PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : طنز شدم با چت اسیر و مبتلایش



Almas Parsi
11th January 2014, 11:24 PM
شدم با چت اسیر و مبتلایش
شدم با چت اسیر و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش



http://1doost.com/Files/Pictures/1392/10/18/1389168730.jpg
به من می گفت هیجده ساله هستم

تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد

ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله ز موهای کمندش

کمان ابروان، قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست

ز صورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من

اسیرش گشته بیمارش شدم من
ز بس هر شب به او چت می نمودم

به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام

که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم

ز فکرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده

که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست

زمان دیدن و بوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره می رفت

هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار

گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه، وقت و روز موعود

زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت

تو گویی اژدهایی بر من آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا

بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قد رعنا

کمان ابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من

بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم

از آن ماتمکده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست

دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر

نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به شاعر

به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرید از آن درسی به عبرت

سر انجامی ندارد قصه ی چت




منبع : آسمونی (http://1doost.com/go/?u=http%3A%2F%2Fwww.asemoni.com%2Ffun%2Firony-poetry%2Fi-was-chatting-with-prisoners-and-affected)

Capitan Totti
11th January 2014, 11:26 PM
شدم با چت اسیر و مبتلایش


شدم با چت اسیر و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش

http://1doost.com/Files/Pictures/1392/10/18/1389168730.jpg
به من می گفت هیجده ساله هستم

تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد

ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله ز موهای کمندش

کمان ابروان، قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست

ز صورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من

اسیرش گشته بیمارش شدم من
ز بس هر شب به او چت می نمودم

به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام

که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم

ز فکرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده

که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست

زمان دیدن و بوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره می رفت

هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار

گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه، وقت و روز موعود

زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت

تو گویی اژدهایی بر من آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا

بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قد رعنا

کمان ابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من

بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم

از آن ماتمکده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست

دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر

نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به شاعر

به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرید از آن درسی به عبرت

سر انجامی ندارد قصه ی چت




منبع : آسمونی (http://1doost.com/go/?u=http%3A%2F%2Fwww.asemoni.com%2Ffun%2Firony-poetry%2Fi-was-chatting-with-prisoners-and-affected)




[khande] [taajob][khande]
به به

يمنا
12th January 2014, 12:04 AM
راسته راسته[tashvigh]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد