PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی درس هاي « عملي » از فرمانده اي خالص و فر



M@hdi42
9th January 2014, 12:38 PM
درس هاي « عملي » از فرمانده اي خالص و فر

پاي سخن همراهان سردار سپاه اسلام شهيد مهدي باكري
او كارهاي سخت تر را بيشتر دوست مي داشت
مهرماه سال 1352 اولين ملاقات من با آقا مهدي در ساختمان شماره 7 دانشكده فني تبريز رخ داد . جواني آرام و با چهره اي دوست داشتني كه در عمق نگاهش يك غم كهنه نهفته بود. راز و رمز اين غم و چهره آرام دنياي عجيبي است كه تاكنون هيچكس در ترسيم واقعي آن موفق نبوده است همچنين به خاطر عظمت مهدي و بزرگي همراه با اخلاص او ساواك نيز هرگز به درون پرغوغاي او دست نيافت و نااميد از ظاهر خاموش او به حيله هاي ديگر دست زد. « او بنده اي از بندگان خدا بود كه صبر اخلاص صداقت در عمل سلامت در نفس شجاعت و فداكاري تواضع و فروتني بي ادعايي و كم حرفي و پركاري و سختكوشي را در حد كمالش در وجودش پر كرده بود. » هرچه به روزهاي پيروزي انقلاب نزديك مي شديم فعاليت آقا مهدي رنگ معنوي تري به خود مي گرفت . با اينكه آقا مهدي مسلح بود اما هرگز بدون اجازه امام يا نمايندگان امام اعتقاد به استفاده از آن را نداشت در دوران دانشجويي (بين سالهاي 52 تا 56 ) آقا مهدي معتقد بود كه دل كندن از مال مقدمه ايست براي دست شستن از جان ; دقت در عبادت و انس با قرآن و آشنايي با مباني بعنوان يك موتور محرك و چراغي راهنما براي او يك امر جدي بود. در تقسيم كار آنچه را ارزش مي شمرد اين بود كه كارهاي پائين تر و سخت تر را بيشتر بعهده بگيرد و اين را يك مسابقه براي شكست نفس خود و فرار از تنبلي تلقي مي كرد.



كاظم ميرولد
مهندسي بيل در دست
زماني كه آقاي مهدي شهردار اروميه بودند روزي باران خيلي تند مي آمد بهم گفت : « من ميرم بيرون » .
گفتم : « توي اين هوا كجا مي خواي بري » جواب نداد. اصرار كردم . بالاخره گفت : « مي خواي بدوني پاشو توهم بيا. »
بالندور شهرداري راه افتاديم تو شهر. نزديكيهاي فرودگاه يك حلبي آباد بود. رفتيم آنجا. توي كوچه پس كوچه هايش پر از آب و گل و شل .
آب وسط كوچه صاف مي رفت توي يكي از خانه ها. در خانه را كه زد پيرمردي آمد دم در. ما را كه ديد شروع كرد به بدو بيراه گفتن به شهردار. مي گفت : « آخه اين چه شهرداريه كه ما داريم نمي ياد يه سري بهمون بزنه ببينه چه ميكشيم . » آقا مهدي بهش گفت : « خيلي خب پدر جان . اشكال نداره . شما يه بيل به ما بده درستش مي كنيم » « پيرمرد گفت : « بريد بابا شما هم بيلم كجا بود. »
از يكي از همسايه ها بيل گرفتيم . تا نزديكيهاي اذان صبح توي كوچه آبراه مي كنديم .
همسر شهيد باكري
شهردار خاكي و بي ادعا
آقاي مهدي كسي نبود كه با كت و شلوار شيك بيايد دستش را به كمرش بزند دستور بدهد. با يك لباس معمولي آمد پيش ما گفت « شماها را امروز فرستاده اند »
فكر كردم از خودمان است .
يكي بهش گفت آره . آن بيل را بردار بياور از اين جا مشغول شو!
او هم به روي خودش نياورد. رفت بيل را برداشت و شروع كرد به كار.
دو سه نفر آمدند گفتند آقاي شهردار! شما چرا
گفت : « من و آن ها ندارد. كار نبايد زمين بماند. »
ما هم از خجالت رفتيم بيل را ازش بگيريم . نگذاشت . گفت « شماها خيلي زحمت مي كشيد. من افتخار مي كنم بيل دستم بگيرم . اين جوري حس مي كنم با هم هيچ فرقي نداريم . حس مي كنم كار شما كار من است شهر شما شهر من است . »
كريم قنبري
نمي دانستم ...
بنده اوايل انقلاب ماموريت داشتم براي آزادسازي چند شهر در منطقه شمالغرب به آنجا بروم ... وقتي به منطقه رسيديم براي همكاري و استفاده از برادران سپاه شهيد مهدي باكري را به عنوان مسئول عمليات سپاه اروميه به بنده معرفي كردند. طي چند عمليات در كمتر از ده روز كليه شهرهاي مورد نظر پاكسازي شد. در اين ماموريت از نزديك با روحيه فداكاري و شجاعت و دلاوري شهيد باكري آشنا شدم . زمانيكه براي نبرد با متجاوزين عراقي به منطقه جنوب رفتيم با شهيد باكري سروكار مداوم داشتم شهيد باكري يكي از فرماندهان خوب و لايق و شايسته سپاه بودند و در هر عملياتي ماموريت خود را به نحو احسن انجام مي دادند و از مشخصات بارز ايشان عميق و دقيق بودن در كارها بود.




بنده با اينكه مدت زيادي با ايشان كار مي كردم نمي دانستم كه وي تحصيلات عاليه دارد و مهندس هستند و تصور من اين بود كه ايشان يك فرد معمولي است .
شهيد صياد شيرازي
فعال و شايسته فرماندهي
اولين باري كه مهدي را ديدم قبل از عمليات فتح المبين بود. يكي از فرمانده هاي تيپ آمده بود به من گزارش بدهد (شهيد احمد كاظمي فرمانده لشكر 8 نجف ) كه ديدم يك نفر همراهش آمده ساكت و با حجب و حيا . آن فرمانده گزارشش را مي داد و من تمام توجه ام به غريبه بود. بعد كه فرمانده گزارشش را داد پرسيدم او كي هست . گفت : « ايشان آقاي باكري اند. »
گفتم : « كدام باكري »
گفت : « مهدي . »
گفتم : « قبلا كجا بودند »
گفت : « اروميه . »
يادم آمد او همان باكري است كه در اروميه حرف پشت سرش زياد بود و از او گزارشهاي زيادي به من رسانده بودند. همان موقع هم در ذهنم هست كه روي او به عنوان يك آدم فعال حساب مي كردند. تا اينكه سال شصت شد و من فرمانده سپاه شدم . يكي از كارهاي اصلي ام اين شد كه دنبال افراد لايقي بگردم و به آنها حكم بدهم بروند فرمانده تيپ بشوند. آن روزها سپاه اصلا لشكر و تيپ نداشت . دو سه گردان يا محور داشتيم كه عمليات ثامن الائمه (ع ) را با آنها انجام داده بوديم . لذا از همان روز مهدي را زير نظر گرفتم . مهدي توي همين عمليات شد معاون احمد كاظمي و ما يكي از حساس ترين جبهه ها را به تيپ آنها سپرديم تيپ احمد و مهدي كه سربلند هم بيرون آمدند.
بعد از آن بود كه بهش حكم تشكيل تيپ عاشورا را دادم قبول نمي كرد. حتي دليل هاي منطقي مي آورد مي گفت مي خواهد كنار نيروها باشد نه بالاي سرشان كه بعد خداي نكرده غرور بگيردش . و به نظر من حق داشت . چون با تمام وجودش كاركردن را تجربه كرده بود. از قبل از انقلاب و همچنين در زمان انقلاب و نيز در زمان مقابله با ضدانقلاب در كردستان و در شهرها و حالا هم جنگ . و بخصوص در زمان شهردار بودنش در اروميه و بخصوص در هشت نه ماه اول جنگ كه بني صدر فرمانده كل قوا بود و در حقيقت تمام جنگ دست او بود. بني صدر و دوستانش عقيده داشتند نيروهاي مردمي كساني مثل مهدي و حميد و شفيع زاده حق ندارند بيايند توي آبادان براي خودشان خط دفاعي تشكيل بدهند. در حالي كه حميد و مهدي و شفيع زاده اصلا به اين حرفها اعتنا نمي كردند. خودشان با اختيار خودشان آمدند آبادان و مشغول به كار شدند...
تمام درها به رويشان بسته بود. در حقيقت آنها اول اسير خودي بودند و بعد در محاصره عراقي ها آن هم مهدي كه اگر جاي رشد مي ديد قدرت فرماندهي دو هزار نفر را داشت . انسانهاي بزرگ گاهي در درون خودي ها به اسارت كشيده مي شوند. انسانهايي كه اگر دستشان را باز بگذارند تمام دشمنان يك ملت را مي توانند سركوب كنند و بسياري از موانع را از سر راه بردارند.
مهدي اين طوري بود حميد اين طوري بود شفيع زاده اينطوري بود. يادم هست ما در آن هشت نه ماه از طرف بني صدر و دوستانش خيلي تحت فشار بوديم و به سختي يك خط پيدا مي كرديم تا برويم عليه دشمن بجنگيم .
محسن رضايي
وظيفه انساني
... در پست اورژانس صحرايي « لشكر 31 عاشورا » بستري بودم . در آنجا امدادگرها يكي از افسران بعثي اسير را كه سخت مجروح بود آوردند روي تخت گذاشتند و بلافاصله پزشكان مشغول مداوا و زخم بندي جراحات عميق او شدند. پزشكان پس از معاينه او گفتند : « خون زيادي از دست داده و نياز به تزريق خون دارد. » در اورژانس آن هم در گرماگرم عمليات هر قطره خون ارزشي حياتي داشت . با اين حال چند نفر از رزمندگان بسيجي بلافاصله آستين هايشان را بالا زدند و به پزشكان گفتند : « هر چقدر خون براي نجات آن عراقي لازم باشد ما اهدا مي كنيم . » ناگهان ديديم بعثي اسير با فارسي دست و پا شكسته اي گفت : « شما مجوس ... شما فارس ... خون شما را نمي خواهم . »
يكي از بچه ها كه خيلي توي ذوق اش خورده بود با دلخوري آستين پيراهنش را پايين زد و به سايرين گفت : « شنيديد كه چي مي گه حالا كه اين طوره بذاريد به حال خودش باشه تا بميره » در همين لحظه فرمانده لشكر آقا « مهدي باكري » وارد اورژانس شد. مستقيم آمد بالاي سر آن اسير بعثي بدقلق و چگونگي حالش را از پزشكان پرسيد. وقتي به آقا مهدي گفتند كه بعثي ناكس جواب معرفت بچه ها را چه جوري داده خنديد و گفت : « خودتان مي گوييد بعثي است خوب چه كارش كنيم بگذاريم جلوي چشم ما بميرد اگر دين و مليت ما را هم قبول ندارد باز وظيفه انساني به ما حكم مي كند به او رسيدگي كنيم . »
آقا مهدي دستور داد ـ ولو به اجبار هم شده ـ اول به او خون تزريق كنند و بعد هم بلافاصله او را براي عمل جراحي با هلي كوپتر به بيمارستان برسانند.
سيدمهدي حسيني
لطف خدا
عملياتهاي والفجر مقدماتي و والفجر يك تمام شده بود كه به بنده ابلاغ شد مسئوليت ستاد لشكر 31 عاشورا را برعهده بگيرم . در اولين جلسه اي كه برگزار شد فرماندهان گردانها و واحدهاي لشكر 31 عاشورا و سردار بزرگ آقاي مهدي باكري حضور داشتند . خاطرم هست كه در آن جلسه چون يك بازسازي در مسئولين و كادر لشكر صورت گرفته بود صحبتهاي كلي زياد مي شد و هر كس از اعتقادات خود و نگرشش به آينده جنگ صحبت مي كرد. محور اصلي سخنان بنده حقير اين بود كه به هر حال حضور در جبهه هاي جنگ و حضور در ميادين جنگ بنابه فرمايش حضرت امام (ره ) يك تكليف شرعي و الهي است . فرمايشات ديگر عزيزان تمام شد و نوبت به آقا مهدي رسيد تا جلسه را جمع بندي كند. ايشان جمله اي فرمودند كه من تازه فهميدم ما خيلي با هم تفاوت و فاصله داريم . آنقدر كه هرچه بدويم به گردپاي ايشان هم نمي رسيم . ما جنگ را يك تكليف مي دانستيم . فرض مي كرديم اين امري است كه به ما الزام شده و ما بخاطر اداي اين دين واجب در آن محل حضور پيدا كرده ايم . آقاي مهدي اين حضور را جور ديگري معني كردند و فرمودند : « خدا خيلي به ما لطف كرده و دوستمان داشته كه اجازه داده بيائيم اينجا و بايد از خداوند بخاطر گشودن اين در بروي ما ممنون باشيم .
سيدمهدي حسيني
نمي دانستند كسي كه دارد با بيل كار مي كند همان مهندس باكري شهردار است ! وقتي فهميدند خجالت زده شدند و هرچه خواستند بيل را از دستش بگيرند مانع شد و گفت : شماها خيلي زحمت مي كشيد. من افتخار مي كنم بيل دستم بگيرم . اين جوري حس مي كنم با هم هيچ فرقي نداريم . حس مي كنم كار شما كار من است شهر شما شهر من است
در تقسيم كار آنچه را ارزش مي شمرد اين بود كه كارهاي پائين تر و سخت تر را بيشتر به عهده بگيرد و اين را يك مسابقه براي شكست نفس خود و فرار از تنبلي تلقي مي كرد
دقت در عبادت و انس با قرآن و آشنايي با مباني به عنوان يك موتور محرك و چراغي راهنما براي او يك امر جدي بود


منبع این مقاله : وب سایت شهدای سرزمین پاک ایران
http://shouhada.com

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد