهی نامه،2)
جهان مستراحی است
مستراحی است جهان و اهل جهان کناسند به تعزز سزد ار در همه نظار کنی (عطار،دیوان ت،671)
جهد می کن روز و شب
جهد می کن روز و شب در کوی رنج بو که ناگاهی ببینی روی گنج (عطار،مصیبت نامه،72)
چاره کارم بکن
گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم چاره کارم بکن کز تو مرا چاره نیست (عطار،دیوان ت،93)
چه توان کرد؟
چو باد ز من می گذری چتوان کرد چون خاک رهم می سپری چتوان کرد
هر چند که با تو آشنا می گردم هر روز تو بیگانه تری چه توان کرد (عطار،مختارنامه،148)
چشم بد بلای روی نیکو
حدیث مرد حکمتگوی نیکوست که چشم بد بلای روی نیکوست (عطار،خسرونامه،68)
چند باشی بت پرست؟
آتش عشقش ز غیرت بر دلم تاختن آورد همچون شیر مست
بانگ بر من زد که ای حق ناشناس دل به ما ده چند باشی بت پرست (عطار،دیوان ت،57)
چند غم جهان خوری
خیز دمی به وقت گل باده بده که عمر شد چند غم جهان خوری شادی انجمن نگر (عطار،دیوان ت،330)
چو تنهایی نیابی هیچ یاری
یقین میدان که تو در هیچ کاری چو تنهایی نیابی هیچ یاری (عطار،خسرونامه،102)
چو خود واله چو خود حیران ندیدم
بگردیدم چو گردون گرد عالم چو خود واله چو خود حیران ندیدم
شدم چون گوی سرگردان که خود را حریفی درد در میدان ندیدم (عطار،دیوان ت،418)
چو مادر هست شیر دایه بگذار
اگر خورشید خواهی سایه بگذار چو مادر هست شیر دایه بگذار (عطار،دیوان ت،316)
چون کنم؟
گفتم آخر کار من بهتر شود گر نشد بهتر بتر شد چون کنم
چون تو خورشیدی و من چو سایه ام خویش را با تو برابر چون کنم؟ (عطار،دیوان ت،466و467)
چه تدبیر؟
گفتی که اگر راست روی راه بدانی این راه چو پر شیب وفراز است چه تدبیر
گفتی که اگر صبر کنی کام بیابی لعاب فلک شعبده باز است چه تدبیر؟ (عطار،دیوان ت،332)
...چه جنایت دارم؟
گل گفت: که گه زخم زند صد خارم گه باد به خاک ره نشاند خوارم
گه مرد گلاب گر بر آتش نهدم من آخر من غم کش چه جنایت دارم؟ (عطار،مختارنامه،217)