PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نامه زنګ انشا ...



"VICTOR"
17th August 2014, 11:27 AM
«بسم الله الرحمن الرحیم لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم»

سلام

http://s5.picofile.com/file/8119017368/430966025

مطابق با این ګفتار اینجا زنګ انشاست با موضوع آزاد برای هر مخاطبی!
دقت کنید فقط انشا!
لطفاً انشای خودتون باشه!
کپی هم آزاده ولی به شرط اینکه انشا باشه [sootzadan]

"VICTOR"
17th August 2014, 11:31 AM
این هم برای شروع :


http://mehdi.mirani.ir/wp-content/uploads/2013/08/swing-with-god.jpg

تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی… اگه می‌خوای بندازی، بغل ِ بابا بندازی…


خدا اجازه؟ ما دفتر انشامون رو نیاوردیم. یعنی راستش… اصلا انشا ننوشتیم.
اجازه آقا؟ ما انشامون خوب نیست، مدرسه هم که می‌رفتیم، بلد نبودیم پاییز رو توصیف کنیم. همیشه هم نمره‌ی انشامون کمتر از ریاضی و هندسه می‌شد. کلاسِ دوم راهنمایی که بودیم، همه‌ی نمره‌هامون بیست شد، معدل‌مون اما نه. انشا کم آوردیم آقا. شدیم شاگرد سومِ کلاس. اون دوتای دیگه، انشاشون بهتر از ما بود. خب، وقتی میگیم انشامون خوب نیست، باید باور کنید.

گفتیم که، ما بلد نیستیم پاییز رو توصیف کنیم. وقتی درختِ تنها رو تصور می‌کنیم که لخت و عور، چقدر دلش از جداییِ برگ‌هاش گرفته، دلمون خیلی می‌سوزه. برگ‌ها رو درک نمی‌کنیم آقا، نمی‌دونیم چطور خوبی‌های درخت رو فراموش کردن. حتما اونا هم کلی دلیل دارن. تازه اونا که فقط برگ هستن، آدم‌ها هم کلی دلیل میارن. ما خنده مون می‌گیره آقا، فقط می‌خندیم. نمی‌زاریم دیگه گریه‌مون بندازن.

اجازه خدا؟ ما فکر می‌کنیم حرف زدن بلد نباشیم. مامان (http://mehdi.mirani.ir/1392/02/11/god-and-mother/) مون راست می‌گفت، ما هیچ‌وقت بازیگرِ خوبی نشدیم. آخه فرزاد، دوستمون آقا، بهمون میگه تو بلد نیستی چه جوری مخِ یکی رو بزنی. میگه بلد نیستی جوری حرف بزنی که طرف خوشش بیاد. میگه قلبت رو که نمی‌بینن، خوب حرف بزنی، ازشون تعریف کنی، خر میشن. ما به حرف‌هاش اعتقاد نداریم آقا و اگه از حرفامون واسش تعریف کنیم، بهمون میگه پسر تو چقدر ساده‌ای! بگی نگی، می‌فهمیم که داره مسخره مون می‌کنه.

من فکر می‌کردم خوبه که آدم ساده باشه. اما بقیه که اینجوری فکر نمی‌کنن. من فکر می‌کنم جایِ خوبی و بدی با هم عوض شده باشه. آدم هر چی بیشتر زیر آبی بره، و حرف‌ها و کارهاش همه از روی سیاست باشه، میشه آدم زرنگه. و اگه کسی حرفش و قلبش یکی باشه، میشه اونی که کلاه سرش رفته. آدما بهش میگن ساده. منظورشون از ساده، که ساده نیست.

هر چند که ما آخرش هم بازیگرِ خوبی نشدیم، از اولش هم این رو نمی‌خواستیم. عوضش از اولش نقشِ خودمون رو بازی می‌کردیم، دیالوگ‌هاش واسه خودمون بود، نقش‌مون نقشِ خودمون بود. نقشِ اولِ سناریویِ خودمون بودیم. جراتش رو داشتیم خودمون باشیم، چه وقتی شخصیت خوبه‌ی قصه بودیم، چه وقتی آدم بَده. ما همیشه خودمون بودیم آقا، ما مهدی (http://mehdi.mirani.ir/mehdi/) موندیم.

آقا اجازه؟ ما نمی‌تونیم فصل‌ها رو خوب توصیف کنیم. تنها چیزی که از فصل‌ها می‌دونیم، اینه که تنها بودیم که بهار اومد. هوا که خوب بود، ما دوستش داشتیم. تابستون بود، هوا خیلی گرم شد، ما بازم دوستش داشتیم. پاییز که شد، تنها شدیم آقا، بازم دوستش داشتیم. زمستون که اومد، تنها موندیم. بهار نیومد آقا، زمستون موند.

ما چیکار کنیم که فصل‌هامون بهم ریخته. تابستون که میاد، دل مون هنوز زمستونیه. چند روز پیش بود که وسط چله‌ی تابستون، به مامان‌مون هم گفتیم، دلمون یه برفِ دُرُست درمون می‌خواست. وقتی توی گُر گرفتن‌های تابستون، که هیچکی زمستونِ رفته رو یادش نیست، وقتی برف رفته و هنوز دل‌مون هوایِ برف رو می‌کنه، بگی نگی حالی‌مون میشه که دل داریم. که عجب دلی داریم. که تویِ سرمایِ خاطراتش، مهربونی‌های برف رو هم یادش نمیره آقا.

هوا که سرد میشه، تازه دلِ ما گرم میشه. یه ژاکت کامواییِ نخ نمایِ مامان‌دوز تن‌مون می‌کنیم و می‌چسبیم قدِ بخاری. زمین یخ، آسمون یخ، یه عالمه آدم برفی (http://mehdi.mirani.ir/1391/02/26/snowman/) که وول می‌خورن بین یخ و یخ. آدمای برفی‌ هم یخ. فستیوالِ یخ که میشه، تازه دلِ ما گرم میشه، دل‌گرم میشیم آقا. به دلی که هنوز گرمه، به قلبی که مهربونه، خوبه. تازه دو ریالی مون می‌افته، که تویِ سینه‌مون چه آتیشی برپاست. که وسطِ چار چارِ زمستونم گرم‌مون می‌کنه آقا.
خدا اجازه؟ ما یادمون نیست تابستونِ خودمون رو چه جوری گذروندیم. زندگی‌مون ولی سخت میگذره. ناشکری نمی‌کنیم آقا. خیلی هم دستِ شما درد نکنه، ما که حواس‌مون هست که هوامون رو دارید. گفتیم سخت میگذره، میگذره ولی. همینش خوبه. اینکه اینجا جایِ ما نیست، دُرُست. اینکه فرق داریم با بقیه، دُرُست. نه که بد باشه ها، نه آقا، ما اصلا نمی‌خوایم اینجا جامون باشه. نه اینکه اینجا خیلی جایِ قشنگی باشه که دلمون بخواد بهش بخوریم. فقط حیرونیم که اگه الآن جایی هستیم که نباید باشیم، پس اون جایی که باید باشیم، کجاست؟ اونی که باید پیشش باشیم، الآن پیشِ کیه؟

اجازه خدا؟ ما می‌دونیم، شاگرد خوبی نیستیم. ولی، آدم خوبی هم نیستیم؟ می‌دونیم تکلیف‌هامون رو انجام نمی‌دیم، می‌دونیم تنبلیم، اما درس‌مون رو بلدیم آقا.

بچه که بودیم، سوارِ تاب که می‌شدیم، می‌خوندیم : “تاب تاب عباسی، خدا (http://mehdi.mirani.ir/) منو نندازی.” الآن هم، خدایا ما رو نندازی یه وقت. ما امتحان میدیم، شما نمره میدی آقا. نمره گرفتنِ ما اندازه‌ی کوچیکی‌مونه، نمره دادنِ شما اندازه بزرگی‌تون.

درسته که انشا نوشتن نمی‌دونیم، ولی تقلب هم نکردیم. هیچکی هم برامون ننوشت. فرزاد، دوستمون رو میگیم آقا، همیشه انشا هاش رو خواهر بزرگش براش می‌نوشت. کلاس سوم بودیم، خوب یادمونه، یه بار انشا ننوشته بودیم، راستش رو گفتیم. معلم‌مون همچین کشیده‌ی محکمی خوابوند بیخِ گوش‌مون که دنیا دورِ سرمون چرخ خورد. جوری صدایِ زنگ توی گوش‌مون پیچید، که ما فکر کردیم زنگِ تفریح خورده. ما اون روز نفهمیدیم چرا کشیده خورد بیخِ گوش‌مون. اما یک روز فهمیدیم، که به گوشی که به دروغ شنیدن عادت کرده، نباید راستش رو گفت. بهش بر می‌خوره آقا. می‌خوابونن بیخِ گوش‌ات.

خب ما نمی‌دونیم در آینده می‌خواهیم چه کاره شویم. خواستیم بگیم خلبان. هر چی نبود، آسمون داشت توش، بالا بود. هر چی که بود، توی آسمون دیگه آدم نبود. هر چی نداشت، ستاره داشت، خورشید داشت، ابر داشت، بارون داشت، برف داشت. آدم نداشت. همین خوب بود. اجازه آقا؟ ما نمی‌دونیم می‌خوایم در آینده چه کاره بشیم. نمی‌خوایم دزد هم باشیم. نمی‌خوایم با لباسِ پلو خوری و پشتِ میز، یه دزد با شخصیت باشیم که دَک و پوزش رو با کامیون هم نمیشه کشید. ما نمی‌خوایم مغازه بزنیم و اسمت رو بزرگ بکوبیم سر درش. دست‌فروشی‌ت کنیم، دوره گردت بشیم و راه بیفتیم توی کوچه‌ها، خدا بفروشیم، نونش رو بخوریم. خدا اجازه؟ ما می‌خوایم بزرگ که شدیم، آدمِ خوبی بشیم.

خدایا، نمره هم ندادید، ندادید. بابامون راست می‌گفت، ما آخرشم هیچی از حساب کتاب سرمون نشد. یاد نگرفتیم چی بگیم واسمون سود داشته باشه، چی نگیم تا ضرر نکنیم. راستش، خودمون نخواستیم یاد بگیریم. تازه خیلی وقت‌ها حرفایی می‌زنیم که ضررش واسه ما می‌مونه و سودش میره جیبِ یکی دیگه. از چشم می‌افتیم که از پا نیافته. طرفم نه می‌زاره نه برمی‌داره، چنان پشتِ پایی می‌زنه که با مخ می‌خوریم زمین.

ما دست‌شون رو می‌گیریم که زمین نخورن، اونا زمین‌مون می‌زنن. زمین‌مون هم زدن باکی نیست آقا، شما دست‌مون رو می‌گیرید. ما دست‌شون رو می‌گیریم، شما دست‌مون رو می‌گیرید. ما اندازه‌ی خودمون، شما هم اندازه‌ی خودتون. اما، ما کجا و شما کجا. حساب و کتابِ ما هم، اینجوریه دیگه. اجازه خدا؟ ما نمره نمی‌خوایم. ما از شما، فقط خودتون رو می‌خوایم.

خدا اجازه؟ ما خیلی دوستت داریم (http://mehdi.mirani.ir/1391/10/01/i-love-you-god/). اسم‌تون که میاد، دل‌مون غنج میره. وقتی می‌فهمیم یکی رو خیلی دوست دارید، دلمون هُری می‌ریزه پایین. می‌تِرِکیم. در این مورد، ما واقعا حسودیم. بعدش با خودمون فکر می‌کنیم، این همه شاگرد اول، این همه معدل الف‌، این همه از ما بهترون، مایی که نیمکتِ ردیفِ آخر جامونه، اصلا دیده میشیم؟ ما رو چه به این حرف‌ها. نا امید میشیم آقا. نه از شما آقا، از خودمون.

به زندگی‌مون که فکر می‌کنیم، خجالت می‌کشیم. با این حال، می‌شینیم زندگی‌مون رو می‌ریزیم رویِ دایره، چرتکه میندازیم، حسابِ دو دو تا چهار تا که می‌کنیم، می‌بینیم هر چی هم که بد باشیم، تویِ زندگی‌مون لحظه‌هایی داشتیم، که اون بالا قند تویِ دلتون آب کنه آقا. که پُز بدید که این رو می‌بینی؟ آها، آره، همین پسره! با منه ها، داره با من حرف می‌زنه. دوستم داره. دوستش دارم. کِیف کردی واسه خودت. خداییش اینجور بوده دیگه، نبوده؟

ما نمیگیم آدم خیلی خوبی بودیم. خداییش دیگه خیلی هم بد نبودیم. آقا، ما از شما ممنونیم که خواهر کوچولو (http://mehdi.mirani.ir/1389/05/15/when-god-smiles/)یِ مهربون داریم. آخه وقتی مبینا (http://mobina.mirani.ir/) با ما حرف می‌زنه، چشمایِ معصومش رو که نگاه می‌کنیم، می‌فهمیم دوست‌مون داره. وقتی هنوز بغل‌مون میکنه و قربون صدقه مون میره، وقتی سرمون رو می‌زاره روی پاهای کوچیکش و موهامون رو با دست‌های مهربونش ناز می‌کنه و میگه که ما مهربونیم، ما باور می‌کنیم. دل‌مون قرص میشه به خودمون.

وقتی اون دختر کوچولو دوست‌مون داره… مگه میشه بد باشیم.

منبع : اګه هیچ کس نیست خدا که هست ...
(http://mehdi.mirani.ir/1392/05/10/a-text-for-god/)

"VICTOR"
17th August 2014, 08:53 PM
http://www.upload7.ir/imgs/2014-08/13611897280115120380.jpg

گل آفتابگردون سمتِ هر چی که بچرخه، صبح که شد، باز دوباره بر می‌گرده سمتِ آسمون، سمتِ خورشیدش…


سلام خدا (http://mehdi.mirani.ir/1389/07/05/salam-khoda/)ی عزیزم، حالِ شما؟ خوبید؟ حال ما رو اگه خواسته باشید، باید بگیم ما که خوب نیستیم. یعنی نبودیم، با شما که نبودیم، خوب نبودیم. مگه میشه با شما باشیم و بد باشیم؟! حال ما رو اگه بخواید… ما فورا حال‌مون خوب میشه. قند توی دل‌مون آب میشه، ذوق مرگ میشیم اصلا. به جونِ خودمون.


از شب و روزمون نپرسین که از شما چه پنهون، ما خیلی خجالت می‌کشیم. دروغ چرا، خیلی هم دلمون می‌خواست که از شما پنهون می‌بود. ما خیلی خجالت می‌کشیم، می‌دونیم گناهامون بزرگ بوده، اما اینم میدونیم که شمام بزرگی. بزرگتر از گناه‌های ما، بزرگتر از خوبی‌های ما، بزرگتر از خودِ ما، بزرگتر از هر چیز و هر کسی که برای خودمون بزرگش کردیم. بزرگتر، خیلی خیلی بزرگتر… اصلا، بزرگتر از شما هم مگه داریم؟!

خدا (http://mehdi.mirani.ir/) جون، ما برامون مهم نیست که آیینه‌ی دلمون رو زنگارِ گناه گرفته. مهم نیست کجای گناهیم و چند وقته دست نکشیدیم به دلمون و پاکش نکردیم. مهم اینه که هر جا که هستیم، جای شما رو یادمون نره، که ازتون نا امید نشیم. حواس‌مون باشه به نشونه‌هایی که برامون میزارید و ماه رو تویِ دلِ آسمونِ شب هم پیدا کنیم. ما برامون مهم نیست حتی اگه آیینه‌ی دلمون رو لکه‌دار و کثیف کرده باشیم، مهم اینه که دلمون هنوز آیینه‌اس، که آیینه‌ی دلمون هنوز نشکسته و تصویر شما در اون پیداست. تا آیینه آیینه‌اس، تا روح تو در ما دمیده شده، هر جایی از دنیا که باشیم، در هر جایی از گناه، کافیه فقط یه دست بکشیم به دل‌مون… شما پیدایی، ما خودمون رو گم کردیم…


اینکه ازتون دور شدیم، اینکه پشت کردیم، دُرُست. اینکه یادمون رفت این احساسِ آرامش رو مدیون کی هستیم، اینکه فراموش‌مون شد هر وقت که واسه یه لحظه تویِ زندگی‌مون نبودید، ما چقدر حقیر و خوار و بدبخت شده بودیم، اینکه یادمون رفت کجا بود که قیمتی شدیم، کِی بود که خوشبخت شدیم، دُرُست.

که حتی یادمون رفت بی شما، یه دو ریالیِ سیاه هم نمی‌ارزیدیم، اصلا بگو یه پاپاسی، یه قرون، دو زار! مفت‌مون گرون بود و با شما، بی‌قیمت می‌شدیم، اینقدر گرون که می‌تونستیم همه مهربونیایِ دنیا رو یکجا بخریم. اینقدر ثروتمند که از چشامون گوهر و الماس بریزه، و یه دریا رو جا بدیم توی چشمامون. دل‌مون رو اندازه‌ی یه جنگل درخت، سبز کنیم و اندازه دلِ یه دختر بچه هفت ساله، کوچیک. کوچیک و مهربون، کوچیک اما قشنگ، اما بزرگ… اینقدر داشتیم که ستاره‌ها رو کاغذ دیواریِ اتاق‌مون‌کنیم و آسمون بشه سقفِ خونه‌مون و ماه چراغ خواب‌مون.

که یادمون رفت، با شما اینقدری گرون بودیم، که داد بزنیم، آی مردم! سه دونگ از این بارونی که می‌باره مالِ ماس! سهمِ ماس! ما خودمون خریدیمش! اصلا خودش گفته برای ما می‌باره… گفته نامردا نرن زیرش. گفته نامردا لافِ بارون نزنن، گفته اونایی که عشق (http://mehdi.mirani.ir/1391/10/27/god-and-love/) رو نفهمیدن، از اون مایه نزارن.گفته اسمش رو نیارن. اسمش رو نیارید… ولی هر کی که خواست چترِ بارون روی سر بگیره و خیس شه، نوش جونش! طراوتِ بارون ارزونیش… اینقدر داشتیم، که بگیم آسمون مالِ ماست، که آسمون ارثِ پدری‌مونه! شب که بشه، چشم روی هم نزاریم، شب به شب، چشم از چشمِ آسمون برنداریم، که نکنه کسی بی‌وضو ستاره‌ها رو دید بزنه… نکنه یه وقت یه دل ناپاک… آخ، خدا نکنه…

اینکه اسمِ شما رو سر درِ قلب‌مون کوبیدیم و شدیم هم پیاله‌ی هر کس و نا کسی، اینکه اسمِ شما، حتی همین اگه هیچکی نیست، شما که هستیِ (http://mehdi.mirani.ir/) این بالا، برامون شد یه عادت، یه شعار. اینکه دل‌مون نلرزید از هر بار اسمِ شما، و شما شُدید یه قرآن توی کتابخونه و فوقش یه به نامِ خدایِ تویِ نامه، درست.
اینکه فهمیدیم و عمل نکردیم، دونستیم و احمق موندیم، فهمیدیم و دیدیم و خودمون رو به نفهمی و کوری زدیم، اینکه بودی، دیدی، شنیدی و ما شرم نکردیم… دیدی و ندید گرفتی، اینکه گند زدیم و باز پوشوندی، و ما باز خودمون رو زدیم به کوچه‌ی علی چپ، درست. اینکه دستمون رو گرفتید و دست‌تون رو ول کردیم، اینکه قول دادیم و هر بار زیرش زدیم، درست. اینکه شعورمون نمی‌رسه، درک‌مون قد نمیده، بی‌شعوریم، درست.

اما اینم درسته که، هر چی که باشه، هر چی که باشیم، شما خدایِ مایی. شما خورشیدی و ما گل آفتابگردونِ شماییم، دوستت‌تون داریم، دوست‌مون دارید… هر جا که باشیم، توی یه گلدون، بغلِ پنج‌دریِ ایوانِ یه خونه‌ی متروکه یا میونِ باغچه، هر جایی از زندگی که باشیم، روبه سمتِ دیوارِ آجری باشه، سمتِ خاکِ گلدون یا رو به باغِ همسایه، بر می‌گردیم سمتِ شما، هر جا که باشید. حتی اگه خوشگلیِ گلِ سرخِ باغچه نگاه‌مون رو ازت دزدیده باشه یا دل داده باشیم به صدای آواز سهره. حتی اگه تنگیِ گلدون، شما رو از خاطرمون برده باشه و ستاره‌ها حواس‌مون رو پرت کرده باشن، ما سمتِ شما رو گم نمی‌کنیم. آخه خدایا، شما خورشیدی، شما آفتابِ مایی، ما گلِ شماییم. دوستت‌تون داریم، دوست‌مون دارید… ما اینو می‌فهمیم…

اگه زندگی بر وفقِ مرادمون نباشه و روزگارمون مثه شب، تاریک و سیاه باشه و توی آسمون زندگی‌مون نبینیمت، اگه از شرمِ گناهامون سرمون رو سمت خاکِ گلدون‌مون باندازیم، حتی توی همون شبِ سیاه، شما هنوز هستی، شما هنوز می‌تابی، حتی اگه ما نبینیمت. نشون به نشونِ همون ماهِ آسمون، که واسمون نشونه گذاشتی که آره… حواست بهمون هست. ما که میدونیم نورِ ماه، نه از خودش، که بازتابِ شماست، یه تیکه از شماست. شب‌هایی رو یادمونه، که یه وقتایی مادر (http://mehdi.mirani.ir/1392/02/11/god-and-mother/)مون ماه‌مون می‌شد و یه وقتایی خواهرمون.

خدایا ما ممنونیم (http://mehdi.mirani.ir/1393/03/06/thank-you-god-for-all-things/) که تویِ شب‌های روزگارمون، این همه ماه به ما دادی. ممنونیم که این همه نشونه سرِ راه‌مون گذاشتی تا یادمون نره که یادتون نرفته ما رو، که حواست‌تون بهمون هست، که هوامون رو دارید، که تنها نیستیم، که هستید…

شب که میشه، گل آفتابگردون سمتِ هر چی که بچرخه، صبح که شد، باز دوباره بر می‌گرده سمتِ آسمون، سمتِ خورشیدش. شاید خجالت بکشه، اما نمی‌ترسه. نمی‌ترسه که نکنه امروز دیگه خورشیدش نتابه، نکنه دیگه دوستش نداشته باشه، نکنه یه گلِ دیگه پیدا کرده باشه… اصلا هم کسی این حق رو نداره که بخواد خورشیدش رو ازش بگیره، اجازه‌اش رو نداره، که بگه شما گلِ بدی بودی، لیاقتِ خورشید رو نداری، خورشید دیگه دوستت نداره، نمی‌بخشتت. اصلا مگه گل آفتابگردونِ بی آفتاب هم میشه؟! خورشید (http://mehdi.mirani.ir/1393/05/09/like-the-sun-like-the-god/) حق‌شه، سهم‌شه، عشق‌شه… وقتی گلِ آفتاب گردون اینجور خورشیدش رو باور داره… وقتی سمتِ خورشید رو توی دلِ آسمون گم نمی‌کنه… ما چرا اینجور نباشیم؟ مگه ما چی کم از گلِ آفتابگردون داریم…

خدا (http://mehdi.mirani.ir/) جون، ببخشید… ما همیشه همینطوریم. گاهی یادمون میره یکی رو چقدر دوست داریم و چقدر خاطرش برامون عزیزه. و تا از دستش ندیم، حالی‌مون نیست چقدر می‌خوایمش و چقدر نفس‌مون به نفسش بنده. خدا جون، شما برامون عزیزی، خیلی عزیزی، عزیز تر از جون‌مون، نفس‌مون. آخه شما جونِ مایی، نفس مایی. خدا جون، شما خورشید منی، شما آفتاب منی، مال منی، سهمِ منی، حقِ منی، عشق منی. دوستت دارم (http://mehdi.mirani.ir/1391/10/01/i-love-you-god/)، خیلی بیشتر از اونی که گل آفتابگردون خورشیدش رو دوست داره…





منبع : اگه هیچ کس نیست، خدا که هست (http://mehdi.mirani.ir/1393/05/09/like-the-sun-like-the-god/)...

"VICTOR"
21st August 2014, 05:44 PM
http://mehdi.mirani.ir/wp-content/uploads/2013/04/dream.jpg

سرم… سرم… سرم گیج می‌رود

در سرم سوال‌های بی‌جواب، هِی اینور و آنور می‌روند

هِی خیالم می‌رود آن‌سو

آن سویِ نیامده…

آن سویِ رویایی (http://mehdi.mirani.ir/1392/01/28/visualization-of-a-dream/) :

من… گاهی دلم می‌خواست، دنیا جورِ دیگری می‌بود…

دوست داشتن، جورِ دیگری می‌بود

و هیچ آدمی برای تنها نبودن، دست‌های التماس دراز نمی‌کرد.

اصلا کاش آدمی این همه تنها نبود.



من، بارها دیده‌ام که آدم‌ها

پستی و پلشتی را بیش از سادگی و مهربانیِ بی‌دلیل، دوست می‌دارند

و دیده‌ام که چقدر محبت و پاکی و سادگی تنها مانده است.

من قسم می‌خورم…

قسم می‌خورم

که من دیدم که دورویی و زشتی لبخند می‌زد

و تنها نبود.

دست بر کمرش گذاشته بود و سیگارِ برگ دود می‌کرد

و می‌خندید

به سادگیِ آن مهربانی، که با چشمانِ خیس آن گوشه چمباته زده بود.

مهربانی تنها بود.

مسخره‌اش می‌کردند

و من دلم برای مهربانی، برای کودکی، برای سادگی، خیلی سوخت.

چقدر دلم می‌خواست دنیا چیزِ دیگری می‌بود…



چیزی غیر از این

یک جایی…

شهری در آن‌سویِ خوبِ رویاهایم…

آنجا که سهمِ عاشقِ ساده، گریه‌های بی‌صدا نباشد

شهری که در آن، خنده سهمِ همه باشد

که اصلا، آقا!

هر که دلش روشن‌تر بود، سهمش از خورشید بیشتر

هر که مهربان بود، ستاره مالِ او

هر که دوست داشتن می‌فهمید، آسمان ارزانی‌اش

که پنجره فقط برایِ آن‌هایی گشوده میشد، که پرواز را می‌فهمند

که اصلا هر روز، بارانِ سخاوت می‌بارید!

که ماه، همیشه آسمانِ شبِ اندوه را روشن می‌کرد

شب نبود، ترس از تاریکی نبود

و دیوار، چشم‌اندازِ طبیعیِ همیشه‌ی سادگیِ مهربانیِ بی‌ریا نبود

و سقف، هیچ‌گاه بر سرِ اعتمادی که به آن دارند، فرو نمی‌ریخت…



جایی بود که در آن

غم‌ها تقسیم می‌شد

همانطور که شادی‌ها.

اصلا اشک، فقط اجازه داشت برایِ شوق بیاید

از چشمِ عاشق (http://mehdi.mirani.ir/) بیاید

که فقط وقتی بیاید که دستی برای پاک کردنش باشد

آنوقت

وقتی می‌خواستی از کسی بپرسی که “تا حالا عاشق شدی؟”

می‌پرسیدی :

“تا حالا بی‌دلیل گریه کردی؟” …

و از چشم‌هایِ عاشقِ تنها می‌پرسیدی : “دوستش داشتی؟”

و اگر راست می‌گفت،

حتما همانجا گریه‌اش می‌گرفت…



جایی که در آن

هیچ‌کس آرزو‌هایش دور نبود

آرزوها گران نبود…

و تا وقتی کسی در دلش آرزویِ داشتنِ چیزی بود،

نمی‌مُرد…



آنجا،

در دستان هر کودکی، عروسکی بود

و بچه‌ها حق نداشتند که نخندند!

هیچ غمی حق نداشت کودکیِ کسی را تسخیر کند

هیچ کودکی، بدنش از کتک و کمربندِ پدرش کبود نبود

کسی گرسنه نبود، گریه نمی‌کرد، کار نمی‌کرد

و اصلا چرا بچه‌ها می‌میرند‌؟!

آنجا… هیچ بچه‌ای، کودک نمی‌مُرد…

بزرگ می‌شد: کوچک نمی‌مُرد…

جایی که در آن
دست‌ها
تنها به نشانه‌ی سلام بالا می‌رفتند
و در آن
هر نگاهِ مهربان، مهربانانه به آدم دروغ نمی‌گفت
و در پسِ دستی که به نشانه‌ی سلام دراز می‌شود
خنجری مدفون نبود
دوست، واقعا دوست بود
همیشه راست می‌گفت.
و هیچ‌وقت یکهو پی نمی‌بردیم
که یک بره‌‌، گرگ‌تر از گرگ است!

.
.
.

بویِ‌باروت می‌آید
بویِ خون…
اه! لعنتی!
نگفتمت رویایم را خط خطی نکن ؟؟!

گلوله‌ای آمد، جنگ شد :
یک مادر مُرد.
باز زمین لرزید، زلزله آمد :
یک کودک مُرد.
تحریم، تورم، گرانی، وای! پول ندارند بچه‌ها :
یک پدر از شرمندگی مُرد.

پسرکی، (هنوز)
به دخترک می‌اندیشید
دلش شکسته بود،
اما، عاشقانه شکسته بود
می‌خواست چیزی بگوید فردا
صبحِ آن شب،
دیگر دخترک تنها نبود، اما
کسی به پایِ دخترک نشسته بود…

کسی گفت: دوستت دارم.
تا همیشه با تو می‌مانم…
(دروغ می‌گفت اما، باورش شد؟!)
گفت و دستی به سویِ دختر دراز شد…
. . .
وای!
باز یک دخترکِ ساده
عاشقِ یک گرگ شد!

رویایم…
رویایِ قشنگم،
دیگر شبیه رویا نیست.
بویِ عشق نه، بویِ آدمیزاد می‌دهد…
آه، رویایِ قشنگِ کثیف شده‌ام!
خاکی از آن سقفی که فرو ریخت
خونی از آن مادری که چکید
جایِ آن گلوله، جایِ آن شرم
اشکِ چشم پسر و مویِ شیونِ دختر…
همه‌ رویِ این رویا ریخته‌اند.

اما،
مهربانِ عاشق!
رویایت را نکُش!
بو کن :
هنوز بویِ مهربانی و کودک و خدا می‌دهد…

باید قبول کنی…
سیاهی و پلشتیِ دنیا : هست
زشتی هست، دروغ هست، دورویی و سیاهی هست
همانطور که مهربانی هست، عشق (http://mehdi.mirani.ir/1391/10/27/god-and-love/) هست، کودک هست
و خدا هست… (http://mehdi.mirani.ir/)
دنیا هیچ‌وقت رویایی نبوده است
رویا را تاب نمی‌آورد،
زشتی و پلیدیِ دنیایِ آدم‌ها.

عزیزِ دلم
تو در سختی آفریده شده‌ای!
تو اما
نباید کم بیاوری!
باید در این تاریکی و قحطیِ محبت
چراغی از مهربانی و خدا به دست بگیری
و هر چه خاموش می‌کند این آدمیزادِ دو پا
و هر چه تخمِ ظلمت و زشتی می‌پراکند
تو روشن کنی
و چراغ به دست، راه بیفتی در شهر
و نور بپاشی
دوست بداری. ببخشی. بخندی.
دوست بدار، سیاهی را حتی
به لطفِ وجود اوست که می‌درخشی…


نگو که چه فرقی می‌کند یک فانوس کمتر یا بیشتر
درست است که یک چراغ، تمامِ دنیا را روشن نخواهد کرد
اما
برای آنان که در پیرامون‌ات هستند،
خیلی فرق خواهد کرد!
تو پیرامونت را پر از روشنایی و نور می‌کنی
تمامِ دنیا را نه
اما
تمامِ دنیای‌شان را نورانی کرده‌ای
و همین نور کافیست که تو هم
زیر پایِ خودت را ببینی.

حالا
من هم
رویایِ مچاله شده‌ام را بر می‌دارم
صاف می‌کنم
می‌تکانم
فوت می‌کنم
و
آرام رویِ قلبم می‌گذارم
میخواهم

خود، تجسمِ این رویا باشم…


منبع : http://mehdi.mirani.ir/1392/01/28/visualization-of-a-dream/#ixzz3B29dS87b (http://mehdi.mirani.ir/1392/01/28/visualization-of-a-dream/#ixzz3B29dS87b)
اگه هیچ کس نیست، خدا که هست

sr hesabi
26th August 2014, 09:41 PM
انتخاب

اینقدر شوق دارم برای دانشگاه که نمیدونی ،اصلا حوصله ندارم هر چی زور میزنم انگیزه نمیاد ،میخواستم شروع کنم به خوندن کتاباش ولی نیست حس ،کاش میشد یه سال مرخصی گرفت[nishkhand]
تو زندگیمون یادگرفتیم همیشه انقلابی باشیم میدونی این دیگه فرهنگ انقلابی تو همه ماست ،
ولی خب انقلاب های ما خیلی هم خوب نیست مثل همیشه
انقلاب های یه نسل هست علیه خواسته خودشون و جایگزینی با خواسته های مثلا عرف و مسخره جامعه
خیلی دارم تند مینویسم و این شاید درست نباشه ولی انشا خودمه ،دوست دارم تند بنویسم ،حرف دلم هست
حرف دلی که اگه بلند بگی میشه حرمت شکن و زیر پا گذاشتن احترام ،اگه تو دلت بزاری میشه خوره وجودت
حرف دلی که وقتی میگی همه محکومت میکنن به رویایی فکر کردن و ندیدن واقعیات ،جوون بودن و خام بودن
به خدا قسم قرار نیست ما همه یه چیز بشیم و همه یه کار رو انجام بدیم ،چرا یادگرفتیم ،شعار نیمه پر لیوان رو نگاه کن رو فقط جایی بگیم که به نفعمون هست
تو زندگیمون(خودمون رو دارم میگم قشر جوون)همیشه دیگران و بزرگان نیمه های خالی خواسته هامون رو بلد کردن و هر وقت قرار به اجرا خواسته های ودشون بوده ،نیمه پر رو بزرگ نشون دادن
نمیدونم این چه جریانی هست ،که یه جوون به این خامی رو اینقدر بهش علم و درس یاد میدن ،خب بابا به ما بیان زندگی رو یاد بدین که تو تصمیم ها بمون نگید خام نگید رویایی
اصلا ما رویایی ،چرا فکر میکنید هیچ رویایی ساختنی نیست
چرا فقط کف زدن برای دیگران رو دوست داریم ،وقتی میبینیم یکی یه راه سخت و پر ریسک رو میره ،و موفق میشه ،شروع میکنیم به وصف بی نهایت ها براش
چرا فلسفه ها رو برای دیگران بلند بلند ،خط به خط میگیم و راه درست رو نشون میدیم ،ولی به خودمون که میرسیم ،همه اون فلسفه ها رو شیفت دیلیت میکنیم
به خدا قسم ،شما بگردید ،تو جامعه ما نود درصد اونجایی نیستن که دوست داشتن ،فارغ از اونایی که تلاش نکردن تا برسن ،ما یاد گرفتیم مسیر زندگی ها رو تغییر میدیم
هر کی این متن میخونه بگه ،(به جز بچه های راهنمایی و اینا)خداییش شما اونجایی هستی که میخواستی ،تو مسیر خودت هستی،چند درصد تاثیر داشتی تو انتخاب مسیرت
میدونی چرا افراد موفق کم هستن ،چون اونایی که مسیر خودشون رو پیدا کردن و بدون اینکه فکر کنن کی چی میگه تو مسیر خودشون رفتن ،کم هستن
ما یاد گرفتیم مسیری رو بریم که جامعه برامون باز کرده
یادمه دورانی که داداش و خواهرم کنکور داشتن و قبل تر ش سال 84 تا 88 ،با پا گرفتن پروژه های جنوب و عسلویه ،همه میرفتن ریاضی و فیزیک تا مهندس بشن برن عسلویه
خداییش دارم میگم اینطوری بود ،میراثش هم هست ،اینهمه مهندس بیکار
همین مهندس ها شدن،عبرتی که همه برن برای دکتری ،جالبیش اینجاست هیچکس فکر نمیکنه ،چند سال دیگه این دکترا که هیچ ،اینهمه فیزیوتراپ و زیست شناس میخوایم چیکار
هیچکس فکر نمیکنه که اینده یه انسان رو خراب کردیم و رسوندیم به هیچ
واقعا گریه کردن و سینه زدن رو خوب یادگرفتیم ،منتظریم به صفر برسیم و گریه کنیم و به سینه بزنیم،بگیم حسرت که چه اشتباهی کردیم
اینا که درد دل بود ولی حرف دل
از ما که گذشت و خوب یا بد ،درست یا نا درست رفتیم تو گود ،ولی یادمون باشه الان خودمون رو ،یادمون باشه این تضاد هایی که گهگاه پیش میاد بین ما و بزرگ تر ها ،یادمون باشه حس هامون رو
وقتی خودمون تو جایگاه الان بزرگ تر هامون قرار میگیریم ،این اشتباه ها رو نکنیم ،یادمون باشه
شاید الان بگید اخی بنده خدا ،ولی به خدا این نوشته شاید حرف خودمم باشه و هست ولی حرف خیلی های دیگه میتونه باشه
شاید بگید دیگه شده و سعی کنیم با اینده خودمون رو وقف بدیم ولی بازم میگم نه
اینده ساخته حال ماست ،وقتی الان رو خوب نسازیم، اینده شاید از دور خوب و شیک به نظر بیاد ولی از تو پوک هست

این انشا نبود شاید ،چون انشام بهتر از ایناست ،ولی وقتی حرفام زیاد باشه،اینطوری میشه
قول که بهتر بنویسم
مرسی از اوین بابت تاپیک خوبش(خودتم بنویس دیگه!!!)
راستی اوین میدونستی یه خواننده رپ داریم به این اسم [nishkhand]
موضوع انشا بعدی رو هم بگه یکی بهم ،دوست دارم انشا نوشتن رو یکی بهم بگه
مرسی
فعلا

یادم رفت
اینم یه خاطره برای امروز
امروز کتابای کنکور رو ریختم دور یه سریشم دادم دوستام
خیلی باحال بود انگار 3 سال زندگی رو داشتی میریختی تو کیسه زباله (از سال سوم دبیرستان رو میگم )
خداییش این 3 سال نشسته بودم فیلم میدیدم ،الان واسه خودم کارگردان شده بودم نه منتقد سینمایی رو شاخش بود[nishkhand]
یا اهنگ گوش میدادم الان خواننده بودم،فک کن رپ میکردم ،خیلی هم خوب رپ میکردم [khande]

"VICTOR"
26th August 2014, 10:13 PM
«بسم الله الرحمن الرحیم»

باد مرا خواهد برد

در روزهایی که از پی هم می ګذرند ، در حوالی افکار خویش امواجی از تلألؤ خورشید را به تصویر می کشم و هیاهوی سکوت را در ګذر زمان لمس می کنم ...
ذهنم را به نسیم خنک سحرګاه می سپارم ... آری روزها و شب ها می ګریزند و رهسپار خاطرات می شوند ...
و اینک من ذره ذره فرسوده تر و شکسته تر می شوم ...
زمان مرا به عمق خود فرو می کشد و از اوج به پستی می آورد ...
خطوط افکار پلید بر چهره ام می نشیند و مرا به پیری سوق می دهد ...
چیست که بر زمان غلبه کند و فرسودګی را از من بزداید؟
چیست که می تواند نشاط و طراوت کودکی را به من برګرداند؟
اینک هر روز بر بار ګناهم افزوده می شود و من یکه و تنها آنها بر دوش می کشم ...
کیست که در دیاری که کس را با کسی کاری نیست مرا یاری دهد؟
روزها می ګذرند ...
کودکی بودم و پاک ... روزها ګذشت ... خوش بودم و شاد ...
ګاه بر فراز آسمان آبی دلی می دیدم ، می تپید ، تپشش را حس می کردم ...
در باغ ، ګل های نارنج را بو می کشیدم ...
می چرخیدم با نشاط ...
تابی بود بسته بر شاخ درخت ، من سوارش بودم ... در دامن باد ...
روزها ګذشت ...
زمان مرا در خود فرو برد ...
نوجوانی بودم ...
با طراوت ، شاداب ...
در اطرافم دوستانی بس کوچک و بزرګ ...
مدرسه بود ، با هم در کنار هم ... شیطنت جایی داشت ...
زمان مرا بلعید ... ګذشت ...
جوانی شدم ... ګاه شاد ګاه غمګین ...
حمل می کنم باری بر دوش ، پر است از ګناه ...
چه شد؟ از کجا آمد؟ چه چیز آن را بر پشتم داد؟ جز زمان؟ زمان ګذشت و بار سنګین تر شد ...
چیزی نمانده که خم بر پشتم نهادینه شود ...
راهی می خواهم بس نزدیک ...
راهی که بار را بر زمین بګذارم و لختی در زیر سایه ی درختی در چمنزار عقاید وقت ګذرانم ...
بی دغدغه ... دور از همه ...
بر بالای تپه ای که ګرګ ها دور باشند ... زمستان نباشد و عقاید در خطر حمله ی ګرګ های پلید ...
می خواهم ابرها بر کران آسمان آبی ذهنم لالایی عشق بخوانند ...
غنچه ها ریشه کنند ...
در سبزه زار عقاید خویش شبانی همیشه نظاره ګر است ... او هم نوای من است ...
آری می خواهم لختی وقت ګذرانم در این سرا ... بی آنکه باری بر دوش کشم ...
آسوده قدم بردارم و پر وا کنم سوی خدا ... یک رنګ و یک جهت ...
زمان بګذشت و مرا به اعماق فرو برد ...
چه کنم؟ راهی نیست جز راه خدا ...
قدمی می باید ولی بار سنګینی می کند ... قدم ها سخت برداشته می شوند ... فرسوده ام ...
نوری روشن است تا قدم هایی دِګر ...
صبر می طلبد و زمان در ګذر است ...
دوست دارم در دامان خدا چرخ زنم بی آنکه قدمی بردارم ...
باد مرا تا ته جاده بَرَد ...
نور آنجاست ، روشنی پیداست ...
امید ، زندګی و توقف هیاهوی زمان ...
تنها قدمی می باید همراه خلوص ...
باقیش را باد مرا خواهد برد ...
بالا ، تا اوج ...
تا ته قله ای از نور خدا ...


http://uc-njavan.ir/images/ob0u4r55tnaqux124ybm.png


(سر ظهری این شد دیګه ، من کلاً از بدو دوران مدرسه انشام ضعیف بود[nadidan] ، شرمنده)

(تصویرګر : خانم مریم خلج)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد