PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار مربوط به زمستان



sr hesabi
25th December 2013, 10:24 PM
به پیش باد تو ما همچو گردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم

ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تأثیر خزانت سرد و زردیم

ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم

عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم

عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم

چو دیدیم آنچ از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم

به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم

زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم

زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم

چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهره مهر تو کاستاد نردیم

چو گفتی بس بود خاموش کردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
مولانا

sr hesabi
25th December 2013, 10:27 PM
شعر زمستان استاد شهریار :


زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را


ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را


ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد


زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را


به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید


که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را


به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد


ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را


طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید


که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را


به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر


که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را


به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود


کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را


نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم


چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را


به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید


خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را


به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم


که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را


به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت


چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را


حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس


که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را

sr hesabi
25th December 2013, 10:29 PM
شعر زمستان نیمایوشیج


در شب سرد زمستانی


کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی­سوزد


و به مانند چراغ من


نه می افروزد چراغی هیچ،


نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد …


من چراغم را در آمدرفتن همسایه­ام افروختم در یک شب تاریک


و شب سرد زمستان بود،


باد می پیچید با کاج،


در میان کومه­ها خاموش


گم شد او از من جدا زین جاده­ی باریک


و هنوز قصه بر یاد است


وین سخن آویزه­ی لب:


که می افروزد؟ که می سوزد؟


چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟


در شب سرد زمستانی


کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.

sr hesabi
25th December 2013, 10:31 PM
ساقی در این هوای سرد زمستان
ساغر می را مکن دریغ ز مستان
سردی دی را نظاره‌کن که به مجمر
همچو یخ افسرده‌گشته آتش سوزان

شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش
طعنه زند از تری به قطرهٔ باران

خون به‌عروق آن‌چنان فسرده‌ که‌ گویی
شاخ بقم رسته است از رگ شریان

توشهٔ صد ساله یافت خاک مطبق
بسکه بر او آرد ریخت ابر ز انبان

آتش از افسردگی به‌کورهٔ حداد
طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان

کوه پر از برف زیر ابر قوی‌دست
دیو سفیدست زیر رستم دستان

مغز به ستخوان چنان فسرده‌که‌‌ گویی
تعبیه کردند سنگ خاره به ستخوان

رفته فلک با زمین به خشم‌ که‌ گویی

بر بدنش از تگرگ بارد پیکانرحم به خورشید آیدم‌ که درین فصل
تابد هر بامداد با تن عریان
بسکه بهم در هوا ز شدت سرما
یافته پیوند قطره قطرهٔ باران

گویی زنجیر عدل داودستی
کامده آون همی ز گنبد گردان

خلق خلیل‌الله ار نیند پس از چه
بر همه سوزنده آتشست ‌گلستان

باد سبکسر ز ابرهای‌ گران‌سنگ
می‌کند اکنون هزار عرش سلیمان

دانی این برد را جه باشد چاره
دانی این درد را چه باشد درمان

داروی این درد و برد آتش سردست
آتش سردی به‌ گرمی آتش سوزان

آتش سردی ‌که از فروغ شعاعش
مور به تاریک شب نماند پنهان

آتش سردی که گر بنوشد حبلی
مهر درخشان شودش بچه به زهدان

آتش سردی که گر به هامون تابد
خاکش‌ گوهر شود گیاهش مرجان

یا نی‌گویی درون‌معدن الماس
تعبیه‌کردست‌ کان لعل بدخشان

وه چه خوش آید مرا به ویژه در این فصل
با دلی آسوده از مکاره دوران

مجلسکی خاص و یارکی دوسه همدم
نقل و می و عود و رود و تار خوش‌ الحانشاهدی شوخ و شنگ و چارده‌ساله
چارده ماهش غلام طلعت تابان
فربه و سیمین و سرخ‌روی و سیه‌موی
رند و ادافهم و بذله‌گوی و غزلخوان

عالم عالم پری ز حسن پری‌وش
دنیا دنیا ملک ز روی ملک سان

کابل‌کابل سماع و وجد و ترنم
بابل بابل فسون و حیله و دستان

آفت یک شهر دل ز طرهٔ جادو
فتنهٔ یک ملک جان ز نرگس فتّان

هر نفس از ناز قامتش متمایل
راست چو سرو سهی ز باد بهاران

لوح سرینش چو گوی عاج مدور
لیکن‌ گویی نخورده صدمهٔ چوگان

او قدح و شیشه در دو دست بلورین
نزد من استاده همو سرو خرامان

من ز سر خدعه در لباس تصوّف
سبحه به دست اندرون و سر به گریبان

گر ز تغیر به رسم زهدفروشی
گویم صد لعنت خدای به شیطان

گاه چو وسواسیان به شیوهٔ پرخاش
گویم ای ساده‌لوح امرد نادان

دور شو از من که از ترشح جامت
جامهٔ وسواس من نشوید عمّان

دامن خود به آستین خرقه ‌کنم جمع
تا به می آلوده‌ام نگردد دامان

گاه سرایم که گر ز من نکنی شرم
شرم کن از حق مباش پیرو خذلان

گاه درو خیره خیره بینم و گویم
رو تو با این‌گنه نیابی غفران

این سخنم بر زبان و لیک وجودم
محو تماشای او چو نقش بر ایوان






حکیم قاآنی

sr hesabi
25th December 2013, 10:35 PM
شعر زمستان (کودکانه)


گلوله گلوله برف میاد


سرد هوا زمستونه


سرمای بی حد هوا


تن ادمو می لرزونه


برف که میاد از اسمون


سفید می شه درختچه ها


شادی داره صفا داره


بازی توی پس گو چه ها


وقتی زمستون می رسه


همش بخاری روشنه


باید پوشید لباس گرم


که وقت سر ما خوردنه

sr hesabi
25th December 2013, 10:37 PM
زمستون،تن عريون باغچه چون بيابون


درختا با پاهای برهنه زير بارون


نميدونی تو که عاشق نبودی


چه سخته مرگ گل برای گلدون


گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه


واسه هم قصه گفتن عاشقانه


چه تلخه چه تلخه


بايد تنها بمونه قلب گلدون


مثل من که بی تو


نشستم زير بارون زمستون


زمستون


برای تو قشنگه پشت شيشه


بهاره زمستونها برای تو هميشه


تو مثل من زمستونی نداری


که باشه لحظه چشم انتظاری


گلدون خالي نديدي


نشسته زير بارون


گلای کاغذی داری تو گلدون


تو عاشق نبودی


ببينی تلخه روزهای جدايی


چه سخته چه سخته


بشينم بی تو با چشمای گريون


شعر زمستون از اخوان ثالث

sr hesabi
25th December 2013, 10:38 PM
زنده یاد مهدی اخوان ثالث :


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،


سرها در گریبان است .


کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .


نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،


که ره تاریک و لغزان است .


وگر دست ِ محبت سوی کس یازی ،


به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛


که سرما سخت سوزان است .


نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک


چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .


نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم


ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟


مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !


هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...


دمت گرم و سرت خوش باد !


سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!


منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .


منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور .


منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور .


نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .


بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .


حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .


تگرگی نیست ، مرگی نیست .


صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است .


من امشب آمدستم وام بگزارم.


حسابت را کنار جام بگذارم .


چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟


فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .


حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .


و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده .


به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .


حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .


هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،


نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،


درختان اسکلتهای بلور آجین .


زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه ،


غبار آلوده مهر و ماه ،


زمستان است

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد