PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حمیر



اسماعیل س
15th December 2013, 06:13 PM
نام كتاب: اخبار الطوال / ترجمه‏
نويسنده: ابو حنيفه دينورى / ترجمه: محمود مهدوى دامغانى‏
تاريخ وفات مؤلف: 282 ق‏
موضوع: تاريخ عمومى‏
زبان: فارسى‏
تعداد جلد: 1
ناشر: نشر نى‏
مكان چاپ: تهران‏
سال چاپ: ش 1383
نوبت چاپ: چهارم‏


اخبار الطوال/ ترجمه 31 قحطان: ..... ص : 31
از ابن كيس نمرى [14] نقل شده كه مى‏گفته است قحطان با زنى از عمالقه ازدواج كرد و آن بانو براى او يعرب و جرهم و معتمر و متلمس و عاصم و منيع و قطامى و عاصى و حمير را زاييد و آنان همگى بزبان مادرى خود كه عربى بود سخن مى‏گفتند، قحطان بروزگار نمرود مى‏زيسته است.

اخبار الطوال/ ترجمه 34 فرزندان قحطان: ..... ص : 34
در تمام مدت پادشاهى منوچهر سباء پسر يشخب پسر يعرب پسر قحطان در يمن پادشاهى كرد و يكصد و بيست سال طول كشيد و چون درگذشت پسرش حمير به پادشاهى رسيد و پسر ديگرش كهلان را وزير حمير قرار داد.

اخبار الطوال/ ترجمه 34 پايان پادشاهى منوچهر: ..... ص : 34
گويند چون يكصد و بيست سال از پادشاهى منوچهر گذشت افراسياب پسر فايش پسر نوذسف پسر ترك پسر يافث پسر نوح (ع) بجنگ او آمد و در اين هنگام حمير در سرزمين يمن پادشاه بود، افراسياب از ناحيه مشرق با لشكرهايى از اعقاب و فرزندزادگان يافث حركت كرد و خود را به سرزمين بابل رساند، منوچهر هم همراه لشكريان خود به مقابله او رفت و لشكريان منوچهر پراكنده شدند و گريختند و افراسياب منوچهر را تعقيب كرد و باو رسيد و او را كشت و بر پادشاهى و كشور او پيروز شد و بر تخت او نشست.

اخبار الطوال/ ترجمه 35 زاب پسر بودكان: ..... ص : 35
چون نه سال تمام از پادشاهى افراسياب گذشت زاب پسر بودكان پسر منوچهر در سرزمين فارس ظهور كرد و مردم را بخويشتن دعوت كرد و تمام اعقاب سام بن نوح بواسطه سختى و فشارى كه در پادشاهى افراسياب بايشان رسيده بود متمايل به زاب شدند و او بجنگ افراسياب رفت و او را از كشور خود بيرون راند، زاب شهرها و دژهايى را كه افراسياب ويران كرده بود بازسازى كرد و قنات‏ها و جوى‏هايى را كه او كور و خشك كرده بود دوباره به جريان انداخت و هر چرا افراسياب ويران و نابود ساخته بود اصلاح كرد، نهرهاى بزرگى در عراق احداث كرد و آنها را زابى ناميد و اين نام مشتق از نام خود اوست نهرهاى مذكور زابى بالا و زابى پايين و زابى ميانه است، زاب همچنين شهر كهن را ساخت و آنرا طيسفون ناميد [19] آنگاه به تعقيب افراسياب كه همراه لشكريان و گروههاى خود در خراسان اردو زده بود پرداخت، افراسياب به رويارويى او آمد و جنگ در گرفت، در اين هنگام ارسناس كه منوچهر باو دستور داده بود تيراندازى و پرتاب زوبين را به مردم بياموزد رسيد و كمان خود را بزه كرد و زوبينى در آن نهاد و پيش آمد و چون نزديك افراسياب رسيد چنان تير و زوبينى باو زد كه در قلب او نشست و در افتاد و بمرد و فرزندزادگان و اعقاب يافث پس از كشته شدن افراسياب به سرزمينهاى خود بازگشتند و از ادامه جنگ منصرف شدند، زاب هم زخمهاى سنگين برداشت و از همان زخمها يك ماه پس از كشته شدن افراسياب او هم درگذشت، در اين سال حمير بن اخبار الطوال/ ترجمه 66 اسعد بن عمرو: ..... ص : 66
اسعد بن عمرو:
گويند اسعد پسر عمرو پسر ربيعه پسر مالك پسر صبح پسر عبد الله‏
______________________________
51- براى اطلاع بيشتر از اين دو قبيله، ر. ك، ابن حزم، جمهرة انساب العرب، چاپ استاد عبد السلام محمد هارون ص 405، دار المعارف مصر 1971 ميلادى (م).
52- منظور از دو ماه، دو شهر دينور و نهاوند است، مردم بصره لغت ماه را بمعنى قصبه و دهكده بكار برده‏اند، ر. ك، ياقوت، معجم البلدان ص 375 ج 7 چاپ مصر (م).
53- در معجم البلدان بصورت مهرجان‏قذق ثبت شده است منطقه‏اى وسيع ميان همدان و حلوان است، ص 210 ج 8 چاپ مصر (م).
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 67
پسر زيد پسر ياسر است، و ياسر همان كسى است كه پس از سليمان (ع) پادشاه شده است.
چون اسعد به رشد و بلوغ رسيد از پذيرفتن حكومت قبائل كهلان بن سبا بن يشجب بن يعرب كه پادشاهان منطقه حمير بودند خوددارى كرد، مردم حمير بر او جمع شدند و اين پس از حكومت خاندان مقاول بر يمن بود و ايشان هفت پادشاه بودند كه مدت دويست و پنجاه سال پادشاهى را از يك ديگر ارث برده بودند.

سبا هم درگذشت.

اخبار الطوال/ ترجمه 36 زاب پسر بودكان: ..... ص : 35
گويند چون يوسف پسر يعقوب و برادرانش در مصر درگذشتند فرزندان و اعقاب ايشان همانجا ماندند و شمارشان بسيار شد و بروزگار موسى (ع) ششصد هزار مرد بودند، پادشاه يمن بروزگار موسى (ع) ملطاط بن عمرو بن حمير بن سبا بود.

اخبار الطوال/ ترجمه 44 پادشاهى بلقيس: ..... ص : 44
گويند چون بلقيس سى ساله شد هدهاد را مرگ فرارسيد او بزرگان حمير را جمع كرد و گفت من با مردم گفتگو كردم و خردمندان و انديشمندان را آزمودم و كسى را چون بلقيس نديدم اكنون كار شما را باو واگذاشتم تا براى شما
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 45
پادشاهى را برپا دارد تا هنگامى كه برادرزاده‏ام ياسر ينعم بن عمرو بالغ شود و بان راضى شدند و بلقيس به پادشاهى رسيد.

اخبار الطوال/ ترجمه 80 صهبان و عدنانيها در تهامة: ..... ص : 79
روزگارى گذشت تا آنكه حارث بن عمرو كندى درگذشت و صهبان هر يك از پسران او را در منطقه حكومت خود تثبيت كرد و مدتى باينگونه گذشت تا آنكه بنى اسد بر امير خود حجر [82] شوريدند و او را كشتند و چون اين خبر به صهبان رسيد عمرو بن نابل لخمى را براى حكومت بر مضر، و لبيد بن نعمان غسانى را براى حكومت ربيعه فرستاد، مردى از قبيله حمير بنام اوفى بن عنق الحيه را گسيل داشت و باو دستور داد كه بنى اسد را به سختى بكشد، چون اين خبر باطلاع دو قبيله اسد و كنانه رسيد آماده شدند و چون اوفى از آن آگاه شد نزد صهبان برگشت، قبيله‏هاى قيس و تميم هم متحد شدند و امير خود عمرو بن نابل را بيرون كردند و او هم نزد صهبان برگشت و معدى كرب پدر بزرگ اشعث همچنان امير ربيعه بود، و چون صهبان از رفتار مضر نسبت به دست‏نشاندگان خود آگاه شد تصميم گرفت و سوگند ياد كرد كه با مضر شخصا و به تن خويش جنگ كند، و چون اين خبر به مضر رسيد سران و بزرگان خود را جمع و در اين باره رايزنى كردند. و دانستند كه بدون همراهى قبيله ربيعه از عهده جنگ با صهبان برنمى‏آيند، نمايندگانى بسوى قبيله ربيعه گسيل داشتند كه از جمله ايشان عوف بن منقذ تميمى و سويد بن عمرو اسدى پدر بزرگ عبيد بن ابرص و احوص بن جعفر عامرى و عدس بن زيد حنظلى بودند، ايشان نزد قبيله ربيعه رفتند و سالار ربيعه در آن هنگام كليب بن ربيعه تغلبى بود و او همان كليب وائل است.

اخبار الطوال/ ترجمه 79 صهبان و عدنانيها در تهامة: ..... ص : 79
صهبان و عدنانيها در تهامة:
[80] صهبان همان كسى است كه براى جنگ با فرزندان معد بن عدنان به تهامه آمد و سبب آن چنين بود كه چون فرزندان معد بسيار و پراكنده شدند بر يك ديگر ستم روا داشتند و درگير شدند، ناچار به صهبان متوسل شدند و گروهى را پيش او فرستادند و از او خواستند مردى را بر ايشان پادشاه كند كه داد ضعيف را از قوى بازستاند و اين از بيم تعدى در جنگها بود، صهبان، حارث بن عمرو كندى را براى ايشان فرستاد، صهبان حارث را از اين جهت كه مادرش از قبيله بنى عامر بن صعصعه [81] بود و عدنانيها دايى‏هايش شمرده مى‏شدند براى اين كار برگزيد و حارث همراه زن و فرزندان خويش آنجا رفت و چون مستقر شد فرزندش حجر بن عمرو را كه پدر امرؤ القيس شاعر است به سرپرستى قبيله‏هاى اسد و كنانه و پسر ديگرش شرحبيل را بر قبيله‏هاى قيس و تميم و پسر ديگرش معدى‏
______________________________
79- حيره: شهرى از دوره جاهلى در عراق كه فاصله آن از كوفه يك فرسنگ است نجف و خورنق همانجاست، ر. ك، ترجمه تقويم البلدان- ص 339، (م).
80- تهامه: بكسر اول، از سرزمينهاى شبه جزيره عربستان و ناحيه جنوبى آن است و اقوال مختلف در اين مورد گفته‏اند، ر. ك، ياقوت، معجم البلدان ص 436 ج 2 چاپ مصر 1906 ميلادى (م).
81- براى اطلاع بيشتر از اين قبيله، ر. ك، ابن حزم اندلسى، جمهرة انساب العرب ص 271 چاپ استاد عبد السلام محمد هارون، مصر 1971- (م).
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 80
كرب را كه جد اشعث بن قيس است بر قبيله ربيعه گماشت.
روزگارى گذشت تا آنكه حارث بن عمرو كندى درگذشت و صهبان هر يك از پسران او را در منطقه حكومت خود تثبيت كرد و مدتى باينگونه گذشت تا آنكه بنى اسد بر امير خود حجر [82] شوريدند و او را كشتند و چون اين خبر به صهبان رسيد عمرو بن نابل لخمى را براى حكومت بر مضر، و لبيد بن نعمان غسانى را براى حكومت ربيعه فرستاد، مردى از قبيله حمير بنام اوفى بن عنق الحيه را گسيل داشت و باو دستور داد كه بنى اسد را به سختى بكشد، چون اين خبر باطلاع دو قبيله اسد و كنانه رسيد آماده شدند و چون اوفى از آن آگاه شد نزد صهبان برگشت، قبيله‏هاى قيس و تميم هم متحد شدند و امير خود عمرو بن نابل را بيرون كردند و او هم نزد صهبان برگشت و معدى كرب پدر بزرگ اشعث همچنان امير ربيعه بود، و چون صهبان از رفتار مضر نسبت به دست‏نشاندگان خود آگاه شد تصميم گرفت و سوگند ياد كرد كه با مضر شخصا و به تن خويش جنگ كند، و چون اين خبر به مضر رسيد سران و بزرگان خود را جمع و در اين باره رايزنى كردند. و دانستند كه بدون همراهى قبيله ربيعه از عهده جنگ با صهبان برنمى‏آيند، نمايندگانى بسوى قبيله ربيعه گسيل داشتند كه از جمله ايشان عوف بن منقذ تميمى و سويد بن عمرو اسدى پدر بزرگ عبيد بن ابرص و احوص بن جعفر عامرى و عدس بن زيد حنظلى بودند، ايشان نزد قبيله ربيعه رفتند و سالار ربيعه در آن هنگام كليب بن ربيعه تغلبى بود و او همان كليب وائل است.
ربيعه پذيرفتند كه ايشان را يارى دهند و كليب را فرمانرواى اين كار كردند و او بر لبيد بن نعمان كه پادشاه ايشان بود وارد شد و او را كشت سپس همگان جمع شدند و حركت كردند و در سلان [83] با صهبان روياروى شدند، لشكريان يمن پراكنده شدند و گريختند و در اين مورد فرزدق خطاب به جرير [84]
______________________________
82- در متن حجر بن عمرو است كه ظاهرا بايد حجر بن حارث باشد (م).
83- سلان: بمعنى دشت و وادى است و هم گذرگاه تنگ است، براى اطلاع بيشتر، ر. ك، ايام العرب فى الجاهليه، محمد احمد جاد مولى‏بك، على محمد بحاوى، محمد ابو الفضل ابراهيم، مصر (م).
84- دو شاعر بزرگ قرن اول هجرت كه ميان ايشان رقابت بوده و يك ديگر را هجو گفته‏اند، ر. ك‏الشعر و الشعراء، ابن قتيبه، صفحات 381- 374، بيروت 1969 (م).
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 81
چنين سروده است.
" اگر سواران قبيله تغلب دختر وائل نبودند دشمن همه جا بر تو فرود مى‏آمد".
صهبان شكست‏خورده به سرزمين خود برگشت و يك سال درنگ كرد و دوباره براى جنگ آماده شد و حركت كرد، قبيله معد هم جمع شدند و كليب سالارشان بود و چون به خزازى [85] رسيدند، كليب سفاح بن عمرو را پيشاپيش فرستاد و باو دستور داد كه چون به دشمن رسيد آتش برفروزد تا نشانه ميان آن دو باشد، سفاح شبانه حركت كرد و در خزازى به لشكرگاه صهبان رسيد و آتش برافروخت و كليب با سپاهيان خود حركت كرد و بامداد با دشمن رويارو شدند و جنگ كردند و صهبان شاه كشته و سپاهش پراكنده شد و در اين باره عمرو بن كلثوم [86] گويد.
" بامدادانى كه در خزازى آتش افروخته شد ما بيش از يارى ديگران يارى داديم و پيروز شديم".
و چون صهبان كشته شد كار قبيله حمير خوارى و سستى بيشترى گرفت.

اخبار الطوال/ ترجمه 81 پادشاهى ربيعة بن نصر لخمى بر يمن ..... ص : 81
پادشاهى ربيعة بن نصر لخمى بر يمن‏
ربيعة بن نصر لخمى پدر بزرگ نعمان بن منذر قوم خود و كسانى از نسل كهلان بن سبا را كه از او اطاعت مى‏كردند جمع كرد و پادشاهى حمير را بزور درربود و تمام سرزمين يمن باختيار او در آمد و روزگارى پادشاه بود، او همان ربيعه پسر نصر پسر حارث پسر عمرو پسر لخم پسر عدى پسر مرة پسر زيد پسر كهلان پسر سباء پسر يعرب پسر قحطان است.
و چون پادشاهى يمن براى ربيعه فراهم شد شبى خوابى وحشت‏انگيز ديد كه از آن سخت ترسيد و فرستاد تا" شق" و" سطيح" [87] دو كاهن عرب را آوردند
______________________________
85- كوهى كه بر آن آتش مى‏افروخته‏اند.
86- عمرو بن كلثوم: از شعراى بسيار بزرگ دوره جاهلى درگذشته حدود چهل سال قبل از هجرت، قصيده معروف او از معلقات سبع است كه مدتها در كعبه آويخته بوده است، براى اطلاع از شرح حال و نمونه شعر او، ر. ك، خطيب تبريزى، شرح معلقات، چاپ دكتر فخر الدين قباوه، حلب 1973 (م).
87- شرح پيشگوييهاى اين دو كاهن در بسيارى از منابع كهن آمده است از جمله، ر. ك، ابن هشام، سيره، ص 15 ج 1 چاپ 1355 ق مصر (م).
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 82
و آنچه را در خواب ديده بود بايشان گفت، آنان در تعبير آن خواب او را از چيره شدن سياهان بر يمن و به پيروزى ايرانيان پس از ايشان بر آن سرزمين آگاه ساختند و خبر دادند كه پس از آن پيامبر (ص) ظهور خواهد كرد و او كه چنين شنيد سخت نگران شد و دوست مى‏داشت كه فرزندان و خواص خويشاوندان خود را از سرزمين يمن بيرون ببرد.

اخبار الطوال/ ترجمه 89 پسران فيروز: ..... ص : 89
پسران فيروز:
پس از فيروز پسرش بلاش پادشاه شد و چهار سال پادشاهى كرد [101] و درگذشت و شوخر پس از او پادشاهى را به قباد برادر او سپرد.
گويند بروزگار پادشاهى قباد پسر فيروز ربيعه بن نصر لخمى درگذشت و پادشاهى بار ديگر به قبيله حمير رسيد.

اخبار الطوال/ ترجمه 89 ذو نواس و يمن: ..... ص : 89
ذو نواس و يمن:
ذو نواس پادشاه يمن شد، نام و نسب او چنين است.
زرعة پسر زيد پسر كعب ملقب به كهف الظلم پسر زيد پسر سهل پسر عمرو پسر قيس پسر جشم پسر وائل پسر عبد شمس پسر غوث پسر جدار پسر قطن پسر عرب پسر رائش پسر حمير پسر سباء پسر يشجب پسر يعرب پسر قحطان.
او را از اين روى ذو نواس مى‏گفتند كه كاكل و زلف او بر پيشانيش فرو مى‏ريخت و آويخته بود.
گويند ذو نواس را در سرزمين يمن آتشى بود كه خود و قومش آنرا مى‏پرستيدند و از آن آتش زبانه‏اى برمى‏خاست كه سه فرسنگ امتداد مى‏يافت و باز بر جاى خود بازمى‏گشت.

اخبار الطوال/ ترجمه 180 جنگ جمل: ..... ص : 180
جنگ جمل:
گويند چون زبير و طلحه و عايشه حج خود را گزاردند در مورد كشته شدن عثمان به رايزنى پرداختند و زبير و طلحه به عايشه گفتند اگر از ما اطاعت كنى به خون‏خواهى عثمان مى‏پردازيم، عايشه گفت خون او را از چه كسى مطالبه مى‏كنيد؟ گفتند آنان مردمى شناخته شده‏اند كه اطرافيان و رؤساى ياران على (ع) هستند تو با ما بيرون بيا تا با كسانى از مردم حجاز كه پيرو ما هستند به بصره برويم و چون مردم بصره ترا ببينند همگان و بصورت اتفاق همراه تو خواهند بود.
عايشه پذيرفت و با ايشان بيرون آمد و مردم از چپ و راست بر گرد او بودند.
و چون على (ع) از مدينه به سوى كوفه حركت كرد خبر طلحه و زبير و عايشه باو رسيد و به ياران خود گفت اين گروه به قصد بصره حركت كرده‏اند و در اين باره رايزنى كرده‏اند، اكنون به سرعت در پى ايشان برويم شايد پيش از آنكه به بصره برسند آنان را در يابيم چون اگر به بصره برسند تمام مردم آن شهر بانان ميل خواهند كرد.
آنان گفتند اى امير مؤمنان فرمان‏برداريم ما را ببر، امير المؤمنين (ع) به حركت خود ادامه داد و چون به ذو قار [206] رسيد از رسيدن آنان به بصره آگاه شد.
عموم مردم بصره غير از بنى سعد با آنان بيعت كردند ولى بنى سعد بيعت نكردند و گفتند ما نه با شما خواهيم بود و نه بر ضد شما، همچنين كعب بن سور با
______________________________
206- نام جايى نزديك بصره است و آنجا جنگى ميان خسرو پرويز و بنى شيبان در گرفت و اعراب بر سپاه ايران پيروز شدند.
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 181
خانواده خود نخست با آنان بيعت نكرد ولى هنگامى كه عايشه به خانه او به ديدنش آمد پذيرفت و گفت خوش نداشتم تقاضاى مادرم را نپذيرم [207] كعب قاضى بصره بود.
چون اين اخبار به على (ع) رسيد نخست هاشم بن عتبة بن ابى وقاص را به كوفه فرستاد تا مردم كوفه را به حركت وادارد و پس از او فرزندش حسن (ع) را همراه عمار بن ياسر گسيل فرمود و آنان وارد كوفه شدند در اين هنگام ابو موسى اشعرى در كوفه بود در مسجد ميان مردم مى‏نشست و مى‏گفت اى مردم كوفه از من اطاعت كنيد تا پناهگاه اعراب شويد مظلومان به شما پناه آورند و درماندگان در پناه شما ايمن شوند، اى مردم فتنه چون روى مى‏آورد با شك و ترديد همراه است و چون مى‏گذرد حقيقت آن روشن مى‏شود و اين فتنه تفرقه‏انداز معلوم نيست از كجا سر چشمه گرفته و به كجا خواهد انجاميد، شمشيرهاى خود را غلاف كنيد و سر نيزه‏هاى خود را بيرون كشيد و زه كمانهاى خود را پاره كنيد و در گوشه خانه‏هاى خود بنشينيد اى مردم كسى كه در فتنه در خواب باشد بهتر از كسى است كه ايستاده باشد و كسى كه ايستاده و متوقف است بهتر از كسى است كه در آن بدود.
حسن بن على (ع) و عمار ياسر در حالى به مسجد بزرگ كوفه رسيدند كه گروه زيادى از مردم گرد ابو موسى جمع شده بودند و او سخنانى اين چنين مى‏گفت. حسن بن على (ع) باو گفت از مسجد ما بيرون شو و هر جا مى‏خواهى برو.
آنگاه به منبر رفت و عمار ياسر هم همراه او بالاى منبر رفت و امام حسن (ع) مردم را براى پيكار و حركت دعوت فرمود، حجر بن عدى كندى كه از بزرگان و فضلاى كوفه بود برخاست و گفت خدايتان بيامرزد سبكبار و سنگين بار براى پيكار بيرون رويد [208]، مردم از هر سو پاسخ دادند كه شنيديم و فرمان امير مؤمنان را اطاعت مى‏كنيم و در حال سختى و آسانى و تنگدستى و فراخى بيرون خواهيم رفت.
______________________________
207- چون به تعبير آيه ششم سوره احزاب همسران رسول خدا (ص) به منزله مادر مؤمنانند كعب بن سور چنين تصريح كرده است. (م)
208- بخشى از آيه چهل و يكم سوره نهم (توبه). (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 182
فردا كوفيان در حالى كه آماده حركت بودند بيرون آمدند و حسن بن على (ع) آنان را شمرد و نه هزار و ششصد و پنجاه تن بودند و پيش از آنكه على (ع) از ذى قار حركت كند پيش او رسيدند، هنگام سپيده دم على (ع) تصميم به حركت گرفت و دستور داد ميان مردم براى حركت ندا دهند.
در اين حال حسن (ع) به پدر نزديك شد و چنين گفت.
" پدر جان هنگامى كه عثمان كشته شد و مردم به حضور تو آمدند و خواستند كه به حكومت قيام فرمايى استدعا كردم كه آنرا نپذير تا همه مردم در اطاعت تو درآيند و هنگامى كه خبر خروج طلحه و زبير همراه عايشه به بصره رسيد تقاضا كردم به مدينه برگردى و در خانه خود بنشينى و هنگامى كه عثمان در خانه‏اش محاصره شد استدعا كردم تا از مدينه بيرون روى اگر عثمان كشته شد تو غايب خواهى بود و در هيچيك از اين امور راى مرا نپذيرفتى". [209] على (ع) در پاسخ او فرمود" منتظر ماندن من براى اطاعت همه مردم از هر سو درست نبود زيرا بيعت فقط مخصوص مهاجران و انصارى است كه در مكه و مدينه‏اند و چون ايشان راضى و تسليم شدند بر همه مردم تسليم و رضايت واجب مى‏شود، اما بازگشت من به خانه غدر و مكر نسبت به امت بود و اگر در خانه مى‏نشستم از تفرقه و پراكنده شدن امت در امان نبودم، اما بيرون رفتن من از مدينه هنگامى كه عثمان را محاصره كرده بودند چگونه براى من ممكن بود؟ كه مردم همانگونه كه عثمان را احاطه كرده بودند مرا هم احاطه كرده بودند و اى پسرم از اعتراض در مواردى كه من بان از تو داناترم خوددارى كن.
آنگاه با مردم حركت فرمود و چون نزديك بصره رسيد سپاهيان را آرايش داد و پرچمها و رايات را بست و هفت رايت قرار داد براى مردم قبايل حمير و همدان پرچمى بست و سعيد بن قيس همدانى را بر ايشان فرماندهى داد و براى قبايل مذحج و اشترى‏ها پرچمى بست و زياد بن نضر حارثى را بر ايشان گماشت و براى قبيله طى پرچمى بست و عدى بن حاتم را فرماندهى داد براى قبايل قيس و عبس و ذبيان پرچمى بست و سعد بن مسعود ثقفى را بر ايشان فرماندهى داد

اخبار الطوال/ ترجمه 212 وقائع اوليه جنگ ..... ص : 192
ون ماه محرم تمام شد على (ع) دستور داد منادى به هنگام غروب آفتاب كنار اردوگاه معاويه ندا دهد كه ما از جنگ خوددارى كرديم تا ماههاى حرام سپرى شود و اكنون سپرى شده است و ما به شما اخطار و اعلان جنگ مى‏دهيم و خداوند خيانت‏كاران را دوست نمى‏دارد.
آن شب را هر دو گروه به تنظيم و آرايش سپاه خود پرداختند و در هر دو اردوگاه آتشها برافروختند و چون صبح شد صف‏آرايى كردند.
على (ع) عمار بن ياسر را بر سواران و عبد الله بن بديل بن ورقاء خزاعى را بر پيادگان فرماندهى داد، پرچم بزرگ را به هاشم بن عتبة مرقال سپرد، اشعث بن قيس را بر سمت راست و عبد الله بن عباس را بر سمت چپ گماشت، بر پيادگان پهلوى راست سليمان بن صرد و بر پيادگان سمت چپ حارث بن مره عبدى را گماشت، افراد قبيله مضر را بر قلب سپاه جاى داد و قبيله ربيعه را در سمت راست و اهل يمن را در سمت چپ، افراد قبيله‏هاى قريش و اسد و كنانه را به عبد الله بن عباس سپرد قبيله كنده را به اشعث واگذاشت و قبيله بكر بصره را به حضين بن منذر و تميم بصره را به احنف بن قيس واگذاشت، عمرو بن حمق را به فرماندهى خزاعه و نعيم بن هبيرة را به فرماندهى قبيله بكر كوفه و خارجة بن قدامة را به فرماندهى سعد رباب بصره، و رفاعة بن شداد را به فرماندهى قبيله بجيله و رويم شيبانى را به فرماندهى ذهل كوفه و اعين بن ضبيعه را بر حنظله‏
______________________________
236- حابس از اصحاب رسول خداست، عمر او را به قضاوت حمص گماشت، در جنگ صفين همراه معاويه بود و كشته شد، ر. ك، ابن حزم، جمهرة انساب العرب ص 403. (م)
اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 213
بصره و عدى بن حاتم را بر تمام قبيله قضاعه فرماندهى داد، عبد الله بن بديل را بر لهازم كوفه و عمير بن عطارد را بر تميم كوفه و جندب بن زهير را بر ازد و خالد بن معمر را بر ذهل بصره و شبث بن ربعى را بر حنظله كوفه و سعد بن قيس را بر همدان و خزيمة بن خازم را بر لهازم بصره و ابو صرمة را بر سعد رباب كوفه برگماشت نام ابو صرمة طفيل است، بر قبيله مذحج اشتر و بر قبيله عبد قيس كوفه عبد الله بن طفيل و بر قبيله عبد قيس بصره عمرو بن حنظله و بر قيس بصره شداد هلالى و بر گروههاى پراكنده كه از راه‏هاى دور آمده بودند قاسم بن حنظله جهنى را گماشت:
معاويه بر سواران عبد الله پسر عمرو عاص و بر پيادگان مسلم بن عقبه را كه خدايش لعنت كناد و بر پهلوى راست عبيد الله پسر عمر بن خطاب و بر پهلوى چپ حبيب بن مسلمة را گماشت و پرچم بزرگ را به عبد الرحمن پسر خالد سپرد، ضحاك بن قيس را بر مردم دمشق و ذو الكلاع را بر مردم حمص و زفر بن حارث را بر مردم قنسرين و سفيان بن عمرو را بر مردم اردن و مسلمة بن خالد را بر مردم فلسطين و بسر بن ابى ارطاة را بر پيادگان دمشق و حوشب ذو ظليم را بر پيادگان حمص و طريف بن حابس را بر پيادگان قنسرين و عبد الرحمن قينى را بر پيادگان اردن و حارث بن خالد ازدى را بر پيادگان فلسطين و همام بن قبيصه را بر افراد قبيله قيس دمشق و هلال بن ابى هبيرة را بر قيس حمص و حابس بن ربيعه را بر پيادگان پهلوى راست و حسان بن بجدل را بر قضاعه دمشق و عباد بن زيد را بر قضاعه حمص و عبد الله بن جون سكسكى را بر كندة دمشق و يزيد بن هبيره را بر كنده حمص و يزيد بن اسد عجلى را بر قبيله نمر بن قاسط و هانى بن عمير را بر حمير و مخارق بن حارث را بر قضاعه اردن و نابل بن قيس را بر افراد قبيله لخم فلسطين و حمزة بن مالك را بر همدان اردن و زيد بن حارث را بر قبيله غسان اردن و بر كسانى كه از راه دور آمده بودند قعقاع بن ابرهه را گماشت.


__________________________________________________ _____________________________________________
نام كتاب: تاريخ ادبيات در ايران‏
نويسنده: ذبيح الله صفا
تاريخ وفات مؤلف: 1378 ش‏
موضوع: تاريخ عمومى‏
زبان: فارسى‏
تعداد جلد: 8
ناشر: انتشارات فردوس‏
مكان چاپ: تهران‏
سال چاپ: ش 1378
نوبت چاپ: هشتم‏


تاريخ ادبيات در ايران ج‏1 7 حمله تازيان ..... ص : 7
حمله تازيان‏
در چنين حال و با مواجهه با چنين شرايطى حمله عرب بايران آغاز شد. ملت عرب چنانكه ميدانيم در ايام پيش از اسلام از قبايل پراگنده‏يى تشكيل ميشد كه هيچگاه با يكديگر اتحادى نداشتند و بيشتر ايام حيات آنان بزد و خورد با يكديگر ميگذشت. در ميان اين قبايل پراگنده مراكزى مانند قلمرو حكومت ملوك حمير در يمن و آل غسّان در جانب شام و مناذره در حيره وجود داشت و ميانه قلمرو اين حكومتها نيز قبايلى بسر ميبردند كه مهمتر از همه آنها قبيله قريش در حجاز بود.

__________________________________________________ __________________________________________-
نام كتاب: تاريخ الفي‏
نويسنده: قاضى احمد تتوى، آصف خان قزوينى‏
تاريخ وفات مؤلف: 996 ق‏
محقق / مصحح: غلام رضا طباطبايى مجد
موضوع: تاريخ عمومى‏
زبان: فارسى‏
تعداد جلد: 8
ناشر: انتشارات علمى و فرهنگى‏
مكان چاپ: تهران‏
سال چاپ: ش 1382
نوبت چاپ: اول‏


تاريخ الفي ج‏1 111 ذكر بعضى از وقايع سال نهم از رحلت حضرت خاتم النبيين(ص) ..... ص : 107
______________________________
كعب الأخبار؛ كه ضبط ناصواب كعب الاحبار است. وى از يهوديان حمير بود كه در زمان عمر (سال نوزدهم هجرى) مسلمان شد. نام وى كعب ابن ماتع الحبر مكّنى به ابو اسحق است. او را بدان سبب كعب الأحبار مى‏گويند كه صاحب كتب احبار بود. شرح كامل اين شخص بتفصيل در تهذيب نورى و مثلث ابن السيد آمده است؛- الأعلام، ج 3، ص 813.
تاريخ الفي ج‏1 386 دلايل هشتگانه شيخ مقتول بر تناسخ ..... ص : 383
اين زمان بازگشتيم به قصّه. مستخبران احوال عالم و مستحفظان آثار طوايف بنى آدم به قلم بديع رقم چنين نگاشته‏اند كه چون شاه نجف چندين كرّت رسولان سخن‏گزار و قاصدان بلاغت آثار به دمشق فرستاد و به نوك قلم گوهربار زبان خامه در اثناء مواعظ دلپسند و نصايح سودمند بر صحايف اوراق مرقوم گردانيده ارسال داشت و آن شيفته محبوب دولت و مال و فريفته معشوق جاه و جلال را از وخامت مخالفت خليفه به حقّ و امام مطلق تخويف و تحذير نمود، امّا آن كلمات هدايت نشان در معاوية بن ابى سفيان اصلا تأثير نكرد و همچنان در مقام عناد بود و مطلقا نسبت به حضرت ولايت منقبت شرط اطاعت به جاى نياورد، بلكه همه نوبت در جواب مكتوب حضرت ولايت مرتبت به قلم بى‏شرمى سخنان درشت نوشته، ريختن خون عثمان را به خدّام آستان هدايت آشيان نسبت مى‏نمود و قاصدان شاه مردان را ناراضى رخصت مراجعت مى‏نمود و به حدّ تمام‏تر به جمع آوردن سپاه و ترتيب اسباب رزمگاه مشغولى مى‏كرد و در افساد عقايد مردم شام به عترت طاهره خير الانام، عليه و عليهم تحف التّحيّة و السّلام، مراسم اهتمام به جاى مى‏آورد.
و چون در آن وقت قبايل عرب در شام زياده از ساير مواضع بود، چرا كه صدّيق اكبر قبايل را به جانب شام اخراج كرده بود و اكثر آن قبايل از يمن بودند مثل عامله، بلقين، لحم و خران، غسان، اشعريين و سايرين، معاويه قريب به هشتاد هزار مرد از ايشان جمع آورده متوجّه قتال امير المؤمنين شد.
در مقصد اقصى آورده كه از جمله امراى آن قبايل ابو الاعور السّلمّى و مسلم بن عقبة المرى بودند كه در زمان يزيد، عليه اللّعنه، مدينه را غارت كردند. و گويند كه در ميان اين قبايل عرب شش هزار مرد از اولاد مهاجر و انصار بودند و [نيز] امراى ساير قبايل؛ چون حبيب بن مسلمه و حوشب ذوظليم كه مايل به خدمت امير المؤمنين على، عليه السّلام، بود و معاويه او را به مال بسيار بفريفت و ذو الكلاع الحميرى و حارث بن عبد اللّه الازدى و يزيد بن الحر و همام بن‏
تاريخ الفي، ج‏1، ص: 387
قبيصه و حسّان بن نجدل با بيست هزار سوار، و عمرو بن ذى‏يزن با قبايل خود، و حمير و اهل حضرموت و زيد بن الحارث العنانى و عبد اللّه بن مغفرة الفزارى و غير ايشان از امرا.

تاريخ الفي ج‏1 473 افتتاح قتال صفين ..... ص : 447
و در تاريخ ابن اعثم كوفى آورده كه در لشكر معاويه مردى- كه [او را] حصين بن مالك گفتندى [و] از قبيله حمير بود و در دوستى امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب ثابت‏قدم بود و دايما از احوال لشكر معاويه و اوضاع ايشان امير المؤمنين را خبر فرستادى- را مصاحبى بودى كه‏
تاريخ الفي، ج‏1، ص: 474
او را حارث بن عوف السكسكى خواندندى. چون مجلس عمّار ياسر و عمرو عاص منعقد شد، حصين بن مالك به حارث بن عوف گفت: مدتى بود كه مى‏خواستى سخن عمّار و عمرو عاص بشنوى. اكنون ايشان هردو به هم رسيدند و گفتگوى خواهند كرد. اگر خواهى كه سخن ايشان بشنوى به مجلس ايشان برو تا حال هردو طايفه بر تو ظاهر شود. حارث بن عوف گفت:
مى‏ترسم كه از شنيدن سخن ايشان خللى به اعتقاد من راه يابد و در فتنه افتم. بعد از آن انديشه كرد و گفت: چون راه راست مى‏شناسم و بر قواعد دين و شرايط اسلام وقوف يافته‏ايم به سخن كسى خلل به اعتقاد ما راه نخواهد يافت. حصين گفت: اى برادر بيا تا برويم و مناظره ايشان بشنويم.
پس حصين و حارث فرود آمدند و در مجلس عمّار و عمرو عاص بنشستند. چون حارث سخنان عمّار بشنيد و خاموشى و عجز عمرو عاص را مشاهده كرد حيران بماند. حصين از او پرسيد كه: اى حارث! چرا چنين متفكّر و حيران و متردّد گشتى؟ حارث گفت: نمى‏دانم چه كنم. ميان ننگ و آتش دوزخ متردّد مانده‏ام. اگر از معاويه برگردم و به خدمت على بروم به ننگ مى‏انديشم، و اگر با معاويه باشم از آتش مى‏ترسم. مصلحت آن مى‏بينم كه گوشه گيرم و به هيچ‏كدام همراه نباشم. حصين گفت: و اللّه كه انديشه من نيز همين است. پس هردو از معاويه بگريختند. يكى به جانب حمص رفت و ديگرى به جانب مصر.

تاريخ الفي ج‏1 474 افتتاح قتال صفين ..... ص : 447
صر.
و نيز در فتوح [ابن‏] اعثم كوفى مذكور است كه بعد از مناظره عمّار ياسر و عمرو عاص جماعتى از لشكر معاويه پيش عمرو عاص آمدند و گفتند: يا ابا عبد اللّه نه تو ما را روايت كردى كه مصطفى، صلّى اللّه عليه و آله، در حقّ عمّار ياسر چنين فرموده كه حقّ با عمّار است هركجا كه عمّار باشد؟ عمرو عاص گفت: بلى من اين خبر روايت كردم و از لفظ مبارك حضرت رسالت‏پناهى، صلّى اللّه عليه و آله، در حقّ عمّار شنيدم. امّا عمّار به نزديك ما آمد و از ماست.
ذو الكلاع گفت: اين‏چه بيهوده‏اى است كه مى‏گويى؟ عمّار به نزديك ما آمد و حال آنكه او تو را در سخن و حجّت [چنان‏] عاجز كرد؛ كه ما پنداشتيم كه تو گنگ شدى. عمرو عاص گفت: نه هر سخنى كه گويند آن را جواب باشد! يكى از بزرگان لشكر معاويه چون اين سخنان شنيد با خود تأمّل كرده دانست كه معاويه بر باطل است. پس شبانه گريخت و به خدمت امام المتّقين پيوست.
معاويه بامداد آن مرد را طلب كرد نيافت. دانست كه پيش علىّ بن ابى طالب رفته. از آن سبب بسيار متأثر شد و روى به عمرو عاص آورد و گفت: عاقل‏مردى كه تويى! من پنداشتم كه تو را عقلى و رأيى هست، امّا تو مطلقا از عقل و خرد دورى. شام بر من تباه كردى و لشكر مرا در شك افكندى به چيزى كه در حق عمّار ياسر روايت كردى. نه هرچه از مصطفى شنيده باشند روايت بايد كرد. ما از لفظ آن حضرت بسيار سخنان شنيديم كه روايت آن مصلحت نمى‏بينيم؛ چه مصطفى هركلمه‏اى را كه گفت در وقتى و حالتى گفته كه آن را سببى بوده. تو
تاريخ الفي، ج‏1، ص: 475
بارى اى عمرو به خبرى كه نه به وقت روايت كردى مبارزى معروف را از لشكر من به باد دادى. بعد از اين‏چه خواهى كرد؟ و از تو چه خواهم ديد؟
عمرو عاص گفت: من از مصطفى، صلّى اللّه عليه و آله، در حقّ عمّار كلمه‏اى شنيده بودم روايت كردم. و آن وقت كه من اين حديث روايت كردم نه لشكر تو بود و نه لشكر على. من چه مى‏دانستم سخنى كه مى‏گويم بعد از آن صد هزار آدمى در صفّين جمع خواهند شد و تو سر خيل جماعتى خواهى بود و على امير طايفه‏اى، و عمّار ياسر كاتب على خواهد بود و من به جانب تو، و اين سخن كه در [حقّ‏] عمار روايت مى‏كنم تو را زيان خواهد كرد و بدان سبب دون همّتى منافق از لشكر تو خواهد گريخت و به جانب علىّ بن ابى طالب خواهد رفت و تو از آن‏جهت مرا خواهى رنجانيد! اگر من از پيش از وقوع اين وقايع و حوادث آگاه بودم غيبدان بودم، و حال آنكه خداى سبحانه و تعالى با رسول خود، صلّى اللّه عليه و آله، مى‏فرمايد كه بگو يا رسول اللّه به قوم خود كه اگر من غيب دانستمى كارهاى نيك بسيار كردمى و هيچ رنج به من نرسيدى. غيبدان خداى است جلّ و علا. و تو نيز در حقّ عمار چند روايت كردى، اگر من يك خبر روايت كردم. اكنون چه شد اگر يك مبارز از لشكر تو گريخت. اگر اين كار، كه تو پيش گرفته‏اى با علىّ بن ابى طالب، به يك شخص كه از لشكر تو گريزد تفاوتى و خللى پيدا خواهد كرد و تو از آن شكسته‏دل خواهى شد، تو اين كار مكن و با علىّ بن ابى طالب بساز.
معاويه چون اين فصل از عمرو عاص شنيد ساكت شد و سخنى ديگر در ميان آن دو لعين به ميان نيامد.
در مقصد اقصى آورده كه چون امير المؤمنين على، عليه السّلام، ربيعه همدان را در مسيره لشكر گذاشته بود و از جانب ايشان آزار بسيار به لشكر معاويه مى‏رسيد و معاويه از ايشان بسيار دلتنگ آمده [بود]، بنابراين روز دوازدهم ذو الكلاع حميرى را- كه نام او سميع بود- با خيل خود خوانده به جنگ قبيله همدان تحريص نمود و عبيد اللّه بن عمر را با ده هزار كس از قراء شام همراه او كرد. و امير المؤمنين فوجى را همراه عبد اللّه بن عباس و خندق النخعى به مدد ربيعه فرستاد و فرمود: چون نظر خندق بر ذو الكلاع افتد او را به قتل آورد يا كشته شود. و چنانچه بر زبان الهام بيان آن حضرت گذشته بود در آن روز ذو الكلاع بر دست خندق كشته شد و حمير منهزم شدند و ربيعه خلقى بسيار از ايشان هلاك كردند.
آنگاه گروهى انبوه از حمير آمدند و ربيعه به حرب ايشان شتافتند. ايشان فرياد برآوردند كه: ما به قتال نيامده‏ايم، بلكه به طلب جثّه صاحب خود آمده‏ايم. اشعث را كه صاحب ميسره بود خبر كردند گفت: مى‏ترسم باز در پيش امير المؤمنين متّهم گردم. پس شرحبيل بن ذو الكلاع آمد و از سعيد بن قيس جثّه پدرش درخواست كرد. سعيد گفت: به لشكرگاه درآ و جثّه پدر
تاريخ الفي، ج‏1، ص: 476
خود را پيدا كرده ببر. پس شرحبيل با غلامى سياه درآمد و مى‏جست تا آنكه بيافت. بنا به فربهى ذو الكلاع هرچند شرحبيل با غلامش سعى نمودند نتوانستند برداشت. پس فرياد برآوردند كه: هيچ يارى‏دهنده‏اى هست؟ خندق بيرون آمد و گفت: اگر عصيان از جانب او به ما نرسيده، از ما اين مكافات نيافتى. بعد از آن گفت: همان‏كس كه او را بينداخت همچون بردارد. پس به اتّفاق ايشان برداشتند و بر شتر بار كرده به معسكر معاويه بردند.
نسب ذو الكلاع به ملوك حميرى مى‏رسد. او زمان فرخنده نشان حضرت رسول، صلّى اللّه عليه و آله، را دريافت، امّا به سعادت ملازمت آن حضرت فايز نشد.
و در تاريخ ابن اعثم كوفى آورده كه روزى از ايام صفّين قبيله بنى طىّ‏ء از اصحاب امير المؤمنين على، عليه السّلام، بيرون آمدند و در برابر لشكر معاويه بايستادند. حمزة بن مالك الهمدانى از لشكر معاويه بيرون آمد و ايشان را گفت: شما كيستيد كه خدايتعالى شما را نگاه دارد؟ عبد اللّه بن خليفة الطائىّ گفت: ما جماعتى هستيم از طىّ‏ء هامون و هم از طىّ‏ء كوه. ما اصحاب طعن و ضربيم و صبح و شام در نبرد و جنگيم. حمزة بن مالك گفت: اى مردمان طىّ‏ء خوش مى‏گوييد و خويشتن را نيكو مى‏ستاييد. پس بر يكديگر حمله كردند و ساعتى با هم جنگ نمودند و با يكديگر بازكوشيدند. امّا عبد اللّه بن خليفة الطائىّ در جنگ مبالغه زياده مى‏كرد و مبارزتها مى‏نمود و رجزها مى‏خواند. عاقبت بر او چشم‏زخم انداختند و اهل شام غالب آمدند. بنى طىّ‏ء از امير المؤمنين على مدد طلبيدند.

تاريخ الفي ج‏1 587 ذكر وفات امير المؤمنين على، عليه السلام ..... ص : 583
و در مقصد اقصى آورده كه در اين باب روايتى كه جميع مورّخين آن را صحيح دانسته‏اند آن است كه بعد از واقعه نهروان بعضى از خوارج كه زنده بودند در اطراف و اكناف بلاد متفرّق گشتند، تا آنكه روزى در مكّه معظّمه عبد الرحمن بن ملجم المرادى‏ «1» و برك بن عبد اللّه تميمى سعدى‏ «2» و عمرو بن بكر السعدى به هم جمع شدند و از كشتگان [80 ب‏] نهروان ياد آوردند و بر قتل ملاعين تأسف خورده گفتند: اگر علىّ بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان و عمرو عاص كشته شوند همه فتنه‏ها فرونشيند و خاطر خلايق مطمئن و فارغ گردد. آنگاه ابن ملجم گفت: من مهم علىّ بن ابى طالب را كفايت مى‏كنم. و برك بر زبان آورد كه: معاويه را از سر بندگان خدايتعالى بردارم. و عمرو بن بكر گفت: من دلها را به قتل عمرو عاص خوشحال گردانم. و چنان قرار دادند كه در صبح هفدهم ماه رمضان هريك از ايشان مهمّى را كه قبول كردند سرانجام نمايند. آنگاه هريك از ايشان شمشيرهاى خود را به زهر آب داده متوجّه مقصد گشتند.
و به روايت يافعى شخصى كه كشتن معاويه قبول نموده بود حجّاج بن عبد اللّه الضمرى نام داشت، و آنكه قتل عمرو عاص مى‏خواست داود مغيرى نام داشت.
القصّه؛ چون مقبل قتل معاويه به دمشق شام رسيد در سحر روز مقرّر كمين كرده وقتى كه معاويه به نماز صبح بيرون آمد شمشير برآورد و گفت: كشتم تو را اى دشمن خدا! مردم او را
______________________________
(1). وى از تيره تجوبىّ، يكى از قبايل حمير، بود. قبيله حمير از همپيمانان قبيله مراد بوده است.

__________________________________________________ ______________________________________________
نام كتاب: تاريخ ايران از آغاز تا انقراض سلسله قاجاريه‏
نويسنده: حسن پيرنيا و عباس اقبال آشتيانى‏
تاريخ وفات مؤلف: 1314 ش / 1334 ش‏
موضوع: تاريخ عمومى‏
زبان: فارسى‏
تعداد جلد: 1
ناشر: خيام‏
مكان چاپ: تهران‏
سال چاپ: 1380 ش‏
نوبت چاپ: نهم‏


تاريخ ايران از آغاز تا انقراض سلسله قاجاريه متن‏ايران‏قديم 215 دست‏نشاندگي يمن ..... ص : 215
در زمان انوشيروان يكى از شاهزادگان خاندان حمير كه در يمن سلطنت داشت بدربار ايران پناهنده شده براى استرداد تاج و تخت از دست رفته از انوشيروان استمداد كرد توضيح آنكه در اوايل قرن ششم ميلادى حبشيها كه مسيحى بودند يمن را تصرّف كردند و سردار حبشى ابرهه كه فتوحاتى كرده بود حكومت خود را در اينجا محكم نموده كليسياهائى در صنعا بنا كرد امپراطور روم از اين اوضاع خوشنود و انوشيروان مكدّر شد اين بود كه انوشيروان از پناهنده شدن شاهزاده مزبور استفاده كرده وهرز نامى را با قشونى براى تصرّف يمن فرستاد و اين سردار از خليج پارس تا يمن با بهره‏مندى پيشرفت و عدن را تصرّف كرده حبشيها را از يمن براند (570 م.) «4» پس از آن خانواده حمير برقرار و دست‏نشانده ايران گرديد و وهرز و سپاهيان ايرانى در آنجا مانده با اهالي مخلوط شدند چنانكه اعراب دوره اسلامى آنها را ابناء ميناميدند

تاريخ ايران از آغاز تا انقراض سلسله قاجاريه متن‏تاريخ‏مفصل 15 2 - عرب قحطانيه ..... ص : 14
قبائل عمده عرب قحطانيه عبارتند از: جرهم سبا كهلان و حمير و چند قبيله ديگر كه مثل كهلان و حمير از قبيله سبا منشعب شده‏اند.
از تمام عرب قحطانيّه مشهورتر قبيله حمير است كه پس از برانداختن عرب بائده در يمن جاى گرفته و مؤسس دولت بالنسبه معتبرى شده‏اند.
ملوك حمير
قبيله حمير در سرزمين يمن ببناى آباديهاى تجارتى كوچك از جنس دار التجاره‏هاى قديم فنيقى موفق آمده و بوسيله اين بلاد با حبشه و هندوستان و از طريق خشكى با سواحل خليج فارس و بحر عمان تجارت ميكردند و تمدّنى داشتند از نوع تمدنهاى فنيقى و مصرى بهمين جهت جنبه نظامى و لشكركشى آن كم بود.
از دول حميرى دو دولت بالنسبه معتبرتر است اول دولت سبا كه از حدود 850 تا 115 قبل از ميلاد دوام كرده و پايتخت آن شهر سبا يا مارب بوده است دوم دولت تبابعه كه پايتخت ايشان در شهر ظفار يكى ديگر از بلاد يمن قرار داشته و چون اسم عمومى هريك از پادشاهان اين سلسله تبّع بوده است سلسله ايشانرا سلسله تبابعه ميگويند اين دولت از 115 قبل از ميلاد تا 531 ميلادى طول كشيد.
سيل عرم‏
علت انقراض دولت سبا را چنين ذكر كرده‏اند كه اين دولت بعلت كميابى آب در فاصله سه ساعتى شهر سبا در تنگنائى كه بين دو كوه وجود داشت سدّى بسته بود بطول 300 ذرع و عرض 150 ذرع تا در مواقع پرآبى آبهاى سيلابها و مجارى موقتى را در پشت آن ذخيره كنند و در موقع حاجت از آن آب ذخيره انهارى جدا كرده براى زراعت بدو طرف شهر سبا ببرند.
در حدود قرن اول قبل از ميلاد كه دوره منتهى ضعف دولت سبا بود سدّ مارب شكستى عظيم يافت و دولت بعلت ناتوانى و سستى از عهده تعمير آن برنيامد و از ترس ويران شدن پايتخت كه در زير آن سدّ قرار داشت مركز حكمرانى خود را از سبا بشهر ظفار منتقل كرد و چون سدّ درهم شكست و اطراف سبا را كه جايگاه اقامت قبايل مختلف‏
تاريخ ايران از آغاز تا انقراض سلسله قاجاريه، متن‏تاريخ‏مفصل، ص: 16
عرب قحطانيه بود آب فراگرفت طوايف اين دسته از اعراب چنان پراكنده و بگوشه و كنار فرارى شدند كه اثرى از وجود سابق ايشان در نواحى سبا بجا نماند بخصوص كه جمعى از آنان نيز بهلاك رسيدند و بقيه هم بطرف شمال عربستان هجرت نمودند و بهمين علت است كه تفرّق ساكنين سبا و درهم گسيخته شدن رشته ائتلاف عرب قحطانيه در عربى عنوان مثل پيدا كرده و قرآن براى تنبيه مسلمين تفصيل آن و شرح سيل عرم را بلسان موعظت و عبرت در طىّ آياتى چند يادآور شده است‏ «1».
استيلاى حبشه بر يمن‏
دولت تبابعه نسبت بدولت سبا جنگى‏تر است چه در اين دوره بعضى از تبّع‏هاى يمن بلشكركشى اقدام كرده و با نواحى اطراف بجنگ و جدال پرداخته‏اند.
مشهورترين تبابعه دولت حميرى ظفار شخصى است بنام ذونواس كه با پادشاه بزرك ساسانى ايران يعنى خسرو انوشيروان معاصر بوده و چون اين تبع بكيش يهود اظهار تمايل ميكرده و بتحريك ايشان بر عيسويان يمن سخت ميگرفته اين ملت اخير بامپراطور روم حامى كل عيسويان مشرق توسل جستند و امپراطور هم بنجاشى يعنى پادشاه حبشه كه عيسوى و عامل دولت روم در مدخل اوقيانوس هند بود دستور داد كه بدفع ذونواس و رفع آزار يهود از عيسويان يمن اقدام نمايد.
يمن و اراضى ديگرى از عربستان كه در حوالى باب المندب و مدخل اوقيانوس هند و بحر احمر واقع شده بودند بعلت واسطه بودن بين هندوستان و آسياى شرقى از طرفى و مصر و ممالك روم از طرفى ديگر اهميت تجارتى و موقع جغرافيائى قابل توجهى داشتند بهمين جهت دو دولت ايران و روم كه از همه جهت در آسيا رقيب يكديگر بشمار ميرفتند جدّ مخصوصى براى بسط نفوذ و استيلاى خود بر اين قسمت داشتند على الخصوص در عهد انوشيروان چه اين شاهنشاه بر اثر فتح جزيره سرنديب و توسعه دامنه سيطره خود تا آبهاى حوالى هندوستان راههاى تجارتى اوقيانوس هند بطرف افريقا را هم تحت نفوذ ايران درآورده بود و روميها كه بتحصيل امتعه نفيسه هند و ابريشم چين كمال احتياج‏
______________________________
(1)- از جمله در آيه: «وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ» در سوره سبا آيه 18 و ساير آيات اين سوره.
تاريخ ايران از آغاز تا انقراض سلسله قاجاريه، متن‏تاريخ‏مفصل، ص: 17
را داشتند و راههاى برّى آسياى غربى را دولت ايران بر روى ايشان سدّ كرده بود استمداد عيسويان يمن را براى انجام منظور ديرينه خود يعنى استيلا بر راههاى هند از طريق باب المندب و عربستان جنوب غربى غنيمت شمرده نجاشى حبشه را با لشكريانى جرّار بيمن روانه داشتند.
حبشيان كه سردارى ايشان با ابرهه نامى بود با چند زنجير فيل بيمن آمدند و ذونواس را مغلوب و دولت حميرى ظفار را در حدود سال 531 ميلادى منقرض كردند و يمن از اين تاريخ ضميمه حبشه و بغير مستقيم در عداد مستعمرات رومى درآمد.
ابرهه اول كارى كه كرد بناى كليساى بزرگى بود براى عبادت عيسويان عربستان و خيال داشت كه خانه كعبه يعنى زيارتگاه حجاج عرب را منسوخ و عرب را متوجه بسمت كليسائى كه ساخته بود مجبور سازد ليكن اعراب غيرعيسوى زير اين بار نرفتند بلكه نسبت بكليساى ساخت ابرهه نيز اهانتهائى كردند تا آنجا كه ابرهه با سيزده زنجير فيل بقصد هدم خانه كعبه حركت نمود و در اين موقع سدانت يعنى پرده‏دارى و رياست مذهبى خانه كعبه در دست عبد المطّلب جدّ حضرت رسول بود.
در موقع حمله ابرهه بمكّه در ميان لشكريان او مرض آبله بروز كرد و بروايت مسلمين بر اثر هجوم طير ابابيل و افگندن سنگ بر ايشان و فرود آمدن سيلى بر روى مهاجمين بنكبتى سخت دچار و اكثر طعمه هلاك و تلف شدند و ابرهه با قليلى از اتباع خود بصنعاى يمن گريخت و در آنجا مرد.
بعد از ابرهه پسرش يكسوم و پس از او پسر ديگر ابرهه مسروق در يمن سلطنت يافتند و از ايشان بعرب آزارها و صدمات بسيار رسيد. عاقبت يكى از سران عرب قحطانى كه سيف بن ذى يزن نام داشت بپناه شاهنشاه ايران انوشيروان آمد و از او براى طرد حبشيان از يمن استعانت جست. انوشيروان در سال 571 ميلادى يكى از سران سپاهى ديلم خود را بنام وهرز با 4000 لشكرى بيمن فرستاد. ايشان مسروق را كشتند و حبشيانرا از يمن بكلى راندند و باين شكل تمام يمن و قسمتى از حجاز و شمال عربستان تحت حمايت و تبعيت ايران درآمد.
تاريخ ايران از آغاز تا انقراض سلسله قاجاريه، متن‏تاريخ‏مفصل، ص: 18
سيف بن ذى يزن بدستور انوشيروان پادشاه يمن شد ليكن چون او را كمى بعد غلامانش بقتل رساندند از ايران مرزبانى مخصوص براى اداره يمن فرستاده شد و اين حال يعنى فرستادن مرزبانان از مداين بعربستان تا ظهور اسلام دوام داشت.
سال هجوم حبشه بخانه كعبه كه مقارن سنه 571 و سال چهل و يكم از سلطنت انوشيروانست در تاريخ عرب عام الفيل لقب دارد و اين سال همان سالى است كه حضرت رسول در آن تولد يافته.

__________________________________________________ ___________________________________________
نام كتاب: تاريخ ايران‏
نويسنده: سرپرسى سايكس / ترجمه: سيد محمد تقى فخر داعى گيلانى‏
تاريخ وفات مؤلف: 1965 م‏
موضوع: تاريخ عمومى‏
زبان: فارسى‏
تعداد جلد: 2
ناشر: افسون‏
مكان چاپ: تهران‏
سال چاپ: ش 1380
نوبت چاپ: هفتم‏


تاريخ ايران متن‏ج‏1 626 جنك عربستان 576 ..... ص : 626
تقريبا در آغاز قرن ششم ميلادى حبشى‏ها كه مسيحى بودند بعربستان حمله بردند و يمن را بتصرف درآورده و آنرا جزء حبشه كردند. اساس تصرف و استيلاى اين فاتحين در آن ديار بدست ابرهه يك سرباز جنگى معروف تقويت و تحكيم يافته حتى چندين كليسا در صنعا بنيان نهادند، اين فتوحات و پيشرفتهاى حبشى‏ها در عربستان طبعا موجب خوشوقتى دولت روم بوده برعكس خاطر انوشيروان را بالطبع مشوش ميساخته است و او كه تشنه فتوحات جديد بود تصميم گرفت كه ناگهان بآن ناحيه حمله برده حبشى‏ها را از آنحدود خارج سازد- در همين اوان اتفاق افتاد كه يكى از شاهزادگان خاندان قديم حمير بدربار شاهنشاه ايران پناهنده شده و به كسرى مكرر فشار آورد كه مهاجمين را از يمن خارج ساخته ويرا مالك تاج و تخت اجدادى خود سازد. كسرى كشتيهاى خود را با يك عده قشون از خليج فارس حركت داد و آنها از كناره‏هاى ساحل غربى عربستان طى طريق نموده سالما وارد عدن شدند. اعراب حمير كه باخبر شدند بحمايت شاهزاده خود بر عليه حبشى ها برخاسته و به مسروق آخرين عضو خاندان ابرهه حمله برده شكستش دادند و شاهزاده حميرى تحت عنوان نايب السلطنه انوشيروان بر تخت نشست. واقعا وقتيكه مى‏بينيم كه از اوبولا تا عدن دو هزار ميل فاصله دارد اين لشكركشى قابل بسى ملاحظه مى‏باشد.
مطابق شرحى كه طبرى نوشته است نوشيروان لشكرى بطرف هند روانه داشت و درنتيجه قطعات چندى از آنكشور را گرفت ولى اين لشكركشى مسلم نيست و ممكن است جنگى در آنصفحات پيش‏آمده و قشونى بدانحدود فرستاده باشد.

تاريخ ايران متن‏ج‏1 698 سرزمين عربستان ..... ص : 697
وسائل ارتباطيه داخلى عربستان نيز خراب است، زيرا صحراى بزرك عربستان كه آنرا ربع الخالى (سرزمين خشك و برهنه) مينامند از ديرباز كشور را بدو قسمت تقسيم و نقطه شمال را از جنوب مجزى نموده است، شايد درنتيجه وجود همين سد طبيعى باشد كه مى‏بينيم در يكى از دوره‏هاى اوليه چادرنشين‏هاى وحشى شمالى به لسان عربى تكلم نموده برخلاف سكنه يمن و حمير جنوبى بسيار متمدن به زبانى تكلم مى‏نمودند كه شش قرن پيش از ميلاد متروك و زبان عربى تفوق پيدا كرده است.

__________________________________________________ ______________________________________________
نام كتاب: تاريخ حبيب السير
نويسنده: غياث الدين بن همام الدين خواند مير
تاريخ وفات مؤلف: 942 ق‏
موضوع: تاريخ عمومى‏
زبان: فارسى‏
تعداد جلد: 4
ناشر: خيام‏
مكان چاپ: تهران‏
سال چاپ: ش 1380
نوبت چاپ: چهارم‏


تاريخ حبيب السير ج‏1 254 گفتار در بيان شمه‏اى از احوال ملوك عرب كه قبل از ارتفاع اعلام اسلام در مملكت انبار و يمن و شام فرمانفرماى طوايف انام بوده‏اند ..... ص : 254
گفتار در بيان شمه‏اى از احوال ملوك عرب كه قبل از ارتفاع اعلام اسلام در مملكت انبار و يمن و شام فرمانفرماى طوايف انام بوده‏اند
بر طباع آفتاب شعاع مستخبران احوال عالم و ضماير فرخنده مآثر مستخفظان آثار طوايف بنى آدم روشن و پيدا و ظاهر و هويدا خواهد بود كه ملوك عرب سه طبقه‏اند بنى حمير و بنى لخم و بنى غسان هرچند كه سلاطين بنى حمير از آن‏دو طبقه ديگر پيشتر و
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 255
بيشتر بوده‏اند اما چون بعضى از احوال ايشان بسير حضرة خير البشر صلى اللّه عليه و آله و اصحابه الى يوم المحشر ارتباط داد نخست قلم خجسته رقم بذكر ملوك بنى لخم و بنى غسان قيام نمود و التأييد من اللّه الودود

تاريخ حبيب السير ج‏1 263 ذكر ملوك بنى حمير كه در مملكت يمن افسر سلطنت بر سر نهاده‏اند ..... ص : 263
ذكر ملوك بنى حمير كه در مملكت يمن افسر سلطنت بر سر نهاده‏اند
صاحب تاريخ بناكتى از مؤلف ديوان النسب نقل نموده است كه قحطان كه پدر سلاطين يمن است پسر هود پيغمبر عليه السّلام بود و اين قحطان باتفاق اكابر مورخان در اراضى يمن مسكن گزيده بزراعت و عمارت مشغول گرديد و او را حق سبحانه و تعالى اولاد امجاد كرامت فرمود و يعرب و جرهم از آنجمله بودند و يعرب بزرگترين فرزندان قحطان بود و بقول اصح اول كسيكه بلغت عربى تكلم فرمود يعرب بود و اعراب يمن بتمام از نسل قحطان پيدا شدند و يعرب را پسرى بود موسوم به يشجب و يشجب را ولدى در وجود آمد عبد الشمس نام و او بعبادت آفتاب قيام مينمود و بنابر آنكه اول كسيكه در عربستان رسم سبى درميان آورد عبد الشمس بود او را سبا لقب نهادند و سبا هفده سال باستصواب قوم و قبيله خويش متصدى امر ايالت گرديد و او سه پسر داشت كهلان- مره- حمير و بعد از انتقال سبا از دار فنا كهلان قايم‏مقام پدر شد و ملوك بنى لخم و غسانيان از نسل كهلانند و پس از فوت او برادرش حمير بن سبا كه نسب تمامى تبابعه يمن كه تا نزديك زمان اسلام بر مسند اقبال متمكن بوده‏اند باو ميپيوندد بر سرير سلطنت نشسته تا آخر عمر بانتظام مهام فرق انام قيام و اقدام مينمود و چون حمير بعالم ديگر انتقال فرمود اختلاف در قبيله او پيدا شد و يكى از ايشان در مدينه سبا و ديگرى در بلاد حضرموت پادشاه گشتند و مدتها حال يمنيان بدين منوال گذران بود تا حارث الرايش خروج نموده جميع اولاد حمير بر سلطنتش اتفاق كردند و امر و نهى او را تابع شدند بنابرآن حارث به تبع ملقب گشت حارت الرايش اول پادشاهيست كه او را تبع گفتند و هو حارث بن قيس بن صيفى بن سباء الاصغر بن حمير بن سبا در تاريخ بناكتى مسطور است كه او را رايش بجهة آن ميگفتند كه بسيار عطا بود و عطادهنده را بلغت حمير رايش گويند و حارث رايش بروايتى معاصر منوچهر بود و در ايام دولت خود بلده‏اى كه برانه موسوم شد احداث نمود و لقمان بن عاد صاحب النسور در زمان حكومت او بعالم ديگر انتقال فرمود مدت سلطنتش بقول اصح صد و بيست سال بود ابرهة بن حارث الرايش بعد از فوت پدر افسر پادشاهى بر سر نهاده لشگر ببلاد مغرب كشيد و در وقت رفتن بر سر راهها منارها ساخت تا در حين مراجعت راه گم نكند بنابرين به ذو المنار ملقب گشت مدت حكومتش صد و هشتاد و سه سال بود افريقش بن ابرهه چون متصدى امر پادشاهى شد مانند پدر بجنگ اهل مغرب شتافت و شهرى در آنطرف بنا نهاده بافريقيه موسوم گردانيد و افريقش بروايت حمزه اصفهانى صد و شصت و چهار سال و بقول‏
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 264
صاحب معارف صد و چهل سال بسلطنت و اقبال گذرانيد العبد بن ابرهه ملقب به ذو الاذعار بود و اذعار جمع ذعر است و ذعر مرادف ترس و چون او در زمان پدر خود لشكرى بيقياس ببلاد نسناس برده بعضى از ايشان را اسير كرده بيمن آورد و مردم از آنجماعت كه رويهاء ايشان در سينهاء ايشان بود ترسيدند العبد را بدين لقب ملقب گردانيدند و بزعم فارسيان كيكاوس بر دست ذو الاذعار گرفتار گشته بود چنانچه سابقا اشارتى بدين حكايت رفت مدت سلطنت العبد را از صد و پنجاه سال تا بيست و پنج سال گفته‏اند هدهاد بن شراحيل بعد از فوت ذو الاذعار سلطنت يمن برو قرار گرفت و مدت هفتاد و پنجسال پادشاهى نمود بلقيس بقول بعضى از مورخان دختر هدهاد بود و برخى او را در سلك خواهران هدهاد شمرده اند و چون بلقيس بيست سال افسر حكومت بر سر نهاد بموجبى كه سبق ذكر يافت در تحت امر و نهى سليمان عليه السّلام درآمد ناشر بن عمرو بن شراحيل بواسطه كثرت انعام به نعيم ملقب گشت و او بعد از بلقيس هشتاد و پنجسال در بلاد يمن بامر سلطنت قيام نمود ابو كرب شمر بن افريقش بن ابرهة بن حارث الرايش بسبب استيلاء مرض رعشه بيرعش يا ارعش ملقب گشته بود و شمر يرعش از ملوك يمن بوفور اسباب حشمت و بسطت مملكت و افزونى لشكر و بسيارى مال و زر امتياز تمام داشت و در ايام دولت خويش با هزار علم كه در سايه هر علمى هزار مرد مقاتل بودند بجانب مشرق نهضت فرمود و از جيحون عبور نموده بلاد ماوراء النهر را مسخر ساخت و بتخريب بلده سغد پرداخته در برابر آن شهرى ديگر احداث كرد و تركان آن بلده را شمركند گفتند يعنى بلده شمر و اعراب شمركند را معرب گردانيده آن شهر را سمرقند خواندند و اين روايت با قول محمد بن جرير الطبرى مخالفت تمام دارد زيرا كه مؤلف مشاراليه مشعر بدين معنى است كه تبع اصغر بعد از الباس كعبه معظمه (زادها اللّه تعظيما و تكريما) شمر را كه ملقب بذو الجناح بود بتسخير ماوراء النهر مأمور گردانيد و او پس از تخريب سعد سمرقند را بنا فرمود مدت ملك شمر يرعش بقول صاحب معارف صد و بيست سال و بروايت حمزه اصفهانى سى و هفت سال بود و العلم عند اللّه تعالى المعبود ابو مالك بن يرعش بعد از فوت پدر مالك تخت و افسر گشت و مدت پنجاه سال پادشاهى كرده درگذشت و در بعضى از كتب مسطور است كه ابو مالك در اواخر ايام دولت خود لشكر بجانب شمال كشيد و تا ظلمات رفته از آنجا عنان عزيمت بعالم آخرت معطوف گردانيد و امرا و اركان مملكت او بجانب يمن مراجعت كرده ولد ارشدش را كه موسوم به اقرن بود بپادشاهى برداشتند اقرن بن ابو مالك ملقب به تبع ثانيست و بروايتى موسوم بعمرو بود و معاصر بهمن بن اسفنديار مدت سلطنتش پنجاه و سه سال گفته‏اند ذوجيشان بن اقرن با داراء بن داراء و اسكندر معاصر بود و مدت هفتاد سال پادشاهى نمود مالك بن ابى كرب بن تبع الاقرن سى و پنجسال در يمن سلطنت كرد ابو كرب اسعد بن مالك بن ابى كرب به تبع اوسط ملقب بود و او بشدت قهر و غضب اتصاف داشت بنابرآن يمنيان پسرش حسان را بپادشاهى برداشته اسعد را بقتل آوردند حسان بن تبع الاوسط چون بر
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 265
سرير خسروى نشست ابواب عدل و احسان بر وى طوايف انسان مفتوح گردانيد و كمر انتقام برميان بسته بتدريج بعضى از قاتلان پدر خود را بقتل رسانيد و در ايام دولت حسان در ديار يمامه ميان دو قبيله از قبايل عرب غبار فتنه و خلاف ارتفاع يافت و بدان واسطه حسان بيمامه لشكر كشيده در آن ناحيه قتل و غارت بوقوع پيوست و چون مدت ايالت حسان بهفتاد سال رسيد بعضى از آنمردم كه در كشتن پدرش دخل داشتند از وى متوهم بر سلطنت برادرش اتفاق كردند و حسان را بعالم ديگر فرستادند
تاريخ حبيب السير ج‏1 267 ذكر جامه پوشانيدن تبع خانه كعبه را بتوفيق الهى و بيان سبب ايمان آوردن او به بعثت حضرت رسالت پناهى ص ..... ص : 267
ذكر جامه پوشانيدن تبع خانه كعبه را بتوفيق الهى و بيان سبب ايمان آوردن او به بعثت حضرت رسالت پناهى ص‏
از سياق كلام طبرى و معارف نزد مؤلف چنان بوضوح پيوسته كه چون تبع اصغر خاطر انور از نظام امور مملكت يمن فارغ ساخت در سال پنجم از سلطنت خود بعزم تسخير ساير بلاد و امصار اعلام ظفر انجام برافراخت و در آن سفر بمدينه طيبه رسيده يكى از اولاد خود را كه موسوم بقيله بود بحكومت تعيين نمود و از آنجا كوچ كرده بعد از طى اندك مسافتى شنود كه مردم يثرب از كمال بيباكى شهزاده را بقتل رسانيده‏اند و ساكنان آن خجسته مكان در آنزمان در سلك يهود انتظام داشتند و ايشان در زمان بخت نصر از بيت المقدس جدا شده بدانجا آمده القصه چون تبع از جسارت آنجماعت خبر يافت عنان مراجعت بجانب يثرب تافت و يهود قلاع و نواحى مدينه را مضبوط ساخته متحصن شدند و تبع آغاز محاصره و محاربه نمود و مدتى حال براينمنوال جارى بود و در آن اوقات متوطنان يثرب روز بجنگ ميپرداختند و شب خروارها خرما به معسكر تبع روان ميساختند و پادشاه يمن از مشاهده اينحالت در بحر حيرت افتاده فتورى تمام باهتمامى كه در باب محاصره مينمود راه يافت در خلال اين احوال كعب و اسيد كه از جمله احبار بنى قريظه بودند بملازمت تبع شتافته و بهنگام فرصت عرضه داشتند كه تا غايت هيچكس از ملوك بر تخريب اين مدينه مكرمه قدرت نيافته بلكه هركس كه اين معنى بخاطر گذرانيده بس از انقضاء اندك زمانى ببليه‏اى مبتلا گرديده زيرا كه اين موضع سراى هجرت پيغمبر آخر الزمان خواهد بود محمد قرشى ص درين سرزمين توطن خواهد نمود و سخن احبار مأثر افتاده و تبع ترك محاصره داده كعب و اسيد را مصاحب خويش ساخت و رايت عزيمت بصوب مكه مباركه برافراخت در اثناء راه جمعى از بنى هزيل كه ميدانستند كه هركس كه قصد تخريب خانه كعبه نمايد بعقوبت عاجل و آجل گرفتار آيد از كمال عداوت نزد تبع آمده بعرض رسانيدند كه در خانه كعبه سيم و زر بسيار و در و گوهر بيشمار مدفون كرده‏اند و تا غايت هيچكس از سلاطين برين معنى اطلاع نيافته اگر ملك بتخريب آن خانه پردازد بى‏اشتباه آن اموال بدست آيد تبع را فوت طمع در حركت آمده نيت تخريب بيت اللّه در صميم قلب جاى داد و همان روز دستها و پايهاء او خشك شده ساير اعضايش متشنج گشت و كعب و اسيد را طلبيده از سبب آنعارضه سؤال نمود ايشان جوابدادند كه ظاهرا ملك عزيمت ارتكاب امرى ناپسنديده داشته كه حكيم على الاطلاق اين مرض را برو گماشته تبع كيفيت حال را بزبان راستى درميان آورده كعب و اسيد او را به تغيير آن عزيمت ترغيب نمودند و پادشاه يمن خاطر بر آن قرار داد كه چون از آن رنج خلاص يابد بدستور حاجيان كعبه را طواف نمايد و جامه پوشاند لاجرم علتش بصحت تبديل يافت و تبع در آن باب قصيده‏اى گفت كه يك بيتش اينست شعر


ما كنت احسب ان بيتا طاهرا*


للّه فى بطحاء مكته بعند









و چون‏
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 268
بمكه رسيد هفت جامه از اجناس نفيسه در خانه پوشانيد و مراسم طواف بجاى آورده متلبس بلباس ملت موسوى گرديد آنگاه متوجه دار الملك خود گشته اكابر و اعاظم بنى حمير او را استقبال نمودند و معروضداشتند كه چون تو ترك دين آبا و اجداد خويش كرده‏اى ديگر ما نسبت بتو طريق اطاعت مسلوك نميداريم و تو را درين ملك نميگذاريم تبع گفت بيائيد تا بآتش التجا نمائيم و حقيقت هر كيشى كه ظاهر شود باتفاق آن ملت را قبول فرمائيم بيان اين سخن آنست كه در آن زمان چون دو كس را باهم خصومتى مى‏افتاد بحكم پادشاه بغارى كه در نواحى صنعا بود ميرفتند و آتشى از آنجا بيرون آمده خصمى را كه بر باطل بود ميسوخت و كسى را كه جانب حق داشت ايذا نميرسانيد القصه مشركان بحكم آتش راضى شده با بتان خويش در ملازمت تبع بدر آن غار رفتند و بدستور معهود آتشى عظيم از غار بيرون آمده اصنام را خاكستر ساخت بنابرآن ساير يمنيان دين موسى را پذيرفتند و نوبت ديگر در سلك تبع تبع سمت انتظام گرفتند اما روايت اهل سير درين باب آنست كه تبع كه موسوم بود به حمير بن وردع نخست بمكه مباركه رسيد و بواسطه عارضه‏اى كه مذكور شد البسه قيمتى در بيت اللّه پوشانيد آنگاه بمدينه طيبه شتافت و در آن ايام چهار هزار كس از حكماء عظام و علماء كرام صبح و شام بملازمتش قيام و اقدام مينمودند و شامول يهودى با چهارصد كس از آنجماعت ملاحظه اوضاع و علامات يثرب كرده دانستند كه آن مقام سراى هجرت خير الانام عليه الصلوة و السلام خواهد بود و روح مقدس خاتم الانبيا عليه من الصلواة انماها از آن سرزمين بهشت برين انتقال خواهد فرمود لاجرم خاطر بر توطن در آنديار قرار دادند به نيت آنكه اگر ظهور آنحضرت در ايام حيات ايشان بوقوع انجامد بسعادت ملازمتش استسعاد يابند و الا يكى از اولاد ايشان بدان عطيه عظمى فايز گردد آنگاه حكايت بعثت حضرت رسالت و موجب توقف خود را بعرض تبع رسانيدند و او را بر حقيقت نيتى كه كرده بودند واقف گردانيدند و تبع را حقيقت سخن ايشان بتحقيق انجاميده از كيش اهل يمن كه پرستش وثن بود تبرا نمود و بوحدانيت حق عز و علا و رسالت خاتم الانبيا اعتراف فرمود لاجرم خواست كه بنفس نفيس خود نيز در مدينه اقامت نمايد تا از آن دولت كبرى بى‏نصيب نماند اما كثرت لشكر او را از آن عزيمت مانع آمده نامه‏اى در قلم آورد مشتمل بر اقرار بوحدانيت حضرت الهى و تصديق به نبوت جناب رسالت پناهى و آن مكتوب مرغوب را بشامول سپرده گفت اگر تو را اقبال مساعدت نمايد كه سعادت خدمت آن بانى مبانى شريعت را دريابى اين عريضه را بملازمان آستانش رسانى و الا باولاد خود سپار و شرط وصيت بجا آر كه بطنا بعد بطن در محافظت اين رقعه نياز لوازم اهتمام مرعى دارند تا بنظر كيميا اثر حضرت خير البشر صلى اللّه عليه و سلم رسد و تبع بعد از فراغ ازين مراسله مقيمان يثرب را وداع كرده روى بطرف ديار يمن آورد و شامول با تبع همانجا ساكن شده آن نامه نامى چنانچه رسم جهان فانيست از پدران به پسران انتقال مييافت تا بابو ايوب انصارى رضى اللّه عنه‏
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 269
كه بيست و يكم پسر شامول بود رسيد و ابو ايوب آنمكتوب مرغوب را بنظر انور خير البشر صلى اللّه عليه و سلم رسانيد و سه نوبت بر زبان معجز بيان آنحضرت جريان يافت كه (مرحبا بالاخ الصالح تبع) در درج الدرر مذكور است كه قضيه تبع قبل از هجرت حضرت خير البريه عليه السلام و التحية بمدت هزار و پنجاه و سه سال سمت وقوع پذيرفت و از آن روز باز بنابر اخبار اخيار احبار مسقط رأس و مسكن انس پيغمبر انس و جان صلى اللّه عليه و سلم در ميان ساكنان يثرب صفت اشتهار گرفت نظم‏


پيش از رسيدن تو به پيش از هزار سال*


تبع در آرزوى تبع بودن تو بود*



شامول را ز ميل جمال تو هردو چشم*


يك لحظه در مقام فراغت نمى‏غنود









بر ضماير آفتاب اشراق ناظران اين اوراق پوشيده نماند كه در بيان احوال و اسامى و عدد ملوك بنى حمير و تقدم و تأخر و كميت زمان سلطنت ايشان در ميان مورخان اختلاف بسيار است مخصوصا در ذكر حكامى كه بعد ازين مذكور خواهند شد چنانچه هريك از اصحاب تاريخ بعضى از وقايع سابقه و لاحقه تبابعه را بروجهى در مؤلف خود ايراد نموده‏اند كه آن وجه در كتب ديگر مروى نيست بنابرآن التماس راقم اين كلمات پريشان آنست كه اگر اين حكايات را در نسخ متقدمين بسياق ديگر مشاهده فرمايند حمل بر تعدد روايات نمايند نه بر تقصير اين حقير و العلم عند اللّه تعالى الخبير و هو نعم المولى و نعم النصير.

تاريخ حبيب السير ج‏1 269 حكايت خواب ربيعة بن نضر بروايت صحيح و هدايت يافتن او بنابر تعبير سطيح ..... ص : 269
حكايت خواب ربيعة بن نضر بروايت صحيح و هدايت يافتن او بنابر تعبير سطيح‏
مؤلفات جمهور اهل سير مبنى است بر اين خبر كه ربيعة بن نضر در ايام حكومت شبى خواب هولناك ديد و اكثر كاهنان و معبران ديار يمن را جمع آورده بملاحظه آنكه او را بر سخن ايشان اعتماد حاصل شود و اگر خوابش را مطابق واقع گويند تعبير
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 270
را بر آن قياس نمايد آنجماعت را مخاطب ساخته گفت خواب مرا با تعبير تقرير كنيد جوابدادند كه ما بر اين صورت قدرت نداريم ربيعه از استماع اين سخن غضبناك شده زبان بتهديد ايشان گشاده يكى از كاهنان گفت پيشواى ما سطيح است و شق اگر ملك ايشان را طلب دارد يمكن كه از عهده جواب اين سؤال بيرون آيند آنگاه ربيعه باحضار سطيح وشق فرمان داده چون آن‏دو كاهن ماهر حاضر شدند نخست با سطيح خلوت نموده از ما فى الضمير خويش استعلام فرمود سطيح گفت (رأيت جمرة خرجت من ظلمه ظلة فوقعت بارض تهامة فاكلت منها كل ذات جمجمة) يعنى در خواب ديدى كه اخگرى سياه از تاريكى سايه بيرون آمد پس آن انگشت سياه افروخته بزمين تهامه يعنى يمن افتاد و هر صاحب استخوان كاسه سرى را خورده و بروايتى گفت هر صاحب جمجمه را بسوخت ربيعه گفت كه واقعه مرا راست بيان كردى اكنون تعبير آنرا تقرير نماى سطيح گفت تعبير آنست كه از حبشه لشكرى بيايد و اين مملكت را تسخير نمايد ملك بر زبان آورد كه اين واقعه در زمان من حادث خواهد شد يا پس از من سطيح گفت كه قضيه مذكوره بعد از انقضاء دولت تو بشصت سال يا هفتاد سال بوقوع خواهد انجاميد ربيعه سؤال كرد كه ملك بر اهل حبشه مستدام خواهد بود يا نى سطيح جوابداد كه چون سالى چند حبشيان درين مملكت حكومت كنند شخصى از بنى حمير موسوم بسيف بن ذى يزن ايشان را مغلوب گردانيده فرمان‏فرماى يمن گردد ربيعه باز پرسيد كه مدت دولت آل ذى يزن چه مقدار امتداد يابد سطيح گفت پس از فوت سيف باندك زمانى اين ولايت منتقل به پيغمبرى پاك دين شود كه باو از خداى بزرگ وحى آيد و او از اولاد غالب بن فهر بن مالك بن نضر باشد و تا روز قيامت حكومت در ميان امت او بماند پادشاه يمن از شنيدن اين سخن متعجب شده گفت مگر قيامتى خواهد بود سطيح فرمود كه آرى قيامت روزى بود كه خلق اولين و آخرين را جمع سازند و نيكوكاران پاداش كردار خويش بهشت و بدكاران سزاى افعال خود دوزخ يابند ملك را تعجب زياده گشته سطيح را سوگند داد سطيح گفت سوگند ميخورم بسرخى آخر روز و سياهى اول شب كه آنچه گفتم حق و راستست آنگاه ربيعه سطيح را گسيل كرده شق را طلبفرمود و شق خواب ملك و تعبير آن را چنانچه سطيح گفته بود بى‏زياده و نقصان بيان نمود و ربيعه بدستورى كه با سطيح گفت‏وشنود كرده با وى نيز در مقام سؤال و جواب آمد بنابران قيل و قال از خواب غفلت بيدار گشته به نبوت احمد مختار صلى اللّه عليه و آله الاطهار و صحبة الاخيار و وقوع قيامت و حشر و نشر ايمان آورد پوشيده نماند كه در تاريخ طبرى و متون الاخبار و روضة الصفا و بعضى ديگر از كتب مشهور خواب مذكور بر نهج مسطور بربيعه بن النضر منسوبست و در روضة الاخبار عوض ربيعة بن النضر نضر بن ربيعه مكتوب و العلم عند اللّه العلام الغيوب و الموصل الى كل يوم المقصود و المطلوب.

تاريخ حبيب السير ج‏1 273 ذكر سلطنت ذو نواس كه موسوم بود بزرعه ..... ص : 273
ذكر سلطنت ذو نواس كه موسوم بود بزرعه‏
بعضى از مورخان برآنند كه پدر ذو نواس شراحيل بن عمرو بوده و برخى گفته‏اند كه بنوزرعة بن زيد بن كعب بن كهف الظلم بن زيد بن سهل بن عمرو بن قيس بن جشم بن وايل بن عبد الشمس بن الغوث بن جدار بن قطن بن غريب بن حارث الرايش بن قيس بن صيفى بن سباء الاصغر بن حمير بن سباء بن يشجب بن يعرب بن قحطان و از تاريخ محمد بن جرير الطبرى چنان معلوم ميشود كه زرعه ولد صلبى تبع الاوسط بوده و برادر حسان كه او را تبع الاصغر
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 274
خوانند القصه چون ذو نواس اساس حيات حنيفه بن عالم را مندرس گردانيد خود را يوسف نام نهاده باتفاق اعيان زمن بر مسند سلطنت يمن متمكن شد و او سرخيل اصحاب اخدود بود و مدت بيست سال پادشاهى نمود اكثر مورخان برانند كه ذو نواس در سلك امت موسى عليه السّلام انتظام داشت و تمامى اهالى يمن در زمان ايالت او بمقتضاء كلمه (الناس على دين ملوكهم) عمل نموده آن ملت را پذيرفتند اما از مضمون حكايتى كه نوشته ميشود چنان بوضوح مى‏پيوندد كه ذو نواس تابع شريعت موسى نبوده بلكه بوحدانيت ايزد تعالى نيز اعتراف نمى‏نمود
حكايت اشتعال آتش عصيان ذو نواس و بيان مردن او در آب از غايت وهم و هراس‏
فضلاء سخن‏شناس و علماء خرد اقتباس در مؤلفات خود آورده‏اند كه يكى از مهره سحره كه اساس وزارت ذو نواس را مستحكم داشت چون بكبر سن رسيد بعرض ملك يمن رسانيد كه ضعف شيخوخيت در من اثر كرده است و آثار انتقال از دار فنا هويدا گشته مناسب آنكه كسى را كه قابليت آموختن علم سحر داشته بمن سپارى تا اين فن را بدو تعليم دهم ذو نواس عبد اللّه بن تامر را كه جوانى رشيد بود بخدمت آنساحر فرستاده و عبد اللّه بتعليم سحر اشتغال نموده در روزيكه از منزل خود نزد پير ساحر ميرفت در اثناء راه آواز مناجات راهبى بگوش او رسيد و به مجرد شنيدن آن آواز پى بصومعه راهب برده راهب عبد اللّه را بملت عيسوى دعوت كرد و عبد اللّه على الفور آن كيش را پذيرفته هرگاه فرصت مييافت پنهان از آن ساحر بملازمت راهب مى‏شتافت تا كار او بجائى رسيد كه مستجاب الدعوت شد در خلال آن احوال دابه عظيمه بر سر راهى آمده مردمرا از آمدوشد مانع گشت و عبد اللّه بدانجا رسيده سنگى برداشت و گفت الهى اگر راهب از ساحر نزد تو دوست‏تر است اين دابه را بدين حجر هلاك ساز و سنگ را بجانب دابه افكنده بر مقتلش آمد و خلايق از آن تفرقه نجات يافتند آنگاه عبد اللّه بخدمت راهب رفته كيفيت واقعه باز گفت راهب بر زبان آورد كه تو عنقريب بدست اهل ضلالت گرفتار خواهى شد بايد كه كسى را بمن دلالت نكنى و بسبب قضيه مذكوره عبد اللّه بن تامر مشهور گشته بيماران جهة شفاء امراض بدو رجوع ميكردند و شربت صحت ميچشيدند و يكى از جلساء ذو نواس كه چشم جهان‏بين او از حليه بينائى عاطل مانده بود از حال عبد اللّه خبر يافته التماس كرد كه دعا كند تا نور ديده او بحالت اصلى معاودت نمايد عبد اللّه گفت من كسى را شفا نميتوانم داد اگر ميخواهى كه ديده تو روشن گردد بخداى تعالى ايمان آر آن شخص كلمه توحيد بر زبان رانده فى الحال حكيم على الاطلاق چشمهاى او را روشن ساخت و او بملازمت ذو نواس شتافته چون نظر پادشاه بر وى افتاد پرسيد كه چشم ترا كه شفا داد جوابداد كه پروردگار من ذو نواس گفت تو را پروردگارى غير من هست آنعزيز گفت پروردگار من‏
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 275
و تو خداوند جبار است سبحانه و تعالى ذو نواس از شنيدن اين سخن در غضب شده او را چندان تعذيب نمود كه حال عبد اللّه را تقرير فرمود و آنظالم عبد اللّه را گرفته بعد از گفت و شنيد او را نيز چندان معذب گردانيد كه چگونگى احوال راهب را بر زبان آورد و ذو نواس راهب را طلبيده برجوع از ملت مسيحا عليه السّلام تكليف نمود و راهب ازين معنى ابا كرده ذو نواس فرمود تا آن پير عزيز را به اره دو پاره كردند و جليس خود را نيز برين منوال كشته عبد اللّه را گفت بازگرد از دينى كه دارى عبد اللّه بسخن او التفات نفرمود و ذو نواس او را به بعضى از ملازمان خود سپرده گفت اين شخص را بقله فلان جبل بريد و اگر از دين خود برنگردد از كوهش بيندازيد و چون آنجماعت با عبد اللّه بقله آن جبل رسيدند بدعاء عبد اللّه كوه در حركت آمده مجموع برخاك هلاك افتادند و عبد اللّه نزد ذو نواس رفته نوبت ديگر آن بداختر او را مصحوب جمعى از نوكران بدريا فرستاد كه غريق بحر فنا گردانند و بعنايت الهى آن جمع در غرقاب افتاده عبد اللّه نوبت ديگر بنظر ذو نواس آمد و آن جبار ستمكار حيران گشته عبد اللّه گفت تو مرا بقتل نميتوانى رسانيد مگر آنكه بموجب فرموده من عمل نمائى ذو نواس پرسيد چه بايد كرد جوابداد كه مردم را در ميدان جمع ساز و مرا بردار كرده تيرى از تركش من بردار آن را بكمان پيوسته بگوى بسم اللّه رب الغلام و تير را بجانب من افكن تا بمقصود خود فايز شوى ذو نواس برحسب فرموده بتقديم رسانيده آن تير بشقيقه عبد اللّه رسيد و عبد اللّه دست خود بر زخم نهاده برحمت الهى واصل گرديد مردم كه اين صورت مشاهده كردند فرياد برآوردند كه آمنا برب الغلام و اينحديث را آن سردفتر اهل ظلام شنيده فرمود تا خندقها كندند و آتش بسيار برافروختند و هركس كه از ملت عيسوى رجوع ننمود بآتش بيداد سوختند آورده‏اند كه در آن اوان كه نيران طغيان آن قدوه اهل عصيان التهاب و اشتعال داشت ضعيفه را كه كودكى بر كتف گرفته بود بكنار آتش رسانيدند و آن بيچاره را شفقت مادرى دامن‏گير شده قصد كرد كه از دين برگردد بآتش در نيايد در آن حين آن طفل بسخن درآمده گفت (يا امة اصبرى فانك على الحق) آنعورت از استماع اين كلام قوى‏دل گشته بآتش درآمد و بروايتى كه متون الاخبار از آن اخبار مينمايد قادر بيچون آتش را برو سرد گردانيده بسلامت از جانب ديگر بيرون رفت چنانچه كسى او را ديگر نديد و اين واقعه بقول صاحب معالم التنزيل قبل از ولادت حضرت رسالت صلى اللّه عليه و سلم بهفتاد سال واقع گرديد و محمد بن جرير الطبرى و بعضى ديگر از مورخين را عقيده آنست كه در زمان دولت ذو نواس اهالى نجران كه شهريست در ميان موصل و جزيره عرب بارشاد يكى از متابعان ملت عيسى عليه السّلام از طريق بت پرستى انحراف نموده بشارع دين قويم و صراط مستقيم درآمدند و اينخبر بسمع ذو نواس كه تقويت شريعت موسى عليه السّلام ميكرد رسيده با اتباع خود از يمن بنجران شتافت و خندقها كنده در آنجا آتش برافروخته هركس كه از دين عيسى تبرا نمى‏نمود او را در آن آتش انداخته ميسوخت و بر هر تقدير تقرير اصحاب اخدود كه كلام مجيد ربانى بذكر
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 276
آن ناطق است كنايت از ذو نواس و اتباع اويند (و الاخدود الشق المستطيل فى الارض و جمعه اخاديد) و در كيفيت واقعه ذو نواس و اصحاب اخدود روايات ديگر نيز ورود يافته كه اين مختصر گنجايش ايراد آن ندارد لاجرم بر آنچه نوشته شد سخن مختصر گرديد نقلست كه در زمان خلافت امير المؤمنين عمر بن الخطاب رضى اللّه عنه شخصى از نجرانيان بحفر قبرى قيام مينمود ناگاه ديد كه جوانى بيجان نشسته و دست بر زخمى كه بر سر داشت نهاده و چون آن شخص دستش برگرفت خون از سر زخم در جريان آمد و از مشاهده اين صورت متعجب گشته مردم را اخبار نمود تا كيفيت واقعه را در قلم آورده بمدينه فرستادند صحابه بعد از مطالعه اين رقعه دانستند كه آنجوان عبد اللّه بن تامر است كه بر دست ذو نواس بقتل رسيده بتكفين و تدفين او بطريقه سنت اشاره نمودند القصه چون ذو نواس از مراسم كشتن و سوختن عيسويان دقيقه‏اى مهمل و نامرعى نگذاشت و قيصر كه متابعت مسيحا مينمود ازين معنى خبر يافت آتش غضب در باطنش ملتهب شده بنجاشى پادشاه حبشه نشانى نوشت كه متوجه استيصال ذو نواس شود و ملك حبشه ازياط نامى را با هفتاد هزار سوار جرار بجانب يمن فرستاد و ذو نواس طاقت مقاومت با آن لشكر از حيز قدرت خود بيرون ديده فرار برقرار اختيار كرد و در اثناء راه بدريائى رسيده از غايت خوف و خشيت اسب را در آب راند و شعله حياتش فرونشست و شخصى كه او را ذوجدن ميگفتند روزى چند قايم‏مقام ذو نواس گشته او نيز از دست برد سپاه حبشه متوهم شده بطرف دريا گريخته از عقب ذو نواس شتافت ازياط بعد از فرار ذوجدن بى‏منازعى و مزاحمى بصنعاء يمن درآمده پاى بر مسند حكومت نهاد و چون روزى چند از ايالتش منقضى گشت ابرهه كه در سلك سرداران جيش حبشه انتظام داشت نسبت بازياط آغاز مخالفت كرده و لشكرى فراهم آورده متوجه صنعا شد و ازياط نيز با مردم خود بميدان قتال شتافته ابرهه حيلت انديشيد و يكى از غلامان خود را غنوده نام در كمين‏گاه نشانده بمعركه رفت و ازياط را بمبارزت خواند و ازياط كه در نهايت شجاعت بود اين حالت را غنيمت شمرده نزديك بابرهه خراميد و تيغى بر فرقش فرود آورد كه تا ابروى او شكافته شد و در آنوقت غنوده از عقب آن پهلوان درآمده بيك ضربت حربه ازياط را از پشت زين بر روى زمين انداخت و ابرهه در يمن رايت ايالت برافراخت‏
ذكر حكومت ابرهة بن الصباح‏
ابرهه بنابر زخمى كه ازياط بر سرش زده بود ملقب باشرم گشت و او ابو يكسوم كنيت داشت و چون ابو يكسوم در صنعا بلوازم امر پادشاهى قيام نمود و خبر قتل ازياط را نجاشى استماع فرمود در غضب شده سوگند خورد كه تا پاى بر خاك يمن ننهم و موى پيشانى ابرهه را بدست نگيرم عذر او را نپذيرم آنگاه با سپاه شجاعت‏پناه روى بجانب يمن آورد و ابرهه از سوگند و توجه نجاشى خبر يافته موى پيشانى خود را ببريد و با توبره پرخاك و پيشكشهاء پادشاهانه و عرضه‏
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 277
داشتى مبنى از اعتذار و استغفار بر فرمان‏بردارى و نياز بسيار نزد ملك حبشه فرستاد و در آن كتابت مندرج گردانيد كه موى پيشانى و توبره خاك را از جهة آن ارسال داشتم كه پادشاه در سوگند خود حانث نشود و موى مرا بدست گرفته و پاى مبارك بر خاك يمن نهد و از سر اين عزيمت در گذرد و چون اشياء مذكوره بنظر نجاشى رسيد تحف و هدايا را قبول فرمود و سوگند خود را راست كرده مملكت يمن را بر ابرهه اشرم مسلم داشت و ابرهه مدت بيست و سه سال در آن مملكت رايت دولت و اقبال برافراشت و در اواخر ايام حيات بعزم تخريب خانه كعبه لشگر بصوب حريم حرم كشيد و بغضب مالك الملك على الا الاطلاق گرفتار شده بزخم سنگ سجيل متوجه درك اسفل گرديد
ذكر توجه ابرهة الاشرم بقصد تخريب حرم و بيان هلاك اصحاب فيل بزخم حجارة من سجيل‏
علماء واجب التبجيل بر سبيل اجمال و تفصيل مرقوم كلك بيان گردانيده‏اند كه چون ابرهة الاشرم در زمان سلطنت خود مشاهده نمود كه هر سال فرق بنى آدم مهاجرت اخوان و مفارقت خلان اختيار كرده بصوب حريم حرم توجه مينمايند بخاطرش خطور نمود كه در برابر كعبه معظمه كنيسه سازد تا طوايف امم متوجه طواف آن گشته ديگر هيچكس بزيارت بيت اللّه نپردازد مصراع‏


زهى تصور باطل زهى خيال محال‏




و بعد از استجازه از نجاشى بى‏تحاشى معماران يمن و مهندسان زمن را جمع آورده فرمود كه در بلده صنعاء خانه‏اى در كمال تكلف و رفعت ساختند و سقف و جدار آنرا بنقوش غريب و صور بديع مزين و محلى گردانيدند و ابرهه آنخانه را قليس نام نهاده ابناء زمان را بزيارتش ترغيب نمود و طبقات خلايق بعضى جهة تصور حصول مثوبت و برخى از براى تماشاءخانه پرزيب و زينت از اقطار امصار متوجه صنعاء گشتند و قبايل اعراب بتخصيص متوطنان ام القرى ازينمعنى در تاب شده شخصى از بنى كنانه كه بروايتى موسوم به نفيل بود از طريق تعصب بصنعا خراميد و خدام قليس را فريفته شبى در آن كنيسه بيتوته نمود و بقدر مقدور در و ديوار قليس را بنجاست بيندود و در پس در منتظر فتح الباب بنشست و سدنه خانه بوقت سحر كه در بگشادند نفيل كنانى مانند تير از خانه كمان بيرون جسته تا زمان وصول بديار خويش در هيچ مكان قرار نگرفت على الصباح كه مشام ابرهة ابن الصباح از رايحه آن خبر متأثر شد دانست كه اين فعل بو العجب نتيجه طبيعت عربست لاجرم سوگند بر زبان آورد كه بمكه رفته خانه كعبه را ويران گرداند و بعد از تصميم عزيمت رسولى نزد نجاشى فرستاده صورت حال را پيغام داد و فيل سفيديرا كه موسوم به محمود بود بسبب ظهور فتح و ظفر و موجب وصول بمقصد و مقصود طلب فرمود نجاشى ملتمس ابرهه را مبذولداشته محمود را با چند زنجير فيل ديگر مصراع همه صحرانورد و كوه‏پيكر روانه ساخت و ابرهه با بهادران فيل تن و فيلان صف‏شكن از دار الملك يمن بقصد تخريب خانه ذو المنن روان گشت و چون بولايت‏
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 278
حجاز درآمد لشگريانش دست بغارت و تاراج برآورده مراعى و مواشى مردم را تصرف كردند و از آنجمله دويست شتر عبد المطلب بن هاشم را كه جد احمد مختار بود صلى اللّه عليه و سلم بيغما بردند ابرهة الاشرم پس از آنكه بنواحى حرم رسيد حناطه حميرى را نزد قريش فرستاد و پيغام داد كه من جهة جنگ و خون ريختن بدين ولايت نيامده‏ام بلكه غرض انهدام خانه كعبه است و اگر شما را هوس قتال و جدال باشد اسباب آن نيز مهياست و با حناطه گفت كه اگر قريش داعيه محاربه نداشته باشند و بصلح مايل باشند مهتر ايشانرا همراه بياورد و حناطه بمكه رفته و اداء رسالت نموده قريش را بمصالحه راغب يافت لاجرم عبد المطلب را مصحوب خود گردانيده بملازمت ابرهه شتافته و عبد المطلب مردى بود كه انوار وجاهت و سرورى از اسره ميمونش لامع و آثار جلالت و مهترى از بشره همايونش ساطع و ابرهه از انيس نامى كه در سلك ملازمانش انتظام داشت شمه از عظم شأن و قدم خاندان او شنيده بود بنابرآن بتعظيم عبد المطلب از تخت فرود آمده بر بساطى نشست و مهتر عرب را در پهلوى خود جاى داد و چون بلغت يكديگر دانا نبودند ترجمانى در ميان مقرر شد و بعد از تقديم گفت و شنيد رسمى و ترتيب مقدمات عادى عبد المطلب طلب شتران خود نمود و ابرهه را اين سخن بر خاطر گران آمده بر زبان آورد كه تو سيد و سرور قريشى و شرف قريشيان بوجود خانه كعبه است و من آمده‏ام كه آنموضع را ويران سازم و تو از آن باب هيچ نميگوئى و شترى چند را كه نزد ارباب همت زيادت قدرى ندارد ميجوئى اين صورت از همچو توئى غريب باشد عبد المطلب جوابداد كه اين خانه خداوندى دارد كه شر اعدا را از وى كفايت ميتواند كرد و من صاحب شتران بيش نيستم بنابرآن از آن سخن نميگويم و ابرهه به رد شتران حكم نموده عبد المطلب مراجعت فرمود و اهل حرم باشارت او احمال و اثقال بقلل جبال برده متفرق گشتند و عبد المطلب تنها به مسجد الحرام رفته حلقه در خانه را بگرفت و لحظه‏اى بمناجات قاضى الحاجات پرداخته بزبان تضرع و نياز نكبت هلاكت مخالفان را مسألت كرد آنگاه روى بقله كوه حرا كه بعضى از اكابر قريش آنجا بودند آورد و روز ديگر كه طاير زرين بال خورشيد بعزم استيلاء سواد بر سپاه زنگ بر زبر گردون فيل رنگ آشيانه گزيد ابرهه بقصد تحزيب خانه كعبه سپاه حبشه را آراسته پردهاى ملون بر پشت فيلان انداخت و فيل محمود را بر ساير افيال تقديم نموده در مقدمه روان ساخت و خود نيز در حركت آمده بعد از طى اندك مسافتى محمود قوايم ستون مانند خود را بسان كوه بى‏ستون در زمين محكم كرده بايستاد و هرچند فيل‏بانان مراسم سعى و اهتمام بجاى آوردند بجانب بيت الحرام قدم پيش ننهاد و چون روى او را بطرف ديگر گردانيدند بسرعت برق و باد در رفتار آمد شاه و سپاه از مشاهده اينحال متعجب و متحير گشته ناگاه لشگر طيرا ابابيل كه مرغان سپاه بودند مثال فراشتوك و گردنهاء آنها مايل بخضرت بود از جانب مشرق پيدا شدند يكى را سنگى متكون از گل دريا ببزرگى نزديك بنخودى در منقار و دو سنگ ديگر هم‏
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 279
از آن جنس در چنگال و بر هر حجاره‏اى نام بيچاره‏اى كه هلاك او را بزخم آنسنگ رقم زده بودند بكلك تقدير قلمى شده بود و بعد از آنكه آن مرغان بر بالاى سر اهل عصيان رسيدند سنگ باران كردند و بر سر هر سوارى كه سنگ خورد از ناف چهارپايش بيرون رفت و بر فرق هر پياده كه حجاره‏اى رسيد از طرف مقابل بدرآمد و غير از فيل محمود ساير فيلان و اسبان و سپاهيان بر بساط هلاكت افتادند و ابرهه ازين فرزين بند حادثه خود را بكنار كشيده رخ بجانب حبشه آورد تا از خانه شهمات بفضاء نجات رسد و در راه مرضى صعب بر وى استيلا يافته بهزار حيله نيم جانى بنظر پادشاه حبشه رسانيد و كيفيت واقعه را عرض كردن گرفت نجاشى از شنيدن آن خبر غريب غريق بحر تعجب شده ناگاه ابابيلى كه در راه نكبت آسا ملازمت ابرهه مينمود در هوا ظاهر گشت و ابرهه آن مرغرا بنجاشى نموده ابابيل سنگ سجيل را بران سرخيل اهل تضليل انداخت ابرهه فى الحال از پاى درآمده قعر جهنم را منزل ساخت آورده‏اند كه در آن صباح كه اكابر قريش انتظار مقدم ادبار آثار ابرهه ميبردند چون ساعتى چند از روز بگذشت و اثرى از اصحاب فيل پيدا نگشت ايشان را گمان شد كه بليه آن طايفه را دريافته لاجرم خواستند كه با جمعهم بجانب معسكر ابرهه روند و عبد المطلب قريشيان را تخويف نموده خود ببهانه استفسار اخبار بلشكرگاه اعدا رفت و كمال قدرت الهى را بعين اليقين مشاهده كرده آنچه از نقود و جواهر بنظرش درآمد در موضعى مناسب مدفون گردانيد بعد از آن اهالى بيت الحرام را از آنواقعه عظمى اعلام كرد و آن جماعت بدانجانب شتافته متروكات حبشيان را بفراغ بال تقسيم نمودند
يكسوم بن ابرهه بعد از حدوث حادثه مذكوره در يمن پادشاه شد و بقول طبرى چهار سال باقبال گذرانيد و بعضى ديگر از مورخان زمان ملك يكسوم را هفده سال و برخى نوزده سال گفته‏اند
مسروق بن ابرهه پس از فوت برادر افسر ايالت بر سر نهاده و مدت دوازده سال پادشاهى كرده در معركه سيف بن ذى يزن بزخم تير و هرز كشته گشت چنانچه سمت تحرير مييابد
حكايت لشگر كشيدن سيف بن ذى يزن و بيان ظفر يافتن او بر سپاه دشمن‏
در تاريخ طبرى مسطور است كه در زمان ابرهة الاشرم از بنى حمير در مملكت يمن شخصى بود مكنى بابو مره كه نسبش به تبايعه مى‏پيوست و آن بزرگزاده عياض نام داشت و بحسب لقب او را ذويزن ميگفتند و ذويزن را زنى بود از احفاد علقمة المرادى در كمال حسن و جمال آن زن از ذويزن پسرى آورد كه آثار دولت و اقبال از بشره او لايح گشت و اين پسر موسوم بود بمعديكرب و ملقب بسيف گشته چون دو ساله شد ابرهة ابن صباح خبر صباحت‏
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 280
رخسار و ملاحت گفتار مادر او را شنيد ذو يزن را طلبيد و گفت دست از اين زن بازدار و الا تو را بقتل رسانم و ذويزن از بيم جان مفارقت جانان اختيار كرده التجا بدرگاه قيصر برد و از امداد پادشاه روم محروم گشته از آن مرز و بوم روى بخدمت نوشيروان نهاد و نوشيروان نيز بنابر تباعد بلدان و تباين كيش و ملت در باب امداد ذويزن طريق تغافل مسلوك داشته بعد از ده سال كه ذويزن در مداين بسر برد بطرف عالم آخرت سفر كرد و سيف بن ذويزن در زمان ايالت مسروق خبر فوت پدر استماع نموده از مادر اجازت حاصل فرموده بدرگاه نوشيروان شتافت و چنانچه پدرش التماس كرده بود مدد طلبيد تا مملكت موروث را از اهل حبشه انتزاع نمايد و بعد از چندگاه شهريار عدالت‏پناه بر بيچارگى سيف ترحم نموده فرمانداد تا از سپاهيان هركسى كه در زندان بود بيرون آوردند و پير كار ديده هشتاد ساله را كه وهرز نام داشت برايشان امير گردانيده حكم فرمود كه مجموع در ملازمت سيف بن ذى‏يزن از راه دريا بولايت يمن روند و مورخان عدد آن سپاه را از هشتصد نفر تا سه هزار و ششصد تن گفته‏اند و چون آن لشگر برحسب فرمان كسرى در كشتى نشستند بعضى غريق بحر فنا گشتند و برخى بساحل نجات رسيده در نواحى عدن روزى چند خيمه اقامت زدند و در آن ايام از بنى حمير جمعى كثير بايشان پيوسته مسروق از كيفيت حادثه آگاه گرديد و بعد از ارسال رسل و رسايل مهم بر پيكار قرار گرفته بروايتى مسروق با صد هزار سوار بجانب ايشان روانشد و سيف و وهرز دل بر مرگ نهاده با پنجهزار نفر از حمير و ششصد كس از عجم قدم در ميدان مقاتله نهادند و روز قتال مسروق ياقوتى رمانى بر عصابه تعبيه كرده بر پيشانى بسته بود و چون وهرز را چشم بر آن جواهر افتاد ناوكى دلدوز بر خانه كمان نهاده چنان بر پيشانى مسروق زد كه عقاب جان بر يعنى تير چار پر در آشيانه دماغ پر غرور پادشاه يمن جاى گرفت و آنلشگر موفور هزيمت غنيمت شمرده سپاه سيف بن ذى‏يزن بسيارى از لشگر دشمن بقتل آوردند و عيال و اطفال حبشيان را اسير كردند و سيف بعد از مشاهده پيكر فتح و ظفر وهرز و سپاه عجم را بانعام زر و گوهر راضى و شاكر گردانيده رخصت مراجعت داد و جهة نوشيروان تحفه‏هاى لايقه و هديه‏هاى رايقه فرستاد
ذكر نشستن سيف بن ذى‏يزن بر مسند سلطنت در قصر غمدان و بيان بشارت دادن او به بعثت نبى آخر الزمان‏
در صحائف بلاغت نشان بروايت فضلاء عاليشان مرقوم كلك بيان گشته كه چون سيف بن ذى‏يزن بر دشمن ظفر يافته بدار الملك يمن خراميد قصر غمدان را كه در زير گنبد اين سقف خضرة نشان شبيه و نظير آنعمارتى صفت ارتفاع نپذيرفته محل جلوس بر مسند سلطنت گردانيد و اينخبر در اقطار امصار شايع شده اشراف اطراف جهة اقامت مراسم تهنيت متوجه بلده صنعا گشتند از آنجمله صناديد قريش مثل عبد المطلب بن هاشم و وهب بن عبد مناف و زهرى و امية بن عبد الشمس و عبد اللّه بن جذعان و غير ايشان بقصر غمدان‏
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 281
شتافتند و در روزيكه بسيارى از گردن‏كشان آفاق دست ادب بر كمر زده بپاى خدمت در پيش سيف ايستاده بودند بار يافتند و در آن انجمن عبد المطلب تهنيت جلوس پادشاه يمن را به عبارتى ادا كرد كه دوست و دشمن زبان بتحسين او گشادند و سيف بن ذى‏يزن بعد از اطلاع از كمال فصاحت آن بزرگ عرب از علو نسبش سئوال فرمود و چون جمال حالش را بحليه همه اوصاف پسنديده آراسته ديد اصناف الطاف پادشاهانه درباره او بتقديم رسانيد و بنا بر آنكه سيف بن ذى‏يزن دين عيسى عليه السّلام داشت و او را از انجيل معلوم شده بود كه وقت ظهور خاتم الانبياء است گمان برد كه آن صدر بارگاه اصفيا از اولاد عبد المطلب خواهد بود در آن اوان كه صناديد قريش در صنعا اوقات ميگذرانيدند روزى در خلوتى عبد المطلب را طلبيده ما فى الضمير خود را با وى درميان نهاد و شمه‏اى از علامات آن مولود عاقبت محمود شرح داد عبد المطلب بعد از استماع آنسخنان سجده شكر بجاى آورده بعرض ملك رسانيد كه مرا فرزندى بود عبد اللّه نام و چندگاه شد كه او بعالم ديگر انتقال فرموده و پسرى همايون اثر يادگار گذاشته معلم بعلاماتى كه بر زبان الهام بيان پادشاه عالميان جريان يافت آنگاه سيف عبد المطلب را باخفاء آن اسرار وصيت كرده هريك از قريشيان را كه ده نفر بودند بانعام ده غلام و ده كنيزك و دو برد يمانى و پنج رطل طلا و ده رطل نقره و ظرفى پر عنبر و صد شتر سرافراز ساخت و موازى آنچه به مجموع ايشان داده بود بعبد المطلب عنايت فرمود و همه را دوست كام و مقضى المرام رخصت انصراف ارزانى داشت و چون مدت يكسال يا هفت سال از سلطنت سيف درگذشت جمعى از حبشيان فرصت يافته در صيد گاهى او را شكاروار درميان گرفتند و بقتل رسانيدند و چون اينخبر بانوشيروان رسيد نوبت ديگر وهرز را با چهار هزار مرد بطرف يمن روان گردانيد وهرز بخرداد ملقب بود و او بعد از قتل سيف بفرمان نوشيروان بيمن شتافته بر مسند حكومت نشست و از اهل حبشه بسيارى بكشت و چون چهار سال سرورى كرد روى بعالم بقا آورد مرزبان بن وهرز بقول محمد بن جرير الطبرى بعد از فوت پدر بحكم كسرى مالك ممالك يمن شد و در وقت حكومت انوشيروان بجهان جاودان انتقال فرموده و مرزبان نيز متعاقب بدان عالم نقل كرده پسرش فيلسجان بحكم هرمز بن كسرى قايم‏مقام شد و چون او نيز نماند ولدش خرخسره در صنعا قدم بر مسند خسروى نهاد و روايتى آنكه بعد از فوت وهرز فيلسجان حاكم يمن گشت آنگاه شخصى كه موسوم بود بخرزادان والى شد پس نوشجان نامى رايت ايالت بر افراشت و بعد از وى مرزوان پادشاه گشت و چون او نيز نماند حكومت آنمملكت بخرخسره رسيد و بر هر تقدير پس از چندگاه كه خرخسره افسر سرورى بر سر نهاد هرمز از وى رنجيده رقم عزل بر صحيفه احوالش كشيده باذان بن ساسان را در آن مملكت حاكم گردانيد و اين باذان به نبوت حضرت رسالت عليه السلام و التحية ايمان آورد و مؤمن و موحد از جهان انتقال كرد آنگاه دادويه كه خواهرزاده باذان بود و ايضا متابعت ملت حضرت خاتم صلى اللّه عليه و سلم مينمود در يمن حاكم شد و باتفاق فيروز ديلمى اسود
تاريخ حبيب السير، ج‏1، ص: 282
عنسى را كه دعوى نبوت ميكرد بقتل رسانيد و بعد از فوت دادويه حكومت آن مملكت بنواب خلفا متعلق گرديد چنانچه در جزو چهارم ازين مجلد مجملى ازين وقايع در رشته بيان سمت انتظام خواهد يافت و پرتو اهتمام بر ذكر اسامى حكام و ولات آنديار خواهد تافت خاتمه در تمهيد اتمام جزو ثانى و شروع در سيم و چون بفيض فضل الهى بيمن عنايت بى‏غايت حضرت شاهنشاهى كليات حالات ملوك عجم و عرب صفت اختتام گرفت و روايات صحت آيات جزو دوم ازين صفحات فصاحت صفات سمت شرح تبيين پذيرفت بعد ازين خامه بلاغت آئين در تحرير جزو سيم شروع خواهد نمود و ابواب تصحيح و تنقيح روايات سير حضرت خير البشر بانامل سعى و اجتهاد خواهد گشود مثنوى‏


بحمد اللّه كه شد بر رغم حاسد*


مرتب جزو ثانى زين مقاصد*



مبين شد طريق شهرياران*


بتخت پادشاهى كامكاران*



بالفاظى چو آب زندگانى*


در او ظاهر جواهر از معانى*



عباراتى منقح از زوايد*


رواياتى مضمح از مفاسد*



چه باشد گر شود اين گوهر پاك*


طراز گوش هوش اهل ادراك*



چو آمد بهتر از عقد جواهر*


شود منظور اصحاب مفاخر*



به بينندش بچشم دل‏نوازى*


بگيرندش بدست چاره‏سازى*



كنون وقت است كز كلك سخن گوى‏


بسوى ذكر پيغمبر نهد روى*



بگويد شمه‏اى از حال خاتم*


شفيع زمره اولاد آدم*



درود از فضل حق بادا مكرر*


برو و آل او تا روز محشر









صلى اللّه عليه و على آله و اصحابه‏
تمام شد جزو دوم حبيب السير
__________________________________________________ _______________________________________________
نام كتاب: تاريخ طبري
نويسنده: محمد بن جرير طبرى / ترجمه: ابو القاسم پاينده‏
تاريخ وفات مؤلف: 310 ق‏
محقق / مصحح: ابو القاسم پاينده‏
موضوع: تاريخ عمومى‏
زبان: فارسى‏
تعداد جلد: 16
ناشر: اساطير
مكان چاپ: تهران‏
سال چاپ: 1375
نوبت چاپ: پنجم‏


تاريخ طبري/ ترجمه ج‏1 152 روايت شعبى در اين باب: ..... ص : 137
بعضى اهل كتاب گفته‏اند كه تولد ابراهيم دويست و شصت و سه سال پس از طوفان و سه هزار و سيصد و سى و هفت سال پس از خلقت آدم عليه السلام بود.
و قحطان پسر عابر، يعرب را آورد و يعرب يشجب را آورد و يشجب سبا را آورد و سبا حمير و كهلان و عمرو و اشعر و انمار و مر و عامله را آورد.
و عمر پسر سبا عدى را آورد و عدى لخم و جذام را آورد.
تاريخ طبري/ ترجمه ج‏1 354 ذكر وفات موسى و هارون پسران عمران ..... ص : 343
گويند نخستين پادشاه يمن به دوران موسى بن عمران بود وى از حمير بود و شمير بن املول نام داشت و همو بود كه شهر ظفار را در يمن بنياد كرد و عماليق را از يمن بيرون كرد.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏1 354 ذكر وفات موسى و هارون پسران عمران ..... ص : 343
گويند نخستين پادشاه يمن به دوران موسى بن عمران بود وى از حمير بود و شمير بن املول نام داشت و همو بود كه شهر ظفار را در يمن بنياد كرد و عماليق را از يمن بيرون كرد.
شمير بن املول از عمال شاهان ايران بود كه حكومت يمن و اطراف داشت.
به پندار محمد بن هشام كلبى از پس كشتار يوشع گروهى از كنعانيان بماندند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏1، ص: 355
افريقيس بن قيس بن صيفى بن سبا بن كعب بن زيد بن حمير بن سبا بن يشجب بن يعرب بن قحطان وقتى سوى افريقيه مى‏رفت بر آنها گذشت و از سواحل شام سوى افريقيه برد و آنجا را بگشود و جرجير پادشاه افريقيه را بكشت و باقيمانده كنعانيان را كه از سواحل شام برده بود آنجا مقر داد.
تاريخ طبري/ ترجمه ج‏1 355 ذكر وفات موسى و هارون پسران عمران ..... ص : 343
گويد: صنهاجه و كتامه بربر از قوم حمير بودند و تا كنون به جا مانده‏اند.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏2 424 از پس كيقباد، كيكاوس بپادشاهى رسيد ..... ص : 421
گويد: كيكاوس به پيكار ديار يمن رفت و در آن هنگام پادشاه آنجا ذو الاذعار پسر ابرهه ذو المنار پسر رائش بود و چون به يمن رسيد ذو الاذعار به مقابله وى آمد و او فلج بود و پيش از آن براى جنگ برون نمى‏شد و چون كيكاوس با سپاه به سوى بلاد وى آمده بود با گروه حمير و اعقاب قحطان برون شد و بر او ظفر يافت و اسيرش كرد و اردويش را غارت كرد و كيكاوس را در چاهى كرد و طبقى بر آن نهاد.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏2 482 (566 سخن از شاهان يمن به دوران بشتاسب و بهمن پسر اسفنديار ..... ص : 482
(566 سخن از شاهان يمن به دوران بشتاسب و بهمن پسر اسفنديار
ابو جعفر گويد: از پيش گفتيم كه بعضى‏ها پنداشته‏اند كابوس به دوران سليمان پسر داود عليهما السلام بود و از شاهان يمن كه به روزگار سليمان بودند و هم از بلقيس دختر ايليشرح سخن آورديم.
از هشام كلبى روايت كرده‏اند كه پس از بلقيس پادشاهى يمن به ياسر پسر عمر و پسر يعفر رسيد كه او را ياسر انعم گفتند و اين نام از آن رو يافت كه به انعام وى پادشاهى قوم نيرو گرفته بود و كارشان سامان يافته بود.
به پندار اهل يمن، ياسر انعم به پيكار سوى مغرب رفت تا به دره‏اى به نام دره شن رسيد كه پيش از او كس آنجا نرسيده بود و چون آنجا رسيد از بسيارى شن گذر نيافت و در اثناى اقامت وى شن گشوده شد و يكى از خاندان خويش را كه عمرو نام داشت بگفت تا با كسان خود عبور كردند و برفتند و باز نگشتند و چون چنين ديد گفت تا بتى مسين بساختند و بر سنگى بر كنار دره نصب كردند و به خط مسند بر سينه آن نوشتند كه اين بت از ياسر انعم حميرى است.
گويد: پس از وى تبع، تبان اسعد به پادشاهى رسيد و نام وى ابو كرب بود و به روزگار بشتاسب وارد شير بهمن پسر اسفنديار بود و از يمن به راهى كه رائش رفته بود سوى كوهستان طى رفت و از آنجا آهنگ انبار كرد و چون به جاى حيره رسيد و شب بود به حيرت افتاد و بماند و آنجا حيره نام يافت.
پس از آن برفت و گروهى از مردم ازد و لخم و جذام و عامله و قضاعه را به جا گذاشت كه بنا ساختند و بماندند و بعد گروهى از طى و كلب و سكون و بلحارث-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 483
بن كعب و اياد به آنها پيوستند و ابو كرب سوى انبار رفت و از آنجا سوى موصل و آذربيجان رفت و با تركان رو به رو شد و آنها را شكست داد و مردان بكشت و زن و فرزند اسير كرد، آنگاه به يمن بازگشت و روزگارى بزيست و شاهان از او بيمناك بودند و تعظيم وى كردند و هديه فرستادند و فرستاده پادشاه هند با هديه‏ها و تحفه‏ها از حرير و مشك و عود و ديگر كالاى هند پيش وى آمد و ابو كرب چيزها ديد كه نديده بود و گفت: «اين همه از ديار شما آيد؟» فرستاده گفت: «گزندت مباد از ديار ما كمتر آيد و از چين بيشتر آيد.» و وصف ديار چين و وسعت و آبادانى و فراوانى تحفه‏هاى آن بگفت و او قسم خورد كه به پيكار چين رود و با مردم حمير از راه ساحل تا سرزمين كائك و سيه كلاهان برفت و يكى از ياران خويش را كه نابت نام داشت با سپاه بسيار سوى چين فرستاد كه كشته شد و تبع برفت تا به چين رسيد و مردان بكشت و هر چه را بديد در هم كوفت.
گويد: و به پندار يمنيان رفتن و آمدن و اقامت وى به چين هفت سال بود و دوازده هزار سوار از حمير در تبت به جاى نهاد كه اهل تبت از آنهايند و هم اكنون خويشتن را عرب شمارند و خوى و رنگ عرب دارند.
از موسى بن طلحه روايت كرده‏اند كه تبع با قوم عرب بيامد تا بيرون كوفه كه يكى از منزلهاى راه بود به حيرت افتادند و ضعفاى قوم آنجا بماندند و حيره نام يافت و تبع برفت و وقتى بازگشت بنا ساخته بودند و از همه قبايل عرب از بنى لحيان و هذيل و تميم و جعفى و طى و كلب آنجا مقيم بودند.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏2 528 سخن از اقامت عربان در حيره و انبار ..... ص : 528
سخن از اقامت عربان در حيره و انبار
از جمله حوادث ايام ملوك الطوائف اقامت بعضى قبايل عرب در حيره و انبار بود و اين قبايل از روستاهاى عراق آمده بودند.
از هشام بن محمد روايت كرده‏اند كه وقتى بخت نصر بمرد عربانى كه در حيره مقرشان داده بود به مردم انبار پيوستند و حيره بى سكنه ماند و مدتى بدينسان سر كردند و كسى از ديار عرب نيامد و در انبار فقط مردم آن بودند و كسانى كه از حيره آمده بودند از قبايل عرب و اعقاب اسماعيل و نسل معد پسر عدنان بودند.
و چون فرزندان معد پسر عدنان و ديگر قبايل عرب كه با آنها بودند بسيار شدند و سرزمين تهامه و نواحى مجاور آنرا پر كردند جنگها ميانشان رخ داد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 529
حادثه‏ها بود و به طلب جاى وسيع و ييلاق سوى ديار يمن و مرتفعات شام برون شدند و بعضى قبايل نيز برفتند تا به ناحيه بحرين فرود آمدند و جماعتى از ازد آنجا مقر داشتند كه به روزگار عمران پسر عمرو آنجا آمده بودند و از باقيمانده بنى عامر بودند و عامر ماء السماء لقب داشت و پسر حارثه غطريف پسر ثعلبه پسر امرؤ القيس پسر مازن پسر ازد بود.
و عربانى كه از تهامه آمدند مالك و عمر دو پسر فهم پسر تيم اللّه پسر اسد پسر وبره پسر تغلب پسر حلوان پسر عمران پسر الحاف پسر قضاعه بودند.
و مالك پسر زهير پسر عمر و پسر فهيم پسر تيم اللّه پسر اسد پسر وبره با جمعى از قومشان.
و حيقار پسر حيق پسر عمير پسر قنص پسر معد پسر عدنان با همه بنى قنص.
و اين كسان نيز به آنها پيوستند:
غطفان پسر عمرو پسر طمثان پسر عوذ مناة پسر يقدم پسر افصى پسر دعمى پسر اياد پسر فزار پسر معد پسر عدنان.
و زهره پسر حارث پسر شلل پسر زهر پسر اياد.
و صبح پسر صبح پسر حارث پسر دعمى پسر اياد.
و جمعى از قبايل عرب كه در بحرين فراهم آمدند پيمان تنوخ بستند، يعنى اقامت، و تعهد كردند كه يار و پشتيبان همديگر باشند و نام تنوخ بر آنها بماند و چنان شد كه گويى قبيله‏اى بودند.
گويد و قبايلى از نمارة بن لخم نيز با آنها مقيم شدند.
و مالك پسر زهير، جذيمة الابرش پسر مالك ازدى را دعوت كرد كه با وى مقيم شود و لميس خواهر خويش و دختر زهير را زن او كرد و جذيمه با گروهى از قوم ازد آنجا مقيم شدند و از قبايل مقيم، مالك و عمرو پسران فهم و ازد هم پيمان شدند و يك سخن بودند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 530
فراهم آمدن اين قبايل در بحرين و هم پيمان شدنشان به دوران ملوك الطوائف بود كه اسكندر پس از كشتن دارا پسر شاه پارسيان پادشاهيشان داده بود و ولايتها را بر آنها تقسيم كرده بود و وقتى اردشير پسر بابك شاه پارسيان بر ملوك الطوائف ظفر يافت و مغلوبشان كرد همه مردم مطيع وى شدند و پادشاهى بر وى استوار شد.
گويد: و ملوك الطوائف از آن رو نام يافتند كه قلمرو هر يكيشان زمينى اندك بود، چند قصر و خانه بود و اطراف آن خندقى بود و دشمن نزديك وى بود و مانند وى زمينى اندك داشت و يكيشان چون برق به ديگرى حمله مى‏برد و باز مى‏گشت و عربانى كه در ناحيه بحرين مقر داشتند دل در روستاى عراق بسته بودند و مى‏خواستند عجمان را از ديار عرب مجاور آن برانند يا با آنها شريك شوند و اختلافات ملوك- الطوائف را فرصتى دانستند و سرانشان همسخن شدند كه سوى عراق روند و جماعتشان با اين كار همداستانى كردند. حيقار بن حيق و قوم وى و جمعى ديگر نخستين گروهى بودند كه بدانجا رسيدند و ارمانيان كه به سرزمين بابل و نواحى مجاور آن تا موصل مقر داشتند با اردوانيان يعنى ملوك الطوائف به جنگ بودند و قلمرو ملوك الطوائف دهكده نفر در سواد عراق تا ابله و حدود باديه بود و عربان را به ديار خويش راه ندادند.
گويد: و عاد را ارم گفتند و چون عاد فنا شد ثمود را ارم گفتند، و ارمانيان يعنى نبطيان سواد باقيمانده ارم بودند كه دمشق را نيز ارم گفتند.
گويد: و اين قوم كه از بحرين آمده بودند از سواد عراق دورى گرفتند و ميان عربان انبار و عربان حيره پراكنده شدند كه باقيماندگان قنص بن معد از آنها هستند و تيره عمرو بن عدى بن نصر بن ربيعه بن عمرو بن حارث بن مسعود بن مالك بن عمم بن نماره بن لخم به آنها انتساب دارند.
گويد: اين گفته مضر و حمادراويه است كه درست نيست و درباره قنص بن معد چيزى‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 531
درستتر از سخن جبير بن مطعم نيست كه گويد نعمان از اعقاب وى بود.
گويد و انبار را از آن رو انبار گفتند كه ذخيره آذوقه در آن بود و كسرى روزى كسان خويش را از آنجا مى‏داد.
پس از آن مالك و عمر و پسران فهم بن تيم الله و مالك بن زهير بن فهم بن تيم الله و غطفان بن عمرو بن طمثان و زهر بن حارث و صبح بن صبح و عشاير مقيم با آنها به انبار پيش شاه ارمانيان رفتند و نمارة بن قيس بن نماره با نجده كه قبيله‏اى از عماليق بودند و به كنده و ملكان بن كنده انتساب داشتند با مالك و عمرو پسران فهم با هم پيمانان خويش به نفر پيش شاه اردوانيان رفتند كه آنها را در قلعه‏اى كه بخت نصر براى تجار عرب بنا كرده بود جاى داد و مقيمان نفر و مقيمان انبار همچنان ببودند و از عجمان بر كنار بودند تا تبع اسعد ابو كرب پسر مليكرب با سپاه خويش آنجا رسيد و ضعيفان سپاه را كه ياراى رفتن و بازگشتن نداشتند آنجا گذاشت كه به اين قلعه‏نشينان ملحق شدند و با آنها در آميختند.
كعب بن جعيل تغلبى شعرى دارد باين مضمون: تبع در سفرى كه با قوم حمير به جنگ مى‏رفت به حيره مردم عدن فرود آمد.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏2 635 سخن از عمال يزدگرد بر عربان و مردم يمن ..... ص : 635
از هشام بن محمد روايت كرده‏اند كه فرزندان اشراف حمير به خدمت ملوكشان در بودند و از جمله كسان كه خدمت حسان بن تبع مى‏كرد عمرو بن حجر كندى بود كه به روزگار خويش سالار قوم كنده بود و چون حسان بن تبع سوى جديس مى‏رفت وى را به قسمتى از كارهاى خويش گماشت و چون عمرو بن تبع برادر خويش حسان ابن تبع را بكشت و به جاى او پادشاه شد عمرو بن حجر كندى را كه مردى صاحب رأى و شريف بود به خدمت گرفت و براى آنكه عمرو را حرمت كرده باشد و باقيماندگان برادر را تحقير كرده باشد دختر حسان بن تبع را زن او كرد و حميريان در اين باره سخن كردند و آنرا بليه پنداشتند كه هيچيك از عربان طمع زن گرفتن از اين خاندان نداشت.
دختر حسان بن تبع براى عمرو بن حجر، حارث بن عمرو را آورد، و از پسر عمرو بن تبع، عبد كلال بن مثوب به پادشاهى رسيد، به سبب آنكه فرزندان حسان خردسال بودند مگر تبع بن حسان كه جن زده بود و عبد كلال بن مثوب پادشاهى گرفت تا كسى برون از خاندان شاهى در پادشاهى طمع نيارد و كار ملك را با تجربه و روش نكو پيش برد. و چنانكه گفته‏اند وى پيرو دين نصرانيت قديم بود و مى‏خواست‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 636
قوم وى نيز از اين دين پيروى كنند و كسى كه او را به نصرانيت خوانده بود مردى از طايفه غسان بود كه از شام پيش وى آمده بود و حميريان به مرد غسانى تاختند و او را بكشتند و تبع بن حسان از جن‏زدگى شفا يافت و از همه كس به كار نجوم داناتر بود و از همه عالمان زمانه خردمندتر بود و از حوادث سلف و خلف بيشتر سخن مى‏كرد.
و چون تبع بن حسان بن تبع به پادشاهى رسيد قوم حمير و عربان مهابت وى را در دل گرفتند و وى خواهرزاده خويش حارث بن عمرو بن حجر كندى را با سپاهى بزرگ سوى ديار معد و حيره و ديار مجاور آن گسيل داشت و او سوى نعمان بن امرؤ القيس بن شقيقه شد و جنگ انداخت و نعمان و گروهى از خاندان وى را بكشت و ياران او را منهزم كرد و منذر بن نعمان اكبر و مادرش ماء السماء كه زنى از قوم نمر بود بگريختند و پادشاهى از خاندان نعمان برفت و حارث بن عمرو شاهى از آنها بگرفت.
ولى هشام گويد كه پس از نعمان پسرش منذر بن نعمان پادشاه شد و مادر وى هند دختر زيد مناة بن زيد الله بن عمرو غسانى بود و مدت پادشاهى منذر چهل و چهار سال بود، هشت سال و نه ماه به روزگار بهرام گور پسر يزدگرد و هيجده سال به روزگار يزدگرد پسر بهرام و هفده سال به روزگار فيروز پسر يزدگرد.
و پس از منذر پسر وى اسود بن منذر به پادشاهى رسيد و مادر وى هر دختر نعمان از فرزندان هيجمانه دختر عمرو بن ابى ربيعة بن ذهل بن شيبان بود و همو بود كه بيست سال در اسارت پارسيان بود و مدت پادشاهى اسود بيست سال بود، ده سال به به روزگار فيروز پسر يزدگرد و چهار سال به روزگار بلاش پسر يزدگرد و شش سال به روزگار قباد پسر فيروز.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏2 641 سخن از حوادثى كه عربان به روزگار قباد در ملك وى پديد آوردند ..... ص : 641
سخن از حوادثى كه عربان به روزگار قباد در ملك وى پديد آوردند
از هشام بن محمد كلبى روايت كرده‏اند كه وقتى حارث بن عدى كندى با نعمان بن منذر بن امرؤ القيس بن شقيقه رو به رو شد و او را بكشت و منذر بن نعمان‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 642
اكبر جان بدر برد و حارث بن عمرو بر ملك نعمان تسلط يافت، قباد پسر فيروز شاه- پارسيان به حارث بن عمرو نوشت كه ميان ما و پادشاهى كه پيش از تو بود پيمانى بود و مى‏خواهم كه تو را به‏بينم.
قباد زنديقى نكو كار بود و از خونريزى بيزار بود و با دشمنان مدارا مى‏كرد و به روزگارى وى آشفته گويى بسيار شد و مردم با وى جسور بودند و حارث بن عمرو كندى با گروهى بيامد و بر پل فيوم همديگر را بديدند و قباد بگفت تا يك طبق خرما بياوردند و هسته‏هاى آن را برگرفت و طبق ديگر بياوردند و خرماى با هسته در آن ريخت و پيش روى آنها نهادند و طبقى كه خرماى هسته‏دار داشت نزديك حارث بود و طبق ديگر كه بى هسته بود نزديك قباد بود و حارث خرما خورد و هسته بينداخت و قباد از طبق نزديك خود ميخورد و به حارث گفت: «چرا مانند من نخوردى.» حارث گفت: «هسته خرما را شتران و گوسفندان ما خورد» و ندانست كه قباد وى را استهزاء مى‏كند.
آنگاه توافق كردند كه حارث بن عمرو ياران وى اسبان خويش را به حدود فرات آرند و از آن تجاوز نكنند و چون حارث ضعف قباد را بديد طمع در سواد بست و به اردوگاههاى خويش بگفت تا از فرات بگذرند و در سواد تاخت و تاز كنند.
قباد در مداين بود كه بانگ استمداد آمد و گفت: «اين زير سر پادشاه آنهاست.» و كس پيش حارث بن عمرو فرستاد كه گروهى از دزدان عرب به غارت آمده‏اند و مى‏خواهد او را به‏بيند و حارث بيامد و قباد بدو گفت: «كارى كردى كه هيچكس پيش از تو نكرده بود.» حارث گفت: «من نكردم و خبر نداشتم اينان از دزدان عربند و عربان را جز به مال و سپاه باز نتوانم داشت.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 643
قباد گفت: «چه مى‏خواهى؟» گفت: مى‏خواهم چيزى از سواد تيول من كنى كه از آن كمك گيرم.» و قباد بگفت تا زير فرات را كه مجاور عربان بود بدو دهند و آن شش بخش بود و حارث بن عمرو كندى به تبع كه به يمن بود نوشت كه در ملك عجمان طمع بسته‏ام و شش بخش از آن گرفته‏ام سپاه فراهم كن و بيا كه ملكشان بى دفاع است و شاه گوشت نميخورد و خون ريختن روا نميدارد كه روش زنديقان دارد.
تبع سپاه فراهم آورد و بيامد تا در حيره و نزديك فرات منزل گرفت و پشه او را آزار كرد.
و به حارث بن عمرو بگفت تا براى وى نهرى تا نجف بكند و حارث بكند كه همان نهر حيره است. و تبع آنجا فرود آمد و شمر ذو الجناح برادرزاده خويش را سوى قباد فرستاد كه با وى جنگ كرد و قباد را منهزم كرد كه سوى رى رفت و آنجا به وى رسيد و خونش بريخت.
تبع، شمر را سوى خراسان روان كرد و پسر خويش حسان را سوى سغد روان كرد و گفت هر كه زودتر به چين رسيد فرمانرواى آن باشد. و هر يك را سپاهى بزرگ بود كه گويند ششصد هزار و چهل هزار بود و برادرزاده خويش يعفر را سوى روم روان كرد و يعفر برفت تا به قسطنطنيه رسيد كه مطيع وى شدند و باج دادند.
آنگاه سوى روميه رفت كه تا قسطنطنيه چهار ماه راه بود و آنجا را محاصره كرد و سپاه وى گرسنه ماند و طاعون در اياشن افتاد و ضعيف شدند و روميان كه از حالشان واقف شدند بر آنها تاختند و همه را بكشتند و هيچكس از آنها جان به در نبرد.
و شمر ذو الجناح تا سمرقند برفت و آنجا را محاصره كرد و كارى نساخت و چون چنين ديد بر نگهبانان شهر گذر كرد و يكى از مردم آنجا را بگرفت و از حال‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 644
شهر و سپاه آن پرسيد كه گفت: «پادشاه شهر احمق است كه كارى جز خوردن و نوشيدن ندارد و دخترى دارد كه به كار مردم مى‏رسد.» و شمر به وسيله او هديه‏اى سوى دختر فرستاد و پيغام داد كه از سرزمين عرب به سبب آن آمدم كه آوازه عقل ترا شنيده‏ام و مى‏خواهم زن من شوى تا پسرى بيارم كه شاه عرب و عجم شود و من به طلب مال نيامده‏ام كه چهار هزار صندوق طلا و نقره اينجا دارم كه به تو مى‏دهم و به سوى چين مى‏روم اگر اين سرزمين از آن من شد تو زن منى و اگر هلاك شدم اين مال از آن تو خواهد بود.
و چون پيغام بدختر رسيد گفت: «پذيرفتم مال را بفرستد.» شمر چهار هزار صندوق سوى او فرستاد كه در هر صندوق دو مرد بود، و سمرقند را چهار دروازه بود كه بر هر دروازه چهار هزار مرد بود و صداى زنگ را نشانه نهاد و اين را با رسولان خويش كه همراه آنها فرستاده بود بگفت.
و چون به شهر در آمدند زنگ زده شد و برون شدند و دروازه‏ها را بگرفتند و شمر با سپاه به شهر در آمد و مردم بكشت و هر چه در آن بود به تصرف آورد.
آنگاه شمر به آهنگ چين روان شد و با انبوه تركان رو به رو شد و آنها را بشكست و سوى چين رفت و ديد كه حسان بن تبع سه سال پيشتر به آنجا رسيده و چنانكه بعضى‏ها گفته‏اند آنجا ببودند تا بمردند و اقامتشان در چين يازده سال بود.
و آنها كه پنداشته‏اند شمر و حسان بن تبع در چين ببودند تا بمردند گويند كه تبع ميان خويش و آنها منارها نهاد و چون رخدادى بود شبانگاه آتش ميافروختند و به يك شب خبر مى‏رسيد و نشانه فيما بين اين بود كه اگر دو بار آتش از طرف يمن افروخته شد اين هلاكت يعفر است و اگر سه بار افروخته شد هلاكت تبع است و اگر آتش از سوى آنها باشد هلاكت حسان است و اگر دو آتش باشد هلاكت هر دو است و بر اين نشانه بودند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 645
آنگاه دو آتش افروختند و هلاكت يعفر بود پس از آن سه آتش افروختند و هلاكت تبع بود.
ولى گفتار مورد اتفاق چنين است كه شمر و حسان از همان راه كه رفته بودند به اموال و اقسام گوهر و بوى خوش و اسير كه از چين گرفته بودند پيش تبع باز گشتند و به ديار خويش باز رفتند و تبع به مكه رفت و به دره فرود آمد و مطبخها نهاد.
مرگ تبع به ايمن بود و پس از او هيچيك از ملوك يمن از آنجا بيرون نشد و به پيكار بلاد ديگر نرفت و مدت پادشاهى تبع يكصد و يازده سال بود.
گويد و گفته‏اند كه تبع دين يهود گرفت و اين به وسيله اخبارى بود كه همراه وى از يثرب سوى مكه رفته بودند و گروهى بسيار بودند.
و نيز گفته‏اند كه دانش كعب الاحبار از باقيمانده ميراث اخبار يثرب بود و كعب الاخبار از قوم حمير بود.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏2 651 سخن از احوال تبع در ايام قباد و انوشيروان و رفتن سپاه پارسيان به يمن براى پيكار حبشيان ..... ص : 651
سخن از احوال تبع در ايام قباد و انوشيروان و رفتن سپاه پارسيان به يمن براى پيكار حبشيان‏
از محمد بن اسحاق روايت كرده‏اند كه تبع آخرين كه تبان اسعد ابو كرب بود وقتى از مشرق بازگشت راهش از مدينه بود و بار اول كه از آنجا گذر كرد با مردم‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 652
آنجا بدى نكرد و پسر خويش را آنجا نهاد كه كشته شد و چون سوى مدينه باز آمد آهنگ ويران كردن شهر و نابود كردن مردم و بريدن نخل داشت و قوم انصار چون اين بشنيدند فراهم آمدند كه وى را نگذارند و سالارشان عمرو بن ظله يكى از بنى نجار بود و پس از او عمرو بن مبذول بود و براى پيكار بيرون شدند و چون تبع آنجا فرود آمد يكى از مردم مدينه از بنى عدى بن نجار كه احمر نام داشت يكى از مردان تبع را در نخلستان خود ديد كه نخل مى‏بريد و او را با داس زد و بكشت و در چاهى انداخت كه آنرا ذات تومان گفتند و اين ماجرا تبع را كينه‏توزتر كرد و در آن اثنا كه با آنها به جنگ بود انصاريان به روز با وى جنگ مى‏كردند و شب آرام مى‏گرفتند و او از كارشان به حيرت بود و مى‏گفت به خدا اينان مردمى كريمند و دو تن از احبار يهود بنى قريظه پيش وى آمدند كه دانشور و پر مايه بودند و شنيده بودند كه آهنگ ويرانى مدينه و نابودى مردم آن دارد و گفتند: «اى شاه مكن كه اگر اصرار كنى خدا ترا نگذارد و بيم داريم كه به عقوبت آخرت گرفتار آيى.» تبع گفت: «چرا چنين شود؟» گفتند: «پيمبرى كه در آخر الزمان از قوم قريش آيد اينجا هجرت كند و خانه و مقر وى باشد.» و چون اين سخنان بشنيد از قصدى كه درباره مدينه داشت بازگشت و از علم آنها خبر يافت و از گفتارشان حيرت كرد و از مدينه برفت و آنها را با خويش سوى يمن برد و پيرو دينشان شد و نام آن دو حبر كعب و اسد بود و از بنى قريظه بودند و عمو زاده بودند و عالمترين مردم روزگار خويش بودند.
گويد: تبع و ياران وى بت‏پرست بودند و از راه مكه سوى يمن مى‏رفت و ميان مكه و مدينه تنى چند از مردم هذيل پيش وى آمدند و گفتند: «اى شاه مى‏خواهى كه ترا به بيت المال كهن راهبر شويم كه ملك سلف از آن غافل بوده‏اند و در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 653
آنجا مرواريد و زمرد و ياقوت و طلا و نقره هست؟» تبع گفت: «آرى» گفتند: «خانه‏اى در مكه هست كه مردم آنجا به عبادت آن قيام مى‏كنند و به نزد آن نماز ميكنند.
هذليان از اين سخنان قصد هلاك وى داشتند كه دانسته بودند كه هر يك از شاهان كه قصد خانه كند و بدان تجاوز كند هلاك مى‏شود.
و چون دل به گفته آنها داد كس پيش دو حبر فرستاد و رأى آنها را بپرسيد و گفتند: «اين قوم قصد هلاك تو و هلاك سپاه تو دارند اگر چنان كنى كه گويند، هلاك شوى و هر كه با تو باشد هلاك شود.» گفت: «پس وقتى آنجا رسم چه بايدم كرد؟» گفتند: «وقتى آنجا رسى همان كه مردم آنجا كنند به خانه طواف برو حرمت بدار و سر بتراش و تواضع كن تا از آنجا بروى.» گفت: «چرا شما چنين نكنيد؟» گفتند: «بخدا اين خانه پدر ما ابراهيم است و چنان است كه با تو گفتيم، اما مردم آنجا به سبب بتانى كه در خانه نهاده‏اند و خونها كه به نزد آن ريزند مانع شده‏اند كه مردمى ناپاك و مشركند.» و تبع نيكخواهى آنها و راستى گفتارشان را بدانست و هذليان را بياورد و دست و پايشان ببريد آنگاه برفت تا به مكه رسيد و در خواب به او گفته شد كه خانه را بپوشاند 107) و بپوشانيد و چنانكه گفته‏اند تبع نخستين كس بود كه خانه را بپوشاند و به عاملان خويش كه از جرهميان بودند سفارش كرد و بگفت تا خانه را پاك نگهدارند و خون و مرده و حايض به نزد آن نبردند و در و كليدى براى خانه نهاد آنگاه با سپاه خويش و آن دو خبر به سوى يمن رفت و چون آنجا رسيد قوم خويش را گفت كه پيرو دين او شوند و آنها نپذيرفتند تا از آتشى كه در يمن بود داورى‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 654
خواهند.
از ابراهيم بن محمد بن طلحه روايت كرده‏اند كه چون تبع به يمن نزديك شد كه به آنجا در آيد حميريان مانع او شدند و گفتند: تو كه از دين ما بريده‏اى نبايد به يمن در آيى.» تبع آنها را به دين خويش خواند و گفت: «اين از دين شما بهتر است.» گفتند: «داورى به آتش بريم.» و تبع پذيرفت.
چنانكه يمنيان گويند در يمن آتشى بود كه وقتى اختلافى داشتند ميان آنها داورى مى‏كرد و ظالم را مى‏خورد و به مظلوم زيان نمى‏زد و چون اين سخن با تبع بگفتند گفت: «انصاف داديد.» قوم وى بتهاى خويش را بياوردند و دو حبر بيامدند و كتابهاى خويش را به گردن آويخته بودند و جايى كه آتش از آنجا برون مى‏شد بنشستند و آتش برون شد و چون سوى آنها آمد از آن دور شدند و بيم كردند و مردمى كه آنجا بودند ملامتشان كردند و گفتند: «صبورى كنيد» و آنها صبر كردند تا آتش برسيد و بتان را با مردم حمير كه بت آورده بودند بخورد و دو حبر با كتابها كه به گردن داشتند برون شدند و پيشانيشان عرق كرده بود اما زيانى نديده بودند و حميريان به دين تبع آمدند و ريشه يهوديگرى در يمن از آنجا بود.
از ابن اسحاق روايت كرده‏اند كه دو حبر و حميريانى كه با آنها برون شده بودند به دنبال آتش رفتند كه آنرا پس برند و گفتند هر كه اين را پس برد حق با او باشد و كسانى از حميريان با بتان خويش نزديك شدند كه آتش را پس برند و آتش نزديك شد كه آنها را بخورد و از آن دور شدند و نتوانستند پس بردند و دو حبر نزديك آتش شدند و تورات خواندن آغاز كردند و آتش پس رفت تا آنرا به محلى كه در آمده بود راندند و حميريان پيرو دين آنها شدند و خانه‏اى داشتند به نام رثام كه وقتى مشرك بودند تعظيم آن ميكردند و آن جا قربانگاه داشتند و از آن سخن مى‏شنيدند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 655
و دو حبربه تبع گفتند: «اين شيطان است كه فريبشان مى‏دهد و با عقلشان بازى مى‏كند، ما را به او واگذار، و تبع گفت: «شما دانيد و او» چنانكه مردم بمن گفته‏اند سگى سياه از آنجا برون آوردند و سر بريدند و خانه را ويران كردند و چنانكه شنيده‏ايم باقيمانده آن در يمن هست و آثار خونى كه بر آن مى‏ريخته‏اند بجاست.
تبع در باب اين سفر و قصدى كه درباره مدينه داشت و كارى كه با هذليان كرد و رفتارى كه در مكه نسبت به خانه داشت و آنچه دو حبر درباره پيمبر صلى الله عليه و سلم بدو گفتند قصيده‏اى دارد بدين مضمون:
«چرا خفتن تو چون خفتن بيمار است» «كه بيمارى و گويى هرگز نخفته‏اى» «از كينه دو سبط كه در يثرب جاى گرفته‏اند» «كه سزاوار عقوبت روزى سياه باشند» «مرا به مدينه منزلگاهى بود» «كه اقامت آن خوش بود و خفتن آن خوش بود» «و در مرتفعى ميان عقيق و بقيع غرقد جاى داشتم» «وقتى به يثرب فرود آمديم دلهايمان براى كشتار جوش مى‏زد» «و قسم خورده بودم كه اگر به يثرب شدم» «در آنجا نخل و خرما وانگذارم» «ولى حبر دانشورى از قريظه سوى من آمد» «كه سالار يهود بود» «و گفت: از اين دهكده دست بدار» «كه براى پيمبر مكه محفوظ مانده» «وى از قريش باشد و هدايتگر قوم باشد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 656
«و از آنها درگذشتم» «و از بيم عقوبت روزى دراز» «و به اميد عفو خدا به روز رستاخيز و رهايى از جهنم سوزان» «آنها را واگذاشتم» «و از قوم خويش» «مردمى والا نسب و دلير را» «كه فيروزى به دنبالشان بود» «آنجا گذاشتم» «و از اين كار از پروردگار محمد اميد ثواب داشتم» «و خبر نداشتم كه خداى را به دره مكه» «خانه‏اى پاك هست كه آنرا پرستش كنند» «و كسانى از هذيل پيش من آمدند» «و گفتند كه به مكه مالخانه‏اى كهن هست» «كه گنجهاى مرواريد و زمرد دارد» «و كارى خواستم كرد كه پروردگارم نگذاشت» «و خداوند از ويرانى خانه جلوگيرى كرد» «و از اميدها كه داشتم چشم پوشيدم» «و آنها را عبرت بينندگان كردم» «پيش از من ذو القرنين مسلمان بود» «و پادشاهى بود كه ملوك اطاعت وى مى‏كردند» «شاه مشرقها و مغربها بود» «و از حكيم راهبر دانش مى‏جست» «و غروبگاه خورشيد را بديد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 657
«كه در چشمه‏اى فرو مى‏رفت» «و عمه‏ام بلقيس پيش از او بود» «و پادشاهى كرد تا هدهد به نزد وى رفت» از ابن اسحاق روايت كرده‏اند كه انصاريان گويند: تبع با گروه يهوديان كه در مدينه بودند كينه داشت و وقتى به مدينه آمد قصد هلاك آنها داشت و انصاريان مانع شدند تا برفت و به همين سبب در شعر خويش گويد:
«از كينه دو سبط كه در يثرب جاى گرفته‏اند» «كه سزاوار عقوبت روزى سياه باشند» و هم از ابن اسحاق روايت كرده‏اند كه پيش از آن شافع بن كليب صدفى كاهن، پيش تبع آمد و مدتى پيش وى بماند و چون خواست از او جدا شود تبع گفت: «از علم تو چه مانده» شافع گفت: «خبر گويا و علم درست.» گفت: «آيا قومى را پادشاهى اى همانند پادشاهى من باشد؟» شافع گفت: «نه، ولى پادشاه غسان را دنباله‏اى باشد.» گفت: «آيا پادشاهى‏اى بيشتر از آن باشد؟» شافع گفت: «آرى.» گفت: «او كيست؟» شافع گفت: «نكوى نكو كار كه وصفش در زبور هست و امتش در كتابها برترى يافته‏اند، و ظلم را به نور بشكافد، احمد پيمبر است، خوشا به امت وى، وقتى بيايد يكى از بنى لوى باشد، از تيره قصى.» تبع بفرستاد و زبور را بياوردند، و در آن نگريست و صفت پيمبر صلى الله عليه و سلم را بديد.
گويند: يكى از شاهان لخم ما بين تبعان حمير پادشاهى كرد و نام وى ربيعة بن‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 658
نصر بود، و پيش از پادشاهى وى تبع اول بود و او زيد بن عمرو ذى الاعار بن ابره ذى المنار بن رائش بن قيس بن صيفى سباى اصغر بن كهف الظلم بن زيد بن سهل بن عمرو بن قيس بن معاويه بن جشم بن وائل بن غوث بن قطن بن عريب بن زهير بن ايمن بن هميسع بن عرنجج حمير بن سباى اكبر بن يعرب بن يشجب بن قحطان بود و نام سبا عبد شمس بود و او را سبا گفتند از آن رو كه نخستين كس از عربان بود كه اسير گرفت و اسير را سبى گويند.
و اين خاندان شاهى حمير بود كه تبعان بودند.
آنگاه از پس تبع او زيد بن عمرو شمر يرعش ابن ياسر ينعم ابن عمرو ذى- الاذعار پسر عم وى بود، و شمر يرعش همانست كه به پيكار چنين رفت و سمرقند را بنيان كرد و حيره را بساخت و هم اوست كه شعرى بدين مضمون گفت:
«من شمر ابو كرب يمانيم» «كه اسب از يمن و شام آورده‏ام» «تا سوى بندگانى روم كه» «ماوراى چين در عثم و يام» «تمرد ما كرده بودند» «و در ديار به انصاف فرمانروايى كنيم» «كه هيچكس از آن بيرون نباشد» و اين قصيده‏اى دراز است.
گويد: و پس از شمر يرعش بن ياسر ينعم، تبع اصغر بود و او تبان اسعد ابو- كرب بن ملكيكرب بن زيد ابن تبع اول ابن عمرو ذو الاذعار بود و همو بود كه سوى مدينه شد و دو حبر يهود را همراه خويش به يمن برد و بيت الحرام را آباد كرد و بپوشانيد و آن اشعار بگفت.
و همه اين تبعان پيش از پادشاهى ربيعة بن نصر لخمى بودند و چون ربيعه‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 659
بمرد پادشاهى همه يمن به حسان بن تبان اسعد بن ابى كرب بن ملكيكرب بن زيد بن عمرو ذى الاذعار رسيد.
از ابن اسحاق روايت كرده‏اند كه ربيعة بن نصر خوابى ديد كه او را به وحشت انداخت و از مردم مملكت خويش هر چه كاهن و ساحر و پيشگوى و منجم بود بياورد و به آنها گفت: «خوابى ديده‏ام كه از آن به وحشت افتاده‏ام تعبير آن را براى من بگوييد.» گفتند: «خواب خويش را با شما بگويم، به تعبيرى كه بگوى تا تعبير آن بگوييم.» گفت: «اگر خواب را با شما بگويم، به تعبير كه گوييد اطمينان نكنم كه هر كه تعبير آن داند خواب را نيز از آن پيش كه بدو بگويم داند.» و چون شاه اين سخن بگفت، يكى از آن گروه كه براى تعبير خواب فراهم آمده بودند گفت: «اگر شاه چنين خواهد به طلب سطيح و شق فرستد كه هيچكس از آنها داناتر نباشد و آنها ترا از آنچه خواهى خبر دهند.» نام سطيح ربيع بن ربيعة بن مسعود بن مازن بن ذئب بن عدى بن مازن بن غسان بود و ويرا ذئبى نيز گفتند كه نسب از ذئب بن عدى داشت و شق پسر صعب بن يشكر بن رهم بن افرك بن نذير بن قيس بن عبقر بن انمار بود. و چون اين سخن با شاه بگفتند به طلب آنها فرستاد و سطيح پيش از شق بيامد و به روزگار آنها كاهنى همانندشان نبود. و چون سطيح بيامد او را پيش خواند و گفت: «اى سطيح خوابى ديده‏ام كه از آن به وحشت افتاده‏ام مرا از آن خبر بده كه اگر درست گويى تعبير آنرا نيز درست گويى.» سطيح گفت: «چنين كنم، جمجمه‏اى ديدى كه از تاريكى بر آمد و به سرزمين گرم افتاد و هر كه جمجمه داشت از آن بخورد.» شاه گفت: «اى سطيح راست گفتى از تعبير آن چه دانى.» گفت: «قسم به آنچه ميان دو كشت باشد كه حبشيان به سرزمين شما درآيند و از ابين تاجرش را به تصرف آرند.» شاه گفت: «اى سطيح به جان پدرت اين حادثه‏اى خشم‏آورد و رنج‏زاست كى‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 660
رخ دهد به روزگار من يا پس از من؟» سطيح گفت: «مدتها پس از تو باشد بيشتر از شصت يا هفتاد سال.» شاه گفت: «آيا پادشاهيشان دوام يابد يا به سر رسد؟» سطيح گفت: «پس از هفتاد و چند سال به سر رسد و همه كشته شوند و فرار كنند.» شاه گفت: «و قتل و هزيمتشان به دست كى باشد؟» سطيح گفت: «به دست ارم ذى يزن باشد كه از عدن سوى آنها آيد و هيچكس از آنها در يمن نگذارد.» شاه گفت: «آيا تسلط وى دوام يابد يا به سر رسد؟» سطيح گفت: «به سر رسد.» شاه گفت: «كى آنرا به سر رساند!» سطيح گفت: «پيمبرى پاكيزه كه وحى از بالا بدو رسد.» شاه گفت: «و اين پيمبر كيست؟» سطيح گفت: يكى از فرزندان غالب بن قهر بن مالك بن نضر، كه پادشاهى قوم وى تا آخر روزگار بپايد.» شاه گفت: «اى سطيح مگر روزگار را آخرى هست؟» سطيح گفت: «آرى روزى كه اولين و آخرين فراهم آيند و نكوكاران نيكروز شوند و بدكاران تيره روز شوند.» شاه گفت: «آنچه گويى درست است؟» سطيح گفت: «آرى قسم به شفق و تاريكى و در بزرگ وقتى به هم برآيد كه آنچه گفتم راست است.» و چون سخن به سر رسيد، شق در رسيد و شاه او را پيش خواند و گفت: «اى شق خوابى ديده‏ام كه از آن به وحشت افتاده‏ام، مرا از آن خبر ده كه اگر درست گويى‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 661
تعبير آنرا نيز درست گويى» و آنچه را سطيح گفته بود نهان داشت تا ببيند آيا سخنان آنها متفق خواهد بود يا مختلف.
شق گفت: «بله جمجمه‏اى ديدى كه از تاريكى درآمد و ميان باغى و تپه‏اى افتاد و همه جنبندگان از آن بخورد.» و چون شاه ديد كه سخن آنها يكى است گفت: «درست گفتى از تعبير آن چه دانى؟» شق گفت: «قسم به انسانهاى ميان دو سنگستان سياه كه سياهان به سرزمين شما درآيند و بر هر كه انگشتان نرم دارد چيره شوند و از ابين تا نجران را به تصرف آرند.» شاه گفت: «اى شق به جان پدرت كه اين حادثه‏اى خشم‏آورد و رنج‏زاست كى رخ دهد به روزگار من يا پس از من؟» شق گفت: «مدتها پس از تو باشد، آنگاه بزرگى والا مقام شما را از آنها برهاند و آنها را به سختى زبون كند.» شاه گفت: «اين بزرگ والا كيست؟» شق گفت: «جوانى باشد نه دنى و نه دنى‏پرور كه از خانه ذى يزن درآيد.» شاه گفت: «آيا پادشاهى وى دوام يابد يا به سر رسد.» شق گفت: «با پيمبرى به سر رسد كه ميان صاحبان دين و فضيلت حق و عدالت آرد و پادشاهى قوم وى تا به روز فيصل بپايد» شاه گفت: «روز فيصل چيست.» شق گفت: «روزى كه واليان سزا ببينند و از آسمان نداها آيد كه زندگان و مردگان شنوند و مردمان براى وعده‏گاه فراهم شوند و هر كه پرهيز كار باشد نيكى و كاميابى بيند.» شاه گفت: «آنچه گويى درست است؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 662
شق گفت: «آرى به خداى آسمان و زمين و فراز و نشيبى كه ميان آن هست كه آنچه با تو گفتم درست است و دروغ در آن نيست.» و چون شاه از گفتگو با آنها فراغت يافت به خاطرش آمد كه آنچه گفتند از حبشه است و پسران و خاندان خود را با آنچه بايسته بود سوى عراق فرستاد و به يكى از ملوك پارسيان كه شاپور پسر فرخزاد نام داشت درباره آنها نامه نوشت كه آنها را در حيره مقر داد و نعمان بن منذر پادشاه حيره از اعقاب ربيعة بن نصر بود و نسب وى به نزد مردم يمن چنين بود:
نعمان، پسر منذر بن نعمان بن عمرو بن عدى بن ربيعة بن نصر.
و هم از ابن اسحاق روايت كرده‏اند كه وقتى سطيح و شق با ربيعه بن نصر آن سخنان بگفتند و ربيعه فرزندان و خاندان خويش را به عراق فرستاد قضيه در ميان عربان شايع شد و همه بدانستند و چون حبشيان به يمن آمدند و كارى كه از آن سخن رفته بود رخ داد، اعشى بكرى كه از بنى قيس بود ضمن اشعار خويش به ياد آورى حكايت دو كاهن چنين گفت:
«حقا كه هيچ مژده‏دارى چنان نظر نكرد» «كه ذئبى در سخنان مسجع خويش به زبان آورد.» عربان سطيح را ذئبى گفتند از آن رو كه از فرزندان ذئب بن عدى بود.
و چون ربيعة بن نصر بمرد و پادشاهى يمن بحسان بن تبان اسعد ابى كرب بن ملكيكرب بن زيد بن عمرو ذى الاذعار قرار گرفت از جمله چيزها كه كار حبشيان را پيش آورد و پادشاهى از حمير برفت و قدرتشان منقرض شد، و هيچ چيز بى سببى نباشد، اين بود كه حسان بن تبان اسعد بن كرب با مردم يمن روان شد و مى‏خواست به سر- زمين عرب و سرزمين عجم بتازد چنانكه تبعان پيش از او كرده بودند و چون به سرزمين عراق رسيد حميريان و قبايل يمن نخواستند با وى بروند و آهنگ بازگشت به ديار خويش كردند، و با عمرو برادر حسان كه در سپاه وى بودند سخن كردند و گفتند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 663
«برادرت را بكش و ما به جاى وى ترا پادشاه خويش كنيم كه ما را به ديارمان باز گردانى.» و او سخنشان را بپذيرفت و عمرو و حميريان و قبايل يمن كه همراه بودند به كشتن وى همسخن شدند مگر ذى رعين حميرى كه عمرو را منع كرد و گفت: «شما خاندان شاهى مملكت ماييد، برادرت را مكش و كار خاندان خويش را آشفته مكن.» اما وى نپذيرفت و ذو رعين كه از بزرگان بود صفحه‏اى برگرفت و در آن شعرى بدين مضمون نوشت:
«كيست كه بيدارى را به خواب خريدارى كند» «نيكروز آنكه آسوده تواند خفت» «حميريان جنايت كنند» «و خدا عذر ذى رعين را نپذيرد» آنگاه صفحه را مهر زد و پيش عمرو آورد و گفت: «اين مكتوب را پيش خود نگهدار كه مرا حاجتى در آن هست.» و چون حسان خبر يافت كه برادرش عمرو و حميريان و قبايل يمن بر كشتن وى همداستان شده‏اند خطاب به برادر شعرى گفت بدين مضمون:
«اى عمرو در مرگ من شتاب مدار.» «كه پادشاهى را بى دسته بندى خواهى گرفت.» و عمرو به كشتن برادر اصرار داشت و او را بكشت و با سپاه وى به يمن بازگشت و يكى از شاعران حميرى شعرى بدين مضمون گفت:
«خدا را كى به روزگاران سلف» «مقتولى چون حسان ديده است» «قيلان از بيم سپاه، وى را بكشتند»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 664
«و گفتند چه باك» «مرده شما نكو باشد» «و زنده شما سالار ما باشد» «و همه شما سالاران باشيد» و چون عمرو بن تبان اسعد ابى كرب به يمن رسيد خواب از او برفت و به بى‏خوابى دچار شد و چون به محنت افتاد از طبيبان و كاهنان و عارفان علاج خويش مى‏پرسيد و مى‏گفت: «خواب از من برفته و از بى‏خوابى سخت به رنجم.» و يكى از آنها گفت:
«بخدا هر كه چون تو برادر يا خويشاوند را به ستم بكشد خواب از او برود و خدا بى‏خوابى را بر او چيره كند.» و چون اين سخن بشنيد به كشتن همه اشراف حمير و قبايل يمن كه وى را به كشتن برادر خوانده بودند دست يازيد و چون به ذى رعين رسيد و خواست او را بكشد گفت: «مرا زينهارى پيش تو هست.» گفت: «زينهار تو چيست؟» گفت: «مكتوبى را كه به تو سپردم و پيش تو نهادم بيار.» مكتوب را بياورد و مضمون آن را بخواند و ذو رعين گفت: «ترا از كشتن برادر منع كردم و فرمان من نبردى و چون اصرار كردى اين مكتوب پيش تو نهادم كه حجت و عذر من باشد كه بيم داشتم اگر برادر را بكشى همين بليه به تو رسيد كه رسيد و چون آهنگ كشتن آن كسانى كنى كه كشتن برادر از تو خواسته‏اند اين مكتوب مايه نجات من باشد.» و عمرو بن تبان اسعد او را رها كرد و از همه اشراف حمير او را نكشت كه ديد وى نيكخواهى كرده اما نيكخواهى او را نپذيرفته است.
و عمرو هنگامى كه اشراف حمير و اهل يمن را مى‏كشت شعرى بدين مضمون گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 665
«ما خواب را به بيدارى فروختيم» «وقتى جنايت آوردند بانگ زدند كه باك نيست» «و عذر ذى رعين آشكار شد» «كسانى را كه مكارى كردند» «به انتقام ابن رهم بكشتيم» «آنها را به انتقام حسان بن رهم بكشتيم» «كه حسان مقتول شورشيان بود» «بكشتيمشان و كس از آنها باقى نماند.» «و چشمان زنان آزاده كه از غم گريان بود» «از گريستن آرام گرفت» «زنانى كه شبانگه آرام‏دلند» «و چون فروغ شعرى بر آيد سياه چشمانند» «به هنگام انتساب ما را به وفا شناسند.» «و هر كه جنايت كند از او دورى كنيم» «ما از همه كسان برتريم» «چنانكه طلا از نقره برتر است» «خداوند همه مردم شده‏ايم» «و پس از دو تبع قدرت به دست ما افتاد» «پس از داود پادشاهى از ما شد» «و شاهان مشرق بنده ما شدند» «در ظفار، زبور مجد رقم كرديم» «كه مردم دو شهر بخوانند» «وقتى گوينده گويد كو كو»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 666
«ماييم كه انتقام بگيريم» «دل خويش را از مكاران خنك كنيم.» «كه مكرشان مايه محنت من و مرگ آنها شد.» «اطاعت آنها كردم و رشاد نيافتم.» «گمرهان بودند كه خويش و زيور مرا نابود كردند» گويد: چيزى نگذشت كه عمرو بن تبان اسعد بمرد.
هشام بن كلبى گويد: اين عمرو بن تبع موثبان نام داشت از آن رو كه بر برادر خويش تاخت و او را بكشت و وثبه به معنى تاختن است.
ابن اسحاق گويد: كار حمير آشفته شد و پراكنده شدند و يكى از حميريان كه از خاندان شاهى نبود و لخنيعه ينوف دو شناتر نام داشت قيام كرد و پادشاه آنها شد و نيكان قوم را بكشت و خاندانهاى مملكت را بازيچه كرد و يكى از حميريان درباره تباهى كار قوم و تفرقه جمع و فناى نيكان شعرى گويد بدين مضمون:
«حمير فرزندان خويش را مى‏كشد» «و بزرگان خويش را دور مى‏كند» «و با دست خويش زبونى پديد مى‏آورد» «دنياى خويش را به سبك عقلى ويران مى‏كند» «و آنچه از دين خويش تباه مى‏كند بيشتر است» «چنين بود كه نسلهاى سلف» «با ظلم و اسراف خويش به بدكارى افتادند» «و خسارت ديدند.» و لخنيعه ينوف دوشتاتر با حميريان چنين مى‏كرد و او مردى بد كاره بود و گويند كه روش قوم لوط داشت و به جز كشتار و ستم، وقتى مى‏شنيد كه يكى از ابناى ملوك به بلوغ رسيده وى را مى‏خواست و در بالا خانه‏اى كه خاص اين كار داشت با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 667
وى مى‏آميخت كه پس از آن به شاهى نتواند رسيد، آنگاه از بالا خانه به نگهبانان و سپاهيانى كه آنجا بودند مى‏نگريست و آنها فروتر از وى بودند و مسواكى بر- مى‏گرفت و به دهان مى‏زد تا بدانند كه از كار وى فراغت يافته است. آنگاه وى را را رها مى‏كرد تا بر نگهبانان و بر مردم بگذرد كه او را رسوا كرده بود و آخرين فرزند شاهان، زرعه ذو نواس پسر تبان اسعد ابن كرب بن ملكيكرب بن زيد بن عمر و ذى- الاذعار برادر حسان بود و هنگامى كه حسان كشته شد زرعه كودكى خردسال بود و چون بزرگ شد، جوانى زيبا روى شد كه نكو منظر و عاقل بود و لخنيعه ينوف دوشناتر او را خواست تا با وى همان كند كه پيش از او با ابناى ملوك مى‏كرده بود.
و چون فرستاده بيامد و زرعه بدانست كه مقصود چيست كارد كوچكى برگرفت و در پاپوش خود نهاد و با فرستاده برفت و چون در بالاخانه تنها شدند و ينوف در را بست و با وى در آويخت ذو نواس با كارد بر او جست و چندان ضربت زد كه او را بكشت و در روزن بالا خانه نهاد كه از آنجا به نگهبانان و سپاهيان مى‏نگريست و مسواك او را بر گرفت و دردهانش نهاد و پيش مردم رفت كه بدو گفتند: «ذو نواس تر است يا خشك؟» و او گفت «از روزن بپرسيد كه آيا ذو نواس تر است؟» و چون اين بشنيدند برفتند و بنگريستند و سر بريده لخنيعه ينوف دوشناتر را در روزن بديدند و كه ذو نواس نهاده بود و مسواك به دهان داشت و حميريان و نگهبانان به دنبال ذو نواس برفتند تا بدو رسيدند و گفتند: «روا نباشد كه جز تو كسى پادشاه ما شود كه ما را از اين ناپاك آسوده كردى» و او را به پادشاهى برداشتند و آخرين پادشاه حمير بود و دين يهود گرفت و نام وى يوسف شد و حميريان نيز به پيروى او دين يهود گرفتند و مدتى در پادشاهى ببود.
و چنان بود كه گروهى از معتقدان دين عيسى در نجران مقر داشتند كه پيرو انجيل بودند و اهل فضيلت و استقامت بودند و سالارشان در كار دين مردى بود به نام عبد الله بن ثامر و جاى دين به نجران بود كه در آن روزگار خوبترين سرزمين عرب بود و مردم آنجا و ساير عربان بت‏پرست بودند و يكى از پيروان دين عيسى كه‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 668
فيمون نام داشت ميان آنها ظهور كرد و بدين خويش خواند و پيرو آن شدند.
هشام گويد: و چون زرعه ذو نواس پيرو دين يهود شد نام يوسف گرفت و همو بود كه در نجران گودال بكند و نصارى را بكشت.
از وهب بن منبه يمنى روايت كرده‏اند كه رواج دين عيسى در نجران بسبب يكى از پيروان آن بود كه نام فيميون داشت و مردى پارسا و كوشا و زاهد و مستجاب الدعوه بود و در دهكده‏ها همى گشت و چون در دهكده‏اى او را مى‏شناختند سوى دهكده ديگر مى‏رفت كه او را نشناسند و از كسب خويش روزى ميخورد كه بنا بود و كار گل مى‏كرد و يكشنبه را گرامى مى‏داشت و به روز يكشنبه كار نمى‏كرد و سوى بيابان مى‏شد و تا شب نماز مى‏كرد.
فيميون در يكى از دهكده‏هاى شام نهان بود و به كار خويش مشغول بود كه يكى از مردم آنجا به نام صالح او را بشناخت و چنان او را دوست داشت كه هرگز چيزى را مانند وى دوست نداشته بود و هر كجا مى‏رفت به دنبال وى بود و فيميون از او بى خبر بود تا يكبار كه به روز يكشنبه مثل هميشه به صحرا شد و صالح از دنبال او رفت و فيميون ندانست و صالح به جايى نشست كه او را مى‏ديد اما از وى نهان بود و فيميون به نماز ايستاد و در آن اثنا كه نماز مى‏كرد، اژدهايى كه مار هفت سر بود سوى وى آمد و چون فيميون او را بديد نفرين كرد و مار بمرد و صالح كه آنرا ديده بود ندانست چه شد و بر فيميون بيمناك شد و بانگ برآورد كه اى فيميون اژدها آمد و او توجه نكرد و به نماز خويش پرداخت تا فراغت يافت و شب شد و برفت و بدانست كه او را شناخته‏اند و صالح بدانست كه فيميون وى را ديده و با او سخن كرد كه اى فيميون! خدا داند كه هرگز چيزى را مانند تو دوست نداشته‏ام و مى‏خواهم كه مصاحب تو شوم و هر كجا روى با تو باشم.
فيميون گفت: چنانكه خواهى. كار من اينست كه مى‏بينى اگر پندارى كه تاب آن دارى بيا.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 669
و صالح ملازم وى شد و نزديك بود مردم ده از حال وى با خبر شوند. و چنان بود كه اگر بيمارى به فيميون بر مى‏خورد براى او دعا مى‏كردم و شفا مى‏يافت اما اگر مى‏خواستند او را به نزد بيمارى ببرند نمى‏رفت.
و يكى از مردم دهكده را پسرى كور بود و جوياى فيميون شد، بدو گفتند:
«فيميون پيش كسى كه جوياى وى شود نميرود، ولى به دستمزد براى كسان بنا مى‏سازد.» و آن مرد پسر را در حجره خويش نهاد و جامه بر او افكند و پيش فيميون رفت و گفت: «اى فيميون خواهم كه در خانه من كار كنى» و او برفت تا به حجره مرد در آمد و گفت: «كارى كه در خانه تو انجام بايد داد چيست؟» گفت: «چنان و چنين بايد كرد و «جامه از روى پسر بر كشيد و گفت: «اى فيميون يكى از بندگان خدا چنين است كه مى‏بينى براى او دعا كن.» و چون فيميون پسر را بديد گفت: «خدايا دشمن نعمت تو بر يكى از بندگانت در آمده تا نعمت را تباه كند او را شفا بده و دشمن نعمت را از او باز دار.» پسر برخاست و عافيت يافته بود و فيميون بدانست كه او را شناخته‏اند و از دهكده برون شد و صالح از دنبال وى بود و در آن اثنا كه در شام به راه بودند به درختى بزرگ گذشت و مردى از درخت بانگ زد: «تو فيميون هستى؟» و او گفت: «آرى.» بانگ گفت: «پيوسته در انتظار تو بودم كه كى بيايى تا صدايت را شنيدم و بدانستم تويى، مرو تا به كار من پردازى كه هم اكنون خواهم مرد.» گويد: و آن كس بمرد و فيميون بدو پرداخت تا به خاكش سپرد. آنگاه برفت و صالح همراه او بود تا به سرزمين عرب رسيدند و كاروانى از عربان بر آنها تاختند و بگرفتند و ببردند و در نجران بفروختند و مردم نجران در آن وقت بر دين‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 670
عربان بودند و نخلى دراز را كه آنجا بود پرستش مى‏كردند و هر سال عيدى داشتند و به روز عيد پارچه‏هاى خوب و زيور زنان بر نخل مى‏آويختند و يك روز اطراف آن به سر مى‏كردند و يكى از اشراف آن قوم فيميون را خريد و ديگرى صالح را خريد و شبانگاه كه فيميون در خانه آقاى خود به نماز مى‏ايستاد خانه پر نور مى‏شدى و بى- چراغ روشن بود. و آقاى وى اين بديد و حيرت كرد و از دين وى پرسيد و فيميون وى را از دين خويش خبر داد و گفت: «شما بر باطليد و اين نخل سود ندهد و زيان نرساند و اگر خداى خويش را بر ضد آن بخوانم هلاكش كند كه خداى يگانه و بى شريك اوست.» و آقاى او گفت: «چنين كن كه اگر چنين كردى به دين تو در آييم و دين خويش را رها كنيم.» گويد: «و فيميون بپا خاست و وضو گرفت و دو ركعت نماز كرد و خدا را بر ضد نخل بخواند و خداوند بادى بفرستاد كه آنرا از ريشه بكند و بيفكند، و مردم نجران پيرو دين او شدند و آنها را به دين عيسى پسر مريم آورد. آنگاه بدعتها كه در همه جا ميان نصارى بود ميان آنها نيز پديد آمد و رواج نصرانيت در نجران از آنها بود.
حديث وهب بن منبه درباره خبر مردم نجران چنين بود.
از محمد بن كعب قرظى روايت كرده‏اند كه مردم نجران بت‏پرست بودند و در يكى از دهكده‏هاى نزديك نجران ساحرى بود كه به نوجوانان نجران سحر مى‏آموخت و چون فيميون آنجا فرود آمد و او را به نامى كه وهب بن منبه گويد نخواندند و گفتند مردى اينجا فرود آمده است آنگاه ميان نجران و دهكده كه ساحر آنجا بود خيمه‏اى بپا كرد و مردم نجران نوجوانان خويش را پيش ساحر مى‏فرستادند كه سحرشان آموزد و ثامر پسر خويش عبد الله را با جوانان اهل نجران مى‏فرستاد و چون بر صاحب خيمه مى‏گذشت از نماز و عبادت وى تعجب مى‏كرد و مى‏نشست و بدو گوش مى‏داد تا مسلمانان‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 671
شد و خدا را يكتا شمرد و پرستش او كرد و از اسم اعظم پرسيد كه تعليم مى‏داد اما از او نهان داشت و گفت: «برادرزاده تو تاب آن ندارى و من از ضعف تو بيمناكم.» و بدو تعليم نداد.
ثامر پدر عبد الله پنداشت كه پسرش چون ديگر نوجوانان پيش ساحر مى‏رود.
و چون عبد الله بديد كه يار وى از تعليم اسم اعظم دريغ كرد و از ضعف وى بترسيد مقدارى تير فراهم آورد و هر نامى كه از خدا مى‏دانست بر تيرى نوشت و آتشى بيفروخت و تيرها را يكايك در آتش افكند و چون به اسم اعظم رسيد و تير آنرا بينداخت تير برجست و از آتش برون شد و نسوخت و عبد الله برخاست و آنرا بر گرفت و پيش يار خويش رفت و بدو گفت كه اسم اعظم را كه وى مكتوم داشته بود دانسته است.
و او پرسيد كه چيست؟
عبد الله گفت: «چنان و چنان است.» گفت: «چگونه دانستى؟» و عبد الله كار خويش را با وى بگفت.
و او گفت: «برادر زاده آنرا بياموختى، اما خويشتن دار باش و پندارم كه نباشى.» عبد الله بن ثامر وقتى به نجران مى‏رفت به هر بيمارى مى‏رسيد مى‏گفت:
«بنده خدا اگر خدا را يكتا بدانى و به دين من در آيى از خدا مى‏خواهم كه ترا از اين بليه كه دارى شفا دهد.» بيمار مى‏پذيرفت و خدا را يكتا مى‏شمرد و مسلمان مى‏شد. و عبد الله دعا مى‏كرد و شفا مى‏يافت تا آنجا كه در نجران هر كه بيمار بود پيش وى آمد و پيرو دين او شد و عبد الله دعا كرد و شفا يافت. و خبر به شاه نجران رسيد و او را پيش خواند و گفت: «مردم شهر مرا تباه كردى و به خلاف دين من و دين پدرانم رفتى و من اعضاى‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 672
ترا ميبرم.» عبد الله گفت: «قدرت اين كار ندارى.» و شاه او را سوى كوه بلند فرستاد كه وى را از قله بينداختند و به زمين رسيد و آسيب نديد و سوى آبها و درياچه‏هاى نجران فرستاد كه هر كه در آن مى‏افتاد هلاك مى‏شد و از آنجا بى آسيب برون آمد و چون شاه مغلوب شد عبد الله بن ثامر بدو گفت: «بخدا مرا نتوانى كشت تا خدا را يكتا شمارى و به دين من در آيى و اگر چنين كنى بر من تسلط يابى و مرا بكشى.» پادشاه خدا را يكتا شمرد و مانند عبد الله بن ثامر شهادت گفت آنگاه با عصايى كه به دست داشت زخمى نه چندان بزرگ به سر وى زد و او را بكشت. و شاه نيز در جاى بمرد و همه مردم نجران به دين عبد الله در آمدند و دين وى دين عيسى پسر مريم و شريعت انجيل بود.
آنگاه بدعتها كه در ديگر مردم نصارى پديد آمد، به آنها نيز رسيد و اصل نصرانيت نجران از آنجا بود.
حديث محمد بن كعب قرظى و بعضى مردم چنين است و خدا بهتر داند.
گويد: و ذو نواس با سپاه خويش كه از حميريان و قبايل يمن بود سوى آنها رفت و فراهمشان آورد و به يهوديگرى خواند و مخيرشان كرد كه كشته شوند يا يهودى شوند و كشته شدن را برگزيدند و گودالى بكند و مردم به آتش بسوخت و به شمشير بكشت و اعضاء ببريد تا نزديك به بيست هزار كس از آنها را هلاك كرد و از آن ميانه يكى به نام دوس ذو ثعلبان بر اسب خويش جان به در برد و به ريگزار رفت و به او نرسيدند.
گويد: و از بعضى اهل يمن شنيدم كه آنكه جان در برد يكى از مردم نجران بود كه نامش جبار بن فيض بود، اما گفته درست به نزد من همانست كه وى دوس ذو ثعلبان بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 673
آنگاه ذو نواس با سپاه خويش به صنعاى يمن بازگشت و خداى عز و جل در باره اين حكايت با پيمبر خويش فرمود:
«قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ. النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ. إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ. وَ هُمْ عَلى‏ ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ. وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ» [1] يعنى: «اهل آتش- هيزمدار هلاك شدند. وقتى كه بر كناره گودال نشسته بودند و ناظر آن شكنجه بودند كه به مؤمنان مى‏كردند و گناهى نداشتند جز اينكه به خداى نيرومند و ستوده ايمان آورده بودند.» از جمله كسانى كه ذو نواس بكشت عبد الله بن ثامر رئيس و سالار نصارى بود و به قولى عبد الله بن ثامر پيش از آنكه كشته شود و پادشاهى كه پيش از ذو نواس بوده بود او را بكشت و عبد الله اصل اين دين بود و ذو نواس كسانى را كه پيش از او پيرو دين او شدند بكشت.
ولى هشام بن محمد كلبى گويد كه پادشاهى يمن پيوسته بود و كس در آن طمع نيارست تا به روزگار انوشيروان كه حبشيان بر ديارشان تسلط يافتند و سبب آمدن حبشيان چنان بود كه در آن هنگام ذو نواس حميرى پادشاه يمن بود و بر دين يهود بود و يك يهودى به نام دوس از مردم نجران پيش وى آمد و گفت كه مردم نجران دو پسر وى را به ستم كشته‏اند و از وى بر ضد آنها كمك خواست. و مردم نجران بر دين نصارى بودند و ذو نواس از دين يهود حمايت كرد و به نجران حمله برد و بسيار كس بكشت و يكى از مردم نجران برون شد و پيش شاه حبشه رفت و قصه با وى بگفت و انجيل را كه قسمتى از آن به آتش سوخته بود بدو بنمود و شاه حبش گفت: «مرا مرد بسيار باشد و كشتى نباشد و به قيصر نويسم تا كشتيها براى من فرستد كه مردان بر آن ببرم.» و به قيصر نامه نوشت و انجيل سوختر سوى وى فرستاد و قيصر كشتيهاى بسيار فرستاد.» ابن اسحاق گويد:
______________________________
[1]- بروج 4 تا 8
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 674
به روزگار عمر بن خطاب يكى از مردم نجران ويرانه‏اى از ويرانه‏هاى نجران را براى كارى بكند و عبد الله بن ثامر را زير خاك بيافت كه نشسته بود و دست به زخم سر خويش داشت و آن را گرفته بود و چون دست وى را پس برد خون روان شد و چون دست وى به آنجا كه بود رها شد خون بايستاد و انگشترى به دست وى بود كه در آن نوشته بود: «ربى الله» و به عمر نامه كرد و قضيه را خبر داد و عمر به پاسخ نوشت كه وى را به حال خويش گذاريد و خاك بر او ريزيد و چنان كردند.
و چون قوم مغلوب شدند دوس ذو ثعلبان برون شد و پيش قيصر فرمانرواى روم شد و بر ضد ذو نواس و سپاهش از او كمك خواست و قصه آنها بگفت.
قيصر گفت: «ديار تو از ما دور است و سپاه آنجا نتوانم فرستاد اما به شاه حبشه كه بر اين دين است و به ديار تو نزديكتر است مى‏نويسم كه ترا يارى كند و از آن ستمگر كه با تو و اهل دين تو چنان كرد انتقام بگيرد» و همراه وى به شاه حبشه نامه نوشت و از حق وى و بليه او و نصارى سخن آورد و گفت تا وى را يارى كند و از ستمگر انتقام بگيرد و چون دوس ذو ثعلبان نامه قيصر را به نزد نجاشى شاه حبشه برد وى هفتاد هزار كس از حبشيان با وى فرستاد و يكى از مردم حبشه را امير آنها كرد كه نامش ارياط بود و بدو گفت وقتى بر آنها تسلط يافتى يك سوم مردانشان را بكش و يك سوم ديارشان را ويران كن و يك سوم زنان و فرزندانشان را اسير كن.
ارياط با سپاه برفت و أبرهة الأشرم در سپاه وى بود و به دريا نشست و دوس ذو ثعلبان را همراه داشت، تا به ساحل يمن رسيدند و ذو نواس از آمدنشان خبر يافت و حميريان و قبايل يمن را كه اطاعت وى مى‏كردند فراهم آورد و آنها كه مختلف و پراكنده بودند فراهم شدند كه روزگارى به سر رفته بود و بليه آمده بود و اما جنگى نشد و اندك برخوردى با ذو نواس بود كه يمنيان گريختند و ارياط با سپاه خويش به يمن درآمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 675
و چون ذو نواس بليه قوم خويش بديد بر اسب خود سوى دريا رفت و آن را بزد و به دريا شد و در آب تنگ برفت تا به جاى گود رسيد و در آن فرو رفت و روزگار وى به سر رسيد.
و ارياط با حبشيان به يمن تاخت و يك سوم مردان بكشت و يك سوم ولايت ويران كرد و يك سوم اسيران را پيش نجاشى فرستاد و آنجا بماند و يمن را به تصرف گرفت و زبون كرد.
از جمله ويرانيها كه ارياط در يمن آورد ويرانى قلعه‏هاى سلحين و بينون و غمدان بود كه مانند نداشت و ذو جدن حميرى به ياد زبونى يمن و قلعه‏هاى ويران شده آن شعرى گويد به اين مضمون:
«آسان گير كه گريه رفته را پس نيارد و از تاسف مردگان، خويشتن را هلاك مكن بينون برفت و اثر از آن نماند و از پس سلحين مردمان خانه‏ها سازند.» اما هشام بن محمد كلبى گويد كه وقتى كشتيهاى قيصر به نزد نجاشى رفت حبشيان را در آن نشاند و به ساحل مندب رفتند و چون ذو نواس خبر يافت به قيلان يمن نوشت و كمك خواست و گفت به جنگ حبشه و دفع آنها از يمن همسخن شوند و پذيرفتند و گفتند كه هر كس از ولايت خويش دفاع كند و چون اين بديد- كليدهاى بسيار بساخت و بر چند شتر بار كرد و برفت تا با گروه حبشيان روبرو شد و گفت:
«اينك كليد گنجينه‏هاى يمن را پيش شما آورده‏ام كه مال و زمين از شما باشد و مرد و زن و فرزند نگهداريد.» و بزرگشان گفت: «اين را به شاه بنويس و او را به نجاشى نوشت.
و او فرمان داد كه بپذيرند و ذو نواس حبشيان را به صنعا در آورد و به بزرگشان گفت: «معتمدان خويش را بفرست تا اين گنجينه‏ها بگيرند.» و ياران وى را براى گرفتن گنجينه‏ها پراكنده كرد و كليدها را به آنها داد و از پيش نامه‏هاى ذو نواس به‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 676
هر گوشه رسيده بود كه در ولايت خويش همه گاوان سياه را بكشند و حبشيان را بكشتند كه جز اندكى نماند.
و چون نجاشى از كار ذو نواس خبر يافت هفتاد هزار كس سوى او فرستاد با دو سالار كه يكيشان ابرهة الاشرم بود و چون به صنعا رسيدند و ذو نواس ديد كه تاب ايشان ندارد بر اسب خويش نشست و به دريا زد و در آن فرو شد و روزگار او به سر رفت و ابرهه پادشاه صنعا و ولايات يمن شد و چيزى براى نجاشى نفرستاد 127) و بدو گفتند كه ابرهه از اطاعت تو بدر شده و پندارد كه به خويشتن بى نياز تواند بود.
نجاشى سپاهى سوى ابرهه فرستاد كه سالار آن مردى به نام ارياط بود و چون به يمن رسيد ابرهه بدو پيغام داد كه من و تو از يك دين و دياريم و بايد اهل ديار و دين خود را كه همراه داريم پاس بداريم. اگر خواستى جنگ تن به تن كنيم و هر كه بر حريف خويش چيره شد پادشاهى از او باشد و حبشيان در ميانه كشته نشوند. ارياط بدين رضا داد و ابرهه دل به مكارى داشت و جايى را وعده‏گاه نهادند كه آنجا رو به رو شوند و يكى از غلامان خويش را كه ارنجده نام داشت در گودالى نزديك وعده‏گاه به كمين ارياط نهاد.
و چون رو به رو شدند ارياط پيشدستى كرد و ابرهه را با نيزه كوتاه خود بزد و نيز از سر او بگذشت و نرمى بينى او را بدريد و اشرم از آن نام يافت كه شرم دريدن بين باشد.
و ارنجده از گودال برخاست و ضربتى به ارياط زد كه كارگر شد و او را بكشت و ابرهه به ارنجده گفت: «هر چه خواهى بخواه.» ارنجده گفت: «هيچ زنى در يمن پيش شوهر نرود مگر آنكه نخست پيش من آيد.» ابرهه گفت: «چنين باشد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 677
روزگارى بر اين بگذشت و مردم يمن ارنجده را بكشتند و ابرهه گفت: «هنگام آن رسيده كه آزادگان باشيد.» و چون نجاشى از كشته شدن ارياط خبر يافت سوگند خورد به كارى نپردازد تا خون ابرهه را بريزد و خاك وى را لگد كوب كند.
و چون ابرهه از سوگند وى خبردار شد بدو نوشت: «اى پادشاه ارياط بنده تو بود من نيز بنده توام. او آمده بود كه شاه ترا خوار كند و سپاه ترا بكشد. بدو گفتم دست از جنگ من بدارد تا كس سوى تو فرستم و اگر فرمودى از من چشم بپوشد و گر نه هر چه دارم تسليم وى كنم اما به جنگ من اصرار كرد و با او بجنگيدم و چيره شدم. قدرت من از آن تو است. شنيده‏ام قسم خورده‏اى از پاى ننشينى تا خون من بريزى و بخاكم بتازى. اينك ظرفى از خون خويش و كيسه‏اى از خاك اين سرزمين به سوى تو فرستاده‏ام كه به سوگند خويش كار كنى. اى پادشاه كرم خويش بر من تمام كن كه من بنده توام و عزت من عزت تو است.» و نجاشى از او خشنود شد و او را در عملش واگذاشت.
ابن اسحاق گويد: ارياط سالها در يمن به كار پادشاهى بود. آنگاه ابرهه حبشى در كار حبشيان يمن با وى به مخالفت برخاست و او جزو سپاه ارياط بود و تفرقه در حبشيان افتاد و هر گروه به يكى از آنها پيوست و آهنگ يك ديگر كردند و چون دو گروه به هم نزديك شدند ابرهه به ارياط پيغام داد: از اينكه حبشيان با هم بياويزند و نابود شوند كارى از پيش نميبرى، بيا تا جنگ تن به تن كنيم و هر كه حريف را كشت به سپاه وى دست يابد.
ارياط پاسخ داد كه انصاف دادى، بيا. و ابرهه سوى او رفت. وى مردى كوتاه و چاق و گوشتالود بود و به نصرانيت دلبسته بود. ارياط نيز بيامد كه مردى تنومند و بلند قامت و نيك منظر بود و نيزه كوتاهى به دست داشت. ابرهه كنار تپه‏اى ايستاد كه پشت سر وى مصون باشد و يكى از غلامان وى به نام عتوده بر تپه بود و چون نزديك‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 678
يك ديگر شدند ارياط با نيزه به سر ابرهه زد و پيش سر او را نشانه گرفت و نيزه به پيشانى ابرهه رسيد و ابرو و چشم و بينى و لبش بدريد و از اين رو ابرهه اشرم نام گرفت و عتوده غلام ابرهه از پشت به ارياط حمله برد و او را كشت و سپاه وى به ابرهه پيوست و حبشيان يمن بدور او گرد آمدند.
آنگاه اشرم به عتوده گفت: «هر چه خواهى بخواه. اكنون كه او را كشتى، تنها خونبهاى او را به عهده دارم.» عتوده گفت: «مى‏خواهم كه هيچ عروسى از مردم يمن پيش شوهر نرود مگر آنكه با وى در آميزم».
ابرهه گفت: «چنين باشد.» آنگاه خونبهاى ارياط را بداد.
آنچه ابرهه كرده بود بى‏خبر نجاشى بود و چون خبر يافت سخت خشمگين شد و گفت: «بى‏فرمان من بر اميرم تاخت و او را بكشت.» و سوگند ياد كرد كه به خاك ابرهه پاى نهد و موى پيشانى وى را ببرد. و چون خبر به ابرهه رسيد سر بتراشيد و كيسه‏اى از خاك يمن پر كرد و پيش نجاشى فرستاد و نوشت كه اى پادشاه ارياط بنده تو بود، من نيز بنده توام. درباره كار تو اختلاف كرديم و هر دو مطيع تو بوديم ولى من در كار حبشيان از او تواناتر و مدبرترم و چون از سوگند شاه خبر يافتم سر بتراشيدم و كيسه‏اى از خاك يمن سوى وى فرستادم تا زير پاى نهد و بسوگند خويش كار كرده باشد.
چون نامه به نجاشى رسيد از ابرهه خشنود شد و بدو نوشت كه در كار خويش به سرزمين يمن باش تا فرمان من به تو رسد.
و چون ابرهه ديد كه نجاشى از او خشنود شد و شاهى حبشيان و سرزمين يمن داد كس پيش ابو مرة بن ذى يزن فرستاد و زن وى ريحانه را بگرفت. ابو مره لقب ذو جدن داشت و ريحانه دختر علقمة بن مالك بن زيد بن كهلان بود و معدى كرب‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 679
را براى ابو مرده آورده بود و پس از ابو مرده پسرى به نام مسروق و دخترى به نام بسباسه براى ابرهه آورد.
و ابو مره از ابرهه بگريخت و وى همچنان در يمن ببود و عتوده غلامش تا مدتى با مردم يمن چنان مى‏كرد كه خواسته بود، آنگاه يكى از مردم حمير و به قولى خثعم عتوده را بكشت.
ابرهه مردى عاقل و بزرگ و شريف بود و بدين نصارى پاى بند بود و چون از كشته شدن عتوده خبر يافت گفت: «اى مردم يمن اكنون مردم تيز كوش در شما پيدا شد كه از آنچه مردان را عار بايد داشت، عار دارد. به خدا اگر وقتى گفتم هر چه مى‏خواهد بخواهد مى‏دانستم كه چنان خواهد خواست هرگز نمى‏گفتم. به خدا خونبهاى وى را از شما نگيرند و در كار كشتن وى از من بدى نبينيد.
گويد: و ابرهه قليس را به صنعا بساخت و كليسايى بود كه در آن روزگار در همه زمين مانند نداشت. آنگاه به نجاشى پادشاه حبشه نوشت كه اى پادشاه كليسايى براى تو ساخته‏ام كه پيش از تو مانند آن را براى پادشاهى نساخته‏اند و از پاى ننشينم تا حج گزاران عرب را به سوى آن بگردانم.
و چون عربان از نامه ابرهه به نجاشى سخن آوردند يكى از نسى گران تيره بنى فقيم از طايفه بنى مالك خشم آورد و سوى قليس شد و در آن كثافت كرد و برون شد و به سرزمين خود پيوست و ابرهه خبر يافت و گفت: «كى اين كار كرد؟» گفتند: «يكى از دلبستگان خانه مكه كه عربان بر آن زيارت مى‏برند اين كار را كرده از آن رو كه شنيده مى‏خواهى حج گزاران عرب را سوى قليس بگردانى و خشمگين شده و آمده و چنين كرده يعنى قليس شايسته زيارت نيست».
و ابرهه خشمگين شد و سوگند ياد كرد كه سوى خانه و مكه رود آن را ويران كند.
و تنى چند از عربان پيش ابرهه آمده بودند و كرم او ميجستند كه محمد بن-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 680
خزاعى ابن حزابة ذكوانى سلمى با تنى چند از قوم وى و برادرش قيس بن خزاعى از آن جمله بودند و در آن هنگام كه به در ابرهه بودند عيد او فرا رسيد و از غذاى خويش كه تخم گوسفند بود براى آنها فرستاد.
و چون غذاى ابرهه را براى آنها آوردند گفتند: «به خدا اگر اين را بخوريم تا زنده باشيم عربان عيب ما گويند.» و محمد بن خزاعى برخاست و پيش ابرهه رفت و گفت: «اى پادشاه اين روز عيد ماست كه در آن جز دنده و دست نخوريم.» ابرهه گفت: «آنچه خواهيد براى شما مى‏فرستم. غذاى خويش را از روى احترام براى شما فرستادم كه پيش من منزلتى داريد.» آنگاه ابرهه محمد بن خزاعى را تاج داد و امير قوم مضر كرد و گفت تا ميان مردم بگردد و آنها را به زيارت كليسايى كه بنيان كرده بود دعوت كند و محمد بن- خزاعى برفت تا به سرزمين بنى كنانه رسيد و مردم تهامه از كار وى خبر داشتند كه آمدنش براى چيست و يكى از هذيل را كه عروة بن حياض غلاصى نام داشت فرستادند كه تيرى بينداخت و او را بكشت و قيس بن خزاعى با محمد بود و چون برادر را كشته ديد بگريخت و پيش ابرهه رفت و كشته شدن برادر را با وى بگفت و خشم و كينه ابرهه بيفزود و سوگند ياد كرد كه به بنى كنانه حمله برد و خانه را ويران كند.
هشام بن محمد كلبى گويد: وقتى نجاشى از ابرهه خشنود شد و او را در عملش واگذاشت كليساى صنعا را بساخت و بنايى عجيب بود كه كس مانند آن نديده بود و با طلا و رنگهاى شگفت آورد بر آورد و به قيصر نوشت و خبر داد كه مى‏خواهد در صنعا كليسايى بسازد كه اثر آن پايدار ماند. و در اين كار از او كمك خواست و نجاشى صنعتگر و موزائيك و مرمر براى او فرستاد و چون بنا بسر رفت، به نجاشى نوشت كه مى‏خواهم حج گزاران عرب را سوى آن بگردانم و عربان اين را بشنيدند و سخت بزرگ شمردند و تاب نياوردند و يكى از بنى مالك بن كنانه برفت تا به يمن رسيد و به معبد در آمد و در آن كثافت كرد و ابرهه خشمگين شد و دل به غزاى مكه‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 681
و ويران كردن خانه نهاد و با حبشيان برون شد و فيل را همراه داشت و ذو نفر حميرى با او رو برو شد كه ابرهه با وى بجنگيد و اسيرش كرد و او گفت: «اى پادشاه من بنده توام مرا نگهدار كه زنده نگهداشتنم براى تو از كشتنم بهتر است.» و ابرهه او را زنده نگهداشت پس از آن نفيل بن حبيب خثعمى با وى رو به رو شد كه ابرهه با وى بجنگيد و يارانش را منهزم كرد و خودش را اسير كرد و او نيز خواست كه زنده‏اش نگهدارد و ابرهه چنان كرد و او را به سرزمين عرب بلد خويش كرد.
ابن اسحاق گويد: «وقتى ابرهه آهنگ خانه كرد حبشيان را بفرمود تا آماده شدند و فيل را نيز همراه برد.» گويد: عربان كه شنيدند ابرهه سر ويرانى بيت الله الحرام دارد، اين را فاجعه شمردند و پيكار با او را حق خويش و دانستند و مردى به نام ذو نفر كه از بزرگان و شاهان اهل يمن بوده بود قيام كرد و قوم خويش و ديگر عربانى را كه آماده قبول بودند به جنگ ابرهه و دفاع از خانه خدا خواند و با او رو به رو شد و جنگ انداخت كه شكست از ياران ذو نفر بود و چون ابرهه خواست او را بكشد گفت: «اى پادشاه مرا مكش كه شايد همراهيم برايت سودمند باشد.
و ابرهه او را نكشت و در خيمه‏اى بداشت، كه مردى بردبار بود آنگاه به راه خويش برفت و قصد كعبه داشت و چون به سرزمين خثعم رسيد نفيل بن حبيب خثعمى با دو قبيله خثعم، شهران و ناهس، و ديگر قبايل عرب كه پيرو او شده بودند سر راه بگرفت و جنگ انداخت و ابرهه او را بكشت و اسير كرد و مى‏خواست بكشد.
نفيل گفت: «اى پادشاه مرا مكش كه در سرزمين عرب بلد تو مى‏شوم و دو دست به تو مى‏دهم كه قبيله شهران و ناهس مطيع تو باشد.» ابرهه او را ببخشيد و رها كرد و او را به همراه برداشت كه بلد راه باشد و چون به طائف رسيد مسعود بن معتب با تنى چند از مردم ثقيف بيامدند و گفتند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 682
«اى پادشاه ما بندگان مطيع توايم و سر خلاف تو نداريم و خانه ما خانه‏اى نيست كه به طلب آن آمده‏اى. از خانه خويش لات را مقصود داشتند. خانه‏اى كه مى‏جويى در مكه است. مقصودشان كعبه بود. و ما كس ميفرستيم كه بلد تو باشد.» و ابرهه از آنها بگذشت و ابو رغال را با وى فرستادند. ابرهه برون شد و ابو رغال همراه وى بود تا به مغمس رسيد و در آنجا ابو رغال بمرد و عربان به قبر وى سنگ زدند و همان قبر است كه مردمان در مغمس بدان سنگ مى‏زنند.
و چون ابرهه به مغمس فرود آمد يكى از حبشيان را به نام اسود بن مقصود با گروهى بفرستاد كه سوى مكه شد و اموال مكيان را از قريش و ديگران براند و از جمله دويست شتر از عبد المطلب بن هاشم بود كه در آن روزگار بزرگ و سالار قريش بود. قريش و كنانه و هذيل و ديگر مردم حرم خواستند با وى جنگ اندازند و بدانستند كه تاب وى ندارند و چشم پوشيدند.
و ابرهه حناطه حميرى را به مكه فرستاد و بدو گفت سالار و بزرگ شهر را بجوى و بدو بگوى كه شاه مى‏گويد: «من سر جنگ شما ندارم، براى ويران كردن خانه آمده‏ام و اگر به دفاع از آن به جنگ نياييد، نياز به خونريزى ندارم.» و اگر سر جنگ من ندارد او را پيش من آر.
و چون حناطه به مكه در شد پرسيد كه سالار و بزرگ مكه كيست؟
بدو گفتند: «عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى.» و حناطه پيش وى شد و آنچه را ابرهه فرمان داده بود با وى بگفت.
عبد المطلب گفت: «به خدا ما سر جنگ وى نداريم و تاب آن نياريم. اين بيت الله الحرام است و خانه ابراهيم خليل است. اگر خداى از آن دفاع كند، از خانه خويش كرده و اگر خواهد خانه را به ابرهه واگذارد كه ما را نيروى دفاع نيست.» حناطه بدو گفت: «پيش شاه بيا كه گفته ترا پيش وى برم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 683
عبد المطلب با بعضى پسران خويش همراه وى برفت تا به اردوگاه رسيد.
و از دو نفر جويا شد كه دوست وى بود و او را در زندان بيافت و گفت: «در اين بليه كه بر ما فرود آمده كارى توانى ساخت.» ذو نفر گفت: «كسى كه به چنگ شاه اسير باشد و صبح و شب انتظار برد كه او را بكشد چه كارى تواند ساخت، كارى از من ساخته نيست جز آنكه فيلبانان را با من دوستى است و كس پيش او فرستم و سفارش تو كنم و حق تو را بشمارم و از او بخواهم كه از شاه براى تو اجازه خواهد و هر چه خواهى با وى بگويى. و اگر تواند پيش وى براى تو شفاعت نيك كند.» عبد المطلب گفت: «همين مرا بس.» ذو نفر كس پيش انيس فرستاد كه بيامد و بدو گفت: «اينك عبد المطلب سالار قريش و قافله سالار مكيان، كه مردم را به دشت و وحوش را در قله كوهها غذا مى‏دهد و شاه دويست شتر از او گرفته، براى وى از شاه اجازه بخواه و هر چه توانى با او كمك كن.» انيس گفت: «چنين كنم». و با ابرهه سخن كرد و گفت: «اى پادشاه اينك سالار قريش بر در تو اجازه مى‏خواهد. وى كاروانسالار مكه است و مردم را به دشت و وحوش را به قله كوهها خوراكى مى‏دهد او را اجازه بده تا حاجت خويش با تو بگويد و با وى نيكى كن.» گويد: ابرهه اجازه داد و عبد المطلب مردى تنومند و نكو منظر بود و چون ابرهه وى را بديد بزرگ داشت و نخواست وى را پايين بنشاند و خوش نداشت كه حبشيان عبد المطلب را با وى بر تخت شاهى ببينند. به اين سبب از تخت فرود آمد و بر فرش نشست و وى را پهلوى خويش نشانيد آنگاه به ترجمان خويش گفت: «بدو بگوى حاجت تو چيست؟» عبد المطلب گفت: «حاجت من آن است كه شاه دويست شتر مرا كه گرفته‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 684
بدهد.» و چون اين سخن با وى بگفت ابرهه با ترجمان گفت: «بدو بگو وقتى ترا ديدم فريفته‏ات شدم ولى چون سخن كردى از تو بيزار شدم. درباره دويست شتر كه از تو گرفته‏ام سخن مى‏كنى اما خانه‏اى را كه دين تو و دين پدران تو است و من براى ويران كردنش آمده‏ام رها مى‏كنى و درباره آن سخن نميكنى.» عبد المطلب بدو گفت: «من خداوند شترانم و خانه را نيز خداوندى هست كه از آن باز دارد.» ابرهه گفت: «مرا از خانه باز نتواند داشت.» عبد المطلب گفت: «تو دانى و او، شتران مرا بده.» چنانكه بعضى مطلعان گفته‏اند عبد المطلب با عمرو بن نفاثه بن عدى بن دئل بن بكر بن عبد مناة بن كنانه كه در آن روزگار سالار بنى كشنانه بود و با خويلد بن وائله هذلى سالار هذيل پيش ابرهه رفتند و به ابرهه گفتند كه يك سوم اموال تهامه را بگيرد و باز گردد و خانه را ويران نكند و او نپذيرفت و خدا بهتر داند.
ابرهه شتران عبد المطلب را كه گرفته بود پس داد و چون باز گشتند عبد المطلب به نزد قريش باز آمد و قضيه را با آنها بگفت و بفرمود تا از مكه درآيند و به قله كوهها و دره‏ها پناه برند كه از آسيب سپاه ابرهه در امان مانند.
آنگاه عبد المطلب به پا خاست و حلقه در كعبه را بگرفت و كسانى از قريش با وى بايستادند و خدا را بخواندند و از او بر ضد ابرهه و سپاه وى كمك خواستند.
عبد المطلب همچنانكه حلقه در كعبه را به دست گرفته بود شعرى بدين مضمون خواند:
«پروردگارا جز تو اميدى ندارم.» «پروردگارا، قرق خويش را از آنها مصون دار.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 685
«كه دشمن خانه دشمن تو نيز هست.» «مگذار كه اقامتگاه ترا ويران كنند.» پس از آن عبد المطلب حلقه در كعبه را رها كرد و با قرشيان به قله كوهها رفتند و پناهنده شدند و در انتظار بودند كه ابرهه وقتى به مكه درآيد چه خواهد كرد.
صبحگاهان ابرهه آماده دخول مكه شد و فيل خود را مهيا كرد و سپاه بياراست و نام فيل محمود بود. ابرهه مصمم بود خانه را ويران كند و سوى يمن باز گردد.
و چون فيل را سوى مكه بداشتند نفيل بن حبيب خثعمى بيامد و پهلوى آن ايستاد و گوش فيل را بگرفت و گفت: «محمود بخواب و رشيدانه به آنجا كه آمده‏اى باز گرد كه در شهر محرم خداى هستى». آنگاه گوش فيل را بگذاشت و فيل بخفت و نفيل بن حبيب دوان برفت تا به بالاى كوه رسيد.
و فيل را بزدند كه برخيزد و برنخاست و با تبر زين به سرش زدند مگر برخيزد و برنخاست. با چوب به جاهاى نرم شكم آن فرو كردند و بدريدند مگر برخيزد و برنخاست و آن را سوى يمن بداشتند كه برخاست و دوان برفت و سوى شام بداشتند و چنان كرد و سوى مشرق بداشتند و چنان كرد و سوى مكه بداشتند و بخفت.
و خداوند پرنده‏اى از دريا به حبشيان فرستاد كه چون پرستو بود و با هر پرنده سه سنگ بود يكى در منقار و دو در پاها، همانند نخود و عدس كه به هر كه رسيد هلاك كرد. اما به همه نرسيد و فرارى برفتند و راهى را كه آمده بودند مى‏جستند و جوياى نفيل بن حبيب بودند كه راه يمن را به آنها بنمايد و نفيل چون عذاب خدا را كه بر آنها فرود آمده بود بديد شعرى بدين مضمون گفت:
«به خدا سوگند كه راه فرار نيست.» «و اشرم مغلوب، غالب نشود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 686
حبشيان در راه مى‏ريختند و در آبگاهها هلاك مى‏شدند. سنگ به ابرهه رسيده بود. وى را همراه بردند و انگشتانش يكايك افتادن گرفت و چون انگشتى مى‏افتاد مدتى چرك و خون از آن روان بود و چون به صنعا رسيد مانند جوجه مرغ شده بود و چنانكه گويند سينه‏اش شكافت و دلش برون افتاد و بمرد.
گويند: نجاشى ابو صحم ارياط را با چهار هزار كس سوى يمن فرستاد كه بر آن تسلط يافت و شاهان را عطا داد و مستمندان را زبون كرد و يكى از حبشيان به نام ابرهه الاشرم ابو يكسوم قيام كرد و كسان را به اطاعت خويش خواند كه پذيرفتند و ارياط را بكشت و بر يمن تسلط يافت و ديد كه مردم در موسم حج براى رفتن سوى بيت الله الحرام آماده مى‏شوند و گفت: «مردم كجا مى‏روند».
گفتند: «به زيارت خانه خدا مى‏روند كه در مكه است.» گفت: «خانه خدا از چيست؟».
گفتند: «از سنگ».
گفت: «پوشش آن از چيست؟».
گفتند: «از حله‏ها كه از اينجا برند».
گفت: «به مسيح سوگند كه خانه‏اى بهتر از آن براى كسان ميسازم».
و خانه‏اى از مرمر سپيد و سرخ و زرد و سياه بساخت و با طلا و نقره بياراست و گوهر به دور آن نهاد و بر درهاى آن ورق و ميخ و طلا زد و ميان آن جواهر نهاد و ياقوتى سرخ و بزرگ در آن نهاد و پرده بياويخت و عود بسوخت و ديوارها را با مشك بيالود چندان كه سياه شد و گوهرها نهان شد و بگفت تا مردم خانه را زيارت كنند و بسيارى از قبايل عرب سالها زيارت كردند و كسان در آنجا به عبادت مقيم شدند و مناسك بگزاشتند.
و چنان بود كه نفيل خثعمى براى خانه قصدى ناخوشايند داشت و يكى از شبها كه‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 687
كس را بيدار نديد برخاست و كثافت آورد و قبله كليسا را بيالود و مردار فراهم آورد و در آن افكند و ابرهه خبر يافت و سخت خشمگين شد و گفت: «عربان به حمايت خانه خويش اين كار كردند به خدا آن را سنگ به سنگ ويران مى‏كنم.» و به نجاشى نامه نوشت و قصه را خبر داد و از او خواست كه محمود فيل خود را بفرستد و آن فيلى بود كه در همه زمين به تنومندى و بزرگى و قوت آن بود.
نجاشى فيل را بفرستاد و چون فيل برسيد ابرهه با مردم برفت و شاه حمير و نفيل بن حبيب خثعمى نيز با وى بودند و چون نزديك قوم شد بگفت تا ياران وى چهار پايان مردم را غارت كنند و شتران عبد المطلب را بگرفتند و نفيل دوست عبد المطلب بود كه با او در باره شتران خويش سخن كرد و نفيل با ابرهه سخن كرد و گفت: «اى شاه! سالار عرب كه از همه والاتر است و شرف قديم دارد و كسان را بر اسب برد و مال بخشد و پيوسته اطعام كند پيش تو آمده.» نفيل عبد المطلب را پيش ابرهه برد كه بدو گفت: «چه مى‏خواهى؟» عبد المطلب گفت: «مى‏خواهم كه شتران مرا پس دهى.» ابرهه گفت: آنچه درباره تو شنيدم فريب بود، پنداشتم درباره خانه كه مايه شرف شماست با من سخن خواهى كرد.
عبد المطلب گفت: «شتران مرا بده و اين تو و اين خانه كه خانه خدايى هست كه آنرا حفظ ميكند.» ابرهه بگفت تا شتران وى را بدادند و آنرا علامت زد و خاص قربان كرد و در حرم رها كرد تا چيزى از آن را بگيرند و پروردگار حرم به خشم آيد.
آنگاه عبد المطلب به حرا بالا رفت و عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم و مطعم بن عدى و ابو مسعود ثقفى نيز همراه وى بودند و عبد المطلب شعرى بدين مضمون خواند:
«خدايا هر كسى بار خويش را حفظ مى‏كند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 688
«تو نيز جاى خويش را حفظ كن.» «كه صليب آنها و نيرويشان بر نيروى تو غالب نشود.» «اگر قبله ما را به آنها واگذارى خود دانى.» گويد: پرندگان از دريا بيامد كه همه پرستو بود و با هر پرنده سه سنگ بود دو پاى و يكى در منقار و سنگها را بر آنها بينداخت و به هر كه رسيد وى را در هم شكست يا جاى سنگ قرحه شد، و اين نخستين بار بود كه آبله و درختان تلخ پديد آمد.» سنگها حبشيان را بكشت و خداوند سيلى خروشان بفرستاد كه همه را ببرد و به دريا ريخت.
گويد: ابرهه و باقيمانده قوم بگريختند و اعضاى ابرهه يكايك افتادن گرفت و فيل نجاشى، محمود، بخفت و به حرم در نيامد و آسيب نديد اما فيل ديگر به حرم در آمد و سنگ خورد. گويند سيزده فيل بود.
آنگاه عبد المطلب از حرا فرود آمد و دو تن از حبشيان بيامدند و سر او را بوسيدند و گفتند: «تو بهتر دانستى.» از مغيره بن اخنس روايت كرده‏اند كه اول بار در آن سال حصبه و آبله به سرزمين عرب ديده شد و اول بار بود كه درخت تلخ آنجا ديده شد.
ابن اسحاق گويد: چون ابرهه هلاك شد پسر وى يكسوم بن ابرهه پادشاه حبشيان شد و حمير و قبايل يمن زبون شدند و حبشيان بر آنها چيره شدند و زنانشان را بگرفتند و مردانشان را بكشتند و فرزندانشان را به ترجمانى ميان خودشان و عربان وا داشتند.
گويد و چون خدا حبشيان را از مكه بگردانيد و آن عذاب به آنها رسيد عربان به تعظيم قريش پرداختند و گفتند: «اهل خدا بودند كه خدا شر دشمن از آنها برداشت.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 689
گويد: و چون يكسوم پسر ابرهه بمرد پادشاهى حبشيان يمن به برادرش مسروق بن ابرهه رسيد و بليه مردم يمن دراز شد و تسلط حبشيان بر يمن از وقتى ارياط آنجا در آمد تا وقتى پارسيان مسروق را بكشتند و حبشيان را برون راندند هفتاد و دو سال بود كه چهار پادشاه پياپى بودند: ارياط، پس از او ابرهه، پس از آن يكسوم بن ابرهه، پس از آن مسروق بن ابرهه.
آنگاه سيف بن ذى يزن حميرى كه كينه ابو مره داشت برون شد و پيش قيصر پادشاه روم رفت و خواست تا حبشيان را برون كند و ولايت بگيرد و پادشاهى يمن را به هر كس از روميان كه خواهد دهد، ولى شاه روم نپذيرفت و سيف بن ذى يزن منظور خويش را پيش او نيافت و به حيره رفت كه نعمان بن منذر از جانب كسرى عامل آنجا و قسمتى از سرزمين عراق بود و بليه و ذلت قوم خويش را با وى بگفت.
نعمان بدو گفت: «من هر سال پيش كسرى ميروم پيش من باش تا وقت رفتنم در رسد و ترا همراه خويش ببرم.» و او پيش نعمان بماند تا وقتى كه سوى كسرى مى‏رفت و با وى برفت.
و چون نعمان پيش كسرى رسيد و از كارى خويش فراغت يافت از سيف بن ذى يزن و مقصود وى سخن آورد و خواست كه بدو اجازه دهد و كسرى پذيرفت.
و چنان بود كه كسرى در ايوان خويش مى‏نشست كه تاج در آن بود، و تاج چون ظرفى بزرگ بود كه ياقوت و زمرد و مروادريد و طلا و نقره در آن به كار رفته بود و با زنجير طلا به طاق آويخته بود كه گردن وى تحمل آن نداشت و تاج به جامه‏ها پوشيده بود و چون كسرى به جاى خود مى‏نشست سر را داخل تاج مى‏كرد و چون قرار مى‏گرفت جامه از تاج بر مى‏گرفت و هر كه او را مى‏ديد و از پيش نديده بود از هيبت وى به خاك مى‏افتاد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 690
و چون سيف بن ذى يزن به نزد كسرى شد به خاك افتاد و گفت: «اى پادشاه! بيگانه بر ديار ما چيره شده.» كسرى گفت: «كدام بيگانه، حبشه يا سند؟» گفت: «حبشه و آماده‏ام كه مرا بر ضد آنها يارى دهى و از ديار من بيرون كنى و پادشاهى آنجا از تو باشد.» كسرى گفت: «سرزمين تو از سرزمين ما دور است و زمين كم حاصل است كه بز و شتر دارد و ما را بدان نياز نباشد و سپاه پارسيان را به سرزمين عرب كه بدان نياز ندارم درگير نكنم.» آنگاه بفرمود تا ده هزار درم بدو جايزه دهند و جامه نكو پوشانيد و چون سيف بن ذى يزن برون شد درمها را بر كسان مى‏پراكند و زن و كودكان و غلامان و كنيزان مى‏ربودند.
و به كسرى گفتند كه اين عرب كه به او عطيه دادى درمهاى خويش بر مردم مى‏پراكند و غلامان و كودكان و كنيزان مى‏ربايند.
كسرى گفت: «اين مردى در خور اعتنا است، وى را پيش من آريد.» و چون بيامد بدو گفت: «عطاى شاه را به مردم پراكندى؟» گفت: «مرا به عطيه شاه چه حاجت كه كوههاى سرزمينم طلا و نقره است.» مى‏خواست شاه را بدان راغب كند كه بى‏اعتنايى او را ديده بود، و افزود: «من پيش شاه آمدم كه ستم از من بر گيرد و زبونى از من بردارد.» كسرى گفت: «باش تا در كار تو بنگرم.» و سيف بن ذى يزن به نزد كسرى ببود.
آنگاه كسرى مرزبانان و صاحبنظران را كه در امور خويش با آنها مشورت مى‏كرد فراهم آورد و گفت: «در كار اين مرد چه گوييد؟» يكى از آنها گفت: «اى پادشاه در زندانهاى تو مردانند كه بايد كشته شوند آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 691
را با وى بفرست، اگر هلاك شوند همان باشد كه خواسته‏اى و اگر بر ديار وى تسلط يافتند ملكى به ملك خويش افزوده‏اى».
كسرى گفت: «راى درست همين است، شمار مردان زندانى را معلوم داريد».
و چون شمار كردند هشتصد مرد زندانى بود.
كسرى گفت: «ببينيد بهتر از همه زندانى به نسب و خاندان كيست و او را سالارشان كنيد.» و هرز از همه زندانيان به نسب و خاندان برتر بود و مردى سالخورده بود و او را با سيف فرستاد و سالارى بدو داد و كسان را بر هشت كشتى نشاند و به هر كشتى صد مرد با آنچه به دريا بايسته بود و برفتند و چون به دل دريا شدند دو كشتى با هر كه در آن بود فرو شد و شش كشتى با ششصد مرد به ساحل يمن و سرزمين عدن رسيد كه وهرز و سيف بن ذى يزن از آن جمله بودند.
و چون به سرزمين يمن قرار گرفتند و هرز به سيف گفت: «چه دارى؟» سيف گفت: «هر چه خواهى، مرد عربى و اسب عربى و مردان خويش را با مردان تو همراه مى‏كنم تا با هم بميريم يا با هم ظفر يابيم» و هرز گفت: «انصاف دادى و نكو گفتى».
سيف از قوم خويش هر چه توانست فراهم آورد و مسروق بن ابرهه خبر يافت و سپاهيان حبشى خويش را فراهم كرد و سوى آنها روان شد و چون دو سپاه نزديك همديگر شد و كسان رو به روى يك ديگر فرود آمدند، وهرز پسر خويش را كه نوزاد نام داشت با سوارى چند بفرستاد و گفت: «با آنها جنگى بكن تا ببينم جنگيدنشان چگونه است.» نوزاد برفت و جنگ انداخت و به جايى افتاد كه برون شدن نتوانست و وى را بكشتند، و اين كينه وهرز را بيفزود و به جنگشان مصرتر شد، و چون سپاه براى جنگ ايستاد و هرز گفت: «شاه آنها را به من بنماييد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 692
گفتند: «آن مرد را كه بر فيل نشسته و تاج به سر دارد و بر پيشانى او ياقوتى سرخ هست مى‏بينى؟» وهرز گفت: «آرى.» گفتند: «شاهشان همانست.» گفت: «بگذاريد باشد.» و مدتى بايستادند، آنگاه وهرز گفت: «اكنون بر چه نشسته؟» گفتند: «بر اسب نشسته.» گفت: «بگذاريد باشد.» و مدتى ديگر بايستادند آنگاه وهرز گفت: «اكنون بر چه نشسته؟» گفتند: «بر استر نشسته.» گفت: «بچه خر! زبون شد و ملكش به زبونى افتاد، گوش به من داريد اكنون تيرى سوى او رها مى‏كنم، اگر ديديد ياران وى ايستادند و حركت نكردند حركت نكنيد، بدانيد كه تير من به نشانه نرسيد، و اگر ديديد به دور او گرد آمدند تير من بدو رسيده و حمله آغاز كنيد.» آنگاه كمان به زه كرد و چنانكه گفته‏اند از بس سخت بود كس آنرا زه نتوانست كرد و بگفت تا ابروهاى وى را ببستند آنگاه تيرى به كمان نهاد و سخت بكشيد و رها كرد كه به ياقوت پيشانى مسروق خورد و در سر وى فرو شد و از پشت سر بدر آمد و از مركب بيفتاد و حبشيان بر او گرد آمدند و پارسيان حمله بردند و هزيمت در حبشيان افتاد و بسيار كس كشته شد و باقيمانده به هر سو گريختند.
و وهرز آهنگ صنعا كرد و چون به در شهر رسيد گفت: «هرگز پرچم من افتاده به درون نشود دروازه را ويران كنيد.» و دروازه صنعا را ويران كردند و با پرچم افراشته در آمد كه پرچم را رو به روى او مى‏بردند.
و چون وهرز بر يمن تسلط يافت و حبشيان را از آنجا برون راند به كسرى نوشت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 693
«يمن را به تصرف آوردم و حبشيان را برون كردم.» و مال بسيار فرستاد و كسرى بدو نوشت كه سيف بن ذى يزن را پادشاه يمن كند و بر سيف باج و خراجى معين كرد كه هر سال بفرستند و به وهرز نوشت باز گردد و سيف پادشاه يمن شد كه پدرش ذو يزن از پادشاه يمن بوده بود.
حديث ابن اسحاق درباره حميريان و حبشيان و پادشاهان و سپاهى كه كسرى سوى يمن فرستاد چنين بود.
هشام بن محمد كلبى درباره شاهى يكسوم و مسروق پسران ابرهه گويد: قصه چنان بود كه ابو مره فياض ذو يزن از اشراف يمن بود و ريحانه دختر ذو جدن زن وى بود و پسرى آورد و نام وى را معديكرب كرد. ريحانه زنى صاحب جمال بود و ابرهة الاشرم او را از ابو مره بگرفت و زن خويش كرد، و ابو مره از يمن برون شد و پيش يكى از شاهان بنى منذر رفت كه گويا عمرو بن هند بود و از او خواست كه نامه‏اى به كسرى نويسد و قدر و شرف وى را ياد كند و بگويد كه به چه مقصود سوى او مى‏رود.
عمرو گفت: «شتاب مكن كه من هر سال پيش شاه مى‏روم، و اكنون وقت آن مى‏رسد.» و ابو مره پيش وى بماند و با وى سوى كسرى رفت، و عمرو بن هند پيش كسرى شد و شرف و حال ذويزين بگفت و براى وى اجازه خواست و ذو يزن درآمد و عمر براى او جا خالى كرد و كسرى از رفتار وى قدر و شرف ذو يزن بدانست و او را بنواخت و ملاطفت كرد و گفت: «به چه كار آمده‏اى؟» ذو يزن گفت: «اى پادشاه سياهان بر ديار ما تسلط يافته‏اند و كارهاى زشت كرده‏اند كه به حضور شاه ياد آن نيارم كرد، و شايسته فضل و كرم شاه و بزرگى او در ميان شاهان چنان بود كه بى كمك خواهى ما، ياريمان كند، چه رسد كه اميدوار آمده‏ايم و اميد مى‏داريم كه خدا به كمك شاه دشمن ما را بشكند و بر او فيروزمان كند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 694
و انتقام ما را بگيرد. اگر شاه خواهد انتظار ما را برآرد و اميد ما را محقق كند سپاهى با من فرستد كه دشمن از ديار ما برانند و آنرا به ملك خويش بيفزايد كه سرزمين ما حاصل و بركت بسيار دارد و چون ديگر ولايت شاه از ديار عربان نيست.» كسرى گفت: «ميدانم كه ديار تو چنين است، كدام سياهان بر شما تسلط يافته‏اند، حبشه يا سند؟» ذو يزن گفت: «حبشه.» انوشيروان گفت: «ميخواهم كه انتظار ترا برآرم اما راه سپاه تا ديار تو دشوار است و خوش ندارم كه سپاه خويش به خطر افكنم، درباره آنچه خواستى نظر مى‏كنم و خوش آمده‏اى.» آنگاه بگفت تا وى را منزل دهند و حرمت كنند و همچنان پيش كسرى ببود تا بمرد.
و چنان بود كه ذو يزن قصيده‏اى به حميرى سرود و كسرى را ستايش كرد و چون براى وى ترجمه كردند آنرا پسنديد.
گويد: ريحانه دختر ذو جدن براى ابرهة الاشرم پسرى آورد كه نام وى را مسروق كرد و معدى كرب پسر ذو يزن بزرگ شد و باور نداشت كه ابرهه پدر او باشد و پيش مادر رفت و پرسيد: «پدر من كيست؟» مادرش گفت: «اشرم.» گفت: «به خدا چنين نيست كه اگر پدر من بود فلانى به من ناسزا نمى‏گفت.» مادر بدو گفت كه ابو مره فياض پدر تو است. و قصه وى را بگفت و سخنان او در جان پسر اثر كرد و مدتى همچنان ببود تا اشرم بمرد و يكسوم پسر وى نيز بمرد، آنگاه پسر ذو يزن سوى پادشاه روم رفت از آن رو كه كسرى در يارى پدرش سستى كرده بود ولى به نزد پادشاه روم نيز مقصود خوش را نيافت كه همكيش حبشيان بود و حمايت آنها مى‏كرد و به اين سبب سوى كسرى رفت و روزى كه بر نشسته بود در راه‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 695
وى ايستاد و بانگ زد: «اى پادشاه مرا ميراثى پيش تو هست.» و چون شاه از سوارى باز آمد او را بخواست و گفت: «كيستى و ميراث تو چيست؟» گفت: «من پسر ذو يزن، آن پير يمنى‏ام كه وعده كمك به او دادى و به در تو مرد و آن وعده حق من و ميراث منست كه بايد از عهده آن بر آيى.» كسرى رقت كرد و بگفت تا مالى بدو دهند. و پسر برون شد و در هم مى‏پراكند و مردم مى‏ربودند و كسرى بدو پيغام داد: «اين كار براى چه مى‏كنى؟» پسر پاسخ داد: «به طلب مال پيش تو نيامدم، به طلب سپاه آمدم.» كسرى پيغام داد: «باش تا در كار تو بنگرم.» پس از آن كسرى در كار فرستادن سپاه همراه پسر ذو يزن با وزيران خويش مشورت كرد.
موبدان گفت: «اى پادشاه، اين غلام را حقى هست كه اينجا آمده و پدرش به- در شاه مرده و بدو وعده داده‏اى، در زندانهاى شاه مردان دلير و شجاع هستند كه با وى توانى فرستاد كه اگر ظفر يابند از آن شاه باشد، و اگر هلاك شوند از شرشان آسوده‏اى و مردم مملكت نيز آسوده‏اند و اين از صواب دور نباشد.» كسرى گفت: «راى درست همين است.» و بفرمود تا اينگونه مردان را كه به زندان بودند شمار كردند و هشتصد كس بودند كه فرماندهيشان را به يكى از چابكسواران خويش داد كه وهرز نام داشت و كسرى ويرا با هزار سوار برابر مى‏گرفت و مجهزشان كرد و بگفت تا آنها را بر هشت كشتى نشاندند كه در هر كشتى صد كس بود و دو كشتى از هشت كشتى فرو رفت و شش كشتى به سلامت ماند كه به ساحل حضرموت فرود آمدند و مسروق با يكصد هزار از حبش و حمير و عربان سوى آنها آمد و بسيار كس به پسر ذو يزن پيوست، و وهرز بر ساحل دريا جاى گرفت و پشت به دريا داد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 696
و چون مسروق كمى آنها را بديد طمع در ايشان بست و كس پيش وهرز فرستاد كه با اين جمع اندك چرا آمدى؟ سپاه من چنانست كه مى‏بينى و خويشتن و يارانت را به خطر افكنده‏اى، اگر خواهى اجازه دهم كه به ديار خويش باز گردى و با تو در نياويزم و هيچكسى از تو و يارانت، از من و يارانم بدى نبيند و اگر خواهى هميندم با تو جنگ اندازم، و اگر خواهى مهلت دهم تا در كار خويش بنگرى و با يارانت مشورت كنى؟
وهرز كار را بزرگ ديد و بدانست كه سپاهش طاقت دشمن نيارند و به مسروق پيغام داد كه ميان من و خويشتن وقتى معين كن و عهد و پيمان كن كه با همديگر پيكار نكنيم تا مدت به سر رود و در كار خويش بنگريم.
مسروق چنان كرد و هر كدام در اردوگاه خويش بماندند. و چون ده روز از مدت پيمان گذشت پسر وهرز بر اسب خويش نشست و تا نزديك سپاه حبشيان برفت و اسبش او را به اردوگاه انداخت كه خونش بريختند و وهرز ندانسته بود، و چون از كشته شدن پسر خبر يافت كس پيش مسروق فرستاد كه ميان من و شما همان بود كه دانيد پس چرا پسر مرا كشتيد؟
مسروق پاسخ داد كه پسر تو به ما هجوم آورد و به اردوگاه ما در آمد و تنى چند از سبك‏خردان ما بر او تاختند و خونش بريختند، و من به كشتن او راضى نبودم.
وهرز به فرستاده گفت: «او پسر من نبود بلكه زنازاده بود، اگر پسر من بود صبر مى‏كرد و خيانت نمى‏كرد تا مدتى كه ميان ما هست بگذرد.» آنگاه بگفت تا جثه پسر را بر زمينى نهادند كه آنرا توانست ديد و سوگند ياد كرد كه شراب ننوشد و روغن به سر نمالد تا مدت مقرر ميان او و حبشيان سپرى شود و چون يك روز به مدت مانده بود بگفت تا كشتى‏ها را كه با آن آمده بودند به آتش سوختند و بفرمود تا هر جامه كه داشتند بسوزند و جز آنچه به تن دارند چيزى وانگذارند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 697
آنگاه بگفت تا هر چه توشه داشتند بياوردند و به ياران خويش گفت:
«از اين توشه بخوردى.» و بخوردند و چون سير شدند دستور داد تا باقيمانده را به دريا ريختند.
آنگاه به سخن ايستاد و گفت: «كشتى‏ها را سوختم تا بدانيد كه هرگز سوى ديارتان راه نداريد و جامه‏هايتان را سوختم تا اگر فيروزى از حبشيان بود، جامه‏هاى شما از آن آنها شود و توشه شما را به دريا ريختم تا بدانيد كه حتى براى يك روز توشه نداريد اگر مردمى هستيد كه پا به پاى من جنگ كنيد و ثبات ورزيد با من بگوييد و اگر جنگ كردن نخواهيد بر اين شمشير خويش افتم تا از پشتم در آيد كه هرگز خويشتن را تسليم آنها نكنم، به‏بينيد وقتى من كه سالار شمايم با خود چنين كنم كار شما چه خواهد شد.» گفتند: «همراه تو جنگ مى‏كنيم تا همه بميريم يا فيروز شويم.» صبحگاه روزى كه مدت به سر رسيده بود، وهرز ياران خويش را بيار- است و پشت به دريا داد و قوم را به پايمردى ترغيب كرد و گفت: «يكى از دو بهره خواهيد داشت: يا بر دشمن پيروز مى‏شويد، يا نيكنام ميميريد.» و بفرمود تا كمانها را به زه كنند و گفت: «چون فرمان تيراندازى دادم، يكباره با بنجكان «پنجگان؟» تير بيندازيد.» و مردم يمن از آن پيش تير نديده بودند.
و مسروق با گروهى كه دو سوى آنها پيدا نبود بيامد و بر فيل نشسته بود و تاج به سر داشت و بر پيشانى وى ياقوتى سرخ بود و به درشتى تخم مرغ و مانعى در راه فيروزى نمى‏ديد.
و چنان بود كه چشم وهرز خوب نمى‏ديد و گفت: «بزرگشان را به من بنماييد.» گفتند: «همانست كه سوار فيل است.» كمى بعد مسروق فرود آمد و بر اسبى نشست و با وهرز بگفتند كه بر اسب‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 698
نشست و او گفت ابروان مرا برداريد كه از بسيارى سن ابروانش بر ديدگان افتاده بود و ابروان وى را با سربندى بالا نگهداشتند.
آنگاه تيرى بر آورد و به دل كمان نهاد و گفت: «مسروق را نشانه كنيد» و نشانه كردند و كمان را بر نشانه گرفت و فرمان تيراندازى داد و كمان خويش را بكشيد و تير را رها كرد و تير برفت، گفتى بچه آهويى تيزتك بود و به پيشانى مسروق خورد كه از مركب بيفتاد و در آن تيراندازى بسيار كس از سپاه دشمن كشته شد و چون سالار خويش را به خاك افتاده ديدند صفشان بشكست و منهزم شدند و وهرز بگفت تا هماندم جثه پسر را به خاك كنند و جثه مسروق را به جاى آن افكنند و از اردوگاه حبشيان چندان غنيمت گرفت كه به شمار نبود و چابكسواران پارسى از حبشيان و حميريان و عربان پنجاه و شصت اسير مى‏گرفتند و آنها را به صف مى‏بردند و مقاومت نبود.
وهرز گفت: «از حميريان و عربان دست بداريد و به سياهان پردازيد و يكى از آنها را باقى نگذاريد.» يكى از عربان بر شتر خويش بگريخت و يك شب و روز آنرا بدوانيد و در كيسه خود تيرى ديد و گفت: «ما در به خطا اين همه راه آمدى؟» و پنداشت كه تير به دنبال او بود.
آنگاه وهرز به صنعا در آمد و برد يار يمن تسلط يافت و عاملان خويش را به ولايات فرستاد. ابو امية بن ابى الصلت ثقفى را درباره پسر ذويزين و كار وى و وهرز و پارسيان شعرى هست به اين مضمون:
«بايد كسى چون پسر ذو يزن انتقام بجويد.» «كه سالها در كار دشمنان به دريا سر كرد.» «وقتى زبون شده بودند سوى هرقل رفت و كارى نساخت.» «آنگاه از پس هفت سال سوى كسرى رفت.» «و راهى دراز پيمود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 699
«آنگاه آزاد مردان را بياوريد.» «حقا كه در زمين بسيار دور رفت» «هيچكس براى وى چون كسرى شهنشاه شاهان نبود» «يا همانند وهرز كه به روز جنگ تاخت آورد.» «خداى نيك بدارد آن گروه را كه بيامدند» «و در ميان كسان نظيرشان را نخواهى يافت» «كه سالاران و دليران و نكو منظران و مرزبانانند» «شيرانند كه در بيشگان بچه پرورند» «چندان تير اندازند كه گويى ابرهاست» «كه انبوه و شتابان سوى هدف رود» «شيران را سوى سگان سياه فرستادى» «و باقيماندگانشان در زمين پراكنده شدند» «بنوش و تاج بر سر تو خوش باد» «و بالاى قصر غمدان تكيه زن» «كه خانه اقامت تو است» «و مشك بينداى كه دشمن زبون شد» «و در خانه خويش چم و خم داشته باش» «فضائل اينست نه دو كاسه چوبين شير» «كه با آب در آميخته و همانند پيشاب شده باشد.» ابن اسحاق گويد: چون وهرز پيش كسرى بازگشت و سيف را پادشاهى يمن داد وى به حبشيان تاخت و كشتن آغاز كرد و شكم زنان مى‏شكافت تا بچگان بكشد و همه را نابود كرد جز اندكى كه آنها را بنده خويش كرد و از آنها دوندگان گرفت كه با نيزه‏هاى كوتاه پيشاپيش وى بدوند و مدتى نه چندان دراز بر اين حال ببود و يك روز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 700
كه در ميان تيزدوان بود وى را با نيزه‏ها بزدند و بكشتند و يكى از حبشيان با آنها قيام كرد و در يمن كشتار كرد و تباهى آورد و چون خبر به كسرى رسيد وهرز را با چهار هزار كس سوى آنها فرستاد و بدو گفت كه هر چه سياه و دو رگه در يمن هست، كوچك يا بزرگ، بكشد و هر كه موى مجعد دارد و نسب به سياهان مى‏برد زنده نماند.
وهرز برفت و به يمن درآمد و چنان كرد كه كسرى فرموده بود، و هر چه حبشى آنجا بود بكشت و ماجرا را به كسرى نوشت و كسرى وى را عامل يمن كرد و آنجا بود و خراج براى كسرى مى‏گرفت تا بمرد و پس از وى كسرى امارت به مرزبانان پسر وهرز داد و او نيز ببود تا بمرد و پس از وى كسرى امارت به بينگان پسر مرزبان پسر وهرز داد و ببود تا بمرد و پس از او كسرى امارت به خرخسره پسر بينكان پسر مرزبان پسر وهرز داد و چنان شد كه كسرى بر وى خشم آورد و سوگند ياد كرد كه مردم يمن او را بر دوش بيارند و چنان كردند و چون به نزد كسرى رسيد يكى از بزرگان پارسى او را بديد و شمشيرى را كه از آن پدر كسرى بوده بود به كمر وى بست و كسرى به سبب شمشير از كشتن وى چشم پوشيد و از كار برداشت و باذن را به يمن فرستاد و عامل آنجا بود تا خدا عز و جل پيمبر خويش محمد صلى الله عليه و سلم را برانگيخت.
گويند: ميان كسرى انوشيروان و يخطيانوس شاه روم صلح بود اماميان خالد بن جبله كه يخطيانوس وى را شاهى عربان و شام داده بود، و منذر بن نعمان كه از طايفه لخم بود و كسرى پادشاهى ما بين عمان و بحرين و يمامه را با طايف و بقيه حجاز و عربان مقيم آنجا را به وى داده بود اختلاف افتاد و خالد بن جبله به قلمرو منذر حمله برد و از ياران وى بسيار كس بكشت و اموال وى را به غنيمت گرفت و منذر شكايت به كسرى برد و خواست با شاه روم نامه نويسد كه انصاف وى از خالد بگيرد و كسرى به يخطيانوس نامه نوشت و پيمانى را كه در ميانه بود يادآورى كرد و آنچه را از خالد بن‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 701
جبله عامل شاه روم بر منذر عامل وى گذشته بود خبر داد و خواست تا به خالد فرمان دهد آنچه را از قلمرو منذر به غنيمت برده پس دهد و خون بهاى عربان مقتول را بپردازد و انصاف منذر را از خالد بگيرد و مكتوب وى را سبك نگيرد كه پيمان صلح فيما بين را خواهد شكست، و نامه‏ها درباره انصاف گيرى منذر مكرر شد اما يخطيانوس اعتنا نكرد.
و كسرى آماده شد و با نود و چند هزار سپاهى به قلمرو يخطيانوس حمله برد و شهردار او رها و منبج و قنسرين و حلب و انطاكيه را كه معتبرترين شهر شام بود و شهر فاميه و حمص و بسيارى شهرهاى ديگر مجاور اين شهرها را به زور تصرف كرد و مال ببرد و زن و فرزند اسير كرد و همه مردم انطاكيه را به اسارت گرفت و به سرزمين سواد برد و بگفت تا مجاور شهر طيسبون شهرى همانند شهر انطاكيه بساختند، چنانكه از پيش بگفتم، و مردم انطاكيه را در آنجا مقر داد و همانست كه آنرا روميه خوانند و آنرا ولايت كرد و پنج بخش نهاد: بخش نهروان بالا و بخش نهروان ميانه و بخش نهروان پايين و بخش بادرايا و بخش باكسايا، و براى اسيرانى كه از انطاكيه به روميه آورده بود روزى معين كرد و يكى از نصاراى اهواز را كه براز نام داشت به كارشان گماشت و بر اهل حرفه شهر رياست داد و اين از روى رأفت با اسيران بود كه به سبب همكيشى با براز انس گيرند.
يخطيانوس ديگر شهرهاى شام و مصر را از كسرى بخريد و اموال بسيار به بهاى آن فرستاد و تعهد كرد كه هر سال باجى بفرستد و كسرى به ديار روم حمله نبرد.
و كسرى در اين باب مكتوبى نوشت و او بزرگان روم مهر زدند و هر سال باج را مى‏فرستادند.
و چنان بود كه پيش از پادشاهى انوشيروان، شاهان پارسى به نسبت آبادى و آبگيرى از ولايت يك سوم خراج مى‏گرفتند و از ولايتى يك چهارم و از ولايتى‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 702
يك پنجم و از ولايت يك ششم، و باج سرانه مقدار معين بود. و شاه قباد پسر فيروز در اواخر پادشاهى خويش بگفت تا زمين را از دشت و كوه مساحى كنند تا خراج آن معين باشد و مساحى شد ولى قباد از آن پيش كه كار مساحى به سر رسد بمرد.
و چون كسرى پسر قباد به پادشاهى رسيد بگفت تا كار را به سر برند و نخل و و زيتون و سرها را شماره كنند.
سپس به دبيران خويش بگفت تا خلاصه آنرا استخراج كردند، آنگاه بار عام دارد و به دبير خراج خويش بفرمود تا آنچه را درباره محصول زمين و شمار نخل و زيتون و سر به دست آمده بود براى آنها بخواند و بخواند.
پس از آن كسرى گفت: «مى‏خواهيم كه بر هر جريب نخل و زيتون و بر هر سر خراجى مقرر داريم و بگوييم تا به سه قسمت در سال بگيرند و در خزانه ما مالى فراهم آيد كه اگر در يكى از مرزها يا يكى از ولايات خللى افتاد كه محتاج به مقابله يا فيصل آن شديم مال آماده باشد و حاجت به خراج گرفتن نباشد شما در اين باب چه انديشه داريد؟» هيچكس از حاضران مشورتى نداد و كلمه‏اى نگفت و كسرى اين سخن را سه بار گفت و يكى از آن ميان برخاست و گفت: «اى پادشاه كه خدايت عمر دهاد چگونه بر تا كى كه بميرد و كشتى كه بخشكد و نهرى كه فرو رود و چشمه يا قناتى كه آب آن ببرد خراج دايم توان نهاد؟» كسرى گفت: «اى مرد شوم از چه طبقه مردمى؟» گفت: «از دبيرانم.» كسرى گفت: «او را با دواتها بزنيد تا بميرد.» و دبيران بخصوص او را بزدند كه در پيش كسرى از راى او بيزارى كرده باشند.
آنگاه كسرى تنى چند از صاحبنظران نيكخواه را برگزيد و بگفت تا در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 703
مساحت زمين و شمار نخل و زيتون و تعداد سر بنگرند و چندانكه صلاح رعيت و رفاه معاش آنها اقتضا كند خراج مقرر دارند و بدو گزارش كنند و هر يك از آنها رأى خويش را درباره مقدار خراج بگفت و همسخن شدند كه بر قوت انسان و بهائم كه گندم و جو و برنج و تاك و سبزى و نخل و زيتون باشد خراج نهند و از هر جريب تاكستان هشت درم و از هر جريب سبزيكارى هفت درم و از هر چهار نخل پارسى يك درم و از هر شش نخل معمولى يك درم و از هر شش درخت زيتون نيز يك درم بگيريد و بر نخلستانها خراج نهادند نه بر تك نخلها و به جز اين هفت محصول چيزهاى ديگر را نديده گرفتند و مردم در كار معاش نيرو گرفتند.
و بر همه مردم خراج سرانه نهادند بجز اهل خاندانهاى بزرگ و جنگاوران و هيربدان و دبيران و آنها كه به خدمت شاه در بودند و آنرا چند طبقه كردند دوازده درم و هشت درم و شش درم به اندازه توانگرى و تنگدستى مرد و بر كمتر از بيست ساله و بيشتر از پنجاه ساله سرانه ننهادند.
و ترتيب خراج را به كسرى گزارش دادند كه بپسنديد و بگفت تا اجرا كنند و سالانه سه قسط بگيرند هر قسط به چهار ماه و آنرا براسيار ناميد يعنى كارى كه بر آن تراضى كرده‏اند.
عمر بن خطاب وقتى ديار پارسيان را بگشود بر همين ترغيب كار كرد و بگفت تا از اهل ذمه بگيرند ولى بر هر جريب زمين باير نيز، مانند زمين مزروع خراجى نهاد و بر هر جريب كشت گندم يا جو يك پيمانه يا دو پيمانه نهاد و روزى سپاه از آن داد و در عراق درباره خراج زمين و نخل و زيتون و سرانه خلاف ترتيب كسرى نكرد و آنچه را كه كسرى از لوازم معاش كسان برداشته بود برداشت.
و كسرى بفرمود تا از نهاده‏هاى وى نسخه‏ها تهيه كنند و نسخه‏اى را در ديوان نهاد و نسخه‏اى به عمال خراج داد تا از روى آن خراج گيرند و نسخه‏اى به قاضيان ولايتها داد و بفرمود تا نگذارند عمال ولايت بيشتر از آنچه در نسخه ديوان بود از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 704
كسان بگيرند.
و بگفت تا هر كه را كشت و حاصل آفت رسد به اندازه آفت خراج از او بردارند و هر كس از اهل سرانه كه بميرد يا از پنجاه سالگى درگذرد سرانه وى باطل كنند و بدو بنويسند تا عاملان را به مقتضاى آن كار كردن فرمايد و نگذارند تا عاملان از كمتر از بيست سالگان سرانه بگيرند.
و چنان بود كه كسرى يكى از دبيران را كه به شرف و مروت و كفايت نامور بود و بابك نام داشت پسر پيروان به ديوان سپاه بر گماشت و او به كسرى گفت: «كار من راست نشود جز آنكه مانع از پيش هر كار كه مصلحت ملك باشد برخيزد» و كسرى پذيرفت.
آنگاه بابك بگفت تا در جايى كه سپاه را مى‏ديد سكويى بساختند و فرش سوسنگرد گسترد و جاجيم پشمين بر آن كشيد و بالشها براى تكيه وى نهادند آنگاه بر فرش نشست و منادى وى در سپاه ندا داد كه سواران با اسب و سلاح و پيادگان با سلاح بايسته بيايند و سپاه چنانكه فرمان داده بود بيامد اما كسرى را در آن ميانه نديد و بگفت تا بروند.
و روز دوم منادى وى همان ندا داد و سپاه بيامد و چون كسرى را در ميانه نديد گفت بروند و روز ديگر بيايند و به منادى خويش گفت تا به روز سوم ندا داد هيچكس از سپاه و آنكه تاج و تخت دارد باز نماند كه در اين كار تساهل نيست و كسرى خبر يافت و تاج بر نهاد و سلاح جنگاوران برگرفت و با سپاه پيش بابك شد.
و سلاح سواران زره بود و ساق بند و شمشير و نيزه و سپر و گرز و كمربند و تبر زين و جعبه‏اى با دو كمان و سى تير و دو زه پيچيده و آويخته از پشت خود.
و كسرى با سلاح تمام پيش بابك شد بجز دو زه آويخته و بابك نام وى را رقم نزد و گفت: «اى پادشاه به جاى داد ايستاده‏اى كه تساهل نباشد، از اقسام سلاح آنچه بايد بيار.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 705
و كسرى دو زه را بياورد و بياويخت، و منادى بانگ برداشت و گفت:
«دلير و سالار دليران چهار هزار درم و يك درم» و نام وى را رقم زد و كسرى برفت و بابك شاه را از جنگاورانى كه حضورى از همه بيشتر داشتند يك درم بيشتر ميداد.
و چون بابك از مجلس خويش برخاست پيش كسرى شد و گفت: «اى پادشاه خشونتى كه امروز با تو كردم از آن رو بود كه كارى كه به من سپرده‏اى انجام شود و آنچه شاه خواهد صورت پذيرد.» كسرى گفت: «هر چه براى صلاح رعيت و نظم امور باشد بر ما گران نباشد.» و چنان شد كه كسرى با يكى از اهل يمن كه سيفان بن معد يكرب و به قولى سيف بن ذى يزن نام داشت سپاهى سوى يمن فرستاد كه هر چه سياه آنجا بود بكشتند و بر يمن تسلط يافتند.
و چون ديار يمن به اطاعت كسرى درآمد يكى از سرداران خويش را با سپاهى فراوان سوى سرنديب هند فرستاد كه سرزمين گوهر بود و با شاه آنجا پيكار كرد و وى را بكشت و آنجا را به تصرف آورد و مال و جواهر بسيار براى كسرى بياورد.
و چنان بود كه به ديار پارسيان شغال نبود و به روزگار كسرى انوشيروان از ديار ترك به آنجا افتاد و كسرى خبر يافت و آشفته شد و موبدان موبد را بخواست و گفت: «شنيده‏ايم كه اين درندگان به ديار ما افتاده و مردم از آن بترسيده‏اند و ترسشان مايه عجب ما شده كه جانورى ناچيز است.» موبد موبدان گفت: «اى پادشاه كه خدايت عمر دهاد از خردمندان شنيده‏ام كه به ديارى كه ستم بر داد چيره شود، دشمن به مردم آن هجوم برد و چيزهاى ناخوشايند بر آنها افتد و بيم دارم كه اين درندگان از آن سبب به ديار تو افتاده باشد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏2، ص: 706
در همان اوان به كسرى خبر آمد كه گروهى از جوانان ترك به اقصاى ديار او هجوم آورده‏اند و به وزيران و عاملان خويش بفرمود تا در كارهاى خويش از عدل به در نروند و در هيچ مورد به خلاف آن كار نكنند و خداوند به سبب آن داد كه خواست دشمن از ديار وى بگردانيد و به جنگ و تكلف حاجت نيفتاد.
كسرى فرزندان ادب آموخته داشت و از پس خويش پادشاهى به هرمز داد كه مادرش دختر خاتون و خاقان بود كه او را معتدل و درست پيمان شناخته بود و اميد داشت ملك نگه دتاريخ طبري/ ترجمه ج‏3 812 قصى پسر كلاب بود ..... ص : 812
قصى پسر كلاب بود
مادر كلاب، هند دختر سرير بن ثعلبة بن حارث بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانه بود، و دو برادر ناتنى داشت كه از يك مادر نبودند: تيم و يقظه كه به گفته هشام، مادرشان اسماء دختر عدى بن حارثة بن عمرو بن عامر بن بارق بود.
ولى ابن اسحاق گويد كه مادرشان هند دختر حارثه از قوم بارق بود و به قولى يقظه از هند مادر كلاب بود.
و كلاب پسر مره بود
مادر مره وحشيه دختر شيبان بن محارب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانه‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏3، ص: 813
بود. مره دو برادر داشت: عدى و هصيص و به قولى مادر هصيص و مره، مخشيه دختر شيبان بن محارب بن فهر بود، و مادر عدى، رقاش دختر ركبة بن نائلة بن كعب بن حرب بن تيم بن معد بن فهم بن عمرو بن قيس بن عيلان بود.
و مره پسر كعب بود
مادر كعب، به گفته ابن اسحاق و ابن كلبى ماويه دختر كعب بن قيس بن جسر ابن شيع الله بن اسد بن وبرة بن تغلب بن حلوان بن الحاف بن قضاعه بود، و دو برادر از پدر و مادر خويش داشت: عامره و سامه.
و كعب پسر لوى بود
مادر لوى به گفته ابن هشام عاتكة بن يخلد بن نضر بن كنانه بود، و وى نخستين عاتكه قريش بود كه در سلسله نسب پيمبر بود.
لوى دو برادر از پدر و مادر خويش داشت: يكى تيم، كه او را تيم الادرم گفتند، و ديگرى قيس.
گويند: از اعقاب قيس برادر لوى كس نماند و آخرين آنها به روزگار خالد بن عبد الله قسرى بمرد، و كس ميراثخوار وى نبود.
و لوى پسر غالب بود
. مادر غالب ليلى دختر حارث بن تميم بن سعد بن هديل بن مدركه بود. و برادران تنى او حارث و محارب و اسد و عوف و جون و ذئب بودند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏3، ص: 814
و محارب و حارث از قريش ظواهر بودند كه بيرون دره مكه مقر داشتند.
و حارث به دره مكه مقر گرفت.
و غالب پسر فهر بود
. از هشام بن محمد روايت كرده‏اند كه غالب بود كه قرشيان را به يكجا فراهم آورد. و مادر غالب جندله دختر عامر بن حارث بن مضاض جرهمى بود.
به گفته ابو عبيدة معمر بن مثنى مادرش سلمى دختر اد بن طابخه بن الياس ابن مضر بود و به قولى مادرش جميله دختر عدوان بن بارق ازدى بود.
فهر به دوران خويش سالار مردم مكه بود و در جنگى كه حسان بن عبد كلاب ابن مثوب ذو حرث حميرى با مكه در انداخت، فهر سرمكيان بود و چنانكه گفته‏اند حسان با حمير و بسيار كس از قبايل يمن آمده بود و مى‏خواست سنگهاى كعبه را از مكه ببرد تا حج گزاران سوى يمن رو كنند و در نخله فرود آمده بود و چهار پايان كسان را به غارت برد و راه ببست اما جرئت نياورد وارد مكه شود و چون قريش و قبايل كنانه و خزيمه و اسد و جذام و ديگر تيره‏هاى مضر كه با آنها بودند چنين ديدند بمقابله حسان رفتند، و سالار قوم فهر بن مالك بود و جنگى سخت كردند و حميريان منهزم شدند و حسان بن عبد كلال شاه حمير اسير شد، حارث بن فهر او را اسير كرده بود.
و از جمله كشتگان جنگ نواده فهر، قيس بن غالب بود و حسان سه سال در مكه اسير بماند تا فديه داد و آزاد شد و در راه ميان مكه و يمن بمرد.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏3 1142 سخن از سفر حديبيه ..... ص : 1110
در همين سال پيمبر خداى صلى اللَّه عليه و سلم به خسرو نامه نوشت و نامه را با عبد اللَّه بن حذافه سهمى بفرستاد كه بدين مضمون بود:
«بسم اللَّه الرحمن الرحيم از محمد پيمبر خدا به خسرو، بزرگ پارسيان، درود بر آنكه پيرو هدايت شود و به خدا و پيمبر وى ايمان آرد و شهادت دهد كه خدايى جز خداى يگانه نيست. من پيمبر خدا به سوى همه كسانم تا همه زندگان را بيم دهم، اسلام بيار تا سالم بمانى و اگر دريغ كنى گناه مجوسان به گردن تو است.» و خسرو نامه پيمبر را بدريد و پيمبر گفت: «ملكش پاره شود.» يزيد بن ابى حبيب گويد: پس از آن خسرو به باذان فرمانرواى يمن نوشت كه كه دو مرد دلير به نزد اين مرد حجازى فرست كه او را سوى من آرند و باذان بابويه پيشگار خود را كه خط فارسى مى‏نوشت و حساب مى‏دانست با يكى از پارسيان به نام خسرو فرستاد و نامه‏اى به پيمبر نوشت كه با آنها سوى خسرو شود و به بابويه گفت: «به ديار اين مرد شو و با او سخن كن و خبر او را براى من بيار.» فرستادگان باذان برفتند تا به طايف رسيدند و كسانى از قرشيان را آنجا ديدند و از كار پيمبر پرسيدند كه گفتند وى در مدينه است و از آمدن آنها خوشدل شدند و با همديگر گفتند: «بشارت كه خسرو، شاه شاهان، با او در افتاد و كارش به سر رسيد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏3، ص: 1143
و فرستادگان برفتند تا پيش پيمبر رسيدند بابويه گفت: «شاهنشاه شاه شاهان، خسرو، به شاه باذان نوشته و فرمان داده كه كس بفرستد و ترا ببرد و مرا فرستاده كه با من بيايى و اگر بيايى نامه‏اى به شاه‏شان نويسد كه ترا سودمند افتد و دست از تو بدارد و اگر نيايى دانى كه ترا با قومت نابود كند و ديارت را به ويرانى دهد.» هنگامى كه آن دو تن به نزد پيمبر آمدند ريش خود را تراشيده بودند و سبيل گذاشته بودند، و پيمبر ديدن آنها را خوش نداشت و سوى آنها نگريست و گفت:
«كى گفته چنين كنيد؟» گفتند: «پروردگار ما چنين گفته است.» مقصودشان خسرو بود.
پيمبر گفت: «ولى پروردگار من گفته ريش بگذارم و سبيل بسترم.» آنگاه گفت: «برويد و فردا پيش من آييد.» و از آسمان براى پيمبر خدا خبر آمد كه خدا شيرويه پسر خسرو را بر او مسلط كرد كه در ماه فلان و شب فلان در فلان وقت شب پدر را بكشت.
واقدى گويد: شيرويه شب سه شنبه دهم جمادى الاول سال هفتم هجرت شش ساعت از شب رفته پدر را بكشت.
يزيد بن حبيب گويد: پيمبر آن دو فرستاده را بخواست و خبر را با آنها بگفت.
گفتند: «مى‏دانى چه مى‏گويى؟ ما كوچكتر از اين را بر تو نمى‏بخشيم؛ اين خبر را براى شاه بنويسيم؟.» پيمبر گفت: «آرى، براى او بنويسيد و بگوييد كه دين و قدرت من به وسعت ملك كسرى ميشود و اگر اسلام بيارى ملك يمن را به تو دهم و ترا پادشاه ابناء كنم.» آنگاه پيمبر خدا كمربندى را كه طلا و نقره داشت و يكى از پادشاهان بدو هديه كرده بود به خر خسرو داد و فرستادگان از پيش وى سوى باذان باز رفتند و ما وقع را با وى بگفتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏3، ص: 1144
باذان گفت: «اين سخن از پادشاه نيست، به اعتقاد من اين مرد پيمبر است بايد منتظر بمانيم اگر آنچه گفته راست باشد اين، سخن پيمبر مرسل است و اگر راست نيايد در كار وى بنگريم.» چيزى نگذشت كه نامه شيرويه به باذان رسيد كه من خسرو را كشتم به سبب آنكه اشراف پارسيان را كشته بود و كسان را در مرزها بداشته بود، چون نامه من به تو رسد مردم ناحيه خود را به اطاعت من آر و درباره مردى كه خسرو نامه نوشته كارى مكن تا فرمان من به تو رسد.» چون نامه شيرويه به باذان رسيد گفت: «اين مرد پيمبر است.» و اسلام آورد و ابناى پارسى مقيم يمن با وى مسلمان شدند. حميريان خر خسرو را ذو المعجزه مى‏گفتند به سبب كمربندى كه پيمبر بدو داده بود كه كمربند را در زبان حمير معجزه مى‏گفتند.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏4 1238 سخن از غزاى تبوك ..... ص : 1231
گويد: تنى چند از منافقان و از جمله وديعة بن ثابت و مخشى بن حمير در راه تبوك همراه پيمبر بودند و يكيشان با ديگرى گفت: «پنداريد كه جنگ با بنى الاصفر چون جنگهاى ديگر است، بخدا گويى مى‏بينم كه فردا به ريسمانها بسته‏ايد.» و اين سخنان را براى ترسانيدن مؤمنان مى‏گفت.
مخشى بن حمير گفت: «بخدا خوشتر دارم كه هر يك از ما را صد تازيانه بزنند اما براى اين سخن كه مى‏گوييد قرآنى در باره ما نازل نشود.» پيمبر به عمار بن ياسر گفت: «پيش اين گروه برو كه سخنان ناروا گفتند و بپرس چه گفته‏اند، اگر انكار كردند بگو چنين و چنان گفتيد.» و سخنان آنها را بگفت.
عمار برفت و با آنها سخن كرد و به عذرخواهى پيش پيمبر آمدند، و وديعة بن ثابت در آن حال كه پيمبر كنار شتر خويش ايستاده بود مهار شتر او را گرفته بود و مى‏گفت: «اى پيمبر خدا حرف مى‏زديم و تفريح مى‏كرديم.» و خداى عز و جل اين آيه را نازل كرد:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏4، ص: 1239
«وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّما كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ، قُلْ أَ بِاللَّهِ وَ آياتِهِ وَ رَسُولِهِ كُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ‏» [1] يعنى: «اگر از آنها بپرسى، گويند: حرف مى‏زديم و تفريح مى‏كرديم، بگو:
چطور خدا و آيه‏هاى او و پيغمبرش را مسخره مى‏كرديد؟
مخشى بن حمير گفت: «اى پيمبر خدا نام من و نام پدرم مرا از حق باز داشت.» و اين سخن به تحقير خويش مى‏گفت كه مخشى به معنى ترسان و حمير به معنى خران است و آنكه در آيه از بخشودن وى سخن هست مخشى بود و نامش تغيير يافت و عبد الرحمن شد و از خدا خواست كه او را به شهادت برساند و جاى او معلوم نباشد و در ايام ابو بكر در جنگ يمامه كشته شد و اثرى از او به دست نيامد.
وقتى پيمبر به تبوك رسيد يحنة بن روبه فرمانرواى ايله بيامد و با پيمبر صلح كرد و جزيه داد، مردم جرباء و اذرح نيز جزيه دادند و پيمبر براى هر كدام مكتوبى نوشت كه اكنون به نزدشان هست.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏4 1449 سخن از ارتداد مردم عمان و مهره و يمن ..... ص : 1449
سخن از ارتداد مردم عمان و مهره و يمن‏
ابو جعفر گويد، در تاريخ جنگ اينان با مسلمانان اختلاف هست در روايت محمد بن اسحاق هست كه فتح يمامه و يمن و بحرين و فرستادن سپاه سوى شام به سال دوازدهم هجرت بود.
ولى در روايت ابو الحسن مداينى از مطلعان شام و عراق چنين آمده كه همه فتحها بر ضد مرتدان به دست خالد بن وليد و ديگران به سال يازدهم هجرت انجام گرفت مگر حادثه ربيعة بن بجير كه به سال سيزدهم هجرت بود.
قصه ربيعة بن بجير تغلبى چنان بود كه وقتى خالد بن وليد در مصيخ و حصيد بود، ربيعه با جمعى از مرتدان قيام كرد و خالد با او جنگيد و غنيمت و اسير گرفت و دختر ربيعه جزو اسيران بود كه همه را پيش ابو بكر رحمه الله فرستاد و دختر ربيعه به على بن ابى طالب رسيد.
و قصه عمان چنان بود كه در روايت ابن مجيريز آمده كه لقيط بن مالك ازدى‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏4، ص: 1450
ملقب به ذو التاج در عمان اعتبارى يافته بود. وى را در جاهليت جلندى مى‏ناميدند و دعوى وى چون دعوى پيمبران بود، و پس از در گذشت پيمبر مرتد شد و بر عمان تسلط يافت و جيفر و عباد را به كوه و دريا راند و جيفر كس پيش ابو بكر فرستاد و ما وقع را بدو خبر داد و از او كمك خواست.
ابو بكر صديق حذيفة بن محصن غلفانى را كه از قبيله حمير بود با عرفجه بارقى ازدى به كمك او فرستاد. حذيفه مامور عمان بود و عرفجه مامور مهره بود و مقرر شد كه وقتى با هم بودند باتفاق بر ضد حريف عمل كنند و از عمان آغاز كنند و حذيفه در قلمرو خود سالار باشد و عرفجه از او اطاعت كند، و با هم برفتند و بنا شد كه شتابان تا عمان بروند و چون نزديك آنجا رسيدند با جيفر و عباد مكاتبه كنند و مطابق راى آنها كار كنند و هر دو برفتند.
تاريخ طبري/ ترجمه ج‏5 1853 سخن از نقل مكان مسلمانان از مداين به كوفه و سبب بنياد آن به روايت سيف ..... ص : 1843
گويد: سعد گروهى از نسب شناسان و صاحبنظران و خردمندان عرب را و از آن جمله سعيد بن نمران و مشعلة بن نعيم را پيش خواند كه گروهها را به ترتيب هفت تنظيم كردند و هفت گروه شدند: كنانه و وابستگانش از حبشيان و ديگر كسان و جديله كه تيره بنى عمرو بن قيس عيلان بودن يك گروه شدند. قبيله قضاعه كه تيره غسان بن شام از آنها بود با بجيله و خثعم و كنده و حضر موت و ازد يك گروه شدند. مذحج و حمير و همدان و وابستگانشان يك گروه شدند. تميم و ديگر قوم رباب و هوازن يك گروه شدند. طايفه اسد و غطفان و محارب و نمر و ضبيعه و تغلب يك گروه شدند، اياد و عك و عبد القيس و مردم هجر و عجمان يك گروه شدند. در ايام عمرو عثمان و على و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏5، ص: 1854
بيشتر ايام معاويه چنين بودند تا زياد آنها را چهار گروه كرد.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏5 1904 سخن از فتح شوش ..... ص : 1904
سخن از فتح شوش‏
اهل سيرت در كار شوش اختلاف كرده‏اند، مدائنى چنانچه در روايت ابو زيد آمده گويد: وقتى فراريان جلولا پيش يزدگرد رسيدند كه به حلوان بود خاصان خويش و مؤبدان را پيش خواند و گفت: «اين قوم با هر جمعى تلاقى كنند شكسته مى‏شود رأى شما چيست؟» موبد گفت: «راى ما اينست كه بروى و در استخر مقام گيرى كه خانه مملكت است و خزاين خويش را آنجا بيارى و سپاهها روانه كنى» يزدگرد راى او را پذيرفت و سوى اصفهان رفت و سپاه را پيش خواند و او را با سيصد كس روان كرد كه هفتاد كس از بزرگان قوم بودند و فرمان داد كه از هر شهرى كه مى‏گذرد هر كه را خواهد برگزيند.
گويد: سياه برفت و يزدگرد از پس او روان شد تا در استخر فرود آمد. شوش در محاصره ابو موسى بود. پس يزدگرد سپاه را سوى شوش فرستاد و هرمزان را سوى شوشتر فرستاد. سياه در كلبانيه فرود آمد مردم شوش از كار جلولا خبر يافتند و بدانستند كه يزدگرد به فرار سوى استخر آمده و از ابو موسى اشعرى صلح خواستند كه با آنها صلح كرد و سوى رامهرمز رفت، سياه در كلبانيه بود و كار مسلمانان در ديده وى بزرگ شده بود و همچنان مقيم بود تا ابو موسى سوى شوشتر رفت و سياه تغيير مكان داد و ما بين رامهرمز و شوشتر اقامت گرفت تا عمار بن ياسر بيامد و سياه سرانى را كه با وى از اصفهان آمده بودند پيش خواند و گفت: «دانسته‏ايد كه ما مى‏گفتيم اين جماعت تنگدست و تيره روز بر اين مملكت تسلط مى‏يابند و چهارپايانشان در ايوانهاى استخر و قصرهاى شاهان پشگل مى‏كند و اسبان خويش را به درختان آن مى‏بندند، اينك چنانكه مى‏بينيد تسلط يافته‏اند و به هر سپاهى بر مى‏خوردند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏5، ص: 1905
شكسته مى‏شود و به هر قلعه‏اى مى‏رسند مى‏گشايند، در كار خويش بنگريد» گفتند: «رأى ما رأى تست» گفت: «هر يك از شما با خاصان و كسان خود كنار آييد، راى من اينست كه به دين آنها درآييم.» آنگاه شيرويه را با ده كس از چابكسواران پيش ابو موسى فرستاد كه با شروط معين به اسلام در آيند.
گويد: شيرويه پيش ابو موسى رفت و گفت: «ما به دين شما متمايل شده‏ايم و مسلمان مى‏شويم بشرط آنكه همراه شما با عجمان جنگ كنيم و با عربان جنگ نكنيم، اگر با كسى از عربان جنگ كرديم ما را از آن بداريد، هر كجا خواهيم منزل كنيم و با هر گروه از شما كه خواهيم بباشيم، ما را بهترين مقررى دهيد و سالارى كه بالا دست‏تر است در اين باره با ما پيمان كند.» ابو موسى گفت: «چنين نشود، بلكه حقوق و تكاليف شما همانند ما باشد» گفتند: «رضا ندهيم» ابو موسى به عمر بن خطاب نوشت و او به ابو موسى نوشت كه با آنچه خواسته‏اند موافقت كن و ابو موسى براى آنها پيمان نوشت كه مسلمان شدند و با وى در محاصره شوشتر حضور داشتند اما ابو موسى از آنها تلاش و جانفشانى نديد و به سياه گفت: «اى كور، تو و يارانت چنان نيستيد كه ما ديده بوديم» گفت: «ما در اين كار همانند شما نيستم. بصيرت ما چون بصيرت شما نيست و پيش شما حرمها نداريم كه از آنان دفاع كنيم، ما را به مقررى بگيران بهتر نپيوسته‏ايد، ما سلاح و مركب داريم و شما بى سلاحيد» ابو موسى در اين باره به عمر نوشت، عمر نوشت: «آنها را به اندازه كوششى كه مى‏كنند مقررى بهتر بده، بيشتر چيزى كه يك عرب گرفته است.» ابو موسى براى يكصد كس از آنها دو هزار، دو هزار مقررى معين كرد و شش كس را مقررى‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏5، ص: 1906
دو هزار و پانصد داد كه سياه بود و خسرو كه مقلاص لقب داشت و شهريار و شهرويه و شيرويه و افروذين.
شاعر در اين باره چنين گويد:
«وقتى فاروق تلاش آنها را بديد «و در كارى كه مى‏كرد بصيرت داشت «براى آنها دو هزار مقرر كرد «و سيصد كس مانند عك و حمير مقررى گرفتند.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏6 2502 رفتن على بن ابى طالب سوى صفين ..... ص : 2502
رفتن على بن ابى طالب سوى صفين‏
ابو بكر هذلى گويد: وقتى على عبد الله بن عباس را در بصره جانشين خويش كرد از آنجا به كوفه رفت و براى حركت سوى صفين آماده مى‏شد، با كسان مشورت كرد كه جمعى گفتند سپاه بفرستد و خود بماند جمعى ديگر گفتند كه شخصا برود و او رفتن را پذيرفت و كسان را آماده كرد.
گويد: خبر به معاويه رسيد و عمرو بن عاص را پيش خواند و با وى مشورت كرد.
عمرو گفت: «اينك كه خبر يافته‏اى كه خود او حركت مى‏كند تو نيز شخصا برو و با رأى و تدبير خويش غايب مباش.» معاويه گفت: «اى ابو عبد الله چنين مى‏كنم» و به آماده كردن مردم پرداخت.
آنگاه عمرو برفت و مردم را ترغيب كرد و على و ياران وى را ناچيز وانمود و گفت كه مردم عراق جمع خويش را پراكنده‏اند و شوكت خويش را سست كرده‏اند و نيروى خويش را متفرق كرده‏اند، مردم بصره نيز با على مخالفند كه خونى آنها است و كسانشان را كشته است. در جنگ جمل سران مردم بصره و سران مردم كوفه نابود شده‏اند و على با اندك گروهى از آنها حركت كرده كه بعضيشان قاتلان خليفه شمايند، خدا را، خدا را، نگذاريد حقتان ضايع شود و خونتان معوق ماند.
گويد: معاويه نامه به ولايات نوشت و پرچمى براى عمرو بست و جزو پرچمها كه مى‏بست براى وردان غلام وى و دو پسرش عبد الله و محمد نيز هر كدام پرچمى بست.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏6، ص: 2503
على نيز براى غلام خويش قنبر پرچمى بسته بود.
عمرو بن عاص شعرى بدين مضمون گفت:
«وقتى دليران سلاح پوشند «وردان قنبر را از من باز تواند داشت؟
«و طايفه سكون، قبيله حمير را باز تواند داشت؟» و اين سخن به على رسيد و شعرى به اين مضمون گفت:
«با هفتاد هزار مرد پيشانى بسته «كه اسبان را همراه شتر يدك مى‏كشند «و زره‏ها را از پشت آويخته‏اند.
«سوى عاصى پسر عاصى مى‏روم» و چون معاويه اين بشنيد گفت: «پسر ابو طالب حقت را ادا كرد.» معاويه روان شد و آهسته راه مى‏پيمود و به همه كسانى كه مى‏دانست از على بيم دارند يا عيب او مى‏گويند و به كسانى كه از قتل عثمان آشفته بودند نامه نوشت و آنها را به كمك طلبيد.
على، زياد بن نضر حارثى را با هشت هزار كس پيش فرستاد شريح بن هانى را نيز با چهار هزار كس همراه وى فرستاد، آنگاه با همراهان خويش از نخيله حركت كرد و چون به مداين رسيد جنگاورانى كه آنجا بودند به وى پيوستند. سعد بن- مسعود ثقفى عموى مختار بن ابى عبيد را ولايتدار مداين كرد و معقل بن قيس را با سه هزار كس از آنجا فرستاد و گفت از راه موصل برود تا پيش وى رسد.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏7 2894 سخن از بعضى اخبار و روشهاى معاويه ..... ص : 2894
على بن محمد گويد: وقتى با معاويه بيعت خلافت كردند قيس بن حمزه همدانى را سالار نگهبانان خويش كرد، سپس او را برداشت و زميل بن عمرو عذرى و به قولى سكسكى را به جايش نهاد. دبير و پيشكار وى سرجون بن منصور رومى بود. سالار كشيكبانان وى يكى از غلامان بود به نام مختار و به قولى مردى بود به نام مالك كه وابسته قبيله حمير بود.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏7 2996 سخن از حوادث سال شصت و يكم ..... ص : 2988
گويد: آنگاه حسين به آنها گفت: «با من از مردم پشت سرتان خبر گوييد.» مجمع بن عبد اللَّه عايذى كه يكى از آن چهار آمده، بود، گفت: «بزرگان قوم را رشوه‏هاى كلان داده‏اند و جوالهايشان را پر كرده‏اند كه دوستيشان را جلب كنند و به صف خويش برند و بر ضد تو متفقند. مردم ديگر دلهايشان به تو مايل است اما فردا شمشيرهايشان بر ضد تو كشيده مى‏شود.» گفت: «به من بگوييد آيا از پيكى كه سوى شما فرستادم خبر داريد؟» گفتند: «كى بود؟» گفت: «قيس بن مسهر صيداوى.» گفتند: «بله، حصين بن نمير او را گرفت و پيش ابن زياد فرستاد كه بدو دستور داد ترا لعنت كند و پدرت را لعنت كند اما درود تو گفت و درود پدرت گفت و ابن‏
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏7، ص: 2997
زياد و پدرش را لعنت كرد و آنها را به يارى تو خواند و از آمدنت خبرشان داد و ابن زياد بگفت تا وى را از بالاى قصر به زير انداختند.» گويد: اشك در چشم حسين آمد و نتوانست نگهدارد. آنگاه گفت: «بعضى از ايشان تعهد خويش را به سر برده (و شهادت يافتند) و بعضى از ايشان منتظرند و به هيچوجه تغييرى نيافته‏اند. [1] خدايا بهشت را جايگاه ما و آنها كن و ما و آنها را در قرار رحمت خويش و ذخيره‏هاى خواستنى ثوابت، فراهم آر.» جميل بن مزيد گويد: طرماح بن عدى به حسين نزديك شد و گفت: «به خدا مى‏نگرم و كسى را با تو نمى‏بينم، اگر جز همين كسان كه اينك مراقب تواند به جنگت نيايند، بس باشند. اما يك روز پيش از آنكه از كوفه در آيم و سوى تو آيم، بيرون كوفه چندان كس ديدم كه هرگز بيش از آن جماعت به يك جا نديده بودم.
درباره آنها پرسش كردم، گفتند: «فراهم آمده‏اند كه سانشان ببينند و به مقابله حسين روانه شوند. ترا به خدا اگر مى‏توانى يك وجب جلو نروى نرو، اگر مى‏خواهى به شهرى فرود آيى كه خدايت در آنجا محفوظ دارد تا كار خويش را ببينى و بنگرى چه خواهى كرد برو تا به كوهستان محفوظ ما كه اجا نام دارد برسى كه به خدا در آنجا از شاهان غسان و حمير و نعمان بن منذر و سياه و سرخ محفوظ بوده‏ايم. به خدا هرگز آنجا دشمنى به ما در نيامده، من نيز با تو مى‏آيم تا ترا در دهكده فرود آرم، آنگاه كس پيش مروان طى مى‏فرستم كه در اجا و سلمى اقامت دارند، به خدا ده روز نمى‏گذرد كه مردم طى پياده و سوار سوى تو رو كنند، هر چند مدت كه خواهى ميان ما بمان. اگر حادثه‏اى رخ دهد من متعهدم، كه بيست هزار مرد طايى با شمشيرهاى خويش پيش روى تو به پيكار ايستند. به خدا تا يكى از آنها زنده باشد به تو دست نمى‏يابند.» حسين گفت: «خدا تو و قومت را پاداش نيك دهد، ميان ما و اين، سخن رفته‏
______________________________
[1] فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى‏ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا احزاب 33 آيه 21
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏7، ص: 2998
كه با وجود آن رفتن نتوانيم و نمى‏دانيم كار ما و آنها به كجا مى‏انجامد.» طرماح بن عدى گويد: با وى وداع كردم و گفتم: «خدا شر جن و انس را از تو بگرداند، از كوفه براى كسانم آذوقه گرفته‏ام و خرجى آنها پيش من است، مى‏روم و اين را پيششان مى‏نهم، ان شاء اللَّه پيش تو مى‏آيم. وقتى آمدم به خدا از جمله ياران تو خواهم بود.» گفت: «اگر چنين خواهى كرد، بشتاب، خدايت رحمت كناد.» گويد: دانستم كه از كار آن كسان نگران است كه به من مى‏گويد بشتابم.
گويد: و چون پيش كسانم رسيدم و لوازمشان را بدادم و سفارش كردم، كسانم مى‏گفتند: «اين بار رفتارى مى‏كنى كه پيش از اين نمى‏كردى.» گويد: مقصود خويش را با آنها بگفتم و از راه بنى ثعل روان شدم و چون به عذيب هجانات رسيدم سماعة بن بدر به من رسيد و خبر كشته شدن حسين را گفت كه از آنجا بازگشتم.

تاريخ طبري/ ترجمه ج‏8 3447 آنگاه سال شصت و نهم درآمد ..... ص : 3445
گويد: و چنان بود كه عبد الملك كريب بن ابرهة الصباح حميرى را پيش خوانده بود و درباره عمرو بن سعيد با وى مشورت كرده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‏8، ص: 3448
كريب بدو گفته بود: «مردم حمير در اين كار هلاك شدند، اين را شايسته تو نمى‏دانم، به من ربطى ندارد» گويد: وقتى فرستاده عبد الملك پيش عمرو آمد كه او را بخواند عبد الله بن يزيد بن معاويه پيش عمرو بود، عبد الله به عمرو گفت: «اى ابو اميه به خدا ترا از گوش و چشم خودم بيشتر دوست دارم، مى‏بينم كه اين مرد كس فرستاده كه پيش او بروى، رأى من اينست كه چنين نكنى» عمرو گفت: «چرا؟» گفت: «تبيع پسر زن كعب الاحبار گفته كه بزرگى از بزرگان اولاد اسماعيل باز مى‏گردد و درهاى دمشق را مى‏بندد، سپس از آنجا برون مى‏شود و چيزى نمى‏گذرد كه كشته مى‏شود.» عمرو گفت: «به خدا اگر خفته باشم بيم ندارم كه ابن زرقا بيدارم كند. وى جرأت اين كار ندارد، اما ديشب عثمان بن عفان به خواب من آمد و پيراهن خويش را به تن من كرد» گويد: عبد الله بن يزيد، شوهر ام موسى دختر عمرو بن سعيد بود.


ارد و تدبير امور ملك و رعيت تواند كرد.
مولد پيمبر خدا صلى الله عليه و سلم به روزگار كسرى انوشيروان بود به سالى كه ابرهة الاشرم ابو يكسوم با حبشيان سوى مكه آمد و فيل آورد و سر ويران كردن بيت الله الحرام داشت و اين بسال چهل و دوم پادشاهى كسرى بود و جنگ جبله كه از حوادث معروف عرب بود در همين سال رخ داد.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد