ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون



م.محسن
4th July 2014, 01:47 PM
در تاریخ ایران زنان، فرهنگ ساز اكثرا شاعرند. در واقع محملی كه زنان توانسته اند به نحوی مقبول تر خود را نشان بدهند شعر و شاعری بوده است. البته مسلما در این عرصه نیز با محدودیت های فراوان روبه رو بوده اند؛ چنانكه تعدادشان به هیچ وجه قابل قیاس با تعداد مردان نیست.

شاید اگر زنی وابسته به دربار یا از شاهزادگان و بزرگان قوم بود. می توانست قد علم كند، وگرنه راه دیگری برای ابراز وجود، برای زنان وجود نداشته است.

در اين تاپيك سعي مي شود تا جاي ممكن و با توجه به منابع موجود به معرفي شاعران بانوي ايران زمين و ارائه آثارشان اقدام گردد.

م.محسن
4th July 2014, 01:58 PM
آتوسا؛ نخستين شاعر زن

به شهادت تاریخ، اولین زن شاعر ایران، آتوسا نام دارد. آتوسا همسر داریوش و مادر خشایار شاه هخامنشی است.

آثار اين شاعر در قالب كتابي با عنوان "آتوسا ، مهین بانوی هخامنشی" توسط انتشارات ترفند در سال 1389 با شماره شابك 0-62-7332-964-978 به چاپ رسيده كه اين اثر با مشخصت ذيل در كتابخانه ملي موجود است



http://uc-njavan.ir/images/a1hers6fcilvii7tl7zk.jpg





‏سرشناسه
:
ش‍ی‍دا، ح‍س‍ن‌


‏عنوان و نام پديدآور
:
آتوسا: مهین بانوی هخامنشی / نویسنده حسن شیدا.


‏مشخصات نشر
:
تهران: ترفند‏‫، ۱۳۸۹.‬


‏مشخصات ظاهری
:
‏‫۲۶۳ ص.‬


‏فروست
:
ترفند؛ شماره نشر ۷۰.


‏شابک
:
‏‫۴۰۰۰۰ ریال(چاپ دوم)‬: ‏‫‬‭978-964-7332-62-0


‏وضعیت فهرست نویسی
:
برون‌سپاری


‏يادداشت
:
چاپ دوم.


‏يادداشت
:
چاپ اول: ۱۳۸۸.


‏یادداشت
:
کتابنامه به‌صورت زیرنویس.


‏موضوع
:
داستان‌های فارسی -- قرن ۱۴


‏موضوع
:
داستان‌های تاریخی -- قرن ۱۴


‏رده بندی کنگره
:
‏‫pir۸۱۳۰‭‭‬ /ی۴۱۵‏‫‬‭ آ۲ ۱۳۸۹


‏رده بندی دیویی
:
‏‫‭۸‮فا‬۳/۶۲


‏شماره کتابشناسی ملی
:
‎۲‎۴‎۴‎۵‎۰‎۸‎۴

م.محسن
4th July 2014, 02:08 PM
دريافت فايل pdf كتاب " آتوسا ، مهین بانوی هخامنشی " (http://uploadyar.com/594ba9372496c81/pdf/Atousa.pdf)

یاسمین5454
5th July 2014, 10:44 AM
قرن چهارم : رابعه بنت كعب قزداري (http://adabiat.boomobar.com/archives/printable/000610.html)


اولين شاعره زبان دري كه در تذكره ها از او نام برده شده است، رابعه بنت كعب قزداري است كه هم عصر شاعر و استاد شهير زبان فارسي رودكي بود و در نيمه اول قرن چهارم در بلخ حيات داشت. پدر او كه شخص فاضل و محترمي بود، در دوره سلطنت سامانيان در سيستان، بست، قندهار و بلخ حكومت مي كرد. از تاريخ تولد رابعه اطلاعي در دست نيست; ولي پاره اي از حيات او معلوم است.

اين دختر دانشمند در اثر توجه پدر توانست تعليمات خوبي را كسب كند و در زبان دري معلومات وسيعي حاصل كرد و چون ذوق شاعري داشت، شروع به سرودن اشعار شيرين كرد. عشقي كه رابعه نسبت به يكي از غلامان برادر خود در دل مي پردازد، بر سوز و شور اشعارش افزوده و آن را به پايه تكامل رسانيد. چون محبوب او غلامي بيش نبود و بنا بر آداب و رسوم آن دوران، رابعه نمي توانست اميدي به ازدواج با آن غلام داشته باشد، از زندگي و سعادت به كلي نااميد بوده، يگانه تسلي خاطر حزين او سرودن اشعار بود، كه در آن احساسات سوزان و هيجان روحي خود را بيان مي كرد.

حارث، برادر رابعه كه بعد از مرگ پدر، حاكم بلخ شده بود، توسط يكي از غلامان خود كه صندوقچه بكتاش را دزديده، به جاي جواهرات و طلا در آن اشعار مملو از عشق و سوز و گداز رابعه را يافته و از اين عشق آگاهي يافته، باوجود پاكي آن بر خواهر خود آشفته، حكم به قتل او داد و رابعه درسنين جواني، با دل پر آرمان با دنيايي كه از آن جز غم و ناكامي نصيبي نداشت، وداع كرد. اگر چه جز تعداد بسيار محدود چيزي از اشعار رابعه باقي نمانده ولي آن چيزي كه در دست است بر لياقت و ذوق ظريف او دلالت مي كند و ثابت مي سازد كه شيخ عطار و جامي در تمجيدي كه از اوكرده اند، مبالغه نكرده اند.

نمونه اي از اشعاررابعه :

عشق او بازاند آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايي كرانه ناپديد
كي توان كرد شنا، اي هوشمند ؟
عشق را خواهي كه برپايان بري
بس كه بپسنديد بايد ناپسند
زشت بايد ديد و انگاريد خوب
زهر بايد خورد و انگاريد قند
توسني كردم، ندانستم همي
كز كشيدن تنگ تر گردد كمند

با اين وجود، در دست داشتن همين تعداد كم اشعار، بازگو كننده قدرت كلام و قريحه شاعرانه رابعه است و اين كه با درك وضع موجود و موقعيت اجتماعي زنان در آن دوران (به گونه اي كه به خاطر عشق حكم به قتل او مي دهند) تمامي اشعار گواهي از ديد باز و نگاه روشن وي به پيرامونش دارد.

هرچند كه جاي بسي تاسف است كه تعداد اشعار او چندان قابل ملاحظه نيست و تعداد آنها انگشت شمار است و اين كه در تمام كتب تاريخي كه نام او آمده چيز زيادي از زندگي او در دست نيست ولي همين كافي است كه پس ازطي اين همه قرن، نام او توانسته جايگاه ثابتي را در كتاب هاي تاريخ ادبيات به عنوان اولين زن شاعركسب كند.

یاسمین5454
5th July 2014, 10:46 AM
قرن چهارم : رابعه بنت كعب قزداري (http://www.cloob.com/c/shere_no/65963489)

رابعه و رودکی ...


رابعه و رودکی در روایت عطار، رابعه روزی در راه با رودکی که عازم بخارا بوده دیدار می‌کند. رودکی شیفته توانایی رابعه در سرودن شعر می‌شود و اورا تحسین می‌کند و با او به صحبت و مشاعره می‌نشیند. عطار آن واقعه را اینگونه در الهی‌نامه می‌آورد:
نشسته بود آن دختر دلفروز
براه و رودکی می‌رفت یک روز
اگر بیتی چو آبِ زر بگفتی
بسی دختر از آن بهتر بگفتی
بسی اشعار گفت آن روز اُستاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز
تعجب ماند آنجا رودکی باز
رودکی پس از آن راهی بخارا می‌شود و در بزمی در دربار امیر سامانی شعری که از رابعه به یاد داشت بازگو می‌کند که بسیار مورد پسند امیر می‌افتد و چون از آن سوال می‌کنند، رودکی داستان آشنایی‌اش با رابعه و عشق او به بکتاش را برای شاه بازگو می‌کند، غافل از اینکه حارث نیز در آن بزم حاضر است و از آن داستان باخبر می‌شود. حارث بسیار خشمگین می‌شود، به بلخ باز می‌گردد و پس از یافتن صندوقی حاوی اشعار رابعه در اتاق بکتاش، به گمان ارتباط نامشروع آنان، فرمان می‌دهد بکتاش را در زندان افکنده و رابعه را به گرمابه برده و رگِ دستان او را بگشاید و درِ گرمابه را به سنگ و گچ مسدود کنند. روز بعد چون در گرمابه را ​می‌گشایند، پیکر بیجان رابعه را مشاهده می‌کنند که با خون خویش اشعاری را خطاب به بکتاش با انگشت بر دیواره‌ی گرمابه نگاشته است. بکتاش پس از آن، به نحوی از زندان می‌گریزد و شبانه سر از تن حارث جدا می‌کند، سپس بر مزار رابعه رفته و جان خویش را می‌گیرد

یاسمین5454
5th July 2014, 10:49 AM
قرن چهارم : رابعه بنت كعب قزداري


قدرمسّلم است كه اشعار معدودى كه از رابعه بجا مانده با وصف آنكه، تحقيق وسيعى دراين مورد صورت نگرفته است، پختگى، روانى، جذبه و سوز اشعار او بر رودكى شاعر همزمانش و اكثر شعراى بعد ازاو، اثر بخشيده است.

علاوه بر اينكه مولينا جامى (رح) در كتاب نفحات النفس و شيخ عطّار (رح) مجملى از حالات رابعه را نظم كرده است، در قرن سيزدهم، رضا قلى هدايت نيز داستان عشق رابعه و بكتاش را به شعر آورده و آنرا گلستان ارم نام نهاده است...



اثر بخشى اشعار رابعه بر شعراى بعد از او (http://uploadyar.com/59b7f9799050bf1/pdf/laila_reshtia_rabeaefalkhi_01.pdf)

م.محسن
6th July 2014, 09:35 AM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي (http://rasekhoon.net/article/show-61643.aspx)

مهستي گنجوي از شاعران دوره ي سلجوقي، در قرن ششم هجري است.بعضي نام او را «منيژه »و تخلص او را «مهستي »مي دانند، از زندگي اش، بخصوص ابتداي آن چندان اطلاعي در دست نيست.تذکره نويسان تنها چند سطري به او اختصاص داده اند و متأسفانه نويسندگان تاريخ ادبيات ما هم به او توجهي نکرده و بعضي حتي از آوردن نام او خودداري کرده اند.اين بي توجهي ها به علت تهمت ها و سخنان ناروايي است که به مهستي نسبت داده شده، يا اشعار طنز و مطايبه آميز خود مهستي است که باعث برداشت غلط بعضي اديبان متعصب گشته است.البته اين بدگماني و تحقير نسبت به زنان فاضل و شاعر هميشه وجود داشته است.از حکايت عاشقي رابعه کعب قزداري اولين شاعر زن گرفته تا بدگويي نسبت به ديگران،.خلاصه اين که مهستي بايد در خانواده اي بزرگ و ثروت مند، يا در خانواده ي اهل فضل به دنيا آمده باشد؛ چون در نوجواني و جواني هم علوم زمان خود را فراگرفته وهم هنر موسيقي و شاعري آموخته است.
در جواني از گنجه به مرو و در بار سلطان سنجر رفت.سال هاي زيادي در دربار سنجر بود و شغل دبيري داشت.بعد از سلطان سنجر به گنجه بازگشت و با تاج الدين احمد، معروف به «پور خطيب »پادشاه گنجه ازدواج کرد و باقي عمر خود را در کنار همسر شاعر و فاضل خود، در آرامش به سر برد.
دوران زندگي مهستي، دوران شکوفايي شعر فارسي است.او در ميان شاعران نامداري چون اديب صابر، سيد حسن غزنوي، پور خطيب، رشيد وطواط، عبدالواسع جبلي، انوري و ... چون ستاره اي درخشيد و جاودان ماند.با بعضي از اين بزرگان هم سخن بود يا مکاتبه داشت.در اين ميان شعري از او به جا مانده که در اين شعر جواب نامه ي اديب صابر را داده و او را بسيار ستوده است.مهستي با اين که در دربار پادشاهان گنجه و سلطان سنجر بوده، در مدح هيچ کس، شعري نگفته است.

برعکس آنچه به او تهمت زده اند،زني پاک طينت و روش ضمير بوده است؛ عطار نيشابوري درحکايتي پاکي و فضل او را
مهستي، آن دبير پاک جوهر
مقرب بود پيش تخت سنجر
اگر چه روي اوبودي نه چون ماه
وليکن داشت پيوندي بد و شاه
مهستي شاعر شيرين گفتار و داراي قريحه ي عالي است.با گفتار ساده و روشن خود همراه با طنز و شوخي به زندگي افراد و مشاغل گوناگون خود مثل پسر قصاب، پسر کلاهدوز، خياط ، نجار ، حمامي و ...پرداخته است.شعرهاي او،هم از نظر لفظ و هم معنا جالب توجه است.بعضي از تصاوير و مضمون هاي شعر او کم نظير و بسيار تازه است.به طور کلي شعرهاي او از طراوت و تازگي خاصي برخوردار است؛ طوري که خواننده گمان مي برد بعضي از سروده هايش از شاعران امروزي است.ديوان کوچک او به نام «مهستي نامه »که در اين اواخر به کوشش فراوان آقاي «فريدون نورزاد » گرد آوري شده، اولين و کامل ترين ديوان او در حال حاضر است.
اين ديوان داراي 315 رباعي و 690 بيت ديگر شامل:غزل، قطعات، لغز، مطايبات و يک نامه منظوم است.
مهستي گنجوي عمري دراز داشته و در سن 88 سالگي در شهر گنجه درگذشت و در آرامگاه حکيم نظامي مدفون است

م.محسن
6th July 2014, 09:38 AM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي (http://ketabnak.com/comment.php?dlid=46338)

مهستیِ گَنجَوی (درگذشتهٔ ۵۷۶ هجری قمری) بانوی شاعر ایرانی بود که در سدهٔ پنجم و ششم هجری می‌زیسته‌است.

زادگاه مهستی شهر گنجه بوده‌است و همدوره با غزنویان بود. رشید یاسمی معتقد بود که «مهستی» متشکل از دو کلمه «مَه» به معنی بزرگ و «سَتی» به معنی خانم بوده و جمعاً این کلمه به معنی «خانم‌بزرگ» است. در چهارسالگی پدرش او را به مکتب‌خانه فرستاد و چون استعدادی سرشار داشت در ده‌سالگی با ادب زن دانشمند بیرون آمد. او چنگ و عود و تار را به زیبایی می‌نواخت. شهرت او بیشتر به خاطر رباعیاتش است. وی در سروده‌هایش وی زنی فتنه‌گر و زیبا بوده‌است که عشاق فراوانی داشته، از جمله امیر احمد تاج‌الدین بن خطیب که فرزند خطیب گنجه بوده و عاقبت او به عقد او درمی‌آید. ابن خطیب مانند همسرش طبع شعر داشته و رباعیاتی نیز از او باقی مانده‌است.
درگذشت وی را به سال ۵۷۶ یا ۵۷۷ نوشته‌اند.
از زندگی مهستی آگاهی چندانی در دست نیست، و آنچه هست اقوال تذکره‌نویسانی چون دولتشاه سمرقندی، امین احمد رازی و آذر بیگدلی است که همه نقل از یکدیگر، و آمیخته به افسانه‌نگاری و داستان‌های ساختگی است.دیوان اشعار او نیز به جا نمانده و رباعی‌هایی به نام او در نزهةالمجالس (تألیف در قرن هفتم)، مونس‌الاحرار (تألیف در قرن هشتم) و مجموعه‌ها و تذکره‌ها به دست آمده‌است.
مشهور است که مهستی همسر امیراحمد پسر خطیب گنجه بوده‌است. کتابی ظاهراً از قرن هفتم شامل مناظرات مهستی با امیراحمد و رباعی‌هایی که خطاب به هم سروده‌اند (مشتمل بر ۱۸۵ رباعی از زبان پورخطیب و حدود ۱۱۰ رباعی از زبان مهستی) در دست است (نسخه‌های کتابخانهٔ سنایی سابق و ملی تبریز). احمد سهیلی خوانساری آن را کتاب قصه‌ای مجعول و حاوی اشعار سست و ناخوش می‌داند. بر اساس ترانه‌های موجود در همین کتاب، فریتز مایر شرق‌شناس آلمانی کتابی به نام «مهستی زیبا» فراهم آورده‌است (چاپ آلمان: ۱۹۶۳). طاهری شهاب در «دیوان مهستی» (تهران: ۱۳۳۶) و احمد سهیلی خوانساری در «رباعیات مهستی دبیر» (تهران: ۱۳۷۱) رباعی‌های مهستی را گردآوری کرده‌اند. در نزهةالمجالس (تألیف در قرن هفتم) ۶۱ رباعی به نام مهستی آمده که کهن‌ترین و موثق‌ترین مجموعهٔ ترانه‌های مهستی است.

او دیوانی داشته و شعرهای بسیار سروده‌است ولی گذشت زمان و بی‌انگاری کسان همهٔ آن‌ها را به باد فراموشی سپرده‌است.
مهستی به علت ابتکاری که در انتخاب موضوع ترانه‌های خود و وصف صاحبان پیشه‌های گوناگون و سرگرمی‌های مختلف مردم روزگار خود به کار برده، پیشرو نوع خاصی از شعر شناخته می‌شود که بعدها در عصر صفوی رواج بیشتر یافته و شهرآشوب نام گرفته‌است.

یاسمین5454
7th July 2014, 04:48 PM
دوشینه شبم بود شبیه یلدا
آن مونس غمگسار نامد عمدا
شب تا به سحر ز دیده دُر می‌سفتم
می‌گفتم رب لاتذرنی فردا



حمامی را بگو گرت هست صواب
امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب
تا من به سحرگهان بیایم به شتاب
از دل کنمش آتش وز دیده پر آب



گر باد پریر خود نرگس بفراخت
دی درع بنفشه نیز بر خاک انداخت
امروز کشید خنجر سوسن از آب
فردا سپر از آتش کل خواهد ساخت



آتش بوزید و جامهٔ شوم بسوخت
وز شومی شوم نیمهٔ روم بسوخت
بر پای بُدم که شمع را بنشانم
آتش ز سر شمع همه موم بسوخت



باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
آن عنبر تر رونق عطاران بُرد
و آن نرگس مست خون هشیاران ریخت



لاله چو پریر آتش شور انگیخت
دی نرگس آب شرم از دیده بریخت
امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت
فردا سحری باد سمن خواهد بیخت



چو دلبر من به نزد فصّاد نشست
فصّاد سبک دست سبک دستش بست
چون تیزی نیش در رگانش پیوست
از کان بلور شاخ مرجان برجست

یاسمین5454
7th July 2014, 04:58 PM
در مرو پریر لاله آتش انگیخت
دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت
در خاک نشابور گل امروز آمد
فردا به هری باد سمن خواهد ریخت



هرلحظه غمی به مستمندی رسدت
تیری به جفا به دردمندی رسدت
در کشتن عاشقان از این بیش مکوش
زنهار مبادا که گزندی رسدت



خط بین که فلک بر رخ دلخواه نبشت
بر برگ گل و بنفشه ناگاه نبشت
خورشید خطی به بندگیش می‌داد
کاغذ مگرش نبود بر ماه نبشت



هنگام صبوح گر بت حورسرشت
پُر می قدحی به من دهد بر لب کشت
هرچند که از من باشد این سخن زشت
سگ به ز من ار هیچ کنم یاد بهشت



با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟
چشم خوش تو خصم من خسته چراست؟
بروی کمان مثالت اندر حق من
گر نیست جفای چرخ پیوسته چراست؟



گفتی که بدین رخان زیبا که مراست
چون خلد، وثاق تو بخواهم آراست
امروز در این زمانه آن زهره که راست؟
تا گوید کان خلاف گفتی با راست



بازار دلم با سر سودات خوش‌ست
شطرنج غمم با رخ زیبات خوش‌ست
دائم داری مرا تو در خانهٔ مات
ای جان و جهان مگر که با مات خوش‌ست

یاسمین5454
7th July 2014, 05:11 PM
در میکده پیش بت تحیّات خوش است
با ساغر یک منی مناجات خوش است
تصبیح و مصلای ریایی خوش نیست
زنّار مغانه در خرابات خوش است



صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است
چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شیرازه
هر سینه که از دل غمش اوراق است



ایام چو آتشکده از سینهٔ ماست
عالم کهن از وجود دیرینهٔ ماست
اینک به مثل چو کوزه‌ای آب خوریم
از خاک برادران پیشینهٔ ماست



افسوس که اطراف گلت خار گرفت
زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت
سیماب زنخدان تو آورد مداد
شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت



دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست
وان بار که کوه برنتابد غم ماست
در حسرت همدمی بشد عمر عزیز
ما در غم همدمیم و غم همدم ماست



آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است
وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است
دیدم به رهش ز لطف چون آب روان
آن آب روان هنوز در چشم من است



با خصم منت همیشه دمسازی‌هاست
با ما سخنت ز روی طنازی‌هاست
ز عز خود و ذلت من بیش مناز
کاندر پس پردهٔ فلک بازی‌هاست

م.محسن
8th July 2014, 10:59 PM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي


گیسو به سر زلف تو در خواهم بست
تا بنشینی چو دوش نگریزی مست
پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست
میگویم تا باز نگوئی شد مست

********************************************

آن کودک نعل‌بند داس اندر دست
چون نعل بر اسب بست از پای نشست
زین نادره‌تر که دید در عالم بست
بدری به سم اسب هلالی بربست

********************************************

چون با دل تو نیست دل در یک پوست
در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست
بس بس که شکایت تو ناکرده بهست
رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست

********************************************

جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست
از تار زلفش تن من بستهٔ اوست
بی پود چو تار زلف در شانه کند
ز آن این تن زار گشته پیوستهٔ اوست

********************************************

آتش‌روئی پریر در ما پیوست
دی آب رخم ببرد و عهدم بشکست
امروز اگر نه خاک پایش باشم
فردا برون باد بماند در دست


********************************************

دل جای غم توست چنان تنگ که هست
گل چاکر روی تو به هر رنگ که هست
از آب دو چشم من بگردد هر شب
جز سنگ دلت هر آسیا سنگ که هست


********************************************

چندان که نخواهی غم و رنجوری هست
در دوستیت آفت مهجوری هست
هنگام وداع‌ست چه می‌فرمائی
یک ساعته دیدار تو دستوری هست

م.محسن
8th July 2014, 11:05 PM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي



در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست
بندی ز دل رمیده بگشاید نیست
گویی همه چیز دارم از مال و منال
آری همه هست آنچه می‌باید نیست

********************************************

امشب شب هجران و وداع و دوری‌ست
فردا دل را بدین سبب رنجوری‌ست
ای دل تو همی سوز تو را فرمان‌ست
وای دیده تو خون‌گری تو را دستوری‌ست

********************************************


در آتش دل پریر بودم بنهفت
دی باد صبا خوش سخنی با من گفت
کامروز هر آن که آبرویی دارد
فرداش به خاک تیره می‌باید خفت

********************************************

سرمایهٔ خرمی به جز روی تو نیست
و آرامگه خلق به جز کوی تو نیست
آن جفت که طاق است قد و سایهٔ توست
وان طاق که جفت است جز ابروی تو نیست

********************************************

ما را به دم پیری نگه نتوان داشت
در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت


********************************************

شب‌ها که به ناز با تو خفتم همه رفت
دُرها که به نوک غمزه سفتم همه رفت
آرام دل و مونس جانم بودی
رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت


********************************************

در عالم عشق تا دلم سلطان گشت
آزاد ز کفر و فارغ از ایمان گشت
اندر ره خود مشگل خود خود دیدم
از خود چو برون شدم رهم آسان گشت

م.محسن
8th July 2014, 11:11 PM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي




چون شانه و سنگ اگر پذیرد رایت
تا فرمائی به لعل گوهرزایت
دستی به صد انگشت زنم در زلفت
بوسی به هزار لب نهم بر پایت

********************************************

من در پی آبی که رود در جویت
من مردهٔ آتشی که دارد خویت
من چاکر خاکی که فتد در پایت
من بندهٔ بادی که رساند بویت

********************************************

ای گشته خجل پری و حور از رویت
خورشید گرفته وام نور از رویت
در آرزوی روی تو داریم امروز
روئی و هزار اشک دور از رویت


********************************************

در طاس فلک نقش قضا و قدر است
مشکل گره ایست خلق از این بی‌خبر است
پندار مدار که این گره بگشایی
دانستن این گره به قدر بشر است

********************************************

سوگند به آفتاب یعنی رویت
و آنگاه به مشک ناب یعنی مویت
خواهم که ز دیده هر شبی آب زنم
مأوای دل خراب یعنی کویت


********************************************

آن روز که مرکب فلک زین کردند
آرایش مشتری و پروین کردند
این بود نصیب ما زدیوان قضا
ما را چه گنه قسمت ما این کردند


********************************************

در دهر مرا جز تو دل‌افروز مباد
بر لعل لبت زمانه فیروز مباد
و آن شب که مرا تو در کناری یا رب
تا صبح قیامت نشود روز مباد

م.محسن
10th July 2014, 12:30 AM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي



بی یاد تو در تنم نفس پیکان باد
دل زنده به اندهت چو تن بیجان باد
گر در تن من به هیج نوعی شادیست
الا به غمت پوست برو زندان باد

********************************************

گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود
آفاق تو را زین نگین خواهد بود
خوش باش که عاقبت نصیب من و تو
ده گز کفن و سه گز زمین خواهد بود

********************************************

ای باد که جان فدای پیغام تو باد
گر برگذری به کوی آن حورنژاد
گو در سر راه مهستی را دیدم
کز آرزوی تو جان شیرین می‌داد

********************************************

چشمم چو بر آن عارض گلگون افتاد
دل نیز ز ره دیده بیرون افتاد
این گفت منم عاشق و آن گفت منم
فی‌الجمله میان چشم و دل خون افتاد

********************************************

کردی به سخن پریرم از هجر آزاد
بر وعدهٔ بوسه دی دلم کردی شاد
گر ز آنچه پریر گفته‌ای ناری یاد
باری سخنان دینه بر یادت باد


********************************************

ز اندیشهٔ این دلم به خون می‌گردد
کاخر کار من و تو چون می‌گردد
تا چند به من لطف تو می‌گردد کم
تا کی به تو مهر من فزون می‌گردد

********************************************

غم با لطف تو شادمانی گردد
عمر از نظر تو جاودانی گردد
گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک
آتش همه آب زندگانی گردد

م.محسن
10th July 2014, 12:35 AM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي



مشکی که ز چین ختن آهو دارد
از چینِ سرِ زلف تو آهو دارد
آن کس که شبی با غم تو یار بشد
تا وقت سحر ناله و آهو دارد

********************************************

جان در ره عاشقی خطر باید کرد
آسوده دلی زیر و زبر باید کرد
وانگه ز وصال باز نادیده اثر
با درد دل از جهان گذر باید کرد

********************************************

شاها فلکت اسب سعادت زین کرد
وز جملهٔ خسروان تو را تحسین کرد
تا در حرکت سمند زرین نعلت
بر گل ننهد پای زمین سیمین کرد

********************************************

قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد
با من دل پر زرق و نفاق تو چه کرد
چون زلف دراز تو شبی می‌باید
تا با تو بگویم که فراق تو چه کرد

********************************************

بگذشت پریر باز به سر لاله و درد
دی خاک چمن سنبل تر بار آورد
امروز خور آب شادمانی زیراک
فردا همی آتش غم باید خورد

********************************************

هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد
و اندر لب و دندان چو شکر گیرد
گر باز نهد بر گلوی کشتهٔ خود
از ذوق لبش زندگی از سر گیرد

********************************************

آن یار کله‌دوز چه شیرین دوزد
انواع کلاه از در تحسین دوزد
هر روز کلاه اطلس لعلی را
از گنبد سیمین‌زِهِ زرین دوزد

م.محسن
10th July 2014, 12:40 AM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي



چون زور کمان در بر و دوش تو رسد
تیرش به لب چشمهٔ نوش تو رسد
گوئی زهش از حدیث من تافته‌اند
زیرا که به صد حیله به گوش تو رسد

********************************************

شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد
وز پیرزنی تو را دعا بس باشد
گر گاو نیم شاخ نه در خورد منست
ور گاو شدم شاخ دو تا بس باشد

********************************************

سرمایهٔ روزگارم از دست بشد
یعنی سر زلف یارم از دست بشد
بر دست حنا نهادم از بهر نگار
در خواب شدم نگارم از دست بشد

********************************************

این اشک عقیق رنگ من چون بچکد
آب از دل سنگ و چشم گردون بچکد
چشمم چو ز تو برید ازو خون بچکید
شک نیست که از بریدگی خون بچکید

********************************************


سودازدهٔ جمال تو باز آمد
تشنه شدهٔ وصال تو باز آمد
نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش
کان مرغ شکسته بال تو باز آمد

********************************************

تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل
و آزرم وصال تو به جان جوید دل
رحم آر کز آسمان نمی‌بارد جان
بخشای که از زمین نمی‌روید دل

********************************************

تا از تف آب چرخ افراشته‌اند
غم در دل من چو آتش انباشته‌اند
سرگشته چو باد می‌دوم در عالم
تا خاک من از چه جای برداشته‌اند

یاسمین5454
10th July 2014, 02:34 PM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي



آن‌ها که هوای عشق موزون زده‌اند
هر نیم شبی سجاده در خون زده‌اند
نشنیدستی که عاشقان خیمهٔ عشق
از گردش هفت چرخ بیرون زده‌اند



پیوسته خرابات ز رندان خوش باد
در دامن زهد و زاهدی آتش باد
آن در صد پاره و آن صوف کبود
افتاده به زیر پای دُردی‌کش باد



گل ساخت ز شکل غنچه پیکانی چند
تا حمله برد به حسن بر تو دلبند
خورشید رخت چو تیغ بنمود از دور
پیکان سپری کرد سپر هم افکند



شهری زن و مرد در رخت می‌نگرند
وز سوز غم عشق تو جان در خطرند
هر جامه که سالی پدرت بفروشد
از تو عاشقان به روزی بدرند



شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند
بر باد سماع و چنگ چاکر گیرند
دست چو منی که پای بند طرب است
در چرم نگیرند که در زر گیرند



بس جور کز آن غمزهٔ زیبات کشند
بس درد کز آن قامت رعنات کشند
بر نطع وفا بیار شطرنج مراد
آخر روزی به خانهٔ مات کشند



شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند
وز جام بلا چگونه می زهر چشند
ار راز نهان کنند غمشان بکشد
ور فاش کنند مردمانش بکشند

یاسمین5454
10th July 2014, 02:47 PM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي




با هر که دلم ز عشق تو راز کند
اول سخن از هجر تو آغاز کند
از ناز دو چشم خود چنان باز کنی
کاندم زده لب به خنده‌ای باز کند



کس چون تو به عقل زندگانی نکند
در شیوهٔ عشق مهربانی نکند
ای یار سبک روح ز وصلت امشب
شادم اگر این صبح گرانی نکند



تا سنبل تو غالیه‌سائی نکند
باد سحری نافه‌گشایی نکند
گر زاهد صد ساله ببیند دستت
بر گردن من که پارسایی نکند



آن کاتش مهر در دل ما افکند
در آب نظر بر رخ زیبا افکند
بند سر زلف خویش آشفته بدید
پنداشت که کار ماست در پا افکند



منگر به زمین که خاک و آبت بیند
منگر به فلک که آفتابت بیند
جانم بشود ز غیرت ای جان و جهان
گر زانکه شبی کسی به خوابت بیند



شوی زن نوجوان اگر پیر بود
تا پیر شود همیشه دلگیر بود
آری مثل است این که گویند زنان
در پهلوی زن تیر به از پیر بود



در غربت اگر چه بخت همره نبود
باری دست من ز جانم آگه نبود
دانی که چرا گزیده‌ام رنج سفر
تا ماتم شیر پیش روبه نبود

یاسمین5454
10th July 2014, 03:00 PM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي





در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟
زهری که به جان رسید تریاک چه سود؟
خود را به میان خلق زاهد کردن
با نفس پلید و جامهٔ پاک چه سود؟



سهمی که مرا دلبر خباز دهد
نه از سر کینه کز سر ناز دهد
در چنگ غمش بمانده‌ام همچو خمیر
ترسم که بدست آتشم باز دهد



زیبا بت کفشگر جو کفش آراید
هر لحظه لب لعل بر آن می‌ساید
کفشی که ز لعل و شکرش آراید
تاج سر خورشید فلک را شاید



اشکم ز دو دیده متصل می‌آید
از بهر تو ای مهرگسل می‌آید
زنهار بدار حرمت اشک مرا
کین قافله از کعبهٔ دل می‌آید



چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید
بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید
ای چشم هم چشم به چشمت روشن
چون چشم تو چشم من دگر چشم ندید



خطت چو بنفشه از گل آورد پدید
آورد خطی که بر سر ماه کشید
پیوسته ز شب صبح دمیدی اکنون
آشوب دل مرا شب از صبح دمید



هرگه که دلم فرصت آن دم جوید
کز صد غک دل با تو یکی برگوید
نامحرم و ناجنس در آن دم گوئی
از چرخ ببارد از زمین برروید

یاسمین5454
11th July 2014, 12:45 PM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی






گر بت رخ توست بت‌پرستی خوش‌تر
ور باده ز جام توست مستی خوش‌تر
در هستی عشق تو از آن نیست شوم
کین نیستی از هزار هستی خوشتر



ای لعل تو تا لانهٔ بستان بهار
با دام توام ز آب رزان داده خمار
در حسرت شفتالویت ای سیب زنخ
رنگم چو به است و اشک چون دانه انار



از من صنما قرار مستان آخر
مشکن به جفا و جور پیمان آخر
گر نامهٔ من همی نیرزد به جواب
این درداشک زعشق توست و برخوان آخر



نسرین تو زد پریر بر من آذر
دی باد ز سنبلت مرا داد خبر
امروز در آبم از تو چون نیلوفر
فردا ز گل تو خاک ریزم بر سر



آهیخت پریر لاله ز آتش خنجر
دی نیلوفر فکند بر آب سپر
ای باد زره بر سمن امروز بدر
و ای خاک ز غنچه ساز فردامغفر



زد لاله پریر در نشابور آذر
دی بر زد از آب ... نیلوفر سر
امروز چو شد باد هوا گل‌پرور
فردا همه خاک بلخ گرد عبهر



چندان بکنم تو را من ای طرفه پسر
خدمت که مگر رحم کنی بر چاکر
هرگز نکنم برون من ای جان جهان
پای از خط بندگی و از عهد تو سر

یاسمین5454
11th July 2014, 01:03 PM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی




اشتربانا چو عزم کردی به سفر
مگذار مرا خسته و ز اینجا مگذر
گر اشتر با تو از پی بارگشی‌ست
من بارکش عم مرا نیز ببر



باید سه هزار سال کز چشمه‌ خور
یا کان گهر گردد یا معدن زر
شاها تو به یک سخن کنار و دهنم
هم معدن زر کردی و هم کان گهر



ای پور خطیبب گنجه پندی بپذیر
بر تخت طرب نشین به کف ساغر گیر
از طاعت و معصیت خدا مستغنیست
باری تو مراد خود ز عالم برگیر



با لاله رخان باغ سرو از سر ناز
می‌کرد ز شرح قد خود قصه دراز
از باد صبا چو وصف قدت بشنید
ز آوازهٔ قامت تو آمد به نماز



از بس که کند زلف تو با روی تو ناز
بیم است که از رشک کنم کفر آغاز
من بندهٔ بادی شوم ای شمع طراز
کو زلف تو را ز روی بر دارد باز



دلدار کله‌دوز من از روی هوس
می‌دوخت کلاهی ز نسیج و اطلس
بر هر ترکی هزار زه می‌گفتم
با آنکه چهار تَرَک را یک بس





در رهگذری فتاده دیدم مستش
در پاش فتادم و گرفتم دستش
امروز از آن هیچ نمی‌آید یاد
یعنی خبرم نیست ولیکن هستش

یاسمین5454
11th July 2014, 01:12 PM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی



من تازه‌گلی که نباشد خارش
یا بلبل خوش‌گو که بود غمخوارش
بازی که سر دست شهان جاش بود
در دام تو افتاد نکو می‌دارش



آن دیده که دیدن تو بودی کارش
از گریه تباه می‌شود مگذارش
وان دل که بتو بود همه بازارش
در حلقهٔ زلف توست نیکو دارش



در ره چو بداشتم به سوگندانش
از شرم عرق کرد رخ خندانش
پس بر رخ زرد من بخندید به لطف
عکس رخ من فتاد بر دندانش



ترکم چو کمان کشید کردم نگهش
دیدم مه و عقربی به زیر کلهش
مه بود رخش عقرب زلف سیهش
وز عقرب در قوس همی رفت مهش



ای عقرب زلفت زده برجانم نیش
تیر قد تو مرا برآورده ز کیش
شد خط تو توقیع سلاطین ز آن روی
سرخ است و توکلت علی الله معنیش



در دبستان دوش از غم و شیون خویش
می‌گشتم و می‌گریستم بر تن خویش
آمد گل سرخ و چاک زد دامن خویش
و آلود اشکم همه پیراهن خویش



من مهستی‌ام بر همه خوبان شده طاق
مشهور به حسن در خراسان و عراق
ای پور خطیب گنجه از بهر خدا
مگذار چنین بسوزم از درد فراق

م.محسن
12th July 2014, 10:37 PM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی





ای فتنهٔ خاص ای بلای دل عام
خورشید فلک روی تو را گشته غلام
در بلخ اگر برآئی ای مه بر بام
در چاه رفو کند قصب کور به شام

********************************************

هر جوی که از چهره به ناخن کندم
از دیده کنون آب درو می‌بندم
بی‌آبی روی بود ار یک چندم
آب از مژه بر روی آن می‌بندم

********************************************

من عهد تو سخت سست می‌دانستم
بشکستن آن درست می‌دانستم
ای دشمنی‌ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی نخست می‌دانستم

********************************************

لعل تو مزیدن آرزو می‌کُنَدَم
می با تو کشیدن آرزو می‌کندم
در مستی و مخموری و در هشیاری
چنگ تو شنیدن آرزو می‌کندم

********************************************


رفت آن که سری پر از خمارش دارم
چون جان دارم گهی که خوارش دارم
بر آمدنش چنان امیدم یارست
گوئی که هنوز در کنارش دارم

********************************************

هر ناله که بر سر شتر می‌کردم
در پای شتر نثار دُر می‌کردم
هر چاه که کاروان تهی کرد ز آب
من باز به آب دیده پر می‌کردم

********************************************

ای فاختهٔ مهر چون به تو درنگرم
زیبائی طاوس به بازی شمرم
با خندهٔ کبک چون در آئی ز درم
دل همچو کبوتری بپرّد ز برم

م.محسن
12th July 2014, 10:41 PM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی



قصاب منی و در غمت می‌جوشم
تا کارد به استخوان رسد می‌کوشم
رسمی‌ست تو را که چون کشی بفروشی
از بهر خدا اگر کشی مفروشم

********************************************

در کوی خرابات یکی درویشم
ز آن خم زکات بیاور پیشم
صوفی بچه‌ام ولی نه کافرکیشم
مولای کسی نیم غلام خویشم

********************************************

با ابر همیشه در عتابش بینم
جویندهٔ نور آفتابش بینم
گر مردمک دیدهٔ من نیست چرا
هرگه که طلب کنم در آبش بینم

********************************************

هر شب ز غمت تازه عذابی بینم
در دیده به جای خواب آبی بینم
و آنگه که چو نرگس تو خوابم ببرد
آشفته‌تر از زلف تو خوابی بینم

********************************************

تا ظن نبری کز پی جان می‌گریم
زین سان که پیداو نهان می‌گریم
از آب لطیف‌تر نمودی خود را
در چشم مت آمدی از آن می‌گریم

********************************************

نه مرد سجاده‌ایم و نه مرد کَلیم
ما مرد می‌ایم در خرابات مقیم
قاضی نخورد می که از آن دارد بیم
دُردی خرابات به از مال یتیم

********************************************

ما بندگی آن رخ زیبات کنیم
و آزادگی طرهٔ رعنایت کنیم
شطرنج غمت مدام چون ما بازیم
باید که دلت نرنجد ار مات کنیم

م.محسن
12th July 2014, 10:54 PM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی


چشم و دهن آن صنم لاله رخان
از پسته و بادام گرفتست نشان
از بس تنگی که دارد آن چشم و دهان
نه خنده در این گنجد و نه گریه در آن

********************************************


از ضعف تن آنچنان توانم رفتن
کز دیدهٔ خود نهان توانم رفتن
بگداخته‌ام چنان که گر آه زنم
با ناله بر آسمان توانم رفتن

********************************************


قلّش و قلندری و عاشق بودن
در مجمع رندان موافق بودن
انگشت‌نمای خلق و خالق بودن
به زانکه به خرقهٔ منافق بودن

********************************************

دی خوش پسری دیدم اندر زوزن
گر لاف زنی ز خوبرویان زو زن
او بر دل من رحم نکرد و زن کرد
خود داد منش ستاند زو زن

********************************************


بر هر دو طرف مزن تو بر یک سوزن
و آن زلف شکسته را ز رخ یک سو زن
گر آتش عشق تو وزد یک سوزن
یک سو همه مرد سوزد و یک سو زن

********************************************


دوش از غم هجرت ای بت عهدشکن
چون دوست همی گریست بر من دشمن
از بس که من از عشق تو می‌نالیدم
تا روز همی سوخت دل شمع به من

********************************************


کو آه همه زنهار و عهدت با من
در بستن و عهد آن همه جهدت با من
ناکرده جنایتی بگو از چه سبب
شد زهر سخن‌های چو شهدت با من

یاسمین5454
13th July 2014, 10:55 AM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی



ای یاد تو تسبیح زبان و لب من
اندیشهٔ تو مونس روز و شب من
ای دوست مکن ستم که کاری بکند
دودِ دل و آهِ سحر و یا ربِ من



از مهر خود و کین تو در تابم من
در چشم تو گوئی به میان آبم من
یا من گنهی کردم و در خشمی تو
یا تو دگری داری و در خوابم من



در دام غم تو بسته‌ای هست چو من
وز جور تو دل شکسته‌ای هست چو من
بر خاستگان عشق تو بسیارند
در عهد وفا نشسته‌ای هست چو من



گر خون تو ای بوده پسندیدهٔ من
شد ریخته از اختر شوریدهٔ من
خون من مستمند شیدا به قصاص
تا دیدن تو بریخت از دیدهٔ من






ای بی‌خبر از غایت دلداری من
فارغ ز دل ستمکش و زاری من
خه خه ز شب کوته و شب خفتن تو
وه وه ز شب دراز و بیداری من



افتاده ز محنت من آوازه برون
ای خانه مهر تو ز دروازه برون
ز اندازه برون است ز جور تو غم
فریاد ازین غم ز اندازه برون



ما را سر ناز دلبران نیست کنون
آن رفت و گذشت و دل بر آن نیست کنون
آن حسن و طراوت که دل و دلبر داشت
دل نیست بر آن و دلبر آن نیست کنون

یاسمین5454
13th July 2014, 12:44 PM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی



ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین
طغرای خط تو برزده چین بر چین
حور از بر تو گریخت پرچین بر چین
زیور همه بر تو ریخت پرچین بر چین



عشق است که شیر نر زبون آید از او
بحری است که طرفه‌ها برون آید از او
گه دوستیی کند که روح افزاید
گه دشمنیی که بوی خون آید از او



آب ارچه نمی‌رود به جویم با تو
جز در ره مردمی نپریم با تو
گفتی که چه کرده‌ام نگوئی با من
آن چیست نکرده‌ای چه گویم با تو



ابریست که خون دیده بارد غم تو
زهریست که تریاک ندارد غم تو
در هر نفسی هزار محنت زده را
بی دل کند و ز جان بر آرد غم تو



ابریست که قطره نم فشاند غم تو
در بوالعجبی هم به تو ماند غم تو
هر چند بر آتشم نشاند غم تو
غمناک شوم گرم نماند غم تو



مؤذن پسری تازه‌تر از لالهٔ مرو
رنگ رخش آب برده از خون تذرو
آوازهٔ قامت خوشش چون برخاست
در خال بباغ در نماز آمد سرو



دل در ازل آمد آشیان غم تو
جان تا به ابد بود مکان غم تو
من جان و دل خویش از آن دارم دوست
کین داغ تو دارد آن نشان غم تو

یاسمین5454
13th July 2014, 12:52 PM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی


چون نیست پدید در غمم بیرون شو

ای دیده تو خون گری و ای دل خون شو

ای دل تو نوآموز نه‌ای در غم عشق

حاجت نبود مرا که گویم چون شو






​ای روی تو از تازه گل بربر به
وز چین و خطا و خلج و بربر به
صد بندهٔ بربری تو را بنده شد
بربر بر بنده نه که بربر بر به



معشوقه لطیف و چست و بازاری به
عاشق همه با ناله و با زاری به
گفتا که دلت ببرده‌ام باز ببر
گفتم که تو برده‌ای تو باز آری به



ای دست تو دست من به دستان بسته
با زلف تو عهد بت‌پرستان بسته
وای نرگس مست تو به هنگام صبوح
هشیاران را به جای مستان بسته



اندر دل من ای بت عیار بچه
مرغ غم تو نهاده بسیار بچه
این پیچش و شورش دل از زلف تو زاد
از مار چه زاید به جز از مار بچه



ای روی تو ماه را شکست آورده
و ای قد تو سرو را به پست آورده
دانم به سر کار تو در خواهد شد
این جان به خون دل به دست آورده



می خورد به پاییز درخت از ژاله
شد مست و شکوفه می‌کند یک ساله
از بهر شکوفه کردنش بین که چمن
بخشد به درخت هزار طشت لعل از لاله

م.محسن
15th July 2014, 12:11 AM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی


تو مونس غم شبان تاریک نه‌ای
یا چون تن من چو موی باریک نه‌ای
عاشق نه می .و به عشق نزدیک نه‌ای
تو قیمت عاشقان چه دانی که نه‌ای

********************************************

زلف و رخ خود به هم برابر کردی
امروز خرابات منور کردی
شاد آمدی ای خسرو خوبان جهان
ای آنکه شرف بر خور خاور کردی

********************************************

ای رشته چو قصد لعل کانی کردی
با مرکب بار هم‌عنانی کردی
در سوزن او عمر تو کوتاه چراست
نه غسل به آب زندگانی کردی؟

********************************************

خندان بدو رخ گل بدیع آوردی
واندر که دی فصل ربیع آوردی
چون دانستی که دل به گل می‌‌ندهم
رفتی و بنفشه را شفیع آوردی

********************************************


مر موی تو را جه بودی بی آزاری
برخاستن از سر چو تو دلداری
من بنده اگر موی شوم در غم تو
هرگز ز سر تو نخیزم باری

********************************************

چون اسب به میدان ضرب می‌نازی
از طبع لطیف سحرها می‌سازی
فرزین و شه و پیاده فیل و رخ و اسب
خوب و سره و طرفه و نوش می‌بازی

********************************************

مضراب ز لف و نی ز قامت سازی
در شهر تو را رسد کبوتربازی
دل‌ها چو کبوترند در سینه تپان
تا تو نیِ وصل در کدام اندازی

م.محسن
15th July 2014, 12:16 AM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی



گر زانکه چو خاک ره ستم‌کش باشی
چون باد همیشه در کشاکش باشی
زنهار ز دست ناکسان آب حیات
بر لب مچکان گرچه در آتش باشی

********************************************

در سنگ اگر شوی چو نار ای ساقی
هم آب اجل کند گذاری ای ساقی
خاک است جهان صورت برآرای مطرب
باد است نفس باده بیار ای ساقی

********************************************

گر من به مثل هزار جان داشتمی
در پیش تو جمله بر میان داشتمی
گفتی دل هجر هیچ داری گفتم
گر داشتمی دل دل آن داشتمی

********************************************

از دیده اگر نه خون روان داشتمی
رازت ز دل خسته نهان داشتمی
ور زانکه نبودی دم سرد و رخ زرد
رازت نه ز دل نهان ز جان داشتمی

********************************************

ای تُنگ شکر چون دهن تنگت نی
رخسارهٔ گل چون رخ گلرنگت نی
از تیر مژه این دل صد پارهٔ من
میدوز و ز پاره دوختن ننگت نی

********************************************

بس خون که بدان دو چشم خونخواره کنی
بس دل که بدان دو زلف آواره کنی
ایزد به دل تو رحمتی در فکناد
تا چارهٔ عاشقان بیچاره کنی

********************************************

در وقت بهار جز لب جوی مجوی
جز وصف رخ یار سمن‌روی مگوی
جز بادهٔ گلرنگ به شبگیر مگیر
جز زلف بتان عنبرین بوی مبوی

م.محسن
15th July 2014, 12:32 AM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی



جسمی دارم دلی خراب اندر وی
جانی دارم هزار تاب اندر وی
وز آرزوی تو دارم شب و روز
چشمی و هزار چشمه اندر وی

********************************************

تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
در دست ستمگری گرفتار شوی
انگه دانی که دل چه کردست به تو
کز غفلت خواب عشق بیدار شوی

********************************************

چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
بر دستخط تو بوسه‌ها داد همی
شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی
دیدار تو را دو چشم بنهاد رهی

********************************************

چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
بر دستخط تو بوسه‌ها داد همی
شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی
دیدار تو را دو چشم بنهاد رهی

********************************************

هان تا به خرابات حجازی نائی
تا کار قلندری نسازی نائی
کینجا ره مردان سراندازان است
جانبازانند تا ببازی نائی

م.محسن
15th July 2014, 12:35 AM
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی



جسمی دارم دلی خراب اندر وی
جانی دارم هزار تاب اندر وی
وز آرزوی تو دارم شب و روز
چشمی و هزار چشمه اندر وی

********************************************

تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
در دست ستمگری گرفتار شوی
انگه دانی که دل چه کردست به تو
کز غفلت خواب عشق بیدار شوی

********************************************

چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
بر دستخط تو بوسه‌ها داد همی
شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی
دیدار تو را دو چشم بنهاد رهی

********************************************

چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
بر دستخط تو بوسه‌ها داد همی
شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی
دیدار تو را دو چشم بنهاد رهی

********************************************

هان تا به خرابات حجازی نائی
تا کار قلندری نسازی نائی
کینجا ره مردان سراندازان است
جانبازانند تا ببازی نائی

م.محسن
16th July 2014, 10:23 PM
قرن هفتم : پادشاه خاتون ( لاله خاتون)

پادشاه خاتون 694 ق، ملقب به صفوةالدین و مشهور به لاله خاتون از زنان عالم، فاضل، شاعر و فرمانروا. پدرش سلطان قطب‏ الدین محمد (655 ق) حاكم كرمان و مادرش عصمت‏ الدین قتلغ تركان معروف به تركان خاتون بود. او فضایل و كمالات فراوان داشت. ناصرالدین منشى كرمانى در سمط العلى للحضرة العلیا- كه بیست سال پس از مرگ پادشاه خاتون تألیف كرده- وى را زنى «عادله عاقله فاضله كریمه متفضله بلند نهمت والاهمت خوب صورت با طهارت و عفت» توصیف مي كند. پدرش لباس مردانه بر تن او مي ‏كرد و وى را سلطان حسن شاه مي ‏نامید. درباره علت این كار گفته شده كه چون پادشاهان مغول عادت داشتند دختران زیبا را از گوشه و كنار جمع نموده و به دربار خود مي ‏آوردند و پس از چندى آنها را به امرا و غلامان خویش مي ‏بخشیدند، از اینرو به این حیله دست یازید. اما پس از آنكه سلطان قطب‏ الدین درگذشت تركان خاتون به نیابت از طرف فرزند خردسالش حكومت كرد و براى تثبیت قدرت خود، دخترش را به ازدواج اباقاخان (680 -663 ق) درآورد. پادشاه خاتون پانزده سال با اباقاخان زندگى كرد و پس از مرگ او، با پسرش گیخاتو- بنابر رسم مغولى- ازدواج كرد و به همراه او رهسپار روم گردید. بعد از مرگ ارغون خان (690 -683 ق)، گیخاتو پادشاه شد و لذا به ایران آمد و با اجازه همسرش حكومت كرمان را در دست گرفت تا بدین وسیله انتقام مادرش را از برادرش سیورغتمش بگیرد. پس از ورود به كرمان، برادر را به زندان افكند اما پس از چندى همسرش كرد و چین و دخترش شاه عالم او را نجات دادند. سیورغتمش به عنوان عرض حال به دربار گیخاتو رفت ولى پادشاه خاتون مأمورانى در طلب وى فرستاد و او را به كرمان آوردند و سپس به فرمان پادشاه خاتون به قتل رسید (692 ق). دو سال بعد گیخاتو درگذشت و بایدو، داماد سیورغتمش و همسر شاه عالم جانشین او شد. كردوچین براى گرفتن انتقام همسرش، حكومت كرمان را از دامادش گرفت و بدانسو رهسپار شد. پادشاه خاتون با بزرگان شهر مشورت كرد. برخى نظر دادند كه وى و همراهانش راه خراسان پیش گرفته و به غازان خان پناه آورند ولى برخى دیگر او را به ماندن در كرمان و تحصن در قلعه توصیه كردند. چند روز بعد لشكر كردوچین به حومه‏ى كرمان رسید. چند روزى به جنگ و جدال گذشت ولى اكثر امرا و بزرگان به نزد كردوچین رفتند. كردوچین به شهر وارد شد. به دستور او پادشاه خاتون را با اهانت و خوارى از قلعه فرود آوردند. و زندانى كردند و اموال وى و امرا و اعیانى كه دستگیر شده بودند به غارت رفت. پس به اشاره كردوچین پادشاه خاتون را به قتل رساندند. او را در دهى به نام مسكین، در نزدیك كرمان دفن كردند. پس از آنكه سلطان مظفرالدین محمدشاه به حكومت كرمان رسید دستور داد تا جنازه او را با تشریفات تمام به شهر آوردند و عزادارى رسمى برپا شد و در مدرسه مادرش تركان خاتون دفن كردند.

م.محسن
16th July 2014, 10:27 PM
قرن هفتم : پادشاه خاتون ( لاله خاتون)

پادشاه خاتون به علما و ادبا توجه خاص داشت. به نوشته تاریخ كرمان «در زمان سلطنت او به كرمان، علما و فضلا را رعایت و احترام مي ‏فرمود و غالب اوقات در مجلس او صحبت علمى داشته مي ‏شد.» وى خط نسخ را به زیبایى تمام مي ‏نوشت و شعر را نیز نیكو مي ‏گفت. وى قرآن‏ها و كتابهاى متعددى به خط خودش نوشت كه پس از خودش در كرمان و دیگر ولایات موجود بوده و به گفته ناصرالدین منشى «بر فضل و هنرورى و وفور كمال و دانشورى او دلیلى واضح است.» در مدت كوتاه سلطنتش به عدل و داد رفتار كرد و مدارس و عمارات متعددى بنا كرد و اوقافى براى آنها منظور نمود. از اشعار اوست:


من آن زنم كه همه كار من نكوكارى است
به زیر مقنعه من بسى كله‏دارى است
درون پرده عصمت كه تكیه‏ گاه من است
مسافران صبا را گذر به دشوارى است
نه هر زنى به دو گز مقنعه است
كدبانو نه هر سرى به كلاهى سزاى سردارى است
به هر كه مقنعه‏اى بخشم از سرم گوید
همه جاى مقنعه تاج هزار دینارى است
من آن شهم ز نژاد شهان الغ سلطان
ز ما برند اگر در جهان جهان‏دارى است
جمال طلعت خود را دریغ مي ‏دارم
زآفتاب كه آن شهر كو؟؟؟؟؟ است
همیشه باد سر زن به زیر مقنعه ‏اى كه تار و پود
وى از عصمت و نكوكارى است



از رباعیات اوست:


سیبى كه ز دست تو نهانى رسدم
زو بوى حیات جاودانى رسدم
چون نار دلم بخندد از شادى آن
كز دست و كف تو دوستگانى رسدم
بر لعل كه دید هرگز از مشك رقم
یا غالیه بر نوش كجا كردستم
جانا اثر خال سیه بر لب تو
تاریكى و آب زندگانى است بهم

م.محسن
18th July 2014, 11:11 PM
قرن هشتم : جهان ملك خاتون

این شاعر خوش ذوق و قریحه شاهزاده خانمی است به نام «جهان ملک خاتون» که در قرن هشتم در شیراز می زیسته است. جهان ملک خاتون شاعری شاهزاده و اصیل از خاندان اینجو است و با شاعران مشهوری چون حافظ و عبید معاصر و معاشر بوده است. جهان ملک زنی ظریف و خوش ذوق و سخت شیفتۀ شعر و شاعری بود و بویژه در سرودن غزل مهارتی یافته بود و در شعر جهان تخلّص می کرد. وی دختر شاه مسعود اینجو -برادر بزرگ شاه شیخ ابواسحاق- و زن امین الدین جهرمی -ندیم شاه شیخ ابواسحاق- بود. بی شک جهان در عهد حکومت پدر و بعد از کشته شدن او تحت حمایت عموی خود شاه شیخ ابواسحاق مانند یک شاهزاده خانم تربیت شده و با دانش و ادب آن زمان تا آنجا که آموختن آنها برای یک زن مقدور و جایز بوده آشنا شده، و در محافل پرشوری که بخصوص در درگاه عمویش رونقی داشته حضور یافته است. پس از کشته شدن عمویش (ابواسحاق) به فرمان مبارزالدین دوران تاریک و ریاکارانۀ محتسب را تحمل کرد. اما با سپری شدن دوران محتسب زندگی دوباره برای جهان ملک همچون حافظ شوق انگیز و امیدبخش می شود و او نیز به شاه شجاع امید می بندد و مدایح فراوانی دربارۀ او می سراید. تاریخ تولد و وفات جهان ملک روشن نیست، اما می توان گفت که وی بعد از سال ۷۲۵ ولادت یافته و تا سال ۷۸۴ زندگی کرده است.

شعر جهان ملک خاتون:
جهان در حد خود شاعری توانا و از شاعران بزرگ و متعدد قرن هشتم است که شهرت حافظ نام آنان را تحت الشعاع قرار داده است. دیوان او مشتمل بر پانزده هزار بیت است. مهارت جهان بیشتر در سرودن غزل است و در شیوۀ غزل سرایی به سعدی نظر داشته و فصاحت سخنش به فصاحت درخشان سعدی بسیار نزدیک شده است. جهان ملک از ارادت خود به سعدی چنین یاد کرده است:
به رسم تضمین این بیت دلکش آوردم / ز شعر شیخ که جانم به طبع دارد دوست
ز دست دشمنم ای دوستان شکایت نیست / شکایتم همه از دوستان دشمن خوست
شعر جهان فصیح و در حوزۀ خودآگاه است، اما او به شیوۀ معاصران خود بویژه حافظ توجه داشته و همچنان که در غزلهای فراوانی به استقبال غزلهای سعدی رفته، در دیوان او غزلهایی هست که ارتباط و مصاحبت او را با حافظ آشکار می کند.
برای نمونه،غزلی مشهور از حافظ با مطع:
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور / کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
با غزلی از جهان ملک با مطع:
ای دل ار سرگشته ای از جور دوران غم مخور / باشد احوال جهان افتان وخیزان غم مخور
نه تنها در وزن و ردیف و قافیه، بلکه در مفهوم و مضمون نیز بسیار به هم شبیه هستند. این شباهتها بگونه ای است که نمیتوان آن را به تصادف حمل کرد و بی تردید می توان گفت که یکی از این دو شاعر از شعر دیگری استقبال کرده است ولی به یقین نمی توان تصریح کرد که حافظ به استقبال شعر جهان رفته یا جهان به استقبال شعر حافظ آمده است.
البته باید گفت غزلهای حافظ عرفانی و سنگینتر از غزلهای جهان است. سراسر غزلهای حافظ دارای ایهام است، اما غزلهای جهان ملک فصیح و روانتر است. شاید بتوان گفت تشابه شعر جهان و حافظ بیشتر ظاهری است تا محتوایی، اما این تشابه در مقایسۀ شعر جهان و سعدی بیشتر محتوایی و درونی است تا ظاهری.

م.محسن
19th July 2014, 03:53 PM
قرن هشتم : جهان ملك خاتون

(http://adabiatut.blogfa.com/post-31.aspx)نمونه هایی از صنایع ادبی در غزلیات جهان ملک:

(http://adabiatut.blogfa.com/post-31.aspx)تشبیه: شمع جمعی تو و پروانۀ رخسار تو دل / نیست در مجلس ما بی رخ تو نور و صفا
در آن زلفین پیچاپیچ یارم / دل مسکین چو مرغی پایبند است

جناس: سرو روان به قدش نسبت نمی توان کرد / کردن چرا که ما را هم روح و هم روان است
دُرد دَردت تا به کی نوشیم ما / سرّ عشقت تا به کی پوشیم ما

نغمۀ حروف: صنما، سنگ دلا، سروقدا، مه رویا / دلبرا، حوروشا، لاله رخا، گل بویا
ای طبیب من چو دردم را تو درمانی بگو / کز چه رو آخر تو را پروای این رنجور نیست

تکرار: ای شده غم یار من، من شده ام یار غم / غم شده غمخوار من، من شده غمخوار غم
گر فتد بر چشم من چشم تو ای چشم و چراغ / چشمه های خون دل بینی ز چشم من روان

مبالغه: بار عشقی که ز هجران تو بر جان من است / بر دل کوه نهی کوه به آواز آید

ایهام: گرچه از کار جهان چشم وفا نتوان داشت / در جهان یار وفادار جهان است جهان

در پایان پاره ای از ابیات مشابه در غزلیات حافظ و جهان ملک را مرور می کنیم:
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد / وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد (حافظ)

تا دیدۀ من بر رخ همچون قمر افتاد / راز دلم از پردۀ محنت به درافتاد (جهان)

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز / کنار دامن من همچو رود جیحون است (حافظ)

بیا که دیدۀ ما بی رخ تو پرخون است / ز خون دیده تو گویی کنار جیحون است (جهان)

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند؟ (حافظ)

آنان که سکۀ غم عشقش همی زنند / شایدکه خاک را به نظر کیمیا کنند (جهان)

ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر / زار و بیمار غمم، راحت جانی به من آر (حافظ)

ای صبا بویی از آن زلف پریشان به من آر / مژده ای زان گل سیراب به سوی چمن آر (جهان)

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم (حافظ)

بگو تا چند خون دل به غم در ساغر اندازیم / ز هجر روی آن دلبر ز دیده گوهر اندازیم (جهان)

م.محسن
19th July 2014, 04:10 PM
اشعاري‌ نويافته‌ از جهان‌ ملك‌ خاتون


مؤلف: جواد بَشَري‌

مجله پيام بهارستان - بهار 1388

(http://archive.ical.ir/files/payam/p03-065-0740-0766.pdf)

دريافت اثر در قالب فايل pdf با حجم 353 كيلوبايت (http://archive.ical.ir/files/payam/p03-065-0740-0766.pdf)

یاسمین5454
21st July 2014, 09:52 AM
قرن نهم: بیجه منجمه (http://rasekhoon.net/mashahir/show/583310/%20%D8%A8%DB%8C%D8%AC%D9%87%20%D9%85%D9%86%D8%AC%D 9%85%D9%87/)

منجم و شاعر. وى ماه و مه تخلص مى‏كرد. خواهر مولانا علاءالدین كرمانى بود. در زمانى سلطان حسین بایقرا مى‏زیست و معاصر میر علیشیر و جامى بود. وى در جوار خانه‏ى مولانا جامى مسجد جامعى ساخته بود و توقع داشت كه مولانا جامى در آن مسجد نماز بگزارد، لیكن مولانا در مسجد او نماز نخواند. بیجه علاوه بر اینكه، در علم نجوم دست داشت و تقویمى استخراج كرد، از علوم دینى، دیگر فضایل نیز بهره‏مند بود و شعر نیز مى‏سرود.
قرن نهم و اوایل قرن دهم هجرى، از زنان فاضل، منجم و شاعر. وى خواهر مولانا علاءالدین كرمانى و معاصر سلطان حسین بایقرا (912 -875 ق) و وزیر دانشمندش امیرعلى شیرنوایى (17 رمضان 12 -844 جمادى‏الثانى 906 ق) و شاعر معروف مولانا عبدالرحمان جامى (898 -817 ق) بود. به نوشته مجالس النفایس «فضایل بیجه غایت و نهایت ندارد و تقویم خوب استخراج مى‏كرده و شعر نیز نیكو مى‏گفته است». مؤلف جواهرالعجایب نیز درباره او مى‏نویسد: «بیجه منجمه، ظریفه و عارفه نادره‏ى ایام بوده. خصوص در علم نجوم كه مثل او نبود و از (علوم) دنیوى نیز جمعیت تمام داشت و اكثر فضایل را كسب كرده بود و منظور امراء سلطان بود».
بیجه در كنار خانه جامى مسجدى ساخت و از او دعوت كرد تا امامت جماعت مسجد را بپذیرد و در آن مسجد نماز گزارد ولی مولانا در مسجد او نماز نخواند.
برخى تذكره‏ها نام او را منیجه‏ى منجمه و بیجه‏ى نهانى نیز گفته‏اند. بیت زیر را بیجه در رثاى همسرش سروده است:

كوكب بختم كه بود از وى منور آسمان
بنگر اى مه كز فراقت در زمین است این زمان
مطلع زیر نیز از او نقل شده است:
گر نه هر دم ز سر كوى توام اشك برد
عاشقى‏ها كنم آنجا كه فلك رشك برد

یاسمین5454
24th July 2014, 09:21 AM
قرن یازدهم: جمیله اصفهانی (http://rasekhoon.net/mashahir/show/597365/%20%D8%AC%D9%85%DB%8C%D9%84%D9%87%E2%80%8F%DB%8C%2 0%D8%A7%D8%B5%D9%81%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C/)

از زنان سخنور و شاعر. تذكره‏ها زادگاه او را اصفهان، هرات و یزد نوشته‏اند. ولى تقى‏الدین اوحدى، كه معاصر و مصاحب او بوده زادگاهش را اصفهان مى‏داند و مى‏نویسد: «الحق به غایت حرافه، فهیمه، ظریفه است و... همچو تخلص و نام خود، هم جمیله و هم فصیحه است.»جمیله در جوانى صیغه خواجه حبیب‏اللَّه تركى شد و با او زندگى كرد. پس از مرگ خواجه مدتها در اصفهان بود تا اینكه در زمان اكبرشاه (1014 -963 ق) پادشاه بابرى هند، به قصد سیر و سیاحت به هندوستان رفت و سپس به اصفهان بازگشت. در آن شهر سرمایه‏اى به هم زد و به تجارت پرداخت و ظاهراً به عقد اسماعیل بن خواجه میرك جان (خان) درآمد.

رباعى زیر از اوست:
دیگر نه ز غم نه از جنون خواهم خفت
نه زین دل غلطیده به خون خواهم خفت
زین گونه كه بسته نرگست خواب مرا
در گور كه حیرتم كه چون خواهم خفت
تقى‏الدین اوحدى رباعیات زیر را كه به خواجه حبیب منسوب است، از جمیله مى‏داند:
رندان بساط عشق درد آشامند
فارغ ز مى لعل و رخ گل‏فامند
بى‏منت بال طایر فرد و سند
بى‏زحمت صیاد اسیر دامند
روزى كه به خوان وصل مهمان گشتم
شرمنده انتظار احسان گشتم
زآن چشمه حیوان چو كشیدم آبى
از زندگى خویش پشیمان گشتم

مطلع غزل زیر نیز از اوست:
جز خار غم نرست ز گلزار بخت ما
آن هم خلید در جگر لخت لخت ما

م.محسن
25th July 2014, 11:01 PM
قرن دهم : دختر شاعر بزرگ هلالي استر آبادي

شاعر زن معروف قرن دهم دختر شاعر معروف آن زمان، هلالی استر آبادی است. این زن با آنكه اشعار بسیار زیبایی دارد. نامش مشخص نیست و در تاریخ نیامده است و تاریخ نویسان به همین قدر بسنده كرده اند كه او دختر هلالی استر آبادی است.

البته يكي از سايت هاي مربوط به كشور افغانستان و شهر هرات، از وي با نام " حجابي " نام برده است.

" وی بــــه استرآبادی نیز مشهور است زیـــــرا دختــر مولانا بــــدرالدین هلالی استر آبـــــــادی می باشد. پــــدرش نیــــز از شـــــاعران برجسته زمـــــان خود بـــــود و مشوق اصلی حجابی همـــــانا پدر او بــــــوده و مدتی در دربـــــار عبدالله خــــــان ازبک بسر برد. از آن جهت به حجــــــابی شهرت یافته کـــــه همیشه با عصمت و پــــوشیده بــــــود. در (( مــــرات الخیــــال )) تذکر رفتـــــه کـــــه حجابی زنـــــی بــــود زیبا روی و از فــــــــرط حیا و عصمت در خـــــلا و ملا نقـــــاب از رخســـــار نازنین بر نگـــــرفتی.
وی در مرگ پــدر خــــود چنین گفتـــــــه است:
این قطره خون چیست به روی تو هلالی


گویا که دل از غصه بــــه روی تو دویده


حجابی در ســـــــال 938 هجـــــری قمری بدست حســــــودان به قتل رسید. "

م.محسن
26th July 2014, 10:25 PM
قرن سيزدهم : رشحه

بیگم ( متخلص به رحشه ) از شعراى نامدار؛ وى دختر هاتف اصفهانى (1198 ق) و همسر میرزا علي ‏اكبر نطنزى (نظیرى) بود. پسرش میرزا احمد، متخلص به كشته، نیز شاعر بوده است و برادرش سید محمد متخلص به «سحاب» بوده است. رشحه از سادات بود و طبعى موزون داشت و برخى از پسران و دختران فتحعلى شاه قاجار را مدح مي ‏كرد. محمود میرزا، مؤلف تذكره نقل مجلس كه معاصر اوست درباره وى مي ‏نویسد: «به اعتقاد من طبعش از عفتى و لاله خاتون و مهرى هروى و مهستى كه مهتر و بهتر شعراى نسوان مي باشند و در این طایفه داد سخن داده‏ اند خوبتر است و در اداى مضمون قادر و ماهر است» . رشحه دیوانى مشتمل بر سه هزار بیت شعر دارد كه به پیوست دیوان هاتف چاپ شده است.

پايان عمر اين شاعر را سال 1231 قمري ذكر كرده اند.

یاسمین5454
28th July 2014, 12:15 PM
قرن سیزدهم: غزل رحشه


ماهم اگر به قهر شد از لطف بازگشت
شکر خدا که آه سحر چاره ساز گشت


در ملک عشق خواجگی و بندگی کدام
محمــود بیـن چگونـه غـلام ایاز گشت


فرخنده هاتفیم به گوش این نوید گفت
دوشینه چون زخواب غمم دیده بازگشت


کای رشحه شاد زی که زیمن قدوم شاه
بر روی هم غمت در شادی فراز گشت


یعنی ضیا که قهر وی و لطف عام او
ایـن جـانـگـداز آمد و آن دلنـواز گشت




**********************************************



جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم
که بینم از تو وفایی گذشت عمر و ندیدم


سزای آن که تو را برگزیدم از همه عالم
ملامت همه عالم ببین چگونه شنیدم


اگر چه سست بود عهد نیکوان اما
به سست عهدیت ای مه ندیدم و نشنیدم


دلم شکستی و عهد تو سنگدل نشکستم
ز من بریدی و مهر از تو بی‌وفا نبریدم


زدی به تیغ جفایم فغان که نیست گناهی
جز این که بار جفایت به دوش خویش کشیدم


تهی نگشت ز زهر غم تو ساغر عیشم
از آن زمان که شراب محبت تو چشیدم


کنون ز ریزش ابر عطاش رشحه چه حاصل
چنین که برق غمش سوخت کشتزار امیدم


ز جام عشق چو بیخود شدم چه جای شرابم
ز مدح شاه چو سر خوش شدم چه جای نبیدم


ضیاء السلطنه خاتون روزگار که گوید
سپهر بر درش از بهر سجده باز خمیدم


************************************************** ****

آمد هزار تیر تو بر جسم چاک چاک
یک تیر شد خطا و شدم باعث هلاک


گر یار یاورم بود از آسمان چه بیم
گر دوست مهربان بود از دشمنان چه باک


اشکم ز بیم هجر تو هر روز تا سمک
آهم ز دست خوی تو هر شام تا سماک


بازش مگر حیات دهد لطف شهریار
اکنون که گشت رشحه ز جور فلک هلاک


محمود پادشاه که در روزگار او
از نوک ناوکش شده خفتان چرخ چاک


************************************************** **

چه شود اگر که بری ز دل همه دردهای نهانیم
به کرشمه‌های نهانی و به تفقدات زبانیم


نه به ناز تکیه کند گلی نه به ناله دلشده بلبلی
تو اگر به طرف چمن دمی بنشینی و بنشانیم


ز غم تو خون دل ناتوان، ز جفات رفته ز تن توان
به لب است جان و تو هر زمان، ستمی ز نو برسانیم

ز سحاب لطف تو گر نمی، برسد به نخل امیدمن
نه طمع ز ابر بهاری و نه زیان ز باد خزانیم


بودم چو رشحه دلی غمین، الم و فراق تو در کمین
نشوی به درد و الم قرین، گر از این الم برهانیم


************************************************** ****

قرن سیزدهم:رباعی رحشه



ای از لب تو به خون رخ لعل خضاب
وز خجلت دندانت گهر غرق در آب

چشم و دل من به یاد دندان و لبت
این در خوشاب ریزد آن لعل مذاب

یاسمین5454
28th July 2014, 12:54 PM
قرن سیزدهم: اشعار رحشه

از یک قصیده:



فلک کینه گرا دوش به آهنگ جفا
همه شب پای فرو هشت به کاشانهٔ ما


گفتم از بهر چکار آمده‌ای گفت که جور
گفتم از بهر چه تقصیر بود گفت: وفا

************************************************** **


مطلع یک غزل:

دردا که بود خاصیت این چشم ترم را
کز گریه ز روی تو ببندد نظرم را


دل بستگیم تازه به دام تو شد اکنون
کز سنگ جفا ریخته‌ای بال و پرم را

************************************************** **


مطلع یک غزل:

دامن قاتل به دست آمد دم بسمل مرا
دعوی خون بیش ازین کی باشد از قاتل مرا


************************************************** **
نامشخص:

هر کجا نام ز دانش همه افلاک حجاب
هر کجا ذکر به نامش همه آفاق حیا


************************************************** **

مطلع یک غزل:

آن بت گل چهره یارب بسته از سنبل نقاب
یا به افسون کرده پنهان در دل شب آفتاب


************************************************** **
مطلع یک غزل:

ز دوری تو دو چشمم چو رود جیحون است
شوم فدای تو، احوال چشم تو چون است

یاسمین5454
28th July 2014, 01:26 PM
مطلع یک غزل:


دل رفت و ز خون دیده ما را
پیداست به رخ از آن علامت


*************************************************


مطلع یک غزل:

جان و دل بیرون کس ازدست تو مشکل می‌برد
غمزه‌ات جان می‌رباید عشوه‌ات دل می‌برد

اضطرابم زیر تیغش نی ز بیم کشتن است
شوق تیغ اوست تاب از جان بسمل می‌برد


*************************************************

مطلع یک غزل:


غم نه گر خاکم به باد از تندی خوی تو رفت
غم از آن دارم که محروم از سر کوی تو رفت

گلشن خلدش شود گر جا، نیاساید دگر
رشحهٔ مسکین که محروم از سر کوی تو رفت


*************************************************


از یک غزل:

ز هر مژگان کند صد رخنه در دل
که بگشاید به روی خود دری چند

چو من کی با تو باشد عشق اغیار
نیاید کار عیسی از خری چند

خراب از اوست شهر جهان و دل بین
مسخر کرده طفلی کشوری چند


*************************************************


از یک غزل:

به قید زلف تو آن دل که پای بند شود
غمش مباد که فارغ ز هر گزند شود

بلند نام تو در حسن شد خوشا روزی
که در جهان به وفا نام تو بلند شود


************************************************** *******




از یک غزل:

می‌تپد از شوق دل در سینه‌ام گوئی که باز
تیر دل دوزی به دل ز ابرو کمانی می‌رسد

می‌کند از شوق رشحه حرز جان تعویذ عمر
سنگ جوری کز جفای پاسبانی می‌رسد

جعد مشکینش مگر سوده به خاک پای شاه
کز شمیمش برمشامم بوی جانی می‌رسد

شاه محمود جهانبخش آن که جسم مرده را
از دم جانبخش او روح روانی می‌رسد

یاسمین5454
31st July 2014, 10:33 AM
از یک قصیده:


تو آن شهریاری که از آستینت
کشد بر سر خویش خورشید معجر

چو از خون گردان و از گرد میدان
شود دشت دریا شود بحر چون بر

فلک گردد از نوک رمحت مشبک
زمین گردد از نعل رخشت مجدر




**************************************


از یک قصیده:

ای ضیاء السلطنه ای بانوی گیتی مدار
ای ضیاء دولت شاهی ز رویت آشکار

هر کجا شخصت سپهر اندر سپهر آمد حیا
هر کجا ذاتت جهان اندر جهان آمد وقار

پیش خرگاه جلالت خرگه افلاک پست
پیش خورشید جمالت چهرهٔ خورشید تار

خاک را از تکیه حلمش به تن باشد سکون
چرخ را از لطمهٔ عزمش به سر باشد دوار

آنکه از وی یافت کاخ کفر و ذلت انهدام
آنکه از وی گشت کار ملک و ملت استوار

**************************************

مطلع یک غزل:
همی ریزد به روی یکدگر دلهای مجروحان
زند هر صبح چون شانه به زلف عنبرین تارش

**************************************

مطلع یک غزل:

فرستد مژدهٔ وصلی چو خو کردم به هجرانش
که بر جانم نهد دردی بتر از درد رحمانش

**************************************
مطلع یک غزل:
شب و روز من آن داند که دیده است
پریشان زلف او را بر بناگوش

ندارم عقل در کف ای خوشا دی
ندارم هوش در سر ای خوشا دوش

نگه می‌کردی و می‌بردیم عقل
سخن می‌گفتی و می‌بردیم هوش

عیان روی گل و دامان گلچین
نشاید گفت بلبل را که مخروش

**************************************

از یک غزل:

به یاد روی تو بر مه شبی نظر کردم
نه اینکه رفتی و رو بر مه دگر کردم

ز دست هجر تو تا دیگری بسر نکند
تمام خاک درت را ز گریه تر کردم

یاسمین5454
31st July 2014, 10:46 AM
از یک قصیده:

تاج دولت تا ز خاک درگهش بر سر زدم
پشت پا بر تاج خاقان و افسر قیصر زدم

جستم از خاک درش خاصیت آب بقا
آتش غیرت به جان زمزم و کوثر زدم

**************************************
ازیک غزل:

نکشد دل به جز آن سرو قدم جای دگر
بی تو گلخن بنماید به نظر گلزارم

نرود رشحه بجز آن سر کو جای دگر
گر دو روزی بروم جای دگر ناچارم

**************************************
نامشخص:

یکی شد تا به کویت بانگ زاغ و نغمهٔ بلبل
گلستان سر کوی تو با زاغ و زغن مانده

**************************************
نامشخص:

باز دل برد از کفم زلف نگار تازه‌ای
بیقراری داد با این دل قرار تازه‌ای

**************************************
نامشخص:


جدا از زلف و رخسار تو جان دادم به ناکامی
نه خرم از تو در صبحی نه دلشاد از تو در شامی

ندارم غم ز قرب مدعی رشحه که در کویش
کنون قربی که هست او را فراهم بود ایامی

شهنشاه جهان شهزاده محمود آن جوانبختی
که عقل پیر باشد پیش رای پخته‌اش خامی

**************************************
نامشخص:

پی وصل تو ما را زور و زری نیست
نگاه حسرتی داریم و آهی

به مقصد پی برم کی رشحه چون نیست
به غیر از بخت گمره، خضر راهی

م.محسن
1st August 2014, 06:29 PM
قرن سيزدهم : عفت نسابه

سكينه بيگم عفت نسّابه شيرازي، 1192 / 1190- پس از 1250 ق، از زنان ادیب و شاعر. وى دختر میرزا عبدالله نسابه و اهل شیراز و زنى با كمال و استعداد بود. به نوشته مؤلف تذكره دلگشا، عفت با آنكه محضر اساتید بزرگ شعر و ادب را درك نكرد با این وجود طبعى توانا داشت و اشعار نغزى مي سرود و سرآمد زنان شاعر عصر خود بود. حسینعلى میرزا فرمانفرما، حاكم شیراز كه از دانش و كمال او آگاهى یافت، وى را به اندرون حرمش دعوت كرد و تعلیم و تربیت زنان و دخترانش و ثبت و ضبط امور اندرون را به او سپرد عفت، عزت و احترام خاصى نزد فرمانفرما داشت. پس از فرمانفرما به خانه خود رفت. وى تا پایان عمر ازدواج نكرد.

عفت معاصر شعرای بزرگی چون فتحعلی صبا، عبدالوهاب نشاط و مجمر اصفهانی بود و از آنان الهام می‌گرفت.وى فتحعلیشاه (1250 -1212 ق) را مدح كرده است.



ساقى ماهرو یكى ساغر لعل فام دو
از كف و لعل او ستان بوسه یكى و جام دو

حال من و نگار من جسم دواست و جان یكى
هست فسانه‏اى عجب شخص یكى و نام دو

این دل و جان خسته را همره نامه كرده‏ام
قاصد نیك پى ببر نامه یكى پیام دو

گوشه چشم او نگر خال سیاه مشك بو
نافه به دشت چین یكى آهوى خوش خرام دو

زلف تو بهر مرغ دل دام فكنده از دو سو
آه كه مشكل آمده صید یكى و دام دو

محتسب است و شیخ و من قصه عشق در میان
از چه كنم مجابشان پخته یكى و خام دو

م.محسن
2nd August 2014, 10:43 PM
قرن سيزدهم : عفت نسابه

به نوشته ركن‏زاده آدمیت بهائیان بیت آخر این شعر را به قرةالعین نسبت داده ‏اند ولى درست نیست و عبدالحسین آیتى (از مبلغان سابق و تائب بهائیت) در الكواكب الدریه در شرح حال و اشعار منسوب به قرةالعین، اشاره‏اى به این بیت نكرده است. بیت آخر را نیز به ام‏هانى منسوب كرده‏اند.
از نعتیات اوست:
اى كه به عرصه جهان شد به تو ختم سرورى
جانب خستگان غم نیست روا كه بنگرى

خواجه خواجگان تویى بنده بندگان منم
شكر چرا نمى‏كنى بنده چرا نمي خرى

روز و شب است نام تو ورد زبانم اى صنم
هیچ اگر چه از كرم نام مرا نمي ‏برى

باز سپاه ناز را تاخت به شهر بند دل
ملك خراب چون كند با سپه ستمگرى

از مژه بهر قتل من بسته ز هر كناره صف
این دل خسته چون كند مانده میان لشكرى

از پى بزم شه كنون در كف ساقیان مگر
جام چو مجمر و در آن راح نموده اخگرى

یاسمین5454
4th August 2014, 06:30 PM
قرن سیزدهم: گوهر قاجار


ملقب به شمس‌الشعراء یا شمسهٔ‌الشعراء. مادرش طیغون‌خانم ، دختر فتحعلی‌شاه قاجار بود. گوهر در اصفهان زندگی می‌کرد و از علم نجوم و ستاره‌شناسی آگاهی داشت. گذشته از آن در شاعری و به‌‌ویژه در قصیده‌سرائی توانا بود و ظاهراً در مکتب قاآنی به پرورش طبع خود در قصیده سرائی پرداخته است. او در قصیده پیرو سبک عراقی و در غزل بیشتر پیرو سبک سعدی و گاه حافظ بود. بعضی از قصایدش در ستایش ائمه اطهار(ع) و نیز در مدح ناصرالدین‌شاه (۱۲۶۴-۱۳۱۳ق) و مادر و بعضی از دختران وی می‌باشد. از آثارش: "دیوان" شعر یا "گوهریه" مشتمل بر شش هزار بیت قصیده غزل و رباعی و قطعه و مثنوی و یک تضمین از غزل سعدی.



پیغمبرى كه اشرف اولاد آدم است
یك پایه‏اى ز منبر او عرش اعظم است
ختم رسل شفیع جزا فخر كاینات
مخلوق حق و خالق مخلوق عالم است
یا رب آن شمع شب افروز كه جانان من است
ز چه رو در طلب سوختن جان من است
آنكه دارد به رخش مجمع زیبایى را
چه غم از حال دل زار پریشان من است
به تماشاى گل و لاله مرا حاجت نیست
چون خط طلعت او سورى و ریحان من است
با رخ انور او شمع به محفل مفروز
زانكه شمع رخ او شمع شبستان من است
حاصل عشق بتان خود همه جان باختن است
عقل در باختن جان ز چه حیران من است
دردها بس بنهادى به دل از درد فراق
كى دگر در پى كوشیدن درمان من است
یار زیبا رخ شمشاد قدم هر چه كند
نتوان دم زدن از جور كه سلطان من است
گفت «گوهر» نه دل توست كه در بند بلاست
اى دو صد یوسف مصرى كه به زندان من است

یاسمین5454
7th August 2014, 06:18 PM
قرن سیزدهم: شاه بیگم ضیاءالسلطنه قاجار

ملقب به ضیاءالسلطنه. وی خواهر محمود میرزا ، مؤلف تذکرۀ‌"نقل مجلس" و "سفینهٔ‌المحمود" و دیگر کتب است. مادر وی مریم خانم ، زنی یهودی بود که پس از ازدواج با شاه مسلمان شد. ضیاء تحت نظر مهدعلیا ، مادر شاه ، پرورش یافت و بسیاری مورد توجه شاه بود. فنون شعر و ادب را مدتی نزد برادرخود فرا گرفت. خط شکسته و کتابت را خوش می‌نوشت و در هنر خیاطی و نقاشی نیز استاد بود. شاه بیگم به‌دلیل فضایل و کمالاتی که دارا بود از طرف پدر لقب ضیاءالسلطنه یافت و مسئولیت‌های مهمی از جمله تصدی قرائت و تحریرنامه‌های محرمانه را برعهده گرفت. وی صاحب طبعی موزون و اشعاری لطیف بود و به‌خواهش او ، محمود میرزا تذکرۀ "نقل مجلس" را نوشت. از آثار وی: قرآن رحلی ، جلد ساغری ، دو صفحۀ افتتاح و متن و حاشیه مذهَّب مرصع ، نسخ و رقاع کتابت خفی متوسط ، با رقم: "... ضیاءالسلطنه... بنت... فتحعلی‌‌‌شاه..." سال ۱۲۶۵ ق ، در آستانۀ حضرت معصومۀقم؛ "دیوان" شعر.

م.محسن
8th August 2014, 05:49 PM
قرن سیزدهم: شاه بیگم ضیاءالسلطنه قاجار


دريافت شرح كامل زندگي و اشعار " شاه بیگم ضیاءالسلطنه قاجار " در يك نسخه قديمي و با كوشش " فاطمه قاضيها " و در قالب PDF (http://uploadyar.com/5917181a106abf1/pdf/987.pdf)

م.محسن
9th August 2014, 11:15 PM
مشروطه : فخر اعظمي ارغون

فخراعظمی ارغون (فخر عادل خلعتبری) (۱۲۷۷ - ۱۳۴۵) روزنامه‌نگار و از شاعران صاحب نام ایران و مادر سیمین بهبهانی بود.

فخراعظمی از زنان پیشرو جنبش زنان ایران و از شاعران موفق زمان خود بود و در انجمن نسوان وطن خواه عضویت داشت (۱۳۰۴- ۱۳۰۸). از سال ۱۳۱۱ سردبیر روزنامه آینده ایران بود و در سال ۱۳۱۴ مجله بانوان را منتشر کرد. او همچنین در زمان رضاشاه عضو فعال کانون بانوان و از شهریور ۱۳۲۰ از اعضای حزب دموکرات ایران بود.
او در تاسیس مدارس دخترانه نیز نقشی چشمگیر داشت و خود زبان فرانسه تدریس می‌کرد و آموزگار رسمی آموزش و پرورش بود. سال‌ها در دبیرستان‌های ناموس، دارالمعلمات و نوباوگان تهران تدریس نمود تا اینکه در سال ۱۳۳۷ بازنشسته شد و برای سرپرستی فرزندانش به آمریکا رفت.

فخراعظمی در سال ۱۲۷۷ ه.ش (۱۳۱۶ ه.ق) به دنیا آمد. پدرش مرتضی قلی خان ارغون ملقب به مکرم السلطان از خاندان خلعتبری بود و مادرش قمر خانم معروف به عظمت السلطنه فرزند میرزا محمد خان امیرتومان فرزند فتحعلی خان امین الملک (ایشیک آغاسی باشی دربار فتحعلی شاه قاجار و بیگلربیگی آذربایجان) فرزند امیر هدایت الله خان فومنی (حکمران نامدار و مقتدر گیلان در دوره زندیه و قاجاریه) بود.
فخر عظمی ارغون فارسی و عربی و فقه و اصول را در مکتبخانه خصوصی خواند و با متون نظم و نثر آشنایی کامل داشت و زبان فرانسه را نیز زیر نظر یک مربی سوئیسی آموخت و گواهینامه پایان تحصیلات مدرسه ژاندارک و مدرسه آمریکایی را هم اخذ نمود. او موسیقی سنتی ایرانی را هم نزد یک بانوی کلیمی به نام خانم جان مشاق فراگرفت ش.
او در سال ۱۳۰۳ ه.ش باعباس خلیلی (مدیر روزنامه اقدام) ازدواج کرد. سرآغاز این آشنایی یک غزل انقلابی با مطلع زیر بود که فخرعظمی برای روزنامه فرستاده بود:


مُلک را از خون خائن لاله‌گون باید نمود / جاری از هر سوی کشور جوی خون باید نمود

یاسمین5454
11th August 2014, 11:01 AM
فخرعظمی از عباس خلیلی دارای یک دختر به نام «سیمین» شد که با نام سیمین بهبهانی نامبردار گردیده است ولی این ازدواج در سال۱۳۱۰ به جدایی انجامید.فخرعظمی ارغون چندی بعد با عادل خلعتبری (مدیر روزنامه آینده ایران) ازدواج کرد و نام خود را به خواسته همسرش به «فخر عادل» تغییر داد و از همسر دوم خود صاحب سه فرزند به نام‌های عادل نژاد(غوغا) و عادل دخت (ترانه) و عادلفر (سهراب) شد.فخر عظمی ارغون در سال ۱۳۴۵ در سن ۶۸ سالگی بدرود حیات گفت و مطابق وصیتش در گورستان ابن بابویه در جوار شیخ صدوق به خاک سپرده شد. صدو پنجاه شعر از او (غزل، رباعی، قصیده و ترجیع‌بند) که در نشریات آن زمان چاپ شده بود موجود است.









صبا ز قول من این نکته را بپرس از مرد / چرا ضعیفه در این ملک نام من باشد

اگر ضعیفه منم از چه رو به عهده من / وظیفه پرورش مرد پیلتن باشد


به چشم «فخری» دانش ز بس که شیرین است / همیشه در طلبش همچو کوهکن باشد

کاساندان
11th August 2014, 09:05 PM
[tashvigh][golrooz]

یاسمین5454
14th August 2014, 02:21 AM
بدری تندری از زنان شاعر عصر مشروطه و شعر زیر یکی از اشعار ایشان است.

هم شمع و هم پروانه - فانی ِ بدری تندری
دیگرم در سر هوای دلبر فتانه نیست
دل دگر مست جوانی و می و پیمانه نیست
همچو دیروز آن جوان خام مجنون نیستم
عاقل امروز یاران دیگر آن دیوانه نیست
تا ز خواب سهمگین بیدار گردیدم دگر
جان من اندر هوای آن بت جانانه نیست
بی سبب دادم حواس و هوش و نیرو را زکف
پند گیر ای دل که این گفتار ها افسانه نیست
سوختم چون شمع و پروانه ز تاب شعله ای
در جهان چون من کسی هم شمع و هم پروانه نیست
در رهت دام است و دانه بی خبر هشیار باش
در طریق زندگانی دام هست و دانه نیست
ای جوان ناز موده برحذر باش از فسون
هیچ کس در نوجوانی عاقل و فرزانه نیست
جستجو کن تا بیایی همسر فرزانه ای
نعمتی بهتر ز نیکو همسر اندر خانه نیست
هر زن و شوی موافق طفل نیکو پرورند
گر نفاق افتد یقین آن خانه جز ویرانه نیست
خاک ره (فانی) براه همسر و اقوام گشت
یک تن از آن ناسپاسان در پی شکرانه نیست
رخنه در ملکی کند بیگانه از راه نفاق
ملتی گر متحد شد آلت بیگانه نیست

م.محسن
15th August 2014, 04:30 PM
مشروطه : "فصل بهار " خانم

"فصل بهار" خانم ملقّب به "ایران الدوله" متخلص به " جنت " از نوادگان فتحعلی شاه قاجار می باشد. این خانم محترم در اوان کودکی بمناسبت ذوق و استعداد طبعی پیش یکی از نوکران تربیت شده خانه خود خواندن و نوشتن آموخته و با عشق و علاقه ای که به شعر و ادبیات داشته اوقات خود را بخواندن کلیات شیخ سعدی مصروف می داشته و گاهی نیزی شعری می سروده است. جدای شاعری از موسیقی آگاهی داشت و ساز نیکو می نواخت و در صنعت نقاشی از نابغه عصر کمال الملک دارای تصدیق است. دیوان اشعارش بالغ بر هزار بیت و بیشتر غزلیات شیرین است .

ایران‌الدوله علاوه بر سرودن شعر، نقاشی هم می‌کرد و از شاگردان کمال‌الملک بود و موفق به گرفتن گواهینامه از هنرستان صنایع مستظرفه شد. تابلوهای رنگ و روغن به جا مانده از وی توسط فرزندانش نگهداری می‌شود.



گر بگویم که جز از عشق تو کامم بادا / محو از دفتر عشاق تو نامم بادا

اگر اندیشه درمان کنم از درد غمت / لذت ناوک عشق تو حرامم بادا

ساغر لعل لبت پر ز مدام است مدام / بر لب این ساغر گلرنگ مدامم بادا

سوی می با لب میگون تو گر دست برم / خون دل در عوض باده به جامم بادا

گر به خاکم بکشد یا نکشد در بر خویش / هر چه بادا به کف دوست زمامم بادا

در ره وصل تو ای آفت دل ، رهزن جان / ز ارمغان دل و جان کار بکامم بادا

هر که چون صبح بخندد به سیه روزی من / تیره تر روز وی از شام ظلامم بادا

م.محسن
16th August 2014, 10:10 PM
در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من / اندر این سلسله عمریست که خون شد دل من

از ازل با سر زلف تو چه پیوندی داشت / که پریشان شد و از خویش برون شد دل من

اینهمه فتنه مگر زیر سر زلف تو بود / که گرفتار به صد سحر و فسون شد دل من

در کمند سر زلف تو به ویرانه عشق / آنقدر گشت که از اهل جنون شد دل من

آنچه گفتم به دل از روی نصیحت نشنید / عاقبت عشق تو ورزید و زبون شد دل من

حاصل هر دو جهان در ره عشقت دادم / جان و تن سوخت ز هجر تو و خون شد دل من

بر سر کوی تو نتوان گذر از بیم رقیب / تا دمی با تو دهم شرح که چون شد دل من

***

ای خداوند یکی یار جفاکارش ده / دلبر سنگ دلی سرکش و خونخوارش ده

چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن / با طبیبان جفاکار سر و کارش ده

تا بداند که شب یار چسان می گذرد / دولت وصل تو در مجلس اغیارش ده

از پی چیدن یک گل ز گلستان وصال / همچو آن بلبل شوریده دوصدخارش ده

تا بداند که جفا شرط وفاداری نیست / یار بدخوی جفاجوی ستمکارش ده

چونکه پروای منش نیست چون پروانه مدام / زآتش روی بتی شعله شرربارش ده

صبح امید مرا چونکه شب تار نمود / بستان روشنی روز و شب تارش ده

دل پاکیزه او گر به مثل آینه است / ز آه عشاق بر آن آینه زنگارش ده

مه عقرب صفت و دلبر اژدر خطر است / همه دم افعی و یار بتر از مارش ده

عوض عقرب زلف کج خوبان همه شب / مار ارقم به کف عقرب جرارش ده

تا که از درد دل خسته خبردار شود / همچو جنت دل افسرده افگارش ده.

sr hesabi
19th August 2014, 07:37 PM
زندگی شخصی

سیمین خلیلی معروف به سیمین بهبهانی فرزند عباس خلیلی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D8%B3_%D8%AE%D9%84%DB%8C%D9%84% DB%8C) (شاعر و نویسنده و مدیر روزنامه اقدام) است. حاج میرزا حسین حاج میرزاخلیل مشهور بهمیرزا حسین خلیلی تهرانی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%B2%D8%A7_%D8%AD%D8%B3%DB%8C% D9%86_%D8%AE%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C_%D8%AA%D9%87% D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C) که از رهبران مشروطه بود، عموی پدر او و علامه ملاعلی رازی خلیلی تهرانی پدربزرگ اوست. پدرش عباس خلیلی (۱۲۷۲ نجف (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%86%D8%AC%D9%81) - ۱۳۵۰ تهران) به دو زبان فارسی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C) و عربی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B9%D8%B1%D8%A8%DB%8C) شعر می‌گفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B4%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87_%D9%81% D8%B1%D8%AF%D9%88%D8%B3%DB%8C) را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمان‌های متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند.
مادر او فخرعظما ارغون (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D8%AE%D8%B1%D8%B9%D8%B8%D9%85%D8%A7_%D8%A7% D8%B1%D8%BA%D9%88%D9%86) (۱۳۱۶ ه. ق - ۱۳۴۵ ه. ش) دختر مرتضی قلی ارغون (مکرم السلطان خلعتبری) از بطن قمر خانم عظمت السلطنه (فرزند میرزا محمد خان امیرتومان (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%AE%D8 %A7%D9%86_%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AA%D9%88%D9% 85%D8%A7%D9%86&action=edit&redlink=1&preload=%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88:%D8%A7%DB%8C%D8%A C%D8%A7%D8%AF+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%E2%80%8 C%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C&editintro=%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88:%D8%A7%DB%8C%D8 %AC%D8%A7%D8%AF+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%AA%E2%80%8C%D9%86%D9%88%D8%A A%DB%8C%D8%B3&summary=%D8%A7%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D8%AF+%DB%8C%DA%A 9+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87+%D9%86%D9%88+%D8% A7%D8%B2+%D8%B7%D8%B1%DB%8C%D9%82+%D8%A7%DB%8C%D8% AC%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%B1&nosummary=&prefix=&minor=&create=%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D8%AA+%DA%A9%D8%B1%D8%AF %D9%86+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87+%D8%AC%D8%AF %DB%8C%D8%AF&withJS=MediaWiki:Intro-Welcome-NewUsers.js) و نبیره امیر هدایت الله خان فومنی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C%D8%AA_%D8%A7%D9%84%D9%84% D9%87_%D8%AE%D8%A7%D9%86_%D9%81%D9%88%D9%85%D9%86% DB%8C)) بود. فخر عظما ارغون فارسی و عربی و فقه (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D9%82%D9%87) و اصول را در مکتبخانه خصوصی خواند و با متون نظم و نثر (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%86%D8%AB%D8%B1)آشنایی کامل داشت و زبان فرانسه (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B3%D9%87) را نیز زیر نظر یک مربی سوئیسی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%D9%88%D8%A6%DB%8C%D8%B3%DB%8C) آموخت. او همچنین از زنان پیشرو و از شاعران موفق زمان خود بود و در انجمن نسوان وطن‌خواه (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86_%D9%86%D8%B3%D9%88% D8%A7%D9%86_%D9%88%D8%B7%D9%86%E2%80%8C%D8%AE%D9%8 8%D8%A7%D9%87) عضویت داشت و مدتی هم سردبیر روزنامه آینده ایران بود. او همچنین عضو کانون بانوان و حزب دموکرات بود و به عنوان معلم زبان فرانسه در آموزش و پرورش خدمت می‌کرد.





پدر و مادر سیمین که در سال ۱۳۰۳ ازدواج کرده بودند، در سال ۱۳۰۹ از هم جدا شدند و مادرش با عادل خلعتبری (مدیر روزنامه آینده ایران) ازدواج کرد و صاحب سه فرزند دیگر شد.
سیمین بهبهانی در سال ۱۳۲۵ با حسن بهبهانی ازدواج کرد و به نام خانوادگی همسر خود شناخته شد و از سال ۱۳۳۰ به عنوان آموزگار آغاز به کار کرد. او در سال ۱۳۳۷ وارد دانشکده حقوق شد، حال آنکه در رشته ادبیات نیز قبول شده بود. در سال ۱۳۴۹ از حسن بهبهانی جدا شد و در همان سال با منوچهر کوشیار که در دوران دانشجویی با او آشنا شده‌بود، ازدواج کرد.

زندگی حرفه‌ای

او سال‌ها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد. سیمین بهبهانی سی سال-از سال ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۶۰- تنها به تدریس اشتغال داشت و شغلی مرتبط با رشتهٔ حقوق را قبول نکرد.
در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%B4%D9%88%D8%B1%D8%A7%DB%8C_%D8 %B4%D8%B9%D8%B1_%D9%88_%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9 %82%DB%8C&action=edit&redlink=1&preload=%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88:%D8%A7%DB%8C%D8%A C%D8%A7%D8%AF+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%E2%80%8 C%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C&editintro=%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88:%D8%A7%DB%8C%D8 %AC%D8%A7%D8%AF+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%AA%E2%80%8C%D9%86%D9%88%D8%A A%DB%8C%D8%B3&summary=%D8%A7%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D8%AF+%DB%8C%DA%A 9+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87+%D9%86%D9%88+%D8% A7%D8%B2+%D8%B7%D8%B1%DB%8C%D9%82+%D8%A7%DB%8C%D8% AC%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%B1&nosummary=&prefix=&minor=&create=%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D8%AA+%DA%A9%D8%B1%D8%AF %D9%86+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87+%D8%AC%D8%AF %DB%8C%D8%AF&withJS=MediaWiki:Intro-Welcome-NewUsers.js) در آمد. سیمین بهبهانی، هوشنگ ابتهاج (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%D9%88%D8%B4%D9%86%DA%AF_%D8%A7%D8%A8%D8%AA% D9%87%D8%A7%D8%AC)، نادر نادرپور (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%86%D8%A7%D8%AF%D8%B1_%D9%86%D8%A7%D8%AF%D8%B1% D9%BE%D9%88%D8%B1)، یدالله رویایی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D8%B1%D9%88% DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C)، بیژن جلالی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A8%DB%8C%DA%98%D9%86_%D8%AC%D9%84%D8%A7%D9%84% DB%8C) و فریدون مشیری (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%AF%D9%88%D9%86_%D9%85%D8%B4% DB%8C%D8%B1%DB%8C) این شورا را اداره می‌کردند. در سال ۱۳۵۷ عضویت در کانون نویسندگان ایران (http://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86_%D9%86%D9%88%DB%8C% D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86_%D8%A7%DB%8C%D 8%B1%D8%A7%D9%86) را پذیرفت.
سیمین بهبهانی پیش از انقلاب برای رادیو ترانه هم می‌سرود و خوانندگانی چون شجریان، الهه، گلپایگانی، داریوش، ایرج، عارف، سپیده، کورس سرهنگ زاده، رامش، عهدیه، سیما بینا، پوران، دلکش و مرضیه... سروده‌های وی را خوانده‌اند. سیمین بهبهانی مدتی هم عضو شورای موسیقی رادیو و تلویزیون ملی ایران بود.
در ۱۳۷۸ سازمان جهانی حقوق بشر (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9% 86_%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C_%D8%AD%D9%82%D9% 88%D9%82_%D8%A8%D8%B4%D8%B1&action=edit&redlink=1&preload=%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88:%D8%A7%DB%8C%D8%A C%D8%A7%D8%AF+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%E2%80%8 C%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C&editintro=%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88:%D8%A7%DB%8C%D8 %AC%D8%A7%D8%AF+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%AA%E2%80%8C%D9%86%D9%88%D8%A A%DB%8C%D8%B3&summary=%D8%A7%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D8%AF+%DB%8C%DA%A 9+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87+%D9%86%D9%88+%D8% A7%D8%B2+%D8%B7%D8%B1%DB%8C%D9%82+%D8%A7%DB%8C%D8% AC%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%B1&nosummary=&prefix=&minor=&create=%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D8%AA+%DA%A9%D8%B1%D8%AF %D9%86+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87+%D8%AC%D8%AF %DB%8C%D8%AF&withJS=MediaWiki:Intro-Welcome-NewUsers.js) در برلین (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A8%D8%B1%D9%84%DB%8C%D9%86) مدال کارل فون اوسی یتسکی (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%84_%D9%81%D9 %88%D9%86_%D8%A7%D9%88%D8%B3%DB%8C_%DB%8C%D8%AA%D8 %B3%DA%A9%DB%8C&action=edit&redlink=1&preload=%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88:%D8%A7%DB%8C%D8%A C%D8%A7%D8%AF+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%E2%80%8 C%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C&editintro=%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88:%D8%A7%DB%8C%D8 %AC%D8%A7%D8%AF+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%AA%E2%80%8C%D9%86%D9%88%D8%A A%DB%8C%D8%B3&summary=%D8%A7%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D8%AF+%DB%8C%DA%A 9+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87+%D9%86%D9%88+%D8% A7%D8%B2+%D8%B7%D8%B1%DB%8C%D9%82+%D8%A7%DB%8C%D8% AC%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%B1&nosummary=&prefix=&minor=&create=%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D8%AA+%DA%A9%D8%B1%D8%AF %D9%86+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87+%D8%AC%D8%AF %DB%8C%D8%AF&withJS=MediaWiki:Intro-Welcome-NewUsers.js) را به سیمین بهبهانی اهدا کرد. در همین سال نیز جایزه لیلیان هیلمن / داشیل هامت (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%AC%D8%A7%DB%8C%D8%B2%D9%87_%D9 %84%DB%8C%D9%84%DB%8C%D8%A7%D9%86_%D9%87%DB%8C%D9% 84%D9%85%D9%86_/_%D8%AF%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%84_%D9%87%D8%A7%D9%85 %D8%AA&action=edit&redlink=1&preload=%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88:%D8%A7%DB%8C%D8%A C%D8%A7%D8%AF+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%E2%80%8 C%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C&editintro=%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88:%D8%A7%DB%8C%D8 %AC%D8%A7%D8%AF+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%AA%E2%80%8C%D9%86%D9%88%D8%A A%DB%8C%D8%B3&summary=%D8%A7%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D8%AF+%DB%8C%DA%A 9+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87+%D9%86%D9%88+%D8% A7%D8%B2+%D8%B7%D8%B1%DB%8C%D9%82+%D8%A7%DB%8C%D8% AC%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%B1&nosummary=&prefix=&minor=&create=%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D8%AA+%DA%A9%D8%B1%D8%AF %D9%86+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87+%D8%AC%D8%AF %DB%8C%D8%AF&withJS=MediaWiki:Intro-Welcome-NewUsers.js) را سازمان دیدبان حقوق بشر (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D8%AD%D9%82% D9%88%D9%82_%D8%A8%D8%B4%D8%B1) به وی اعطا کرد.
در هفتم شهریور سال ۱۳۹۲ (۲۹ اوت ۲۰۱۳) جایزه یانوش پانونیوش (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%DB%8C%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%B4_%D9 %BE%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86%DB%8C%D9%88%D8%B4&action=edit&redlink=1&preload=%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88:%D8%A7%DB%8C%D8%A C%D8%A7%D8%AF+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%E2%80%8 C%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C&editintro=%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88:%D8%A7%DB%8C%D8 %AC%D8%A7%D8%AF+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%AA%E2%80%8C%D9%86%D9%88%D8%A A%DB%8C%D8%B3&summary=%D8%A7%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D8%AF+%DB%8C%DA%A 9+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87+%D9%86%D9%88+%D8% A7%D8%B2+%D8%B7%D8%B1%DB%8C%D9%82+%D8%A7%DB%8C%D8% AC%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%B1&nosummary=&prefix=&minor=&create=%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D8%AA+%DA%A9%D8%B1%D8%AF %D9%86+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87+%D8%AC%D8%AF %DB%8C%D8%AF&withJS=MediaWiki:Intro-Welcome-NewUsers.js) (Janus Pannonius) از سوی انجمن قلم مجارستان (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86_%D9 %82%D9%84%D9%85_%D9%85%D8%AC%D8%A7%D8%B1%D8%B3%D8% AA%D8%A7%D9%86&action=edit&redlink=1&preload=%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88:%D8%A7%DB%8C%D8%A C%D8%A7%D8%AF+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%E2%80%8 C%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C&editintro=%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88:%D8%A7%DB%8C%D8 %AC%D8%A7%D8%AF+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%AA%E2%80%8C%D9%86%D9%88%D8%A A%DB%8C%D8%B3&summary=%D8%A7%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D8%AF+%DB%8C%DA%A 9+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87+%D9%86%D9%88+%D8% A7%D8%B2+%D8%B7%D8%B1%DB%8C%D9%82+%D8%A7%DB%8C%D8% AC%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%B1&nosummary=&prefix=&minor=&create=%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D8%AA+%DA%A9%D8%B1%D8%AF %D9%86+%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87+%D8%AC%D8%AF %DB%8C%D8%AF&withJS=MediaWiki:Intro-Welcome-NewUsers.js)، در شهر پچ (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%DA%86_(%D8%B4%D9%87%D8%B1_%D9%85%D8%AC%D8%A 7%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86)) کشور مجارستان (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%AC%D8%A7%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86) با حضور سیمین به وی اهدا شد. این جایزه شامل تندیس و پنجاه هزار پوند بود.[۳] (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86_%D8%A8%D9%87%D8%A8% D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C#cite_note-3) در این مراسم، فرزانه میلانی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%87_%D9%85%DB%8C% D9%84%D8%A7%D9%86%DB%8C) مترجم آثار سیمین به زبان انگلیسی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84% DB%8C%D8%B3%DB%8C) نیز حضور یافت.[۴] (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86_%D8%A8%D9%87%D8%A8% D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C#cite_note-4)
در سیاست


بهبهانی، در روز دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۸ هنگامی که قرار بود برای سخنرانی درباره فمینیسم (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C%D8%B3%D9%85) در روز جهانی زن (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B1%D9%88%D8%B2_%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C_ %D8%B2%D9%86) به پاریس (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%B3) برود، با ممانعت ماموران امنیتی روبرو شد. ماموران با توقیف گذرنامه بهبهانی، به او اعلام کردند که ممنوع‌الخروج است.[۵] (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86_%D8%A8%D9%87%D8%A8% D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C#cite_note-5)[۶] (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86_%D8%A8%D9%87%D8%A8% D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C#cite_note-6)
باراک اوباما (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A7%DA%A9_%D8%A7%D9%88%D8%A8% D8%A7%D9%85%D8%A7) نیز در پیام خود به مناسبت نوروز ۱۳۹۰، ضمن اشاره به ممنوع‌الخروج بودن وی، قسمتی از شعر دوباره می سازمت وطن را خواند.[نیازمند منبع (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%88%DB%8C%DA%A9%DB%8C%E2%80%8C%D9%BE%D8%AF%DB%8 C%D8%A7:%D9%86%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D9%85%D9%86%D8%AF _%D9%85%D9%86%D8%A8%D8%B9)]



کتاب‌شناسی


سیمین شعر معروف «دوباره می‌سازمت وطن» را در سال ۱۳۵۹ سرود. این ترانه توسط داریوش اقبالی خواننده ایرانی اجرا شد.


سه‌تار شکسته (۱۳۳۰/۱۹۵۱)
جای پا (۱۳۳۵/۱۹۵۴)
چلچراغ (۱۳۳۶/۱۹۵۵)
مرمر (۱۳۴۱/۱۹۶۱)
رستاخیز (۱۳۵۲/۱۹۷۱)
خطی ز سرعت و از آتش (۱۳۶۰/۱۹۸۰)
دشت ارژن (۱۳۶۲/۱۹۸۳)
گزینه اشعار (۱۳۶۷)
درباره هنر و ادبیات (۱۳۶۸)
آن مرد، مرد همراهم (۱۳۶۹)
کاغذین‌جامه (۱۳۷۱/۱۹۹۲)
کولی و نامه و عشق (۱۳۷۳)
عاشق‌تر از همیشه بخوان (۱۳۷۳)
شاعران امروز فرانسه (۱۳۷۳) [ترجمه فارسی از اثر پیر دوبوادفر، چاپ دوم :۱۳۸۲]
با قلب خود چه خریدم؟ (۱۳۷۵/۱۹۹۶)
یک دریچه آزادی (۱۳۷۴/۱۹۹۵)
مجموعه اشعار (۲۰۰۳)
یکی مثلاً این که (۲۰۰۵)
هرگز نخواب کوروش
شعر زمان ما (۱۳۹۱)
مجموعه اشعار سیمین بهبهانی(۱۳۹۱)

sr hesabi
19th August 2014, 07:41 PM
شعر دوباره میسازمت وطن (اجرا شده توسط داریوش اقبالی)

دوباره می سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ی آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش


http://zeytooni.com/wp-content/uploads/2014/08/%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D9%87%D8%A8%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C-2.jpg

sr hesabi
19th August 2014, 07:48 PM
شعر "چرا رفتی"اجرا توسط همایون شجریان

چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم نا شکیباست
چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارمخیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
چرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارمچرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم نا شکیباست
چرا رفتی چرا من قرارم
به سر سودای آغوش تو دارمدل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هردو عالم بی خبر کن
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم دهچرا رفتی چرا من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم…



MP3 320
Chera Rafti.mp3 (http://dl.radiojavan.info/radiojavan%201392/esfand%2092/20/Homayoun%20Shajarian%20&%20Tahmoures%20Pournazeri%20-%20Na%20Fereshteam%20Na%20Sheytan/Chera%20Rafti.mp3)

MP3 128

Chera Rafti.mp3 (http://dl.radiojavan.info/radiojavan%201392/esfand%2092/20/Homayoun%20Shajarian%20&%20Tahmoures%20Pournazeri%20-%20Na%20Fereshteam%20Na%20Sheytan%20128/Chera%20Rafti.mp3)

sr hesabi
19th August 2014, 07:50 PM
http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/b/b5/Simin_Behbahani.jpg


"شمشیر من همین شعر است"

شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی خواهم
با خواب ناز جز در گور آمیختن نمی خواهم
شمشیر من همین شعر است، پرکارتر ز هر شمشیر
با این سلاح شیرین کار خون ریختن نمی خواهم


جز حق نمی توانم گفت، گر سر بریدنم باید
سر پیش می نهم وز مرگ پرهیختن نمی خواهم


ای مرد من زنم انسان، بر تارکم به کین توزی
گر تاج خار نگذاری گل ریختن نمی خواهم


با هفت رنگ ابریشم از عشق شال می بافم
این رشته های رنگین را بگسیختن نمی خواهم


هرلحظه آتشی در شهر افروختن نمی یارم
هر روز فتنه ای در دهر انگیختن نمی خواهم


این قافیت سبک تر گیر، جنگ و جنون و جهلت بس
این جمله گر تو می خواهی ای مرد من نمی خواهم

M@hdi42
19th August 2014, 08:28 PM
به اقشار فرهنگی کشور تسلیت میگم فوت سرکار خانوم بهبهانی عزیز رو. روحشون شاد و قرین رحمت باشه[golrooz]



شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی خواهم
با خواب ناز جز در گور آمیختن نمی خواهم



شمشیر من همین شعر است، پرکارتر ز هر شمشیر
با این سلاح شیرین کار خون ریختن نمی خواهم



جز حق نمی توانم گفت، گر سر بریدنم باید
سر پیش می نهم وز مرگ پرهیختن نمی خواهم



ای مرد من زنم انسان، بر تارکم به کین توزی
گر تاج خار نگذاری گل ریختن نمی خواهم



با هفت رنگ ابریشم از عشق شال می بافم
این رشته های رنگین را بگسیختن نمی خواهم



هرلحظه آتشی در شهر افروختن نمی یارم
هر روز فتنه ای در دهر انگیختن نمی خواهم



این قافیت سبک تر گیر، جنگ و جنون و جهلت بس
این جمله گر تو می خواهی ای مرد من نمی خواهم





(سیمین بهبهانی)

Almas Parsi
19th August 2014, 08:41 PM
http://uc-njavan.ir/images/th83jy40go1206agtt3g.jpg (http://uc-njavan.ir/images/th83jy40go1206agtt3g.jpg)


ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی

مرا مخواه از این بیش ناامید بیا


سیمین بهبهانی

yas-90
19th August 2014, 09:36 PM
درود

روحش شاد و یادش گرامی[golrooz]



بر من گذشتی،

سر بر نکــــــــردی

از عشق گفتم ،
بـــــاور نکــــــــردی

دل را فــــــکندم
ارزان بــه پــــــایت

سودای مهـرش
در ســـــــر نکردی

گفتم گـــــلم را
می بویی از لطف

حتی به قهرش
پــــرپـــر نـــــکردی

دیدی ســبویی
پــــــــر نوش دارم

باتشنگـــی ها
لــــــب تـر نکـردی

هنگام مـستی
شور آفــــرین بود

لطفی که با ما
دیگر نکــــــــــردی

آتش گــــــرفتم
چــون شاخ نارنج

گفتم: نظـر کن
سر بر نکــــــردی

مدیر تالار ادبیات
19th August 2014, 11:08 PM
بنا به برنامه اي كه براي اين تاپيك در نظر گرفته شده بود،‌ مقرر گرديده بود كه پس از معرفي شعراي بانوي دوران مشروطه نسبت به معرفي اين شاعر برجسته عرصه ادبيات اقدام گردد.

به مناسبت درگذشت اين بانوي شاعر، مطالبي از زندگينامه و آثار ايشان كه توسط كاربران عزيز و علاقمند به عرصه شعر در دگر تاپيكي گذاشته شده با حفظ اصل مطلب در پست هايي قرار گرفته است.

با تسليت اين ضايعه به جامعه ادب و به خصوص شعر ايران

یاسمین5454
22nd August 2014, 12:20 AM
مشروطه: مهرتاج رخشان
مهرتاج رخشان تهرانی (۱۲۶۰[۱] در تهران - ۲۹ شهریور ۱۳۵۳ در دماوند) با نام تولد بدرالدجیشاعر[۲] و از پیشگامان جنبش زنان در ایران و تأسیس مدارس دخترانه بود. او نخستین دختر مسلمان ایرانی دیپلمه، مؤسس مدرسه دخترانه ام‌المدارس از اولین مدارس دخترانه در ایران و نویسنده نخستین نظام‌نامهٔ مدارس ایران برای وزارت معارف بود.
بدرالدجی در سال ۱۲۶۰ خورشیدی در خانواده‌ای اشرافی در تهران به دنیا آمد. پدرش میرزا محمدباقر رضوی معروف به امام الحکما قاضی و طبیب دربار و مادرش حمیده خانم نام داشت. فقه، عربی، تاریخ و زبان انگلیسی را نزد پدر و مادرش فرا گرفت.در شانزده سالگی به همراه خواهرش برای آن‌که پدرشان را وادار کنند تا به تحصیلشان در مدرسه رضایت دهد، در منزل علی‌اصغرخان اتابککه از دشمنان پدرشان بود، بَست نشستند. پس از یک ماه امام‌الحکما تسلیم شد. بدرالدجی در کلاس چهارم مدرسه دخترانه آمریکایی تهران پذیرفته شد.
او سه سال پیش از فارغ‌التحصیل شدن با کمک پدرش مدرسه «ام‌المدارس» را در تهران تأسیس کرد. او و خواهرش در این مدرسه تدریس می‌کردند. با تأسیس مدرسه خواهرش تحصیل را کنار گذاشت ولی بدرالدجی در ۱۲۸۴ یک سال پیش ازانقلاب مشروطه از مدرسه فارغ‌التحصیل شد.
بدرالدجی، که نام مهرتاج رخشان را برای خود برگزیده بود، پس از فارغ‌التحصیلی به معلمی و مدیریت در مدارس دخترانه ادامه داد. مدتی در اداره «مدرسه شرعیات اصفهان» به صدیقه دولت آبادی کمک کرد و «مدرسه ام المدارس» را در اصفهان تأسیس کرد. در مدرسه آمریکایی‌ها که از آن فارغ‌التحصیل شده بود، زبان و ادبیات فارسی را تدریس کرد. سپس مدیر مدارسی در شهرهای انزلی، مشهد، اصفهان، گلپایگان و ملایر شد. وی در گلپایگان در شرایطی که نبض شهر در اختیار نیروهای کاملاً سنتی و محافظه‌کار بود، در ارتقای فرهنگ مردم نقش بسیار مهمی داشت. او همچنین به درخواست وزیر معارف نظام‌نامه‌ای برای مدارس ایران تهیه کرد که در صفحهٔ اول نخستین شماره مجله معارف به چاپ رسید. رخشان نهایتا در ۱۳۱۱ از ادارهٔ فرهنگ بازنشسته شد. یکی از دلایل بازنشستگی او اختلاف در مورد آموزش درس حفظ الصحه بود که مسئولان آن را درسی بی‌فایده می‌پنداشتند.رخشان در سال ۱۳۱۱ به دماوند رفت و قصد داشت پرورشگاهی جهت نگاهداری کودکان یتیم و بی‌بضاعت تاسیس کند که موفق نشد. او ۴۲ سال پایانی عمر خود را تنها در باغی به دماوند گذراند. سال‌ها زندگی در انزوا او را به شخصیتی اسرارآمیز نزد اهالی منطقه تبدیل کرده بود. تا حدی‌که بسیاری از عوام این زن کهنسال بی‌کس که به‌ندرت از باغ خارج می‌شد را نوعی جن یا پری می‌دانستند.
رخشان پس از خواندن نمایشنامه منظوم «کفن سیاه» نامه‌ای برای میرزاده عشقی نویسنده جوان این اثر فرستاده و سکه‌ای عتیقه را به عنوان پــِری (Prix) به وی تقدیم کرده بود. عشقی که ظاهرا تصور کرده بود فرستنده نامه دختری جوان است و پِری را [که واژه‌ای فرانسوی به معنی جایزه است] پَری خوانده بود، در جواب شعری برای او فرستاده بود.

م.محسن
23rd August 2014, 11:38 PM
مشروطه : عالمتاج قائم مقامي (ژاله)

عالمتاج قائم‌مقامی متخلص به ژاله (۱۲۶۲، فراهان – ۵ مهر۱۳۲۶، تهران) شاعر ایرانی بود. وی مادر حسین پژمان بختیاری می‌باشد.

ژاله در اواخر دوره قاجار در فراهان زاده شد. مادرش مریم یا گوهر ملک دختر معین الملک بود و پدرش میرزا فتح‌الله، نبیرهٔ قائم مقام فراهانی. او در پنج سالگی خواندن فارسی و عربی را نزد یک شیخ آغاز کرد و تا پانزده سالگی دروس دیگر را آموخت.در پانزده سالگی همراه پدرش به تهران رفت و در سال ۱۳۱۷ ق. با دوست پدرش، علی‌مرادخان بختیاری (علی‌مراد خان میرپنج بختیاری، خواهرش همسر سردار اسعد بود ) که در خدمات لشکری و نظامی بود ازدواج کرد و پسرش، حسین پژمان بختیاری را به دنیا آورد. ازدواج آنها پس از هفت سال به جدایی انجامید و پژمان ابتدا تحت سرپرستی پدرش بزرگ شد و با مرگ علی‌مرادخان سرپرستی او بر عهده علی‌قلی خان سردار اسعد و جعفرقلی خان سردار اسعد درآمد تا آن که در ۲۷ سالگی نزد مادرش رفت و تا پایان عمر ژاله با وی بود.
به گفته پژمان، ژاله اواخر عمر را باخواندن کتابهای ادبی، تاریخ و نجوم سپری کرد و در ۵ مهر ۱۳۲۶ ساعت یک بعدازظهر در سن ۶۳ سالگی درگذشت و در امامزاده حسن در تهران به خاک سپردندش.

یاسمین5454
25th August 2014, 10:13 PM
قرن چهاردهم: حمیده سپهری

(تولد 1295 قمری)، شاعر، خطاط و نقاش.
در خانواده‏اى دربارى و روشنفكر تربیت شد. او همسر ملك‏المورخین، پسر ارشد محمدتقى لسان‏الملك سپهر، نویسنده‏ى «مرآت الوقایع مظفرى» و «ناسخ التواریخ» بود. از روزگار كوكى هوش و حافظه‏ى نیرومندى داشته و تاریخ، ادبیات، خط و نقاشى را نزد همسر خود فراگرفت. وى همدوره‏ى پروین اعتصامى بود و در سرودن شعر طبع موزونى داشت.

یاسمین5454
28th August 2014, 11:58 PM
شاعران معاصر: پروین اعتصامی
رخشندهٔ اعتصامی متخلص به پروین اعتصامی (زاده ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ در تبریز - درگذشته ۱۵ فروردین ۱۳۲۰ در تهران) کتابدار و شاعر ایرانی است که از او به عنوان «مشهورترین شاعر زن ایران» یاد می‌شود. پدر وی یوسف اعتصامی، شاعر و مترجم ایرانی بود که در شکل‌گیری زندگی هنری پروین نقش مهمی داشت. پروین اعتصامی از پایه‌گذاران سبک شعر مناظره‌ای است و بیشتر به دلیل سرودن قطعاتش معروف است.
به پاس زحمات فراوان پروین اعتصامی در زمینه شعر معاصر ایران و سبک شعر مناظره‌ای، روز بیست و پنجم اسفندماه (۱۶ مارس)، روز بزرگداشت پروین اعتصامی شاعر ایرانی نامگذاری شده است.

یاسمین5454
4th September 2014, 09:43 PM
معاصر: پروین اعتصامی
به دلیل شناخته شده تر بودن بانوان شاعران معاصر قرار براین شد تاپیک های سایر دوستان در این تاپیک معرفی شوند.

دانلود برنامه ی زندگینامه پروین اعتصامی (ساخت برنامه: امیر بیگی و تحقیق توسط یاسمین بیگی ) (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?166107-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%A8%D8%B1%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%DB%8C-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%DB%8C-%D9%BE%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%85%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D9%87-%D8%B4%D8%AF%D9%87-(%D8%AA%D9%88%D8%B3%D8%B7-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1-%D8%A8%DB%8C%DA%AF%DB%8C)&highlight=)

اشعار پروین (توسط هارمونی کا، fatima و طلیعه طلا (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?87784-%D8%A7%D8%B4%D8%B9%D8%A7%D8%B1%D9%BE%D8%B1%D9%88%D B%8C%D9%86-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%85%DB%8C))

زندگینامه پروین اعتصامی و لینک دانلود اشعار (توسط: lady ds demona و صبا محمدی)
(http://www.njavan.com/forum/showthread.php?56152-%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%85%DB%8C)
رویش در نگرش (توسط: نارون1) (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?176102-%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B4-%D8%AF%D8%B1-%D9%86%DA%AF%D8%B1%D8%B4-(-%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%85%DB%8C))

یاسمین5454
4th September 2014, 09:50 PM
قسمتی از تاپیک رویش در نگرش


از دیدگاه پروین، انسان آمیزه ای از روح و بدن، ترکیبی از نیکی و بدی، تاریکی و روشنایی می باشد. گوهری است با خاک آمیخته، مرغی در قفس تن اسیر شده و نورانیت او گرفتار ظلمت گشته است. حال او باید چه کند؟ آدمی باید خویش را از خاک بپالاید، قفس را بشکند و از اهریمن فاصله گیرد آنگاه به قلمرو نور و روشنایی پرواز کند.

او همان مرغ باغ ملکوت حافظ است که نباید دل خود را به این قفس موقّت خوش کند. او همان پرنده ای است که از کنگره عرش صدایش می زنند. نی مولانا است که از اصل خود جدا مانده و تا پیوستن به نیستان روح باید تلاش کند. از خاک تا افلاک راهی دراز در پیش دارد و تا از دیگرآزاری، خودخواهی و حرص و ریا پاک و صافی نشود رخصت بر آمدن از چاه طبیعت نخواهد یافت.



از نظر این شاعر، بشر همچون گلی است که سحرگاهان می شکوفد و شامگاهان پژمرده می شود. در این مجال اندک نباید به خوردن و خوابیدن اکتفا کند و با سعی و تلاش، کسب علم، کمال و فضیلت، بلندهمتی، ظلم ستیزی و عدالت خواهی باید راه را برای ترقی معنوی و معرفتی هموار کرد. کسی انسان راستین است که در اندیشه دیگران باشد، زیرا سعادت فردی به خوشبختی دیگر آدمیان بستگی دارد:


بگفت: نیّت ما اتفاق و یکرنگیست


تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید


تو را چو من به دل خُرد مهر و پیوندیست



مرا به سان تو، در تن رگ و پی است و ورید



صفای صحبت و آئین یکدلی باید



چه بیم گر که قدیمی است عهد یا که جدید


ز نزد سوختگان، بی خبر نباید رفت


زمان کار نباید به کُنج خانه خزید



غرض، گشودن قفل سعادت است به جهد


چه فرق گر زر سرخ و گر آهن است کلید ...

یاسمین5454
4th September 2014, 09:56 PM
شعر مست و هشیار پروین اعتصامی از تاپیک اشعار پروین


محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت / مست گفت ای دوست این پیرهن است افسار نیست
گفت: مستی ، زان سبب افتان و خیزان میروی / گفت: جرم راه رفتن نیست ، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانه قاضی برم / گفت : رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای آنجا شویم / گفت: والی از کجا در خانه خمّار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم ، در مسجد بخواب / گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکردار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان / گفت: کار شرع ، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم / گفت: پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه / گفت: در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی / گفت: ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم مست را / گفت: هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

yas-90
8th September 2014, 08:43 AM
پیرایه یغمائی
شاعر، نویسنده، مترجم و پژوهشگر


متولد ١٣٣٢ و پرورده‌ی تهران است. در تهران در رشته‌ی زبان‌شناسی در مقطع فوق‌لیسانس تحصیل کرده و مدتی نیز در دبيرستان‌ها و دوره‌های پيش دانشگاهی تهران تدريس کرده است.

پیرایه کوچکترین فرزند حبیب یغمایی ( مدیر ماهنامه ادبی یغما) است و در فضایی فرهنگی پرورش یافته است.

از نظر پیرایه رد پای احساس زنانه در سروده‌های یک زن مشخص است و آثار خودش را نیز از این مقوله جدا نمی‌بیند

پیرایه می گوید : "شعر را اصلا ً سانسور نمی‌کنم. به احساس آغازينی که در آن است، بسيار احترام می گذارم، امّا آن را پرداخت می‌کنم و جلا می‌دهم.
پژوهش‌هايم را هم سانسور نمی‌کنم، اما آنها را به بسياری ويرايش می‌کنم. چون فکر می‌کنم پژوهش مورد ارجاع قرار می‌گيرد و باید خيلی سلامت و دقيق نوشته شود.
اشعار و داستان‌های کودکانه‌ام را هم سانسور نمی‌کنم، آنها را هم پرداخت بسيار می‌کنم، چون فکر می‌کنم واژگان و جمله‌های به کار گرفته شده باید برای ذهن کودکان ميزان و موزون باشد.


حرفه‌ی اصلی پیرایه آموزگاری، پژوهشگری و نويسندگی در راستای ادبيات کودکان است.


او که در سيدنی (استراليا) زندگی می کند تنها هنرمند ايرانی است که عضو انجمن قلم سيدنی (Sydney Pen)است و ديگر اينکه نخستين کسی است که يکی از انتشارات معتبر استراليا(H.H.A) به او پيشنهاد چاپ کتابش (Three Crooks)را داده و کتاب او - برای کودکان- در ماه اول به تعداد 3000 نسخه به فروش رسيده است، که برای خود ناشر هم جای شگفتی داشت.

پیرایه یغمایی از سال 2004 تا 2011 در کالج هونزبی، کالج گرانویل، کالج مولتی کالچرال و کامیونیتی ایرانیان - که وابسته به کالج هونزبی است، استاد کلاس های شعر و نویسندگی بوده است که تا کنون هم ادامه دارد. . وی همچنين کلاس هايی در مورد شرح و تفسير مثنوی معنوی دارد و همچنین در کار شعر و پژوهش و ترجمه دستی توانا دارد که می توان بخشی از فعاليت های او را در اينترنت يافت.

در خصوص یکی از جالب ترین کارهای ادبی وی، کار تحقیقی او پیرامون شاعران وبلاگ نویس است. "پرسه در وبلاگ ها ادبی" عنوان یکی از کارهای جدی او است که قریب به سه چهار سال است که بطور جدی و مداوم در نشریات خارج از کشور مثل "پیک خبری ایرانیان" و "نیمروز" منتشر می شود.




بر درگاه ایستاده بود…

چشم به سرگیجه پاییز داشت

پشت به چلچراغ تابستان…



معبدی را می‌مانست،

با شکوه دست‌آوردهای سنگی‌اش

او…

بانوی یادهای بی‌زنهار من

در پیراهن سبزفام خویش



گردبادی وزید و توفان شد

و زلفکان سیاهش را پریشان کرد

بی‌تن آزاری دستی که تار مویی را از رخساره

بازگیرد-

تن به توفان سپرد.

گردباد در پیراهن سبز در افتاد

باد،

باد،

باد،

و چکاوک اندوهناک باران بود

که به پرسه‌گاه غروب می‌رفت.

yas-90
8th September 2014, 08:48 AM
گفتند و ما هم با جان شنیدیم
راهی به جز عشق، اما ندیدیم

گفتند:
«پا؟ پا؟، هرگز مبادا!»

پا را شکستیم، در خود خمیدیم.

پا گر شکسته است، راهی دگر هست
سر چاره گر شد، با سر دویدیم.

گفتند:
«سر؟ سر؟ این گوی بی در؟
نابوده خوشتر!»

سر را بُریدیم.

گر پا و سر نیست، یک راه باقی است،
با بال آواز، ره را پریدیم.

گفتند:
«لب؟ لب؟، این حلقه ی تب؟
خاموش باید!»

لب را گزیدیم.

از دل صدا خاست:
«از ما و بر ما ست!»

گفتند:
«دل؟ دل؟»

دل را دریدیم

پا و سر و دست، از بُن بهانه است
نقشی پدیدار در ناپدیدیم

بازی دگر شد، شب دربدر شد
تا مشرق عشق، در خود دمیدیم

هر کس درافتاد با مـا، ور افتاد
در چالش شب، صبح سپیدیم

کُولی بزن باز، گلگونه ی ناز!
ما سرخ ِ رخسار از خون خریدیم

ما کاکُل سرخ، عطر گل سرخ
در باور قفل، رمز کلیدیم.

yas-90
8th September 2014, 08:50 AM
خيز تا سفر کنيم !
.........چون نسيم سبز
از ميان کوه ها و دشت ها ،
.........................گذر کنيم .
.................تا هميشه های عشق ...
تا بماند از عبور ما به يادگار ،
..............................جای پای عشق ....پیرایه یغمایی

یاسمین5454
9th September 2014, 05:34 PM
معرفی پست های کاربران از شاعران معاصر: فروغ فرخزاد

شعر دلم گرفته است، فروغ... سروده ی کاربر انجمن خانم مولود امامی (سیاه و سفید) (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?163320-%D8%AF%D9%84%D9%85-%DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%8C-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA)

مناظره حمید مصدق و فروغ فرخزاد و جواب شاعر جوان جواد نوروزی توسط homeyra (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?124848-%D9%85%D9%86%D8%A7%D8%B8%D8%B1%DB%80-%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%B5%D8%AF%D9%82-%D9%88-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D9%81%D8%B1%D8%AE-%D8%B2%D8%A7%D8%AF-%D9%88)

روانکاوی فروغ فرخزاد توسط نارون1 (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?122816-روانکاوی-فروغ-فرخزاد-شاعر-آیه-های-عصیان-و-تاریکی)

شعری از فروغ توسط جمعی از کاربران انجمن (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?88310-%D8%B4%D8%B9%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D9%81%D8%B1%D8%AE%D8%B2%D8%A7%D8%AF)

دانلود کتاب دیوان فروغ توسط Almas Parsi (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?167687-دانلود-کتاب-دیوان-فروغ-فرخزاد)

دکلمه های فروغ توسط LaDy Ds DeMoNa (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?103693-%D8%AF%DA%A9%D9%84%D9%85%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D9%81%D8%B1%D8%AE%D8%B2%D8%A7%D8%AF)

فروغ فرخزاد توسط چکامه 91 (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?205893-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%88-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85-%D8%A8%D9%87%D9%85%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D9%88-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D9%81%D8%B1%D8%AE%D8%B2%D8%A7%D8%AF)

دو شعر با صدای فروغ فرخزاد توسط هارمونی کا (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?214552-%D8%AF%D9%88-%D8%B4%D8%B9%D8%B1-%D8%A8%D8%A7-%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D9%81%D8%B1%D8%AE%D8%B2%D8%A7%D8%AF)

چند قطعه شعر از فروغ توسط sr hesabi (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?176457-%DA%86%D9%86%D8%AF-%D9%82%D8%B7%D8%B9%D9%87-%D8%B4%D8%B9%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D9%81%D8%B1%D8%AE%D8%B2%D8%A7%D8%AF)

yas-90
11th September 2014, 12:16 PM
دکتر منصوره نیکوگفتار متولد ١٣۴٩ روانشناس اجتماعی، عضو هیات علمی دانشگاه الزهرا و عضو هیات مدیره انجمن روان شناسی اجتماعی ایران می باشد. دکتر نیکوگفتار همچنین دستی توانمند در خلق اشعاری زیبا دارند.

همچنین مجموعه اشعار ایشان در کتابی به نام ادبیات معاصر که مجموعه ای از اشعار نو و سنتی هستند به چاپ رسیده است.





در ارتفاع کوه‌های کاغذی



تمام کوره راه را دویده‌ام

به جستجوی عطر ناشنوده‌ای

و یک نفس

شکوفه داده‌ام تمام روز

و از ملازمان دشت گشته‌ام

و از ملازمان نامه‌ای

که ناگشوده مانده تا هنوز

yas-90
11th September 2014, 12:18 PM
بوی صبح

کسی که می رسد و ریشه می دواند باز

میان عطر و نسیم و پرنده و پرواز


کسی که خرقه اش از بوی صبح سرشار است

و روز می شود از سمت چشم او آغاز


کسی که می شکفد لا به لای لبخندش

هزار پیچک وحشی ، هزار چشم انداز


کسی که بذر مرا می کند نهان در خاک

و صبر می کند آن قدر تا برویم باز


سپید گون و شکوفنده می رسد از راه

چه آرزوی غریبی ، چقدر دور و دراز


اگر چه هیچ نشانی ندیده ام ، بگذار

پی نگاه بیابانی اش بگردم باز

yas-90
11th September 2014, 12:19 PM
شب و آشفتگی

هزار آیینه می روید ، به هر جا می نهی پا را

همین قدر از تو می دانم : هوایی کرده ای ما را

سحر می لغزد از سر شانه هایت تا بیاویزد

به گرد بازوانت باز ، بازوبند ِ دریا را

میان چشمهایت دیده ام قد می کشد باران

و اندوهی که وسعت می دهد بی تابی ما را

- شمردم بارها انگشتهایم را ، بگو آیا -

از اول بشمرم بر روی چشمم می نهی پا را ؟

من از طعم دو بیتی های باران خورده لبریزم

کنار اشکهایم می شود آویخت دریا را

شب و آشفتگی بادستهایت می خورد پیوند

زمین گم می کند در شیب سرگردانیّت ما را

تمام راه پر می گردد از آوای سرشارت

و باران می تکاند اشتیاق اطلسی ها را

یاسمین5454
15th September 2014, 11:50 AM
معاصر: زندگینامه سیمین بهبهانی

سیمین خلیلی معروف به «سیمین بهبهانی» فرزند عباس و حاج میرزا حسین حاج میرزاخلیل مشهور به میرزا حسین خلیلی تهرانی که از رهبران مشروطه بود عموی پدر او و علامه ملاعلی رازی خلیلی تهرانی پدربزرگ اوست. است. پدرش عباس خلیلی به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌گفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمان‌های متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند.
مادر او فخرعظما ارغون دختر مرتضی قلی ارغون از بطن قمر خانم عظمت السلطنه بود. فخر عظما ارغون فارسی و عربی و فقه و اصول را در مکتبخانه خصوصی خواند و با متون نظم و نثر آشنایی کامل داشت و زبان فرانسه را نیز زیر نظر یک مربی سوئیسی آموخت. او همچنین از زنان پیشرو و از شاعران موفق زمان خود بود و در انجمن نسوان وطن‌خواه عضویت داشت و مدتی هم سردبیر روزنامه آینده ایران بود. او همچنین عضو کانون بانوان و حزب دموکرات بود و به عنوان معلم زبان فرانسه در آموزش و پرورش خدمت می‌کرد.

سیمین بهبهانی ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و به نام خانوادگی همسر خود شناخته شد ولی پس از وی با منوچهر کوشیار ازدواج نمود. او سال‌ها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد.
او در سال ۱۳۳۷ وارد دانشکده حقوق شد، حال آنكه در رشته ادبیات نیز قبول شده بود. در همان دوران دانشجویی بود که با منوچهر کوشیار آشنا شد و با او ازدواج کرد. سیمین بهبهانی سی سال-از سال ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۶۰- تنها به تدریس اشتغال داشت و حتی شغلی مرتبط با رشتهٔ حقوق را قبول نکرد.
در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی در آمد . سیمین بهبهانی ، هوشنگ ابتهاج ، نادر نادرپور ، یدالله رویایی ، بیژن جلالی و فریدون مشیری این شورا را اداره می‌کردند . در سال ۱۳۵۷ عضویت در کانون نویسندگان ایران را پذیرفت .
در ۱۳۷۸ سازمان جهانی حقوق بشر در برلین مدال کارل فون اوسی یتسکی را به سیمین بهبهانی اهدا کرد . در همین سال نیز جایزه لیلیان هیلمن / داشیل هامت را سازمان نظارت بر حقوق بشر (hrw) به وی اعطا کرد.
بهبهانی، در روز دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۸ هنگامی که قرار بود برای سخنرانی درباره درباره فمینیسم در روز جهانی زن به پاریس برود، با ممانعت ماموران امنیتی روبرو شد. ماموران با توقیف گذرنامه بهبهانی، به او اعلام کردند که ممنوع الخروج است.
سیمین بـِهْبَهانی نویسنده و غزل‌سرای معاصر ایرانی است. او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌های بی‌سابقه به «نیمای غزل» معروف است.
سیمین بهبهانی از موثر ترین و مبتکرترین شاعران عرصه غزل معاصر است .وی شاعری را از آغاز جوانی با سرودن غزلها و چهارپاره هایی کلاسیک و رمانتیک اغاز کرد که غالبا دارای مضامین عاشقانه و عواطف عریان زنانه - احساسات انسان دوستانه بود ند .رفته رفته از دهه سی به بعد تحت تاثیر اشعار نو پردازان ف رگه هایی از زبان و تخیل تازه ی رمانتیک در غزل های او پدیدار شد که مجموعه مرم نشانگر این تحول بود .بعد ها مجموعه ی غزل رستاخیز ، تلاش موفق او را در تلفیق روح تغزلی با نگرش و محتوای اجتماعی به نمایش گذاشت .
بهبهانی به قصد دمیدن روح تازه در پیکره غزل بعد ها علاوه بر نوگردانی زبان و تخیل ، از حوزه اوزان رایج غزل فارسی گام فراتر نهاده و وزنهای غیر رایج یا ابتکاری به کار گرفت که در سالهای بعد از انقلان نیز در آثار او تداوم داشت و کوشید تا با بهره گیری از فضا سازی های روایی ، توالی منطقی ابیات بافت موسیقایی نو و رگه های بینش فلسفی - اساطیری غزل را از روح سنتی تهی کند و به ان روحی تازه و متناسب با زمان بخشد.

یاسمین5454
15th September 2014, 12:14 PM
معاصر: اشعار سیمین بهبهانی


دوباره میسازمت وطن


دوباره می‌سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ی آنچنان خویش

کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش



رفت آن سوار کولی


رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده

کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟

خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه
چشم سیاه چادر با این چراغ مرده

رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده

در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
این شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده

بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت
روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده

می رفت و گرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده

سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده


آثار سیمین بهبهانی:



سه‌تار شکسته (۱۳۳۰/۱۹۵۱)
جای پا (۱۳۳۵/۱۹۵۴)
چلچراغ (۱۳۳۶/۱۹۵۵)
مرمر (۱۳۴۱/۱۹۶۱)
رستاخیز (۱۳۵۲/۱۹۷۱)
خطی ز سرعت و از آتش (۱۳۶۰/۱۹۸۰)
دشت ارژن (۱۳۶۲/۱۹۸۳)
گزینه اشعار (۱۳۶۷)
درباره هنر و ادبیات (۱۳۶۸)
آن مرد، مرد همراهم (۱۳۶۹)
کاغذین‌جامه (۱۳۷۱/۱۹۹۲)
کولی و نامه و عشق (۱۳۷۳)
عاشق‌تر از همیشه بخوان (۱۳۷۳)
شاعران امروز فرانسه (۱۳۷۳) [ترجمه فارسی از اثر پیر دوبوادفر، چاپ دوم :۱۳۸۲]
با قلب خود چه خریدم؟ (۱۳۷۵/۱۹۹۶)
یک دریچه آزادی (۱۳۷۴/۱۹۹۵)
مجموعه اشعار (۲۰۰۳)
یکی مثلاً این که (۲۰۰۵)
با مادرم هم‌راه ـ زندگی‌نامه خود نوشت[۴۴] (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86_%D8%A8%D9%87%D8%A8% D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C#cite_note-44) (۱۳۹۰)
شعر زمان ما (۱۳۹۱)
مجموعه اشعار سیمین بهبهانی (۱۳۹۱)

یاسمین5454
15th September 2014, 12:19 PM
معاصر: معرفی پست های دوستان از سیمین بهبهانی

اشعار سیمین بهبهانی توسط هارمونی کا (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?88235-%D8%A8%D8%B1%DA%AF%D8%B2%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D8%B4%D8%B9%D8%A7%D8%B1-%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D9%87%D8%A8%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C)

اشعار سیمین بهبهانی توسط بهمن (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?102805-%D8%A7%D8%B4%D8%B9%D8%A7%D8%B1-%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D9%87%D8%A8%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C)

از رند حافظ تا کولی سیمین توسط Arezoo (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?76300-%D8%A7%D8%B2-%D8%B1%D9%86%D8%AF-%D8%AD%D8%A7%D9%81%D8%B8-%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D9%88%D9%84%DB%8C-%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86-(-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84-))

yas-90
16th September 2014, 01:59 PM
http://pic.beeptunes.com/%20%D9%86%D9%82%D8%A7%D8%B4%D9%BE%D9%88%D8%B1.jpg/r/240x240


مهشيد نقاش پور نويسنده،شاعر و مترجم،خرداد ماه 1334 در اهواز متولد شد و در ايران و خارج از كشور رشد و پرورش يافت.او فارغ التحصيل مهندسي شيمي از دانشگاه تبريز است و مدتي در زمينه صنعت پژوهشگر بوده است.پس از آن به كار فرهنگي روي آورد و در زمينه شعر و موسيقي بومي و به عنوان پژوهشگر طرح‌هاي فرهنگي مشغول شد.شعرهاي نقاش پور در دو كتاب شعر در كتابخانه بين المللي شعر امريكا آمده است و همچنين به خاطر به فينال رسيدن شعرهايش براي شركت در جشنواره «مريلند» دعوت شده است.از آثار نقاش پور مي‌توان به «كاربرد سازهاي بومي در آيين هاي ايران و جهان»،«باورهاي قوم بختياري»،«موسيقي نواحي شوشتر»،«مجموعه شعر پشت پرچين»،«شب و سرخ گلي بافته بر گيسوان خاك» است.




پرده های زمان

غبار پرده های زمان
می نشیند به روی دستانم

چه قصه ها ی نهان
با اندوهی خلیده در دل

پشت پنجره
همهمه می کند شب
تک تارهای سپید گیسوانم اما
سیاهی را
به سخره می گیرد

شب است و پنجره ای خاموش
و انگشتانی فرورفته
در گیسوان زمستانی

ما هنوز عاشقیم
با تک تارهایی سپید در گیسوانمان
و خطوطی غریب اما سخت مهربان
خفته در زیر چشمانمان.

از کتاب پشت پرچین شب.1380


**************************************


((بر پوست تار))

ترانه می بارد از ساز
همچون شکوفه ها از بهار نارنج
در سبزینگی بهار

زنی پیر در روستا
آتشگردان را
بر مدار شعله های صدا می چرخاند
و برای تازه عروسش
هلهله می کند

سواران دشت های میهنم
بر غبار (داد).... می رانند
و شیهه ی اسبان
پوست تار را می ترکاند

بر پوست تارت
گندم درو می کنند
خرمن به باد می دهند
و عشق...
که بر مخمل تار می آرمد

گله های سرگردان صدا می تازد بر من

اسبی درونم شیهه کشید
کسی بر خاک اوفتاد
و من دیگر از درونم بر نخاستم
تو آیا دویدن در کوچه های بن بست را می شناسی
یا تنهایی را در عمق تهی بیابان
یا خوابیدن به روی زمینی که آسمانی ندارد

ستاره ه ای در عمق صدای زخمه پر پر شد

یه ساز بگو دستم را بگیرد
و از میان صداها و واژه ها
به دشت شقایق های همیشه عاشق راه برد
به ساز که گاهی
عطر شب بو را می دهد در شب بهار
بگو مرا به عمق عطر یاس بخواند
در تاریکی
به ساز بگو زخمه ای بزند
تا دیگر من صدای مرگ پرندگان سپید
بر اوج صخره های غرور را نشنوم
و صدای مردن سرو ها را در شب
و صدای فاصله ها

به ساز بگو مرا صدا بزند
از پشت درختان کاج........

مهشید نقاشپور از کتاب پشت پرچین شب

yas-90
16th September 2014, 02:01 PM
راز

قفل ها آویخته بر کلون
و رازها به ّپستوها
و عطرنمناک یاس
که نفس میکشد
به پشت شب...

ظهر تابستان و
کوزه ی عطش

من و این سایه ی سنگین بید
من و این پرندگان
که نمی خوانند...........



*************************


مادرم...
از راه می رسم
با بقچه ی رنگین راز هام

ویران اضطراب و لحظه ها وحادثه ها

بردرگاه خانه
زنی انتظار مرا می کشد
مادرم...
با رنگین کمان جادویی کودکی در دست
با پرند گان بوسه که می پرد از بام شانه هاش

دو اسب پیرهنوز
شیهه می کشند از انتهای چشمانش...
ومن که همیشه به فکر گیاه و سنگ و فلسفه بودم
سر که می سایم به گیسوان پریشانش
باعطر رشته های نازک موهاش ازهوش می روم
و او که بقچه ی رنگین رازهام را
کشان کشان می برد
به زیر بوته ی یاس........

(بخشی از شعر بلند مادرم)کتاب پشت پرچین شب

yas-90
16th September 2014, 02:02 PM
شتاب

می تواتی باشی
با دستانی بزرگ و
دلی به وسعت بی اندازه ی جهان

می توانی....
به رهایی پرنده
از شرق دوردست دستانت
وسخاوت دریایی دلت

مگو مگو
که این خرقه
اندام تورا ناساز است

که سهم هرکس از این طاقه
رختی ست
اندکی تنگتر یا فراختر
از ان دیگری
که از کنار تو می گذرد
با شتاب.

************************

ساده دوست دارمت

باران ناگهان خلوت پاییزی
می روی باز می گردی
می روی میان اتفاق های ناگهان

ساده دوست دارمت
به سادگی بودن بیابان
در بهارهای همیشه

بر چشمانت دست میکشم و می مانم
برای یک لحظه
که در کنار تو باشم
ولمس نگاهی
که ریزش باران باشد
بر شیشه ی ابگین چشمه ها

ساده دوست دارمت
به سادگی بودن ستارگان
به اسمان شب

به راستی عشق اتفاقی ست ناگهانی
یا درکی ست وفادارانه
از بهم پیچیدن پیچک ها در باغ؟

از کتاب پشت پرچین شب.

yas-90
16th September 2014, 02:04 PM
اما جهان.

ازسایه می روند درختان
تب میکنند در افتاب

زورق به روی ابی دریا تاب می خورد
در دور دست....

من با تو با اطلسی با مادرم حرف می زنم
ابی ست اطلسی
ابی ست اسمان
ابی ست مادرم
ابی ست عشق

سر می نهم به سایه ی بی تاب این جهان

غرقند اطلسی ها به اسمان
مادر به بی نهایت
زورق به دریا
من غرق در توام
در سایه های تیره ی خود گم

اما جهان ورق می خورد با روزنامه هایش
هر صبح

از سایه می روند درختان
تب میکنند در افتاب
من نیز
تا دور دست خویش......


************************

شهری که بوده ام


در برف ها مانده ام
میان خواب تبریزی ها

شهری که بوده ام....
با جاده های سردو
تیر چراغهای یخ زده.......

ماندگاری یک رویا
مگر چقدر دوام می اورد
در این کشاکش مداوم
اشیا وادم ها؟

yas-90
16th September 2014, 02:05 PM
اینه

زنی صدا می زند مرا
از پشت روز های کهنه ام

در گیسوان غمگینی به جا مانده
در غارهای عتیق
عشق های نگفته
روزهای گریانی
ده های مه الود... روزهای بارانی

از روزهای کهنه با هراس
میدوم به میدان ها.....
وگیسوان و دستانم را
فریاد می زنم
از پنجره های خیس........

پشت چرخ خیاطی
میان لباس های بومی مطبخ کتاب گلدان ها
اداره کودکان خیابان ها

میان باغچه های کوچک خوشبختی

کوک میزنم رفو میکنم
ثانیه های سبز را
به گردش پر هیاهوی روز.....

مهشید نقاشپور 1380
از کتاب پشت پرچین شب


******************************

سرود قبیله ای


گاه ریزش بارانیم
نرم بر سوسن ها

گاه رگبار
که می توفیم وتند تند قصه می گوییم
برای ادم ها ذرها پنجره ها

و خیابان ها
از امتداد طولانی ما
......خسته می شوند

و گاه باد
که ارام می وزیم
لابلای یاد های ادمیان
تا انتهای راز شقایق
که اولین ترنم کوچ های بهاره ی بی باران بود

گاه صداییم
صدایی گنگ که گم می شوددر انبوهی
....و می رمد تا دور
تا اولین صدا که پرسه می زند
در پشت اوازهای قبیله ای

وگاه تنها یکی نگاه
نگاهی مغشوش که می لغزد
در روزهای خسته که می گذرد بر ما

من اما سخت می ترسم
که پیر شویم در یکدیگر
بی عشق
بی نگاه

و خسته که می شوم از باریدن
کفش های بارانیم را رها می کنم
و در کناره رود اشباع می شوم
از عشق سادگی وماه
و مهربانی سنگ وگیاه وستارگان

و باز تند تند قصه می گویم
از کوچ سبز اهوان معطر
....از یادهای دور

yas-90
16th September 2014, 02:07 PM
یاد

سالیانی ترک خورده
وصدا که می لغزد به ذره های زمان
به زیردرختان کم سن کودکی
به گردش مدور ماهی دربلور عید

و شرمگین انارجوانی
که زیر غروب درختان
غل می خورد به شهری تاریک و تنگ
و ظرافت پلکی وصدای همهمه ی دل دادنی
وبرف
که اکنون مدام می بارد
به روی درختان
مدام مدام


مهشيد نقاشپور

از كتاب پشت پرچين شب

*************************

شا خه های شب


پاورچین پاورجین
در امتداد شاخه های شب
از پهنه ی دریاها
می گذرم

تو را
در انسوی سپیده ی ابی نیز
نمی یابم

كجايى تو
که من اینچنین
به روی موج ها سر گر دانم؟

مهشيد نقاشپور

yas-90
16th September 2014, 02:08 PM
زن


می خواستیم که زن باشیم
با ظرافتش چون پروانه
با خورشیدی در دل
وماهی بر کف
حرمت مان نگهداشته نشد
به بیمناکی چشمان اهوان رمنده ماننده ایم
در هراس از زن بودن

مهشيد نقاشپور


**********************

از سایه می رونددرختان
تب میکنند در افتاب

زورق به روی ابی دریا تاب می خورد
در دور دست..

من باتو با اطلسی با مادرم حرف می زنم
ابی ست اطلسی
ابی ست اسمان
ابی ست مادرم
ابی ست عشق

سر می نهم به شانه ی بیتاب این جهان

غرقند اطلسی ها به اسمان
مادر به بی نهایت
زورق به دریا
من غرق در توام
در سایه های تیره ی خود گم

اما جهان ورق میخورد با روزنامه هایش
هر صبح

از سایه می رونددرختان
تب می کنند در افتاب
من نیز
تا دور دست خویش.............

مهشید نقاشپور 6/6/92

یاسمین5454
18th September 2014, 07:54 PM
معاصر: گراناز موسوی

گراناز موسوی (زاده ۱۳۵۲ در تهران) شاعر و فیلمساز معاصر ایرانی است. او به جز سرودن شعر به نوشتن نقد کتاب، ویراستاری ادبی، ترجمه، فیلمنامه‌نویسی، کارگردانی سینما و بازیگرینیز پرداخته است.
وی دانش‌آموختهٔ رشتهٔ سینما در مقطع دکتراست و کارگردانی اولین فیلم بلند داستانیش تهران من، حراج (به انگلیسی: My Tehran ForSale) که محصول مشترک ایران و استرالیا و منتخب رسمی جشنواره‌های بین‌المللی فیلم تورنتو، روتردام، پوسان (۲۰۰۹)، موزه هنر مدرن نیویورکMuseum of ModernArtMoMA و برندهٔ جایزهٔ بهترین فیلم مستقل سال استرالیا «09 Inside Film Awards» است را در سال ۲۰۰۸ در تهران انجام داده است.

یاسمین5454
18th September 2014, 08:13 PM
معاصر: اشعار گراناز موسوی

از آسمان صدای سکته‌ ء ابرها می‌آید .
جاده‌ای که مدام می‌رود
تو را همیشه گم می‌کند سرِ پیچ
و آینه
تنها کسی است که مانده تا هر صبح
دستی به موهای خسته‌ات بکشد...

هنوز فکر می‌کنم
روزی کســی از پلــه‌ها می‌آیـــد
تا در را بر پاشنه‌ی فردا بچرخاند
مُشتی آسمان، پشتِ پرده بگذارد
و دیگر فرقی نخواهد کرد
تلفن زنگ بزند یا نه !

از آسمان صدای خوابِ گنجشکان
و از دست‌های بی‌چتر
صدای دریا می‌آید .

yas-90
21st September 2014, 11:28 AM
http://multimedia.mehrnews.com/Original/1392/02/28/IMG15124826.jpg


طاهره صفارزاده در ۲۷ آبان ۱۳۱۵ در سیرجان استان کرمان زاده شد. وی پس از کسب مدرک لیسانس در رشته زبان و ادبیات انگلیسی ، برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفت. در سال ۱۳۷۱ از سوی وزارت علوم و آموزش عالی ، عنوان استاد نمونه به وی اعطا شد و در سال ۱۳۸۰ پس از انتشار ترجمه قرآن به انگلیسی و فارسی عنوان خادم‌القرآن را کسب کرد. او در سال ۲۰۰۵ ، از سوی انجمن نویسندگان آفریقایی و آسیایی در مصر ، به ‌عنوان برترین زن مسلمان برگزیده شد. طاهره صفارزاده در 4 آبان 1387 در تهران درگذشت.



هميشه منتظرت هستم
بي آن كه در ركود نشستن باشم
هميشه منتظرت هستم
چونان كه من
هميشه در راهم
هميشه در حركت هستم
هميشه در مقابله
تو مثل ماه
ستاره
خورشيد
هميشه هستي
و مي درخشي از بدر
و مي رسي از كعبه
و ذوالفقار را باز مي كني
و ظلم را مي بندي
هميشه منتظرت هستم
اي عدل وعده داده شده.
اين كوچه
اين خيابان
اين تاريخ
خطي از انتظار تو را دارد
و خسته است
تو ناظري
تو مي داني
ظهور كن
ظهور كن كه منتظرت هستم
ظهور كن كه منتظرت هستم

yas-90
21st September 2014, 11:29 AM
خویشاوند
تو از قبيله‌ي شعري‌
من خويشاوندت هستم‌
و پشتم از تو گرم است‌
و پشتم از تو گرم است‌
تويي كه مي‌داني‌
كه تيغ‌هاي موسمي باد
مرا به خيمه كشانيدند
در خيمه‌
جعبه‌هاي صدا
صورت‌
سيماي عنصري از جعبه‌
ابيات عسجدي از جعبه‌
بزغاله‌ي هنر
در ديگدان زر
پخته‌
نپخته‌
عجب بساط ملال‌انگيزي‌



هر حرف
هر نوشته‌
هر گام‌
چكمه‌اي ست‌
بر پايي از دروغ‌

تو از قبيله‌ي شعري و شعر نامكتوب‌
و مي‌داني‌
كه خيمه‌ها همه خونين‌اند
و تيرها همه نابينا
و چشم‌ها همه بسته‌
و بوميان به شكار يكديگر
و مي‌داني كه همهمه‌ي بازار
بازار شعرهاي جعبه‌يي و جنجال‌
سرپوش بانگ‌هاي نهفته‌ست‌
سرپوش دردهاي نگفته‌
ناگفتني‌
شايد كه دكمه‌هاي پيرهنم‌
گوش مفتّشان باشد
ياران اين‌
ياران آن‌
ياران تيغ‌هاي موسمي باد



تو رمزهاي رياضت‌
تو رازهاي رسالت‌
تو قصه‌هاي قساوت را مي‌داني‌
تو از قبيله‌ي شعري‌
من خويشاوندت هستم‌
و پشتم از تو گرم است‌
و پشتم از تو كه مي‌داني گرم است‌

yas-90
21st September 2014, 03:49 PM
در سفره


در سفره‌
مرگ آمده است‌
صداي آمدن دندان بر لقمه‌
همراه با صداي گلوله‌ست‌
كه پشت همين ميدان‌
در ابتداي همين كوچه‌
بر سينه‌ي جوان تو مي‌تازد
و باز مي‌كند آنرا همچون سفره‌
و لقمه بغض مي‌شود
گلوله مي‌شود
گلوي مرا مي‌بندد
گلوي من بسته‌ست‌
گلوي من بسته‌ست‌
در سفره‌
مرگ آمده است‌

بهمن 57

yas-90
21st September 2014, 03:52 PM
درخت اَفرا


كج نيستند
اين جماعت اَفرا
از بيم سايه‌
خم شده‌
سر بهم آورده‌
تكيه بهم داده‌اند
اَفراي تك‌
كز چارسو به نور رسيده‌
آرام و راست‌
بر پا ستاده‌
و پشتوانه‌ي تنهائي‌
بنياد سربلندي اوست‌



اما جماعت اَفرا هم‌
كج نيستند
از بيم سايه‌
خم شده‌اند
از سايه عمارت و كاج‌
اينسان رميده‌
درهم خميده‌اند
در اين خشوع‌
پروازشان به جانب نور است‌
اين خم شدن‌
خم شدن مرداني نيست‌
كه از مسير بردن سكّه‌
كه از مسير بردن رتبه‌
به انحناي دنائت مي‌افتند
كج نيستند اين جماعت اَفرا
كج‌شان مبين‌
اين اهل معرفت‌
اهل كمال‌
دائم به سوي نور
قد مي‌كشند
حتي‌
وقتي خميده‌اند

مردادماه 64

yas-90
21st September 2014, 03:55 PM
رهرو تنها

در عصر ما
خرد
به رهروي تنها مي‌ماند
مبهوت همهمه‌ي ماشين‌ها
خياباني از شب‌
رانندگاني از تبار شتاب‌
در مسابقه‌اي پوچ‌
به سوي مقصد هيچ‌
چنان به سرعت مي‌رانند
كه جان خرد را
در معرض خطر نمي‌بينند
آنها به دامگاه تصادف مي‌افتند
در بودن و نبودنشان‌
حرفي نيست‌
خرد
اسير تصادف نمي‌شود
آنها كه از كنار خرد
رد شدند
بي‌ملاحظه‌ي آن‌
با بوق و با شتاب‌
بهم رسيدند
امّا در مرگ غير لازم‌
آنها بهم رسيدند
امّا در نابودي‌

ارديبهشت‌ماه 80

yas-90
21st September 2014, 03:59 PM
در پيشواز صلح‌
بايد به داوري بنشينيم‌
شوق رقابتي‌ست
در بين واژه‌ها
و عبارت‌ها
و هر كدام مي‌خواهند
معناي صلح را
مرادف اوّل باشند



بشر
هماره‌
در آشتي بوده‌ست‌
با فعل‌هاي "خوردن‌" و "خوابيدن‌"
با اشتهاي "تصاحب‌"
و با "ضمير مفرد اول شخص‌"
امّا
اين رسم باستاني و امروزي‌
به درد هستي "فردا" نمي‌خورد
بايد كه چهره‌هاي ديگر معنا را
پيدا كنم‌
شاعر
هنگام واژه پسنديدن‌
بايد كه رمز ضابطه‌ها
و واژه‌نامه‌ي ناپيدا را
دريابد
وقتي به آن يگانه مي‌انديشم‌
رنگ دوگانگي‌ها
بي‌رنگ مي‌شود
و هر دو عالم‌
در بي‌مرزي‌
همراز مي‌شوند
خليج و دريا
جزيره و اقيانوس‌
بركه و صحرا
جامعه‌ي كوه‌ها
و خانه‌ي دل‌ها
پايتخت اوست‌
جهان
و هر دو جهان‌
و هر چه جهان‌
پايتخت اوست‌
او بر سرير عدالت‌
ضدّ ستمگري آدم‌هاست‌
ستم به خود
به ديگري‌
به دگرها
و آن مؤلّف اراده‌ي دانايي‌
چشمان نافذي‌ست‌
كه از بالا
درون حركت‌ها را مي‌پايد
و كامپيوتر تدبيرش‌
بي‌وقفه‌
بي‌چرت و خواب‌
به اثبات وعده مشغول است‌



در حوزه‌ي نظارت اَلله
اگر در اشتياق ديده شدن هستي‌
از ذهن خويش‌
قصد دسيسه‌
و طرح توطئه را
خارج كن‌
مخلوق‌ِ صِرف‌، هستي‌
بنده‌ي حق باش‌
هنگام سلطه‌ي حرص‌
به خود بگو
خودخواهي تو
هسته‌ي زشتي‌هاست‌
آن لقمه‌ي زياد
آن سكه‌ي زياد
آن قدرت زياد را
به ديگران‌
تعارف كن‌
به ديگران‌
به عموم‌
نه خويشاوند
نه دوستان جاهلي بند و بست‌



دانشوري
دانشمندي
كه كيف به دست‌
شبانه‌روز
دنبال "پول‌ِ براي پول‌"
دوان است‌
او هم‌
كورانه‌
و دستيارانه‌
ديوار مرزهاي سياسي را مي‌سازد
انبارهاي اسلحه را پر مي‌كند



معناي صلح چيست‌
در سرزمين من‌
در سرزمين تو
در سرزمين ما و شما
در سرزمين ايشان‌
معلول‌هاي جنگ‌
كه دنبال گمشده‌شان مي‌گردند
پاهاي گمشده‌
دستان گمشده‌
چشمان گمشده‌
معناي صلح را
بهتر مي‌دانند
معلول‌هاي دروني‌
دسته‌ي ديگر هستند
سلامت وجدان را
از دست داده‌اند
گم كرده‌اند
و
او كه با وجدان‌
همشانه‌
همراه مي‌رود
قدر گمشده‌ها را مي‌داند
كه درد خسته طپيدن‌ها
در سينه‌اي‌ست كه "مي‌داند"
به فرض‌
قلم به وساطت برخيزد
در هرج و مرج داد و ستدها
مرثيه‌اي‌
براي شور و جذب همدلي زودپا
در سوگ گمشده‌ها
خواهد نوشت‌
همين و ديگر هيچ‌



خيل عظيم جهاني‌
جهان ميليون در ميليون‌ها
مخلوق صِرف مانده‌
در جا زده‌
چرا كه‌
توفيق "بندگي‌" حق‌ّ را
پيدا نكرده است‌
و اين گونه است‌
كه در محاصره‌ي تنهايي‌ها
و در مدار قهر و جدايي‌هاست‌
صلحي كه اندرون بشر مي‌جويد
در مأمن شناختن "اوست‌"
سردرد نيست‌
كه سوي قرص و دواخانه رو كند



و فطرت الهي انسان‌
بخش منوّر روح است‌
و چونكه مخزن انديشه‌
همجوار علم الهي‌
و در تلاش امر الهي باشد
همخواني و مراوده‌ي ذهن و روح‌
امّاره را
حتّي از احتمال تجاوز
مأيوس مي‌كند



در ذات پاك طبيعت‌
امّاره نيست‌
و در غياب فتنه‌ي آن ذيشر
اضداد هم‌
به همديگر
ادب مي‌ورزند
شب چونكه مي‌رسد
آهسته‌
با احتياط
ورود خود را
اعلام مي‌كند
و
روز
فروتنانه
وقت دميدن‌
گاه فرا رسيدن‌
به شب‌
سلام مي‌گويد
در فصل‌هاي مقرّر
بهار
جايش را
به تابستان مي‌بخشد
تابستان‌
به پائيز
پائيز هم‌
به زمستان‌
دانايي و نظام عجيبي‌ست‌
در مسابقه‌ي رفتار



در سلطه‌دان جهل‌
هيولاي قدرتي‌ست‌
كه صدها سامان را
به چشم هم زدني‌
مي‌بلعد
و دكمه‌هاي كُشنده و مرگ‌آور
آمال زندگان را
در لحظه‌اي
نابود مي‌كنند
خرد
هماره‌
به جنگي بزرگ درگير است‌
به جنگ جهل‌
جنگ شريف‌
جنگ مفيدتر از صلح‌



وقتي در انتظار صلح جهاني هستيم‌
بايد يگانه باشيم‌
با نيكي‌
با راستي‌
با فتوّت و خوش قلبي‌
بايد انسان باشيم‌
كه در كرامت انسان‌
زيبايي‌ست‌
بايد زمينه‌ساز زمان باشيم‌
اگر در انتظار زماني هستيم‌1
كه رهبران هدايت‌
و همرهان هادي‌
حق خداشناسي و انصاف‌
عدل و نجابت و بهروزي‌
فرزانگي و جوانمردي را
براي دنيايي‌
كه گنجينه‌هاي وجودش‌
از ذخيره‌ي اين نعمت‌ها
خالي شده‌ست‌
هديه مي‌آورند
بايد مجهّز و در حركت باشيم‌
كه انتظار
يعني آماده باش‌
آماده بايد باشيم‌
و اهل عمل‌
بايد رسيدهاي نكوخواهي‌2
خوبي‌
گره‌گشايي را
براي نثار
در پيشواز مقدم موعود
در دست داشته باشيم‌
بايد يقين بورزيم‌
كه ماندگار مطلق‌
در هر دو سوي ميز بي‌نهايت هستي‌
همان ارادة "يكتا"ست‌
تصميم‌
در اراده‌ي خالق‌
و در خرد خالق است‌
و در خردجويي‌
صلح است‌
صلح درون‌
همان معشوقي‌ست‌
كه قرن‌ها
در خيمه‌گاه صبرِ بر مصائب‌
به انتظار ورودش نشسته‌ايم‌



و هيچ زمان‌
از اين زمان‌
به علامات عاقبت‌
نزديك‌تر نزيسته است‌
زمين‌
ذخاير خود را برون فرستاده‌
دانش‌
همچون تباهي‌
همچون ظلم‌
به اوج خويش رسيده‌
و بيشتر از هر عصري‌
جاي حضور خرد
خرد ربّاني‌
خالي‌ست‌
آدم‌
بيش از هميشه‌
از شرارت فرزندانش‌
آن نطفه‌هاي خصيم‌3
در پيشگاه خالق‌
شرمنده است و سرافكنده‌
حوّا
بايد
در وقت غائله‌
به عزا بنشيند
روزي كه بچّه‌هاي او
به سخن آيند
اين بچّه‌هاي پير و جوان و ميانه‌سال‌
اقرار حافظه‌ي نَفْس‌ها4
زلزله‌ي استغاثه را
در سراسر دنيا
در شهر و روستا
ا يجاد مي‌كند



در آخرالزّمان‌
خداي قادر و دارا
گنجينه‌ي عظيم خرد را
به روي بندگان نيازآلودش‌
يكسان و رايگان‌
گشوده مي‌دارد
در روزگار دين مبين‌
صندوق عقل‌
از دستبرد وسوسه‌ها
پنهان خواهد زيست‌
دستور دين مبين‌
متحد شدن‌
يكي شدن‌
و همنوا شدن امّت‌هاست‌
در سراسر دنيا
جمع خلوص‌
هيأت موفق صلح است‌
در دفع تفرقه‌ها5



و در طلوع سلطه‌ي خرد ربّاني‌
نفوس امّاره‌
از جنبش‌
از تكاپو
مي‌افتند
شيطان به ناگهان‌
و در سراسر گيتي‌
بي‌كار مي‌شود
بي‌پيوند
بي‌يار
بي‌مريد و طرفدار
و دست‌هاي حيله‌گر و جهل‌پرورش‌
ناچار
تسليم مي‌شوند
به دستبندهاي الهي‌



وقتي كه آن مصوّر ديروز
آن مصوّر امروز
آن مصوّر فردا
فرمان دهد
كه زندگي‌
در انتهاي فرصت خود
از نو به ابتدا برسد
زمان خاص‌
مي‌آغازد
دنبال استغاثه‌ي همگان‌
مخلوق‌ِ صِرف‌
به بندگان خوب بدل مي‌شوند
خرد
كه هديه‌ي موعود است‌
از سوي خالق يكتا6
به پيش قدم برمي‌دارد
و صلح‌
دنبال آن به راه مي‌افتد


پائيز 69

yas-90
21st September 2014, 04:00 PM
در انتظار کلام
تقديم به قاريان نوجوان قرآن مجيد

بخوان بلند بخوان‌
در صبح اين تلاوت معصومانه‌
صداي ناب اذان مي‌آيد
وقتي صداي ناب اذان مي‌آيد
دل در حضور مي‌آيد
دل حاضر است‌
و سهم "گرم بودن‌" خود را
از نور اين پيام قدسي بي‌مرز
از بطن اين ستون صوتي معنا
برمي‌دارد



بخوان بلند بخوان‌
كه صبر منتظران بي‌تاب است‌
چه انتظار عظيمي بود
وقتي كه جان پاك رسول‌(ص‌)
در عرصه‌ي حصار خوف و رجا
در عطش يك كلام بود
كلام پاك خداوند
كه مي‌رسد با جبريل‌
به حنجره‌ي او
زان پس‌
قلوب آفتابي اللّهيان‌
قلوب خالص دين‌خواهان‌
به صوت خوب علي‌(ع‌) گوش مي‌دهند
كه خوشترين تلاوت عشق از اوست‌
از مولا
اي قاريان كوچك‌
چه حنجره‌هاي خوشبختي داريد
كه آيه‌هاي علم اوّل و آخر
كه آيه‌هاي علم ظاهر و باطن‌
فخر عبورشان را
به ساحت آنان بخشيدند
پيوندتان‌
به حنجره‌هاي پيمبر است و امامان‌



بخوان بلند بخوان‌
در اين بلندي‌
بخشندگي‌ست‌
كه گوش فطرت‌
نيازمندانه‌
گيرنده است‌
فطرت‌
پرنده‌اي‌ست‌
پيكي غريب‌
كز راه‌هاي دورترين آمده‌
رويش به پايگاه شناسا1
ميلش به نوع و مركز خويش است‌
و تشنگي‌اش‌
ز چشمه‌هاي خدائي‌
آب مي‌خورد
از بدو خلقت‌
اين نورسيده‌
مايه‌هاي رسيدن را
به شهرهاي عالي معنا
در كوله بار ساده‌ي خود دارد
او آمده كه آب علم بنوشد
با جهل خصم‌
با خصم همجوار بجنگد
در دشت جذبه خستگي بزدايد
خود را به عطر شكر بيارايد
براي دولت ديدار
براي وصل به آن اصل‌
اصل يقين‌
اصل نظارت سبحان‌



و چشمه‌ي ازلي‌
كلام خداوند است‌
هر كس به قدر جثّه‌ي خود آب مي‌خورد
طالب به قدر طلب‌
در روز آشنائي با قرآن‌
فطرت به احترام به پا مي‌خيزد
دستي غبار خواب از او برمي‌گيرد
دستي اشاره‌گر به جانب راه‌
دستي كه پرده مي‌كشد از بطن ناروا
همواره در نهان‌
هواي تو را دارد
هواي حق‌ّ و عدالت را دارد
و گام‌هاي فكر تو را مي‌پايد
و از مسيرهاي غير مجاز
مسير شرك و تعلّق‌
مسير ظلم و تجاوز
مسير ضعف و زبوني‌
به دور مي‌راند
و چون كه روي بتابي از ديدن‌
از راه‌
به لطف دست تو را مي‌گيرد
و برمي‌گرداند
و در تداوم ناداني‌
بخود رها مي‌گردي‌
كه ناگزير و پريشان برگردي‌
و برمي‌گردي‌
رويت به جانب فطرت برمي‌گردد
و بازگشت تو زيباست‌
و بازگشت تو با دانائي زيباست‌



بخوان هميشه بخوان‌
همواره دشمنان پراكنده‌
با نيش‌هاي پليد
سلول‌هاي جسم تو را رنج مي‌دهند
و جسم نيروئي دارد
كه بي‌امان مي‌جنگد
بي‌پشتوانه‌ي دارو حتي مي‌جنگد
طاعون ناتوان كننده‌ي ذهن امّا
در پنجه‌ي مجهز "فطرت‌" مي‌ميرد
و اين فطرت‌
اين ريشه‌ي الهي‌
در باغ كودكي بالنده مي‌شود
و در هواي هدايت‌
پا مي‌نهد به پلّه‌ي تشخيص‌
قد مي‌كشد به قلّه‌ي تقوا
پيروزي‌اش بر خصم همجوار
بر علف هرزِ نَفْس‌
به اين هواي معطّر
به آب اين چشمه‌
به زير و بم اين آواز دل مي‌دهد
آه اي كلام عرشي‌
همراهي تو
جوهر فطرت را
نسيم باروري‌ها
مدار درك و خردهاست‌



بخوان دوباره بخوان‌
تكرار عاطفي هر كلام‌
قواي جوشن باطن را
در جنگ با ظُلام و فتنه‌
بيرون ز حد حدس مي‌افزايد
مكّار در محاصره‌ي مكر برتر است‌2
حساب رو به تندي و سرعت دارد
حساب تند و سريع است‌3
و ذهن‌هاي خوابزده‌
از درك اين محاسبه خالي هستند



در كودكي‌
ملّاي خوب من‌
انوار آشنائي ياسين را
همراه حافظه‌ي من كرد
وقتي كه جان جوانم را
جاسوس‌هاي متّحد شب‌
به جرم حق‌طلبي‌
به سوي دارِ شقاوت‌ها مي‌بردند
امّيد من‌
به اقتدار "اَمر مُبين‌" بود
از ياسين‌
بينائي ذخيره باز مي‌آيد
هر چند چشم‌هاي باز تو را
با پرده‌هاي رنگي اين قرن بسته‌اند
غريبه را مي‌بيني‌
و مي‌بيني كه دست‌هاي فراواني دارد
كه با فريفتن خصم همجوار
فريفتن اَمّاره‌
ميان ما و فطرت الهي ما
به تفرقه مي‌پردازد
تو كودك سلامت اين قرني‌4
در خود عليه سلطه‌ي همدستان برمي‌خيزي‌



اي نونهال‌
هموار و نرم و روشن مي‌خواني‌
در اين تلاوت معصومانه‌
چونانكه در صداي ناب اذان‌
جان از مجاورت دلتنگي‌ها
از لانه‌هاي عنكبوتي اين روزمرّه‌ها
پر مي‌كشد به خيمه‌هاي سرمدي بالا
جان برفراز اوج پناهنده مي‌شود
نزول شامخ كلمات‌
تاريخ و شاهدي نمي‌طلبند
كه اين نزول‌
صعود دائمي جان را در بردارد



بخوان درست بخوان‌
درست خواندن‌
دانستن است‌
از مخرج حروف‌
به فكر مخرج معنا بايد باشي‌
به فكر مقصد حرف‌
درست چونكه بخواني‌
چون نونهالي فطرت‌
رويت به قبله‌گاه درستي‌هاست‌
درست قدم برمي‌داري‌
درست مي‌انديشي‌
خود را مدام‌
در حوزه‌ي نظارت سُبحان مي‌بيني‌
يقين به اصل نظارت‌
ديوان عالي پالايش‌ها
دليل راه و رسيدن‌هاست‌
دانسته چونكه بخواني‌
اين پرسش هميشگي "بودن‌"
چگونه بودن‌
چگونه انساني بودن را
ديگر بلاجواب نمي‌داني‌
معناي خير و شر و ذرّه و مثقال را5
پيش از ظهور واقعه‌6
در جلوه‌هاي تجربه درمي‌يابي‌
دانائي و عمل به دولت ديدار مي‌رسند
دانسته چونكه بخواني‌
هميشه حق‌ّ را مي‌خواني‌
هميشه ناحق‌ّ را مي‌راني‌
آينده‌
در تداوم اين خواندن‌ها
درست خواندن‌هاست‌
حالا بخوان‌
بخوان بلند بخوان‌

مهرماه 64

yas-90
21st September 2014, 04:02 PM
خبر سالها
ايوان خانه‌ام‌
به وسعت قبري است‌
از آفتاب و خاك‌
نشسته‌ام به وسعت قبر
و منتظرم‌
كه دست رهگذري‌
ادامه‌ي دستانم باشد
و قفل خانه را بگشايد
صداي خسته‌ي كفشي مي‌آيد
صداي تيزي زنگ‌
از قعر پلكان‌
مهماني آمده‌ست بگويد
امروز هم هوا دوباره گرفته ست‌
امروز هم هوا دوباره خراب است‌



در اين سكون سكوت آلود
پيكار پلكان را
ياران بر خود
با رنج اين خبر سال‌هاي سال
هموار مي‌كنند
امروز هم هوا دوباره گرفته‌ست‌
امروز هم هوا دوباره خراب است‌

پاييز 52

yas-90
21st September 2014, 04:06 PM
استعفا


در شهر قدم مي‌زنم
در شهرقدم زدني بي‌مقصد در پيش‌
قدم زدني بي‌بازگشت در خيال‌
قبل از ساعت 4 بعدازظهر
بعد از ساعت 8 صبح‌
وقت مال من است‌
من وقت دارم براي دست‌هاي تنبل قلوه سنگ جمع كنم‌
و ماه را كه سال‌ها در صفحه‌ي دوّم كتاب جغرافي‌ام خفته است‌
به بيداري بازآورم‌
بيچاره معلّم ما گمان مي‌كرد
اقيانوس‌ها و كوه‌هايند كه ميان مردم و سرزمين‌ها تفرقه‌
مي‌اندازند
در راهروهاي دراز همكارانم در جا زنان به هم مي‌رسند
با آنها پنجره‌هاي بسته و هواي 20 تا 25 درجه را شريك بوده‌ام‌
همكارانم در جا زنان به هم مي‌رسند و داوري مي‌كنند
«او از اين پس چطور زندگي خواهد كرد
بدون مرخصي سالانه‌
بدون قهوه‌ي ساعت ده صبح‌
بدون رئيس‌»
دارم به فصل‌ها برمي‌گردم‌
هنوز همان چهارتا هستند
علف‌ها هنوز از سبزينه‌شان مي‌خورند
باد پر از گذر نيزه است‌
ديروز به سردردم قول داده بودم يكي دو تا آسپرين بخرم‌
هنوز وقت دارم‌
فردا بعدازظهر هم مال من است‌
سرشار از مكث‌هاي وقارآميز شده‌ام‌
من كه از رفتار تند گلوله‌ها نفرت دارم‌

yas-90
21st September 2014, 04:08 PM
سبزه


آن سبزه‌
كز ضخامت سيمان گذشت‌
و قشر سنگي را
در كوچه‌ي شبانه‌ي بابُل‌
تا منتهاي پرده‌ي بودن‌
شكافت‌
آن سبزه زندگاني بود



آن سبزه زندگاني بود
و پاي باطل تو
آن پاي بويناك‌
با چكمه‌هاي كور
آن سبزه را شكست‌
آن سبزه‌
رويش آزادي‌
آن سبزه‌
آزادي بود

یاسمین5454
22nd September 2014, 07:09 PM
معاصر: بنفشه حجازی
بنفشه حجازی ، (متولد ۱۳۳۳ بروجرد) که عمدتاً به‌عنوان شاعر و محقق وضعیت تاریخی زنان شهرت دارد رمان‌هایی هم نوشته‌است که بهترین آنها زووو (۱۳۸۱) نام دارد. وی مدیر مسئول بخش ادبی سایت مشاهیر هنر ایران - ققنوس است.

مجموعه اشعار


اعتراف می‌کنم (مجموعهٔ شعر نو)، نشر همراه ، ۱۳۸۳
یک منظومهٔ آواره و بیست ترانهٔ سرگردان (مجموعهٔ شعرنو با ناصر نجفی )، فارسی- انگلیسی، تهران، سالی ، ۱۳۷۹
نپرس چرا سکوت می‌کنم (مجموعهٔ شعر نو)، فارسی – انگلیسی، تهران، گیل ، ۱۳۷۶
به انکار عشق تو ناگزیرم (مچموعهٔ شعر نو) تهران، روشنگران ، ۱۳۷۲
رویای انار(مجموعه شعر نو) تهران، سیامک، ۱۳۶۵

یاسمین5454
22nd September 2014, 07:29 PM
معاصر: اشعار بنفشه حجازی

همین جا
پشت امواج
فلس‌های زنی ست که دریا را دوست داشت
بیا روزهای دیگرم را قرمز کن
من
خود تقویم‌ام
ببین تا کجای تن دیوار علامت توست
کلید فرار
به شماره‌ای است که تو در چمدان گذاشته بودی
بدون مدخل
به میان زنانی که تاریخ تولد ندارند
برمی‌گردم
به حضور نام‌ات
که کامل هم نبود
فقدان مورد نظر
ادبی نیست و تو جایگاهت نزهتگاهی است در
ملک جهان
مهین بانو من بودم
ستاره دارم نکن
در آسمان باش و هرگز به زمین باز نگرد


همیشه برایم سوال بود
زمین و
تنگه‌های عمیق
و لایه‌های زیرین عشق.
چگونه به ارث برده است
شناسنامه‌ام
خون سیاه مستندهای اطلس را؟
صفحه‌ی سی و سه دور
هزاره‌ی سیصد و سی و سه
جای تعجب نداشت.
جای تعجب داشت
درهم شکستن زمان
رسوبات بلاتکلیف
چشمه‌ی میان ماندن و رفتن.
همیشه برایم سوال بود
کاکل آشفته‌ات
در دریای شمال
و این که چرا دیگر برنمی‌گردم

یاسمین5454
22nd September 2014, 07:37 PM
معاصر: اشعار بنفشه حجازی


«عطر»
تقصير عطر نيست
كه اين‌گونه مي‌پرد
در شيشه مي‌جوشد
هواي يك پرواز



«مصلوب»
وقتي عاشق تو بودم
بادبادكي بودم
اسير
مصلوب ابر و سيم و سقوط
پيغمبري به من گفت:
عصر فرو ريختن خدايان گلي‌ست
سنگي را پرستش كن
كه نوازش رودخانه را دوام آورده است!
آن‌گاه بود كه
نسيمي مرا با خود برد
بيهوده به ديو بادها نياويز!

yas-90
23rd September 2014, 09:17 PM
http://www.rooshta.com/uploads/jgaqmaji7b0139.jpg




نسرین جافری متولد 1329خرم آباد است با دفتر های

1_ زخم سایه و بید

2_ رمل هندسی آفتاب گردان

3_ نیمی از مرا کشته اند

4_ به سمت هرگز به سوی هیچ


در آن سال‌ها چراغ شعر مدرن استان لرستان ( بعد از چاپ مجموعه‌ی کوتاهی از “هوشنگ رئوف” که در تیراژ و گستره‌ی محدود در پایان دهه‌ی پنجاه منتشر شده بود) اتفاقاً توسط دو زن شاعر روشن شد، نخست خانم خاطره‌ی حجازی ( با مجموعه شعر “بام من” ) و بعد نسرین جافری با مجموعه‌ی ” زخم سایه و بید”. خانم جافری با چاپ همان مجموعه‌ی نخست با وجود تأثیرپذیری از زبان شعر”فروغ” و “شاملو” نشان داد که چه استعداد شگرفی در سکوت و بی‌خبریِ آن سال‌ها در حال شکفتن است. او بعدها با خلق آثار ماندگارش به زبان منحصر به فرد شعر خود شکل داد و به شکل آشکاری بر زبان شعر دیگران تأثیر گذاشت.


نسرین جافری در آن سال‌ها به شهادت مجموعه‌ی نخست اشعارش، درست در متن رویدادهای شعر امروز ایران نفس می‌کشید، و زبان شعر او نیز در بر دارنده‌ی سطح متوسطی از هنجارهای زبانی و معنایی شعر همین دوران بود. اما او با هوشمندی و جسارت منحصر به فردی با پیام و روح حاکم بر تغییرات شکلی و زبانی شعر دهه‌ی هفتاد هم‌سو شد و با خانه‌تکانی آشکاری در زبان شعر خود بخشی از تجارب دگردیسی شعر دوران خود را بر دوش کشید.

نسرین جافری عاقبت هم مزد زحمات چند ده ساله و نبوغ غیرقابل کتمان خود را گرفت. و با چاپ و انتشار آثاری که هر کدام در نوع خود رویدادی مهم و مرحله‌ای از دگردیسی حیات شاعرانه‌ی او محسوب می‌شوند بر کارنامه‌ی پربار شعر مدرن ایران افزود، به قدر کفایت از بزرگان ادبیات امروز ایران ستایش شنید و شعر او در محافل و مجامع ادبی خوانده و شنیده شد. و هر اندازه که از موطن و تبار خود بی مهری و ناسپاسی دید بیش‌تر از آن با قلم و زبان منتقدین تشویق و تقدیر شد.

بسیاری بر این باورند که ارزش کارهای او در عرصه‌ی دستاوردهای شعر امروزِ زنان ایران قابل بررسی است. شاید حتا بتوان او را از بزرگ‌ترین شاعران زن امروز ایران به حساب آورد. از میان شاعران زن امروز، شاعرانی چون او که سبک و زبان ویژه‌ی خود را یافته اند حقیقتاً انگشت شمارند. اما هنوز که هنوز است اهمیت کار سترگ او در حیطه‌ی شعر امروز منطقه‌ی ما در محافل و همایش‌های ادبی و فرهنگی درک نشده است. زنی که گویی به دوران خود تعلق ندارد. زن شاعری که ادبیات مریدپرور و پر از سوء تفاهم ما او را نمی‌شناسد. او صدای پرطنینی است که پژواکش بعدها به گوش خواهد رسید و این به گمان من سرنوشت هر شاعر و نویسنده‌ی آوانگاردی است که از زمانه‌ی خود فراتر می‌رود.




آه

وقتی آن پرنده بخواند

درست روی تصویر من خواهد افتاد

و تو می‌توانی

با چند خط از شعاع یک چشمه

غروب‌های تنم را ترمیم کنی

چشمان سنگی‌ات را بگشایی

و کنار هر آن‌چه ابداع کرده‌ام

تا بخواهی گریه کنی.

yas-90
23rd September 2014, 09:19 PM
برای تو فصلی اورده ام

از ایه های شفاف

برای تو دستی اورده ام

از تبر زین و عشق

برای تو اسبی اورده ام

با یالی از افق های ناشناخته


**********************************

ما دو مطلق بودیم ،

دو مذهب ،

که در خم کتاب های مقدس گم شدیم

با عطر گیج خاک های کهنه .

ما دو کودک بودیم ،

دو خسته ،

که ریشه های خود را جوید یم

ما دو مطلق بودیم .

yas-90
23rd September 2014, 09:20 PM
گاهي شعاعي سبز از ته فكرم عبور مي كند

و در نيمه ی ناپيداي من پخش مي شود

ميان حروفي كه قرباني خدايان بودند

چقدر ميان اين سكوت پنهان شوم ؟



******************************


چرا به فهم من نرسیدی؟



با محاق میخکی سفید

می‌آیم

کنارت می‌نشینم

از صدای روشنت نخی برمی‌دارم

تکه‌ای خورشید

به لب رودم می‌دوزم.

چرا به فهم من نرسیدی؟

yas-90
23rd September 2014, 09:24 PM
بی مرز

بی شب

زیر این چتر

آنقدر سبک شده بودم

که می توانستم با حواس استوایی ماه

در آسیاب های جنوب بچرخم

شبیه تو

که باران بودی و

ناتمام.

بی مرز

بی شب

آه

آغاز انبساط خود بودم

مجهول و شناور

شبیه تو

که باران بودی و

ناتمام.

وجهان نقطه ای بود

هم ذات ثانیه ای با سه شعاع سرخ .

که هر کدام عددی در پس خود داشتند .

بی مرز

بی شب

در متن مجهول قطره ای ثابت

دورمی شدی

با دو بعد خیس

و در چهار جهت جاذبه ی خود می شکستی

شبیه من

که باران بودم و

ناتمام.

yas-90
23rd September 2014, 09:26 PM
وقتی با هفت سر نشین شاتل

در شهری آنسوی ترانزیت اندیشه های نا آگاه

پیاده شدم

مثل پیامبری آماتور

میان کاناخانم نسرین جافریل های انتقالی حشراتی که

از ماده ی خود جدا شده بودند

آنقدر محو شدم و انتظار کشیدم

تا " یک بیضی نارنجی به روی یک ساقه "

بروید

و باور کنم که در متروهای رمزدار

دیگر چیزی منفجر نمی شود

و زنی که مرده است

به شیوه ی خودش جیغ نمی کشد

که زمین بیفتد و دوباره بمیرد

وقتی که حرف می زنم با خودم

موبایل را خاموش می کنم

تا با شناسنامه ی یک جنین

بپرم به روی پوستر های بی مصرف فیلمهایی

که سناریویی برای ایماهای همگونی شان نداشتند

این کامپپوتر خاموش

چه حافظه ی خوبی دارد

که می تواند یک اتفاق کوچک را

روی سایتهای شخصی بنویسد و

زیر صفر نرود

با " cd " " اکسیژن "

خود را در مکان سپبد

میان تجربه های زیست شده ی " پروست "

می بینم

که هی از روی هم می پرند

و هیچگاه پرستیژ خود را

از دست نمی دهند

این شهر

از رخداد ها بی خبرم می کند

و می گذارد با نان همخوان خودم

در پارک های گشت رسانه های جمعی

قدم بزنم

و هیچ نپرسم چرا؟

کابین های این ترن

چقدر خالی ست

خالی از تو

که با گام های بی پایان

روی نا پیوستگی ها

آنقدر چرخیدی

که تبدیل به " پارادوکس " های

درونی شدی

و میان حالت گرفته ی یاس هایی که

طراحی شده بودند برای تبلیغات

یک موجودیت عجیب برای خودت خریدی

و با یک نت اضافی که روی صدایت گذاشتی

از روی سایه ات پریدی

و مفقود نشدی

بسکه خسته ام

از حال می روم و غریبه می شوم

با جنبه ی مثبت افکاری که در سر داشتم

و باورم می شد که انسانم

جرمت چه بود رفیق ؟!

نیچه با " انسانی بس انسانی "

گروه خونم را شناسایی کرد و

از محدوده ی جهان بیرونم انداخت

اکنون مثل یک " ابژه که سخن می گوید"

می توانم زیر باران بدودم

در یک کافی شاپ بنشینم

موسیقی راک بشنوم

قهوه ی تلخ بنوشم

و با یک شیک پوش افراطی

که پشت ویترین نمایشگاهای تجارتی

هی رنگ مویش را عوض می کند

با " این یک چپق نیست "

کنترل دنیا را به دست می گیرد

میانه خوبی داشته باشم

ای کاش " مایاکوفسکی "

بند آخر شعرش را

در کافی نتهای جهان می نوشت

و خود کشی می کرد.

فضای داخلی این شهر

پر از علفزار هایی ست

که ار موج های رادیویی عبور می کنند

و تا کسی بخواهد پیر شود

" ریواند " می کند و

به دنبال مولکولهایش می دود.

یاسمین5454
25th September 2014, 02:54 PM
معاصر: شمس الملوک مصاحب

شمس‌الملوک مصاحب (۱۲۹۲ در تهران - ۱۳۷۶) شاعر و نویسنده، و از نخستین سناتورهای زنمجلس سنای ایران بود. او جزو نخستین گروه زنان ایرانی که به دانشگاه رفتند نیز هست.و به همراه عباس يمينى شريف از نويسندگان كتاب درسى " دارا" و " اذر" در سال ١٣٣٩ است.
شمس الملوک مصاحب که در خانواده‌ای فرهنگی، در کنار برادرش غلامحسین مصاحب (ریاضی‌دان و دانشنامه‌نویس) و خواهرش اشرف‌الملوک مصاحب (پزشک) رشد کرده بود، در مدرسه ناموستحصیل کرد و برای ادامه تحصیل به دانشسرای عالی و پس از آن، دانشگاه تهران رفت و در سال ۱۳۲۲ در رشته ادبیات فارسی دکترا گرفت. موضوع رساله دکترای وی «ادبیات غنایی» بود که با درجه عالی به تصویب رسید. سپس برای ادامه تحصیل در رشته تعلیم و تربیت به دانشگاه‌های کانادا و آمریکا رفت. شمس‌الملوک مصاحب پنج هزار بیت شعر سروده‌است ولی دیوانش چاپ نشده‌است. البته قطعه‌هایی از او در تذکره‌ها آمده‌است از جمله: «هدیهٔ مادر»، «چنگ گسسته» و «یار مهربان».
برخی از مشاغلی که شمس‌الملوک مصاحب در طول زندگی خود برعهده داشت عبارتند از: سرپرستی ماهنامه «زندگی روستایی»، ریاست چند دبیرستان دخترانه مهم تهران مانند دبیرستانهای «پروین»، «شاهدخت» و «نوربخش»، مشاور وزیر آموزش و پرورش در امر مبارزه با بی‌سوادی، معاونت وزارت آموزش و پرورش، ریاست قسمت فرهنگی بنیاد پهلوی، ۱۷ سال سناتوری در مجلس سنای ایران. آرشیو سخنانی او در مجلس سنا درباره «لزوم جلوگیری از نمایش فیلمهای مبتذل» در کتاب «اسنادی از موسیقی، تئاتر و سینما در ایران (۱۳۰۰-۱۳۵۷ هـ .ش)» موجود است.

yas-90
28th September 2014, 07:46 PM
روح انگيز كراچي در بهار 1333 در فيروزآباد فارس به دنيا آمد . تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در دبيرستان آغازي همان شهر به پايان رساند. از سال 1346 شروع به سرودن شعر نو كرد و اولين شعرش در سال 1350 در مجله جوانان ( اطلاعات ) با نام مستعار شهرناز كراچي منتشر شد و تا سال 1357 با همين نام در همان مجله و در ديگر مجلات اشعارش منتشر مي شد. اين نام به سبب محيط سنتي شهر برايش انتخاب شده بود. از سال 1370 سروده هايش با نام واقعي او در مطبوعات منتشر شد. نيمي از تحصيلات خود را در تهران و نيمي را در بمبئي هند گذراند. عنوان پايان نامه دكتري او : نگرشي بر شعر شاعره ها از مشروطيت تا سقوط سلطنت .(1365) به زبان انگليسي و فارسي است
.

از سال 1366 در پژوهشگاه علوم انساني به عنوان عضو هيأت علمي مشغول پژوهش است .

روح انگيز كراچي عضو هيئت علمي و دانشيار پژوهشكده زبان و ادبيات پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي مي باشد.

روح انگيز كراچي نظر برخي منتقدان را مبني بر مردانه بودن اشعار پروين اعتصامي رد مي كند . او معتقد است كه شايد پروين از نظر فكري اشعارش شبيه اشعار مردان باشد ولي زبان زنانه در بسياري از اشعارش مشخص است و حتي در حوزه محسوسات اين مميزه به خوبي مشاهده مي شود . اشيايي كه در شعر پروين حضور دارند نيز اشيايي هستند كه مورد استفاده زنان است ، مثل سوزن ، نخ ،‌وصله پيراهن ،‌مطبخ ،‌هيزم و موارد مشابه آن كه در شعر وي پربسامد است.

حوزۀ فعاليت هاي پژوهشي كراچي ادبيات فارسي كلاسيك و معاصر است . از ايشان تا دي ماه 1392، 14 كتاب و 62 مقاله به چاپ رسيده است .



مجموعه اشعار:


با كابوس هاي زن....... مجموعه شعري به سبك نو نيمايي و آزاد


چشم هاي لوچ زمين ......1380 - مجموعه شعري به سبك آزاد






داروی خرسندی هم ...

مجنون را به خانه برنمی گرداند

زنی که در مشروطه سفیه بود...

از آسمانِ منتظر هنوز آویزان است

سکوت تیمارستان را به خاک سیاه نشانده

در هفت آسمان لاشخورها ستاره ها را بلعیده اند

رو به پنجرۀ مجلس زن هنوز کِل می زند

وَ سفاهت­اش درد می­گیرد

از چشمم کسی نمانده که بیفتد

yas-90
28th September 2014, 07:59 PM
تیمارستانی که با من است

همیشه تنهاست

وَ جای خالی تمامِ دیوانگان

سکوت کرده است

مرگ با قبای سیاهش در می زند

تیمارستان به موهای ژولیده اش دست می کشد

وَ به کلاغی لال فکر می کند

که آوازهایش را کجا خواهد خواند ...؟

yas-90
30th September 2014, 05:37 PM
همایونتاج طباطبایی شاعر و مترجم ایرانی

مجموعه شعر پریشان از ایشان به چاپ رسیده که در بخش نخست كتاب، اشعاری عاشقانه و عاطفی در قالب دوبیتی نگارش یافته و بخش دوم شامل قصه‌هایی كوتاه با موضوعات مختلف است.




با زبانِ آب

هر شب
از تمامیِ شب
یکسر
حرفی غریب می‌گذرد،
که شنیدنش
با لفظِ سبزِ ماه و
لهجه‌ی خوبِ آب
روانیِ خواب را دارد.

تو را میان سادگیِ خواب
با زبان آب هم
صدا کرده‌ام
اما
لهجه‌ام هنوز
از هوایِ خاک پُر است
هر چند با نَفسی از آب
حرف می‌زنم.

׀ همایونتاج طباطبایی ׀ پریشان ׀ انتشارات پیشگام ׀ بهار ۱۳۶۲ ׀

yas-90
30th September 2014, 05:55 PM
بی صدای پر
مرا تا همیشه حرفی هست

که پر باز میکند

بی صدای پر

بی هیچ زمزمه ای

دورتر

در سایه

در سکوت

پر می شود.

آسمان بهار را

پرسه های پرنده و

باد

پر کرده است

میان تنهائیم

شهر پیدا نیست

پیش از آنی که عشق

تازیانه شود

به تاراج باد

تن نخواهم داد.

شعر از همایونتاج طباطبایی برگرفته از دفتر پریشان

یاسمین5454
2nd October 2014, 07:00 PM
شمس کسمایی
شمس کسمایی (۱۲۶۲ در یزد - ۱۲ آبان ۱۳۴۰ در تهران)، شاعر و دانشور ایرانی بود. وی عروض و قافیه را از شعر خود برداشته و در این زمینه نوگرایی کرد. قطعه شعری بدون قافیه‌بندی که در شهریور ماه ۱۲۹۹خ از او در مجله آزادیستان منتشر شد جزو نخستین نمونه‌های نوگرایی در شعر فارسی به شمار می‌آید.
شمس کسمایی در ۱۲۶۲ خورشیدی در یزد به دنیا آمد. نیاکان او گیلک و از روستای کسمای گیلان بودند.
شمس پس از چهار سال اقامت و ورشکستگی شوهرش، با او و دو فرزندش به نام های صفا و اکبر به ایران بازگشت و در تبریز ساکن گردید.
شمس کسمایی زبان‌های روسی و ترکی آذربایجانی را نیز آموخته بود. پسر او، اکبرارباب‌زاده که نقاش چیره دستی بود و با چند زبان آشنایی داشت، در سال ۱۹۲۰ میلادی درمبارزات جنگل کشته شد.
ابوالقاسم لاهوتی در شعری با عنوان عمر گل به دلداری مادر داغدار شتافت و خطاب به شمس سرود:

در فراق گل خود، اي بلبل

نه فغان بركش و نه زاري كن

صبر بنما و بردباري كن

مكن آشفته موي چون سنبل

تو كه شمس سماي عرفاني

برترين جنس نوع انساني

باعث افتخار ايراني

بهتر از هر كسي تو مي داني

كه دو روز است عمر دوره گل

یاسمین5454
2nd October 2014, 07:06 PM
اينك نمونه هايي از اشعار شمس كسمائي كه در شماره چهارم21 شهريور ماه سال1299 شمسي در مجله آزاديستان منتشر شده است

پرورش طبيعت
ز بسياري آتش مهر و ناز و نوازش

ز اين شدت گرمي و روشنايي و تابش

گلستان فكرم

خراب و پريشان شد افسوس

چو گل هاي افسرده افكار بكرم

صفا و طراوت ز كف داده گشتند مايوس

بلي، پاي بردامن و سر به زانو نشينم

كه چون نيم وحشي گرفتار يك سرزمينم

نه ياراي خيزم

نه نيروي شرم

نه تير و نه تيغم بود نيست دندان تيزم

نه پاي گريزم

از اين رو در دست همجنس خود در فشارم

زدنيا و از سلك دنياپرستان كنارم

برآنم كه از دامن مادر مهربان سربرآرم

اين اشعار هم با عنوان «مدال افتخار» در شماره 3 بيستم مرداد ماه سال 1299 شمسي از شمس كسمائي در مجله آزاديستان چاپ شده است.

تا تكيه گاه نوع بشر سيم و زر بود

هرگز مكن توقع عهد برادري

تا اينكه حق به قوه ندارد برابري

غفلت براي ملت مشرق خطر بود

آن ها كه چشم دوخته در زير پاي ما

مخفي كشيده تيغ طمع در قفاي ما

مقصودشان تصرف شمس و قمر بود

حاشا به التماس برآيد صداي ما

باشد هميشه غيرت ما متكاي ما

ايراني از نژاد خودش مفتخر بود

اين ابيات هم تحت عنوان «فلسفه اميد» در شماره 2 پانزدهم تير ماه 1299 از زنده ياد شمس كسمائي در مجله آزاديستان به چاپ رسيده است.

ما در اين پنج روز نوبت خويش

چه بسا كشتزارها ديديم

نيكبختانه خوشه ها چيديم

كه ز جان كاشتند مردم پيش

زارعين گذشته ما بوديم

باز ما راست كشت آينده

گاه گيرنده گاه بخشنده

گاه مظلم گهي درخشنده

گرچه جمعيم و گر پراكنده

در طبيعت كه هست پاينده

كرد مي محو، باز موجوديم

yas-90
10th October 2014, 12:07 PM
http://www.zendegisalem.com/wp-content/zendegi.salem.u/2014/08/IMAGE634639629479047500.jpg



شکوه قاسم‌نیا(زاده ۱۳۳۴) شاعر و نویسنده کتاب کودک از سال ۱۳۵۹ نوشتن در کیهان بچه‌ها را شروع کرد و تا کنون ۱۵۰ عنوان کتاب کودک نوشته‌است.وی برای تالیف داستان بلند "هلی فسقلی در سرزمین غولها " واشعار کتاب " کلاغه به خنده افتاد " در یازدهمین جشنواره ی کتاب کودک و نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دو دیپلم افتخار دربخش شعر و داستان گرفت. "هلی فسقلی در سرزمین غولها" نیز موفق به دریافت جایزه کتاب سال کودک و نوجوان در بخش داستان کودک شد.

چشم چشم دو ابرو
بینی و لب و یه گردو
رنگ گُله دو لُپاش
روسری بر سر او
چوب چوب یه گردن
این تن و دست و دو پا
عروسکی قشنگ شد
به اسم خوب سارا
قرمز و زرد و صورتی
کفشای رنگ‌وارنگ داره
چادر و چن تا روسری
پیرهنای قشنگ داره
لنگه نداره سارا
توی تموم دنیا
از اینجا تا آسمون
دوسش دارن بچه‌ها
شونه به مویش بزن
بوسه به رویش بزن
بهش بگو دخترم
مادر تو منم من
چه مهربونه سار
آروم و سر‌به‌زیره
براش بخون لالایی
تا که خوابش بگیره
چشم سیاهش رو ببین
صورت ماهش رو ببین
مثل یه غنچۀ گُله
برق نگاهش رو ببین
لنگه نداره سارا
توی تموم دنیا
از اینجا تا آسمون
دوسش دارن بچه‌ها

yas-90
10th October 2014, 12:09 PM
چشماتو بستی بی صدا
لباتو وا کردی چرا؟
با کی داری حرف می‌زنی؟
معلومه، با فرشته‌ها!
***
صدای خنده‌هات می‌آد
آب، زیر دست و پات می‌آد
مامان اومد کنار تو
دست بزنی، بابات می‌آد

انتشارات «قدیانی» «اتل متل این گلمه عشق منه، خوشگلمه»

yas-90
15th October 2014, 12:18 AM
http://7gah.ir/wp-content/uploads/%D8%A7%D9%84%D9%87%DB%8C-%D9%82%D9%85%D8%B4%D9%87-%D8%A7%DB%8C.jpg



دکتر مهدیه الهی قمشه ای متولد ۱۳۱۶ هجری خورشیدی، شاعر، مولوی شناس و محقق ادبیات عرفانی می باشد.

وی به تحقیق در مثنوی مولوی و تحلیل و تفسیر ادبیات عرفانی و تطبیق آنها با موضوعات قرآنی می پردازد و ابیات بسیار زیادی از مثنوی را از حفظ است، و خود هم طبع شعری و ذوق ادبی دارد.
وی از سن کودکی در خدمت پدر خود مهدی الهی قمشه ای، به شعر و ادب علاقهمند شده و شعر می خوانده است و با مثنوی الاطفال آشنا شده است.

از اساتید وی علاوه بر پدر از: «جلال همایی»، «شهابی»، «صدرالدین محلاتی»، «دکتر شفق» و «محمدتقی جعفری» می توان نام برد.

آثار او عبارت اند از :

بهار عشق: منتخب اشعار، نشر: خط زرین (۱۳۸۷).
معبد عشق، مجموعه اشعار، تالیف: مهدیه و حسین الهی قمشهای، نشر: علم (۱۳۸۲).
کربلا وادی عشق، سروده: مهدی الهی قمشهای، بازسرایی: مهدیه الهی قمشهای، نشر: فاران (۱۳۸۸).
" خاطرات من با پدرم"




بیا ساقی ای یارِ صاحبدلان
صفای دل و دیده ی مقبلان

ز خمخانه ی عشق جامی بیار
ز پیر مغانم پیامی بیار

بگو وصف یارانِ بیدار دل
که چون دل گسستند از این آب وگل

از آن عاقلانی که دیوانه اند
به دیوانگی رند و فرزانه اند

از آن باده نوشانِ صهبای عشق
که جان داده در نقدِ کالای عشق

بگو تا که جانم به هوش آوری
دلم فارغ از نیش و نوش آوری

بیا ساقی ای جان فدای تو باد
بده جرعه ای مِی که گردیم شاد

بده مِی که در بیخودی شادی است
همه مستی و وجد و آزادی است

به جام سفالی شرابی بریز
به آهنگ چنگ و ربابی بریز

که حالی دهد مِی به آهنگ چنگ
در آن بیخودی فارغ از نام و ننگ

بانو مهدیه الهی قمشه ای متخلّص به " آتش "

yas-90
15th October 2014, 12:19 AM
در دولت گل دلم هوای تو کند
بیگانه ز خویش و آشنای تو کند

ای جان به فدای دیده کز راه نگاه
دل ، واله و مست و مبتلای تو کند

***

در دولت گل باده ی گلرنگ خوش است
آن یار که خوش نوازدم چنگ خوش است

آن رند قلندری که فارغ کُندم
از کفر و ز دین و نام و از ننگ خوش است

بانو مهدیه الهی قمشه ای

yas-90
15th October 2014, 12:20 AM
کربلاکعبه دل هاست بيا تا برويم
سرفرازي همه آنجاست بيا تا برويم

کربلاوادي عشق است و اگر جان طلبد
خون بهاي تو مهياست بيا تا برويم

مي برد جلوه معشوق تو را تا در دوست
آتش طور هويداست بيا تا برويم

گر کشد تيغ که زارت بکشم شکوه مکن
مدعي شاهد زيباست بيا تا برويم

تا که اين واقعه را عشق به تصوير کشيد
عالمي غرق تماشاست بيا تا برويم

ما هم امروز به خونخواهي ياران حسين
حامي از زينب کبراست بيا تا برويم

yas-90
15th October 2014, 12:22 AM
http://serreeshgh.persiangig.com/image/elahi-sher.jpg




http://serreeshgh.persiangig.com/image/elahi-sher2.jpg

yas-90
18th October 2014, 11:19 AM
http://media.isna.ir/content/0-73.jpg/2

رباب تمدن متولد هفدهم آبان‌ماه سال 1307 در جهرم كه همسر خلیل سامانی (موج) و مادر سپیده سامانی بود، در سال 1328 فعالیت‌های ضد نظام سلطنتی را شروع كرد. آن زمان با نام‌های مستعاری همچون «دوشیزه رباب ت.» شعرهای اجتماعی و سیاسی خود را در روزنامه‌ی «چلنگر» چاپ می‌كرد. پس از كودتای 28 مرداد 1332 به‌دلیل اندیشه‌های ضد سلطه تحت پیگرد قرار گرفت و مدتی در اختفا زندگی می‌كرد. از سال 1348 نیز مبارزات پنهانی و فعالیت‌های سیاسی خود را دوباره آغاز كرد.

رباب تمدن كه سال‌ها از بیماری ام.اس رنج می‌برد و از سال 1364 در سرای سالمندان در تهران روزگار می‌گذراند، 16 مردادماه سال 86 بر اثر ایست قلبی درگذشت و در بهشت زهرا (س) به‌خاك سپرده شد.
تمدن مجموعه‌ی شعر «شبیخون» را از خود به یادگار گذاشته است.


***************************


خالی ز مرغ حق شده صحن چمن چرا؟
این باغ و راغ، مسکن زاغ و زغن چرا؟

صیاد دل‌سیاهی اگر گرم صید نیست
از خون بلبلان شده سرخ این چمن چرا؟

چون سومنات ملک ز بت‌های فتنه شد
همچون خلیل نیست یکی بت‌شکن چرا؟

مرد وطن ز حال وطن از چه غافل است؟
فریاد «ای وطن» به لب بی‌وطن چرا؟

کم‌تر دم از نژاد سپید و سیاه زن!
دل باختن به سفسطه‌های کهن چرا؟

این ما و من نتیجه‌ی بیگانگی بود
در جمع یکدلان سخن از ما و من چرا؟

زن از حقوق خود ز چه رو بهره‌مند نیست؟
این‌جا ز حق خویش بدوزم دهن چرا؟!

قانون ما نداده اگر برتری به مرد
حاکم به زندگانی خود نیست زن چرا؟

بسته‌ست اوستاد سخن لب ز گفت‌وگوی
خاموش شو «رباب»، بیان سخن چرا؟

yas-90
18th October 2014, 11:21 AM
هر چند که دست‌بسته و پا به گلم

از روی تمام دوستداران خجلم

گویند که بی‌دواست دردم، لیکن

بیمار امیدوار تخت چهلم»

yas-90
18th October 2014, 11:24 AM
در کنار گل از این غصه که دلها تنگ است
روزگاری ست که چون غنچه دل ما تنگ است

در دیاری که به قصر است مکان نادان را
کلبه رنجبران چون دل دانا تنگ است

گو به دشمن که مرا خلعت زیبا منمای
که بر اندام من این جامه سراپا تنگ است

منم آن گوهر افتاده به ساحل ز صدف
کز پی پرورشم دامن دریا تنگ است

وسعت فکر نظر کن که سرانجام بشر
رفت از خاک بر افلاک که اینجا تنگ است

باغبان ِ چمن ِ مُلکم و افسوس رباب
این چمن همچو قفس بر چمن آرا تنگ است



رباب تمدن - پاییز 1340

yas-90
18th October 2014, 11:27 AM
"مهر وطن"

از شرافت درزي دهر آنچه دامن دوخته
راست مي‌گويم به تشريف تن من دوخته

زندگي گر لطف دارد زان بود كاين جامه را
از قماش دل به تار و پود جان، زن دوخته

پرتو از اميد و همت جو، كه جان روشن كند
آنكه چون من چشم دل بر اين دو روزن دوخته

من به دل دريايي از مهر وطن دارم چو "موج"
گر صدف از قطره‌اي در دل گهر اندوخته

پاي غربت رفتنم نبود كه دست عاطفت
دامنم بر دامن ياران ميهن دوخته

در ميان دوستان ما دلش روشن مباد
ديده اميد اگر يك تن به دشمن دوخته

دامن كس پاك چون ديدي "ربابا" جاي ده
بر دو ديده، سوزني، كاين طرفه دامن دوخته

yas-90
18th October 2014, 11:30 AM
نقش هنرمند"

مرده دل احيا كنيم اگر بگذارند
كار مسيحا كنيم اگر بگذارند

سوختگان سراب شعر و ادب را
با سخن احيا كنيم اگر بگذارند

نقش هنرمند رهنمايي خلق است
نقش خود ايفا كنيم اگر بگذارند

عقده دل واشود به خدمت مردم
عقده دل واكنيم اگر بگذارند

پاي ادب بر فراز ماه گذاريم
انجمن آنجا كنيم اگر بگذارند

از دل خاراي دشمنان نهراسيم
رخنه به خارا كنيم اگر بگذارند

تا نشود تنگ همچو غنچه دل ما
روي به صحرا كنيم اگر بگذارند

چيره به دشمن شويم و ديده او را
غيرت دريا كنيم اگر بگذارند

طفل محبت نيافتند، ولي ما
گمشده پيدا كنيم اگر بگذارند

همچو نكيسا زساز مهر "ربابا"
جاي به دل‌ها كنيم اگر بگذارند

yas-90
19th October 2014, 01:44 PM
http://d.gr-assets.com/authors/1218283380p5/885989.jpg




قدسی قاضی نور, نقاش, داستان نويس و شاعر, از پيشروان ادبيات کودک و نوجوان, در سال 1325 خورشيدی در لنگرود به دنیا آمد.

در سال 1350 نخستين داستان کودکان خود را به نام "چه کسی به چشم پسرک عينک زد" به نوشته درآورد, اگرچه هيچ يک از سازمانهای پخش, آن را نپذيرفتند اما سرانجام مدير انتشارات صدای معاصر به دادش رسيد و همين کتاب پس از پخش بارها و بارها تجديد چاپ شد. کتاب دوم او در اين زمينه "ماهی بعدی" نام داشت که تا مقطع انقلاب در اداره مميزی فرهنگ و هنر خاک می خورد, سرانجام در 1357 به چاپ رسيد, اما پيش از آن در 1352 داستان "آرزو" را نوشته بود که شورای کتاب کودک آن را بهترين کتاب سال شناخت و همان سال ديپلم افتخار هانس کريستين آندرسن را از يونان گرفت.

در پی آن کتاب های "مهمانی مهتاب" را همراه با نقاشی های خود و زان پس "آب که از چشمه جدا شد" و "دو پرنده" را به چاپ رساند که کتاب "دو پرنده" ی او عنوان کتاب برگزيده ی سال شورای کتاب کودک را به دست آورد و اين موفقيت با انتشار کتاب های ديگر او همانند "هيچ مثل خواب نبود", "هشتمين پرنده", "فاصله" دنبال شد که داستان "فاصله", به کارگردانی فتحعلی اويسی به صورت فيلم کوتاهی به نام "سه شنبه آخری" درآمد که فيلم نامه ی آن جايزه گرفت.

از قدسی قاضی نور از آن پس داستان های "تعميرگاه"ع "ای جا کجاست", "چه کبوتری"ع "اقا معلم", "دوطبقه", "پشت پستوی مشهدی باقر", "درخت عناب", "يک اتفاق ساده", "همه بهانه است", "بهترين باغ وحش دنيا"ع "اعتصاب"ع "مدرسه انقلاب", "پدر بزرگ نمی ميرد", "من از ماهی آموختم" پی در پی به چاپ رسيد و آخرين داستان او به نام "ويتنام گواهی است" به سال 1357 انتشار يافت.
در سال 1362 با داستانهای "چشمهای آدم برفی" و "مثل باران" حضور دوباره خود را در پهنه ادبيات کودک دنبال کرد. و به تجربيات تازه ای در زمينه شعر و داستانهای کوتاه بزرگسالان روی آورد

آخرين آثار شعری و داستانی قدسی قاضی نور يک مجموعه شعر به نام "مثل يک حباب آبی" و يک مجموعه داستان به نام "دختری با پيراهن صورتی" و يک داستان کودکان به نام "زندگی" که پس از چاپ از سوی انتشارات روزبهان در تهران به زبان هلندی و آلمانی هم ترجمه شده و به زودی از سوی انتشارات "هارل من" در اروپا منتشر می شود.


******************************



از یک گوشه ی اتاق

به گوشه ی دیگر سفر می کند

تمام فاصله اش تا من

همیشه همین قدر است

تنهایی.



*********************

شادی ام را می شکنی

که با تکه های آن چه بسازی؟

گیرم زخمی تازه

میان این همه زخم !


*********************


هر روز رنگ آسمان همان روز بود

روزهای ابری، خاکستری

روزهای آفتابی، آبی

ماهی ها اما

همیشه قرمز بودند

و آسمان من

همیشه آبی بود

yas-90
19th October 2014, 01:46 PM
پرنده درون قفس

برای بادبادک نخ بریده

گریست !


***********************


جنگل را

برق نگاه قناری عاشق

آتش زد!

گناه به گردن صاعقه افتاد!


****************************

اگر آنکه رفت

خاطره اش را می برد

فرهاد سنگ نمی سفت!

مجنون آشفته نمی خفت!

حافظ شعر نمی گفت!



قدسی قاضی نور

yas-90
19th October 2014, 01:49 PM
بازی بازی

پرم دادی

جدی جدی پریدم

برای تو قفسی خالی ماند

برای من آسمان

**************************


دلم به حد مرگ گرفته
تنها آذين خيابان
حجله­ هاي ناكامان است
نوري اگر در آسمان پيداست،
گلوله­ هاي منوّر
و نور ضد هوايي­ست.
دلم به حد مرگ گرفته
مسافري كه بدرقه كردم غروب
شادي بود.»

********************************

هزار سال عمر لاک پشت
درون لاک تاریکش
به یک لحظه پرواز پروانه
نمی ارزد
که با تمام کوتاهی
در خاطرات جنگل سبز جاودانه می ماند


*************************


میان این همه قفل

تو کلیدی!

میان این همه دیوار

تو پنجره ای! بین این همه چشم

تنها٬ نگاه تو٬ حرف تازه است!

زمزمه کن! شهر در اشغال سکوت است



قدسی قاضی نور

yas-90
19th October 2014, 01:51 PM
چه فرق می کند
در ابتدای راه باشم
یا در انتهای راه
وقتی به تو ختم نمی شود!


*************************

دیدار ما
چون آب و ماه
چه دور!
چه در هم!

*************************

پاییز، برگ های ریخته را نمی‏ شمرند
قصه!
قصه ی ویرانی ست




قدسی قاضی نور

yas-90
25th October 2014, 04:59 PM
http://www.ibna.ir/images/docs/000007/n00007135-b.jpg


افسانه شعبان‌نژاد (متولد ۱۳۴۲) شاعر و نویسنده ادبیات کودک و نوجوان است. او کارشناس رشته زبان و ادبیات فارسی و کارشناس ارشد رشته ادبیات نمایشی است.

شعبان‌نژاد فعالیت خود را در حوزه ادبیات کودک و نوجوان از سال ۱۳۶۰ با یکی از نشریات امور تربیتی تهران آغاز کرد و مدتی به عنوان سردبیر برنامه خردسالان و برنامه بچه‌های انقلاب در رادیو مشغول به کار بود.

در سال 1385، توانست نخستین جایزه بخش شعر کودکان و نوجوانان جشنواره فجر را دریافت کند.

او نزدیک به 130 اثر از جمله؛ شعر، قصه و رمان به چاپ رسانده است كه حدود 40 اثر توانسته اند جوایزی از جشنواره های مختلف هنری و ادبی دریافت كنند.



زنگوله پا

زنگوله پا،كنار جو راه مي ره
زير درختهاي هلو راه مي ره

جست مي زند روي دو پا
مي زنه زير شاخه ها

از رو درخت،چندتا هلو
گير مي كنه به شاخ او

باغ هلو كه ساكته هميشه
پر از صداي حرف و خنده مي شه

زنگوله پا،باغ را بهم مي زنه
شده درختي كه قدم مي زنه

yas-90
25th October 2014, 05:01 PM
جای پا

مي روم آرام پشت پنجره
کوچه سرتاسر سفيد و ديدني ست

نرم نرمک برف مي بارد هنوز
توي سرما هيچ کس در کوچه نيست

چند گنجشک گرسنه آن طرف
روي بام خانه اي کز کرده اند

در حياط خانه اي هم يک کلاغ
توي اين سرما نشسته روي بند

مي رود در انتهاي کوچه مان
پير مردي که عصا دارد به دست

آه در پشت سر او روي برف
جاي پاهايي برهنه مانده است


***********************************


مادربزرگ

مادربزرگ
وقتي اومد
خسته بود

چار قدش و
دور سرش
بسته بود

صداي كفشش كه اومد
دويدم

دور گُلاي دامنش
پريدم

بوسه زدم روي لُپاش
تموم شدن خستگي هاش

yas-90
25th October 2014, 05:05 PM
کاش من یک بچه آهو می شدم
می دویدم روز و شب در دشتها
توی کوه و دشت و صحرا روز و شب
می دویدم تا که می دیدم تو را

کاش روزی می نشستی پیش من
می کشیدی دست خود را بر سرم
شاد می کردی مرا با خنده ات
دوست بودی با من و با خواهرم

چونکه روزی مادر م می گفت تو
دوست با یک بچه آهو بوده ای
خوش به حال بچه آهویی که تو
توی صحرا ضامن او بوده ای

پس بیا من بچه آهو می شوم
بچه آهویی که تنها مانده است
بچه آهویی که تنها و غریب
در میان دشت و صحرا مانده است

روز و شب در انتظارم پس بیا
دوست شو با من مرا هم ناز کن
بند غم را از دو پای کوچکم
با دو دست مهربانت باز کن

yas-90
26th October 2014, 07:35 PM
مریم هوله (متولد ۱۳۵۷، تهران) شاعر ایرانی است.

وی از سن ۱۳ سالگی بطور حرفه‌ای شروع به کار کرد و در ۱۹۹۸ سفر اعتراض آمیز خود را آغاز کرد و طی ۲۷ روز پیاده روی شبانه خود را به آتن رساند.

دو کتاب «جذام معاصر»(1382) و «در کوچه‌های آتن» (1379)و(1382) از وی تاکنون در ایران از او به چاپ رسیده‌است که کتاب دوم شعرهای او طی زندگی یکساله‌اش در آتن را در برمی گیرد و هر دو کتاب توسط نشر میر کسری در تهران منتشر شده‌است. چاپ دوم کتاب «در کوچه‌های آتن» نسبت به چاپ نخست آن تغییراتی کرده و با حذف برخی شعرها، حجم آن از 88 صفحه به 55 صفحه در چاپ دوم کاهش پیدا کرده است.

وی سال ۲۰۰۳ برنده بورسیه سالانه انجمن قلم در سوئد شد و هم اینک ساکن سوئد است.


بادبادک هرگز از دست‌های من پرواز نخواهد کرد - انتشارات میگلن گرافیس - ۱۳۷۹
در کوچه‌های آتن - نشر میر کسری - تهران - چاپ اول:1379 و چاپ دوم: 1382
باجه نفرین - نشر باران - ۲۰۰۱
کمپانی دوزخ - نشر ارزان-سوئد
جذام معاصر - نشر میر کسری - تهران - چاپ اول: 1382
جذام معاصر - نشر ارزان-سوئد
خواب چسبناک پروانه در تبعید - نشر الکترونیکی- دوات


عصیانی‌ترین شاعری که ما در بین زنان داریم تا قبل از مریم هوله، فروغ فرخزاد است.




اگر با یک لبخند
جهان زیبا می شود
بگذار بشود !
بخیلی مگر ؟
بخند ... .

yas-90
26th October 2014, 07:39 PM
من یک سایه ام

نمی دانم
چه کسی زیر ماه

راه می رود
اما هر که هست
سرش گیج می رود .



**********************



از ادامه بودن هرچند لذت نمي برم

لذت نمي برم

اما ازاين ماست موسير و

شاعران ناياب و

سيگار

نمي شود گذشت !



***************

شجاع ترين آدم کسي است
که وقتي از خواب بلند مي شودجرات به ياد آوردن دارد.
در يادآوري است که جهان مي تپد.



**********************

حرف هاي من بوزينه هاي نادري هستند
كه در قفس فروشگاهي كساد
به مشتريان چنگ مي زنند
جيغ مي كشند
و تنها زنها و بچه ها از چشم هاي من مي ترسند
بگذار ديوانه بمانم
اين نگاه كردن نيست

yas-90
26th October 2014, 07:42 PM
چه بینھايتي ! مثل وقتي كه پلكم را مي بندم !

تو كه ھرگز از ماه فرو نیفتادي ھرگز آسمان تو را نیافت

چگونه زير پاي من له شدي تا از آتشي پشت آسمان به من خبر دھي ! ؟ !

ما ساده بوديم حتي سايه مان ما را نمي شناخت

و لايتناھي كه ھیچ مطلق بود ما را ترسانده بود !!

برايت ھزاران داستان نوشته بودند اما من داستان تو را از بر بودم

تو را ھرگز كسي نديده بود تا سخني حتی گفته باشي

yas-90
26th October 2014, 07:44 PM
بنشین و حرف نزن نور را از چه مي ترساند خفاش ؟

مگر نه آنكه قنديل ھا روي جنازهء سردش گريه مي كنند ؟

از آن آدمھا ھیچ نمانده اين درخشش من است

دوستانم را معده ھاشان بلعیدند

وصورت عشقم در پرسپكتیو راه شكست

او شبیه مثلثي خواھد بود كه من از قله اش به كوچه مي پرم

تا شھرھاي دور را روي بیابان رسم كنم
و تا ابد آواز بخوانم اما

« زندگي »را دوست دارم !

یاسمین5454
27th October 2014, 07:17 PM
مریم حیدر زاده
حیدرزاده که بینایی خود را بر اثر چند عمل جراحی در کودکی از دست داد، در اواخر دههٔ ۷۰ با نوشتن شعرهایی به سبک محاوره‌ای و با به‌کارگیری کلمات ساده و روان شهرت یافت. بسیاری از خوانندگان داخل کشور و همچنین خوانندگان فارسی زبان در بیرون از ایران از ترانه‌های او در آهنگ‌هایشان استفاده‌کرده‌اند. مریم حیدرزاده دانش‌آموخته حقوق قضایی از دانشگاه تهران است. پدر او بازنشسته ارتش و مادر او هم کارمند بود ولی به خاطر نگهداری از وی مدت هاست که فعالیت بیرون از منزل ندارد. مریم حیدرزاده ساکن سعادت‌آبادتهران است.

یاسمین5454
27th October 2014, 07:26 PM
برای دیدن تو نقره ی ماهو چیدم

تا آسمون هفتم به خاطرت دویدم

برای دیدن تو آسمونو شکافتم

ستاره رو چشیدم تا طعمشو شناختم

برای دیدن تو خارا رو سجده کردم

به جای چشم ابرا سوختم و گریه کردم

برای دیدن تو پاییز شدم شکستم

برف زمستون شدم رو بامتون نشستم

برای دیدن تو از دریاها گذشتم

دور ضریح عکست شب تا سپیده گشتم

برای دیدن تو شدم مث پنجره

اشاره هات محاله از یاد چشمام بره

برای دیدن تو سوار موجا شدم

چون تو رو داشته باشم همیشه تنها شدم

برای دیدن تو عمری مسافر شدم

به احترام اسمت رفتم و شاعر شدم

برای دیدن تو خط کشیدم رو تقدیر

نگات مث یه صیاد منو کشید به زنجیر

برای دیدن تو سنگا رو شیدا کردم

طلسما رو شکستم راها رو پیدا کردم

برای دیدن تو ٬ تو جنگلا گم شدم

بازیچه ی نگاه سکوت مردم شدم

برای دیدن تو خیلی چیزا شنیدم

خیلی کارا رو کردم اما تو رو ندیدم

برای دیدن تو رفتم تو باغ شعرا

سراغ فال حافظ ٬ دنبال شعر نیما

برای دیدن تو چه دردایی کشیدم

تبم رسید به خورشید ٬ تموم شدم ٬ بریدم

برای دیدن تو از خواب گل رو پروندم

چه شبها مثل مجنون تو دشت و صحرا موندم

برای دیدن تو چه قصه ها که داشتم

سر رو شونه ی رنج چه روزا که گذاشتم

برای دیدن تو قامت غصه خم شد

انگار که قحطی اومد هر چی به جز تو کم شد

برای دیدن تو نیاز نبود بگردم

تو هرجا با من بودی پس تو رو پیدا کردم


************************************************


میان آبشارخاطراتم کنار بوته های گل نمی نشینم

همیشه آرزو کردم که رنگ نگاه بوته گل را ببینم

همیشه آرزو کردم که روزی برای لحظه ای نقاش باشم

همیشه آرزویم بوده رویا ولیکن یک زمان ایکاش باشم

همیشه این سوالم بوده مادر که رنگ لاله ها یعنی چه رنگی

همیشه گفته بودی باغ سبز ولی رنگ خدا یعنی چه رنگی

نگاه مادرم چون یاس می شد به پرسشهای منلبخند می زد

زمانی رنگ سرخ لاله ها را به دنیای دلم پیوند م یزد

ولی من باز می پرسیدم از او که منظورت ز آبی چیست مادر

هما رنگی که گفتی دنگ دریاست همان رنگی که گشته چشم از او تر

ز اقیانوس بی طوفان چشمش صدای اشک ها را می شنیدم

در آن هنگام در باغ تخیل رخ زیبای او را میکشیدم

نگاهی سرخ اشکی آسمانی دوچشمانی به رنگ ارغوانی

ولی من هر چه نقاشی کشیدم همه تصویری از رویای او بود

و شاید چند خطی که نوشتم همه یک قطره از دریای او بود

معلم آن زمان که عاشقانه کنار حرفهایت می نشینم

همیشه آرزو کردم که روزی نگاه مهربانت را ببینم

ببینم که کدامین دیدگانی مرا با حس دیدن آشنا کرد

که دستان مرا تا اوج برد مرا از دور با چشمش صدا کرد

ببینم که چه کس راگ شفق را به چشمان وجود من نشان داد

ببینم که کدامین مهربانی غبار غم رویایم تکان داد

اگر چه من نگاهت را ندیدم ولی زیباییت را میشناسیم

صدای موج روحت را ستاره دل دریاییت را میشناسم

ز تو آموختم نقاشی عشق ز تو احساس را ترسم کردم

ز تب نور امید و موج دل را میان غنچه ها تقسیم کردم

ولی من با مرور خاطراتم به اوج آرزوهایم رسیدم

هم اینک لحظه ای نقاش هستم معلم را و مادر ا کشیدم

ولی نقاش من کاغذی نیست برای رسم ابزاری ندارم

کمی احساس را با جرعه ای عشق به روی برگ یاسی می گذارم

دل نقاشیم تفسیر رویاست چرا تفسیر یک رویا نباشیم

چرا رنگ غروبی سرخ باشیم چرا چون آبی دریا نباشیم

اگر چه گشت شعرم بس مطول ولی نقاشیم را قاب کردم

سحر شد خاطراتم نیز رفتند دوباره من زمان را خواب کردم

مریم حیدر زاده

یاسمین5454
6th November 2014, 11:22 PM
ژاله اصفهانی
با نام اصلی (مستانه سلطانی) (۱۳۰۰خورشیدی، اصفهان – ۷ آذر ۱۳۸۶، لندن) به دلیل روح اشعارش به شاعر امید معروف بود.
دوازده مجموعه شعر منتشر نمود که مهمترین آنها عبارتند از: «زنده رود»(۱۳۴۴- مسکو)، البرز بی شکست (۱۳۶۲-لندن)، خروش خاموشی (۱۳۷۰-لندن).

ژاله اصفهانی بعد از پروین اعتصامی اولین زنی بود که کتاب شعرش را که شعرهای آن را در دوران دبیرستان سروده بود، به چاپ رساند.
شصت سال پیش در نخستین کنگره نویسندگان ایران به ریاست ملک‌الشعرای بهار و با شرکت فروزانفر و صادق هدایت و بسیاری دیگر، ژالهٔ اصفهانی به عنوان یک زن شاعر یکی از شرکت‌کنندگان در این کنگره بود.
در ژوئن ۲۰۰۲ در کنفرانس سالانه بنیاد پژوهشهای زنان که در کلرادو برگزار شد، ژاله اصفهانی به عنوان زن برگزیده سال انتخاب شد.

یاسمین5454
6th November 2014, 11:34 PM
بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد. ژاله اصفهانی


************************************************** ***************

شکوه آرزو را
بازگو کن
ندار از هیچ کس باکی ،هراسی
به هر چیزی نمیخواهی
بگو نه
اگر راه رهایی زیر سنگ است
تمام کوه ها را زیرو رو کن
وگر بشکست جام آرزویت
تلاطمهای دریا را
سبو کن ژاله اصفهانی

************************************************** ***************

درخت آمده از پشت در به دیدن من
که بشنود خبر لب به جان رسیدن من
ولی درخت نداند که من چه جان سختم
هزار ساله درختم
که هر چه باد خزانی کند پریشانم
زنو شکوفه دهم ،باز هم جوانه کنم
و هر جوانه ی نو را پر از ترانه کنم ژاله اصفهانی

yas-90
12th November 2014, 09:19 PM
http://www.kanoonnews.ir/Images/News/Larg_Pic/14-10-1392/IMAGE635244404624757284.JPG


مهرنوش قربانعلی شاعر ومنتقد دارای مدرک کارشناسی زبان وادبیات فارسی است وی در سال ۱۳۴۷ در تهران متولدشد و فعالیت حرفه‌ای خود را ازسال ۶۷ با مجلات تخصصی ادبی ازجمله «دنیای سخن، آدینه، گردون، تکاپو، کلک، گیلان زمین، عصر پنجشنبه، فرهنگ توسعه، دریچه، پیام شمال...» آغازکرد و به زودی به عنوان چهره‌ای شناخته شده در ادبیات معاصر ایران معرفی شد.

کتاب‌ها

از نشر بازتاب نگار، چاپ اول: ۱۳۸۳. مهرنوش قربانعلی، در این کتاب با ۱۴ تن از منتقدان و صاحب نظران نظیر: منوچهر آتشی، م. آزاد، مسعوداحمدی، علی باباچاهی، عبدالعلی دستغیب، محمدعلی سپانلو، عنایت سمیعی، سید علی صالحی، کامیارعابدی، مهرداد فلاح، محمودفلکی، شمس لنگرودی، محمود معتقدی، و محمود نیکبخت، به بحث و گفتگو پرداخته‌است. سعی او بر این بوده که از تمامی گرایش‌های موجود در زمینهٔ تحلیل و نقد شعر معاصر نمایندگانی در این گفتگو حضورداشته باشند.



در ناتمامی خود

نخستین مجموعه شعر او «درناتمامی خود» در سال ۱۳۷۷ توسط نشر توکا به چاپ رسید که گزیده‌ای از شعرهای سال ۷۶-۷۰ وی را در بر می‌گیرد.



راه به حافظه جهان

«راه به حافظهٔ جهان» دومین کتاب این شاعر درسال ۱۳۸۰ توسط انتشارات «نگاه سبز» به چاپ رسید. هر چنداین دو مجموعه با فاصلهٔ نه چندان زیادی از یکدیگر چاپ شده‌اند اما تفاوت‌های چشمگیری را چه ازنظرفرم و چه از نظر هستی‌شناسی وجهان نگری با هم نشان می‌دهند، در «راه به حافظهٔ جهان» شاعر «درناتمامی خود» را پشت سرمی‌گذارد و با آنچه ازرویکردتحلیلی- روانشناختی مجموعهٔ اولش به همراه دارد و با بهره‌گیری از همان غنای حسی-عاطفی سعی می‌کند فضاهای متنوع و متکثری را ارائه دهد. این فضاها گاهی با اجزای مانوس روزانه بوجود می‌آید و گاه از رویکردهای متعارف و امکان‌های متداول شعری فاصله می‌گیرد.



تبصره

سومین مجموعه شعر وی «تبصره» توسط نشرآرویج درسال ۱۳۸۳، به چاپ می‌رسد که آن را می‌شود نقطهٔ عطفی در کارنامهٔ شعری «مهرنوش قربانعلی» دانست.

«در این کتاب سادگی روزمرگی در نگاه شاعر می‌تواند با توجه به آنچه جریان مداوم و سرشار از تفاوت و تغییر حیات و زندگی ست، منشا پرداختی باشد که خلا قیتی عمیق را برای شعر و نگاه وی ارمغان بیاورد و البته ارتباط قوی روزمرگی، هنر و شعر هم از همین جا ناشی می‌شود.




به وقت البرز

«به وقت البرز» چهارمین مجموعه شعر «مهرنوش قربانعلی» در سال ۱۳۸۸ توسط نشر آهنگ دیگر به چاپ رسید، موقعیت وی را به عنوان چهره‌ای تثبیت شده در شعر امروز جایگاهی دیگر بخشید، این اثر در سال ۸۷ به عنوان نامزد نهایی نخستین دورهٔ جایزه شعر زنان ایران-خورشید و اثر منتخب سومین جایزه «پروین اعتصامی» معرفی شد و به شکلی کم سابقه محل نقد و نظر چهره‌های مطرح عرصهٔ نقد و نظر و صاحب‌نظران شعر امروز قرار گرفت و تاکنون ده‌ها نقد از زوایای گوناگون در نقد وبررسی، تحلیل و بازنمایی وجوه متفاوت آن نگاشته شده‌است.


«طبيعت بي‌جان»

شمالي كه در كوله‌ام آورده‌ام
تو را كم مي‌آورد
باراني!
كه قرار بود
نفس نفس روزهايم را تر كني
.

نمي‌توانم خلاف طبيعتم از اردي‌بهشت نگاهت سبز نشوم
.
هزارچم تونل‌ها را دور مي‌زنم
مه كه سنگين مي‌شود
صدايي درهم مي‌پيچد
ها آ آ آ ...
مشت مي‌كوبد
هو و و و...
.
شيشه را پايين مي‌كشم
مي‌خواهم رودررو
با تنهايي‌ام مچ بيندازم!

yas-90
12th November 2014, 09:21 PM
نماز وحشت
بخوانید
هر چند مستحب است و از شب اول هم بسیاری گذشته
این تنگنا به من عادت نکرده است
نفوذ نفس هایم در سنگ نشان می دهد
زنده به گوری راه حلی نبود که باید از این دست بسیار کشیدیم
خانه ای که به خونگرمی تابستان باشد
وُمردی که بازار بورس در تعیین اعتبارش نقش نداشته باشد
زیر این سنگ که به خاک عادت کرده است
وصیت دیگری ندارم
بخوانید
بخوانید
بخوانید
هر چند از شب اول بسیار گذشته است .

yas-90
12th November 2014, 09:24 PM
«لابيرنت»


بله، هشدار داده بودند
دره‌هاي زير پايم را مي‌گويم
از هوشياري مه كوه ديده نمي‌شد
.
صدايت ذهن تونل‌ها را دور مي‌زد و
در گوشم مي‌پيچيد
اوهام لذت‌بخشي در حافظه‌ي جنگل مي‌چرخيدند
.
كمربند مدام ايمني را يادآوري مي‌كرد
ميان بازي مه كه خاطره‌هايم را گرفته بود

هنوز يوزي كه در كمرم كش و قوس مي‌خورد
جاي كوهي را كه به آن تكيه داده بود
حدس مي‌زد!

yas-90
12th November 2014, 09:25 PM
هرچه تقاضای پناهندگی

به سفارت چشمانم رسیده است

همه را امضا می کنم
دلخوش به خطوط دستهایم بودند
چارفصلی که ازمرزهای سال گریختند

می پذیرم
الفبایی که تحت الحمایه ی من است
سرکشی کند
سوت بزند
خلاف قدمهایم برود به سویی
یادهای دیگری را بنویسد
یادآوری کند
گلوی کلمات را ولی بغضی
به دارخاموشی نیاویخته باشد

یاسمین5454
19th November 2014, 09:52 AM
لیلا کردبچه (متولد ۱۳۵۹ در تهران) شاعر ایرانی و پژوهشگر ادبیات است. او دانش‌آموخته کارشناسی ارشد رشته زبان و ادبیات فارسی و دانشجوی دوره دکتری در رشته «ادبیات معاصر» در دانشگاه اصفهان است. کردبچه علاوه بر شعر، دستی در نقد و تحلیل تاریخ ادبیات نیز دارد.برجسته‌ترین اثر او، کلاغمرگی است.

کتاب ها:



صدایم را از پرنده‌های مرده پس بگیر، لیلا کردبچه، انتشارات دفتر شعر جوان، ۱۳۸۹
حرفی بزرگ‌تر از دهان پنجره، لیلا کردبچه، ناشر: فصل پنجم، ۱۳۹۰
کلاغمرگی، لیلا کردبچه، ناشر: فصل پنجم، ۱۳۹۱
چرا که نبودی، لیلا کردبچه، ناشر: فصل پنجم، ۱۳۹۲

متون نظم: مجموعه ادبیات، لیلا کردبچه، ناشر: مکتب ماهان
متون نثر: مجموعه ادبیات، لیلا کردبچه، ناشر: مکتب ماهان
بلاغت، لیلا کردبچه، ناشر: مکتب ماهان
سارختار نحوی زبان شعر امروز، لیلا کردبجه،ناشر:فصل پنجم،1393

یاسمین5454
19th November 2014, 10:04 AM
آلبومی قدیمی ام،
در زیرزمین خانه ای کلنگی
که واحدهایش را پیش فروش کرده اند.
در انتظار دستی جامانده در اعماق
که شاید آجرها نمی گذارند
خاطره ای فروریخته را ورق بزند

نجاتم بده!
در من هنوز لبخندی هست
که می تواند چیزی یادت بیاورد...



************************************************** *****




سنگین تر از گوش هایش
مدال های بر سینه اش بود
ژنرال پیری که یادش نمی آمد
سال ها برای کدام جناح جنگیده است

دیروز عصر، مرگ از پشت سر صدایش کرد
رفت، مقابلش ایستاد
و مدال ها کلاه از سر مرگ برداشتند

مرگ خم شد
دست پیرمرد را بوسید
و باهم از کادر خارج شدند...

یاسمین5454
27th November 2014, 01:34 PM
هما میرافشار
هما میرافشار در سال 1325 در تهران متولد شد. وی سرودن شعر را در سال های دبیرستان اغاز کرد. چندین سال بعد هما با علی میرافشار ازدواج کرد و بعد از ان نام خانوادگی خود را به میرافشار تغییر داد. هما شعر، عکس، و داستان در یک روزنامه و یک هفته نامه منتشر میکرد. وی دارای دو فرزند است.

هما میر افشار به همراه اسدالله ملک در دوران همکاری خود آثار جاودانه ای ساخت. او در سال 1962 از دانشگاه موسیقی با درجه بالا فارغ تخصیل شد. هما میر افشار از همان آغاز کار با بزرگترین اهنگسازان و خوانندگان ایرانی همکاری داشته است.

ترانه های هما میرافشار دارای سبکی خاص و بسیار زیبا هستند. هما میرافشار در این سال ها دو کتاب با نام های گلپونه ها و آلاله ها منتشر کرده است. هما میرافشار در کارنامه هنری خود بیش از 250 ترانه برای خوانندگان معروف سروده است.

وی در سال ۲۰۰۵ برنده persion golden lioness Awards از اکادامی موسیقی شده‌است . ترانه‌های هما میرافشار دارای سبکی خاص و بسیار زیبا هستند .هما میرافشار، نامی آشناست برای دوستداران موسیقی ایرانی که سالهاست اشعار او همراه با موسیقی ایرانی شنیده شده است.

کتاب گلپونه ها، اولین کتاب شعر هما میر افشار است و در سال 1352 منتشر شده. هما میرافشار مجموعه شعر دیگری هم دارد به نام آلاله که در سال 1380 در تهران به چاپ رسیده است.

یاسمین5454
27th November 2014, 01:44 PM
گل پونه های وحشی دشت امیدم
وقت سحر شد
خاموشی شب رفت فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غمها
حبیبم سیل غمهاگل پونه ها نا مهربانی آتشم زد آتشم زد
گل پونه ها بی همزبانی آتشم زد
می خواهم اکنون تا سحر گاهان بخوانم
افسرده ام دیوانه ام آزرده جانمگل پونه های وحشی دشت امیدم
وقت سحر شد
خاموشی شب رفت فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غمها
حبیبم سیل غمها


خوشا خون خوردن از پیمانه ی دل
پریشان گشتن از افسانه ی دل

خوشا هستی به پای می نهادن
بکنج عزلت خمخانه ی دل

خوشا نور خدا دیدن به مستی
درون خانه ی ویرانه دل

خوشا در نیمه شبها بوی یاری
شنیدن از گل پیمانه ی دل

خوشا رسوا کند ما را به مستی
طپیدن های مشتاقانه ی دل

خاموشی پا تا به سر گوش
براه ناله ی مستانه ی دل

خوشا زنجیر آغوشی که باشد
دلم دیوانه من دیوانه ی دل

خوشا سوزاندن از بیم جدایی
بگرد شمع غم پروانه ی دل

خوشا بیگانگی با نا رفیقان

جدا ماندن ز هر بیگانه ی دل ..



بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم ؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی ...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،
دگر از پا نشستم

گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
که ز کوی‌ات نگریزم

گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی ؟!

نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم ..

yas-90
3rd December 2014, 10:52 PM
http://www.aghrabe.com/wp-content/uploads/2013/02/%D9%85%D9%87%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%A8%D8%AF%DB%8C%D9%87%DB%8C%D8%A7%D9%86.jpg


مهناز بدیهیان (متولد: اصفهان)(تخلص:اوبا) ،شاعر،مترجم و فعال اجتماعی، مقیم کالیفرنیا و در سانفرانسیسکو ساکن می‌باشد. وی از جمله پیشگامان ایجاد پیوند بین شعر و فرهنگ شرق و غرب می‌باشد.

وی از پدر ومادری اصلاتا نجف آبادی به دنیا آمد ولی به سبب شغل پدر، خانواده وی در تبریز، اهواز و اصفهان زندگی کردند. وی در خانواده‌ای ادیب و ادب دوست رشد کرد، مادری اهل شعر و ادب و فرهنگی. مهناز بدیهیان از همان دوران کودکی علاقه خود را به نویسندگی نشان داد. ‍‍پس از اتمام دبیرستان در رشتهٔ ریاضی وارد دانشگاه اصفهان شد و در رشته پرستاری لیسانس خود رادریافت کرد. سپس دردانشگاه شیراز لیسانس تعلیم و تربیت در همان رشته را به پایان رساند. در سن بیست و یک سالگی بعنوان استادیار در دانشکده پرستاری کرمانشاه مشغول بکار شد.

وی در سال ۱۹۷۹ به دلیل دریافت بورس تحصیلی همسرش از دانشگاه جانز هاپکینز، رهی آمریکا شد. او سپس توانست از دانشگاه مورگان در بالتیمور فوق لیسانس جامعه شناسی را کسب کندو پس از آن موفق به کسب مدرک دکتری دندان پزشکی از دانشگاه آیووا شد. در سال ۲۰۱۲ در رشتهٔ تخصصی شعر از دانشگاه پسیفیک در اورگون فوق لیسانس در یافت کرد(MFA).

اشعار و نوشته‌های بدیهیان در سراسر جهان به چند زبان منتشر شده، از جمله فارسی،ترکی،ایتالیایی، و مالایاییو اسپانیایی. اودر حال حاضر او در شمال کالیفرنیا مجله ادبی چند زبانه آنلاین،مجله ماه ، اولین مجله ادبی اینترنتی بزبان فارسی برای ایجاد محلی برای تبادل نظر شاعران از سراسر جهان اداره می‌کند. وی یکی از اعضائ فعال شاعران انقلابی (RPB) در سانفرانسیسمو می‌باشد. مجموعه‌ای از اشعار او توسط آندرس آلفارو را به اسپانیایی ترجمه شده که در سال ۲۰۱۰ منتشر شد او در حال حاضر در یک رمان به نام "مانند یک لباس عروسی " در دست نوشتن دارد. در سال ۲۰۰۹ مجموعه شهر صدای اعتراض قلم را منتشر کرد. در سال ۲۰۱۳ کتاب آنتالوژی شعر بیش از سی شاعر معاصر ایرانی را به انگلیسی ترجمه کرد(Saplings Arise) که با مقدمه‌ای توسط جک هرشمن در سانفرانسیسکو منتشر شد. از تاکنون چند مجموعه شعر بفارسی و انگلیسی منتشر شده است.

آثار

نفس عشق (دفتر شعر) – ۱۹۹۸
صدای رباب (دفتر شعر) -۲۰۰۱
پرسشها (ترجمه اشعار پابلو نرودا) – ۲۰۰۳
از زاینده رود تا می سی سی پی، به انگلیسی (دفتر شعر)-۲۰۰۵
وی یک دفتر شعر و یک مجموعه داستان کوتاه نیز آمادهٔ انتشار دارد.
آنتالوژی شعر بیش از سی شاعر معاصر ایران و ترجمه به انگلیسی با مقدمهٔ جک هرشمن.Saplings Arise 2013
چاپ آثار وی در چندین آنتالوژی در جهان.




راز
دوستت دارم رازی بود که نگفتیم

آرزو رازی بود
که بر ملا نکردیم
و زندگی رازی مبهم
که هیچکس آنرا نشناخت
بر لبانم رازیست

که با فریاد روی خاطراتم یخ بسته
و این عمر رازناک
چه آرام ، آرام از کنارمان می گذرد
و می پیوندد به ریشه های پر گوی خاک
تنهایم بگذار
و از روی لبانم همچون رازی بر ملا شو

و از روی قلبم
همچون مذاب ناگفته برخیز

yas-90
3rd December 2014, 10:54 PM
دوباره می شوم


در خوابهای تو می شکفم

و بسترت بوی آینده می گیرد

در کنار چلیپای رنگین آزادی
بر می گردم به چشمهای تو
به سو سوی خلوت رازناک آن
به نم نم آنها بوقت عاشقی
به اطاق کوچکی که در آن اندوهمان را خاک کردیم
دوباره می شوم
زن دوباره
و هرگز از ریشه نمی مانم
در هیچ باغ آتش گرفته ی جهان
هرگز سکوت خاموشم نمی کند
جرقه می زنم
از اعماق خاکستر
شعله می کشم
از انتهای خاموشی
دوباره می شوم، ایستا
وتندیس هزار ساله ام جان گرفته
کنار هر پنجره ی خاموش
که دستان بیرحم زن ستیزان
برویمان بستند
بمرگ بگو که واژه ی وامانده ایست
و از دفتر لغاتمان پاک خواهد شد
مرگ نیست
مرگ نخواهد بود
من زن دوباره ام
از آسمان
از زمین
از کوه و دره
از سیاه چال تاریخ
جان می گیرم
دوباره می شوم

و پا می گذارم بسوی بودنی دگر
روبسوی آفتاب

yas-90
3rd December 2014, 10:55 PM
مترسک

پایمان را کشیدیم فرسخها
تا به قدر جاده ای دراز شود
و آهوان خسته از آن بگذرند

دستانمان را بلند کردیم
از زمین تا سقف آسمان
تا روی انگشتان نوازشگرش
پرندگان به خوابی که ندیده اند
سبز بگذرند

سپس قلبمان را دو نیمه کردیم
نیمه ا ی که چند تصویر بی نهایت و ساده
تسخیرش کرده بود
و نیمه ای که این مردم
با آن بازی کردند
مردمی که عمری بدنبال مترسک هایی بوده اند
با کلاه های پیچ در پیچ
و نگاه های شمشیری
و قلب هایی که پر از خون غلیظ دختران ماست
و پر از صدای تو در توی مردان جوان بی گناه

مترسک ها زیر قبای غفلتشان
حرف هایی دارند که از کرکس های باغ
از دندان شکسته ی اژدها پر شده است
و ما منتظریم که دستهای تکثیریمان
تقسیم شود
دسته دسته
به هزار دست
همان دستانی که مترسک ها از آن می ترسند
...

yas-90
3rd December 2014, 10:57 PM
در صف سیاره ها

از این پس آب از ماه می نوشم
آب تلخ زمینی را رها می کنم
آب خونین دجله و فرات
و آب می سی سی پی را
که هزاران دل شکسته در آن شناور است
و آب رودخانه ی گنگ را
با شناگران مستمند

می روم آن بالا
و مشت هایم را از آب غلیظ ماه پر می کنم
و قطره قطره می ریزم بر دهان تشنه ی زاینده رود
راستی کدام صف سربسوی ماه دارد
از این انتظار زمینی بیزارم

یاسمین5454
5th December 2014, 07:26 PM
پوران فرخ‌زاد (پوران بهمن) (زاده بهمن ۱۳۱۱ نویسنده، مترجم، منتقد ادبی، روزنامه‌نگار وپژوهشگر ایرانی است که حدود ۳۰ کتاب منتشر کرده‌است و نویسنده «کارنمای زنان کارای ایران»، نخستین فرهنگ مبسوط درباره زنان ایرانی است.[۱]
پوران در بهمن ۱۳۱۱ در نوشهر زاده شد. او فرزند توران وزیری تبار (زاده تهران و کاشی‌تبار) وسرهنگ محمد فرخ‌زاد(که ستوان جوان و تحصیل‌کرده شعردوستی از دهکده بازرگان تفرش بود) است. از دیگر اعضای خانواده او می‌توان خواهر کوچکترش، فروغ فرخزاد و برادرش، فریدون فرخزادرا نام برد. پوران کودکی خود را در نوشهر و شهرهایی دیگر گذراند و در تهران بزرگ شد. او و خواهران و برادرانش پیش از رفتن به مدرسه خواندن را آموخته و با کتاب‌خوانی مانوس شدند. پس از وقایع شهریور ۱۳۲۰ پدرش از نوشهر به تهران منتقل شد و پوران در دبستان ژاله و سروش درس خواند و در این دوره استعداد ادبی او آشکار شد. همچنین از ۹ سالگی زبان انگلیسی را با آموزگار در خانه آموخت و در انجمن فرهنگی پروین و انجمن ایران و آمریکا ادامه داد.

یاسمین5454
5th December 2014, 07:43 PM
دست های گرم تو

کودکان توامان آغوش خویش

سخن ها می توانم گفت

غم نان اگر بگذارد .

نغمه در نغمه در افکنده

ای مسیح مادر ، ای خورشید!

از مهربانی بی دریغ جانت

با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد .

رنگ ها در رنگ ها دویده ،

ای مسیح مادر ، ای خورشید !

از مهربانی بی دریغ جانت

با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد .

چشمه ساری در دل و

آبشاری در کف ،

آفتابی در نگاه و

فرشته ای در پیراهن

از انسانی که تویی

قصه ها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد .

یاسمین5454
11th December 2014, 09:38 PM
فاطمه (غزاله) علیزاده
غزاله علیزاده بهمن۱۳۲۷ در مشهد زاده شد. مادرش منیرالسادات سیدی نیز خود شاعر و نویسنده بود. غزاله در کودکی درون‌گرا، بازیگوش و باهوش بود. در مدرسه گاه با بازیگوشی‌ها و شجاعت‌هایش دیگران را نگران می‌کرد اما شاگرد زرنگی نیز بود. مدرسه را در دبیرستان علوم انسانی مهستی به پایان برد و در همین زمان به گیاه‌خواری روی آورد. او در کنکور رشته ادبیات فارسی در مشهد و کنکور حقوق و فلسفه در تهران قبول شد و به خواست مادرش در رشته حقوق وارد شد.

او با مدرک لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه تهران، برای تحصیل در رشتهٔ فلسفه و سینما در دانشگاه سوربن به فرانسه رفت.در واقع ابتدا برای دکترای حقوق به پاریس رفت ولی با زحمت زیاد رشته‌اش را به فلسفه اشراق تغییر داد و قصد داشت پایان‌نامه‌اش را درباره مولوی بنویسد، که با مرگ ناگهانی پدرش آن را نیمه‌کاره رها کرد.
وی پیشهٔ ادبی خود را از دههٔ ۱۳۴۰ و با چاپ داستان‌های خود در مشهد آغاز کرد.
غزاله علیزاده ابتدا با بیژن الهی ازدواج کرد و صاحب دختری به نام سلما شد. سپس از او جدا شده و در سال ۱۳۵۴ با محمدرضا نظام شهیدی ازدواج کرد..
وی که از بیماری سرطان رنج می‌برد بعد از دو بار خودکشی ناموفق، سرانجام در ۲۱ اردیبهشت سال ۱۳۷۵ در روستای جواهردهرامسر خود را از درختی حلق‌آویز کرد. او را در امامزاده طاهر کرج به خاک سپردند.

رمان‌ها



دو منظره ۱۳۶۳
خانه ادریسی‌ها ۱۳۷۰ (۲ جلدی)
شب‌های تهران


مجموعه داستان‌ها



بعد از تابستان ۱۳۵۵
سفر ناگذشتنی ۱۳۵۶
چهارراه


سایر آثار



تالارها
رویای خانه و کابوس زوال

یاسمین5454
11th December 2014, 09:44 PM
جملات معروف غزاله:

« ما نسلی بودیم آرمان‌خواه که به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تأسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت می‌کنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانه‌ی عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است. ما واژه‌های مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی»

از مصاحبه با گردون



* * *

«خسته‌ام برای همین می‌روم، دیگر حوصله ندارم، چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه تاریک، من غلام خانه‌های روشنم.»

وصیت نامه غزاله



* * *

«ما طوری رفتار می‌کنیم که انگار هیچ گذشته‌ای نداریم. هر روز متولد می‌شویم، هر شب می‌میریم. تغییر طبیعی‌ است اما تا این حد سر به بیماری می‌زند. »

آخرین نوشته



* * *


«با سپاس از داوران جایزه و بانیان آن، از گرداب گذر، انتظار برنامه‌ریزی برپایهٔ جایزه نداشته باشید. دستاویز من برای ادامه زندگی ، ساختن جهانی است منظم، دنیای رمان یا داستان، به امید گرفتن ضرب هرج و مرج جهان بیرون.»


پس از جایزه بهترین مجموعه داستان سال 73برای «چهارراه»




* * *

«تعداد اتاق‌های بی‌قاعده‌ای که بساز و بفروش‌ها در ساختمان‌های بدقواره‌شان علم می کنند چندین برابر خانه‌های بی‌حافظه‌ی مغز آنهاست. شور دلال‌ها، معنای زندگی را با حیوانیت سرشت انسان برابر می‌کند.»

آخرین نوشته

یاسمین5454
22nd December 2014, 11:25 AM
مهری جعفری
مهری جعفری (متولد یکی از روستاهای مشکین‌شهر) وکیل پایه یک دادگستری، کوهنورد و شاعری است که در هر سه زمینه به موفقیت‌های چشمگیری دست یافته.

مهری دوره کارشناسی حقوق خود را از دانشگاه تهران و کارشناسی ارشد خود در رشته حقوق تجارت بین‌الملل را از دانشگاه UWL لندن دریافت کرده و در حال حاضر برای اخذ پروانه وکالت خود در انگلستان مشغول گذراندن دوره‌های حقوقی آن کشور در دانشگاه Westminster لندن است. وی به عنوان یک حقوقدان و کنشگراجتماعی توانسته است با نوشتن مقاله‌های متعدد، اجرای پروژه‌های حقوقی، تحقیقی و آموزشی و شرکت در کنفرانس‌ها و انجام مصاحبه‌های مختلف تلاش مستمری را در زمینه دفاع از حقوق زنان، کودکان و هم جنسگرایان به نمایش بگذارد. وی از سال ۲۰۰۹ در کنار تحصیل در دانشگاه‌های لندن، به نوشتن مقاله و تهیه گزارش‌های حقوقی برای موسسه‌های غیردولتی و نهادهای بین‌المللی و انجام تحقیق‌های حقوقی پرداخته و در زمینه بهبود وضعیت حقوقی اقلیت‌های جنسی در داخل ایران و کمک به همجنسگرایان پناهجو در خارج تلاش مستمری داشته است. به غیر از مجموعهٔ شعر «بی هیچ ترسی از جاذبهٔ زمین» (۱۳۸۵) و مجموعهٔ در دست انتشار «می‌خواهم سازم را کوک کنم»، از وی کتابی نیز در زمینه حقوق ورزشی به نام «قانون در کوهستان» در سال ۲۰۰۸ توسط نشر مشگی منتشر شده است.

وی هم چنین در سال ۱۳۸۷ به طور همزمان اقدام به صعود دو قله ۷ هزار متری در کشور قزاقستان کرده و اولین زن ایرانی است که توانسته است قله خانتانگیری را به ارتفاع ۷۰۱۰ متری صعود کند. او در حال حاضر در لندن اقامت دارد. مهری جعفری دبیر نشریه الکترونیکی انجمن معلولین ایرانی مقیم بریتانیا و از داوران جایزه شعر زنان ایران (خورشید) بوده است.

دو شعر از مهری جعفری (http://fa.shahrgon.info/?p=4894)

یاسمین5454
27th December 2014, 01:03 PM
لیلا (زینب) صبوری زاده

لیلا (زینب) صبوری‌زاده متولد مهر سال 65، با شعرهای تحسین برانگیزی که تا کنون سروده و فعالیت‌های قابل ملاحظه‌ای که در زمینه‌ی فعالیت‌های ادبی شهرستان کازرون داشته است، اکنون به عنوان یکی از برجسته‌ترین شاعران جوان این شهرستان شناخته شده و حرف‌های بسیاری برای گفتن دارد. وی در چهار دوره‌ی برپایی جشنواره شعر کوچه شهرستان کازرون، برنده دو جایزه‌ی نخست، یک جایزه‌ی دوم و علیرغم عدم شرکت در بخش مسابقه دور چهارم جشنواره، از سوی مردم، به عنوان منتخب مردمی معرفی گردید.
وي از سال 79 فعاليت ادبي خود را آغاز كرد و تا كنون در قالب كلاسيك آثار زيبا و ارزشمندي را سروده است.

یاسمین5454
27th December 2014, 01:10 PM
اتفاق‌هاي بزرگ ـ ليلا (زينب) صبوري‌زاده

با ياد استاد منوچهر آتشي و به روح بزرگ كرامت بيگ‌وردي

شعر من از تو پُر نخواهد شد
از تو، از اين رسوب مي‌ترسد
مي‌سپارد تو را به خاطره‌اش
يعني از چيز خوب مي‌ترسد

يعني اين اتفاق‌هاي بزرگ
آخرش اتفاق مي‌افتند
طاق‌ها مي‌روند و طاقت‌ها
گوشه‌اي از اتاق مي‌افتند

بعد هر چيز خوب، هر چيزي
كه شبيه تو باشد آمدني‌ست
كارهاي بزرگ هر گره‌اي
كه به دست تو واشود شدني‌ست

آسمان مي‌رود بزرگ شود
آسمان مال تو ... تو مال خدا
خُب براي خدا همين كافي‌ست
تو بزرگي و خوش به حال خدا

مي‌روي آسمان تَرَت بكنند
زندگي باشي و سرت بكنند
داستاني بزرگ خلق كني
همه‌ي شهر باورت بكنند

زير لب نيست ... رو نمي‌آيد
با بگو و مگو نمي‌آيد
پشت سر خنجر است مي‌كوبد
درد از روبه‌رو نمي‌آيد

تا تهِ داستان اگر بروي
اتفاق مقدسي شده‌اي
ولي اين قدرها نمي‌داني
كه براي خودت كسي شده‌اي

تو هميني جهان همين‌قدر است
مي‌روي آسمان ترت بكنند
داستاني بزرگ خلق كني
همه‌ي شهر، از برت بكنند

yas-90
5th January 2015, 03:47 PM
http://www.deldadeha.ir/wp-content/uploads/2014/05/najme.jpeg


نجمه زارع در 29 آذر ماه 1361 در کازرون چشم به جهان گشود ، اما به دليل کار اداری پدر درقم پرورش يافت . وی دانش آموخته ی رشته ی عمران دانشگاه همدان بود . او با تمامی جوانی در کار سرودن غزل خيالی بالا بلند و متفاوت داشت و در ميان شاعران جوان يکی از بهترين ها بود . در تاریخ 31 شهریور 1384 دارفانی را وداع گفت. او احساسات بی دغدغه ی خود را در قالب غزل بيان می کرد. شعرهای نجمه بی پيرايه بود و معصومانه با خواننده ارتباط برقرار می کرد و چون از دل بر می خاست به دل می نشست.


وی در دوران کوتاه زندگی خود با حدود 30 عنوان برگزیده در کنگره‌های شعر و سرایش 4 دفتر شعر، نام خود را در حافظه‌ی ادبی ایران ثبت نمود.


کتاب شعر نجمه به نام «عشق، قابيل است» در زندگی اش مجال انتشار نيافت .





وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمی‌شود
دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیه‌ای
از آسمان فاصله نازل نمی‌شود
خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمی‌شود؟
می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود
تا نیستی تمام غزل‌ها معلّق اند
این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود

yas-90
5th January 2015, 03:50 PM
من خسته‌ام، تو خسته‌ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته‌ی تنها شبیه من
حتی خودم شنیده‌ام از این کلاغ‌ها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من
امروز دل نبند به مردم که می‌شود
این‌گونه روزگار تو ـ فردا ـ شبیه من
ای هم‌قفس بخوان که زِ سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از این‌جا شبیه من
از لحن شعرهای تو معلوم می‌شود
مانند مردم است دلت یا شبیه من
من زنده‌ام به شایعه‌ها اعتنا نکن
در شهر کشته‌اند کسی را شبیه من

نجمه زارع

yas-90
5th January 2015, 03:52 PM
این شعرها دیگر برای هیچ‌کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ‌کس نیست

آن‌قدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ‌کس نیست

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند
من مرده‌ام در من هوای هیچ‌کس نیست

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم
که هیچ‌کس این‌جا برای هیچ‌کس نیست

باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست

من می‌روم هرچند می‌دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست


نجمه زارع

yas-90
5th January 2015, 03:56 PM
یک درختِ پیرم و سهم تبرها می‌شوم
مرده‌ام، دارم خوراکِ جانورها می‌شوم

بی‌خیال از رنجِ فریادم ترد‌ّد می‌کنند
باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می‌شوم

با زبان لال خود حس می کنم اين روزها
هم‌نشین و هم‌کلامِ‌کور و کرها می‌شوم

هیچ‌کس دیگر کنارم نیست، می‌ترسم از این
این‌که دارم مثل مفقودالاثرها می‌شوم
...
عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازه‌ای
می‌کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می‌شوم!


نجمه زارع

yas-90
5th January 2015, 04:05 PM
تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد

شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد


سمت وقوع فاجعه‌ای تازه پا گذاشت
مرد غریبه‌ای که به دروازه پا گذاشت

افتاد ماه روی زمین و جنازه شد
تاریخ زخم کهنه‌اش انگار تازه شد

این سوگِ بادهاست که هی زوزه می‌کشند
در شهر، گرگ‌ها به زمین پوزه می‌کشند

حالا دوباره کوفه سراسر کبود شد
پهلوی نخل‌های تناور کبود شد

تو می‌رسی و فاجعه آغاز می‌شود
درهای دوزخ از همه جا باز می‌شود

بیهوده است موعظه در گوش مرده‌ها
این شهر خواب رفته در آغوش مرده‌ها

در گوش با صدای تو انگشت می‌کنند
فریاد می‌زنی و به تو پشت می‌کنند

افکار مرده در سرشان خاک می‌خورد
در خانه‌اند و خنجرشان خاک می‌خورد

در دستشان چه هست به جز چند مشتِ سنگ
رد می‌شوی و پاسخ تو سنگ پشت سنگ

رو می‌شوی و پنجره‌ها بسته می‌شوند
سمت سکوت حنجره‌ها بسته می‌شوند

ماندی، کسی ندید تو را کوفه کور شد
شب، خانه کرد و شهر پُر از بوف‌کور شد

روی تن تو این‌همه کرکس چه می‌کنند
با تو سرانِ خشک مقدس چه می‌کنند

حالا که از مبارزه پرهیز کرده‌اند
خنجر برای کشتن تو تیز کرده‌اند

شب می‌شود تو می‌رسی و ماه می‌رود
در آسمان کوفه، سَرَت راه می‌رود

تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد
شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد

نجمه زارع

yas-90
5th January 2015, 04:07 PM
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...

رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوست‌ترش داشته ... به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد
به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نجمه زارع

yas-90
5th January 2015, 04:11 PM
بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در محل به باد دهد

زبان سرخ و سرِ سبز و چند نقطه…، مرا
دوصد کنایه و ضرب‌المثل به باد دهد

چه‌قدر نقشه کشیدم برای زندگیم
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد

نجمه زارع

یاسمین5454
7th January 2015, 11:37 AM
http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/6/66/Sepideh_joeyri.JPG/400px-Sepideh_joeyri.JPG
سپیده جدیری
سپیده جدیری (۱۳۵۵ -) شاعر، مترجم و روزنامه‌نگار ایرانی. شاعر و مترجم ایرانی که فعالیت ادبی خود را از اواسط دهه هفتاد خورشیدی آغاز کرده است و مجموعه شعر خواب دختر دوزیست و ترجمه‌ای از اشعار آلن پو به نام کلاغ از کارهای مورد توجه او محسوب می‌شود.
سپیده جدیری در دوم خرداد ۱۳۵۵ در اهواز به دنیا آمد. خردسال بود که خانواده‌اش به تهران آمدند و او در تهران بزرگ شده است. دانش‌آموختهٔ مهندسی شیمی (طراحی فرایندهای صنایع نفت) از دانشگاه علم و صنعت ایران است. جدیری نخستین شعرهای سپید و بی‌وزن خود را در اوایل دهه هفتاد سرود و در همان سال‌ها شعرهای نیمایی و سپید و داستان‌هایش در نشریات ادبی و فرهنگی مختلف مانند: معیار، کلک، عصر پنجشنبه، نگاه نو و... به چاپ رسید. نخستین کتاب او مجموعه شعری است به نام «خوابِ دختر دوزیست» که در ۱۳۷۹ توسط نشر معیار چاپ شد. چاپ این کتاب در نشریات ادبی ایران انعکاس خوبی یافت و نقدهای متعددی درباره آن در این نشریات نوشته شد. «منطقی» اولین مجموعه داستان سپیده جدیری است که در سال ۱۳۸۰ توسط انتشارات خورشید سواران منتشر شد. جدیری از ۱۳۸۰ به نوشتن مقاله و ترجمه برای نشریات مختلف پرداخت و از ۱۳۸۴ به طور حرفه‌ای به روزنامه‌نگاری روی آورد. مقالات او در بسیاری از روزنامه‌ها و مجلات از جمله روزنامه‌های نوروز، یاس نو، وقایع اتفاقیه، اعتماد ملی، کارگزاران و مجله‌های نافه، عصر پنجشنبه، بخارا و... منتشر شده است. دو کتاب ترجمه نیز دارد که کتاب نخست گزیده اشعاری است از ادگار آلن پو به نام «کلاغ» که در سال ۱۳۸۵ منتشر شده و کتاب دوم گزیده شعرهای خورخه لوئیس بورخس با نام «تب بوئنوس آیرس» در دست انتشار است.

آثار
شعر




۱۳۷۹ - خواب دختر دوزیست، نشر معیار
۱۳۸۶ - صورتیِ مایل به خون من، نشر ثالث
۱۳۹۱ - دختر خوبی که شاعر است، نشر نگاه
۲۰۱۲ (میلادی) - به آغوش دراز نی نشر ناکجا | پاریس
۱۳۹۳ - و غیره، نشر بوتیمار



داستان کوتاه



۱۳۸۰ - منطقی، نشر خورشیدسواران

ترجمه



۱۳۸۵ - کلاغ. اشعاری از ادگار آلن پو، نشر ماه‌ریز
۲۰۱۴ میلادی - آبی گرم‌ترین رنگ است، داستان مصوری از [[جولی مارو]]، نشر ناکجا | پاریس

یاسمین5454
7th January 2015, 11:43 AM
شعر اول تقدیم به "علیرضا بهنام" عزیز به خاطر شعرهایش که ترکِ هر عادتی‌ست
و دشمنان بسیاری برایش می‌تراشد.









عادت
ترک می‌کُند عادت را
و شعر
به سمتِ شدن می‌رود
شما هم بگذارید برای بعد!
دلِ من
گوش ندارد
چشم ندارد
فقط
می‌شکند.


******************************

می‌پوسم از پوست
و در تمامِ تنم تو جوش می‌زنی
مثل لکه لکهْ عروس روی دنده‌های تخت
مثل زخمْ زخمْ چشم روی خنده‌های من
جوش می‌زنی
و در چروکِ نگاهم گم می‌شوی
عزیزم
عزیزِ دلم!...

قیچی زد به روزهایم
چشمِ غم انگیزِ ترس
قیچی می‌زند تو را،
از تکرارِ تو می‌افتم.

یاسمین5454
30th April 2015, 07:10 PM
مریم هوله
مریم هوله (متولد ۱۳۵۷، تهران) شاعر ایرانی است.وی از سن ۱۳ سالگی بطور حرفه‌ای شروع به کار کرد و در ۱۹۹۸ سفر خود را آغاز کرد و طی ۲۷ روز پیاده‌روی شبانه خود را به آتن رساند.
دو کتاب «جذام معاصر»(۱۳۸۲) و «در کوچه‌های آتن» (۱۳۷۹)و(۱۳۸۲) از وی تاکنون در ایران به چاپ رسیده‌است که کتاب دوم شعرهای او طی زندگی یکساله‌اش در آتن را در برمی گیرد و هر دو کتاب توسط نشر میر کسری در تهران منتشر شده‌است. چاپ دوم کتاب «در کوچه‌های آتن» نسبت به چاپ نخست آن تغییراتی کرده و با حذف برخی شعرها، حجم آن از ۸۸ صفحه به ۵۵ صفحه در چاپ دوم کاهش پیدا کرد.
وی سال ۲۰۰۳ او برنده بورسیه سالانه انجمن قلم در سوئد شد و هم اینک ساکن سوئد است.

یاسمین5454
30th April 2015, 07:22 PM
اگر با یک لبخند
جهان زیبا می شود
بگذار بشود !
بخیلی مگر ؟
بخند ... .
*****

من یک سایه ام
نمی دانم
چه کسی زیر ماه
راه می رود
اما هر که هست
سرش گیج می رود .
*****

از ادامه بودن هرچند لذت نمي برم
لذت نمي برم
اما ازاين ماست موسير و
شاعران ناياب
نمي شود گذشت !
*****

شجاع ترين آدم کسي است
که وقتي از خواب بلند مي شود
جرات به ياد آوردن دارد.
در يادآوري است که جهان مي تپد.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد