۲۲ سپتامبر
12th July 2014, 05:50 PM
تشرف علی بن مهزيار اهوازی
جناب علی بن مهزيار فرمود: بيست بار با قصد اين كه شايد به خدمت حضرت صاحب الامر (عج) برسم، به حج مشرف شدم، اما در هـيـچ كـدام از سفرها موفق نشدم .
تا آن كه شبی در رختخواب خود خوابيده بودم، ناگاه صدايی شنيدم كه كسی میگفت: ای پسر مهزيار، امسال به حج برو كه امام خود را خواهی ديد.
شادان از خواب بيدار شدم و بقيهي شب را به عبادت سپری كردم .
صـبـحـگاهان، چند نفر رفيق راه پيدا كردم، و به اتفاق ايشان مهيای سفر شدم و پس از چندی به قـصـد حـج به راه افتاديم .
در مسير خود وارد كوفه شديم . جستجوی زيادی بری يافتن گمشدهام نـمـودم، امـا خـبـری نـشـد، لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شديم و خود را به مدينه رسـانـديـم .
چـنـد روزی در مدينه بوديم . باز من از حال صاحب الزمان(عج) جويا شدم، ولی مانند گـذشـتـه، خـبـری نيافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگرديد.
مغموم و محزون شدم و تـرسـيـدم كـه آرزوی ديـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.
با همين حال به سوی مكه خارج شده و جستجوی بسياری كردم، اما آن جا هم اثری به دست نيامد.
حج و عمرهام را ظرف يك هفته انجام دادم و تمام اوقات در پی ديدن مولايم بودم .
روزی مـتـفـكـرانـه در مسجد نشسته بودم . ناگاه در كعبه گشوده شد. مردی لاغر كه با دو برد (لباسی است) محرم بود، خارج گرديد و نشست .
دل من با ديدن او آرام شد. به نزدش رفتم . ايشان بری احترام من، برخاست .
مرتبهي ديگر او را در طواف ديدم .
گفت: اهل كجايی؟ گفتم: اهل عراق .
گفت: كدام عراق؟
گفتم: اهواز.
گفت: ابن خصيب را میشناسی؟ گفتم: آری .
گـفـت: خدا او را رحمت كند، چقدر شبهايش را به تهجد و عبادت میگذرانيد و عطايش زياد و اشك چشم او فراوان بود.
بعد گفت: ابن مهزيار را میشناسی؟ گفتم: آری، ابن مهزيار منم .
گفت: حياك اللّه بالسلام يا اباالحسن (خدای تعالی تو را حفظ كند)
سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: يا اباالحسن، كجاست آن امانتی كه ميان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسكری عليه السلام) بود؟ گفتم: موجود است و دست به جيب خود برده، انگشتری كه بر آن دو نام مقدس محمد و علی عليهماالسلام نـقش شده بود، بيرون آوردم .
همين كه آن را خواند، آن قدر گريه كرد كه لباس احرامش از اشك چشمش تر شد و گفت: خدا تو را رحمت كند يا ابامحمد، زيرا كه بهترين امت بودی .
پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.
ما هم به سوی تو خواهيم آمد. بعد از آن به من گفت: چه را میخواهی و در طلب چه كسی هستی، يا اباالحسن؟ گفتم: امام محجوب از عالم را.
گفت: او محجوب از شما نيست، لكن اعمال بد شما او را پوشانيده است .
برخيز به منزل خود برو و آمـاده باش .
وقتی كه ستاره جوزا غروب و ستارههای آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، ميان ركن و مقام ايستاده ام .
ابـن مـهـزيـار میگـويد: با اين سخن روحم آرام شد و يقين كردم كه خدای تعالی به من تفضل فـرمـوده است، لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم، تا آن كه وقت معين رسيد.
از منزل خارج و بر حيوان خود سوار شدم، ناگاه متوجه شدم آن شخص مرا صدا میزند: يا اباالحسن بيا.
به طرف او رفتم .
سلام كرد و گفت: ای برادر، روانه شو.
و خودش به راه افتاد.
در مسير، گاهی بيابان را طی میكرد و گـاه از كـوه بالا میرفت .
بالاخره به كوه طائف رسيديم .
در آن جا گفت: يااباالحسن، پياده شو نماز شب بخوانيم .
پياده شديم و نماز شب و بعد هم نماز صبح را خوانديم .
بـاز گفت: روانه شو ای برادر.
دوباره سوار شديم و راههای پست و بلندی را طی نموديم، تا آن كه بـه گـردونـهی رسـيـديـم .
از گردنه بالا رفتيم، در آن طرف، بيابانی پهناور ديده میشد.
چشم گشودم و خيمهای از مو ديدم كه غرق نور است و نور آن تلألويی داشت .
آن مرد به من گفت: نگاه كن .
چه میبينی؟ گفتم: خيمهای از مو كه نورش تمام آسمان و صحرا را روشن كرده است .
گفت: منتهی تمام آرزوها در آن خيمه است . چشم تو روشن باد.
وقـتی از گردنه خارج شديم، گفت: پياده شو كه اين جا هر چموشی رام میشود.
از مركب پياده شديم .
گفت: مهار حيوان را رها كن .
گفتم: آن را به چه كسی بسپارم؟ گفت: اين جا حرمی است كه داخل آن نمیشود، جز ولی خدا.
مهار حيوان را رها كرديم و روانه شديم، تا نزديك خيمه نورانی رسيديم .
گفت: توقف كن، تا اجازه بگيرم .
داخل شد و بعد از زمانی كوتاه بيرون آمد و گفت: خوشا به حالت كه به تو اجازه دادند.
وارد خـيـمـه شـدم .
ديـدم اربـاب عـالم هستی، محبوب عالميان، مولی عزيزم، حضرت بقيه اللّه الاعـظـم، امام زمان مهربانم روی نمدی نشستهاند نطع سرخی بر روی نمد قرار داشت، و آن حضرت بر بالشی از پوست تكيه كرده بودند. سلام كردم .
بـهـتـر از سـلام من، جواب دادند.
در آن جا چهرهای مشاهده كردم مثل ماه شب چهارده، پيشانی گـشـاده با ابروهای باريك كشيده و به يكديگر رسيده .
چشمهايش سياه و گشاده، بينی كشيده، گونههای هموار و برنيامده، در نهايت حسن و جمال .
بر گونه راستش خالی بود مانند قطرهای از مشك كه بر صفحهای از نقره افتاده باشد.
موی عنبر بوی سياهی داشت، كه تا نزديك نرمهي گوش آويـخـتـه و از پـيشانی نورانىاش نوری ساطع بود مانند ستارهي درخشان، نه قدی بسيار بلند و نه كوتاه، اما كمی متمايل به بلندی، داشت .
آن حضرت روحی فداه را با نهايت سكينه و وقار و حياء و حسن و جمال، زيارت كردم، ايشان احوال يـكايك شيعيان را از من پرسيدند.
عرض كردم: آنها در دولت بنیعباس در نهايت مشقت و ذلت و خواری زندگی مىكنند.
فـرمـود: ان شـاءاللّه روزی خـواهد آمد كه شما مالك بنیعباس شويد و ايشان در دست شما ذليل گـردنـد.
بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته كه جز، در جاهايی كه مخفىتر و دورتر از چشم مـردم اسـت، سـكـونـت نكنم، به خاطر اين كه از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی كه خدای تعالی اجازه ظهور بفرمايد.
و به من فرموده است: فرزندم، خدا در شهرها و دستههای مختلف مخلوقاتش هميشه حجّتی قرار داده است تا مردم از او پـيـروی كنند و حجّت بر خلق تمام شود.
فرزندم، تو كسی هستی كه خدای تعالی او را برای اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش كردن چراغ گمراهان، ذخيره و آماده كـرده است .
پس در مكانهای پنهان زمين، زندگی كن و از شهرهای ظالمين فاصله بگير و از اين پـنـهان بودن وحشتی نداشته باش، زيرا كه دلهای اهل طاعت، به تو مايل است، مثل مرغانی كه به سـوی آشـيـانـه پـرواز میكنند و اين دسته كسانی هستند كه به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليلاند، ولی در نزد خدای تعالی گرامی و عزيز هستند.
ايـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسك به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و تابع ايشان در احكام دين و شـريـعـت میبـاشـند.
با دشمنان طبق دليل و مدرك بحث میكنند و حجّتها و خاصان درگاه خـدايند، يعنی در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند كه خدای تعالی، آنان را نمونهي صبر و استقامت قرار داده است و همهي اين سختيها را تحمل میكنند.
فرزندم، بر تمامی مصائب و مشكلات صبر كن، تا آن كه خدای تعالی وسايل دولت تو را مهيا كند و پـرچـمهای زرد و سفيد را بين حطيم و زمزم بر سرت به اهتزار درآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوی نـزد حـجرالاسود به سوی تو آيند و بيعت نمايند.
ايشان كسانی هستند كه پاك طينتند و به همين جهت قلبهای مستعدی برای قبول دين دارند و برای رفع فتنههای گمراهان بـازوی قـوی دارنـد.
آن زمان است كه باغهای ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود.
خـداونـد بـه وسيلهي تو ظلم و طغيان را از روی زمين برمیاندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مینمايد.
احكام دين در جای خود پياده میشوند و باران فتح و ظفر زمينهای ملت را سبز و خرم میسازد.
بعد فرمودند: آنچه را در اين مجلس ديدی بايد پنهان كنی و به غير اهل صدق و وفا و امانت اظهار نداری .
ابـن مهزيار میگويد: چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشكلات خود را سؤال نمودم .
آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده خود برگردم .
در وقـت وداع، بيش از پنجاه هزار درهمی كه با خود داشتم، به عنوان هديهي خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار كردم كه ايشان قبول نمايند.
مـولی مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: اين مبلغ را كه مربوط به ما است در مسير برگشت استفاده كن و به طرف اهل و عيال خود برگرد، چون راه دوری در پيش داری .
بعد هم آن حضرت بـرای مـن دعای بـسـياری فرمودند.
پس از آن خداحافظی كردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم.
منبع:
كتاب العبقری الحسان که داری پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم(المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـيـاقوت الاحمر) می باشد.
جناب علی بن مهزيار فرمود: بيست بار با قصد اين كه شايد به خدمت حضرت صاحب الامر (عج) برسم، به حج مشرف شدم، اما در هـيـچ كـدام از سفرها موفق نشدم .
تا آن كه شبی در رختخواب خود خوابيده بودم، ناگاه صدايی شنيدم كه كسی میگفت: ای پسر مهزيار، امسال به حج برو كه امام خود را خواهی ديد.
شادان از خواب بيدار شدم و بقيهي شب را به عبادت سپری كردم .
صـبـحـگاهان، چند نفر رفيق راه پيدا كردم، و به اتفاق ايشان مهيای سفر شدم و پس از چندی به قـصـد حـج به راه افتاديم .
در مسير خود وارد كوفه شديم . جستجوی زيادی بری يافتن گمشدهام نـمـودم، امـا خـبـری نـشـد، لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شديم و خود را به مدينه رسـانـديـم .
چـنـد روزی در مدينه بوديم . باز من از حال صاحب الزمان(عج) جويا شدم، ولی مانند گـذشـتـه، خـبـری نيافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگرديد.
مغموم و محزون شدم و تـرسـيـدم كـه آرزوی ديـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.
با همين حال به سوی مكه خارج شده و جستجوی بسياری كردم، اما آن جا هم اثری به دست نيامد.
حج و عمرهام را ظرف يك هفته انجام دادم و تمام اوقات در پی ديدن مولايم بودم .
روزی مـتـفـكـرانـه در مسجد نشسته بودم . ناگاه در كعبه گشوده شد. مردی لاغر كه با دو برد (لباسی است) محرم بود، خارج گرديد و نشست .
دل من با ديدن او آرام شد. به نزدش رفتم . ايشان بری احترام من، برخاست .
مرتبهي ديگر او را در طواف ديدم .
گفت: اهل كجايی؟ گفتم: اهل عراق .
گفت: كدام عراق؟
گفتم: اهواز.
گفت: ابن خصيب را میشناسی؟ گفتم: آری .
گـفـت: خدا او را رحمت كند، چقدر شبهايش را به تهجد و عبادت میگذرانيد و عطايش زياد و اشك چشم او فراوان بود.
بعد گفت: ابن مهزيار را میشناسی؟ گفتم: آری، ابن مهزيار منم .
گفت: حياك اللّه بالسلام يا اباالحسن (خدای تعالی تو را حفظ كند)
سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: يا اباالحسن، كجاست آن امانتی كه ميان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسكری عليه السلام) بود؟ گفتم: موجود است و دست به جيب خود برده، انگشتری كه بر آن دو نام مقدس محمد و علی عليهماالسلام نـقش شده بود، بيرون آوردم .
همين كه آن را خواند، آن قدر گريه كرد كه لباس احرامش از اشك چشمش تر شد و گفت: خدا تو را رحمت كند يا ابامحمد، زيرا كه بهترين امت بودی .
پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.
ما هم به سوی تو خواهيم آمد. بعد از آن به من گفت: چه را میخواهی و در طلب چه كسی هستی، يا اباالحسن؟ گفتم: امام محجوب از عالم را.
گفت: او محجوب از شما نيست، لكن اعمال بد شما او را پوشانيده است .
برخيز به منزل خود برو و آمـاده باش .
وقتی كه ستاره جوزا غروب و ستارههای آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، ميان ركن و مقام ايستاده ام .
ابـن مـهـزيـار میگـويد: با اين سخن روحم آرام شد و يقين كردم كه خدای تعالی به من تفضل فـرمـوده است، لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم، تا آن كه وقت معين رسيد.
از منزل خارج و بر حيوان خود سوار شدم، ناگاه متوجه شدم آن شخص مرا صدا میزند: يا اباالحسن بيا.
به طرف او رفتم .
سلام كرد و گفت: ای برادر، روانه شو.
و خودش به راه افتاد.
در مسير، گاهی بيابان را طی میكرد و گـاه از كـوه بالا میرفت .
بالاخره به كوه طائف رسيديم .
در آن جا گفت: يااباالحسن، پياده شو نماز شب بخوانيم .
پياده شديم و نماز شب و بعد هم نماز صبح را خوانديم .
بـاز گفت: روانه شو ای برادر.
دوباره سوار شديم و راههای پست و بلندی را طی نموديم، تا آن كه بـه گـردونـهی رسـيـديـم .
از گردنه بالا رفتيم، در آن طرف، بيابانی پهناور ديده میشد.
چشم گشودم و خيمهای از مو ديدم كه غرق نور است و نور آن تلألويی داشت .
آن مرد به من گفت: نگاه كن .
چه میبينی؟ گفتم: خيمهای از مو كه نورش تمام آسمان و صحرا را روشن كرده است .
گفت: منتهی تمام آرزوها در آن خيمه است . چشم تو روشن باد.
وقـتی از گردنه خارج شديم، گفت: پياده شو كه اين جا هر چموشی رام میشود.
از مركب پياده شديم .
گفت: مهار حيوان را رها كن .
گفتم: آن را به چه كسی بسپارم؟ گفت: اين جا حرمی است كه داخل آن نمیشود، جز ولی خدا.
مهار حيوان را رها كرديم و روانه شديم، تا نزديك خيمه نورانی رسيديم .
گفت: توقف كن، تا اجازه بگيرم .
داخل شد و بعد از زمانی كوتاه بيرون آمد و گفت: خوشا به حالت كه به تو اجازه دادند.
وارد خـيـمـه شـدم .
ديـدم اربـاب عـالم هستی، محبوب عالميان، مولی عزيزم، حضرت بقيه اللّه الاعـظـم، امام زمان مهربانم روی نمدی نشستهاند نطع سرخی بر روی نمد قرار داشت، و آن حضرت بر بالشی از پوست تكيه كرده بودند. سلام كردم .
بـهـتـر از سـلام من، جواب دادند.
در آن جا چهرهای مشاهده كردم مثل ماه شب چهارده، پيشانی گـشـاده با ابروهای باريك كشيده و به يكديگر رسيده .
چشمهايش سياه و گشاده، بينی كشيده، گونههای هموار و برنيامده، در نهايت حسن و جمال .
بر گونه راستش خالی بود مانند قطرهای از مشك كه بر صفحهای از نقره افتاده باشد.
موی عنبر بوی سياهی داشت، كه تا نزديك نرمهي گوش آويـخـتـه و از پـيشانی نورانىاش نوری ساطع بود مانند ستارهي درخشان، نه قدی بسيار بلند و نه كوتاه، اما كمی متمايل به بلندی، داشت .
آن حضرت روحی فداه را با نهايت سكينه و وقار و حياء و حسن و جمال، زيارت كردم، ايشان احوال يـكايك شيعيان را از من پرسيدند.
عرض كردم: آنها در دولت بنیعباس در نهايت مشقت و ذلت و خواری زندگی مىكنند.
فـرمـود: ان شـاءاللّه روزی خـواهد آمد كه شما مالك بنیعباس شويد و ايشان در دست شما ذليل گـردنـد.
بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته كه جز، در جاهايی كه مخفىتر و دورتر از چشم مـردم اسـت، سـكـونـت نكنم، به خاطر اين كه از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی كه خدای تعالی اجازه ظهور بفرمايد.
و به من فرموده است: فرزندم، خدا در شهرها و دستههای مختلف مخلوقاتش هميشه حجّتی قرار داده است تا مردم از او پـيـروی كنند و حجّت بر خلق تمام شود.
فرزندم، تو كسی هستی كه خدای تعالی او را برای اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش كردن چراغ گمراهان، ذخيره و آماده كـرده است .
پس در مكانهای پنهان زمين، زندگی كن و از شهرهای ظالمين فاصله بگير و از اين پـنـهان بودن وحشتی نداشته باش، زيرا كه دلهای اهل طاعت، به تو مايل است، مثل مرغانی كه به سـوی آشـيـانـه پـرواز میكنند و اين دسته كسانی هستند كه به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليلاند، ولی در نزد خدای تعالی گرامی و عزيز هستند.
ايـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسك به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و تابع ايشان در احكام دين و شـريـعـت میبـاشـند.
با دشمنان طبق دليل و مدرك بحث میكنند و حجّتها و خاصان درگاه خـدايند، يعنی در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند كه خدای تعالی، آنان را نمونهي صبر و استقامت قرار داده است و همهي اين سختيها را تحمل میكنند.
فرزندم، بر تمامی مصائب و مشكلات صبر كن، تا آن كه خدای تعالی وسايل دولت تو را مهيا كند و پـرچـمهای زرد و سفيد را بين حطيم و زمزم بر سرت به اهتزار درآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوی نـزد حـجرالاسود به سوی تو آيند و بيعت نمايند.
ايشان كسانی هستند كه پاك طينتند و به همين جهت قلبهای مستعدی برای قبول دين دارند و برای رفع فتنههای گمراهان بـازوی قـوی دارنـد.
آن زمان است كه باغهای ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود.
خـداونـد بـه وسيلهي تو ظلم و طغيان را از روی زمين برمیاندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مینمايد.
احكام دين در جای خود پياده میشوند و باران فتح و ظفر زمينهای ملت را سبز و خرم میسازد.
بعد فرمودند: آنچه را در اين مجلس ديدی بايد پنهان كنی و به غير اهل صدق و وفا و امانت اظهار نداری .
ابـن مهزيار میگويد: چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشكلات خود را سؤال نمودم .
آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده خود برگردم .
در وقـت وداع، بيش از پنجاه هزار درهمی كه با خود داشتم، به عنوان هديهي خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار كردم كه ايشان قبول نمايند.
مـولی مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: اين مبلغ را كه مربوط به ما است در مسير برگشت استفاده كن و به طرف اهل و عيال خود برگرد، چون راه دوری در پيش داری .
بعد هم آن حضرت بـرای مـن دعای بـسـياری فرمودند.
پس از آن خداحافظی كردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم.
منبع:
كتاب العبقری الحسان که داری پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم(المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـيـاقوت الاحمر) می باشد.