PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان جنگ ، ويلچر، زندگي



م.محسن
18th September 2014, 12:21 PM
تونل را كه پشت سر گذاشتند ، ديوارهاي سد كرج پيدا شد . ميثم با انگشت سبابه اش به آب پشت سد اشاره كرد و گفت : آخ جون رسيديم ، بزن كنار بابا ، بزن كنار .


محسن در حالي كه سرعت ماشين را كم مي كرد، لبخندي زد و نگاهي به همسرش و بعد پسرش- ميثم - كرد و گفت : باشه باباجون ،الان نگه مي دارم. بعد فرمان ماشين رابه طرف راست گرفت و جلوي چند ماشين ديگر كه در ساحل رودخانه ، نگه داشته بودند ، پارك كرد. شاستي را كه زد ويلچر از بالاي ماشين به طرف در راننده حركت كرد. سوارويلچر شد و به طرف صندوق عقب ماشين رفت ؛ در آن رابازكرد و باكمك همسر و فرزندش ، چادر مسافرتي و وسايل خورد و خورا ك را از ماشين پايين آوردندو به كنار رودخانه بردند. چادر را بر پا كردند ؛ وسايل را درون چادر بردند. محسن باكمك ميثم در اطراف رودخانه گشتي زدند و هر كدام با يك بغل هيزم به كنار چادر برگشتند.


آب موج زنان مسير رودخانه را طي مي كرد.مسافران در ساحل رودخانه بساط صبحانه شان را پهن كرده بودند ،باد ملايمي از سوي سد مي وزيد ، تن زلال آب رودخانه را نوازش مي داد ، دست برسر علف هاي حاشيه رودخانه مي كشيد و سپس از پنجره توري چادرهاي مسافران عبور مي كردو سروصورت آنهارانوازش مي داد. نسيم خنك جوري پاورچين پاورچين مي‌آمد ،گويي نمي خواست آرامش كسي رابه هم بزند .

محسن چوب هاي خشك را روي هم گذاشت، بوته اي خار لاي شاخه هاي خشك قرارداد . كبريت كشيد ؛خار آتش گرفت و كم كم چوب هاي خشك نيز آتش را پذيرفتند. همسرش كتري راپر از آب كرد وبه طرف محسن آمد ، لبخندي زد وكتري رابه دستش داد. همين كه محسن كتري را روي آتش مي گذاشت ، بادوربين توي دستش عكسي از اوگرفت.بعد از خوردن چايي ، محسن به همراه ميثم به طرف چند پسر بچه كه كمي آن طرفتر بازي مي كردند، رفتندو با آنها توپ بازي كردند. همسرش ازتوپ بازي آنها نيز عكس هايي گرفت . بعد به چادر برگشت تا براي ناهارغذايي درست كند .


محسن و ميثم بعد از پايان توپ بازي ، دو نفري به جايي از رودخانه رفتند كه مي گفتند ، مي شود آنجا ماهي گرفت . پدر و پسر قلابهايشان را به آب انداختند، و به انتظار ماندند.
محسن گفت :وقتي قلاب رابه آب مي اندازي ، بايد شش دانگ حواست به سطح آب ؛ جايي كه قلاب را انداخته اي، باشد ، همين كه سطح آب لرزيد ، نبايد عجله نكني و قلاب رابكشي ؛ بگذار طعمه به دندان ماهي مزه كند ،بعد به يك باره قلاب را بكش . گرفتن ماهي صبرمي خواهد ، صبر نداشته باشي ،نمي تواني ماهيگير موفقي باشي . اما ميثم حوصله اش سر رفته بود، نمي توانست صبركند ، قلاب را به كناري انداخت و بلند شد و ساحل رود را به طرف سربالايي طي كرد.در جايي كه رودخانه عمق كمي داشت ، پاچه شلوارش را بالا زد و رفت توي آب خنك و زلال و شلپ وشولوپ كنان مسير رودخانه را طي كرد.


محسن خيره به سطح آب روي ويلچر نشسته بود . هيچ پلكي نمي زد ، نفسش را در سينه حبس كرده بود ؛ درست مثل آن شب كه با گروه غواصان قرار بود از رود خانه عبور كنند . آب گل آلود رودخانه سنگين مواج به پيش مي رفت .با زدن منور بچه ها نفس رادر سينه حبس كردندو به زير آب رفتند . منورها سطح رودخانه و فضاي اطراف آن را مثل روز روشن كرده بود. ديده بانهاي عراقي مثل جغد به منطقه چشم دوخته بودند. همينكه منورها توي آب افتادند و فش فش كنان خاموش شدند ، محسن و گروه غواصان از آب سر بيرون آوردندومسير رودخانه را به آرامي شنا كردند.


در اين موقع باز چندمنور زدندو به دنبالش صداي رگبارمسلسلي هوا را شكافت و به دنبال آن گويي از زمين و هوا بررودخانه آتش مي باريد . غواصان به تلاطم افتادند ، مثل موجي كه باد بر آن بكوبد . گلوله ها كه سطح آب را خراش مي داد ، سينه اي را مي شكافت ، برقلبي فرودمي آمد ، جمجمعه اي را نشانه مي رفت ، دستي راقطع مي كرد ، پايي را خراش مي داد.


محسن همانطوركه در زيرآتش تهيه عراقي ها مسير رودخانه را طي مي كرد، صداي يا حسين كسي را كه به موازت او شنا مي كرد شنيد ، به طرفش رفت ، قبل از اينكه امواج سنگين رودخانه اورا با خود ببرد، دست دور بدنش انداخت واورا نگه داشت . گلوله به سينه همرزمش خورده بود،باريكه اي از خون آب رودررانگين كرده بود . سعي كرد در زير آتش دشمن اورا باخود به به اين طرف ساحل برگرداند. همرزمش اصرارداشت اورا رها كند و خود رانجات دهد . اما محسن دلش راضي نمي شد . گفت هر جور شده تورا به اون طرف مي رسونم . آب سنگين بود و راه پر آتش و باران گلوله سطح رودخانه را خراش مي داد ؛ با اين حال چگونه ممكن است ، همرزم مجروحم را به آن طرف برسانم ؛ مي رسانم؛ با توكل به خدا تا جايي كه تكليف بر گردنم است مي رسانم ؛ يك دست زير بال دوست با دست ديگر شنا كنان به آن سو مي رفت . در نيمه راه احساس سوزشي در كمرش كرد اما بدون توجه به سوزش كمرش ، باز به راهش ادامه داد . هنوز چند متري نرفته بود كه دستش شل شد وآب ، همرزم مجروحش را با خود برد . محسن با صداي ضعيفي گفت : منو ببخش برادر كه نتونستم به قولم وفا كنم .


وقتي نخ ماهيگيري اش چند بار تكان خورد، ازدنياي خاطرات بيرون آمد وبه سطح آب نگاه كرد ، همينكه بار ديگر لرزش قلابش بيشتر شد ، آن راكشيد . ماهي درشتي در قلاب درزير نور خورشيد پيچ وتاب مي خورد . ميثم همين كه ديد پدرش موفق شد كه ماهي اي بگيرد ، دوان دوان به طرف او رفت . وروي تخته سنگي،كنار پدر نشست و قلابش را توي آب انداخت . و به انتظارماند تا مثل پدر ماهي درشتي به قلابش گيركند.
رودخانه زمزمه كنان پيچ وتاب مي خورد و به طرف سد مي رفت . آن دورها چند پرنده مهاجر روبه بلنديهاي شمال رودخانه در پرواز بودند.


كنار رودخانه ، درجاده ها ،در سطح شهر و در خانه ها، زندگي ادامه داشت .



ابوالفضل طاهرخاني (http://www.atashgol.blogfa.com/post/15)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد