PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا



م.محسن
14th February 2014, 03:44 PM
آغاز قصه شاه و درويش

سخن آراي اين حديث کهن / اين چنين مي کند بيان سخن


که: ازين پيش بود درويشي / راست کيشي، محبت انديشي


از همه قيد عالم آزاده / ليک در قيد عشق افتاده


الم روزگار ديده بسي / محنت عاشقي کشيده بسي


تنش از عشق جسم بي جان بود / رگ برو همچو عشق پيچان بود


بود در کوه گشته و هامون / کار فرهاد کرده و مجنون


بسکه مي داشت ميل عشق مدام / عشق مي گفت در محل سلام


از قضا چند روزي آن درويش / بر خلاف طريق و عادت خويش


از سر کوي عشق دور افتاد / در سراپرده سرور افتاد


ني بدل داغ اشتياقي داشت / ني بجان آتش فراقي داشت


دلش آزاده از جفاي حبيب / جانش آسوده از بلاي رقيب


شکر مي گفت، زانکه روزي چند / بود در کنج عافيت خرسند


گر چه مي خواست ترک محنت عشق / بود در خاطرش محبت عشق


عاشقي گر چه محنت انگيزست / محنت او محبت انگيزست


خواست، القصه، عاشق صادق / که: دگر بار، اگر شود عاشق


عاشق سرو قامتي باشد / که بقامت قيامتي باشد


با وجود جمال صورت خوب / باشد او را کمال سيرت خوب


از کمال کرم وفاداري / نه ز عين ستم جفاگاري


بهواي چنين دلارامي / مي زد از شوق هر طرف گامي


سوي باغي گذر فتاد او را / که نشان از بهشت داد او را


چهره باغ و طره سنبل / اين يکي حلقه حلقه و آن گل گل


طرفه تر آنکه روي گل گل او / ظاهر از حلقهاي سنبل او


لاله را از پياله اش داغي / گو: چه حاليست در چنين باغي؟


سبزه در وي چو خضر جا کرده / علم سبز در هوا کرده


بهر دفع خمار نرگس مست / نصف نارنج داشت در کف دست


گل بخوش بويي نسيم صبا / پيرهن کرده از نشاط قبا


دو لب خويش از فرح خندان / شکل دندانه بر لبش دندان


منظري داشت همچو خلد برين / برتر از آسمان بروي زمين


بام افلاک پيش منظر او / بود چون سايه پست در بر او


ماه و خورشيد فرش آن در بود / خشتي از سيم و خشتي از زر بود


زير ديوارش، از براي نشاط / بود گسترده صد هزار بساط

ادامه دارد ...

م.محسن
14th February 2014, 03:54 PM
آغاز قصه شاه و درويش

زير ديوارش، از براي نشاط / بود گسترده صد هزار بساط


طوف آن باغ چون ميسر شد / ميل درويش سوي منظر شد


ناگهان ديد مکتبي چو بهشت / در و ديوار آن عبير سرشت


وه! چه مکتب؟ که رشک بستانها / بوستاني درو گلستانها


اهل مکتب همه بحسن و جمال / سالشان کم، جمالشان بکمال


يکي ابروي کج عيان کرده / سر «نون و القلم » بيان کرده


يکي از شکل قد و زلف و دهان / از «الف، لام و ميم » داده نشان


همچو «والشمس » آن يکي روي / همچو «والليل » آن يکي را موي


هر که در مکتبي چنين شد خاص / خواند «الحمد» از سر اخلاص


بود سر خيل آن همه ماهي / ملک اقليم حسن را شاهي


طرفه شهزاده اي اي بحسن ادب / طرفه تر آنکه «شاه » داشت لقب


سرو قدي، که چون قدم ميزد / هر قدم عالمي بهم ميزد


شوخ چشمي، که چون نگه ميکرد / خانه مردمان تبه ميکرد


پيش آن چشم خوابناک سياه / سرمه بي قدر، همچو خاک سياه


بودش از زهر چشم مژگانها / همچو زهر آب داده پيکانها


سنبلي بر سمن کشيده چو جيم / کاکلي برقفا فگنده چو ميم


چون نمک ريخته تکلم او / شکر آميخته تبسم او


شکل ابروي آن خجسته تذور / دو پر زاغ بود بر سر سرو


چشمه آب زندگي لب او / موج آن آب سيم غبغب او


از دهانش نشانه هيچ نبود / جز سخن در ميانه هيچ نبود


آن دهان هيچ و آن ميان هم هيچ / جز خيالي نبود و آن هم هيچ


گر ميانش خيال خواهد بود / آن خيال محال خواهد بود


مشکلي هر که پيشش آوردي / او روان حل مشکلش کردي


بود وقت سخن فسون سازي / خرده داني و نکته پردازي


بسکه درويش گشت مايل او / ماند در حسرت شمايل او


هر دمش مي فزود حيراني / حيرتي، آن چنان که ميداني


ادامه دارد ...

م.محسن
14th February 2014, 03:59 PM
آغاز قصه شاه و درويش

هر دمش مي فزود حيراني / حيرتي، آن چنان که ميداني


شاه گفتش: چنين خموش مباش / لب بجنبان، تمام گوش مباش


گر ترا هست مشکلي در دل / بکن از من سؤال آن مشکل


چيست؟ گفت آن يگانه آفاق / آنکه هم جفت باشد و هم طاق؟


گفت: آن ابروان پر خم ماست / کج تصور مکن، که گفتم راست


گر چه جفت اند آن دو بي کم و بيش / ليک طاقند در نکويي خويش


گفت: آري، جواب آن اينست / شاه را صد هزار تحسينست


شاه گفتا که: در کدام کتاب / خوانده اي اين چنين سؤال و جواب؟


گفت: هرگز نخوانده ام سبقي / پيش کس نگذرانده ام ورقي


بهره اي از سواد نيست مرا / غير خواندن مراد نيست مرا


خانه چشمم از سواد تهيست / بي سواديش عين روسيهيست


تا نخواني بدل سروري نيست / ديده را بي سواد نوري نيست


چونکه شه را شد اعتقاد برو / الف و با نوشت و داد برو


ميل درويش زان يکي صد شد / گفت: اين بار کار من بد شد


دست بر سر نهاد و زار گريست /که: درين عاشقي نخواهم زيست


چون بهم حسن و خلق يار شود / عشق عاشق يکي هزار شود


خوبرويي که هست عاشق دوست / در جهان هر که هست عاشق اوست


گر چه درويش ذوفنوني بود / در ره عشق رهنموني بود


لوح تعليم در کنار نهاد / سر تعظيم پيش يار نهاد


اي بسا خرده بين که آخر کار / سوي مکتب رود چو اول بار


اين بود عشق ذوفنون را ورد / که کند اوستاد را شاگرد


عشق چون درس خود کند بنياد / بشکند تخته بر سر استاد


در سبق آشکار مي نگريست / ليک پنهان بيار مي نگريست

م.محسن
15th February 2014, 10:23 PM
در آزاد شدن شهزاده از مکتب و ملول بودن درويش



يار هر گه درو نظر ميکرد / او نظر جانب دگر ميکرد






گر چه عاشق بود خراب نظر / ليک او را کجاست تاب نظر؟





هر گه آن نوش خند شکر لب / جانب خانه رفتي از مکتب






حال درويش ز آن برآشفتي / گريه آغاز کردي و گفتي:





بي تو در مکتبم پريشان حال / همچو ديوانه در کف اطفال






زندگي موجب ملال منست / عرش و کرسي گواه حال منست





هست، دور از تو، دفتر و خامه / آن سيه کار و اين سيه نامه






قامتت را الف هوا خواهست / ها ز شوقت دو چشم بر راهست





صاد چشم اميد ببريده / همچو کاغذ سفيد گرديده






دور از آن چشم نيست نقطه صاد / که برون آمدست نقطه ضاد





دال بي طره تو بد حالست / اينکه خم شد قدش، بر آن دالست






سين ز هجران آن لب خندان / لب حسرت گرفته بر دندان





همچو شينست بي تو سرکش کاف / که کند سينه را شکاف شکاف





جانب قاف گر شوم نگران / آيدم همچو کوه قاف گران





لام بي سنبل تو قلابيست / کز غم او دل مرا تابيست





بي جمال تو بر تن محزون / نعل و داغيست نون و نقطه نون





غير ازين گونه حرف کم ميگفت / حرف ميديد و حرف غم ميگفت





وقت خواندن ز هيبت استاد / چون ز طفلان برآمدي فرياد

ادامه دارد

م.محسن
15th February 2014, 10:30 PM
در آزاد شدن شهزاده از مکتب و ملول بودن درويش

وقت خواندن ز هيبت استاد / چون ز طفلان برآمدي فرياد




او هم آواز و هم زبان مي شد / پس بتقريب در فغان ميشد






هر گه از شوق گريه ميکردي / صد هزاران بهانه آوردي





که: غريبم درين ديار بسي / در غريبي چو من مباد کسي






ياد يار و ديار خود کردم / گريه بر روزگار خود کردم





چون خبر يافتي که آمد شاه / زود فارغ شدي ز گريه و آه






که: دگر آه و ناله بي ادبيست / آه! ازين گريه، اين چه بوالعجبيست؟





گفتي از هر طرف حکايتها / کردي از هر کسي روايتها





بود از آن نکته هاي خاطر خواه / غرض او قبول حضرت شاه




شاه را ساختي بخود مشغول / خويش را نيز پيش او مقبول




آري، اينست کار عاشق زار / تا کند جا هميشه در دل يار






شب چو آمد ز خدمت استاد / شاه و طفلان همه شدند آزاد





او گرفتار ماند در مکتب / با دروني سيه تر از دل شب

م.محسن
15th February 2014, 10:34 PM
حال گدا بوقت شب در جدايي شاهزاده

چون شب تيره در ميان آمد / دل درويش در فغان آمد


که: دل شب چرا ز مهر تهيست؟ / تيره شد روزم، اين چه رو سيهيست؟


چه شد آيا گرفت ماه امشب؟ / باشد از دود دل سياه امشب


هيچ شب اين چنين سياه نبود / گويي امشب چراغ ماه نبود


شد پر از دود گنبد گردون / روزني نيست تا رود بيرون


همه روي زمين سياه شد، آه! / که نشستم دگر بخاک سياه


جان شيرين رسيد بر لب من / صد شب ديگران و يک شب من


بلکه اين صد شبست، نيست شکي / که بخونم همه شدند يکي


وه! که خورشيد رو بره کرده / رفته و روز من سيه کرده


آسمان واقفست از غم من / که سيه پوش شد بماتم من


صبح از من نميکند يادي / آخر، اي مرغ صبح، فريادي!


کوس امشب غريو کم دارد / ز آب چشمم مگر که نم دارد؟


قمري از بانگ صبح لب بربست / تا شد از ناله ام فغانش پست


ديده ها بر ستاره تا دم صبح / چون شفق ميگريست از غم صبح

م.محسن
16th February 2014, 08:53 PM
حالات شاه و گدا در مکتب


صبح دم کز نسيم مهر افروز / دور شد طره شب از رخ روز


شست دوران ز آب چشمه مهر / ظلمت شب ز کارگاه سپهر


سوخت بر مجمر سپهر بلند / ز آتش مهر دانه هاي سپند


آفتاب از فلک هويدا شد / قطره ها ريخت، چشمه پيدا شد


مهر از چرخ نيلگون سر زد / يوسف از آب نيل سر بر زد


آتش موسوي بطور آمد / ظلمت شب برفت، نور آمد


بعد ظلمت، برين بلند ايوان / روي بنمود چشمه حيوان


شه، که صد ناز و عشوه در سر داشت / ناگه از خواب ناز سر برداشت


از گريبان ناز سر بر کرد / سر برآورد و فتنه را سر کرد


هم کله کج نهاد بر سر خويش / هم قبا چست کرد در بر خويش


حلقه زلف ساخت زيور گوش / چين کاکل فگند بر سر دوش


بر ميان همچو موي بست کمر / صد کمر بسته را شکست کمر


قد برافراخت همچو عمر دراز / سوي مکتب قدم نهاد بناز


چم درويش مستمند براه / گهر افشان براي مقدم شاه


ناگه آن سرو ناز پيدا شد / فتنه رفته باز پيدا شد



ادامه دارد ...

م.محسن
16th February 2014, 08:56 PM
حالات شاه و گدا در مکتب


ناگه آن سرو ناز پيدا شد / فتنه رفته باز پيدا شد


چون بديد آن جمال زيبايي / کرد بنياد ناشکيبايي


دل و جانش در اضطراب افتاد / مست بيخود شد و خراب افتاد


دم بدم حال او دگرگون شد / من چگويم: که حال او چون شد؟


شاه چون ديد بيقراري او / در دلش کار کرد زاري او


پيش او رفت و گفت: حال تو چيست؟ / در چه انديشه اي؟ خيال تو چيست؟


ساعتي با گداي خود بنشست / رفت آنگه بجاي خود بنشست


جاي در پيشگاه خانه گرفت / و آن گدا جا بر آستانه گرفت


بسکه بودند هر دو مايل هم / جا گرفتند در مقابل هم


چشم بر چشم و ديده بر ديده / هر زمان سوي يکدگر ديده

م.محسن
16th February 2014, 09:32 PM
در فسون سازي شهزاده بمعلم بجهت دلداري درويش



شاه چون در گدا نظر ميکرد / مهر او در دلش اثر ميکرد






خواست تا پيش خويشتن خواند / گفت: درويش پيش من خواند





کس نگويد بغير من سبقش / ننويسد کس دگر ورقش




هر که بر حرف او نهد انگشت / کنم انگشت او برون از مشت





هر که بر لوح او رقم سازد / تيغ من دست او قلم سازد






بعد ازين گفتگو بپيشش خواند / ساخت تقريب، نزد خويشش خواند






بهر تعليم چون تکلم کرد / عاشق از شوق دست و پا گم کرد






دال ميگفت، او الف ميخواست / که يکي بود پيش او کج و راست






شاه زان هيچ بر نمي آشفت / نرم نرمک باو سبق ميگفت





شاه درويش دوست مي بايد / تا ازو عالمي بياسايد






خاصه شاهان ملک دين، يعني / پادشاهان صورت و معني






آه! ازين کافران سنگين دل / که بلاي دلند، مسکين دل!




هر زمان فتنه اي برانگيزند / بي گنه خون عاشقان ريزند






هر نفس آتشي برافروزند / بي سبب جان بيدلان سوزند






شهسواران عرصه جانها / آفت عقلها و ايمانها

م.محسن
17th February 2014, 10:29 PM
حال عشق شاهزاده با گدا

باز چون ظلمت شب آمد پيش / مبتلاي فراق شد درويش


بامدادان که طفل اين مکتب / صفحه را شست از سياهي شب


آسمان زد برسم هر روزه / قلم زر بلوح فيروزه


اهل مکتب ز خواب برجستند / بخيال سبق ميان بستند


با قد همچو سرو و روي چو ماه / همه جمع آمدند، غير از شاه


دل درويش هيچ از آن نشکفت / هر دم آهسته زير لب ميگفت:


همه هستند، يار نيست، چه سود؟ / سرو من در کنار نيست، چه سود؟


يار مي بايد و نمي آيد / غير مي آيد و نمي بايد


بود شهزاده را يکي همزاد / که ز مادر بشکل او کم زاد


واقف از حال شاه در همه حال / همدم و همنشين او مه و سال


چون بسي بي قرار شد درويش / گفت با او ز بيقراري خويش


که: چرا دير کرد شاه امروز؟ / ساخت روز مرا سياه امروز


آفتاب مرا چه آمد پيش؟ / که نيامد برون ز خانه خويش


برده خواب صبوح از دستش / يا مي ناز کرده سر مستش؟


تا سحر گه نشسته بود مگر؟ / ور نه تا چاشت چيست خواب سحر؟


بود در گفتگو که آمد شاه / شد ز گفت و شنودشان آگاه


رشکش آمد که عاشق نگران / نگرانست جانب دگران


چشم عاشق بيار بايد و بس / عاشقي کي رواست پيش دو کس؟


گفت: هي!هي! عجب خطا کردم! / که باين بوالهوس وفا کردم


گر وفايي درين گدا بودي / اين چنين دربدر چرا بودي؟


ادامه دارد ...

م.محسن
17th February 2014, 10:35 PM
حال عشق شاهزاده با گدا

گر وفايي درين گدا بودي / اين چنين دربدر چرا بودي؟


در سگ دربدر وفا نبود / دربدر خود بجز گدا نبود


بنده، چون کرد بندگي کسي / نخرندش، که گشته است بسي


گه بهمزاد خود برآشفتي / بصد آشفتگي باو گفتي:


ميل علت چو نيست بيش از من / پس چرا آمدي تو پيش از من؟


گاه از مکتبش برون کردي / جگرش را بطعنه خون کردي


که: بمکتب دگر ميا با من / يا تو آيي درين طرف يا من


که قلم را بخاک افگندي / گه ورق را ز يکدگر کندي


کردي اظهار رشک و غيرت خويش / رشک خوبان بود ز عاشق بيش


صفحه را پيش روي آوردي / چهره خويش را نهان کردي


فتنه اهل حسن در عالم / بر سر عاشقان بود ماتم


شاه در فکر کار درويشست / خواجه را ميل بنده خويشست


گر سپاهي بشاه خود نازد / شاه هم بر سپاه خود تازد


از خجالت هلاک شد درويش / گفت: راضي شدم بمردن خويش


جان گدازست ناتواني من / مرگ بهتر ز زندگاني من


آه! ازين طالعي که من دارم / گريه از بخت خويشتن دارم


شوخ من، گر چه نکته دان افتاد / ليک بسيار بدگمان افتاد


خواستم سوي گوهر آرم دست / دستم از سنگ حادثات شکست


عمر ميخواستم ز آب حيات / تشنه مردم ز شوق در ظلمات


شاه شيرين زبان شکر لب / بار ديگر چو رفت از مکتب


خواند همزاد را بخدمت خويش / که: چه ميگفت با تو آن درويش؟


قصه را پيش شاه کرد بيان / بطريقي که حال گشت عيان


يافت شه از اداي آن تسکين / بست دل در وفاي آن مسکين


کو رسولي که از براي خدا / حال من هم کند بشاه ادا؟


تا دگر قصد اين گدا نکند / بند بندم ز هم جدا نکند

م.محسن
17th February 2014, 10:38 PM
افشاي راز عشق و ملامت عوام


باز چون مهر از فلک سر زد / شاه از خواب ناز سر بر زد


دل پر از مهر و لب پر از خنده / از عتاب گذشته شرمنده


پيش درويش همچو گل بشکفت / رفت در خنده همچو غنچه و گفت:


پس ازين به که ما بهم باشيم / هر دو شاه و گدا بهم باشيم


زانکه شاه و گدا بهم گويند / بي گدا نام شاه کم گويند


نام شاه و گدا بهم گيرند / بي گدا نام شاه کم گيرند


عزت سروران ز درويشيست / فخر پيغمبران ز درويشيست


همه شاهان گداي درويشند / در پناه دعاي درويشند


شاه چون لطف کرد بيش از پيش / ميل درويش گشت بيش از بيش


چند روزي چو در ميان بگذشت / حال درويش زين و آن بگذشت

م.محسن
18th February 2014, 11:23 PM
خبردار شدن مردم از حال درويش و پيدا شدن رقيب کافرکيش بدانديش

اهل مکتب شدند واقف حال / گفتگو شد ميانه اطفال


زين حکايت بهم خبر گفتند / اين سخن را بيک دگر گفتند


طفلکان جمله شوخ و حيله گرند / همچو طفلان اشک پرده درند


گر کسي پيش طفل گويد راز / راز او را بغير گويد باز


عاقبت تشت او ز بام افتاد / اين صدا در ميان عام افتاد


همه جا اين فسانه پيدا شد / عيب جو را بهانه پيدا شد


پند گويان ملامتش کردند / بملامت علامتش کردند


در ره عشق جز ملامت نيست / عاشقي کوچه سلامت نيست


دل گرفتار اين ملامت باد / وز غم عافيت سلامت باد

م.محسن
18th February 2014, 11:28 PM
راندن کوتوال گدا را از مکتب برقابت خود

هيچ جا در جهان حبيبي نيست / که بدنبال او رقيبي نيست


مردمان تا حبيب مي گويند / در برابر رقيب مي گويند


تا کسي جان بآن جهان نبرد / از بلاي رقيب جان نبرد


شاه را سنگدل رقيبي بود / يک ز انصاف بي نصيبي بود


کار او زهر چشم بود از قهر / کاسه چشم او چو کاسه زهر


بغضب تيز کرده خويش را / خنده هرگز نديده رويش را


مهر آزار خلق در مشتش / شکل کژدم گرفته انگشتش


هر که سر پنجه اي چنين دارد / مشت کژدم در آستين دارد


با وجود چنين ستيزه و قهر / مير بازار بود و شحنه شهر


حکم بر خاص و عام بود او را / اختيار تمام بود او را


سفله را هرگز اعتبار مباد / مدعي صاحب اختيار مباد


حاصل قصه آن که: آن بد کيش / گشت واقف ز قصه درويش


همچو سگ تند شد بقصد گدا / تا ازان آستانش ساخت جدا


آن گدا را چو راند از در شاه / مدتي مي نشست بر سر راه


از سر راه نيز مانع شد / سعي درويش جمله ضايع شد


غير ازينش نماند هيچ رهي / که رود شب بکوي دوست گهي


کرد بيچاره اين چنين تدبير / که رود شب بکوي او شبگير


راز او چون بروي روز افتاد / شب تاريک دلفروز افتاد


پرده صد هزار عيب شبست / يکي از پرده هاي غيب شبست


شب که سر بر زند ز سر ظلمات / در سياهي نمايد آب حيات


نور معراج در دل شب تافت / مصطفي آنچه يافت در شب يافت

م.محسن
18th February 2014, 11:32 PM
رفتن گدا بشب بر در شاهزاده



يک شب القصه رو بشاه آورد / رو بشاه جهان پناه آورد






با تن زار و سينه غمناک / دل مجروح و ديده نمناک




هر قدم رو بخاک مي ماليد / از دل دردناک مي ناليد






هر دم آهي کشيدي از دل تنگ / تا از آن آه سوختي دل سنگ






از غم دل بسينه سنگ زدي / با دل از کينه طبل جنگ زدي






رخ بر آن خاک آستان سودي / آستان را ز بوسه فرسودي





گفتي: اين آستانه محترمست / سگ اين کوي آهوي حرمست





هر که او ره بدين طرف دارد / پاي او بر سرم شرف دارد





بر در شاه ديد شير سگي / سگ نگويم، پلنگ تيز تگي





داغ مهر و وفا نشاني او / خواب مردم ز پاسباني او





گفتش: اي سرور وفاداران / در وفا بهتر از همه ياران





گفت: اي از مي وفا سرمست / روز و شب هيچ خورد و خوابت هست؟





رشته دوستيست هر رگ تو / تو سگ کوي يار و من سگ تو





پنجه و ناخنت بخون شکار / سرخ همچون گلست و تيز چو خار






دست تو در حناست گل دسته / گل سرخ آن کف حنا بسته





کف پاي تراست نقش نگين / در نگين تو جمله روي زمين





بارها صيد فربه آوردي / خود قناعت باستخوان کردي





هست شکل دم تو قلابي / که مرا مي کشد بهر بابي






شب رواني که قلب و حيله گرند / از تو شب تا بروز بر حذرند





گريه کرد و ز ديده آبش داد / وز دل خون چکان کبابش داد

م.محسن
21st February 2014, 04:21 PM
ناليدن درويش در کوي شاه



آن شب آفاق همچو گلشن بود / شب نبود آن، که روز روشن بود






فلک از آفتاب و بدر منير / قدحي بود پر ز شکر و شير





ماه چون کاسه پنير شده / کوچها همچو جوي شير شده






سايه ظلمت فگنده بر سر نور / ريخته مشک ناب بر کافور




در چمن سايهاي برگ چنار / چون سيه کرده پنجهاي نگار






سايه برگ بيد گاه شمال / راست چون ماهيان در آب زلال





بود ماه فلک تمام آن شب / شاه را شد هواي بام آن شب






شب مهتاب طرف بام خوشست / جلوه هاي مه تمام خوشست

م.محسن
21st February 2014, 04:28 PM
ديدار شاه از بام در شب ماه روشن



آمد و جا گرفت بر لب بام / روي بنمود همچو ماه تمام






آمد و بر کنار بام نشست / ديد درويش را که رفته ز دست





رخ بخوناب ديده مي شويد / با دل غم کشيده مي گويد:






کارم از دست شد، چه کارست اين؟ / الله! الله! چه کار و بارست اين؟





آه! ازين بخت و طالعي که مراست / واي؟ ازين عمر ضايعي که مراست






تا بکي سينه پاره پاره کنم؟ / واي من! واي من! چه چاره کنم؟





چاک چاکست دل بخنجر و تيغ / حيف! حيف از دلم! دريغ! دريغ!






آه! ازين بخت و طالعي که مراست / واي! ازين عمر ضايعي که مراست





من کيم؟ آنکه شمع بزم افروخت / شعله اي جست و خانمانم سوخت






من کيم؟ آنکه آب حيوان جست / بر لب چشمه دست از جان شست





من کيم؟ آنکه رنج هجران برد / سير ناديده روي جانان، مرد





نيست غير از وصال او هوسم / آه! گر من بوصل او نرسم





گر نميرم درين هوس فردا / کار من مشکلست پس فردا





شاه چون گوش کرد زاري او / بهر تسکين بي قراري او






گفت: برخيز و اضطراب مکن / غم فردا مخور، شتاب مکن




زانکه من بعد ازين چه صبح و چه شام / آيم و جا کنم بگوشه بام






بر لب بام قصر بنشينم / تا گروه کبوتران بينم






تو هم از دور سوي من مي بين / در و ديوار کوي من مي بين






اي خوش آندم که دوست دوست شود! / يار آنکس که يار اوست شود





روي خود آورد بجانب دوست / طالب او شود که طالب اوست






عشق با يار دلنواز خوشست / بلکه معشوق عشق باز خوشست

م.محسن
21st February 2014, 04:33 PM
در صفت کبوتر بازي شاه و نظاره کردن درويش



صبح چون ريخت دانه انجم / آسمان گشت تير و مشعله دم




باز سبز آشيان زرين پر / کرد آهنگ چرخ بار دگر





سوي بام کبوتر آمد شاه / بر فراز فلک برآمد ماه






طرفه بامي، چنانکه بام فلک / خيل خيل کبوتران چو ملک





در پريدن بلند پايه او / چون هما ارجمند سايه او






قدح آب او ز چشمه مهر / ارزنش از ستاره هاي سپهر






تا مگر شه بدست گيرد ني / بسته از جان کمر بخدمت وي





شاه و بالاي سر کبوتر او / چون سليمان و مرغ بر سر او





هر زمان گشته بر سرش جمعي / همچو پروانه بر سر شمعي





پيکر هر يک از لطافت پر / نازنين لعبتي پري پيکر





هر نگارين او نگاري بود / هر سفيدش سمن عذاري بود





داغها مشک فام و عنبر بوي / چون سر نو عروس مشکين موي





چينيش بسکه نازنيني داشت / صورت لعبتان چيني داشت





بسکه بغداديش نکو افتاد / طرفه تر شد ز طرفه بغداد






سايه هاي کبوتران دورنگ / بر زمين نقش کرده شکل پلنگ





همه بر گرد شاه طوف کنان / همه در پيچ و تاب چرخ زنان





چون بدستور خود کبوتر باز / بدهان و بدست کرد آواز





سوي گردون بيک زمان رفتند / همچو پروين بآسمان رفتند





شاه برجست و ني گرفت بدست / نعره اي چند زد، بلند، نه پست

ادامه دارد

م.محسن
21st February 2014, 04:37 PM
در صفت کبوتر بازي شاه و نظاره کردن درويش

شاه برجست و ني گرفت بدست / نعره اي چند زد، بلند، نه پست



غرض آن داشت شاه نيک انديش / که خبر دار گردد آن درويش






روي خود سوي قصر شاه کند / جانب ماه خود نگاه کند





چشم او خود بجانب شه بود / زان همه کار و بار آگه بود






از دل و جان دعاي شه مي گفت / گه نظر مي نمود و گه ميگفت:





اي دل من فتاده در دامت / مرغ جانم کبوتر بامت





کاش! من هم کبوتري بودم / صاحب بالي و پري بودم





تا بر آن گرد بام مي گشتم / بر سرت صبح و شام مي گشتم





تنم اينجا اسير قيد شده / دل بآن بام رفته، صيد شده





کوي تو همچو کعبه محترمست / مرغ بامت کبوتر حرمست





از دلم خاست دود و آتش آه / گشت خيل کبوتر تو سياه





بسکه از ديده ريخت اشک اميد / خيل ديگر ازو شدند سفيد




جگريهاي خود که مي نگري / همه از خون دل شده جگري





مست چون بلبلند و سرخ چو گل / گوييا هم گلند و هم بلبل





رنگ ايشان ز اشک آل منست / پر هر يک گواه حال منست






چيست چشم کبوترت پر خون؟ / از چه رو گشت پاي او گلگون؟





حال من ديد و ديده پر خون شد / پا بخوناب ديده گلگون شد





او درين حال و شاه بر لب بام / با رخ همچو ماه کرده قيام





تا چو از دور بيند آن مسکين / شود او را ز ديدنش تسکين






بود در عين عشق بازي خويش / واقف از عشق بازي درويش





شاه تا عشق بازيي نکند / با گدا دلنوازيي نکند

م.محسن
22nd February 2014, 09:39 PM
سر راه گرفتن رقيب درويش را

چند روزي که شاهزاده عصر / آمد و جا گرفت بر لب قصر


آن گدا رو بقصر شه مي کرد / بر در و بام او نگه مي کرد


بهواي شه و نظاره بام / ماند سر در هوا سحر تا شام


جز بسوي هوا نمي نگريست / هيچ بر پشت پا نمي نگريست


در هوا بسکه بود واله و مست / خلق گفتندش آفتاب پرست


تا بجايي رسيد گفت و شنفت / که رقيب آن شنيد و با وي گفت:


اين گدا از خداي نوميدست / قبله او جمال خورشيدست


کافرست و ز اهل ايمان نيست / کفر مي ورزد و مسلمان نيست


خورد درويش بي گنه سوگند / بخدايي که هست بي مانند


اوست خورشيد و عشق لايق اوست / همه ذرات کون عاشق اوست


پيش خورشيد او حجابي نيست / غير او هيچ آفتابي نيست


شد معين ميان دشمن و دوست / که بعالم خداپرست خود اوست


باز خود را بکوي شاه افگند / وز کف خصم در پناه افگند


ليک طفلان کوچه و بازار / باز جستندش از پي آزار


هر طرف ميشدند سنگ بدست / که: کجا رفت آفتاب پرست؟


هر که کردي بآن طرف آهنگ / تا زند بر گداي مسکين سنگ


سنگ ازان آستان شه کندي / بردي و خود بسويش افگندي


گفت: از سنگ بينم آزاري / سنگ آن آستان بود ياري


بسکه طفلان زدند سنگ برو / عرصه شهر گشت تنگ برو


بضرورت ز شهر بيرون جست / کنج ويرانه اي گرفت و نشست


چون بويرانه ساخت مسکن خويش / پيرهن چاک کرد بر تن خويش


که: من مرده پيرهن چه کنم؟ / مرده گر نيستم، کفن چه کنم؟


هر زمان خاک ريخت بر سر و تن / کين چه عمرست؟ خاک بر سر من


يکسر مو نکاست ناخن خويش / خواست ناخن زند بسينه ريش


موي ژوليده را گذاشت بسر / بلکه مويي ز سر نداشت خبر


با خود از بيخودي سخن ميکرد / گله از بخت خويشتن ميکرد


که: رساندي سرم بچرخ برين / بازم از آسمان زدي بزمين


گر بمن لحظه اي وفا کردي / هم در آن لحظه صد جفا کردي


حد جور و جفا همين باشد / بارک الله! وفا همين باشد

م.محسن
22nd February 2014, 09:50 PM
جستن کبوتر شاه بر درويش و نامه نوشتن ببال او


بود شه را کبوتري که فلک / نه پري ديد مثل او نه ملک


در پريدن بلند پايه او / چون هماي ارجمند سايه او


قمري از بهر بندگي کردن / پيش او رفته طوق در گردن


حلقه چشم باز را کنده / زره زر بپايش افگنده


کرده پرواز تا مه و انجم / دم همه سوده و شده همه دم


روزي آن هدهد همايون فر / بسکه مي زد بگرد گردون پر


از سر قصر شاه دور افتاد / اندک اندک ز راه دور افتاد


بعد ازان کز هوا فرود آمد / بر سر آن گدا فرود آمد


سر او سود بر سپهر بلند / که بفرقش هماي سايه فگند


گفت: فرق من آشيانه تست / قطره اشکم آب و دانه تست


آن کبوتر بفرق آن محزون / بود چون مرغ بر سر مجنون


آتشين آه را همي افروخت / که چو پروانه بال او ميسوخت


بعد ازان دست برد سوي قلم / تا کند حسب حال خويش رقم


شرح بي مهري زمانه کند / نامه بنويسد و روانه کند


قصه محنت فراق نوشت / شرح غمهاي اشتياق نوشت


هر گه از سوز دل رقم مي زد / آتش اندر ني قلم مي زد


چون نوشت از رقيب و از ستمش / نامه در پيچ و تاب شد ز غمش


نامه را بر پر کبوتر بست / پر ديگر ببال او بر بست


ره نمودش بسوي منظر شاه / کرد پرواز و رفت تا بر شاه


مرغ روحش پريد و از سر او / تا پرد همره کبوتر او


شاه چون خواند عرض حال گدا /گفت کز هر طرف کنند ندا


کين همه خلق بي شماره شهر / جمع گردند بر کناره شهر


سوي ميدان برند تير و کمان / بتماشا روند پير و جوان


هر گروهي نشانه اي سازند / تير خود بر نشانه اندازند


هر که در حکم ما کند تقصير / خويشتن را کند نشانه تير


چون رسيد اين ندا بگوش گدا / خواست تا جان کند ز شوق فدا


رفت و جا بر کنار ميدان کرد / شه دگر روز عزم جولان کرد


هر که بيماري فراق کشيد / عاقبت شربت وصال چشيد


هر که غمگين در انتظار نشست / شادمان در حريم يار نشست

م.محسن
25th February 2014, 08:30 PM
رفتن شاهزاده به ميدان


روز ديگر، که آفتاب منير / همه روي زمين گرفت بزير


گرم شد ذره ذره آتش مهر / ذره اش تير شد، کمانش سپهر


شه کمر بست و عزم ميدان کرد / ميل تير و کمان و جولان کرد


گفت تا: مرکبي گزين کردند / زين زر خواستند وزين کردند


وه! چه مرکب؟ که برقي و بادي / طرفه ديوانه اي، پريزادي


خوش خرامي ز آب نازک تر / تيز گامي ز باد چابک تر


نو عروسي ز ناز جلوه کنان / چون دو موي از قفا فگنده عنان


تيزي گوش و نرمي کاکل / خنجر بيد و دسته سنبل


تيز رو بود همچو عمر بسي / خبر از رفتنش نداشت کسي


قاف تا قاف دور هفت اقليم / پيش او تنگ تر ز حلقه ميم


گر رود سوي هفته رفته / بگذرد از قطار آن هفته


شاه چون ميل اسب تازي کرد / مرکب از شوق جست و بازي کرد


يافت از مقدمش رکاب شرف / او چو بدر و مه نو از دو طرف


خلق هر سو دوان که: شاه رسيد / آب حيوان ز گرد راه رسيد


چون بميدان رسيد شاه و سپاه / مهر درويش تافت در دل شاه


ساخت تقريب سير و جولان را / بهر او گرد گشت ميدان را


ديد در گوشه اي وطن کرده / چاک در جيب پيرهن کرده


صفحه سينه را خراشيده / نقش غير از ورق تراشيده


پيرهن چاک کرده در بدنش / همچو تاري ز جيب پيرهنش


تن تاري و اضطراب درو / بلکه تاري و پيچ و تاب درو


سينه اش کوه محنت و اندوه / چشمش از گريه چشمه بر سر کوه


مژه ها گرد ديده نمناک / بر لب چشمه چون خس و خاشاک


تار ريشش ز قطره ها شده پر / آمده راست همچو رشته در


رفته از گرد در ته پرده / روي در پرده عدم کرده


طفل اشک از براي پرده دري / بر رخ او روان بفتنه گري


چون نظر بر جمال شاه افگند / خويشتن را بخاک راه افگند


شاه درويش را چو يافت چنان / جانب اهل قبضه تافت عنان


خواست درويش روي او بيند / او هم از دور سوي او بيند


گفت: زان رو نشانه اي سازند / تير خود بر نشانه اندازند


بسکه تير از هوا کمان داران / بر زمين ريختند چون باران


مزرعي شد کناره ميدان / خوشه اش تير و دانه اش پيکان


روي شه جانب هدف بودي / ليک چشمش بدان طرف بودي


چون بسوي نشانه رو کردي / نظري هم بسوي او کردي

م.محسن
25th February 2014, 08:37 PM
در تعريف کمان شاه گويد



بر سر دست شه کماني بود / که مه نو ازو نشاني بود






خم شده همچو ابروي خوبان / کرده هر گوشه عالمي قربان





همچو ابروي يار در خور زه / ليک در گوشه ها فگنده گره






چون جوانان بجنگ خو کرده / همچو شيران بحمله رو کرده





گره افگنده بر سر ابرو / مه عيدش کمند بر بازو






بر کمان داشت ناوک خونريز / راست همچون خدنگ مژگان تيز






هر که او را کشيده تا سر دوش / سرو قدي کشيده در آغوش






در تماشاي قد دلجويش / گوشه چشم مردمان سويش





در ره دوستان فتاده بخاک / دشمنان را ز دور کرده هلاک






شاه در علم قبضه کامل بود / چون کمان سوي تير مايل بود





استخوان را اگر نشان کردي / تير را مغز استخوان کردي





مور اگر آمدي برابر تير / چشم او دوختي ز يک پر تير





چشمش از دوختن شدي چو فراز /بازش از زخم تير کردي باز





شاه چون تير بر نشانه کشيد / آن گدا آه عاشقانه کشيد





گفت: شاها، دلم نشان تو باد / رگ جانم زه کمان تو باد






حلقه ديده باد زهگيرت / تا رسد گاه گاه بر تيرت





کاش! تيرت مرا نشانه کند / تا که آيد بسينه خانه کند





تير ني از تو بر جگر خوردن / خوشتر آيد ز ني شکر خوردن






ني تيري که در کمان داري / کاش! آنرا بسينه ام کاري





گر خدنگي نيايد از شستت / خود بگو: چون ننالم از دستت؟





تا هدف غير اين گدا کردي / قدر انداز من، خطا کردي





تا ترا استخوان نشان شده است / تنم از ضعف استخوان شده است






مو شکافي بچشم ناوک زن / مو اگر ميشکافي اينک من





هيچ رنجي بدست تو مرساد! / چشم زخمي بشست تو مرساد!

م.محسن
25th February 2014, 08:40 PM
مناظره تير و کمان با يکديگر


شاه تيري که در کمان پيوست / چون فگندش بر آسمان پيوست


تير چون ديد کز جفاي کمان / ماند از دستبوس شاه جهان


بيخود افگند ز آسمان خود را / بر زمين زد همان زمان خود را


خويشتن را بقصد جنگ آراست / بکمان گفت: اي کج ناراست


از کجي گه بر آتشت دارند / گاه اندر کشا کشت دارند


شرم دار از قد شکسته خويش / وز ميان شکسته بسته خويش


پيري و بهر دستگيري تو / قد من شد عصاي پيري تو


هست بي من بسي شکست ترا / که نگيرد کسي بدست ترا


چون ز تير و کمان سخن گويند / نام تو بعد نام من گويند


پيش بازوي پر دلان ننگي / با وجودي که صد من سنگي


جانب خود مکش بزور مرا / زانکه خواهي فگند دور مرا


داري از دست سرکشي کردن / طوق و زنجير و بند در گردن


خلق پيشت کشند صد ره بيش / تو همان پس روي، نيايي پيش


اين صفت ها طريق پيران نيست / لايق طور گوشه گيران نيست

م.محسن
26th February 2014, 11:08 PM
جواب دادن کمان بتير و صلح کردن



چون کمان اين سخن شنيد از تير / بر دلش زخمها رسيد از تير






گفت: تا کي شکست پيري من؟ / بگذر از طعن گوشه گيري من





که تو هم بعد از آنکه پير شوي / بشکني زود و گوشه گير شوي






خويش را بر فلک مبر چندين / بپر ديگران مپر چندين




تو ز پهلوي من شکار کني / کار فرما منم، تو کار کني





بر سر فتنه ديده اند ترا / اره بر سر کشيده اند ترا





تيز ماري و راست چون کژدم / همه را نيش ميزني از دم






هر طرف کز ستيز ميگذري / ميزني نيش و تيز ميگذري





بارها بر نشانه جا کردي / باز کج رفتي و خطا کردي






اهل عالم ترا از آن سازند / که بگيرند و دورت اندازند





چون ترا شاه ميکند پرتاب / تو چرا ميشوي ز من در تاب؟





تير چون راست يافت قول کمان / صلح کرد وز جنگ تافت عنان





باز عقد موافقت بستند / بهم از روي مهر پيوستند





هيچ کاري ز صلح بهتر نيست / بدتر از جنگ کار ديگر نيست





صلح باشد طريق اهل فلاح / زان جهت گفته اند صلح و صلاح

م.محسن
26th February 2014, 11:14 PM
واقف شدن مردم از عشقبازي و دلداري درويش و بهانه ساختن رقيب شکار را بجهت جدايي آنها


چند روزي که شاه بنده نواز / سوي درويش جلوه کرد بناز


مردمان پي بحال او بردند / ره بفکر و خيال او بردند


عيب جويان بعيب رو کردند / وز سر طعنه گفتگو کردند


که: چرا شاه با گدا يارست؟ / پادشه را خود از گدا عارست


مسند شاه و بورياي گدا؟ / الله! الله! کجاست تا بکجا؟


از گدا عشق شاه لايق نيست / بلکه او مدعيست، عاشق نيست


پاکبازان دعاي شه گفتند / در معني درين سخن سفتند:


که بدينسان شه پسنديده / کس نديدست و بلکه نشنيده


شاه گر با گدا چنين بازد / همه کس را گداي خود سازد


زين سخن ها رقيب واقف شد / طبع ناساز او مخالف شد


از غضب خون او بجوش آمد / چون خم باده در خروش آمد


گفت: اگر خون اين گدا ريزم / بهر خود فتنه اي برانگيزم


شاه ازين قصه گر خبر يابد / رخ ز من تا بحشر مي تابد


گر بگويم باو، گران آيد / ور نگويم دلم بجان آيد


پس همان به که حيله اي بکنم / شاه را از گدا جدا فگنم

م.محسن
26th February 2014, 11:18 PM
حيله کردن رقيب و خبردار نمودن شاه گدا را



روز ديگر که وقت ميدان شد / باز شه را هواي جولان شد






آمد و کرد هم عناني او / شد مشرف بهم زباني او





گفت: شاها، رسيد فصل بهار / معتدل شد براي ليل و نهار






همه روي زمين گلستان شد / موسم باغ و وقت بستان شد





سبزه از برف شد عيان امروز / عالم پير شد جوان امروز






ابر نيسان بکوهسار آمد / باز آبي بروي کار آمد




هيچ داني که سيل چون شده است؟ / از سر کوه سرنگون شده است





سبزه بر هر طرف فگنده بساط / بر زمين پا نميرسد ز نشاط





از گهرهاي شبنم و ژاله / شد مرصع پياله لاله

م.محسن
27th February 2014, 10:34 PM
رفتن درويش بصحرا و ساکن شدنش در کوهي و منتظربودنش بمقدم شاه


کوهي و بوالعجب کوهي / کوه دردي و کان اندوهي


تيغ بر فرق ماه و مهر زده / سنگ بر شيشه سپهر زده


سختش بعاشقان در جنگ / از پي جنگ دامنش پرسنگ


تيغ او بسکه خلق را کشته / شده از کشته گرد او پشته


هر گه از هجر يار ناليدي / کوه ازين ناله زار ناليدي


ناله برخاستي ز هر سنگي / رفتي آن ناله تا بفرسنگي


گريه چون کردي از سر اندوه / دجله خون روان شدي از کوه


کله کوه چشمه سار شدي / دامن دشت لاله زار شدي


بسکه با آهوان قرار گرفت / انس با وحش کوهسار گرفت


آهوان رام او شدند همه / او شبان گشت و آن گروه رمه

م.محسن
27th February 2014, 10:40 PM
وصف غزال کوهي

در صف آهوان غزالي بود / کش عجب نازنين جمالي بود


عالم از بوي نافه اش مشکين / پيش او آهوي ختن مسکين


شوخ چشمي بغمزه شعبده باز / چشم شوخش تمام عشوه و ناز


گويي آن چشم شوخ در بازي / شوخ چشميست در نظر بازي


گر چه بودند آهوان خيلي / بد گدا را بسوي او ميلي


هر دم از مژه جاي او ميرفت / هر نفس در هواي او ميگفت:


چشم او چشم شاه را مانند / آن بلاي سياه را مانند


نافه او که مشک چين دارد / بوي آن زلف عنبرين دارد


نفسش مشکبار مي آيد / زان نفس بوي يار مي آيد


من سگ آهويي که هر نفسي / خوش دلم ميکند بياد کسي


چون مرا نيست رنگي از رويش / لاجرم شادمانم از بويش

م.محسن
27th February 2014, 10:46 PM
بزم آرايي لشکر بشکار

چون ز بهر نشاط نوروزي / شد چمن پر بساط فيروزي


غنچه و گل بعيش کوشيدند / جامه سرخ و سبز پوشيدند


دهن تنگ غنچه خندان شد / ژاله در وي فتاد و دندان شد


نرگس تر بروي لاله فتاد / چشم مخمور بر پياله فتاد


برگ سوسن که سبز رنگ نمود / خنجري در ميان زنگ نمود


لاله آتش چو در تنور افروخت / قرصها در ته تنور بسوخت


فاخته بال و پر ز هم بگشاد / شانه شد بهر طره شمشاد


از مي شوق مست شد بلبل / چشم خود سرخ کرد بر رخ گل


سبزه از بس که رشته با هم بافت / چون اسطرلاب سبز بر هم تافت


در چنين وقت و ساعتي فرخ / آن سهي سرو قامت گل رخ


چون بعزم شکار بيرون رفت / لشکر بي شمار بيرون رفت


بود نزديک شهر صحرايي / دور دوري، گشاده پهنايي


خاک او سر بسر عبير آميز / باد او دم بدم نشاط انگيز


سنبل و سوسنش همه خوشرنگ / لاله اش آبدار و آتش رنگ


صورت وحش و طير او زيبا / همه دلکش چونقش بر ديبا


سبز مرغان او ز سبزي پر / مرغزاري تمام سبزه تر

م.محسن
27th February 2014, 10:52 PM
بزم آرايي لشکر بشکار

سبز مرغان او ز سبزي پر / مرغزاري تمام سبزه تر

سبزه اش خط عنبرين مويان / لاله اش عارض نکو رويان


شاه چون خيمه زد در آن صحرا / گفت کز هر طرف کنند ندا


وحشيان را تمام گرد کنند / کار اهل شکار ورد کنند


خلق بر گرد صيد صف بستند / رخنه ها را ز هر طرف بستند


چابکان تيغ را علم کردند / صيد را دست و پا قلم کردند


سر و شاخ گوزن بشکستند / گردن کرگدن فرو بستند


شد نشان خدنگ داغ پلنگ / داغها را فتيله گشت خدنگ


از براي گريختن نخجير / پر برآورد، ليک از پر تير


شير هر دم ز خشم و کينه خويش / پنجه ميزد ولي بسينه ريش


گور از بسکه ديد فتنه و شور / دهنش باز ماند چون لب گور


آهو از گريه چشم پر نم داشت / بر سر گور مرده ماتم داشت


خواب خرگوش از سر او جست / چشم خود را دگر بخواب نبست


روبه از هول جان در آن آشوب / ساخت دم در ره سگان جاروب


در هوا هر پرنده اي که پريد / ترکي از ناوکش بسيخ کشيد


هر غزالي که از زمين برجست / چابکي در کمند پايش بست

م.محسن
28th February 2014, 07:00 PM
تعاقب شاهزاده غزال را و رسيدن هر دو پيش گدا

آن غزالي که گفته شد زين پيش / که باو انس داشت آن درويش


در همان صيدگاه حاضر بود / سوي او چشم شاه ناظر بود


آرزو کرد تا ببند افتد / بي مددگار در کمند افتد


در شکارش کسي مدد نکند / صيد او را بنام خود نکند


چون پي آن غزال مرکب تاخت / خويشتن را ز صف برون انداخت


شه بدنبال و آن غزال از پيش / هر دو رفتند تا بر درويش


صيد پيشش نهاد روي نياز / يعني از چنگ او خلاصم ساز


شاه آن حال را تماشا کرد / اعتقاد عظيم پيدا کرد


رفت نزديک او ز پا بنشست / شاه در خدمت گدا بنشست


بسکه شه چهره بر فروخته بود / آن گدا ز آفتاب سوخته بود.


شاه ازو، او ز شاه غافل بود / پرده اي در ميانه حايل بود


هر يکي تيز ديد با دگري / در تفکر که اوست يا دگري؟


شه بدو گفت: اين صفت که تراست / اين چنين نور معرفت که تراست


هر چه گويي صواب خواهد بود / دعوتت مستجاب خواهد بود


گر بهمت دعا کني چه شود؟ / حاجتم را روا کني چه شود؟


طبع درويش ازين سخن آشفت / آه سردي کشيد و باوي گفت:


گر دعا مستجاب داشتمي / کي غم بي حساب داشتمي


شاه را سوي من گذر بودي / با من آن ماه را نظر بودي

م.محسن
28th February 2014, 07:04 PM
تعاقب شاهزاده غزال را و رسيدن هر دو پيش گدا

شاه را سوي من گذر بودي / با من آن ماه را نظر بودي




شاه ازو چون شنيد اين سخنان / جست از جاي خويش ذوق کنان






گفتش: اي بي خبر، چه ميگويي؟ / اينک آن شه منم، که مي جويي





بر سريري و شاه مي طلبي؟ / بر سپهري و ماه مي طلبي؟






جان درويش در خروش آمد / رفت از هوش و چون بهوش آمد





گفت: هرگز نميکنم باور / که شود بختم اين چنين ياور




لوحش الله! ازين وفاداري / اين بخوابست، يا ببيداري؟





گر ببيداري آمدي بنظر / خواب بر من حرام باد دگر




ور بخوابم نموده اي ديدار / نشوم کاش! تا ابد بيدار





گر بروزست اين چه خوش روزيست! / ور شبست اين، شب دل افروزيست!





بلکه انديشه و خيالست اين / تو کجا؟ من کجا؟ محالست اين






گر چه ميخواست شاه بنده نواز / که کشد مدت وصال دراز





ليک از بيم آن که: خيل و سپاه / ناگه آنجا رسند در پي شاه






واقف از حال آن دو يار شوند / فتنه روز و روزگار شوند





زود برجست و رو بمنزل کرد / چشم درويش خاک ره گل کرد






ماند مسکين بديده نمناک / با دل ريش و سينه غمناک





شاد گشتي که دست داد وصال / باز غمگين شدي که يافت زوال






بخت بد بين که: عاشق درويش / بعد يک نوش ميخورد صد نيش




بر دلش هيچ راحتي نرسد / کز پي آن جراحتي نرسد

م.محسن
28th February 2014, 07:12 PM
بزم آرايي شاه و نظر کردن گدا

شب که در بزمگاه مينا رنگ / زهره با چنگ راست کرد آهنگ


باده از سرخي شفق کردند / اختران لعل در طبق کردند


شاه را دل بسوي باده کشيد / باده با مهوشان ساده کشيد


بهر عشرت نشست در جايي / کان گدا را بود تماشايي


شاه در بزم با هزار شکوه / آن گدا در نظاره از سر کوه


مجلس آراستند و مي خوردند / مي بآواز چنگ و ني خوردند


روي ساقي ز باده گل گل شد / غلغل شيشه صوت بلبل شد


شد لب گلرخان شراب آلود / همچو برگ گل گلاب آلود


عکس رخ بر شراب افگندند / بر شفق آفتاب افگندند


لب شيرين بباده زرين / چو رساندند گشت لب شيرين


خنده شاهدان شورانگيز / گشت در جام باده شکر ريز


چشم ساقي ز باده مست شده / ترک مخمور مي پرست شده


اهل مجلس شکفته و خرم / فارغ از هر چه هست در عالم


شيشه زهد را زدند بسنگ / تار تسبيح شد بريشم چنگ


پر مي لعل شد پياله زر / گل رعنا نمود پيش نظر


شيشه صاف و آن مي دلکش / چون دل صاف عاشقان بي غش


دختر رز بشيشه منزل کرد / گرم خون بود جاي در دل کرد


شيشه مي که پر ز خون افتاد / در درون هر چه داشت بيرون داد


مطرب صاف عندليب آهنگ / ساخت آهنگ و چنگ زد در چنگ


ديگري دف گرفت بيخود و مست / همچو طفلان نواخت بر سر دست


ني تهي ماند ازهوي و هوس / زان کمر بست در قبول نفس


هر ندا کز صداي عود آمد / چنگ بشنيد و در سجود آمد


ناله آمد رباب را بم و زير / زانکه بروي کمانچه ميزد تير


شکل قانون چو مضطر آمد راست / صفحه سينه اش بنقش آراست

م.محسن
28th February 2014, 07:17 PM
بزم آرايي شاه و نظر کردن گدا

شکل قانون چو مضطر آمد راست / صفحه سينه اش بنقش آراست


از براي فروغ مجلس شاه / شمع و مشعل شدند زهره و ماه


بزم شه را چو شمع گلشن کرد / ديد درويش و ديده روشن کرد


شاه در بزم با هزار شکوه / و آن گدا را نظاره از سر کوه


تا بنزديک بزمگاه آمد / بهر نظاره سوي شاه آمد


گفت: شايد که در فروغ چراغ / بينم آن شمع بزم را بفراغ


چون ميسر نبود بزم حضور / شاد بود از نگاه دورادور


گر کسي جام عشرتي ميخورد / او بصد رشک حسرتي مي خورد


مي کشيدند مي بنغمه ني / آن گدا آه مي کشيد از پي


شاه بر لب نهاد جام شراب / آن گدا بي شراب مست و خراب


شه ز دست حريف مي مي خورد / آن گدا خون ز دست وي ميخورد


شاه در لاله زار خرم و خوش / و آن گدا در ميانه آتش


شاه ساغر گرفته از سر عيش / و آن گدا را شکسته ساغر عيش


شاه ميکرد نوش باده بکام / آن گدا تلخ کام و زهر آشام


شاه چون رخ ز باده مي افروخت / آن گدا ز آتش رخش ميسوخت


شاه را ذوق و حالتي که مپرس / آن گدا را ملالتي که مپرس


آن شب القصه تا بآخر شب / مجلس عيش بود و بزم طرب


عاقبت کار خويش کرد شراب / اهل مجلس شدند مست و خراب


باده نوشان ز باده مست شدند / سر بپاي قدح ز دست شدند


خواب چون روبآن گروه نهاد / باز درويش سر بکوه نهاد


کوه با عاشقان هم آوازست / پايدارست زان سرافرازست


همچو نازک دلان ز جا نرود / متصل با تو گويد و شنود

م.محسن
1st March 2014, 10:34 PM
رفتن شاهزاده بديدن درويش

روز ديگر که با هراز شکوه / رخ نمود آفتاب سر از کوه


سر زد از جيب کوه چشمه نور / شد عيان معني تجلي طور


شاه از خواب صبح دم برخاست / رخ چو خورشيد چاشتگه آراست


بهواي خرام و جلوه گري / جانب کوه شد چو کبک دري


با حريفان دوش کرد خطاب / گفت: بي تابم از خمار شراب


هيچ کس هم عنان من نشود / در سخن هم زبان من نشود


شاه چون اين بهانه پيش آورد / رو بسوي گداي خويش آورد


مرکب ناز تاخت بر سر او / همچو جان جا گرفت در بر او


نظر لطف سوي او بگشاد / لب شيرين بگفتگو بگشاد


گفتش: اي از مي وفا سرمست / روز و شب هيچ خورد و خوابت هست؟


گفت: سير آمدم ز غم خوردن / خواب بر من حرام، جز مردن


باز گفتش که: روز حال تو چيست؟ / در چه فکري شب و خيال تو چيست؟


گفت: روزم دو ديده پر خونست / حال شب را چه گويمت چونست؟


باز گفتش که: چون شبت سيهست / در شب تيره مشعل تو مهست


گفت: شب تا سحر ز شعله آه / هر دم آتش زنم بمشعل ماه


باز گفتش که: کيست محرم تو؟ / تا شود گاه گاه همدم تو؟


گفت: جز آه سرد نيست کسي / تا باو هم نفس شوم نفسي


باز گفتش که: در ضمير تو چيست؟ / حاصل عمر دلپذير تو چيست؟


گفت: غير از تو نيست در دل من / غير ازين خود مباد حاصل من

م.محسن
1st March 2014, 10:41 PM
رفتن شاهزاده بديدن درويش

گفت: غير از تو نيست در دل من / غير ازين خود مباد حاصل من




همچنين حسب حال ميگفتند / در جواب و سؤال ميگفتند






چون بهم شرح راز خود کردند / عرض راز و نياز خود کردند





شاه را شد هواي منزل خويش / ماند درويش خسته با دل ريش





باز فردا شه سعادتمند / سايه لطف اين گدا افگند





همچنين چند روز پي در پي / گذر افتاد شاه را بر وي




شاه چون سوي او گذشت بمي / گفت اين قصه با رقيب کسي






مدعي باز حيله اي انگيخت / که ز هم رشته وصال گسيخت





روز ديگر رقيب دشمن روي / روي با شاه کرد آن بد خوي






گفت شاها دگر بهار گذشت / وقت صحرا و لاله زار گذشت





چند بينيم وحش صحرا را؟ / نيست الفت وحشيان ما را






جاي در شهر کن که آنجا به / سگ شهر از غزال صحرا به






شهرباشد نکوترين جهان / شهر باشد مقام پادشهان






جاه يوسف ز مصر حاصل شد / مصطفي را مدينه منزل شد





در و ديوار و کوي شهر مدام / سايه افگنده بر خواص و عوام






خانه ها همچو خانه ديده / منزل مردم پسنديده





بسکه افسانه و فسون پرداخت / شاه را سوي شهر مايل ساخت





باز درويش در فراق بماند / دل پر از درد و اشتياق بماند





روي در حالتي غريب آورد / اين بلا بر سرش رقيب آورد





هيچ کس را غم رقيب مباد / دوري از صحبت حبيب مباد





نيست مقصود بي کسان غريب / غير وصل حبيب و مرگ رقيب




وصل جانان بود ز جان خوشتر / ليک مرگ رقيب ازان خوشتر

م.محسن
3rd March 2014, 12:36 AM
بشهر آمدن شهزاده

بار ديگر که خسرو انجم / سرطان را گرفت در قلزم


بس هواي تموز گرمي کرد / آهن و سنگ رو بنرمي کرد


رگ و پي از تف سموم گداخت / مغز در استخوان چو موم گداخت


آب دريا فتاد از کم و کاست / تا بحدي که گرد ازو برخاست


آب گرديد آهن از گرمي / سنگ شد همچو موم از نرمي


بط که در آب داشت مسکن خويش / بود بريان ميان روغن خويش


هر که مي راند توسن سرکش / توسنش نعل داشت در آتش


قيمت يخ چو نقره گشت گران / قحط شد همچو وصل سيم بران


شب ز گرمي مه جهان افروز / گشت چون آفتاب عالم سوز


آن کواکب نبود شب بفلک / که عرق ريختند خيل ملک


شد عرق ريز روي ماه و شان / قرص خورشيد شد ستاره فشان


در چنين روزها مگر يک روز / از تف آفتاب عالم سوز


چهره آتشين چو شاه افروخت / آتشي گشت و عالمي را سوخت


شمع رخساره را چو روشن ساخت / ديگران سوختند و او بگداخت


زرد شد آفتاب طلعت شاه / رنگ شمعي گرفت مشعل ماه


پدر همچو بدر آن مه نو / خسروي بود نام او خسرو


بد فلک حشمت و ستاره حشم / آسمان چتر و آفتاب علم


لشکرش را شماره پيدا نه / کشورش را کناره پيدانه


عالم از کوس او پر آوازه / صيت عدلش برون ز اندازه


چون پدر ديد ضعف حال پسر / از دلش بر دويد دود بسر


هر غباري که بر دل پسرست / کوه اندوه بر دل پدرست


پدران را پسر بود محبوب / همچو يوسف بديده يعقوب

م.محسن
3rd March 2014, 12:41 AM
بشهر آمدن شهزاده

پدران را پسر بود محبوب / همچو يوسف بديده يعقوب


دلفريبست عارض پسران / خاصه در پيش ديده پدران


خسرو از بهر چاره کارش / ناتوان شد چو چشم بيمارش


هر حکيمي که در ديارش بود / همه را خواند و کرد گفت و شنود:


کين جگر گوشه بجان پيوند / بعلاج شماست حاجت مند


حکما گوهر بيان سفتند / پيش خسرو بصد زبان گفتند:


کين سخن قول هوشمندانست / که درين فصل شهر زندانست


در چنين وقت بهترين جايي / نيست جز در کنار دريايي


لب درياست چون لب دلبر / از برون سبزه وز درون گوهر


دايم آنجا هواي معتدلست / آن هوا فيض بخش جان و دلست


خشکي اين هوا ضرر دارد / لب دريا هواي تر دارد


خسرو اسباب ره مهيا کرد / شاه از آن جا هواي دريا کرد


آن نه دريا، که بود صد قلزم / صد چو توفان نوح در وي گم


چرخ گويي در اضطراب شده / در زمين رفته است و آب شده


موج او سر بر آسمان ميسود / يعني از ماه تا بماهي بود


عالمي را بآب کرده خراب / آري اينست کار عالم آب


گوهرش از حساب افزون بود / همچو ريگ از شمار بيرون بود


گر چه غواص پا ز سر کردي / هيچ زو سر برون نياوردي


از خوشي کف زنان که: دارد در / کف او خالي و کنارش پر


شاه با آن رخ جهان آرا / کرد منزل کناره دريا


آن هوا برد ضعف حالش را / داد زيب دگر جمالش را


گل رويش نمود زيبايي / سرو قدش فزود رعنايي


بوالعجب قد و قامتي برخاست / وه! چه گفتم؟ قيامتي برخاست


کمر از روي چابکي بربست / سرو قدش بنازکي برجست


سستي او بدل بچستي شد / همه اسباب تن درستي شد


هيچ دولت چو تن درستي نيست / هيچ محنت چو ضعف و سستي نيست


مبتلاي مرض مباد کسي / خاصه خوبان، که ناز کند بسي


هر کسي عمر خواهد و بيمار / هر دم از عمر خود شود بيزار


غم بخوبان سرو قد مرساد / قوم نيک اند، چشم بد مرساد


ناز اين قوم نازنين باشد / غايت نازکي همين باشد


دل پريشان جمع ايشان باد / ور نه، يک بارگي پريشان باد

م.محسن
3rd March 2014, 12:46 AM
اقامت شاهزاده بر لب دريا و گدا بر کوه


بود چون بحر و کان ز معني پر / اين يکي لعل دارد و آن در


هر دو را خاتم و نگين کردند / نقش آن خاتم اين چنين کردند


که: چو آن شاه مسند تمکين / نقش صحت گرفت زير نگين


همچو در يگانه يکتا شد / جلوه گاهش کنار دريا شد


بسکه طبعش بصيد شد مايل / روز و شب جا گرفت بر ساحل


تا در آن صيدگه مقامش بود / مرغ و ماهي اسير دامش بود


بر لب آن محيط شورانگيز / لجه موج خيز گوهر ريز


بود کوهي که گفته شد زين پيش / که بدان انس داشت آن درويش


بسکه کاهيده بود از اندوه / بود مانند کاه در پس کوه


کوه درويش را وطن شده بود / بيستون جاي کوهکن شده بود


هر گه از شوق بي قراري شدي / بر بلندي کوهسار شدي


بهر شاه از مژه گهر سفتي / قصرش از دور ديدي و گفتي


چون ندارم بکوي او گذري / دارم از دور سوي او نظري


گر رسيدن بکعبه نتوانم / باري، از قبله رو نگردانم


با صبا هم نفس شدي بهوس / گفتي: اي همدم خجسته نفس


چون دهي جلوه سرو ناز مرا / عرض ده پيش او نياز مرا


سجده کن خاک آستانش را / بوسه زن پاي پاسبانش را


سگ او را سلام من برسان / پيک او را پيام من برسان


طوف کن گرد آن ديار، بيا / گردي از کوي او بيار، بيا


تا من از آب ديده گل سازم / مرهم زخمهاي دل سازم


چون رسيدي از آن طرف بادي / کردي از روي شوق فريادي


که: تو امروز بوي او داري / گردي از خاک کوي او داري

م.محسن
3rd March 2014, 12:50 AM
اقامت شاهزاده بر لب دريا و گدا بر کوه

که: تو امروز بوي او داري / گردي از خاک کوي او داري


بسرم ريز خاک کويش را / بدماغم فرست بويش را


روزي از شوق زارزار گريست / چشم بگشاد و هر طرف نگريست


چون نگه کرد جانب دريا / ديد هر گوشه خيمه اي برپا


زير خيمه ستون بصد زيور / همچو قد عروس در چادر


بود در جمع خيمه خرگاهي / در ميان ستاره ها ماهي


سر خرگه بر آسمان مي سود / اطلس چرخ پوشش او بود


سايباني کشيده بر خرگاه / شاه بنشسته اندران چون ماه


چون گدا ديد خرگه شاهي / کرد آهنگ ماه خرگاهي


گفت: دانستم اين چه خرگاهست / خرگه شاه منزل ما هست


نيست خرگه، که ماه بدرست اين / آفتاب بلند قدرست اين


از سر کوه ميل دريا کرد / همچو خس بر کرانه اي جا کرد


همچو ني دور ازان لب چو شکر / در نيستان بناله بست کمر


مرغ هوشش ز شوق در پرواز / چشم بر راه و گوش بر آواز

م.محسن
4th March 2014, 10:17 PM
رفتن شاه پيش گدا و بشارت تخت نشيني

از قضا دور چرخ کاري کرد / شاه انديشه شکاري کرد


شاهبازي گرفت بر سر دست / باز گويي بشاخ سرو نشست


صفت باز خويش کرد آغاز / گفت: کين مرغ آسمان پرداز


گر چه در روز صيد فيروزست / ليک بر دست من نو آموزست


از زمين ها صداي سم سمند / ميرود تا بآسمان بلند


ترسم امروز گر کند پرواز / بر سر دست من نيايد باز


زين سخن هر کرا خبر گرديد / همره او نرفت و برگرديد


شاه چون آفتاب تنها شد / در يک دانه سوي دريا شد


چون گذر کرد جانب درويش / گفت با خاطر خيال انديش


که: چو خسرو بدهر کم گردد / خسرو عالم عدم گردد


ديگر آيا که شاه خواهد بود؟ / صاحب ملک وجاه خواهد بود؟


در همين لحظه آن گدا ناگاه / آهي از دل کشيد و گفتا: شاه


شاه گفتا: غريب حالي بود / بهر شاه اين خجسته فالي بود


من چو گفتم که: پادشاه شوم / سرور کشور و سپاه شوم


هاتفي گفت: شاه، شاه منم / پس شه کشور و سپاه منم


چون شنيد اين سخن ز شه درويش / جست از جاي خويش و آمد پيش


گفت: اي آنکه شاه مي گويي / اينک اينجاست آنکه مي جويي


بوسه زد دست و پاي اشهب را / ساخت محراب نعل مرکب را


گفت: يارب، که اين خجسته هلال / کم مبادا ز گردش مه و سال

م.محسن
4th March 2014, 10:27 PM
رفتن شاه پيش گدا و بشارت تخت نشيني

گفت: يارب، که اين خجسته هلال / کم مبادا ز گردش مه و سال

گاه در خون تپيد و گه در خاک / بست خود را چو صيد بر فتراک


کين بود رشته ارادت من / چون گرفتم زهي سعادت من!


بعد از آن رسم دادخواه گرفت / دست برد و عنان شاه گرفت


گفت: از بهر بندگي کردن / خواهمش طوق کرد در گردن


بر رکابش نهاد روي نياز / کرد بنياد گفتگوي نياز


گفت شاها، ز لطف دادم ده / نامرادم مکن، مرادم ده


چاره جان دردناکم کن / يا بکش خنجر و هلاکم کن


بي تو من مرده و تو با دگران / من جفا ديده و وفا دگران


چند جانان ديگران باشي؟ / تا بکي جان ديگران باشي؟


من و خونابه جگر خوردن / هر زمان حسرت دگر بردن


تو و جام نشاط نوشيدن / با حريفان بعيش کوشيدن


چند باشم بعالم گذران / عسرت ما و عشرت دگران؟


محنت و درد و غم نخواهد ماند / دولت حسن هم نخواهد ماند


نيست امروز در خم گردون / غير نامي ز ليلي و مجنون


زير اين طرفه منظر ديرين / کو نشاني ز خسرو و شيرين؟


مسند مصر هست و يوسف نيست / مصريان را بجز تأسف نيست


در چمن ناله ميکند بلبل / که: کجا رفت دور خوبي گل؟


شاه ز انصاف او چو گل بشکفت / رفت چون غنچه در تبسم و گفت:


بحکيمي که حاکم ازلست / حکم او لايزال و لم يزلست


که چو بر من قرار گيرد تخت / وز مخالف کنار گيرد تخت


ز افسر و تخت سربلند شوم / بر سر تخت ارجمند شوم


با تو باشم هميشه در همه حال / سحر و شام و هفته و مه و سال

م.محسن
4th March 2014, 10:31 PM
رفتن شاه پيش گدا و بشارت تخت نشيني

با تو باشم هميشه در همه حال / سحر و شام و هفته و مه و سال


گر درين باب حجتي خواهي / اينک اين خاتم شهنشاهي


حجتي را که نقش خاتم نيست / حکم او هيچ جا مسلم نيست


خاتم خود باو سپرد و برفت / دل و دينش ز دست برد و برفت


چون گدا از کمال لطف اله / ديد در دست خويش خاتم شاه


گفت: اين خاتم سليمانست / که جهانش بزير فرمانست


هر کرا اين نگين بدست افتد / همه روي زمين بدست افتد


حلقه اوست همچو حلقه جيم / شکل دور نگين چو چشمه ميم


جيم و ميمي چنين بدهر کمست / تا گدا اين دو حرف يافت جمست


چون نگين نقش آن دهان دارد / گر زنم بوسه جاي آن دارد


بوسه اش ميزد و نمي زد دم / که بلب مهر داشت از خاتم


سلطنت يافت از گدايي خويش / کامران شد ز بي نوايي خويش


اين گدايي ز پادشاهي به / راست گويم ز هر چه خواهي به

م.محسن
6th March 2014, 09:46 PM
نامه نوشتن خسرو و خواستن شهزاده را از سياحت کنار دريا

خوشنويسي که اين رقم زده بود / بر ورق اين چنين قلم زده بود:


که فرستاد خسرو عادل / نامه اي سوي شاه دريا دل


نامه اي در نهايت خوبي / خط آن نامه آيت خوبي


نو خطي در کمال حسن و جمال / زيب رخساره کرده از خط و خال


نقش عنوان و خط مضمونش / فيض بخش از درون و بيرونش


يا مزين بمشک هر ورقي / يا پر از رشته گهر طبقي


خط آن نامه بود خط نجات / چون شب قدر در ميان برات


حاصل نامه آنکه: حضرت شاه / غيرت آفتاب و خجلت ماه


شهريار ديار ماه وشان / ماه مسند نشين شاه نشان


ميوه باغ زندگاني من / نقد گنجينه جواني من


آنکه ميل دلم بجانب اوست / وانکه جانم هميشه طالب اوست


بايد اين نامه را چوبرخواند / رخش دولت باين طرف راند


که دگر قوت فراق نماند / طاقت درد اشتياق نماند


عمر ده روزه غير بادي نيست / هيچ بر عمر اعتمادي نيست


خاصه بر عمر همچو من پيري / که شد از دست و نيست تدبيري


زود باشد کزين چمن بروم / تو بيا پيش از آنکه من بروم


تا تو رفتي ز ديده نور برفت / تا تو غايب شدي حضور برفت


رحم کن بر دل رميده من / مردمي کن، بيا بديده من


روز عمرم بشب رسيد، بيا / جانم از غم بلب رسيد، بيا

م.محسن
6th March 2014, 09:50 PM
آمدن شهزاده بشهر و کيفيت استقبال او

شاه تا نامه پدر برخواند / نيت شهر کرد و مرکب راند


جانب شهر عزم جولان کرد / يوسف از مصر ميل کنعان کرد


سوي آن شاه کشور اقبال / خلق رفتند بهر استقبال


نازنينان بناز کوشيدند / جامه سرخ و سبز پوشيدند


آن يکي رفته در قباي سفيد / همچو شاخ شکوفه زار اميد


و آن دگر جامه سبز کرده ببر / همچو گل در ميان سبزه تر


آن يکي زرد گشته خلعت او / پرتو افگنده ماه طلعت او


و آن دگر کرده جامه عنبر فام / رفته چون آفتاب جانب شام


آن يکي در لباس گلناري / تازه گل دسته ايست پنداري


و آن دگر جامه لاله گون کرده / سر ز جيب فلک برون کرده


همه در انتظار مقدم شاه / همه را چشم انتظار براه


ناگهان چتر شاه پيدا شد / چرخ گردون و ماه پيدا شد


همه رفتند پيش وصف بستند / دست بر سينه هر طرف بستند


آن چنان حالتي پديد آمد / که تو پنداشتي که عيد آمد


شاه چون شمع بزم خسرو شد / ماه اقبال خسروي نو شد


منظر قدرش از فلک بگذشت / طاير قصرش از ملک بگذشت


خرم آن ساعتي، خوش آن روزي / که فتد ديده بر دل افروزي


سر و تن خاک پاي او گردد / دل و جان هم فداي او گردد


اين تجمل بهر کسي نرسد / دامن گل بهر خسي نرسد


مي راحت بجام هر کس نيست / جام عشرت بکام هر کس نيست


کردگارا، بحق ديدارت / بدل عارفان بيدارت


که مرا هم بدين شرف برسان / سرونازي بدين طرف برسان

م.محسن
6th March 2014, 09:57 PM
در صفت خزان و وفات کردن خسرو

اين بود اقتضاي ليل و نهار / که: رسد آفت خزان و بهار


شاخ سبزي که رفته بر افلاک / چهره زرد خود نهد بر خاک


باز چون وقت برگ ريز آمد / لشکر سبزه در گريز آمد


مرغ بي گل ز نغمه شد خاموش / با که گويد سخن، چه نبود گوش؟


بلبل از بوستان شد آواره / گل صد برگ شد بصد پاره


پشت طاقت بنفشه را خم شد / بهر خود در لباس ماتم شد


قمري از ناله و خروش بماند / سوسن ده زبان خموش بماند


گل شد و خارها بگلشن ماند / اطلس از دست رفت و سوزن ماند


رنگ نارنج زعفراني شد / اشک عناب ارغواني شد


روي مه را گرفت پرده گرد / بلکه در پرده رفت با رخ زرد


نار را پرده هاي دل خون شد / پاره پاره ز ديده بيرون شد


سيب از بهر گرمي و سردي / کرد پيدا کبودي و زردي


پسته از شاخ سرنگون افتاد / مغزش از استخوان برون افتاد


زخم ناک و شکسته شد بادام / چشم زخمي رسيدش از ايام


خوشه پاک تاک از سر تاک / دانه لعل در فگند بخاک


بر سر شاخ برگ و بار نماند / در گلستان بغير خار نماند


در چنين موسمي که خسرو گل / رفت و مرد از فراق او بلبل


خسرو از عرصه ممالک خويش / سفر آخرت گرفت بپيش


گاه در تاب بود و گه در تب / دلش آمد بجان و جان بر لب


در عرق روي زردش از تب و تاب / همچو برگ خزان ميانه آب


شد تنش چون کمان، بر آن رگ و پي / استخواني و پوستي بروي


بسکه از درد دل بجان آمد / دلش از درد در فغان آمد


درد او لحظه لحظه افزون شد / عاقبت حال او دگرگون شد

م.محسن
7th March 2014, 10:31 AM
وصيت خسرو و وفات و تجهيز و تدفين او

شاه را خواند سوي خود خسرو / گفت: از من وصيتي بشنو:


عدل پيش آر و پادشاهي کن / ظلم بگذار و هر چه خواهي کن


تا نبيني ز هيچ رهگذري / گردي از خود بدامن دگري


سر مپيچ از رضاي درويشان / که سر افراز عالمند ايشان


هر که يابد ز فقر آگاهي / نکند ميل شوکت شاهي


اي بسا شاه عاقبت انديش / که ز شاهي گذشت و شد درويش


هر که بر درگه تو داد کند / طلب حاجت و مراد کند


اگرش هيبت تو لال کند / نتواند که عرض حال کند


همچو گل بر رخش تبسم کن / بسخن هاي خوش تکلم کن


از قلم زن بلطف ياد بکن / بر سيه نامه اعتماد بکن


هر جراحت که بر دل از ستمست / همه از نوک نيزه و قلمست


قيمت عدل را شکست مده / جانب شرع را ز دست مده


زان که ميزان راستي شرعست / اصل شرعست و غير از آن فرعست


اين وصيت چو کرد جان بسپرد / جان بجان آفرين روان بسپرد


هر کسي بهر ماتم افغان کرد / ماتمي شد که شرح نتوان کرد


شعله آه تا بگردون رفت / دجله اشک تا بجيحون رفت

م.محسن
7th March 2014, 10:35 AM
وصيت خسرو و وفات و تجهيز و تدفين او

شعله آه تا بگردون رفت / دجله اشک تا بجيحون رفت

همه آفاق در خروش شدند / همه ترکان سياه پوش شدند


لشکر از ماتمش سيه در بر / مضطرب چون سياهي لشکر


زان سياهي که داشت لشکر او / خطه هند گشت کشور او


کمر زر که بر ميان مي بست / حلقه پشتش از کمر بشکست


شد سيه رو ز ماتمش خاتم / کند رخسار خود در آن ماتم


تاج يکسو فتاد و ابتر شد / همه خيل و سپاه بي سر شد


تخت بر خاک ره ز پا افتاد / که: سليمان عصر شد بر باد


اين يکي آه دردناک زدي / و آن دگر جيب جامه چاک زدي


بدنش را ز گريه ميشستند / کفنش را زحله مي جستند


آخرش جانب لحد بردند / همچو گنجش بخاک بسپردند


آنکه اوج فلک نشيمن ساخت / عاقبت زير خاک مسکن ساخت


آنکه از حله پيرهن پوشيد / کند پيراهن و کفن پوشيد


آنکه بر فرق تاج از زر کرد / در لحد رفت و خاک بر سر کرد


هيچ کس در جهان قدم نزند / که قدم جانب عدم نزند


هر که گهواره ساخت منزل خويش / رفت و تابوت کرد محفل خويش

م.محسن
7th March 2014, 10:38 AM
ايضا في الموعظة و النصيحه

لاله زار جهان عجب باغيست / که از آن باغ هر نفس داغيست


نيست بوي نشاط در گل او / محنت افزاست صوت بلبل او


دهن غنچه اش، که خندانست / دل پر خون درد مندانست


هست هر برگ و شاخ در چمنش / تن گل چهره اي و پيرهنش


هر بنفشه که بر لب جوييست / گره زلف عنبرين موييست


لاله کز خاک مي دمد هر سال / صفحه عارضست و نقطه خال


هر کجا تازه سرو رعناييست / قد موزون سرو بالاييست


تا تواني دل از جهان بگسل / رشته مهر ازين و آن بگسل


جاودان نيست عالم فاني / تو درو جاودان کجا ماني؟


روي در ملک جاوداني کن / ترک اين کهنه دير فاني کن


پا درين دام پيچ پيچ منه / همه هيچند، دل بهيچ منه


پيش گوهرشناس و گوهر سنج / هست عالم چو عرصه شطرنج


که ببازيچه هر زمان شاهي / سوي اين عرصه ميکند راهي


گر خوري همچو خضر آب حيات / تشنه لب جان دهي درين ظلمات


في المثل عمر نوح گر يابي / چون بتوفان رسي خطر يابي

م.محسن
9th March 2014, 10:13 PM
بر تخت نشستن شاه و توفيه عهد با درويش

شاه چون جانشين خسرو شد / رسم و آيين خسروي نو شد


راه احسان و عدل پيش گرفت / خلق را در پناه خويش گرفت


دور او همچو دور مي خوش بود / همه عالم بدور وي خوش بود


هيچ کس را بدل غباري نه / هيچ خاطر بزير باري نه


دل مظلوم از غم آسوده / جان ظالم ز غصه فرسوده


شحنه چون زلف دلبران در تاب / فتنه چون بخت عاشقان در خواب


ملک را زحمت خراج نبود / خلق را هيچ احتياج نبود


کس بسودا و سود کار نداشت / غير سوداي زلف يار نداشت


از سپاهي در آن خجسته زمان / در کشاکش نبود غير کمان


کس بدورش نبود زار و نزار / مگر آن کس که بود عاشق زار


گر کسي بينوا شدي ناگاه / چون شدندي ز حال او آگاه


بسکه هر کس نواختي او را / منعم دهر ساختي او را


بود شه را عنايتي که مپرس / بر رعيت رعايتي که مپرس


آفرين خداي بر پدري / که ازو ماند اين چنين پسري


ابر رحمت نثار آن صدفي / که بود گوهرش چنين خلفي


آن درخت کهن بکار آيد / که نهالي ازو ببار آيد

م.محسن
9th March 2014, 10:18 PM
آمدن گدا بدربار شاه


چون ز الطاف شاه نيک انديش / خبر آمد بعاشق درويش


زود برجست و رو براه نهاد / قدم اندر حريم شاه نهاد


گفت: شايد ز روي صدق و صفا / شاه با من کند بوعده وفا


خاتم شه که مدتي زين پيش / در بغل کرده بود آن درويش


برد و با محرمان شاه سپرد / محرمي رفت و نزد شاهش برد


شاه چون ديد خاتم خود را / آفرين کرد محرم خود را


گفت: بيرون رو ز راه ادب / خاتم آرنده را درون بطلب


چون قدم زد بسوي شاه گدا / جان شد از قالب رقيب جدا


شاه دشمن گداز دوست نواز / در لباس نياز و خلعت ناز


سخن آغاز کرد خنده کنان / که گه خنده خوش بود سخنان


از سر لطف همزبانش ساخت / وز شکر خنده نوش جانش ساخت


هر نفس ديده سوي او ميداشت / گوش بر گفتگوي او ميداشت


عاشق خويش را نواخت بسي / عاشق لطف خويش ساخت بسي


دل عاشق درين خيال افتاد / که بکف دامن وصال افتاد


ليک از آنجا که دور گردونست / هر زمان حالتي دگرگونست


گر دلي را بوصل بنوازد / بازش از داغ هجر بگدازد


دايم اسباب وصل پيدا نيست / اگر امروز هست، فردا نيست

م.محسن
9th March 2014, 10:24 PM
بوصل رسيدن درويش و دوري او بار ديگر بجور رقيب



گفت راوي که: شاه هر نفسي / آن گدا را همي نواخت بسي






خبر آمد که از فلان کشور / بر سر شاه ميرسد لشکر





بي شمارست لشکر دشمن / پاي تا سر نهفته در آهن





شاه بايد که فکر کار کند / دفع آن خيل بي شمار کند





شاه بايد که لشکر انگيزد / در سواري چو گرد برخيزد





چون ازين قصه شد رقيب آگاه / رفت و گفت از سر حسد با شاه:





نزد ارباب عقل معلومست / که نظر سوي ناکسان شومست





هر کرا بخت بد ز پا انداخت / ديگرش سربلند نتوان ساخت





حذر از قوم بخت برگشته / که چو خويشت کند سرگشته





يارب، اين سفله از کجا آمد؟ / که بسروقت ما بلا آمد






اين سخن گفت و کرد محرومش / بهره اين داد طالع شومش





عاشق از وصل چون جدا افتاد / دست بر سر زد و ز پا افتاد





گفت: باز اين چه حالتست مرا؟ / اين چه رنج و ملالتست مرا؟





اگر از ابر فتنه بارد سنگ / آرد آن سنگ بر سرم آهنگ






اگر از دشت فتنه رويد خار / خلد آن خار بر دلم صد بار





چشم من گر بگل نظر فگند / گل شود خار و در دلم شکند

م.محسن
9th March 2014, 10:32 PM
بوصل رسيدن درويش و دوري او بار ديگر بجور رقيب

چشم من گر بگل نظر فگند / گل شود خار و در دلم شکند




دست من گر بکف سبو گيرد / ميشود خون و در گلو گيرد






گر روم سوي چشمه در ظلمات / شربت مرگ گردد آب حيات





گر زنم گام تا براه افتم / گام اول درون چاه افتم





بختم از چاه گر برون فگند / باز في الحال سرنگون فگند






آه! ازين بخت واژگون که مراست / واي ازين طالع نگون که مراست!





عدم من به از وجود منست / گر بميرم هنوز سود منست






آمد از شوق مرگ جان بلبم / ميدهم جان و مرگ مي طلبم





تا کي افغان ز من برون آيد؟ / کاشکي جان ز تن برون آيد






از نفسهاي گرم سوخت تنم / کو اجل؟ تا دگر نفس نزنم





نيست هرگز نشاط در دل من / گويي از غم سرشته شد گل من






درو گردون ز من چه ميخواهد؟ / که تنم را چو کاه ميکاهد





داد مانند کاه بر بادم / زان بگردون رسيد فريادم






چرخ پيرست روز و شب گردان / تا کند حمله با جوانمردان





خويش را صبح و شام زيب دهد / همه آفاق را فريب دهد






راست گويم؟ کجست فطرت او / راستي نيست در جبلت او

م.محسن
14th March 2014, 01:50 PM
عزيمت کردن شاه بر سر خصم و ظفر يافتن او بر دشمن و کشته شدن رقيب

باز چون موسم زمستان شد / آتش از خرمي گلستان شد


همه کس رو بآفتاب نشست / همه عالم شد آفتاب پرست


بسکه افسرده چون يخ افتادند / در تمناي دوزخ افتادند


مهر زود از فلک بدر ميرفت / تا شود گرم زودتر ميرفت


بلکه مهر جهان فروز نبود / همه شب بود و هيچ روز نبود


قدر آتش فزون تر از گل شد / دود او شاخ و برگ سنبل شد


در زمستان زدند شعله بخار / تا ارو گل دمد چنانکه بهار


آب از يخ قباي آهن ساخت / موجش از سهم قوس جوشن ساخت


يخ چو آيينه اي مشکل شد / نعل مرکب ز سيم صيقل شد


بر يخ آن مرکبي که گام زدي / سکه بر نقره هاي خام زدي


رعد زد بانگ و در ستيز آمد / ژاله زد سنگ و رعد تيز آمد


در چنين موسمي که چله دي / تيرباران نمود پي در پي


شاه ترک ديار خويش گرفت / با عدو راه جنگ پيش گرفت


لشکر انگيخت سوي کشور او / تا بحدي که راند بر سر او


راست کردند صف ز هر طرفي / خيل دشمن صفي و شاه صفي


هر طرف تيغ تيز پيدا شد / فتنه رستخيز پيدا شد


زره از خنجر ستيز شکافت / سبزه تر ز آب تيز شکافت


تيغها چون ز هم گذر کردند / همچو مقراض قطع سر کردند

م.محسن
14th March 2014, 01:54 PM
عزيمت کردن شاه بر سر خصم و ظفر يافتن او بر دشمن و کشته شدن رقيب

تيغها چون ز هم گذر کردند / همچو مقراض قطع سر کردند


نيزه بر دوش سرکشان بغرور / چون عصاي کليم بر سر طور


گرد سوي سپهر کرد آهنگ / شد زمين هم بآسمان در جنگ


بر سر چابکان کوه شکوه / گرد ميدان چو ابر بر سر کوه


هر که بر خصم تيغ بيم زدي / خصم را از کمر دو نيم زدي


بر سر هر که تيغ کين خوردي / زو گذشتي و بر زمين خوردي


ابروي خصم در سپر ناياب / همچو کشتي فتاده در گرداب


مرد و مرکب فتاده زير و زبر / کاسه سيم گشته کاسه سر


باد از آن عرصه چون گذر کردي / خاک در کاسهاي سر کردي


بسکه روي زمين پر از خون شد / موج آن چون شفق بگردون شد


شفقي کو باوج گردونست / اثر سرخي همان خونست


بود درويش در همان منزل / داده شه را ميان جان منزل


روي خود را بر آسمان کرده / بدعا دستها برآورده


نصرة شاه خويش ميطلبيد / زانچه گويند بيش ميطلبيد


ناگهان خصم در گريز افتاد / رخنه در لشکر ستيز افتاد


پشت آنکس که پشت داد بجنگ / پشته اي شد تمام تير خدنگ


طرفه حالي که : چون نبرد کنند / دشمنان از نهيب گرد کنند


طرفه تر آنکه: زان همه لشکر / که شه آورد سوي آن کشور


کس نگرديد جز رقيب هلاک / گر رقيبي هلاک گشت چه باک؟


شاه و لشکر اگر چه شد غمگين / ليک سگ کشته شد، چه بهتر ازين؟


بهمين يک فسون ز دست مرو / زين نکوتر فسانه اي بشنو:

م.محسن
14th March 2014, 02:05 PM
عمر بسر کردن شاه و گدا با يک ديگر

چون سر زلف شب بدست آمد / قرص خورشيد را شکست آمد


پيکر آسمان ملمع شد / چتر فيروزه گون مرصع شد


مردم از خواب ديده بر بستند / از تماشا ره نظر بستند


خواب ديدند شاه و جمله سپاه / که: مگر عارفي رسيد بشاه


همچو خضرش لباس سبز ببر / خلعتي سبزتر ز سبزه تر


گفتش: آن دم که بر عزيمت جنگ / تيز شد از مخالفان آهنگ


تو همان دم که حرب ميکردي / رو بميدان ضرب مي کردي


بتو آن نصرتي که ما داديم / از دعاهاي آن گدا داديم


خيز و از محرمان خاصش کن / وز غم بي کسي خلاصش کن


شاه چون چشم خود ز خواب گشود / وز سپاه آنچه ديده بود شنود


خواند درويش را بمجلس شاه / گشت فارغ ز رنج، محنت آه


خواند درويشرا بمجلس خاص / کردش از محنت فراق خلاص


شکر آن را چسان توان گفتن؟ / نيست ممکن بصد زبان گفتن


چرخ بازيچه اي غريب نمود / از فلک اين بسي عجيب نمود

م.محسن
14th March 2014, 02:08 PM
عمر بسر کردن شاه و گدا با يک ديگر

چرخ بازيچه اي غريب نمود / از فلک اين بسي عجيب نمود


ليک از لطف دوست نيست عجب / که ز محنت کسي رسد بطرب


هر که رنج فراق جانان ديد / بعد از آن رنج راحت جان ديد


شام هجران خوشست و رنج ملال / تا بدانند قدر روز وصال


بعد هجران اگر وصالي هست / شيوه عشق را کمالي هست


غرض از عشق وصل جانانست / خاصه وصلي که بعد هجرانست


الغرض هر دو تا چو شير و شکر / بهم آميختند شام و سحر


پاي شه بر سرير عزت و ناز / سر درويش بر زمين نياز


کار معشوق ناز ميباشد / رسم عاشق نياز ميباشد


روز و شب راز دار هم بودند / تا دم مرگ يار هم بودند


عاقبت در نقاب خاک شدند / از خدنگ اجل هلاک شدند


عمر برگشت و بي وفايي کرد / مرغ روح از قفس جدايي کرد

م.محسن
14th March 2014, 02:11 PM
در بي وفايي عمر

آه! ازين منزلي که در پيشست / که گذرگاه شاه و درويشست


نه ازين دام ميتوان جستن / نه ازين بند ميتوان رستن


گر خوري همچو خضر آب حيات / تشنه لب جان دهي درين ظلمات


گر چو عيسي روي بچرخ برين / عاقبت جا کني بزير زمين


گر چو يوسف باوج ماه روي / عاقبت سرنگون بچاه شوي


في المثل عمر نوح اگر يابي / چون بتوفان رسي خطريابي


احد واجب الوجود يکيست / آنکه جاويد هست و بود يکيست






پايان

م.محسن
14th March 2014, 02:18 PM
در خاتمه کتاب گويد

شکر لله که اين خجسته کلام / شد بکام دل شکسته تمام


شکر ديگر که تا تمام شده / مجلس آراي خاص و عام شده


صفت اوست در زبان همه / سخن اوست ورد جان همه


جيب آفاق پر درست ازو / بغل عاشقان پرست ازو


گر که قلاب شهر صرافست / يا خطاگوي شهر حرافست


نتواند شکست مقدارش / که: بجان مي خرد خريدارش


بيت او گر کمست از آن غم نيست / شکر، باري که، معنيش کم نيست


لفظ پاکست و معنيش طاهر / چون نگيرد قرار در خاطر؟


معني خاص و لفظ عام فريب / برده از خاص و عام صبر و شکيب


الله الله! چه دلپذيرست اين! / در پذيرش، که ناگزيرست اين


غايت شاعري همين باشد / شيوه ساحري همين باشد


هر که دم زد، زبان او بستم / سحر کردم دهان او بستم


قلمم ميل چشم دشمن شد / ليک ازو چشم دوست روشن شد


از سياهي نمود آب حيات / جان حاسد فتاد در ظلمات


جاي رحمت بود بمرد حسود / ليک بر جان مرده رحم چه سود؟


جگر حاسد از الم خون باد / المش کم مبادو افزون باد


اي حسود، اين خيال باطل چيست؟ / زين خيالت، بگو، که: حاصل چيست؟


چون تو از عالم سخن دوري / هر چه خواهي بگو، که معذوري


آنچه مقدور تست معلومست / ختم کار از نخست معلومست


دست بافنده موي اگر بافد / کي تواند که موي بشکافد؟


هر کجا هدهد سليمان رفت / ببر و بال مور نتوان رفت

م.محسن
14th March 2014, 02:22 PM
در خاتمه کتاب گويد

هر کجا هدهد سليمان رفت / ببر و بال مور نتوان رفت

در بهاران صداي غلغل زاغ / کي بود چون نواي بلبل باغ؟


من کنم سحر در سخنداني / تو بمن شعر ديگران خواني


يعني او نيز در برابر تست / در او هم بقدر گوهر تست


اين مسلم، ترا بغير چه کار؟ / هر چه داري تو هم بيا و بيار


ديگري جام شوق نوشيده / تو بديوانگي خروشيده


ديگري آه دردناک زده / تو بتقليد جامه چاکزده


تا بکي مي پري ببال کسان؟ / ناز خوش نيست با جمال کسان


من کنم سکه سخن را نو / تو کني عرض مخزن خسرو


چون تو زين نامه نيستي نامي / چه بري نام خسرو و جامي؟


حيف باشد که نام ديده وران / بگذرد بر زبان کج نظران


گر چه شعر تو نظم دارد نام / تو ازين نظم کي رسي بنظام؟


نظم اگر نيست چون در مکنون / سهل باشد طبيعت موزون


گر چه ما و تو هر دو موزونيم / ليک بنگر که: هر يکي چونيم


نعل اگر يافت صورت مه نو / هست اينجا تفاوتي، بشنو:


ماه نو سر بر آسمان سايد / نعل در زير پاي فرسايد


نيست مانند هم سموم و نسيم / اين يک از جنتست و آن ز جحيم


آن بنرمي چنانکه دل خواهد / وين بگرمي چنان که جان کاهد

م.محسن
14th March 2014, 02:25 PM
بدرالدین هلالی استرآبادی از بزرگترین شاعران اواخر قرن نهم و اوایل قرن دهم بوده است که اصالتاً از ترکان حغتایی است. او در هرات متولد شده است و از ملازمان امیر علیشیر نوایی بوده است. شهرت او در غزل است و مثنویهای شاه و درویش (شاه و گدا)، صفات‌العاشقین و لیلی و مجنون او نیز معروف است. امیر عبیدالله خان ازبک او را به جهت کینهٔ شخصی به تشیع متهم کرد و به قتل رسانید (این که او به راستی شیعه بوده یا نه را از روی اشعارش نمی‌توان استخراج کرد چرا که وی در آثارش گاه از خلفای راشدین و گاه از ائمهٔ شیعه نام برده و چنان می‌نماید که به مقتضای زمان به این سو و آن سو متمایل می‌شده است). مشهور است که سیف‌الله نامی در قتل او ساعی بود و از این جهت سال مرگ وی را به ابجد با عبارت «سیف‌الله کشت» (معادل ۹۳۶ هجری قمری) ضبط کرده‌اند.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد