ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی شلمچه با خون اميرمسعودها «آسماني» شد



M@hdi42
9th January 2014, 01:03 PM
شلمچه با خون اميرمسعودها «آسماني» شد

http://sajed.ir/upload/Topic/77183.jpg

شهيد اميرمسعود آمرهاي در آستانه 10 اسفند سالروز شهادتش

مبينا شانلو

شهدا در همه محافل و صحنهها حضور دارند و مصداق كلامالله در قرآن هستند و تصور اينكه آنها مردهاند خيال باطلي است بلكه زندهاند و ناظر بر كارهاي ما. عمليات كربلاي ۵ معبري بود براي رسيدن شهدايي از تبار آسمانيها.اميرمسعود آمرهاي يكي از همان كساني است كه راه وصال خويش را از معبرهاي كربلاي ۵ يافت و آسماني شد. براي آشنايي با اين بسيجي شهيد كه در ۱۶ سالگي در ركاب مولايش به شهادت رسيد، ساعتي پاي صحبتهاي خواهرش زهرا آمرهاي نشستهايم كه از نظرتان ميگذرد.
اميرمسعود آمرهچلويي، فرزند سلطانعلي روز ۱۰ آبانماه سال ۱۳۴۹ در تهران و در بين خانوادهاي متدين چشم به جهان گشود. اميرمسعود اولين پسر و پنجمين فرزند خانوادهاش بود.پدرش سلطانعلي سرايدار شركت دارويي و مادرش محبوبه خانهدار بود. وي تحصيلات خود را تا مقطع سوم دبيرستان در رشته رياضي با موفقيت پشت سر گذاشت. از همان دوران كودكي علاقهاي عجيب به نماز و مراسم مذهبي داشت. در بحبوحه انقلاب اسلامي با توجه به سن كمي كه داشت همگام با همسن و سالان خود وظايف انقلابي خود را انجام ميداد و هرچه در توان داشت براي پيروزي انقلاب هزينه ميكرد. با شور و شوق فراواني همراه با والدينش در تظاهرات شركت ميكرد. پس از پيروزي انقلاب فعاليت خود را در بسيج مسجد محل و پايگاه شهيد بهشتي آغاز كرد. در تابستان سال ۱۳۶۴ در ۱۵ سالگي از طرف بسيج دبيرستان به مدت دو ماه به جبهه رفت. بار دوم در سال ۱۳۶۵ با لشكر حضرت رسول اكرم (ص) به مدت ۱۰۰ روز در جبهه شلمچه در طول عمليات كربلاي ۵ حضور داشت. در هفتههاي اول مأموريت خود از ناحيه صورت و سينه مجروح شد، اما همچنان در جبهه ماند. هر چند زمان مأموريت اميرمسعود پايان يافته بود اما عاشقانه در ميدان كربلاي ۵ ماند تا اينكه در تاريخ ۱۰ اسفندماه ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش خمپاره به پا و دست و شكم جام شهادت را نوشيد و آسماني شد. يكي از خاطراتي كه از شهيد ميتوانم نقل كنم اين است كه خيلي باغيرت بود، به خانوادهاش حساسيت زيادي داشت. يك روز كه خواهرش همراه با مادرش به مدرسهاش رفته بود كه ببيند از طرف مدرسه موردي ندارد كه به جبهه برود، خواهرش را در راه ديد، به خواهرش گفت، شما از شوهرتان اجازه گرفتهايد كه به مدرسه آمديد آيا شوهرت راضي است. پدرش مغازهاي داشت به او ميگفت: پشت در مغازه بنويسيد و بزنيد كه از پذيرش خانمهاي بدحجاب معذوريم و به آنها كالا نميدهيم، خواهرش و مادرش به او گفتند، اگر اينطور بنويسيم كه ديگر هيچ مشترياي نخواهيم داشت چون اكثراً بدحجاب هستند. اگر خانم بدحجابي هم به مغازه ميآمد، جواب ايشان را نميداد، به مادر و پدرش ميگفت: بياييد ببينيد كه اين زن چه ميخواهد، مادرش با او دعوا ميكرد و ميگفت: چرا ميگويي زن بايد بگويي خانم. ميگفت:اگر خانم بود حجابش را رعايت ميكرد. وقتي خبر شهادت دوستانش را ميشنيد، ميگفت: «عيبي ندارد، ما همه شهيد ميشويم.»

منبع: وبگاه جامع دفاع مقدس ساجد
http://www.sajed.ir/detail/92278

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد