PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی شهيدي كه همه را كلافه كرده بود



M@hdi42
9th January 2014, 12:39 PM
شهيدي كه همه را كلافه كرده بود

مكان : فكه
راوي :همرزم شهيد
منبع :نرم افزار هنر هاي خاكي
بعضي وقت ها مي شد كه انسان را به بازي مي گرفتند. همه را به بازي مي گرفتند و چه بسا آن زير زيرها، كلي مي خنديدند. ولي خب ما هم از رو نمي رفتيم. از قديم گفته اند: «گر گدا كاهل بُوَد، تقصير صاحب خانه چيست؟» راست هم گفته اند. اگر قرار بود سماجت و همت قوي بچه ها نباشد، كه همان اوايل بايد كار را تعطيل مي كرديم. آنها كه به اين راحتي ها رخ نمايان نمي كنند.

گاهي هم خودشان اشاره اي مي كنند و آدم را مي كشند دنبال خودشان. يك استخوان بند انگشت كافي است تا همه را در بدر خود كند. آن روز هم يكي از همان روزها بود.

بهار سال 70 بود. پرنده هاي كوچك در ميان علفزارها و سيم هاي خاردار چرخ مي خوردند. سر مست از بهار، و لوله اي برپا كرده بودند. رفتيم پاي كار. ظهر بود و يك ساعتي مي شد، من بودم و «حميد اشرفي» كه هر دويمان تخيريبچي بوديم و «سيد احمد ميرطاهري». سنگر تانكي كه در مقابلمان قرار داشت بدجوري مشكوكمان كرده بود. رفتيم طرفش. نه. كشيده شديم آن سمت.

توي حال خودم بودم. كنار لبه كانال قدم مي زدم. چهار پنج متري به سنگر تانك مانده بود كه چند چيز سفيد نظرم را جلب كرد. رفتم طرفش. چند مهره ستون فقرات انسان بود كه ميان خاك ها خودنمايي مي كرد. سه تا مهره استخواني بودند. به واسطه مداومت و كثرت كار به راحتي استخوان انسان را باز مي شناسم. به اطرافم نگاه كردم. تعداد ديگري از آنها ديدم. در اطراف پخش شده بودند. چرخي در آنجا زدم. كمي كه گشتم، تكه اي از جمجمه انسان نظرم را جلب كرد. جمجمه به اندازه يك كف دست بود. نيروها را نگه داشتم. احساس كردم چيزي پاهايم را آنجا نگه مي دارد. فكر كردم كه چه چيزي بايد بدنش را اين گونه در اطراف پخش كرده باشد. حسّ درونم مي گفت كه گلوله مستقيم تانكي در نزديكترين فاصله او اصابت كرده و بدنش را متلاشي كرده است.

بهتر كه دقت كردم. متوجه امر شدم. ظاهراً بايد آرپي جي زن بوده كه براي زدن تانكي كه در سنگر بوده از كانال بيرون آمده باشد و به محض خارج شدند هدف گلوله تانك قرار گرفته و به شهادت رسيده است. اطراف را كه گشتم، متوجه شدم استخوان هاي بدنش در شعاعي حدود بيست - سي متري پخش شده اند. شروع كردم به جمع كردن آنها.

قمستي از كانال هم بريدگي داشت كه مشكوك به نظر مي رسيد. مقداري خاك آنجا ريخته و ظاهراً بايد چيزي دفن شده باشد. آنجا را با بيل دستي كنيدم. خاك ها را كه كنار زديم، دو جفت جوراب و استخوان هاي خورد شده پاهايش بيرون آمد. چه بسا پاهايش تكه تكه شده، اينجا دفن كرده بودند، پس بايد مي گشتيم و بقيه اندامش را پيدا مي كرديم.



شعاع بيست - سي متري را وارسي كرديم. اول در سطح زمين و سپس مقداري خاك هاي مشكوك را كنديم و زيرورو كرديم. تكه هاي استخوانش را كه جمع كرديم قسمت هاي عمده بدنش به چشم مي خوردند. اين را مي شد از تعداد استخوان ها و بندها فهميد. هر چند كه شكسته و خرد شده بودند. از آنجا به بعد هدفمان پيدا كردن پلاك يا ديگر مدارك شناسايي او بود. هر چه مي گشتيم بيشتر نااميد مي شديم. اعصابمان خرد مي شد. هميشه خواسته ام از خدا اين بوده و هست: «يا شهيد پيدا نشود، يا اگر پيدا مي شود پلاك داشته باشد.» آن هم يكي از آنها بود كه مي خواستند آدم را در بدر خودشان كنند، بكشند دنبالشان، هوايي كند تا ببينند چند مرده حلاجيم. چقدر سمجيم.

بچه ها خسته بودند. همه. بيشتر از خستگي، كلافه شده بودند و ناراحت كه چرا پلاك اين شهيد پيدا نمي شود. هرچه مي گشتيم آفتاب اميدمان غروب مي كرد. بچه ها مي خواستند بروند پاي كار و جايي را كه نشان كرده اند جستجو كنند. نصف روز بود كه وقتمان را گرفت تا بگويد: «حالتان را گرفتم... پلاك ندارم... گمنامم... نمي توانيد مرا بشناسيد» شايد مي خواست بگويد: «بدنم را همان گونه كه بود، در زمين مقدس فكه دفنش كنيد و برويد بگذاريد در ارتفاع 112، همين جا كه تعداد زيادي از دوستانم به خاك افتادند، آرام بخوابهم. تا...».

آفتاب سرخ شده بود. خونيِ خوني. يعني كه جمع كنيم و برويم. تاريك نشده، هر آنچه را يافتيم درون كيسه ريختيم و رفتيم به مقر. كسي حال حرف زدن نداشت. نگاه هاي پرسنده، به كيسه سفيدي بود كه در گوشه چادر قرار داشت. همه از خود مي پرسيدند: «آخر او كيست؟».

نماز صبح را كه خوانديم، زيارت عاشوراي باصفايي قرائت شد و در «لب طلايي» آفتاب، راهي پاي كار شديم. سوار بر ماشين، از كنار سنگر تانك گذشتيم. ميان گرد و خاك پشت سرماشين، چشم ها برگشت به طرف سنگر. هر كس زير لب چيزي زمزمه مي كرد. با خود گفتم: «خوب ما را سر كار گذاشت...».

چهار - پنج كيلومتري مي شد كه از آنجا فاصله داشتيم. از سنگر تانك. از آن شهيد گمنام مانده. مشغول كار خودمان بوديم. زمين را وجب به وجب با چشمان خود مي كاويديم. نگاه ها سرد بود. مثل روزهاي قبل نمي ماند. سرسري رد مي شدند. دم ظهر بود. اشرفي آمد پهلويم. به بهانه استراحت، كنارم نشست. زير سايه پتويي كه روي ميله هاي نبشي ميدان مين زده بوديم. حرف دلش را زد. نمي توانست خودش را نگه دارد. لب گشود و گفت:

- برادرم شادكام... من... خيلي دلم به اون سمته. اصلا از ديروز حواسم اونجاست. نمي تونم اونجارو ول كن. همه اش به ذهنم مي رسد كه اونجا روي بگردم. خيلي به دلم افتاده كه آخرش او رو مي شناسيم و مي ديمش تحويل خانواده شون.

راست مي گفت، حرف دل خودم را مي زد. نه ; حرف دل همه بود. خيلي اصرار مي كرد كه برويم آنجا. سعي كردم خودم را زياد مصرّ نشان ندهم. تا اگر چيزي پيدا نكرديم، نگويم: «اين شهيد من را هم سركار گذاشته.» واقعيت را كه خودم مي دانستم سر كار گذاشته است.

هم عقيده بوديم كه برويم آنجا و رفتيم. از ماشين كه پياده شديم، اشرفي، مثل كسي كه چيزي را گم كرده و حال در جستجوي آن باشد، حريصانه جلو مي رفت و اطراف را مي كاويد. از همان فاصله چند متري كه با او داشتيم، خنده اي سردادم و به او گفتم.

- حميد تو چه اصراري داري كه اين قدر اينجا رو بگردي؟ ما كه مي دونيم چيزي پيدا نمي شه. ديگه چيزي از او باقي نمونده كه بخواهيم پيدا كنيم.

برگشت و نگاهم كرد. حالت خاصي داشت. نگاه عجيبي داشت. چشمانش زودتر از لبانش حرف مي زدند. زبانش كه در دهان مي چرخيد، گفت:

- ببين آقا مرتضي! حقيقتش اينه كه من غبطه مي خورم. حسوديم مي شه كه چرا بايد اين جوري بشه. خدا اين رو تا اين حد دوست داشته باشد و با اين وضعيت شهيد بشه كه حتي كوچكترين نشاني از او به دست نياد. هر جوري شده ما اونو مي شناسيم. من مطمئنم، اونو شناسايي مي كنيم و حالش رو مي گيريم. خيال كرده مي تونه ما رو بازي بده و ارج و منزلت خود شو توي اون دنيا بالا ببره. خير. اين خبرها نيست. ما اينون پيدا مي كنيم...

حقيقتش خودم هم غبطه مي خوردم. حسوديم مي شد. دوست داشتم كه پيدا شود. هر چند خود خواهي مي شد، ولي با خودم مي گفتم: «واقعاً جاي حسادت دارد. چطور بايد يك عده تا اين حد پهلوي خدا ارج و قرب داشته باشند ولي ما نه! ما چيزي گيرمان نيايد. اين ديگر نامردي است!» يك هفته اي از آن روز مي گذشت. آن روز كه اين جوان آرپي جي زن دلهامان را ربود. در طي آن يك هفته، هر روز، بلا استثناء يكي دو ساعت وقت گذاشتيم براي گشتن و پيدا كردن مدارك او ولي هيچ حاصلي نداشت. سيد ميرطاهري ديگر كلافه شده بود. مي گفت كه اينجا ديگر چيزي يافت نمي شود. آن روز هم مثل روزهاي گذشته رفتيم كه روي زمين را بگرديم. حميد اشرفي رفت داخل سنگر تانك را وارسي كند. فكر ما به آنجا نرسيده بود. چون شهيد نرسيده به سنگر شهيد شده بود. پس قطعات بدنش بايد آن طرف سنگر باشد. حميد رفت داخل گودي سنگر. مثل اينكه چيزي ديده باشد. چهره اش نشان مي داد كه چيزي پيدا كرده و ذوق زده شده بود.

قبل از اينكه خودش از سنگر بيرون بيايد، صدايش به گوش رسيد. فرياد مي زد: «پيداش كردم... پيداش كردم... آخ جون...» چيزي در مشت گرفته و آمد بالاي خاكريز اطراف سنگر. همچنان خوشحال بود و شادمان. با همان حال گفت: «ديديد... آخرش پيداش كردم... حالشو گرفت...».

مشتش را كه باز كرد، متوجه شديم پلاك تكه شده اي پيدا كرده. بدون اينكه به آنچه پيدا كرده توجه كند، پريده و خوشحالي مي كرد. خنديديم. با تعجب پرسيد كه چي شده؟ نصف پلاك بيشتر نبود. همان انفجار كه باعث تكه تكه شدن بدن آن شهيد شده، پلاك او را هم دو نيم كرده بود. شايد اگر اين پلاك را پيدا نمي كرديم اين اندازه ناراحت نمي شديم.

هر پلاكي، دو شماره براي شناسايي دارد. يك شماره سريال عمومي كه نشان دهنده لشكر و گردان است مثل - cj 555 مثلا مي دانيم شماره هاي 500 متعلق به گردان عمار است يا 600 متعلق به گردان مقداد.مهمتر از همه، شماره اختصاصي است كه در ادامه مي آيد مثل cj 555 - 142 كه 142 معرف و نشان دهنده مشخصات صاحب پلاك مي باشد. حالا ما پلاكي داشتيم كه شماره اختصاصي را نداشت. مي دانستيم شهيد متعلق به گردان كميل لشكر 27 است، ولي نمي دانستيم كيست. تركش آن را دو تكه كرده بود.

هر چند كه بيشتر كلافه شديم، ولي باعث شد بيشتر مصرّ شويم كه بگرديم و به هر طريقي كه شده او را شناسايي كنيم.

حميد اشرفي در حال عادي نبود. در حالي كه روي زمين زانو زده بود، خيلي آرام و با احتياط تكه سنگ ها را بر مي داشت و زير آنها جستجو مي كرد. به چهره اش كه نگاه كردم، اشك از گونه هايش بر خاك فكه جاري بود. نجوايي با خود داشت. جلوتر رفتم، شنيدم كه مي گويد:

- ديگه هر چوري شده بايد پيدات كنم. اين جوري نميشه. اين كه معنا نداره. رسمش اين نيست، هرجا كه اين تكه افتاده، بايد بقيه اش هم باشد...

آن روز هم آنچه را مي جستيم نيافتيم و به مقر برگشتيم. تكه پلاك را داخل كيسه مشمايي قرار داده و كنار استخوان هاي شهيد داخل كيسه پارچه هاي سفيد. در محل معراج شهداي مقر گذاشتيم.

شش ماهي از اولين ملاقات ما با آرپي جي زن جوان مي گذشت. در طي آن نزديك به دويست روز، هر بار كه از آنجا رد مي شديم، بي اختيار پاهايمان سست مي شد، انگاري چيزي ما را نگه داشت. همين طور مي آمديم مي گشتيم ولي حاصلي نداشت. آخرين باري كه در منطقه بوديم، هنگام رفتن به تهران، براي وداع به آنجا رفتيم. با حميد اشرفي رفتيم آنجا و در حالي كه سرهامان را به سجده بر روي خاك گذاشته بوديم، التماس كرديم كه خود را به ما بشناساند. حميد با گريه مي گفت:

- جان مادرت اين دم آخر حالمون رو نگير. يه كاري كن بفهميم كي هستي. چي هستي. بذار آرام بگيريم. اصلا نه براي خانواده ات، براي خودمون كه دلمون آروم بگيره. به خدا به حالت حسوديمون مي شه....

آن روز هم رفتيم كار كنيم، ادامه راه كار قبلي رسيد به همين سنگر تانك. حالا ديگر اميدمان از او قطع شده بود. يكي از بچه ها رفت داخل همان سنگر تانك را بكند. گفتم كه چيزي پيدا نمي شود ولي او اصرار داشت كه بگذارم كارش را ادامه دهد. ساعتي كه گذشت صدايم كرد. رفتم طرفش داخل سنگر تانك. ديدم مقداري استخوان پيدا كرده بود ولي كامل نبود. شك كردم. يك دفعه آن شهيد شش ماه پيش آمد در نظرمان. شروع كرديم به كندن. يكي دو تا دنده انسان پيدا كرديم. چيز ديگري يافت نمي شد. رو كردم به سيد مير طاهري و گفتم: «آقا سيد مي دوني اين شهيد كيه؟» او هم عقيده با من بود و گفت: «من هم فكر مي كنم همان شهيد آرپي جي زن باشد. بقاياي پيكر اوست».

عزممان را جزم كرديم كه نشاني از او بيابيم، و يافتيم. سرانجام پس از شش ماه يك پلاستيك جاي كارت پيدا كرديم كه كارت شناسايي اش داخل آن بود. خوشحال شديم. از شادي در پوست خود نمي گنجيديم. دوباره شاديمان مدت زمان زيادي پايدار نماند. باز ناراحتيمان دوچندان شد; چون دهانه پلاستيك حاوي كارت رو به بالا بوده، به مرور زمان در طي ده سال آب باران به داخل آن نفوذ كرده و كارت پوسيده و نوشته هاي رويش از بين رفته بود. ديگر جداً كلافه شديم. مي خواستم چيزي بگويم، اما نمي دانم به كي و چي. ولي سيد با خوشحالي گفت كه مي توانيم او را شناسايي كنيم. جا خوردم. نگاهش كردم. در حالي كه با احتياط تمام كارت پوسيده را از داخل پلاستيك خارج مي كرد. پلاستيك را رو به اسمان گرفت و نشانم داد كه خودكار قرمزي كه با آن شماره تلفن منزل نوشته بود، بر روي پلاستيك به صورت معكوس باقي مانده است. از خوشحالي فرياد زديم و تكبير گفتيم. صلوات فرستاديم. سريع شماره را يادداشت كرديم مبادا دوباره شهيد كاري كند كه نشود او را شناخت. مثل آبي كه بر روي آتش ريخته باشند، تمام حرص و ولع ما براي شناسايي او به نتيجه رسيد و آن حس غريب كه وجودمان را فرا گرفته بود، آرام شد.

بر روي كارتي كه همراه پيكر گذاشتيم، شماره تلفن منزل شهيد را هم يادداشت كرديم. بقاياي بدن را در كيسه اي كه شش ماه پيش از آن اندام او را جمع آوري كرده بوديم گذاشتيم، تا بفرستيم تهران.

رو كردم به محلي كه شهيد را پيدا كرده بوديم. در دل خوشحال بودم و در چهره هم نمي توانستم شادي ام را پنهان سازم. احساس مي كردم موفقيت عظيمي بدست آورده ام. مثل باز كردن يك معبر پرمين و پوشيده از سيم هاي خاردار. نه! برتر از آن، مثل نجات دادن يك گردان از محاصره دشمن به واسطه گشودن معبر راه كار و عبور دادن نيروهاي كمكي براي نجات نيروها. شايد مثل...

- بفرما. اين هم مشخصات جنابعالي. نمي خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم. فقط قصدم اين بود كه برسونمت دست خانواده ات. ديدي آخرش حالت رو گرفتم...

در تهران، به حميد اشرفي كه گفتم اين گونه او را شناختم، بغضش تركيد. گريه اش گرفت كه چرا او نتوانسته در حالگيري شركت داشته باشد


منبع این مقاله : وب سایت شهدای سرزمین پاک ایران
http://shouhada.com

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد