PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان هایی برای خانواده و زندگی



dj milad
23rd December 2008, 09:17 PM
يك روز كارمند پستي كه به نامه هايي كه آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي كرد متوجه نامه اي شد كه روي پاكت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا !
با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود :
خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم كه زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد . ديروز يك نفر كيف مرا كه صد دلار در آن بود دزديد . اين تمام پولي بود كه تا پايان ماه بايد خرج مي كردم . يكشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت كرده ام . اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم . هيچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من كمك كن ...
كارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همكارانش نشان داد . نتيجه اين شد كه همه آنها جيب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاري روي ميز گذاشتند . در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...
همه كارمندان اداره پست از اينكه توانسته بودند كار خوبي انجام دهند خوشحال بودند . عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت ، تا اين كه نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد كه روي آن نوشته شده بود : نامه اي به خدا !
همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند . مضمون نامه چنين بود :
خداي عزيزم ، چگونه مي توانم از كاري كه برايم انجام دادي تشكر كنم . با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا كرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم . من به آنها گفتم كه چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره پست آن را برداشته اند ... !!!{wave}

dj milad
23rd December 2008, 09:21 PM
داستاني بسيار زيبا و واقعي


در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين كلاس بود. هميشه لباس هاى كثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه كرد.
امسال كه دوباره تدى در كلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند كمكش كند.
معلّم كلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تكاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت كامل".
معلّم كلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همكلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش كه در خانه بسترى است دچار مشكل روحى است.
معلّم كلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي كند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نكند او به زودى با مشكل روبرو خواهد شد.
معلّم كلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها كرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در كلاس خوابش مي برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشكل او پى برد و از اين كه دير به فكر افتاده بود خود را نكوهش كرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در كاغذ كادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى كه داخل يك كاغذ معمولى و به شكل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سركلاس باز كرد. وقتى بسته تدى را باز كرد يك دستبند كهنه كه چند نگينش افتاده بود و يك شيشه عطر كه سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى كلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع كرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند كرد. سپس آن را همانجا به دست كرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر كرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه كرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در كنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي كرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي كرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يكى از با هوش ترين بچه هاى كلاس شد و خانم تامپسون با وجودى كه به دروغ گفته بود كه همه را به يك اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.
يكسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت كرد كه در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد كه من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود كه دبيرستان را تمام كرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود كه شما همچنان بهترين معلمى هستيد كه در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت كرد كه در آن تدى نوشته بود با وجودى كه روزگار سختى داشته است امّا دانشكده را رها نكرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأكيد كرده بود كه خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود كه پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين كار را كرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب كرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه كمى طولاني تر شده بود: دكتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود كه با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج كنند. او توضيح داده بود كه پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش كرده بود اگر موافقت كند در مراسم عروسى در كليسا، در محلى كه معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چكار كرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست كرد و علاوه بر آن، يك شيشه از همان عطرى كه تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در كليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين كه به من اعتماد كرديد از شما متشكرم. به خاطر اين كه باعث شديد من احساس كنم كه آدم مهمى هستم از شما متشكرم. و از همه بالاتر به خاطر اين كه به من نشان داديد كه مي توانم تغيير كنم از شما متشكرم.
خانم تامپسون كه اشك در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي كنى. اين تو بودى كه به من آموختى كه مي توانم تغيير كنم. من قبل از آن روزى كه تو بيرون مدرسه با من صحبت كردى، بلد نبودم چگونه تدريس كنم.
بد نيست بدانيد كه تدى استودارد هم اكنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشكى است و بخش سرطان دانشكده پزشكى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است !
همين امروز گرمابخش قلب يك نفر شويد... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد
و مطمئن باشيد كه محبت شما به خودتان باز خواهد گشت...

dj milad
24th December 2008, 10:05 PM
گل‌هاي مريم


بعد از دو ماه آموزشي، قرار شده بود ما را تقسيم كنند و به محل هاي مورد نظر ببرند. در پادگان جي نامم را در گروه اعزاميان به صنايع الكترونيك شيراز خواندند و پانزده روز مرخصي به ما دادند و من هم از اين فرصت استفاده كردم و با چند نفر از دوستانم عازم لنگرود شدم. نزديك درب منزل رسيدم. كليد را در قفل درب چرخاندم. در بر روي پاشنه چرخيد و از صداي خش خش آن مادرم بيدار شد و با عجله پنجره اتاق پذيرايي را باز كرد و در حالي كه خيلي پريشان بود، با قدمهايي كه بر روي زانوان خسته اش مي لرزيد و نگاهي كه به سختي برق خوشحالي را به خود داشت، من را در آغوش گرفت. بعد از فراقت و حال و احوال كردن، با همان نگراني پيشين گفت: مهرداد...
سكوت مادر را با صدايي پراضطراب شكستم: چيه؟
مادر كه زلالي چشمهايش مي لرزيد گفت: اين مدتي كه نبودي، يه آقايي بلند قد، اومد اين جا و گفت پسر تو قصد مردم آزاري داره، اگه به دخترم چپ نگاه كنه، من مي دونم و اون... اصلا" خودت بگو مادر، چي شده؟ عاشق شدي؟ خودت برام تعريف كن ببينم چي شده. چرا ديگرون بيان اينجوري عذابم بدن. من كه خيالم از تو راحته، اما بگو چي شده؟ اين آقاهه كيه؟ شرم تمام صورتم را پوشانده بود. من و مردم آزاري!؟ عاشق شده بودم اما مردم آزار؟ نه، حتما" كسي قصد بدنام كردن من را داشته. شروع كردم به صحبت كردن و تمام موضوع را به مادرم گفتم. اينكه من دختري را مي خواستم كه در همسايگي ما بود، اما چون تازه به محل ما آمده بودند، مادرم آنها را نمي شناخت. خودم هم آشنايي چنداني با خانواده اش نداشتم. آشنايي من از آن شبي آغاز شده بود كه از مغازه پدرم به خانه برمي گشتم و ساعت يازده و دوازده شب بود كه صداي جيغ دختري من را به طرف كوچه تاريكي كشانده بود و با زدوخوردي كه بين من و مردم آزارهاي ولگرد رخ داده بود، دخترك را كه از ترس مي لرزيد به خانه اش رسانده بودم. مادرم با چشماني گشاد شده گفت: ساعت يازده شب، دختري توي كوچه هاي تاريك و خلوت محل چه مي كنه؟
توضيح دادم كه: مادرش مريض بوده و براي تزريق آمپول به منزل همسايه مي روند و مادر يادش مي افتد كه اجاق گاز را خاموش نكرده، و چون ناخوش بوده، دخترك را مي فرستد و... البته من نمي توانستم تمام معصوميت و مظلوميتي را كه در نگاه اول از چشمان مريم ديده بودم، براي مادرم توضيح دهم، شرم هم مانع از گفتن بود و اين نگفتن ها نگاه مادر را لحظه به لحظه پرترديدتر مي كرد.
مادر سكوت سنگين اتاق را شكست: هنوز هم دوستش داري !؟
چيزي نگفتم. چه مي توانستم بگويم؟ تاريخ دقيق برگشتنم را به مريم گفته بودم و تمام اين مدت را براي ديدن مريم لحظه شماري كرده بودم. حالا در جواب اين سئوال چه مي توانستم بگويم؟ مادر ادامه داد: تو تنها بچه من هستي. حق داشتم كه نگرانت باشم. تحقيق كردم ببينم اين دختره از چه خونواده ايه. كار و بارشون چيه. از اون جايي كه دلم گواهي بد مي داد، فهيمدم پدر دختره قبلا" كارمند بوده و بعد از بازخريد شدن، با كارهاي خلاف و درآمد نامشروع، به سر و وضع خانواده اش سر و سامون داده و حالا هم تو قاچاق مواد مخدره، چون اصل و نسبش سبزواريه، تو همون طرفاي شرق فعاليت داره و ماهي يكي دو بار به خونوادش سر مي زنه...
لحظه به لحظه دانه هاي عرق سردتر و سنگين تر از روي گردنم پايين مي افتاد. من طي اين مدت كوتاه آشنايي كه بلافاصله بعد از آن هم به مقدماتي اعزام شده بودم، فرصت نكرده بودم با مريم در مورد خانواده اش حرفي بزنم و هر وقت كه حرفي زده بودم، حرفهاي ديگري را پيش كشيده بود و بحث بيش تر پيرامون ازدواج و نامزدي دور زده بود. من هم قول داده بودم بعد از دوره مقدماتي با مادرم راجع به نامزدي با مريم صحبت كنم و حالا مادر حرفهايي مي زد كه تمام خستگي راه، سنگين و سخت به بدنم رسوب مي كرد. مادر گفت: آخرين دفعه اي كه باباهه مياد لنگرود، قرار بوده يكي از ثروتمندترين قاچاقچي هاي افغاني كه حدود ۶۰ سال سن داشته رو براي مدت كوتاهي به صيغه دخترش دربياره و ثروت يارو رو بالا بكشه، درست يه هفته پيش كه قرار بود اين كار رو انجام بده، دختره از خونه خودشون فرار مي كنه...
آواري روي سرم فروريخت. ديگر چيزي نفهميدم. اين كه مريم كجا رفته، عذابم مي داد ولي اينكه چرا فرار كرده بيش تر عذابم مي داد. از آن دو هفته مرخصي چيز زيادي يادم نمي آيد جز كابوس هاي شب و روز و تهوع و تنفر و حس انتقام و اگر نبود دلداري هاي مادر و پرستاري هاي شبانه روزي او، از تمام دنيا چشم فرومي بستم.
بعد از دو هفته عازم شيراز شدم. با خودم گفتم شايد دو سال سربازي زهر عذابي كه در جانم رسوب كرده بود را خشك كند. با تكان اتوبوس از خواب بيدار شدم. سرم به شيشه اتوبوس چسبيده بود و تابلوي سبز رنگي نگاهم را پر كرد كه «به شهر شهيدپرور مرودشت خوش آمديد». هر كيلومتري كه به شيراز نزديك مي شدم، حس غريبي حضور مريم را برايم زنده تر مي كرد. سعي كردم منطقي تر، تمام خاطراتم را محو كنم. اما نيرويي قوي تر از منطق به قلبم فشار مي آورد.
بعد از ساكن شدن در شيراز، با اولين مرخصي رفتم حافظيه، سر قبر سعدي، شاهچراغ و هر جاي ديگري كه مي شد نذر كرد و از خدا خواستم و نذر كردم تا بار ديگر مريم را ببينم. يك روز كه ظهر به بعد بيكار بودم و حوصله هيچ كس و هيچ چيز را نداشتم، از خوابگاه زدم بيرون و تا آخر شب در كوچه ها و خيابان هايي كه نمي شناختم، خسته و كلافه قدم زدم تا به خوابگاه رسيدم. همين كه به خوابگاه رسيدم، هم خدمتيم نامه اي به من داد كه گوشه هايش تا خورده و كثيف بود. گفت: اين نامه به پادگان رسيده بود و به من دادند كه به تو بدهم.
با نگراني غريبي، نامه را به خلوتي بردم و بازكردم:
"مهرداد سلام، اين نامه آخرين نامه اي خواهد بود كه به دستت مي رسد و اين درحالي است كه سرنوشت نامعلومي برايمان رقم خورده است... نمي دانم به كدام گناه ناكرده بايد تقاص پس بدهم... چرا ايام بروفق مراد نيست. شايد هم به قول تو امتحان است.
مهرداد خوبم، خيلي آرزو داشتم به دانشگاه بروم ولي خب قسمت نشد. حتما" خبرها به گوش تو هم رسيده. اين كه آمدي و من را نديدي اين كه پدرم قرار بود من را به يك افغاني پير بدهد كه يكي از پولدارترين قاچاقچي ها است، اينكه من هر چقدر التماس كردم، هيچ فايده اي نداشت، اينكه... حرف زياد است، اما نه روي گفتنش را دارم و نه توان نوشتنش را. تنها حرفي كه مي ماند اين است كه، تو موقعيت بهتري داري، همان طور كه قبلا" هم گفته بودي، وقتي سربازي ات تمام شود، به صنعت مي روي و پله هاي ترقي براي تو بيش تر فراهم مي شود. من را فراموش كن و به زندگي زيبايي كه در پيش رو خواهي داشت فكر كن.
با آرزوي خوشبختي براي تو
مريم "
نامه را كه تمام كردم، ساعت از نيمه شب گذشته بود و آن شب تلخ قطره قطره با اشك هاي من در خاك شيراز فرورفت.

;))

dj milad
24th December 2008, 10:10 PM
داستان كوتاه سه خواهر

دخترهاي خانم اسفندياري يك سال به يك سال باهم فاصله سني داشتند. در كودكي انگار هر سه‌شان را از يك قالب درآورده بودند. درست مثل هم لباس مي‌‌پوشيدند. عروسك‌هاي‌شان عين هم بود، دفتر مشق و لوازم تحريرشان باهم مو نمي‌‌زد. طوري كه گاهي سر قاطي‌شدن آنها و اين كه هر چيز مال كدام‌شان است با هم بگو مگو مي‌‌كردند. آنها نه فقط شباهت ظاهري به هم داشتند كه به لحاظ خصوصيات اخلاقي هم درست عين هم بودند. با هم هوس بستني يا لواشك مي‌‌كردند، تصميم مي‌‌گرفتند به پارك يا خانه بستگان بروند تا با بچه‌ها بازي كنند و...
خانم اسفندياري كه بعد از فوت آقاي اسفندياري تمام اميدش را به آنها بسته بود، عصرها در ايوان مي‌‌نشست و به تاب بازي آنها نگاه مي‌‌كرد و دلش از شوق حضور آنها لبريز مي‌شد. در اين حالت خيال مي‌‌كرد كه آينده آنها هم درست مثل هم خواهد بود. مثل هم ازدواج خواهند كرد و تشكيل خانواده داده و بچه‌دار خواهند شد. آرزو مي‌‌كرد كه هر سه آنها خوشبخت باشند اما از آينده بيمناك بود. چرا كه‌ مي‌‌دانست تقدير بازي‌هاي عجيب و گاه سختي براي آدم‌ها تدارك مي‌بيند. اما شباهت بين دخترها فقط تا سن 12سالگي براي آنها ماند. بعد ناگهان هرسه آنها عوض شدند و عادات خاص خودشان را پيدا كردند. دختر بزرگ‌تر (مهشيد)، بسيار مستبد و خودراي بود. هميشه از دو خواهر كوچك‌ترش به زور و تحكم مي‌خواست كه مطابق ميل او رفتار كنند . مثلا مي‌گفت: الان بايد بريم پارك... خانم اسفندياري مي‌گفت : الان ظهره... پارك خلوته و خطرناكه... بذارين عصر كه هوا خنك‌تر شد و مردم هم بيرون آمدند، برين بيرون...
اما مهشيد گوش نمي‌كرد و با لجاجت خاصي كه خانم اسفندياري از آن سر درنمي‌آورد، دو خواهر كوچك ترش را با خود بيرون مي‌برد. بعد از يك ربع هرسه به خانه برمي‌گشتند. چون خواهر وسطي (مانا) زمين خورده بود و در نتيجه آنها مجبور شدند بدون بازي به خانه برگردند. خانم اسفندياري به مهشيد پرخاش مي‌كرد كه تقصير اوست، اما او با خودرايي به هيچ‌وجه زير بار نمي‌‌رفت و با اوقات تلخي به‌ هم خوردن بازي‌شان را گردن مانا مي‌انداخت كه حواسش را جمع نكرده و درنتيجه روز آنها را خراب كرده بود. مانا كه دختر نرم و مهربان و منعطفي بود اشكش را پاك مي‌كرد و مي‌گفت: تقصير خودم بود مامان... بايد حواسم را بيشتر جمع مي‌كردم.
مانا هميشه همين‌طور بود، كسي را مقصر نمي‌دانست و مسئوليت اتفاقي را كه برايش مي‌افتاد خودش به عهده مي‌گرفت و اغلب هم براي آن كه مهشيد را ناراحت نكند از خواسته‌ خودش مي‌گذشت، اما با اين‌ حال دختر دست و پا چلفتي نبود. خيلي قاطع بود و درمدرسه هم برخلاف مهشيد نمرات بالايي مي‌گرفت.
خواهر كوچك‌تر (مهسا) سكوت مي‌كرد. او كم پيش مي‌‌آمد كه اظهار نظري كند، نه جانب مانا را مي‌‌گرفت و نه جانب مهشيد را، اما خيلي وقت‌ها از دستورات مهشيد‌ سر پيچي مي‌كرد. او بيشتر به درس خواندن علاقه داشت و به مدرسه دانش‌آموزان تيز هوش هم مي‌رفت. درخلوت، مدام كتاب مي‌خواند و انگار روياهاي خاص خودش را داشت كه با هيچ كس درباره‌شان صحبت نمي‌‌كرد.
خانم اسفندياري هرسال كه مي‌گذشت تفاوت بين دخترهايش را هم بيشتر و بيشتر مي‌ديد. آنها از كودكي فاصله مي‌گرفتند و با تغييرات شخصيتي زياد ازهم نيز فاصله مي‌گرفتند. اگر كسي نمي‌دانست، نمي‌توانست باور كند كه آنها خواهر و از يك خون باشند. خانم اسفندياري اين واقعيت را مي‌پذيرفت اما دغدغه آنها لحظه‌اي هم راحتش نمي‌گذاشت. او براي بزرگ كردن آنها دست تنها و بدون اين‌كه سايه پدر بر سرشان باشد خيلي سختي كشيده بود. براي هركدام آنها وسايلي را به عنوان جهيزيه مي‌خريد و در زير زمين مي‌گذاشت تا وقت ازدواج‌شان برسد. خانم اسفندياري هم مثل خيلي از مردم، ازدواج را مهم‌ترين واقعه زندگي هر كس مي‌دانست.
دخترهايش بزرگ شدند، ديپلم گرفتند و دانشگاه قبول شدند اما هنوز بخت درخانه هيچ كدام‌شان را نزده بود.
گاهي مي‌شد كه خانم اسفندياري در مجلس ختم‌، عروسي و حتي در سوپر ماركت با خانمي برخورد مي‌كرد كه مانا را براي پسرش نشان كرده بود، اما مجبور بود به آنها جواب بدهد كه‌ هنوز مهشيد درخانه است و ازدواج نكرده و در نتيجه آنها بايد صبر كنند. يكي دو خواستگاري‌ هم كه مهشيد داشت به خاطر رفتار تند و خودخواهانه‌اش بعد از همان جلسه اول، ديگر پشت سرشان راهم نگاه نكرده بودند. خانم اسفندياري زياد با او صحبت مي‌كرد و از او مي‌خواست دست از خودرايي‌‌هايش بردارد: عزيزم در زندگي با خودخواهي نمي‌توني حرفت رو پيش ببري... چهار روز ديگه كه به سلامتي شوهر كردي، نمي‌توني اين جوري زندگي رو بگردوني !اما مهشيد گوشش به اين حرف‌ها بدهكار نبود. مي‌گفت: من همينم كه هستم... هركي هم مي‌خواد با من زندگي كنه بايد منو همين طور كه هستم بپذيره!
در خانه هم، همچنان نظراتش را به همه تحميل مي‌كرد: امشب شام بايد فسنجان بخوريم... فردا بايد بريم پيك‌نيك... بزرگ‌ترين اتاق خانه بايد مال من باشد... اما واقعيت اين بود كه مهشيد در درون، از اين كه مي‌ديد بيشتر آدم‌ها مانا را دوست دارند آزارش مي‌داد. اين مسئله كه ممكن است يك روز مانا زودتر از او ازدواج كند مثل خوره روحش را مي‌خورد، براي‌ همين، بدون اين‌كه اعتراف كند‌، دغدغه ازدواج، دغدغه روز و شبش بود. در محيط دانشگاه از خيلي از پسرها خوشش مي‌‌آمد اما آنها از دخترهاي ديگر خواستگاري كرده بودند. او از آينده‌اش بيمناك بود. از فشار اين‌كه مبادا مانا زودتر از او ازدواج كند و به خاطر خود خواهي‌هايش براي هميشه تنها بماند، تصميم گرفت اين‌بار كه خواستگاري داشت، كمي كوتاه بيايد و چهره واقعي‌اش را پنهان كند، خودش را نرم و سازگار نشان دهد و نقشي را بازي كند كه تا به حال بازي نكرده بود. بعدكه آب‌ها از آسياب مي‌افتاد، مي‌توانست خودش را هماني كه بود نشان دهد. فقط كافي بود مثل خيلي از دخترهاي ديگر كه آرزوي ازدواج داشتند، خودش را مطابق ميل همسر آينده‌‌اش نشان دهد.
اما او بدون اين كه خود بداند با اين افكار نادرست، خودش را به چاهي انداخت كه درآمدن از آن سخت و دشوار بود.
(محسن)، پسر يكي از همسايه هاي قديم آنها (خانم اسدي) بود. خانم اسفندياري يك روز تصادفي دربازار به او برخورد. ديدارشان براي هر دو پر از تداعي لحظات خوشي بود كه پيش‌تر داشتند. خانم اسدي جوياي حال دخترهاي او شد. خانم اسفندياري هم جوياي حال پسرهاي او. خانم اسدي گفت: بي‌خود نبود ما امروز توي اين شلوغي همديگه ‌رو ديديم، بي‌خود حاشيه‌ هم نرم... من مي‌خوام براي پسر بزرگم محسن زن بگيرم... يكي از دخترهاتو انتخاب كن.
روزي كه محسن همراه خانواده‌اش به خواستگاري مهشيد آمد، مهشيد بر خلاف دفعات قبل كه ايرادهاي بيهوده مي‌گرفت و رفتار توام با خودخواهي‌اش كه حتي سيني چاي را هم نمي‌‌آورد و در جواب سوال‌ها جواب‌هاي تند و دندان‌شكن مي‌داد و به خواستگارها برمي‌خورد، اين بار خيلي نرم و متين برخورد كرد. پس از يك جلسه ديدار حضوري در بيرون كه محسن و مهشيد بيشتر درباره مسائل كلي حرف زدند، مراحل بله برون، خريد، حنابندان و عقد خيلي سريع طي شد. انگار هر دو خانواده عجله داشتند اين وصلت زودتر سر بگيرد. شايد چون شناخت قبلي از هم داشتند و بنابراين تاخير بيشتر را جايز نمي‌دانستند. اما شروع زندگي جديد مهشيد به هيچ وجه خوشايند نبود. چون او خودخواهي را در وجود خودش نكشته بود، تنها آن را براي مدتي كوتاه كه تا ازدواجش سر بگيرد، پنهان كرده بود. بعد از ازدواج به خيال اين كه خرش از پل گذشته، ديگر لزومي به پنهان كاري نمي‌ديد. به هرحال كاري بود كه شده بود و محسن ديگر بايد با واقعيت كنار مي‌آمد. يعني چاره‌اي جز اين نداشت!
مهشيد خيال مي‌كرد در خانه جديد خودش هم مي‌تواند خودبيني‌هاي زمان دختري‌اش را پياده كند. براي‌ همين از همان ساعت اول شروع زندگي مشتركش امرو نهي‌هايش را شروع كرد. به خصوص اين‌كه سرخريد حلقه هم براي اين‌كه اختلافي پيش نيايد كوتاه آمده بود. غافل از اين‌كه محسن هم خودش را هماني كه بود نشان نداده بود. محسن هم موجودي به مراتب خودبين‌تر و خودخواه‌تر از مهشيد بود كه خيال مي‌‌كرد همه‌چيز بايد در جهت ارضاي خواسته‌هايش فراهم شده باشد. مي‌گفت: تا حالا تو خانواده، كسي از گل نازك‌تر به من نگفته... دوست دارم تو زندگي خودم هم همين‌طور باشه! زندگي دو نفر كه مي‌خواهند با خودخواهي و خودبيني حرف خودشان را به كرسي بنشانند قابل حدس زدن است. به خصوص اين‌كه هر دو نمي‌توانستند در آن مدت كوتاه آشنايي متوجه شوند كه چه فريبي خورده‌اند. نه، آنها همان كساني كه درجلسه معارفه خودشان را نشان داده بودند نبودند. آنها وانمود مي‌كردند اشخاص ديگري هستند و مقدمات ازدواج و شلوغ بودن سرهاي‌شان هم سرپوش روي همه‌چيز گذاشته بود بنابراين...
زندگي مهشيد از همان لحظات اوليه ازدواج با رنج و عذاب و دعوا و اختلاف همراه شد، طوري كه خودخواهي‌هايش هم اجازه نمي‌داد، درد درونش را براي مادرش بازگو كند، اما خانم اسفندياري از نگاه دخترش همه چيز را مي‌خواند. روزهاي زندگي مهشيد و محسن با جر و بحث سر چيزهاي كوچك شرو ع مي‌شد كه طرفين براي به كرسي نشاندن حرفهاي‌شان حتي با هم لجبازي مي‌كردند. مهشيد مي‌گفت: ناهار بايد برويم بيرون پيتزا بخوريم... من امروز حوصله آشپزي ندارم!
و محسن مخالفت مي‌كرد: من دوره مجردي به اندازه كافي با دوستام اين‌طرف و آن‌طرف پيتزا خوردم... زن گرفتم كه برايم آشپزي كند و غذاي خانگي بخورم. اگر قرار بود همون پيتزا رو بخورم كه دم به تله سر كار خانم نمي‌دادم!
- مگه زن آشپزه؟...
- مگه غير اين فكر كرده بودي؟
مهشيد فرياد مي‌زد: بعدشم من بودم كه دم به تله تو دادم! من بودم كه گول ظاهر تو رو خوردم!
لج مي‌كرد و به اتاق خواب مي‌رفت و در را مي‌بست. محسن با مشت به درمي‌كوبيد كه اين‌جا خانه اوست و او حق ندارد چنين رفتاري داشته باشد. مهشيد مي‌گفت اگر وضع آن‌طور كه مي‌‌خواهد نباشد، يك لحظه هم ديگر با او زندگي نخواهد كرد. محسن هم درخانه را باز مي‌كرد و مي‌گفت: بفرماييد!
آنها معني ازدواج را بدجور گم كرده بودند. گرچه گاه از خودشان مي‌پرسيدند:پس ازدواجي كه آدم‌ها را به تكامل مي‌رساند واقعا چيست و چه طور مي‌‌شود به آن رسيد؟
اما از آن طرف با رفتن مهشيد، براي مانا خواستگاران زيادي آمدند. مانا در درون خودش نياز غير قابل كنترلي به ازدواج حس مي‌‌كرد. اين نياز با گذشت سال‌ها، نه تنها در درونش كمرنگ نشده كه شدت هم گرفته بود. نه هوسي‌ آني بود و نه تحت فشار جامعه يا ديگران يا تقليد از بقيه... او مي‌خواست در تشكيل خانواده، خودش را بيازمايد. مي‌دانست كه ازدواج مسائل بي‌شماري برايش خواهد آورد كه حل كردن هركدام انرژي زيادي خواهد برد، اما او با اين آگاهي تصميم گرفته بود تشكيل خانواده دهد. او مي‌خواست تبديل به زني پخته شود و ازدواج را مهم‌ترين امر در تحقق اين مسئله مي‌ديد. در بيشتر همايش‌هاي ازدواج شركت مي‌كرد. كتاب‌هاي زيادي در اين‌باره مي‌خواند. او ازدواج را آزموني مي‌دانست كه با گذر از آن مي‌توانست خودش را مهياي هدف والايي كه براي آن به دنيا آمده بود، بكند.
مانا هميشه در جمع دوستانش مي‌گفت: فقط وقتي بايد ازدواج كرد كه بدوني داري چي كار مي‌‌كني‌؟ با چشم باز بدوني داري تو چه راهي قدم مي‌گذاري... دوستانش مي‌پرسيدند: تو خودت واقعا (مي‌دوني ازدواج يعني چي)؟
جواب مي‌داد: سعي مي‌كنم بفهمم...
بنا‌براين وقتي (مجيد) به خواستگاري‌اش آمد، مدتي از آنها وقت خواست تا كاملا موضو ع را بررسي كند. براي آشنايي بيشتر تحت نظر خانواده‌ها چند بار با هم بيرون رفتند. مجيد مي‌گفت: من به ازدواج به عنوان مرحله‌اي براي تكامل آدم‌ها نگاه مي‌كنم... مرحله سختي است اما نمي‌دانم چرا خيلي‌ها بدون توجه به اين اهميت و دشواري، خيلي راحت تصميم مي‌گيرند و بعد هم سرگردان مي‌‌شوند كه چي‌ مي‌‌‌خواستند و چي شد؟
مانا مي‌پرسيد: فكر مي‌كنيد تكامل در ازدواج را چه چيزهايي به وجود مي‌آورد... زن و مرد چه كار بايد بكنند تا در مسير درست ازدواج قرار بگيرند؟
زندگي آنها درهمان ماه اول نشان داد كه شراكت و يگانگي‌شان چه قدر روح‌شان را ارتقاء بخشيده است. آنها نيامده بودند تا فقط زير يك سقف با هم زندگي كنند. آنها آمده بودند تا همديگر را بسازند و بهترين صفات را در وجود هم شكوفا كنند. مهشيد با ديدن زندگي مانا تازه به عمق فاجعه زندگي خودش پي مي‌برد. پس ازدواج مي‌توانست اين طور باشد؟ چيزي كه در زندگي خودش اصلا نبود. اين مسئله او را به فكر فرو برد كه چه قدر ديدگاه‌هايش براي ازدواج سطحي بود. به دنبال چه چيزهايي بود و چه چيزهايي به دست آورد!
اما درباره مهسا... او شديدا به درس خواندن علاقه داشت. او تصميم داشت پزشك موفقي شود و در مناطق محروم و روستاها به مداواي مردم بپردازد. مهشيد از او مي‌پرسيد: حالا چرا آن جاها؟ اين همه مطب شيك تو تهران است، چرا...
- چون اين‌جاها تو مطب‌هاي شيك، دكتر زياده... منم به خاطر مطب شيك نمي‌خوام دكتر بشم .مردم جاهاي دور افتاده بيشتر به كمك احتياج دارن. مهسا احساس مي‌كرد كه اين كار مي‌‌تواند باعث رشد و ترقي روحي‌اش شود. همين‌طور هم شد. او با جديت و پشتكار توانست در رشته پزشكي دانشگاه تهران قبول شود. براي همين به مقوله ازدواج خيلي فكر نمي‌كرد. مهم‌تر براي او اين بود كه بتواند پيشرفت و خدمت كند. براي همين مثل مانا احساس نمي‌كرد كه ازدواج مي‌تواند برايش نقطه مهمي در زندگي محسوب شود. اگر به موردي مناسب و فردي هماهنگ با شخصيت و روح و روانش برخورد مي‌كرد، شايد دراين‌باره فكر مي‌كرد. به خصوص كه‌ مي‌ديد وجود آن فرد مي‌تواند در راستاي هدفش هم باشد. ديده بود كه خيلي از هم‌كلاسي‌هايش با ازدواج با اشخاصي كه تناسب در كار و تحصيلات با آنها نداشت از كار بزرگي كه مي‌توانست انجام دهد باز ماندند. يكي از دوستانش حتي ترك تحصيل كر‌د تا از دو قلوهايش نگهداري كند.
مهسا پيشداوري نمي‌كرد، شايد براي دوستش بهتر اين بود كه از دوقلوهايش نگهداري كند و بعد به درس و دانشگاه بپردازد، اما درباره خودش مهم اين بود كه به رويايي كه از كودكي داشت جامه عمل بپوشاند. به بيماران كمك كند و دردهاي‌شان را تسكين دهد، اما بيشتر از اين وحشت داشت كه‌ مثل مهشيد به دام يك ازدواج نامناسب بيفتد و در نتيجه از هماني هم كه بود عقب‌تر ‌بيفتد. پس از فارغ‌التحصيلي هم روانه يكي از روستاهاي دورافتاده كهكيلويه و بويراحمد شد تا به‌ مردمش خدمت كند. خانم اسفندياري پس از سال‌ها تلاش و مشقت و دغدغه‌هاي مادرانه براي بزرگ كردن دخترهايش، حال ثمره زندگي آنها را به چشم مي‌ديد. نگراني عمده‌اش اوضاع زندگي مهشيد بود كه در اين سال‌هاي اخير ديگر از كسي پنهان نبود. خانم اسفندياري تلاش مي‌كرد تا با صحبت با مهشيد، وضعيت زندگي آنها را بهبود ببخشد: مهشيدجان زندگي كه جاي خودخواهي نيست... جاي از خودگذشتگي است... تو كمي فداكاري كن... تو بگذر...
مهشيد سكوت مي‌‌كرد. مي‌ديد كه يك ازدواج نادرست براساس پندارهاي واهي چه به روزش آورده است. نه توانسته بود درسش را تمام كند، نه توانسته بود كاري پيدا كند، از بگو مگوهاي بي‌سروته ضعف اعصاب گرفته بود و در مرداب زناشويي نامناسبش با محسن دست و پايي بيهوده مي‌زد و لحظه به لحظه فروتر مي‌رفت. مي‌ديد كه اين زندگي به بن بست رسيده است.
اما از آن طرف زندگي مانا و مجيد، زندگي سعادتمندانه‌اي بود كه با دو فرزند هم كامل‌تر ‌شد. خانم اسفندياري هر وقت در كنار آن خانواده بود احساس آرامش مي‌كرد. همه‌چيز سر جاي خودش بود. اين ازدواجي بود كه هر دختري بايد براي رسيدن به آن تلاش مي‌كرد.
مهسا هم از محل كارش مدام براي خانم اسفندياري نامه مي‌‌‌نوشت. او از خلال خطوط نامه مي‌فهميد كه او احساس رضايت مي‌كند و به آن چه‌ مي‌‌خواسته رسيده است. شايد سال‌هاي بعد، ازدواج موفقي هم مي‌كرد اما مهم‌تر حس آرامش او بود كه چه بسا با ازدواجي نامناسب كاملا به‌ هم مي‌ريخت . خانم اسفندياري به ياد كودكي‌هاي سه دخترش مي‌افتاد كه چه قدر به هم شبيه بودند اما به تدريج مسير زندگي‌شان از هم جدا شد و هر يك به راهي افتادند. درست است كه براي هر سه‌شان آرزوي ازدواجي مناسب را داشت، اما فهميد كه نمي‌تواند اين آرزو را به آنها تحميل كند. مهم سعادت آنها بود نه آن چه او گمان مي‌كرد براي‌شان سعادتمندانه است. هر كدام بايد دنبال آن چيزي مي‌رفتند كه براي‌شان بهتر بود. هركاري كه براي يكي خوب بود دليل نمي‌‌شد كه براي ديگري هم خوب باشد. ازدواج براي مانا جواب داد اما براي مهشيد نتيجه بسيار بد به بار آورد و براي مهسا هم نمي‌توانست موثر باشد. نبايد آنها را به زور وادار به كاري مي‌كرد كه در جامعه به عنوان تنها راه سر و سامان دادن به آدم‌ها در نظر گرفته شده بود. خانم اسفندياري با خود فكر كرد: نسخه‌اي كه براي يكي جواب مي‌دهد، ديگري را ممكن است نابود كند.


_ با الهام از كتاب (يك، يكي) نوشته ركسانا خوشابي

dj milad
24th December 2008, 10:14 PM
داستان چرا دريا طوفاني شده بود از صادق چوبك

صادق چوبك در 1295 در بوشهر به دنيا آمد. با انتشار نخستين مجموعه داستان خود به نام «خيمه شب بازي» در 1324، در رديف مطرح‌ترين داستان‌نويسان آن دوره قرار گرفت. آثار بعدي او عبارتند از: مجموعه داستان‌هاي "انتري كه لوطيش مرده بود"، "روز اول قبر"، "چراغ آخر" و دو داستان بلند "تنگسير" و "سنگ صبور". http://www.azindad.net/images/art&.jpg

صادق چوبك در سال 1353 به انگلستان و سپس به آمريكا رفت. او در 13 تير 1377 در بركلي آمريكا درگذشت.
داستان كوتاه "چرا دريا توفاني شده بود" زيباترين اثر او و داستان درخشاني‌ست كه مدتها در ذهن خواننده مي‌ماند.

صادق چوبك: چرا دريا توفاني شده بود

شوفر سومي كه تا آن وقت همه‌اش چرت زده بود و چيزي نگفته بود كاكا سياه براق گنده‌اي بود كه گل و لجن باتلاق رو پيشاني و لپ‌هايش نشسته بود. سر و رويش از گل و شل سفيد شده بود. اين سه تن با كهزاد كه پاي پياده رفته بود بوشهر از پريشب سحر توي باتلاق گير كرده بودند و هر چه كرده بودند نتوانسته بودند از توي باتلاق رد بشوند.
سياه مانند عروسك مومي كه واكسش زده باشند با چهره‌ي فرسوده‌ي رنجبرده اش كنار منقل وافور و بتر عرق چرت مي‌زد. چشمانش هم بود. لبهايش مانند دو تا قلوه روهم چسبيده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهاي سرش مانند دانه‌هاي فلفل هندي به پوستش چسبيده بود. رو موهايش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند.

صداي ريزش باران كه شلاق كش روي چادر كلفت آب پس نده‌ي كاميون مي‌خورد مانند دهل توي گوششان مي‌خورد. هر سه تو لك رفته بودند، كلافه بودند. آن دوتاي ديگر هم كه با هم حرف مي‌زدند حالا ديگر خاموش شده بودند و سوت وكور دور هم نشسته بودند. گويي حرفهايشان تمام شده بود و ديگر چيزي نداشتند به هم بگويند.

اما هنوز آهسته لبهاي عباس به هم مي‌خورد. گويي داشت با خودش حرف مي‌زد. اما صدايش گم بود. صدا كه از گلويش درمي‌آمد تو غار دهانش مي‌غلتيد و جذب ديواره‌هايش مي‌شد. بعد سرش را مانند آدمهاي زنده از توي گريبانش بلند كرد. وافور را از پاي منقل برداشت و گذاشت كنار آتش. بعد صدا از توي گلويش بيرون آمد و گفت:

«اين يدونه بسم مي‌ريم تا ببينيم اين روزگار لاكردار از جونمون چي مي‌خواد. جونمون نمي‌سونه راحت شيم.»

يك خال آبي گوشه‌ي مردمك بي نور چشمش خوابيده بود؛ روي چشم چپش. آبله صورت لاغر استخوان درآمده‌اش را خورده بود. بينيش را گويي با شل ساخته بودند و هر دم ميخواست بيفتد جلوش تو آتش. چشم‌هاش كلاپيسه‌اي بود. به آتش منقل خيره بود. مانند اينكه به صداي دور اتومبيلي كه با ريزش باران قاتي شده بود گوش مي‌داد. حواسش آنجا تو كاميون نبود.

چهار تا كاميون خاموش توي باتلاق خوابيده بودند. لجن تا زير شاسي‌هايشان بالا آمده بود. مثل اين كه سالها همانجا سوت و كور زير شرشر باران خشكشان زده بود. تاريكي پرپشتي آنها را قاتي سياهي شب و پف نم‌هاي ريز باران كرده بود. دانه‌هاي باران مانند ساچمه‌هاي چهارپاره توي باتلاق فرو مي‌رفت و گم مي‌شد. روي باتلاق تاريكي و لجن گرفته بود. مانند ديگي بود كه چرم كهنه و آشخال توش مي‌جوشيد.

هر چهار تا كاميون بارشان پنبه بود. شوفرها نيمي از عدل هاي يك كاميون را ريخته بودند پايين توي لجن‌ها و براي خودشان تو كاميون عقبي جا درست كرده بودند. اما كف كاميون را با چند عدل پوشيده بودند تا زير پايشان نرم باشد.

عباس تو منقل به وافورش نگاه مي‌كرد. تخم چشم‌هايش درد مي‌كرد. سر كوچك مكيده شده‌اش روي گردنش سنگيني مي‌كرد، انگار زوركي نگاهش داشته بود. آهسته مانند آنكه تو خواب حرف بزند گفت:

«تو اين آب و هواي نموك اگه آدم اينم نكشه چكار كنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو مي‌خيسونه. ببين سيگار چجوري از هم وا مي‌ره. يذره خاكستر نداره. تنباكوش مثه چوب مي‌سوزه. نمي‌دونم اين چه حسابيه كه از كازرون كه سرازير مي‌شي مزش عوض مي‌شه. گمونم مال رطوبته. تو بندرعباس نمي‌دوني چه نعشه‌اي داره. اكبرآقا بندرعباس كه رفتي؟ اي خدا خراب كنه اين بندر عباس كه منو شش ماه روزگار كترمم كرد. ششماه زمين گير شدم. اگه اين ترياك نبود تا حالا هف كفن پوسونده بودم. يه دختريه بندرعباسي دوازده سيزده ساله‌ي ملوسي تو «شقو» صيغه كرده بودم. اين دختر زبون بسه مثه عروسك آبنوس بود. مثه پروونه دورم مي‌گشت. اونم پيوك گرفت. منم پيوك درآوردم. اول من درآوردم، ديگه خوب شده بودم كه او افتاد. ديگه پا نشد. رشته تو پاش پاره شد، پاش باد كرد. چرك كرد. يه بويي مي‌داد كه آدم نمي‌تونس پهلوش بمونه. بابا ننش مي‌گفتن فايده نداره خوب نمي‌شه. آخرش مرد. من هنوزم جاش تو پامه. هيچي واسيه پادرد از اين بهتر نيس. لامسب دواي همه درديه مگه دواي خودش.»

سياه و شوفرهاي ديگر خاموش نشسته بودند. سياه به فانوس بادي كه لوله‌اش از دود قهوه‌اي شده بود نگاه مي‌كرد. دود تيزكي از گوشه‌ي فتيله‌اش بالا مي‌زد و تو لوله پخش مي‌شد. اكبر ته ريش خارخاري داشت. سر و رويش لجن گرفته بود. هيكلش گنده و خرسكي بود. از سياه گنده‌تر بود. كله‌اش بزرگ بود. دهنش گشاد و تر بود. هميشه گوشه‌ي دهن و لبهايش تر بود. لبهايش از هم جدا بود و خفت روي دندانهايش خوابيده بود، مثل ليفه‌ي تنبان. گوشه‌هاي چشمش چروك خورده بود. لپ‌هاي چرميش از تو صورتش بيرون زده بود. هميشه در حال دهن كجي بود.

حرفهاي عباس كه تمام شد اكبر باز گوشش پيش عباس بود. دلش مي‌خواست باز هم او برايش حرف بزند. صداي ريزش باران منگش كرده بود. آهسته يك ور شد و دستش كرد توي جيب كتش و يك قوطي حلبي كوچك بيرون آورد. كمي بلاتكليف به آن نگاه كرد، سپس با تنبلي و بي شتاب آنرا چندبار زد كف دستش و بعد درش را وا كرد. آن وقت با دو انگشتش مثل اينكه بخواهد جايي را نيشگان بگيرد،‌ يك نيشگان تنباكو خوراكي از توي آن بيرون آورد و گذاشت زير لب پايينش. قوطي را گذاشت جلوش رو زمين. بعد با كيف لب و لوچه‌اش را جمع كرد و تف لزج زردي با فشار از گوشه‌ي لبش پراند رو عدل‌هاي پنبه. بعد دست كرد تو جيبش و يك مشت شاه بلوط درآورد و ريخت جلوش. آنوقت انبر را برداشت و آتش ها را بهم زد. عباس از صداي بهم خوردن آتش چرتش دريد. چشمانش را باز كرد. از ديدن بلوطها اخمش رفت تو هم و با صداي خفه‌ي بي حالتي گفت:

«اينا ديگه چيه مي‌خوري؟ يبسي خودمون كم نيس كه بلوطم بخوريم. قربون دسات آتيشا رو ويليون نكن كه بسكه فوت كردم كور شدم.»

اكبر تنباكوي توي دهنش را يواش يواش مك مي‌زد و آبش را قورت ميداد. بوي ترشاك پهن مانند آن تو سر و كله‌اش دويده بود. مزه‌ي دبش و برنده‌اش را تو دهنش مزه مزه مي‌كرد.

عباس وافور را از كنار منقل برداشت. همانطور كه سرگرم چسباندن بست بود گفت:

« آدم از كار اين آدم سر در نمياره. نمي‌دونم چش بود كه دايم مي‌خواست بره بوشهر. بگو آخر پسر واجب بود كه ماشين مردمو تو بيابون زير برف و بارون بزاري پاي پياده بزني بمشيله بري بوشهر؟ تو كه دو روز صب كرده بودي فردا هم صب مي‌كردي آفتاب ميشد زنجير مي‌بسيم رد مي‌شديم. اين بي‌چيز نبود. يه چيزيش بود. حواس درسي نداشت. مثه دل و ديوونه ها شده بود. ديدي چه‌جور چمدونش ورداشت با خودش برد؟ گمونم هر چي بود تو همين چمدونش بود. تو چي گمون مي كني؟»

اكبر با دلچركي و اخم، لبهاي بهم كشيده، گفت:

«هيچكه مثل من اين كهزاد رو نمي‌شناسه. من ديگه كهنش كردم. خدا سر شاهده اگه هف پركنه هند بگردي آدم از اين ناتوتر و ناروزن‌تر پيدا نمي‌كني. تو او رو خوب نميشناسيش. اين همون آدمي بود كه سه سال ياغي دولت بود. تفنگ امنيه ‌رو ورداشت و زد به كوه و كمر. هر چي كردن نتونسن بگيرنش. بعد كه بقول خودش دلش از تو كوه و كمر سر رفت اومد تو آبادي دله‌دزي. رييس قشون برازگون گرفتش بستش به نخل و تو آفتابه خاك ريخت بست به تخمش. مي‌خواس بكشتش. اما نميدونم كهزاد چجوري زير سبيلش چرب كرد و ول شد. اينجوري نبينش. حالا به حساب پشماش ريخته. اين آدم دزيها كرده، آدمها كشته. براي شوفرا ديگه آبرو نگذوشته. گمون مي‌كني تو چمدونش چه بود. من كه ازش نمي‌ترسم. ترياك بود. قاچاق ترياك مي‌كنه. حالا فهميدي؟»

سياه خيره و اخمو به فتيله‌ي چراغ بادي نگاه مي‌كرد. به دود فتيله كه گاهي صاف وراست و گاهي لرزان و پخش هوا مي‌رفت نگاه مي‌كرد. از حرفهاي آن دوتا خوشش نمي‌آمد. دلش مي‌خواست صبح بشود باز همه‌شان بروند زير ماشين گل‌روبي كنند و تمامش از ماشين حرف بزنند. از كهزاد بد نگويند. از اكبر بيشتر دلخور بود.

عباس لبهايش را به پستانك وافور چسبانده بود و آنرا مك مي‌زد. اما دود بيرون نمي‌داد. هولكي و پراشتها مك مي‌زد. تمام نيرويش را براي مكيدن بكار مي‌برد. گويي بيرون زندگي ايستاده بود و زندگيش را چكه چكه از توي ني مي‌مكيد. از حرفهاي اكبر تعجب نكرد. سخنان او مي‌رفت تو گوشش و در آنجا پخش مي‌شد و همانجا گم مي‌شد. فكرش پيش كار خودش بود. در زندگيش تنها يك چيز برايش جدي بود ومعني داشت: ترياك بكشد و گيج بشود. همين. گونه‌هايش مثل بادكنك پر و خالي مي‌شد. با حوصله تمام مانند اينكه بست اولش باشد گل آتش را چند بار روي حقه ماليد و سرش را بالا كرد. آنوقت لوله تنك دود از ميان لبهايش بيرون داد. دود را با گرفته‌گيري و گداگيري مثل اينكه به زور بخواهد چيز پربهايي را از خودش جدا كند، به هوا فرستاد. بعد نگاهي به شوفري كه تنباكو تو دهنش بود كرد. گويي او را تازه ديده بود. بعد به او گفت:

« نگو كه با خودش ترياك داشت و بروز نمي‌داد!»

اكبر باز هم روي عدلهاي پنبه تف كرد و گفت:

«حالا يه وخت نمي‌خواد تو روش بياري. مردكيه خيلي زبون نفهميه. من نمي‌خوام دهن بدهنش بدم. ديدي از شيراز تا اينجا من همش ده كلمه حرف باهاش نزدم. اين هميشه با خودش از شيراز و آباده ترياك مياره بوشهر. تو بوشهر عرباي كويتي وبحريني ازش مي‌خرن. يا بهش ليره ميدن يا رنگ. همونجور كه رنگ پيش ما قيمت داره ترياكم پيش اونا قيمت داره. تو عربسون براي يه نخودش جون ميدن. اما ما نمي‌تونيم. او ازش مياد. هميه گمرگچيا و قاچاقچيا رو مي‌شناسه و پاش بيفته براشون هفت‌تيرم مي‌كشه. اما يه وخت خيال نكني من حسوديش مي‌كنم. من دلم واسش مي‌سوزه. او آدم نيس. به همين سوز سلمون اگه من آدم حسابش كنم. ديدي از شيراز تا اينجا هم كلومش نشدم.»

اكبر برزخ شده بود. ديگر حرف نزد. عباس چشمش به شعله‌هاي آبي رنگي بود كه لاي گل‌هاي آتش زبانه مي‌كشيد. از آن زبانه‌ها خوشش مي‌آمد و براي زنده ماندنش از آنها سوخت مي‌گرفت. پيش خودش فكر مي‌كرد:

«من ازهمه بي دس و پاترم. هر وخت يه سير ترياك باهام بود گير مفتش افتادم. اما حالا خودمونيم، تو اون كون و پيزي داري كه شش فرسخ تو گل و شل راه بيفتي چمدون ترياك كول بكشي از جلو چشم امنيه رد كني؟ هر كي خربزه مي‌خوره،‌ قربون، بايد پاي لرزشم بشينه.» سپس با صداي سنگين خواب‌آلودش مثل اينكه ريگ زير زبانش باشد گفت:

«نه جانم عقلم خوب چيزيه. اگه كهزاد ترياك داشت با ماشين بهتر مي‌تونس ردش كنه. اگه برج مقوم بگيرنش بيچارش مي‌كنن.»

سياه ذوق زده خودش را جمع كرد و خنده خنده گفت:

«قربونت برم، كهزاد اون از هفت خطاي آتيش پاريه كه انگشت كون قلاغ مي‌كنه كه جارچي خداش مي‌گن. خيال كردي اونقده هالوه كه از جلو برج رد بشه. لاكردار مثه گوركن مي‌مونه. هزار راه و بي‌راهه بلده. از اون گذشته مگه كهزاد از امينه مي‌ترسه؟ مي‌گن دز كه بدز مي‌رسه تير از چليه كمون ورمي‌داره.»

اكبر با نيش و زخم زبان نگذاشت سياه حرف بزند، تو حرفش دويد و گفت:

«لابد خبر نداري همين كهزادخاني كه انگشت كون قلاغ مي‌كنه حالا كارش به جاكشي كشيده.»

بعد تف بزرگي روي عدلها انداخت و گفت:

«بله. مرجون كلايه قرمساقي سرش گذوشته رفته. ديگه نمي‌خواد اسمش تو آدما بياري. آبرو هرچي شوفره برده. هيشكي رو ديدي با اين آبروريزي مترس بشونه. اين زيور فسايي چه گهيه كه آدم واسش اينكارا بكنه. اينجور اسيرش بشه و اينجور خودشو خرابش بكنه. حتم چي خورش كردن. مغز خر بخوردش دادن. والا آدم عاقل اينكارا نمي‌كنه. مردكه هوش تو سرش نيس.»

سياه اخمو جلوش نگاه مي‌كرد. به صورت اكبر نگاه نمي‌كرد. چشمانش مثل شاهي سفيد توي صورتش برق مي‌زد. به او مربوط نبود. كهزاد آدم شري بود. اما لوطي بود.

بعد سرش را انداخت زير و جويده جويده، گويي با ديگري بود و نه با اكبر، گفت:

«هر دلي يه نگاري مي‌پسنده. همه مترس مي‌گيرن. هركي رو كه نگاه كني يه نم‌كرده‌اي داره. اينكه عيب نشد. من بدي ازش نديدم. لوطيه.»

اكبر تحقيرآميز صدايش را بلندتر كرده گفت:

«حالا تو هم لنگه كفش كهنه‌ي او شدي و ازش بالا داري مي‌كني؟ نمي‌گم مترس نگيره. مي‌گم زيور قابل اين دسك و دمبك‌ها نيس. حالا آب ريختي رو سرش نشونديش سرت بخوره. درست بگير،‌ افسار بزن سرش كه مرجون هر ساعت نبردش ددر. نه اينكه بدش دس مرجون خودت برو كه تا پات از بوشهر گذوشتي بيرون مرجون هر چي جاشو و ماهيگيره بياره بكشه روش. اونوخت تازه مثه ريگم پول خرجش كن.»

بعد خنده‌ي نيشداري كرد و گفت:

«اينكه ديگه واسيه مامانش مترس نميشه.»

سياه خلقش تنگ بود. خف بود. دلش مي‌خواست پا شود برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. نمي‌خواست دهن بدهن اكبر بگذارد. چه فايده داشت. اكبر وقتي با آدم پيله مي‌كرد دست بردار نبود. داشت خودش را جمع مي‌كرد كه پا شود برود. اكبر دوباره با زهرخند گفت:

«سياه خان مي‌دوني كهزاد به سيد ممدلي دريسي چه گفته؟ گفته بچيه تو دل زيور مال منه، يعني مال كهزاده. حالا بيا كلامون قاضي كنيم اگه مغز خر به خوردش نداده بودند ميومد همچين حرفي بزنه. كه بگه بچيه تو دل زيور مال منه و بخواد براش سجل بگيره؟ اين آدم غيرت داره؟»

سپس پيروزمندانه بلند خنديد و گفت:

«حالا كه تو اگه گفتي بچيه تو دل زيور مال كيه؟»

آنگاه انگشت كرد زير لبش و تنباكوهاي خيس خورده‌ي مكيده شده را با بي‌اعتنايي بيرون آورد ريخت بغل دستش و گفت:

«نمي‌دوني مال كيه؟ من مي‌دونم مال كيه. ننه يكي بابا هزار تا. تمام جاشوا و ماهيگيرا و شوفرا و مزوري‌هاي «جبري» و «ظلم آباد» جمع شدن اين بچه رو تو دل زيور انداختن. با تمام عرباي جزيره. هر بند انگشتش يكي ساخته. هر دونه‌ي موي سرش يكي ساخته. منم توش شريكم.»

بعد چشمانش را انداخت تو صورت سياه و با صداي تحريك آميزي گفت:

«سياه خان تو چطور؟ تو توش دس نداري. مرگ ما بيا راسش بگو. خب حالا اگه سياه در بياد چي جواب كهزاد مي‌دي؟ نه! نه! شوخي مي‌كنم تو تقصير نداري. بتو چه. هزار تا سياه پيش زيور رفتن. جزيره‌اي‌ها همشون سياهن. تو چه گناهي داري. مي‌خوام اين رو بدونم، بازم زن صفت براش سجل مي‌گيره؟ اگه سياه دربياد بازم واسش سجل مي‌گيره؟»

عباس تو ششدانگ چرت بود. از خنده‌هاي بلند اكبر و سر و صدايي كه راه انداخته بود تكان نخورده بود. لب پايينش آويزان بود و رشته دندانهاي ساختگيش از زير آن پيدا بود. پشت چشمهاش نازك وقلنبه بود. گويي دو تا بالشتك مار تو صورتش زير ابروهاش چسبيده بود و خونش را مي‌مكيد. بيني تير كشيده‌ي باريكش رو لبهاش افتاده بود و پره‌هايش تكان تكان مي‌خورد. مثل فانوس چين خورده بود.

سياه خونش خونش را مي‌خورد. دلش مي‌خواست گلوي اكبر را بجود. دلش مي‌خواست برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. اما باز همانجا نشسته بود. يك چيزي بود كه او را آنجا گرفته بود. جلو ماشينش سرد بود. شيشه‌ي بغل دستش شكسته بود و باران مي‌خورد. اينجا گرم بود. رو پنبه‌ها نرم بود. جادارتر بود. مي‌خواست همانجا بخوابد. ماشين مال عباس بود. نه مال اكبر. دودليش از ميان رفت خودش را با تمام سنگيني روي پنبه‌ها فشار مي‌داد. مي‌خواست بخوابد. كنار منقل لم داد. بعد طاقباز خوابيد و پالتو لجنيش را رويش كشيد. سر و سينه و ساق پاهايش از زير پالتو بيرون بود.

ديگر كسي چيزي نمي‌گفت. مثل اينكه كاميون زير باران ريگ دفن شده بود. گرمب گرمب رو چادرش صدا مي‌كرد. سياه رفت تو خيال زيور. خيلي تو دلش خالي شده بود. اگر بچه‌ي‌ تو دل زيور سياه از آب دربيايد تكليف او چيست؟ او هم پيش زيور رفته بود. فكر مي‌كرد كه كي بوده. آنوقت كهزاد همه را ول ميكرد بيخ گلوي او را مي‌گرفت و خفه‌اش مي‌كرد. كهزاد شر بود. يادش بود كه آخرين دفعه‌اي كه رفته بود پيش زيور شكم زيور صاف و كوچك بود. اما حالا شكمش پيش بود. چند ماه بود كه پيش زيور نرفته بود. نه ماه، خيلي خوب نه ماه و چند روز. اما هيچ يادش نمي‌آمد. اما نه ماه كمتر بود. اما چرا زيور چيزي نگفته بود. به او مربوط نبود كه زن چند وقته مي‌زايد. اما حالا اگر بچه‌ي زيور سياه مي‌شد به او مربوط بود. بچه‌اي كه پوست تنش مثل مركب پرطاوسي براق باشد وموهاي سرش مثل موهاي بره‌ي تودلي رو سرش چسبيده باشد مال باباي سياه است. اين را ديگر همه كس مي‌داند. اما اكبر گفته بود هر بند انگشتش را يكي ساخته. هر تاري از موهاي سرش را يكي ساخته. آنوقت بچه‌ي تو دل زيور مال اوست يا مال جزيره‌اي‌ها. آتشي شده بود. گلويش خشك شده بود ودرد مي‌كرد. گويي يكي بيخ گلويش را گرفته بود زور مي‌داد. به‌زور كوشش كرد كه كمي تف قورت بدهد اما دهنش خشك بود. ترس و بيزاري و زبوني از تو سرش بيرون مي‌پريد. خيره به چادر كاميون نگاه مي‌كرد. توي چادر خيس شده بود و چكه‌هاي درشت آب رديف هم، مثل تيره‌ي پشت آدم، توي سقف آن ليز مي‌خورد و تو نور چراغ بازي مي‌كرد. بعد پيش خودش فكر كرد: « شايد بچه سفيد دربياد. يا خدايا به حق گلوي تيرخورده‌ي علي اصغر حسين كه بچه تو دل زيور سفيد بشه.»

اما اكبر ول كن نبود. تازه شكار خودش را پيدا كرده بود. مي‌خواست بيچاره‌اش كند. دوباره تنباكو زير لبش گذاشت و با صداي آزاردهنده‌اي گفت:

«اما خوشم مياد كه مرجون تا ميتونه مي‌دوشدش. هرچي كهزاد كلاه كلاه مي‌كنه مي‌بره مي‌ريزه تو دس مرجون كه به خيال خودش خرج زيور بكنه. هر چي قاچاق مي‌كنه و از هر جا كه حلال حروم مي‌كنه مي‌ده واسيه زلف يار.»

سپس لبهايش را با كيف بهم فشار داد و كمي تف با فشار زور داد تو تنباكوي زير لبش. بعد آنرا دوباره پس مكيد و بويش را تو سروكله‌اش ول داد. كمي از تفش را خورد و باقي را بشكل آب لزجي كه زرد بود روي عدلهاي پنبه افشاند. آنوقت دنبال حرفش را گرفت.

«سياه خان تو چن ساله زيور مي‌شناسيش؟ از وختيكه تو خونيه با سيدوني نشسن ديگه؟ فايده نداره. تو بايد زيور رو اونوختيكه من ديدمش مي‌ديديش. اونوخت زيور زيور بود. حالا پوست و استخوان شده. چار پنجسال پيش يه وكيل باشي امنيه‌اي بود اسمش ميرآقا بود. اين زيور را كه مي‌بينيش از فسا ورداشتش اوردش دشتسون كه بفروشدش به عربهاي مسقطي. اما خود ميرآقا پيش پيش كارش رو خراب كرد و سوراخش كرد. واسيه همين بود كه عربها نخريدنش. اونا كارشون خريدن دختره. بيوه نمي‌خرن. چه دردسرت بدم، زيور تو دست ميرآقا انگشتر پا شد و واسيه خودش مي‌پلكيد. بعد دس به دس گشت. اول رئيس امنيه دشتي خدمتش رسيد. بعد همه. اين مرجون با ميرآقا رفيق جونجوني بود. براي اينكه ميرآقا هرچي قاچاق مي‌آورد بوشهر بدست همين مرجون تو بازار آبشون مي‌كرد. تو مرجون رو خوب نمي‌شناسيش. از او زنهايه كه سوار و پياده مي‌كنه. خلاصه ميرآقايي ماموريت بندر لنگه پيدا مي‌كنه. وختيكه مي‌خواس با مرجون حساب وكتابش صاف كنه اين زيور رو كشيد رو حسابش و فروختش به مرجون پنجاه تومن و خودش ورداشتش بردش ساخلو اجير نومه ازش گرفت به اسم مرجون كه آب نخوره بي اجازه‌ي مرجون. مرجونم يواشكي چند ماهي تو خونيه خودش تو محله بهبهونيها روش كار كرد. اما اونوخت مخصوص بچه تاجرا و گمركيا بود. تا زد و زيور عاشق ميرمهنا شد و ترياك خورد و گندش كه بالا اومد مرجون فرستادش آبادان تو «دوب» و به صفيه عرب دو ساله اجارش داد. من دفه اول تو «دوب» آبادان ديدمش.»

سياه اكنون ديگر صداي اكبر را از خيلي دور مي‌شنيد. مثل اينكه صداها بال درآورده بودند و مثل خفاش تو سر و صورتش مي‌خوردند و فرار مي‌كردند. سبك شده بود. گويي داشت تو هوا مي‌پريد. دهنش باز بود و تندتند نفس مي‌كشيد. چشمانش هم بود. آهسته خورخور مي‌كرد.

***

وقتيكه كهزاد رسيد بوشهر نصف شب گذشته بود. باران مانند تسمه تو گرده‌اش پايين مي‌آمد. لندلند كش‌دار و دندان غرچه‌هاي رعد از تو هوا بيرون نمي‌رفت. هوا دوده‌اي بود. رعد چنان تو دل خالي كن بود كه گويي زير گوش آدم مي‌تركيد. رشته‌هاي كلفت و پيوسته‌ي باران مانند سيم‌هاي پولادين اريف از آسمان به زمين كشيده شده بود. توفان دل و روده‌ي دريا را زير و رو كرده بود. موجهاي گنده‌ پركف مانند كوه از دريا برمي‌‌خاست و به ديوار بلند ساحل مي‌خورد و توي خيابان ولو مي‌شد.

كهزاد از پيچ آب انبار قوام پيچيد و نزديك كنسولگري انگليس رسيد. يك چمدان كوچك خيس گل‌آلود تو دستش بود. سرش را انداخته بود پايين جلو پايش نگاه مي‌كرد. سر و رويش خيس و لجن‌مال شده بود. رختهايش گلي بود. خيس خيس بود. هر دو پايش برهنه بود. توي لاله‌هاي گوشش و گردنش لجن نشسته بود. شل و لجن باران تو سرش خيس خورده بود. مثل اين كه لجن از سرش گذشته بود.

برابر كنسولگري كه رسيد دلش تند و تند زد. آهسته تو تاريكي به خودش گفت «رسيدم». بعد خنديد. آنوقت سرش را بالا كرد و به بيرق «كوتي» نگاه كرد. دگل بيرق خيلي بلند بود. باران خورد تو صورتش و آب رفت تو چشمهاش. زود سرش را انداخت پايين. اما در همان نگاه كوتاه و بريده فانوس‌هاي سرخ دريايي را توي كمر كش بيرق ديد. دو تا فانوس مسي يغور بالاي فرمن دگل بيرق جا داشت. نور فانوس‌ها سرخ بود. رنگ خون تازه بود. كهزاد از ديدن فانوسها دلش خوش شد. از اين چراغ‌ها تا خانه‌ي زيور راهي نبود. پيش خودش خيال مي‌كرد:

«ببين اينا وختيكه بالاي دگل هسن چقده كوچكن. وختيكه ميارنشون پايين نفتشون كنن هر يكيشون قديه بچه‌ي هف هش سالن. حالا مثه آتش سيگار مي‌مونن. نه از اينجا مثه آتش سيگار نمي‌مونن. از تو دريا، از تو «غاوي» مثه آتش سيگار مي‌مونن. مگه يادت رفته وختيكه از بصره ميومدي شب بود اينا مثه آتش سيگار مي‌موندن. وختيكه ميارنشون پايين قد يه بچه‌ي‌ هف هش سالن. حالا ديگه حتم زاييده. شنبه و يكشنبه باد مي‌خورد. دو روز تو مشيله خوابيدم. شد چن روز؟ نمي‌دونم. حالا حتم زاييد. مي‌ريم شيراز. با بچم مي‌ريم شيراز. بچه‌ي خود من كه مثه يه دونه گردو انداختم تو دل زيور. مرجونم مي‌بريمش شيراز. بي او مزه نداره. بايد بياد شيراز با من تا اونجا سر به نيسش كنم. يكجوري سرش بكنم زير آب و گم و گورش كنم كه خودش بگه آفرين. حالا ديگه وختشه. ديگه زيور جاكش نمي‌خواد. خيلي آسونه. مي‌شه سگ كشش كرد، مثه آب خوردن. من با اين زن صاف نمي‌شم.»

باز هم يواش و از خود راضي خنديد.

برق كج و كوله‌اي تو آسمان بالاي دريا پريد. همه جا روشن شد. موجهاي دريا مثل قير آب شده در كش و قوس بود. حبابهاي باران روي كف زمين جوش مي‌خورد. رو دريا كشتي نبود. بلم‌هاي خالي كه كنار دريا بسته بودند مثل پوست گردو رو آب بالا و پايين مي‌رفتند. بوي خزه‌هاي ترشيده دريايي تو هوا پر بود. ميان دريا فانوسهاي شناور دريايي با موجها زير و رو مي‌شدند و تا نور سرخشان سوسو مي‌زدند.

باز كهزاد فكر كرد:

«بچيه خود منه. زيور خودش گفته يه ساله كسي پيشش نرفته. يه ساله با منه. من بچه رو خودم مثه گردو انداختم تو دلش. زيور بمن دوروغ نمي‌گه. قربونش برم،‌ هر وخت دس مي‌زارم رو دلش زير دسم تكون مي‌خوره.»

رگبار تندتر شده بود. رگه‌هايش مثل تركه مي‌سوزاند. تند و باشتاب راه مي‌رفت. زير چهارطاقي «اميريه» ايستاد. چمدانش را گذاشت رو سكو. چشمش به دريا بود. از صداي رعد چهارطاقي مي‌لرزيد. بعد برگشت نزديك ناوداني كه مثل دم اسب آب ازش ميريخت و دستش را گرفت زير آن و آب زد صورتش. مزه‌ي شور لجن باتلاق رفت تو دهنش. ته ريش سنباده‌ايش زير دستش مثل خارشتر بود. با خودش گفت:

«اگه اينجوري ببيندم زهره ترك مي‌شه. كاشكي مرجون زهره ترك بشه. نوبت او هم مي‌رسه.»

ته دلش خوش بود. خستگي آنهمه راه رفتن از يادش رفته بود. رسيده بود. نزديك بود. مي‌رفت زيور را مي‌گرفت تو بغلش و رو چشماش ماچ مي‌كرد ودماغش مي‌گذاشت تو گودي گردن او و آنجا را بو مي‌كشيد و نرمه‌ي گوشش را ليس مي‌زد و يواش زير گوشش مي‌گفت «بواي بوام» و تو گوشش آواز مي‌خواند و او هم جوابش مي‌داد و بغلش مي‌خوابيد و مثل عروسك بلندش مي‌كرد مي‌گذاشتش رو خودش و دراز مي‌خوابانيدش روي خودش و با دست روي گودي پشتش مي‌ماليد ومي‌اورد روي قلنبه‌هاي سرينش و با آنجاش بازي مي‌كرد و بعد او زودتر مي‌شد و خودش ديرتر مي‌شد. رو پاهاش بند نبود. رو زمين مي‌جهيد. دنيايش زيور بود و چشمش به در كوچه سياه چركين خانه‌ي او دوخته بود و آنجا بهشتش بود.

***

مرجان با صورت خفه‌ي خواب‌آلودش در را روي او باز كرد و فانوس بادي را گرفت تو صورتش. از ديدن او يكه خورد. از كهزاد ترسيد. هيكل گنده و زمخت و خرسكي كهزاد مثل يابو آمد تو. نگاهي به مرجان انداخت و تندي رويش را برگرداند.

باد سوزنده‌ي سردي توي پهلو و پشت مرجان خليد و گوشت تن او را لرزاند. صورتش سبز و پف‌آلود بود، ‌چشمان ريزي داشت. صورتش رنگ سفال بود. مثل اينكه رو كوزه‌ي آبخوري با زغال چشم و ابرو كشيده بودند. تا كهزاد را ديد خود به خود گفت:

«كجا بيدي كه ايجوري ترتليس شدي؟ خدا مرگم بده. چت شده؟ سي چه ايقده دير اومدي؟ زبون بسيه دختركو بسكي نوم تو برد سر زبونش مين درآورد. وختي ري خشت بيد عوضي كه نوم دوازده ايموم بگه همش نوم تو تو دهنش بيد.»

بعد يك خنده‌ي قباسوختگي تو صورتش ول شد و با چاپلوسي گفت:

«برو بالا تو بالاخونه توبغل زيور گرم بشو.» باز پوزخند زد. نگاش به چمدان تو دست كهزاد بود.

كهزاد هيچ محلش نگذاشت. با شتاب از پلكان بالا رفت. پيش خودش مي‌گفت:

«پيره كفتار حالا ايجور حرف بزن. همچي ببرمت شيراز سرت زير آب كنم كه تو جهنم سر در بياري. خودم از بالاي «بوكوهي» هلت مي‌دم ميندازمت تو دره تا سگ بخورت. زيور ديگه جاكش نمي‌خواد. ديگه تموم شد.»

آهسته در اتاق را هل داد و رفت تو. تو اتاق يك چراغ پايه بلور نمره‌ هفت، نيم كش مي‌سوخت. اتاق تنها همين يك در داشت ودوتا پنجره به كوچه رو به دريا. ديوارها و طاقچه‌ها لخت عور بود. نور سرخ چرك چراغ اتاق را برنگ شكر سرخ در آورده بود. بوي تند دود پهن تو هواي اتاق ول بود. بالاي اتاق رختخوابي پهن بود و برآمدگي هيكل باريك لاغري از زير لحاف بي‌رنگي نمايان بود. لحاف رو سرش نبود. روي پيشانيش دستمال سفيدي بسته بود.

كهزاد دم در ايستاد. چمدان را گذاشت زمين پالتوش را كند. شلوارش را هم كند و گذاشت دم در. سردش بود. تمام پوست تنش خيس بود. زير شلوارش خيس بود. بعد چمدان را برداشت و با تك پا به رختخواب نزديك شده آهسته و با احتياط سركشيد و تو صورت زيور نگاه كرد. ازو خوشش آمد. صورتش جمع و جورتر شده بود. نمك صورتش زياد شده بود و شور شده بود. تنش لرزيد. تو مهره پشتش پيچ نشست. خواست فورا برود زير لحافش. بعد رفت نزديك طاقچه و چراغ را بالا كشيد. نور نارنجي گرد گرفته‌اي روي اطاق نشست. پشتش به چراغ بود و سايه‌ي گنده‌اش رو رختخواب افتاده بود.

برگشت باز به صورت زيور نگاه كرد. سر زن ميان بالش ارده‌اي رنگي فرو رفته بود. روش به سقف اتاق بود. رنگ صورتش عوض شده بود. تاسيده شده بود. رنگ گندم برشته بود. چشمانش هم بود. لبانش قلنبه و بهم چسبيده بود. مثل اينكه چيز ترشي چشيده بود و داشت اخمش را مزه‌مزه مي‌كرد. موهايش سياه سياه بود، رنگ پر كلاغ زاغي.

كهزاد ناگهان متوجه شكمش شد. شكم او كوچك شده بود. مثل اول‌هاش بود. نه مثل چند روز پيش كه تو دست و پاش افتاده بود. اما بچه كجا بود. پهلويش كه نبود.

بچه پهلوي رختخواب هم نبود. تنها يك سيخ كباب زنگ زده و يك كاسه كاچي رو زمين بود. يك صليب با نيل رو ديوار كشيده شده بود.

دلش ريخت پايين. بچه آنجا نبود. گلويش خشك شد و درد گرفت. دماغش سوخت. بيخ زبانش تلخ شد. انگار يك حب ترياك تو دهنش افتاده بود. سرش داغ شده بود و بيخ موهايش مي‌سوخت. مي‌خواست گريه كند.

هراسان خم شد و با خشونت و بي‌ملاحظه لحاف را از روي سينه‌ي زيور پس زد. خيالش بچه آنجاست. بچه آنجا هم نبود. دو قلم بازوي لاغر و باريك اين طرف و آن طرف بالشي از گوشت افتاده بود. اين زيور بود.

از تكان خوردن لحاف سر وكله‌ي او جان گرفت و يك جفت چشم درشت ماشي ترس‌خورده به صورت كهزاد دوخته شد. لبانش بسته بود. لبانش درشت و برآمده و سياه بود، مثل گيلاس خراسان. چشمانش دريده بود. و سفيدش تو نور مرده‌ي اتاق مي‌درخشيد.

اما همانوقت اين صورتك بي‌آنكه داغمه‌ي لب‌هايش از هم باز بشود دگرگون شد وگونه‌هايش و پره‌هاي بينيش و پيشانيش و چشمانش و چال‌هاي گوشه لبش و چاه چانه‌اش از هم باز شد و يك مشت خنده تو صورتش پاشيده شد؛ مثل نيمه سيب ترشي كه گردي نمك رويش پاشيده باشند. بعد لبهايش به زور از هم باز شد و صداي خلط گرفته‌اي از تو گلوش بيرون آمد:

«تو كي اومدي؟»

كهزاد با همان خشم ودستپاچگي رو زيور خم شد و با چشمان دريده‌اش پرسيد:

«بچه كو؟»

زيور ازش ترسيد. كهزاد هنوز خيس بود. موهاي بهم چسبيده‌ي تر و روغنيش تو پيشانيش ريخته بود. صورتش حالت نقاشي خشن و زمختي را داشت كه نقاش از روي سر دل‌سيري و پسي طرحش را ريخته بود و هنوز خودش نمي‌دانست چه از آب در خواهد آمد.

زيور تكاني خورد كه پا شود. كوفته و خرد بود. درد داشت، كمر و پايين تنه‌اش درد مي‌كرد. تويش زق‌زق مي‌كرد. گويي وزنه‌اي سنگين به كمرش بسته بودند. از آن وقتيكه آبستن بود سنگين‌تر بود. آنوقت درد نداشت. از تكان خوردن خودش بدش آمد. دوباره خودش را ول كرد رو تشك و نيرويي را كه براي بلند كردن خودش بكار انداخته بود از خودش راند و بيحال افتاد. بعد با ناله پرسيد:

«تو كه بند دلم پاره كردي. مگه مرجون بهت نگفت؟ اينجا صداي دريا ميومد. ننه گفت بچه تو اتاق پايين باشه بي سر و صدا تره. بردش اونجا. تنم از تب انگار كوره مي‌سوزد. كاش خدا جونم مي‌گرفت آسودم مي‌كرد. ببين چجوري مياد بالاي سرم. مثه حرمله.»

كهزاد دلش سوخت. اما راحت شد. گل بگلش شكفت. هر چه نگراني داشت ازش گريخت. اما باز با همان خشني گفت:

«مرجون گه خورده به بچيه من دس زده. همين حالا مي‌رم ميارمش بالا.»

زيور با ضعف و زبوني گفت:

«تو را بخدا بزار به درد خودم بميرم. چرا سر بسرم مي‌ذاري؟ خيال نكن. من از تو بيشتر تو فكرم. خودمم اينجا با اين سروصداي تيفون و دريا نمي‌تونم بمونم. اما نمي‌تونم از جام پاشم. يخورده حالم جا بياد مي‌ريم پايين. اين عوض چش روشنيته كه مثه حارث اومدي رو سرم.»

كهزاد نشست پهلوي رختخواب و خم شد رو چشم زيور را ماچ كرد. بعد زود سرش را بلند كرد و پرسيد:

«چيه؟»

زيور از بالاي چشم به او نگاه مي‌كرد. خسته و كوفته بود. اما با ناز و ذوق و لبخند گفت:

«يه پسر كاكل زري شكل شكل خودت. هموجور با چششاي فنجوني و ابرو پيوس.» تو صورت كهزاد خيره شده بود و از بالا به او نگاه مي‌كرد ومي‌خنديد. قوس باريكي از بالاي مردمك‌هاي چشمش زير پلك‌هاي بالاييش پنهان بود.

كهزاد ديگر آرزويي به جهان نداشت. هيچ چيز نمي‌خواست. چشم‌ها و بينيش مي‌سوخت. زير بناگوشش سوزن سوزني مي‌شد. مي‌خواست بخندد، مي خواست بگريد. از هم باز شده بود. سبك شده بود. سرانجام نيشش وا شد و خنده‌ي شل و ول لوسي تو صورتش دويد. گويي فورا به يادش آمد كه چه بايد بكند.

چمدان را چسبيد و درش را باز كرد و از توش يك بقچه قلمكار درآورد. لاي بقچه را پس زد. روي همه چيزهاي توي چمدان يك غليزبند چيت گل گلي بود. كهزاد آنرا گرفت تو دستهاي گنده‌اش و تاش را باز كرد. آنوقت با هر دو دست گرفتش جلو صورت خودش وتكان تكانش داد. از بالاي غليزبند چشمانش مانند مهره‌هاي شيشه‌اي تو صورتش برق مي‌زد، باز همان خنده‌ي شل و ول لوس توش گير كرده بود.

زيور سرش را رو بالش يله كرد و به غليزبند نگاه كرد. چهره‌ي بيم خورده‌اي داشت. تلخ و دردناك بود. پوست صورتش مانند پوست دمبك كش آمده بود. زير چشمانش مي‌پريد. درد آشكاري زير پوست صورتش دويده بود. اما باز هم چشم‌براه درد تازه‌اي بود. چهره‌ي بچه‌اي را داشت كه مي‌خواستند بهش آمپول بزنند و سوزنش را جلوش مي‌جوشاندند و قيافه‌اش پيشواز درد رفته بود. اما از ديدن غليزبند خنديد. خيلي دوق كرد. از زير غليبند چانه و دهن او را اريف و شكسته مي‌ديد. اما همين قيافه‌ي اريف و شكسته براي او خود كهزاد بود.

كهزاد غليزبند را گذاشت كنار و باز از تو بقچه يك پيراهن بچه‌ي اطلس ليمويي رنگ پريده‌اي در آورد و با دو دست آستين‌هايش را گرفت و به زيور نشانش داد. تو هوا تكانش مي‌داد. بعد يك كلاه مخمل بنفش زمخت از لاي بقچه درآورد و به اونشان داد. دوره‌ كلاه گلابتون‌دوزي شده بود.

زيور ابروهايش را بالا برد و خودش را لوس كرد و گفت:

« تو هيچ تو فكر من نيسي. ايقده دير اومدي كه چه؟ شيراز پيش زناي شيرازي بودي؟ حقا كه كفتر چاهي آخرش جاش تو چاهه.»

كهزاد باز خم شد و لبش را گذاشت گوشه‌ي لب زيور و مثل شيشه بادكش هواي آنجا را مكيد. بعد سرش را آورد پايين‌تر توي گردنش و همانجا شل شد. همانجا درازكش كرد و سرش را گذاشت رو بالش پهلو سر زيور خوابيد بيرون لحاف. تنش رو نمد كف اتاق بود.

فتيله‌ي چراغ پايين رفته بود و مثل آدمي كه چانه مي‌انداخت چند تا جرقه زپرتوي مردني ازش بيرون زد و پك پك كرد و مرد.

كهزاد زير گوشش مي‌گفت:

«جون دل، دلت مياد به من اين حرفا بزني؟ زن شيرازي سگ كيه؟ يه مو گنديديه ناز تو رو نميدم صد تا زن شيرازي بسونم. تموم دنيا را به يه لنگه كفش كهنه‌ي تو نمي‌دم.»

ته دلش شور ميزد. داغي زيور مي‌سوزاندش. دوباره دنباله‌ي حرفش را گرفت:

«بواي بوام چه تب تندي داري. الهي كه تبت بياد تو جون من. من غير تو كي دارم. اگه براي خاطر تو نبود من اين موقع شب شش فرسخ راه ميوميدم كه تو لجناي مشيله گير كنم؟ مي‌خواسم زودتر بيام رختك‌هات بيارم. من لامسب اگه براي خاطر تو نبود چرا مي‌دوم تو اين جاده‌ي خراب شده جونم بگذارم كف دسم؟ مي‌رفتم جاده صالح‌آباد. جاده مثه كف دس، پول مثه ريگ بيابون. يه ده تني قسطي مي‌خريدم منت ارباب جاكش نمي‌كشيدم. حالا عوضي كه بهم بگي كه زوئيدي بام دعوا مي‌كني. جون من بگو كي زوئيدي؟»

زيور آهسته و با ناز گفت: "ظهري".

كهزاد دستش را گذاشت رو دل زيور رو لحاف. بنظرش آمد شكم او نرم‌تر شده بود. مثل خمير زير دستش فروكش مي‌كرد. زير دستش دل زيور تاپ تاپ مي‌زد. از تپيدن دل او خوشش مي‌آمد. با خنده و آهسته تو گوشش گفت:

«مي‌دوني جون دل؟ دل آدمم مثه دلكوي ماشين كار مي‌كنه.» آنوقت دستش را برد بالاتر و گذاشت رو پستانهاش. از هميشه سفت‌تر بودند. رگ كرده بودند. خيال كرد كوچك‌تر شده‌اند. پرسيد:

«حالا شير دارن؟»

زيور آهسته پچ‌پچ كرد: «درد ميكنه. هنوز بچه ازش نخورده. زورش نكن.»

كهزاد دستش را تندي كشيد بيرون. تو كيف بود و با لذت كش داري هرم تب‌دار تن او را بالا مي‌كشيد. بو عرق و دود مانده سرگين و پيه كه از زير لحاف بالا مي‌زد هورت مي‌كشيد. باز دستش را برد زير لحاف و دوباره گذاشت رو پستانش. تنش لرزيد. داغ شد. تكمه‌ي درشت پستانش را ميان انگشتانش گرفت و آن را خارش داد. بعد دستش را آورد پايين و روي شكمش سر داد و آورد گذاشت روي رم او. دلش خواست آنجا را نيشكان بگيرد. هميشه آنجا را نيشكان مي‌گرفت. اما آنجا كهنه پيچ شده بود. زير دستش يك قلنبه كهنه بالا زده بود. آهسته خنديد. دلش تو غنج بود. كيفش كشيد لحاف را پس بزند خودش هم برود آن زير. پشش داغ شده بود و مي‌لرزيد. خودش را از رو لحاف سفت به زيور زور داد. دلش مي‌خواست آب بشود بريزد تو قالب زيور. آهسته به زيور گفت:

«امروز ظهر؟»

زيور گفت: «ها»
كهزاد با دهن خشك و صداي لرزان پرسيد:

«مي‌شه؟»

زيور دست او را از روي رمش برداشت و گذاشتش بالاتر رو نافش. آنوقت با پچ‌پچ كرد.

«مگه ديوونه شدي. من زخمم. چقده هولكي هسي. حالا وخت اين كاراس؟»

برق كش‌دار سمجي اتاق را مهتابي كرد. نورش مثل دنداني كه تير بكشد زق‌زق مي‌كرد. زيور رك به سقف اطاق نگاه مي‌كرد. كهزاد چشمش توي انبوه موهاي وزكرده‌ي او پنهان بود. برق چشم هر دو را زد. غرغر دريا و آسمان هوا را مانند جيوه سنگين كرده بود.

كهزاد انگشتش را مانند پاندول روي تكمه‌ي پستان او قل مي‌داد و تمام تنش با آن نوسان تكان مي‌خورد. دلش هواي عرق كرده بود. با بي‌حوصلگي دستش را باز آورد و گذاشت رو رم زيور و آهسته و سمج تو گوشش گفت:

«مي‌خوام.»

زيور سرش را به طرف او رو بالش كج كرد و با مسخر گفت:

«مگه ديوونه شدي. مثه دريا ازم خون مي‌ره.»

آنوقت كهزاد خاموش شد. دستش را از آنجاش برداشت و گذاشت رو ناف او و تو فكر رفت. به بچه‌اش فكر مي‌كرد. پيش خودش خيال كرد:

«چرا مثه دريا ازش خون مي‌ره؟»

آنوقت از زير لحاف بوي ترشال خون خورد به دماغش. چشمانش هم بود. مي‌خواست بزند زير گريه. انگار زيور را به زور از او گرفته بودند. همين وقت بي‌تاب با صداي كوك دررفته‌اي يواش زير گوش زيور خواند.

« خوت گلي، نومت گلن، گل كر زلفت،»
« اي كليل نرقيه بنداز ري قلفت.»

زيور به سقف نگاه مي‌كرد. هيچ نمي‌گفت.

كهزاد كمي خاموش شد و بعد يك خرده تكمه‌ي پستان او را كه تو انگشتانش بود زور داد و لوس لوسكي پرسيد:

«چرا جواب نمي‌دي؟ خوابي؟»

زيور سرش را برگرداند به سوي او و تو تاريكي خنديد. بينيش به بيني كهزاد خورد. نفس‌هاي گرمشان تو صورت هم پخش شد. بوي گوشت هم را شنيدند. زيور با نفس به او گفت:

«گمونم اگه هزار بارم بشنفي بازم سير نشي؟»

كهزاد دهنش را به لاله‌ي گوش او چسباند و با شور و خواهش گفت:

«نه سير نمي‌شم. بگو. برام بخون. دلم خون نكن. مرگ من بخون.»

زيور خواند:

«ار كليت نرقيه قلفم طلايه،»
« ار ايخواي سودا كني، يي لا دو لايه.»

كهزاد دستش را روي شكم او ليز داد. دوباره آورد گذاشت زير دل او، همانجا كه كهنه پيچ شده بود. آنجا را كمي نوازش كرد. كهنه تحريكش كرده بود. خواند:

«وو دوتر وو ره ايري نومت ندونم،»
«بوسته قيمت بكن تازت بسونم.»

زيور اين بار با كرشمه‌ي تب‌آلودي جواب داد:

«بوسمه قيمت كنم چه فويده داره؟»
«انارو تا نشكني مزه نداره.»

كهزاد با تك زبانش نرمه‌ي گوش زيور را ليس زد و بعد بناگوشش را ماچ كرد و شوخه‌شوخي گفت:

«اي پتياره. خيلي لوندي.» دلش غنج مي‌زد. دوباره خودش خواند:

«اشكنادم انارت مزش چشيدم،»
«سر شو تا سحر سيري زيش نديدم.»
«وو دوتر وو ره ايري خال پس پاته،»
«ارنخواي بوسم بدي دينم بپاته.»

زيور با شيطنت و با دست پس زدن و با پا پيش كشيدن گفت:

«ار ايخواي بوست بدم بو دس راسم،»
«دس بنه سر مملم، خوم تخت ايوايسم.»

كهزاد با دلخوري لوسي باد انداخت تو دماغش و گفت:

«ديدي بازم اذيت كردي؟ اين نمي‌خوام. همو كه مي‌دوني خوشم مياد بخون.»

زيور با لجبازي سربسرش گذاشت و گفت:

«چه فويده داره. منكه زخمم نميشه.»

كهزاد با التماس گفت:

«بهت كاري ندارم. خوشم مياد همون بخوني. اگه دست بهت زدم هر چه ميخوي بگو. مرگ من بخون.»

زيور گفت: «سرم نميشه.»‌ اما فورا خواند:

«ار ايخواي بوست بدم دلمو رضا كن،»
«دس بنه سر مملم لنگم هوا كن.»

كهزاد آتشي شد. خودش را سفت به زيور چسبانيد و با دماغ و دهن زير بناگوشش را قرص ماچ كرد. دستش را برد زير بغل زيور كه خيس عرق بود و او را بطرف خودش زور داد،‌ و بريده بريده تو دماغي گفت:

«برات مي‌ميرم. الهي كه قربون چشمات برم. تو بواي مني. كاشكي تب و دردت بجون من ميومد. من تو اين دنيا غير از تو هيچكه ندارم. اگه تو ولم كني مي‌ميرم. بچه رو ور مي‌داريم ميريم شيراز. هوا مثه بهشت. تا مي‌توني زردآلو كتوني بخور حظ كن. هرچي بخوي واست فراهم مي‌كنم. من كار مي‌كنم و زحمت مي‌كشم تو راحت كن.»

زيور سرش را كج كرده بود و باو مي‌خنديد.

صداي تودل خالي كن رعد سنگيني اتاق را لرزاند. صداي رميدن موجها با غرش تندر يكي شده بود. هنوز يك غرش فرو ننشسته بود و غرغر آن تو هوا مي‌لرزيد كه تندر تازه‌اي از شكم آسمان مثل قارچ جوانه مي‌زد. مثل اينكه از آسمان حلب نفتي خالي بزمين مي‌باريد.

شاه موجي سنگين از دريا به خيابان پريد و رگبار تند آن در و شيشه‌‌هاي پنجره را قايم تكان داد؛‌ مثل اينكه كسي داشت آنها را از جا مي‌كند كه بيايد تو اتاق. موجها روهم هوار مي‌شدند.

كهزاد وحشت زده از جايش پريد و راست نشست. خيال كرد طاق دارد مي‌آيد پايين. بعد خيال كرد ماشينش تو «رودك» پرت شده. دستپاچه تو تاريكي به جايي كه سر زيور بود نگاه كرد و خجالت كشيد. آنوقت براي تبرئه‌ي خودش گفت:

«عجب هوايه ناتويه. بند دل آدم مي‌بره. هر كي ندونه ميگه دريا ديونه شده. خدا بداد اوناي برسه كه حالا رو دريا هسن. چه موجاي خونه خراب كني. مثه اينكه مي‌خواد خونه‌رو از ريشه بكنه. تو را بخدا بوشهرم شد جا؟‌ هر چي ميگم بريم شيراز،‌ بريم شيراز،‌ همش امروز فردا مي‌كني. تو از اين دريا و آسمون غرمبه‌ها نمي‌ترسي؟»

زيور خيره تو انبوه تاريكي سقف اتاق نگاه مي‌كرد. به صداي رعد و كهزاد گوش مي‌داد. كهزاد كه خاموش شد او با بي‌اعتنايي گفت:

«نه چه ترسي داره؟ از چه بترسم؟ باد و تيفون كه ترسي نداره. هميشه هم دريا ايجوري ديوونه نيس. گاهي وختي كه قران يا بچيه حرومزده توش ميندازن ديوونه ميشه.»

هر دو خاموش شدند.

موجهاي سنگين قيرآلود به بدنه‌ي ساحل مي‌خورد و برمي‌گشت تو دريا و پف نم‌‌هاي آن تو ساحل مي‌پاشيد. و صداي خراب شدن موجها منگ كننده بود. و آسمان و دريا مست كرده بودند. و دل هوا بهم مي‌خورد. و دل دريا آشوب مي‌كرد. و آسمان داشت بالا مي‌آورد. و صداي رعد مثل چك تو گوش آدم مي‌خورد و از چشم آدم ستاره مي‌پريد. و موجها رو سر هم هوار مي‌شدند.
***

منبع : سايت آذين داد

ØÑтRдŁ§
29th January 2009, 09:57 PM
يکي بود يکي نبود وقتي خورشيد طلوع کرد از پشت پنجره کلبه اي قديمي،شمع سوخته اي را ديد که از عمرش لحظاتي بيش نمانده بود.به او پوزخندي زد و گفت:ديشب تا صبح،خودت را فداي چه کردي؟
شمع گفت:خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد.
خورشيد گفت:همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد!
شمع گفت:يک عاشق براي خوشنودي معشوق خود همه کار مي کند و براي کار خودهيچ توقعي از او ندارد زيرا که شادي او را شادي خود مي داند
خورشيد به تمسخر گفت:آهاي عاشق فداکار،حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آيي،دوست داري که چه چيزي شوي؟ شمع به آسمان نگريست و گفت: شمع...دوست دارم دوباره شمع شوم
خورشيد با تعجب گفت:شمع؟؟
شمع گفت:آري شمع...دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم وشب پروانه را سحر کنم،خورشيد خشمگين شد و گفت:چيزي بشو مانند من تا که سالها زندگي کني،نه اين که يک شبه نيست و نابود شوي!
شمع لبخندي زد و گفت:من ديشب در کنار پروانه به عيشي رسيدم که تو در اين همه سال زندگيت به آن نرسيدي...من اين يک شب را به همه زندگي و عظمت و بزرگي تو نمي دهم.
خورشيد گفت:تو که ديشب اين همه لذت برده اي پس چرا گريه مي کني؟
شمع با چشماني گريان گفت:من از براي خودم گريه نمي کنم،اشکم از براي پروانه است که فردا شب در آن همه ظلمت و تاريکي شب چه خواهد کرد و گريست و گريست تا که براي هميشه آراميد

SaNbOy
9th February 2009, 01:26 PM
گنج

«ننه جون شما هيچ کدوم يادتون نميآدش . منو تازه دو سه سال بود به خونه
شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شير گرفته بودم و رقيه رو آبستن بودم ...»
خاله اين طور شروع کرد. يکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده
بود و پس از افطار ، معصومه سلطان ، قليان کدويی گردويی گردن دراز ما را - که شب های
روضه ، توی مجلس بسيار تماشايی است - برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که
نی قليان را زير لب داشت ، اين گونه ادامه می داد :
«... تو همين کوچه سيدولی - که اون وقتا لوح قبرش پيدا شده بود و من
خودم با بيم رفتيم تموشا ، قربونش برم ! - رو يه سنگ مرمر يه زری ،
ده پونزده خط عربی نوشته بودن . اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش . آخه
اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود ، قرآنو بهتر از بی بيم می خوندم . اما خط اون
لوح رو نتونستم بخونم . آخه ننه زير و زبر که نداش که ... آره اينو می گفتم . تو همون
کوچه ، يه کارامسرايی بودش خيلی خرابه ، مال يه پيرمردکی بود که هی خدا خدا
می کرد ، يه بنده خدايی پيدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه ...»
خاله پس از آن که يک پک طولانی به قليان زد و معلوم بود که از نفس دادن قليان
خيلی راضی است ، و پس از اينکه نفس خود را تازه کرد ، گفت :
«... اون وقتا تو محل ما يه دختر ترشيده ای بود ، بهش بتول می گفتن . راستش ما
آخر نفهميديم از کجا پيداش شده بود . من خوب يادمه روزای عيد فطر که می شد ، با
ييشای صناری که از اين ور و اون ور جمع می کرد ، متقالی ، چيتی ، چيزی تهيه می کرد
و ميومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی نماز تموم می شد، پيرهن مراد بخيه می زد.
ولی هيچ فايده نداشت . بی چاره بختش کور کور بود . خودش می گفت : «نمی دونم ،
خدا عالمه ! شايد برام جادو جنبلی ، چيزی کرده باشن . من کاری از دستم بر نميآدش .
خدا خودش جزاشونو بده .» خلاصه يتيمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود
به يه سوپر شوور کنه !»»
يک پک ديگری به قليان و بعد :
«« عاقبت يه دوره گردی ، که هميشه سر کوچه ما الک و تله موش می فروخت ، پيدا
شدو گرفتش . مام خوش حال شديم که اقلا بتوله سر و سامونی گرفته . بعد از اون
سال دمپختکی شب عيد - که مردم ، تازه کم کم داشتن سر حال ميومدن - يه روز يه
شيرينی پزی که از قديم نديما با شوور بتول - راستی يادم رفت اسمشو بگم - با
مشهددی حسن رفيق بود سر کوچه می بيندش و ميگه :« رفيق ! شب عيدی ، اگه بتونی
پولی مولی راه بندازی ، من بلدم ، ... دو سه جور نون شيرينی و باقلايی و نون برنجی
می پزيم ، ... خدا بزرگه ، شايد کار و بارمون بگيره » مشهدی حسنم حاضر ميشه و
شيرينی پزی رو علم کنن . اما نمی دونن جا و دکون کجا گير بيارن ! مشهدی حسنه به
فکر می افته برن تو همون کارمسراهه و يه گوشه ش پاتيل و بساطشونو رو به راه کنن .
با هم ميرن پيش يارو پيرمرده و بهش قضيه رو حالی می کنن و قرار می ذارن ماهی دو
قرون کرايه بهش بدن . اما پيرمرده ميگه : «من اصلن پول نمی خام . بيآين کارتونو
بکنين ، خدا برا مام بزرگه !»
خاله ، نمی دونم از کی تا به حال از هر دو گوش هايش کر شده و ما مجبوريم برای
اين که درست حرفهايش را بفهميم و محتاج دوباره پرسيدن نشويم ، بی صدا گوش
کنيم . او به قدری گيرا و با حالت صحبت می کند که حتی بچه ها هم که تا نيم ساعت
پيش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می کردند ، اکنون ساکت شده ، همه گوش
نشسته بودند . در اين ميان تنها گاه گاه صدای غرغر قليان خاله بود که بلند می شد و در
همان فاصله کوتاه ، باز قيل و قال بچه ها بر سر شب چره در می گرفت . خاله پکش را
که به قليان زد ، دنبال کرد:
«« ... جونم واسه شما بگه ، مشهدی حسن و شريکش ، رفتن تو کارامسراهه و
خواستن يه گوشه رو اجاق بکنن و پاتيلشونو کار بذارن . کلنگ اول و دوم ، که نوک
کلنگ به يه نظامی گنده گير می کنه ! يواشکی لاشو وا می کنن و يک دخمه گل و
گشاد ...! اون وقت تازه همه چيزو می فهمن . مشهدی حسن زود به رفيقش حالی
می کنه که بايد مواظب باشن . پيرمردک رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونه ؛ در
کارامسرا رو می بندن و ميرن سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور می دارن ؛ يه
سرداب دور و دراز پيدا ميشه . پيه سوز شونو می گيرن و ميرن تو. دور تادور سرداب ،با
ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خمره ها بوده که رديف چيده
بودن و در هر کدومم يه مجمعه دمر کرده بودن. مشهدی حسن و رفيقش ديگه تو
دلشون قند آب می کردن. نمیدونستن چه کار بکنن ! ليره ها بوده ، يکی نعلبکی !
خدا علمه اين پولا مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قايم کرده بودن . بی بيم
می گفت ممکنه اينا وقف سيد ولی باشه که لوحش تازه خواب نما شده بود . اما
هرچی بود ، قسمت ديگری بود ننه جون ...»»
خاله چشم های ريزش رو ريزتر کرده بود و در چند دقيقه ای که گمان
می کنم به آن ليره های درشتی که می گفت - ليره های به درشتی يک نعلبکی - فکر
می کرد. چه قدر خوب بود که او ي: دانه از آن ها را - آری فقط يک دانه از آن ها را -
می داشت و روز ختنه سوران ، لای قنداق نوه پنجمش ، که تازه به دنيا آمده بود ، می گذاشت !
چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او می توانست
يک سينه ريز و يآ «ون يکاد» يا يک جفت گوشواره سنگين با آن ها درست کند و برای
عروس حاج اصغرش بفرستد!...چقدر خوب بود !شايد خيلی فکرهای ديگر هم
می کرد...
«...آره ننه جون!نمی دونين قسمت چيه!اگر چيزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از
سر کوه نمی تونه بياد ببردش.خلاصه ش ، مشهدی حسه و رفيقش ، هفته عيد،
شيرينی پزيشونو کردن ، پولارم کم کم درآوردن . جوری که يارو پيرمرده نفهمه ، سه چار
ماهی که از قضايا گذشت ، به بونه اين که کارشون بالا گرفته و دخلشون خوب بوده ،
کارامسراهه رو زا پيرمردک خريدن . اونم که از خدا می خاس پولشو گرفت و گفت
خيرشو ببينين و رفت. کم کم ما می ديديم بتوله سرو وضعش بهتر ميشه ؛ گلوبند
سنگين می بنده ؛ النگوای رديف به هردو دست؛ انگلشتر الماس ؛ پيرهن های
مليله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خير...!مث يه شازده خانم اومد و
رفت می کنه . راسی يادم رفت بگم ، همون اولام که کار و بارشون تازه خوب شده
بود ، بتول يه دختر برا مشهدی حسنه زاييده بود و بعدش ديگه اولادشون نشد.»
يک پک ديگر به قليان و بعد :
«مشهدی حسن رفيقشو روونه کربلا کرد و از اين جا ليره ها و کله برهنه هارو
لای پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها می کرد و می فرستاد براش. اونم اون جا
می فروخت و پولاشو برمی گردوند. خلاصه کارشون بالا گرفت. از سر تا ته
محله رو خريدن . هرچی فقير مقير بود ، از خويش و قوم و ديگرون ، بهش يه خونه ای
دادن و همم خيال کردن خدا باهاشون يار بوده و کارشون رو بالا برده . هيشکی هم سر از
کارشون در نيآورد.خود مشهدی حسنم با بتول يه سال بار زيارتو بستن رفتن کربلا.
من خوب يادمه داشای محل براشون چووشی می خوندن و چه قدر اهل محل
براشون اسفند و کندردود کردن . نمی دونين ننه ! از اون جام رفتن مکه و بتول که اول
معلوم نبود کس و کارش چيه و آخرش کجا سربه نيست ميشه ، حالا زن حاجی محل
ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بکنه الهی!...من که خيلی دلم تنگ شده .
ای ...يه پامون لب قبره ،يه پامون لب بون زندگی. امروز بريم ، فردا بريم ؛ اما هنوز که
هنوزه اين آرزو تو دلم مونده که اقلا منم اون قبر شيش گوشه رو بغل بگيرم ...ای خدا!
از دستگاتکه کم نميشه...ای عزيز زهرا!...»
خاله گريه اش گرفته بود . شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمی دانستند گريه
کنند يا نه .من حس می کردم که همه خيال می کنند روضه خوان ، بالای منبر ، روضه
می خواند. ولی خاله زود فهميد که بی خود ديگران را متاثر ساخته است. با گوشه
چارقد ململش ، چشم هايش را پاک کرد و يک پک محکم ديگر به قليان زد و ادامه
داد :
«...زن حاجی ، يعنی بتول ، بعد از اون دختر اوليش ،...که حالا به چهارده سالگی
رسيده بود و شيرين و ملوس شده بود و من خودم تو حموم ديده بودمش و آرزو
می کردم يه پسر جوون ديگه داشتم و تنگ بغلش می انداختم ،...آره بعد از اون
بتول انگار فهميده بود که حاج حسن خيال زن ديگه ای رو داره.آخه خداييشو بخوای
مردک بنده خدا نمی خاس با اين همه مال و مکنت ، اجاقش کور باشهو تخم و
ترکش قطع بشه .خود بتول هم حتمن از آقا شنيده بود که پيغمبر خودش فرموده که
تا چارتا عقدی جايزه و صيغه ام که خدا عالمه هر چی دلش خواست.واسه اين بود
که به دس و پا افتاد ف شايد بچش بشه و حاجی زن ديگه ای نگيره . آخه ننه شماها
نمی دونين هوو چيه !من که خدا نخاس سرم بيآد . اما راستش آدم چطو دلش ميآد
شوورش بغل يه پتياره ديگه بخوابه؟ ديگه هرچی دعانويس بود ،ديد. هرچی
سيد ولی ؛ که لوحش تازه خواب نما شده بود ، نذر کرد؛ آش زن لابدين پخت ؛
شبای چهارشنبه گوش وايساد ؛ خلاصه هرکاری که می دونست و اهل محل
می دونستن کرد ؛ ...تا آخرش نتيجه داد و خدا خواست و آبستن شد.زد و اين دفعه يه
پسر کاکول زری زاييد...»
باز خاله ساکت شد و يکی دو پک به قليان زد و در حالی که تنباکوی سر
قليان ته کشيده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛
معصومه سلطان ؛ قليان را با کراهت تمام ، از اين که از شنيدن باقی حکايت محروم
می شود ؛ بيرون برد و ادامه داد :
«...آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بياره .راس راسی می تونه يه روزه يه
خونمونو به باد بده و تموم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه. آره
جونم ، تازه حسين آقا ، پسر حاجی حسين ، به دنيا اومده بود که بی چاره بدبخت
خودش سل گرفت !نمی دونين،نمی دونين!ديگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد.
از حکيم باشی های محل گذشت ، از خيابون های بالا و حتی از دربارم -دوکتوره
-موکتوره-چيه؟نمی دونم -خلاصه ازهمونا آوردن.اما هيچ فايده نکرد.هردفعه
فيزيتای ، گرون گرون و نسخه های يکی يه تومن بود که می پيچيدن. اما کجا؟...
وقتی که خدا نخادش ،کی می تونه آدمو جون بده؟آدمی که بايس بميره ،بايس بميره
ديگه! دست آخر که حاجی همه دارايی و ملک و املاکشو خرج دوا درمون کرد،مرد!
و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت .بتولم زودی دخترشو شوور داد.
هر چی هم از بساط زندگی مونده بود ، جهاز کرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور
فرستاد.خونه نشيمنشم ، طلبکارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن- ازش گرفتن. اونم
بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت...سربه نيس شد!اما يه دوسال بعد،
دخترم -توعروسی يکی از هم مکتبياش-اونو ديده بود که تو دسته اين رقاصا نيست که
تو عروسيا تيارت درميارن،...تو اونا ديده بود داره می رقصه.»
خاله ساکت شد و همه را منتظر گذاشت. چند دقيقه ای در آن ميان جز بهت و
سکوت و انتظار نبود . عاقبت خواهرم به صدا درآمد که :
«خاله جان آخرش چطور شد؟»
خاله جواب داد:
«نمی دونم ننه . حالا لابد اونم يا مثه من پير شده و گوشش نمی شنوه ، و يا ديگه
نمی دونم چطور شده . من چه می دونم؟ شايدم خدا از سر تقصيراتش گذشته باشه.
آره ننه جون!اگه مرده ، خدا بيامرزدش!و اگه نمرده ، خدا کنه دخترش به فکرش افتاده
باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه!»

SaNbOy
9th February 2009, 01:28 PM
بچه مردم

خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه که
مال خودش نبود . مال شوهر قبلی ام بود ، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود
بچه را بگيرد. اگر کس ديگری جای من بود ، چه می کرد؟ خوب من هم می بايست
زندگی می کردم.اگر اين شوهرم هم طلاقم می داد ، چه میکردم؟ناچار بودم بچه را
يک جوری سر به نيست کنم . يک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غير از اين چيز
ديگری به فکرش نمی رسيد.نه جايی را بلد بودم ، نه راه و چاره ای می دانستم .
می دانستم می شود بچه را به شيرخوارگاه گذاشت يا به خراب شده ديگری سپرد.
ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که
معطلم نکنند و آبرويم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟
نمی خواستم به اين صورت ها تمام شود . همان روز عصر هم وقتی همسايه ها
تعريف کردم ،... نمی دانم کدام يکی شان گفت :
«خوب ، زن ، می خواستی بچه ات را ببری شيرخوارگاه بسپری. يا ببريش
دارالايتام و...»
نمی دانم ديگرکجاها را گفت . ولی همان وقت مادرم به او گفت که :
«خيال می کنی راش می دادن؟ هه!»
من با وجود اين که خودم هم به فکر اين کار افتاده بودم ، اما آن زن همسايه مان
وقتی اين را گفت ، باز دلم هری ريخت تو و به خودم گفتم:
«خوب زن، تو هيچ رفتی که رات ندن؟»
و بعد به مادرم گفتم:
« کاشکی اين کارو کرده بودم.»
ولی من که سررشته نداشتم . من که اطمينان نداشتم راهم بدهند.
آن وقت هم که ديگر دير شده بود. از حرف آن زن مثل اينکه يک دنيا غصه روی
دلم ريخت . همه شيرين زبانی های بچه ام يادم آمد . ديگر نتوانستم طاقت بياورم.
وجلوی همه در و همسايه ها زار زار گريه کردم . اما چه قدر بد بود ! خودم شنيدم
يکی شان زير لب گفت :«گريه هم می کنه!خجالت نمی کشه...»
باز هم مادرم به دادم رسيد.خيلی دلداری ام داد.خوب راست هم می گفت، من که
اول جوانی ام است، چرا برای يک بچه اين قدر غصه بخورم؟آن هم وقتی شوهرم
مرا با بچه قبول نمی کند.حال خيلی وقت دارم که هی بنشينم و سه تا و چهارتا
بزايم . درست است که بچه اولم بود و نمی بايد اين کار را می کردم...ولی خوب،
حال که کار از کار گذشته است.حالا که ديگر فکر کردن ندارد.من خوودم که آزار
نداشتم بلند شوم بروم و اين کار را بکنم.شوهرم بود که اصرار می کرد.راست هم
می گفت.نمی خواست پس افتاده يک نره خر ديگر را سر سفره اش ببيند. خود من هم
وقتی کلاهم را قاضی می کردم ، به او حق می دادم .خود من آيا حاضر بودم بچه های
شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم
ندانم؟آن ها را سر سفره شوهرم زيادی ندانم؟خوب او هم همين طور. او هم حق
داشت که نتواند بچه مرا ، بچه مرا که نه ، بچه يک نره خر ديگر را-به قول خودش-
سر سفره اش ببيند. درهمان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ، همه اش صحبت از
بچه بود. شب آخر،خيلی صحبت کرديم. يعنی نه اين که خيلی حرف زده باشيم.او
باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم . آخرسر گفتم :
«خوب ميگی چه کنم؟»
شوهرم چيزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت:
«من نمی دونم چه بکنی . هر جور خودت می دونی بکن.من نمی خوام پس افتاده
يه نره خر ديگه رو سر سفره خودم ببينم .»
راه و چاره ای هم جلوی پايم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نيامد.مثلا با من قهر
کرده بود.شب سوم زندگی ما باهم بود . ولی با من قهر کرده بود.خودم می دانستم
که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر يک سره کنم.صبح هم که از در
خانه بيرون می رفت ، گفت:
«ظهر که ميام ، ديگه نبايس بچه رو ببينم ،ها!»
و من تکليف خودم را همان وقت می دانستم. حالا هرچه فکر می کنم،
نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد!ولی ديگردست من نبود. چادر نمازم را به
سرم انداختم ، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيرون رفتم. بچه ام
نزديک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت.بديش اين بود که سه سال عمر
صرفش کرده بودم .اين خيلی بد بود. همه دردسرهايش تمام شده بود. همه
شب بيدار ماندن هايش گذشته بود. و تازه اول راحتی اش بود .ولی من ناچار بودم
کارم را بکنم . تا دم ايستگاه ماشين پا به پايش رفتم.کفشش را هم پايش کرده بودم.
لباس خوب هايش را هم تنش کرده بودم.يک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر،
شوهر قبلی ام برايش خريده بود . وقتی لباسش را تنش می کردم،اين فکر هم بهم هی
زد که :
«زن!ديگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟»
ولی دلم راضی نشد. می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور، اگر باز هم
بچه دار شدم، برود و برايش لباس بخرد.لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم.
خيلی خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نمازم را دور
کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. ديگر لازم نبود هی فحشش
بدهم که تندتر بيآيد.آخرين دفعه ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه
می بردم . دوسه جا خواست برايش قاقا بخرم. گفتم :
«اول سوار ماشين بشيم، بعد برات قاقا می خرم!»
يادم است آن رو ز هم ، مثل روزهای ديگر ، هی ا ز من سوال می کرد.يک اسب
پايش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند.خيلی اصرار
کرد که بلندش کنم تا ببيند چه خبر است. بلندش کردم . و اسب را که دستش
خراش برداشته بود و خون آمده بود، ديد . وقتی زمينش گذاشتم گفت :
«مادل!دسس اوخ سده بود؟»
گفتم : آره جونم ، حرف مادرشو نشنيده ، اوخ شده .
تا دم ايستگاه ماشين ، آهسته آهسته می رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشين ها
شلوغ بود.و من شايد تا نيم ساعت توی ايستگاه ماندم تا ماشين گيرم اومد.بچه ام
هی ناراحتی می کرد.و من داشتم خسته می شدم. از بس سوال می کرد ، حوصله ام
را سر برده بود. دوسه بار گفت:
«پس مادل چطول سدس؟ ماسين که نيومدس.پس بليم قاقا بخليم.»
و من باز هم برايش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشين سوار شديم
قاقا هم برايش خواهم خريد. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه که پياده
شديم ، بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسيد. يادم است که يکبار پرسيد:
«مادل !تجا ميليم؟»
من نمی دانم چرا يک مرتبه ، بی آن که بفهمم ، گفتم :
ميريم پيش بابا.
بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسيد :
«مادل! تدوم بابا؟»
من ديگر حوصله نداشتم .گفتم:
جونم چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمی خرم ها!
حال چقدر دلم می سوزد. اين جور چيزها بيش تر دل آدم را می سوزاند.چرا
دل بچه ام را در آن دم آخر اين طور شکستم ؟از خانه که بيرون آمديم، با خود عهد
کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم .بچه ام را نزنم. فحشش ندهم.و باهاش
خوش رفتاری کنم .ولی چقدر حالا دلم می سوزد!چرا اينطور ساکتش کردم؟
بچهکم ديگر ساکت شد. و با شاگرد شوفرکه برايش شکلک در می آورد حرف می زد
گرم اختلاط و خنده شده بود.اما من به او محل می گذاشتم ، نه به بچه ام که
هی رويش را به من می کرد.ميدان شاه گفتم نگه داشت.و وقتی پياده می شديم ،
بچه ام هنوز می خنديد.ميدان شلوغ بود .و اتوبوس ها خيلی بودند.و من هنوز
وحشت داشتم که کاری بکنم .مدتی قدم زدم.شايد نيم ساعت شد.اتوبوس ها کم تر
شدند.آمدم کنار ميدان .ده شاهی از جيبم درآوردم و به بچه ام دادم .بچه ام هاج و واج
مانده بود و مرا نگاه می کرد.هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود . نمی دانستم چه طور
حاليش کنم.آن طرف ميدان ، يک تخمه کدويی داد می زد.با انگشتم نشانش دادم و
گفتم:
بگير برو قاقا بخر.ببينم بلدی خودت بری بخری.
بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت:
«مادل تو هم بيا بليم.»
من گفتم :
نه من اين جا وايسادم تو رو می پام .برو ببينم خودت بلدی بخری.
بچه ام باز هم به پول نگاه کرد . مثل اينکه دو دول بود.و نمی دانست چه طور بايد
چيز خريد.تا به حال همچه کاری يادش نداده بودم.بربر نگاهم می کرد.عجب
نگاهی بود!مثل اينکه فقط همان دقيقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خيلی بد شد.
نزديک بود منصرف شوم .بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی
آن روز عصر که جلوی درو همسايه ها از زور غصه گريه کردم -هيچ اين طور
دلم نگرفته و حالم بد نشده .نزديک بود طاقتم تمام شود.عجب نگاهی بود.بچه ام
سرگردان مانده بود و مثل اين که هنوز می خواست چيزی از من بپرسد. نفهميدم چه
طور خود را نگه داشتم . يک بار ديگر تخمه کدويی را نشانش دادم و گفتم :
«برو جونم !اين پول را بهش بده ، بگو تخمه بده ، همين . برو باريکلا.»
بچهکم تخمه کدويی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بهانه بگيرد و گريه
کند،گفت :
«مادل من تخمه نمی خوام .تيسميس می خوام . »
من داشتم بی چاره می شدم . اگر بچه ام ي: خرده ديگر معطل کرده بود ، اگر
يک خرده گريه کرده بود ، حتما منصرف شده بودم . ولی بچه ام گريه نکرد .
عصبانی شده بودم . حوصله ام سر رفته بود . سرش داد زدم :
«کيشميش هم داره.برو هر چی میخوای بخر. برو ديگه.»
و از روی جوی کنار پياده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خيابان گذاشتم.
دستم را به پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم و گفتم:
«ده برو ديگه دير ميشه.»
خيابان خلوت بود. از وسط خيابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پيدا نبود که
بچه ام را زير بگيرد.بچه ام دو سه قدم که رفت ، برگشت و گفت :
«مادل تيسميس هم داله؟»
من گفتم :
«آره جونم . بگو ده شاهی کشمش بده .»
و او رفت . بچه ام وسط خيابان رسيأه بود که ي: مرتبه يک ماشين بوق زد و من
از ترس لرزيدم . و بی اين که بفهمم چه می کنم ، خود را وسط خيابان پرتاب کردم و
بچه ام را بغل زدم و توی پياده رو دويدم و لای مردم قايم شدم. عرق سر و رويم راه
افتاده بود و نفس نفس می زدم . بچهکم گفت :
«مادل !چطول سدس؟»
گفتم :
هيچی جونم . از وسط خيابان تند رد ميشن .تو يواش می رفتی ، نزديک بود بری
زير هوتول.
اين را که گفتم ، نزديک بود گريه ام بيفتد. بچه ام همانطور که توی بغلم بود ،
گفت :
« خوب مادل منو بزال زيمين.ايندفه تند ميلم .»
شايد اگر بچهکم اين حرف را نمی زد، من يادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام .
ولی اين حرفش مرا از نو به صرافت انداخت.هنوز اشک چشم هايم را پاک نکرده
بودم که دوباره به ياد کاری که آمده بودم بکنم ، افتادم. به يآد شوهرم که مرا غضب
خواهد کرد.افتادم . بچهکم را ماچ کردم . آخرين ماچی بود که از صورتش
برمی داشتم .ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمين و باز هم در گوشش گفتم:
«تند برو جونم، ماشين ميآدش.»
باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه ام تند تر رفت . قدم های کوچکش را به عجله
برمی داشت و من دو سه بار ترسيدم که مبادا پاهايش توی هم بپيچد و زمين بخورد.
آن طرف خيابان که رسيد ، برگشت و نگاهی به من انداخت . من دامن های چادرم را
زير بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم . همچه که بچه ام چرخيد و به طرف
من نگاه کرد ، من سر جايم خشکم زد . مثل يک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته
باشند ، شده بودم . خشکم زده بود و دستهای يم همان طور زير بغل هايم ماند.
درست مثل آن دفعه که سرجيب شوهرم بودم - همان شوهر سابقم - و کندو کو
می کردم و شوهرم از در رسيد.درست همان طور خشکم زده بود . دوباره از
عرق خيس شدم. سرم را پايين انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم ،
بچه ام دوباره راه افتاده بود و چيزی نمانده بود به تخمه کدويی برسد. کار من تمام
شده بود . بچه ام سالم به آن طرف خيابان رسيده بود.از همان وقت بود که انگار اصلا
بچه نداشتم .آخرين باری که بچه ام را نگاه کردم .درست مثل اين بود که بچه مردم را نگاه
می کردم . درست مثل يک بچه تازه پا و شيرين مردم به او نگاه می کردم.درست
همان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد، از ديدن او حظ می کردم.و به
عجله لای جمعيت پياده رو پيچيدم . ولی يک دفعه به وحشت افتادم .نزديک بود قدمم
خشک بشود و سرجايم ميخکوب بشوم .وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سياه مرا چوب
زده باشد.از اين خيال ، موهای تنم راست ايستاد و من تند تر کردم.دو تا کوچه پايين تر
خيال داشتم توی پس کوچه ها بيندازم و فرار کنم.به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم،
که يکهو ، يک تاکسی پشت سرم توی خيابان ترمز کرد .مثل اين که حالا مچ مرا خواهند گرفت.
تا استخوان هايم لرزيد. خيال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پاييد ، توی تاکسی
پريده حالا پشت سرم پياده شده و حالا است که مچ دستم را بگيرد . نمی دانم چه طور
برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وارفتم.مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و
داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشيدم و فکر ديگری به سرم زد. بی اين که بفهمم ،
و يا چشمم جايی را ببيند، پريدم توی تاکسی و در را با سروصدا بستم. شوفر
غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود .وقتی تاکسی دور
شد و من اطمينان پيدا کردم ، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بيرون
کشيدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکيه دادم و نفس راحتی کشيدم.و
شب ، بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربيآورم.

SaNbOy
9th February 2009, 01:30 PM
لاک صورتی

بيش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند.
هاجر صبح روز چهارم ، دوباره بغچه خود را بست، و گيوه نوی را که وقتی
می خواستند به اين ييلاق سه روزه بيآيند ، به چهار تومان و نيم از بازار خريده بود،
ور کشيد و با شوهرش عنايت الله به راه افتادند.
عصر يک روز وسط هفته بود.آفتاب پشت کوه فرو می رفت و گرمی هوا
می نشست.
زن و شوهر ، سلانه سلانه ، تا تجريش قدم زدند.در آن جا هاجر از اتوبوس شهر
بالا رفت . و شوهرش، جعبه آينه به گردن ، راه نياوران را در پيش گرفت.می خواست
چند روزی هم در آن جا گشت بزند.در اين سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند، نتوانسته
بود حتی يک تله موش بفروشد.
هاجر شايد بيست و پنج سال داشت.چنگی به دل نمی زد.ولی شوهرش به او
راضی بود . عنايت الله کاسبی دوره گرد بود . خود او می گفت دوازده سال است.
دست فروشی می کند. وفقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آينه کوچکی فراهم
کند.از آن پس بساط خود را در آن می ريخت ، بند چرمی اش را به گردن می انداخت و
به قول خودش دکان جمع و جوری داشت و از کرايه دادن راحت بود.اين بزرگترين
خوش بختی را برای او فراهم می ساخت.هيچ وقت به کارو کاسبی خود اين اميد را نداشت
که بتواند غير از بيست و پنج تومان کرايه خانه شان ، کرايه ماهانه ديگری از آن راه
بيندازد.
هفت سال بود عروسی کرده بودند . ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان
کور مانده بود.هاجر خودش مطمئن بود .شوهر خود را نيز نمی توانست گناه کار
بداند.هرگز به فکرش نمی رسيد که ممکن است شوهرش تقصيرکار باشد.حاضر
نبود حتی در دل خود نيز به او تهمتی و يا افترايی ببندد.و هروقت به اين فکر می-
افتاد پيش خود می گفت :
«چرا بيخودی گناهشو بشورم؟من که خدای اون نيستم که.خودش می دونه و
خدای خودش...»
اتوبوس مثل برق جاده شميران را زير پا گذاشت و تا هاجر آمد به ياد نذر و
نيازهايي که به خاطر بچه دار شدنشان ، همين دوسه روزه ، در امام زاده قاسم کرده بود،
بيفتد،...به شهر رسيده بودند.در ايستگاه شاه آباد چند نفر پياده شدند.هاجر هم به
دنبال آنان چادر نماز خود را به دور کمر پيچيد و از ماشين پياده شد.خودش هم
نفهميد چرا چند دقيقه همان جا پياده شده بود ايستاد:
«اوا !چرا پياده شدم؟»
هيچ وقت شاه آباد کاری نداشت. ولی هرچه بود، پياده شده بود.ماشين هم رفت
و ديگر جای برگشتن نبود .خوش بختی اين بود که پول خرد داشت و می توانست در
توپخانه اتوبوس بنشيند و خانی آباد پياده شود.
دل به دريا زد و راه افتاد.لاله زار را می شناخت.خواست تفريحی کرده باشد.
دست بغچه را زير بغل گرفت ، چادر خود را محکم تر روی آن ، به دور کمر پيچيد و
سرازير شد.در همان چند قدم اول؛هفته دفعه تنه خورد.بغچه زيربغل او مزاحم
گذرندگان بود .و همه با غرولند، کج می شدند و از پهلوی او ، چشم غره می رفتند و
می گذشتند .
سر کوچه مهران که رسيد ، گيج شده بود .آن جا نيز شلوغ بود.ولی کسی تند عبور
نمی کرد.همه دور بساط خرده فروش ها جمع بودند و چانه می زدند. او هم راه کج
کرد و کنار بساط پسرک پابرهنه ايستاد.
پسرک هيکل او را به يک نظر ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت.شيشه های
لاک ناخن را جابه جا می کرد و آن ها را که سرشان خالی بود ، پر می کرد.پسرک ،
حتی ناخن انگشت های پای برهنه خود را هم لا ک زده بود و قرمزی زننده آن از زير
گل و خاکی که پايش را پوشانده بود ، هنوز پيدا بود.
هاجر نمی دانست لاک ناخن را به اين آسانی می توان از دست فروش ها خريد.
آهسته آهی کشيد و در دل ، آرزو کرد که کاش شوهرش لاک ناخن هم به بساط خود
می افزود و او می توانست ، همان طور که هفته ای چند بار ، يک دوجين سنجاق قفلی
از بساط او کش می رود،...ماهی يک بار هم لاک ناخن به چنگ بياورد.
تا به حال ، لاک ناخن به ناخن های خود نماليده بود.ولی هروقت از پهلوی خانم
شيک پوشی رد می شد-و يا اگر برای خدمت گزاری ، به عروسی های محل خودشان
می رفت.نمی دانست چرا ، ولی ديده بود که خانم ها لاک های رنگارنگ به کار می برند.
او ، لاک صورتی را پسنديده بود.رنگ قرمز را دوست نداشت . بنفش هم زياد سنگنين
بود و به درد پيرزن ها می خورد.
از تمام لوازم آرايش ، او جز يک وسمه جوش و يک موچين و يک قوطی سرخاب
چيز ديگری نداشت.وسمه جوش و قوطی سرخاب ، باقی مانده بساط جهيز او بود و
موچين را از پس اندازهای خود خريده بود.تهيه کردن سفيداب هم زياد مشکل نبود.کولی
قرشمال ها هميشه در خانه داد میزدند.
يکی دوبار ، هوس ماتيک هم کرده بود ، ولی ماتيک گران بود ، و گذشته از آن ، او
می داسنت چه گونه لب خود را هم ، با سرخاب ، لی کند . کمی سرخاب را با وازلينی
که برای چرب کردن پشت دست های خشکی شده اش، که دايم می ترکيد، خريده بود ،
مخلوط می کرد و به لب خود می ماليد. تا به حال سه بار اين کار را کرده بود.مزه
اين ماتيک جديد زياد خوش آيند نبود . ولی برای او اهميت نداشت.خونی که از احساس
زيبايی لب های رنگ شده اش به صورت او می دويد، آن قدر گرمش می کرد و چنان به وجد
و شعفش وامی داشت که همه چيز را فراموش می کرد...
طوری که کسی نفهمد ، کمی به ناخن های خود نگريست.گرچه دستش از ريخت
افتاده بود ، ولی ناخن های بدترکيبی نداشت.همه سفيد،کشيده و بی نقص بودند.
چه خوب بود اگر می توانست آن ها را مانيکور کند!اين جا، بی اختيار ، به ياد
همسايه شان ، محترم ، زن عباس آقای شوفر افتاد.پزهای ناشتای او را که برای تمام
اهل محل می آمد، در نظر آورد.حسادت و بغض ، راه گلويش را گرفت و درد ، ته
دلش پيچيد...
پسرک تمام وسايل آرايش را داشت.در بساط او چيزهايی بود که هاجر هيچ
وقت نمی توانست بداند به چه درد می خورند.اين برای او تعجب نداشت.در جهان
خيلی چيزها بود که به فکر او نمی رسيد.برای او اين تعجب آور بود که پسر کوچکی،
بساط به اين مفصلی را از کجا فراهم کرده است!اين همه پول را از کجا آورده است؟
قيمت اجناس بساط او را نمی دانست.ولی حتم داشت تمام جعبه آينه پر از خرده ريز
شوهرش ، به اندازه ده تا از شيشه های لاک اين پسرک ارزش نداشت.
يک بار ديگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لاک فروش بود و متوجه پسرک شد.
سن و سال زيادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد.کمی جلوتر رفت .بغچه
زيربغل خود را جابه جا کرد.گوشه چادر خود را که با دندان های خود گرفته بود ، رهاکرد
و قيمت لاک ها را يکی يکی پرسيد.
هيچ وقت فکر نمی کرد صاحب همچو پولی بشود و تا به خانه برسد ، دايم تکرار می کرد :
« بيس و چار زار؟!...بيسد و چارزار!...لابد اگه چونه بزنم يق قرونشم کم
می کنه ...نيس ؟تازه بيس و ...چقدر ميشه ...؟چه می دونم ؟همونشم از کجا
گير بيارم؟...»

*
دوساعت به غروب مانده يکی از روزهای داغ تابستان بود. کاسه بشقابی ، عرق ريزان
و هن هن کنان ، خورجين کاسه بشقاب خود را ، در پيچ و خم يک کوچه تنگ و خلوت ، به
زحمت ، به دوش کشيد.و گاه گاه فرياد می زد:
«آی کاسه بش...قاب!کاسه های همدان ، کوزه های آب خوری...»
خيلی خسته بود.با عصبانيت فرياد می کرد.در هر ده قدم يک بار ، خورجين
سنگين خود را به زمين می نهاد و با آستين کت پاره اش ، عرق پيشانی خود را
می گرفت.نفسی تازه می کرد و دوباره خورجين سنگين را به دوش می کشيد.در هر
دو سه بار هم ، وقتی طول يک کوچه را می پيمود، در کناری می نشست و سر فرصت
چپقی چاق می کرد و به فکر فرو می رفت.
از کوچه ای باريک گذشت ، يک پيچ ديگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچه ای
پهن تر شد.
اين جا شارع عام بود.جوی سرباز وسط کوچه ، نو نوارتر و هزاره سنگ چين دو
طرف آن مرتب تر، و گذرگاه ، وسيع تر و فضای کوچه دل بازتر بود.
اين ، برای کاسه بشقابی نعمت بزرگی بود.اين جا می توانست ، با کمال آسودگی ،
هر طور که دلش می خواهد ، راه برود ، و خورجين کاسه بشقابش را به دوشش
بکشد. خرابی لبه جوی ها ، تنگی کوچه ها، و بدتر از همه ، کلوخ های نتراشيده
و بزرگی که سر هر پيچ ، به ارتفاع کمر انسان ، در شکم ديوارهای کاه گلی ، معلوم
نبود برای چه ، کار گذاشته بودند ، ...در اين پس کوچه ها بزرگترين دردسر بود.
و او با اين خورجين سنگينش ، به آسودگی نمی توانست از ميان آن ها بگذرد.
به پاس اين نعمت جديد ، خورجين خود را به کناری نهاد . يک بار ديگر فرياد
کرد :
«آی کاسه بش...قاب!کاسه های مهدانی ، کوزه های جاترشی!»
و به ديوار تکيه داد و کيسه چپق خود را از جيب درآورد .
پهلوی او -چند قدم آنطرف تر- دو سگی که ميان خاک روبه ها می لوليدند ،
وقتی او را ديدند کمی خر خر کردند. و چون مطمئن شدند ، به سراغ کار خود
رفتند.بالای سر او ، روی زمينه که گلی ديوار ، بالاتر از دسترس عابران ، کلمات
يک لعنت نامه دور و دراز ، باران های بهاری با شستن کاه گل ديوار ، از چند جا ،
نزديک به محو شدنش ساخته بود ، هنوز تشخيص داده می شد.و بالاتر از آن ، لب بام
ديوار ، يک کوزه شکسته ، از دسته اش -به طنابی که حتما دنبال بند رخت پهن کن صاحب
خانه ها بود -آويزان بود.
کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حالی که هنوز با کبريت بازی می کرد،
غم و اندوه دل خود را با دود چپق به آسمان فرستاد.
داغی عصر فرومی نشست ، ولی هوا کم کم دم می کرد.نفس در هوايی که انباشته
از بوی خاک آفتاب خورده زمين کوچه ، و خاکروبه های زير و رو شده بود ، به تنگی
می افتاد.گذرندگان تک تک می گذشتند و سگ ها گاهی به سرو کول هم می پريدند و
غوغايی برپا می کردند.
در سمت مقابل کوچه -روبه روی تل خاک روبه -دری باز شد. و هاجر با دوتا
کت کهنه و يک بغل کفش دم پايی پاره بيرون آمد.کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتب
کردن متاع خود پرداخت.
«داداش !ببين اينا به دردت می خوره؟...کاسه بشقاب نمی خوام ها!شوورم
تازه از بازار خريده ...»
«کاسه بشقاب نمی خای ؟خودت بگو ، خدا رو خوش ميآد من تو کوچه ها
سگ دو بزنم و شماها کاسه بشقابتونو از بازار بخرين نون منو آجر کنين؟»
«خوب چه کنم داداش؟!ما که کف دستمونو بو نکرده بوديم که بدونيم تو امروز
از اين جا رد ميش...»
هاجر و کاسه بشقابی تازه سردلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و
پابرهنه ، از راه رسيد.نگاهی به طرف آنان انداخت و يک راست به سراغ خاک روبه ها
رفت.لگدی به شکم سگ ها حواله کرد؛ زوزه آن ها را بريد و به جست و جو
پرداخت.
هاجر او را ديد و گويا شناخت.با خود گفت:
«نکنه همون باشه...»
کمی فکر کرد و بعد بلند ، به طوری که هم آن مرد و هم کاسه بشقابی بشنوند ، اين
طور شروع کرد:
«آره خودشه.ذليل شده . واخ ، خداجونم مرگت کنه .پريروز دو من خورده نون
براش جمع کرده بودم ؛ دست کرد شندر غاز به من داد!ذليل مرده نميگه اگه به عطار
سرگذرمون داده بودم ، دوسير فلفل زرد چوبه بهم داده بود.يااقل کمش تو اين
هيرو وير ، قند و شکری چيزی می داد و دوسه روزی چايی صبحمونو راه می انداخت.
سکينه خانم همساده مون ...واه نگاش کن خاک توسر گدات کنن!...»
«خورده نونی»يک نصفه خيار پيدا کرده بود . باچاقو کله ای که از جيب پشتش در
آورد ، قسمت دم خورده و کثيف آن را گرفت.يک گاز محکم به آن زد و...و آن را به
دور انداخت . گويا خيار تلخ بود .
هاجر که او را می پاييد ،نيشش باز شد.ولی خنده اش زياد طول نکشيد.
لک و لوچه خود را جمع کرد، چادر را به دور کمر پيچيد و متوجه کاسه بشقابی شد.
معلوم نبود به چه فکر افتاد که قهقه نزد.
«آره داداش ، چی می گفتم؟...آره...سکينه خانم ، همسادمون ، برا مرغاش
هر چی از و چز می کنه و اين در و اون در می زنه ، خورده نون گير بياره ، مگه می تونه؟
آخه اين روزا کی نون حسابی سرسفره خونه ش ديده که خورده نونش باقی بمونه ؟تا
لاحاف کرسياشم با همون ريگای پشتش می خورن . ديگه راسی راسی آخرالزمونه،به
سوسک موسکا شم کسی اهميت نميده...آره سکينه خانومو می گفتم ...بی چاره هر
سيرشم دوتا تخم مرغ سيا میده که باهاش هزار درد بی دردمون آدم دوا ميشه !آخه
دون که گير نميادش که.اونم که خدا به دور...دلش نمياد پول خرج کنه .هی قلمبه
می کنه و زير سنگ ميذاره.»
کاسه بشقابی که از بررسی کت ها فارغ شده بود ، به سراغ کفش دمپايی ها رفت :
«خوب خواهر، اينا چيه ؟اوه...!چند جفته!تو خونه شما مگه اردو اتراق می کنه؟!»
«داداش زبونت هميشه خير باشه.بگو ماشالاه.ازش کم نميآد که.شما مردا چه قدر
بی اعتقادين!...»
«بر هرچی بی اعتقاده لعنت!من که بخيل نيستم. خوب ياد آدم نمی مونه خواهر!
آدم نمی فهمه کی آفتاب می زنه و کی غروب می کنه . شاماهام چه توقعاتی از آدم
دارين...»
«نيگاش کن خاک برسر و...قربون هرچه آدم بامعرفته.خاک برسر مرده،
نمی دونم چه طور از او هيکلش خجالت نکشيد دست کرد سی شیء -سی شیء
بی قابليت- تو دست من گذاشت.پولاشو، که الاهی سرشو بخوره، انداختم تو
کوچه ، زدم تو سرش ، گفتم خاک تو سر جهودت کنن!برو اينم ماست بگير بمال سر
کچل ننت!ذليل مرده خيال می کنه محتاج سی شيئش بودم.انقدر اوقاتم تلخ شده
بود که نکردم نون خشکامو ازش بگيرم. بی عرضگی رو سياحت!يکی نبود بگه آخه
فلان فلان شده ، واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتو دادی به اين مرتيکه
الدنگ ببره ؟...چه کنم؟هرچی باشه يه زن اسير که بيش تر نيستم .خدام رفتگان
مارو نيامرزه که اين طور بی دست و پا بارمون اووردن .نه سوادی ، نه معرفتی ،نه هيچ
چی!هر خاک توسر مرده ای تا دم گوشامون کلاه سرمون ميذاره و حاليمون نميشه.
من بی عرضه رو بگو که هيچ چيمو به اين قبا آرخولوقيه -اين ملا موشی جوهوده رو
ميگم-نميدم ؛ ميگم باز هرچی باشه ، اينا مسلمونن، خدا رو خوش نمياد نونن يه مسلمونو
تو جيب يه کافر بريزم . اون وخت تورو به خدا سياحت کن ، اينم تلافيشه!
ميام ثواب کنم ، کباب ميشم. راس راسی اگه آدم همه پاچه شم تو عسل کنه ، بکنه تو
دهن اين بی همه چيزا ، آخرش گازشم می گيرن.»
کاسه بشقابی ديگر نتوانست صبر کند و اينطور تو او دويد:
«خوب خواهر، اين کفش کهنه هات که به درد من نمی خوره.بزا باشه همون
ملاموشی جهوده بياد ازت به قيمت خوب بخره.»
هاجر که دست پاچه شده بود، تکانی خورد. سرو شانه ای قر داد و درحالی که
می خنديد و صدای خود را نازک تر می کرد گفت:
«واه واه!چقدر گنده دماغ!من مقصودم به تو نبود که داداش ،به اون ذليل مرده بود
که منو از ديروز تا حالا چزونده.»
«آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سرو کله می زنيم، اما کله خر
که به خورد ما ندادن که !تو به در ميگی که ديوار گوش کنه ديگه .آخه ...آخه
تخم مام تو همين کوچه پس کوچه ها پس افتاده...»
«نه داداش.اوقاتت تلخ نشه .آخه چه کنم ، منم دلم پره.اصلا خدام همه اين
الم شنگه ها رو همين براما فقير فقرا آورده .واه واه خدا به دور!اين اعيانا کجا لباس
و کفش کهنه دم در می فروشن؟يا می برن بازار عوض می کنن ، يا ميدن کلفت نوکراشون
و سر ماه ،پای مواجبشون کم می ذارن.اصلا تا پوست بادنجوناشونم دور نمی ريزن.
بلدن ديگه .اگر اين طور نبود که دارا نمی شدن که!اگه اونا بودن ، مگه خوردده نوناشونو
اصلا کنار ميگذاشتن؟زود خشکش می کردن و می کوبيدن ، می زدن به کتلته، متلته؟چيه؟
...من که نمی دونم،...يا هزار خوراک ديگه.خدا عالمه چه مزه ای می گيره.
من که هنوز به لبم نرسيده .واه واه !هرگز رغبتم نمی شينه.»
«خوب خواهر همه اينا رو چند؟»
«من چه می دونم .خود دونی و خدای خودت.من که سررشته ندارم که .
بيا و با من حضرت عباسی معامله کن.»
«چرا پای حضرت عباسو ميون می کشی؟من يه برادر مسلمون، تو هم خواهر
منی ديگه.داريم با هم معامله می کنيم.ديگه اين حرفا رو نداره.»
«آخه من چی بگم؟خودت بگو چند می خری!اما حضرت عباس....»
«من خلاصه شو بگم، اگه کاسه بشقاب بخای ، يه کوزه جاترشی ميدم ، دوتا
آب خوری ، اگه پول بخای، من چارتومن و نيم.»
«کاسه بشقاب که نمی خام.اما چرا چارتومن و نيم؟اين همه کفشه.»
«کفش هات مال خودت.دوتا کتتو چار تومن می خرم.»
آفتاب لب بام رسيده بود که معامله تمام شد.کاسه بشقابی چهارتومان و شش
قران به هاجر داد؛ خورجين خود را به دوش کشيد و در خم پس کوچه ها به
ره افتاد.
*
فردا اول غروب ، هاجر پشت بام را آب و جارو کرد ؛ جاها را انداخت و به
انتظار شوهرش ، که قرار بود امشب بيايد، کنار حياط می پلکيد؛و گاهی هم به
مطبخ سر می زد.
در خانه ای که هاجر و شوهرش زندگی می کردند، دو کرايه نشين ديگر هم بودند.
يکی شوفر بيابان گردی بود ، که دايم به سفر می رفت و در غياب خود ، زن خود
را با تنها فرزندش آزاد می گذاشت؛ و ديگری پينه دوز چهل و چند ساله ای که تنها
زندگی می کرد و بيش از يک اتاق در اجاره نداشت.
از هفت اتاق خانه کرايه ای آنها، دو اتاق را آن ها داشتند ، دو اتاق همه شوفر و
زنش می نشستند ، دو اتاق ديگر هم مخروبه افتاده بود.
عباس آقای شوفر، يک هفته بود که به شيراز رفته بود و زنش محترم، باز سر به
نيست شده بود.قبلا می گفت می خواهد چند روزی به خانه مادرش برود.ولی
کی باور می کرد؟
اوستا رجبعلی پينه دوز ، يک مستاجر خيلی قديمی بود و شايد در اين خانه کم کم
حق آب و گل پيدا کرده ود.دکانش سر کوچه بود.زياد زحمتی به خود نمی داد،
کم تر دوندگی داشت، جز هفته ای يک بار که برای خريد تيماج و مغزی و نوار و
ديگر لوازم کار خود به بازار می رفت؛ هميشه يا در دکان بود ، و يا کنج اتاق
خود افتاده بود، چايی می خورد و حافظ می خواند.
کاسبی رو به راهی نداشت، ولی به خودش هرگز بد نمی گذراند و اغلب روی
کوره ذغالی اش ، کنار درگاه اتاق ، قابلمه کوچکش غل غل می کرد.
زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بيايد ، در همان سال اول ، ول کرده بود
و فقط تابستان ها ، که با بساط پينه دوزی خود ، سری به ده می زد ، با او نيز عهدی
تازه می کرد.
وقتی به شهر آمده بود ، سواد چندانی نداشت.يکی دو سال به کلاس اکابر رفت
و بعد هم با خواندن روزنامه هايی که يک مشتری روزنامه فروشش می آورد ، به راه
راست و چپ اين چند ساله را کم کم می شناخت . اول به کمک مشتری روزنامه
فروشش ، ولی بعدها ياد گرفته بود و نوشته های روزنامه را با زندگی خود تطبيق
می کرد.و نتيجه می گرفت.خود او چپ بود ، چون پينه دوز بود-خود او اين گونه
دليل می آورد-ولی دلش نمی آمد حافظ را رها کند و وقت بی کاری خود را به
کارهای ديگری بزند. خودش هم از اين تنبلی ، دل زده شده بود.و هروقت رفيق
روزنامه فروشش ، با صدای خراش دار و بم خود ، به او سرکوفت می زد ، قول می داد
که حتما تا هفته ديگر در اتحاديه اسم نويسی کند.
هوا تاريک شده بود.اوستا رجبعلی هم آمد.ولی عنايت هنوز پيدايش نبود.هاجر
رفت تا چراغ را روشن کند. کفشش را درآورد.وارد اتاق شد. کبريت کشيد و
وقتی خواست لوله چراغ را بلند کند، در روشنايی کبريت ، لاک صورتی ناخن های
دستش ، که به روی لوله چراغ برق می زد، يک مرتبه او را به فکر فرو برد.
«اگه عنايت پرسيد چی بهش بگم...؟نبادا بدش بيآد؟!»
چوب کبريت ته کشيد . نوک انگشت هايش را سوزاند ورشته افکار او را پاره کرد.
يک کبريت ديگر کشيد و در حالی که چراغ را روشن می کرد ، با خود گفت :
«ای بابا!...خوب اونم بالاخره اش يه مرده ديگه ...»
در صدا کرد و پشت سر کسی کلون شد. صدای پای خسته و سنگين عنايت به
گوش رسيد . هاجر ، دست های خود را زير چادر نماز پيچيد و تا دم در اتاق ، به
استقبال شوهرش رفت . سلام کرد و بی مقدمه پرسيد:
«...راستی عنايت ، چرا تو ، لاک تو بساطت نمی ذاری ؟»
«بسم الله الرحمن الرحيم !ديگه چی دلت می خاد ؟عوض اين که بيای گرد راهمو
بگيری و بپرسی اين چند روز تو نياوران چه خاکی به سرم کردم ، باد سر دلت
می زنی؟»
«اوه !باز يه چيزی اومديم ازش بپرسيم...خوب نياوران چه کردی؟»
«هيچ چی.چمچاره مرگ!سه روز از جيب خوردم.جعبه آينمو به هن کشيدم.
شبا تو مسجد خوابيدم و يک جفت گوش کوب فروختم.همين!»
«با-ری-کل-لا!اما واسه چی غصه می خوری؟خوب چی می شه کرد؟بالاخره
خدام بزرگه ديگه»
عنايت در حالی که جعبه آينه خود را روی بخاری بند می کرد،باخون سردی و آه
گفت:
«بله خدا بزرگه .خيلی ام بزرگه !مثل خورده فرمايشای زن من...اما چه بايد کرد
که درآمد ما خيلی کوچيکه.»
«مرد حسابی چرا کفر ميگی؟چی چی خدا خيلی بزرگه مثل هوس های من؟باز
ما غلط کرديم يه چيزی از تو خواستيم ؟باز می خاد تا قيامت بلگه و مسخره کنه .
آخه منم آدمم!دلم می خاد...ياچشمای منو کور کن يا...»
«آخه مگه کله خر خوردت دادن؟فکر ببين من دار و ندارم چقدره؛اون وقت
ازين هوس ها بکن. من سرگنج قارون ننشسته م که.»
«اوهوء...اوه!توام . مگه پولش چقدر ميشه که اين همه برای من اصول دين
می شمری ؟
«چقدر ميشه ؟خودت بگو!»
«بيس و چارزار!»
«بيس و چارزار ؟...از کجا نرخ مانيکورو بلد شدی؟»
هاجر دست های خود را که به چادر پيچيده بود بيرون آورد و با لب خندی، پر از
سرور و اميد ، گفت:
«پريروز يه دونه خريدم!»
«خريدی؟!چی چی رو ؟با پول کی ؟هاه؟من يه صبح تا ظهر پای ماشينای
شمرون وايسادم تا يه شوفر دلش به رحم بيآد،منو مجانی به شهر بياره.اونوقت تو
رفتی بيسد و چارزار دادی مانيکور خريدی که جلو چشم نامحرم قر بدی؟...
بيسد و چارزار!...پول از کجا اووردی؟از فاسقت؟...»
عنايت اين جا که رسيد، حرف خود را خورد.صورتش کمی قرمز شد و با
بی چارگی افزود:
«لا اله الا الله...»
«خجالت بکش بی غيرت!کمرت بزنه اون نمازايی که می خونی!باز می خای کفر
منو بالا بيآری؟خوب پول خود بود،خريدم ديگه!چی از جونم می خای؟...»
«غلط کردی خريدی.خجالتم نمی کشه!مگه پول از سرقبر بابات اوورده بودی؟
يالا بگو ببينم پول از کجا اوورده بودی؟»
هاجر آن رويش بالا آمده بود . چادر را کنار انداخت .خون به صورتش دويد و
فرياد زد:
«به تو چه!»
«به من چه؟...!هه!هه!به تو چه!بله؟زنيکه لجاره!حالا حاليت می کنم...»
او را به زير مشت و لگد انداخت.
«آآخ...وای خدا...وای...به دادم برسين...مردم...»
اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت.از روی بساط سماور شلنگ برداشت
و خود را رساند.چند تا«ياالله»بلند گفت و وارد شد.عنايت از هول هول چادر حاجر را
از گوشه اتاق برداشت و روی سر زنش کشيد و کناری ايستاد.
«باز چه خبر شده؟...اهه!آخه مرد حسابی اين کارا مسئوليت داره.خدارو خوش نميآد.»
«به جون عزيزی خودت، اگه محض خاطر تو نبود، له لوردش می کردم.زنيکه
پتياره داره تو روی منم وای ميسه...»
اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشيد .يک قدم جلوتر گذاشت؛دست
عنايت را گرفت و درحالی که او را از اتاق بيرون می کشيد گفت:
«بيا...بيا بريم اتاق من، يه چايی بخور حالت جا بيآد...معلوم ميشه اين
چند روزه ، نياورون ، کار و کاسبيت خيلی کساد بوده...نيس؟!»
اوستا رجبعلی يک ربع ديگر آمد و هاجر ار هم به اتاق خود برد .چای ريخت و
جلوی هردوشان گذاشت.
«خوب!می خاين از خر شيطون پايين بياين يا بازم خيال کتک کاری دارين؟»
هاجر بغضش ترکيد و دست به گريه گذاشت.
«چرا گريه می کنی؟آخه شوهرتم تقصير نداره.چه کنه؟دلش از زندگی سگيش
پره.دق دلی شو،سر تو درنيآره، سرکی در بيآره؟»
عنايت توی حرف او دويد و با لحنی آرام ، ولی محکم و با ايمان ، گفت :
«چی ميگی اوستا؟ اومديم و من هيچی نگم .ولی آخه اين زنيکه کم عقل،
چادر نماز کمرش می زنهت؛ وضو می گيره ، با اين لاکای نجس که به ناخوناش ماليده ،
نمازش باطله !آخه اين طوری که آب به بشره نمی رسه که.»
«ای بابا توام.ناخون که جزو بشره نيسش که.هر هفته چار مثقال ناخونای
زياديتو می گيری و دور می ريزی. اگه جزو بشره بود که چيندن هو نوک سوزنش کلی
کفاره داشت.»
و روی خود را به هاجر کرد و افزود :
«هان؟چی می گی هاجر خانم؟»
«من چه می دونم اوس سا.من که يه زن ناقص العقل بيش تر نيستم که .کجا مساله
سرم ميشه؟
«اين چه حرفيه می زنی؟ناقص العقل کدومه؟تو نبايس بذاری شوهرتم اين
حرفارو بزنه.حالا خودت ميگيش؟حيف که شما زنا هنوز چيزی سرتون
نميشه.روزنامه که بلد نيستی بخونی ، وگه نه می فهميدی من چی می گم. اينم تقصير شوهرته.
اما نه خيال کنی من پشتی تو رو می کنم ها!تو هم بی تقصير نيستی . آخه تو
اين بی پولی، خدا رو خوش نميآد اين همه پول ببری بدی مانيکور بخری.اما خوب
چه بايد کرد؟ ماها تو اين زندگی تنگمون ، هی پاهامون به هم می پيچه و رو
سر و کول هم زمين می خوريم و خيال می کنيم تقصير اون يکيه .غافل از اين که،
اين زندگيمونه که تنگه و ماها رو به جون همديگه ميندازه...»
«آره ، آره اوستا راست ميگی! خدا می دونه من هر وقت ته جيبم خاليه،مثل
برج زهرمار شب وارد خونه ميشم.اما هروقت چيزی تنگ بغلمه ، خونه م برام مثل
بهشته.گرچه اجاقمون کوره ، ولی اين جور شبا هيچ حاليم نميشه.»
اوستا رجبعلی ف آن شب ، سماورش را يک بار ديگر آتش کرد و آخر سر هم هاجر
رفت شام کشيد و سه نفری باهم ، سر يک سفره شام خوردند.
*
و فردا صبح ، هاجر ، لاک ناخن های خود را با نوک موچين قديمی خود تراشيد و
شيشه لاک را توی چاهک خالی کرد.مارک آن را کند و يک خرده روغن عقربی را که
نمی دانست کی و از کجا قرض کرده بود ، توی آن ريخت و دم رف گذاشت.

SaNbOy
9th February 2009, 01:30 PM
گناه

شب روضه هفتگی مان بود.و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و
رخت خواب ها را انداختم ، هوا تاريک شده بود.و مستعمعين روضه آمده بودند.
حياطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کرديم و گلدان ها را
مرتب دور حوضش می چيديم، داشت پرمی شد.من کارم که تمام می شد ، توی
تاريکی لب بام می نشستم و حياط را تماشا می کردم .وقتی تابستان بود و روضه را
توی حياط می خوانديم ، اين عادت من بود.آن شب هم مدتی توی حياط را تماشا
کردم.طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاريکی بود و من در روشنی حياط ،
مردم را که يکی يکی می آمدند و سرجای هميشگی خودشان می نشستند، تماشا
می کردم. خوب يادم مانده است.باز هم آن پيرمردی که وقتی گريه می کرد ، آدم خيال
می کرد می خندد ، آمد و سرجای هميشگی اش ، پای صندلی روضه خوان نشست.
من و خواهرم هميشه از صدای گريه اين پيرمرد می خنديديم.و مادرم ما را دعوا می کرد و
پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنيم. يکی ديگر
هم بود که وقتی گريه می کرد ، صورتش را نمی پوشانيد.سرش را هم پايين
نمی انداخت. ديگران همه اين طور می کردند.مثل اين که خجالت می کشيدند
کس ديگری اشکشان را ببيند.ولی اين يکی نه سرش را پايين می انداخت ، و نه دستش را
روی صورتش می گرفت.همان طور که روضه خوان می خواند ، او به روبه روی خود
نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ، روی صورتش که ريش جوگندمی کوتاهی
داشت، سرازير می شد.آخر سرهم وقتی روضه تمام می شد ، می رفت سر حوض ، و
صورتش را آب می زد.بعد همانطور که صورتش خيس شده بود ، چايی اش رامی خورد
و می رفت.من نمی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خوانديم.
اما تابستان ها، هر شب که من از لب بام ، بساط روضه را می پاييدم، اين طور بود.
من به اين يکی خيلی علاقه پيدا کرده بودم .وقتی هم که تنها بودم ، به شنيدن صدای
گريه اش نمی خنديدم ، غصه ام می شد.ولی هروقت با اين خواهر بدجنسم
بودم ، او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند. وآن وقت بود که مادرمان
عصبانی می شد.جای معينی نداشت .هر شبی يک جا می نشست .من به خصوص
از گريه اش خوشم می آمد که بی صدا بود.شانه هايش هم تکان نمی خورد.صاف
می نشست، جم نمی خورد واشک از روی صورتش سرازير می شد و ريش
جوگندمی اش ، از همان بالای بام هم پيدا بود که خيس شده است.آن شب او هم
آمد و رفت ، صاف روبه روی من ، روی حصير نشست . کناره هامان همه
دور حياط را نمی پوشاند و يک طرف را حصير می انداختيم. طرف پايين
حياط ديگر پر شده بود.رفقای درم همه همان دم دالان می نشستند . آبدارباشی
شب های روضه هم آ ن طرف ، توی تاريکی ، پشت گلدان ها ايستاده بود و نماز
می خواند و من فقط صدايش را می شنيدم که نمازش را بلند بلند می خواند.
چه قدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم .چه آرزوی عجيبی بود!از
وقتی که نماز خواندن را ياد گرفته بودم، درست يادم است ، اين آرزو همين طور
در دلم مانده بود و خيال هم نمی کردم اين آرزو عملی بشود .عاقبت هم نشد .
برای يک دختر ، برای يک زن که هيچ وقت نبايد نمازش را بلند بخواند ، اين آرزو
کجا می توانست عملی بشود؟اين را گفتم .مدتی توی حياط را تماشا می کردم و
بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ، من زود خودم را از لب بام کنار کشيدم و بلند
شدم.لازم نبود که ديگر نگاه کنم تا ببينم چه خبر خواهد شد.و مردم چه خواهند کرد.
پدرم را هم وقتی می آمد ، خودم که نمی ديدم . صدای نعلينش که توی کوچه روی پله
دالان گذاشته می شد ، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می خورد ، مرا
متوجه می کرد که پدرم آمده است.پشت سر او هم صدای چند جفت کفش ديگر را روی
آجر فرش دالان می شنيدم. اين ها هم موذن مسجد پدرم و ديگر مريدها بودند که با پدرم
از مسجد برمی گشتند.ديگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ، نعلينش را آن گوشه
پای ديوار خواهد کند و روی قاليچه کوچک ترکمنی اش ، که زير پا پهن می کرد،
چند دقيقه خواهد ايستاد و همه کسانی که دور حياط و توی اتاق ها نشسته اند و چای
می خورند و قليان می کشند ، به احترامش سرپا خواهند ايستاد و بعد همه با هم خواهند
نشست.اين ها را ديگر لازم نبود ببينم.همه را می دانستم.آن وقت آخرهای تابستان
بود و من شايد تابستان سومم بود که هر شب روضه ، وقتی رخت خواب ها را پهن
می کردم، لب بام می آمدم و توی حياط را تماشا می کردم. مادرم دو سه بار مرا
غافلگير کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم ، از پلکان بالا آمده بود و
پشت سرمن که رسيده بود ، آهسته صدايم کرده بود.ومن ترسان و خجالت زده از جا
پريده بودم .جلوی مادرم ساکت ايستاده بودم.و در دل با خود عهد کرده بودم که ديگر
لب بام نيايم.ولی مگر می شد؟آخر برای يک دختر دوازده سيزده ساله، مثل آن وقت
من ، مگر ممکن بود گوش به اين حرفها بدهد؟اين را گفتم.پدرم که آمد ، من از جا
پريدم و رفتم به طرف رختخواب ها.خوبيش اين بود که پدرم هنوز نمی دانست من
شب های روضه لب بام می نشينم و مردها را تماشا می کنم.اگر می دانست که خيلی
بد می شد.حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد.چه مادر مهربانی
داشتيم!هيچ وقت چغلی ما را نمی کرد که هيچ ، هميشه هم طرف ما را می گرفت
و سر چادر نماز خريدن برايمان ، با پدرم دعوا هم می کرد.
خوب يادم است.رخت خواب ها پهن بود.هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی
روی دشک خودم ، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابيدم ،
نشستم ، ديدم که خيلی خنک بود.چقدر خوب يادم مانده است!هيچ ديده ايد آدم بعضی
وقت ها چيزی را که خيلی دلش می خواهد يادش بماند، چه زود فراموش می کند؟
اما بعضی وقت ها هم اين وقايع کوچک چه قدر خوب ياد آدم می ماند!همه چيز آن شب
چه خوب ياد من مانده است!اين هم يادم مانده است که به دختر همسايه مان که آمده
بود رخت خواب هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم.خودم
را به خواب زدم و جوابش را ندادم.خودم هم نمی دانم چرا اينکار را کردم، ولی
دشکم آنقدر خنک بود که نمی خواستم از رويش تکان بخورم .بعد که دختر همسايه مان
پايين رفت ، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم ، به چه چيزهايی فکر می کردم
، يک مرتبه به صرافت افتادم ، به صرافت اين افتادم که مدت هاست دلم می خواهد
يواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم.هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که
روی آن بخوابم.فقط می خواستم روی آن دراز بکشم.رخت خواب پدرم را تنهايی
آن طرف بام می انداختيم. من و مادرم و بچه ها اين طرف می خوابيديم و رخت خواب
برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آن طرف ، آخر رديف رخت خوابهای خودمان
می انداختيم.همچه که اين خيال به سرم زد، باز مثل هميشه اول از خودم خجالت کشيدم
و نگاهم را از سمت رخت خواب ها پدرم برگرداندم.بعد هم خوب يادم هست که
مدتی به آسمان نگاه کردم.دو سه تا ستاره هم پريدند.ولی نمی شد.پاشدم و آهسته
آهسته و دولا دولا برای اين که سرم در نور چراغ های حياط نيفتد ، به آن طرف رفتم
و کنار رختخواب پدرم ايستادم.تنها رخت خواب او ملافه داشت.خوب يادم است.
هر شب وقتی رخت خوابش را پهن می کردم ، دشک را که می تکاندم و متکا را
بالای آن می گذاشتم و لحاف را پايينش جمع می کردم ، يک ملافه سفيد و بزرگ هم
داشت که روی همه اينها می انداختيم و دورو برش را صاف می کرديم.سفيدی
ملافه رخت خواب پدرم ، در تاريکی هم به چشم می زد و هرشب اين خيال
را به سر من می انداخت.هر شب مرا به هوس می انداخت.به اين هوس که
يک چند دقيقه ای ، نيم ساعتی ، روی آن دراز بکشم.به خصوص شب های
چهارده که مهتاب سفيدتر بود و مثل برف بود.چه قدر اين خيال اذيتم
می کردم!اما تا آن شب ، جرات اين کار را نکرده بودم .نمی دانم چه بود
کسی نبود که مرا ببيند.کسی نبود که مرا ببيند.اگر هم می ديد ، نمی دانم مگر
چه چيز بدی در اين کار بود.ولی هروقت اين خيال به سرم می افتاد،
ناراحت می شدم.صورتم داغ می شد.لب هايم می سوخت و خيس عرق
می شدم و نزديک بود به زمين بخورم.کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم
را جمع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم
و روی دشک خودم می افتادم .يک شب ، چه خوب يادم مانده است، گريه هم
می کردم.بعد خودم از اين کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم.
اما چه قدر خنده دار بود گريه آن شب من!وقتی روی رخت خواب خودم افتادم ،
مدتی گريه کردم و بين خوب و بيداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدايم کرد
که شام يخ کرد.آن شب هم وقتی اين خيال به سرم افتاد، اول همان طور
ناراحت شدم.سفيدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می ديدم.
ولی مگر جرات داشتم به آن نزديک شودم؟اما آن شب نمی دانم چه طور
شد که جرات پيدا کردم.مدتی پای رخت خوابش ايستادم و به ملافه
سفيدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهميدم چه طور شد يک
مرتبه دلم را به دريا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم.
ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پايين پاهايم آنقدر يخ کرد که حالا هم
وقتی به فکرش می افتم ، حظ می کنم .شايد هم از ترس و خجالت
وحشت کردم که اينطور يخ کردم.ولی صورتم داغ بود و قلبم تند می زد.
مثل اين که نامحرم مرا ديده باشد.مثل وقتی که داشتم سرم را شانه
می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت
می کردم ولی خجالتم زياد طول نکشيد.پشتم گرم شد.عرقم بند آمد
و ديگر صورتم داغ نبود .ومن همان طور که روی رخت خواب پدرم
طاقباز افتاده بودم ، خوابم برد.برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای
خانه به مادرم کمک می کردم.خستگی از کار روز و رخت خواب ها را
که پهن کرده بودم ، مرا از پا درآورده بود و نمی دانم آن شب اصلا
چه طور شده بود که من خواب ديو پيدا کرده بودم.هروقت به فکر آن شب
می افتم ، هنوز از خجالت آب می شوم و مو برتنم راست می شود.من
که ديگر نفهميدم چه اتفاقهايی افتاد.فقط يک وقت بيدار شدم و ديدم لحاف
پدرم تا روی سينه ام کشيده شده است و مثل اين که کسی پهلويم خوابيده
است.وای!نمی دانيد چه حالی پيدا کردم !خدايا!يواش اما با عجله
تکان خوردم و خواستم يک پهلو بشوم .ولی همان تکان را هم نيمه کاره ول
کردم و خشکم زد و همان طور ماندم .سرتاپايم خيس عرق شده بود و تنم
داغ داغ بود و چانه ام می لرزيد.پاهايم را يواش يواش از زير لحاف پدرم
درآوردم و توی سينه جمع کردم. پدرم پشتش را به من کرده بود و يک
پهلو افتاده بود.دستش را زير سرش گذاشته بود و سبيل می کشيد.و من
که نتوانستم يک پهلو شوم، دود سيگارش را می ديدم که از بالای سرش بالا
می رفت.از حياط نور چراغ های روضه بالا نمی آمد . سروصدايی
هم نبود.فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام همسايه مان-که دير و همان
روی بام شام می خوردند-می آمد.وای که من چه قدر خوابيده بودم!چه طور
خوابم برده بود!هنوز چانه ام می لرزيد و نمی دانستم چه کار کنم .بلند شوم؟
چطور بلند شوم ؟همان طور بخوابم؟چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟دلم
می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پايين ببرد.راستی چه حالی
داشتم !در اين عمر چهل ساله ام ،حتی يک دفعه هم اين حال به من دست
نداده است.اما راستی چه حال بدی بود!دلم می خواست يک دفعه نيست
بشوم تا پدرم وقتی رويش را برمی گرداند، مرا در رختخواب خودش
نبيند.دلم می خواست مثل دود سيگار پدرم -که به آسمان می رفت و پدرم
به آن توجهی نداشت-دود می شدم و به آسمان می رفتم.و پدرم مرا نمی
ديد که اين طور بی حيا، روی رخت خوابش خوابيده ام.وای که چه حالی
داشتم!کم کم باد به پيراهنم ، که از عرق خيس شده بود ، می خورد و
سردم شده بود.ولی مگر جرات داشتم از جايم تکان بخورم ؟هنوز همان
طور مانده بودم. نه طاقباز بودم و نه يک پهلو.يک جوری خودم را نگه
داشته بودم.خودم هم نمی دانم چه جور بود،ولی پدرم هنوز پشتش به من
بود و دراز کشيده بود و سيگارش را دود می داد.بعضی وقت ها که به
فکر اين شب می افتم ، می بينم اگر پدرم عاقبت به حرف نيامده بود ، من
آخر چه می کردم!مثل اين که اصلا قدرت هيچ کاری را نداشتم و حتما
تا صبح همان طور می ماندم و از سرما يا ترس و خجالت خشکم می زد.
اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همان طور که سبيلش به دهنش بود، از لای
دندانهايش گفت:
« دخترم !تو نماز خوندی؟»
من نماز نخوانده بودم .همان از سر شب که بالا آمده بودم، ديگر پايين نرفته
بودم .ولی اگر هم نماز خوانده بودم، می بايد در جواب پدرم دروغ می گفتم
و می گفتم که نماز نخوانده ام.بالاخره اين هم خودش راه فراری بود و
می توانست مرا خلاص کند.اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس
و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهميدم در جواب پدرم چه گفتم .ولی
بعد که فکر کردم،يادم آمد.مثل اين که در جواب گفته بودم :
« بله نماز خوانده م.»
ولی بالاخره همين سوال و جواب ، وسيله اين را به من داد که در يک چشم به هم
زدن بلند شوم و کفش هايم را دست بگيرم و خودم را از پله ها پايين بيندازم .
سوال پدرم مثل اين که مرا از جا کند.راستی از پلکان خود را پايين انداختم و وقتی
توی ايوان ، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا ديد ، وحشتش گرفت.و پرسيد :
« چرا رنگت اين جور پريده ؟»
و من وقتی برايش گفتم ، خوب يادم است که رويش را تند از من برگرداند و
همان طور که از ايوان پايين می رفت ، گفت :
« خوب دختر ، گناه کبيره که نکردی که!»
اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم ،هنوز توی فکر بودم و
هنوز از خودم و از چيز ديگری خجالت می کشيدم.مثل اين که گناه کرده بودم.
گناه کبيره.مثل اين که رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا ديده.
اين مطلب را از آن وقت ها همين طور بفهمی نفهمی درک می کردم.اما حالا
که فکر می کنم ، می بينم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ، خجالتی که مرا
آب می کرد ، خجابت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابيده باشد.وقتی بعد
از همه ، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزيدم و لحاف را
تا دم گوشم بالا کشيدم ، خوب يادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و می گفت:
« اما راسی هيچ فهميدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟به خيالش معصيت
کبيره کرده !»
و پدرم ، نه خنديد و نه حرفی زد.فقط صدای پکی که به سيگارش زد، خيلی
کشيده و دراز بود و من از آن خوابم برد.

SaNbOy
9th February 2009, 01:32 PM
سمنو پزان

دود همه حياط را گرفته بود و جنجال و بيابرو بيش از همه سال بود.زن ها
ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند ، نتوانسته بودند بچه ها را
بخوابانند.مردها را از خانه بيرون کرده بودند تا بتوانند چادرهايشان را از سر
بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی اين طرف و آن طرف بدوند.داد و بی داد
بچه ها که نحس شده بودند و خودشان نمی دانستند که خوابشان می آيد-سروصدای
ظرف هايی که جابه جا می کردند-و برو بيای زن های همسايه که به کمک آمده بودند
و ترق و توروق کفش تخته ای سکينه ، کلفت خانه-که ديگران هيچ امتيازی بر او
نداشتند-همه اين سروصداها از لب بام هم بالاتر می رفت و همراه دود دمه ای که
در آن بعدازظهراز همه فضای حياط برمی خاست، به ياد تمام اهل محل می آورد که
خانه حاج عباس قلی آقا نذری می پزند.و آن هم سمنوی نذری .چون ايام فاطميه بود
و سمنو نذر خاص زن حاجی بود.
مريم خانم ، زن حاج عباس قلی آقا ، سنگين و گوشتالو، باپاهای کوتاه و آستين های
بالازده اش غل می خورد و می رفت و می آمد.يک پايش توی آشپزخانه بود که
از کف حياط پنج پله می رفت و يک پايش توی اتاق زاويه و انبار و يک پايش پای
سماور .بااين که همه کارش ترتيب داشت و دختر بزرگش فاطمه را مامور
ظرف ها کرده بود و رقيه اش راکه کوچک تر بود،پای سماور نشانده بود و خودش هم
مامور آشپزخانه بود،...با همه اين دلش نمی آمد دخترها را تنها بگذارد.اين
بود که هی می رفت و می آمد؛ به همه جا سر می کشيد؛ نفس زنان به هم کس فرمان
می داد؛با تازه واردها تعارف می کرد؛بچه ها را می ترساند که شيطنت نکنند؛دعا و
نفرين می کرد؛به پاتيل سمنو سر می کشيد:
«رقيه!...آهای رقيه!چايی واسه گلين خانم بردی؟»
«چشم الان می برم.»
«آهای عباس ذليل شده !اگر دستم بهت برسه ، دم خورشيد کبابت می کنم.»
«مگه چی کار کرده ام ؟ خدايا!فيش!»
«خانم جون خيلی خوش اومديد.اجرتون با فاطمه زهرا.عروستون حالش چه
طوره؟»
«پای شما رو می بوسه خانم .ايشالاه عروسی دختر خودتون.خدانذرتون رو
قبول کنه.»
«عمقزی به نظرم ديگه وقتش شده که آتيش زير پاتيلو بکشيم ؛ ها؟»
«نه ، ننه.هنوز يه نيم ساعتی کار داره.»
«وای خواهر ، چرا اين قدر دير اومدی؟مجلس ختم که نبود خواهر!»
و به صدای مريم خانم که با خواهرش خوش و بش می کرد ، بچه ها فرياد-
کنان ريختند که :
«آی خاله نباتی.خاله نباتی.»
و با دست های دراز از سرو کله هم بالا رفتند.خاله بچه نداشت و تمام
بچه های خانواده می دانستند که جواب سلامشان نبات است.خاله از زير چادر،
کيف پارچه اش را درآورد ؛ زيپ آن را کشيد و يکی يکی دانه آب نبات توی دست
بچه ها گذاشت .اما بچه ها يکی دو تا نبودند.مريم خانم پنج تا بچه بيش تر نداشت؛
فاطمه و رقيه و عباس و منير و منصور.اما آن روز خدا عالم است دست چند تا
بچه برای آب نبات دراز شد.دو سير و نيم آب نباتی که خاله سر راه خريده بود،
در يک چشم به هم زدن تمام شد و هنوز فرياد بچه ها بلند بود که :
«خاله نباتی ، خاله نباتی .»
وقتی همه آب نبات ها تمام شد و خاله همه گوشه های کيف را هم گشت ، يک پنج قرانی
درآورد و عباس را که پسری هشت ساله بود ، کناری کشيد .پول را توی مشتش
گذاشت و در گوشش گفت :
«بدو باريکلا!يک قرونش مال خودت.چارزارشم آب نبات بخر، بده بچه ها!...
اما حلال حروم نکنی ها؟»
هنوز جمله آخر تمام نشده بود که عباس رو به درحياط ، پا به دو گذاشت و بچه ها
همه به دنبالش.
«الحمدالله،خواهر!کاش زودتر اومده بودی.از دستشون ذله شديم.»
با اين که بچه ها رفتند ، چيزی از سروصدای خانه کاسته نشد.زن ها با گيس های
تنگ بافته و آستين ها ی بالا زده چاک يخه هايی که از بس برای شير دادن بچه ها
پايين کشيده بودند شل شده بودند شل و ول مانده بود، عجله می کردند ؛ احياط می کردند.
به هم کمک می کردند ؛ و برای راه انداختن بساط سمنو شور و هيجانی داشتند.
همه تند و تند می رفتند و می آمدند ؛ به هم تنه می زدند ؛ سلام می کردند ؛ شوخی
می کردند ؛ متلک می گفتند ، يا راجع به عروس ها و هووها و مادرشوهرهای همديگر
نيش و کنايه رد و بدل می کردند :
«وای عمقزی پسرت رو ديدم .حيوونی چه لاغر شده بود!این عروس حشريت
بگو کمتر بچزونتش.»
«وا!چه حرف ها!قباحت داره دختر.هنوز دهنت بوی شير ميده.»
«اوا صغرا خانم !خاک بر سرم !ديدی نزديک بود اين زهرای جونم مرگ شده
هووی تورم خبر کنه.اگر اين مادر فولاد زره خبردار می شد، همه هوردود می -
کشيديم و مثل اين دودها می رفتيم هوا.»
«ای بابا !اونم يک بنده خدا است .رزق مارو که نمی خورده.»
«پس رزق کی رو می خوره؟اگه اين عفريته پای شوهرت ننشسته بود که حال و
روزگار تو همچين نبود.»
جمله آخر را مريم خانم گفت که تازه چادر خواهرش را گرفته بود.از آن طرف
می گذشت و می خواست به صندوق خانه ببرد.دم در صندوق خانه ، رو به خواهرش
که پا به پای او می آمد، آهسته افزود:
«می بينی خواهر ؟کرم از خود درخته.همين خاله خانباجی های بی شعور و پپه هستند
که شوهر الدنگ من ميره با پنشش تا بچه سرم هوو ميآره .»
«راستی آبجی خانم !چه خبر تازه از آن ورها؟هنوز هووت نزاييده ؟»
«ايشالا که ترکمون بزنه .ميگن سه روزه داره درد می بره.سرتخته مرده شور خونه!
حاجی قرمساق منم لابد الان بالای سرش نشسته ، عرق پيشونيش رو پاک می کنه.
بی غيرت فرصت رو غنيمت دونسته.»
«نکنه واسه همين بوده که امسال گندم بيشتری سبز کردی.»
«اوا خواهر!چه حرف ها؟تو ديگه چرا سرکوفت می زنی؟»
و از صندوق خانه درآمدند و به طرف مطبخ راه افتادند که آن طرف حياط بود.
«بريم سری به اجاق بزنيم خواهر!يک من گندم امسال ، کيله رو از دستم دربرده.
تو هم نيگاهی بکن!هر چی باشه کدبانوتر از منی.»
و دم در مطبخ که رسيدند ، مريم خانم برگشت و رو به تمام زن هايی کرد که ظرف
می شستند ، يا بچه کوچولوهاشان را سرپا می گرفتند، يا شلوارهای خيس شده بچه ها
را لبه ايوان پهن می کردند، يا سرهاشان را توی يخه هم کرده بودند و چيزی می گفتند
و کرکر می خنديدند.و گفت :
«آهای!قلچماق ها و دخترهاش بيآند.حالا وقتشه که حاجت بخواهين.»
و خنده کنان به خواهرش گفت :
«حالا ديگه به هم زدنش زور می بره.ديگه کار خورده و خوابيده ها است.»
و از پله ها پايين رفتند و دنبال آن دو هفت هشت تا از دختهای پا به بخت و زن های
قد و قامت دار.
مريم خانم امسال به نذر پنج تن ، يک من گندم بيش تر از سال های پيش سبز کرده بود.
بادام و پسته و فندق را هم که خواهرش نذر داشت.پاتيل را هم از شيرفروش سرگذر
کرايه می کردند و وقتی دم می کشيد ، از سربار برمی داشتند .واين همه ظرف هم لازم
نبود.اما امسال از همان اول کار، عزا گرفته بودند.فرستاده بودند پاتيل مسجد بزرگ را
آورده بودند و به متولی مسجد -که آن را روی سرش هن هن کنان و صلوات گويان از
در چهار اطاق تو آورده بود-دوتومان انعام داده بودند و چون ديده بودند که اجاق برايش
کوچک است ، فرستاده بودند از توی زيرزمين ده پانزده تا آجر نظامی کهنه آورده بودند که
خدا عالم است چند سال پيش ، از آجر فرش حياط زياد مانده بود و وسط مطبخ
اجاق موقتی درست کرده بودند و پاتيل را بار گذاشته بودند.وقتی هم که پاتيل را آب گيری
می کردند ، تابيست و چهار سطل شمرده بودند ، ولی از بس بچه ها شلوغ کرده بودند
و خاله خانباجی ها صلوات فرستاده بودند ، ديگر حساب از دستشان در رفته بود.
بعد هم فرش يکی از اتاق ها را جمع کرده بودند و هرچه ظرف داشتند ، دسته دسته
دور اتاق و توی اطاقچه ها چيده بودند .هرچه کاسه و بشقاب مس بود ، هرچه
چينی و بدل چينی بود و هرچه سينی و مجمعه داشتند، همه را آورده بودند.ته
صندوق ها را هم گشته بودند و چينی مرغی های قديمی را هم بيرون آورده
بودند که در سراسر عمر خانواده ، فقط موقع تحويل حمل و سربساط هفت سين
آفتابی می شود، و يا در عروسی و خدای نکرده عزايی.
فاطمه ، دختر پا به بخت مريم خانم ، يک طرف اتاق خانه را تخت چوبی
گذاشته بود و ظرف های قيمتی را روی آن چيده بود و ظرف های ديگر را
به ترتيب کوچکی و بزرگی آن ها دسته دسته کرده بود و همه را شمرده بود
و دو ساعت پيش ناهار که خورده بودند ، به مادرش خبر داده بود که جمعا
هشتاد وشش تا کاسه و باديه و جام و قدح و خورش خوری و ماست خوری
و سينی و لگن جمع شده.و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود ، به اين
نتيجه رسيده بود که ظرف باز هم کم است و ناچار در و همسايه ها را صدا کرده
بود و خواسته بود هرکدامشان هر چه ظرف زيادی دارند بياورند و اين سفارش
را هم کرده بود که :
«اما قربون شکلتون ، دلم می خواد فقط مس و تس بيآريد ها...اگه چينی
باشه ، نبادا خدای نکرده يکيش عيب کنه و روسياهی به من بمونه.»
و حالا زن های همسايه -که چادرشان را دور کمرشان پيچيده و گره
زده بودند -پشت سر هم از راه می رسيدند و دسته دسته ظرف های مس
خودشان را می آوردند و به فاطمه خانم می سپردند.و فاطمه ظرف های
هر کدام را می شمرد و تحويل می گرفت و با کوره سوادی که داشت،
سنجاق زلفش را در می آورد و بانوک آن روی گچ ديوار می نوشت:
«گلين خانم ، يک دست کاسه لعابی-همدم سادات، دوتالگنچه روحی-
آبجی بتول ، سه تا باديه مس...»
دو نفر هم پارچ آورده بودند و ي: نفر هم سطل .و فاطمه پيش خود
فکر کرده بود :
«چه پرمدعا!»
و ظرف ها را که تحويل می گرفت ، می گفت :
«خودتون هم نشونش بکنين که موقع بردن ، گم و گور نشه!»
«واه!چه حرفها ؟فاطمه خانم جون خودت که ماشاالله سواد داری و
صورت ور می داری.»
« نه آخه محض احتياط ميگم.کار از محکم کاری عيب نمی کنه.»
و همسايه ها که هر کدام توی کوچه يا دالان خانه کاسه و باديه خودشان را
شمرده بودند و حتی با نوک کاردی يآ چيزی زير کعبش را خطی يا دايره ای
کشيده بودند و نشان کرده بودند ، خودشان را بی اعتنا نشان می دادند و پشت
چشم نازک می کردند و می رفتند. زن ميراب محل هم يکی از همين همسايه ها
بود که کاسه و باديه می آوردند . بچه به بغل آمد و از زير چادرش يک
جام مس را با سرو صدا روی تخت گذاشت و گفت :
«روم سياه فاطمه خانم !تو خونه گدا گشنه ها که ظرف پيدا نميشه.»
فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرف های همسايه ها را
روی گچ ديوار جمع می زد، برگشت و چشمش به جام مس که افتاد
برق زد و بعد نگاهی به صورت زن ميراب انداخت و گفت :
«اختيار دارين خانم جون ، واسه خود نمايی که نيست.اجرتون با حضرت
زهرا.»
و روی ديوار علامتی گذاشت و زن ميراب که رفت ، جام را برداشت
و روی نوک پنج انگشت دست چپش گذاشت و با دست راست تلنگری به
آن زد و طنين زنگ آن را به دقت شنيد.بعد آن را به گوش خود نزديک
کرد و اين بار با سنجاق زلفش ضربه ای ديگر به آن زد و صدای کش دار
و زيل آن را گوش کرد و يک مرتبه تمام خاطراتی که با اين صدا و اين جام
همراه بود ، در مغزش بيدار شد.به يادش آ»د که چند بار با همين جام زمين
خورده بود و چه قدر به آن تلنگر زده بود و هر بار که با آن آب می خورد ،
از برخورد دندان هايش با جام لذت برده بود و اوايل بلوغ که نمی گذاشتند
زياد توی آينه نگاه کند ، چه قدر در آب همين جام مسی صورتش را برانداز
کرده بود و دست به زلف هايش فرو کرده بود و عاقبت به يادش آ»ده که چهار
سال پيش ، در يکی از همطن روزهای سمنو پزان ، جام گم شد و هر چه گشتند ،
گيرش نيآوردند که نيآوردند . يک بار ديگر هم آن را به صدا درآورد و اين بار
بايک کاسه مس ديگر به آن ضربه ای زد و صدا چنان خوش آهنگ و طنين دار و
بلند بود که خواهرش رقيه از پای سماور بلند شد و به هوای صدا به دو آمد و
چشمش که به جام افتاد ، پريد آن را گرفت و گفت :
«الهی شکر خواهر!ديدی گفتم آخرش پيدا ميشه؟!من يه شمع نذر کرده بودم.»
«هيس !صداشو درنيار.بدو در گوش مادر بگو بيآد اين جا.»
دو دقيقه بعد ، مادر نفس زنان ، با چشم های پف کرده و صورت گل انداخته ،
خودش را رساند و چشمش که به جام افتاد ، گفت :
« آره .خودشه.تيکه تيکه اسباب جهازم يادمه ، ذليل شين الهی !کدوم
پدر سوخته آوردش؟»
«يواش مادر !زن ميراب محل آوردش .يعنی کار خودشه؟»
مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود ، به آب دهان تر کرد و گفت :
«پس چی؟از اين پدرسوخته ها هر چه بگی برميآد.گوسفند قربونی رو تا
چاشت نمی رسونند.»
«حالا چرا گناه مردمو می شوری مادر؟»
«چی ميگی دختر؟يعنی شوهر ديوثش تو راه آب گيرش آورده؟خونه خرس و
باديه مس؟فعلا صداشو در نيآر.يادتم باشه تو يه ظرف ديگه براش سمنو
بکشيم.بابای قرمساقت که آمد ، ميگم با خود ميراب قضيه رو حل کنه.کارت
هم تموم شد ، در و قفل کن که مال مردم حيف و ميل نشه.خودتم بيا دو سه تا
دسته بزن شايد بختت واز شه.»
«ای مادر!اين حرف ها کدومه؟مگه خودت با اين همه نذر و نياز تونستی جلوی
بابام رو بگيری؟»
مادر باز پشت دستش را بازبان تر کرد و اخمش را توی هم کشيد و گفت :
«خوبه .خوبه .تو ديگه سوزن به تخم چشم من نزن!خودم می دونم و دختر
پيغمبر.تا حاجتم رو نگيرم، دست از دامنش ور نمی دارم.پاشو بيا که ديگه
هم زدنش از پير پاتال ها برنميآد.»
و هنوز در اتاق ظرف خانه را نبسته بودند که باز حياط پر شد از جنجال بچه ها
که بکوب بکوب و فرياد زنان ريختند تو و دوتای از آن ها که آخر همه بودند
گريه کنان رفتند سراغ خاله خانم آب نباتی که :
«اين عباس به اونای ديگه دو تا آب نبات داد، به ما يکی.اوهوو اوهوو...»
خاله تازه داشت بچه ها را آرام می کرد و در پی نقشه ای بود که همه شان را دنبال
نخود سياه ديگری بفرستند ، که يک مرتبه شلپ صدايی بلند شد و يکی از زن ها
فرياد کشيد.بچه اش توی حوض افتاده بود. دور حوض می دويد و سوز و بريز
می کرد.چه بکنند؟چه نکنند؟حوض گود بود و کسی آب بازی نمی دانست و
مردها را هم که دست به سرکرده بودند .ناچار فاطمه خانم ، همان طور با
لباس پريد توی حوض و بچه را درآورد که تا نيم ساعت از دهان و دماغش
آب می آمد و مثل ماست سفيد شده بود و برای مادرش نبات آب سرد درست
کردند و شانه هايش را ماليدند.و فاطمه که از درحوض آمده بود ، پيراهن
به تنش چسبيده بود و موهايش صاف شده بود و تمام خطوط بدنش نمايان
شده بود و برجستگی سينه اش می لرزيد.هوله آوردند و چادر نماز دورش
گرفتند که لباسش را کند و خشکش کردند و سرخشک کن قرمز به سرش
بستند و به عجله بردندش توی مطبخ.
ديگر چيزی به دم کردن پاتيل نمانده بود .مرتب سه نفری پای آن کشيک
می دادند و با يک بيلچه دسته دار و بلند ، سمنو را به هم می زدند که ته
نگيرد و نسوزد .اولی که خسته می شد ، دومی، و بعد از او سومی.
توی مطبخ همه چشم هايشان قرمز شده بود و پف کرده بود و آبی که از
چشم هايشان راه می افتاد و صورتشان را می سوزاند ، با دامن پيراهن
پاکش می کردند و گرمای اجاق را تا وسط لنگ و پاچه هاشان حس می کردند.
در بزرگ مسی پاتيل را حاضر کرده بودند و رويش خاکستر ريخته بودند و
منتظر بودند که فاطمه خانم آخرين دسته ها را بزند و گرمش بشود و عرق بکند
تا در پاتيل را بگذارند و آتش زير آن را بکشند و روی درش بريزند ،...
که اي داد بی داد !يک مرتبه مريم خانم به صرافت افتاد که هنوز کسی را دنبال
آشيخ عبدالله نفرستاده اند .فريادش از همان توی مطبخ بلند شد که :
«آهای عباس ذليل شده!جای اين همه عذاب دادن ، بدو آشيخ عبدالله رو خبر کن
بياد .خونه ش رو بلدی؟»
و خاله خانم آب نباتی يک پنج قرانی ديگر از کيفش و از مطبخ رفت بيرون که کف
دست عباس بگذارد و روانه اش کند.و حالا ديگر عرق از سرو روی فاطمه ، دختر
پا به بخت مريم خانم ، راه افتاده بود و موقع دم کردن پاتيل رسيده بود.پاتيل را
دم کردند و سرو روی دختر را خشک کردند و بعد دور تا دور مطبخ را جارويی
زدند و خاکسترها و ذغال های نيم سوز را زير اجاق کردند و چند تا کناره گليم
آوردند و چهارطرف مطبخ را فرش کردند و دخترهای بی شوهر را بيرون
فرستادند و يک صندلی برای روضه خوان گذاشتند و پير و پاتال ها و شوهردارها
چادر سر کرده و مرتب آمدند و دورتادور مطبخ به انتظار حديث کسای آشيخ
عبدالله نشستند.
با اين که آتش زير پاتيل را کشيده بودند و دود و دمه تمام شده بود ، همه عرق
می ريختند و خودشان را با دستمال يا بادبزن باد می زدند و سکينه -کلفت خانه-
ترق و توروق از پله ها بالا می رفت و پايين می آمد و چای و قليان می آورد و
بادبزن به دست زن ها می داد. بيست و چند نفری بودند .يک قليان زير لب
عمقزی گل بته بود که ميان مريم خانم و خواهرش پای پله مطبخ نشسته بود و
دسته های چارقد ململش روی زانوهايش افتاده بود و يکی ديگر زير لب بی بی زبيده ؛
که مادر شوهر خاله خانم آب نباتی بود و کور بود و چشم های ماتش را به يک نقطه
دوخته بود.عمقزی گل بته همان طور که دود قليان را درمی آورد؛ با خاله آب نباتی
حرف می زد:
«دختر جون!صدبار بهت گفتم اين دکتر مکترها رو ول کن!بيا پهلوی خودم تا
سرچله آبستنت کنم!»
«عمقزی !من که جری ندارم . گفتی چله بری کن ،کردم.گفتی تو مرده شور خونه
از روی مرده بپر که پريدم و نصف گوشت تنم آب شد.خدا نصيب نکنه.هنوز يادش
که می افتم تنم می لرزه.گفتی دوا به خورد شوهرت بده که دادم.خيال می کنی روزی چهل
تا نطفه تخم مرغ فراهم کردن،کار آسونی بود؟اونم يک هفته تموم؟بقال چقال که هيچی ،
ديگه همه مشتری های چلوکبابی زير بازارچه هم منو شناخته بودن.می بينی که از هيچی
کوتاهی نکرده ام.اما چی کار کنم که قسمتم نيست.بايس بچه های طاق و جفت مردمو ببينم
و آه بکشم.شوهرم هم که دست وردار نيست و تازه به کله اش زده که دوا و درمون
پيش اين دکترا فايده نداره .می خواد ورم داره ببره فرنگستون.»
«واه!واه!سربرهنه تو ديار کفرستون !همينت مونده که تن و بدنت رو بدی به دست اين
کافرهای خدانشناس؟تازه مگه خيال می کنی چه غلطی می کنن؟فوت و فن کار همشون
پيش خودمه.نطفه سگ و گربه رو می گيرن می کنن تو شکم زن های مردم.»
«حالا که جرفه عمقزی . نه اون پولش رو داره ، نه من از خونه بابام آوردم.
خرج داره؛بی خودی که نيست.»
عمقزی ذغال های نيمه گرفته سرقليان را با دستش زيرورو کرد و رو به مريم خانم
گفت :
«خوب مادر ، تو چيکار کردی؟»
«هيچی .همين جوری چشم به راهم.دلم مثل سير و سرکه می جوشه.
با اين تو حوض افتادن فاطمه هم که نصف العمر شده ام .حتما دخترکم رو
چشم زده اند.از اين عفريته هم هيچ خبری نشد.»
«اگه هرچی گفتم کردی ، خيالت تخت باشه .آخرش به کی دادی برد.»
مريم خانم نگاهی به اطراف افکند و همه را پاييد که دو به دو و سه به سه گپ
می زدند و چای می خوردند؛ آهسته درگوش عمقزی گفت :
«تو اين زمونه به کی ميشه اطمينون کرد؟اين دختره سليطه هم که زير بار نرفت.
پتياره !آخرش خودم بردم.به هوای اين که سمنوپزون نزديکه و رفع کدورت
کرده باشم ، رفتم خونش که مثلا واسه امروز دعوتش کنم .می دونستم که همين
روزها پابه ماهه.ده -يا دوازده روز-درست يادم نيست . من که هوش و حواس
ندارم.سر وروی همديگه رو بوسيديم و مثلا آشتی هم کرديم.به حق فاطمه زهرا
درست مثل اينکه لب افعی رو می بوسيدم.فاطمه هم باهام بود.يک خرده که
نشستيم، به هوای دست به آب رسوندن ، اومديم بيرون.آب انبارشون يه
پنجره تو حياط داره که جلوش نرده آهنی گذاشتن .همچی که از جلوش رد
می شدم ، انداختمش تو آب انبار .اما نمی دونی عمقزی!نمی دونی چه
حالی شده بودم.آن قدر تو خلا معطل کردم که فاطمه آمد دنبالم. خيال
کرده بود باز قلبم گرفته .رنگ به صورتم نمانده بود.اين قلب پدر سگ
صاحاب داشت از کار می افتاد.پدر سوخته لگوری خيلی هم به حالم
دل سوزوند.و با اون خيکش پا شد برام گل گاب زبون درست کرد.
هيشکی هم بو نبرد.اما نمی دونم چرا دلم همين جور شور می زنه.
می دونی که شوهر قرمساقم ، صبح تا حالا رفته اون جا.نه خبری .
نه اثری .دلم داره از حلقم بيرون مياد.»
«آخه ديگه چرا ؟بيا دو تا پک قليون بکش حالت جا می آد.»
«واه ،واه ، با اين قلبی که من دارم؟پس می افتم عمقزی!»
«هان؟چيه ننه جون؟»
«اگه يه چيزی ازت بپرسم بدت نميآد؟»
«چرا بدم بياد ننه جون؟»
«راستشو بگو ببينم عمقزی ، توش چی چی ها ريخته بودی؟»
عمقزی لب از نی قليان برداشت و چشمش را به چشم مريم خانم
دوخت و پرسيد :
«چه طور مگه ؟آخه ننه اگه قرار باشه من بگم که احترام طلسم ميره .»
«می دونی چيه عمقزی؟آخه سه روز بعدش همه ماهی های آب
انبارشون مردند.»
«خوب فدای سرت ننه .قضا و بلا بوده.به جون ماهی ها خورده .
کاش به جون هووت خورده بود .اگه بچه دار بشه و تورو پيش
شوهرت سکه يه پول بکنه ، بهتره يا ماهی های آب انبارشون بميره ؟»
«آخه عمقزی بديش اينه که فرداش آب انبار رو خالی کردن.يعنی
نکنه بو برده باشن؟»
«نه ، ننه .اون طلسم يه روزه آب شده.خيالت تخت باشه.الهی
به حق پنش تن که نوميد برنگردی!»
و سرش را رو به طاق کرد و زير لب زمزمه ای را با دود قليان بيرون
فرستاد.و هنوز دوباره قليان را به صدا درنياورده بود که صدای بی بی
زبيده از آن طرف مطبخ بلند شد که به يک نقطه مات زده ، می پرسيد:
«مريم خانم !واسه دختر دم بختت فکری کردی؟»
«چه فکری دارم بکنم بی بی ؟منتظر بختش نشسته .مگه ما چکه
کرديم؟انقدر تو خونه بابا نشستيم ، تا يک قرمساقی آمد دستمون رو گرفت
و ورداشت و برد.باز رحمت به شير ماکه گذاشتيم دخترمون سه تا کلاس
هم درس بخونه. ننه بابای ما که از اين هم در حقمون کوتاهی کردند.
خدا رفتگان همه رو به صاحب اين دستگاه ببخشه.»
«ای ننه .دعا کن پيشونيش بلند باشه .درس خونده هاشم اين روزها
بی شوهر می مونن.غرضم اينه که اگه يه جوون سر به زير و پا به راه
پيدا بشه ، مبادا به اين بهونه های تازه دراومده پشت پا به بخت دخترت
بزنی!»
مريم خانم خودش را به عمقزی نزديک کرد و به طوری که خواهرش هم
بشنود ، گفت :
«دومادی که اين کورمفينه واسه دخترم پيدا کنه ، لايق گيس خودشه .
مگه چه گلی به سر خواهرم زده که ...»
خاله خانم آب نباتی تبسمی کرد و برای اين که موضوع را برگردانده
باشد ، رو به مادر شوهر خود گفت :
«خانم بزرگ !ديدين گفتم يک من بادوم و فندق کمه ؟به زور اگه به هر
کاسه ای يک دونه برسد.»
«ننه اسراف حرومه.فندوق و بادوم سمنو ، شيکم سير کن که نيست.
خدا نذرت رو قبول کنه.يه هل پوک هم که باشه اجرش رو داره...»
حرف بی بی زبيده تمام نشده بود که سکينه تق تق کنان از پله ها آمد
پايين و در گوش مريم خانم چيزی گفت و تا مريم خانم آمد به خودش بجنبد
يک زن باريک و دراز ، با موهای جو گندمی -که چادر نمازش را دور کمرش
گره زده بود و لگن بزرگ سرپوشيده ای روی سر داشت-پايش را از
آخرين پله مطبخ گذاشت پايين و سلام بلندی کرد و همان جا جلوی
مريم خانم ، که قلبش مثل دنگک رزازها می کوبيد ، نشست و لگن را
از روی سرش برداشت و گذاشت زمين.بعد نفس تازه کرد و بی اين که
چادرش را از کمرش باز کند يا سرلگن را بردارد ، گفت :
«خانم سلام رسونند و فرمودند الهی شکر که نذرتون قبول شد.»
مريم خانم چنان دست و پای خودش را گم کرده بود که ندانست چه
جواب بدهد.عمقزی قليانش را از زير لب برداشت و درحالی که يک
چشمش به لگن بود و چشم ديگرش به زن باريک و دراز ، مردد ماند.
همه زن هايی که به انتظار حديث کسای آشيخ عبدالله ، دور تادور مطبخ
نشسته بودند ، می دانستند که زن باريک و دراز ، کلفت هووی مريم خانم
است و بيش ترشان هم می دانستند که همين روزها هووی مريم خانم قرار
است فارغ بشود ؛ اما ديگر چيزی نمی دانستند.ناچار به هم نگاه می کردند
و پچ پج راه افتاده بود و بی بی زبيده که چيزی نمی ديد ، تند تند پک به
قليان می زد و گوش هايش را تيز کرده بود و با آرنجش مرتب به بغل
دستی اش ، خاله زهرا ، می زد و می پرسيد :
«يه هو چی شد ننه ؟هان؟»
خاله زهرا که خيال کرده بود لگن به اين بزرگی را برای سمنو آورده اند ،
هر هر خنديد و آهسته در گوش بی بی زبيده -همان طور قليان می کشيد
و بی تابی می کرد-گفت :
«خدا رحم کنه به اين اشتها!لگن به اين گندگی!»
مريم خانم همين طور خشکش زده بود و قلبش می کوبيد و جرات نداشت
حتی دستش را دراز کند و سرپوش لگن را بردارد.عاقبت عمقزی گل بته
تکانی خورد و قليانش را که مدتی بود ساکت مانده بود ، کنار زد و درحالی که
می گفت :
«ننه !مريم خانم !چرا ماتت برده؟»
دست کرد و سرپوش لگن را برداشت ، که يک مرتبه مريم خانم جيغی کشيد
و پس افتاد.مطبخ دوباره شلوغ شد.دخترهای مريم خانم خودشان را
با عجله رساندند و به کمک خاله نباتی ، مادرشان را کشان کشان بيرون
بردند. زن هايی که آن طرف مطبخ و در پناه پاتيل نشسته بودند و چيزی
نديده بودند ، هجوم آورده بودند و سرک می کشيدند و چيزی نمانده بود که
پاتيل از سر بار برگردد.اما عمقزی گل بته، به چابکی در لگن را گذاشته
بود و فکرهايش را هم کرده بود و می دانست چه بايد بکند.فريادی
کشيد و سکينه را صدا زد .همه ساکت شدند و آن هايی که هجوم آورده
بودند ، سرجاهايشان نشستند و قتی که سکينه از پلکان مطبخ پايين آمد ،
عمقزی به او گفت :
«همين الانه ، چادرتو ميندازی سرت !اين لگنو ورمی داری می بری خونه
صاحبش!از قول ما سلام می رسونی و ميگی آدم تخم مول خودش رو
نميذاره تو طبق ، دور شهر بگردونه !فهيمدی؟»
«بله.»
سکينه اين را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بالا
نرفته بود که آشيخ عبدالله ياالله گويان و عصازنان از پلکان سرازير شد و
زن ها به عجله چادرهاشان را مرتب کردند و روهاشان را گرفتند.و وقتی
آشيخ عبدالله روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حديث کسا
که «بابی انت و امی يا ابا عبدالله...»تازه نفس مريم خانم به جا آمده بود
و صدای ناله بريده بريده اش از آن طرف حياط تا پای پاتيل سمنو می آمد...»

SaNbOy
9th February 2009, 01:33 PM
خانم نزهت الدوله

خانم نزهت الدوله گرچه تا به حال سه تا شوهر کرده و شش بار زاييده و دوتا از
دخترهايش هم به خانه داماد فرستاده شده اند ، و حالا ديگر برای خودش مادربزرگ
شده است ، باز هم عقيده دارد که پيری و جوانی دست خود آدم است.وگرچه سر
و همسر و خويشان و دوستان می گويند که پنجاه سالی دارد ، ولی او هنوز دو دستی
به جوانی اش چسبيده و هنوز هم در جست و جوی شوهر «ايده آل»خود به اين در
و آن در می زند.
هفته ای يک بار به آرايشگاه می رود و چين چروک های پيشانی و کنار دهان و زير-
چشمهايش را ماساژ می دهد.موهايش را مثل دخترهای تازه عروس می آرايد ؛يعنی
با سنجاق و گيره بالا می زند.پيراهن های «اورگاندی» و تافته می پوشد ، با
سينه های باز و دامن های «کلوش».و روزی يک جفت دستکش سفيد هم عوض
می کند.روزی سه ساعت از وقتش را پای آينه می گذراند.ده ساعت می خوابد
و باقی مانده را صرف ديد و بازديدهايش می کند ، و حالا ديگر همه دوستان و اقوام
می دانند که اگر به خانه شان می آيد و اگر در سو گ و سرورشان شرکت می کند
و اگر گل ها و هديه های گران -برای زايمان ها و ازدواج ها و خانه عوض -
کردن هاشان -می برد ، و اگر برای تازه عروس ها پا کشا می دهد ، همه برای اين
است که با آدم تازه ای -يعنی مرد تازه ای-آشنا شود ؛ چون ديگر هيچ يک از خويشان
و دوستان دور و نزديک باقی نمانده است که لااقل يکی دوبار برای خانم نزهت الدوله
وساطت نکرده باشد و سراغی از شوهر«ايده آل»به او نداده باشد.
خانم نزهت الدوله ، قد بلندی دارد و اين خودش کم چيزی نيست.دماغش گرچه
خيلی باريک است ولی ...ای...بفهمی نفهمی ميلی به سمت راست دارد.البته نه
خيال کنيد کج است .ابدا!اگر کج بود که فورا می رفت و با يک جراحی (پلاستيک)،
راستش می کرد.فقط يک کمی نمی شود گفت عيب ، بلکه همان يک کمی ميل به سمت
راست دارد.صدايش خيلی نازک است .وقتی حرف می زند،هرگز اخم نمی کند و
ابروها و کنار دهانش ، وقتی می خندد ، اصلا تکان نمی خورد.ماهی پانصد تومان خرج
توالت و ماساژ را که نمی شود با يک خنده گل و گشاد به هدر داد!باری ، موهايش را
هفته ای يک بار رنگ می کند.الحق بايد گفت که بناگوش وسيعی دارد و از آن بهتر
گوش های بسيار ظريف و کوچکی .اما حيف که ناچار است يکی از اين گوش های
ظريف را فدای پيچ و تاب موهای خود کند.(فر)موهايش ، از مسواکی که هر روز
به دندان هايش می کشد مرتب تر است و درست است که گردنش کمی -البته باز هم
بفهمی نفهمی-دراز است ، ولی با دستمالی که به گردن می بندد ، يا گردنبندهای پهنی
که دوسه دور ، دور گردن می پيچد ، چه کسی می تواند بفهمد؟
باری ، گرچه خانم نزهت الدوله کوچک ترين فرزند پدر و مادرش بوده است، ولی
زودتر از خواهرهای ديگر شوهر کرده بود ه و اين روزها خودش هم افتخارآميز
اعتراف می کند که سرو گوشش حسابی می جنبيده است.شوهر يکی از خواهرهايش
وزير است و شوهر آن ديگری ،چهارسال پيش ، در تيمارستان ، خودکشی کرد.
خانم نزهت الدوله هنوز بيست سالش نشده بود که شوهر کرد.شوهرش عضو
وزارت خارجه بود.از خانواده های معروف بود و گذشته از آن پول دار بود.
راستش را بخواهيد گرچه به هر صورت عشق و عاشقی آن دو را به هم رسانده
بود، اما هم خانواده عروس و هم خانواده داماد ، حساب های همديگر را خوب وارسی
کرده بودند ، و بی گدار به آب نزده بودند .برادر داماد ،معاون وزارت خارجه
بود و پدر خانم نزهت الدوله وزير داخله .اين بود که در و تخته خوب به هم
جور شد .باری،تا خانم نزهت الدوله آمد مزه عشق و عاشقی را بچشد که بچه دار
شدند و عر و بوق بچه ، جای بگو و بخندهای اول زندگی را گرفت و هنوز بچه شان
دوساله نشده بود که شوهرش والی مازندران شد.پدر خانم هنوز نمرده بود و وزير
داخله بود و برای جمع و جور کردن زمين های مازندران و يک کاسه کردن خرده
ملک های بی قواره آن جا،احتياج به آدم کارآمد و امينی مثل دامادش داشت.زن و
شوهر ، ناچار شش سال آزگار در مازندران ماندند.درست است که شوهر همه کاره
بود و از شير مرغ تا جان آدمی زاد در دسترس خانم نزهت الدوله بود ، اما ديگر
کار به جايی کشيده بود که وقتی ميرزا منصورخان-شوهر خانم نزهت الدوله-از
در تو می آمد،حوصله نداشت از فرق سر تا نوک پای خانم را ببوسد و در ولايت
غربت ، کار عشق و عاشقی اصلا ته کشيده بود و بچه ها ناچار جای همه چيز
را گرفتند و خانم که در خانه کار ديگری نداشت ، برای رفع کسالت هم شده ،
تا توانست بچه درست کرد.سه تا دختر ديگر و يک پسر .ميرزا منصور خان
کم کم در خانه هم رسمی شده بود و با زنش همان رفتاری را می کرد که با
رييس نظميه ايالتی.زنش را خانم صدا می کرد و به وسيله نوکر کلفت ها
احوالش را می پرسيد و اتاقش را جدا کرده بود و با اجازه وارد اتاق زنش
می شد و بدتر از همه اينکه ديگر نمی خواست زنش او را منصور تنها صدا کند.
می خواست در خانه هم مثل هر جای ديگر (حضرت والی)باشد.و اين
ديگر برای خانم نزهت الدوله تحمل ناپذير بود.برای او که اين همه احساساتی
و عاشق پيشه بود و عارش می آمد که از خانه پا بيرون بگذارد و با زن های
ولايتی و چلفته روسا رفت و آمد کند و اين همه تنها مانده بود و در ولايت غربت
اين همه احتياج به صميميت داشت و فقط دلش به بچه هايش خوش بود!بدتر از
همه اين که هر وقت پا از خانه بيرون می گذاشت ، هزاران شاکی ، با عريضه
های طاق و جفت ، سرراهش سبز می شدند و حوصله اش را سر می بردند
و برای او که اصلا کاری به اين کارها نداشت ، اين يکی ديگر خيلی تحمل -
ناپذير می نمود.ولی خانم نزهت الدوله باز هم صبر کرد.درست است که
پدرش را با کاغذهای خودش کاس کرده بود تا شايد حکم انتقال شوهرش را
بگيرد ، ولی پدرش رسما برايش نوشته بود که يک کاسه شدن املاک مازندران
خيلی مهم تر از زندگی خانوادگی اوست.خودش اين را فهميده بود.اين بود
که صبر می کرد و تازه داشت تهران و اجتماعات اشرافی و مشغوليت ها و
رفت و آمدهايش را فراموش می کرد که شوهرش به مرکز احضار شد.
بدتر از همه اينکه می گفتند مغضوب شده.گرچه او ککش هم نمی گزيد و
کاری به اين کارها نداشت و درخيال ديگری بود.پس از شش سال تنهايی و
غربت ، دوباره خودش را ميان سر و همسر می ديد و مجالس رسمی را ، با
وصف عصا قورت دادگی های شوهرش ، و چند تا قصه خنده داری که راجع
به مازندرانی ها شنيده بود ، گرم می کرد و از درددل هايی که با دخترخاله
ها و عروس و عمه ها می کرد، به يادش می آمد که شوهرش چقدر ناجور و
خشک است و چقدر از او و از شوهر ايده آلش دور است.به خصوص که
شوهر خواهرش هم تازه وزير شده بود و خانم نزهت الدوله نمی توانست
اين رجحان را نديده بگيرد و به شوهرش که در خانه نشسته بود و می گفتند
منتظر خدمت است ، سرکوفت نزند و همين طور با شوهرش کجدار و مريز
می کرد.تا يک شب توی رخت خواب-کارشان که تمام شد-رو به شوهرش
گفت :
«منصور!راضی شد؟»
و شوهر بی اين که خجالتی بکشد، نه گذاشت و نه برداشت و در جوابش گفت:
«آدم تو خلا هم که ميره ، راضی ميشه.»
و اين ديگر طاقت فرسا بود. و خانم نزهت الدوله همان شب تصميمش را گرفت.
و فردا صبح ، خانه و زندگی را ول کرد و پس از نه سال شوهرداری، يک سر
به خانه پدر آمد.درست است که پدرش هم دل خوشی از اين داماد مغضوب نداشت،
ولی هرچه اصرار کرد که بچه ها را بايد از اين شوهر گرفت ، به خرج خانم
نزهت الدوله نرفت که نرفت.بچه ها را دادند و طلاق خانم را با مهرش گرفتند.
خانم نزهت الدوله-شايد درآغاز کار که شوهر می کرد-هنوز نمی دانست که شوهر
ايده آلش چه خصوصياتی بايد داشته باشد.ولی حالا که از شوهر اولش طلاق گرفته
بود و آسوده شده بود ؛ می دانست که شوهر ايده آلش چه خصوصياتی نبايد داشته
باشد.شوهر ايده آل او بايد جوان باشد ؛ پولدار باشد ؛ خشک و رسمی نباشد ؛ وقيح
و پررو نباشد ؛ چاپار دولت نباشد ؛ و مهم تر از همه اين که از در که تو آمد ، از
فرق سر تا نوک پای زنش را ببوسد.و به اين طريق خيلی هم راضی بود و برای
اين که خودش را به ايده آل برساند ، سعی می کرد روز به روز جوان تر باشد.ماهی
يک کرست عوض می کرد ؛ پستان بندهای جورواجوری می بست که سفارشی ؛ در
کارخانه های سوييس ، به اندازه سينه خانم بودند و متخصص مو آرايشگر و همه جور
محصولات اليزابت آردن که به جای خود ،...هر روز و هر ساعت پای
تلفن بود و خبر می گرفت که آخرين تغييرات مد چه بوده و برای سر و صورت و
لب و ناخن ؛ چه رنگ های تازه ای را به جای رنگ های قديمی جايگزين کرده اند.
باری ، به همه شب نشينی ها می رفت ؛ مهامانی های خصوصی می داد ؛روزهای
تعطيل ، دوستانش را با ماشين های وزارتی پدرش به گردش می برد و با مهری
که از شوهر سابقش گرفته بود ؛ آن قدر پول داشت که در هر فصل بيست
و يک دست لباس بدوزد و هفته ای يک جفت کفش بخرد.و اصلا به عدد بيست
و يک عقيده پيدا کرده بود. اين هم خودش يکی از تجربيات نه سال شوهرداری
او بود.روز بيست و يکم ماه بود که شوهر کرده بود و در همچه روزی طلاق
گرفته بود و نيز در همچه روزی با شوهر دومش آشنا شد.
شوهر دوم خانم نزهت الدوله ، يک افسر رشيد و چشم آبی بود که نوارهای منگوله-
دار فرماندهی می بست و تازه از ماموريت جنوب برگشته بود و صورتی آفتاب -
سوخته داشت و سال ديگر سرگرد می شد.گرچه وضع خانوادگی مرتب و آبرومندی
نداشت اما خانم نزهت الدوله-از همان شب اول که او را در شب نشينی باشگاه
افسران ديده بود-تصميم خودش را گرفته بود.اقوام و خويشان ، با چنين ازدواجی
مخالف بودند.اماپدر-که آخرهای عمرش بود و می دانست که پس از مرگ يک
وزير ، دخترهايش در خانه خواهند پوسيد -مخفيانه بساط عقد را راه انداخت و قرار
شد عروس و داماد چند ماهی به اهواز بروند و سروصداها که خوابيد ، برگردند.
و در همين مدت بود که معلوم نشد چه کسی بو برد و به گوش پدر رساند و همه
اقوام به دست و پا افتادند و عاقبت کشف شد که شوهر ايده آل خانم نزهت الدوله
دو تا زن ديگر در همين تهران دارد.حسن کار در اين بود که صاحب عله
حاضر نبود و در غياب او حتی احتياج به اين نبود که وزير داخله رسما مداخله
کند و تلفنی به کسی بزند و همان خاله زنک های فاميل ، يک ماهه نشانی خانه آن دو
زن ديگر را پيدا کردند هيچ ، حتی دفترخانه هايی را که ازدواج در آنها ثبت شده
بود ، نشان کردند و عروس و داماد که بی خبر از همه جا از ماه عسل برگشتند ،
قضيه را آفتابی کردند .به نزهت الدوله در اين سه ماهه آن قدر خوش گذشته بود
که اصلا اين حرفها را باور نمی کرد ، تا عاقبت خودش را برداشتند و به يکی -
يکی خانه ها و دفترخانه ها بردند تا قانعش کردند.ولی تازه ، شوهر حاضر به
طلاق نبود . نظامی بود و يک دنده بود و رشادت هايی را که در جنوب به خرج
داده بود ، رنگ و وارنگ روی سينه اش کوبيده بود و خيال می کرد با همين نوارها و
منگوله ها می تواند با وزير داخله مملکت جواله برود .درست است که اين بار هم
بی سروصدا طلاق نزهت الدوله را گرفتند ، ولی نشان های رنگ و وارنگ کار
خودشان را کردند و مهر خانم نزهت الدله سوخت شد.خانم نزهت الدوله ، گرچه
از اين تجربه هم آزموده تر بيرون آمد ، اما ته دلش هنوز آرزوی آن افسر چشم آبی
خوش هيکل و منگوله بسته را داشت و از اين گذشته ، هنوز در جست و جوی شوهر
ايده آل خود بی اختيار بود ، نقل همه مجالسی که او حضور داشت ، خصوصياتی بود که
يک شوهر ايده آل بايد داشده باشد.و چون اين واقعه هم زودتر فراموش شد و خانم بزرگ ها
و مادرشوهرها ی فاميل ، اين بی بند وباری اخير را هم ا زياد بردند ، ...کم کم در همه
مجالس ، از او به عنوان يک زن تجربه ديده و سرد و گرم چشيده ياد می کردند و عروس ها
و دخترهای پابه بخت فاميل ، پيش از آنکه از مادر و خواهر خود چيزی بشنوند ، به
نصايح او گوش می دادند و با او-به عنوان صاحب نظر در امور زناشويی-مشورت
می کردند .راستش را هم بخواهيد، خانم نزهت الدوله برای بدست آوردند چنين عنوانی
جان می داد.او که از هم دندان شدن با زن های پير پاتال خانواده وحشت داشت و نمی
خواست خودش رادر رديف آن ها بشمارد-او که فرزندان خودش را مدت ها بود ترک
کرده بود و وارثی برای تجربيات شخصی خود نداشت -ناچار همه دختر هايی را که با
او مشورت می کردند ، درست مثل دخترها يا خواهرهای خودش حساب می کرد و از ته دل
برايشان می گفت که شوهر بايد با آدم صميمی باشد،وفادار باشد،چاپار دولت نباشد ،
وقيح نباشد خوش هيکل و پولدار باشد ، از خانواده محترم باشد و بهتر از همه اين که
چشم هايش آبی باشد.خانم نزهت الدوله ، البته به سواد و معلومات نمی توانست چندان
عقيده ای داشته باشد.
خودش پيش معلم سرخانه ، چيزهايی خوانده بود .شوهر خواهرش که وزير شده بود ،
چندان با سواد و معلومات نبود .شوهر اول خودش هم که آنقدر بد از آب درآمد ،
فارغ التحصيل مدرسه سن لويی بود و دوسالی هم فرنگستان مانده بود .
باری ،دو سه ماهی از طلاق دوم نگذشته بود که پدرش مرد.با شکوه و جلال تمام و
موزيک نظامی و ختم در مسجد سپهسالار .و خواهر برادرها تازه از تقسيم ارث و
ميراث فارغ شده بودند که شهوريور بيست پيش آمد .شوهر اول خانم نزهت الدوله
که مغضوب دوره سابق بود ، وزير خارجه شد و مجالس و شب نشينی ها پر شد
از آدم های تازه به دوران رسيده ای که نمی دانستند پالتو و کلاهشان را به دست
چه کسی بسپارند و اولين پيش خدمتی را که سر راهشان می ديدند ، خيال می کردند
سفير ينگه دنياست .خانم نزهت الدوله ، اول کاری که کرد اين بود که خانه ای
مجزا گرفت و ماشينی خريد و چهارشنبه ها را روز نشست قرارداد و خودش زمام
کارها را به دست گرفت .گرچه از روی اکراه و اجبار ، ولی دوسه بار پيش وزير
جديد خارجه فرستاد و به هوای ديدن بچه ها و نوه هايش مخفيانه به خانه شوهر
سابق دخترای شوهر کرده خودش رفت و آمد می کرد و تور می انداخت .
حيف که پدرش مرده بود ، وگرنه کار را دوسه روزه رو به راه می کرد .
اما اوضاع عوض شده بود و نه تنها پدر او مرده بود ، بلکه اصلا زبان ديگری
در مجالس به کار می رفت و آدم ها ناشناس بودند و از دوستان قديم خبری بنود .
خانم نزهت الدوله نمی داسنت چه شده .ولی همين قدر می ديد که کسی گوشش
به حرف های او در باب شوهر ايده آب بدهکار نيست . همه در فکر آزادی بودند ،
در فکر املاک واگذاری بودند ، در فکر مجلس بودند و در فکر جواز گندم و جو بودند
و بيش تر از همه در فکر حزب و روزنامه بودند و در همين گير ودار و درميان
همين آدم های تازه به دوران رسيده بود که خام نزهت الدوله در مجلس جشن
مشروطيت ، با سومين شوهر ايده آل خود آشنا شد.
شوهر تازه خانم نزهت الدوله ، يکی از روسای عشاير غرب بود که تازه از حبس و
تبعيد خلاص شده بود و سروسامانی يآفته بود و با عنوان آبرومند نمايندگی مجلس ،
به تهران آمده بود .مردی بود چهارشانه ، با سبيل های تابيده ، صدايی کلفت و گرچه
قدش کوتاه بود و کمی دهاتی به نظر می آمد و از نزاکت و اين حرف ها چندان
خبر نداشت ، اما جوان بود و نماينده مجلس بود و يک ايل پشت سرش صف کشيده
بود و ناچار پول دار بود.اين يکی درست شوهر ايده آل نزهت الدوله بود .
تابستان ها به ايل رفتن و سواری کردن و مثل مردها تفنگ به دوش انداختن و
چکه به پا کردن و زمستان ها در مجالس شبانه ، با نمايدنده های مجلس و شوهر
ايده آل آخری ، با شرايسط زمان و مکان که در گفت گوی همه کس به گوش
خانم می خورد ، مطابق بود . خانم نزهت الدوله که ديگر در باره امور زناشويی
تجربه های زيادی اندوخته بود ، اين بار مقدمات کار را حسابی فراهم کرد .
اغلب در خانه شوهر خواهرش که با وجود تغيير زمانه هنوز وزير مانده بود ف
قرار ملاقات می گذاشتند و گفقت و نيدها همه رسمی بود و حساب شده و هرچيز
به جای خود . تا اين که قرار شد رييس ايل ، يک روز با خواهرش که تازه از
ايل آمده بود بيآيند و بنشينند و درحضور وزير و زنش بله بری ها را بکنند و
سرانجامی به کارها بدهند .همين کار را هم کردند و وقتی گفت و گوها تمام شد
و ديگر لازم نبود که به خانم نزهت الدوله ، از حضور در مجلس ، شرمی دست
بدهد ،خانم هم تشريف آوردند و مجلس خودمانی شد.خواهر رييس ايل، زنی
بود بسيار زيبا، با چشمانی آبی و موهای بود . قد بلندی داشت و جوان هم بود
و تا خانم نزهت الدوله آمد از او به عنوان خواهر شوهر آينده حسادتی يا کينه ای
به دل بگيرد ، شيفته محبت های عجيب و غريب او شد که چايی اش را شيرين کرد ،
ميوه جلويش گرفت و راجع به فر موهايش که چه قدر قشنگ بود ، حرف زد و از
خياطی که پيراهن به آن زيبايی را برايش دوخته بود ، نشانی گرفت .و خلاصه خانم
نزهت الدوله ، از اين همه محبت ، مات و مبهوت ماند . اين قضيه در آخر بهار بود
و قرار شد تا آقای رييس ايل ، املاک ضبط شده اش را از دولت پس بگيرد و در تهران
کاملا مستقر شود ، ...خانم در يکی از نقاط شميران خانه ای اجاره کند که دنج
باشد و دور از گرما ، تابستان را سر کنند و برای پاييز به شهر برگردند که تا آن وقت
تکليف املاک آقا حتما معلوم شده و به هر صورت شوهر خواهر خانم نزهت الدوله
وزير بود و می توانست در مجلس به دوستی يک رييس ايل اميدوار باشد.گرچه
خواهر موبور و چشم آبی ، درباره صدهزار تومان مهر ، کمی سخت گيری نشان
می داد ، اما رييس ايل خيلی دست و دلباز بود.حتی قول داد که به زودی هفت نفر
زن و مرد از افراد ايل خود را برای کارهای خانه بخواهد و نگذارد خانم دست به سياه
و سفيد بزند . دست آخر روز عروسی را معيین کردند و شيرينی دهان همديگر
گذاشتند و به خوبی و خوشی از هم جدا شدند .
خانم نزهت الدوله -که سر از پا نمی شناخت -در عرض يک هفته ، خانه شهری اش را
اجاره داد و باغ بزرگی در شميران اجاره کرد و بهتهيه مقدمات عروسی با سومين شوهر
ايده آل خود پرداخت .به وسيله يکی از خواهرزاده هايش که برای تحصيل به فرنگ رفته
بود -يک دست لباس کامل عروسی وارد کرد که بست و يک متر دنباله داشت . و چهارصد
و بيست و يک نفر از اعيان و زورا و نمايندگان را از دو هفته پيش دعوت کرد و با دو تا
از مهمان خانه های بزرگ شهر ، برای پذيرايی آن شب ، قرار داد بست.وکاميونهای شرکت
کتيرا-که هم خانم نزهت الدوبله و هم شوهرخواهر شدرآن سهم داشتند - سه روز تمام ،
مرغ و گوشت و سبزی و ميوه و مشروب به شميران می بردند و خلاصه از هيچ خرجی
مضايقه نکردند .عاقبت شوهر ايده آلش را يافته بود .به سرو همسر می گفت :
« اگر آدم ارث پدرش را در راه به دست آوردن شوهر ايده آلش صرف نکند ، پس در چه راهی صرف کند ؟»
مجلس عروسی البته بسيار مجلل بود . يکی از شب های مهتابی اوايل تابستان بود
و هوا بسيار مساعد بود.از دو روز پيش ، تمام درخت های باغ را با تلمبه های
بزرگ شسته بودند و لای تمام شاخ و برگ های آن ها چراغ های رنگارنگ کشيده بودند .
فواره ها کار می کردند و دو دسته ارکستر آمده بودند و «پيست» رقص -که تازه
اززير دست نجار و بنا درآمده بود-گنجايش صد و پنجاه جفت رقاص که نه ،
رقصنده را دشت .شراب را از توی قدح های گلسرخی بزرگ ، با ملاقه های طلا کوب ،
توی ليوان ها ی تراش دار باريک و بلند می ريختند ؛ و به جای همه چيز ، بوقلمون
سرخ کرده روی ميز بود . و شيرين پلو و خاويار ، چيزهايی بود که اصلا کسی
نگاهشان هم نمی کرد.ميز شام را به صورت t چيده بودند که درازای آن بيست و يک متر
بود و عروس و داماد بالای ميز ، روی يک جفت صندلی خانم کار اصفهان ،
نشسته بودند .شام را با سرود شاهنشاهی افتتاح کردند و از طرف نخست وزير و رييس
مجلس و خانواده ها ی عروس و داماد نطق های غرای تبريک آميز رد و بدل
شد و همگی حضار ، بارها از طرف دولت و ملت ، به عروس و داماد و خاندان جليل آن ها تبريک
گفتند و جام های خود را به سلامتی آن ها نوشيدند . مجلس خيلی آبرومند برگزار شد.
نه کسی مستی را از حد گذراند و نه حتی يک ليوان شکست . ميز بزرگی
که طرف چپ در ورود باغ گذاشته بودهند ، انباشته شده بود از هدايای مهمانان
و دسته گل های بزرگ . درهمان شب ، دوستی های تازه به وجود آمد و کدورت های گذشته
را در بشقاب ها و جام های همديگر ريختند و خوردند و حتی استيضاحی که
بايد در واخر همان هقفته از دولت به عمل می آمد ، در همان مجلس مسکوت ماند .
فقط يک ناراحتی به جا ماند و آن اين که همان شب خانه را درد زد.
و صبح که اهل خانه بيدار شدند ، ديدند تمام هدايا ، به اضافه هرچه جواهر و طلا
و نقره و ترمه که روی ميز ها و سر بخاری های ديواری پخش بوده است -و دو جفت
قاليچه ابريشمی که زير صندلی عروس و داماد پهن کرده بودند -از دست رفته است .
مجلس شب پيش تا ساعت سه طول کشيده بود و طبيعی بود که در چنان شبی ، حتی
خدمتکاران هم -در اثر خالی کردند ته گيلاس ها -مست کرده باشند.و مسلما دزدها نمی-
توانسته اندچنين فرصتی را غنيمت نشمارند.با همه اين ها ، زندگی عروس و داماد از
فردا به خوبی و خوشی شروع شد.درست است که شوهر خواهر خانم نزهت الدوله مطلب
را حتی در کابينه مطرح کرد و با وجود دوستی های تازه برقرار شده شب عروسی ، نزديک
بود شوهر خانم نزهت الدوله ، به عنوان عدم ا منيت ، دولت را در مجلس استيضاح کند،...
ولی قضيه به اين خاتمه يافت که رييس شهربانی وقت را عوض کردند و رييس جديد ، به
تعداد کلانتری های شميران افزود و گشت شبانه گذاشت .آقا هم تمام خدمتکاران خانه را که
سرجهازی خانم بودند ، از آشپز تا باغبان اخراج کرد و به جای آن ها هفت نفر از افراد ايل
را که تلگرافی احضار کرده بودند ، گذاشت .اما خانم نزهت الدوله خم به ابرو نيآورد.
اين دزدی کلان را قضا و بلايی دانست که قرار بود به جان سعادت تازه آنها بزند.
و از اين گذشته ، داماد به قدری مهربان بود که جايی برای تاسف بر اموال دزد زده نمی ماند .
نمی گذاشت خانم حتی از جايش تکان بخورد.خودش خمير دندان روی
مسواک خانم می گذاشت . آب دوش و وان را خودش سرد و گرم می کرد.لقمه
برايش می گرفت . بند لباس زيرش را می بست . خلاصه اين که دو هفته از
مجلس مرخصی گرفته بود وو در خانه را به روی اغيار بسته بود و سير تا پياز کارهای
خانه را خودش می رسيد و راستی نمی گذاشت آب در دل خانم تکان بخورد.خانم
نزهت الدوله هم در اين مدت خانه ديگرش را فروخت و از نو جای اثاث دزد برده
را پر کرد. قالی ها و مبل ها و پرده ها ، هرکدام زينت يک موزه بودند.هر اتاقی
«راديوگرام» و يخچال و «کولر» جداگانه داشت و زن و شوهر هر چه خواستند ،
در نزديک ترين فاصله دسشتان بود.در اين نيمه ماه عسل ، آقا همه کاره بود.به کلفت
نوکرها سرکشی می کرد.و به باغبان ها و گل کاری های فصل به فصلشان می رسيد .
برق و تلفن و آب و اجاره خانه را مرتب کرده بود و حتی با کمک هايی که در يک
معامله آب خشک کن ، با بايگانی کل کشور ، به صاحب خانه کرده بود ، قبض سه ماه
اجاره را بی اينکه پولی بدهد ، گرفته بود .و سر سفره به خانم هديه کرده بود و
چون پانزده روز مرخصی اش داشت تمام می شد ، سر همان سفره پيشنهاد کرده بود که
چطور است از خواهرش دعوت کند که تابستان را به شميران بيايد و باهم باشند!و
خانم نزهت الدوله که راستش نمی دانست با اين تنهايی بعدی چه بکند و از طرفی مهربانی
های خواهر شوهر را فراموش نکرده بود ، رضايت داد و از فردای مرخصی آقا ،
همه کارهای خانه به عهده خواهر شوهر بود . و خانم نزهت الدوله واقعا يک
پارچه عروس خانم بود.صبح تا شام وقتش را جلوی آينه ، يا در حمام ،يا پای ميز غذا
می گذراند. آرايشگرها و ماساژورها را با ماشين خانم به خانه می آوردند که به دستور
آن ها روزی سه ساعت گوشت خام و گوجه فرنگی روی صورتش می گذاشت و اصلا
ازخانه بيرون نمی رفت و گوشش به صدای قشنگ خواهر شوهرش عادت کرده بود که
می رفت و می آمد و می گفت :
«به به !چه پوستی ! چه طراوتی !خوش به حال برادرم!»
و روزی صدبار،و هزار بار .و خانم نزهت الدوله راستی جوان شده بود !شوهر جوان ،
دست به تر و خشک نزدن ، گوجه فرنگی روی صورت ،...اصلا حظ می کرد.يک ماه
به اين طريق گذشت .درست است که آقا کمی لاغر شده بود ، اما به خانم نزهت الدوله هرگز
مثل اين يک ماه خوش نگذشته بود.از روز اول ماه دوم عروسی شان ، زن و شوهر شروع
کردند به پس دادن بازديدها .هر روز دوسه جا می رفتند ؛ ولی مگر به اين زودی ها تمام
می شد؟و بدتر از همه اين بود که خانم نزهت الدوله خسته می شد.روز دوم ياسوم ديد و
بازديدبود که عصر به خانه خواهر نزهت الدوله رفتند که شوهرش وزير بود و با اصرار
شب هم ماندند .يک وزير ، به هر صورت نمی توانست با يک نماينده مجلس و يا يک رييس
ايل کاری نداشته باشد و خواهرها هم انگار يک عمر همديگر را نديده بودند !چه حرف ها
داشتند که بزنند !تا دوی بعداز نيمه شب بيدار بودند و قرار و مدارها و درددل ها و نقشه-
ها ....و بعد هم خوابيدند و صبح هنوز خانم نزهت الدوله از رخت خواب بيرون نيآمده
بود که شوهرش را پای تلفن خواستند که بله باز ديشب خانه را دزد زده .خواهر آقا را
توی يک اتاق کرده اند و درش را بسته اند.سيم تلفن را بريده اند و دست و پای هر هفت
خدمتکار خانه را بسته اند.و توی انبارحبس کرده اند و هر چه در خانه بوده است ،
برده اند.از قالی های بزرگ و شمعدان ها و چلچراغ های سنگين گرفته تا مبل ها و
راديوگرام ها و يخچال ها .خلاصه اينکه خانه را لخت کرده اند.اين بار خانم نزهت الدوله
که جای خود داشت ، حتی شوهرش هم تاب نياورده بود و همان پای تلفن زانوهايش تاشده
بود و نشسته بود.تنها برگه ای که از دزدها به دست آمد ، اين بود که جای چرخ های
کاميون های متعدد روی شن باغ به جا مانده بود . فروا رييس شهربانی وقت ، در
مطبوعات مورد حمله قرار گرفت که در عرض دو ماه ، دو با ر خانه يک نماينده ملت
را به روی دزدها باز گذاشته و طرح يک استيضاح جديد داشت در مجلس به پانزده
امضا حد نصاب خود می رسيد که وزير داخله ، يک هفته بعداز شب دزدی ، با يک مانور
ماهرانه ، طی يک ماده واحده(!)تقاضای سلب مصونيت از داماد تازه يعنی رييس ايل
کرد!و آن هايی که سرشان توی حساب نبود ، گيج شده بودند و نمی دانستند سياست روس
است يا انگليس است يآ امريکا....!و اصلا اين همه جنجال از کجا آب می خورد.
حالا نگو همان فردای دزدی اخير ، دوتا از خدمتکارهای سابق خانم نزهت الدوله که
سرجهاز خانم بودند و رييس ايل بيرونشان کرده بود، سراغ خواهر خانم نزهت الدوله
آمده بودند وسوءظن خودشان را نسبت به رييس ايل و خواهرش بيان کرده بودند و تاعصر
تمام فاميل خانم نزهت الدوله به جنب و جوش افتاده بودند و از خاله خانباجی ها کمک گرفته
بودند و دو روز زاغ سياه خواهر شوهر موبور و چشم آبی را چوب زنده بودند تا دست آخر
در خيابان عين الدوله خانه اش را گير آورده بودند و روز بعد ، يکی از خواهر خوانده های
پير و رند خانواده ، به هوای اين که «ننه قربون شکلت دم غروبه ، الان نمازم قضا می شه.»
، خدمتکار خانه فريفته بود و تو رفته بود و دست به آب رسانده بود و وضو ساخته بود و کنار
حوض نمازی خوانده بود و از شيشه ها ، يکی يکی مبل ها و اثاث خانم نزهت الدوله را وارسی
کرده بود و بعد هم سر درد دل را با کلفت خانه باز کرده بود و از بدی زمانه و بی دينی مردم
به اين جا رسيده بود که اطمينان کلفت خانه را به دست بياورد و کشف کند که خانم صاحب خانه
يک خانم موبور چشم آبی بسيار مهربان و نجيب است که زن رييس يک ايل هم هست .و همان
شبانه،وزير داخله دستور داده بود که شهربانی دست به کار بشورد و به خانه جديد رييس ايل
بريزند و تمام اثاث خانم را نجات بدهند .و همه قضايا را صورت مجلس کنند و يک پرونده
حسابی بسازند !درست است که نشانه ای از جواهرها و نقره ها و ترمه های دزدی اول به
دست نيامده بود ، ولی رييس ايل اين عمل شهربانی را منافی مصونيت پارلمانی خود می ديد
و داشت طرح استيضاح خود را به امضای اين و آن می رساند که ماده واحده سلب مصونيت
از او تقديم مجلس شد ؛ به اتکای يک پرونده قطور شهربانی و شهادت بيست و يک نفر از خدمتکاران
و اهل محل.باری ، داشت آبروريزی عجيبی می شد که سرجنبان های مملکت دست به کار شدند
و وزير داخله را با رييس ايل آشتی دادند ، به شرط اين که هم لايحه سلب مصونيت و هم طرح
استيضاح مسکوت بماند و مهر خانم نزهت الدوله هم بخشيده بشود. و اين بار خانم که
نزهت الدوله طلاق می گرفت ، حتم داشت که برای حفظ آبروی دولت و ملت دارد فداکاری
می کند و از سومين شوهر ايده آل خودش چشم می پوشد.و حالا خانم نزهت الدوله ؛ که از
اين تجربه هم آزموده تر بيرون آمد ؛ عقيده دارد که پيری و جوانی دست خود آدم است و هنوز
در جست و جوی شوهر ايده آل خود اين در و آن در می زند . باز خا نه شهری اش را
خريده و گران ترين مبل ها و فرش هارا توی اتاقش جمع کرده . ماهی پانصد تومان خرج
ماساژسينه و صورت خود می کند .رنگ موهايش را هفته ای يک بار عوض می کند.
پيراهن های اورگاندی باسينه باز می پوشد . وقتی حرف می زند ، هرگز اخم نمی کند
و وقتی می خنددد ، ابروهايش و کنار دهانش اصلا تکان نمی خورد و مهم تر از همه اين
که پس ازعمری زندگی و سه بار شوهر کردند ، به اين نتيجه رسيده است که شوهر ايده آل
او از اين نوکيسه و تازه به دوران رسطده هم نبايد باشد. وديگر اين که کم کم دارد باورش
می شود که تنها مانع بزرگ در راه وصول به شوهر ايده آل ، ،عيب کوچکی است که در دماغ
او است و اين روزها در اين فکر است که برود و با يک جراحی «پلاستيک»،دماغش را درست کند.

SaNbOy
9th February 2009, 01:36 PM
زن زيادی

...من ديگه چه طور می توانستم توی خانه پدرم بمانم ؟اصلا ديگر توی آن خانه که
بودم انگار ديوارهايش را روی قلبم گذاشته اند.همين پريروز اين اتفاق افتاد .ولی
من مگر توانستم اين دوشبه ، يک دقيقه در خانه پدری سرکنم ؟خيال می کنيد اصلا خواب
به چشم هايم آمد ؟ابدا.تا صبح هی تو رخت خوابم غلت زدم و هی فکر کردم. انگار
نه انگار که رخت خواب هميشگی ام بود.نه!درست مثل قبر بود . جان به سر
شده بودم.تا صبح هی تويش جان کندم و هی فرک کردم . هزار خيال بد از کله ام
گذشت . هزار خيال بد. رخت خواب همان رخت خوابی بود که سالها تويش
خوابيده بودم.خانه هم همان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی می کرده
بودم.هر بهار توی باغچه هايش لاله عباسی کاشته بودم ؛ سرحوضش آن قدر ظرف
شسته بودم ؛ می دانستم پنجره راه آبش کی می گيرد و شير آب انبارش را اگر
طرف راست بپيچانی ، آب هرز می رود.هيچ چيز فرق نکرده بود. اما من
داشتم خفه می شدم.مثل اين که برای من همه چيز فرق کرده بود. اين دو
روزه لب به يک استکان آب نزده ام .بی چاره مادرم از غصه من اگر افليج نشود ،
هنر کرده است.پدرم باز همان ديروز بلند شد و رفت قم .هر وقت اتفاق بدی بيفتد ،
بلند می شود میرودقم.برادرم خون خودش را می خورد و اصلا لام تا کام ، نا با من
و نه با زنش و نه بامادرم ، حرف نمی زد .آخر چه طور ممکن است آدم نفهمد که
وجود خودش باعث اين همه عذاب هاست ؟چه طور ممکن است آدم خودش را توی
يک خانه زيادی حس نکند؟من چه طور ممکن بود نفهمم؟ ديگر می توانستم تحمل کنم.
امروز صبح چايی شان را که خوردند و برادرم رفت ، من هم چادر کردم و راه افتادم.
اصلا نمی دانستم کجا می خواهم بروم. همين طور سرگذاشتم به کوچه ها از اين
دو روزه جهنمی فرار کردم. نمی دانستم می خواهم چه کار کنم . از جلوی خانه
خاله ام رد شدم .سيد اسماعيل هم سر راهم بود. ولی هيچ دلم نمی خواست تو بروم.
نه به خانه خاله و نه به سيد اسماعيل . چه دردی دوا می شد.و همين طور انداختم
توی بازار.شلوغی بازار حالم را سرجا آورد و کمی فکر کردم . هرچه فکر کردم
ديدم ديگر نمیتوانم به خانه پدرم برگردم .با اين آبروريزی !با اين افتضاح!بعد از اينکه
سی و چهار سال نانش را خورده ام و گوشه خانه اش نشسته ام!همينطور می رفتم و
فکر می کردم . مگر آدم چرا ديوانه می شود؟چرا خودش را توی آب انبار می اندازد؟
يا چرا ترياک می خورد ؟خدا آن روز نياورد.ولی نمی دانيد ديشب و پريشب به من چه ها
گذشت.داشتم خفه می شدم.هرشب ده بار آمدم توی حياط .ده بار رفتم روی پشت بام.
چه قدر گريه کردم؟خدا می داند.ولی مگر راحت شدم!حتی گريه هم راحتم نکرد.آدم
اين حرف ها را برای که بگويد؟اين حرف ها را اگر آدم برای کسی نگويد ، دلش می ترکد.
چه طور می شود تحملش را کرد.که پس از سی و چهار سال ماندن در خانه پدر ،
سر چهل روز ، آدم را دوباره برش گردانند.و باز بيخ ريش بابا ببندند ؟حالا که مردم
اين حرف ها را می زنند ، چرا خودم نزنم؟آن هم خدايا خودت شاهدی که من تقصيری
نداشتم . آخر من چه تقصيری داشتم؟حتی يک جفت جوراب بی قابليت هم نخواستم
که برايم بخرد. خود از خدا بی خبرش ، از همه چيزم خبر داشت.می دانست چند
سالم است.يک بار هم سرورويم را ديده بود.پدرم برايش گفته بود يک بار ديدن حلال
است . از قضيه موی سرم هم با خبر بود.تازه مگر خودش چه دسته گلی بود .يک
آدم شل بدترکيب ريشو.با آن عينک های کلفت و دسته آهنی اش.و با آن دماغ گنده
توی صورتش .خدايآ تو هم اگر از او بگذری ، من نمی گذرم.آخر من که کاغذ فدايت
شوم ننوشته بودم. همه چيز راهم که خودش می دانست . پس چرا اين بلا را سر
من آورد ؟ پس چرا اين افتضاح را سر من در آورد ؟خدايا از او نگذر. خود لعنتی
اش چهار بار پيش پدرم آمده بود و پايش را توی يک کفش کرده بود . خدا لعنت کند
باعث و بانی را . خود لعنتی اش باعث و بانی بود .توی اداره وصف مرا از برادرم
شنيده بود . ديگر همه کارها را خودش کرد. روزهای جمع ه پيش پدرم می آمد و
بله بری هاشان را می کردند و تا قرار شد جمعه ديگر بيايد و مرا يک نظر ببيند. خدايا
خودت شاهدی !هنوز هم که به ياد آن دقيقه و ساعت می اتفتم ، تنم می لرزد.يادم است
از پله ها که بالا می آمد و صدای پاهايش که می لنگيد و صدای عصايش که ترق توروق
روی آجرها می خورد ،انگار قلب من می خواست از جا کنده شود . انگار سرعصايش
را روی قلب من می گذاشت .وای نمی دانيد چه حالی داشتم .آمد يک راست رفت توی
اتاق . توی اتاق برادرم که مهمان خانه مان هم بود . برادرم چند دقيقه پهلويش نشست.
بعد مرا صدا کرد که آب بياوردم و خودش به هوای سيگار آوردن بيرون رفت.من شربت
درست کرده بودم.و حاضر گذاشته بودم .چاردم را روی سرم انداختم در مهمان خانه
برسم ، نصف عمر شده بودم.چهار قدم بيش تر نبود . اما يک عمر طول کشيد .
پدرم خانه نبود.برادرم هم رفته بود پايين ، پيش زنش که سيگار بياورد و مادرم دم در
اتاق ايستاده بود و هی آهسته می گفت :
«برو ننه جان ! برو به اميد خدا!»
ولی مگر پای من جلو می رفت؟پشت در که رسيدم ، ديگر طاقتم تمام شده بود.سينی
از بس توی دستم لرزيده بود، نصف ليوان شربت خالی شده بود . و من نمی دانستم
چه کار کنم.برگردم شربت را درست کنم ،يا همان طور تو بروم ؟بيخ موهايم عرق
کرده بود . تنم يخ کرده بود . قلبم داشت از جا کنده می شد. خدايا اگر خودش
به صدا در نمی آمد ، من چه کار می کردم؟همي« طور پابه پا می کرم که صدای
خودش بلند شد.لعنتی درامد گفت :
«خانوم!اگه شما خجالت می کشين ، ممکنه بنده خودم بيآم خدمتتون؟»

خدايا خودت شاهدی!حرفش که تمام شد ، باز صدای پای چلاقش را شنيدم که روی
قالی گذاشته می شد و آمد و در را باز کرد . و دست مرا گرفت و آهسته کشيد تو .
مچ دستم ، هنوز که به يآد آن دقيقه می افتم ، می سوزد. انگار دور مچم يک النگوی
آتشين گذاشته باشند.مرا کشيد تو.سينی را از دستم گرفت ، روی ميز گذاشت .
مرا روی صندلی نشاند و خودش روبرويم نشست.من فکر کردم مبادا چادرم هم از
سرم بردارد؟ ولی نه . ديگر اينقدر بی حيا نبود. خدا ازش نگذرد. چادرم را
جمع کردم.ولی سرو صورتم و گل و گردنم پيدا بود. صورتم داغ شده بود و نمی دانم
چه حالی بودم که او باز سر حرف را باز کرد و گفت :
«خانوم !خدا خودش اجازه داده.»
و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت.و دوباره نشست.فهميدم چرا اين کار را می کند .
و بيش تر داغ شدم و نمی دانستم چه بگويم.آخر می بايست حرفی می زدم که گمان نکند
گنگم.هر چه فکر کردم چيزی به خاطرم نرسيد . آخر برای يک دختر
مثل من ، که سی و چار سال توی خانه پدر ، جز برادرش کسی رانديده و از همه مردهای
ديگر رو گرفته و فقط با زن های غريبه ، آن هم توی حمام يآ بازار حرف زده ،
چه طور ممکن است وقتی با يک مرد غريبه روبه رو می شود ، دست و پايش را گم نکند؟
من که از اين دخترهای مدرسه رفته قرشمال امروزی نبودم تا هزار مرد غريبه
را ترو خشک کرده باشم.آن هم مرد غريبه ای که خواستگاری آمده است. راستی لال
شده بودم . و هرچه خودم را خوردم ، چيزی نداشتم که بگويم.اما يک مرتبه
خدا خودش به دادم رسيد . همان طور که چشمم روی ميز ميخ کوب شده بود ، به ياد
شربت افتادم . هول هولکی گفتم :
«شربت گرم ميشه آقا!»
ولی آقا را نتوانستم درست بگويم .آب بيخ گلويم جست و حرفم را نيمه تمام گذاشتم .
ولی او دستش که به طرف ليوان شربت رفت من جرات بيش تری پيدا کردم و گفتم :
«آقا سيگار ميل دارين؟»
و از اتاق پريدم بيرون . وای که چه حالی داشتم ! اگر برادرم نبود و باز من مجبور
می شدم برايش سيگار هم ببرم ؟! ولی خدا جوانی اش را ببخشد .چه برادر نازنينی است!
اگر او را هم نداشتم ، چه می کردم؟وقتی حال مرا ديد که وحشت زده از پله ها پايين می روم ، گفت :
«خواهر چته ؟مگه چی شده ؟مگه همه مردم شوهر نمی کنن؟»
و خودش رفت بالا و برای او سيگار برد. و ديگر کار تمام بود.اين اولين مرتبه بود
که او را می ديدم و او مرا می ديد.خدا خودش شاهد است که وقتی توی اتاق بودم ، همه اش
دلم می خواست جوری بشود و او بفهمد که سرم کلاه گيس می گذارم .اما مگر
می توانستم حرف بزنم ؟همان ي: کلمه را هم که گفتم ، جانم به لبم آمد.بعد که حالم به جا آمد ،
مطلب را به مادرم حالی کردم.گفت :
«چيزی نيست ننه.برادرت درست می کنه.»
آخر من می دانستم که اگر از همان اول مطلب را حالی اش نکنيم ، فايده ندارد.آخر زن
او می شدم و او چه طور ممکن بود نفهمد که کلاه گيس دارم.او که دست آخر می فهميد ، چرا
از اول حاليش نکنيم؟آخر می دانستم که اگر توی خانه اش مطلب را بفهمد ،
سر چهار روز کلکم را خواهد کند.ولی مگر حالا چکار کرده است؟و مرا بگو که چه قدر شور
آن مطلب را می زدم. خدايا ، اگر توهم از او بگذری من نمی گذرم.
آخر من چه کرده بودم؟چه کلاهی سرش گذاشته بودم که با من اين طور رفتار کرد؟حاضر
شدم يک سال ديگر دست نگه دارد و من در اين يک سال کلفتی مادر و خواهرش را بکنم.
ولی نکرد. می دانستم که مردم می نشينند و می گويند فلانی سر چهل روز دوباره به خانه
پدرش برگشت . اگر يک سال در خانه اش می ماندم ، باز خودش چيزی بود.نه گمان کنيد
دلم برايش رفته بودها!به خدا نه.با آن چک و چانه مرده شور برده اش و با آن پای شلش .
ولی آخر ممکن بود تولی برايش راه بيندازم .و تا يک سال ديگر هم خدا خدش بزرگ بود .
به مه اين ها راضی شده بودم که ديگر نان خانه پدرم را نخورم.ديگر خسته شده بودم .سی
و چهارسال صبح ها توی يک خانه بيدار شدن و شب توی همان خانه خوابيدن !آن هم چه
خانه ای!سال های آزگار بود که هيچ خبر تازه ای ، هيچ رفت و آمدی ، هيچ عروسی
زبانم لال ، هيچ عزايی ، در آن نشده بود.بعد از اين که برادرم زن گرفت و بيا و برويی
برپا شد ، تنها خبر تازه خانه ما جنجال شب های آب بود که باز خودش چيزی بود .
و همين هم تازه ماهی يک بار بود.حتی کاسه بشقابی توی کوچه ما داد نمی زد.نمی دانيد
من چه می گويم .نی خواهم بگويم خانه پدرم بد بود ، ها ، نه.بی چاره پدرم .اما من
ديگر خسته شده بودم. چه می شود کرد؟ من خسته شده بودم ديگر. می خواستم
مثلا خانم خانه خودم باشم . خانه خانه!اما مادر و خواهر او خانم خانه بودند.راضی
بودم کلفتی همه شان را بکنم و يک سال دست نگه دارد. ولی نکرد.من حالا می فهمم
چرا نصف بيشتر مهر را نقد داد.همه اش هفتصد و پنجاه تومان مهرم کرده بود.که
پانصد تومانش را نقد داد.و ما همه اش را اسباب اثاثيه خريديم و مادرکم چهار تا تکه
جهاز راه انداخت . و دويست و پنجاه تومان ديگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا به
خانه پدرم برگرداند گفت عده که سرآمد، خواهم داد.من حالا می فهمم چه قدر خر
بودم!خيال می کنيد اصلا حرفمان شد !يا دعوايی کرديم؟ يا من بد و بی راهی
گفتم که او اين بلا را سر من درآورد؟حاشا و للاه!در اين چهل روز ، حتی يک بار
صدامان از در اتاق بيرون نرفت .نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته
بدترکيبش!اما من از همان اول که ديدم بايد با مادرشوهر زندگی کنم ته دلم لرزيد.
می دانيد؟آخر آدم بعضی چيزها را حس می کند.می ديدم که جنجال به پا خواهد شد و
از روی ناچاری خيلی مدارا می کردم.باور کنيد شده بودم يک سکه سياه . با يک کلفت
اين رفتار نمی کردند . سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احترام زندگی کرده
بودم و حالا شده بودم کلفت آب بيار مادر شوهر و خواهر شوهر.ولی باز هم حرفی نداشتم .
باز هم راضی بودم . اصلا به عروسيمان هم نيامدند .مادرو خواهرش را می گويم.
دعوتشان کرديم . و نيامدند .و همين کار را خراب کرد. همين که شوهرم خودش
همه کاره بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هيچ کاره بودند.خودش
می گفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند. ولی دروغ می گفت . مگر می شود؟
مادر شيره جانش را به آدم می دهد.چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟دست
آخر هم خدا خودش شاهد است. همين مادر و خواهرش مرا پيش او سکه يک پول کردند.
عروسی مان خيلی مختصر بود.عقد و عروسی با هم بود.برادرکم قبلا اسباب و جهازم
را برده بود و خانه را مرتب کرده بود.خانه که چه می دانم .
همه اش دو تا اتاق داشت.با جهاز من يکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند .شب ، شام
که خورديم ، ما را دست به دست دادند و بردند.وای!هيچ دلم نمی خواهد آن شب
را دوباره به يادم بياورم.خدا نياورد!عيش به اين کوتاهی!فقط يادم است وقتی عقد
تمام شد، آمد رويم را ببوسد و من توی آينه ، صورت عينک دارش را نگاه می کردم.
در گوشم گفت :
«واسه زير لفظيت ، يک کلاه گيس قشنگ سفارش دادم، جانم!»
و من نمی دانيد چه حالی شدم. حتما بايد خوش حال می شدم.خوش حال می شدم که
مطلب را فهميده و به روی خودش نياورده و با وجود همه اين ها مرا قبول دارد.اما مثل
اين بود که با تخماق توی مغزم کوبيدند .دلم می خواست دست بکنم و از زير عينک ،
چشم های باباقورش شده اش را دربياوردم.پدرسوخته بدترکيب ، وقت قحط بود که
سر عقد مرا به ياد اين بدبختی ام می انداخت ؟الهی خير از عمرش نبيند!اصلا يک لقمه
شام از گلويم پايين نرفت و خون خونم را می خورد.و اگر توی کوچه که می رفتيم ،
آن حرف را نزده بود ، معلوم نبود کارمان به کجا می کشيد.چون من اصلا حالم دست
خودم نبود.اما خدا به دادش رسيد.يعنی به دادمان رسيد.توی کوچه که داشتيم به
خانه اش می رفتيم ، وسط راه ، در گوشم گفت :
«نمی خام مادر و خواهرم بفهمن.می دونی چرا؟»
و من بی اختيار هوس کردم صورتش را ببوسم.اما جلوی خودم را نگه داشتم.همه بغض
و کينه ای که در دلم عقده شده بود ، آب شد.مثل اين که محبتش با همين يک کلمه حرف در
دلم جا گرفت.مرده شورش را ببرد.حالا ديگر از خودم خجالت می کشم که اين طور گولش
را خورده بودم.چه قد رخوش حال شده بودم.از همان جا هم بود که شست من خبردار شد.
ولی به روی خودم نياوردم .وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد ، آدم چه طور می تواند به
دلش بد بياوردد؟من اهميتی ندادم . ولی از همان فردا صبح شروع شد . همان شبانه به
دست بوس مادرش رفتم. خودش گفته بود که گله کنم چرا به عروسی مان نيامده است.
من هم دست مادرش را که بوسيدم ، گله ام را کردم . واه، واه ، روز بد نبينيد.هيچ خجالت
نکشيد و توی روی من تازه عروس و پسرش گفت :
«هيچ دلم نمی خاد روی عروسی رو که خودم سر عقدش نبوده ام ، ببينم.
می فهمين؟ديگه ماذون نيستی دست اين زنيکه رو بگيری بياری تو اتاق من .»
درست همين جور.الهی سرتخته مرده شور خانه بيفتد. می بينيد ؟از همان شب اول ،
کارم خراب بود . پيرسگ !ولی خودش آن قدر مهربانی کرد و آن قدر نازم را کشيد
که همه اين ها را از دلم درآورد.آن شب هرجوری بود ، گذشت .اصلا شب ها هرجوری
بود می گذشت. مهم روزها بود .روزها که شوهرم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها
می ماندم .شوهرم توی محضر کار می کرد.روزها ، تا ظهر که برمی گشت ، و
عصرها تا غروب که به خانه می آمد ، من جهنمی داشتم.اصلا طرف اتاقشان هم نمی رفتم.
تنهای تنها کارم را می کردم.و تا می توانستم از توی اتاق بيرون نمی رفتم . دو تا اتاق
خودمان را مرتب می کردم.همه حياط را جارو می زدم. ظرف ها را می شستم .
خودش قدغن کرده بود که پا به خانه خودمان هم نگذارم.و من احمق هم رضايت داده
بودم.اما يک هفته که گذشت ، از بس اصار کردم، راضی شد ، دو هفته يکبار شب های
جمعه به خانه پدرم برويم . برويم شام بخوريم و برای خوابيدن برگرديم.و بعد هم
دو هفته يک بار را کردم هفته ای يک بار. اما باز هم روزها جرات نداشتم پا از خانه
بيرون بگذارم.کاری هم نداشتم هفته ای يک مرتبه حمام که ديگر واجب بود. صبح ها
خودش هرچه لازم بود ، می خريد و می داد و می رفت . خرجمان سوا بود .برای
خودمان جدا و برای مادر و خواهرش گوشت و سبزی و خرت و خورت جدا می خريد.
می داد در خانه و می رفت . و من تا ظهر دلم به اين خوش بود که دست خالی از در
تو نمی آيد . شب که می آ»د ، سری به اتاق مادر و خواهرش می زد و احوالپرسی
می کرد و گاهی اگر چای شان به راه بود يک فنجان چايی می خورد و بعد پيش من می آمد.
بدی اش اين بود که خانه مال خودشان بود يعنی مال مادر و خواهرش.و هفته دوم بود که
مرا مجبور کردند ظرف های آنها را هم بشويم.من به اين هم رضايت دادم و اگر صدا
از ديوار بلند شد ، از من هم بلند شد. ولی مگر جلوی زبانشان را می شد گرفت ؟
وقتی شوهرم نبود ، هزار ايراد می گرفتند ، هزار کوفت و روفت می کردند .می آمدند
از در اتاقم می گذشتند و نيش می زدند که من کلاه گيس داردم و صورتم آبله است.و
چهل سالم است.ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و همين قضيه کلاه گيس آخرش
کار را خراب کرد.آخر چه طور از آنها می شد آن را مخفی کرد؟از ترسم که مبادا
بففهمند ، باز هم به حمام محله خودمان می رفتم.ولی يک روز مادرش آمده بود و از دلاک
حمام ما پرسيده بود . آن هم با چه حقه ای !خودش را به ناشناسی زده بود و برای
شوهرم دل سوزانده بود که زن پير ترشيده و آبله رو گرفته است.و خدا لعنت کند اين
دلاک ها را .گويا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز کرده
بود و داستان کلاه گيس مرا برايش گفته بود و مسخره هم کرده بود . خدايا از شان
نگذر. مگر من چه کاری با اين ها داشتم ؟مگر اين خوش بختی نکبت گرفته من و اين
شوهر بی ريخت یکه نصيبم شده بود ، کجای زندگی آن ها را تنگ کرده بود ؟چرا حسود ی
می کردند ؟خدا می داند چه چيزها گفته بود . روز ديگر همه اين ها را آبگير حمام
برای من نقل کرد.حتی ادای مرا هم درآورده بود که چه طور کلاه گيسم را برمی دارم
و سرزانويم می گذارم و صابون می زنم و شانه می کشم.من البته ديگر به آن حمان نرفتم.
ولی نطق هم نزدم .سر وتنم را خودم شستم و ديگر به آن جا پا نگذاشتم.آخر چه طور
می شود توی روی اين جور آدم ها نگاه کرد؟ به هر صورت ديگر کار از کار گذشته بود
و آن چه را که نبايد بفهمند ، فهميده بودند.ديگر روز من سياه شد. شوهرم ، دو سه شب،
وقتی برمی گشت ، توی اتاق آن ها زيادتر می ماند.يک شب هم همان جا شام خورد و برگشت،
و من باز هم صدايم درنيآمد.راستی چه قدر خر بودم!اصلا مثل اين که گناه کرده بودم.مثل
اينکه گناه کار من بودم.مثل اين که سرقضيه کلاه گيس ، او را گول زده بودم!اصلا درنيامدم
يک کلمه حرف به او بزنم.تازه همه اين ها چيزی نبود.بعد هم مجبورم کرد خرجمان را يکی
کنيم.و صبح و شام توی اتاق آن ها بروي» و شام و ناهار بخوريم. و ديگر غذا از
گلوی من پايين نمی رفت .خدايا من چه قدر خر بودم!همه اين بلاها را سر من آوردند
و صدای من درنيآمد!آخر چرا فکر نکردم؟چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش
جدا شود؟حاضر بودم توی طويله زندگی کنم ، ولی تنها باشم.خاک بر سرم کنند!که همين
طور دست روی دست گذاشتم و هرچه بار کردند کشيدم. همه اش تقصير خودم بود.
سی و چهارسال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حمام را ياد گرفتم.آخر چرا نکردم
در اين سی و چهارسال ، هنری پيدا کنم؟خط و سوادی پيدا کنم؟می توانستم ماهی شندرغاز
پس انداز کنم و مثل بتول خانم عمه قزی ، ي: چرخ زنگل قسطی بخرم و برای خودم خياطی کنم.
دخترهای همسايه مان می رفتند جوراب بافی و سريک سال ، خودشان چرخ جوراب بافی خريدند
و نانشان را که درمی آوردند هيچ ، جهاز عروسی شان هم خودشان درست
کردند ؛ و دست آخر هم ده تا طبق جهازشان را برد.برادرکم چه قدر باهام سرو کله زد که
سواد يادم بدهد.ولی من بی عرضه!من خاک برسر!همه اش تقصير خودم
بود.حالا می فهمم.اين دو روزه همه اش اين فکرها را می کردم که آن همه خيال بد به
کله ام زده بود.سی و چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزای کلاه گيسم را گرفتم.
عزای بدترکيبی ام را گرفتم.عزای شوهر نکردن را گرفتم.مگر همه زن ها پنجه آفتاب اند؟
مگر اين همه مردم که کلاه گيس می گذارند، چه عيبی دارند؟مگر تنها من
آبله رو بودم ؟ همه اش تقصير خودم بود.هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش
را شنيدم.هی گذاشتم برود ور دلشان بنشيند و از زبانشان بد و بی راه مرا بشنود.
تا از نظرش افتادم .ديگر از نظر افتادم که افتادم .شب آخر وقتی از اتاق مادرش درآمد،
ديگر لباس هايش را نکند و همان دم در اتاق ايستاد و گفت :
«دلت نمی خاد بريم خونه پدرت؟»
و من يکهو دلم ريخت تو.دو شب پيش ، شب جمعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بوديم
و شام هم آنجا بوديم و من يکهو فهميدم چه خبر است.شستم خبردار شد.گفتم:
« ميل خودتونه!»
و ديگر چيزی نگفتم. همين طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم.
باز پرسيد و من باز همان جواب را دادم .آخر گفت:
«بلند شو بريم جانم.پاشو بريم احوالی بپرسيم.»
من خر را بگو که باز به خودم اميد دادم که شايد از اين خبرها نباشد.دست بغچه را
جمع کردم.چادرم را انداختم سرم و راه افتادم.تو راه هيچ حرفی نزديم ، نه من چيزی
گفتم و نه او.شام نخورده بوديم.ديگ سر اجاق بود و می بايست من می کشيدم و تو
اتاق مادرش می بردم و باهم شام می خورديم.ولی ديگ سر بار بود که ما راه افتاديم.
دل من شوری می زد که نگو.مثل اينکه می دانستم چه بلايی بر سرم می خواهد
بياورد.ولی باز به روی خودم نمی آوردم.خانه مان زياد دور نبود.وقتی رسيديم-من
در که می زدم-درست همان حالی را داشتم که آن روز هم پشت در اتاق
مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشيد تو.شايد بدتر از آن روز هم بودم.
سرتا پا می لرزيدم.برادرم آمد و در را باز کرد.من همچه که چشمم به برادرم
افتاد مثل اينکه همه غم دنيا را فراموش کردم.اصلا يادم رفت که چه خبرها شده است.
برادرم هيچ به روی خودش نياورد.سلام و احوال پرسی کرد و رفتيم تو.از
دالان هم گذشتيم. و توی حياط که رسيديم، زن برادرم توی حياط بود و مادرم از پنجره
اتاق بالا سر کشيده بود که ببيند کيست و از پشت سرم می آمد.وسط حياط که
رسيديم ، نکبتی بلند بلند رو به همه گفت:
«اين فاطمه خانمتون.دستتون سپرده .ديگه نگذارين برگرده.»
و من تا آمدم فرياد بزنم:
«آخه چرا ؟من نمی مونم.همين جوری ولت نمی کنم.»
که با همان پای افليجش پريد توی دالان و در کوچه را پشت سر خودش بست.
و من همان طور فرياد می زدم:
«نمی مونم.ولت نمی کنم.»
گريه را سردادم و حالا گريه نکن کی گريه کن.مادرک بی چاره ام خودش را
هولکی رساند به من و مرا برد بالا و هی می پرسيد:
«مگر چه شده؟»
و من چه طور می توانستم برايش بگويم که هيچ طور نشده؟نه دعوايی ، نه حرف
و سخنی ، نه بگو و بشنوی.گريه ام که آرام شد، گفتم باهاش دعوا کرده ام.به خودش
و مادرش فحش داده ام و اله و بله کرده ام.و همه اش دروغ!چه طور می توانستم
بگويم هيچ خبری نشده و اين پدر سوخته نکبتی ، به همان آسانی که مرا گرفته ، برم داشته
آورده ، در خانه پدرم سپرده و رفته ؟ولی ديگر کار از کار گذشته بود.مرکه نکبتی
رفته بود که رفته بود.فردا هم رفته بود اداره برادرم و حاليش کرده بود که مرا طلاق داده ،
و عده ام که سرآمد بقيه مهرم را خواهد داد.و گفته بود يکی را بفرستيد اسباب
و اثاثيه فاطمه خانم را جمع کند و ببرد. می بينيد؟مادرم هم می دانست که همه قضايا زير
سر مادر و خواهرش است.ولی آخر من چطور می توانستم باز هم توی خانه پدرم
بمانم؟چطور می توانستم؟اين دو روزی که در آن جا سر کردم، درست مثل اينکه توی
زندان بودم.کاش توی زندان بودم . آن جا اقلاا آدم از ديدن مادر و پدرش آب
نمی شود.و توی زمين فرو نمی رود . از نگاه های زن برادرش اين قدر خجالت
نمی کشد.ديوارهای خانه مان را اين قدر به آن ها مانوس بودم ، انگار روی قلبم گذاشته
بودند. انگار طاق اتاق را روی سرم گذاشته بودند.نه يک استکان آب لب زدم و نه يک
لقمه غذا از گلويم پايين رفت .بی چاره مادرکم!اگر از غصه افليج نشود ، هنر
کرده است.و بی چاره برادرم که حتما نه رويش می شود برود اسباب و اثاثيه مرا بياورد ،
و نه کار ديگری از دستش برمی آيد.آخر اين مردکه بدقواره ، خودش توی
محضر کار می کند و همه راه و چاه ها را بلد است.جايی نخوابيده بود که آّب زيرش را بگيرد.
از کجا که سرهزار تا بدبخت ديگر ، عين همين بلا را نياورده باشد؟اما نه.هيچ پدرسوخته پپه ای
از من پپه تر و بدبخت تر نيست.و مادر و خواهرش را بگو که هی به رخ من می کشيدند که
خانه فلانی و فلانی برای پسرشان خواستگاری رفته اند!
ولی کدام پدرسوخته ای حاضر می شود با اين ارنعوت های مرده شور برده سرکند؟جز من
خاک بر سر؟که هی دست روی دست گذاشتم و نشستم تا اين يک کف دست زندگی ام را
روی سرم خراب کردند؟



شوهر آمريکايی
«...ودکا؟نه.متشکرم.تحمل ودکا را ندارم.اگر ويسکی باشد حرفی.فقط يک
ته گيلاس قربان دستتان.نه.تحمل آب را هم ندارم.سودا داريد؟حيف.آخر اخلاق
سگ آن کثافت به من هم اثر کرده.اگر بدانيد چه ويسکی سودايی می خورد!من تا خانه
پاپام بودم ، اصلا لب نزده بودم.خود پاپام هنوز هم لب نمی زند.به هيچ مشروبی .نه.
مومن و مقدس نيست.اما خوب ديگر.توی خانواده ما رسم نبوده.اما آن کثافت ،
اول چيزی که يادم داد ، ويسکی درست کردن بود.از کار که برمی گشت ، بايد ويسکی
سودايش توی راهرو دستش باشد.قبل از اينکه دست هايش را بشويد.و اگر
من می دانستم با آن دست ها چه کار می کند؟!...خانه که نبود ، گاهی هوس می کردم
لبی به ويسکيش بزنم . البته آن وقت ها که هنوز دخترم نيامده بود.و از تنهايی
حوصله ام سر می رفت.اما خوشم نمی آمد.بدجوری گلويم را می سوزاند.هرچه هم
خودش اصرار می کرد که باهاش هم پياله بشوم ، فايده نداشت.اما آبستن که شدم ،
به اصرار آب جو به خوردم می داد.که برای شيرت خوب است.اما ويسکی هيچ وقت.
تا آخرش هم عادت نکردم.اما آن روزی که از شغلش خبردار شدم ، بی اختيار
ويسکی را خشک سرکشيدم. بعد هم يکی برای خودم ريختم ، يکی برای آن دختره گرل
فرندش.يعنی نامزد سابقش.آخر همان او بود که آمد خبردارم کرد.و دوتايی
نشستيم به ويسکی خوردن و درددل .و حالا گريه نکن ، کی گريه بکن.آخر فکرش را بکنيد.
آدم ديپلمه باشد ، خوشگل باشد -می بينيد که...-پاپاش هم محترم باشد، نان
و آبش هم مرتب باشد،کلاس انگليسی هم رفته باشد-و به هرصورت مجبور نباشد به هر
مردی بسازد-آن وقت اين جوری؟!...اصلا مگر می شود باور کرد؟ اين همه
جوان درس خوانده توی مملکت ريخته.اين همه مهندس و دکتر...اما آخر آن خاک
برسرها هم هی می روند زن های فرنگی می گيرند يا آمريکايی.دختر پستچی محله-
شان را می گيرند، يا فروشنده سوپرمارکت سرگذرشان را ، يا خدمتکار دندان سازی را ،
که يک دفعه پنبه توی دندانشان کرده.و آن وقت بيا و ببين چه پز و افاده ای!انگار
خود سوزان هاروارد است يا شرلی مک لين يا اليزابت تايلور.بگذاريد برايتان تعريف کنم.
پريشب ها ، يکی از همين دخترها را ديدم. که دوماه است زن يک آقا پسر ايرانی
شده و پانزده روز است که آمده .شوهرش را تلگرافی احضار کرده اند که بيا شده ای نماينده
مجلس.صاحب خانه مرا خبر کرده بود که مثلا مهمان خارجی اش تنها نماند.
و يک همزبان داشته باشد که باهاش درددل کند.درست هفته پيش بود.دختره با آن دو تا کلمه
تگزاسی حرف زدنش ...نه .نخنديد.شوخی نمی کنم.چنان دهنش را
گشاد می کرد که نگو.هنوز ناخن هاش کلفت بود . معلوم بود که روزی يک خروار
ظروف می شسته .آن وقت می دانيد چه می گفت؟می گفت ما آمديم تمدن برای
شما آورديم و کار کردن با چراغ گاز را يادتان داديم و ماشين رخت شويی را ...و
از اين حرف ها.از دست هاش معلوم بود که هنوز تو خود تگزاس رخت را
توی تشت چنگ می زده.و آن وقت اين افاده ها !دختر يک گاوچران بود. نه از آن
هايی که توی ملکشان نفت پيدا می کنند و ديگر خدا را بنده نيستند .نه.از آن هايی که
گاو ديگران را می چرانند.البته من بهش چيزی نگفتم.اما يک مرد که تو مجلس بود که
درآمد با انگليسی دست و پا شکسته اش گفت که اگر تمدن اين هاست که شما می گوييد ،
ارزانی خود آن کمپانی که خود سرکار را هم دنبال ماشين رخت شويی می فرستد برای
ما به عنوان تحفه.البته دختره نفهميد.ناچار من برايش ترجمه کردم.آن وقت به
جای اين که جواب آن مردکه را بدهد ، درامده رو به من که لابد بداخلاق بوده ای يا
هرزه بوده ای که شوهرت طلاقت داده .به همين صراحت.يعنی من برای اين که تندی
حرف آ« مردکه را جبران کرده باشم و دختره را از تنهايی درآورده باشم ، سر
دلم را باز کردم و برايش گفتم که امريکا بوده ام و شوهر آمريکايی داشته ام و طلاق گرفته ام ،
می دانيد چه گفت ؟گفت اين که عيب نشد.هيچ کاری عار نيست...لابد خانواده
اش دست به سرت کرده اند که ارثش به بچه ات نرسد.يا لابد بداخلاق بوده ای و از
اين حرف ها.اصلا انگار نه انگار که تازه از راه رسيده.طلب کار هم بود.خوب
معلوم است.شوهرش نماينده مجلس بود.آخر اگر اين خاک برسرها نروند اين
لگوری ها را نگيرند که ، دختری مثل من نمی رود خودش را به آب و آتش بزند
...نه قربان دستتان .زياد بهم ندهيد.حالم را خراب می کند.شکم گرسنه و
ويسکی.همان يک ته گيلاس ديگر بس است.اگر يک تکه پنير هم باشد، بد نيست
...ممنون،اوا !اين پنير است ؟ چرا آنقدر سفيد است؟ و چه شور!مال
کجاست؟...ليقوان؟کجا باشد؟....نمی شناسم.هلندی و دانمارکی را
می شناسم. اما اين يکی را ...اصلا دوست نداشتم.همان با پسته بهتر است .
متشکر!خوب چه می گفتم؟آره .تو کلوب آمريکايي ها باهاش آشنا شدم.يک سال بود
می رفتم کلاس زبان. می دانيد که چه شلوغی است.ديپلم که گرفتم، اسم نوشتم برای
کنکور.ولی خوب می دانيد ديگر.ميان بيست و سی هزار نفر ، چطور می شود قبول
شد؟ اين بود که پاپا گفت برو کلاس زبان.هم سرت گرم می شود، هم يک زبان خارجی
ياد می گيری.و آن وقت آن کثافت معلم کلاس بود.بلند بالا.خوش ترکيب.موهای
بور.يک آمريکايی کامل.و چه دستهای بلندی داشت.تمام دفترچه تکليف را می پوشاند.
خوب ديگر.از همديگر خوشمان آمد.از همان اول.خيلی هم باادب بود.اول دعوتم
کرد به يک نمايشگاه نقاشی.به کلوب تازه عباس آباد.از اين ها که سر بی تن
می کشند ،يا تپه تپه رنگ بغل هم می گذارند ، يا متکا می کشند به اسم آدم و يک قدح
می گذارند روی سرش ، يا دوتا لکه قهوه ای وسط دو متر پارچه .پاپا و ماما را هم دعوت
کرده بود.که قند توی دلشان آب می کردند.بعد هم با ماشين خودش برمان گرداند
خانه.و با چه آدابی .در ماشين را باز کردن و از اين کارها.و شب ، کار روبه
راه شد.بعد دعوتم کرد به مجلس رقص.يکی از عيدهاشان . به نظرم (ثنک گيوينگ)
بود .اوا!چه طور نمی دانيد؟يک امريکاست و يک (ثنک گيوينگ).يعنی
شکرگذاری ديگر.همان روزی که امريکايی ها کلک آخرين سرخ پوستها را کندند.پاپا
البته که اجازه داد.و چرا ندهد؟بيرون از کلاس که من کسی را نداشتم برای تمرين
زبان.زبان را هم تا تمرين نکنی فايده ندارد.بعد هم قرار گذاشته بوديم که من بهش
فارسی درس بدهم.البته خارج از کلاس.هفته ای يک روز می آمد خانه مان برای
همين کار.قرار گذاشته بوديم .و نمی دانيد چه جشنی بود.کدو حلوايی را سوراخ
کرده بودند عين جای چشم و دماغ و دهن ، و توش چراغ روشن کرده بودند.و چه رقصی
!و حالا ديگر کم کم انگليسی سرم می شد و توی مجلس غريبه نمی ماندم.گذشته
از اين که ايرانی هم خيلی زياد بود.اما حتی آن شب هم هرچه اصرار کرد آبجو
نخوردم.مثل اينکه از همين هم خوشش آمد.چون وقتی برم گرداند و رساند خانه ،
به ماما گفت از داشتن چنين دختری به شما تبريک می گويم .که خودم ترجمه کردم.
آخر حالا ديگر شده بودم يک پا مترجم.همين جوری ها هشت ماه با هم بوديم.با هم
سد کرج رفتيم قايقرانی.سينما رفتيم .موزه رفتيم .بازار رفتيم .شميران و شاه عبدالعظيم رفتيم.
و خيلی جاهای ديگر که اگر او نبود ، من به عمرم نمی ديدم.تا شب کريسمس
دعوتمان کرد خانه اش.ديگر شب «کريسمس»را که می شناسيد.پاپا و ماما هم
بودند .ففر هم بود.نمی شناسيد؟اسم برادرم است ديگر.فريدون.دوتا بوقلمون
پخته از خود لوس آنجلس برايش فرستاده بودند...اوا؟پس شما چه می دانيد؟ همان جايی
که هوليوود هم هست ديگر.نه اين که فقط برای او فرستاده باشند.برای همه شان
می فرستند تهران ، ديگر بوقلمون و آبجو و سيگار و ويسکی و شکلات که جای خود دارد.
باور کنيد راضی بودم آدم کش باشد-دزد و جانی باشد-گنگستر باشد-اما آن کاره نباشد
...قربان دستتان.يک ته گيلاس ديگر از آن ويسکی.مثل اينکه آمريکايی نيست.
آن ها «بربن» می خورند.مزه خاک می دهد.آره اين اسکاچ است.خيلی شق و رق
است.عين خود انگليس ها.خوب چه می گفتم؟آره.همان شب ازم خواستگاری کرد.
رسما و سر ميز شام.حالا من خودم هم مترجمم.جالب نيست؟هيچ کس تا حالا اين
جوری شوهر نکرده.اول بوقلمون را بريد و گذاشت تو بشقاب هامان .بعد شامپانی باز
کرد که برای پاپا و ماما ريخت.برای همه ريخت.البته ماما نخورد.اما پاپا خورد .
خود من هم لب زدم.اول تند بود و گس.اما تنديش که پريد ، شيرينی ماند.بعد
امد که به پاپا بگو که ازت خواستگاری می کنم.اصرار داشت که جمله به جمله بگويم
و شمرده و همه چيز را .که خدمت سربازيش را کرده -از ماليات دادن معاف
است-گروه خونش b است-مريض نيست-ماهی 1500 دلار حقوق می گيرد و
قسطی هم ندارد.و پدر و مادرش هم لوس آنجلس هستند و کاری به کار او ندارند و از
اين حرف ها.پاپا که از همان شب اول راضی بود.خودش بهم گفته بود که مواظب
باش دخترجان، هزارتا يکی دخترها زن آمريکايی نمی شوند.شوخی که نيست .يعنی
نمی توانند.اين گفته اش هنوز توی گوشم است.اما تو خودت می دانی.تويی که بايد
با شوهرت زندگی کنی.اما ازش يک هفته مهلت بخواه تا فکرهايـ را بکنی .همين کار را
هم کرديم.البته از همان اول ، کار تمام بود .تمام فاميل می دانستند .دو سه بار هم
دعوت و مهمانی و از اين جور مراسم.و چه حسادت ها . و چه دختر به رخ کشيدن ها.
سر همين قضيه ، تمام دخترخاله ها و دخترعموهام ازم قهر کردند.بابام راست
می گفت.شوخی که نبود .همه دخترها آرزوش را می کردند.ولی يارو از من
خواستگاری کرده بود.و اصلا معنی داشت که من فداکاری کنم و يک دختر ديگر را
جای خودم معرفی کنم؟اين ميانه هم فقط مادربزرگم غر می زد.می گفت ما تو فاميل ،
کاشی داريم ، اصفهانی داريم، حتی بوشهری داريم.همه شان را می شناسيم.اما ديگر
امريکايی نداشته ايم.چه می شناسيم کيه.دامادی را که نتوانی بروی سراغ خانواده
اش و خانه اش و از در و همسايه ته و توی کارش را در بياری ،...و از اين حرف
های کلثوم ننه ای.اصلا سر عقدمان هم نيامد.پا شد رفت مشهد که نباشد.اما
خود من قند تو دلم آب می کردند.محضر دار شناس خبر کرده بوديم.همه فاميل بودند و
يک عده امريکايی .و چه عکس ها از سفره عقد.يکی از دوست های شوهرم فيلم هم
برداشت.اما امان از اين امريکايی ها !می خواستند از سر از همه چيز دربيارند.هی
می آمدند سوال پيچم می کردند . يعنی من حالا عروسم.اما مگر سرشان
می شد؟که اسم اين چيه که قند را چرا اين جوری می سايند؟که روی نان چه نوشته؟که
اسفند را از کجا می آورند؟...اما هر جوری بود،گذشت .توی همان مجلس
عقد ، دو تا از نم کرده های فاميل را به عنوان راننده برای اداره شان استخدام کردند.
صدهزار تومن مهر کردند.کلمه لا اله الا الله را هم همان پاس سفره عقد گفت .
و به چه زحمتی !و چه خنده ها که به لا اله...گفتنش کرديم!...که مثلا عقد
شرعی باشد. و شغلش ؟خوب معلم انگليسی بود ديگر.بعد هم تو قباله نوشته بودند
حقوقدادن.دو نفر از اعضای سفارت هم شاهدش بودند.و من با همين دروغی که
گفته بود ، می توانستم بيندازمش زندان.وطلب خسارت هم بکنم.دست کم می توانستم
مجبورش کنم که علاوه بر چهارصد دلار خرجی که حالا برای دخترم می دهد ، ششصد
تا هم بگذارد رويش .ولی چه فايده ؟ديگر اصلا رغبت ديدنش را نداشتم.حاضر
نبودم يک ساعت باهاش سر کنم.همين هم بود که عاقبت راضی شد بچه را بدهد ،
وگرنه به قانون خودشان می توانست بچه را نگه دارد.البته که من مهرم را بخشيدم.
مرده شورش را ببرد با پولش.اگر بدانيد پولش از چه راهی درمی آمد؟!مگر می شود
همچو پولی را گردن بند طلا کرد و بست به گردن ؟يا گوشت و برنج خريد و خورد؟همين
حرف ها را آن روز آن دختره هم می زد. گرل فرند سابقش .يعنی رفيقه اش.نامزدش.
چه می دانم!بار اول و آخر بود که ديدمش . با طياره يکراست از لوس آنجلس آمده بود
واشنگتن.و توی فرودگاه يک ماشين کرايه کرده بود و يکراست آمده بود در خانه مان.دو
سال تمام که من واشنگتن بودم ، خبر از هيچکدام از فاميلش نشد.خودش می گفت راه دور
است و سر هرکسی به کار خودش گرم است و از اين حرفها.من هم راحت تربودم.
بی آقا بالاسر.گاهی کاغذی می دادم يا آن ها می دادند.عکس دخترم را هم برايشان فرستادم.
آن ها هم هديه تولد بچه را فرستادند.عکس يک سالگی اش را هم فرستاديم و بعد از آن ديگر
خبری ازشان نشد تا آن دختره آمد.سلام و عليک و خودش را معرفی کرد و خيلی مودب.
که تنهايی حوصله ات سر نمی رود؟و به به چه دختر قشنگی و از اين حرف ها.و من
داشتم با ماشين رخت شويی ور می رفتم که يک جاييش خراب شده بود.بی رو در واسی
آمد کمکم.و درستش کرديم و رخت ها را ريختيم تويش و رفتيم نشستيم که سر درد
دلش وا شد.گفت نامزدش بوده که می برندش جنگ کره .و جنگ که تمام می شود، ديگر
برنمی گردد لوس آنجلس.و همين توی واشنگتن کار می گيرد.و اين که خدا عالم است
توی کره چه بلاهايی سر جوان های مردم می آوردند.که وقتی برمی گشتند ، اين جورها
کارها را قبول می کردند !که من پرسيدم مگر چه کاری ؟شاخ درآورد که من هنوز
نمی دانستم شوهرم چه کاره است.درآمد که البته عار نيست.اما همه فاميلش سر همين کار
ترکش کرده اند.و هرچه بهشان گفته ، فايده نداشته ...حالا من دلم مثل سير و سرکه
می جوشد که نکند جلاد باشد.يا مامور اتاق گاز و صندلی برقی.آخر حتی اين جور
کارها را می شود يک جوری جزو کارهای حقوقی جا زد.اما آن کار او؟اسمش را که
برد، چشم هايم سياهی رفت.جوری که دختره خودش پاشد و رفت سراغ بوفه و بطری
ويسکی را درآورد و يک گيلاس ريخت داد دست من و برای خودش هم ريخت و همين
جور درد دل ...از او که اين نامزد سومش است که همين جوری ها از دستش
می رود.يکی شان توی جنگ کره کشته شده . دومی تو ويتنام است و اين يکی هم
اين جوری از آب درآمده . می گفت اصلا معلوم نيست چرا آنها يی شان هم که
برمی گردند ، يا اين جور کارهای عجيب و غريب را پيش می گيرند ، يا خل و ديوانه
و دزد و قاتل می شوند...و از من که آخر چرا تا حالا نتوانسته ام بفهمم شوهرم
چه کاره است!و آخر من که دختر کلفت نبودم يا دختر سر راهی و يتيم خانه ای.ديپلمه
بوده ام و ننه بابا داشته ام و از اين جور حرف ها ...آره قربان دستتان .يکی ديگر
بد نيست.مهمان های شما هم که نيامدند.گلوم بدجوری خشک می شود.بديش اين بود
که دختره خودش را تو دلم جا کرد.چگورپگور بود و ترتميز.و می گفت هفت سال
است که تو لوس آنجلس يا دنبال شوهر می گردد يا دنبال ستارگی سينما.بعد هم با هم
پاشديم رخت ها را پهن کرديم و دخترم را با کالسکه اش گذاشتيم عقب ماشين و رفتيم
سراغ محل کار شوهرم.آخر من هنوز هم باورم نمی شد.و تا به چشم خودم نمی ديدم ،
فايده نداشت. اول رفتيم اداره اش . سلام و عليک و اين که چه فرمايشی داريد و چه
عکس هايی از چه پارک ها و درخت ها و چه چمن ها . اگر نمی دانستی محل چه
کاری است ، خيال می کردی خانه برای ماه عسل توش می سازند.و همه چيز با نقشه.
و ابعاد و اندازه ها و لوله ها و دستگيره های دوطرف و دسته گل رويش و از چه چوبی
ميل داريد.و پارچه ای که بايد روش کيد و چه تشريفاتی.و کالسکه ای که آدم را
می برد و اين که چند اسبه باشد ، يا اگر دلتان بخواهد با ماشين می بريم که ارزان تر
است و اين که چه سيستم ماشينی . و اين که چند نفر بدرقه کننده لازم داريد و هر
کدام چه قدر مزدشان است که تا حد احساسات به خرج دهند و هرکدام خودشان را
جای کدام يکی از اقوام بدانند و با چه لباسی و توی کدام کليسا...من يک چيزی
می گويم شما يک چيزی می شنويد.گله به گله هم توی اداره شان دفترچه های تبليغاتی
گذاشته بودند و کبريت و دستمال کاغذی.با عکس و تفصيلات روشان چاپ شده و
جمله هايی مثلا «خواب ابدی در مخمل» يا «فلان پارک المثنای باغ بهشت» و از
اين جور چيز ها.کارمندها دور و برمان می پلکيدند که تک می خواهيد يا خانوادگی؟
و چند نفره؟و اين که صرف با شماست اگر خانوادگی تهيه کنيد که پنجاه درصد ارزانتر
است و اينکه قسطی هم می دهيم...و من راستی که دلم داشت می ترکيد.اصلا باورم
نمی شد که شوهرم اين کاره باشد.آخر گفته بود حقوقدان.لاير!عينا.دست آخر
خودمان را معرفی کرديم و نشان کار شوهرم را گرفتيم .نه بدجوری که بو ببرند.
که بله ايشان خواهر اوشانند و از لوس آنجلس آمده اند و عصر بايد برگردند و کار
واجبی دارند و من نمی دانستم شوهرم امروز تو کدام محل کار می کند...و آمديم
بيرون.و رفتيم خود محل کارش.و من تا وقتی از پشت رديف شمشادها نديدمش،
باورم نشد.دست هايش را زده بود بالا و لباس کار تنش بود و چمن را متر می کرد.
و چهار گوشه اش علامت می گذاشت و بعد کلنگ برقی را راه می انداخت و دور تا
دور محل را سوراخ می کرد و می رفت سراغ پهلويی.آن وقت دو نفر سياه پوست
می آمدند اول چمن روی زمين را قالبی درمی آوردند و می گذاشتند توی يک کاميون کوچک و
بعد شوهرم برمی گشت و از نو زمين را با کلنگ سوراخ می کرد و آن دوتا سياه خاکش
را درمی آوردند و می آوردند و می ريختند توی کاميون ديگر.و همين جوری شوهرم می رفت
پايين و می آمد بالا.و بعد يکی از آن دوتا سياه.اما هرسه تا لباسهايشان عين همديگر بود.
و به چه دقتی کار می کردند !نمی گذاشتند يک ذره خاک حرام شود و بريزد روی چمن اطراف.
و ما دو تا همين جور نشسته بوديم و نيم ساعت تمام از لای شمشادهای کنار خيابان تماشا
می کرديم و زار زار گريه می کرديم.و از بغل ماشين ما همين جور کاميون رد می شد
که يا خاک و چمن می برد بيرون ، يا صندوقهای تازه را می آورد بيرون که رديف می چيدند
روی زمين ، به انتظار اين که گودبرداری ها تمام بشود.همان روزهايی بود
که سربازها را از ويتنام می آوردند .دسته دسته.روزی دويست سيصدتا.و عجب
شلوغ بود سرشان.غير از دسته شوهرم ، ده دوازده دسته ديگر هم کار می کردند.
هر دسته ای يک سمت پارک.و عجب پارکی !اسمش آرلينگتون است.بايد شنيده باشيد.
يک پايتخت آمريکاست و يک آرلينگتون.در تمام دنيا مشهور است.اصلا يک
آمريکاست و يک آرلينگتون.يعنی اينها را همان روز دختره برايم گت.که از زمان
جنگ های استقلال ، اين جا مشهور شده.«کندی»هم همان جاست.که مردم
می روند تماشا.گارد احترام هم دارد که با چه تشريفاتی عوض می شود.سرتاسر
چمن است و تپه ماهور است و دور تا دور هر تکه چمن ، درختکاری و شمشادکاری
و بالاسر هر نفر يک علامت سفيد از سنگ و رويش اسم و رسمش.و سرهنگ ها
اين جا و سرگردها تو آن قسمت و سربازهای ساده اين طرف.دختره می گفت :
ببين!به همان سلسله مراتب نظامی .من يک چيزی می گويم شما يک چيزی
می شنويد.می گفت تمام کوشش ما آمريکايی ها به اين آرلينگتون ختم می شود...
که چه دل پری داشت!هفت سال انتظار و سه تا نامزد از دست رفته!
جای آن دوتا را هم نشانم داد و جای کندی را هم و آن جايی که گارد احترام
عوض می شود و بعد برگشتيم.من هيچ حوصله تماشا نداشتم.ناهار هم
بيرون خورديم.بعدش هم رفتيم سينما که دختره هی عر زد و اصلا نفهميديم چه گذشت.
و چهار بعداز ظهر مرا رساند در خانه و رفت.بليت دوسره با تخفيف گرفته بود و
مجبور بود همان روز برگردد.و می دانيد آخرين حرفی که زد چه بود؟گفت از بس
تو جنگ با اين عوالم سرو کار داشته اند ، عالم ماها فراموششان شده ...و شوهرم
-غروب که از کار برگشت-قضيه را باهاش در ميان گذاشتم.يعنی دختره که رفت
همين جور تو فکر بودم يا با دوست و آشناهای ايرانيم تلفنی مشورت کردم.اول ياد آن
روزی افتادم که به اصرار برم داشت برد ديدن مسگرآباد.قبل از عروسی مان .عين
اين که می رويم به ديدن موزه گلستان.من اصلا آن وقت نمی دانستم مسگر آبد چيست
و کجاست؟گفتم که اگر او نبود من خيلی جاهای همين تهران را نمی شناختم.وآن روز
هم من که بلد نبودم.شوفر اداره شان بلد بود. و من مثلا مترجم بودم.و هی از آداب
کفن و دفن می پرسيد.من هم که نمی دانستم .شوفره هم ارمنی بود و آداب ما را بلد
نبود .اما رفت يکی از دربان های مسگرآباد را آورد که می گفت و من ترجمه می کردم.
من آن وقت اصلا سردرنمی آوردم که غرضش از اين همه سوال چيست.اما يادم است
که مادربزرگم همين قضيه را بهانه کرده بود برای غرزدن.که چه معنی دارد؟
مردکه بی نماز ، آمده خواستگاری دخترمردم و آن وقت برش می دارد می برد مسگرآباد؟
...يادم است آن روز ، غير از خودش ، يک آمريکايی ديگر هم باهاش بود و توضيحات
دربان آن را که براشان ترجمه کردم ، آن يکی درآمد به شوهرم گفت می بينی که حتی
صندوق به کار نمی برند.يک تکه پارچه پيچيدن که سرمايه گذاری نمی خواهد...
می شناختمش.مشاور سازمان برنامه بود.مثل اين که قرار و مداری هم گذاشتند که
در اين قضيه با سازمان حرف بزنند.و مرا بگو که آن روزها اصلا از اين حرفها
سر در نمی آوردم.يادم است همان روز فهميدند که ما صندوق نمی کنيم، برايم تعريف
کرد که ما عين عروس و داماد بزک می کنيم می گذاريم توی صندوق.و اگر پير ،
پنبه می گذاريم توی لپ ها و موها را فر میزنيم و اين ها کلی خودش خرج برمی دارد.
من هم سرشام همان روز ، همين مطالب را برای مادربزرگم تعريف کرده بودم که
کلافه شد و شروع کرد به غرزدن.و بعد هم موقع عقد گذاشت و رفت مشهد.ولی
مگر من حاليم بود؟آخر شما خودتان بگوييد.يک دختر بيست ساله و حالا دستش توی
دست يک خواستگار آمريکايی و خوشگل و پولدار و محترم.ديگر اصلا جايی برای
شک باقی می ماند؟ و من اصلا چه کار داشتم به کار مسگر آباد؟خيلی طول داشت تا
مثل مادربزرگم به فکر اين جور جاها بيفتم .واشنگتن هم که بودم ، گاهی اتفاق می افتاد
که عصر ها زا کار که برمی گشت ، غر می زد که سياه ها دارند کارمان را از دستمان
درمی آورند.و من يادم است که يک بار پرسيدم مگر سياه ها حق قضاوت هم دارند؟
آخر من تا آخرش خيال می کردم«لاير»يعنی قاضی يا حقوقدان يا از اين جور
چيزها که با دادگستری سروکار دارد.به هر صورت از در که وارد شد و ويسکی اش
را دادم دستش ، يکی هم برای خودم ريختم و نشستم روبه رويش و قضيه را پيش
کشيدم.همه فکرهام را کرده بودم ، و همه مشورت ها را.يکی از دوستان ايراني ام
تو تلفن گفته بود که معلوم است اين ها همه شان اين کاره اند.و برای همه بشريت!
که بهش گفتم تو حالا وقت گيرآوردی برای شعار دادن؟ البته می دانستم که دق دلی
داشت.تذکره اش را لغو کرده بودند.نه حق برگشت داشت و نه حق ماندن.و داشت
ترک تابعيت می کرد که بشود تبعه مصر.من هم ديگر جا نداشت که بهش بگويم
اگر اين جور است چرا خودت آمريکا مانده ای؟يکی ديگرشان که جوان خوشگلی
هم بود و من خودم بارها آرزو کرده بود م که کاش زنش شده بودم ، می دانيد در جواب
چه گفت ؟ گفت ای بابا.به نظرم خوشی امريکا زده زير دلت!عينا.و می دانيد
خودش چه کاره بود؟ هيچ کاره .فقط دو تا زن آمريکايی نشانده بودندش.نکند
خيال کنيد مستم يا خيال کنيد دارم وقاحت می کنم.يکی از خانم ها معلم بود و آن يکی
مهمان دار طياره.هرکدام هم يک خانه داشتند.و آن آقا پسر سه روز تو اين خونه
بود و چهار روز تو آن يکی.شاهی می کرد.نه درس می خواند ، نه درآمدی داشت،
نه ارزی براش می آمد.اما عين شيوخ خليج ، ايرانی ها را به اصرار می برد
و خانه زندگيش را به رخشان می کشيد و انگار نه انگار که اين کار قباحتی دارد.
بله.اين جوری می شود که من سر بيست و سه سالگی بايد دست دخترم را بگيرم
و برگردم.اما باز خدا پدرش را بيامرزد.تلفن را که گذاشتم ، ديدم زنگ می زند.
برش که داشتم يک جوان ايرانی ديگر است که خودش را معرفی کرد.که بله دوست
همان جوان است و حقوق می خواند و فلانی بهش گفته که برای من مشکلی پيش
آمده و چه خدمتی از دستم برمی آيد و از اين حرفها.ازش خواهش کردم آمد
سراغم.نيم ساعتی نشستيم و زير و بالای قضيه را رسيديم و تصميم گرفتيم.
اين بود که خيالم راحت بود و شوهرم که آمد ، می دانستم چه می خواهم.نشستم
تا ساعت ده ، پابه پايش ويسکی خوردم و حاليش کردم که ديگر امريکا ماندنی
نيستم.هرچه اصرار کرد که از کجا فهميده ام ، چيزی بروز ندادم.خيال
می کرد پدر و مادرش يا خواهر برادرها شيطنت کرده اند.من هم نه ها گفتم
و نه ، نه.هرچه هم اصرار کرد که آن شب برويم گردش ، يا سينما يا کلوب و
قضيه را فردا حل کنيم ، زير بار نرفتم .حرف آخرم را که بهش زدم ، رفتم
تو اتاق بچه ام و در را از پشت چفت کردم و مثل ديو افتادم.راستش مست
مست بودم .عين حالا.و صبحش رفتيم دادگاه.و خوش مزه قاضی بود که
می گفت اين هم کاری است مثل همه کارها.و اين که دليل طلاق نیم شود...
بهش گفتم که آقای قاضی اگر خود شما دختر داشتيد به همچو آدمی شوهرش
می داديد؟ گفت متاسفانه من دختر ندارم.گفتم عروس چطور؟ گفت دارم.
گفتم اگر عروستان فردا بيايد و بگويد شوهرم که اول معلم بود حالا اين کاره
از آب درآمده ، يا اصلا دروغ گفته باشد،...که شوهرم خودش دخالت
کرد و حرفم را بريد.نمی خواست قضيه دروغ برملا شود.بله اين جوری
بود که رضايت داد.ورقه خرجی دخترم را هم امضا کرد و خرج برگشتن
را هم همان جا ازش گرفتم.بله ديگر.اين جوری بود که ما هم شوهر آمريکايی
کرديم.قربان دستتان!يک گيلاس ديگر از آن ويسکی.اين مهمان های شما هم که
معلوم نيست چرا نمی آيند...اما ...ای دل غافل!...نکند آن دختره
اين جوری زير پام را روفته باشد؟گرل فرندش را می گويم .هان؟....»

SaNbOy
10th February 2009, 09:25 AM
سينه های شکافته شده
احسان ولی زاده

سحر پریشان به روی مبل نشسته و به تلوزیون خاموش نظر میکند. نمیداند منتظر باشد یا نباشد. برایش چه روز گندی بود. حالش از صاحب کارش به هم میخورد. نمیدانست که به جمشید همسرش چه بگوید؟! هر چند دقیقه یکبار به سمت آینه میرود. بلیزش را به بالا میبرد و غمگینتر میشود. غمگین از حذف زیبایی.
صدای آیفون به صدا در آمد. انگار همه چیز بر سحر خراب شده. نمیدانست چیکار بکند. دوباره صدای زنگ آیفون.... اما آهسته آهسته به سمت آیفون رفت و در را باز کرد. در خانه را هم به روی همسرش گشود و همسرش را با چهره خندان دید. جمشید سلام میگوید و بر لبهای همسرش بوسه میزند و سحر همین طور مات و مبهوت زده میایستد. جمشید میگوید:«ببخشید که امشب دیر شد؛ جلسه داشتیم.» به سمت اتاق رفت ... سحر چیزی نمیگفت ... جمشید از اتاق بیرون میآید و گفت:« گفتند که اول شام بخوریم بعد در مورد طرحها حرف بزنیم.» این بار به سمت دستشویی رفت و باز سحر چیزی نمیگفت... جمشید از دستشویی بیرون آمد و سحر را دید که هنوز دم در ایستاده:« سحر چی شده ؟ چراخشکت زده ؟ واسه چی درو نمیبندی؟» سحر که تازه متوجه حالش شده بود گفت:« چیزی نشده.» جمشید به طرف سحر میرود و دستش را میگیرد:« بگو دیگه! چیزی شده؟» سحر جواب داد:«نه یه کم سرم گیج می ره .»

جمشید نگاهی به چشم های سحر کرد:« چرا چشمات قرمزه ؟ بیا بریم تو اتاق بخوابیم !» هر دو در کنار هم به سمت اتاق رفتند. سحر خودش را از جمشید جدا کرد. و تند رفت روی تخت و پتو را به روی خودش کشید. و رویش را به سمتی برد که جمشید او را نبیند. جمشید که تعجب کرده بود گفت:« نه! حتما یه چیزی شده !» سحر با همان حالت گفت:« چرا اینطور فکر می کنی؟» جمشید خودش را روی تخت انداخت و صورتش به صورت سحر نزدیک کرد:« آخه تو شبا اینجوری نمی خوابیدی. همیشه....» سحر حرفش را قطع کرد:« جمشید امشب حوصله شو ندارم.» جمشید بی درنگ جواب داد:« ولی من خیلی حوصله شو دارم.» دست برد به زیر بلیز سحر که او خشمگین شد و فریاد زد:« دست نزن.» جمشید مات زده گفت:« چرا اینطوری می کنی؟ تو که اینجوری نبودی ؟!» سحر باز فریاد میزند:« بس کن جمشید بس کن.»

سحر به گریه افتاد اما دوباره با همان صدای بلند گفت:« چی رو میخوای ببینی ؟ می خوای لختم کنی که چی بشه؟ سحر هراسان بلیزش را در آورد:« اینو میخواستی ببینی؟!» جمشید مات و مبهوت زده شد. لنکت زبان گرفته بود نمیتوانست چیزی بگوید. اما بالاخره گفت:« چه بلایی سر خودت آوردی؟» دوباره سحر فریادش را تکرار کرد:« من سر خودم نیاوردم. سرم آوردند! بدبختم کردند. هلاکم کردند.» این بار نوبت جمشید بود که صدایش را بالا ببرد:« کی؟» سحر جوابی نداد. بغض کرده بود! اشکهایش پشت سر هم سرازیر میشد. بار دیگر جمشید گفت:« کی؟ صاحب کارت نه؟ خوشدل؟» سحر سرش را آرام به نشانه تایید تکان میدهد. جمشید چشمهایش خون شده بود. با صدای بلند گفت:« کثافت کثافت کثافت...»

سریع شلوارلیاش را پوشید و به سحر گفت:« همین جا باش بر میگردم.» و از اتاق بیرون رفت. سحر به دنبال جمشید رفت و دستش را گرفت:« کجا میخوای بری ؟ » جمشید با عصبانیت گفت:«خفه شو !» جمشید دستش را از دستان سحر جدا کرد و از خانه خارج شد و در را هم قفل کرد. سحر گریه کنان به روی زمین افتاد. یک لحظه آرام قرار نداشت. حالش دست خودش نبود. به لحظهای که صاحب کارش با کارد در اوج عصبانیت به او حمله کرد فکر میکرد. چه صحنه وحشتناکی! اما باید اجازه میداد او هر کاری میخواست بکند؟! او مقاومت کرد اما شکست خورد. خردش کردند.

دو ساعت بعد زنگ تلفن به صدا در میآید. سحر هراسان به دنبال تلفن میگردد. پیدایش نمیکند. به خودش لعنت فرستاد که تلفنش را پیدا نمیکند . بالاخره گشت و در اتاق پیدا کرد و جواب داد:« بله ؟! بله خودم هستم... ! چی شده... ؟ اتفاقی افتاده... ؟ قتل... ؟ شوهر من...؟ » تلفن از دستانش رها میشود و با صدای بلند و فریادی از ته دل خدایش را صدا میزند اما صدا و فریادش جوابی نداشت !

SaNbOy
10th February 2009, 02:52 PM
نفر پنجم

بهروز ثابت

هوا را نم نم باران مرطوب كرده بود . تكه هاي ابر همه هنوز پراكنده ديده مي شدند . همه ايستاده بودند . باد كه مي آمد خودشان را جمع مي كنند و فرو مي روند در عمق لباس هاي گرمشان كه زيپش را تا بالا كشيده اند . پنج نفر هستند . هم تو. ايستاده اند كه از سرما يخ زده اند . ديوار پشت سرشان بلند است . بالايش سيم خاردار است . هر چند متر يك چراغ بالاي سرشان روي ديوار به همان حالتي كه آنها ايستاده اند ايستاده است. نور سفيد چراغ ها پخش مي شود بين سرماي هوا و نم نم باران . باقي اش هم پخش مي شود روي زمين كه از نم نم باران خيس شده است .

چند نفر از دور مي آيند .همه مثل اين پنج نفر لباس گرمشان با بدنشان يكي شده است . پشت سر هم ميدوند بدون اينكه از هم جلو بزنند . كفشهايشان سياه و براق است و تميز . همزمان با هم به زمين مي كوبند و همزمان با هم نفسهايشان را كه توي سينه پشمي لباسهايشان گرم شده بيرون مي دهند و نفسها خشك مي شوند و روي زمين

مي ريزند .

هوا تاريك هست هنوز باران نم نم مي بارد و نور سفيد چراغهاي روي ديوار پخش مي شود روي زمين.

هنوز ايستاده اند كه يك نفر ديگر هم لباس با خودشان كنارشان ايستاده است . زيپ لباس ها را تا زير چانه بالا

كشيدند و با سرهايشان فرو رفته اند توي كلاه هايشان . كلاه ها تا روي ابروهايشان آمده است .

در باز شد . يك ما شين با چراغهاي روشن داخل محوطه آمد.

چند نفر با سرعت به سمت ماشين آمدند كه باز حركت كرد و چراغ هايش روشن بود و نورش قاطي مي شد با نور سفيد پخش شده از چراغ هاي روي ديوار روي زمين.

پنج نفر همچنان ايستاده اند مثل اينكه مجسمه هستند . اصلا حتي سرهايشان را از كلاه هايي كه با آنها يكي شده است جدا نمي كنند .

مستقيم به روبرو خيره شده اند انگار كه كسي باشه روبرويشان . خيس با همان سرهايي كه توي كلاه هاست مغز هايي كه حتما با همان سر توي كلاه ها فرو رفته و تا روي ابروهايشان پايين آمده. چند قدم جلو ترشان هم چند ميله بلند آهني دقيقا وضع اينها را دارند .

ميله هايي كه رنگشان باد كرده است و بدنشان سوراخ سوراخ شده بعضي جاهايش . مستقيم توي چشمان هم نگاه مي كنند . پنج نفر ايستاده اند كنار هم و تفنگ توي دستشان گرفته اند و لوله آن را روبروي پيشانيشان آورده اند . دقيقا روبروي مغزهايشان كه توي كلاه ها تا روي ابروهايشان پايين آمده .

باران حالا تند تر شده بود كه روي سمت چپ پنج نفر ايستاده باز شد . دو نفر به سرعت داخل شدند .

زير بغلش را گرفته بودند . موهايش خيس بود پيراهنش هم كه از بالا چند تا دكمه نداشت و لكه هاي قرمز رويش زياد ديده مي شد پاهايش لخت بودند و انگشتانش جمع مي شد توي هم از بس كه كف زمين سرد بود و خيس از نم نم باران و باد سرد .

پاهايش مي لرزيدند و انگشتانش را توي هم جمع مي كرد . سرش پايين بود كه داشت پخش شدن نور سفيد چراغ ها روي زمين باران زده را مي ديد . همه نشسته اند سر جايشان كه مي آيد . صندلي چوبي و ميز چوبي و پنجره اي كوچك . پنجره اي كوچك كه اگر از آن بيرون را نگاه كني درخت است كه روييده توي زمين و همين و دختري كه مي دود و روسري اش بالا و پايين مي رود . پايين مي آيد و جلوي موهاي سياهش پيدا مي شود و مي دويد كه دسته موها پشت سرش بالا و پايين مي رود . كتابش را چسبيده بود توي بغلش. چكمه هاي رنگي اش بالا مي رفت و پايين مي خورد توي زمين محكم كه صدا مي كرد.

محكم كه صدايش مي خواست گوش را كر كند . سارا هم آمد آره خودشه نفس نفس مي زد و مشت هايش كه كتاب را سفت چسبيده بودند با سينه اش تند تند جلو وعقب مي رفتند.

كتاب هنوز توي بغلش چسبيده كه بيني اش سرخ شده . با دست روسري اش را جلو كشيد كه موهايش موهاي سياهش زير روسري بروند تا ديده نشوند و بعد دوباره دو دستي كتاب را چسبيد .

كتاب چسبيده به دستانش توي بغلش . مثل بقيه دستش را بالا نكرد . بشين سارا.

چند رديف كه رد شد كتابها باز شدند . شكلها پرواز مي كنند توي فضاي اتاق و بچه ها همه بلند مي شوند دنبال پروانه ها و اردك و توپ واسب ونان كه توي فضا از دست بچه ها فرار مي كنند.

سارا انار دارد . نگاه كه مي كند دستانش را جلو دهانش مي برد و بعد مثل اينكه ترسيده باشد پرتابشان مي كند روي كتاب . سارا انار دارد . نگاه كه مي كند دستانش را دوباره جلوي دهانش مي برد ها مي كند ها . ها.

سرش را روي ميز چوبي مي گذارد . نوشته هايش پخش مي شوند روي لحظات و ثانيه را با خود مي برند و هر كلمه جايي براي خودش مي يابد و پراكنده مي شوند باد كه ازپنجره بالاي سرش خارج مي شوند توي هواي باراني و تبديل مي شوند به آينه كه بعد چند انعكاس نور سفيد از تمام رخ و نيم رخش و باز مي چسبد واژه ها به صفحه اي پلاستيكي و با زنجيري از گردنش آويزان مي شوند .

سرش را بالا مي گيرد . پاهايش كه يخ زده اند و انگشتانش را كه توي هم جمع شده اند روي زمين نثار مي دهد .

زانوهايش مي لرزد كه پاهايش را بيشتر نثار ميدهد تا بايستد . مي ايستد دو نفر از بازوهايش گرفته اند .

راه مي آيد نزديك ميله ها تنهاست . چند ميله اضافي آمده اينبار نزديك ميله كه مي شوند مي چسباندنش به ميله.

ميله را از پشت سر با دستهايش چسبيده دو نفر پشت سرش مي دوند ميله ها را مي چسباند ند به بد نش .

روسري روي چشمانش مي بندند روسري كه پروانه هايش خوابيده اند از بس كه هوا تاريك است و سرد . هنوز پشت سرش هستند پيراهنش دكمه ندارد و لكه ها حالا خشك هستند.

بعد به سرعت از كنارش دور مي شوند يك نفر به جمع پنج نفر ايستاده با كلاه نزديك مي شود . هوا تاريك است و ستاره ها كم زور آرام آرام ناپديد مي شوند از بس كه چراغها نورشان سفيد است كه پخش مي شود روي زمين و حتي توي جرز ديوار ها هم مي رود.

چيزي مي گويد بدون آنكه حركت كنند تكان مي خورند . بدون آنكه مغز هايشان توي كلاه هايشان از روي ابروهايشان بالا و پايين برو و گوش مي كنند . يك نفر كلاهش و مغزش از ابروهايش بالاتر رفته و پيشانيش معلوم است . دستور كه مي دهد ، تفنگها تكان مي خورند . جلو مي آيند و دستها روي ماشه مي رود و صدايي مي شنوند و مغزشان حركت مي كند به نوك انگشت كه مي رسد و چهار انگشت كه روي ماشه حركت مي كنند و يك دست كه به بالا رفته از روي ابروي پيشاني وصل شده همانجا مي ماند .

سارا نگاهش مي كند . مي خندد. دندانش افتاده. انگار از بين همان دندان افتاده مي بيند .

پنجره اتاق فضا بچه ها و پرواز هاي روسري سارا . كه كتاب را توي بغلش چسبيده بيني اش سرخ شده است و سارا كه.........

پاهايش مي لرزد و خون زير پايش جمع مي شود . ميله هايش مي كند و با زانوي پر خونش كه با نور پخش شده بر روي زمين خيس يكي شده مي كوبد. سرش بالاست كه پنج نفر روبرو را نگاه مي كند. هواي سرد از پنجره كه شيشه اش شكسته است داخل مي شود و پاهاي بدون پوتينش را و مغزش را كه از كلاه بيرون است آزار مي دهد . روي ديوار اتاق كه سياه و تيره رنگ است بعضي جاهايش كنار ضربدر ها ضربدر مي زند . يك روز صبح باز ضربدر مي زند . ميله ها هم هيچ از كارشان كم نمي آيد. صدا مي آيد حجم پادگان را پر مي كند و امتداد و دامنه اش از سيم هاي خار دار اطراف فراتر مي رود .

ضربدر را زده است كه آخرين قطعه اش هم با صدايي رسا خوانده مي شود و هنوز هم هوا تاريك است. و نور چراغ هاي سفيد پخش مي شود توي نم نم باران.

ØÑтRдŁ§
16th February 2009, 11:59 AM
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

سردار
21st February 2009, 11:34 AM
هوا سرد بود و از شدت گرسنگی درد در بدن اوحکم فرما بود .در خیابان قدم می زد و به جلو حرکت می کرد تا چشم کار می کرد خیابان بود و خیابان.با تمام پول خرد هایی که داشت یک تکه نان خرید.و برای خوردن آن به پارکی رفت بر روی صندلی نشست.خواست شروع کند به خوردن که دید چشمهای زیادی به او خیره شده اند.
خواست از آنجا برود و جای دیگری نان را بخورد .اما آنها نیز مانند او گرسنه بودند.بلند شد و به طرف آنها رفت وتکه ای کوچک از آن نان به هر کدام از آنها داد اما بعداز مدتی اثری از آن نان باقی نمانده بود زیرا همه ی نان را به آنها داده بود.ناچار به روی صندلی پارک درازکشید. از شدت گرسنگی و درد در خود می پیچید.
ناگهان کسی او را صدا زد بلند شد انگار که اصلا گرسنه نیست به طرف او رفت. سرما از میان رفته بود و جای خود را به گرما داده بود.چه گرمای دلنشینی تمام بدن خود را در آن گرما احساس می کرد.ناشناس به او نزدیک می شد هرچه جلو تر می آمد نورها .گرما و هر چیز زیبایی زیباتر جلوه می کرد.خیلی زیباست اما ناگهان صداهایی او را می خواند ((بیدار شو نباید بخوابی...وگرنه میمیری....بیدار شو....)) کم کم چشمانش باز شد ولی بازآن ناشناس آنجا بود. ناشناس او را به طرف خود میخواند او دستان خود را به ناشناس داد و به طرف گرمایی ابدی ره سپار شد.

SaNbOy
21st February 2009, 01:54 PM
كارگر بيمار
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: دي اچ لارنس / ترجمه: كوزه گر




همه ميدانستند كه زنش از سر او هم زياد است. اما خود زن هيچ پشيمان نبود از اينكه همسر او شده بود. عشق آنها زماني شروع شد كه خودش نوزده سال و دخترك بيست سال داشت. مردي بود كوتاه و سياه سوخته با پوستي گرم و سر و گردني شق و رق داشت كه هنگام حركت خودنمائي ميكرد و آدم را بياد پرنده اي ميانداخت كه با جفت خودش راه ميرود و اندامي كشيده و زنده دارد.


رويهمرفته آدم ورزيده و خرد اندامي بود. و چون كارگر خوبي بود و وضع خانه اش مرتب بود پول كمي از دستمزدهائي كه در معدن ميگرفت پس انداز كرده بود.
آنوقت ها نامزدش در يكي از نقاط مركزي انگلستان آشپزي ميكرد. دختر بلند قد زيباي بسيار آرامي بود. براي اولين بار كه «ويلي» او را در كوچه ديد دنبالش افتاد. «لوسي» از او خوشش ميآمد مشروب كه نميخورد. تنبل و بيكاره هم كه نبود اما هر چند كه آدم ساده اي بود و آنطوريكه شايد و بايد باهوش نبود، با وجود اين چون بنيه اش خوب بود لوسي راضي شده بود كه زنش بشود.

وقتيكه عروسي كردند خانه آبرومند شش اتاقه اي گرفتند و آنرا فرش كردند. كوچه اي كه خانه در آن بود در دامنه تپه شيب داري واقع شده بود. كوچه تنگ و تونل مانند بود. پشت كوچه چراگاه سبز و دره پر درختي بود كه ته آن دره، معدن واقع بود و منظره معدن از بالاي چراگاه زيبا بود.

«ويلي» تو خانه اش مثل پدربزرگ ها بود. زنش با زندگي كارگران معدن اخت نبود. آنروزي كه عروسي كرده بودند روز شنبه بود. فرداي آنروز يعني غروب يكشنبه بود كه ويلي بزنش گفت:
«براي من ناشتائي بگذار و اسبابهاي كارم را هم بگذار پهلو آتش. من فردا ساعت پنج و نيم پا ميشوم بروم سر كارم. اما تو لازم نيست آنوقت پا شوي. تا هر وقت كه ميخواهي، براي خودت بخواب»

و آنوقت همه چيزها را بزنش ياد داد كه چطور بجاي سفره يك روزنامه روي ميز پهن كند. و چون ديد «لوسي» غرغر ميكند باو گفت:
«روميزي و پارچه سفيد نميخواهم دور ورم باشد. ميخواهم اگر حتي عشقم بكشد رو زمين تف هم بكنم. من اين جوريم.»
بعد شلوار كارش را كه از پوست موش صحرائي بود و نيم تنه بي آستين پشمي و كفش و جورابهاي خود را گذاشت كنار آتش بخاري تا براي فردا گرم و آماده باشند. آنوقت رو بزنش كرد و گفت:
«حالا ديدي؟ همين كار را بايد هر شب بكني تا براي روز بعد آماده باشد».

فردا درست سر ساعت پنج و نيم از رختخوابش بيرون آمد و بدون آنكه خداحافظي بكند يكتا پيراهن از بالا خانه اي كه تويش ميخوابيدند پائين آمد. بعد هم رفت سر كارش.
عصر ساعت چهار بخانه برگشت. شامش رو اجاق حاضر بود. فقط ميبايست آنرا بكشد توي ظرف اما وقتيكه آمد تو و زنش او را ديد هول كرد. يك آدم گنده اي كه سر و صورتش سياه بود جلوش سبز شده بود.
وقتيكه شوهرش با اين وضع داخل شد، او خودش با پيراهن و پيشبند سفيدش جلو آتش ايستاده بود و در آن لباس دختر شسته و رفته اي بنظر ميرسيد. شوهرش با صداي تراق تروق پوتين هاي سنگين خود تو اتاق آمد و پرسيد:
«خوب چطوري؟» سفيدي چشمانش از تو صورت سياهش برق ميزد.
زنش با مهرباني جواب داد:«منتظر بودم كه تو بيائي خانه»
«ويلي» جواب داد «حالا كه آمدم». و سپس قمقمه آب و كيفي را كه روزها خوراكش را در آن ميگذاشت و سر كار ميرفت، محكم روي دولابچه انداخت. كت و شال گردن و جليقه اش را بيرون آورد و صندلي راحت خود را پهلوي بخاري كشيد و رويش نشست و گفت:
«شام بخوريم كه از گشنگي هلاك شدم.»
«نميخواهي كه خودت را بشوئي؟»
«خودم را براي چه بشويم؟»
«اينجور كه نميتواني شام بخوري»
«خانم جان سخت نگير! پس خبر نداري كه تو معدن هم ما هميشه همينطوري بي آنكه خودمانرا بشوئيم غذا ميخوريم. چاره نداريم»

لوسي شام را آورد گذاشت برابرش. سروكله اش مثل ذغال سياه بود. تنها سفيدي چشمانش و سرخي لبهايش رنگ طبيعي داشت. از اينكه لبهاي سرخش را باز ميكرد و دندانهاي سفيدش بيرون ميافتاد و غذا ميجويد حال زنش دگرگون ميشد. دستهايش، تا بازو سياه سياه بود گردن برهنه و نيرومندش نيز سياه بود اما نزديكيهاي شانه اش كه سفيدتر بود، زنش را به سفيد بودن پوست شوهرش مطمئن ميساخت. بوي هواي معدن و رطوبت چسبنده آن تو اتاق پيچيده بود. زنش پرسيد:
«چرا رو شانه ات اينقدر سياه است؟»
«چي؟ زير پيراهنم را ميگوئي. از سقف آب روش چكيده حالا اين زير پيراهنم تازه خشك شده براي اينكه تازه وقتي كه كارم تمام شد تنم كردم- اينها را كه خشك است ميپوشم و آنوقت ترها را ميگذارم كه براي بعد خشك بشود.»

كمي بعد وقتيكه جلو بخاري دولا شده بود و خودش را ميشست با آن بدن خطمخالي كه داشت زنش ازش ترسيد. بدن ورزيده و پر عضله اي داشت. گوئي مانند حيوان پر زور و بي اعتنائي بود كه كارهايش را با زور و بي پروائي انجام ميداد و هنگاميكه تن خود را ميشست رويش بطرف زنش بود- زنش از ديدن گردن كلفت و سينه ورزيده و عضلات بازوي او كه از زير پوستش بالا پائين ميرفت انزجاري در خود حس ميكرد.

با همه اينها زندگي خوشي داشتند. راضي بودند. او از داشتن يك چنين زني مغرور بود. هم قطارهايش او را مسخره ميكردند و سر بسرش ميگذاشتند. اما كوچكترين تغييري در محبت و احترام او درباره زنش حاصل نميشد. شبها مي نشست رو همان صندلي راحت و يا با زنش حرف ميزد و يا زنش برايش روزنامه ميخواند وقتيكه هوا خوب بود ميرفت تو كوچه و همچنانكه عادت كارگران است، چندك مينشست و پشتش را ميداد بديوار خانه اش و با گرمي تمام با عابرين سلام و احوالپرسي ميكرد.
اگر كسي از آنجا نميگذشت او تنها دلش باين خوش بود كه در آنجا چندك بنشيند. و سيگار بكشد. با همين هم دلخوش بود. از زن گرفتن خودش هم راضي بود.

هنوز يكسال از عروسي آنها نگذشته بود كه كارگران «بارنت» و «ولوود» دست باعتصاب زدند. ويلي خودش عضو اتحاديه بود و ميدانست كه همه آنها با جان كندن زندگي خودشان را اداره ميكردند. خودش هنوز قرض ميز و صندليهائي را كه خريده بود نداده بود.
قرضهاي ديگري هم بگردنشان بود زنش خيلي نگران بود ولي هر جور بود زندگي را مي چرخاند. شوهرش هم زندگيش را تماماً بدست او داده بود. رويهمرفته شوهر خوبي بود. هر چه دار و ندارش بود بدست زنش داده بود.









پانزده روز اعتصاب طول كشيد. بعد دوباره شروع كردند اما هنوز يكسال از اين مقدمه نگذشته بود كه براي «ويلي» در معدن حادثه اي رخ داد و كيسه مثانه اش پاره شد. دكتر گفت كه بايد در بيمارستان بخوابد. ويلي كه آتشي شده بود، مانند ديوانگان از جا در رفت و از زور درد و ترس از بيمارستان هر چه بزبانش آمد گفت.
آنوقت متصدي معدن آمد و باو گفت:«پس برو خانه ات.» يك پسر بچه هم پيش پيش رفت خانه او و بزنش خبر داد كه جاي او را حاضر كند. زنش هم بدون معطلي رختخوابش را آماده كرد. اما وقتيكه آمبولانس آمد و او را آوردند زنش فريادهاي او را كه بواسطه حركت امبولانس زيادتر شده بود شنيد چنان ترسيد كه نزديك بود غش كند. بعد او را آوردنش تو و خواباندش.

متصدي كارخانه كه با او آمده بود بزنش گفت:«بهتر بود كه جايش را در سالن ميگذاشتيد. براي اينكه لازم نباشد او را ببالاخانه ببريم. پائين باشد براي خودتانم راحت تر است كه ازش پرستاري كنيد.» اما طوري بود كه ديگر نميشد جايش را عوض كرد. اين بود كه بردنش ببالاخانه.

«ويلي» اشك ميريخت و فرياد ميزد. -«مدتها مرا همانجا روي زغالها انداخته بودند تا بعد از مدتي از آن سوراخي بيرونم كشيدند. لوسي مردم از درد، از درد واي لوسي جان از درد مردم.»
لوسي در جوابش گفت.-«من ميدانم كه درد اذيت ميكند، اما چاره نداري بايد تحمل كني.»

متصدي معدن كه آنجا ايستاده بود به «ويلي» گفت.-«رفيق تحمل داشته باش. اگر اينجور بي تابي بكني خانمت دست و پايش را گم ميكند».
ويلي با گريه گفت:«دست خودم نيست درد نميگذارد.» ويلي تا آنروز در عمرش ناخوش نشده بود. اگر گاهي انگشتش زخم ميشد، خم بابرويش نميآورد. امان اين درد، درد داخلي بود و او را ترسانده بود. آخرش آرام گرفت. و از حال رفت.
چون آدم خجولي بود، هيچ وقت نميگذاشت زنش او را لخت كند و بشويد و تا مدتي باين كار تن در نميداد تا آن كه زنش آخر او را لخت كرد و بدنش را شست.
يكماه و نيم بستري بود و درد او را از پا درآورده بود. پزشكان از كارش سر در نميآوردند و نميدانستند چه چيزش هست و چكارش كنند. خوب غذا ميخورد از وزنش هم كم نميشد. زور بازويش سر جايش بودف ولي با وجود اين درد ادامه داشت و هيچ نميتوانست راه برود.

يكماه و نيم كه از ناخوشي او گذشته بود اعتصاب همگاني كارگرها شروع شد. ويلي هم روزها صبح زود پا ميشد و پهلو پنجره مينشست. روز چهارشنبه هفته دوم اعتصاب بود كه مانند هميشه صبح زود پا شد و پهلو پنجره نشست و زل زل تو كوچه نگاه ميكرد. كله گرد و تن نيرومند و قيافه ترسيده اي داشت.

همانطور كه نشسته بود فرياد زد.- «لوسي! لوسي!»
لوسي رنگ پريده و خسته، از پائين سر رسيد. آن وقت ويلي بهش گفت.-«يك دستمال بمن بده.»
زنش جواب داد.-«ميخواهي چكار كني دستمال كه داشتي.»
«خيلي خوب بهم دست نزن» آنوقت دست تو جيبش كرد و دستمال را بيرون آورد و گفت.«دستمال سفيد نميخواستم يك دستمال سرخ بمن بده»

زنش در حالي كه دستمال سرخي باو داد باو گفت.- حالا اگر كسي بديدنت بيايد كي ميرود دم در؟ اصلا چه لازم كرده بود كه براي يك همچو چيز جزئي من را از اينهمه پله بالا بياري.»

ويلي گفت:«بنظرم درد دارد دوباره ميايد» قيافه وحشت زده اي داشت.
لوسي گفت:-«كدام درد تو خودت بهتر ميداني كه دردي تو كار نيست. پزشكان ميگويند خيالات بسرت زده. دردي چيزي نيست».
ويلي فرياد زد-«من خود نميدانم كه تو تنم درد ميكند؟»
لوسي گفت:«دردي چيزي نيست. ببين يكدانه تراكتور از آنطرف تپه دارد باين طرف ميآيد. اين تراكتور تمام دردهاي تو را خوب خواهد كرد و تمامش از تنت بيرون ميكند. حالا بگذار من بروم پائين و برايت غذا درست كنم.

لوسي از پهلو او رفت. تراكتور آمد و گذشت و بناي خانه را بلرزه در آورد. سپس دوباره كوچه خاموش شد. فقط صداي اشخاصي كه در آنجا بودند شنيده ميشد. اينها مردمي بودند كه سنشان از پانزده تا بيست و پنج سال بود و داشتند با هم تو خيابان تيله بازي ميكردند. گروهي ديگر هم توي پياده رو همين بازي را ميكردند.
«تو جر ميزني»
«من جر نميزنم.»
«آن تيله را زود بيار اينجا.»
«تو چهار تا تيله بده تا من آنرا بهت بدهم.»
«بي خيالش! ميگويم مهره را زود بيار بده.»

ويلي دلش ميخواست او هم بيرون پهلو آنها ميبود. او هم دلش ميخواست تيله بازي بكند. درد او را از پا درآورده و مغزش را چنان ضعيف كرده بود كه قوه خودداري ازش سلب شده بود.

در همان وقت عده اي از كارگرها وارد كوچه شدند. امروز روز پرداخت مزد كارگرها بود. اتحاديه در كليسا بكارگرها پرداخت كرده بود. حالا همه آنها با پولهايشان برميگشتند.
صدائي بگوش ويلي رسيد كه فرياد ميزد:«- آهاي! آهاي!» ويلي از شنيدن آن صدا از روي صندليش پريد. صدا دوباره بگوشش رسيد:«آهاي كي ميآيد برويم تماشاي بازي فوتبال بكنيم؟» عده زيادي آنهائيكه مهره بازي ميكردند بازيشان را ول كردند. يكي ميگفت ساعت چند است. به ترن كه نميرسيم. بايد پياده برويم.» دوباره كوچه شلوق شده بود.

همان صداي اولي دوباره بگوش ميرسيد:«گفتم كي حاضر است بيايد برويم به «نوتينگهام» و تماشاي فوتبال بكنيم؟» صاحب اين صدا آدم تنومندي بود كه كلاه كپي خود را تا روي چشمان پائين كشيده بود.
چند صدا در جواب او گفت:«ما حاضريم ما حاضريم بيائيد برويم.» تو كوچه داد و فرياد راه افتاده بود جمعيت كوچه به گروه ها و دسته هاي پر هيجاني درآمده بود.









باز همان مرد فرياد كشيد:«بچه هاي «نوتينگهام» بازي ميكنند.» مردها و جوانهاي ديگر هم فرياد زدند. «بچه هاي «نوتينگهام» باي ميكنند» همگي از ذوق برافروخته و يكپارچه آتش شده بودند. فقط لازم بود يك نفر آنها را تحريك كند. و كارفرمايان از اين موضوع بخوبي اطلاع داشتند.

ويلي از پهلو پنجره نعره كشيد:«منهم ميام. منهم ميام.»
لوسي سراسيمه رسيد ويلي گفت:«ميخواهم بروم به تماشاي فوتبال بچه هاي نوتينگهام»
لوسي گفت: چطور ميتواني بروي. ترن كه نيست و تو هم نميتواني نه ميل پياده راه بروي.»
ويلي از جايش بلند شد و گفت- شنيدي كه گفتم ميخواهم بروم تماشاي مسابقه فوتبال»
لوسي گفت:«آخر چطور ممكن است؟ آرام بنشين سر جايت...»

بعد دستش را گذاشت روي شانه ويلي. ويلي دست او را گرفت و پرت كرد آنطرف و فرياد زد:
«ولم كن. ولم كن. اين تو هستي كه باعث ميشوي كه درد دوباره بيايد. ميخواهم بروم به نوتينگهام براي تماشاي مسابقه.»
لوسي گفت:« بنشين- مردم صدايت را ميشنوند. آنوقت چه خواهند گفت؟»

فوتبال بكنيم؟ صاحب اين صدا آدم تنومندي بود كه كلاه كپيش را روي چشمانش كشيده بود.

ويلي فرياد زد:«برو.برو اين توئي كه درد را بجان من مياندازي. برو!» آنوقت او را گرفت. كله كوچكش مانند ديوانگان ميلرزيد. خيلي پر زور بود.
لوسي فرياد كشيد:«واي ويلي!»
ويلي فرياد كشيد:«اين توئي كه درد را ميآوري. بايد بكشمت. بايد بكشمت.»
لوسي فقط ميگفت:«آبرويمان رفت. مردم صدايت را مي شنوند.»
ويلي ميگفت:«دوباره درد آمد. من تو را بجاي درد بايد بكشم.»
ويلي هيچ نميدانست كه چكار ميكند- زنش خيلي كوشش كرد كه نگذارد برود پائين. بعد كه از چنگ ويلي كه از حال طبيعي خارج شده بود نجات يافت، دويد و رفت و دختر همسايه شان را كه دختر بيست و چهار ساله اي بود و داشت شيشه هاي پنجره طرف خيابان را پاك ميكرد خبر كرد.
اين دختر نامش «اتيل» بود و پدري داشت كه كار و بارش خوب بود و قپاندار محل بود و بمحض ديدن اشاره «لوسي» بطرف او دويد.

مردم كه صداي اين مرد خشمناك را شنيده بودند دويده بودند تو كوچه و گوش ميدادند. «اتيل» رفت ببالاخانه خانه آنها بنظرش پاكيزه و تميز آمد.
ويلي توي اطاق عقب لوسي كه خسته و مانده شده بود ميدويد و فرياد ميزد. ميكشمت. ميكشمت.»

لوسي را ديد كه به تخت تكيه داده و رنگ صورتش بسفيدي روتشكي تختخواب شده بود و ميلرزيد. «اتيل» رو به «ويلي» كرد و گفت «چه ميكني؟ چكار ميكني؟»
ويلي گفت:«من ميگويم اين تقصير اوست كه درد من برميگردد. ميخواهم بكشمش. تقصير اوست.»

بعد «اتيل همچنانكه ميلرزيد گفت- «زنت را بكشي؟ شما كه با هم خيلي خوب بوديد. و خيلي زنت را دوست ميداشتي.»
ويلي فرياد زنان گفت.«درد. دردم بقدري شديد است كه بايد او را بكشم.»
ويلي پس رفته بود و گريه و هق هق ميكرد. وقتي كه نشست زنش هم افتاد روي يك صندلي و با صداي بلند گريه ميكرد. «اتيل» هم بگريه افتاد. ويلي زل زل بيرون پنجره نگاه ميكرد. دوباره همان چهره دردناك نخست را بخود گرفته بود. اما آرام شده بود.

سپس با ترحم بسيار بزنش نگاه كرد و گفت-«من چه ميگفتم».
«اتيل گفت:«چطور نميدانيد؟ داشتيد داد و فرياد ميكرديد و چيز خيلي بدي ميگفتيد. فرياد ميزدي: ميكشمت. ميكشمت.»
ويلي گفت:«خيلي عجيب است. لوسي اين خانم راست ميگويد؟»
لوسي با مهرباني ولي بسردي گفت: حواست سر جايش نبود. خودت نميدانستي چه ميگفتي.»
صورت ويلي پر از چين و چروك شد. لبهاي خود را گاز گرفت آنوقت بشدت زد بگريه و بلند بلند هق هق ميكرد. سرش بطرف پنجره بود.

در اطاق صدائي شنيده نميشد اما سه نفر در آنجا سخت و دردناك ميگريستند. ناگهان لوسي اشكهايش را خشك كرد رفت بطرف شوهرش و گفت:«عيبي ندارد. تو خودت نميدانستي چكار ميكني، من ميدانم كه تو حواست سر جايش نبود. هيچ عيبي ندارد. اما ديگر اينكار را نكن.»

چند دقيقه بعد كه آرام شدند لوسي و اتيل رفتند پائين. لوسي تو راه پله به اتيل گفت «ببين تو كوچه كسي گوش نايستاده باشد.» اتيل رفت و تو كوچه سر كشيد و برگشت و گفت:«تو زندگي خودت را بكن بگذار مردم هر چه دلشان ميخواهد بگويند. آنقدر تو كوچه گوش بايستند تا علف زير پاهايشان سبز بشود.»

لوسي با بيحالي گفت.«خدا كند كه چيزي نشنيده باشند اگر بين مردم چو بيفتد كه ويلي عقلش كم شده آنوقت اداره معدن جيره و كمك هزينه اش را ميبرد. حتماً بمحض اينكه اين خبر بگوش آنها برسد اينكار را خواهند كرد.»

اتيل با لحن تسلي دهنده اي گفت:«نه، هيچوقت جيره او را نخواهند بريد. آسوده باش.»
لوسي گفت:«مبلغي هم از كمك هزينه اش چند وقت پيش قطع كرده اند.»
اتيل گفت:«آسوده باش كه كسي خبر نخواهد شد»
لوسي گفت:«خدايا اگر مردم بفهمند چكار كنيم.»

SaNbOy
21st February 2009, 02:10 PM
كت سحرآميز

دنيو بوتزاتي



اگر چه من از لباسهاي خوش دوخت خوشم ميآيد، ولي به طور معمول به سر و وضع و به دوخت لباسهاي اطرافيان، حتي اگر ظرافت و سليقة خاصي هم در آنها به كار رفته باشد، توجه چنداني ندارم.
با اين همه، در يكي از مجالس پذيرايي كه در خانة دوستي در ميلان برگزار شده بود، به مردي برخوردم كه چهلساله به نظر ميرسيد و به سبب زيبايي بيپيرايه، يك دست و بينقص لباسش سخت جلوه ميكرد.
نميدانستم او كيست، براي اولين بار ملاقاتش ميكردم و در معرفي، همانطور كه بيشتر وقتها پيش ميآيد، اسمش را درست نفهميدم. ولي در يكي از دقايق آن شب، تصادفاً كنار هم قرار گرفتيم و سر صحبت را باز كرديم. مرد بسيار مؤدب و فرهيختهاي به نظر ميآمد و در عين حال به طرز نامحسوسي غمگين. با لحني خودماني و شايد اندكي اغراقآميز _ كه كاش خداوند مرا از اين كار باز ميداشت _ از خوشپوشي او تعريف كردم، و حتي به خودم جرأت دادم اسم خياطي را كه لباس را برايش دوخته بود بپرسم.
لبخند كوتاه و تعجبآميزي زد. انگار منتظر چنين پرسشي باشد، در پاسخ به سؤال من گفت:
- كم و بيش هيچكس او را نميشناسد، و با اين همه، استادكار بزرگي است. ولي فقط موقعي كه ميلش بكشد كار ميكند آن هم براي معدودي از مشتريها .
- مثلاً آدمهايي مانند من؟
- آه! به هر حال ميتوانيد امتحان كنيد. امتحانش ضرري ندارد. اسمش كورتيچلا است، آلفونسو كورتيچلا، شمارة 17 كوچة فررارا.
- گمان ميكنم دستمزدش هم خيلي گزاف بايد باشد؟
- بله، شايد، ولي راستش را بخواهد درست نميدانم. اين لباس را سه سال پيش برايم دوخته و تا به حال هم صورتحسابش را برايم نفرستاده است.
- گفتيد: كورتيچلا، شمارة 17 كوچة فررارا؟
مهمان ناشناس گفت: درست فهميديد.
پس از گفتن اين كلمات مرا ترك كرد و رفت با ساير مهمانها گرم گفتوشنود شد.
در شمارة 17 كوچة فررارا، ساختماني را ديدم كه با ساير ساختمانها تفاوتي نداشت، و آپارتمان آلفونسو كورتيچلا هم شبيه آپارتمان بقية خياطها بود. خودش در را باز كرد. پيرمرد ريزنقشي بود با موهاي سياه كه بيشك آنها را رنگ كرده بود.
خيلي تعجب كردم كه هيچ اشكال تراشي نكرد. برعكس انگار خوشش آمد جزو مشتريانش باشم. به او توضيح دادم نشانياش را چگونه به دست آوردهام و ضمن تمجيد از دوختش، از او خواهش كردم كت و شلواري برايم بدوزد. پارچهاي خاكستري را با هم انتخاب كرديم، بعد اندازههايم را گرفت و پيشنهاد كرد براي امتحان كردن آن به خانهام بيايد. ميزان دستمزدش را پرسيدم. جواب داد عجلهاي نيست، به هر حال با هم به توافق ميرسيم. ابتدا به خودم گفتم: چه مرد نازنيني است، ولي كمي بعد كه به خانه برگشتم، احساس كردم كه اين پيرمرد كوچكاندام اثر ناخوشايندي در من گذاشته است (شايد به سبب تبسمهاي زيادي مصرانه و ملايمش). خلاصه هيچ علاقهاي به ديدار مجدد او نداشتم. ولي ديگر دير شده بود و لباس را سفارش داده بودم. حدود بيست روز بعد آماده ميشد.
پس از تحويل گرفتن لباس، آن را پوشيدم و جلو آينه خودم را نگاه كردم. شاهكار بينظيري بود. اما نميدانم چرا، شايد هم به علت همان خاطرة ناخوشايندي كه از پيرمرد خياط در ذهنم مانده بود، هيچ تمايلي به پوشيدن آن احساس نميكردم. و هفتهها گذشت تا تصميم گرفتم آن را بپوشم.
آن روز را هرگز فراموش نميكنم. سهشنبهاي بود در ماه آوريل و هوا باراني. وقتي كت و شلوار و جليقه را پوشيدم، با خوشحالي دريافتم كه برخلاف همة لباسهاي نو، به هيچوجه دستوپا گير نيست، چون خودم را در آن كاملاً راحت حس ميكردم، و در عين حال دوخت آن از هر نظر كامل بود.
بنا به عادتي كه دارم، هرگز در جيب بغل طرف راست كتم چيزي نميگذارم و كيف و كاغذهايم را توي جيب طرف چپ جا ميدهم. به همين جهت، وقتي دو ساعت بعد در اداره، بر حسب تصادف دستم را به جيب بغل راستم بردم، احساس كردم تكه كاغذي توي آن است. شايد صورتحساب خياط بود؟ ولي نه، يك اسكناس ده هزار ليري بود.
شگفتزده بيحركت بر جا ماندم. اطمينان داشتم كه خودم اين اسكناس را در جيبم نگذاشتهام. از طرف ديگر خيلي مسخره بود فكر كنم خياط اين شوخي را كرده باشد. و از آن خندهدارتر اينكه، هديهاي باشد از طرف كلفتي كه كارهاي خانه را انجام ميداد، و تنها كسي بود كه ميتوانست به كت و شلوار من دسترسي داشته باشد. شايد يكي از اين اسكناسهاي قلابي بود كه به مناسبت عيد سنت فارس در جيب اشخاص ميگذارند؟ جلوي روشنايي آن را بررسي كردم. و با اسكناسهايي كه خودم داشتم مقايسه كردم، هيچ تفاوتي نداشت.
تنها توضيح پذيرفتني اين ميتوانست باشد كه كورتيچلا از روي حواس پرتي اين كار را كرده باشد. به طور مثال يكي از مشتريها اين پول را بابت پيشپرداخت به او داده و چون كيفش همراهش نبوده، براي اينكه اسكناس را گم نكند، آن را در جيب كت من كه پهلوي دستش به جالباسي آويزان بوده گذاشته است. از اين گونه حواسپرتيها براي همهكس پيش ميآيد.
زنگ زدم و منشيام را احضار كردم. قصد داشتم نامة كوتاه به خياط بنويسم و پولي را كه مال من نبود برايش بفرستم. ولي در آن لحظه، بيآنكه بتوانم دليلش را توضيح بدهم، دوباره دست به جيبم بردم.
منشيام وقتي وارد اتاق شد پرسيد: چه خبر شده، آقا؟ حالتان خوب نيست؟
ظاهراً رنگم مثل مرده پريده بود. نوك انگشتانم با لبة تكه كاغذي برخورد كرده بود كه چند لحظه پيش آن جا نبود.
به منشيام گفتم: نه، نه، چيزي نيست، سرم كمي گيج ميرود. مدتي است كه اين حال به من دست ميدهد. شايد بر اثر خستگي باشد. ميتوانيد برويد، ميخواستم نامهاي ديكته كنم، ولي باشد براي بعد.
فقط پس از رفتن او جرأت كردم تكه كاغذ را از جيبم بيرون بكشم. يك اسكناس ده هزار ليري ديگر بود. آن وقت براي بار سوم امتحان كردم و اسكناس ديگري توي جيبم پيدا كردم.
قلبم به شدت شروع كرد به تپيدن. حس كردم به دليل اسرارآميزي وارد دنياي جن و پريها شدهام، دنياي افسانههايي كه براي بچهها تعريف ميكنند و هيچ كس هم باور ندارد.
به اين بهانه كه حالم خوب نيست، اداره را ترك كردم و به خانه برگشتم. احتياج داشتم تنها باشم. خوشبختانه خدمتكار زني كه كارهاي خانهام را ميكرد رفته بود. درها را بستم، كركرهها را كشيدم و با سرعت هر چه تمامتر اسكناسها را كه ظاهراً تمامشدني نبود، يكي پس از ديگري از جيبم بيرون كشيدم.
اين كار را با تشنجي عصبي ميكردم، چون ميترسيدم هر لحظه اين معجزه به پايان برسد. دلم ميخواست سراسر روز و شب را به اين كار ادامه دهم تا پولهايي كه جمع ميكنم سر به ميلياردها بزند. ولي لحظهاي رسيد كه از فرط خستگي ديگر ياراي بيرون كشيدن اسكناسها را نداشتم.
تودة بزرگي اسكناس جلو رويم تلنبار شده بود. حالا مسئلة مهم اين بود كه چگونه و كجا آنها را مخفي كنم كه كسي نفهمد. چمدان بزرگي را كه پر از قاليچههاي كوچك قديمي بود خالي كردم و دستههاي اسكناس را پس از شمردن ته آن قرار دادم. درست پنجاه ميليون لير بود.
فردا صبح وقتي از خواب بيدار شدم، زن خدمتكار براي انجام كارها آمده بود. از ديدن من كه با لباس روي تخت خوابيده بودم، حيرت كرده بود. سعي كردم بخندم، به او توضيح دادم كه ديشب بر حسب تصادف گيلاسي زيادي زده بودم و در نتيجه به همين وضع خوابم برده بود.
يك نگراني ديگر: زن خدمتكار قصد داشت كمكم كند كتم را بكنم تا دست كم ماهوتپاككني به آن بكشد.
به او گفتم بايد فوراً از خانه بروم بيرون، بنابراين فرصت لباس عوض كردن ندارم. بعد با عجله به مغازة لباسفروشي رفتم و يك دست لباس، درست شبيه اين يكي كه خياط برايم دوخته بود خريدم، تا آن را به دست خدمتكار بسپارم و لباس خياط را كه بايستي ظرف چند روز مرا يكي از ثروتمندترين افراد روزگار ميكرد در جاي امني پنهان كردم.
نمي فهميدم آيا در خواب و خيال زندگي ميكنم، خوشبختم، و يا برعكس زير بار سنگين سرنوشتي محتوم دارم از پا در ميآيم. در راه، از روي بالاپوشم به جيب كت سحرآميزم دست ميزدم. هر بار اه از روي آسودگي خاطر ميكشيدم. زير دو سه لايه پارچه، صداي خش خش آرامبخش اسكناس به من جواب ميداد.
ولي تصادفي عجيب، هذيان شادمانهام را مختل كرد. در صفحة اول روزنامههاي صبح، خبر سرقت بزرگي كه روز پيش صورت گرفته بود، با حروف درشت همة صفحه اول را پر كرده بود. چهار راهزن، كاميون زرهپوش يكي از بانكها را كه موجودي روزانة شعبهها را جمعآوري كرده و به خزانة مركزي ميبرد، در كوچة پالمانووا متوقف كرده و پولها را دزديده بودند. چون مردم به محل حادثه هجوم ميآوردند يكي از دزدها براي اينكه بتواند به راحتي فرار كند، شروع ميكند به تيراندازي، در نتيجه يكي از رهگذران به ضرب گلوله از پا درميآيد. ولي آنچه بيشتر مرا شگفتزده ميكرد، مبلغ سرقت شده بود: درست پنجاه ميليون لير (يعني همان مبلغي كه من در اختيار داشتم).
آيا ميان ثروت بادآوردة من و اين سرقت كه همزمان صورت گرفته بود، ميتوانست رابطهاي وجود داشته باشد؟ چنين فرضي مسخره به نظر ميآمد و من آدمي خرافاتي نيستم، اما در عين حال، اين امر مرا دچار دودلي كرد.
آدم هر قدر بيشتر داشته باشد بيشتر طلب ميكند. با توجه به نحوة زندگي محقرانهام، اكنون فرد ثروتمندي شده بودم. ولي سراب داشتن زندگياي پر تجمل و افسار گسيخته به طمعم ميانداخت. همان شب دوباره دست به كار شدم. حالا با آسودگي خاطري بيشتر و اعصابي آرامتر اين كار را انجام ميدادم. يكصد و سي و پنج ميليون لير ديگر به ذخيرة قبليام افزودم.
آن شب خواب به چشمم نيامد. آيا بر اثر احساس پيش از وقوع يك حادثه بود؟ يا عذاب وجدان مردي كه، بيآنكه استحقاقش را داشته باشد، به ثروتي افسانهاي دست يافته بود؟ شايد هم نوعي احساس پشيماني مبهم؟ صبح خيلي زود از رختخواب بيرون پريدم، با شتاب لباس پوشيدم و براي خريدن روزنامههاي صبح از خانه بيرون رفتم.
هنگام خواندن آنها نفسم بند آمد. آتشسوزي وحشتناكي كه در يك انبار نفت به وجود آمده بود، ساختمان بزرگي را در كوچة سان كلورو، واقع در مركز شهر، كم و بيش از بين برده بود. ميان ساير خسارتها، گاوصندوق يك بنگاه معاملات املاك بزرگ كه محتوي بيش از يكصد و سيميليون لير اسكناس بوده، كاملاً سوخته بود. دو نفر از مأموران آتشنشاني كه براي خاموش كردن آتش تلاش ميكردند، جانشان را از دست داده بودند.
آيا لازم است همة جنايتهايم را يك به يك شرح دهم؟ بله، از اين پس ميدانستم پولي كه از جيب كتم به دست ميآوردم، از محل ارتكاب جنايت، دزدي، خونريزي، نوميدي ديگران، مرگ و به طور خلاصه از دوزخ فراهم ميشد. ولي عقلم با خدعهگري، از روي استهزا هرگونه مسئوليتي را از طرف من در اين ماجراها انكار ميكرد. و در نتيجه بار ديگر وسوسه به سراغم ميآمد، و آن وقت بار ديگر دستم(كاري كه خيلي آسان بود) در جيب بغلم ميلغزيد، و انگشتانم با شور و شهوتي ناگهاني، لبة اسكناس را كه هميشه هم نو بود ميفشرد. پول، پول بادآورده!
بيآنكه آپارتمان قديميام را ترك كنم (از اين جهت كه توجه كسي را به خودم جلب نكنم) ويلاي بزرگي خريدم، مجموعة گرانبهايي از تابلوهاي نفيس جمعآوري كردم، با اتومبيلي آخرين مدل آمد و رفت ميكردم، و پس از اينكه �به علت بيماري� شغلم را ترك كردم، در مصاحبت زيباترين زنها به نقاط گوناگون دنيا سفر ميكردم.
اين را به خوبي ميدانستم كه هر بار كه از جيب كتم پولي برداشت ميكنم، در نقطهاي ديگر از دنيا، فاجعهاي دردناك و شرمآور رخ ميدهد. ولي همواره تقارني مبهم ميان اين دو رويداد بود كه با دلايلي عقلاني نميشد آنها را به هم ربط داد. در اين ميان، با برداشت پول، وجدانم منحطتر ميشد، و بيشتر در لجن فرو ميرفت. پس خياط چه شد؟ هر قدر براي مطالبة صورتحساب به او تلفن كردم كسي گوشي را بر نداشت. وقتي به محل كارش مراجعه كردم به من گفتند به خارج از كشور مهاجرت كرده است، در خارج به سر ميبرد، كسي هم نميدانست كجا. همه چيز دست به دست هم داده بود تا به من نشان داده شود كه بيآنكه بخواهم، با شيطان پيمان همكاري بستهام.
اين ماجرا همچنان ادامه يافت تا اينكه شنيدم در ساختماني كه در گذشته، سالها در آن سكونت داشتم، يك روز صبح جسد پيرزن شصتسالهاي را كه با گاز خودكشي كرده بود، در آپارتمانش يافتهاند. علت خودكشي پيرزن گم كردن مبلغ سيهزار لير حقوق بازنشستگياش بود كه روز پيش دريافت كرده بود (و طبعاً به چنگ من افتاده بود).
ديگر بس بود، بس! براي اينكه پيش از آن در مغاك رذالت فرو نروم، بايستي خودم را از شر اين كت لعنتي خلاص ميكردم. ولي نه با بخشيدن آن به كسي ديگر، وگرنه اين وضع نكبتبار همچنان ادامه مييافت (چه كسي ميتوانست در برابر چنين وسوسهاي مقاومت كند؟) لازم بود آن را از بين ببرم.



با اتومبيلم به يكي از درههاي خلوت كوههاي آلپ رفتم. اتومبيل را روي قطعه زميني پوشيده از علف گذاشتم و خودم به طرف جنگل رفتم. هيچ موجود جانداري در آن حدود نبود. پس از گذشتن از دهكده، به خاكريز دامنة كوه رسيدم. آنجا، ميان دو صخرة غولآسا، كت لعنتي را از كيف دستيام بيرون آوردم، روي آن بنزين ريختم و آتش زدم. ظرف چند دقيقه جز مقداري خاكستر چيزي از آن نماند.
ولي با آخرين شعلهها، صدايي پشت سرم (ميشود گفت در دو سه متريام)صداي يك آدم طنين انداز شد: �خيلي دير است، خيلي دير�! وحشت زده انگار ماري نيشم زده باشد، به عقب برگشتم. اما هيچكس آنجا نبود. همة صخرههاي اطراف را گشتم تا ببينم چه كسي اين بازي را سرم درآورده. هيچكس و هيچچيز نبود، جز صخرهها و تختهسنگها.
به رغم وحشتي كه احساس ميكردم، با آسودگي خاطر به دره سرازير شدم. سرانجام آزاد شده بودم و خوشبختانه ثروتمند. ولي اتومبيلم را در جايي كه پارك كرده بودم نيافتم. وقتي به شهر برگشتم، ويلاي مجللم نيز ناپديد شده بود، به جاي آن قطعه زميني يافتم كه اين نوشته روي تابلويي كه كنارش نصب شده بود به چشم ميخورد. �زمين متعلق به شهرداري براي فروش� و حسابهايم در بانك نفهميدم چگونه، ديگر موجودي نداشت. بستههاي بزرگ سهامي كه خريده بودم همه از گاوصندوقهاي بزرگم ناپديد شده بود. در چمدان قديميام جز گرد و خاك چيزي نبود.
با زحمت زياد توانستم كاري پيدا كنم. اكنون زندگيام را با سختي ميگذرانم، موضوع تعجبآور اين است كه هيچكس از افلاس ناگهاني من تعجب نكرده است.
ميدانم كه هنوز همه چيز به پايان نرسيده. ميدانم كه روزي زنگ در به صدا در خواهد آمد، وقتي در را باز كنم، خياط بدبختيها را در برابرم خواهم يافت كه با لبخند چندشآورش براي تسويه حساب نهايي به سراغم آمده است.
به نقل از: سفر به دوزخ، دينوبوتزاتي، ترجمة پرويز شهدي، نشر دشتستان،

SaNbOy
21st February 2009, 02:17 PM
درست است که دانیل وبستر مرده است یا دست کم او را به خاک سپرده اند، اما می گویند هر بار که در حوالی مارشفیلد، توفان و رعد بغرد، می شود صدای او را شنید که در میان آسمان می پیچد و می گویند اگر سر گورش بروی و بلند و شمرده بگویی «دانیل وبستر! دانیل وبستر!» زمین بنا می کند به جنبیدن و درخت ها شروع می کنند به لرزیدن و پس از اندکی صدای کلفتی را خواهی شنید که می گوید؛ «همسایه، کشور در چه حال است؟» آن وقت بهتر است پاسخ دهی کشور، مانند پیش، محکم و پابرجاست، سپری پیکان شکن دارد، متحد و جدایی ناپذیر است والا چه بسا که او از گور بیرون بجهد. دست کم این چیزی است که وقتی من خردسال بودم برایم گفته اند. این مرد چند صباحی بزرگ ترین مرد کشور بود.

به پایه رئیس جمهوری نرسید، اما بزرگ ترین مرد کشور بود. داستان ها درباره او و هرچه وابسته به او بود می گفتند که مانند قصه های پهلوانان حماسی بود. می گفتند هر وقت که به پا می خاست تا سخن بگوید، پرچم کشور در آسمان نقش می بست و یک بار که ضد رودخانه ای حرف می زد، رودخانه مجبور شد در زمین فرو رود. می گفتند هر وقت که با قلاب ماهیگیری خود در بیشه ها راه می رفت قزل آلاها از جوی ها صاف می پریدند توی جیبش چون می دانستند با او درافتادن فایده ندارد. چنین بود دانیل وبستر در گرماگرم زندگی و بزرگ ترین مجادله او را در کتاب ها ننوشته اند چون در این دعوا وی با شیطان درآویخت و در این نبرد با همه توانایی کوشید و ابقا نکرد و از مشت و لگد و دندان به کار بردن رونگرداند. من این داستان را چنین شنیده ام.

شیطان و دانیل وبستر-اسفتن وینسنت بنه
ترجمه ابراهیم گلستان

Admin
15th March 2009, 07:24 PM
بزرگ علوى


باران هنگامه كرده بود. باد چنگ مى‌انداخت و مى‌خواست زمين را از جا بكند. درختان كهن به جان يك‌ديگر افتاده بودند. از جنگل صداى شيون زنى كه زجر مى‌كشيد،‌ مى‌آمد. غرش باد آوازهاى خاموشى را افسار گسيخته كرده بود.
رشته‌هاى باران آسمان تيره را به زمين گل‌آلود مى‌دوخت. نهرها طغيان كرده و آب‌ها از هر طرف جارى بود.
دو مأمور تفنگ به دست، گيله مرد را به فومن مى‌بردند. او پتوى خاكسترى رنگى به گردنش پيچيده و بسته‌اى كه از پشتش آويزان بود، در دست داشت. بى‌اعتنا به باد و بوران و مامور و جنگل و درختان تهديد كننده و تفنگ و مرگ، پاهاى لختش را به آب مى‌زد و قدمهاى آهسته و كوتاه برمى‌داشت. بازوى چپش آويزان بود، گويى سنگينى مى كرد. زير چشمى به مأمورى كه كنار او راه مى‌رفت و سرنيزه‌اى كه به اندازه‌ى يك كف دست از آرنج بازوى راست او فاصله داشت و از آن چكه چكه آب مى‌آمد، تماشا مى‌كرد. آستين نيم تنه‌اش كوتاه بود و آبى كه از پتو جارى مى‌شد به آسانى در آن فرو مى‌رفت. گيله‌مرد هر چند وقت يكبار پتو را رها مى‌كرد و دستمال بسته را به دست ديگرش مى‌داد و آب آستين را خالى مى‌كرد و دستى به صورتش مى‌كشيد، مثل اينكه وضو گرفته و آخرين قطرات آب را از صورتش جمع مى كند. فقط وقتي سوى كمرنگ چراغ عابرى، صورت پهن استخوانى و چشمهاى سفيد و درشت و بيني شكسته‌ى او را روشن مى‌كرد،‌ وحشتى كه در چهره‌ى او نقش بسته بود نمودار مى‌شد.
مامور اولى به اسم محمد ولى وكيل باشى از زندانى دل پرى داشت. راحتش نمى‌گذاشت. حرفهاى نيش‌دار به او مى‌زد. فحشش مى‌داد و تمام صدماتى را كه راه دراز و باران و تاريكي و سرماى پاييز به او مى‌رساند، از چشم گيله‌مرد مى‌ديد.
«ماجراجو،‌ بيگانه پرست. تو ديگه مى‌خواستي چى كار كنى؟ شلوغ مى‌خواستى بكنى! خيال مى‌كنى مملكت صاحب نداره…»
«بيگانه پرست» و «ماجراجو» را محمد ولى از فرمانده ياد گرفته بود و فرمانده هم از راديو و مطبوعات ملى آموخته بود.
«شش ماهه دولت هى داد مى‌زنه، مى‌گه بياييد حق اربابو بديد، مگه كسى حرف گوش مى‌ده، به مفت‌خورى عادت كردند. اون ممه را لولو برد. گذشت، دوره هرج و مرج تمام شد. پس مالك از كجا زندگي كنه؟ ماليات را از كجا بده؟ دولت پول نداشته باشه، پس تكليف ما چيه؟ همين طورى كرديد كه پارسال چهارماه حقوق ما را عقب انداختند. اما ديگه حالا دولت قوى شده. بلشويك بازى تموم شد. يك ماهه كه هى مى‌گم تو قهوه خونه. از اين آبادي به آن آبادى مى‌رم: مى‌گم بابا بياييد حق اربابو بديد. اعلان دولتو آوردم، چسبوندم، براشون خوندم كه اگه رعايا نخوان سهم مالكو بدند «به سركار... فرمانده پادگان... مراجعه نموده تا بوسيله امنيه، كليه بهره‌ى مالكانه‌ى آنها وصول و ايصال شود.» بهشون گفتم كه سركار فرمانده‌ى پادگان كيه، تو گوششون فرو كردم كه من همه كاره‌اش هستم. بهشون حالى كردم كه وصول و ايصال يعنى چه. مگر حرف شنفتند؟ آخه مى‌گيد: مالك زمين بده،‌ مخارج آبيارى رو تحمل كنه و آخرش هم ندونه كه بهره مالكونه شو ميگيره يا نه! ندادند، حالا دولت قدرت داره، دوبرابرشو مى‌گيره. ما كه هستيم. گردن كلفت‌تر هم شديم. لباس امريكايى، پالتوى امريكايى، كاميون امريكايى، همه چى داريم. مگر كسى گوش مى‌داد. سهم مالك چيه؟ دريغ از يك پياله چاى كه به من بدند. حالا... حالا...»
بعد قهقهه مى‌زد و مى‌گفت: « حالا، ‌خدمتتون مى‌رسند. بگو ببينم تو چه كاره بودى؟ لاور بودى؟ سواد دارى...»
گيله مرد گوشش به اين حرفها بدهكار نبود و اصلا جواب نمى‌داد. از تولم تا اينجا بيش از چهار ساعت در راه بودند و در تمام مدت، محمدولى وكيل باشى دست بردار نبود. تهديد مى‌كرد، زخم زبان مى‌زد، حساب كهنه پاك مى‌كرد. گيله‌مرد فقط در اين فكر بود كه چگونه بگريزد.
اگر از اين سلاحى كه دست وكيل‌باشى است، يكى دست او بود، گيرش نمى‌آوردند. اگر سلاح داشت، اصلا كسى او را سر زراعت نمى‌‌ديد كه به اين مفتى مامور بيايد و او را ببرد. چه تفنگ‌هاى خوبى دارند! اگر صد تا از اينها دست آدمهاى آگل بود،‌ هيچ‌كس نمى‌توانست پا تو جنگل بگذارد. اگر از اين تفنگها داشت،‌ اصلا خيلى چيزها، اينطورى كه امروز هست، نبود. اگر آن روز تفنگ داشت، امروز صغرا زنده بود و او محض خاطر بچه شيرخواره‌اش مجبور نبود سر زراعت برگردد و زخم زبان آگل لولمانى را تحمل كند كه به او مى‌گفت: «تو مرد نيستى، تو ننه‌ى بچه‌ات هستى.» اگر صد تا از اين تفنگها در دست او و آگل لولمانى بود، ديگر كسى اسم بهره‌ى مالكانه نمي‌برد. تفنگ چيه؟ اگر يك چوب كلفت دستي گيرش مي‌آمد، كار اين وكيل‌باشي شيره‌اي را مي‌ساخت. كاش باران بند مي‌آمد و او مي‌توانست تكه چوبي پيدا كند. آن وقت خودش را به زمين مي‌انداخت، با يك جست برمي‌خاست و در يك چشم به‌هم زدن، با چوب چنان ضربتي بر سرنيزه وارد مي‌كرد كه تفنگ از دست محمدولي بپرد…كار او را مي‌ساخت…اما مامور دومي سه قدم پيشاپيش او حركت مي‌كرد! گويي وجود او اشكالي در اجراي نقشه بود. او را نمي‌شناخت. هنوز قيافه‌اش را نديده بود، با او يك كلمه هم حرف نزده بود.
كشتن كسي كه آدم او را نديده و نشناخته كار آساني نبود. اوه، اگر قاتل صغرا گيرش مي‌آمد، مي‌دانست كه باش چه كند. با دندانهايش حنجرة او را مي‌دريد. با ناخنهايش چشمهايش را درمي‌آورد... گيله‌مرد لرزيد، نگاه كرد. ديد محمدولي كنار او راه مي‌رود و از سرنيزه‌اش آب مي‌چكد. از جنگل صداي زني كه غش كرده و جيغ مي‌زند، مي‌آيد.
محض خاطر بچه‌اش امروز گير افتاده بود. حرف سر اين است كه تا چه اندازه اينها از وضع او با خبر هستند. تا كجايش را مي‌دانند؟ محمدولي به او گفته بود: «خان‌نايب گفته يك سر بيا تا فومن و برو. مي‌خواهند بدانند كه از آگل خبري داري يا نه.» به حرف اين‌ها نمي‌شود اعتماد كرد و آگل تا آن دقيقه آخر به او مي‌گفت: «نرو،‌ بر‌ نگرد،‌ نرو سر زراعت!» پس بچه‌اش را چه بكند؟ او را به كه بسپرد؟ اگر بچه نبود، ديگر كسي نمي‌توانست او را پيدا كند. آن‌وقت چه آسان بود گرفتن انتقام صغرا. از عهدة صدها از اينها بر مي‌آمد. اما آگل لولماني آدم ديگري بود. چشمش را هم مي‌گذاشت و تير در مي‌كرد. مخصوصا از وقتي كه دخترش مرد، خيلي قسي شده بود. او بي‌خودي همين طوري مي‌توانست كسي را بكشد. آگل مي‌توانست با يك تير از پشت سر كلك مامور دومي را كه سه قدم پيشاپيش او پوتينهايش را به آب و گل مي‌زند بكند،‌ اما اين كار از دست او برنمي‌آمد. از او ساخته نيست. محمدولي را ديده بود. او را مي‌شناخت، ‌شنيده بود روزي به كومة او آمده و گفته بوده است:«اگه فوري پيش نايب به فومن نره،‌ گلوي بچه را مي‌زنم سرنيزه و مي‌برم تا بيايد عقب بچه‌اش.» اين را به مارجان گفته بود.
مأمور دومي پيشاپيش آنها حركت مي‌كرد. از آنها بيش از سه قدم فاصله داشت. او هم در فكر بدبختي و بيچارگي خودش بود. او را از خاش آورده بودند. بي خبر از هيچ جا،‌ آمده بود گيلان. برنج اين ولايت بهش نمي‌ساخت. هميشه اسهال داشت،‌ سردش مي‌شد. باران و رطوبت بي‌حالش كرده بود. با دو پتو شب‌ها يخ مي‌كرد. روزهاي اول هر چه كم داشت از كومه‌هاي گيله‌مردان جمع كرد. به آساني مي‌شد اسمي روي آن گذاشت. «اينها اثاثيه‌ايست كه گيله‌مردان قبل از ورود قواي دولتي از خانه‌هاي ملاكين چپاول كرده‌اند.» اما بدبختي اين بود كه در كومه‌ها هيچ‌چيز نبود. در تمام اين صفحات يك تكه شيشه پيدا نشد كه با آن بتواند ريش خود را اصلاح كند، چه برسد به آينه. مامور بلوچ مزة اين زندگي را چشيده بود. مكرر زندگي خود آنها را غارت كرده بودند. آنجا در ولايت آنها آدمهاي خان يك مرتبه مثل مور و ملخ مي‌ريختند توي دهات، از گاو و گوسفند گرفته تا جوجه و تخم مرغ،‌ هرچه داشتند مي‌بردند. به بچه و پيرزن رحم نمي‌كردند. داغ مي‌كردند،‌ يكي دو مرتبه كه مردم ده بيچاره مي‌شدند، ‌كدخدا را پيش خان همسايه مي‌فرستادند و از او كمك مي‌گرفتند و بدين طريق دهكده‌اي به تصرف خاني در مي‌آمد. اين داستاني بود كه بلوچ از پدرش شنيده بود. خود او هرگز رعيتي نكرده بود. او هميشه از وقتي كه بخاطرش هست،‌ تفنگدار بوده و هميشه مزدور خان بوده است. اما در بچگي مزة غارت و بي‌خانماني را چشيده بود. مامور بلوچ وقتي فكر مي‌كرد كه حالا خود او مامور دولت شده است وحشت مي‌كرد. براي اينكه او بهتر از هركس مي‌دانست كه در زمان تفنگداريش چند نفر امنيه وسرباز كشته است. خودش مي‌گفت: «به اندازة موهاي سرم.» براي او زندگي جدا از تفنگ وجود نداشت. او با تفنگ به دنيا آمده، با تفنگ بزرگ شده بود و با تفنگ هم خواهد مرد،‌ آدمكشي براي او مثل آب خوردن بود، تنها دفعه‌اي كه شايد از آدمكشي متاثر شد، موقعي بود كه با اسب، سرباز جواني را كه شتر ورش داشته بود،‌ در بيابان داغ دنبال كرد. شتر طاقت نياورد،‌ خوابيد،‌ سرباز تفنگش را انداخت زمين و پشت پالان شتر پنهان شد. بلوچ چند تير انداخت و نزديكش رفت. تفنگ او را برداشت و مي‌خواست سرش را كه از پشت كوهان شتر ديده مي‌شد،‌ هدف قرار دهد كه سرباز داد زد: «امان برادر، مرا نكش.» او گفت: «پس چكارت كنم؟ نكشمت كه از بي‌آبي مي‌ميري!» بعد فكر كرد پيش خودش و گفت:« يك گلوله هم يك گلوله است.» افسار شتر را گرفت و برگشت: «يه ميدان آن‌طرفتر، چشمه است. برو خودت را به آنجا برسون.» صد قدمي شتر را يدك كشيده و بعد خواست او را رها كند،‌ چون‌كه بدرد نمي‌خورد. ديد، نمي‌شود سرباز و شتر را همين طور به حال خودشان گذاشت،‌ برگشت و با يك تير كار سرباز را ساخت. اين تنها قتلي است كه گاهي او را ناراحت مي‌كند. خودش هم مي‌دانست كه بالاخره سرنوشت او نيز يك چنين مرگي را در بر دارد. پدرش، دو برادرش، اغلب كسانش نيز با ضرب تير دشمن جان سپرده بودند. وقتي خان‌ها به تهران آمدند و وكيل شدند، او نيز چاره نداشت جز اينكه امنيه شود. اما هيچ انتظار نداشت كه او را از ديار خود آواره كنند و به گيلاني كه آنقدر مرطوب و سرد است بفرستند. مامور بلوچ ابدا توجهي به گيله‌مرد نداشت و براي او هيچ فرقي نمي‌كرد كه گيله‌مرد فرار كند يا نكند. به او گفته بودند كه هر وقت خواست بگريزد با تير كارش را بسازد و او به تفنگ خود اطمينان داشت. مامور بلوچ در اين فكر بود كه هرطوري شده پول و پله‌اي پيدا كند و دومرتبه بگريزد به همان بيابانهاي داغ، بالاخره بيابان آنقدر وسيع است كه امنيه‌ها نمي‌توانند او را پيدا كنند. هر كدام از اين مامورين وقتي خانه كسي را تفتيش مي‌كردند، چيزي گيرشان مي‌آمد. در صورتي كه امروز صبح در كومة گيله‌مرد، وكيل باشي چهارچشمي مواظب بود كه او چيزي به جيب نزند. خودش هرچه خواست كرد، پنجاه تومان پولي كه از جيب گيله‌مرد درآورد،‌ صورت جلسه كردند و به خودش پس دادند. فقط چيزي كه او توانست به دست آورد، يك تپانچه بود. آن را در كروج، لاي دسته‌هاي برنج پيدا كرد. يك مرتبه فكر تازه‌اي به كلة مامور بلوچ زد. تپانچه اقلا پنجاه تومان مي‌ارزد. بيشتر هم مي‌ارزد، پايش بيفتد،‌ كساني هستند كه صد تومان هم مي‌دهند،‌ ساخت ايتالياست. فشنگش كم است... حالا كسي هم اسلحه نمي‌خرد. اين دهاتي ها مال خودشان را هم مي‌اندازند توي دريا. پنجاه تومان مي‌ارزد. به شرط آن‌كه پول را با خود آورده و به كسي نداده باشد.
باد دست بردار نبود. مشت مشت باران را توي گوش و چشم مامورين و زنداني مي‌زد. مي‌خواست پتو را از گردن گيله‌مرد باز كند و باراني‌هاي مامورين را به يغما ببرد. غرش آب‌هاي غليظ،‌ جيغ مرغابي‌هاي وحشي را خفه مي‌كرد. از جنگل گويي زني كه درد مي‌كشيد، شيون مي‌زند. گاهي در هم شكستن ريشة يك درخت كهن،‌ زمين را به لرزه درمي‌آورد.
يك موج باد از دور با خشاخش شروع و با زوزة وحشيانه‌اي ختم مي‌شد. تا قهوه‌خانه‌اي كه رو به آن در حركت بودند، چند صد ذرع بيشتر فاصله نبود،‌ اما در تاريكي و بارش و باد،‌ سوي كمرنگ چراغ نفتي آن،‌ دور به نظر مي‌آمد.
وقتي به قهوه‌خانه رسيدند، محمدولي از قهوه‌چي پرسيد: « كته داري؟»
- داريمي.
- چاي چطور؟
- چاي هم داريمي.
- چراغ هم داري؟
- ها اي دانه.
- اتاق بالا را زود خالي كن!
- بوجورو اتاق، توتون خوشكا كوديم.
- زمينش كه خالي است.
- خاليه.
- اينجا پست امنيه نداره؟
- چره، داره.
- كجا؟
- ايذره اوطرف‌تر. شب ايسابيد،‌ بوشوئيدي.
- بيا ما را ببر به اتاق بالا.
«اتاق بالا» رو به ايوان باز مي‌شد. از ايوان كه طارمي چوبي داشت، افق روشن پديدار بود. اما باران هنوز مي‌باريد و در اتاق كاهگلي كه به سقف آن برگهاي توتون و هندوانه و پياز و سير آويزان كرده بودند، بوي نم مي‌آمد. محمدولي گفت:«ياالله،‌ مي‌ري گوشه اتاق،‌ جنب بخوري مي‌زنم.» بعد رو كرد به قهوه چي و پرسيد: «آن طرف كه راه به خارج نداره؟»
قهوه‌چي وقتي گيله‌مرد جوان را در نور كمرنگ چراغ بادي ديد، ‌فهميد كه كار از چه قرار است و در جواب گفت: «راه ناره. سركار، انم از هوشانه كي ماشينا لوختا كوده؟»
- برو مرديكه عقب كارت. بي‌شرف، نگاه به بالا بكني همه بساطتو به‌هم مي‌زنم. خود تو از اين بدتري.
بعد رو كرد به مامور بلوچ و گفت: «خان،‌ اينجا باش، من پايين كشيك مي‌دم. بعد من مي‌آم بالا، تو برو پايين كشيك بكش و چايي هم بخور.»
گيله‌مرد در اتاق تاريك نيمتنه آستين كوتاه را از تن كند و آب آن را فشار داد، دستي به پاهايش كشيد. آب صورتش را جمع كرد و به زمين ريخت. شلوارش را بالا زد، كمي ساق پا و سر زانو و ران‌هايش را مالش داد، از سرما چندشش شد. خود را تكاني داد و زير چشمي نگاهي به مامور دومي انداخت. مامور بلوچ تفنگش را با هر دو دست محكم گرفته و در ايوان باريكي كه مابين طارمي و ديوار وجود داشت، ايستاده بود و افق را تماشا مي‌كرد.
در تاريكي جز نفير باد و شرشر باران و گاهي جيغ مرغابي‌هاي وحشي، صدايي شنيده نمي‌شد. گويي در عمق جنگل زني شيون مي‌كشيد، مثل اينكه مي‌خواست دنيا را پر از ناله و فغان كند.
برعكس محمدولي، مامور بلوچ هيچ حرف نميزد. فقط ساية او در زمينة ابرهاي خاكستري كه در افق دايما در حركت بود، علامت و نشان اين بود كه راه آزادي و زندگي به روي گيله‌مرد بسته است. باد كومه را تكان مي‌داد و فغاني كه شبيه به شيون زن دردكش بود، خواب را از چشم گيله‌مرد مي‌ربود، بخصوص كه گاه‌گاه، باد ابرهاي حايل قرص ماه را پراكنده مي‌كرد و برق سرنيزه و فلز تفنگ چشم او را خسته مي‌ساخت.
صدايي كه از جنگل مي‌آمد، شبيه نالة صغرا بود، درست همان موقعي كه گلوله‌اي از بالا خانة كومة كدخدا، در تولم به پهلويش خورد.
صغرا بچه را گذاشت زمين و شيون كشيد...
«نمي‌خواهي فرار كني؟»
«نه!»
بي اختيار جواب داد: «نه»، ولي دست و پاي خود را جمع كرد. او تصميم داشت با اين‌ها حرف نزند. چون اين را شنيده بود كه با مامور نبايد زياد حرف زد. اينها از هر كلمه اي كه از دهان آدم خارج شود، به نفع خودشان نتيجه مي‌گيرند. در استنطاق بايد ساكت بود. چرا بي‌خودي جواب بدهد. امنيه مي‌خواست بفهمد كه او خواب است يا بيدار و از جواب او فهميد، ديگر جواب نمي‌دهد.
«ببين چه مي‌گم!» صداي گرفته و سرماخوردة بلوچ در نفير باد گم شد. طوفان غوغا مي‌كرد، ولي در اتاق سكوت وحشتزايي حكمفرما بود. گيله‌مرد نفسش را گرفته بود.
«نترس!»
گيله مرد مي‌ترسيد. براي اينكه صداي زير بلوچ كه از لاي لب و ريش بيرون مي‌آمد، او را به وحشت مي‌افكند.
«من خودم مثل تو راهزن بودم.»
بلوچ خاموش شد. دل گيله‌مرد هري ريخت پائين، مثل اينكه اينها بويي برده‌اند. مثل تو راهزن بودم» نامسلمان دروغ مي‌گويد، ميخواهد از او حرف دربياورد.
هيبت خاموشي امنيه بلوچ را متوحش كرد. آهسته‌تر سخن گفت: «امروز صبح كه تو كروج تفتيش مي‌كردم...»
در تاريكي صداي خش و خش آمد، مثل اينكه دستي به دسته‌هاي برگ توتون كه از سقف آويزان بود، خورد.
«تكان نخور مي‌زنم!» صداي بلوچ قاطع و تهديد كننده بود. گيله‌مرد در تاريكي ديد كه امنيه بطرف او قراول رفته است.
«بنشين!»
دهاتي نشست و گوشش را تيز كرد كه با وجود هياهوي سيل و باران و باد، دقيقا كلماتي را كه از دهان امنيه خارج مي‌شود، بشنود. بلوچ پچ‌پچ مي‌كرد.
«تو كروج -مي‌شنوي؟- وسط يك‌دسته برنج يه تپونچه پيدا كردم. تپونچه رو كه مي‌دوني مال كيه. گزارش ندادم. براي آن‌كه ممكن بود كه حيف و ميل بشه. همراهم آورده‌ام كه خودم به فرمانده تحويل بدم، مي‌دوني كه اعدام روي شاخته.»
سكوت. مثل اينكه ديگر طوفان نيست و درختان كهن نعره نمي‌كشند و صداي زير بلوچ، تمام اين نعره‌ها و هياهو و غرش و ريزش‌ها را مي‌شكافت.
«گوش ميدي؟ نترس، من خودم رعيت بودم، مي‌دونم تو چه مي‌كشي، ما از دست خان‌هاي خودمان خيلي صدمه ديده‌ايم، اما باز رحمت به خان‌ها، از آن‌ها بدتر امنيه‌ها هستند. من خودم ياغي بودم، به اندازةا: موهاي سرت آدم كشته‌ام، براي اين است كه امنيه شدم، تا از شر امنيه راحت باشم، از من نترس! خدا را خوش نمي‌آد كه جووني مثل تو فدا بشه، فداي هيچ و پوچ بشه، يك ماهه كه از زن و بچه‌ام خبري ندارم، برايشان خرجي نفرستادم. اگر محض خاطر آن‌ها نبود،‌ حالا اين‌جا نبودم. مي‌خواهي اين تپونچه را بهت پس بدهم؟»
گيله‌مرد خرخر نفس مي‌كشيد، چيزي گلويش را گرفته بود، دلش مي‌تپيد، عرق روي پيشانيش نشسته بود. صورت مخوفي از امنيةا: بلوچ در ذهن خود تصوير كرده و از آن در هراس بود، نمي‌دانست چكار كند. دلش مي‌خواست بلند شود و آرامتر نفس بكشد.
«تكون نخور! تپونچه دست منه. هفت تيره، هر هفت فشنگ در شونه است، براي تيراندازي حاضر نيست، بخواهي تيراندازي كني،‌ بايد گلنگدن را بكشي، من اين تپونچه را بهت ميدم.»
ديگر گيله‌مرد طاقت نياورد. «نمي‌دي، دروغ ميگي! چرا نمي‌ذاري بخوابم؟ زجرم مي‌دي! مسلمانان به دادم برسيد! چي مي‌خواهي از جونم؟» اما فريادهاي او نمي‌توانست بجايي برسد، براي اينكه طوفان هرگونه صداي ضعيفي را در امواج باد و باران خفه مي‌كرد.
« داد نزن! نترس! بهت ميدم، بهت بگم،‌ اگر پات به اداره امنية فومن برسه، كارت ساخته است. مگه نشنيدي كه چند روز پيش يك اتوبوسو توي جاده لخت كردند؟ از آن روز تا حالا هرچي آدم بوده، گرفته‌اند. من مسلمون هستم. به خدا و پيغمبر عقيده دارم، خدا را خوش نمي‌آد كه …»
گيله‌مرد آرام شد. راحت شد،‌ خيلي از آنها را گرفته‌اند. از او مي‌خواهند تحقيق كنند.
«چرا داد مي‌زني؟ بهت ميدم! اصلا بهت مي‌فروشم. هفت تير مال توست. اگر من گزارش بدم كه تو خونةا: تو پيدا كردم، خودت مي‌دوني كه اعدام رو شاخته، به خودت مي‌فروشم، پنجاه تومن كه مي‌ارزه،‌ تو، تو خودت مي‌دوني با محمدولي، هان؟ نمي‌ارزه؟ پولت پيش خودته. يا دادي به كسي؟»
گيله‌مرد آرام شده بود و ديگر نمي‌لرزيد، دست كرد از زير پتو دستمال بسته‌اي كه همراه داشت باز كرد و پنجاه اسكناس يك توماني را كه خيس و نيمه خمير شده بود حاضر در دست نگه داشت.
«بيا بگير!»
حالا نوبت بلوچ بود كه بترسد.
«نه، اينطور نمي‌شه، بلند مي‌شي واميسي، پشتت را مي‌كني به من. پول را مي‌ندازي توي جيبت، من پول را از جيبت در مي‌آورم، اونوقت هفت تير را مي‌ندازم توي جيبت، دستت را بايد بالا نگهداري. تكون بخوري با قنداق تفنگ مي‌زنم تو سرت. ببين من همة حقه‌هايي را كه تو بخواهي بزني، بلدم. تمام مدتي كه من كشيك ميدم بايد رو به ديوار پشت به من وايسي،‌ تكان بخوري گلوله توي كمرت است. وقتي من رفتم، خودت مي‌دوني با وكيل‌باشي.»
***
شرشر آب يكنواخت تكرار مي‌شد. اين آهنگ كشنده، جان گيله‌مرد را به لب آورده بود. آب از ناودان سرازير بود. اين زمزمه نغمة كوچكي در ميان اين غليان و خروش بود. ولي بيش از هر چيز دل و جگر گيله‌مرد را مي‌خورد. دستهايش را به ديوار تكيه داده بود. گاه باد يكي از بسته هاي سير را به حركت درمي‌آورد و سر انگشتان او را قلقلك مي‌داد. پيراهن كرباس تر، به پشت او مي‌چسبيد. تپانچه در جيبش سنگيني مي‌كرد. گاهي تا يك دقيقه نفسش را نگاه مي‌داشت تا بهتر بتواند صدايي را كه مي‌خواهد بشنود. او منتظر صداي پاي محمد ولي بود كه به پله‌هاي چوبي بخورد. گاهي زوزة باد خفيف‌تر مي‌شد، زماني در ريزش يك نواخت باران وقفه‌اي حاصل مي‌گرديد و بالنتيجه در آهنگ شرشر ناودان نيز تاثير داشت،‌ ولي صداي پا نمي‌آمد. وقتي امنيه بلوچ داد زد: «آهاي محمد ولي؟ آهاي محمدولي!» نفس راحتي كشيد. اين يك تغييري بود. «آهاي محمدولي…» گيله‌مردگوشش را تيز كرده بود. به محض اين‌كه صداي پا روي پله هاي چوبي به گوش برسد،‌ بايد خوب مراقب باشد و در آن لحظه‌اي كه امنيةا: بلوچ جاي خود را به محمدولي مي‌دهد، برگردد و از چند ثانيه‌اي كه آن‌ها با هم حرف مي‌زنند و خش خش حركات او را نمي‌شنوند، استفاده كند، هفت تير را از جيبش در آورد و آماده باشد. مثل اين‌كه از پايين صدايي به آواز بلوچ جواب گفت.
اي‌كاش باران براي چند دقيقه هم شده،‌ بند مي‌آمد، كاش نفير باد خاموش مي‌شد. كاش غرش سيل آسا براي يك دقيقه هم شده است، ‌قطع مي‌شد. زندگي او، همه چيز او بسته به اين چند ثانيه است، چند ثانيه يا كمتر. اگر در اين چند ثانيه شرشر يك نواخت آب ناودان بند مي‌آمد، با گوش تيزي كه دارد، خواهد توانست كوچكترين حركت را درك كند. آنوقت به تمام اين زجرها خاتمه داده مي‌شد. مي‌رود پيش بچه‌اش، بچه را از مارجان مي‌گيرد، با همين تفنگ وكيل باشي ميزند به جنگل و آنجا مي‌داند چه كند.
از پايين صدايي جز هوهوي باد و شرشر آب و خشاخش شاخه‌هاي درختان نمي‌شنيد. گويي زني در جنگل جيغ مي‌كشيد، ولي بلوچ داشت صحبت مي‌كرد. تمام اعصاب و عضلات، تمام حواس، تمام قواي بدني او متوجه صدايي بود كه از پايين مي‌رسيد، ولي نفير باد و ريزش باران از نفوذ صداي ديگري جلوگيري مي‌كرد.
«تكون نخور،‌ دستت را بذار به ديوار!»
گيله مرد تكان خورده بود، بي اختيار حركت كرده بود كه بهتر بشنود.
گيله مرد آهسته گفت:« گوش بدن بيدين چي گم.»
بلوچ نشنيد. خيال مي‌كرد،‌ اگر به زبان گيلك بگويد، محرمانه تر خواهد بود. «آهاي برار،‌ من ته را كي كار نارم. وهل و گردم كي وقتي آيه اونا بيدينم.»
باز هم بلوچ نشنيد. صداي پوتين‌هايي كه روي پله‌هاي چوبي مي‌خورد، او را ترسانده و در عين حال به او اميد داد.
«عجب باروني، دست بردار نيست!»
اين صداي محمدولي بود، اين صدا را مي‌شناخت. در يك چشم بهم زدن، گيله مرد تصميم گرفت. برگشت. دست در جيبش برد. دستة هفت تير را در دست گرفت. فقط لازم بود كه گلنگدن كشيده شود و تپانچه آماده براي تيراندازي شود، اما حالا موقع تيراندازي نبود، براي آنكه در اين صورت مامور بلوچ براي حفظ جان خودش هم شده، مجبور بود تيراندازي كند و از عهدة هر دو آنها نمي‌توانست برآيد. اي كاش مي‌توانست گلنگدن را بكشد تا ديگر در هر زماني كه بخواهد آماده براي حمله باشد. هفت تير را كه خوب مي‌شناخت از جيب درآورد. آن را وزن كرد، مثل اينكه بدين وسيله اطمينان بيشتري پيدا مي‌كرد. در همين لحظه صداي كبريت نقشة او را برهم زد. خوشبختانه كبريت اول نگرفت.
«مگر باران مي‌ذاره؟ كبريت ته جيب آدم هم خيس شده.»
كبريت دوم هم نگرفت، ولي در همين چند ثانيه گيله مرد راه دفاع را پيدا كرده بود،
فت تير را به جيب گذاشت. پتو را مثل شنلش روي دوشش انداخت و در گوشة اتاق كز كرد.
«آهاي، چراغو بيار ببينم، كبريت خيس شده.»
بلوچ پرسيد: «چراغ مي‌خواهي چيكار كني؟»
- هست؟ نرفته باشد؟
- كجا مي‌تونه بره؟ بيداره،‌ صداش بكن، جواب مي‌ده.
حمدولي پرسيد: « اي گيله مرد؟… خوابي يا بيدار…»
در همين لحظه كبريت آتش گرفت و نور زردرنگ آن قيافةا: دهاتي را روشن كرد. از تمام صورت او پيشاني بلند و كلاه قيفي بلندش ديده مي‌شد،‌ با همان كبريت سيگاري آتش زد: «مثل اين‌كه سفر قندهار مي‌خواد بره. پتو هم هم‌راه خودش آورده. كته‌ات را هم كه خوردي؟ اي برار كله ماهي‌خور. حالا بايد چند وقتي تهران بري تا آش گل گيوه خوب حالت بياره. چرا خوابت نمي‌بره.»
محمدولي ترياكش را كشيده، شنگول بود. «چطوري؟ احوال لاور چطوره؟ تو هم لاور بودي يا نبودي؟ حتما تو لاور دهقانان تولم بودي؟ ها؟ جواب نميدي؟ ها- ها- ها- ها.»
گيله مرد دلش مي‌خواست اين قهقهه كمي‌بلندتر مي‌شد تا به او فرصت مي‌داد كه گلنگدن را بكشد و همان آتش سيگار را هدف قرار دهد و تيراندازي كند.
«بگو ببينم، آن روزي كه با سرگرد آمديم تولم كه پاسگاه درست كنيم،‌ همين تو نبودي كه علمدار هم شده بودي و گفتي: ما اينجا خودمان داروغه داريم و كسي را نمي‌خواهيم؟ بي شرف‌ها، ‌ما چند نفر را كردند توي خانه و داشتند خانه را آتش مي‌زدند. حيف كه سرگرد آن‌جا بود و نگذاشت، والا با همان مسلسل همتون را درو مي‌كردم. آن لاور كلفتتون را خودم به درك فرستادم، بگو ببينم، تو هم آن‌جا بودي؟ راستي آن لاورها كه يك زبون داشتند به اندازة كف دست، حالا كجاند؟ چرا به دادت نمي‌رسند؟ بعد چندين فحش آبدار داد. «تهرون نسلشونو برداشتند. ديگه كسي جرات نداره جيك بزنه، بلشويك مي‌خواستيد بكنيد؟ آنوقت زناشون! چه زنهاي سليطه‌اي؟ واه،‌ واه، محض خاطر همون‌ها بود كه سرگرد نمي‌ذاشت تيراندازي كنيم. چطور شد كه حالا موش شدند و تو سوراخ رفته‌اند. آخ، اگر دست من بود. نمي‌دونم چكارت مي‌كردم؟ چرا گفتند كه تو را صحيح و سالم تحويل بدم؟ حتما تو يكي از آن كلفتاشون هستي. والا همين امروز صبح وقتي ديدمت، كلكت را مي‌كندم. جلو چشمت زنتو... اوهوه،‌ چيكار داري مي‌كني؟ تكون بخوري مي‌زنمت.»
صداي گلنگدن تفنگ، گيله مرد را كه داشت بي‌احتياطي مي‌كرد، سرجاي خود نشاند.
گيله مرد بي اختيار دستش به دسته هفت تير رفت. همان زني كه چند ماه پيش در واقعه تولم تير خورد و بعد مرد،‌ زن او بود، صغرا بود، بچة شش ماهه داشت و حالا اين بچه هم در كومة او بود و معلوم نيست كه چه بر سرش خواهد آمد. مارجان، آدمي نيست كه بچه نگهدارد. اصلا از مارجان اين كار ساخته نيست. ديگر كي به فكر بچة اوست. گيله مرد گاهي به حرفهاي وكيل باشي گوش نمي‌داد. او در فكر ديگري بود. نكند كه تپانچه اصلا خالي باشد. نكند كه بلوچ و وكيل باشي با او شوخي كرده و هفت تير خالي به او داده باشند. اما فايدة اين شوخي چيست؟ چنين چيزي غيرممكن است. محض خاطر اين بچه اش مجبور است گاهي به تولم برگردد. هفت تير را وزن كرد. دستش را در جيبش نگاهداشت، مثل اين‌كه از وزن آن مي‌توانست تشخيص بدهد كه شانه با فشنگ در مخزن هست يا نه. همين حركت بود كه محمدولي را متوجه كرد و لوله تفنگ را به‌طرف او آورد.
نوك سرنيزه بيش از يك ذرع از او فاصله داشت، والا با يك فشار لوله را به زمين مي‌كوفت و تفنگ را از دستش در مي‌آورد: «آهاي، برار، خوابي يا بيدار؟ بگو ببينم. شايد ترا به فومن مي‌برند كه با آگل لولماني رابطه داري؟» چند فحش نثارش كرد. «يك هفته خواب ما را گرفت. روز روشن وسط جاده يك اتومبيل را لخت كرد. سبيل اونو هم دود مي‌دند. نوبت اون هم مي‌رسه. بگو بينم، درسته اون زني كه آن روز در تولم تير خورد، دختر اونه؟…»
گاهي طوفان به اندازه‌اي شديد مي‌شد كه شنيدن صداي برنده و با طنين و بي‌گره محمدولي نيز براي گيله‌مرد با تمام توجهي كه به او معطوف مي‌كرد غير ممكن بود، در صورتي كه درست همين مطالب بود كه او مي‌خواست بداند و از گفته هاي وكيل‌باشي مي‌شد حدس زد كه چرا او را به فومن مي‌برند. مامورين (و يا اقلا كسي كه دستور توقيف او را داده بود) مي‌دانستند كه او داماد آگل بوده و هنوز هم مابين آن‌ها رابطه‌اي هست. گيله مرد اين را مي‌دانست كه داروغه او را لو داده است. اغلب به پدرزنش گفته بود كه نبايد به اين ويشكاسوقه‌اي اعتماد كرد و شايد اگر محض خاطر اين ويشكاسوقه‌اي نبود،‌ امروز آن حادثةا: تولم كه محمدولي خوب از آن باخبر است، اتفاق نمي‌افتاد و شايد صغرا زنده بود و ديگر آگل هم نمي‌زد به جنگل و تمام اين حوادث بعدي اتفاق نمي‌افتاد و امروز جان او در خطر نبود.
يك تكان شديد باد، كومه را لرزاند. شايد هم درخت كهني به زمين افتاد و از نهيب آن كومه تكان خورد. اما محمدولي يكريز حرف مي‌زد، هاهاها مي‌خنديد و تهديد مي‌كرد و از زخم زبان لذت مي‌برد.
چه خوب منظرة داروغة ويشكاسوقه‌اي در نظر او هست. سال‌ها مردم را غارت كرد و دم پيري باج مي‌گرفت. براي اينكه از شرش راحت شوند، او را داروغه كردند. چون كه در آن سال‌هاي قبل از جنگ، ارباب در تهران همه كاره بود و پاي امنيه‌ها را از ملك خود بريده بود و آن‌ها جرات نمي‌كردند در آن صفحات كيابيايي كنند. همين آگل پدرزن او واسطه شد كه ويشكاسوقه‌اي را داروغه كردند و واقعا هم ديگر جز اموال رقيب هاي خود، مال كس ديگري را نمي‌چاپيد.
محمدولي بار ديگر سيگاري آتش زد. اين دفعه كبريت را لحظه‌اي جلو آورد و صورت گيله مرد را روشن كرد. دود بنفش رنگ بيني گيله مرد را سوزاند.
«... ببين چي مي‌گم. چرا جواب نميدي؟‌ تو همان آدمي هستي كه وقتي ما آمديم در تولم پست داير كنيم،‌ به سرگرد گفتي كه ما بهرةا: خودمونو داديم و نطق مي‌كردي. چرا حالا ديگر لال شدي؟…»



خوب به خاطر داشت. راست مي‌گفت: وقتي دهاتي ها گفتند كه ما داروغه داريم، گفت: برويد نمايندگانتان را معين كنيد. با آن‌ها صحبت دارم. او هم يكي از نمايندگان بود. سرگرد از آن‌ها پرسيد كه بهرةا: امسال‌تان را داديد يا نه؟ همه گفتند داديم. بعد پرسيد قبل اينكه لاور داشتيد داديد، يا بعد هم داديد. دهاتي ها گفتند: «هم آن وقت داده بوديم و هم حالا داده‌ايم.» بعد سرگرد رو كرد به گيله مرد و پرسيد: «مثلا تو چه دادي؟» گفت: « من ابريشم دادم، برنج دادم، تخم مرغ دادم، سير،‌ غوره، انارترش، پياز، جاروب، چوكول ، كلوش ، آرد برنج، همه چي دادم.» بعد پرسيد مال امسالت را هم دادي؟ گيله مرد گفت: «امسال ابريشم دادم، برنج هم مي‌دهم.» بعد يك مرتبه گفت:‌« برو قبوضت را بردار و بياور.» بيچاره لطفعلي پيرمرد گفت: «شما كه نمايندة مالك نيستيد!» تا آمد حرف بزند، سرگرد خواباند بيخ گوش لطفعلي. آن وقت دهاتي‌ها از اتاق آمدند بيرون و معلوم نشد كي شيپور كشيد كه قريب چندين هزار نفر دهقان آمدند دور خانه. بعد تيراندازي شد و يك تير به پهلوي صغرا خورد و لطفعلي هم جابه‌جا مرد.
دهاتي‌ها شب جمع شدند و همين داروغة ويشكاسوقه‌اي پيشنهاد كرد كه خانه را آتش بزنند و اگر شب يك جوخة ديگر سرباز نرسيده بود، اثري از آن‌ها باقي نمي‌ماند...
محمدولي سيگار مي‌كشيد. گيله مرد فكر كرد، همين الان بهترين فرصت است كه او را خلع سلاح كنم. تمام بدنش مي‌لرزيد. تصور مرگ دلخراش صغرا اختيار را از كف او ربوده بود. خودش هم نميدانست كه از سرما مي‌لرزد يا از پريشاني... اما محمدولي دست بردار نبود: «تو خيلي اوستايي. از آن كهنه‌كارها هستي. يك كلمه حرف نمي‌زني، مي‌ترسي كه خودت را لو بدهي. بگو ببينم، كدام يك از آنهايي كه توي اتاق با سرگرد صحبت مي‌كردند، آگل بود؟ من از هيچ كس باكي ندارم. آگل لامذهبه، خودم مي‌خواهم كلكش را بكنم. همقطاران من خودشون به چشم ديده‌اند كه قرآن را آتش زده. دلم مي‌خواهد گير خود من بيفته، كدام يكيشون بودند. حتما آن‌كه ريش كوسه داشت و بالا دست تو وايساده بود، ها، چرا جواب نمي‌دي، خوابي يا بيدار؟…»
نفير باد نعره‌هاي عجيبي از قعر جنگل بسوي كومه هم‌راه داشت: جيغ زن، غرش گاو، ناله و فرياد اعتراض. هرچه گيله مرد دقيق‌تر گوش مي‌داد، بيش‌تر مي‌شنيد، مثل اين‌كه ناله هاي دلخراش صغرا موقعي كه تير به پهلوي او اصابت كرد، نيز در اين هياهو بود. اما شرشر كشندةا: آب ناودان بيش از هر چيزي دل گيله مرد را مي‌خراشاند، گويي كسي با نوك ناخن زخمي را ريش ريش مي‌كند. دندان‌هايش به ضرب آهنگ يك نواخت ريزش آب به هم مي‌خورد و داشت بي‌تاب مي‌شد.
آرامشي كه در اتاق حكمفرما بود، ظاهرا محمدولي وكيل باشي را مشكوك كرده بود. او مي‌خواست بداند كه آيا گيله‌مرد خوابيده است يا نه.
- چرا جواب نميدي؟ شما دشمن خدا و پيغمبريد. قتل همه‌تون واجبه. شنيدم آگل گفته كه اگر قاتل دخترش را بكشند، حاضره تسليم بشه. آره، جون تو، من اصلا اهميت نميدم به اين‌كه آن زني كه آن روز با تير من به زمين افتاد، دخترش بوده يا نبوده. به من چه؟ من تكليف مذهبي ام را انجام دادم. مي‌گم كه آگل دشمن خداست و قتلش واجبه، شنيدي؟ من از هيچ كس باكي ندارم. من كشتم، هر كاري از دستش برمي‌آيد بكند…
- تفنگ را بذار زمين. تكون بخوري مردي...
اين را گيله‌مرد گفت. صداي خفه و گرفته‌اي بود،‌ وكيل‌باشي كبريتي آتش زد و همين براي گيله‌مرد به منزلة آژير بود. در يك چشم بهم زدن تپانچه را از جيبش در آورد و در همان آني كه نور زرد و دود بنفش كمرنگ گوگرد اتاق را روشن كرد، گيله مرد توانست گلنگدن را بكشد و او را هدف قرار دهد. محمدولي براي روشن كردن كبريت پاشنه تفنگ را روي زمين تكيه داده، لوله را وسط دو بازو نگهداشته بود. هنگامي كه دستش را با كبريت دراز كرد، سرنيزه زير بازوي چپ او قرار داشت.
در نور شعلة كبريت،‌ لولة هفت تير و يك چشم باز و سفيد گيله‌مرد ديده ميشد. وكيل باشي گيج شد. آتش كبريت دستش را سوزاند و بازويش مثل اينكه بي‌جان شده باشد افتاد و خورد به رانش.
- تفنگ را بذار رو زمين! تكون بخوري مردي!
- لولة هفت تير شقيقة وكيل باشي را لمس كرد. گيله‌مرد دست انداخت بيخ خرش را گرفت و او را كشيد توي اتاق.
- صبر كن، الان مزدت را مي‌ذارم كف دستت. رجز بخوان. منو ميشناسي؟ چرا نگاه نمي‌كني؟…
باران مي‌باريد، اما افق داشت روشن مي‌شد. ابرهاي تيره كم‌كم باز مي‌شدند.
- مي‌گفتي از هيچكس باكي نداري! نترس، هنوز نمي‌كشمت، با دست خفه‌ات مي‌كنم. صغرا زن من بود. نامرد، زنمو كشتي. تو قاتل صغرا هستي، تو بچة منو بي‌مادر كردي. نسلتو ور مي‌دارم. بيچارتون مي‌كنم. آگل منم. ازش نترس. هان، چرا تكون نمي‌خوري؟…
تفنگ را از دستش گرفت. وكيل باشي مثل جرز خيس خورده وارفت. گيله مرد تفنگ را به ديوار تكيه داد. «تو كه گفتي از آگل نمي‌ترسي. آگل منم. بي‌چاره، آگل لولماني از غصةا: دخترش دق مرگ شد. من گفتم كه اگر قاتل صغرا را به من بدهند،‌ تسليم مي‌شه. آره آگل نيست كه تسليم بشه. اتوبوس توي جاده را من زدم. تمام آن‌هايي كه با من هستند،‌ همشون از آنهاييند كه ديگر بي‌خانمان شده‌اند، همشون از آن‌هايي هستند كه از سر آب و ملك بيرونشون كرده‌اند. اين‌ها را بهت مي‌گم كه وقتي مي‌ميري، دونسته مرده باشي. هفت تيرم را گذاشتم تو جيبم. مي‌خواهم با دست بكشمت، مي‌خواهم گلويت را گاز بگيرم. آگل منم. دلم داره خنك مى‌شه…»
از فرط درندگي له‌له مي‌زد. نمي‌دانست چطور دشمن را از بين ببرد، دستپاچه شده بود. در نور سحر، هيكل كوفتة وكيل‌باشي تدريجاً ديده مي‌شد.
- آره، من خودم لاور بودم. سواد هم دارم. اين پنج ساله ياد گرفتم. خيلي چيزها ياد گرفته‌ام. مي‌گي مملكت هرج و مرج نيست؟ هرج و مرج مگه چيه؟ ما را مي‌چاپيد،‌ از خونه و زندگي آواره‌مون كرديد. ديگر از ما چيزي نمونده، رعيتي ديگه نمونده. چقدر همين خودتو، منو تلكه كردي؟ عمرت دراز بود، اگر مي‌دونستم كه قاتل صغرا تويي،‌ حالا هفت تا كفن هم پوسونده بودي؟ كي لامذهبه؟ شماها كه هزار مرتبه قرآن را مهر كرديد و زير قولتان زديد؟ نيامديد قسم نخورديد كه ديگر همه امان دارند؟ چرا مردمو بيخودي مي‌گيريد؟ چرا بيخودي مي‌كشيد؟ كي دزدي مي‌كنه؟ جد اندر جد من در اين ملك زندگي كرده‌اند، كدام يك از ارباب‌ها پنجاه سال پيش در گيلون بوده‌اند؟
زبانش تتق مي‌زد، به‌حدي تند مي‌گفت كه بعضي كلمات مفهوم نمي‌شد. وكيل باشي دو زانو پيشانيش را به كف چوبي اتاق چسبانده و با دو دست پشت گردنش را حفظ مي‌كرد. كلاهش از سرش افتاده بود روي كف اتاق: «نترس، اين جوري نمي‌كشمت. بلند شو، مي‌خواهم خونتو بخورم. حيف يك گلوله. آخر بدبخت، تو چه قابل هستي كه من يك فشنگ خودمو محض خاطر تو دور بيندازم. بلند شو!»
اما وكيل‌باشي تكان نمي‌خورد. حتي با لگدي هم كه گيله‌مرد به پاي راست او زد، فقط صورتش به زمين چسبيد، عضلات و استخوان‌هاي اوديگر قدرت فرمانبري نداشتند. گيله‌مرد دست انداخت و يقة پالتوي باراني او را گرفت و نگاهي به صورتش انداخت. در روشنايي خفة صبح باران خورده، قيافة وحشتزدة محمدولي آشكار شد. عرق از صورتش مي‌ريخت. چشمهايش سفيدي مي‌زد. بي‌حالت شده بود. از دهنش كف زرد مي‌آمد، خرخر مي‌كرد.
همين كه چشمش به چشم براق و برافروختة گيله‌مرد افتاد به تته پته افتاد. زبانش باز شد: «نكش،‌ امان بده! پنج تا بچه دارم. به بچه‌هاي من رحم كن. هر كاري بگي مي‌كنم. منو به جووني خودت ببخش. دروغ گفتم. من نكشتم. صغرا را من نكشتم. خودش تيراندازي مي‌كرد. مسلسل دست من نبود...»
***
گريه مي‌كرد. التماس و عجز و لابة مامور، مانند آبي كه روي آتش بريزند،‌ التهاب گيله مرد را خاموش كرد. يادش آمد كه پنج بچه دارد. اگر راست بگويد! به ياد بچة خودش كه در گوشة كومه بازي مي‌كرد، افتاد. باران بند آمد و در سكوت و صفاي صبح ضعف و بي‌غيرتي محمدولي تنفر او را برانگيخت. روشنايي روز او را به تعجيل واداشت.
گيله‌مرد تف كرد و در عرض چند دقيقه پالتو باراني را از تن وكيل باشي كند و قطار فشنگ را از كمرش باز كرد و پتوي خود را به سر و گردن او بست. كلاه او را بر سر و بارانيش را بر تن كرد و از اتاق بيرون آمد.
در جنگل هنوز شيون زني كه زجرش مي‌دادند به گوش مي‌رسيد. در همين آن، صداي تيري شنيده شد و گلوله اي به بازوي راست گيله‌مرد اصابت كرد. هنوز برنگشته، گلولة ديگري به سينة او خورد و او را از بالاي ايوان سرنگون ساخت.
مامور بلوچ كار خود را كرد.

سردار
15th March 2009, 11:23 PM
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست وشما خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند وبا تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرنند. اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید به زودی خواهید مرد.
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد ومرد.
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش کرد و سرانجام از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:مگر تو حرف های ما را نشنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست.در واقع او تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند!!!

pooriarezai7
23rd March 2009, 10:26 PM
مقدمه.


من پوريا رضايي متولد 1372 در 12 اسفند


نميدونم چجوري اين داستان رو شروع كنم.از كجا از كي.ولي بالاخره هر داستاني يك سرآغازي دارد.


من يك پسر معمولي نيستم.براي نمونه مثل همه ي پسر بچه هاي همسن خودم بزرگترين مشكلم


جوش هاي بدشكل روي بيني نيست.من مشكلاتي دارم كه هر كسي توان تحملش را ندارد.


داستان از يك روز گرم تابستاني شروع شد كه اي كاش اصلا تابستاني وجود نداشت.


























فصل اول . تابستان پر دردسر





روز اول تابستان بود.كلي برنامه ريزي داشتم.فوتبال،پارك،سينماو... .صبح زود بيدار شدم.


من و دوستم اميرحسين سلطاني تصميم گرفته بوديم هر روز صبح دور پارك جلوي آپارتمان


بدويم.با چه شوقي سريع آماده شدم.يك تكه نان و خرما خوردم و راه افتادم.


قرارمون جلوي پارك بود.وقتي من آنجا رسيدم امير حسين نبود.با خودم گفتم مياد.مگه ميشه


برنامه ي روز اول تابستان را خراب كنه؟صبر كردم.يك ربع...نيم ساعت...سه ربع... .


خيلي عصباني شدم.روز اول تابستان الاف شده بودم.اما اگر مي دونستم چه بدبختي هايي


منتظرم هست شايد اصلا ناراحت نمي شدم.


برگشتم خانه.ديگر خوابم نمي برد.پانزده سال هست كه-آخه 15 سالمه-وقتي از خواب بيدار ميشوم ديگر خوابم نمي برد.يه حسي بهم مي گويد:" نخواب.تو به خواب نياز نداري.تو قوي هستي.


تو به هيچ چيز و هيچ كسي نياز نداري."


اما خوب اين فقط يك حسه.هيچ وقت بهش توجه نمي كنم.اما وقتي مي خوابم كابوس هايي خيلي


وحشتناك مي بينم.پس ترجيح ميدهم نخوابم.ساعت ده اميرحسين زنگ زد.خيلي پوزش ميطلبيد


كه خوابش برده و ... .اما من اصلا توجهي نداشتم.از دستش ناراحت نبودم.خيلي حس عجيبي داشتم.


يك حس دروني- بازم همان صداي دروني كه باعث كابوس بود- ... .


فصل دوم حس پنهان





قصد داشتم راجع به صدا به اميرحسين چيزي بگم.اما همان حس مانعم مي شد.بالاخره گوشي را


برداشتم و به امير زنگ زدم.بلافاصله گوشي را برداشت.مثل اينكه منتظر تلفن من بود.اما او كه


از چيزي خبر نداشت!خيلي صريح حرف زدم:


"سلام امير


*سلام


*مي خواستم راجع به يك موضوع با تو صحبت كنم


*مشكلي پيش اومده؟


*راستش آره


*منم يك مشكل دارم.اتفاقا همين الان مي خواستم بهت زنگ بزنم.


*پس پنج دقيقه ديگر تو پارك مي بينمت


*باشد.مي بينمت"


پنج دقيقه وقت خوبي براي آماده شدن بود.از خانه تا پارك يك دقيقه بيشتر راه نبود!


دقيقا سر ساعت در پارك بودم.دوباره امير حسين دير كرده بود.ناگهان آن صداي مبهم در گوشم


شروع به زمزمه كرد.صدايي عميق و مشكوك از اعماق وجود.گويا هم نوع خود را يافته بود.


ذوق و هيجان سخن مي گفت.اما چيزي نمي فهميدم.ناگهان فردي از پشت سر مراصدا زد.


قدرت زيادي براي تشخيص صدا لازم نبود.صدايي گرفته كلفت و مردانه.امير حسين بود.


با او به سرعت دست دادم و به سمت نيمكت راهنماييش كردم.خيلي سريع از او خواستم كه اول


من مشكلم را بگويم.شروع كردم به بازگو:"من از كودكي دچار يك مشكلم.نمي دانم اسمش


چيست؟مشكل رواني،روحي و... .همه ي اين مشكلات به يك حس و صداي عجيب مربوط ميشود.


صدايي مخوف كه از اعماق وجودم با من سخن ميگويد.اكثر اوقات نمي فهمم چه مي گويد.اما به


راحتي خواسته اش را درك ميكنم.«تو توانايي.تو قدرتمندي.نيازي به هيچ كس و هيچ چيز


نداري.»"


سرم را بالا آوردم تا ببينم امير حسين چه واكنشي نشان ميدهد.اما جا خوردم و از ترس كه خودم


هم دليلش را نمي دانم عضلاتم منقبض شد.او بدون پلك زدن و هيچ صدا يا تمسخري مات و


ساكت به من خيره شده بود.مثل اينكه هيولايي دوسر در مقابلش قرار دارد.


سعي كردم بپرسم چه شده.. كه حرفم را قطع كردو گفت:"تو يك دروغ گويي.تو ذهن مرا


مي خواني.تو... . بگو ببينم راست گفتي؟"


*بله.عين حقيقت.


*پس ما ...ما...ما هردو اين صدا را مي شونيم.يك صدا و يك حس در دوجسم...





فصل3 "در جست و جوي راز"


تا چند لحظه هيچ صدايي را نمي شنيدم.چمم را كه باز كردم هنوز در پارك بودم.


هوا تاريك شده بود.مه همه جا را پوشانده بود.اول فكركردم اميرحسين رفته اما وقتي چشمم به


تاريكي عادت كرد ديدم هنوز بهت زده جلوي من ايستاده.خواستم چيزي بگويم كه با حركت


دست ساكتم كرد و مرا به طرف ساختمان- هر دو در يك پارتمان زندگي مي كردي- راهنمايي


كرد.وقتي به خانه رسيديم گفت كه نبايد به كسي چيزي بگوييم.تا صبح استر احت مي كنيم و


صبح درباره ي اين موضوع به بحث مي پردازيم.


صبح.ساعت ده و نيم.


به امير زنگ زدم.مثل هميشه بلافاصله گوشي را برداشت و گفت قرار روي نيمكت پارك روبروي


استخر مرغابي ها.


پنج دقيقه بعد آنجا رسيدم.اميرحسين منتظرم بود و رو به استخر درحال غذا دادن به مرغابي ها بود.


براي همين متوجه حضور من نشد.


با سلامي آهسته سكوت را شكستم.خيلي در فكر بود.پس نشستيم تا درباره ي موضوع بحث كنيم.


من شروع كردم و گفتم:"فكر ميكني چه دليلي وجود دارد؟"


*نمي دونم.اما بايد دنبال كسي بگرديم كه از اين ماجرا اطلاع داشته باشد.اما چه كسي؟


*به نظرتو اين يك مشكل رواني است؟


*نه.مگر مي شود دو نفر يك حس را در خود بروز بدهند.آن هم از روي مكل رواني.!


*پس بايد ازچه كسي كمك بگيريم؟


*به نظر من از كسي كه به اسرار ماوراءالطبيعه مسلط باشد.مسلا يك رمال،فال گير و نمي دونم ديگه از همين قبيل.


*پس بايد منتظر باشيم.شايد همان طور كه بطور اتفاقي اين حس در ما بروز كرد اين شخص هم سر راه ما قرار بگيره.دست تقدير!


*فكر كنم چاره ي ديگري نداريم.تنها راه اين است كه منتظر بمانيم و ببينيم چه مي شود.


پس راه افتاديم و بعداز يك پياده روي كوتاه به خانه برگشتيم.






نوشته ي پوريا رضايي.

هرگونه كپي برداري پيگرد قانوني دارد.

ادامه فصل ها در پست هاي آينده

ØÑтRдŁ§
4th April 2009, 04:22 PM
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدرپیرمرد این تلگراف (http://www.roozeshadi.com/) را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی (http://www.roozeshadi.com/) هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید

*مینا*
5th April 2009, 08:25 PM
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد.

زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و نزدیک­ترین داروخانه رفت تا دارو­های دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله­ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر می­شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
هوا داشت تاریک می­شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن. در همین لحظه مردی ژولیده با لباس­های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه­ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آن وقت این مرد...!
زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر­چه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشه­ام و نمی­توام درش را باز کنم.
مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟ زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد..
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شدم.
خدا برای زن یک کمک فرستادبود، آن هم یک حرفه­ای! زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود. فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی­کرد که روزی به عنوان راننده­ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
توی این داستان سه تا نکته قشنگ وجود داشت.. اول از همه اینکه زن وقتی دچار مشکل شد از خدا درخواشت کمک کرد. بهتره در همچین مواقعی که با یک مشکل روبه­رو می­شیم از خدایی که قدرت غلبه بر هر مشکلی رو داره کمک بگیریم. دوم اینکه از هیچ کمکی برای دیگران دریغ نکنیم. مثل اونه مرد. می­تونست به عنوان یک رهگذر با اینکه از عهده کمک به اون زن برمی­اومد، به راحتی بی­تفاوت عبود کنه و از کمک به اون دریغ کنه.. اما به اون کمک کرد. ما هم باید یاد بگیریم اگه کمکی به دیگران از دستمون برمی­آد، دریغ نکنیم. اما نکته سوم اینکه در جواب خوبی، تشکر یادمون نره. وقتی خدا به ما یک هدیه­ای میده یا جواب دعای ما رو، نباید خشک و خالی از کنارش عبور کنیم. حداقل کاری که می­شه کرد، یک تشکر سادست. و همینطور جواب خوبی دیگران رو هم بدیم.

*مینا*
8th April 2009, 06:35 PM
فرشته مسافر در منزل خانواده ثروتمندی توقف کردند تاشب را درآنجا بگذرانند. آن خانواده گستاخی کردند و اجازه ندادند فرشته ها شب را در مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند. بلکه به آنها فضای کوچکی از زیر زمین خانه رااختصاص دادند. همانطور که فرشته ها مشغول آماده کردن بستر خود روی زمین سخت بودند فرشته پیرتر سوراخی در دیوار دید و روی آن را پوشاند فرشته جوانتر علت را پرسید و او گفت : “مسائل همیشه آن طوری نیستند که به نظر می رسند” شب بعد فرشته ها به خانه زوج کشاورز بسیار فقیر اما مهمان نوازی رفتند. پس از صرف غذای مختصر که داشتند آن زوج رختخواب خودشان را در اختیار فرشته ها قرار دادند تا شب را راحت بخوابند. صبح روز بعد فرشته ها آن زن وشوهر را گریان دیدند تنها گاوشان که شیرش تنها منبع درآمدشان بود درمرزعه مرده بود. فرشته جوان تر به خشم آمد و به فرشته پیرتر گفت : چه طور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ مرد اولی همه چیز داشت با این حال تو کمکش کردی. خانواده دومی چیزی نداشتند اما همان را هم با ما تقسیم کردند و با این حال تو گذاشتی گاوشان بمیرد. فرشته پیرتر پاسخ داد:”مسائل همیشه آن طوری نیستند که به نظر میرسند” “شبی که مادر زیرزمین آن عمارت بودیم متوجه شدم که درسوراخ دیوار طلا پنهان کرده بودند ازآن جا که صاحب خانه طماع و بخیل بود ومایل نبود ثروتش را با کسی شریک شود من سوراخ رابستم و مهرکردم تا دستش به طلاها نرسد” شب گذشته که در رختخواب آن کشاورز خوابیده بودیم فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد و من درازا گاو را به او دادم چیزها همیشه آن طوری نیست که به نظر میرسند. هنگامی که اوضاع ظاهرا بر وفق مراد نیست اگر ایمان داشته باشید باید توکل کنید و بدانید که همواره هر چه پیش می آید به نفع شماست فقط ممکن است تا مدت ها حکمتش را نفهمید

*مینا*
15th April 2009, 06:29 PM
سالهاي بسيار دور پادشاهي زندگي ميكرد كه وزيري داشت.
وزير همواره ميگفت: هر اتفاقي كه رخ ميدهد به صلاح ماست.

روزي پادشاه براي پوست كندن ميوه كارد تيزي طلب كرد اما در حين بريدن ميوه انگشتش را بريد،وزير كه در آنجا بود گفت: نگران نباشيد تمام چيزهايي كه رخ ميدهد در جهت خير و صلاح شماست !
پادشاه از اين سخن وزير برآشفت و از رفتار او در برابر اين اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زنداني كردن وزير را داد...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براي شكار به نزديكي جنگلي رفتند. پادشاه در حالي كه مشغول اسب سواري بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهي شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالي كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سكونت قبيلهاي رسيدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قرباني براي خدايانشان بودند،
زماني كه مردم پادشاه خوش سيما را ديدند خوشحال شدند زيرا تصور كردند وي بهترين قرباني براي تقديم به خداي آنهاست!!!
آنها پادشاه را در برابر تنديس الهه خود بستند تا وي را بكشند،
اما ناگهان يكي از مردان قبيله فرياد كشيد : چگونه ميتوانيد اين مرد را براي قرباني كردن انتخاب كنيد در حالي كه وي بدني ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنيد !!!
به همين دليل وي را قرباني نكردند و آزاد شد.
پادشاه كه به قصر رسيد وزير را فراخواند و گفت:اكنون فهميدم منظور تو از اينكه ميگفتي هر چه رخ ميدهد به صلاح شماست چه بوده زيرا بريده شدن انگشتم موجب شد زندگيام نجات يابد اما در مورد تو چي؟ تو به زندان افتادي اين امر چه خير و صلاحي براي تو داشت؟!!
وزير پاسخ داد: پادشاه عزيز مگر نميبينيد،اگر من به زندان نميافتادم مانند هميشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زماني كه شما را قرباني نكردند مردم قبيله مرا براي قرباني كردن انتخاب ميكردند،
بنابراين ميبينيد كه حبس شدن نيز براي من مفيد بود!!!

ايمان قوي داشته باشيد و بدانيد هر چه رخ ميدهد خواست خداوند است

سردار
1st May 2009, 12:29 PM
يک روز کارمند پستي که به نامه‌هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي‌کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه‌اي به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:
خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي‌گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد.
اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي‌کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چيزي نمي‌توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامه‌اي به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :
خداي عزيزم، چگونه مي‌توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي ‌عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!...

AvAstiN
5th May 2009, 11:27 PM
دنیا که شروع شد . زنجیر نداشت . خدا دنیای بی زنجیر آفرید .

آدم بود که زنجیر را ساخت . شیطان کمکش کرد .

دل زنجیر شد ؛ عشق زنجیر شد ؛ دنیا پر از زنجیر شد ؛ و ادم ها همه دیوانه ی زنجیری .

خدا دنیای بی زنجیر می خواست . نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است .

امتحان ادم همین جا بود . دستان شیطان از زنجیر پر بود .

خدا گفت : زنجیرت رت پاره کن ! شاید نام زنجیر تو عشق است .

یک نفر زنجیر هایش را پاره کرد . نامش را مجنون گذاشتند . مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری . این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در زنجیر میخواست .

لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد . لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند . لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد .

لیلی ماند ؛ زیرا لیلی نام دیگر آزادی است .

AvAstiN
5th May 2009, 11:51 PM
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و برروي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند.

وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.

پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.»

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت ، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.

وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش را خورد.

اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست!

او حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.



آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...



در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود...



--------------------------------------------------------------------------------



چهار چيز است که نمي‌توان آن‌ها را بازگرداند :

1. سنگ ... پس از رها کردن!

2. حرف ... پس از گفتن!

3. موقعيت... پس از پايان يافتن!

4. و زمان ... پس از گذشتن!

AvAstiN
8th May 2009, 10:16 PM
http://hosna7.persiangig.com/fd.jpg

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي‌گفت: مي‌آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه‌هايش را مي‌شنود و يگانه قلبي‌ام كه دردهايش را در خود نگه مي‌دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه‌اي از درخت دنيا نشست.

فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي‌هايم بود و سرپناه بي كسي‌ام.=((

تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي‌خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.

خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني‌ام بر خاستي.

اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه‌هايش ملكوت خدا را پر كردhttp://i37.tinypic.com/ng381t.jpg

سردار
15th May 2009, 02:16 PM
امروز مهمون داریم گلی جون دختر همسایه بالابالایی. مامان به من گفته تو اتاقم بشینم، بازی كنم. اما من حوصله م سر رفته. می خوام برم پیش گلی خانوم.
خیلی دوسش دارم. آخه مهربونه. هر وخ منو می بینه نازم می كنه و بهم شكلات میده. نه عروسك خوشگلم! تو رم خیلی دوس دارم! عزیز دلم!
آخ جون مامان انگار رفت تو آشپز خونه. از تو آشپزخونه صدای استكان نلبكی میاد. بیا یواش بریم تو مهمون خونه و گلی خانومو نگا كنیم. وای.... نگا كن! چه خوشگل شده! لباشو صورتی كرده داره به درو دیوار نگا می كنه. این عكس داداش علیه كه رو دیواره. ببین چه خوشگله! داره می خنده. چشای گلی خانوم داره به اون نگا می كنه.
وای... صدای پای مامان ... . گلی خانوم دیگه چرا می ترسه؟ تازه منو دید. داره می
خنده:
«سلااااام یاسمن خانوم بیا ببینم عزیزدلم!»
دیدی گفتم دوسم داره! یواش بریم پیشش. مامان داره میاد . چایی آورده. نگاش نكن. چشاشو كه این جوری تنگ می كنه ازش می ترسم. ولی تو نترس میدونم تا مهمون هس كاری به كارم نداره.
«یاسمن! خاله رو اذیت نكن.»
من! من كی اذیتش كردم؟ خودش كه بیشتر اذیتش می كنه. دروغی بهش میگه داداش علی خونه نیس. من كه می دونم داداش علی تو اتاقش خوابیده. آخه یه كم مریضه، خوابیده. تازه خودم دیدم مامان درو روش قفل كرد. اون وخ به من میگه دروغ بده. آدم میره تو جهنم.
«نه ولش كنین طفلك كاری به من نداره. بیا تو بغلم قربونت برم. وای چه عروسك
نازی!»
بریم تو بغلش. به مامان اخمو نگانكن. گلی خانوم داره كاغذ شكلاتو وا می كنه تا تو دهنم بذاره. هوم ... همونه كه من دوس دارم. فقط وختی مهمون داریم ظرف شكلات رو میزه. مهمون كه میره و من میام سراغش میبینم نیس. بعضی وختا مامان بهم می ده اما به جاش یه كاری باید واسش بكنم. مثٌ اون دفه كه گفت برم بالا خونه گلی جون اینا ببینم احمد آقا باهاشون چی كار داره. نكنه اجاره شون عقب افتاده. منم رفتم. احمد آقا اونجا نبود كه! رفته بود پشت بون. مامان گلی جون بوسم كرد و بهم یه شكلات داد. بعدشم واسه عروسكم لباس دوخت. نه اون یكی عروسكمو می گم.
مامان دیگه به من نگا نمی كنه. به گلی خانوم نگا می كنه.
«این چند وقت كه شما اومدین تو این ساختمون، من خیالم راحته تا پارچه دستم میاد
میام بالا تا مامان زحمتشو بكشه. مامان هم كه هی تعارف می كنه و باهام حساب نمی كنه. این جوری من بد عادت میشم.»
«اختیار دارین. این حرفا چیه ! قابل شمارو نداره.»
مامان بازم به اون نگا می كنه. لپ گلی خانوم مثٌ پوست هلو قرمز شده. چرا داره به فرش نگا می كنه؟ نكنه یه شكلات افتاده زمین؟
«ببخشید. نمی خواستم این قدر به زحمت بیفتین...»
«خواهش می كنم. چه مزاحمتی. اما گمون نكنم كتابی كه می خوای داشته باشه
علی از وقتی رفت مغازه وردست باباش كتابای دانشگاهیشو گذاشت تو كارتن و برد كتابخونه بخشید. میگه چه فایده نگرشون دارم. من كه كارم شده پیرهن و جوراب به مشتری نشون بدم. كتاب مهندسی می خوام چی كار؟ راس میگه بچه م چهار پنج سال درس خوند آخرش هم رفت وردست باباش. از بس كه دنبال كار دوید و پیدا نكرد.»
«بله حق دارن. وضع كار خیلی بد شده.»
«تازه اونم واسه كسی كه می خواد خونواده دار بشه. الان چند وقته دختر خاله شو
واسش شیرینی خوردیم.خوب طفلك ها می خوان عروسی كنن برن سر زندگیشون بدون كار كه نمیشه.»
آخ آخ ... فنجون تو دسٌ گلی جون تكون تكون می خوره. نكنه بریزه رو پاش؟
«به سلامتی ایشالٌا.»
بالای لباش چه خیسه!
«سلامت باشی عزیزم. از فتانه جون برات بگم. یه تیكه جواهره. خوشگل، تحصیل كرده، یه آپارتمان داره با تمام وسایلش. علی هم خاطرشو خیلی می خواد. چند ساله...»
اِ اِ بازم داره دروغ میگه! داداش علی از فتانه بدش میاد. خودم شنیدم میگفت ازش بدم میاد. گفت خیلی پرروه. همش با پسرا خنده می كنه.
می خوام به گلی جون بگم دروغ میگه اما ... . گوشت دستم هنوز از وشگون دیشب درد می كنه.
همین مامان خانوم منو وشگون گرفت. نمی دونم چرا؟
من فقط داشتم می گفتم موهای منم مثٌ موهای گلی جون تا كمرم می رسه اما موهای من قهوه ایه مال اون سیاهه. اون قدرم نرمه كه نگو.
داداش علی خندید و من بازم از گلی خانوم واسش گفتم. هر وخ از گلی جون حرف می زنم قلمبه ی زیر گلوش بالا پایین میره. مامان بهم گفت فوضول. بعدش وشگونم گرفت. من گریه كردم. داداش علی داد كشید. بعد منو ناز كرد و بهم یه شكلات داد.
صدای در اتاق داداش علی میاد. مامان چرا لباش سفید شد؟
«ایشالا یه روزم نوبت تو بشه عزیزم! علی هم كه نیومد. می خوای وقتی اومد ازش می پرسم. اگه اون كتابو داشت واست میارم بالا. باشه؟»
ای وای .... گلی جون پا شد. می خواد بره انگار!
«من دیگه زحمتو كم می كنم.»
«هر جور راحتی عزیزم ! یادمه اون وقتا جلوی دانشگاه كتابای دانشگاهی می فروختن
حالا رو نمی دونم.»
لپ گلی جون دوباره مثً هلو شد! دولا شده منو بوس كنه. گفتم كه دوسم داره. وای ..... تو چشاش چرا پر آبه. نكنه گریه می كنه؟ آخی حیوونی! اگه بلد بودم خودم می رفتم واسش كتابشو می خریدم، تا خوش حال بشه.
مامان چه محكم درو می بنده! بازم مثٌ همیشه با خودش حرف میزنه. نمی دونم چرا با خودشم عصبانیه؟
«دختره پررو! فكر می كنه من خرم. كتاب! همین مونده خودتو ببندی به ریش بچه ی ساده لوح من. اجاره خونه و خرج دانشگاه رفتنت هم بیفته گردن اون. یكی نیس بگه برو لقمه اندازه دهنت بردار.
مادرت با خیاطی به زور خرج تو و خودشو میده. چه طوری می خواد بهت جهیزیه بده؟»
چی میگه این مامان؟ گلی خانوم بیچاره كه اصلاً لقمه برنداشت! تازه شكلاتشم كه داد به من. حیوونی!

اِ ... بازم ظرف شكلات نیس كه!
اه ! باز حواسم پرت شد.

پ.ن : چقدر راحت و بی تکلف . . .

AvAstiN
31st May 2009, 07:28 PM
شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد. خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!

MR_Jentelman
21st June 2009, 06:31 AM
هر چه خدا بخواهد - داستان (http://rominablog.mihanblog.com/post/53)

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میكرد كه وزیری داشت.
وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی كه رخ میدهد به صلاح ماست.
روزی پادشاه برای پوست كندن میوه كارد تیزی طلب كرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر كه در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی كه رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی كردن وزیر را داد...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شكار به نزدیكی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی كه مشغول اسب سواری بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سكونت قبیلهای رسیدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی كه مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور كردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بكشند، اما ناگهان یكی از مردان قبیله فریاد كشید : چگونه میتوانید این مرد را برای
قربانی كردن انتخاب كنید در حالی كه وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنید !!!
به همین دلیل وی را قربانی نكردند و آزاد شد. پادشاه كه به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اكنون فهمیدم منظور تو از اینكه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی كه شما را قربانی نكردند مردم قبیله مرا برای قربانی كردن انتخاب میكردند، بنابراین میبینید كه حبس شدن نیز برای من مفید بود.

*مینا*
26th June 2009, 05:34 PM
روزي گوشه‎نشين سالخورده‎اي به قصر قدرتمندترين پادشاه دوران قديم دعوت شد. پادشاه پس از ديدن مرد ساده دل گفت‎: «من به تو مرد با ايمان حسادت مي‎كنم كه به زندگي با اندك مخارج راضي‎ هستي‎.» مرد فكري كرد و گفت‎: «عالي‎جناب من هم به زندگي شما غبطه مي‎خورم كه با اندك‎تر از زندگي‎ من آن را مي‎گذرانيد و رضايت داريد.» پادشاه كه آزرده خاطر شده بود گفت‎: «چطور جرأت مي‎كني‎ چنين حرفي بزني‎؟ مگر نمي‎بيني كه كل اين قلمرو، متعلق به من است‎؟» مرد لبخندزنان گفت‎: «دقيقاً به‎ همين دليل‎. چون نواي گوش نواز و روح نواز هستي از آن من است‎. رودخانه‎ها و كوه‎هاي كل جهان از آن‎ من است‎. ماه و خورشيد از آن من است‎، چون ايمان به خداوند عالم در قلب من لانه گزيده است‎. در صورتي كه عالي‎جناب‎، شما از همه اين مواهب بي‎بهره هستيد و فقط اين قلمرو را در اختيار داريد!»

:)>-

*مینا*
26th June 2009, 05:38 PM
مردي خردمند و زيرك‎، تابلويي مقابل خانه خود زده بود. روي تابلو، اين جمله به چشم مي‎خورد: «اين ملك به فردي اهدا مي‎شود كه واقعاً از زندگي خود رضايت دارد.»
روزي كشاورزي ثروتمند از آن منطقه عبور مي‎كرد كه ناگهان توجهش به آن تابلو جلب شد. اسبش را نگه داشت و با خود گفت‎: «حالا كه صاحب اين خانه قصد دارد ملكش را اهدا كند، بهتر است قبل از آنكه سر و كلة فرد ديگري پيدا شود، من مدعي شوم كه از زندگي‎ام رضايت دارم تا اينجا را از آن خود سازم‎. به هر حال ثروت روي ثروت مي‎رود و من مرد ثروتمندي هستم كه هرچه بخواهم به دست‎ مي‎آورم‎. پس قطعاً واجد شرايط هستم‎.» با اين فكر، در خانه را به صدا در آورد و علت آمدنش را به مرد خردمند گفت‎. مرد پرسيد: «آيا تو واقعاً از زندگي‎ات رضايت داري‎؟» كشاورز پاسخ داد: «بله واقعاً رضايت دارم‎، چون هرچه اراده كنم‎، مي‎توانم به دست آورم‎.» مرد خردمند خندة ريزي كرد و پاسخ داد: «پس دوست من اگر از زندگي‎ات رضايت كامل داري‎، اين ملك را براي چه مي‎خواهي‎؟»


راه زندگی

*مینا*
26th June 2009, 05:40 PM
در روزگاران قديم‎، پسر جواني زندگي مي‎كرد كه عاشق بازي فوتبال بود. او هر روز همراه پدرش به‎ ورزشگاه مي‎رفت و در زمين فوتبال بازي مي‎كرد. پدر ساعت‎ها روي يك صندلي مي‎نشست و پسرجوان‎ تمرين مي‎كرد. روزها از پي يكديگر سپري مي‎شدند و روز مسابقه اصلي نزديك و نزديك‎تر مي‎شد. ولي‎ ناگهان پسرجوان و پدرش ديگر به ورزشگاه نيامدند. پس از دو هفته يك دفعه پسر به ورزشگاه آمد و از مربي‎اش درخواست كرد كه اجازه دهد در روز مسابقه با اعضاي تيم بازي كند. مربي نمي‎دانست پسرك‎ از توان جسماني كامل براي روز مسابقه برخوردار است يا نه‎، ولي سرانجام تصميم گرفت به او اجازه‎ دهد. مسابقه به خوبي برگزار شد و به خاطر مهارت‎هاي پسرك‎، تيم او برنده شد. چند دقيقه پس از مسابقه‎، مربي كه از مشاهده مهارت پسرك در فوتبال حيرت كرده بود، از او پرسيد كه چطور پس از مدت‎ها تمرين نكردن‎، به اين خوبي در مسابقه ايفاي نقش كرده است‎. پسرك سرش را پايين انداخت و گفت‎: «چون پدرم در زمان مسابقه مرا تماشا مي‎كرد و مي‎خواست برنده شوم‎.» مربي كه بيشتر حيرت‎ كرده بود، در سكوت به سخنان پسرك گوش مي‎كرد: «پدرم هر روز همراه من به ورزشگاه مي‎آمد، ولي او نابينا بود و نمي‎توانست بازي مرا تماشا كند. ولي دو هفته قبل پدرم از دنيا رفت و حالا مي‎دانم كه‎ مي‎تواند از آسمان‎ها مرا تماشا كند. به همين دليل نهايت تلاش خود را به كار بستم تا برنده شوم و روح‎ پدرم را شاد كنم‎!»

راه زندگی

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد