PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار پابلو نرودا



تووت فرنگی
11th March 2014, 07:33 PM
اگر عشق
تنها اگر عشق
طعم خود را دوباره در من منتشر كند
بي بهاري كه تو باشي
حتي لحظه اي ادامه نخواهم داد
مني كه تا دست هايم را به اندوه فروختم

آه عشق من
اكنون مرا با بوسه هايت ترك كن
و با گيسوانت تمامي درها را ببند
براي دستانت
گلي
و براي احساس عاشقانه ات
گندمي خواهم چيد

تنها ، فراموشم مكن
اگر شبي گريان از خواب برخاستم
چرا كه هنوز در روياي كودكي ام غوطه مي خورم
عشق من
در آنجا چيزي جز سايه نيست
جايي كه من و تو
در رويايمان
دستادست هم گام برخواهيم داشت
اكنون بيا با هم آرزو كنيم كه هرگز
نوري برنتابدمان

پابلو نرودا
مترجم : دکتر شاهکار بينش پژوه

http://ketabsara.ir/sites/default/files/imagecache/mode_full_image/%20%D9%86%D8%B1%D9%88%D8%AF%D8%A7.jpg


- - - به روز رسانی شده - - -

اي عشق
بي آنکه ببينمت
بي آنکه نگاهت را بشناسم
بي آنکه درکت کنم
دوستت مي داشتم

شايد تو را ديده ام پيش از اين
در حالي که ليوان شرابي را بلند مي کردي
شايد تو همان گيتاري بودي که درست نمي نواختمت

دوستت مي داشتم بي آنکه درکت کنم
دوستت مي داشتم بي آنکه هرگز تو را ديده باشم
و ناگهان تو با من ، تنها
در تنگ من
در آنجا بودي

لمست کردم
بر تو دست کشيدم
و در قلمرو تو زيستم
چون آذرخشي بر يکي شعله
که آتش قلمرو توست
اي فرمانرواي من


http://img.tebyan.net/big/1390/04/20110718121522293_n00022649-b.jpg


- - - به روز رسانی شده - - -

به کسي که دوستش داري بگو که چقدر بهش علاقه داري
و چقدر در زندگي براش ارزش قائل هستي
چون زماني که از دستش بدي
مهم نيست که چقدر بلند فرياد بزني
اون ديگر صدايت را نخواهد شنيد.

http://www.poetry-chaikhana.com/N/NerudaPablo/images/NerudaPablo.jpg


- - - به روز رسانی شده - - -

تمام اصل‌های حقوق بشر را خواندم
و جای یک اصل را خالی یافتم
و اصل دیگری را به آن افزودم
عزیز من
اصل سی و یکم :

هرانسانی حق دارد هر کسی را که میخواهد دوست داشته باشد.

http://www.nndb.com/people/127/000087863/neruda-1-sized.jpg

- - - به روز رسانی شده - - -

گاه و بي‌گاه فرو مي‌شوي
در چاهِ خاموشي‌ات
در ژرفاي خشم پرغرورت
و چون بازمي‌گردي
نمي‌تواني حتا اندكي
از آن‌چه در آن‌جا يافته‌اي
با خود بياوري

عشق من ، در چاهِ بسته‌ات
چه مي‌يابي ؟
خزه‌ي دريايي ، مانداب ، صخره ؟
با چشماني بسته چه مي بيني ؟
زخم‌ها و تلخي‌ها را ؟
زيباي من ، در چاهي كه هستي
آن‌چه را كه در بلندي‌ها برايت كنار گذاشته‌ام
نخواهي ديد
دسته‌اي ياس شبنم‌زده را
بوسه‌اي ژرف‌تر از چاهت را

از من وحشت نكن
واژه‌هايم را كه براي آزار تو مي‌آيند
در مشت بگير و از پنجره رهايشان كن
آن‌ها بازمي‌گردند براي آزار من
بي آن‌‌كه تو رهنمون‌شان شده باشي
آن‌ها سلاح را از لحظه‌اي درشت‌‌خويانه گرفته‌اند
كه اينك در سينه‌ام خاموش شده‌است
اگر دهانم سر آزارت دارد
تو لبخند بزن
من چوپاني نيستم نرم‌خو ، آن‌گونه كه در افسانه
اما جنگلباني‌ام
كه زمين را ، باد را و كوه را
با تو قسمت مي‌كند

دوستم داشته باش ، لبخند بزن
ياري‌ام كن تا خوب باشم
در درون من زخم برخود مزن ، سودي ندارد
با زخمي كه بر من مي‌زني ، خود را زخمي نكن

ترجمه‌ : احمد پوري

http://up.zibashahr.com/image/1391/04/pablo_neruda.jpg


- - - به روز رسانی شده - - -

واقعا دوستت دارم
گرچه شايد گاهي
چنين به نظر نرسد
گاه شايد به نظر رسد
كه عاشق تو نيستم
گاه شايد به نظر رسد
كه حتي دوستت هم ندارم

ولي درست در همين زمان هاست
كه بايد بيش از هميشه
مرا درک كني

چون در همين زمان هاست
كه بيش از هميشه عاشق تو هستم

ولي احساساتم جريحه دار شده است
با اين كه نمي خواهم
مي بينم كه نسبت به تو
سرد و بي تفاوتم

درست در همين زمان هاست كه مي بينم
بيان احساساتم برايم خيلي دشوار مي شود

اغلب كرده تو ، كه احساسات مرا جريحه دار كرده است
بسيار كوچک است
ولي آن گاه كه كسي را دوست داري
آن سان كه من تو را دوست دارم
هر كاهي كوهي مي شود
و پيش از هر چيزي اين به ذهنم مي رسد
كه دوستم نداري

خواهش مي كنم با من صبور باش
مي خواهم با احساساتم
صادق تر باشم
و مي كوشم كه اين چنين حساس نباشم
ولي با اين همه
فكر مي كنم كه بايد كاملا اطمينان داشته باشي
كه هميشه
از همه راه هاي ممكن
عاشق تو هستم

http://images.seemorgh.com/iContent2/Files/123211.jpg

تووت فرنگی
11th March 2014, 07:35 PM
اگر اندك
اندك
دوستم نداشته باشي
من نيز تو را
از دل مي‌برم
اندك
اندك
اگر يكباره فراموشم كني
در پي من نگرد
زيرا
پيش از تو فراموشت كرده ام

https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQUcz30mNS8TbTa5agFHw2UnGN0WwSKF PLQIfpKdn-ZJosr-U_1

- - - به روز رسانی شده - - -

رنگ چشمان تو
آه ! رنگ چشمان تو
اگر حتی به رنگ ماه نبودند
اگر حتی چونان بادی موافق
در هفته کهربایی ام وجود نمی داشتی
در این لحظه زرد
که خزان از میان تن تاک ها بالا می رود
من نیز
چون تاکی
تکیده بودم

آه ! ای عزیز ترین
وقتی تو هستی
همه چیز هست ، همه چیز
از ماسه ها تا زمان
از درخت تا باران
تا تو هستی
همه چیز هست
تا
من باشم .

http://www.google.com/url?sa=i&source=images&cd=&docid=IYUBXblVNCqspM&tbnid=rS0k_iRtPK6QEM:&ved=0CAUQjBw&url=http%3A%2F%2Fupload.wikimedia.org%2Fwikipedia% 2Fcommons%2F0%2F0e%2FPablo_Neruda_Ricardo_Reyes.jp eg&ei=fTsfU4CQG4bUsgbUgoGICA&psig=AFQjCNFdsU_NCDko_Wy_y4Mg8NMA2BpGMA&ust=1394642173663107

تووت فرنگی
11th March 2014, 07:37 PM
به خاطر تو
در باغهاي سرشار از گلهاي شكوفنده
من
از رايحه بهار زجر مي كشم

چهره ات را از ياد برده ام
ديگر دستانت را به خاطر ندارم
راستي چگونه لبانت مرا مي نواخت ؟

به خاطر تو
پيكره هاي سپيد پارك را دوست دارم
پيكره هاي سپيدي كه
نه صدايي دارند
نه چيزي مي بيننند

صدايت را فراموش كرده ام
صداي شادت را
چشمانت را از ياد برده ام

با خاطرات مبهمم از تو
چنان آميخته ام
كه گلي با عطرش
مي زيم
با دردي چونان زخم
اگر بر من دست كشي
بي شك آسيبي ترميم ناپذير خواهيم زد

نوازشهايت مرا در بر مي گيرد
چونان چون پيچكهاي بالارونده بر ديوارهاي افسردگي

من عشقت را فراموش كرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره اي
چون تصويري گذرا
مي بينمت

به خاطر تو
عطر سنگين تابستان
عذابم مي دهد
به خاطر تو
ديگر بار
به جستجوي آرزوهاي خفته بر مي آيم
شهابها
سنگهاي آسماني

http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/5/55/Neruda_Argentina.jpg

تووت فرنگی
11th March 2014, 07:42 PM
که بود آنکه نشانی‌ام را به تو داد ؟
که بود او ؟

از کدامین راه ؟
بگو
چگونه ؟
از کجا برای تسخیر روح من آمده‌ای
منی که تلخ‌ترین بودم
منی که الهه خشم
با تاجی از تیغ و خار
و منی که خداوند تنهایی

که بود آنکه نشانی‌ام را به تو داد ؟
چه کسی راهنمای تو بود ؟
کدامین صخره ، کدامین دود ، کدامین آتشدان ؟

زمین لرزید گیلاس‌های پایه‌دار
از شراب خورشید نوشیدند
و من پر شدم از تو
و من پر شدم از عشقی باکره
که تو باشی
که بود انکه نشانی‌ام را به تو داد ؟

بیش از آنکه برنجانم
رنجیده شدم
بیش از آنکه دوستم بدارند
دوستشان داشتم
بیش از آنکه عشقم دهند
عشقشان

و این حاصلی است از سالی دور تا امروز
قلبی به زخم اندر نشسته را
کنون مرا می‌خوانید

http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/b/b1/F%C3%A9retro_Neruda.jpg

تووت فرنگی
11th March 2014, 07:45 PM
چه کسي چنان که مـا عاشقيم
عاشق تواند بود ؟
بگذار بوسه ها مان
يک به يک جاري شوند
تا گلي بي معنا
مفهومي دوباره يابد
بگذار عشقي را عاشق باشيم
که شمايلش تا قلب زمين رسوخ کرده باشد
عشق را دوباره بنا کن
عشق مدفون زمستاني را
که در نيستان يکي خزان سرگشود
و اکنون
از ميان ابديت لب هاي مدفون
عبور مي نمايد

http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/0/04/Pablo_Neruda.jpg

تووت فرنگی
11th March 2014, 07:47 PM
تو را دوست نمی دارم
گرچه گلی در نظر آیی
یا یاقوت زردی
یا میخکی
که آتش، آنها را به کشتن خواهد داد.

تو را دوست می دارم
چونان حقایق تاریک
که دوست داشتنی هستند.
من
حقیقت تو را دوست می دارم
اگر گیاهی باشی که هیچگاه شکوفه نداده است.
باز
دوستت می دارم
حقیقت مطلق تو را
و عشقی را که از تو
در بدنم زندگی می کند.

دوستت می دارم، بی‌آنکه بدانم چرا؟
یا چه زمانی- در کجا؟
تو را بی عقده و غرور
تو را آشکارا دوست می دارم.

ما به هم نزدیکیم
به قدری نزدیک که دستان تو بر سینه ام
همان دستان من است
به قدری که بستن چشمان تو
همان به خواب رفتن من است.

http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/8/86/Pablo_Neruda_%281966%29.jpg

تووت فرنگی
11th March 2014, 07:51 PM
آنگاه که در آستان مرگم
دست هایت را بر روی چشم هایم بگذار.
آنگاه که در آستان مرگم
بگذار گندم دست هایت
طراوت شان را یک بار دیگر
بر فراز من پرواز دهند
بگذار لطافتی را که به تفسیر سرنوشتم انجامید، احساس کنم
آنگاه که در آستان مرگم.

می خواهم وقتی که می میرم، باز هم زندگی کنی
می خواهم گوش هایت باز هم صدای باد را بشنوند
می خواهم به واسطه ات
عطر خوش دریا را که هر دو دوست می داشتیم استشمام کنم
و به قدم زدن به ساحلی که در آن گام برمی داشتیم
ادامه دهم.

تا با تو زنده باشم
تا در تو زنده باشم
می خواهم هر آنچه را دوست می داشتم، زندگی کنی
و تویی آنکه بیش از هر چیز
دوست می داشتم.

https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQAq4qLi_-JMuae3p_qaPaq0cwI_yX782bKdW2KcnBlukwmVqLBmQ



- - - به روز رسانی شده - - -


اکنون که مال منی
رویایت را تنگاتنگ رویایم بخوابان
و به عشق و رنج و کار بگو که اکنون همه باید بخوابند...

http://uc-njavan.ir/images/1n48ewf2l9p3ygi4aijx.jpg



- - - به روز رسانی شده - - -

وقتی تو می خوانی مرا

وقتی تو آوازم می کنی
صدایت
لایه ای از دانه روز برمی دارد
و پرندگان زمستانی
هم آوایت می شوند.

گوش دریا
پر است از زنگ و زنجیر و زنجره
از موج و اوج و حضیض
و من
پرم از تو
وقتی تو آوازم می کنی.

http://cdn.mhpbooks.com/uploads/2013/06/Pablo-Neruda.jpg

تووت فرنگی
11th March 2014, 07:56 PM
مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی
دیگران
معشوق را مایملک خویش می‌پندارند
اما من
تنها می‌خواهم تماشایت کنم
در ایتالیا تو را مدوسا صدا می‌کنند
(به خاطر موهایت)
قلب من
آستانه ی گیسوانت را، یک به یک می‌شناسد
آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می‌کنی
فراموشم مکن!
و بخاطر آور که عاشقت هستم
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
موهای تو
این سوگواران سرگردان بافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آنکه، دریغشان مکنی.


مترجم : دکتر شاهکار بینش پژوه

http://www.myhero.com/images/Poet/Neruda/g1_u6937_neruda3young20s.jpg

تووت فرنگی
11th March 2014, 08:00 PM
بدرود،اما تو خواهی بود

با من، تو خواهی گشت
درون قطره ئی خون در میان رگ های من
و یا بیرون،با بوسه ئی که صورتم را می سوزاند

شیرین من،بپذیر
عشق بزرگی را که از زندگی من بیرون آمد
و در تو سرزمینی نیافت
و در جزایر نان و عسل
راه گم کرد.
من تو را
پس از توفان،
پس از هوای باران شسته
و در آب ها یافتم...

دیگر نیندیش،شیرین من،
بر تلخی هائی که میان ما گذشت
چون آذرخشی سوزنده
و خاکسترش را جا گذاشت.
صلح نیز رسید،زیرا من باز می گردم
به سرزمینم برای نبرد
با قلبی بزرگ
و سهمی از خون که تو به من دادی...
بدرود،عشق من،بدرود...
و این نامه به پایان می رسد
بی اندوهی:
پاهای من بر روی زمین محکم اند،
دست من این نامه را در جاده می نویسد،
و در میانه ی زندگی
همیشه
در کنار یاران خواهم بود،رویاروی دشمن،

با نام تو بر دهانم
و بوسه ئی که هرگز از من جدا نشد...

http://www.beytoote.com/images/stories/economic/en830.jpg

- - - به روز رسانی شده - - -

شايد بسيار ديرهنگام

خواب هاي مان به هم آميخت
برفراز و يا در اعماق،
برفراز چون شاخه هائي كه به يك باد مي جنبند،
و در اعماق چون ريشه هاي سرخي كه به هم مي پيوندند.


شايد خواب هاي تو
از خواب من برخاستند
و از ميان درياي تاريك
به جستجوي من آمدند
همچون گذشته،
زماني كه تو وجود نداشتي،

بي آنكه تو را ببينم
در كنارت پارو زدم،
و چشمان تو
در پي آنچه كه امروز مي جويند-
نان،شراب،عشق و خشم-
در تو پر مي شوم
زيرا تو جامي هستي
در انتظار هديه هاي زندگي من...

http://www.tarikhirani.ir/Images/news/1307102842_neruda2.jpg



- - - به روز رسانی شده - - -

خوش آمدي
در حالي كه درب را به روي روز مي بنديم
عشق من
از ميان تاريكي با من عبور كن
چشمانم را در آسمانت جاي ده
و خونم را چونان رودخانه اي عظيم گسترده كن

خداحافظ اي روز بيرحم
كه هر روز به خورجين گذشته درمي افتي
خداحافظ اي نگاه ها ، اي تلالو پرتقال ها
و سلام اي تاريكي
با توام اي دوست شبانگاهي من
عشق من خوش آمدي

نمي دانم
نمي دانم چه كسي زندگي مي كند
چه كسي مي ميرد
چه كسي در خواب است و كدامين كس بيدار
تنها مي دانم كه قلب توست
تنها قلب توست كه تمام ظرافت هاي سپيده ام را
در سينه ام تعميم مي دهد

تووت فرنگی
11th March 2014, 08:02 PM
به وقتي مي انديشم كه دوستم داشتي
به زماني كه رفت
و درد به جاي خالي اش نشست
پوستي ديگر بر اين استخوان ها پوشيده خواهد شد
و چشماني ديگر بهار را خواهد ديد
و آنگاه هيچ يك از آنها كه آزادي را به بند مي كشيدند
آنها كه ميان غبار ، معامله مي كردند
آن مقام هاي دولتي و تجار
هيچ يك
در حصار زنجيرشان قادر به حركت نخواهند بود
خدايان بي رحمي كه عينك آفتابي بر چشم زده اند
خواهند مرد
و هم حيوان هايي كه خود را به كتاب آذين بسته اند
و آنگاه خواهيم ديد
كه دانه گندم
بي گريستن هم مي تواند آراسته باشد .

تووت فرنگی
11th March 2014, 08:05 PM
به ياد خواهي آورد
روزي پرنده اي را خيس از عشق
يا رايحه اي شيرين را
و بازي رودخانه اي كه قطره قطره
با دستان تو عشق بازي مي كند

به ياد خواهي آورد
روزي هديه اي را از زمين
كه چونان رسي طلائي رنگ
يا چونان علفي
در تو مي زايد

به ياد خواهي آورد
دسته گلي را كه از حباب هاي دريايي
با سنگي چيده خواهد شد
آن زمان درست مثل هرگز
درست مثل هميشه است

دستانت را به من بده
تا به آنجا حركت كنيم
جايي كه هيچ چيز ، در انتظار هيچ چيز نيست
جايي كه همه چيز ، تنها در انتظار ماست

http://upload7.ir/images/55221970329979796016.jpg

تووت فرنگی
11th March 2014, 08:08 PM
هر وقت کور شوم
شعري مي نويسم و مي گويم
به آرزويم رسيدم
به آرزويم
به تـو نه
تو از آرزوهايم رفته اي

و حس بدي دست ميکشد روي سرم
سرم را که مي چرخانم
ميبينم روز هايي که چشمانم را سياه تر مي کنم
عاشق تــــــــــر مي شوي

و حس بدي که روي سرم دست کشيده بود ابر سياه باران زايي ميشود
که هر لحظه قطره ي سياهي مي زايد
و حل ميشود در بوم سفيدي از لباسم

و من با خط بريل
شعري مي نويسم و مي گويم
به آرزويم رسيدم

و هيچ جمله اي را توي پرانتز نميگذارم
حتي حس بد را توي سطر ها لو مي دهم

مثلا روزي که باران مي باريد
و تو پخش شدي روي لباسم
و من با چشمان پخش شده روي گونه ام
عکسي که از تو کنار رودخانه کشيده بودم
به آب انداختم


- - - به روز رسانی شده - - -

دست هايم را مي بيني ؟ آن ها زمين را پيموده اند
خاک و سنگ را جدا کرده اند
جنگ و صلح را بنا کرده اند
فاصله ها را
از درياها و رودخانه ها برگرفته اند
و باز
آن گاه که بر تن تو مي گذرند
محبوب کوچکم
دانه گندمم ، پرستويم
نمي توانند تو را در برگيرند
از تاب و توان افتاده
در پي کبوتراني توامان اند
که در سينه ات مي آرمند يا پرواز مي کنند
آن ها دوردست هاي پاهايت را مي پيمايند
در روشناي کمرگاه تو مي آسايند
براي من گنجي هستي تو
سرشار از بي کرانگي ها تا دريا و شاخه هايش
سپيد و گسترده و نيلگوني
چون زمين به فصل انگورچينان
در اين سرزمين
از پاها تا پيشاني ات
پياده ، پياده ، پياده
زندگي ام را سپري خواهم کرد

تووت فرنگی
11th March 2014, 08:28 PM
ما اين را از گذشته به ارث مي بريم
و امروز چهره ي شيلي بزرگ شده است
پس از پشت سر نهادن آن همه رنج
به تو نيازمندم، برادر جوان، خواهر جوان !
به آن چه مي گويم گوش فرا دار :
نفرت غير انساني را باور ندارم
باور ندارم كه انسان دشمني كند،
من برآنم كه با دستان تو و من
با دشمن، روياروي توانيم شد
و در برابر مجازاتش خواهيم ايستاد
و اين سرزمين را سرشار خواهيم كرد از شادي
لذت بخش و زرين چون خوشه ي گندم

- - - به روز رسانی شده - - -

کوزه گر
تن تو را يکسره
رام و پر
برای من ساخته اند.
دستم را که بر آن می سرانم
در هر گوشه ای کبوتری می بينم
به جستجوی من
گوئی عشق من تن تو را از گل ساخته اند
برای دستان کوزه گر من.
زانوانت سينه هايت
کمرت
گم کرده ای دارند از من
از زمينی تشنه
که دست از آن بريده اند
از يک شکل
و ما با هميم
کامليم چون يک رودخانه
چون تک دانه ای شن .

- - - به روز رسانی شده - - -

من آرزومند دهانت هستم ، صدايت ، مويت
دور نشو
حتي براي يك روز
زيرا كه ...
زيرا كه ...
- چگونه بگويم -
يك روز زماني طولاني ست
براي انتظار من
چونان انتظار در ايستگاهي خالي
در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !
تركم نكن
حتي براي ساعتی
چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
به سوي هم خواهند دويد
و دود
به جستجوي آشيانه اي
در اندرون من انباشته مي شود
تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !
آه !
خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
و پلكانت در خلا پرپر زنند !
حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
چرا كه همان دم
آنقدر دور مي شوي
كه آواره جهان شوم ، سرگشته
تا بپرسم كه باز خواهي آمد
يا اينكه رهايم مي كني
تا بميرم !

تووت فرنگی
11th March 2014, 08:29 PM
و در ان زمان بود
كه ( شاعري ) به جستجوي ام بر آمد
نمي دانم !
نمي دانم از كجا آمد
از زمستان يا از يك رود
نمي دانم چگونه
چه وقت !
نه !!
بي صدا بودند و
بي كلمه
بي سكوت !
اما از يك خيابان
از شاخسار شب
به ناگهان از ميان ديگران
فرا خوانده شدم
به ميان شعله هاي مهاجم
يا رجعت به تنهايي
جائيكه چهره اي نداشتم ...
و
( او ) مرا نواخت !!
نمي دانستم چه بگويم !
دهانم راهي به نامها نداشت
چشمانم كور بود
و چيزي در روح من آغازيد :
تب
يا بالهايي فراموش شده !
و من به طريقت خود دست يافتم :
رمز گشايي اتش !
و اولين سطر لرزان را نوشتم :
لرزان ،
بدون استحكام ،
كاملا چرند !!
سرشار از دانايي آنان كه هيچ نمي دانند!!
و ناگهان ديدم
درهاي بهشت را
بدون قفل و گشوده !
گياهان را
تپش كشتزاران را
سايه هاي غربال شده با تيغ آتش و گل را
شب طوفان خيز و
هستي را !
و من
اين بي نهايت كوچك
با آسمانهاي عظيم پرستاره
مهربانانه
همپياله شدم !
تصويري راز آلود
خودم را ذره اي مطلق از ورطه اي لايتناهي حس كردم
با ستارگان چرخيدم
و قلبم
در اسمان
بند گسست ..

تووت فرنگی
15th March 2014, 08:32 PM
باد اسب است
گوش کن چگونه می‌تازد
از ميان دريا از ميان آسمان
می‌خواهد ما را با خود ببرد
گوش کن چگونه دنيا را زير سم خود دارد
برای بردن من
مرا در ميان بازوانت پنهان کن
تنها يک امشب
آنگاه که باران دهانهای بيشمارش را
بر سينه دريا و زمين می‌شکند
گوش کن چگونه باد چهار نعل می‌تازد
برای بردن من
با پيشانيت بر پيشانيم
با دهانت بر دهانم
تن ما گره خورده به عشقی که ما را سر می‌کشد
بگذار باد بگذرد
و ما را با خود نبرد
بگذار باد بگذرد
با تاجی از کف دريا
بگذار ما را بخواند و بجويد
زمانی که آرام آرام فرو می‌روم
در چشمان درشت تو
وتنها يک امشب
در آنها آرام می‌گيرم


- - - به روز رسانی شده - - -

صدایت را فراموش کرده ام
صدای شادت را،
چشمانت را از یاد برده ام.

با خاطرات مبهم ام از تو
چنان آمیخته ام
که گلی با عطرش.

تووت فرنگی
19th March 2014, 08:04 PM
این دختر دریا!
ای خواهر پونه کوهی!
ای شناگر! ای تنت پاک تر از آب چشمه ها
ای پرنده!ای که خونت سرخ تر از سرخ
با تو زمین به بر می نشیند
با هر نفست
چشم هایت با هر اشک رودی می زایند
و دست هایت، دانه ها را بارور می کنند
تو قلب زمین را
تو، دل آب را می شناسی
سینه هایت را چونان فیروزگان
چون جواهری پرداخت کن
تا آنها بزرگ شوند و زمین را در بر گیرند
در میان بازوان من آرام گیر
که تاریکی بمیرد، که سبزه بخندد
که عشق بر ید
در میا بازوان من آرام گیر
به من تکیه کن


- - - به روز رسانی شده - - -
...
مجال ستایش موهایت ندارم

باید برای تک تک آن نغمه ها سر دهم

دیگر عاشقان تو را به چشم دیگر می طلبند اما

تنها آرزوی من آرایش موهای توست

تو و من ، چون سنگِ مزار فرو می افتیم

و این گونه ، عشق نافرجام ما

چون هستی جاویدانِ خاک ، پایاست

دوست می دارم آن وجب خاکی که تو هستی

من که در مراتع سبز ِ افلاک

ستاره ای ندارم ، این تکرار ِ توست

تو ، تکثیر دنیای من.

در چشمان ِ درشت ِ تو نوری است

که از سیارات مغلوب به من می تابد

بر پوست تو ، بغض ِ راه هایی می تپد

هم مسیر ِ شهاب و تندر ِ باران

منحنی کمرت قرص مهتاب ِ من شد

و خورشید ، حلاوت دهان ژرف تو

نور سوزان و عسل ِ سایه ها

من در خفا ، میان سایه و روح دوستت دارم.


- - - به روز رسانی شده - - -

کلمه های من
نوازشگرانه برتو می بارید
دیر زمانی صدف آفتابی اندام تو را دوست داشته ام
تا به آ نجا که بیانگارم دارنده دنیایی ام
از کوه ها برای تو گلهای شاد می آ ورم
سنبل آبی، فندق تاری
و سبد های وحشیِ بوسه
میخواهم با تو آن کنم
که بهار با درختان گیلاس می کند.

تووت فرنگی
19th March 2014, 08:08 PM
در گیسوانِ تو
درختان کاج غنوده اند
درختانی سترگ
از مجمع الجزایری که منم.

در پوست تو
قرن ها خفته اند
و در خلوت سبزت
حافظه ام آرمیده است.

این قلب گمشده را هیچ کس
درمان نتواند کرد.
(چنین می اندیشیدم)
تا تو آمدی
و بال و نهال
با نفست طلوع کرد
در همیشه ظلمات من
و با لمس دستانت
تنم را
دوباره آفریدی.

http://gooderion.persiangig.com/Najva/Image/%D8%B7%D8%B1%D9%87%20%D8%A2%D8%B4%D9%81%D8%AA%D9%8 7%20%DA%86%D9%86%DB%8C%D9%86%20%D8%AF%D8%B1%20%DA% AF%D8%B0%D8%B1%20%D8%A8%D8%A7%D8%AF%20%D9%85%D8%B1 %D9%88.jpg

تووت فرنگی
19th March 2014, 08:11 PM
هیتلر را در جهنم
به چه کار اجباری واداشته‏اند؟
آیا دیوارها و جسدها را نقاشی می‏کند
یا دود مردگان سوخته را نفس می‏کشد؟
غذایش آیا
خاکستر کودکان سوخته است؟
آیا از روز مرگش برای نوشیدن
با قیف، خون به حلق او ریخته‏اند؟
یا دندان‏های طلایی را که کشیده بود
با چکش در دهانش می‏کوبند؟

تووت فرنگی
19th March 2014, 08:12 PM
دست های تو
سپیدند و لطیف
و چشم های من
مظاهر صلح.

http://nafa3.loxblog.ir/upload/nafa3/image/new%20pic3/98pf634ftu4r4m2k78od.jpg

تووت فرنگی
20th March 2014, 10:32 PM
به آرامی آغاز به مردن مي ‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن مي ‌كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
به آرامي آغاز به مردن مي ‌كنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن مي ‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌ كنند،
دوری كنی . . .
تو به آرامی آغاز به مردن مي ‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ ات
ورای مصلحت ‌انديشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميري
شادی را فراموش نکن ..

تووت فرنگی
22nd March 2014, 01:13 PM
چنان سيب سرخی،
در دست می فشارمت


چنان سیب سرخی كه آب شيرين را از خاك می نوشد، تو را می نوشم

در تملكم نيستی، نه شبت، نه هوايت، و نه سپيده دمت

نه! من تو را با دست هايم محصور نمی كنم

كه بوی خوش تو، متعلق به تمام سرزمين من است

به تمام كاج های بلند سرزمين من

تنها، گاه گاه چنان سيب سرخی در دست می فشارمت

چنان سيب سرخی كه آب شيرين را از خاك می نوشد، تو را می نوشم

از كوئين چی مالی جايی كه چشم هايت آغاز شدند

تا فرونترا جايی كه پاهايت، برای من متولد گشت

دانه دانه خاكش را می بويم، دانه دانه اش را، كه زادگاه من است

پيش از اين شايد مرده بودم من، پيش از آنكه بيايی، قبل از اينكه عاشقت باشم

پيش از اين شايد مرده بودم من، تا تو آمدی

و تا دهانت به قلب من بوسه ای زد، و تا عشق در من زاده شد

تداعی بوسه هايت، از پس خيابانی بلند، خيابانی بلند با نام زندگی

ادامه ام داد، ادامه ام داد چونان مردی مجروح

كه دست بر ديوار، خود را به كلبه معشوقه اش می كشاند

مردی در آستانه مرگی، تا در پس خيابانی بلند تو را يافتم

تو را شناختم، و من امروز، در سرزمين خويش خوشبختم

سرزمينی از بوسه هايت، و آتشفشان سينه هايت

شاخه كوچك فندق، نفير شكستن يكی شاخه، چنان ضجه باران

يا زنگ كليسايی متروك، و يا قلبی پاره پاره است

نفير شكستن يكی شاخه، چنان فرياد پاييزی است شكسته در سكوت برگی

در خاطره ای خوش از رطوبتی


شاخه كوچك فندق، ترانه ای است در خودآگاه تنم

در خودآگاهی كه در ان ريشه ام فرياد می زند

سرزمين من مجروح است .

*FATIMA*
27th November 2015, 01:59 PM
بانو

تو را بانو نامیده ام

بسیارند از تو بلندتر،بلندتر،

بسیارند از تو زلال تر ، زلال تر،

بسیارند از تو زیباتر ، زیباتر.

اما بانو تویی .

از خیابان که می گذری

نگاه کسی را به دنبال نمی کشانی

کسی تاج بلورینت را نمی بیند،

کسی بر فرش سرخ زرین زیر پایت

نگاهی نمی افکند

و زمانی که پدیدار می شوی

تمامی رودخانه ها به نغمه در می آیند

در تن من ،

زنگ ها آسمان را می لرزانند ،

و سرودی جهان را پر می کند

تنها تو و من ،

تنها تو و من،عشق من،

به آن گوش می سپریم.

*FATIMA*
2nd December 2015, 02:15 PM
۸ سپتامبر

امروز روزی بود چون جامی لبريز

امروز روزی بود چون موجی سترگ

امروز روزی بود به پهنای زمين.

امروز دريای توفانی

ما را با بوسه ای بلند کرد

چنان بلند که به آذرخشی لرزيديم

و گره خورده در هم

فرودمان آورد

بی اينکه از هم جدايمان کند.

امروز تنمان فراخ شد

تا لبه های جهان گسترد

و ذوب شد

تک قطره ای شد

از موم يا شهاب

ميان تو و من دری تازه گشوده شد

و کسی هنوز بی چهره

آنجا در انتظار ما بود

*FATIMA*
2nd December 2015, 02:31 PM
دستان تو


دستانت

- آنگاه که می گشایی شان -

پرواز کنان

چه به سویم می آورند ؟

چرا ایستادند

به ناگاه ، بر دهانم ؟

چرا می شناسم شان

چنان که گویی پیش از این

لمس شان کرده ام ،

پیش از این نیز بوده اند

و بر پیشانی و کمرم گذشته اند ؟

نرمی دستانت

از فراز زمان

فراز دریاها و دودها

فراز بهاران

پروازکنان سررسیدند ،

و زمانی که بر سینه ام نهادی شان

شناختم

آن دو بال زرین کبوتر را

آن خاک رس را

آن رنگ گندم را

تمامی سالیان زندگی

در پی آنها همه سوئی رفتم

ازپله ها بالا رفتم ،

از خیابان ها گذشتم ،

قطارها بردندم ،

آب ها بردندم ،

و در پوست انگور

گوئی تو را لمس کردم .

جنگل ناگاه

تن تو را برایم آورد

بادام ، نرمی رازناک تو را

در گوشم خواند ،

تا آنکه دستان تو

بر سینه ام گره خوردند

و در آنجا همچون دو بال

سفر خود را به پایان بردند .

*FATIMA*
2nd December 2015, 02:37 PM
خنده ی تو


نان را از من بگیر، اگر می خواهی

هوا را از من بگیر، اما

خنده ات را نه.

گل سرخ را از من مگیر

سوسنی را که می کاری،

آبی را که به ناگاه

در شادی تو سر ریز میکند،

موجی ناگهانی از نقره را

که در تو می زاید.

از پس نبردی سخت باز می گردم

با چشمانی خسته

که دنیا را دیده است

بی هیچ دگرگونی،

اما خنده ات که رها می شود

و پرواز کنان در آسمان مرا می جوید

تمامی درهای زندگی را

به رویم می گشاید.

عشق من ، خنده ی تو

در تاریکترین لحظه ها می شکفد

و اگر دیدی، به ناگاه

خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست،

بخند، زیرا خنده ی تو

برای دستان من

شمشیری است آخته.

خنده ی تو، در پائیز

در کنار دریا

موج کف آلوده اش را

باید بر فرازد،

و در بهاران، عشق من،

خنده ات را می خواهم

چون گلی که در انتظارش بودم،

گل آبی، گل سرخ

کشورم که مرا می خواند.

بخند بر شب

بر روز، بر ماه،

بخند بر پیچاپیچ

خیابان های جزیره، بر این پسر بچه ی کمرو

که دوستت دارد،

اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم،

آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند،

نان را، هوا را،

روشنی را، بهار را،

از من بگیر

اما خنده ات را هرگز

تا چشم از دنیا نبندم.

*FATIMA*
2nd December 2015, 03:08 PM
گریز پا


چشمانم از من گریختند

به دنبال دختری آبنوسی که از کنارم گذشت

از مروارید سیاه بود ،

از انگور ارغوانی تیره

خونم را با دمی از آتش

شلاق زد .

به دنبال آنها همه

می روم

سفیدروئی زردمو از کنارم گذشت

چون شاخه ئی از طلا

دهانم با او رفت

چون موجی

تا برق _ رعدی از خون

بر سینه اش جا گذارد .

به دنبال آن ها همه

می روم .

اما برای تو ، بی جنبشی ،

بی آن که تو را ببینم ، آنگاه که در دوردست هایی ،

خونم و بوسه هایم ،

آبنوسی ام و مو طلائی ام ،

بلند قامتم و کوتاه قامتم ،

درشت اندامم و نازک اندامم

زشت رویم و زیبایم ،

می روند ،

ساخته از تمامی طلاها

و تمامی نقره ها ،

ساخته از تمامی گندم ها

و تمامی خاک ها ،

ساخته از تمامی اب ها

و تمامی امواج دریاها ،

ساخته برای بازوان من ،

برای بوسه های من ،

برای روح من .

*FATIMA*
2nd December 2015, 07:13 PM
شب در جزیره
(http://sepinood.blogfa.com/post-77.aspx)

تمامی شب را با تو سر کرده ام

کناره ی دریا ، در جزیره .

وحشی و گوارا بودی میان خلسه و خواب ،

میان آتش و آب.

شاید بسیار دیر هنگام

خواب های مان به هم آمیخت

بر فراز و یا در اعماق

بر فراز چون شاخه هایی که به یک باد می جنبند

و در اعماق چون ریشه های سرخی که به هم می پیوندند.

شاید خواب های تو

از خواب من بر خاستند .

و از میان دریای تاریک

به جستجوی من آمدند

همچون گذشته

زمانی که تو وجود نداشتی

بی آنکه تو را ببینم

در کنارت پارو زدم

و چشمان تو

در پی آنچه که امروز می جویند

نان ، شراب ، عشق و خشم

در تو پر می شوم

زیرا تو جامی هستی

در انتظار هدیه های زندگی من .

شب را با تو سر کرده ام

تمامی شب را

زمانی که زمین تاریک می شود

با زنده گانش و مردگانش

و چون بیدار می شوم ناگهان

در میان سا یه ها

بازویم بر کمر گاه ات حلقه می شود .

نه شب ، نه خواب

توانسته جدای مان سازد

شب را با تو سر کرده ام

و چون بیدار میشوم ، دهان تو

از رویاهایت سر می کشد


تا طعم زمین

آب دریا ،خزه دریایی

و ژرفنای زندگی تو را به من بخشد،

و بوسه ات را می ستایم

نم سپیده دمان بر آن

گویی از دریای پیرامون من

سر بر کرده است .

*FATIMA*
2nd December 2015, 07:18 PM
باد در جزیره



باد اسب است:

گوش کن چگونه می تازد


از میان دریا، میان آسمان.

می خواهد مرا با خود ببرد: گوش کن

چگونه دنیا را به زیر سم دارد

برای بردن من.

مرا در میان بازوانت پنهان کن

تنها یک امشب،

آنگاه که باران

دهان های بیشمارش را

بر سینه دریا و زمین می شکند

گوش کن چگونه باد

چهار نعل می تازد

برای بردن من.

با پیشانی ات بر پیشانی ام

دهانت بر دهانم

تن مان گره خورده

به عشقی که ما را سر می کشد

بگذار باد بگذرد

و مرا با خود نبرد.

بگذار باد بگذرد

با تاجی از کف دریا،

بگذار مرا بخواند و مرا بجوید

زمانی که آرام آرام فرو می روم

در چشمان درشت تو ،

و تنها یک امشب

در آن ها آرام می گیرم عشق من.

*FATIMA*
2nd December 2015, 07:31 PM
بی کرانه

دستهایم را می بینی؟ آنها زمین را پیموده اند

خاک و سنگ را جدا کرده اند

جنگ و صلح را بنا کرده اند

فاصله ها را

از دریاها و رودخانه ها بر گرفته اند

و باز،

آنگاه که بر تن تو می گذرند،

محبوب کوچکم،

دانه‌ی گندمم، پرستویم،

نمی توانند تو را در برگیرند،

از تاب و توان افتاده

در پی کبوترانی توامان اند

که در سینه ات می آرمند یا پرواز می کنند،

آنها دور دست های پاهایت را می پیمایند

در روشنائی کمرگاه تو می آسایند

برای من گنجی هستی تو

سرشار از بی کرانگی ها تا دریا و شاخه هایش

سپید و گسترده و نیلگونی

چون زمین به فصل انگور چینان،

در این سرزمین

از پاها تا پیشانیت

پیاده، پیاده، پیاده

زندگیم را سپری خواهم کرد.

*FATIMA*
2nd December 2015, 07:34 PM
زیبای من


زیبای من،

چون آبی

که آذرخشی وحشی از کف را

بر صخره‌ی سردِ بهاران

جا بگذارد،

خنده‌ی تو بر چهره‌ات چنین است،

زیبای من.

زیبای من،

با دستانی ظریف وپاهائی باریک

چون کره‌اسبی نقره‌ای

گام برمی‌داری، گل جهان،

تورا چنین می‌بینم،

زیبای من.

زیبای من،

لانه‌ای از مس تنیده

بر سر تو،

رنگ عسل تیره،

آن‌جا که قلب من می‌سوزد و آرام می‌گیرد،

زیبای من.

زیبای من،

چشمان تو برای صورتت بسیار بزرگ است،

چشمان تو برای زمین بسیار بزرگ است .

سرزمین‌هائی‌ست، رودخانه‌هائی‌ست.

در چشمان تو،

از میان آن‌ها می‌گذرم،

آن‌ها دنیا را روشن می‌کنند

و من از میان آن‌ها می‌گذرم،

زیبای من.

زیبای من،

سینه‌های‌ات چون دو قرص نانی است

ساخته از خاک گندمین و ماه طلائی،

زیبای من.

زیبای من،

کمر تو،

که دستان من شکل رودخانه به آن می‌بخشند

تا هزاران سال از میان تن تو جاری شود،

زیبای من.

زیبای من،

چیزی مانند تن تو نیست،

شاید زمین

در نقطه‌ای پنهان

کژتابی و عطر تن تو را داشته باشد،

شاید در جائی،

زیبای من،

زیبای من، زیبای من،

صدای تو، پوست تو، ناخن‌های تو

زیبای من، زیبای من،

وجود تو، روشنائی تو، سایه‌ی تو

زیبای من،

همه مال من‌اند، زیبای من،

همه مال من‌اند، عزیز من،

زمانی که راه می‌روی یا می‌آسائی

زمانی که نغمه سر می‌دهی یا می‌خوابی،

زمانی که در رنجی یا در رویا،

همیشه،

زمانی که نزدیکی یا دور،

همیشه،

مال منی، زیبای من

همیشه.

*FATIMA*
2nd December 2015, 07:49 PM
پسرم


پسرم می دانی ، می دانی

از کجا آمده ای ؟

از دریاچه ای

با قوهای سپید گرسنه

او و من

در کنار آب های زمستانی

آتشی سرخ به پا کردیم

لب هامان از بوسه بر روح همدیگر

از نفس افتادند ،

و زندگی را به

شعله های سوزان سپردیم

تو این گونه به دنیا آمدی .

اما او برای دیدن من

برای دیدن تو ، روزی

از دریاها گذشت

و من ، برای حلقه کردن دستانم

بر میان باریک او ،

تمامی خشکی ها را پیمودم ،

با جنگل ها و کوه ها ،

با خارها و سنگ ها .

تو این گونه به دنیا آمدی .

تو از جاهای بسیاری آمدی

از آب و از خاک

از آتش و از برف

از دوردست ها به راه افتادی

به سوی هر دومان

از عشقی سهمگین

که زنجیر بر پای مان زده

اینک می خواهیم بدانیم

تو چگونه ای ، چه می گویی

زیرا تو بیشتر می دانی

از دنیایی که ما به تو دادیم

چون توفانی عظیم

درخت زندگی را تکاندیم

و لرزاندیم

تا پنهان ترین ریشه هایش را

و انگاه تو پدید آمدی

نغمه خوان در میان برگ هایش

در دورترین شاخه هایش

تا با تو به ان دست یابیم

*FATIMA*
2nd December 2015, 08:00 PM
زمین


زمین سبز تن سپرده است

به هر آنچه زرد است

خرمن ، مزارع ، برگ ها ، گندم

اما آنگاه که پاییز قد می افرازد

با بیرق عظیم خود

تو را می بینم

برای من موی توست که بافه های گندم را

از هم جدا می کند

تندیس ها را می بینم

از تکه سنگ های باستانی

دست بر تن شان می زنم

تن تو پاسخم می گوید

انگشتانم ، به ناگاه ، لرزان

حلاوت گرم تو را احساس می کنند

از میان قهرمانان

با آرایه ای از خاک و گرد

می گذرم ،

کیست پشت سر آن ها

با گام های نرم و نازک

تو نیستی ؟

دیروز ، زمانی که درخت کوتاه کهنسال را

از ریشه می کندند

تو را دیدم که از میان

ریشه های تشنه

و آزرده

در من می نگری

و زمانی که خواب سر می رسد

برای ربودن و بردن من

به دنیای پرسکوتم

توفانی سفید برمی خیزد

با انبوهی از برگ ها به دامن

که خواب مرا بشکند

برگ ها چون چاقوئی بر تنم فرود می آیند

و خونم را می ریزند

و هر زخمی

شکل دهان تو را دارد

*FATIMA*
2nd December 2015, 08:06 PM
دوری


هنوز ترکت نکرده

در من می آیی ، بلورین

لرزان

یا ناراحت ، از زخمی که بر تو زده ام

یا سرشار از عشقی که به تو دارم

چون زمانی که چشم می بندی بر

هدیه ی زندگی که بی درنگ به تو بخشیده ام

عشق من

ما همدیگر را تشنه یافتیم

و سر کشیدیم هر آنچه که آب بود و خون

ما همدیگر را گرسنه یافتیم

و یکدیگر را به دندان کشیدیم

ان گونه که آتش می کند

و زخم بر تن مان می گذارد

اما در انتظار من بمان

شیرینی خود را برایم نگه دار

من نیز به تو

گل سرخی خواهم داد .

*FATIMA*
2nd December 2015, 08:21 PM
شاهین


من شاهینم ، بر فراز تو

انگاه که گام برمی داری

به پرواز درمی آیم و به ناگاه

به چرخبادی

پر و پنجه گشوده بر تو فرود می آیم و می ربایمت

در گردبادی صفیرکش و سرد

و تو را به برج برفی خود

به آشیانه تاریکم می برم

تا در آن تنها سر کنی

و تو خود را با پرها می پوشانی

و به پرواز درمی آیی بر فراز جهان

چهانی بی جنبشی در بلندی ها

شاهین ماده ،

بیا بر این شکار سرخ فرود آییم

بیا زندگی را از هم بدریم

که چنین پرتاب و تب می گذرد

و آنگاه بال به بال

پروازی وحشی را اوج بگیریم

*FATIMA*
2nd December 2015, 09:57 PM
عشق


چه رفته است بر تو ، بر ما ،

چرا چنین شده ای ؟

آه که عشق ما طنابی است خشن

که ما را به هم گره می زند

با نشانه ی زخمی بر تن مان ،

هرگاه که سر رها شدن داشته باشیم

از این زخم ،

سر جدا شدن از هم ،

گرهی دیگر بر ما می زند

با زخمی دیگر و آتشی دیگر .

چرا چنین شده ای ؟

تو را که می نگرم جز دو چشم

چون چشم همگان چیزی نمی بینم

دهانی را که ، زیباتر از هر دهانی ، بوسیده ام

در میان هزاران دهان دیگر گم می بینم

و تنت را می بینم چون تمامی تن ها

که بی هیچ خاطره ای از من جدا شدند

چه تهی می گذشتی از میان جهان

چون سبویی گندم رنگ

بی هیچ هوایی ، صدایی ، رنگی !

بیهوده در تو می جستم

ژرفایی برای بازوانم

که چنین بی درنگ زمین را می کاوند :

و در زیر پوست تو ، زیر چشمان تو ،

چیزی نیست ،

در زیر سینه هایت

جریانی بلورین

بی اینکه بداند چرا می لغزد و نغمه سر می دهد

چرا ، چرا ، چرا ،

عشق من ، چرا ؟

*FATIMA*
2nd December 2015, 09:59 PM
لغزش


اگر پایت دوباره بلغزد ،

قطع خواهد شد .

اگر دستت

تو را به راهی دیگر رهنمون شود

خواهد پوسید

اگر زندگی ات را از من بگیری

خواهی مرد

حتی اگر زنده باشی

چون سایه و یا مرگ خواهی بود ،

بی من اگر گام برداری زمین .

*FATIMA*
2nd December 2015, 10:14 PM
مسأله


عشق من ، مسأله ای

تو را ویران کرده است

من به سوی تو بازگشته ام

از تردیدهای خارآگین

تو را راست و برنده می خواهم

چون جاده و شمشیر

اما تو پای می فشاری

بر این سایه خردی

که من نمی خواهمش .

عشق من ، درکم کن ،

من تمام تو را دوست دارم ،

از چشم ها تا پاها ، تا ناخن ها ،

تا درونت

و تمامی آن روشنایی را

که با خود داری

این منم ، عشق من ،

که حلقه بر در می کوبد ،

روح نیست ،

همان نیست که روزی

بر آستان پنجره ات ایستاد

در را می شکنم

درون زندگیت می آیم :

می آیم تا در روحت زندگی کنم :

و تو نمی توانی با من سر کنی .

باید در را به روی در باز کنی ،

باید از من اطاعت کنی ،

باید چشمانت را باز کنی

تا من درون آن ها به جستجو درآیم

باید ببینی من چگونه می روم

با گام هایی سنگین

در جاده هایی که

در انتظار منند ، با چشمانی کور .

نترس ،

من به تو تعلق دارم ،

اما

نه مسافرم نه گدا ،

من ارباب توآم ،

آن که در انتظارش بودی ،

و اکنون گام می نهم

در زندگی ات ،

سر رفتن ندارم ،

عشق ، عشق ، عشق

و هیچ چیز جز ماندن با تو .

*FATIMA*
2nd December 2015, 11:18 PM
رنجش

(http://jomalatziba.blogfa.com/post-2751.aspx)


تو را رنجانده‌ام عزیزم

روح تو را از هم دریده‌ام.

مرا درک کن.

همه می‌دانند من که هستم،

اما این «من»

برای تو مردی است

سوای مردها.

در تو من، افتان و خیزان می‌روم

می‌افتم و سر تا پا شعله برمی‌خیزم.

تو حق داری

مرا ناتوان ببینی.

و دست ظریف تو

ساخته از نان و گیتار

باید بر سینه‌ام آرام گیرد

زمانی که راهی نَبردَم.

به این سبب است که در تو سنگی سخت می‌جویم.

دستان سختم را در خون تو فرو می‌کنم

تا سختی تو را بیابم،

ژ (http://jomalatziba.blogfa.com/post-1620.aspx)رفایی را که نیازمند آنم،

و اگر تنها

خنده‌ی بلورین تو را بیابم،

اگر چیزی نباشد

پای بر روی آن سفت کنم

محبوب من، بپذیر

اندوه و خشم مرا،

دستان دشمن‌خوی مرا

که تو را اندکی نابود می‌کنند

تا شاید دگر بار برخیزی از خاک

همسو با نبردهای من

*FATIMA*
2nd December 2015, 11:22 PM
چاه

گاه و بیگاه فرو می شوی

در چاه خاموشی ات،

در ژرفای خشم پر غرورت،

و چون باز می گردی

نمی توانی حتی اندکی

از انچه در آنجا یافته ای

با خود بیاوری.

عشق من، در چاه بسته ات

چه می یابی؟

خزه ی دریایی،مانداب، صخره؟

با چشمانی بسته چه می بینی،

زخم ها و تلخی ها را؟

زیبای من، در چاهی که هستی

آنچه را که در بلندی ها برایت کنار گذاشته ام

نخواهی دید.

دسته ای یاس شبنم زده را،

بوسه ای ژرف تر از چاهت را.

از من وحشت نکن،

بار دیگر در ژرفای کینه ات ننشین.

واژه هایم را که برای آزار تو می آیند

در مشت بگیر و از پنجره رهایشان کن.

آن ها باز می گردند برای آزار من

بی اینکه تو رهنمونشان باشی

آن ها سلاح را از لحظه ای درشتخویانه گرفته اند

که اینک رد سینه ام خاموش شده است.

اگر دهانم سر آزارت دارد

تو لبخند بزن.

من چوپانی نیستم نرم خو، آنگونه که رد افسانه،

اما جنگلبانی ام

که زمین را ، باد را و کوهها را

با تو قسمت می کند.

دوستم داشته باش، لبخند بزن

یاریم کن تا خوب باشم.

در درون من زخم بر خود مزن، سودی ندارد،

با زخمی که بر من می زنی خود را زخمی نکن.

*FATIMA*
2nd December 2015, 11:41 PM
رؤیا


گام زنان بر روی شن ها

کمر به ترک تو بستم

پایم ، آنگاه که فرو می رفت

و بیرون می آمد در خاک رس تیره

بر آن شدم تو را از خود بیرون کنم

توئی که چون سنگی گران

فرو می بریم به زمین

گام به گام :

بودن بی تو را اندیشیدم

کندن ریشه های تو را

و رها کردنت در باد را .

آه عزیزم ، در آن لحظه

رؤیایی با بال های هولناک

تو را در خود می گرفت .

خود را می دیدی که در مرداب فرو می روی ،

مرا می خواندی و پاسخی نمی شنیدی ،

تو فرو می رفتی ، بی تلاشی

بی جنبشی

تا اینکه مرداب تو را فرو پوشید .

آنگاه

تصمیم من به رؤیای تو برخورد ،

و از میان شکافی

که قلب مرا از هم دریده بود

بیرون آمدیم هر دو

پاک ، برهنه ، عاشق یکدیگر

بی رؤیایی ، بی مردابی

رخشان و کامل ،

با مهری از آتش .

*FATIMA*
2nd December 2015, 11:47 PM
اگر فراموشم کنی



می خواهم بدانی

این را که

اگر از پنجره

به ماه بلورین، شاخه گل سرخ

پائیز کند گذر

بنگرم

اگر در کنار آتش

دست بر خاکستر نرم

برتن پر چروک هیزم سوخته زنم

همه چیز مرا به سوی تو می آورد

گوئی هر آنچه که هست

رایحه، روشنی و رنگ

قایق های خردی اند

راهی جزیره های تو که چشم براه منند.


اینک

اگر اندک اندک دوستم نداشته باشی

من نیز تو را از دل می برم

اندک اندک.

اگر یکباره

فراموشم کنی

در پی من نگرد،

زیرا پیش از تو فراموشت کرده ام.

اگر توفان بیرق هایی را

که از میان زندگی ام می گذرند

بیهوده و دیوانه بخوانی

و سر آن داشته باشی

که مرا در ساحل قلبم

آنجا که ریشه در آن دوانده ام رها کنی

به یاد داشته باش

یک روز

درلخظه ئی

دست هایم را بلند خواهم کرد

ریشه هایم را به دوش خواهم کشید

در جستجوی زمینی دیگر.

اما

اگر روزی

ساعتی

احساس کنی که حلاوت جاودانی ات را

برای من ساخته اند

اگر روزی گلی

برلبانت بروید در حستجوی من

آه عشق من، زیبای خود من

در من تمامی شعله ها زبانه خواهد کشید

زیرا در درونم نه چیزی فسرده است و نه چیزی خواموش شده

عشق من حیات از عشق تو می گیرد محبوبم

و تا روزی که تو زنده ای در دستان تو خواهد بود

بی اینکه از عشق تو جدا شود.

*FATIMA*
3rd December 2015, 05:53 PM
فراموشی
(http://shabzadeh360.blogfa.com/post/61)

تمامی عشقم را

در جامی به فراخی زمین٬

تمامی عشقم را

با خارها و ستاره ها

نثار تو کردم.

اما تو با پاهائی کوچک٬ پاشنه هایی چرکین

بر آتش آن گام نهادی٬

و آن را خاموش کردی.

آه عشق سترگ٬ معشوق خرد من!

در پیکارم از پای ننشستم.

در ره سپردن به سوی زندگی٬

به سوی صلح٬ به سوی نان برای همه٬

لحظه یی درنگ نکردم٬

اما تو را در بازوانم بلند کردم

و بر بوسه هایم دوختم

و چنان در تو نگریستم

که دیگر هیچ انسانی در دیگری نخواهد نگریست.

آه عشق سترگ٬ معشوق خرد من!

تو توان مرا نسنجیدی٬

توان مردی را که برای تو

خون٬ گندم و آب را کنار گذاشت٬

تو٬ او را اشتباه کردی

با پشه ی خردی که بر دامنت افتاد.

آه عشق سترگ٬ معشوق خرد من!

گمان مبر

که چشمانم در پی تو خواهند بود

آنگاه که در دور دست هایم.

بمان٬ با آنچه برایت جا گذاشتم

بگذر با عکس اندوه زده من دستانت

من همچنان پیش خواهم رفت٬

در دل تاریکی ها جاده های فراخ خواهم ساخت٬

زمین را نرم خواهم کرد

و ستاره ها را نثار گام آن هایی خواهم کرد٬

که از راه می رسند.

در جاده بمان

شب برای تو فرا رسیده است.

شاید در سپیده دم

همدیگر را باز بیابیم.

آه عشق سترگ٬ معشوق خرد من!

*FATIMA*
3rd December 2015, 06:08 PM
دختران


دخترانی که در جستجوی

عشق بزرگ ، عشق وحشتناک اید ،

چه بر سرتان آمده ؟

شاید

زمان ، زمان !

زیرا اینک

همین جاست زمان ،

ببینید ، ببینید چگونه می گذرد ،

سنگ های آسمان را که با خود می برد ،

گل ها و برگ ها را نابود می کند ،

با فریاد موجی که

بر صخره دنیای شما می شکند ،

با عطر یاس

در کناز ماه خون آلود !

و اکنون

شما سرانگشت پا بر آب می زنید ،

با دل های کوچکتان

و نمی دانید چه می خواهید بکنید !

گاه

برخی سفرهای شبانه ،

برخی کوپه های قطار ،

برخی پرسه های شادی بخش ،

برخی رقص های حتی نه چندان بزرگ

بهتر است از ادامه ی سفر !

بمیرید از وحشت ، از سرما ،

یا از تردید ،

زیرا با گام هایی غول آسا

او را خواهم یافت ،

در میان شما

دور از شما ،

و او مرا خواهد یافت ،

اوئی که در رویارویی با عشق نخواهد لرزید ،

اوئی که در من گره خواهد خورد

در زندگی و مرگ !

*FATIMA*
3rd December 2015, 06:20 PM
می دانستم که می آیی


آزارم نداده ای ،

فقط در انتظارم گذاشته ای .

آن ساعت های دردآور ،

پر از مارها ،

زمانی که قلب من باز ایستاد و تن من یخ شد ،

می دانستم که می آیی

با تنی برهنه و زخم آلود ،

با تنی سراسر خون ، تا بستر من ،

عروس من ،

تمامی شب را با هم قدم زدیم

در خواب

و آنگاه که بیدار شدیم

تو تازه بودی و زلال ،

گویی باد تیره رؤیاها

اتش بر گیسوانت زده

و تن شسته در اقیانوس گندم و نقره

بیرون آمده ای رخشان و خیره کننده .

رنجی نبردم ، عشق من ،

تنها انتظارت را کشیدم .

این تو بودی که باید

دلت را و نگاهت را عوض می کردی ،

تو بودی که پس از

فرو رفتن در ژرفای دریایی که در سینه ام خفته است

آن را ترک می کردی

به زلالی قطره ای که بر موج شبانه بنشیند

عروس من ،

تو باید می مردی

و دیگر بار می زادی

من در انتظارت بودم .

از گشتن در پی تو رنج تبردم

می دانستم که می آیی ،

زنی دیگر با آنچه من دوست داشتم

زاده از زنی با انچه خوش نداشتم ،

با همان چشمان ، همان دست ها و همان دهان

اما با قلبی دیگر

که در سپیده دمان کنار من بود

گویی همواره همان جا بوده

تا برای همیشه با من گام برداری

*FATIMA*
3rd December 2015, 07:13 PM
کوه و رودخانه:



در کشور من کوهی است.

در سرزمین من رودخانه‌ئی است.

با من بیا.

شب از کوه بالا می‌رود.

گرسنگی با رودخانه سرازیر می‌شود.

با من بیا.

آنان که در رنجند کیانند؟

نمی‌دانم، اما مردم من‌اند

با من بیا.

نمی‌دانم، اما پیش من می‌آیند

و به من می‌گویند: «ما رنج می‌بریم.»

با من بیا.

و به من می‌گویند: «مردم تو،

مردم شوربخت تو،

میان کوه و رود،

با اندوه و گرسنگی،

نمی‌خواهند تنها پیکار کنند،

آنان در انتظار تواند، ای دوست.»

و تو ای تنها محبوب من

ای دانه‌ی سرخ و کوچک گندم،

پیکار ما دشوار است،

زندگی دشوار،

اما تو با من خواهی آمد.

*FATIMA*
3rd December 2015, 07:16 PM
فقر

تو نمي خواهي

تو ترسيده اي

از فقر

تو نمي خواهي

قدم در خيابان بگذاري با كفش هاي كهنه

و به خانه بازگردي با همان پيراهن

محبوب من

ما آن گونه

كه ثروتمندان مي گويند

نگون بختي را دوست نداريم

ما آن را چون دنداني پوسيده

كه تا به امروز زخم بر قلب انسان زده

مي كنيم و بيرون مي افكنيم.

اما نمي خواهم وحشت كني

اگر به خاطر من فقر به كلبه تو بيايد

اگر فقر كفش بلورين تو را با خود ببرد.

اما خندهات را نه كه نان زندگاني است

اگر نمي تواني اجاره را بپردازي

با قلبي پر غرور به دنبال كار برو

و به ياد داشته باش عشق من

كه من با توام

ما با همديگر بزرگ ترين ثروتي هستيم

كه بر روي زمين انباشته است

*FATIMA*
3rd December 2015, 07:30 PM
زندگی ها


چه دلنگرانی ، گاه ،

وقتی که با منی

و من پیروزتر و سرفرازتر از دیگر مردان !

زیرا نمی دانی

که در من است

پیروزی هزاران چهره ای که نمی توانی ببینی ،

هزاران پا و قلبی که با من راه سپرده اند ،

نمی دانی که این ، من نیستم ،

" من " ی وجود ندارد ،

من تنها نقشی ام از آنان که با من می ر وند ؛

که من قوی ترم

زیرا در خود

نه زندگی کوچک خود

بل تمامی آن زندگی ها را دارم ،

و همچنان پیش می روم

زیرا هزاران چشم دارم ،

با سنگینی صخره ای فرود می آیم

زیرا هزاران دست دارم ،

و صدای من در ساحل تمامی سرزمین هاست

زیرا صدای آن هایی را دارم

که نتوانستند سخن بگویند

نتوانستند آواز بخوانند ،

و امروز با دهانی نغمه سر می دهند

که تو را می بوسند .

*FATIMA*
3rd December 2015, 07:37 PM
پرچم


برخیز با من .

هیچ کس بهتر از من

نمی خواهد سر به بالشی بگذارد

که پلک های تو در آن

درهای دنیا را به روی من می بندند .

آنجا من نیز می خواهم

خونم را

در حلاوت تو

به دست خواب بسپارم .

اما برخیز ،

برخیز ،

برخیز با من

و بگذار با هم برویم

برای پیکار رویاروی

در تارهای عنکبوتی دشمن

بر ضد نظامی که گرسنگی را تقسیم می کند ،

بر ضد نگون بختی سازمان یافته .

برویم ،

و تو ، ستاره ی من ، در کنار من ،

سر براورده از گل و خاک من ،

تو بهار پنهان را خواهی یافت

و در میان آتش

در کنار من ،

با چشمان وحشی خود ،

پرچم من را برخواهی افروخت .

*FATIMA*
3rd December 2015, 08:45 PM
عشق سرباز

زندگی در میانه جنگ تو را برگزید

تا عاشق یک سرباز شوی

با پیراهن ابریشمی محقرانه ات

با ناخن های رنگین و جواهری ات

تو برگزیده شدی تا از میان آتش بگذری

بیا آواره من

بیا و از روی سینه ام

شبنم سرخ را سرکش

نمی خواستی بدانی کجا می روی

تو شریک رقص بودی

بی همرقصانی بی سرزمینی

و اینک گام میزنی در کنار من

و می بینی که زندگی با من پیش می رود

و مرگ پشت سر ما خوابیده است

اینک تو نمیتوانی برقصی

با پیراهن ابریشمی ات در تالار رقص

ناگزیر از رفتن به روی خاری

و جا گذاشتن قطرات خون

مرا ببوس یک بار دیگر عشق من

تفنگ را پاک کن رفیق من

*FATIMA*
3rd December 2015, 09:03 PM
تنها آتش نه


آری ، به خاطر دارم ،

چشمان بسته ات را

انباشه از روشنی سیاه ،

تن ات را چون دستی گشاده ،

چون خوشه ای سفید از ماه ،

و لذت را ،

آنگاه که آذرخشی می کشدمان ،

آنگاه که تبری زخم بر ریشه مان می زند ،

و برقی آتش بر مویمان می افکند ،

و آنگاه که

آرام به زندگی باز می گردیم

با زخم هایی بر تن ،

گویی از اقیانوسی بیرون آمده ایم ،

از کشتی غرق شده ای

در میان صخره ها و خزه های سرخ

اما

یادهای دیگری نیز هست ،

نه تنها گل هایی برخاسته از آتش

بل جوانه های خردی

که به ناگاه سر می زنند

زمانی که در قطارم

یا در خیابان ها .

تو را می بینم

دستمال های مرا می شویی

جوراب های مندرس مرا ،

از پنجره می آویزی ،

و قامت تو که

سراسر لهیب لذت بر آن می افتد

بی اینکه ویرانت کند

بار دیگر

همسر کوچک

هر روز من ،

بار دیگر انسان ،

انسانی فروتن ،

با فقری پر غرور ،

آن گونه که باید باشی

نه سرخ گل ظریفی

که به خاکستر عشقی بیفسرد ،

بلکه تمامی زندگی

تمامی زندگی با صابون و سوزن

با بوی آشپزخانه که دوستش دارم

و شاید هرگز آن را نداشته باشم

و در آن

دستان تو در میان سیب زمینی سرخ کرده

و دهان سرود خوان ات در زمستان

تا گوشت سرخ کرده برایم مهیا کنی

برای من سعادتی جاودانه

بر زمین خواهد بود .

اه زندگی من ،

این تنها آتش نیست که در میان ما می سوزد

این تمامی زندگی است ،

داستانی است ساده ،

عشقی است ساده

از یک زن و یک مرد

مثل همه .

*FATIMA*
3rd December 2015, 09:47 PM
زن مرده


اگر ناگهان وجود نداشته باشی ،

اگر دیگر زنده نباشی ،

من زندگی خواهم کرد .

جرأت نمی کنم ،

جرأت نمی کنم بنویسم ،

اگر تو بمیری .

من زندگی خواهم کرد .

زیرا صدای من آنجاست

که انسان صدایی ندارد .

من مرگ را

در جایی که سیاهان را کتک می زنند

نمی توانم بپذیرم .

زمانی که برادران به زندان می روند

من نیز با آنها خواهم رفت .

زمانی که پیروزی ،

نه پیروزی من

بلکه پیروزی بزرگ

فرا رسد ،

حتی اگر گنگ باشم سخن خواهم گفت ؛

حتی اگر کور باشم آن را خواهم دید .

نه ، مرا ببخش .

اگر تو زنده نباشی

تو ، محبوب من ، عشق من ،

اگر تو بمیری ،

تمامی برگ ها بر روی سینه ام خواهد ریخت ،

باران روز و شب بر روحم خواهد بارید ،

برف قلب مرا به شعله خواهد کشید ،

با سرما و آتش و مرگ و برف پیش خواهم رفت ،

اما

پاهایم مرا به سویی که تو در آن آرام گرفته ای خواهد کشاند

بی اختیار ،

زیرا تو خوب می دانی ، عشق من ،

که من تنها یک مرد نیستم

من همه ی مردانم .

*FATIMA*
3rd December 2015, 10:07 PM
امریکای کوچک


وقتی به شکل امریکا می نگرم

به روی نقشه ،

عشق من ، تو را می بینم :

بلندی های مس بر سر تو ،

سینه هایت گندم و برف ،

کمر ظریف تو ،

رودخانه های پر تپش و تند گذر ،

تپه های شیرین و دشت ها ،

و در سرمای جنوب ، پاهایت

جغرافیای طلای مکرر را پایان می بخشد .

عشق من ، وقتی دست بر تو می زنم

نه تنها زیبایی تو

بلکه سرزمین ها و درخت ها ، میوه ها و آب ها را

بهاران محبوبم را

ماه دشت را

سینه ی کبوتر وحشی را

نرمی سنگ های ساییده در آب دریاها و رودها را

و انبوه سرخ بوته ها را

آنجا که تشنگی و گرسنگی در انتظار نشسته اند

احساس می کنم .

و چنین است که سرزمین فراخ من

در تن تو خوشامدم می گوید ، امریکای کوچک من .

از این نیز بیشتر ، در آن هنگام که دراز کشیده ای

در پوست تو ، در رنگ بلوطی آن

شور و عشق به میهنم را می بینم .

زیرا از شانه های تو

دروگر نیشکر

کوبای شعله ور

غرق در عرق تیره چشم در من می دوزد

و از گلوی تو

ماهیگیرانی که

در کلبه های نمناک ساحل می لرزند

رازهایشان را برایم می سرایند .

و در سراسر تن تو ،

امریکای کوچک من ،

سرزمین ها و خلق ها

بوسه های مرا قطع می کنند

و انگاه زیبایی تو

نه تنها شعله می افروزد

تا تشنگی را سیراب کند

بلکه با عشق تو مرا می خواند

و در سرتاسر زندگیت

حیاتی را به من می بخشد که ندارمش

و به طعم عشق تو خاک رس نیز می پیوندد

طعم بوسه ی زمینی که در انتظار من است .

*FATIMA*
3rd December 2015, 10:26 PM
نامه ی بدرود... (http://www.farsisher.blogfa.com/post-79.aspx)




بدرود،اما تو خواهی بود

با من، تو خواهی گشت

درون قطره ئی خون در میان رگ های من

و یا بیرون،با بوسه ئی که صورتم را می سوزاند

شیرین من،بپذیر

عشق بزرگی را که از زندگی من بیرون آمد

و در تو سرزمینی نیافت

و در جزایر نان و عسل

راه گم کرد.

من تو را

پس از توفان،

پس از هوای باران شسته

و در آب ها یافتم...

دیگر نیندیش،شیرین من،

بر تلخی هائی که میان ما گذشت

چون آذرخشی سوزنده

و خاکسترش را جا گذاشت.

صلح نیز رسید،زیرا من باز می گردم

به سرزمینم برای نبرد

با قلبی بزرگ

و سهمی از خون که تو به من دادی...

بدرود،عشق من،بدرود...

و این نامه به پایان می رسد

بی اندوهی:

پاهای من بر روی زمین محکم اند،

دست من این نامه را در جاده می نویسد،

و در میانه ی زندگی

همیشه

در کنار یاران خواهم بود،رویاروی دشمن،

با نام تو بر دهانم

و بوسه ئی که هرگز از من جدا نشد...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد