ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني



صفحه ها : 1 [2]

م.محسن
14th July 2014, 08:02 PM
پاسخ دادن رامين ويس را

دگرباره جوابش داد رامين
بدو گفت اي بهار بربر و چين


جهان چون آسياي گرد گردست
که دادارش چنين گردنده کردست


نماند حال او هرگز به يک سان
گهي آذار باشد گه زمستان


من و تو هر دو فرزند جهانيم
ابر يک حال بودن چون توانيم


تن ما نيز گردان چون جهانست
که گاهي کودک و گاهي جوانست


گهي بيمار و گاهي تندرستست
چو گاهي زورمند و گاه سستست


گهي با رخت باشد گاه بي رخت
گهي پيروزبخت و گاه بدبخت


تن مردم ضعيف و ناتوانست
که لختي گوشت و مشتي استخوانست


نه برتابد ز گرما رنج گرما
نه برتابد ز سرما رنج سرما


چو گرما باشدش سرما بخواهد
چو سرما باشدش گرما بخواهد


بجويد خورد کز خوردن ببالد
پس آنگه او هم از خوردن بنالد


اگرچه آز بر وي سخت چيرست
ز مستي چون نبيند زودسيرست


وگرچه او خوشي از کام يابد
چو بيند کام خود را برنتابد


ز سستي کامها بر وي وبالست
ازيرا در پي کامش ملالست


دلش چون بر مرادي چير گردد
همان گه زان مرادش سير گردد


دگرباره چو کامي در نيابد
از آز دل به کام دل شتابد


گهي در آز تيز و تند باشد
گهي در کام سير و کند باشد


چو کام آيد نماند هيچ تندي
چو آز آيد نماند هيچ کندي


نباشد هيچ کامي خوشتر از مهر
که ورزي با رحي تابنده چون مهر


چنان در هر دلي خود کام گردد
که دل بي صبر و بي آرام گردد


به دست آز دل ديوانه گردد
ز خواب و خرمي بيگانه گردد


بسي سختي برد تا چير گردد
چو کام دل بيابد سيرگردد


نه برتابد به وصلت ناز جانان
نه برتابد به دوري درد هجران


گهي جويد ز هجرانش جدايي
گهي از خشم و آزارش رهايي


چو مردم هست زين سان سخت عاجز
ندارد صبر بر يک حال هرگز


نگارا من يکي از مردمانم
ز دست آز رستن چون توانم


هميشه گرد تو پرواز دارم
کجا بر سر لگام آز دارم


ترا جستم چو بر من چيره بود آز
همه زشتي مرا نيکو نمود آز

م.محسن
14th July 2014, 08:06 PM
پاسخ دادن رامين ويس را


ترا جستم چو بر من چيره بود آز
همه زشتي مرا نيکو نمود آز


وزان پس چون تو خشم و ناز کردي
ز بدمهري دري نو باز کردي


برفتم تا نبينم خشم و نازت
ببردم کبگ مهر از پيش بازت


دلي کاو با تو راندي کامگاري
هم از تو چون کشيدي خشم و خواري


در آن شهري که بودم شاه و مهتر
هم اندر وي ببودم خوار و کهتر


گه رفتن چنان آمد گمانم
که بي تو زيستن آسان توانم


ز بت رويان يکي ديگر بجويم
بدو بندم دلي کز تو بشويم


نسوزد عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن


چو عشق نو کند ديدار در دل
کهن را کم شود بازار در دل


درم هر گه که نو آيد به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار


مرا چون دوستان گفتند يک سر
نبرد عشق را جز عشق ديگر


نداند عشق را جز عشق درمان
نشايد کرد سندان جز به سندان


به گفت دوستان رفتم به گوراب
بسان تشنه جويان در جهان آب


گهي جستم ز رويت يادگاري
گهي جستم ز هجرت غمگساري


گل گلبوي را در راه ديدم
گمان بردم که تابان ماه ديدم


نه بت ديدم بدان شکل و بدان روي
نه گل ديدم بدان رنگ و بدان بوي


دل اندر مهر آن بت روي بستم
همي گفتم ز مهر ويس رستم


همي خواندم فسوني بر فسوني
همي شستم ز دل خوني به خوني


بسي کردم نهان و آشکارا
به نرمي با دل مسکين مدارا


نديدم در مدارا هيچ سودي
که دل هر ساعتي زاري نمودي


چنان آتش ز مهر افتاد بر من
که تن در سوز بود و دل به شيون


نه دل را بود در تن هيچ آرام
نه غم را بود نيز اندر دل انجام


ز بيرون گر به رامش مي نشستم
نهاني بر فراقت مي گرستم


زبيچاره تنم مانده رواني
نه خوش خوردم نه خوش خفتم زماني


چو بي تو رستخيز تن بديدم
بجز باز آمدن چاره نديدم


توي نيک و بد و درمان و دردم
توي شيرين و تلخ و گرم و سردم


توي کام و بلا و ناز و رنجم
غم و شادي و درويشي و گنجم


توي چشم و دل و جان و جهانم
توي خورشيد و ماه و آسمانم


توي دشمن مرا و هم توي دوست
نکوبختي که هر چيز از تو نيکوست


بکن با من نگارا هر چه خواهي
که تو بر من خداوندي و شاهي


به تو نالم که در دل آذري تو
به تو نالم که بدر دل داوري تو

*FATIMA*
15th July 2014, 05:18 PM
پاسخ دادن ويس رامين را


سمن بر ويس گريان بر لب بام
لب بام از رخش گشته وشي فام


نشد سنگين دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا نسترد زود


اگرچه دلش بر رامين همي سوخت
زرشک رفته کين دل همي توخت


چو بر زد آتش مهر از دلش تاب
بيامد رشک و بر آتش فشاند آب


بدو گفت: اي فريبنده سخن گوي
در افگندي به ميدان سخن، گوي


به خواهش باد را نتوان گرفتن
فروغ خور به گل نتوان نهفتن


اگر رفتي ز مهر من به گوراب
بسان تشنه جويان در جهان آب


برفتي تا نبيني خشم و نازم
ببردي کبگ مهر از پيش بازم


گهي جستي ز رويم يادگاري
گهي جستي ز هجرم غمگساري


نبودت چاره اي جز يار ديگر
گرفتي تا شدت اندوه کمتر


گرفتم کاين سراسر راست گفتي
نه خوش خوردي نه بي تيمار خفتي


چرا آن بيهده نامه نبشتي
چرا گفتي مرا در نامه زشتي


چرا بر دايه خشم آلود بودي
مرو را آن همه خواري نمودي


که فرمودت که پيش دشمنانش
ز پيش خويش همچون سگ برانش


ترا پندي دهم گر گوش داري
به دانش بشنوي گر هوش داري


چو بنمايي ز دل پنداشتي را
بماني جاي لختي آشتي را


به چنگ اندر خردمند نکوراي
بماند آشتي را لختکي جاي


ترا ديو آنچنان کين در دل افگند
که تخم آشتي از دلت برکند


تو نشنيدي که دو ديو ژيانند
هميشه در تن مردم نهانند


يکي گويد بکن اين کار و منديش
کزو سودي بزرگ آيد ترا پيش


چو کرده شد بيايد آن دگريار
بدو گويد چرا کردي چنين کار


ترا آن ديو پيشين کرد نادان
کنون ديو پسين کردت پشيمان


نبايست از بنه آزار جستن
کنون اين پوزش بسيار جستن


گنه ناکدرن و بي باک بودن
بسي آسان تر از پوزش نمودن


ز خورد ناسزا پرهيز کردن
به از پس داروي بسيار خوردن


ترا گر اين خرد آن گاه بودي
زبانت لختکي کوتاه بودي


مرا نيز ار خرد بودي ز آغاز
نبودي گاه مهرم چون تو انباز


چنان چون تو پشيمان گشتي اکنون
پشيمان گشت جان من هم ايدون


همي گويم چرا روي تو ديدم
وگر ديدم چرا مهرت گزيدم


کنون تو همچو آبي من چو آتش
تو بس رامي و من بس تند و سرکش


نباشم زين سپس با تو هم آواز
نباشد آب و آتش را به هم ساز

*FATIMA*
15th July 2014, 05:21 PM
پاسخ دادن رامين ويس را


به پاسخ گفت رامين دل افروز
شب خشم تو ما را شب کند روز


دو شب بينم همي امشب به گيهان
ازين تيره هوا و خشم جانان


بسا رنجا که بر من زين شب آمد
مرا و رخش را جان بر لب آمد


چرا شد رخش من با من گرفتار
که رخشم نيست همچون من گهنگار


اگر بخشايي از من بستر و گاه
چه بخشايي ازو مشتي جو و کاه


به مشتي کاه او را ميهمان کن
به جان بوزي دلم را شادمان کن


اگر نه آشنا نه دوستگانم
چنان پندار کامشب ميهمانم


به مهمانان همه خوبي پسندند
نه زين سان در ميان برف بندند


بهانه برگرفتم از ميانه
نه پوزش دارم اکنون نه بهانه


ترا خواند همه کس ناجوانمرد
چو تو گويي برو نوميد برگرد


همه ز آزادگان نام بردار
به زفتي بر گرند اين نه به آزار


ميان ما نه خوني اوفتادست
و يا ديرينه کيني ايستادست


عتابستاين نه جنگ راستينست
چرا با جان من چندينت کينست


تو خود داني که با جان نيست بازي
چرا چندين به خون بنده تازي


نه آنم من که از سرما گريزم
همي تا جان بود با او ستيزم


نه آنم من که برگردم ز کويت
وگر جانم برآيد پيش رويت


چه باشد گر به برف اندر بميرم
ز مردم جاودانه نام گيرم


بماند در وفا زنده مرا نام
چو مرگم پيش تو باشد به فرجام


مرا بي تو نباشد زندگاني
ازيرا کم نباشد کامراني


چهان را بي تو بسيار آزمودم
بدو در زنده همچون مرده بودم


چو بي تو برشمارم زندگاني
جدا از تو نخواهم شادماني


مرا بي تو جهان جستن محالست
که بي تو جان من بر من وبالست


الا اي سهمگين باد زمستان
بياور برف و جانم زود بستان


مرا مردن ميان برف خوشتر
ز جور روزگار و خشم دلبر


تني سنگين و جاني سخت رويي
نماند در ميان برف چندين

*FATIMA*
15th July 2014, 05:23 PM
پاسخ دادن ويس رامين را


سمن بر ويس گفت: اين بي وفا رام
گرفتار بلا گشتي سرانجام


چنين باشد سرانجام گهنگار
شود روزي به دام اندر گرفتار


نبيد خورده نايد باز جامت
هميدون مرغ جسته باز دامت


به مرو اندر کنون بي خانه اي تو
ز چندين دوستان بيگانه اي تو


نه هرگز يابي از من خوشي و کام
نه اندر مرو يابي جاي آرام


پس آن بهتر که بيهوده نگويي
به شوره در، گل و سوسن نجويي


چو از دست تو شد معشوق پيشين
به شادي با پسين معشوق بنشين


ترا چون گل دلارامي نشسته
چرا باشي بدين سان دلشکسته


سراي موبد و ايوان موبد
همايون باد بر مهمان موبد


چنان مهمان که با فرهنگ باشد
نه چون تو جاوداني ننگ باشد


مبادا در سرايش چون تو مهمان
که نز وي شرم داري نه ز يزدان


مرا از تو دريغ آيد همي راه
ترا چون آورم در خانه شاه


تو ارزاني نيي اکنون به کويم
چگونه باشي ارزاني به رويم


ترا هر چند کز خانه برانم
همي گويد من اينجا ميهمانم


توي رانده چو از ده روستايي
که ان ده را سگالد کدخدايي


چو از خانه برفتي در زمستان
ندانستي که باشد برف و باران


چرا اين راه را بازي گرفتي
نهيب عشق طنازي گرفتي


نه مروت خانه بد نه ويسه دمساز
چرا کردي زمستان راه بي ساز


ترا نادان دل تو دشمن آمد
چرا از تو ملامت بر من آمد


چه نيکو گفت با جمشيد دستور
به نادانان مه شيون باد و مه سور


چو نه سالار بودي نه سپهدار
دلم را روز و شب بودي نگهدار


کنون تا مهتر و سالار گشتي
بيکباره ز من بيزار گشتي


علم بر در زدي از بي نيازي
همي کردي به من افسوس و بازي


کنون از من همي جان بوز خواهي
به دي مه در همي نوروز خواهي


چو کام و ناز باشد نه مرايي
چو باد و برف باشد زي من آيي


اميد از من ببر اي شير مردان
مرا آزاد کن از بهر يزدان

م.محسن
16th July 2014, 09:46 PM
پاسخ دادن رامين ويس را

به پاسخ گفت رامين دلازار
مکن ماها مرا چندين ميازار


نه بس بود آنکه از پيشم براندي
نه بس آن تير کم در دل نشاندي


نه بس چندين که آب من ببردي
نه بس چندين که ننگم بر شمردي


مزن تير جفا بر من ازين بيش
که کردي سر به سر جان و دلم ريش


چه رنج آيد ازين بدتر به رويم
که تو گويي دريغست از تو گويم


چرا بخشايي از من رهگذاري
که اين ايوان موبد نيست باري


سزد گر سنگدل خوانمت و دشمن
که راه شايگان بخشايي از من


گذار شهر و راه دشمن و دوست
ز يار خويش بخشودن نه نيکوست


نه تو گفتي خداوندان فرهنگ
بمانند اشتي را جاي در چنگ


چرا تو آشتي در دل نداري
مگر چون ما سرشت از گل نداري


کنون گر تونخواهي گشت خشنود
وفا رفت از ميان و بودني بود


مرا زيدر ببايد رفت ناچار
بمانده بي دل و بي صبر و بي يار


ز دو زلفت مرا ده يادگاري
ز واشامه مرا ده غمگساري


يکي حلقه به من ده زان دو زنجير
که گيرد جان برنا و دل پير


مگر جانم شود رسته به بويت
چنان چون گشته تن خسته به کويت


مگر چون جان من يابد رهايي
ترا هم دل بگيرد در جدايي


شنيدستم که شب آبستن آيد
نداند کس که فردا زو چه زايد

م.محسن
16th July 2014, 09:49 PM
پاسخ دادن ويس رامين را


به پاسخ گفت ويس ماه پيکر
که از حنظل نشايد کرد شکر


حرير مهرباني نايد از سنگ
نبيد ارغواني نايد از بنگ


نگردد موم هرگز هيچ آهن
نگردد دوست هرگز هيچ دشمن


نگرداند مرا باد تو از پاي
نجنباند مرا زور تو از جاي


به گفتار تو من خرم نگردم
به ديدار تو من بي غم نگردم


مرا در دل بماند از تو يکي درد
که درمانش به افسون نه توان کرد


مرا در جان فگندي زنگ آزار
زدودن کي توان آن را به گفتار


جفاهاي تو در گوشم نشستست
ره ديگر سخن بر وي ببستست


تو آگندي به دست خويش گوشم
سخنهاي تو اکنون چون نيوشم


بسي بودم به روز وصل خندان
بسي بودم به درد هجر گريان


کنون نه گرايه ام آيد نه خنده
که جانم مهر دل را نيست بنده


دلم رو به بد اکنون شير گشتست
که از چون تو رفيقي سير گشتست


فرو مرد آن چراغ مهر و اوميد
که روشن تر بد اندر دل ز خورشيد


برفت آن دل که بودي دشمن من
همه چيزي دگر شد در تن من


همان چشمم که ديدي رنگ رويت
و يا گوشم شنيدي گفت وگويت


يکي پنداشتي خورشيد ديدي
يکي پنداشتي مژده شنيدي


کنون آن خور به چشمم قير گشتست
همان مژده به گوشم تير گشتست


ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختش هميشه شور باشد


همي گويم کنون اي بخت پيروز
کجا بودي نگويي تا به امروز


تنم را روز فرخنده کنونست
دلم را چشم بيننده کنونست


مزه اکون همي يابم جهان را
خوشي اکنون همي دانم روان را


نخواهم نيز در دام اوفتادن
دو گيتي را به يک ناکس بدادن

*FATIMA*
17th July 2014, 11:02 AM
پاسخ دادن رامين ويس را

دگر ره گفت رامين: اي سمنبر
دلم را هم تو دادي هم تو مي بر


چه باشد گر تو از من سير گشتي
همان کين مرا در دل بکشتي


مرا در دل نيايد از تو سيري
ندارم بر جفا جستن دليري


ز تو تندي و از من خوش زباني
ز تو دشنام و از من مهرباني


به آزار تو روي از تو نتابم
که من چون تو يکي ديگر نيابم


اگر تو برکني يک چشمم از سر
به پيش دستت آرم چشم ديگر


مرا چندين به زشتي نام بردي
چنان دانم که خوبي ياد کردي


مرا نفرين تو چون آفرينست
که گفتارت به گوشم شکرينست


اگرچه درسخن آزار جويي
ز تندي سر به سر دشنام گويي


خوش آيد هر چه تو گويي به گوشم
تو گويي بانگ مطرب مي نيوشم


چو تو خامش شوي گويم چه بودي
که ديگر باره آزاري نمودي


به گفتاري زبا را بر گشادي
وگرچه مر مرا دشنام دادي


بدان گفتار کم درمان نمايي
دلم را هم بدان دردي فزايي


اگرچه بينم از تو درد و خواري
همي دارم اميد رستگاري


همي گويم مگر خشنود گردي
زيان دوستي را سود گردي


منم امشب نگارا چون يکي کس
که شيرين پيش باشد پيلش از پس


دلش باشد ز بيم هر دو خسته
بلا بر وي ز هر سو راه بسته


گر اينجايم تو خود با من چنيني
که همچون دشمنان با من به کيني


وگر برگردم از پيشت ندانم
که جان از برف و باران چون رهانم


ميان اين دو پتياره بماندم
ز دو پتياره بيچاره بماندم


اگرچه مرگ باشد آفت تن
به چونين جاي باشد راحت من


کنون گر مرگ جانم در ربودي
مرا زو درد دل يکباره بودي


اگرچه مرگ جانم را بخستي
تنم باري ازين سختي برستي


تنم در آب ديده غرقه گشتست
جهان بر من چو زلفت حلقه گشتست


دلم داري در آن زلف معنبر
ندانم چون روم بيدل ازيدر

*FATIMA*
17th July 2014, 11:10 AM
پاسخ دادن ويس رامين را


دگر باره سمن بر ويس مهروي
گشاد آواز مشک از عنبرين موي


جوابش داد ويس ماه رخسار
بت زنجير زلف نوش گفتار


برو راما و دل خوش کن به دوري
برين آتش فشان آب صبوري


سخن هر چند کم گويي ترا به
ترا هر چند کم بينم مرا به


روان را رنج بيهوده نمايي
هر آن گه کازموده آزمايي


نه من آشفته هوش و سست رايم
که چندين آزموده آزمايم


بس است اين داغ کم بر دل نهادي
بس است اين چشمه کز چشمم گشادي


اگر صد سال گبر آتش فروزد
سرانجامش همان آتش بسوزد


چه ناکس پرور و چه گرگ پرور
به کوشش به نگردد هيچ گوهر


ترا زين پيش بسيار آزومدم
تو گويي گزدم و مار آزمودم


اگر تو رام بودي از نمايش
نمودي گوهر اندر آزمايش


يکي نيمه ز من شد زندگاني
ميان درد و ننگ جاوداني


به ديگر نيمه خواهم بود دلشاد
نخواهم داد او را نيز بر باد


از آن پيشين وفا کشتن چه دارم
که تا زين پس وفايت نيز کارم


نورزم مهر بي مهران ازين بيش
که نه دشمن شدستم با تن خويش


که نه مادر مرا از بهر تو زاد
و يا ايزد مرا يکسر به تو داد


نه بس تيمار دهساله که بردم
و يا اندوه بيهوده که خوردم


وفا زان بيش چون باشد که جستم
چه دارم زان وفا جستن به دستم


وفا کردم ز پيش و به نکردم
ازيرا با دلي پرداغ و دردم


همه کس از جفا گردد پشيمان
من آنم کز وفا گشتم بدين سان


وفا آورد چندين رنج بر من
که نوشم زهر گشت و دوست دشمن


دلي خود چند باشد تاش چندين
رسد آسيب و رنج از مهر و از کين


اگر کوهي بدي از سنگ و آهن
نماندستي کنون يک ذره در تن


اگر خود راي دارم مهرجويي
بدين دل مهر چون ورزم نگويي


دلي رسته ز بيم و جسته از دام
دگر ره کي نهد در دام تو گام

*FATIMA*
17th July 2014, 11:16 AM
پاسخ دادن رامين ويس را


دگرباره جوابش داد رامين
سر از چنبر مکش اي ماه چندين


تو اين گفتار را حاصل نداري
به بيل صبر ترسم گل نداري


زبان با دلت همراهي ندارد
دلت زين گفته آگاهي ندارد


دلت را در شکيبايي هنر نيست
مرو را زين که ميگويي خبر نيست


تو چون طبلي که بانگت سهمناکست
وليکن در ميانت باد پاکست


زبانت مي نمايد زود سيري
وليکن نيست دل را اين دليري


زبانت ديگرست و دلت ديگر
که اين از حنظلست و آن ز شکر


خداي من بتا بر آسمان نيست
اگر بر من دل تو مهربان نست


وليکن بخت من امشب چنينست
که چون بدخواه من با من کينست


مرا در برف چون گمراه ماندست
ز من تا مرگ يک بيراه ماندست

نيارم بيش زاين برجاي بودن
نهيب برف و سرما آزمودن


تو ناداني و نشنودي مگر آن
که از بدخواه بدتر دوست نادان

اگر نادان بود بايسته فرزند
ازو ببريد بايد مهر و پيوند


من ايدر در ميان برف و سرما
تو در خانه ميان خز و ديبا


همي بيني مرا در حال چونين
همي گويي سخنهاي نگارين


چه جاي اين سخنهاي درازست
چه وقت اين همه گشي و نازست


تو از گشي سخن ناکرده کوتاه
گلوي من بگيرد مرگ ناگاه


مرا مردن بود در رزمگاهي
که گرد من بود کشته سپاهي


چرا به فسوس در سرما بميرم
چرا راه سلامت برنگيرم

نخواهي مر مرا بر تو ستم نيست
چو من باشم مرا دلدار کم نيست


ترا موبد هم ايدون باد در بر
مرا چون تو يکي دلدار ديگر


چو من برگردم از پيشت بداني
کزين تندي کرا دارد زياني


کنون رفتم تو از من باش بدرود
همي زن اين نواگر نگسلد رود


من آن خواهم که تو باشي شکيبا
چه خواهد کور جز دو چشم بينا


تو موبد را و موبد مر ترا باد
به کام نيک خواهان هر دوان شاد

م.محسن
18th July 2014, 04:50 PM
پاسخ دادن ويس رامين را

سمن بر ويس گفتا: همچنين باد
ز ما بر تو هزاران آفرين باد


شبت خوش باد و روزت همچو شب خوش
دلت گش باد و بختت همچو دل گش


من آن شايسته يارم کم تو ديدي
که همچون من نه ديدي نه شنيدي


نه روشن ماه من بي نور گشتست
نه مشکين زلف من کافور گشتست


نه خم زلفکانم گشت بي تاب
نه در اندر دهانم گشت بي آب


نه سروين قد من گشتست چنبر
نه سيمين کوه من گشتست لاغر


گر آنگه بود ماه نو رخانم
کنون خورشيد خوبان جهانم


رخانم را بود حورا پرستار
لبانم را بود رضوان خريدار


به چهره آفتاب نيکوانم
به غمزه پادشاه جادوانم


به پيش عارض من گل بود خوار
چنان چون خوار باشد پيش گل خار


صنوبر پيش بالايم بود چنگ
چو گوهر نزد دندانم بود سنگ


منم ازخوب رويي شاه شاهان
چنان کز دلربايي ماه ماهان


نبرد کيسه را از خفته طرار
چنان چون من ربايم دل ز بيدار


نگيرد شير گور و يوز آهو
چنان چون من به غمزه جان جادو


ز رويم مايه خيزد دلبري را
ز مويم مايه باشدکافري را


نبودم نزد کس من خوارمايه
چرا گشتم به نزد تو کدايه


اگر چه نزد تو خوار و زبونم
از آن ياري که تو داري فزونم


کنون هم گل همي بايدت و هم من
بدان تا گلت باشد جفت سوسن


چنين روز آمدت زين يافه تدبير
سبک ويران شود شهري به دو مير


کجا ديدي دو تيغ اندر نيامي
و يا هم روز و شب در يک مقامي


مرا نادان همي خواني شگفتست
ترا خود پاي ناداني گرفتست


دلت گر ابله و نادان نبودي
به چونين جاي بر پيچان نبودي


وگر نادان منم از تو جدايم
خداوند ترايم نه ترايم


به جاي آور سپاس و شکر يزدان
که چون موبد نيي با جفت نادان

م.محسن
18th July 2014, 04:51 PM
به خشم رفتن ويس از منظرو در به رامين بستن

چو ويسه داد يکسر پاسخ رام
به مهر اندر نشد سنگين دلش رام


ز روزن بازگشت و روي بنهفت
نگهبانان و دربانانش را گفت


مخسپيد امشب و بيدار باشيد
به پاس اندر همه هشيار باشيد


کجا امشب شبي بس سهمناکست
جهان را از دمه بيم هلاکست


ز باد تند و از هراي باران
همي تازند پنداري سواران


جهان آشفته چون آشفته دريا
نوان در موجش اين دل کشتي آسا


ز موج تند و باد سخت جستن
بخواهد هر زمان کشتي شکستن


چو رامين را به گوش آمد ز جانان
سخن گفتار او با پاسبانان


که امشب سربسر بيدار باشيد
به پاس اندر همه هشيار باشيد


اميد از ديدن جانان ببريد
کجا بادش همه پهلو بدريد


نيارست ايستادن نيز بر جاي
که نه دستش همي جنبيد و نه پاي


عنان رخش را بر تافت ناچار
هم از جان گشته نوميد و هم از يار


همي شد در ميان برف چون کوه
فزون از کوه او را بر دل اندوه


همي گفت: اي دل انديشه چه داري
اگر ديدي ز يار خويش خواري


به عشق اندر چنين بسيار باشد
تن عاشق هميشه خوار باشد


اگر زين روزت آيد رستگاري
مکن زين پس بتان را خواستگاري


تو آزادي و هرگز هيچ آزاد
چو بنده برنتابد جور و بيداد


ازين پس هيچ يار و دوست مگزين
به داغ اين پسين معشوق بنشين


بر آن عمري که گم کردي همي موي
چو زين معشوق ياد آري همي گوي


دريغا رفته رنج و روزگارا
کزيشان خود دريغي ماند ما را


دريغا آن همه رنج و تگاپوي
که در ميدان بسر برده نشد گوي


دريغا آن همه اوميدواري
که شد ناچيز چون باد گذاري


همي گفتم دلا برگرد ازين راه
که پيش آيد دين ره مر ترا چاه


همي گفتم دلا بر گرد ازين راه
که پيش آيد درين ره مر ترا چاه


همي گفتم زبانا راز مگشاي
نهان دل همه با دوست منماي


که بس خواري نمايد دوست ما را
همي ديدم من اين روز آشکارا


که چون تو راز بر دلبر گشايي
نهانت هر چه هست او را نمايي


نمايد دوست جندان ناز و گشي
که در مهرش نماند هيچ خوشي


ترا به بود خاموشي ز گفتار
بگفتي لاجرم گشتي چنين خوار


چه نيکو داستاني زد يکي دوست
که خاموشي به مرغان نيز نيکوست

*FATIMA*
19th July 2014, 03:46 PM
پشيمان شدن ويس از کرده خويش


شگفتا پرفريبا روزگارا
که چون دارد زبون خويش ما را


بما بازي نمايد اين نبهره
چنان چون مرد بازي کن به مهره


مگر ما را جزين بهره نبايست
وگر چونين نبودي خود نشايست


تن ما گر نبودي بسته آز
نگفتي از گشي با هيچ کس راز


نه کس را در جهان گردن نهادي
نه باري زين جهان بر تن نهادي


ز بند مردمي جستي رهايي
نجستي از بزرگي جز جدايي


چو بودي در گهرمان بي نيازي
به که کردي جهان افسوس و بازي


چنان کاندر ميان ويس و رامين
بگسترد از پس مهر آن همه کين


چو رامين بازگشت از ويس نوميد
ز مهر هردو گشت ابليس نوميد


پشيمان گشت ويس از کرده خويش
دل نالانش گشت آزرده خويش


ز گريه کرد چشم خويش پرآب
به رخ براشک او چون در خوشاب


همي باريد چون ابر بهاري
به آب اندر روان همچون سماري


گل رويش به گونه گشت چون گل
ز درد دل همي زد سنگ بر دل


نه بر دل زد که مي زد سنگ بر سنگ
ز ناله همچو زير چنگ بر چنگ


همي گفت آه ازين وارونه بختم
تو گويي شاخ محنت را درختم


چرا تيمار جان خود خريدم
به دست خود گلوي خود بريدم


چه بد بود اين که کردم با تن خويش
چرا گشتم بدين سان دشمن خويش


کنون آتش ز جانم که نشايد
کنون خودکرده را درمان که داند


به دايه گفت دايه خيز و منشين
نمونه کار خسته جان من بين


نگر تا هيچ کس را اين فتادست
به بخت من ز مادر دخت زادست


مرا آمد به در بخت وفاگر
به زورش بازگردانيدم از در


مرا بر دست جام نوش و من مست
به مستي جام را بفگندم از دست


سيه باد جفا انگيخت گردم
کبود ابر بلا باريد دردم


سه چندان کز هوا بارد همي نم
درين شب بر دلم بارد همي غم


منم از خرمي درويش گشته
چراغ خود به دست خويش کشته


الا اي دايه همچون باد بشتاب
نگارين دلبرم را زود درياب


عنان باره اش گير و فرود آر
بگو اي رفته از پيشم به آزار


نباشد هيچ کامي بي نهيبي
نباشد هيچ عشقي بي عتيبي


به جان اندر اميد و آز باشد
به عشق اندر عتاب و ناز باشد


جفاي تو حقيقت بد به کردار
جفاي من مجازي بد به گفتار


نبيني هيچ مهر و مهرجويي
که خود در وي نباشد گفت و گويي


بدان دلبر چرا باشد نيازي
که خود با او نشايد کرد نازي


تو آزرده شدي از من به گفتار
من آزرده شدم از تو به کردار


اگر بود از تو آن کردار نيکو
چرا بود از من اين گفتار آهو


چو از تو آن چنان کردار شايست
مرا خود بيش و کم گفتن نبايست


بدار اي دايه او را تا من آيم
که پوزش آنچه بايد من نمايم

*FATIMA*
19th July 2014, 07:39 PM
فرستادن ويس دايه را در پي رامين و خود رفتن در عقب


بشد دايه سبک چون مرغ پران
نه از بادش زيان و نه ز باران


دلي کز مهر باشد ناشکيبا
نه از سرما بترسد نه ز گرما


به ره بر برف را گلبرگ پنداشت
به رامين دررسيد او را فرو داشت


سمن بر ويس چون سروي گرازان
تن چون برفش اندر برف تازان


فروغ آفتاب آمد ز رويش
نسيم نوبهار آمد ز بويش


به تاري شب جهان شد روز روشن
ميان برف کرد از روي گلشن


خجل شد برف از آن اندام سيمين
هميدون باد از آن زلفين مشکين


نه چون اندام او بد برف زيبا
نه چون زلفين او بد باد بويا


ز چشمش بر زمين گوهرفشان بود
ز مويش بر هوا عنبرفشان بود


تو گفتي حور بي فرمان رضوان
ز ناگه از بهشت آمد به گيهان


بدان تا جان رامين را رهاند
ز بخت او را به کام دل رساند


چو آمد پيش او شد گش و نازان
بدو گفت: اي چراغ سرفرازان


سرشت هر گلي همچون گل تست
نهاد هر دلي همچون دل تست


همه کس را بپيچد دل ز آزار
همه کس را جفا سخت آيد از يار


همه کس کام و عيش خويش خواهد
اگرچه بيش دارد بيش خواهد


چنان کاکنون جفاي من ترا بود
ز پيش اين جفاي تو مرا بود


دلت را گر جفاي من حزين کرد
جفاي تو دلم را همچنين کرد



نگر تا خويشتن را چه پسندي
به هرکس آن پسند ار هوشمندي


جهان گه دوست باشد گاه دشمن
گهي بر تو بتابد گاه بر من


اگر دشمن به کامت باشد امروز
به کام دشمنان باشي تو يک روز


کسي کاو چون تو باشد زشت کردار
به گفتاري چرا گردد دلازار


نگر تا تو بجاي من چه کردي
به زشتي نام خوبم چند بردي


بجز کردار ناخوبت چه ديدم
نگر تا چند ناخوبي شنيدم


ز نا خوبي نهادي بار بر بار
ز بي مهري فزودي کار بر کار


نه بس بود آنکه از پيمان بگشتي
برفتي با دگرکس مهر کشتي

*FATIMA*
19th July 2014, 07:41 PM
فرستادن ويس دايه را در پي رامين و خود رفتن در عقب

نه بس بود آنکه از پيمان بگشتي
برفتي با دگرکس مهر کشتي


وگر چاره نبود از مهر کشتن
چه بايست آن چنان نامه نبشتن


ز ويس و دايه بيزاري نمودن
به رسوايي و زشتي برفزودن


چه بفزودت بدان زشتي که کردي
مرا چندين به زشتي برشمردي


اگر شرمت نبود از نيک يارت
همان شرمت نبود از کردگارت


نه با من خورده اي صدبار سوگند
که هرگز نشکني در مهر پيوند


اگر شايد ترا سوگند خوردن
پس آن سوگند را به دروغ کردن


چرا از من نشايد بازگفتن
ترا بدگوهر و بدساز گفتن


چرا کردي چنين وارونه کردار
که ننگست ار بگويندش به گفتار


تو نشنيدي که شد کردار مردم
نکوهيده پي گفتار مردم


بدان زشتست آهو کش بگويند
ازيرا بخردان آهو نجويند


چو نتواني ملامتها کشيدن
نبايد جز سلامت برگزيدن


نگه کن در همه روزي به فرداش
مکن بد تا نرنجي از مکافاش


اگر جنگ آوري کيفر بري تو
وگر کاسه زني کوزه خوري تو


تباهي گر بکاري بدروي تو
فزوني گر بگويي بشنوي تو


اگر کشتي کنون بارش درودي
وگر گفتي کنون پاسخ شنودي


چنين نازک مباش اي شيرمردان
چنين از ما عنان را برمگردان


مشو دلتنگ بر من کت سزانيست
به هرحالي گناه تو مرا نيست


همان دردي که تو ما را نمودي
روا باشد که تو نيز آزمودي


گنه تو کرده اي، تو خشم گيري
نگويي تا که دادت اين دليري


تو داور باش و پيدا کن گناهم
که پوزش مي ندانم بر چه خواهم


نگويي بر تن پاکم چه آهوست
و يا از روي و مويم چه نه نيکوست


هنوزم قد چون سروست گل بار
هنوزم روي چون ماهست گلنار


هنوزم هست سنبل عنبرآگين
هنوزم هست شکر گوهرآگين


هنوزم بر رخان لاله ست و نسرين
هنوزم در دهان زهره ست و پروين


فروغ آفتاب آيد ز رويم
نسيم نوبهار آيد ز بويم

*FATIMA*
19th July 2014, 07:44 PM
فرستادن ويس دايه را در پي رامين و خود رفتن در عقب

فروغ آفتاب آيد ز رويم
نسيم نوبهار آيد ز بويم


چه آهو داني اندر من نگويي
بجز يکتادلي و راستگويي


به گاه دوستداري دوستدارم
به گاه سازگاري سازگارم


نه با خوبي ز يک مادر بزادم؟
نه با آزادگي از يک نژادم؟


نه شهرو را منم شايسته فرزند؟
نه خوبان را منم زيبا خداوند؟


مرا زيبد به گيتي نام خوبي
که دارد تاب زلفم دام خوبي


مرا در زير هر مويي بر اندام
هزاران دل فتادستند در دام


گل رويم بود همواره بر بر
سر زلفم همه ساله معنبر


اگر روي مرا بيند بهاران
فرو ريزد ز شرم از شاخساران


نبيني چون رخانم هيچ گلنار
هميشه تازه و خوشبوي بر بار


نبيني چون لبانم هيچ شکر
به دلها بر ز جان و مال خوشتر


گر از مهر و وفايم سير گشتي
بساط دوستي را در نوشتي


جوانمردي کن و پنهان همي دار
مکن يکباره يار خويش را خوار


به خشم اندر بکن لختي مدارا
مکن بدمهري خويش آشکارا


نه هرکس کاو خورد با گوشت نان را
به گردن بازبندد استخوان را


خردمند آن کسي را مرد خواند
که راز دل نهفتن به تواند


نداند راز او پيراهن اوي
نه موي آگاه باشد بر تن اوي


تو نيز اين دشمني در دل همي دار
مرا منماي چندين خشم و آزار


مبند از کينه راه شادماني
مکش يکباره شمع مهرباني


مبر از مهر چو من دلفروزي
مگر مهرم به کار آيدت روزي


جهان هرگز به حالي برنپايد
پس هر روز روز ديگر آيد


اگر کين آمدت زان مهر بسيار
مگر مهر آيد از کينه دگربار


چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر راه از پس سرماست گرما

*FATIMA*
19th July 2014, 07:48 PM
پاسخ دادن رامين ويس را


جوابي داد رامين دلازار
چنان چون حال ايشان را سزاوار


نگارا هرچه تو کردي بديدم
هم ايدون هرچه تو گفتي شنيدم


مبادا آنکه در خواري نداند
ز ناداني در آن خواري بماند


نه آنم من که خواري را ندانم
تن آسوده درين خواري بمانم


مرا اين راه بد جز ديو ننمود
پشيمانم بر آن کم ديو فرمود


بپيمودم به گفت ديو راهي
کشيدم رنج و خواري چندگاهي


گمان بردم کزين ره گنج يابم
ندانستم که بي بر رنج يابم


به کوهستان نشسته خرم و شاد
تن از رنج و دل از انديشه آزاد


ز چندان خرمي دل برگرفتم
چنين راهي گران دربرگرفتم


سزاوارم بدين خواري که ديدم
چرا دل زان همه شادي بريدم


دل نادان به هوش خويش نازد
بدي سازد کرا نيکي نسازد


کسي را کازمايي گوهري ده
وگر گوهر نخواهد اخگري ده


مرا دست زمانه گوهري داد
چو بفگندم به جايش اخگري داد


دوماهه راه پيمودم به سختي
بفرجامش چه ديدم شوربختي


مرا فرجام جز چونين نبايست
وگر چونين نبودي خود نشايست


چو کردم با زمانه ناسپاسي
زمانه کرد با من ناشناسي


چو من گفتم که نسپاسم به هر چيز
زمانه گفت نشناسم ترا نيز


نکو کردي که از پيشم براندي
بجز طرار و نادانم نخواندي


دل من گر چنين نادان نبودي
به مهر ناکسي پيچان نبودي


کنون برگرد و اندر من مياويز
چنان چون گفتي از مهرم بپرهيز


که من باري شدم تا روز محشر
نپيونديم هرگز يک به ديگر


نه من گفتم که تو نه ماهرويي
نه سيمين ساعدي نه مشک مويي


تو خوبان را خداوندي و سالار
نکويان را توي گنجور بيدار


صلف باشد به چشمت جادوي را
طرب باشد به رويت نيکوي را


تو داري حلقه هاي مشک بر عاج
تو داري از بنفشه ماه را تاج

*FATIMA*
19th July 2014, 07:51 PM
پاسخ دادن رامين ويس را

تو داري حلقه هاي مشک بر عاج


تو داري از بنفشه ماه را تاج




تو از ديدار چون خرم بهاري

تو از رخسار چون چيني نگاري




وليکن گر تو ماه و آفتابي

نخواهم کز بنه بر من بتابي




نگارا تو پزشک بيدلاني

به درد بيدلان درمان تو داني




ازين پس گرچه باشد صعب دردم

بميرم نيز گرد تو نگردم




تو داري در لب آب زندگاني

که باز آري به تن جان و جواني




اگرچه تشنگي آيد به رويم

بميرم تشنه، آب از تو نجويم




وگر عشق من آتش بود سوزان

نبيني زين سپس او را فروزان




چنين آتش که باشد سربه سر دود

همان بهتر که خاکستر شود زود




بسي آهو بگفتي بر تن من

دو صد چندان که گويد دشمن من




کنون آن گفتها کردي فراموش

نه در دل جاي آن دادي نه در گوش




نبيني آنکه خود کردي ز خواري

ز من مهر و وفا مي چشم داري




بدان زن ماني اي ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر




به ديده کوري دختر نبيند

همي داماد بي آهو گزيند




تو نيز آهوي خود را مي نبيني

هميشه يار بي آهو گزيني




سخن خواهي که يکسر خود تو گويي

به نام هرکسي آهو تو جويي




چه آهو ديدي از من تا تو بودي

که چندين خشم و آزارم نمودي




ترا دل سير گشت از مهرباني

چرا چندين مرا بدمهر خواني




ز بدمهري نشان تو بيش داري

که بي رحمي و زفتي کيش داري




اگر هرگز تو روي من نديدي

نه در گيتي نشان من شنيدي




نبايستي چنين بي رحم بودن

به گفتار اين همه خواري نمودن




اگر يارت نبودم ديرگاهي

بدم مرد غريب و دور راهي




شب تاريک و من بي جاي و بي يار

به دست باد و برف اندر گرفتار




گنه را پوزش بسيار کردم

هزاران لابه و زنهار کردم




نه از خوشي يکي گفتار بودت

نه از خوبي يکي کردار بودت




نه بر درگاه خويشم بار دادي

نه از سختي مرا زنهار دادي

*FATIMA*
19th July 2014, 07:53 PM
پاسخ دادن رامين ويس را

نه بر درگاه خويشم بار دادي


نه از سختي مرا زنهار دادي




مرا در برف و در باران بماندي

به خواري وانگه از پيشم براندي




ز بي رحمي نبودي دستگيرم

بدان تا من به برف اندر بميرم




نبخشودي ز رشک سخت بر من

همي مرگم سگاليدي چو دشمن




اگر روزي ترا رشکي نمودم

به روز مرگ ارزاني نبودم




چه بي شرمي و چه زنهارخواري

که مرگ دوستان را خوار داري




گر از مرگم دلت خشنود بودي

ز مرگ من ترا چه سود بودي




ترا سودي نيامد زانکه کردي

بديدي آن گمان بد که بردي




مرا سودي بزرگ آمد پديدار


که پيدا گشت غدار از وفادار




بلا را خود همين يک حال نيکوست

که بشناسي بدو در دشمن و دوست




کنون کز حال تو آگاه گشتم

دل سنگينت را بدخواه گشتم




وفاي تو چو سيمرغست ناياب

که دل بي رحم داري چشم بي آب




مبادا کس که او مهر تو ورزد

کجا مهر تو يک ذره نيرزد




سپاس کردگار دادگر باد

که جانم را ز بند مهر بگشاد




شوم ديگر نورزم مهر با کس

گل گلبوي زين گيتي مرا بس




شوم تا مرگ باشم پيش او شاه

که او تا مرگ باشد پيش من ماه




هر آن گاهي که چون او ماه باشد

سزد او را که چون من شاه باشد




اگر گيتي بپيمايي دو صد راه

نه چون او ماه يابي نه چو من شاه




چو ما را داد بخت نيک پيوند

به مهر يکدگر باشيم خرسند

م.محسن
20th July 2014, 06:06 AM
پاسخ دادن ويس رامين را

سمن بر ويس جوشان و خروشان
دو چشمه خونش از دو چشم گريان


دريده ماه پيکر جامه بر بر
فگنده لاله گون واشامه از سر


همي گفت اي مرا چون جان گرامي
دلم را کام و کامم را تمامي


توي بخت مرا همتاي رادي
توي جان مرا همتاي شادي


مدر بر بخت من يکباره پرده
مکن جان مرا در مهر برده


درخت خرمي را شاخ مشکن
مه اوميد را در چاه مفگن


اگر من با تو لختي ناز کردم
و يا بر تو زماني رشک بردم


مخوان از رشک من چندين فسانه
مکن با من جدايي را بهانه


چو شش ماه از جدايي درد خوردم
چه باشد گر زماني ناز کردم


نباشد هيچ هجري بي نهيبي
چنان چون هيچ عشقي بي عتيبي


کرا از عشق باشد در دل آتش
عتاب دوست باشد در دلش خوش


عتاب دوستان در وصل و هجران
بماند تا بماند مهر ايشان


فزونتر باد هر روزي نهيبم
که هم تيمار من گشت اين عتيبم


اگر سنگي ز گردون اندر آيد
همانا عاشقان را بر سر آيد


پشيمانم چرا کردم عتيبي
کزو بفزود جانم را نهيبي


گمان بردم که کردم بر تو نازي
شد آن ناز مرا بر تو نيازي


اگر تيزي نمودم از در ناز
نگر تا من ترا چون جويمي باز


مزور جلديي با تو براندم
وزان جلدي چنين خيره بماندم


اگر بودم به ناز اندر گنهگار
شدم با تو به برف اندر گرفتار


چو بودم روز شادي با تو انباز
شدم در روز سختي با تو دمساز


چو از هجرت بسي تيمار خوردم
به بازي باز از تو برنگردم


کنون دست از عنانت برنگيرم
همي نالم به زاري تا بميرم


وگر بپذيري از من پوزش من
نيفزايي به تندي سوزش من


شوم تا مرگ پيش تو پرستار
برم فرمانت چون فرمان دادار


وگر چونين نورزم مهرباني
بريدن هر گهي از من تواني


همه وقتي توان جستن جدايي
وليکن جست نتوان آشنايي


درخت آسان بود از بن بريدن
بريده بازنتوان روينيدن


تو خود داني که با تو بد نکردم
کنون بي حجت از تو برنگردم

م.محسن
20th July 2014, 06:08 AM
پاسخ دادن رامين ويس را

جهان افروز رامين گفت ازين پس
نپنداري که از من برخورد کس


نورزم مهر تا خواري نبينم
ز غم روشن جهان تاري نبينم


چه بايد روز شادي گرم خوردن
تن آزاد خود را بنده کردن


بسا روزا که من ديدم تن خويش
ز بس خواري به کام دشمن خويش


اگر خواري همي آيد به رويم
سزد گر نيز مهر تو نجويم


بجز دوزخ نشايد هيچ جايم
اگر نيز آزموده آزمايم


منم آزاد و هرگز هيچ آزاد
چو بنده برنگيرد جور و بيداد


نباشد هيچ فرزانه ستمگر
نباشد هيچ آزاده ستم بر


گر از روي تو تابانست خورشيد
من از خورشيد تو ببريدم اوميد


وگر ناياب گردد در جهان سنگ
بود يک من به گوهر شصت همسنگ


بخرم صد مني بر دل نهم من
مگر زين ننگ و رسوايي رهم من


اگر در زير وصلت هست صد گنج
نيرزد جستنش با اين همه رنج


دل از تن برکنم گر دل دگربار
کشد مهر تو يا مهر دگريار


اگر زين دل جدا مانم مرا به
که هرکس را همي خواهد مرا نه


مگر بخت مرا نيکي درين بود
که امشب مهر تو پيوسته کين بود


بسا کارا که آغازش بود سخت
سرانجامش به نيکي آورد بخت


کند گه گاه ايزد کارها راست
چنان کز وي نداند هيچ کس خواست


کنون کار مرا امشب چنان کرد
که از خوبي به کام دوستان کرد


برستم زان همه گفتار و پوزش
وزان غم خوردن و تيمار و سوزش


تو گويي بنده بودم شاه گشتم
زمين بودم سپهر و ماه گشتم


چنان بي رنج و بي غم گشت جانم
که گويي من کنون ني زين جهانم


من از مستي چنان هشيار گشته
ز خواب ابلهي بيدار گشته


نه بينا بختم اکنون گشت بينا
چو نادان جانم اکنون گشت دانا


چو پاي از بند خواري رسته کردم
نيابد هيچ گور امروز گردم


نگر تا تو نپنداري که ديگر
مرا بيني چو ديدي خوار و غمخور


هرآن کاو طمع بگسست از جهان پاک
نيايد هرگز او را از جهان باک


به بي رنجي گذارد زندگاني
نه جويد سود از بيم زياني


تو نيز از بخردي و هوشياري
چو من باشي و غم در دل نداري


خردورزي و خرسندي نمايي
که خرسنديست بهتر پادشايي


اگر صدسال تخم مهر کاري
ازو در دست جز بادي نداري


کسي از عشق ورزيدن نياسود
به غير از راه دشواري نپيمود


نبرد اين ره به سر اندر جهان کس
اگر تو عاقلي پند منت بس

*FATIMA*
21st July 2014, 09:08 PM
پاسخ دادن ويس رامين را


سمن بر ويس دست رام در دست
ز داغ عاشقي بيهوش و سرمست


ز بس سرما تنش چون بيد لرزان
ز نرگس بر سمن ياقوت ريزان


همي گفت اي مرا چون ديده در خور
شبم را ماهتابي روز را خور


ز روي دوستي شايسته ياري
ز روي نام زيبا شهرياري


نه بي روي تو خواهم زندگاني
نه بي کام تو خواهم کامراني


بيازردم ترا نيکو نکردم
بدين غم دست و بازو را بخوردم


مکش چندين کمان خشم و آزار
ميندازم تو چندين تير تيمار


بيا تا هردوان دل شاد داريم
به نيکي يکدگر را ياد داريم


حديث رفته را ديگر نگوييم
به آب مهر دلها را بشوييم


مشو دلتنگ از آن خواري که ديدي
وز آن گفتارها کز من شنيدي


ترا خواري بود از همبر تو
نه از چون من نگار و دلبر تو


به گيتي نامورتر پادشايي
ببوسد خاک پاي دلربايي


نه باشد در عتاب نيکوان جنگ
نه اندر نازشان بردن بود ننگ


ببر نازم که جانم هم تو بردي
مدارا کن که غارت هم تو کردي


چه خواهي روز رستاخيز کردن
که خون چون مني داري به گردن


چه روز آيد مرا زين روز بدتر
که نه دل بينم اندر بر نه دلبر


دلم بردي و اکنون رفت خواهي
دل و دلدار را تا چند کاهي


اگر تو رفت خواهي پس مبر دل
که آتش باردم زين درد بر دل


ترا چون دل دهد جستن جدايي
ز روي من بريدن آشنايي


تو آني کت همي خواندم وفادار
کنون از من شدي يکباره بيزار


دريغا آن همه پيمان که بستي
ببستي باز بيهوده شکستي


بسي دادم دل بيهوده را پند
که با اين بي وفا هرگز مپيوند


دل خودکامم از پيمان برون شد
که داند گفت حال او که چون شد


کنون ايدر مرا چندين چه داري
خمارين چشم من خونين چه داري


اگر برگشت خواهي زود برگرد
که سرما برکشد از جان من گرد

*FATIMA*
21st July 2014, 09:11 PM
پاسخ دادن ويس رامين را

اگر برگشت خواهي زود برگرد


که سرما برکشد از جان من گرد




وگر تو برنگردي اي سمنبر

به همراهي مرا با خويشتن بر




منم با تو به دشوار و به آسان

چو صدفرسنگ دوري از خراسان




وگر صدپرده را بر من بدري

به خنجر دستم از دامن ببري




بگيرم دامنت با تو بيابم

زماني بي تو با موبد نپايم




کجا گر من دلي چون کوه دارم

برانديشيدن هجرت نيارم




بخواهي رفتن اي خورشيد تابان

مرا گمره بماندن در بيابان




بخواهي بردن اي ديباي صدرنگ

ز رويم رنگ وز تن زور و فرهنگ




چه بي رحمي چه بي مهري چه بي شرم

کزين لابه نشد سنگين دلت نرم




همي گفت اين سخنها ويس دلبر

همي راند از دو ديده رود بر بر




دل رامين نشد زان لابه خشنود

ز بس سختي تو گفتي آهنين بود




گرو بستند برف و خشم رامين

که نه آن کم شود تا روز نه اين




چو ويس و دايه نوميدي گرفتند

ز رامين بازگشتند و برفتند




بشد ويس و بشد ماه جهان تاب

دلش پرآتش و ديده پر از آب




هم از سرما تنش لرزنده چون بيد

هم از رامين دلش برگشته نوميد




همي گفت واي من زين بخت وارون


که گويي هست با جان منش خون




که با من بخت من چندان ستيزد

که روزي خون من ناگه بريزد




ز من ناکس تر اي دايه که داني

اگر زين بيش ورزم مهرباني




وگر باشم ازين پس مهرپرور

بيار انگشت و چشم من برآور




چنان بيچاره گشت اندر تنم جان

که بي جان تن بزير خاک پنهان




تن من گر بدين حسرت بميرد

به گيتي هيچ گورش نه پذيرد




کنون کز جان و از جانان بريدم

چه خواهم ديد ازين بدتر که ديدم




به عشق اندر بلايي زين بتر نيست

سياهي را ز پس رنگي دگر نيست

*FATIMA*
21st July 2014, 09:13 PM
پشيمان شدن رامين از رفتن ويس و از پس ويس شدن


چو ويس دلبر از رامين جدا شد
هوا همچون دمنده اژدها شد


چه برفش بود و چه زهر هلاهل
که در ساعت همي بفسرد ازو دل


سيه ابري برآمد صف بپيوست
دم و ديدار بيننده فرو بست


همي زد برف را بر چشم و بر روي
چنان کاسيمه گشتي پيل با اوي


ببسته راه رامين بي محابا
چو بندد راه کشتي موج دريا


تنش در برف بود و دل در آتش
که با دلبر چرا شد تند و سرکش


پشيمان گشت از گفتار بي بر
ز ديده سيل مرجان ريخت بر بر


خروشي ناگهان از وي رها شد
که گفتي جان وي از تن جدا شد


عنان رخش را چون باد برتافت
سمنبر ويس را در راه دريافت


چو مستي بيهش از رخش اندر افتاد
بسان بيدلان دربست فرياد


همي گفت: اي صنم بر من ببخشاي
مرا تيمار بر تيمار مفزاي


گناه من ز ناداني دو تو شد
که نا نيکو به چشم من نکو شد


من آن زشتي که دانستم بکردم
دوباره آب خود پيشت ببردم


کنونم نيست با تو چشم ديدار
زبان را نيست با تو راي گفتار


دلم از شرم تو مستست گويي
زبانم را گره بستست گويي


نه در پوزش سخن گفتن توانم
نه بي تو ره به کار خويش دانم


بماندستم کنون بي چار و بي يار
دل از صبر و تن از آرام بيزار



زبان از شرم تو خاموش گشته
روان از مهر تو بي هوش گشته


ببرد از ره دلم را ديو تندي
به مهر اندر پديد آورد کندي


کنون گرديدم از کرده پشيمان
ز من طاعت ازين پس وز تو فرمان


چنان دلجوي فرمان بر بوم من
که پيشت کمترين چاکر بوم من


اگر کين آوري مهر مرا پيش
به خنجر برشکافم سينه خويش


بگيرم من ترا در برف دامن
بدارم تا نه تو ماني و نه من


مراکس نيست جز تو در جهان نيز
چو من مانده نباشم تو ممان نيز


اگر شايد که من پيشت بميرم
چرا در مرگ دامانت نگيرم

*FATIMA*
21st July 2014, 09:35 PM
پشيمان شدن رامين از رفتن ويس و از پس ويس شدن

اگر شايد که من پيشت بميرم
چرا در مرگ دامانت نگيرم


به گاه مرگ جويم چون تو ياري
در آن گيتي به هم خيزيم باري


هرآن گاهي که چون تو يار دارم
نهيب راه محشر خوار دارم


مرا هم تو بهشتي هم تو حوري
که جويد در جهان زين هردو دوري


منم با تو تو با من تا به جاويد
نبرم هرگز از مهر تو اوميد


همي گفت اين سخن دلخسته رامين
روان از ديده بر بر رود خونين


سخنهايي که صدباره بگفتند
دگرباره همان از سر گرفتند


جفاهاي کهن را تازه کردند
دگرباره يکايک برشمردند


بگفتند آن جفا کز هم بديدند
سخنهاي جفا کز هم شنيدند


درازآهنگ شد گفتار ايشان
جهان مانده شگفت از کار ايشان


دل ويسه چو کوهي بود سنگين
رخش همچون بهاري بود رنگين


نه از گفتار رامين نرم شد سنگ
نه از سرما بهارش گشت بي رنگ


چو تنگ آمد به خاور لشکر شام
برآمد چون درفشي پيکر بام


دل رامين ز شيدايي بترسيد
دل ويسه ز رسوايي بتفسيد


کجا رامين شدي از هجر شيدا
همان ويسه شدي از روز رسوا


چو بام آمد سخنها گشت کوتاه
دل گمراهشان آمد سوي راه


همان گه دست يکديگر گرفتند
ز بيم دشمنان در گوشک رفتند


دل از درد و روان از غم بشستند
سراي و گوشک را درها ببستند


ز شادي هردو چون گل برشکفتند
ميان قاقم و ديبا بخفتند


تو گفتي آسماني گشت بستر
درو آن دو سمنبر چون دو پيکر


يکي تن بود در بستر به دو جان
چو رخشنده دو گوهر در يکي کان


همه بالين پر از مه بود و پروين
همه بستر پر از گلنار و نسرين


ز روي و موي ايشان در شبستان
نگارستان بد و خرم گلستان


نهاده چون دو ديبا روي بر روي
چو دو زنجير مشکين موي بر موي


چه از بستر چه زان دو روي نيکو
بهم بر خزو ديبا بوده ده تو


چنين بودند يک مه دو نيازي
نياسودند روز و شب ز بازي

*FATIMA*
21st July 2014, 09:37 PM
پشيمان شدن رامين از رفتن ويس و از پس ويس شدن

چنين بودند يک مه دو نيازي


نياسودند روز و شب ز بازي




هميشه راست کرده بر نشان تير

به هم آميخته مثل مي و شير




گهي پرباده جام زر گرفتند

گهي سرو سهي دربر گرفتند




گهي کافور و گل برهم نهادند

گهي بر ريش هم مرهم نهادند




اگرچه بود دلهاشان پرآزار

به بوسه خواستندش عذر بسيار




نشسته شاه بر اورنگ زرين

نبود آگه ز کار ويس و رامين




ندانست او که رامين در سرايش

نشسته روز و شب با دلربايش




همي با او خورد آب از يکي جام

به تيغ ننگ ببريده سر نام




بپالوده دل از اندوه دوران

بياگنده به عشق روي جانان




به کام خويش در دام اوفتاده

دو گيتي را به يک دلبر بداده




يکي ماهه نشاط و نيک بختي


ببرده يادشان ششماهه سختي




مبادا عشق و گر بادا چنين باد

که يابد عاشق از بخت جوان داد




چه خوش باشد چنين عشق و چنين حال

گر آيد مرد عاشق را چنين فال




به عشق اندر چنين بختي ببايد

که تا پس کار عشق آسان برآيد




بسا روزا که من عشق آزمودم

چنين يک روز ازو خرم نبودم




زمانه زانکه بود اکنون بگشتست

مگر روز بهيش اندر گذشتست

*FATIMA*
21st July 2014, 09:39 PM
آشکارشدن رامين بر شاه موبد


چو يک مه ويس و رامين شاد بودند
به باغ عشق چون شمشاد بودند


جهان خوش گشت و کم شد برف و سرما
درآمد باز پيش آهنگ گرما


به ويسه گفت رامين زود ما را
به شه برگشت بايد آشکارا


ز پيش آنکه راز ما بداند
کجا زين بيش پوشيده نماند


چو زين چاره بينديشيد گربز
شبي پنهان فرود آمد از آن دز


يکي منزل زمين از مرو بگذشت
چو روز آمد دگرره باز پس گشت


همي شد بر ره مرو آشکاره
به دروازه درون شد يکسواره


هم اندر گرد راه و جامه راه
همي شد راست تا پيش شهنشاه


خبر دادند شاهنشاه را زود
که خورشيد بزرگي روي بنمود


جهان افروز رامين آمد از راه
به پيکر همچو سروي بر سرش ماه


به راه آسيب سرما خورده يکچند
بفرسوده کمرگاه از کمربند


چو پيش شاه شد آزاده رامين
نيايش را دوتا شد سرو سيمين


شهنشه شاد شد چون روي او ديد
هم از راه و هم از روزش بپرسيد


جهان افروز رامين گفت: شاها
نکو ناما به شاهي نيک خواها


ترا جاويد بادا بخت پيروز
ز بهروزيت بدخواه تو بدروز


ز هر کامي فزونتر باد کامت
ز هر نامي نکوتر باد نامت


به نيکي روزگارت جاودان باد
به شاهي بخت نيکت کامران باد


دلي بايد مه از کوه دماوند
که بشکيبد ز ديدار خداوند


مرا در کودکي تو پروريدي
کنونم سر به پروين برکشيدي


تو دادستي مرا هم جان و هم جاه
مرا هم بابي و هم نامور شاه


گر از ناديدنت بي باک باشم
به گوهر دان که من ناپاک باشم


مرا دربان سزد بر رفته کيوان
اگر باشم به درگاه تو دربان


چرا از تو شکيبايي نمايم
که با درد جدايي برنيايم


به فرمانت شدم شاها به گرگان
تهي کردم که و دشتش ز گرگان


کهستان را چنان کردم به شمشير
که آهو را همي فرمان برد شير

*FATIMA*
21st July 2014, 09:43 PM
آشکارشدن رامين بر شاه موبد

کهستان را چنان کردم به شمشير


که آهو را همي فرمان برد شير




ز موصل تا به شام و تا به ارمن

شهنشه را نماندست ايچ دشمن




به فر شاه حال من چنانست

که پيشم کمترين بنده جهانست




همه چيزي به من دادست دادار

مگر ديدار شاه نام بردار




چو از ديده شاهنشه جدايم

تو گويي در دهان اژدهايم




خداي آسمان هرچند رادست

همه چيزي به يک بنده ندادست




چو بودم روز و شب سخت آرزومند

به جان افزاي ديدار خداوند




چنين تنها خراميدم ز گوراب

شتابان همچو از کهسار سيلاب




به راه اندر همه نخچير کردم

چو شيران سيه نخچير خوردم




کنون تا فر اين درگاه ديدم

به شادي شاه را برگاه ديدم




دلم باغ بهاران گشت گويي

يکي جانم هزاران گشت گويي




ز دولت يافتم همواره اوميد

نهادم تخت را بر تاج خورشيد




سه مه خواهم به پيش شاه خوردن

پس آنگه باز عزم راه کردن




وگر کاري جزين فرمايدم شاه

نيابم بهتر از فرمان او راه




چنان فرمان او را پيش دارم

کجا فرمان او را جان سپارم




من آن گه زنده باشم زي خردمند

که جان بدهم به فرمان خداوند




چو شاهنشاه بشنيد اين سخن زو

سخنهاي به هم آورده نيکو




بدو گفت اينکه کردي خوب کردي

نمودي راستي و شيرمردي




مرا ديدار تو باشد دل افروز

ازو سيري کجا يابم به يک روز




کنون باري زمستانست و سرماست

نبايد روز و شب جز رود و مي خواست




چو آيد روزگار نوبهاران

ترا در ره بسي باشند ياران




من آيم با تو تا گرگان به نخچير

که باشد در بهاران خانه دلگير




کنون رو برکش از تن جامه راه

به گرمابه شو و جامه دگرخواه




چو رامين بازگشت از پيش او شاد

شهنشاهش بسي خلعت فرستاد




سه ماه آنجا بماند آزاده رامين

نديدش جز هواي دل جهان بين




همه آن داد بختش کاو پسنديد

نهاني ويس دلبر را همي ديد




به پيروزي هواي دل همي راند

هواش از شاه پوشيده همي ماند




هميشه ويس را ديدي نهاني

چنان کز وي نبردي شه گماني

م.محسن
22nd July 2014, 08:09 PM
رفتن موبد به شکار

چو لشکر گاه زد خرم بهاران
به دشت و کوهسار و جويباران


جهان از خرمي چون بوستان شد
زمين از نيکوي چون آسمان شد


جهان پير برنا شد دگربار
بنفشه زلف گشت و لاله رخسار


چو گنج خسروان شد روي کشور
ز بس ديبا و زر و مشک و عنبر


هزار آوا زبان بگشاد بر گل
چو مست عاشق اندر بست غلغل


بنفشستان دو زلف خويش بشکست
چو لالستان وقايه سرخ بربست


به دشت آمد ز تنگ کوه نخچير
برون آمد بهار از شاخ شبگير


عروس گل بيامد از عماري
ببرد از بلبلان آرامکاري


چو گل بنمود رخ را، هامواره
فلک باريد بر تاجش ستاره


ز باران آب گيتي گشت ميگون
به عنبر خاک هامون گشت معجون


ز خوشي باغ همچون دلبران شد
ز خوبي شاخ همچون اختران شد


هوا نوروز را خلعت برافگند
ز صدگونه گهر بر گل پراگند


نشاط باده خوردن کرد نرگس
چو گيتي ديد چون شاهانه مجلس


گرفتش جام زرين دست سيمين
چنان چون دست خسرو دست شيرين


صبا بردي نسيم يار زي يار
چو بگذشتي به گلزار و سمن زار


هوا کردي نثار زر و گوهر
چو بگذشتي نسيم گل برو بر


بشستي پشت گور از دست باران
زدودي زنگ شاخ از جويباران


چنان رخشنده شد پيرامن مرو
که گفتي ششتري بد دامن مرو


ز باران خرمي چندان بيفزود
که گفتي قطر باران خرمي بود


به چونين خوش زمان و نغز هنگام
که گيتي تازه بود و روز پدرام


شهنشه کرد با دل راي نخچير
که بود آن گاه شهر و خانه دلگير


سبک لشکرشناسان را فرستاد
که و مه لشکرش را آگهي داد


که ما خواهيم رفتن سوي گرگان
گرفتن چند گه خوگان و گرگان


پلنگان را در آوردن ز کهسار
نهنگان را ز بيشه کردن آوار


سيه گوشان و يوزان را گشادن
از آهو هردوان را قوت دادن


چو آگه گشت ويس از رفتن شاه
به چشمش گاه شادي گشت چون چاه


به دايه گفت ازين بتر چه داني
کجا زنده نخواهد زندگاني


منم آن زنده کز جان سير گشتم
به صدجا خسته شمشير گشتم


به گرگان رفت خواهد شاه موبد
که روزش نحس باد و طالعش بد


مرا چون صبر باشد در جدايي
ازين پتياره چون يابم رهايي


اگر رامين بخواهد رفت با شاه
دلم با او بخواهد رفت همراه


چو فردا راه برگيرد مرا واي
که رخشش پاک بر چشمم نهاد پاي

م.محسن
22nd July 2014, 08:12 PM
رفتن موبد به شکار

چو فردا راه برگيرد مرا واي
که رخشش پاک بر چشمم نهاد پاي


به هر گامي ز راهش رخش رامين
مرا داغي نهد بر جان شيرين


چو گردم دور از آن شاه جوانان
مرا بيني به ره چون ديدبانان


نگه دارم رهش را چون طلايه
ز چشم خويشتن سازم سقايه


گهي از وي غريبان را دهم آب
گهي ياقوت و مرواريد خوشاب


مگر دادار بنيوشد دعايي
بگرداند ز جان من بلايي


بلايي نيست ما را بدتر از شاه
که بدرايست و بدگويست و بدخواه


مگر يابم ز دست او رهايي
نيابم هر زمان درد جدايي


کنون اي دايه رو تا پيش رامين
بگو حالم که چونانست و چونين


بدان تا خود چه خواهد کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمن


اگر فردا بخواهد رفت با شاه
حديث زندگاني گشت کوتاه


بگو با اين همه درد جدايي
که خواهد بود زنده تا تو آيي


نگر تا روي را از من نتابي
که تا آيي مرا زنده نيابي


ز بهر آنکه تا ماني به خانه
به دست آور ز گيتي يک بهانه


مرو با شاه و ايدر باش خرم
تو بي غم باش او را دار در غم


ترا بايد که باشد نيک بختي
مرو را سال و مه کوري و سختي


بشد دايه همان گه پيش رامين
نمک کرد اين سخن بر ريش رامين


پيام ويس يک يک گفت با رام
تو گفتي ناوکي بود آن نه پيغام


گرفت از غم دل رامين تپيدن
سرشک خونش از مژگان چکيدن


زماني بر جدايي زار بگريست
ز بهر آنکه در زاري همي زيست


گهي رنج و گهي درد و گهي بيم
ز دست هجر دل گشته به دو نيم


پس آنگه گفت با دايه که موبد
ازين نه نيک با من گفت و ني بد


نه خود گفت و نه آگاهي فرستاد
مگر وي را فرامش گشتم از ياد


گر ايدون کم بفرمايد برفتن
بهانه آنگهي شايد گرفتن


چو او شد من به مرو اندر بپايم
بهانه سازم از درد دو پايم


مرا پوزش بود ناکردن راه
که گويم شاه بود از دردم آگاه


مرا نخچير باشد رامش افزاي
وليکن راه نتوان کرد بي پاي


گمان بردم که داند شهريارم
که من خود دردمند و زاروارم


ازين رويم نداد آگاهي راه
بماندم لاجرم بر گاه بي شاه


مرا گر راست آيد اين گماني
بمانم در بهشت اين جهاني


چو دايه ويس را اين آگهي داد
تو گفتي مژده شاهنشهي داد


بي انده شد روان مهرجويش
به بار آمد گل شادي ز رويش

م.محسن
22nd July 2014, 08:13 PM
رفتن شاه موبد به شکار و بردن رامين را با خويشتن

چو گردون کوه را استام زر داد
زمين را نيز فرش پرگهر داد


خروش آمد ز دز رويينه خم را
دراي و ناي و کوس و گاودم را


بجوشيدند گردان و سواران
چو از شاخ درختان نوبهاران


همي آمد ز مرو انبوه لشکر
چنان کز ژرف دريا موج منکر


به پيش شاه رفت آزاده رامين
نکرده ساز ره بر رسم آيين


شهنشه پيش گردان دلاور
بدو گفت اين چه نيرنگست ديگر


چرا بي ساز رفتن آمدستي
دگرباره مگر نالان شدستي


برو بستان ز گنجور آنچه بايد
که ما را صيد بي تو خوش نيايد


بشد رامين ز پيش شاه ناکام
چو ماهي کش بود صدشست در کام


چو رامين راه گرگان را کمر بست
تو گفتي گرگ ميشش را جگر خست


به ناکامي به راه افتاد رامين
جگرخسته به تير و دل به زوبين


چو آگه گشت ويس از رفتن رام
برفت از جان او يکباره آرام


دلي خو کرده در شادي و در ناز
کنون چون کبگ شد در چنگل باز


غريوان با دل سوزان همي گفت
نواي زار بر ناديدن جفت


چرا تيمار تنهايي ندارم
چرا ياقوت بر رويم نبارم


نيابم يار چون يار نخستين
نکارم مهر همچون مهر پيشين


مرا بي دوست خامش بودن آهوست
گرستن بر جدايي سخت نيکوست


اگر باور نداري دايه دردم
ببين اين اشک سرخ و روي زردم


سخت هست اشک من ديده زبانم
همي گويد همه کس را نهانم


به يک دل چون کشم اين رنج و تيمار
که باشد زو همه دلها گرانبار


ز جان خويش نالم نه ز دلبر
که دلبر رفت او چون ماند ايدر


دل بي صبر چون آرام يابد
که با صبر اين بلا هم برنتابد


چو رامين را بديد از گوشه بام
به راه افتاده با موبد به ناکام


مياني چون کناغ پرنياني
برو بسته کمربند کياني


غبار راه بر زلفش نشسته
ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته


نگار خويش را ناکرده پدرود
چو گمره در کوير و غرقه در رود


دل ويسه ز ديدارش برآشفت
در آن آشفتگي با دل همي گفت


درود از من نگار سعتري را
درود از من سوار لشکري را


درود از من رفيق مهربان را
درود از من امير نيکوان را

م.محسن
22nd July 2014, 08:15 PM
رفتن شاه موبد به شکار و بردن رامين را با خويشتن


درود از من رفيق مهربان را
درود از من امير نيکوان را


مرا پدرود ناکرده برفتي
همانا دل ز مهرم برگرفتي


تو با لشکر برفتي واي جانم
که آمد لشکري از اندوهانم


ببستم دل به صد زنجير پولاد
همه بگسست و با تو در ره افتاد


اگر جانم بماند در جدايي
بگريم در جدايي تا تو آيي


فرستم ميغها از دود جانم
درو آب از سرشک ديدگانم


کنم پرآب و سبزي جايگاهت
به باران گرد بنشانم ز راهت


کجا روي تو باشد چون بهاران
بهاران را ببايد ابر و باران


چو رامين رفت يک منزل از آن راه
نبود از بي دلي از راه آگاه


ز بس انديشه ها کش بود در دل
نبود آگاه تا آمد به منزل


به راه اندر همي ناليد بسيار
نباشد بس عجب ناله ز بيمار


در آن ناله سخنهايي همي گفت
که آن گويد که تنها ماند از جفت


شبي چون دوش ديدم در زمانه
که بوسه تير بود و لب نشانه


کنون روزي همي بينم چو امروز
که آهو گشت جانم عشق تو يوز


کجا شد خرمي و ناز دوشين
عقيق شکرين و در نوشين


ز دل شسته جفاي سال چندين
حريرين سينه و دو نار سيمين


ز روي دوست بر رويم گلستان
شب تاريک ازو چون روز رخشان


شبي چونان بديده ديدگانم
چنين روزي بديدن چون توانم


نه روزست اين که آتشگاه جانست
بلاي روزگار عاشقانست


مبادا هيچ عاشق را چنين روز
ز سختي صبرپرداز و روان سوز


همانا گر بباشد دهر کيال
بپيمايد ازين يک روز صدسال


چو شاهنشه فرود آمد به منزل
به پيش شاه شد رامين بي دل


هزاران گونه بر رويش گوا بود
که او را صبر و هوش از تن جدا بود


نه رامش کرد با شاه و نه مي خواست
بهانه کرد درد پا و برخاست


وزان پس روز تا شب همچنين بود
دلش گفتي که با جانش به کين بود


روان پردرد و رخ پرگرد بودش
همه تن دل همه دل درد بودش

*FATIMA*
23rd July 2014, 10:30 PM
ناليدن ويس از رفتن رامين و از دايه چاره خواستن


چو رامين دور گشت از ويس دلبند
نشاط و کام ازو ببريد پيوند


هميشه ماه بود آنگاه شد خور
چنو زرد و چنو بي خواب و بي خور


نياسود از حديث و ياد رامين
نگارين رخ به خون کرده نگارين


به دايه گفت دايه چاره اي ساز
که رفته يار بد مهر آيدم باز


ز مهر اي دايه بر جانم ببخشاي
مرا راهي به وصل دوست بنماي


که من با اين بلا طاقت ندارم
شکيب درد اين فرقت ندارم


ز من بنيوش دايه داستانم
که چون آب روان بر تو بخوانم


بدادم دل به ناداني ز دستم
کنون از بيدلي گويي که مستم


مکن زين بيدلي بر من ملامت
که خود برخاست از هجرم قيامت


يکي آتش بيامد در من افتاد
مرا در دل ترا در دامن افتاد


به پيش آب هر آتش زبون شد
مرا از آب چشم آتش فزون شد


همي ريزم برو سيل بهاران
که ديد آتش فزاينده ز باران


شب من دوش چونان بد که گفتم
مگر بر سوزن و بر خار خفتم


کنون روزست و وقت چاشتگاهست
به چشمم چون شب تاري سياهست


مرا روز از رخان دوست باشد
چو درمان از لبان دوست باشد


همي تا هجر آن دلسوز بينم
نه درمان يابم و نه روز بينم


ندانم بر سر من چه نبشتست
که کار بخت با من سخت زشتست


شوم در دشت گردم با شبانان

نگردم نيز گرد مهربانان


به شهر از گريه ام طوفان بخيزد
به کوه از ناله ام خارا بريزد


ندانم چون کنم با که نشينم
به جاي دوست در عالم که بينم


نبينم گيتي و ديده ببندم
کجا از هرچه بينم مستمندم


چه سود آمد دلم را زينکه ديدم
جز آنک از خواب و آرامم بريدم


فراوان بخت خود را آزمودم
ازو جز خسته و غمگين نبودم


تباهي روزگار خود فزايم
چو بخت آزموده آزمايم


شنيدي داستان من سراسر
کنون درمان کارم چيست بنگر

*FATIMA*
23rd July 2014, 10:33 PM
ناليدن ويس از رفتن رامين و از دايه چاره خواستن

شنيدي داستان من سراسر


کنون درمان کارم چيست بنگر




جوابش داد دايه: گفت هرگز

نبايد بودن اندر کار عاجز




ازين گريه وزين ناله چه آيد

جز آن کت غم به غم بر مي فزايد




همالان تو در شادي و نازند

به کام دل همه گردن فرازند




تو همواره چنين در رنج و دردي

به غم خوردن قرارم را ببردي




جهان از بهر جان خويش بايد

همه دارو ز بهر ريش بايد




ترا درمان و هم ريشت به دستست

چرا دست تو از چاره ببستست




ترا دادست يزدان پادشايي


تمامي و بزرگي و روايي




چو شهرو داري اندر خانه مادر

چو ويرو ياور و فرخ برادر




چو رامين يار شايسته تو داري

سزاي خسروي و شهرياري




همت گنجست آگنده به گوهر

همت پشتست با بسيار لشکر




بزرگي را همين باشد بهانه

بزرگي جوي و کم کن اين فسانه




تو موبد را بسي زشتي نمودي

هميدون چند بارش آزمودي




نه ديو خيم او گشتست بهتر

نه کوه خشم او گشتست کمتر




همانست او که بود و تو هماني

همين خواهيد بودن جاوداني




پس اکنون چاره و درمان خود جوي

که هم تخمست و هم آبست و هم جوي




ز پيش آنکه موبد دست يابد

ز کين دل به خون ما شتابد




که او را دل ز ما هرسه به کين است

به کين ما چو شير اندر کمين است




تو در دل کن که او يک روز ناگاه

چو ره يابد بيايد از کمينگاه




نيابي همرهي بهتر ز رامين

به سر برنه مرو را تاج زرين




تو بانو باش تا او شاه باشد

به هم با تو چو خور با ماه باشد




نماند در زمانه شاه و سالار

که نه در کار او با تو بود يار




نخستين ياورت باشد برادر

پس آنگه نامور شاهان ديگر




که شاهان پاک با موبد به کينند

همه رامين و ويرو را گزينند




مدارا با خرد بسيار کردي

بلا از بهر دل بسيار خوردي




کنون چاري به دست آور ز دانش

که اين اندوهها گرددت رامش




کنون کن گر تواني کرد کاري

که زين بهتر نيابي روزگاري




به مرو اندر نه شاهست و نه لشکر


تو داري گنج شاهنشاه يک سر




چه مايه رنج بردست او بدين گنج

کنون تو يافتي همواره بي رنج




به دينارش بخر شاهي و فرمان

که شاهي را بها داري فراوان




ز پيش آنکه او بر تو خورد شام

تو بر وي چاشت خور تا تو بري نام




گر اين تدبير خواهي کرد منشين

ز حال خويش نامه کن به رامين




بگويش تا ز موبد بازگردد

به رفتن باد را انباز گردد




چو او آيد يکي چاره بسازيم

که موبد را به بدروزي بتازيم




چو بشنيد اين سخن ويس سمن بوي

برآمد لاله شاديش از روي

*FATIMA*
23rd July 2014, 10:34 PM
نامه نوشتن ويس به پيش رامين


حرير و مشک و عنبر خواست و خامه
ز درد دل به رامين کرد نامه


سخن در نامه از زاري چنان بود
که خون از حرفهاي او چکان بود


الا اي مهربان مهرپرور
چنين کن نامه نزد يار دلبر


کجا اين نامه گر خواني تو بر سنگ
ز سنگ آيد به گوشت ناله چنگ


ز يار مهربان و عاشق زار
به يار سنگدل وز مهر بيزار


ز بي دل بنده بي خواب و بي خور
سپرده دل به شاهي چون مه و خور


ز نالان عاشق بيمار و مهجور
به کام دشمنان وز کام دل دور


ز پيچان چاکري سوزان بر آتش
جهانش تيره گشته بخت سرکش


ز گريان خادمي بدبخت مسکين
روان از ديدگانش سيل خونين


ز پي خسته دلي خسته رواني
عقيقين ديده اي زرين رخاني


نژندي مستمندي دردمندي
شده بر تنش هر مويي چو بندي


نزاري بي قراري دلفگاري
ز هر چشمي رونده رودباري


نوشتم نامه در حال چنين سخت
که چون من نيست اکنون ايچ بدبخت


تنم پيچان و چشمم زار و گريان
دلم بر آتش تيمار بريان


تنم چون شمع سوزان اشک ريزان
چو ابر تيره از دل دود خيزان


بلا را مونس و غم را رفيقم
به درياي جدايي در غريقم


چه مسکينم که گريم زار چندين
يکي دستم به دل ديگر به بالين


عقيق دو لبم پيروز گشته
جهان بر حال من دل سوز گشته


يکي چشم و هزار ابر گهربار
يکي جان و هزاران گونه تيمار


فراق آمد همه راز نهانم
به خونابه نويسد بر رخانم


ز جان من يکي آتش برافروخت
که صبر و رامشم در دل همي سوخت


چو دريا کرد چشمم را ز بس آب
کنون در آب چشمم غرقه شد خواب


چو جاي خواب را پرآب يابم
به آب اندر چگونه خواب يابم


بدان دستي که اين نامه نبشتم
بساط خرمي را درنوشتم


تنم بگداخت از بس رنج ديدن
دلم بگريخت از بس غم کشيدن

*FATIMA*
23rd July 2014, 10:39 PM
نامه نوشتن ويس به پيش رامين

تنم بگداخت از بس رنج ديدن


دلم بگريخت از بس غم کشيدن




ز گيتي چون توانم کام جستن

که جانم را نه دل ماندست نه تن




چرا بردي ز من آن روي چون خور

که چون جان و روانم بود در خور




همي تا دور ماندستم ز رويت

ز باريکي نمانم جز به مويت




به رو انده گسارم آفتابست

که چون رخسار تو با نور و تابست




به شب انده گسارم اخترانند

که چون بينم به دندان تو مانند




خطا گفتم نه آن اندوه دارم

که باشد هيچ کس انده گسارم




اگر رنج مرا کوه آزمايد

به جاي آب ازو جز خون نيايد




نصيحت مي کنندم دوستانم

ملامت مي کنندم دشمنانم




ز بس کردن نصيحت يا ملامت

مرا کردند در گيتي علامت




نه مهرست اين که انده بار ميغست

نه هجرست اين که زهرآلوده تيغست




چرا مردم دل اندر مهر بندد

چرا اين بد به جان خود پسندد




اگر چون من بود هر مهرباني


مباد از مهر در گيتي نشاني




بسا روزا که خنديدم بريشان

کنون گشتم ز خنديدن پشيمان




بخنديدم بريشان همچو دشمن

کنون ايشان همي گريند بر من




مرا ديدي ز پيش مهرباني

فروزان تر ز مهر آسماني




کنون بالاي سروينم کمان شد

گل رخسارگانم زعفران شد




اگر دوتا شود شاخ گرانبار

تنم دوتا شدست از بار تيمار




به پيکر چون کمان گشتم خميده

چو زه بر تن کشيده خون ديده




مرا ايدر بدين زاري بماندي

برفتي رخش فرقت را براندي




غباري کز سم اسپت بجستست

چو پيکان در دو چشم من نشستست




خيال روي تو در ديدگانم

همي گريد ز راه ديده جانم




مرا گويند بيهوده چه نالي

که از بسيار ناليدن چو نالي




به روز رفته ماند يار رفته

چرا داري به دل تيمار رفته




نه چونين است کانديشيد بدگوي

ميم بر ريخت ليکن نامدش بوي




شبست اکنون و خورشيدم برفتست

جهان همواره تاريکي گرفتست




روا باشد که بنشينم به اميد

که باز آيد به گاه بام خورشيد

*FATIMA*
23rd July 2014, 10:41 PM
نامه نوشتن ويس به پيش رامين

روا باشد که بنشينم به اميد


که باز آيد به گاه بام خورشيد




بهار رفته بازآيد به نوروز

نگارم نيز بازآيد يکي روز




نگارا سرو قدا ماهرويا


سوارا شيرگيرا نامجويا




من اندر مهر آنم کم تو داني

که دارم جان فداي مهرباني




يکي تا موي تو بر من چنانست

که صدباره گرامي تر ز جانست




ترا خواهم نخواهم پاک جان را

ترا جويم نجويم اين جهان را




مرا در مهر بسيار آزمودي

به مهر اندر ز من خشنود بودي




کنون اندر وفاي تو همانم

گوا دارم ز خونين ديدگانم




اگر تو بر وفايم نه يقيني

بيا تا اين گواهان را ببيني




بيا تا روي من بيني چو دينار

بر آن دينار باران در شهوار




بيا تا چشم من بيني چو جيحون

جهان از هردو جيحونم پر از خون




بيا تا قد من بيني خميده

نشاط از من، من از مردم رميده




بيا تا حال من بيني چنان زار

که هستم راست چون دهساله بيمار




بيا تا بخت من بيني چنان شور

که گويي هر زمان چشمم شود کور




بيا تا مهر من بيني برافزون

شده چون حسنت از اندازه بيرون




اگر نه زود نزد من شتابي

چو باز آيي مرا زنده نيابي




اگر خواهي که رويم باز بيني

نه آسايي نه خسپي نه نشيني




چو اين نامه بخواني بازگردي

سه روزه ره به روزي درنوردي




همي تا تو رسي فرياد جانم

به راهت برنشسته ديده بانم




اگر جانم نگيرد رنج و دردم

ز درد عاشقي ديوانه گردم




ز دادار اين همي خواهم شب و روز


که رويت باز بينم اي دل افروز




درود از من فزون از قطر باران

بر آن ماه من و شاه سواران




درود از من فزون از آب دريا

بر آن خورشيد چهر سرو بالا




خدايا جان من بگذار چندان

که بينم روي او آنگاه بستان




که با اين داغ گر جانم برآيد

ز دود جان من گيتي سرآيد




چو ويس دلبر از نامه بپرداخت

نوندي تيزتگ را سوي او تاخت




ز نزديکان او مردي دلاور

بشد بر کوهه کوهي تگاور




که چون کرگس به کوهان برگذشتي

بيابان را چو نامه درنوشتي




نه شب خفت و نه روز آسود در راه

به رامين برد چونين نامه ماه

*FATIMA*
23rd July 2014, 10:44 PM
رسيدن نامه ويس به پيش رامين


چو رامين نامه سرو روان ديد
تو گفتي صورت بخت جوان ديد


ببوسيدش به دو ياقوت و شکر
نهادش بر خمارين چشم و بر سر


چو بند نامه بگشاد و فرو خواند
ز ديده سيل بيجاده برافشاند


برآمد دود بي صبري ز جانش
بباريد آب حسرت بر رخانش


سخنهايي بگفت از جان پرتاب
که شايد گر نويسندش به زر آب


دلا تا کي روا داري چنين حال
که از غم ماه بيني وز بلا سال


دلا آن کس که کام و نام جويد
نه با فرهنگ و با آرام جويد


نترسد بي دل از شمشير بران
نه از پيل دمان و شير غران


نه از برف و دمه نز موج دريا
نه از باران نه از سرما و گرما


دلا گر عاشقي چندين چه ترسي
ز هرکس چاره و درمان چه پرسي


ز تو فرياد و زاري که نيوشد
چو تو خود را نکوشي پس که کوشد


چه بايد مهر با چندين زبوني
ترا کمي و دشمن را فزوني


به سر بازافگن اين بار گران را
ز دل بيرون کن اين راز نهان را


خوشي کي بيند از کام نهاني
که با هر سود بيني صد زياني


اگر يک روز باشد شادخواري
يکي سالت بود زاري و خواري


کنون يا بند را بايد گشادن
و يا يکباره سر بر سر نهادن


نيابم بهتر از دستم برادر
برادر را به از شمشير ياور


نه مردم گر کنم زين پس مدارا
بهل تا گردد اين راز آشکارا


جهان جز مرگ پيش من چه آرد
بجز شمشير بر جانم چه بارد


ز دشمن کي حذر جويد خطرجوي
ز دريا کي بپرهيزد گهر جوي


به دريا در گهر جفت نهنگست
چو نوش اندر جهان جفت شرنگست


شراب کام را جامست شمشير
چو راه خرمي را راهبان شير


ز شيران برگذر وز جام خور مي
که دي مه را بود نوروز در پي


ز آساني نيابي شادماني
ز بي رنجي نيابي کامراني


فراوان رنج يابد دام داري
به دشت و کوه تا گيرد شکاري


شکاري نيست چون شاهي و فرمان
مرو را چون بگيرد مردم آسان


مرا در پيش چون شاهي شکارست
چو دلبر ويس مه پيکر نگارست


چرا با بخت خود چندين ستيزم
چرا آبي برين آتش نريزم


چرا در خيرگي چندين نشينم
چرا بيرون نيايم زين کمينم


من اندر دام و يارم نيز در دام
نهاده دل به درد و رنج ناکام


چرا اين دام را برهم ندرم
درخت ننگ را از بن نبرم


وليکن چيزها را جايگاهست
هم ايدون کارها را وقتها هست


شکوفه کاو برآيد ماه نيسان
به دي مه بر درختان يافت نتوان


مگر روز بلا اکنون سرآمد
برفت آن روز روز ديگر آمد


گذشت از رنج ما دي ماه سختي
کنون آمد بهار نيکبختي


چو رامين گفت ازين سان چند گفتار
ز درد دل همي پيچيد چون مار


تنش در راه بود و دل بر ويس
به چشم اندر بمانده پيکر ويس


قرارش رفته بود و صبر تا شب
ز دود دل نشسته گرد بر لب


به خاور بود چشمش تا کي آيد
سپاه شب که راهش برگشايد

م.محسن
24th July 2014, 11:43 AM
رفتن رامين به کهنذر به مکر

چو دود شب بماند از آتش روز
فلک بنوشت خيري مفرش روز


بشد بر پشت اشقر آفتابش
چو باز آمد بر ادهم ماهتابش


ز لشکرگه به راه افتاد رامين
نديدش هيچ کس جز ماه و پروين


رسول ويس پيشش با چهل کس
که بودي لشکري را هر يکي بس


گهي تازان گهي پويان چو گرگان
به يک هفته به مرو آمد ز گرگان


چو رامين از بيابان رفت بيرون
نماندش رنج ره يکروزه افزون


رسول ويس را از ره گسي کرد
ز بهر ويس اندرزش بسي کرد


که او را آگهي از من نهان ده
کجا اين بار کار ما نهان به


مگو اين راز جز با ويس و دايه
که خود دايه ست ما را سود و مايه


بگو کاين بار کار ما چنان شد
کجا در هر زباني داستان شد


نشايد ديد ازين پس روي موبد
وگر بينم سزاوارم به هر بد


تو فرداشب به دزبر باش هشيار
ز شب يک نيمه رفته گوش من دار


بکن چاري که من پيش تو آيم
به پيروزي ترا راهي نمايم


نهان دار اين سخن تا من رسيدن
کجا اين پرده من خواهم دريدن


فرستاده برفت از پيش رامين
به راه اندر شتابان تر ز شاهين


بدان گه سيم بر ويس گل اندام
به مرو اندر کهندز داشت آرام


هميدون گنجهاي شاه گربز
نهاده بود همواره در آن دز


سپهبد زردنامي کوتوالش
که بيش از مال موبد بود مالش


گزين شاه و دستور و برادر
به گنج و خواسته قارون ديگر


نگهبان بود ويس دلستان را
هميدون داد فرمان جهان را


فرستاده چو باز آمد ز گرگان
ز دروازه شد اندر شهر پنهان


پس آنگه چون زنان پوشيد چادر
به پيش ويس بانو شد بر استر


کجا خود ويس را آيين چنان بود
که هر روزش يکي سور زنان بود


زنان مهتران زي او شدندي
به شادي هفته اي با او بدندي


بدين نيرنگ زيبا مرد جادو
نهان از زرد شد تا پيش بانو


بگفتش سر به سر پيغام رامين
بسان در و شکر خوب و شيرين


که داند گفت چون بد شادي ويس
ز مرد چاره گر آزادي ويس


تو گفتي مفلسي گنج روان يافت
و يا مرده دگرباره روان يافت

م.محسن
24th July 2014, 11:45 AM
رفتن رامين به کهنذر به مکر

تو گفتي مفلسي گنج روان يافت
و يا مرده دگرباره روان يافت


همان گه سوي زردش کس فرستاد
که بختم دوش در خواب آگهي داد


که ويرو يافت لختي درد و سستي
کنون باز آمدش حال درستي


به آتشگاه خواهم رفتن امروز
به کار نيک بودن آتش افروز


خورش بفزايم آتش را ببخشش
به نيکي و به پاکي و به رامش


سپهبد گفت شايد همچنين کن
هميشه نام نيک و کار دين کن


همان گه ويس شد با دوستداران
زنان مهتران و نامداران


به دروازه به آتشگاه خورشيد
که بود از کرده هاي شاه جمشيد


چه مايه ريخت خون گوسفندان
ببخشيد آن همه بر مستمندان


چه مايه جامه و گوهر برافشاند
چه مايه سيل سيم و زر ز کف راند


چو شب بر روي گردون سايه گسترد
فرستاده شد و رامين درآورد


ز بيگانه تهي کردند ايوان
زبون شد مشتري را پير کيوان


بماند آن راز در گيتي نهفته
نيامد باد بر شاخ شکفته


اگرچه کار باشد سهمگين سخت
به آساني برآيد چون بود بخت


چنان چون ويس و رامين را برآمد
درخت رنج را شادي برآمد


زنان مهتران يکسر برفتند
همه بيگانگان از در برفتند


کسان ويس با رامين بماندند
همان گه جنگيان را برنشاندند


چهل جنگي همه گرد دلاور
کشيده چون زنان در روي چادر


بدين چاره ز دروازه برفتند
وز آتشگه ره کندز گرفتند


به پيش اندر گروهي شمعداران
گروهي خادمان و پيشکاران


همي راندند مردم را ز راهش
نهفته ماند زين چاره گناهش


بدين نيرنگ رامين را به دز برد
نهفته زير چادر با چهل گرد


چو در دز شد در کندز ببستند
به باره پاسبانان برنشستند


خروش وهاي هويي برکشيدند
سراي ويس پردشمن نديدند


چو شب تاريک شد چون جان بدمهر
تو گفتي دود و قير اندود بر چهر


هوا از قعر دريا تيره تر شد
فلک چون قعر دريا پرگهر شد


برآمد لشکر گردون ز خاور
چنان کامد ز تاريکي سکندر


دليران از کمين بيرون دويدند
چو برگ مورد خنجر برکشيدند


چو سوزان آتش اندر دز فتادند
همه شمشير در مردم نهادند


چو خفته کش پلنگ آيد به بالين
به بالين برادر رفت رامين

م.محسن
24th July 2014, 12:38 PM
کشتن رامين زرد را به جنگ

بجست از خواب زرد و تيغ برداشت
کجا چون شير در کوشش جگر داشت


چو پيل مست با رامين برآويخت
بيامد مرگ و از جانش درآويخت


مرو را گفت رامين تيغ بفگن
که بر جانت گزندي نايد از من


منم رامين ترا کهتر برادر
منه جان را ز بهر کين بر آذر


بيفگن تيغ و دستت بند را ده
که بند از مرگ و از کشتن ترا به


سپهبد چون شنيد آواز رامين
ز کين دل سيه گشتش جهان بين


زبان بگشاد بر دشنام رامين
به زشتي برد نيکونامش از کين


به رامين تاخت چون شير دژآگاه
بزد شمشير بر تارکش ناگاه


سبک رامين سپر افگند بر سر
يکي نيمه سپر بفگند خنجر


بزد رامينه تيغي بر سر زرد
چنان زخمي که مغزش را به در کرد


سرش يک نيمه با يک دست بفگند
ز خونش سرخ گل بر گل پراگند


چو زين سان کشته شد زرد نگون بخت
شد اندر دز نبرد ديگران سخت


نيامد ماه چرخ از ابر بيرون
ز بيم آنکه بر رويش چکد خون


به هر بامي فگنده کشته اي بود
به هر کويي ز کشته پشته اي بود


بسا کز باره کندز بجستند
ز بيم مرگ و از وي هم نرستند


بسا کز کين دل پيگار کردند
ز بهر ويس و هم جان را نبردند


عدو در هر کجا بد گشت مسکين
شب بدخواه بود و روز رامين


سه يک رفته ز شب گيتي چنان کرد
که يکسر بود رفته دولت زرد


شبي رنگش سيه همچون جواني
به رامين داد کام جاوداني


اگرچه داد وي را گنج و گوهر
ندادش تا ازو نستد برادر


جهان را هرچه بيني اين چنينست
به زيرنوش مهرش زهر کينست


گلش با خار و نازش با غمانست
هوا با رنج و سودش با زيانست


چو رامين ديد وي را کشته بر خاک
همان گه جامه را بر سينه زد چاک


همي گفت آوخ اي فرخ برادر
مرا با جان و با ديده برابر


به خنجر باد دست من بريده
به زوبين باد ناف من دريده


چرا چون تو برادر را بکشتم
که بشکستم به دست خويش پشتم


اگر يابم هزاران زر و گوهر
کجا يابم دگر چون تو برادر


چو رامين مويه بر کشته بسي کرد
همان بي سود اندوهش بسي خورد


نه جاي مويه بود و گرم خوردن
که جاي رزم بود و نام کردن


چو زرد از شوربختي بي روان شد
رمه در پيش گرگان بي شبان شد


بسان خطبه خواني بود خنجر
که او را مغز گردان بود منبر


به شاهي خطبه رامين همي کرد
بر آن خطبه فلک آمين همي کرد


شبي بود آن شب از شبهاي نامي
چو مهر ويس بر رامين گرامي


چو شب تاريک بد بخت بدانديش
بشد شبگير با دلهاي پرنيش


چو روز آمد برآمد بخت رامين
بزد بر گيتي از شاهيش آذين


جهان افروز رامين بامدادان
ز بخت خويش خرم بود و شادان


نشسته آشکارا با دلارام
دلش خودراي گشته بخت خودکام

*FATIMA*
25th July 2014, 01:33 PM
برداشتن رامين گنج موبد را و گريختن به ديلمان


پس آنگه گرد کرد از مرو يکسر
بزودي هرچه اشتر بود و استر


سراسر گنجهاي شاه برداشت
وزان يک رشته اندر گنج نگذاشت


به مرو اندر درنگش بود دو روز
به راه افتاد با گنج و دل افروز


نشانده ويس را در مهد زرين
چو مه به ميان هفتورنگ و پروين


شتر در پيش و استر ده هزاري
نبد دينار و گوهر را شماري


همي آمد به راه اندر شتابان
گرفته روز و شب راه بيابان


به يک هفته دو هفته ره همي راند
به دو هفته بيابان باز پس ماند


چو آگه شد شه از کردار رامين
جهان افروز رامين بد به قزوين


ز قزوين در زمين ديلمان شد
درفش نام او بر آسمان شد


زمين ديلمان جاييست محکم
بدو در لشکري از گيل و ديلم


به تاري شب ازيشان ناوک انداز
زنند از دور مردم را به آواز


گروهي ناوک و زوبين سپارند
به زخمش جوشن و خفتان گذارند


بيندازند زوبين را گه تاب
چو اندازد کمان ور تير پرتاب


چو ديوانند گاه کوشش ايشان
جهان از دست ايشان شد پريشان


سپر دارند پهناور گه جنگ
چو ديواري نگاريده به صدرنگ


ز بهر آنکه مرد نام و ننگند
ز مردي سال و مه با هم به جنگند


از آدم تا به اکنون شاه بي مر
کجا بودند شاه هفت کشور


نه آن کشور به پيروزي گشادند
نه باژ خود بدان کشور نهادند


هنوز آن مرز دوشيزه بماندست
برو يک شاه کام دل نراندست


چو رامين شد در آن کشور به شاهي
ز بخت نيک ديده نيکخواهي


همان گه چرم گاوي را بگسترد
چو پنجه بدره سيم و زر برو کرد


يکي زرينه جامش بر سر افگند
به زرين جام سيم و زر پراگند


که هم دل بود وي را هم درم بود

هوادار و هواخواهش نه کم بود


چو از گوهر همي باريد باران
شکفته گشت بختش را بهاران


همانا بيش بود او را سپاهي
ز برگ و ريگ و قطر آب و ماهي


جهان يکباره گرد آمد برو بر
نه بر رامين که بر دينار بي مر


بزرگاني که پيرامنش بودند
همه فرمانش را طاعت نمودند


چو کشميرو چو آذين و چو ويرو
چو بهرام و رهام و سام و گيلو


شهان ديگر از هر جايگاهي
فرستادند رامين را سپاهي


چنان شد لشکر رامين به يک ماه
که تنگ آمد بريشان راه و بيراه


سپهدار بزرگش بود ويرو
وزير و قهرمانش بود گيلو

*FATIMA*
25th July 2014, 01:36 PM
آگاه شدن موبد از گنج بردن رامين با ويس


چو آگاه به لشکرگاه بردند
بزرگان شاه را آگه نکردند


کجا او پادشاهي بود بدخو
وزين بدتر شهان را نيست آهو


نيارست ايچ کس او را بگفتن
همه کس راي ديد آن را نهفتن


سه روز اين راز ماند از وي نهفته
تمامي کار رامين شد شکفته


چو آگه شد جهان بر وي سر آمد
تو گفتي رستخيز او برآمد


مساعد بخت او با او برآشفت
خرد يکباره از وي روي بنهفت


ندانست ايچ گونه چاره خويش
تو گفتي بسته شد راهش پس و پيش


گهي گفتي شوم سوي خراسان
مه رامين باد و مه ويس و مه گرگان


گهي گفتي که گر من بازگردم
به زشتي در جهان آواز گردم


مرا گويند گشت از رام ترسان
وگرنه نامدي سوي خراسان


گهي گفتي که گر با وي بکوشم
ندانم چون دهد ياري سروشم


سپاه من همه با من به کينند
به شاهي پاک رامين را گزينند


جوانست او و هم بختش جوانست
درخت دولتش تا آسمانست


به دست آورد گنج من سراسر
منم مفلس کنون و او توانگر


نه خوردم آن همه نعمت نه دادم
ز بهر او همه بر هم نهادم


مرا مادر بدين پتياره افگند
که بر رامين دلم را کرد خرسند



سزد گر من به بدروزي نشستم
که گفتار زنان را کار بستم


يکي هفته سپه را روي ننمود
دو صد درياي انديشه بپيمود


چنين افتاد تدبيرش به فرجام
که با رامين بکوشد کام و ناکام


همي ننگ آمدش برگشتن از جنگ
ز گرگان سوي آمل کرد آهنگ


چو لشکرگه بزد بر دشت آمل
جهان از ساز لشکر گشت پرگل


ز خيمه گشت صحرا چون کهستان
کهستان از خوشي همچون گلستان

*FATIMA*
25th July 2014, 01:38 PM
کشته شدن شاه موبد بر دست گراز


جهان را گرچه بسيار آزماييم
نهفته بند رازش چون گشاييم


نهاني نيست از بندش نهانتر
نه چيزي از قضاي او روانتر


جهان خوابست و ما در وي خياليم
چرا چندين درو ماندن سگاليم


نه باشد حال او را پايداري
نه طبعش را هميشه سازگاري


نه گاه مهر نيک از بد بداند
نه مهر کس به سر بردن تواند


چه آن کز وي نيوشد مهرباني
چه آن کز کور جويد ديدباني


نمايد چيزهاي گونه گونه
درونش راست بيرون واشگونه


به کار بلعجب ماند سراسر
درونش ديگر و بيرونش ديگر


به چه ماند به خان کاروان گاه
هميشه کارواني را برو راه


ز هرگونه سپنجي در وي آيند
وليکن ديرگه در وي نپايند


گهي ماند بدان مرد کمان ور
که باشد پيش او در تير بي مر


به زه کرده همه ساله کمان را
به تاريکي همي اندازد آن را


هر آن تيري که از دستش رها شد
نداند هيچ چون شد يا کجا شد


زني پيرست پنداري نکو روي
که در چاه افگند هردم يکي شوي


همي جوييم گنجش را به صدرنج
پس آنگهي نه ما مانيم و نه گنج


سپاهي بيني و شاهي ابر گاه
پس آنگه نه سپه بيني و نه شاه


چو روزي بگذرد بر ما ز گيهان
ز مردم همرهش بيني فراوان


چو او بگذشت روز ديگر آيد
ز ما با او گروهي نو درآيد


مرا باري به چشم اين بس شگفتست
وزين انديشه ام سودا گرفتست


ندانم چيست اين گشت زمانه
وزو بر جان ما چندين بهانه


جهانداري شهانشاهي چو موبد
جهان را زو بسي نيک و بسي بد


بدين خواريش باشد روز فرجام
بماند در دل و چشمش همه کام


کجا چون برد لشکرگه به آمل
همه شب خورد با آزادگان مل


مهان را سر به سر خلعت فرستاد
کهان را ساز جنگ و سيم و زر داد


همه شب بود از مي مست و شادان
خمارش بين که چون بد بامدادان

*FATIMA*
25th July 2014, 01:43 PM
کشته شدن شاه موبد بر دست گراز

همه شب بود از مي مست و شادان


خمارش بين که چون بد بامدادان




نشسته شاه با گردان کشور

برآمد ناگهان بانگي ز لشکر




ز لشکرگاه شاهنشه کناري

مگر پيوسته بد با جويباري




گرازي زان يکي گوشه برون جست

ز تندي همچو پيلي شرزه و مست




گروهي نعره بر رويش گشادند

گروهي در پي او اوفتادند




گراز آشفته شد از بانگ و فرياد

به لشکرگاه شاهنشه درافتاد




شهنشه از سراپرده برآمد


به پشت خنگ چوگاني درآمد




به دست اندر يکي خشت سيه پر

بسي بدخواه را کرده سيه در




چو شير نر بر آن خوگ دژم تاخت

سيه پر خشت پيچان را بينداخت




خطا شد خشت او وان خوگ چون باد

به دست و پاي خنگ شه درافتاد




به تندي زير خنگ اندر بغريد

بزد يشک و زهارش را بدريد




بيفتادند خنگ و شاه با هم

چو بسته گشته چرخ و ماه با هم




هنوز افتاده بد شاه جهانگير

که خوگ او را بزد يشکي روان گير




دريد از ناف او تا زير سينه

دريده گشت جاي مهر و کينه




چراغ مهر شد در دلش مرده

هم ايدون آتش کينه فسرده




سرآمد روزگار شاه شاهان

سيه شد روزگار نيکخواهان




چنان شاهي به چندان کامراني

نگر تا چون تبه شد رايگاني




جهانا من ز تو ببريد خواهم

فريب تو دگر نشنيد خواهم




چو مهرت با دگرکس آزمودم

ز دل رنگار مهر تو زدودم




ترا با جان ما گويي چه جنگست

ترا از بخت ما گويي چه ننگست




بجاي تو نگويي تا چه کرديم

جز ايدر که دوتا نان تو خورديم




نگر تا هست چون تو هيچ سفله

که يک يک داده بستاني بجمله




کني ما را همي دوروزه مهمان

پس آنگه جان ما خواهي به تاوان




نه ما گفتيم ما را ميهمان کن

پس آنگه دل چنان بر ما گران کن




چه خواهي بي گناه از ما چه خواهي

که ريزي خون ما بر بيگناهي




ترا گر هست گوهر روشنايي

چرا در کار تاريکي نمايي




چرا چون آسياي گردگردي

بياگنده به آب و باد و گردي




چو بختم را به چاه اندر فگندي

مرا زان چه که تو چونين بلندي




ترا گر جاودان بينم هميني

همين چرخي همين آب و زميني




همين کوهي همين دريا و بيشه

همين زشتيت کار و خو هميشه




هر آن مردم که خوي تو بداند

ترا جز سفله و ناکس نخواند




خداوند ترا دانم ورا نه

به هر حاجت ترا خوانم مرا به




کجا دهر آن نيرزد کس بدانند

و يا خود بر زبان نامش برانند

م.محسن
26th July 2014, 06:20 AM
نشستن رامين بر تخت شهنشاهي

چو آگاهي به رامين شد ز موبد
که او را چون فرو برد اختر بد


يکي هفته سران لشکر وي
به سوک اندر نشسته همبر وي


نهاني شکر دادار جهان کرد
که او فرجام موبد را چنان کرد


نه جنگي بود مرگش را بهانه
نه خوني ريخته شد در ميانه


سرآمد روز چونان پادشاهي
نبوده هيچ رامين را گناهي


هزاران سجده برد او پيش دادار
همي گفت اي خداوند نکوکار


تو داني گونه گون درها گشادن
که چونين کارها داني نهادن


براني هرکرا خواهي ز گيهان
برآري هرکرا خواهي به کيوان


پذيرفتم ز تو تا زنده باشم
که خشنوديت را جوينده باشم


ميان بندگانت داد جويم
هميشه راست باشم راست گويم


بوم در پادشاهي دادفرماي
به درويشان ز احسان کام بخشاي


توم ياري ده اندر پادشايي
که ياري دادنم را خود تو شايي


توم پشتي توم ياري به هر کار
مرا از چشم و دست بد نگه دار


خداوندم توي من بنده بند
مرا شاهي تو دادي اي خداوند


خداوندم توي من بنده تو
که من خود بنده ام دارنده تو


کنون کردي چو سالار جهانم
بدار اندر پناه سايبانم


چو لابه کرد لختي پيش دادار
وزين معني سخنها گفت بسيار


همان گه بار را فرمود بستن
سواران سپه را بر نشستن


برآمد بانگ کوس و ناله ناي
روان شد همچو جيحون لشکر از جاي


روارو در سپاه افتاد چونان
که از باد صبا در ابر نيسان


چو راه حشر گشت آن ره ز غلغل
ز کوه ديلمان تا شهر آمل


جهان افروز رامين با دل افروز
همي آمد به لشکرگاه و فيروز


به شادي روز رام و روز شبند
فرود آمد به لشکرگاه موبد


بزرگان پيش او رفتند يکسر
به ديهيمش برافشاندند گوهر


مرو را پاک شاهنشاه خواندند
ز فر و داد او خيره بماندند


چو ابري بود دستش نوبهاري
همي باريد در شاهواري


يکي هفته به آمل بود خرم
دمادم زد همي رطل دمادم


پس آنگه داد طبرستان به رهام
جوانمرد نکوبخت نکونام


به ايران در نژاد او کياني
بزرگي در نژادش باستاني


هميدون داد شهر ري به بهروز
که بودش دوستدار و نيک آموز


بدان گاهي که او با ويس بگريخت
به دام شاه موبد در نياويخت


به ري بهروز کردش ميزباني
به خانه داشتش چندي نهاني


به نيکي لاجرم نيکي جزا بود
کجا او خود به هر نيکي سزا بود


بکن نيکي و در درياش انداز
که روزي گشته لولو يابيش باز

م.محسن
26th July 2014, 06:22 AM
نشستن رامين بر تخت شهنشاهي

بکن نيکي و در درياش انداز
که روزي گشته لولو يابيش باز


وز آن پس داد گرگان را به آذين
که با او يار يکدل بود و ديرين


به درگاهش سپهبد بود ويرو
چو سرهنگ سرايش بود شيرو


دو پيل مست و دو شير دلاور
به گوهر ويس بانو را برادر


چو هر شهري به شاهي دادگر داد
نگهباني به هر مرزي فرستاد


به راه افتاد با لشکر سوي مرو
کجا ديدار او بد داروي مرو


خراسان سربه سر آذين ببستند
پري رويان بر آذينها نشستند


همه راهي ورا چون بوستان شد
همه دستي برو گوهرفشان شد


زبانها بود بر وي آفرين خوان
چو دلها در وفاي وي گروگان


چو در مرو گزين شد شاه رامين
بهشتي ديد در وي بسته آذين


به خوبي همچو نوروز درختان
ز خوشي همچو روز نيک بختان


هزار آوا به دستان رودسازان
شکوفه جامهاي دلنوازان


فرازش ابر دود مشک و عنبر
وزو بارنده سيم و زر و گوهر


سه مه آذينها بسته بماندند
وزيشان روز و شب گوهر فشاندند


بدين رامش نه خود مرو گزين بود
کجا يکسر خراسان همچنين بود


ز موبد ساليان سختي کشيدند
پس از مرگش به آساني رسيدند


چو از بيداد او آزاد گشتند
به داد شاه رامين شاد گشتند


تو گفتي يکسر از دوزخ برستند
به زير سايه طوبي نشستند


بدان را بد بود روزي سرانجام
بماند نامشان جاويد بدنام


مکن بد در جهان و بد مينديش
کجا گر بد کني بد آيدت پيش


چه نيکو گفت خسرو کهبدان را
ز دوزخ آفريد ايزد بدان را


ازآن گوهر که شان آورد ز آغاز
به پايان هم بدان گوهر برد باز


چو رامين دادجوي و دادگر شد
جهان از خفتگان آسوده تر شد


سپهداران او هرجا که رفتند
به فر او همه گيتي گرفتند


چو رنج دشمنانش بود بي بر
جهان او را شد از چين تا به بربر


به هر شهري شد از وي شهرياري
به هر مرزي شد از وي مرزداري


همه ويرانه ها آباد کردند
هزاران شهر و ده بنياد کردند


بدانديشان همه بر دار بودند
و يا در چاه و زندان خوار بودند


به هر راهي رباطي کرد و خاني
نشانده برکنارش راهباني


جهان آسوده گشت از دزد و طرار
ز کرد و لور و از ره گير و عيار


ز بس کاو داد سيم و زر سبيلي
نماند اندر جهان نام بخيلي


ز بس کاو داد زر و سيم و گوهر
همه گشتند درويشان توانگر


ز دلها گشت بيدادي فراموش
توانگر شد هر آن کاو بود بي توش


نه جستي گرگ بر ميشي فزوني
نه کردي ميش گرگي را زبون

م.محسن
26th July 2014, 06:24 AM
نشستن رامين بر تخت شهنشاهي


نه جستي گرگ بر ميشي فزوني
نه کردي ميش گرگي را زبوني


به هر هفته سپه را بار دادي
به نيکي پندشان بسيار دادي


به داورگه نشاندي داوران را
بکندي بيخ و بن بدگوهران را


به داورگاه او بر شاه و چاکر
يکي بودي و درويش و توانگر


چه پيش او شدي شاهي جهانگير
به گاه داد جستن چه زني پير


ور آمد پيش او مرد خدايي
ستوده بود همچون پادشايي


به نزدش مرد پر فرهنگ و دانا
گرامي بود همچون چشم بينا


در ايران هر کسي دانش بياموخت
بدان تا راز خود نزدش برافروخت


صد و ده سال رامين در جهان بود
از آن هشتاد و سه شاه زمان بود


ميان ملک و جاه و حشمت و مال
بماند آن نامور هشتاد و سه سال


زمين از داد او آباد گشته
زمان از فر او دلشاد گشته


به فرش گشته سه چيز از جهان کم
يکي رنج و دوم درد و سوم غم


گهي جان را خورش دادي ز دانش
گهي تن را جوان کردي به رامش


گهي کردي تماشا در خراسان
گهي نخچير کردي در کهستان


گهي بودي به طبرستان آباد
گهي رفتي به خوزستان و بغداد


هزاران چشمه و کاريز بگشاد
بريشان شهر و ده بسيار بنهاد


يکي زان شهرها اهواز ماندست
کش او آنگاه شهر رام خواندست


کنونش گر چه هم اهواز خوانند
به دفتر رام شهرش نام دانند


شهي خوش زندگي بودست و خوش نام
که خود در لفظ ايشان خوش بود رام


نه چون او بد به شاهي سرفرازي
نه چون او بد به رامش رودسازي


نگر تا چنگ چون نيکو نهادست
نکوتر زان نهادي که گشادست


نشانست اين که چنگ بافرين کرد
که او را نام چنگ رامنين کرد


چو بر رامين مقرر گشت شاهي
ز دادش گشت پرمه تا به ماهي


جهان در دست ويس سيمتن کرد
مرو را پادشاه خويشتن کرد


دو فرزند آمدش زان ماه پيکر
چو مالک خوب و چون بابک دلاور


دو خسرو نامشان خورشيد و جمشيد
جهان در فر هردو بسته اوميد


زمين خاوران دادش به خورشيد
زمين باختر دادش به جمشيد


يکي را سغد و خوارزم و چغان داد
يکي را شام و مصر و قيروان داد


جهان در دست ويس دلستان بود
وليکن خاصش آذربايگان بود


هميدون کشور اران و ارمن
سراسر بد به دست آن سمن تن


به شاهي ساليان با هم بماندند
به نيکي کام دل يکسر براندند


مهار عمر خود چندان کشيدند
که فرزندان فرزندان بديدند

م.محسن
26th July 2014, 06:25 AM
وفات کردن ويس

چو با رامين بد او هشتاد و يک سال
زمانه سرو او را کرد چون نال


سر سرو سهي شد باشگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه


کرا دشمن نباشد در جهان کس
چو بيني دشمن او خود جهان بس


چه نيکو گفت نوشروان عادل
چو پيري زد مرو را تير بر دل


ز پيري اين جهان آن کرد با من
که نتوانست کردن هيچ دشمن


به گيتي بازکردم اي عجب پشت
شکست او پشت من آنگه مرا کشت


اگرچه ويسه از گيتي وفا ديد
هم او از گردش گيتي جفا ديد


چنان با گردش گيتي زبون شد
که هفت اندامش از فرمان برون شد


پس آنگه مرگ ناگاه از کمينگاه
بيامد درربود آن کاسته ماه


دل رامين بود دردش کان غم شد
هميدون چشم رامين رود نم شد


همي گفت اي گزيده جفت نامي
تنم را جان و جانم را گرامي


مرا با داغ تنهايي بماندي
تو خود خنگ جدايي را براندي


نديدم در جهان چون تو وفادار
چرا گشتي ز من يکباره بيزار


نه با من چندباره عهد کردي
که هرگز روزي از من برنگردي


چرا از عهد خودکرده بگشتي
وفا را با جفا درهم سرشتي


وفا از چون تو ياري وافي آمد
جفا زين روزگار جافي آمد


شگفتي نيست گر با تو جفا کرد
زمانه در جهان با که وفا کرد


جهان را از وفا پردخت کردي
برفتي هم وفا با خود ببردي


مرا بس بود بر دل درد پيري
نهادي بر تنم بند اسيري


چرا درد دگر بر من نهادي
بلا را راه در جانم بدادي


به پايت ديده من خاک رفته
تو بيچاره به زير خاک خفته


همي گفتي زبان خوش سرايت
تن من باد راما خاک پايت


کنون اين روز را مي ديد بايم
تن سيمينت گشته خاک پايم


مرا اين پادشايي با تو خوش بود
دلم با اين همه گنج از تو گش بود


کنون خود اين جهان بر من وبالست
مرا بي تو جهان جستن محالست


به درد تو بدرم جامه بر بر
به مرگ تو بريزم خاک بر سر


کجا من پيرم و داني نشايد
که از پيران چنين رسوايي آيد


مرا هست از غمانت دل گران بار
چنان کز فرقتت ديده گهربار


به درد و گريه دارم اين و آن را
ندارم رنجه مر دست و زبان را


مرا شايد که دل تيمار دارد
و يا چشمم مژه خونبار دارد


نشايد کم بدرد دست جامه
و يا خواند زبان فرياد نامه


شکيبايي ز پيران سخت نيکوست
بخاصه در فراق جفت يا دوست


زبانم گر شکيبايي نمايد
دلم در ناشکيبايي فزايد


چو دل را دارم از تيمار پرجوش
زبان را دارم از گفتار خاموش


پس آنگه دخمه اي فرمود شهوار
چنان شايسته جفتي را سزاوار


برآورده از آتشگاه برزين
رسانيده سر کاخش به پروين


ز پيکر همچو کوهي کرد محکم
ز صورت چون بهشتي گشته خرم


هم آتشگاه و هم دخمه چنان بود
که رضوان را حسد بر هردوان بود


چو زاتشگاه و از دخمه بپرداخت
پسيچ آن جهان بنگر که چون ساخت

*FATIMA*
27th July 2014, 12:03 PM
نشاندن رامين پسر خود را به پادشاهي و مجاورشدن به آتشگاه تا روز مرگ


سر سال و خجسته روز نوروز
جهان پيروز گشت از بخت پيروز


پسر را خواند خورشيد مهان را
هميدون خسرو فرماندهان را


پسر را پيش خود بر گاه بنشاند
پس او را خسرو و شاه جهان خواند


به پيروزي نهادش تاج بر سر
بدو گفت اي خجسته شاه کشور


همايون بادت اين تاج کياني
همان اين تخت و گاه خسرواني


جهانداري مرا دادست يزدان
من اين داده ترا دادم تو به دان


ترا من در هنرها آزمودم
هميشه ز آزموده شاد بودم


ترا دادم کلاه شهرياري
که راي شهرياري نيک داري


مرا سال اي پسر بر صد بيفزود
جهان بر من گذشت و بودني بود


کنون هشتاد و سه سالست تا من
نشاط دوستم تيمار دشمن


کنون شاهي ترا زيبد که راني
که هم نودولتي و هم جواني


مرا ديدي درين شاهي فراوان
بر آن آيين که من راندم تو مي ران


هر آنچ ايزد ز من پرسد به محشر
من از تو نيز پرسم پيش داور


بهست از کام نيکو نام نيکو
تو آن کن کت بود فرجام نيکو


چو داد اورنگ زرين را به خورشيد
بريد از تخت و تاج و شاهي اوميد


فرود آمد ز تخت خسرواني
به دخمه شد به تخت آنجهاني


در آتشگه مجاور گشت و بنشست
دل پاکيزه با يزدان بپيوست


خداي آن روز دادش پادشايي
که خرسندي گزيد و پارسايي


اگرچه پيش ازان او مهتري بود

هميشه آز را چون کهتري بود


جهان فرماي او بردي و او باز
ز بهر کام دل فرمانبر آز


چو ز آز اين جهان دل را بپرداخت
تن از آز و دل از انده بري ساخت


دلي کز شغل و آز اين جهان رست
چنان دان کز بلاي جاودان رست


چو شاهنشه سه سال از غم برآسود
به گيتي هيچ کس را روي ننمود


گهي در دخمه دلبر نشستي
شبانروز به درد دل گرستي


گهي در پيش يزدان لابه کردي
گناه کرده را تيمار خوردي

*FATIMA*
27th July 2014, 12:06 PM
نشاندن رامين پسر خود را به پادشاهي و مجاورشدن به آتشگاه تا روز مرگ

گهي در پيش يزدان لابه کردي


گناه کرده را تيمار خوردي




بدان پيري و فرتوتي که او بود

سه سال از گريه و زاري نياسود




به پيش دادگر پوزش همي کرد

و بر کرده پشيماني همي خورد




چو از دادار آمرزش همي خواست

تو گفتي دود حسرت زو همي خاست




به سه سال آن تن نازک چنان شد

کجا همرنگ ريشه زعفران شد




شبي از دادگر پوزش همي جست

همه شب رخ به خون دل همي شست




چو اندر تن توانايي نماندش

گه شبگير يزدان پيش خواندش




به يزدان داد جان پاک شسته

ز دست دشمن بسيار خسته




بيامد پور او خورشيد شاهان

ابا او مهتران و نيکخواهان




تنش را هم به پيش ويس بردند

دو خاک نامور را جفت کردند




روان هردوان درهم رسيدند

به مينوجان يکديگر بديدند




به مينو از روان دو وفادار

عروسي بود و دامادي دگربار




بشد ويس و بشد رامينش از پس

چنين خواهدشدن زايدر همه کس




جهان بر ما کمين دارد شب و روز

تو پنداري که ما آهو و او يوز




همي گرديم تازان در چراگاه

ز حال آنکه از ما شد نه آگاه




همي گوييم داناييم و گربز

بود دانا چنين حيران و عاجز




ندانيم از کجا بود آمدن مان

ويا زيدر کجا باشد شدن مان




دو آرامست ما را دو جهاني

يکي فاني و ديگر جاوداني




بدين آرام فاني بسته اوميد

نينديشيم از آن آرام جاويد




همي بينيم کايدر برگذاريم

وليکن ديده را باور نداريم




چه نادانيم و چه آشفته راييم

که از فاني به باقي نه گراييم




سرايي را که در وي يک زمانيم

درو جوياي ساز جاودانيم




چرا خوانيم گيتي را نمونه

چو ما داريم طبع واشگونه




جهان بندست و ما در بند خرسند

نجوييم آشنايي با خداوند




خداوندي که ما را دو جهان داد

يکي فاني و ديگر جاودان داد




خنک آن کس که او را يار گيرد

ز فرمان بردنش مقدار گيرد




خنک آن کش بود فرجام نيکو

خنک آن کش بود هم نام نيکو




چو ما از رفتگان گيريم اخبار

ز ما فردا خبر گيرند ناچار




خبر گرديم و ما بوده خبرجوي

سمر گرديم و خود بوده سمرگوي




به گيتي حال ما گويند چونين

که ما گفتيم حال ويس و رامين




بگفتم داستاني چون بهاري

درو هر بيت زيبا چون نگاري




الا اي خوش حريف خوب منظر

به حسن پاک و طبع پاک گوهر




فرو خوان اين نگارين داستان را

کزو شادي فزايد دوستان را




اديبان را چنين خوش داستاني

بسي خوشتر ز خرم بوستاني




چنان خواهم که شعر من تو خواني

که خود مقدار شعر من تو داني




چو اين نامه بخواني اي سخن دان

گناه من بخواه از پاک يزدان




بگو يا رب بيامرز اين جوان را

که گفتست اين نگارين داستان را




توي کز بندگان پوزش پذيري

روانش را به گفتارش نگيري




درود کردگار ما و غفرانش

ابر پيغمبر و ياران و خويشانش

*FATIMA*
27th July 2014, 12:08 PM
درانجام کتاب گويد


برآمد آفتاب شادکامي
زدوده شد هواي نيکنامي


نسيم باد پيروزي برآمد
بهار خرمي با او درآمد


بپيوست ابر دولت بر حوالي
همي بارد سعادت بر موالي


خجسته جشن و خرم روزگارست
زمين با زيب و هرکس شادخوارست


زمين از خز زرين حله دارد
هوا از ابر سيمين کله دارد


جهان بينم همه پر نور گشته
از آفتهاي گردون دور گشته


شکفته نوبهار ملک و فرمان
به پيروزي چو ماه و مهر تابان


زيادت گشته شد روز سعادت
به هنگامي که شب گردد زيادت


گل دولت به وقتي گشت خندان
که در گيتي شده پژمرده ريحان


جهان ديگر شدست و حال ديگر
مگر نو کرد يزدان گيتي از سر


همي بارد ز ابرش قدر رادي
همي رويد ز خاکش تخم شادي


فلک را نيست تأثيري بجز داد
مگر مريخ و کيوان زو بيفتاد


چنين تأثير کي بود آسمان را
چنين نودولتي کي بد جهان را


مگر سايه شب از فر همايست
چو نور روز از فر خدايست


زبان هرکه بيني شکر گويست
روان هرکه بيني مهرجويست


مگر تيمار مرگ از خلق برخاست
همه کس يافت آن کامي که مي خواست


چو داد و راستي گيتي فروزست
شب مردم تو پنداري که روزست


هواداران همه شادند و خرم
سخندانان عزيزند و مکرم


همانا دهر را باغ اين زمانست
بدو در مملکت سرو روانست


چنان سروي که رنگ آبدارش
بماند در خزان و در بهارش


کنون نيکان چو گلها در بهارند
بدانديشان چو گلبن پر ز خارند


شهنشاهي که اورنگش خداييست
سپاهان را طراز پادشاييست


بهشت خلد را ماند سپاهان
کف خواجه عميدش گشته رضوان


خداوندي به داد و دين مؤيد
ابوالفتح مظفر بن محمد


خراسان را به نام نيک مفخر
سپاهان را به حکم داد داور

*FATIMA*
27th July 2014, 12:11 PM
درانجام کتاب گويد

خراسان را به نام نيک مفخر


سپاهان را به حکم داد داور




زمانه قبله کرده دولتش را

سعادت سجده برده طلعتش را




گذشته نامه نامش ز جيحون

رسيده رايت رايش به گردون




ازين سفله جهان آمد چنان حر

که لعل از سنگ آيد وز صدف در




به گاه روشنايي ماه و انجم

بدو مانند همچون بت به مردم




ايا چون مال بر هر دل گرامي

چو جان پاکيزه و چون عقل نامي




قمر هرگز چو راي تو نتابد

خرد هرگز ضمير تو نيابد




به چيزي تو فزوني از پيمبر

که بر فضل تو منکر نيست کافر




هميشه جود تو دل را نوازد

سموم قهر تو جان را گدازد




تو دريايي و دريا چون بجوشد

کرا زهره که با دريا بکوشد




چو تو گويي بگيريد آن فلان را

بلرزد هفت اندام آسمان را




اگر ترسي تو از آتش به محشر

ز بي باکي شوي در آتش اندر




به گاه نام جستن تيرباران

چنان راني که برگ گل بهاران




خفرز آيد ترا ريگ رونده

شمر آيد ترا بحر دمنده




تني با عز و با مقدار داري

چرا روز نبردش خوار داري




نترسي از بلا وز ننگ ترسي

همي از دانش و فرهنگ ترسي




همت آزادگي بينم طباعي

همت فرهنگها بينم سماعي




ز بس آزادگي و خوب کاري

قضا خواهي ز عالم باز داري




خنک آن کش توي شايسته فرزند

خنک آن کش توي زيبا خداوند




چه کرداري که از فضل تو آيد

چه فرزندي که از نسل تو زايد




همه پرمايه باشند و ستوده

چه زر پالوده چون ياقوت سوده




به مشرق ماندت اصل خياره

کزو نايد بجز ماه و ستاره




ادب کبر آرد از چون تو هنرجوي

سخن فخر آرد از چون تو سخنگوي




مهان کوهند و او چرخ بلندست

ميان اين و آنها بين که چندست




رسوم مهتران دردست بر جان

رسوم خواجه ترياکست و درمان




نه زو گاه کرم تأخير يابي

نه زو گاه هنر تقصير يابي

*FATIMA*
27th July 2014, 12:14 PM
درانجام کتاب گويد

نه زو گاه کرم تأخير يابي


نه زو گاه هنر تقصير يابي




چنان گردد به گردش فر دادار

که گردد گرد مرکز خط پرگار




به گرد ملک تدبيرش حصارست

به باغ فخر پيمانش بهارست




ازآن کش بخت فرخ هست بيدار

جهان چون خفته پندارست هموار




ضمير و دلش ماه و آفتابند

چر امر و هيبتش برق و سحابند




نياز اندر جهان ماند به شيطان

سخاي دست او ماند به قرآن




بکشت آز و نياز مردمان را

زر جودش ديت شد هردوان را




يکي شمشير دارد دست ايام

کزو دشمنش را گيرد حسد نام




حسودش را ملامت بيش از من

که دولت را بود همواره دشمن




بخاصه دولتي قاهر بدين سان

که سيصد بنده دارد چون نريمان




نگويم کش مبادا هيچ بدخواه

يکي باشد وليکن دست کوتاه




بقا بادا کريم بافرين را

بقاي جود و علم و داد و دين را




بماند داد و دين تا وي بماند

بخواند دولت آن را کاو بخواند




نه گيتي را چنو بودست فرزند

نه دولت را چنو بوده خداوند




به باغ ملک رسته چون صنوبر

سه گوهر چون فروزنده سه اختر




مهي بر صورت ايشان نبشته

بهي بر عادت ايشان سرشته




اگر باشند همچون تو عجب نيست

کجا خود بار خرما جز رطب نيست




ازيشان مهترين درياي علمست

جهان مردمي و کوه حلمست




مقر آمد خرد کش هست مهتر

ابوالقاسم علي بن المظفر




پدر را از اديبي قرة العين


گهر را از تمامي مفخر و زين




هنوزش بوي شير اندر دهانست

ندانم دانشي کز وي نهانست




درخت علم را قولش بهارست

سراي جود را فعلش نگارست




بدان با شرم روي او پديدست

که يزدانش ز پاکي آفريدست




بدو دادست برهان کفايت

برو باريده باران عنايت




جهان در فضل او بستست اوميد

فزونتر زانکه اندر نور خورشيد




چو از خورشيد آيد روشنايي

ازو آيد نظام پادشايي

*FATIMA*
27th July 2014, 12:17 PM
درانجام کتاب گويد

چو از خورشيد آيد روشنايي


ازو آيد نظام پادشايي




چو از قوت به فعل آيد کمالش

جليلان عاجز آيند از جلالش




به سجده تاجداران پيشش آيند

دو رخ بر خاک ايوانش بسايند




هميشه تا جهانست اين پسر باد

به پيروزي دل افروز پدر باد




ازو کهتر همايون خواجه بونصر

جمال روزگار و زينت عصر




فلک تا ديد ديدار سلف را

همي گويد غلامم اين خلف را




به اختر ماند آن فرخنده اختر

بزرگ از مخبر و کوچک به منظر




به منظر همچو تيغ ذوالفقارست

کجا هم کوچک و هم نامدارست




همش با کودکي فرهنگ پيران

همش با کوچکي طبع اميران




ز بس کاو شکرين گفتار دارد

ز بهروزي نشان بسيار دارد




بسا فخرا که او خواهد نمودن

بسا مدحا که او خواهد شنودن




فلک هر روز تاج آرايد او را

که ماه و مهر افسر شايد او را




نبشتش عهد و منشور ولايت

ز پيروزي همي زيبدش رايت




همي سازد به تخت و کامگاري

همي جويدش ساز بختياري




چنين بادا که من گفتم چنين باد

هم او را هم پدر را آفرين باد




وزو کهتر يکي شيرست ديگر

ابوطاهر محمد بن مظفر




چو عيسي همچو(؟) طفل روزافزون

چو موسي هم به خردي داوري جوي




اگر در چشم خردست او به منظر

به عقل اندر بزرگست او به مخبر




بسان آتشست اندک به ديدار

وليکن قوت و هيبتش بسيار




ز عمر خويش در فصل بهارست

ازيرا همچو اشکوفه ببارست




چو زين اشکوفه آيد ميوه جاه

رهي گردد مرو را مهر با ماه




اگر هم باز باشد بچه باز

پسر همچون پدر باشد سرافراز




دو چشم بد ز هر سه باد بسته

درخت عمرشان جاويد رسته




پسر خرم به اورنگ پدر باد

پدر نازان به فرهنگ پسر باد




ايا بر ماه برده منظر نام

بياورده ز گردون اختر کام




به صدر اندر به پيروزي نشسته

به هيبت صدر بدخواهان شکسته

*FATIMA*
27th July 2014, 12:19 PM
درانجام کتاب گويد

به صدر اندر به پيروزي نشسته


به هيبت صدر بدخواهان شکسته




نثارت آوريدم مهرگاني

روان چون آب چشمه زندگاني




بدين جشنت نياورد ايچ کهتر

نثاري از نثار بنده مهتر




به فرمانت بگفتم داستاني

ز خوبي چون شکفته بوستاني




درو چون ميوه از حکمت مثلها

چو ريحان بهاري خوش غزلها




توي بهتر بزرگان زمانه

به نامت مهر کردم اين فسانه




سر نامه به نام تو گشادم

به پايان مهر نامت برنهادم




نگر کاين داستان چه نيکبختست

بهار نامت او را تاج و تختست




از آن کش نام تو بر هر کرانيست

تو پنداري که اين دفتر جهانيست




مرو را شرق و غرب آغاز و انجام

چو خورشيد اندرو گردنده اين نام




تو خود داني کزين سان گفته شعري

بماند تا بماند نظم شعري




به فر نام تو گفتار چاکر

رود بر هر زباني تا به محشر




بماند جاودان او را جواني

که خورد از جودت آب زندگاني




هرآن گاهي که تو باشي سخن جوي

چو من بايد به پيش تو سخنگوي




اگر يابي ز هرکس نظم گفتار

ز من يابي تو نظم در شهوار




چو بر اسپ سخن آيم به جولان

مرا باشد مجره جاي و کيوان




بيان من بود روشن چو شعري

به نکته چون ز گوهر تاج کسري




چو دريايست طبع من ز گفتار

شود از علم در وي رود بسيار




بسي دانش ببايد تا سخن گوي

تواند زد به ميدان سخن گوي




به خاصه چون بود ميدان چونين

به نام تو به ياد ويس و رامين




اگرچه رنج بردستم فراوان

نکردم شکر بر يکروزه احسان




خداوندا شب رنجم سرآمد

کنون صبح رضاي تو برآمد




بريدم راه بدروزي بريدم

به منزلگاه پيروزي رسيدم




کريما تا ترا ديدم چنانم

که کاري جز طرب کردن ندانم




ز جود تو هميشه شاد و مستم

تو گويي کيميا آمد به دستم




به فرخنده لقايت چون ننازم

که با او از همه کس بي نيازم




تو خورشيدي و چون با تو نشينم

چراغ و شمع شايد گر نبينم




تو دريايي و من مرد گهرجوي

ز تو جويم گهر نز چشمه و جوي




ز شکرت شد دهان من شکرخوار

ز مدحت شد زبان من گهربار




چنان چون من ز تو شادم همه سال

ز شادي باد عمرت را همه حال




همايون باد بر تو روزگارت

هميشه کام راندن باد کارت




تو خسرو گشته کام دلت شيرين


عدوي تو نشان تير و زوبين




الا تا در جهان باشد زمانه

زمانه عمر بادت جاودانه




الا تا بر فلک باشد سعادت

سعادتهات بادا بر زيادت




هميشه کام و فرمانت روان باد

هميشه دولت و بختت جوان باد




شب تو روز باد و روز نوروز

سرت پيروزرنگ و بخت پيروز




طناب عمر تو تا حشر بسته

نديم خرمي با تو نشسته




دل و دست و در و رويت گشاده

سرير و مسند و خوانت نهاده




گهي کلکت به دست و گاه خنجر

گهي زلف بتان و گاه ساغر




چنين بادا که گفتم رسم و آيين

ز من بنده دعا وز بخت آمين

*FATIMA*
27th July 2014, 12:21 PM
نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت دوم


نبود او را زيان از برف و باران
که اندر جانش آتش بود سوزان


اگر هر قطره اي صد رود گشتي

از آن آتش يکي اخگر نکشتي


جهان را بود آن شب بيم طوفان
که اشک چشم او شد جفت باران


دل اندر تاب و جان در يوبه جفت
غريوان با دل نالان همي گفت


نگارينا روا داري بدين سان
تو در خانه من اندر برف و باران


توديگر دوست را در برگرفته
ميان قاقم و سنجاب خفته


من اينجا بي کس و بي يار مانده
دو پاي اندر گل تيمار مانده


تو در خوابي و آگاهي نداري
که عاشق چون همي گريد بزاري


ببار اي برف بر جان من آتش
که بي دل را همه رنجي بود خوش


گر آهي بر زنم ابرت بسوزد
جهان همواره ز آتش برفروزد


الا اي باد تندي کن زماني
در آن تندي بهم بر زن جهاني


بجنبان گيسوانش را ز بالين
ز چشمش زاستر کن خواب نوشين


به گوشش درفگن آواز زارم
بگو با وي که من چون دل فگارم


به تنهايي نشسته بر چه حالم
به برف اندر به کام بدسگالم


مگر لختي دلش بر من بسوزد
که بر من خود دل دشمن بسوزد


اگر زين ابر بيرون آيد اختر
به درد من ز من گريد فزونتر


چو ويس آگاه شد از جنبش بام
به گوش آمد مرو را زاري رام


شتاب دوستي در جانش افتاد
همان دم دايه را پيشش فرستاد


همي تا دايه باز آمد چنان بود
که گفتي بي شکيب و بي روان بود


فرود آمد به زودي دايه از بام
ز رامين داشت نزد ويس پيغام


نگارا ماهرويا زود سيرا
به خون عاشقان خوردن دليرا


چرا يکباره بر من چير گشتي
چه خوردي تا ز مهرم سير گشتي


من آنم در وفا و مهرباني
که تو ديدي، چرا پس تو نه آني


من اندر برف و تو در خز و ديبا
من از تو ناشکيبا تو شکيبا


تو در شادي و من در رنج و تيمار
تو با خوشي و من با درد و آزار

*FATIMA*
27th July 2014, 12:25 PM
نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت دوم

تو در شادي و من در رنج و تيمار


تو با خوشي و من با درد و آزار




مگر دادارمان قسمت چنين کرد

ترا آسودگي داد و مرا درد




اگر يزدان همه کامي ترا داد

مرا شايد، هميشه همچنين باد




ازو خواهم که هر کامي بيابي

که تو نازک دلي غم برنتابي




مرا بايد هميشه بندگي کرد

مرا بايد هميشه اندهان خورد




تو شادي کن که شادي را سزايي

بران کامت که بر من پادشايي




همي داني که من چون مستمندم

به دل دربند آن مشکين کمندم




شب تاريک و من بي صبر و بي کام

ز ديده خواب رفته وز دل آرام




چو ديوانه دوان بر بام و ديوار

شده جمله جهان بر چشم من تار




به ديدارت همي اميد دارم

مسوزان اين دل اميدوارم




شب تاريک بر من روز گردان

کنار تو مرا جان بوز گردان




به سرماي چنين سخت جهان سوز

نشايد جز کنار دوست جان بوز




مرا بنماي روي جان فزايت

به من برساي زلف مشک سايت




بر سيمينت بر زرين برم نه

کجا خود سيم و زر هر دو بهم به




دلم در مهر تو گمراه گشتست

به راهم بر فراقت چاه گشتست




به درد من مشو يکباره خرسند

مرا در چاه رنج افتاد مپسند




گر اميدم ز ديدارت ببري

هم اکنون پرده صبرم بدري




مزن بر جان من تيغ جفايت

مبر اميدم از مهر و وفايت




که من تا در زمانه زنده باشم

به پيش بندگانت بنده باشم




چو ويس دلبر اين پيغام بشنيد

دلش چون شيره بي آتش بجوشيد




به دايه گفت چار من تو داني

مرا از دست موبد چون رهاني




کهاو خفتست اگر بيدار گردد

سراسر کار ما دشخوار گردد




اگر تنها درين خانه بماند

شود بيدار و حال من بداند




ترا با وي بيبايد خفت ناچار

برآييني که خسپد يار با يار




بدو کن پشت و رو از وي بگردان

که او مستست و باشد مست نادان




تن توبر تن من نيک ماند

اگر بپسايدت کي باز داند

*FATIMA*
27th July 2014, 12:27 PM
نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت دوم

تن توبر تن من نيک ماند


اگر بپسايدت کي باز داند




بدان مستي و بيهوشي همي کاوست

چگونه باز داند پوست از پوست




بگفت اين و چراغ از خانه برداشت

به چاره دايه را با شوي بگذاشت




به پيش دوست شد سرمست و خرم

به بوسه ريش او را ساخت مرهم




بر آهخت از بر سيمينش سنجاب

بگستردش ميان آن گل و آب




سيه روباهي از بالا برافگند

ز تن جامه ز دل اندوه برکند




گل و نرگس به هم ديدي به نوروز

چنان بودند آن هر دو دل افروز




بسان مشتري پيوسته با ماه

و يا چون دانشي پيوسته با جاه




زمين پر لاله بود از روي ايشان

هوا پر مشک بود از بوي ايشان




برفت ابر و پديد آمد ستاره

همانا شد به بازي شان نظاره




هوا چون آن دو گوهر ديد شهوار

ببرد از شرمشان ابر گهربار




دو عاشق در خوشي همراز گشته

به خوشي هردوان انباز گشته




گهي بودي ز دست ويسه بالين

گهي از دست مهرافزاي رامين




تو گفتي شير و مي بودند در هم

و يا برهم فگنده خز و ملحم




بپيچيده به هم چون مار بر مار


چه خوش باشد که پيچد يار بر يار




لب اندر لب نهاده روي بر روي

نگنجيدي ميان هر دوان موي




همه شب هر دوان در راز بودند

گهي در راز و گه در ناز بودند




هم از بوسه شکر بسيار خوردند

هم از بازي خوشي بسيار کردند




چو از مستي در آمد شاه شاهان

نبود اندر کنارش ماه ماهان




به دست اندام هم بسترش بپسود

به جاي سرو سيمين خشک ني بود




چه مانستي به ويسه دايه پير

کجا باشد کمان ماننده تير




بهدستش دايه بود از ويس ديدار

بلي ديدار باشد ملحم از خار




بجست از خواب شاهنشاه چون ببر

ز خشم دل خروشان گشته چون ابر




گرفته دست آن جادو همي گفت

چه ديوي تو که هستي در برم جفت




ترا اندر کنار من که افگند

مرا با ديو چون افتاد پيوند




بسي از پيشکاران سرايي

چراغ و شمع جست و روشنايي

*FATIMA*
27th July 2014, 12:30 PM
نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت دوم

بسي از پيشکاران سرايي


چراغ و شمع جست و روشنايي




بسي پرسيد وي را تو کدامي

بگو تا تو چه چيزي و چه نامي




نه دايه هيچ گونه پاسخش داد

نه کس بشنيد چندان بانگ و فرياد




مگر رامين که بود اندر بر يار

بخفته يار او او مانده بيدار




همي بوسيد بيجاده به شکر

همي باريد بر گلنار گوهر




ز بام و روزانديشه همي کرد

که چون بام آيد انده بايدش خورد




سرودي سخت خوش با دل همي گفت

به درد آنکه تنها ماند از جفت




شبا بس خرمي، بس دلفروزي

همه کس را شبي ما را چو روزي




چو هر کس را برآيد روز روشن

ز تاريکي پديد آمد شب من




به نزديک آمد اينک بام شبگير

دلا بپسيچ تا بر دل خوري تير




خوشا کارا که بودي آشنايي

اگر با وي نبودستي جدايي




جهانا جز بدي کردن نداني

دهي شادي و بازش مي ستاني




گر از نوشم دهي يک بار کامي

به پايانش دهي از زهر جامي




بدا روزا که بود آن روز پيشين

که عشق اندر دل من گشت شيرين




من آنگه کشتي اندر موج بردم

که دل بر هر بدي خرسند کردم




قضاي بد مرا در مهري افگند

فزون از مهر مام و مهر فرزند




چه در دست اينکه نتوان گفت با کس

کرا گويم که تو فرياد من رس




چو نزديکم همي ترسم ز دوري

چو دورم نيست بر دردم صبوري




نه همچون خويشتن دانم اسيري


نه جز دادار دانم دستگيري




خدايا هم تو فرياد دلم رس

که جز تو نيست در گيتي مرا کس




همي ناليد رامين بر دل ريش

به انديشه فزايان انده خويش




ربوده دلبرش را خواب نوشين

پر از گلنار و سنبل کرده بالين




خروش شاه بشنيد از شبستان

شده آگه از آن نيرنگ و دستان




تو گفتي ناگه آتش در دلش ريخت

ز نوشين خواب دلبر را برانگيخت




بدو گفت اي نگارين زود برخيز

ببود آن بد کزو کرديم پرهيز




تو از مستي شدي در خواب نوشين

زهي بيدار و دلخسته به بالين

*FATIMA*
27th July 2014, 12:36 PM
نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت دوم

تو از مستي شدي در خواب نوشين


زهي بيدار و دلخسته به بالين




در آن غم مانده کز تو دور مانم

دلم اميد بگسسته ز جانم




من از يک بد چنين ترسان و لرزان

بدي ديگر پديد آمد بتر زان




خروش و بانگ شه آمد به گوشم

جدا کرد از دلم يکباره هوشم




همي گويد درين ساعت مرا دل

که برکش پاي خود يکباره از گل




فرورو سرش را از تن بينداز

جهان را زين فرو مايه بپرداز




به جان من که خون اين برادر

ز خون گربه اي بر من سبکتر




جوابش داد ويس و گفت مشتاب

بر آتش ريز لختي از خرد آب




چو رنجت را سرآيد روز هنگام

ابي خون خود برآيد مر ترا کام




پس آنگه همچو گوري جسته از شير

ز بام گوشک تازان آمد او زير




نگه کن تا چه نيکو ساخت دستان

ز ناگه رفت پنهان در شبستان




شهنشه بد هنوز از باده سرمست

سمن بر رفت و بر بالينش بنشست




مرو را گفت دستم ريش کردي

ز بس کاو را کشيدي و فشردي




يکي ساعت بگير اين دست ديگر

پس آنگه هر کجا خواهي همي بر




شهنشه چون شنيد آواز بت روي

نبود آگه ز محکم چاره اوي




رها کرد از دو دستش دست دايه

بجست از دام رسوايي بلايه




سمن بر ويس را گفت اي نگارين

چرا بودي همي خاموش چندين




چرا چون خواندمت پاسخ ندادي


دلم بيهوده بر آتش نهادي




چو دايه رسته گشت از دام تيمار

دليري يافت ويس ماه رخسار




فغان در بست و گفت: اي واي بر من

که هستم سال و مه در دست دشمن




چو مار کج روم گرچه روم راست

نشان رفتنم ناراست پيداست




مبادا هيچ زن را رشک بر شوي

که شوي رشک بر باشد بلاجوي




به بستر خفته ام با شوي خودکام

به رسوايي همي از من برد نام




به پوزش گفت وي را شاه موبد

مکن با من گمان دوستي بد




که تو جاني مرا وز جان فزوني

که جانم را به شادي رهنموني




ز مستي کردم اين کاري که کردم

چرا مي خوردم و زوبين نخوردم




مرا در بزمگه مي بيش دادي

از آن بيشي بلاي خويش دادي




به نيکي در مبادم زندگاني

اگر من بر تو بد دارم گماني




بخوهم عذر اگر کردم گناهي

نکو کن عذر چون من عذر خواهي




گناه آيد به ناداني ز مستان

چو عذر آرند ازيشان داد مستان




خرد را مي ببندد چشم را خواب

گنه را عذر شويد جامه را آب




چو شاهنشاه پوزش کرد بسيار

ازو خشنود شد ويس گنهکار




به عشق اندر چنين بسيار باشد

هميشه مرد عاشق خوار باشد




گناه دوست را پوزش نمايد

چو نپذيرد به پوزش در فزايد




بسا آهو که ديدم مرغزاري

خروشان پيش وي شير شکاري




بسا دل سوخته ديدم خداوند

فگنده مهر بنده بر دلش بند




اگر عاشق شود شير دژ آگاه

به عشق اندر شود هم طبع روباه




ز مهر دل شود تيزيش کندي

نيارد کرد با معشوق تندي




هر آن کاو عشق را نيکو نداند

اسير عشق را ديوانه خواند




مکاراد ايچ کس در دل نهالش

که زود آن کشته بار آرد و بالش





پایان

م.محسن
27th July 2014, 09:29 PM
خلاصه اي از ويس و رامين


در دربار شاه موبد پري رويان بسياري بودند كه يكي از آنان شهرو نام داشت. شاه موبد بر آن بود تا با او ازدواج كند اما شهرو عذر آورد كه چند فرزند زاييده و پير شده است. پس پيمان بستند كه هرگاه شهرو دختري بزايد او را به زني به شاه موبد (منيكان) بدهد. شهرو دختري زاييد و برا و نام ويس نهاد.
ويس را به دايه سپرد و دايه ويس را به خوزان برد. از قضا رامين برادر شاه موباد هم نزد همان دايه در خوزان بود. ويس بزرگ شد و دايه نامه يي به شهرو نوشت تا دختر خود را ببرد. ويس را به نزد مادر بردند و شهرو او را به عقد پسر خود (يعني برادر ويس)‌ كه ويرو نام داشت درآورد.
شاه موبد پس از اطلاع از اين امر برادر خود زرد را به نزد شهرو فرستاد تا پيمان ساليان پيش را به او يادآوري كند. ويس بر عشق ويرو ابرام كرد. شاه به جنگ ويرو آمد اما موفق نشد. پس نامه اي با هداياي بسيار به نزد شهرو فرستاد و او را فريفت . شهرو شبانه دروازه شهر را گشود و شاه ۀ‌ويس را ربود. ويس بسيار غمناك بود و دايه همواره او را به صبوري اندرز مي داد.
رامين برادر شاه موبد نيز كه سخت عاشق ويس بود به دايه ملتجي شد. ويس به هيچ روي حاضر نبود دست از عشق ويرو بازدارد . سرانجام دايه با چرب زباني او را فريفت و دلش را به رامين نرم ساخت. شاه موبد از عشق ويس و رامين آگه شد. ويس اعتراف كرد كه رامين را دوست دارد شاه به ويرو شكايت برد. ويرو خواهر خود را اندرز داد اما سودي نبخشيد .
شاه موبد ويس را به همدان به نزد مادر و برادرش باز فرستاد . رامين خود را ببيماري زد و از شاه اجازه سفر گرفت و بدين حيله به نزد ويس رفت . چون شاه موبد از جريان مطلع شد به همدان رفت و خواست تا ويرو را مجازات كند. ويرو خواهر را دوباره در اختيار شاه قرار داد. چون ويس در دفاع از خود مطالبي را حاشا كرده بود.
قرار شد از او و رامين آزمايش «ور» يعني عبور از آتش به عمل آيد تا گناهكار بودن يا بيگناهي آنان معلوم شود . ويس و رامين ترسيدند و گريختند و مدت ها از آنان خبري نبود. تا آن كه رامين به مادر خود نامه يي نوشت و مادر هم دل شاه موبد را نرم كرد و رامين و ويس بازگشتند . چون شاه ، ويس را ديد همه اندوه و خشم خود را فراموش كرد و چون قرار بود با قيصر روم جنگ كند ، ويس را در دزاشكفت محبوس كرد و رامين را به همراه خود برد.
رامين از فراق ويس بيمار شد . پس او را از ادامه ي سفر منع كردند. رامين به پاي دزاشكفت آمد ويس و دايه چهل ديباي چيني را به هم بافتند و به پايين آويختند و رامين با گرفتن آن وارد دز شد. شاه موبد از روم بازگشت و يكسره به دز رفت . زيرا از جريان آگاهي يافته بود. رامين گريخت و شاه ويس و دايه را به شدت تنبيه بدني كرد. شهرو مي گريست و مي گفت دختر مرا خواهي كشت و خود شاه هم ميگريست . از طرفي زرد هم از رامين شفاعت كرد و شاه رامين را بخشود .
سرانجام ويس را در همان دز بازگذاشت و به دايه سپرد و تمامي درها را قفل كرد ويس دوباره از دز خارج شد و در باغ به رامين پيوست موبد از كار آنان آگاهي يافت و دايه را به شدت زد رامين گريخت شاه خواست ويس را بكشد اما زرد مانع شد و گفت كه رامين در باغ نبوده است. ويس هم دروغي بافت و جان خود را نجات داد.
رامين به خراسان رفت و آنجا فرزانه يي به نام بهگوي او را به ترك اين عشق پر ماجرا اندرز داد. از طرفي شاه هم ويس را پند و اندرز داد و ويس متعهد شد كه از اين پس خلافي نكند. رامين هم از شاه پوزش خواست و به گوراب رفت و با گل دختر رفيدا ازدواج كرد. سپس نامه يي به ويس نوشت كه من زندگاني سعادتمندانه يي يافته ام و ديگر كاري به كار تو ندارم . ويس دايه را با پيغامي به سوي رامين به گوراب فرستاد. رامين به دايه بي اعتنايي كرد.
ويس نامه يي به رامين نوشت و اورا به سبب پيمان شكني و بد عهدي ملامت كرد. رامين از پيوند با گل پشيمان شد. و به ويس نامه يي عاشقانه نوشت و در طلب او به مرو رفت. شاه خواست رامين را با خود به شكار برد. اما رامين خود را به بيماري زد. نامه ي رامين به ويس رسيد و ويس هم پاسخي براي رامين نوشت.
رامين سرانجام زرد را كشت و گنج شاه موبد را به چنگ آورد. شاه موبد از موضوع اطلاع يافت. اما چون در حال جنگ بود نتوانست بازگردد و قضا را در همان جنگ درگذشت . رامين به پادشاهي رسيد و با ويس ازدواج كرد. رامين صد و ده سال عمر يافت و هشتاد و سه سال پادشاهي كرد و از ويس صاحب دو فرزند شد. سرانجام ويس درگذشت و رامين پادشاهي را به پسر خود سپرد و خود تا پايان زندگي مجاور آتشگاه ،‌نزديك دخمه ي ويس ،‌عمر را به گريه و زاري گذراند.

دكتر سيروس شميسا

م.محسن
27th July 2014, 09:45 PM
دريافت كتاب " خلاصه ويس و رامين " نوشته دكتر اسماعيل حاكمي، انتشارات اميركبير - چاپ سوم - 1365

اين كتاب شامل 56 صفحه مي باشد.


دريافت (http://pro.uploadpa.com/?file=1406485188131170_B006-Dr Esmaiel Hakemie-Kholaseh Dastan Veys o Ramin.pdf)

م.محسن
27th July 2014, 09:48 PM
فخرالدين اسعد گرگاني

فخرالدین اسعد گرگانی از داستان سرایان بزرگ زبان فارسی که به سبب تبحرش در زبان و خط پهلوی افسانه کهن از عهد باستان را به نظم در آورده در دوران سلجوقی می زیسته است. وی افسانه ای از زمان اشکانیان را که تا قرن پنجم هجری قمری نزد مردم به جای مانده بود در افسانه ویس و رامین به شعر نوشت.



فخرالدین اسعد اهل گرگان و فردی مسلمان و بر مشرب اهل اعتزال و فلاسفه بود که در نیمه اول قرن پنجم هجری برابر با قرن یازدهم میلادی و همزمان با سلطنت طغرل سلجوقی می زیست وی علاوه بر شعر در فلسفه و علوم نیز دستی داشت.

او در فتح اصفهان با طغرل همراه بود و با این که سلطان سلجوقی از اصفهان به قصد تسخیر همدان خارج شد، فخرالدین از این شهر نرفت و با عمید ابوالفتح مظفر نیشابوری حاکم اصفهان باقی ماند. وی تا زمستان سال ۴۴۳ هجری در آن شهر به سربرد.


گفت وگوهای فخرالدین با امیر ابوالفتح مظفر به نظم داستان ویس و رامین نخستین منظومه عاشقانه تاریخ ادبیات ایران انجامید که از سال ۴۴۶ شروع و درسال ۴۵۵ هجری قمری به پایان رسید.

هرچند منظومه ویس و رامین، شاهکاری است که از سوی فخرالدین در حدود یکهزار سال پیش به نظم در آمده است اما موضوع این منظومه به سبب اسامی شخصیت ها، اماکن، شیوه ازدواج و تأثیر ستارگان بر سرنوشت انسان ها که از تعلقات فکری ایرانیان قبل از اسلام است داستانی از عهد باستان ایران به حساب می آید.

درباره مثنوی ویس و رامین گفته شده همانند شاهنامه فردوسی زنده کننده بخشی از میراث ادبی و فرهنگ ایران پیش از اسلام بوده است. سبک سرودن اشعار این مثنوی بدور از هرگونه تکلف و گاهی با برخی از پیرایه های لفظی ساده توأم گردیده، به همین سبب به داستانی لطیف و مؤثر در زبان و ادبیات فارسی دری تبدیل شده است.

از آنجا که در به نظم در آوردن ویس و رامین این داستان جاودانه، شاعر نهایت فصاحت و روانی را رعایت داشته منظومه او سر مشق شاعرانی قرار گرفت که در سرودن داستان های عاشقانه در زبان پارسی به شهرت رسیدند. از آن جمله می توان به نظامی بزرگ شاعر ایرانی اشاره نمود که در خلق منظومه فنا ناپذیر خسرو و شیرین خود از سبک و سیاق و اندیشه شاعر گرگانی تأثیر پذیرفته است .

مثنوی ویس و رامین در ۸۹۰۰ بیت و در بحر مسدس مقصور (یا محذوف) سروده شده است. سبک آن نظم بی تصنع فارسی دری و هم مأخذ فارسی میانه محسوب می شود. داستان ویس و رامین بیشتر وقایعش در شمال ایران از مرو تا همدان و نخجیرگاه گرگان اتفاق می افتد. همچنین از فتوحات طغرل در خوارزم، خراسان، طبرستان، ری، اصفهان و کرمان هم یاد شده است.

م.محسن
27th July 2014, 09:55 PM
http://uc-njavan.ir/images/a4so5lj71d1ontmifl1e.jpg

م.محسن
28th July 2014, 08:00 PM
سپاس نامه

با درود خدمت همه عزيزان

اين تاپيك هم با تمام فراز و نشيب هايش به پايان رسيد، تاپيكي كه از ارديبهشت ماه آغاز شده بود و با پست گذاري روزانه تا روز پسين هم ادامه داشت

گرچه اين تاپيك به يكي از اهداف اوليه خود كه خلق يك تاپيك با بيشترين روزهاي پست گذاري منظم در نوع خود بود، نرسيد (كه بايد اذعان داشت كه اين هدف گذاري بيشتر كمي بود و مطمئناً بالاخره توسط ديگر تاپيكها تحت الشعاع قرار مي گرفت ) اما به هدفي بس والاتر دست يافت و آن هم همراهي كاربران عزيز بود با اين تاپيك؛ يك همراهي همه جانبه.

نمونه اي از اين همراهي را مي توان در اعلام آمادگي عزيزاني چند از كاربران سايت براي نوشتن مجدد مطالب پست ها بعد از پاك شدن آن ها ديد، كما اينكه در طول اين چند ماهه نيز الطاف كاربران عزيز شامل حال اين تاپيك شد. و اين نكته كه اين تاپيك جاي خود را در بين كاربران باز كرده بود، خود بس جاي مباهات دارد.

با سپاس از سركار خانم *FATIMA* (http://www.njavan.com/forum/member.php?69688-*FATIMA*) كه حضور منظم و فعال ايشان باعث شد تا روند منظم روزانه تاپيك حفظ و تا پايان ادامه يابد كه پيشبرد امثال اين تاپيك ها مطمئناً از عهده يك فرد خارج خواهد بود.

و با تشكر از تمامي كاربران عزيزي كه چه در طول مدت زمان اين تاپيك و چه در بازيابي مجدد آن، با همراهي خود مسبب دلگرمي بودند براي پيشبرد اين تاپيك.

بدين اميد كه اين تاپيك مورد توجه عزيزان قرار گرفته و سودمند بوده باشد.

با آرزوي كاميابي در تمامي مراحل زندگي براي عزيزان و با تبريك پيشاپيش فرا رسيدن عيد سعيد فطر.

بدرود.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد