PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سياوش پاك



Capitan Totti
20th February 2014, 01:03 AM
سياوش پاك (http://parskoroosh.blogfa.com/post/134)

به یزدان كه تا در جهان زنده ام بد رد سیا و ش د ل آ كند ه ام

فرزانه ی توس فردوسی پاك نهاد آورده است :

در روزگاری كهن ، درمیان موسم بهار و در شكوهِ سبزه ی چهل روزه ی بهاری ، پهلوانان ایران ، توس و گیو به شكارگاهی رفته بودند .آنان ، با خروشِ خروس سحری از خواب بر خاسته . و دركنارِ مرزایران و تورا ن ، به نخجیرگاهِ دشتِ دغوی اسب تاختند . پس از چندی درپی شكار به بیشه ای رسیدند . كه در آنجا دخترِ خوبرخی را هراسان یافتند كه به آنها چشم دوخته بود



پر از خنده لب هردو بشتافتند
به بیشه یكی خوبرخ یافتند

ز خوبی برو بر ، بهانه نبود

بدیدار او در زمانه نبود

نشایست كردن بدو در نگاه

ببالا چو سرو و بدیدار ماه

ترا سوی بیشه كه بنمود راه

بدو گفت توس ای فریبنده ماه

بزد دوش و بگذاشتم بوم بر

چنین داد پاسخ كه ما را پدر

همان چون مرا دید جوشان ز دور

شبِ دیر مست آمد از بزم سور

همی خواست از تن سرم را برید

یكی تیغ زهر آبگون بر كشید

رسیدستم این لحظه ایدر ز را ه

گریزان درین بیشه جستم پناه

بدو سرِ و بن یك بیك كرد یاد

بپرسید ازو پهلوان از نژاد

بشاه آفریدون كشد پروزم

بدو گفت من خویشِ گرسیوزم


سپهبُدان ازاو پرسیدند كه چرا پیاده ای ؟! پریچهره پاسخ گفت : پس از فرار از دست خشم پدر ، در راه روزبانان زر و تاج مرا بستدند و پس از چندی اسبم از سستی و خستگی بماند وناچار به این بیشه پناه آورده ام . اگر پدرم هشیار گردد ، در پی من سواران فرستد و ازخشم او از بوم توران بایدبه دیار دیگری بروم . و اكنون ، پناهی جز پروردگار یكتا ندارم . پهلوانان برای نگهداری خوبچهره و پناه گرفتن او به گفتگو و جدال پرداختند . هریك در یافتن او ، خود را نخستین می دانستند و آرزوی نگهبان او را داشتند . تاآنجا كه سخنشان به تندی گرفت و گفتند : پس اگر با یكدیگر سازگار نیستیم سر خوبرچهره رامی بُریم ؟! لیكن یكی به داوری پرداخت و گفت : اورا به پیش كی كاوس شاه ایران ببریم . و هر چه او گفت ، همان را انجام دهیم . و با خوبچهره به پیش كی كاوس رفتند و پناه و یار او گردیدند .

كی كاوس چون خوبچهره را بدید از زیبائی او لبرا به دندان گزید . و به هر دو سپهبد گفت : این آهوی دلبر ، شكاری است در خور مهتر ، پس رنج راه شما كوتاه شده و به هر یك ده اسب پاداش داده و آنها را روانه كرد . و به پرسش از پریچهره پرداخت .

كه چهرت بمانند چهر پریست

بدو گفت ، خسرو نژاد تو كیست

ز سوی پدر آ فریدونیم

بگفتا ، كه از مام خاتونیم

بدان مرز وخرگاه او پروزست

نیایم سپهدار گر سیوز ست

هم از تخمه ی تور با جاه و آب
كه اویست هم خویش افراسیاب


پس پریچهره را به شبستان خود فرستاد و او را سرور ماهرویان نمود و اورا بزنی بگرفت .



بسر بر ز زر و زِ پیروزه تاج

نهادند زیر اندرش تخت عاج

بیاقوت و پیروزه و لاجورد

بیآرا ستنـد ش به دیبـــای زرد


{ پریچهر ، از نیای گرسیوز برادر افراسیاب واز نژادِ فریدون است . او بیگناهِ پاكِ پارسائی است ،كه ا ز دست اهریمنِ مستی پدر و راهزنان فراری گشته است . و پس از فرارِ ازدست بَدان ، و دست سرنوشت به پهلوانانِ ایران، پناهنده می گردد. و همسر كی كاوس و شه بانوی ایران می شود كه او هم از نژاد فریدون است . فریدونی كه آژی دهاك را به بند كشید و به كوه البرز بست و زمین را بین سه پسرش سلم و تور وایرج بخش نمود . }

پس از چندی در بهارِ خرم و شاداب ، از آن مادرِ نیك نهاد ، بچه ی فرخِ زیبائی بدنیا آمد . كه در زاد روز او اختر شناسان ستاره و زایچه او را آشفته دیدند ؟!



یكی كودك آمد چو تابنده مهر

چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر

به چهره بسانِ بت آذری
جدا گشت ازو كودكی چون پری

كز آنسان نبیند كسی روی و موی
جهان گشت از آن خرد،پر گفتگوی
بدو چرخ گردنده را بخش كرد
جهاندار نامش سیاوخش كرد




تاآنكه رستم به پیش كی كاوس آمد وكودك و زیبائی او را بدید .



تهمتن بیامد بر شهریار
چنین تا بر آمد برین روزگار

مرا پرورانیده باید بكَش
چنین گفت كین كودك شیروش

مر او را بگیتی چو من دایه نیست
چو دارندگانِ ترا مایه نیست


رستم دایه سیاوش گردیده و او را به زابلستان نزد خود برد . و به آموزش وپرورشش پرداخت .



عنان وركاب و چه و چون وچند
سواری وتیر و كمان و كمند

همان باز و شاهین و یوز وشكار
نشستنگه و مجلس و میگسار

سخن گفتن و رزم و راندن سپاه
ز دادو زبیداد و تخت وكلاه

بسی رنج برداشت كآمد ببر
هنرها بیاموختش سر به سر

بمانند او كس نبود از مهان
سیاوش چنان شد كه اندر جهان

به نخجیر شیر آوریدی به بند
چه یكچند بگذشت گشت او بلند




رستم پس از رنج وكوشش فراوان در بزرگ نمودن سیاوش و هنر آموزیها به او ، هرچه می دانست به او آموخت .

سیاوش بزرگ شده و به رستم گفت :

كه آمد بدیدار شاهم نیاز

چنین گفت با رستم سر فراز

هنر های شاهانم آموختی

بسی رنج بردی و دل سوختی

هنرها وآموزشِ پیلتن
پدر باید اكنون كه بیند زمن


پس رستم سوارانی گرد آورد و با پوشیدنی وگستردنی بسیار ، با سیاوش وبزرگان زابلستان ، به نزد كی كاوس رفتند . تا پدر پور سر فراز را ببیند .

{ سیاوش از مادری پاك و پارسا و والا نژاد و پدری فرمانروا بدنیا آمد . او مانند پریان زیبا بود . و بدست رستم ِ تهمتن ، آئین داد و پهلوانی و پاكی را آموخت . و یلی پهلوان ، پاك نهاد ، نیك گفتار و نیك كردار شد .}

كی كاوس ، توس وگیو را به پیشواز رستم و سیاوش فرستاد و پس از دیدن سیاوش و برزو بالای او به شگفتی بماند .

كه آمد سیاوخش با فرهی

چو آمد به كاوس شاه آگهی
برفتند با شادی و پیل وكوس

بفرمود تا با سپه گیو و توس

بر آن تخت پیروزه بنشاختش
ز رستم بپرسیدوبنواختش

بسی آفرینها برو بر بخواند
چنان از شگفتی برو بر بماند

بسی بودنی دید و بس گفتگوی
بران برز وبالا و آن فرّ اوی
بخواند و بمالید رخ بر زمین

بسی آفرین از جهان آفرین
خداوند هوش وخداوند مهر

همی گفت كای كردگار سپهر
نیایش ز فرزند گیرم نخست
همه نیكوئیها به گیتی ز تست




كی كاوس به خشنودی دیدار پسرش یك هفته جشن گرفت و شادمانی نمود . و تا هفت سال به آزمایش سیاوش پرداخت . سیاوش در كنار مادر و پدر مهربان روزگار بخوشی و خرمی گذراند و در نهادش جز پاكی و راستی چیز دیگری نداشت ..

بهر كار جز پاكزاده نبدو

چنین هفتسالش همی آزمود


در هشتمین سال آمدن سیاوش به پیش پدر ، او در هر آزمایشی به سرفرازی گذر كرد ، پس برسم بزرگان و فرّ كیان ، منشوری بر پرنیان نوشتند و تاجِ زر و كمرِ زرین به سیاوش دادند . و او را جانشینِ پس از پدركردند . و سروری سرزمین كورشان (كهستان) را كه در فرا رودان (ماورا النهر ) است بدو دادند .[1]

خوشی سیاوش چندی نگذشت كه مادرش را از دست داده و سوگوار و اندوهگینِ مادر شد . تایكماه خنده بر لب خود نگشوده و به گریه و زاری پرداخت . و آنچنان به جانِ شیرینش ستم روا داشت كه پدر و بزرگان ایران نگران او شدند . چون بزرگان و دانایان از دلِ سیاوش آگاهی یافتند به سوی او شتافتند و به پند و اندرز او كوشیدند و گفتند:

ز دستِ اجل هیچكس جان نبرد

هر آنكس كه زا د او ز مادر بمرد

به مینوست جان وی اندُوه مدار
كنون گر چه شد مادرت یادگار

دل آورد شه زاده را باز جای

بسد[2] لابه و پند وافسون و رای

بدو شادمان شد دل شهریار
بر آمد برین نیز یك روز گار


چندی بگذشت و سیاوش كمی آرام گرفت .

روزی كی كاوس با سیاوش در ایوان نشسته بودند . سودابه كه جانشین مادر او شده بود به ایوان آمد . و بناگاه روی سیاوش را بدید . از دیدن سیاوش دلش به دمیدن افتاد و چنان شد كه یخی به كنار آتش آمده باشد ! پس از آنروز كسی را پنهانی به پیش سیاوش فرستاد و او را به شبستان خود خواند ؟!

بر آشفت از آن كار آن نیكنام

فرستاده رفت و بدادش پیام
مجویم كه با بند و دستان نیم

بدو گفت مرد شبستان نیم

سیاوش از پیام بر آشفته گشت وپیام آور را از خود براند .

سودابه شبی به نزد كی كاوس رفت و بدو گفت : سیاوش را به شبستان بفرست تا او خواهران و دخترانِ ماهروی آنجای را ببیند و كمی بیاساید . ما از او پذیرائی خواهیم كرد . كی كاوس از مهر مادرانه سودابه خشنود شد . چون سیاوش مادرش تازه مرده بود .

بدو مر ترا مهر سد مادر است .
بدو گفت شاه این سخن در خورست .




كی كاوس سیاوش را خواند و به او گفت :

كه مهر آورد بر تو هر كت بدید

ترا پاك یزدان چنان آفرید

كسی پاك چون تو ز مادر نزاد

ترا داد یزدان به پاكی نژاد

چو سودابه خود مهربان مادر است
پسِ پرده ی من ترا خواهر است


پس بدیدار خواهران و دختران به شبستان بر و كمی بیاسای . سیاوش اندیشید كه این گفتِ سودابه است و سخن پدر نمیباشد . پس به پدر گفت :

من باید با بِخردان و رزم آوران بنشینم ، تا به دانش و آئین رزمِ با گرز و نیزه و تیر وكمان دست یابم . و بتوانم با آمادگی در برابر دشمنان و بدگمانان برابر ی كنم . اما ازشبستان و زنان دانشی نمی آموزم . پس از رفتن من به شبستان در گذر .

پدر از این سخن نیكو شاد شد و لیكن گفت :

اندیشه بد در دل نداشته باش و برای شادی به شبستان برو . سیاوش كه پایداری پدر را دیدگفت :

دل و جان بفرمان تو داده ام
من اینك به پیش تو استاده ام

تو شاه جهانداری و من رهی
برآنسان روم كم تو فرمان دهی


{ سیاوش با خوی بد سودابه روبرو می شود و از او دوری می كند . در آغاز به پاسخ نخستینِ فرستادهُ سودابه وسپس در دومین بار به فرمان پدر از رفتن به شبستان خودداری مینماید . و لیكن برای بار سوم و به فرمان دوم پدر سرپیچی نمیكند و فرمانگزار كیكاووس می شود . و آماده ی روبرو شدن با سرنوشت خود میگردد . }

هیربدی بد نهاد كلید دار شبستان بود . كی كاوس به هیربد گفت كه سیاوش را به شبستان ببرد و ازو پذیرائی كند . سیاوش بدستور پدر به شبستان رفت .



سیاوش همی بود ترسان ز بد

چوبرداشت پرده ز در هیربد

بدیدار او بزم ساز آمدند

شبستان همه پیش باز آمدند


شبستان بزرگ بود و باشكوه ، همه جای بوی مشك و نوای ساز و آواز می آمد . و به پرده های دیبای رنگارنگ و زیبا آراسته بود. رامشگران و خوبرویان در آنجا می خرامیدندو چشم را خیره می كردند و دل هر جوانی را به تپش می انداختند .

در نزدیك ایوانی ، تختی با شكوه و زرینِ پیروزه نگار بودكه …



بسان بهشتی پر از رنگ و بوی

بر آن تخت سودابه ی ماهروی

سرجعد زلفش شكن بر شكن

نشسته چو تابان سهیل یمن


سودابه تا سیاوش را بدید به پیش او رفته و او را زمانی در بر گرفت …



نیامد ز دیدار نو شاه ، سیر

همی چشم و رویش ببوسبد دیر

همان شاه را نیز پیوند نیست

كه كس را بسان تو فرزند نیست




سیاوش بدانست كه آن مهر مادری نیست و خودرا زود از دست سودابه ی فتنه گر ، رهانید . و به نزدیك خواهران خود رفته و پس از چندی از شبستان بیرون شد .

سودابه باز به نزد كی كاوس رفته و گفت :

.تاپیش از آنكه سیاوش كسی را برگزیند كه در خور او نباشد . باید زنی از نژاد والا برای او برگزینیم و او را یاوری بنمائم .

پدر ، پورِ خود را خواسته و به او گفت :

من آرزو دارم كه از پشت تو شهریاری دیگر بیاید و همانگونه كه من از تو خشنودم ، تو نیز از فرزند خود خشنود گردی . اختر شناسان و پیشگویان گفته اند كه ازپشت تو پسری بدنیا می آید كه در جهان یادگاری بزرگ و فرامش نشدنی خواهد شد . سیاوش گفت :


چنین گفت من شاه را بنده ام هر آنكس كه او بر گزیند رواست

بفرمان و رایش سر افكنده ام جهان دار بر بندگان پادشاست


سیاوش از پدر خواست كه این گفته را به سودابه نگوید و از دیدار دوباره او نگران بود !


ز گفت سیاوش بخندید شاه

نبد آگه از آب در زیر كاه


كی كاوس به سیاوش گفت : سودابه مانند مادر تو است و تو را پاسبانی میكند . پس به شبستان او برو و دختری از بزرگان برگزین . لیكن سیاوش از روبرو شدن با سودابه نگران بود .


نهانی ز سودابه ی چاره گر بدانست كه آن نیز گفتار اوست

همی بود پیچان و خسته جگر

همی زو بـدّرید بر تنْش پوست

سیاوش بار دوم و به فرمان پدربرای بر گزیدن همسر به شبستان كشیده شد . سودابه همه ی دختران دم بخت را به پیش خود خواند .


همه دختران را بر خویش خواند

به پیشش بتان نو آیین بپای

بیاراست بر تخت زرّین نشاند

تو گفتی بهشتست نه كاخ سرای

سودابه به هیربد گفت كه به سیاوش بگویید به پیش من بیاید . چون سیاوش پیغام سودابه را شنید خیره ماند و از پروردگار یاری خواست .

بسی چاره جست و ندید اندر آن .

همی بود پیچان و لرزان بر آن .

اما سیاوش به ناچار ، خرامان به كنار تخت سودابه رفت و زیبایی و آرایش سودابه را بدید . سودابه از تخت پایین آمد و …




خرامان بیامد سیاوش برش

بیاراسته خویش چون نو بهار

به پیشش بتان نو آئین به پای

فرود آمد از تخت و شد پیش اوی سیاوش بر تخت زرین نشست

بدید آن نشست و سر و افسرش ِبگِردَش هم از ماهرویان هزار
توگفتی بهشت است كاخ و سرای
به گو هر بیاراسته روی و موی
به پیشش بكش[3] كرده سودابه دست

سودابه همه ی دختران را به سیاوش بنمود ، و گفت از این بتان تراز كه همه در شرم و نازند ، هر كه را بخواهی برگزین .


بتانرا بشاه نو آئین نمود

بدو گفت بنگر برین تختگاه

همه نارسیده بتان تراز

كسی كت خوش آید سر اپای اوی سیاوش چو چشم اندكی برگماشت همی این بدآن آن بدین گفت ماه

كه بودند چون گوهر نا بسود پرستنده چندین به زرین كلاه

كه بسرشتشان ایزد از شرم ناز نگه كن بدیدار و بالای اوی
از ایشان یكی چشم زو بر نداشت نیارد بدین شاه كردن نگاه

و همهُ ماهرویانِ والا نژاد ، از زیبایی سیاوش ، در شگفت شدند و آرزوی برگُزیده شدن را نمودند . و به تندی بر تختهای خود بنشستند .

سودابه گفت :


نگویی مرا تا مراد تو چیست

هر آنكس كه از دور بیند ترا

كه بر چهر تو فرّ ِ چهر پریست
شود بیهش و بر گزیند ترا

سیاوش بر خود فرو ماند و پاسخی نداد و بر دل پاك نهادش آوائی آمد و بیاندیشید :

كه من بردل پاك شیون كنم .

به آید كه از دشمنان زن كنم .

او باخود گفت كه : دختران شبستانِ سودابه ، بدست او پرورش یافته اند و مانند او می باشند . و به یاد داشت كه ، مهترانِ نامور به او گفته بودند ، زنان بد ، بر سر فرمانروایان و گُردان ایران ، چه آورده بودند . پس سیاوش خاموش ماند و سر به پائین انداخته و پاسخی نداد .

سودابه به سیاوش گفت كه ماهرویان مانند ماه در برابر تو اند . من هم مانند خورشید شبستان در برابر تو می باشم . شگفت نباشد كه به ماه رویان ، نگاهی نكنی وكسی را برنگزینی ، چون خورشیدِ شبستان را در كنار خود داری .

نباشد شگفت ار شود ماه خوار .

تو خورشید داری خود اندر كنار .

اگر تو با من پیمان ببندی ، و از من دوری نكنی ، مانند دختران نورسیده با تو خواهم بود ، و مرا در پیش پای خود داری .


بسوگندِ پیمان كن اكنون یكی

چو بیرون شود زین جهان شهریار

من اینك به پیش تو ِاستاده ام

ز من هرچه خواهی همی كام تو سرش تنگ بگرفت و یك بوسه داد رخان سیاوش چو گل شد ز شرم چنین گفت با دل كه از كار دیو

نه من با پدر بی وفایی كنم اگر سرد گویم برین شوخ چشم

یكی جادویی سازد اندر نهان

ز گفتار من سرمپیچ اندكی
تو خواهی بُدَن زو مرا یادگار
تن و جا ن شیرین ترا داده ام برآرم نه پیچم سر از دام تو
همانا كه از شرم ناورد یاد بیآراست مژگان به خوناب گرم
مرا دور دادارِ كیوان خدیو
نه با اَهرِمَن آشنایی كنم بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
برو بگرود شهریار جهان

وبا خود اندیشید كه كاوس را دوباره خام خواهد نمود و ، فتنه ای نو برمی انگیزد . پس با زبان گرم و نرم با او باید سخن بگویم و او را از خود دور نمایم .

سیاوش گفت : تو زیبای زیبایانی ، و لیكن درخور تنها پادشاه می باشی . من یكی از دختران را بر می گزینم ، و با آن دختر پیمان می بندم . و اكنون زبانم را پیش تو گروگان می كنم ، كه تا آن دختر پیش من باشد . به دختر دیگری نگاه نكنم ، و همیشه او را نگهدارباشم . اگر چهره من نكوست …


مرا آفریننده از فر خویش

تو این راز مگشای و با كس مگوی

سر بانوانی و هم مهتری

چنین گفت و برخاست از پـیش اوی همی زود بیرون شد اندر زمان



چنین آفرید ای نگارین ز بیش
مرا جز نهفتن همان نیست روی
من ایدون گمانم كه تو مادری
پر از مـهر جـانِ بَد انـدیــش اوی
ز سودابه رفته دل و هوش وجان

چو كاوس به شبستان آمد . سودابه او را بدید و به او مژده داد ، كه سیاوش ، از دختران شبستان ، دختری را برمی گزیند. . كاوس بسیار شاد گشت و در گنج خانه بگشود . و چندی گهر و دیبا و كمر زرین ، برای جشن همسری سیاوش ، به سودابه داد . كه بكارش آید . و گفت سد چندانِ این گهرها را باید به سیاوش داد .


نگه كرد سودابه خیره بماند

كه گر او نیآید بفرمان من

بد ونیك چاره كاندر جهان بسازم اگر سر بپیچد ز من

به اندیشه افسون فراوان بخواند

روا دارم ار بگسلد جان من
كنند آشكارا و اندر نهان كنم زو فغان بر سر انجمن

پس سیاوش به فرمان پدر برای برگزیدن همسر به شبستان رفت . سودابه بنزد او آمده گفت : هر دختری كه بخواهی برگزین . كاوس گنج بسیاری بتو داده كه در پیش من است . اما مرا هم دریاب و از مهر من دوری مجو …


بهانه چه داری كه از مهر من

كه تا من تو را دیده ام مرده ام همی روز روشن نبینم ز درد

كنون هفت سال است تا مهر من یكی شاد كن در نهانی مرا فزون زآنكه دادت جهاندار شاه

و گر تو نیائی به فرمان من

كنم بر تو این پادشاهی تباه سیاوش بدو گفت هرگز مباد چنین با پدر بی وفایی كنم

تو بانوی شاهی و خورشید گاه

ازآن تخت برخاست با خشم وجنگ بدو گفت من راز دل پیش تو

مرا خیره خواهی كه رسوا كنی

بزد دست و جامه بدرید پاك برآمد خروش از شبستان اوی

یكی غلغل ا زكاخ و ایوان بخاست بگوش سپهبد رسید آگهی

پر اندیشه از تخت زرین برفت بیآمد چو سودابه را دید روی

ز هر كس بپرسید و شد تنگ دل خروشید سودابه در پیش اوی چنین گفت كه آمد سیاوش بتخت

كه از تست جان و دلم پر ز مهر

كه جز تو نخواهم كسی را ز بن بینداخت افسر ز مشكین سرم

پر اندیشه شد زین سخن شهریار بدل گفت گرین راست گوید همی سیاوخش را سر بباید برید خردمند مردم چگوید كنون كسانی كه اندر شبستان بدند گسی[4] كرد و در گاه تنها بماند بهوش و خرد با سیاوش بگفت نكردی تو این بد كه من كرده ام

چرا خواندم اندر شبستان ترا همی راستی جوی و بنمای روی سیاوش بگفت آن كجا رفته بود سراسر سخنها همه باز گفت چنین گفت سودابه كاین نیست راست بگفتم همه هر چه شاه جهان

ز فرزندو از تاج و از خواسته بگفتم كه چندین برین بر نهم

مرا گفت با خواسته كار نیست

ترا بایدم زین میان گفت و بس

مرا خواست كآرد بكاری بچنگ نكردمش فرمان همه موی من یكی كودكی دارم اندر نهان زبس رنج كشتنش نزدیك بود

چنین گفت با خویشتن شهریار برین كار بر نیست جای شتاب

نگه كرد باید بدین برنخست به بینم كزین دوگنه كار كیست بدآن باز جستن همی چاره جست

بر و روی او و سر اپای اوی

زسودابه بوی می و مشكناب ندید از سیاوش ازآن گونه بوی غمین گشت و سودابه را خوار كرد بدل گفت كاین را بشمشیر تیز زهاماوران[5] زانپس اندیشه كرد ودیگر بدانگه كه در بند بود

پرستار سودابه بد روز و شب

سه دیگر كه یك دل پر از مهرداشت چهارم كزو كودكان داشت خُرد سیاوش از آن كار بُد بی گناه

بدو گفت كاین خود میندیش هیچ مكن یاد ازین نیز و با كس مگوی



به پیچی ز بالا و از چهر من

خروشان و جوشان و آزرده ام
بر آنم كه خورشید شد لاجورد همی خون چكاند برین چهر من ببخشای روز جوانی مرا بیآرایمت تاج و تخت و كلاه به پیچی ز رای و ز پیمان من
شود تیره بر چشم تو هور و ماه
كه از بهر دل من دهم سر بباد
ز مردی و دانش جدایی كنم سزد كز تو آید بدینسان گناه؟! بدو اندر آویخت سودابه چنگ بگفتم نهانی بد اندیش تو
به پیش خردمند رعنا كنی بناخن رخانرا همی كرد چاك فغانش ز ایوان برآمد بكوی توگفتی شب رستخیز است راست فرودآمد از تخت شاهنشهی بسوی شبستان خُرامید تَفت خراشیده وكاخ پر گفتگوی ندانست كردار آن سنگدل
همی ریخت آب و همی كند موی برآراست چنگ و برآویخت سخت
چه پر هیزی از من توای خوبچهر چنینت همی راند باید سخن
چنین چاك شد جامه اندر برم سخن كرد هر گونه ای خواستار وزینگونه زشتی نجوید همی
بدین سان بود بند بد را كلید خوی شرم از این داستان گشت خون هشیوار و مهتر پرستان بدند سیاوخش و سودابه را پیش خواند
كه این راز از من نباید نهفت
ز گفتار بیهوده آزرده ام كنون غم مرا بند دستان ترا
سخن بر چه سان رفت با من بگوی
از وزان كو ز سودابه آشفته بود سخنها كه بد رفته اندر نهفت
كه او از بتان جز مرا می نخواست
بدو خواست داد آشكار و نهان
ز دینار و از گنج آراسته
همه نیكوییها به دختر دهم بدختر مرا رای دیدار نیست
نه گنجم به كارست بی تو نه كس دودست اندرآورد چون سنگ تنگ بكند و خراشیده شد روی من
ز پشت تو ای شهریار جهان جهان پیش من تنگ و تاریك بود
كه گفتار هر دو نیاید بكار
كه تنگی دل آرد خرد را بتاب گواهی دهد دل چو گردد درست
بباد افره ی بد سزاواركیست ببویید دست سیاوش نخست سراسربه بویید هر جای اوی
همی یافت كاوس و بوی گلاب
نشان بسودن نبود اندروی
دل خویشتن زو پر آزار كرد ببایدكنون كردنش ریز ریز
كه بر خیزد آشوب و جنگ و نبرد
بر او نه خویش و نه پیوند بود به پیچد از آن درد و نگشاد لب
ببایست ازو هر بد اندر گذاشت
غم خُرد را خُرد نتوان شمرد خردمندی وی بدانست شاه هشیواری و رای رفتن بسیچ
نباید كه گیرد سخن رنگ و بوی

كی كاوس ، از ترس جنگِ با پدر سودابه كه شهریارِ هاماوران بود ، و مهری كه به كودكان و خود سودابه داشت ، ازسیاوش خواست ، كه سخنی نگوید و سودابه را نكشت . و به پاكی سیاوش پی برد .

سودابه كه دانست در پیش كاوس خوار شده و از مرگ دور گشته است . و در دست یابی به سیاوش ، ناكام مانده و به هیچ راهی به سیاوش نمی رسد . دوباره چاره در آن كار زشت جست و با اهریمنی دیگر ، یار گشت و به آشوبگری و نابودی سیاوش پاك پرداخت .

سودابه زنی بد نهاد در شبستان خود داشت ، كه بار دار بود . در آغاز با او پیمان دوستی بست و زر بسیار بداد و گفت باید تو دارویی بخوری و بچه ات را بكشی و سپس بمن دهی . تا من به پیش كی كاوس ببرم و به او بگویم كه این بچه از آن من است ، كه به آزار آنروزِ سیاوش و زدنِ او كشته شده است . و كاری كنم كه او باور كند ، كه سیاوش با من ، برانگیخته است . زن به بندگی و راز داری ، خود را به سودابه آراست و زر بگرفت و دارویی خورد . دو بچه از تخمه ی اهرمنی او بیفتاد .

مگر كاین چنین بند و چندین دروغ

چو شب تیره شد داروی خورد زن

دو بچه چنان چون بود دیو زاد .

بدین بچه ی تو بگیرد فروغ
بیقتاد ازو بچهُ اهرمن
چه باشد خود ازدیو جادو نژاد .

پس تشتی زرّین آورده و دو بچه را ، در آن گذاشته و به سودابه داد و خود نهان شد .

سودابه ، شبانه به فغان و ناله بلند گشته و شبستان را به آشوب كشید . كاوس از نوای خروشِ شبستان بر خاسته و پرسید چه شده است ؟! به سودابه چه می گذرد ؟! و به شبستان او رفت . در آنجا سودابه را خفته دید و گریان و دو كودكِ مرده ی نورسیده را در تشت زرین بدید ! سودابه ، هر چه می خواست بگفت و آشوب در دلِ كاوس براند و او را به سیاوش پاك بدگمان نمود . كاوس ، بخود گفت : پس این اندیشه را چگونه درمان كنم ؟!


برفت و بر اندیشه شد یكزمان نشاید كه این بر دل آسان كنم

دل شاه كاوس شد بد گمان

همی گفت كاین را چه درمان كنم


كی كاوس اخترشناسان را بخواند و از آنها از هاماوران و دو كودك مرده بپرسید .

همه زیگ و سلاب بر داشتند دو كودك ز پشت كسی دیگرند

نشان بد اندیش نا پاك زن .

بدآن كار یكهفته بگذاشتند
نه از پشت شاهند و زین مادرند
بگفتند با شاه و با انجمن .

سرانجام ستاره شماران گفتند كه دو كودك ، از سودابه و كی كاوس نیست . و از زنی اهریمن پیشه است . و نشانی آن زن پلید را به كی كاوس دادند . روزبانان ، زن ناپاك را پیدا نموده و به خواری به پیش كی كاوس بردند . در آغاز ، كی كاوس ، به سخن خوش ، روزگار دو كودك را از آن زن پرسیده و به او نوید زر بسیار داد . اما زنِ بد كنشِ اهریمنی ، ازترس مرگ سخن راست ، نگفت . پس كی كاوس گفت ، كه او را بیرون ببرند و با چاره سازی ازو سخن بشنوند . زن را به اره و دار و چاه كشاندند و از مرگ ترساندند . اما زنِ اهریمنی هیچ نگغت و خود را بیگناه دانسته و به پیمان خو د كه با سودابه بسته بود پایدار بماند .

ستاره شمار ، با سودابه روبرو شده و در پیشگاهِ او گفت كه این دو كودك از او نیست . اما سودابه با گریه و زاری گفت كه ستاره شناسان ، از پهلوانی و زورمندی سیاوش می ترسند . و از بیم خشم سیاوش سخن به دروغ می گویند .

ز بیم سپهبد گَو پیلتن

كجا زور دارد بهشتاد پیل

همی لشگری نامور سد هزار .

بلرزد همی شیر در انجمن
ببندد چو خواهد ره رود نیل گریزند ازو در كف كارزاز .

سودابه به كاوس گفت : اگر تو را اندوه فرزند نیست . من پیوند خود با تو می شكنم . و این داوری را به گیتی می سپارم و به گریه و زاری ادامه داد . كاوس دژم شد . و با او زار بگریست كه چه كند؟! او با بزرگان سخن گفت و چاره خواست . آنها به او گفتند :

وزین دختر شاه هاماوران

زهر دوسخن چون برین گونه گشت چنین است سوگند چرخ بلند مگر كاتش تیز پیدا كند .

پر اندیشه گشتی بدیگر كران
بر آتش ببایدیكی را گذشت كه بر بیگناهان نیاید گزند گنه كار را زود رسوا كند .

پس كی كاوس به سودابه و سیاوش گفت كه باید از آتش بگذرند .

سودابه كه می دانست گناهكار است . گفت : كه به گواه این دو كودك كه در پیش كاوس افكنده ام . راست می گویم . پس باید سیاوش راستی خود را بنمایاند . و در آغاز از آتش بگذرد . اما سیاوش كه می دانست بی گناه و پاك است . ترسی از آتش نداشت .

به پور جوان گفت شاه زمین

به پاسخ چنین گفت با شهریار

اگر كوه آتش بود بسپرم پر اندیشه شد شاهِ كاوس كی ازین دو یكی گر شود نابكار

چو فرزند وزن باشد وخون ومغز همان به كزین زشتِ اندیشه دل

چه گفت آن سپهدار نیكو سخُن .

كه رایت چه بیند كنون اندرین
كه دوزخ مرازین سخن گشت خوار ازاین ننگ خواریست گر نگذرم
ز فرزند و سودابه ی شوم پی
ازین پس كه خــــواند مرا شهریــار
كه را پیش بیرون شود كار نغز بشویم كنم چاره ی دل گسل
كه با بد دلی شهریاری مكن .
بدستور فرمود تا ساروان هیونان بهیزم كشیدن شدند بسد كاروان ُاشتر سرخ موی نهادند هیزم دو كوه بلند بدور از دو فرسنگ ، هركس بدید همیخواست دیدن سر راستی نهادند بر دشت هیزم دو كوه گذر بود چندان كه جنگی سوار پس آنگاه فرمود پرمایه شاه بیآمد دو سد مرد آتش فروز

نخستین دمیدن سیه شد ز دود

زمین گشت روشنتر از آسمان سراسر همه دشت بریان شدند سیاوش بیآمد به پیش پدر هشیوار با جامهای سپید یكی بارگی[6] بر نشسته سیاه پراكنده كافور بر خویشتن توگفتی به مینو همی جست راه

بد آنگه كه شد پیش كاوس باز

رخ شاه كاوس پر شرم بود سیاوش بدو گفت انده مدار سری پر زشرم و تباهی مراست ورایدونكه زین كار هستم گناه بنـــیروی یــزدان نیــكی دهــــش

هیون آرد از دشت سد كاروان
همه شهر ایران بدیدن شدند همی هیزم آورد پر خاشجوی شمارش گذر كرد بر چون و چند
چنین گفت كه اینست بد را كلید بكار اندرون كژّی و كاستی جهانی نظاره شده هم گروه میانش بتنگی بكردی گذار كه بر چوب ریزند نفت سیاه دمیدند وگفتی شب آمد بروز
زبانه بر آمد پس دود زود
جهانی خروشان وآتش دمان
بدآن چهر خندانش گریان شدند
یكی خُود زرّین نهاده بسر
لبی پر ز خنده دلی پر امید همی گَرد نعلش بر آمد بماه
چنان چون بود ساز و رسم كفن
نه بر كوه آتش همی رفت شاه پیاده شد از اسپ وبردش نماز
سخن گفتنش با پسر نرم بود
كزین سان بود گردش روزگار
اگر بی گناهم رهائی مراست جهان آفرینم ندارد نگاه ازین كوه آتـــش نیابم تپــــــــش
سیاوش چو آمد به آتش فراز مرا ده بدین كوه آتش گذر

چو زین گونه بسیار زاری نمود خروشی بر آمد زدشت وزشهر

از آن دشت سودابه آوا شنید همیخواست كورا بد آید بروی سیاوش سیه را بدآنسان بتاخت زهر سو زبانه همی بر كشید یكی دشت با دیدگان پر زخون زآتش برون آمد آزاد مرد

چو او را بدیدند بر خاست غو چنان آمد اسپ و قبای سوار

چو بخشایش پاك یزدان بود

چو زآن كوه آتش بهامون گذشت سواران لشكر بر انگیختند

یكی شادمانی شد اندر جهان همی داد مژده یكی را دگر همی كند سودابه از خشم موی

چو پیش پدر شد سیاوخش پاك فرود آمد از اسپ كاوس شاه سیاوش به پیش جهاندار ، پاك

كه از تفّ آن كوه آتش برست بدو گفت شاه ای دلیر جوان

چنانی كه از مادرِ پارسا سیاوخش را تنگ در بر گرفت .

همی گفت با داور بی نیاز رها كن تنم را زبند پدر سیه[7] را بر انگیخت بر سان دود غم آمد جهان را از آن كار بهر
از ایوان ببام آمد آتش بدید همی بود جوشان و با گفتگوی تو گفتی كه اسبش بآتش بساخت كسی خُود و اسپ و سیاوش ندید كه تا او كی آید ز آتش برون لبان پر زخنده برخ همچو وَرد
كه آمد زآتش برون ، شاه نو
كه گفتی سمن داشت اندر كنار
دَمِ آتش وباد یكسان بود خروشیدن آمد زشهر و زدشت
همه دشت پیشش درم ریختند میان كهان ومیان مهان
كه بخشود بر بی گنه دادگر
همی ریخت آب و همی خست روی
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاك پیاده سپهبد پیاده سپاه بیآمد بمالید رخرا بخاك
همه كامه ی دشمنان كرد پست
كه پاكیزه تخمی و روشن روان بزاید شود بر جهان پادشا زكردار بد پوزش اندر گرفت .

پس از آن كی كاوس گرزه گاو پیكر بدست گرفت و دستور داد كه سودایه ی ، گناهكارِ ، بد كنشِ اهریمنی از آتش بگذرد

بر آشفت و سودابه را پیش خواند

كه بی شرمی و بد بسی كرده ای چه بازی نمودی بفرجام كار بخوردی و در آتش انداختی نیاید ترا پوزش اكنون بكار

بدو گفت سودابه كای شهریار

مرا گر همی سر بباید برید بفرمای من دل نهادم برین سیاوش سخن راست گوید همی همی جادوئی زال كرد اندرین بدو گفت نیرنگ سازی هنوز

به ایرانیان گفت شاه جهان چه سازم چه باشد مكافات این

كه پاداش این ، آنكه بی جان شود بدژخیم فرمود كاین را به كوی چو سودابه را روی بر گاشتند

دل شاه كاوس پر درد شد

چو سودابه را خوار بگذاشتند

بدل گفت سیاوش كه بر دست شاه بفرجام كار ش پشیمان شود سیاوش چنین گفت با شهریار

بمن بخش سودابه را زین گناه بهانه همی جست از آن كار شاه سیاوخش را گفت بخشیدمت سیاوخش ببوسید تخت پدر بیآورد سودابه را باز جای .

گذشته سخنها بدو باز راند فراوان دل من بیآزرده ای كه بر جان فرزند من زینهار بدین گونه بر جادوئی ساختی
به پرداز جای و بر آرای كار
تو آتش بر این تارك من مبار مكافات این بد كه برمن رسید نخواهم كه باشی دلت پر ز كین
دل شاه از آتش بشوید همی
نبود آتش تیز با او بكین نگردد همی پشت شوخ تو كوز
ازین بد كه او ساخت اندر نهان
همه شاه را خواندند آفرین
زبد كردن خویش پیچان شود
ز دار اندر آویز و بر تاب روی شبستان همه بانگ برداشتند
نهان داشت رنگ رخش زرد شد
همه انجمن روی بر داشتند گرایدونكه سودابه گردد تباه
ز من بیند این غم چو پیچان شود
كه دل را بدین كار رنجه مدار پذیرد مگر پند و آید براه
بد آن تا ببخشد گذشته گناه
ازآن پس كه بر راستی دیدمت
و ز آن تخت بر خاست و آمد بدر بفرمان شه بردش اندر سرای .

{سیاوش پاك ، پناهی جز راستی و پاكی خود نداشت . و با باور و پناهِ پروردگار، از هیچ چیز بیم و ترس بدل راه نمی داد . او در دام اهریمن و وسوسه ها و نیرنگ های اهریمن پیشه ها نیافتاد . در جوانی به نیرنگِ شهوت و دلربائی زنان نیافتاد و پیشنهاد شاهی زود هنگام را ، به نیرنگ وگفته ی سودابه ، بی ارزش و خوار می دانست . به زر و گوهر نیز خود را نفروخت . به دختران شبستان سودابه بدسرشت نگاهی نداشت . به پدر خود نیرنگ نزد . از آتش و گذر از آن ترسی نداشت . فرمانبردار پدر بود . اگرچه مخالف سخن او بود و به دستور او پای می نهاد . پاكی ، راستی ،پیمان و پرهیزكاری را بر زر ،زن بارگی ، پادشاهی ، زیبایی زنانِ بدكنش و نافرمانی از پدر برتر می دانست و از اهریمن پیشه ها باك نداشت . سیاوش كینه جو نبود و سودابه را به پدر بخشید . }

سـیاوش پـــاك بود پــــــاكِ پــــــــــاكان .

.

از مرز توران و ایران خبر رسـید كه افراسیاب پیـمان و سـوگند آشتی بشكسته و سواران جنگی خود را بدرون مرز ایران آورده است و از آب رود وخش ( جیحو.ن) بگذشته و با مرزبانان در جنگ است . انجمن مَهستان از بزرگان به پاشد و بنا شد به فرماندهی پهلوانی سرافراز برای بیرون راندن افراسیاب ، سپاه ایران گردآوری شود . سیاوش كه در انجمن بود با خود اندیشید .

سیاوش از آن دل پر اندیشه كرد

بدل گفت من سازم این رزمگاه مگركم رهایی دهد دادگر

و دیگر كزین كار نام آورم بشد باكمر پیش كاوس شاه كه با شاه توران بجویم نبرد بدین كار همداستان شد پدر .

رونرا از اندیشه چون بیشه كرد
بخوبی بگویم بخواهم ز شاه
ز سودابه و گفتگوی پدر
چنین لشكریرا بدام آورم
بدو گفت من دارم این پایگاه سر سركشان اندر آرم به گرد
كه بندد برین كین سیاوش كمر .

كی كاوس از بی باكی و دلاوری سیاوش ، شادمان شد . سپاه و كلید گنج خانه رزم را ، برای هزینه جنگ به سیاوش سپرد و او را آماده رزم نمود

بدرگاه بر انجمن شد سپاه ز شمشیر و گرز و كلاه وكمر بگنجی كه بد جامه نا برید گزین كرد از آن نامداران سوار هم از پهلو پارس و كوچ و بلوج سپر ور پیاده ده دو هزار

از ایران هر آنكس كه گو زاده بود به بالا و سال سیاوش بدند ز گردان جنگی و نام آوران همان پنج موبد از ایرانیان

به فرمود تا جمله بیرون شدند

تو گفتی كه اندر زمین جای نیست

سر اندر سپهر اختر كاویان

ز پهلو برون رفت كاوس شاه سپه دید آراسته چون عروس بسی آفرین كرد پر مایه كی مبادا بجز بخت همراهتان به نیك اختر و تندرستی شدن

وز آن جایگه كوس بر پیل بست دو دیده پر از آب كاوس شاه .

در گنج و دینار بگشادشاه همان خود و درع و سنان وسپر فرستاد نزد سیاوش كلید دلیران جنگی ده و دو هزار
ز گیلان جنگی و دشت سروج
گزین كرد شاه از در كارزار دلیر و خردمند و آزاده بود خردمند و بیدار و خامش بدند چو بهرام و چون زنگه ی شاوران
بر افراخته اختر كاویان
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند كه بر خاك جز نعل را پای نیست چو ماه درخشنده اندر میان یكی تیز بر گشت گرد سپاه
به پیلان جنگی و آوای كوس كه ای نامداران فرخنده پی
شده تیره دیدار بد خواهتان به پیروزی و شاد باز آمدن
به گردان به فرمود و خود برنشست همی بود یكروز با او براه

. كی كاوس تا یك روز ، سپاه وسیاوش راهمراهی نمود و سپس برگشت.

سرانجام مریكدگر را كنار

ز دیده همی خون فرو ریختند گواهی همی داد دل بر شدن چنین است كردار گردنده دهر .

گرفتند هر دو چو ابر بهار بزاری خروشی بر انگیختند
كه دیدار از این پس نخواهد بدن گهی نوش بار آورد گاه زهر .

كی كاوس اندوهگین ، بدل گفت كه دیگر سیاوش را نخواهد دید .

سیاوش با سپاه ایران به زابلستان رفت . پس از دیدار رستم دستان و جشن و بزمی ، در كنار او ، سپاهی دیگراز پهلوانان آن دیار گردآورد و از راه كابل ، هرا ومرو رود به دروازه ی بلخ رسید . و رستم در زابلستان بماند

وز آنپس بیامد بنزدیك بلخ وز آنسوی گرسیوز و بارمان .

نیازرد كسرا بگفتار تلخ كشیدند لشكر چو باد دمان .

. در دروازه ی بلخ ، در سه جنگِ پی در پی ، كه هر كدام یك روز در گرفت ، سپاه توران كه به فرماندهی گرسیوز برادر افراسیاب بود بشكست . سیاوش بلخ را به یاری پروردگار گرفت و سپاه توران به پشت جیحون (رود وخش ) باز پس نشست . سیاوش نامه ای برای پدر فرستاد و از او دستور خواست ، كه از جیحون بگذرد یا نه ؟

كی كاوس از پیروزی سیاوش بسیار خشنود گشت . و پروردگار را ستایش نمود . و از او خواست كه پسرش را همیشه شادمان و پیروز نگه دارد . و به پور خود پاسخ گفت : كه بس هنرها داری و بخت و سرنوشت هم ، با تو یار بوده است . امیدوارم كه همیشه پیروز باشی و با آن دل روشن ، به كام خود برسی . اكنون كه پیروز گشتی ، كمی باید درنگ كنی و سپاه خود را گردآوری نموده و آنرا پراكنده نكنی ، و آماده ی رزم دوباره باشی .چون افراسیاب بد پیشه است . و شتاب زده ی جنگ مباش . سپاه توران ، خود به جنگ تو خواهند آمد. . سیاوش نامه ی پدر را خوانده و فرمان او را انجام داد .

نگه داشت بیدار فرمان او .

نه پیچید دل را ز پیمان او .

گرسیوز خبرِ شكستِ تورانیان را ، از سپاه سیاوش ، برای افراسیاب برد . افراسیاب آشفته و خشمگین گردیده و بر گرسیوز بانگ زد و او را از خود براند . و به گردآوری سپاهی بیشتر پرداخت . از آنسوی ، رستم هم برای ابراز خشنودی خود ، از پیروزی سیاوش به پیش او رفت و كنارش بماند .

افراسیاب شبی در خواب هراسان بلرزیده و باخروشی از تخت ، بر خاك بیفتاد .به گرسیوز آگهی رساندند . به تیزی به پیش برادر رفته و او را در بر گرفت . و از او داستان خواب و پریشانی او را بپرسید . اما افراسیاب مانند درخت می لرزید . پس از چندی افراسیاب گفت : كه هرگز كسی خوابی دهشتناك مانند خواب من ندیده است . بیابانی خشك دیدم پر از مار ، آسمان پر از گرد و غبار ، كه كركسانی فراوان در آن بود . بادی برخاسته و درفش و سرا پرده مرا سرنگون كرد . از هر سوی ، جوی خونی از لشگریان من روان بود . و سپاهِ سیاه پوش ایران بسوی سراپرده ی من رسیدند . مرا دست بسته كردند و هیچكس دیگر پیش من نبود ، كه مرا یاری دهد . مرا به خواری ، به پیش كی كاوس بردند . فرمانده ی سپاه جوانی بود ، كه رخساره ای مانند ماه داشت . و در كنار كی كاوس نشسته بود . در آنجا مرا با تیغ به دو نیم كردند . از درد در خواب خروشیدم و با ناله و درد برخاك افتادم .

خوابگزاران به افراسیاب گفتند : سپاهی از ایران به فرمانـدهی شاه زاده ای ، خواهـند آمد و اگر مرغ آسمان شوی ، ترا به بـند می كشند و می كشـند . افراسیاب ترسـان شد ، و از كرده های گذشته خود ، پشـیمان گردید . و به انجمن خود گفت كه باید با سیاوش آشتی نماییم . و زر و گوهر و خراج جنگ فراوان به او بدهیم . و به مرزهای زمان فریدون بر می گردیم كه به تور داد . به سبب شكست تورانیان ، سرانِ انجمن هم آشتی خواستند . افراسیاب گرسیوز را با باژ و خراج فراوان به پیش سیاوش فرستاد و درخواست آشتی نمود .

چو گرسیوز آمد بدرگاه شاه سیاوش ورا دید بر پای خاست ببوسید گرسیوز از دور خاك سیاوخش بنشاندش زیر تخت .

بفرمود تا برگشودند راه

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد