PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نـبـیـنـم جـز بـه زیـبـایـی !



؛ شادی ؛
30th July 2014, 01:57 PM
چه نوری در درون سینه، مهمان است
چه روشن می‌شود این دل،
بر این مهمانِ صاحب خانه‌ی زیبا

تو باور می‌کنی گاهی
به یک بارش، ز باران بهاری
این دلم پر می‌کشد تا ابر
دلم گاهی همین نزدیک
حتی در هیاهوی غریب شهر
به آواز حزین کودکی در کوچه می‌گیرد
و می‌بخشد گُلی تا خنده‌ای را بر لبان بسته بنشاند
که می‌دانم اگر دستی بگیرم
دست او، در دست می‌گیرم


تو می‌دانی که عاشق می‌شوم
گاهی به ناز غنچه‌ای در باغ
دلم تابی میان بازوان نور می‌بندد
تبسم می‌خرم از دوره گردی با سلامی پاک
شبی تا صبح می‌دوزم لباس کهنه یک قاصدک را
تا بگردد باز دور کوچه‌ها
با این پیام خالق هستی،
شما را مردمان، بادا بشارت
عشق با پرجاست


تو باور می‌کنی وقتی که می‌بوسم دو دست مادرم را
می‌روم تا مشق‌های کودکی
آنگه، دوباره کوکب و تصمیم کبری در دو چشم بسته‌ام
با قطره اشکی می‌شود پیدا
تو باور می‌کنی دیشب میان کهکهشان راه شیری راه می‌رفتم
و دیدم دب اکبر را
سلامی کرده، من چیدم کمی از خوشه زیبای پروین را
جواب چشمک آهسته دادم من سلام دب اصغر را


تو باور کن،
آری هنوزم آرزوی کودکی را خواب می‌بینم
هنوزم یاکریمی می‌زند بر شیشه این خاطراتم
تا بریزم خرده نانی گوشه ایوان
تا فراموشم نگردد، آب می‌خواهد
و می‌دانم که روزی یک نفر با اسب می‌آید
هنوزم از قفس، از بند، بیزارم
و آواز قناری در قفس را، شکوه از صیاد می‌دانم
و مرگ ماهی سرخی درون تُنگ تنهایی
هنوزم می‌پراند خواب از چشمم
چه شرمی دارد این طعمه، که بر قلاب می‌بندیم
فریب ماهی و صیدی که آغازش نوید بخششی دارد
تو باور می‌کنی وقتی که یاد قصه‌های کودکی
شب‌های زیبای زمستان باز می‌افتم
دو چشم خسته‌ام
تا صبح در یاد کلاغ خسته‌ای بیدار می‌ماند
و زیر لب دعایش می‌کنم، شاید بیابد خانه خود را تو باور می‌کنی،
باور ندارم، باوری جز عشق پا برجاست
بگوید هر که، هر چیزی بجز از عشق، نازیباست
سلام ای نور
زیبا خالق و پرودگار هر چه زیبایی


خداوندا
هر آن سینه که تاریک است، با نوری تو روشن کن
بتابان روشنای عشق را بر ظلمت قلبی که افسرده‌ست
که می‌دانم خدا در قلب عاشق نور می‌کارد
و بذر نور را حاصل چه باشد مهربان،
جز نور
تو باور کن اگر روشن شوی با نور او
دیگر به چشم دل نخواهی دید، جز او را
مخوان مخلوق خالق را تو نازیبا
هلا ای عاشق خوبی
تمام جلوه هستی
بسان خالق زیبای خود
زیباســـــــــت…


کیوان شاهبداغی

؛ شادی ؛
1st August 2014, 07:46 PM
تو را ای چشم یادت هست می‌گفتم
ببین آیات پاک مهربانی را
شقایق را تماشا کن
نظر بر آسمان افکن
فراموشت نگردد کهکشان راه‌شیری، خوشه پروین و پرواز کبوترها

نگفتم من نگاهت مهربان باشد
گره از ابروان بسته‌ات وا کن، نهال دوستی بنشان
تو را ای گوش، یادت هست می‌گفتم، صدای آه می‌آید


نگفتم من سکوت مردمان را هم شنیدن، رسم زیبائیست
تو را ای لب، نگفتم من سلامی کن
به لبخندی، گره از ابروان بسته‌ای وا کن
کلام مهربانی را، تو احیا کن
نگفتم، بوسه‌ای بر دست‌های خسته‌ای بنشان


نگفتم ای رگ گردن، خدایم را سلامی ده
تو را گردن، نگفتم زیر بار حرف ناحق، خم مشو هرگز
تو را ای شانه، من گفتم
که باید تکیه‌گاهی بر سری با گریه‌های نیمه‌شب باشی


تو را ای دست یادت هست می‌گفتم
شکسته بال قمری را دوایی نه
به آبی، تکه نانی، یاکریمی را پذیرا شو
تو نشکن، بازوان سبز و زیبای درخت و قامت گل را


تو را ای دل، نگفتم مهربانی کن
ببخشا، رحم کن، با مردمان زین‌ پس مدارا کن


نگفتم عاشقی، رسم خوشایندی‌ست، عاشق شو!
تو را گفتم، نگفتم، دلبری آیین خوبان است
نگفتم دل اگر بردی، نگاهش دار
امانت‌دار پاکی باش
نگفتم دل شکستن، کار خوبی نیست

؛ شادی ؛
2nd August 2014, 08:58 AM
سر مشق داده خدایم ، دوباره باز
در ابتدای صفحه ی یک روز دیگرم
بالای صفحه ی صبحم نوشته او :
امروز بنده ی من ، روز دیگریست

سرمشق روز نو :
" آزاده باش و پاک "

سرمشق های روز و هفته و هر سال رفته ام
آری تمام عمر
این بوده است و بس
اما دریغ و درد
بد خط نوشته ام این مشق روزگار
سرمشق کردگار

با هر طلوع صبح
بخشیده او مرا
تکلیف روز نو ،
چونان تمام عمر :
" آزاده باش و پاک "


از من نوشتن کژ واژه های عمر
از او دوباره دادن سر مشق های نو
خندیده باز خدایم ، نوشته او :
تا مانده برگه ای
تا هست دفتر عمرت به روزگار
آری امید هست
زیبا نویس ،
مشق زندگی ات را برای من

با هر ورق که می خورد این دفتر حیات
فرصت برای مشق زندگی از دست می رود
چند برگ بوده ، دفتر این روزگار من ؟
چند صفحه مانده است ؟

امروز هم گذشت
فردا دوباره سر آغاز دیگریست
سرمشق روز نو
تکلیف عمر تو

" آزاده باش و پاک "

؛ شادی ؛
3rd August 2014, 09:52 AM
از خانه آمدم که بیابم مگر تو را
از ترس آنکه ، گم نکنم راه خانه را


من خرده های نان ،
به پشت سرم ریختم به شوق
شاید که خرده نان
باشد نشان راه
اما به پشت سر که نظر کرده ، دیده ام
گویا تمام خرده نان ریخته در این مسیر را
گنجشگکان خُرد
با یا کریم پشت سر ،
برچیده ، خورده اند
آری هزار شکر
گم می شود تمامی کاری که کرده ام
پنهان تمامی راهی که رفته ام
برچیده می شود ، تمامی نانی که ریختم

هیهات از آنکه ، " نان " بنماید مسیر راه


در آرزوی دیدن لبخند مهر تو
من مانده نان خویش
نذر کبوتر و پرواز می کنم
در آرزوی آنکه بیام مگر تو را
در راه آسمان
وقتی که یاکریم ، با آن دعای خویش
گفتا :
خدای عشق
با تکه های نور
راه خودش را نشان دهد
گنجشگکان خُرد
آمین گفته اند

؛ شادی ؛
4th August 2014, 09:09 PM
دلم چیزی نمی خواهد بجز باران




بشوید این غبار خسته را از تن
و دست مهربانی
تا که بگشاید مرا زنجیر این خاک ملال انگیز
به پرواز آورد روح مرا تا او
دلم چیزی نمی خواهد بجز
آمینِ بعد از یک دعای ناب
سلامی تا که شاید
آه شاید
قفل لب های مرا ، برخنده بگشاید
دلم چیزی نمی خواهد دگر جز عشق
بسوزاند تمام خارهای خوار خودخواهی
و گرمایی نشاند بر دل تنگم
ونجوای لبان آسمانی
قفل جان این غریب خاک را با مِهر بگشاید
نمی دانم تو را ، اما
دلم
دلم ، چیزی نمی خواهد دگر جز او

؛ شادی ؛
5th August 2014, 09:01 AM
من بودم و تو بودی و
یک آسمان سخن
گفتی ،بگو تو رازت دلت را به هر کلام
من آمدم که بگویم که :
"تو" ...
هرگز ولی نشد
این " تو" ،
میان گلویم ، شکسته ماند
دیگر کلام ، نه
واژه کجا ؟
من کجا ؟
این "تو" میان قلب و زبانم
نشست و ماند
صد آفرین به اشک
او حرف می زند
می گوید او تمام حرف دلم را ز راه چشم
می ریزد او به گونه تب دار عاشقم
من بسته ام دو لب
اما دو چشم خیس
می گوید آنچه را که شنیدن ، نه
دیدنی ست
من ماندم و تو ماندی و
یک کهکشان سکوت

؛ شادی ؛
6th August 2014, 05:23 PM
باران دوباره شست ،


پنجره های تمام شهر
آن خاطرات حک شده بر جان کوچه ها

برفی نشست بر تن تبدار هر چه باغ
بادی تمام رد خاطره ، از ذهن ها زدود
یک تکه ابر ، خنده خورشید را گرفت
اما عزیز دل
چیزی توان بردن تو ، از دلم نداشت
این " تو" ،
درون سینه ی من ، تا ابد به جاست
بگذار تا که ببارد دو چشم ابر
بگذار تا بوزد هر چه باد سخت
بندی میان خاطر و این دل کشیده اند
مهمان ، که نه
همواره میزبان دلارام خاطری
یلدا و عید
باران و باد و زمستان و آفتاب
آری بهار سبز
آن ابر و ماه و برف
حتی غروب جمعه دلگیر یک خزان
تنها بهانه اند
تا یاد عشق تو را ، تازه تر کند
هیهات از آنکه دل بسپارم به غیر تو
پنهان ز دیده ای
صاحب سرای دل
قربان عشق
آنکه تو را در دلم نشاند

؛ شادی ؛
10th August 2014, 09:19 AM
ای بمب زشت و بد
در این اتاق کوچک و بر سقف خانه ام


آخر چه می کنی ؟
وقتی تو آمدی
من خواب بودم و دستان کوچکم
دستان آن عروسک خود را فشرده بود
دستان من کجاست ؟
گم شد عروسک من ، زیر خاک رفت
پول تو را که داد؟
شلیک را که کرد؟
اصلا تو را که ساخت ؟
نا خوانده میهمان بدی ،
پیش ما نیا
می شد بجای تو نانی روانه کرد
زیتون برای شام
با یک بغل سلام
همسایه های بد
به خدا شِکوه می برم
این قلب کوچک من ، جای تیر نیست
قهرم من از گلوله ای ،
که مرا برده زیر خاک
قهرم من از جنون تو ،
از واژگان خون
نامردمان بد
مردانه نیست کشتن من
پنج ساله ام
بس می شود دوباره آتش این جنگ بی امان
اما به من بگو
من زنده می شوم ؟
مادر ، کجای تلخی آوار مانده ای ؟
دستان کوچک من را ندیده ای ؟
پر شد دهان کوچکم از خاک سرد مرگ
تاریک گشته دیده ی من ، روشنی کجاست ؟
دیگر نمی زند این قلب کوچکم
بدرود مردمان
قهرم از او ،
که دید و شنید و

سکوت کرد

؛ شادی ؛
12th August 2014, 08:55 AM
من می شناسم این دلِ سر مستِ عاشقم





با یک کلام مهر تو ، از دست می رود

بر باد می رود به نم اشک خسته ای

می سوزد از نگاه غریبانه در غروب

یکباره می شکند در هوای بغض

گفتم نیاورم دل خود را به بزم عشق

گفتم که تنگ می شود او در فراق تو

صد بار گفته ام که ببندم دو بال او

ننشیند او دوباره برآن بام عاشقی

شاید که نشنود او ، آن کلام مهر

عاقل شوم ، نرود آبروی دل

اما چه سود ،

کار خودش می کند دلم

او می برد مرا ،


به ملاقات آسمان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد