ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نثر ✿دل نوشته‌هاي عرفاني✿



M@hdi42
14th February 2014, 05:23 PM
با سلام



در این جستار دل نوشته های عرفانی درج خواهد شد



.....و گنجشك روي بلند ترين درخت دنيا نشسته و چشم به آدميان دوخته بود عده اي را خوش بخت ديد و عده‌اي را بدبخت ، جمعي غرق در ثروت و جمعي دگر در فقر و تنگدستي ، دسته اي در سلامت ودسته اي به بيماري و ... هزاران گروه كه هر يك را حالي بود .

خدا گفت : به چه مي نگري ؟

گنجشك گفت : به احوال آفريده هايت .

خدا گفت : چه مي بيني ؟

گنجشك گفت : درعجبم ، از عدل و احسان تو به دور است كه عده اي بدين سان و عده اي ...

خدا گفت : آياپاسخي بر شگفتيت مي يابي ؟

گنجشك گفت : تنها بر اين باورم كه در حق آفريده هايت ظلم نخواهي كرد .

خدا گفت : تندرستان را آفريدم تا به بيماران بنگرند و مرا براي سلامتي خود سپاس گويند وبيماران را تا نظر بر تندرستان انداخته با شكيبايي به درگاهم دعا كنند كه سلامتی نصيبشان گردانم .

توانگران راآفريدم تا به تهي دستان بنگرند و مرا به واسطه توانگرييشان شكر كنند و به فراموشي نسپارند تهيدستان را ... و تهيدستان را كه چشم به توانگران دوخته و مرا در رفع تنگدستيشان بخوانند.

واين همه را آفريدم تا در خوشحالي و بدحالي ، در سلامت و بيماري و در هر حال بيازمايمشان... .


کل تاپیک تقدیم به یک دوست

M@hdi42
14th February 2014, 05:25 PM
الهی !
تا با توأم، بیشتر از همه ام
وتا با خودم،کمتر از همه ام

M@hdi42
14th February 2014, 05:30 PM
اي بنده من اطاعت من كن تا تو را مثل خود سازم من به هر چيز كه

مي گويم باش بوجود مي ايد تو را هم چنان كنم كه كه

به هر چيز كه بگويي باش بو جود بيا يد[golrooz]

M@hdi42
14th February 2014, 05:36 PM
من‌ آن‌ خاكم‌ كه‌ عاشق‌ مي‌شود

سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه، يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه، يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته‌ته‌ اقيانوس؛ يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.
يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت، هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك.
اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغيير كند.
واي، خداي‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاكي‌ كه‌ با بقيه‌ خاك‌ها فرق‌ مي‌كند. من‌ آن‌ خاكي‌ هستم‌ كه‌ توي‌ دست‌هاي‌ خدا ورزيده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دميده. من‌ آن‌ خاك‌ قيمتي‌ام. حالا مي‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودي شان‌ شد.
اما اگر اين‌ خاك، اين‌ خاك‌ برگزيده، خاكي‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترين‌ اسم‌ دنيا را، خاكي‌ كه‌ نور چشمي‌ و عزيز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغيير كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همين‌ طور خاك‌ باقي‌ بماند، اگر آن‌ آخر كه‌ قرار است‌ برگردد و خود جديدش‌ را تحويل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بيندازد پايين‌ و بگويد: يا لَيتَني‌ كُنت‌ تُراباً. بگويد: اي‌ كاش‌ خاك‌ بودم...
اين‌ وحشتناك‌ترين‌ جمله‌اي‌ است‌ كه‌ يك‌ آدم‌ مي‌تواند بگويد. يعني‌ اين‌ كه‌ حتي‌ نتوانسته‌ خاك‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! يعني‌ اين‌ كه...
خدايا دستمان‌ را بگير و نياور آن‌ روزي‌ را كه‌ هيچ‌ آدمي‌ چنين‌ بگويد.



" ‌عرفان‌ نظرآهاري ‌"

M@hdi42
14th February 2014, 05:42 PM
"آن سوی گستاخی "



ما اینجاییم و خدا آنجا و بین ما آتش است.آتش نمی گذارد دستمان به خدا برسد.
ما اینجاییم و خدا آنجا و بین ما دریاست.دریا نمی گذارد دستمان به خدا برسد.
گاهی اما برای رسیدن به او نه طاعت به کار می آید نه عبادت.نه ذکر و نه دعا.نه التماس و نه استغفار.
تنها بی باکی است که به کار می آید .بی باکی عبور از آب و بی باکی عبور از آتش .
گذشتن از آتش اما نه به امید آنکه آتش گلستان شود و تو ابراهیم.
گذشتن از دریا اما نه به امید آنکه دریا شکافته شود و تو موسی.
آتش را به امید سوختن گذشتن و دریا را به امید غرق شدن.
جاده ایمان خطرناک است.پر آب و پر آتش.مسافرانی بی پروا می خواهد.آنقدر بی پروا که پا بر سر هر چیز بگذارند و از سر همه چیز بگذرند.از سر دنیا و آخرت از سر بهشت و از سر جهنم.آنان که می ترسند از لغزیدن و می ترسند از افتادن به راه ایمان نمی مانند.
ایمان را به گستاخی باید پیمود نه به ترس .زیرا خداوند آنسوی گستاخی است.نه این سوی تردید و ترس.



" عرفان نظر آهاری "

M@hdi42
14th February 2014, 05:44 PM
" قالی بزرگیست زندگی "

هر هزار سال یکبار فرشته ها قالی جهان را در هفت آسمان می تکانند،تا گرد و خاک هزار ساله اش بریزد و هر بار با خود می گویند:
این نیست قالی که قرار بود انسان ببافد،این فرش فاجعه است.با زمینه ی سرخ خون و حاشیه های کبود معصیت ، با طرح های گناه و نقش برجسته های ستم.
فرشته ها گریه می کنند و قالی آدم را می تکانند و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند.
رنگ در رنگ ،گره در گره،نقش در نقش.قالی بزرگی است زندگی که تو می بافی و من می بافم و او می بافد.همه بافنده ایم .می بافیم و نقش می زنیم ،می بافیم و رج به رج بالا می بریم .می بافیم و می گستریم.
دار این جهان را خدا بر پا کرد.و خدا بود که فرمود:ببافید.و آدم نخستین گره را بر پود زندگی زد.
و هر که آمد،گره ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت.و چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد .آمیزه ای از زیبا و نازیبا.سایه روشنی از گناه و صواب.
گره تو هم بر این قالی خواهد ماند.طرح ونقشت نیز.وهزارها سال بعد،آدمیان بر فرشی خواهند زیست که گوشه ای از آن را تو بافته ای.

کاش گوشه ای را که سهم توست،زیباتر ببافی

" عرفان نظر آهاری "

M@hdi42
14th February 2014, 05:46 PM
هفت بار روح خویش را آزردم:
اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.
دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.
سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید.
چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.
پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد،و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست.
ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است.
و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است .

M@hdi42
14th February 2014, 05:48 PM
چشم یک روز گفت" من در آن سوی دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است. این زیبا نیست؟" گوش لحظه ای خوب گوش داد. سپس گفت" پس کوه کجاست؟ من که کوهی نمی شنوم." آنگاه دست در آمد و گفت"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم. من کوهی نمی یابم." بینی گفت"کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم." آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم گرم گفتگو شدند و گفتند " این چشم یک جای کارش خراب است."




"جبران خلیل جبران"

M@hdi42
14th February 2014, 05:52 PM
قسم به بزرگی ات
و لحظه هایی که از آن من کرده ای
دنیا و دار و ندارش
به چشم بر هم زدنی هم نمی ارزد

M@hdi42
14th February 2014, 05:57 PM
گفتند: چله نشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت.

شب چهلمین بر بام آسمان خواهی رفت. و من چهل سال از چله ی بزرگ زمستان تا چله ی کوچک تابستان را به چله نشستم،

اما هرگز بلندی را بوی نبردم. زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کرده ام.

M@hdi42
14th February 2014, 05:59 PM
گفتند: چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارو کن.

شب چهلمین، خضر علیه السلام خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رُفتم و روبیدم و خضر علیه السلام نیامد.

زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم.

M@hdi42
14th February 2014, 06:03 PM
گفتند: دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است.
پرنیان دلت را وا کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.




چنین کردم، بوی نفرت عالم را گرفت.



و تازه دانستم بی آن که با خبر باشم،
شیطان از دلم چهل تکه ای برای خودش دوخته است

M@hdi42
14th February 2014, 06:07 PM
هنگامي که پروردگار جهان را خلق مي کرد ، فرشتگان مقرب در گاهش را فراخواند .
خداوند از فرشتگان مقرب خود خواست در تصميمش ياري اش دهند که اسرار زندگي را کجا
جاي دهد يکي از فرشتگان پاسخ داد :در زمين دفن کن.
ديگري گفت : در اعماق دريا جاي بده .
يکي ديگر پيشنهاد کرد : در کوه ها پنهان کن .
خداوند پاسخ داد : اگر آنچه را شما مي گوييد انجام دهم ، تنها اشخاص معدودي اسرار زندگي را
مي يابند . اسرار زندگي بايد در دسترس همه باشد .
يکي از فرشتگان در جواب گفت: بله درک مي کنم ، پس در قلب تمام بشر جاي بده .
هيچ کس فکر نمي کند که آنجا دنبالش بگردد.
خداوند گفت : درست است ! در قلب تمام انسانها .
پس بدين ترتيب اسرار زندگي در وجود همه ما جاي دارد .

M@hdi42
14th February 2014, 06:10 PM
خدايم!

اگر از آن سو به تو روي مي آورم که مرا از وجود جهنم نجات دهي از

شعله هاي آن مرا رهايي دهي، همان بهتر که در آن شعله ها مرا

بسوزاني و اگر از آن سو به تو روي مي آورم که مرا به بهشت

فراخواني و در آن جاي دهي ؛ درهاي بهشت را برويم بسته نگهدار ،

ولي اگر براي خاطر تو به سويت مي آيم

خدايم!

مرا از خودت مران . تو گرانبهاترين دارايي من در اين دنيا هستي ،

بگذار تا ابد در کنارت لانه کنم.

M@hdi42
14th February 2014, 06:16 PM
يکي گفت عاشق مي بايد که ذليل باشد و خوار باشد و حمول باشد، و از اين اوصاف بر مي شمرد. فرمود که عاشق اين چنين مي بايد. وقتي که معشوق خواهد، يا نه؟ اگر بي مراد معشوق باشد پس او عاشق نباشد، پيرو مراد خود باشد. و اگر به مراد معشوق باشد، چون معشوق او را نخواهد که ذليل و خوار باشد، او ذليل و خوار چون باشد؟ پس معلوم شد که معلوم نيست احوال عاشق، الا تا معشوق او را چون خواهد.

M@hdi42
14th February 2014, 06:19 PM
الهی!
از شبیخون نفس امر کننده به بدی و شتابان در خطا و لغزش به تو پناه آورده ام،مرا در سرزمین امن ایمان از گزند سرکشی های نفسم ایمن دار.
الهی!
این نفس،مرا به لبه پرتگاه میکشاند و هلاکم را میخاهد و دلم را که حال و هوای بوستان توبه دارد غل و زنجیر کرده است.
الهی!
بی تو در مانده ام و از دست هایم کاری بر نمی آید.
خدایا!
به جود و جبروتت،زورق دلم را در بالا بلند ایمان جای ده تا از سیل فتنه ها امنیت یابم و با راهگشایی ات مرا به ساحل نجات رهنمون شو

M@hdi42
14th February 2014, 06:22 PM
الهی؛ چگونه ما را مراقبت نباشد که تو رقيبی؛
و چگونه ما را محاسبت نبود که تو حسيبی!
الهی: شکرت که دولت صبرم دادی
تا به ملکت فقرم رسانی
الهی:پيشانی بر خاک نهادن آسان است؛
دل از خاک بر داشتن دشوار است!
الهی؛ گرگ و پلنگ را رام توان کرد ؛
با نفس سرکش چه بايد کرد؟
الهی:تو پاک آفريده ای؛
ما آلوده کرده ايم

"علامه حسن زاده آملی"

M@hdi42
14th February 2014, 06:31 PM
اسرار سحر نزد دل آگاه است نارفته ره آگاه کجا از راه است
جانا دوجهان را تواگر می خواهی برخیز. سحر مخزن سر اله است

M@hdi42
14th February 2014, 06:33 PM
خدایا
دلم می خواهد شبیه بی کس ترین آدمهای روی زمین باشم
شبیه آدمهایی که جز تو یاوری ندارند
از عظمت مهربانیت در حیرتم
چگونه به من محبت میکنی
در حالی که در سرزمین وجودم فصل سرد شیطانی حاکم است.
خدایا!
سجده میکنم در برابرت که اینقدر در برابر من و گناهان من صبوری
کمکم کن تا این مهربانی هایت را درک کنم...

M@hdi42
14th February 2014, 06:37 PM
http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/OnlyGodA/10.jpg






الهی!...کيست که ساغر محبت از تو نوش کرد و حلقه بندگی ديگری در گوش کرد؟
کدامين نرگس پای در چشمه تو شست و چشم شيفتگی به تو ندوخت؟

خدايا!...کدامين کهکشان بر گرد تو گشت و واله و حيران تو نگشت؟

عزيزا!...کدامين نيلوفر آبی به عشق تو سر فرا آورد و جاذبه مهر تو ديد و به برکه گريخت؟

معشوقا!...کدامين انسان پيشانی عشق بر خاک ربوبيت تو سائيد و شيرينی تو چشيد و دل به ديگری سپرد؟

دلبرا!...کدامين پروانه شعله های ملتهب جمال تو ديد و به ظلمت پناه برد؟

اميدا!...کدامين يوسف به عشق رويای تو آواره نگشت؟کدامين يوسف در زير سر پناه تو به زليخا پناه داد؟

شاهدا!...کدامين موسی در کوره طور گداخته شد و حضور رقيب تو را دوام آورد؟

ربّا!...کدامين مريم کلامی با تو گفت و لب از صحبت ديگران ننهفت؟

شورآفرينا!...کدامين محمد در حرا صدای تو شنيد و نلرزيد؟....



"سید مهدی شجاعی"

M@hdi42
14th February 2014, 06:41 PM
خداوند براي عمل حاصل از ايمان ما ارزش قائل است و دست ما را ميگيرد و در ميان اسرار راهنمايي ميكند.



پائولوكوئليو

M@hdi42
15th February 2014, 12:22 AM
از مناجات خواجه عبدالله انصاری
_________________________

الهی, هر که را عقل دادی, پس چه ندادی! و هر که را عقل ندادی, پس چه دادی!

الهی, در طفلی پستی, در جوانی مستی, در پيری سستی, پس کی خداپرستی!

M@hdi42
15th February 2014, 12:24 AM
اين كه مدام به سينه‌ات مي‌كوبد
قلب نيست !
ماهی كوچكی است كه دارد نهنگ مي‌شود
قلب‌ها همه نهنگانند در اشتياق اقيانوس
اما كيست كه باور كند در سينه‌اش نهنگی مي‌تپد!

M@hdi42
15th February 2014, 12:30 AM
الهي از خود نا اميدم ، از رحمت خود اميدورام كن . الهي به جرم خويش درمانده ام ، لطف خويش را در كارم كن . الهي دردم را دوا تو داني ، به ديگري مگذارم . الهي اگرچه گنهكارم ، جز تو كسي ندارم ، به ديگري مسپارم . الهي عادت كرده احسان خود را از درگاه خود مران و خو گرفته رحمتهاي خود را نااميد مگردان . اي مونس غريبان ، غربت زدگان وحشت آباد قبر را تنها مگذار ، در روز جزا درماندگان را دست گير . الهي ، رحيمي ، رحم فرما . كريمي ، كرم بنما . نامه گنام مجرمان را در درياي عفوت محو فرما . خدايا خداوندا! عزيزا! مهربانا! لطيفا! غفورا! ...

M@hdi42
15th February 2014, 12:38 AM
خداوندا به من توفيقي ده که فقط يک روز بنده مخلص تو باشم که مي دانم حتي ساعتي اين چنين بودن بس دشوار است.
خدايا مهر آنان را که در دلشان بر من محبتي نيست از دلم بيرون کن يا به من صبري ده که کساني را که دوستم ندارند دوست داشته باشم.
خدايا سينه ام را چنان بگشاي که درد هاي تمام عالم را در آن جاي دهم. حتي درد محکوم شدن به گناه هاي ناکرده ام را.
خدايا به من ذره اي از رحمت بيکرانت را ببخش تا بتوانم آنانکه محبتم را تقديمشان کردم و تحقير شدم ، آنان که دوستشان داشتم و دشمنم داشتند و آنان که درحقم ظلم کرده اند را ببخشم.
خداوندا دستانم خالي اند و دلم غرق در آمال . يا به قدرت بيکرانت دستانم را توانا گردان يا دلم را از آرزوهاي دست نيافتي خالي کن.
خدايا مي دانم که نادانم به ذره اي از علم بيکرانت دانايم کن.
بارالها زبانم در ستايش تو قاصر است به من زباني عطا کن تا گوشه اي اندک از رحمت بيکرانت را سپاس گويم.
خداوندا راه گم کرده ام ، هدايتم کن.
خدايا قلبم را از تمام کينه ها پاک کن که غير از تو کسي را بر اين کار قادر نيست.
خدايا شکمم را به باور ، باورم را به ايمان و ايمانم را به يقين مبدل فرما.
خداوندا به من صبري ده که بر سيلي دشمنان بخندم و با خنجرهاي دوستان به رقص آيم.
خدايا شرکم را به يکتاييت ، ضعفم را به قدرتت، جهلم را به علمت، حماقتم را به حکمتت، گناهانم را به رحمتت، عصيانم را به عزتت، تيرگي دلم را به نورت، بي حرمتي هايم را به قداستت، تنگ دستي و بخلم را به کرمت و ناسپاسي ام را به لطفت ببخش.
خدايا به خير و شر خود آگاه نيستم به علمت و به رحمتت هر آنچه خير من در آن است بر من فرو فرست و هر آنچه شري براي من در آن است از من دور گردان.
خدايا به من بياموز چگونه هنگامي که دستانم را بسته اند و زبانم را بريده اند بر ظلمي که با چشمانم مي بينم صبر کنم.
خدايا به من يقيني ده که جز تو در هستي هيچ چيز نبينم.
خدايا به من دلي ده که جز مهر تو در آن هيچ مهري را راه نباشد.
خدايا به من قلبي ده که دوست داشته باشم هر آنچه آفريده توست.
خدايا به من زباني ده که جز بر حمد تو گويا نگردد.
خدايا هر آنچه دارم از آن توست پس آنچه خير من است بر زبانم جاري کن تا از تو تمنايش کنم که خود بسيار نادانم.
خدايا خواسته هايم بسيارند ولي هيچ چيز در قبال آنها ندارم. پس تو از مخزن بي انتهاي کرمت آنها را به من عطا کن.

M@hdi42
15th February 2014, 12:49 AM
از خدا خواستم ...
خدا خواستم تا دردهايم را از من بگيرد،
خدا گفت: نه!
رها کردن کار توست. تو بايد از آنها دست بکشي.
از خدا خواستم تا شکيبايي ام بخشد،
خدا گفت: نه!
شکيبايي زاده رنج و سختي است.
شکيبايي بخشيدني نيست، به دست آوردني است.
از خدا خواستم تا خوشي و سعادتم بخشد،
خدا گفت: نه!
من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوري.
از خدا خواستم تا از رنج هايم بکاهد،
خدا گفت: نه!
رنج و سختي ، تو را از دنيا دورتر و دورتر، و به من نزديکتر و نزديکتر مي کند.
از خدا خواستم تا روحم را تعالي بخشد،
خدا گفت: نه!
بايسته آن است که تو خود سر برآوري و ببالي اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوي.
من هر چيزي را که به گمانم در زندگي لذت مي آفريند از خدا خواستم و باز گفت: نه.
من به تو زندگي خواهم داد، تا تو خود از هر چيزي لذتي به کف آري.
از خدا خواستم ياري ام دهد تا ديگران را دوست بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند.
و خدا گفت: آه، سرانجام چيزي خواستي تا من اجابت کنم!

Helena.M
15th February 2014, 01:00 AM
وقتــی سکوت خــدا را در برابر راز ُ نیــازت دیدی نگــو خـدا با مــن قهر است...

او به تمـام کـائنات فرمــان سکوت داده تــا حرف دلـــت را بشـــنود...

پس حرف دلــت را به او بگــو...

Helena.M
15th February 2014, 01:04 AM
روی پـــــرده کعــبه

نوشته شده

نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ

و مـــن . . .

هنــــوز و تا همیشــه

به همین یک آیــه دلخــوشــــم



" بندگانم را آگاه کن که من بخشنده ی مهــــربانم ! "

Helena.M
15th February 2014, 01:05 AM
خدایا! از هیچ دشمنی نمی هراسم،

چون تو در کنارمی،

آنجا که تو هستی اشکها سوزنده نیستند،

مرگ هم تلخ نیست اگر با من بمانی همیشه پیروزم

Helena.M
15th February 2014, 01:08 AM
از تصادف جان سالم به در برده بود و می گفت

زندگی اش را مدیون ماشین مدل بالایش است

و خدا همچنان لبخند میزد

Helena.M
15th February 2014, 01:11 AM
خدايا، حکمت قدم هايي را که برايم بر مي داري بر من آشکار کن،

تا درهايي را که به سويم مي گشايي، ندانسته نبندم

و درهايي که به رويم مي بندي ، به اصرار نگشايم

Helena.M
15th February 2014, 01:13 AM
خداوندا: تو ميداني که من دلواپس فرداي خود هستم

مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را

مبادا گم کنم اهداف زيبا را

دلم بين اميد و نا اميدي ميزند پرسه

مي کند فرياد ، ميشود خسته

مرا تنها نگذار خدا

Helena.M
15th February 2014, 01:18 AM
خدا زمين را مدور آفريد تا به انسان بگويد همان لحظه اي که تصور مي کني

به آخر دنيا رسيده اي، درست در نقطه آغاز هستي.

Helena.M
15th February 2014, 01:19 AM
خـــدایـــــا . . .

از این به بعد به مخلوقاتت

یک مترجم ضمیمه کن

اینجا هیچ کس

هیـچ کـس را نمـی فهمد . .

Helena.M
15th February 2014, 01:24 AM
از بایزید بسطامی پرسیدند: علامت محبت حق تعالی چه باشد؟

گفت: علامت آنکسی که حق تعالی او رادوست دارد آن بود که سه خصلت بدو دهد

:سخاوتی چون سخاوت دریا ، شفقتی چون شفقت آفتاب و تواضعی چون تواضع زمین

Helena.M
15th February 2014, 01:26 AM
نسیـــم ، دانــه از دوش مـورچــه انـداختــــ . . . . .

مورچـه دانـه را دوبـاره بر دوشـش گرفــت و رو به خــدا گفــت:

...... گــاهــی یــادم مـــی رود کــه ، هستی. . . !!!

کـاش بیـشتـــر نسیــ-م بــوزد . . . . .

Helena.M
15th February 2014, 01:32 AM
خدایا تو میدانی آنچه را که من نمیدانم

در دانستن تو آرامشی است و در ندانستن من تلاطمها

تو خود با آرامشت تلاطمم را آرام ساز . . .

Helena.M
15th February 2014, 01:35 AM
خـــدایــا بفـهمـان کـــه بــی تـو چــه مـیشـوم.....امــا نشـانـم نــده.......

خــدایــا به من هم بفهمان و هم نشانم بده که بـا تـو

چــه خــواهــم شــد.......

Helena.M
15th February 2014, 01:42 AM
چه دارد آن كس كه تو را ندارد؟ و چه ندارد آن كه تو را دارد؟ آن كس كه به جای تو چیز دیگری را پسندد و به آن راضی شود، مسلما زیان كرده است . امام حسین(ع) (http://jomalatziba.blogfa.com/cat-49.aspx)

Helena.M
15th February 2014, 01:48 AM
الهی اگر پرسی حجت نداریم و اگر بسنجی بضاعت نداریم و اگر بسوزی طاقت نداریم .

مائیم همه مسلمان بیمایه و همه از طاعت بی پیرایه و همه محتاج و بی سرمایه الهی چون نیکان را استغفار باید کرد ، نانیکان را چه باید کرد ؟

الهی مبینی و میدانی و برآوردن می توانی .

الهی چون همه آن کنی که می خواهی پس از این بنده مفلس چه می خواهی . الهی آمرزیدن مطیعان چه کار است . کرمی که همه را نرسد چه مقداب است ؟

الهی آفریدی رایگان و روی دادی رایگان . پس بیامرز رایگان که تو خدایی نه بازرگان

خواجه عبدالله انصاری

Helena.M
15th February 2014, 01:49 AM
الهی!خواندی تاخیر کردم.فرمودی،تقصیر کردم.عمر خود بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم.اگر گوییم ثنای تو گوییم.اگر جوییم رضای تو جوییم.

الهی!گفتی کریمم،امید بدان تمام است.تا کرم تو در میان است،نا امیدی حرام است.

خواجه عبدالله انصاری

Helena.M
15th February 2014, 01:52 AM
“خدایا از دشمنی که گمراهم می کند و از شیطانی که به بی راهه ام می برد به تو شکایت می کنم ، شیطانی که سینه ام را از وسوسه انباشته ، و زمزمه های خطرناکش قلبم را فرا گرفته است شیطانی که با هوا و هوس برایم کمک می کند ، و عشق به دنیا را در دیدگانم زیور می بخشد ، و بین من و بندگی و مقام قرب پرده می افکند .”امام سجاد (ع)

M@hdi42
15th February 2014, 12:15 PM
الهی . . .
با تو امدم
شاد شدم
و عشق تو با جانم یگانه شد
مهربانم تا نور تو فاصله بی انتهاست . . .
من هنوز در سایه ام
مرا گرم کن . .

M@hdi42
15th February 2014, 12:18 PM
وقتي تصميم ميگيريم
عملا در جريان پر خروشي شيرجه رفته ايم كه ما را به جاهايي ميبرد كه در زماني كه تصميم ميگرفتيم ، حتي فكرش را هم نميتوانستيم بكنيم.

M@hdi42
15th February 2014, 12:21 PM
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ

ای هیچ زبهر هیچ به هیچ نپیچ

M@hdi42
15th February 2014, 12:23 PM
خداوندا نگاه تو معجزه اسا بود
که مرا از هیچ به همه چیز رساند
و نوای ملکوت تو
همان طنین عرفان
همان صدای سکوت بود

M@hdi42
15th February 2014, 12:26 PM
کلماتی که از اعماق دل هستند طنین لا یتناها دارند
درست مانند گلی کوچک که زیبایی بی منتها را نشان می دهد
هنگامی که عشق نفس خویش را بر کلمات می دمد
آنچه به بیان می اید تمامی ان چیزی نیست که به زبان می اید
بلکه ان چیزیست که دوست دارد بیان شود
آنهایی که به اعماق می روند عشق الهی را بیدار می کنند
و این عشق زندگی شان را سرشار می کند
از موسیقی . زیبایی . آرامش و شعر
نفس زندگی انها موسیقی می شود
و اینجاست که حقیقت نازل می شود
حقیقت جایی نازل می شود که در انجا موسیقی خدا هست
بنابراین زندگی را باید به نغمه ای تبدیل کرد . .

M@hdi42
15th February 2014, 12:29 PM
راز تمامی نیایش ها و پرستش ها در سرازیر شدن اشکهاست
اشکها مقدس اند
خداوند دل انهایی را که دوست دارد با اشکهای عشق پر می کند
اشکهایی که در عشق سرازیر می شوند
پیشکش گل هایی بر قدوم خداوندند

M@hdi42
15th February 2014, 12:32 PM
پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم. تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آد م ها را خوب مي دانم. اما گاهي پرند ه ها و انسا نها را اشتباه مي گيرم. انسان خنديد و به نظرش اين بزر گترين اشتباه ممكن بود. پرنده گفت: راستي، چرا پر زدن را كنار گذاشتي؟ انسان منظور پرنده را نفهميد، اما باز هم خنديد.
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد. انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست. شايد يك آبي دور، يك اوج دوست داشتني. پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود. پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .
آنگاه خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي. راستي عزيزم، بال هايت را كجا گذاشتي؟ انسان دست بر شانه هايش گذا شت و جاي خالي چيزي را احساس كرد آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست.

M@hdi42
15th February 2014, 12:36 PM
الهی!
بنده را از سه آفت نگاهدار:
از وساوس شیطانی
و از هوای نفسانی
و از غرور و نادانی
الهی!
تو به رحمت خویشی
و ما بر حاجت خویشیم
تو توانگری و ما درویشیم
الهی!
به بهشت و حور چه نازم؟
مرا دیده ای ده که از هر نظری بهشتی سازم.
الهی!
به حرمت آن نام که تو خوانی
و به حرمت آن صفت که تو چنانی
دریاب که می توانی.
الهی!
اگر از دوستانم-حجاب بردار
و اگر مهمانم- مهمان را نیکو دار.
الهی!
بساز کار من
و منگر به کردار من!
دلی ده که طاعت افزون کند.
طاعتی ده که به بهشت راهنمون کند.
علمی ده که در او آتش هوا نبود.
عملی ده که در اوآب زرق و ریا نبود.
دیده ای ده که عز ربوبیت تو بیند.
نفسی ده که حلقهء بندگی تو در گوش کند.
جانی ده که زهر حکمت تو به طبع نوش کند.
تو شفا ساز که از این معلولان شفایی نیاید.
تو گشادی ده که از این مغلولان کاری نگشاید.
با صلاح آر که نیک بی سامانیم.
جمع دار که بس پریشانیم.

"مناجات نامهء خواجه عبدالله انصاری "

M@hdi42
15th February 2014, 12:40 PM
بدان كه از جمله نامهاي حُسن يكي " جمال " است و يكي " كمال" . و هر چه موجودند, از روحاني و جسماني, طالبِ كمالند و هيچ كس نبيني كه او را به جمال ميلي نباشد. پس چون نيك انديشه كني, همه طالبِ طالب حْسن اند و در آن مي كوشند كه خود را به حُسن رسانند. و به حُسن – كه مطلوب همه است – دشوار مي توان رسيدن, زيرا كه وصول به حُسن ممكن نشود الا به واسطه ي عشق.




"سهروردي"

M@hdi42
15th February 2014, 12:55 PM
آیا مردن انسان چیزی بیش از برهنه بودن در باد و آب شدن در حرارت خورشید است ؟

آیا قطع شدن نفس غیر از آزاد شدن روح از سرگشتگی مدام است که از زندانش بگریزد
و در هوا بالا رفته و بدون هیچ مانعی به سوی خالقش بشتابد ؟

"جبران خلیل جبران"

M@hdi42
15th February 2014, 02:03 PM
از خدا خواستم ...


خدا خواستم تا دردهايم را از من بگيرد،
خدا گفت: نه!
رها کردن کار توست. تو بايد از آنها دست بکشي.

از خدا خواستم تا شکيبايي ام بخشد،
خدا گفت: نه!
شکيبايي زاده رنج و سختي است.
شکيبايي بخشيدني نيست، به دست آوردني است.

از خدا خواستم تا خوشي و سعادتم بخشد،
خدا گفت: نه!
من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوري.

از خدا خواستم تا از رنج هايم بکاهد،
خدا گفت: نه!
رنج و سختي ، تو را از دنيا دورتر و دورتر، و به من نزديکتر و نزديکتر مي کند.

از خدا خواستم تا روحم را تعالي بخشد،
خدا گفت: نه!
بايسته آن است که تو خود سر برآوري و ببالي اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوي.

mozhgan.s
16th February 2014, 12:12 PM
گاهی اوقات,دلم میخواهد خرمایی بخورم و برای مردگانی که در کنج گلویم ماوا گزیده اند, فاتحه ای بفرستم.
میدانید چرا"
زیرا در کنج گلویم قبرستانیست, پر از احساس هایی که زنده به گور شده اند به نام بغض"
دلم برای دلم, که همانند اتوبوس های شهری شده, میسوزد. چون غصه ها فشرده وپی در پی بر آن سوار میشوند ومن که راننده ام, فریاد میزنم : بس است دیگر, سوار نشوید, جانیست, اما کو گوش شنوا, انگار غم ها برایم مهمانی گرفته اند.
ای غمها ببینید با من چه کار کرده اید, که تنها دوای درد های من, درد است.
تازگیها اشکهایم هم, قطره آب نیستند بلکه کلماتی هستند که بر چشمانم چاری میشوند, فقط به خاطر اینکه پیدا نمیکنند کسی را که معنای این کلمات را بفهمد.
با اینکه ماه رمضان نیامده ولی نیت روزه سکوت کرده ام, آخر تیغ روزگار آنچنان شاهرگ کلامم را بریده است, که سکوتم بند نمی اید.
وقتی فکر میکنم, هیچ هم عالمی دارد, زمانیکه همه داشته هایت هیچ میشوند آن وقت, هیچ برایت یک دنیاست وآنجاست که میفهمی, بالاتر از سیاهی هم رنگی هست, در ست مثل رنگ زندگی این روزهای من.
کاش میشد, مثل در حیاط های قدیمی به رفتن وآمدن آدمها عادت کرد.
کاش میشد, صداها را هم در کنار عکسهایشان قاب کرد روی دیوار.
کاش میشد, انتظار را از کوچه های بن بست آموخت, که دلخوش به تماشای هیچ رهگذری نیستند وتنها دل به آمدن کسی میبندند, که میدانند اگر بیاید لااقل برای لحظاتی میماند.
هیچگاه نفهمیدم چه رازیست بین دل ودستم, آخر به هرچه دل بستم از دستم رفت وتنها فهمیدم, میان آن همه الف وب ومشق دبستان, تنها چیزی که در زندگی واقعیت دارد خط فاصله است. خط فاصله - - - -
خداوندا" برگ در هنگام زوال می افتد ومیوه به هنگام کمال ,اگر قرار بر رفتن است میوه ام گردان وبعد ببر.
اى پناه من، هر وقت راهها بر من بسته شوند، مرا از آنچه موجب خشم تو است رهايى ده،
بارالها " زمین تنگ است و آسمان دلتنگ , بر من خرده نگیر اگر نالانم...من هنوز رسم عاشقی نمی دانم.
خدایا! کمکم کن پیمانی را که در طوفان با تو بستم, در آرامش فراموش نکنم ودر طوفان های زندگی با خدا باشم نه ناخدا"
خداوندا مرا ببخش, به خاطر همه درهایی که زدم وهیچکدام خانه تو نبود,
خداوندا" من میدانم که زنگ تفریح این دنیا همیشگی نیست ,در زنگ بعدی که حساب است کمکم کن.
خداوندا" به من بیاموز که امروز را برای ابراز احساسات به عزیزانم غنیمت شمارم ,شاید فردا احساسی باشد اما عزیزی نباشد.
پروردگارا" آرامش را همچون دانه های برف, آرام وبی صدا بر سرزمین قلبم فرود آر وبه من یاد بده, که درونم را زیبا کنم تا مدیون هیچ عکاسی نباشم.
ودر پایان از تو میخواهم, مرا از آن دسته آدمهایی قرار دهی ,که هرکس در اولین سلام وحتی آخرین خداحافظی دانه های دلم را ببیند تا وقتی انار دلم ترکید, سرخی دانه هایش نگاه های زیادی را به نخ بکشد و همه بفهمند که این دانه ها از خون جگر سرخ شده اند.

mozhgan.s
16th February 2014, 12:14 PM
شب آرامی بود" می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند و مرا برد به آرامش زیبای یقین با خودم می گفتم : زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی آبتنی کردن در این, رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ !!! زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می ماند زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ زندگی، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق زندگی، فهم نفهمیدن هاست زندگی ، پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست آسمان ، نور، خدا، عشق ، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهی ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست من دلم می خواهد، قدر این خاطره را ، دریابیم . . . !!!

- - - به روز رسانی شده - - -

روزی حضرت سلیمان(ع) مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید.و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان(ع) فرمود: تواگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت:در این راه تمام سعی ام را خواهم کرد...
حضرت سلیمان(ع) که بسیار از همت و پشت کارمورچه خوشش آمده بودبه اذن خداوندمتعال آن کوه را برای آن مورچه جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کردوگفت:خداوندی را شاکرم که در راه عشق ووصال به وجود مقدسش، پیامبری رابه خدمت موری درمیآورد...
ومن نیز با خواندن این مطلب نکته ای آموزنده در ذهن تداعی کردم که آیا ما انسانها از مورچه ای کمتریم وآیا به راستی اگر به حقیقت عشق وعاشقی پی ببریم پیامبری نیست که کوه مشکلات پیش رویمان رابرای وصال ورسیدن به معشوق حقیقی هموار سازد.

"خداوندا مگر ما از مورچه ای کمتریم"

farhad_jomand
16th February 2014, 12:17 PM
http://axgig.com/images/80619596829449960472.jpg

ای دو جهان از قلمت یک رقم بی رقمت لوح دو عالم عدم
در کف من مشعل توفیق نه ره به نهان خانه تحقیق ده
شمع زبانم سخن افروز ساز شام من از صبح سخن روز ساز به نام آن علیمی که آسایش دلها وآرایش کارها از نام اوست.سپاس وستایش زیبنده ومختص ذات اقدس ومقدسی است که اشرف مخلوقات را به زیور خردواندیشه بیاراست ودانش وقلم را به او ارزانی داشت تا مایه معاش وامتعاش وی گردد.
با همه خوبیها وبدیها سال نو دیگری از آغوش مطهر خداوند به زمین می آید وبرگ دیگری از درخت زمان بر زمین می افتد.
بهار معنی طراوت می دهد. معنی رویش سبز جوانه ها. معنی سبز و با صفا و صمیمی شدن. معنی بیداری و تلاش و کوشش.
بهار گل واژه های پاکی و پاکیزگی را در گوش جان ها ترنم می کند. و با نسیم سحرگاهی ره به سوی هستی می پوید.
به کوه و دشت و چمنزار و بیشه زار سر می زند. در میان کوچه ها و خیابان ها خانه ها و شهر و روستا سرود عشق می سراید.
و پیام هستی بخش الهی را به همه می رساند. چه زیبا و دل انگیز است که: طبیعت با هر آنچه در اوست از انسان ها و حیوان و گیاه، این ندای وحی گونه خدایی را به جان می پذیرد و جانی تازه می گیرد. آری بهار یعنی زندگی دوباره و جلوه ای از روز رستاخیز.
اکنون: در آغاز سال نو با الهام از آیات رحمانی و شکر از نعمت های بیکران ربانی بیایید: پنجره های دل را به روی بهار زندگی باز کنیم و از هر چه بدی و زشتی است روی گردانیم و دیگران را نیز،و به هر چه خوبی و زیبایی است رهنمون سازیم ودر یک سخن بیایید: دل هایمان را بهاری کنیم وبه قول جناب دکتر قاسم انصاری:

قرق کنید فضا را نگار می آید/ چراغ لاله بیارید، یار می آید
ز بوستان ازل، گلبهار نوروزی/ به باغ آینه بی اختیار می آید
گشاده چهره، متین، آفتاب مهر آیین/ به قصد قربت گل، بی قرار می آید
غزال وحشی عشق از کرانه های الست/ به دشت منتظر روزگار می آید
دوان دوان و ثناخوان ز قله های امید/ پی زیارت گل، آبشار می آید
قدح کشان و غزل خوان قناری طبعم/ به وصف خاطره، آیینه وار می آید
ز باغ عشوه به دامان دختر صحرا/ شکوفه های غزل آبدار می آید
عروس قافیه زیبا و دلنشین و وزین/ به بزم دلکش شعر بهار می آید
" امیر " شهر سخن در پی تلاوت عشق/ به بارگاه ادب باوقار می آید

M@hdi42
16th February 2014, 10:17 PM
در رؤياهايم ديدم که با خدا گفتگو می‌کنم
خدا پرسيد:" پس تو می‌خواهی با من گفتگو کنی؟"
من در پاسخش گفتم : " اگر وقت داريد"

خدا خنديد : " وقت من بی‌نهايت است...
در ذهنت چيست که می‌خواهی از من بپرسی؟"

پرسيدم : " چه چيز بشر شما را سخت متعجّب
می سازد ؟

خدا پاسخ داد: "کودکی‌شان،
اينکه از کودکی خود خسته می‌شوند،
عجله دارند بزرگ شوند،
و بعد دوباره پس از مدّت‌ها، آرزو می‌کنند که کودک باشند،
... اينکه آن‌ها سلامتی خود را از دست می‌دهند تا پول به دست آوردند
و بعد پولشان را از دست می‌دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.
اينکه با اضطراب به آينده می‌نگرند
و حال را فراموش می‌کنند
و بنابراين نه در حال رندگی می‌کنند و نه در آينده
اينکه آن‌ها به گونه‌ای رندگی می‌کنند که گويی هرگز نمی‌ميرند،
و به گونه‌ای می‌ميرند که گويی هرگز زندگی نکرده‌اند."
دست‌های خدا دستانم را گرفت

برای مدتی سکوت کرديم
و من دوباره پرسيدم:
"به عنوان يک پدر،
می‌خواهی کدام درس‌های زندگی را فرزندانت بياموزند؟"

او گفت : "بياموزند که آن‌ها نمی‌توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد،
همه‌ی کاری که آن‌ها می‌توانند بکنند اين است که
اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.
بياموزند که درست نيست خودشان را با ديگران مقايسه کنند،
بياموزند که فقط چند ثانيه طول می‌کشد تا زخم‌های عميقی در قلب آنان که دوستشان داريم، ايجاد کنيم
امّا سال‌ها طول می‌کشدتا آن زخم‌ها را التيام بخشيم.
بياموزند ثروتمند کسی نيست که بيشترين‌ها را دارد،
کسی است که به کمترين‌ها نياز دارد.
بياموزند که آدم‌هايی هستند که آن‌ها را دوست دارند،
فقط نمی‌دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند
بياموزند که دو نفر می‌توانند با هم به يک نقطه نگاه کنند،
و آن را متفاوت ببينند.
بياموزند که کافی نيست فقط آن‌ها ديگران را ببخشند،
بلکه آن‌ها بايد خود را نيز ببخشند."

من با خضوع گفتم:
" از شما به خاطر اين گفتگو متشکرم.
آيا چيزی ديگری هست که دوست داريد فرزندانتان بدانند؟"

خداوند لبخند زد و گفت:
" فقط اين‌که بدانند من اين‌جا هستم".
"هميشه"

M@hdi42
17th February 2014, 01:04 AM
نقل است که روزی حضرت مولانا در دکان شیخ صلاح الدین زرکوب – رضی الله عنه نشسته بود و یاران گرداگرد دکان حلقه زده به معارف و اسرار مشغول شده بود ؛ ناگاه پیر مردی سینه کوبان علا لا کنان درآمد و سر به قدم مولانا نهاده زاری ها نمود و گفت :
هفت ساله فرزندکی داشتم و او را دزدیدند ، چند روز است که در طلب او سر و پا برهنه بیچاره شده ام و نمی یابم . همانا که به حدت تمام فرمود که عجب چیزیست ! تمامت عالمیان خدا را گم کرده اند و او را اصلا نمی جویند و طلب او نمی کنند و سینه کوبان بر سر نمی زنند ، ترا چه شده است که سینه کوبی می کنی ؟ مردی پیر در هوای طفلکی خود را خراب و رسوا می کنی ، چرا یکدم خالق عالم را نجویی و ازو استعانت و استغاثت نخواهی تا یوسف گمشده را یعقوب وار بیابی ؟ فی الحال پیر بیچاره سر نهاده ، استغفار کرد و خود را پوشانیدن گرفت . در این حالت بود که از فرزند مفقود او خبر دادند که موجود شد ، همانا که آن روز چندانی خلایق عاشق و مرید شدند که در شمار آید ؟

sahar14
17th February 2014, 09:36 AM
دانشجویی به استادش گفت :

استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمی کنم.

استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت : ایا مرا می بینی؟


دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد ، مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید !

sahar14
17th February 2014, 09:38 AM
http://uc-njavan.ir/images/v166z7knc3kp1xrxcmj.jpg

M@hdi42
17th February 2014, 02:35 PM
ما اینجاییم و خدا آنجا و بین ما آتش است. آتش نمی گذارد دستمان به خدا برسد.
ما اینجاییم و خدا آنجا و بین ما دریاست. دریا نمی گذارد دستمان به خدا برسد.
گاهی اما برای رسیدن به او، نه طاعت به کار می آید و نه عبادت. نه ذکر و نه دعا. نه التماس و نه استغفار.
تنها بی باکی است که به کار می آید. بی باکی عبور از آب و بی باکی گذشتن از آتش.گذشتن از آتش اما نه به امید آنکه آتش گلستان شود و تو ابراهیم.
گذشتن از دریا اما نه به امید آنکه دریا شکافته شود و تو موسی.
آتش را به امید سوختن گذشتن و دریا را به امید غرق شدن.

" خانم نظر آهاری "

M@hdi42
17th February 2014, 11:34 PM
فرشته ها آمده اند پایین. همه جا پر از فرشته است.از کنارت که رد می شوند،می فهمی؟
اسمت را که صدا می زنند، می شنوی؟ دستشان را که روی شانه ات می گذارند ،حس می کنی؟
راستی حیاط خلوت دلت را آب و جارو کرده ای؟دعاهایت را آماده گذاشته ای؟ آرزوهایت را مرور کرده ای؟
می دانی که امشب به تو هم سر می زنند؟ می آیند و برایت سوغات می آورند، پیراهن تازه ات را.
خدا کند یک هوا بزرگ شده باشی . می آیند و چهار گوشه دلت را نور و گلاب می پاشند.
می آیند و توی دستشان دعای مستجاب شده و عشق است.
مبادا بیایند و تو نباشی .مبادا در دلت را بسته باشی.
مبادا در بزنند و تو نفهمی. مبادا ...
کوچه دلت را چراغانی کن. دم در بنشین و منتظر باش.
فرشته ها می آیند. فرشته ها حتما می آیند.
خدا آنسوتر منتظر است.مبادا که فرشته هایت دست خالی برگردند....

" خانم نظر آهاری "

sahar14
19th February 2014, 12:47 PM
خدایا !
کسی غیر از تو با من نیست …
خیالت از زمین راحت ، که حتی روز روشن نیست …
کسی اینجا نمیبینه ، که دنیا زیر چشماته !
یه عمره یادمون رفته ، زمین دار مکافاته !
فراموشم شده گاهی ، که این پایین چه ها کردم !
که روزی باید از اینجا ، بازم پیش تو برگردم !
خدایا وقت برگشتن ، یه کم با من مدارا کن !
شنیدم گرمه آغوشت ، اگه میشه منم جا کن …

sahar14
19th February 2014, 12:49 PM
به خدا گفت : خداوندا عزیزترین بندگانت چه کسانی هستند ؟
خداوند فرمود : آنان که می توانند تلافی کنند … اما به خاطر من ، می بخشند !

M@hdi42
21st February 2014, 11:44 PM
رودها در جاري شدن و علف در سبز شدن معني پيدا مي كنند
كوه ها با قله ها و درياها با موج زندگي پيدا مي كنند
و انسان ها ،
و همه انسان ها با عشق ، فقط با عشق ...
پس بار خدايا
بر من رحم كن ، بر من كه مي دانم ناتوانم
باشد كه خانه اي نداشته باشم
باشد كه لباس فاخري بر تن نداشته باشم
باشد كه حتي دست و پايي نداشته باشم
نبـاشــد
هرگز نباشد كه در قلبم عشق نباشد
هرگز نباشد ....

sahar14
26th February 2014, 09:46 AM
خدایا دلم که برایت تنگ می شود با آنکه می دانم همه جا هستی اما به آسمان نگاه می کنم چرا که آسمان سه نشانه از تو دارد :
بی انتهاست ، بی دریغ است و چون یک دست مهربان همیشه بالای سرماست !

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد