PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري



م.محسن
4th December 2013, 10:47 PM
دعا

یارب درون سینه دل با خبر بده
در باده نشؤ را نگرم آن نظر بده

این بنده را که با نفس دیگران نزیست
یک آه خانه زاد مثال سحر بده

سیلم ، مرا بجوی تنک مایه ئی مپیچ
جولانگهي بوادی و کوه و کمر بده

سازی اگر حریف یم بیکران مرا
بااضطراب موج ، سکون گهر بده

شاهين من بصید پلنگان گذاشتی
همت بلند و چنگل ازین تیز تر بده

رفتم که طایران حرم را کنم شکار
تیری کو نافکنده فتد کارگر بده

خاکم به نور نغمه داؤد بر فروز
هر ذره مرا پر و بال شرر بده

م.محسن
6th December 2013, 02:57 PM
درون سینه ما سوز آرزو ز کجاست؟

درون سینه ما سوز آرزو ز کجاست؟
سبو ز ماست ولی باده در سبو ز کجاست؟

گرفتم اینکه جهان خاک و ما کف خاکیم
به ذره ذره ما درد جستجو ز کجاست؟

نگاه ما به گریبان کهکشان افتد
جنون ما ز کجا شور های و هو ز کجاست؟

م.محسن
6th December 2013, 02:59 PM
غزل سرای و نواهای رفته باز آور

غزل سرای و نواهای رفته باز آور
به این فسرده دلان حرف دل نواز آور

کنشت و کعبه و بتخانه و کلیسا را
هزار فتنه از آن چشم نیم باز آور

ز باده ئی که بخاک من آتشی آمیخت
پیاله ئی بجوانان نو نیاز آور

نئی کو دل ز نوایش به سینه می رقصد
مئی کو شیشؤ جان را دهد گداز آور

به نیستان عجم باد صبحدم تیز است
شراره ئی که فرو می چکد ز ساز آور

م.محسن
6th December 2013, 03:02 PM
ای که ز من فزدوه ئی گرمی آه و ناله را

ای که ز من فزدوه ئی گرمی آه و ناله را
زنده کن از صدای من خاک هزار ساله را

با دل ما چها کنی تو که به بادهٔ حیات
مستی شوق می دهی آب و گل پیاله را

غنچؤ دل گرفته را از نفسم گره گشای
تازه کن از نسیم من داغ درون لاله را

می گذرد خیال من از مه و مهر و مشتری
تو به کمین چو خفته ای صید کن این غزاله را

خواجه من نگاه دار آبروی گدای خویش
آنکه ز جوی دیگران پر نکند پیاله را

م.محسن
9th December 2013, 10:07 PM
از مشت غبار ما صد ناله برانگیزی

از مشت غبار ما صد ناله برانگیزی
نزدیک تر از جانی با خوی کم آمیزی

در موج صبا پنهان دزدیده بباغ آئی
در بوی گل آمیزی با غنچه در آویزی

مغرب ز تو بیگانه مشرق همه افسانه
وقت است کو در عالم نقش دگر انگیزی

آنکس که بسر دارد سودای جهانگیری
تسکین جنونش کن با نشتر چنگیزی

من بنده بی قیدم شاید کو گریزم باز
این طره پیچان را در گردنم آویزی

جز ناله نمی دانم گویند غزل خوانم
این چیست که چون شبنم بر سینه من ریزی

م.محسن
9th December 2013, 10:10 PM
من اگرچو تیره خاکم دلکیست برگ و سازم

من اگرچو تیره خاکم دلکیست برگ و سازم
به نظارهٔ جمالی چو ستاره دیده بازم

بهوای زخمه تو همو ناله خموشم
تو باین گمان کو شاید ز نوا فتاده سازم

به ضمیرم آنچنان کن که ز شعله نوائی
دل خاکیان فروزم دل نوریان گدازم

تب و تاب فطرت ما ز نیازمندی ما
تو خدای بی نیازی نرسی بسوز و سازم

به کسی عیان نکردم ز کسی نهان نکردم
غزل آنچنان سرودم کو برون فتاد رازم

م.محسن
9th December 2013, 10:12 PM
بصدای درمندی بنوای دلپذیری

بصدای درمندی بنوای دلپذیری
خم زندگی گشادم به جهان تشنه میری

تو به روی بینوائی در آن جهان گشادی
کو هنوز آرزویش ندمیده در ضمیری

ز نگاه سرمه سائی بدل و جگر رسیدی
چو نگاه سرمه سائی دو نشانو زد به تیری

به نگاه نارسایم چو بهار جلوه دادی
که به باغ و راغ نالم چو تذرو نو صفیری

چه عجب اگر دو سلطان بولایتی نگنجند
عجب اینکه می نگنجد بدو عالمی فقیری

م.محسن
11th December 2013, 11:47 PM
بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را

بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را
بند نقاب بر گشا ماه تمام خویش را

زمزمه کهن سرای گردش باده تیز کن
باز به بزم ما نگر ، آتش جام خویش را

دام ز گیسوان بدوش زحمت گلستان بری
صید چرا نمی کنی طایر بام خویش را

ریگ عراق منتظر ، کشت حجاز تشنه کام
خون حسین باز ده کوفه و شام خویش را

دوش به راه بر زند ، راه یگانه طی کند
می ندهد بدست کس عشق زمام خویش را

ناله به آستان دیر بی خبرانو می زدم
تا بحرم شناختم راه و مقام خویش را

قافله بهار را طایر پیش رس نگر
آنکه به خلوت قفس گفت پیام خویش را

م.محسن
11th December 2013, 11:50 PM
نوای من از آن پر سوز و بی باک و غم انگیزست

نوای من از آن پر سوز و بی باک و غم انگیزست
به خاشاکم شرار افتاده باد صبحدم تیز است

ندارد عشق سامانی ولیکن تیشه ئی دارد
خراشد سینه کهسار و پاک از خون پرویز است

مرا در دل خلید این نکته از مرد ادا دانی
ز معشوقان نگو کاری تر از حرف دلاویز است

به بالینم بیا ، یکدم نشین ، کز درد مهجوری
تهی پیمانه بزم ترا پیمانه لبریز است

به بستان جلوه دادم آتش داغ جدائی را
نسیمش تیز تر می سازد و شبنم غلط ریز است

اشارتهای پنهان خانمان برهم زند لیکن
مرا آن غمزه می باید ک0 بی باک است و خونریز است

نشیمن هر دو را در آب و گل لیکن چو رازست این
خرد را صحبت گل خوشتر آید دل کم آمیز است

مرا بنگر کو در هندوستان دیگر نمی بینی
برهمن زاده ئی رمز آشنای روم و تبریز است

م.محسن
11th December 2013, 11:54 PM
دل دیده ئی که دارم همه لذت نظاره

دل دیده ئی که دارم همه لذت نظاره
چه گنه اگر تراشم صنمی ز سنگ خاره

تو به جلوه در نقابی که نگاه بر نتابی
مه من اگر ننالم تو بگو دگر چو چاره

چه شود اگر خرامی به سرای کاروانی
که متاع ناروانش دلکی است پاره پاره

غزلی زدم که شاید به نوا قرارم آید
تب شعله کم نگردد ز گسستن شراره

دل زنده ئی که دادی به حجاب در نسازد
نگهی بده که بیند شرری به سنگ خاره

همه پارهٔ دلم را ز سرور او نصیبی
غم خود چسان نهادی به دل هزار پاره

نکشد سفینه کس به همی بلند موجي
خطری که عشق بیند به سلامت کناره

به شکوه بی نیازی ز خدایگان گذشتم
صفت مه تمامی که گذشت بر ستاره

م.محسن
13th December 2013, 07:07 PM
گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست

گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست
اندرین بادیه پنهان قدر اندازی هست

آنچه ازکار فروبسته گره بگشاید
هست و در حوصله زمزمه پروازی هست

تاب گفتار اگر هست شناسائی نیست
وای آن بنده که در سینه او رازی هست

گرچه صد گونه بصد سوز مرا سوخته اند
ای خوشا لذت آن سوز کو هم سازی هست

مرده خاکیم و سزاوار دل زنده شدیم
این دل زنده و ما ، کار خدا سازی هست

شعله سینه من خانه فروز است ولی
شعله ئی هست که هم خانه براندازی هست

تکیه بر عقل جهان بین فلاطون نکنم
در کنارم دلکی شوخ و نظر بازی هست

م.محسن
13th December 2013, 07:12 PM
این جهان چیست صنم خانه پندار من است

این جهان چیست صنم خانه پندار من است
جلوهٔ او گرو دیدهٔ بیدار من است

همه آفاق که گیرم به نگاهی او را
حلقه ئی هست که از گردش پرگار من است

هستی و نیستی از دیدن و نا دیدن من
چو زمان و چو مکان شوخی افکار من است

از فسون کاری دل سیر و سکون غیب و حضور
اینکه غماز و گشاینده اسرار من است

آن جهانی که درو کاشته را می دروند
نور و نارش همو از سبحه و زنار من است

ساز تقدیرم و صد نغمه پنهان دارم
هر کجا زخمه اندیشه رسد تار من است

ای من از فیض تو پاینده نشان تو کجاست
این دو گیتی اثر ماست جهان تو کجاست

م.محسن
13th December 2013, 07:18 PM
فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین

فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین
چهره گشا ، غزل سرا، باده بیار این چنین

اشک چکیده ام ببین هم به نگاه خود نگر
ریز به نیستان من برق و شرار این چنین

باد بهار را بگو پي بو خیال من برد
وادی و دشت را دهد نقش و نگار این چنین

زادهٔ باغ و راغ را از نفسم طراوتی
در چمن تو زیستم با گل و خار این چنین

عالم آب و خاک را بر محک دلم بسای
روشن و تار خویش را گیر عیار این چنین

دل بکسی نباخته با دو جهان نساخته
من بحضور تو رسم روز شمار این چنین

فاخته کهن صفیر ناله من شنید و گفت
کس نسرود در چمن نغمه پار این چنین

م.محسن
16th December 2013, 10:41 PM
برون کشید ز پیچاک هست و بود مرا

برون کشید ز پیچاک هست و بود مرا
چو عقده ها که مقام رضا گشود مرا

تپید عشق و درین کشت نا بسامانی
هزار دانه فرو کرد تا درود مرا

ندانم اینکه نگاهش چو دید در خاکم
نفس نفس به عیار زمانه سود مرا

جهانی از خس و خاشاک در میان انداخت
شرارهٔ دلکی داد و آزمود مرا

پیاله گیر ز دستم که رفت کار از دست
کرشمه بازی ساقی ز من ربود مرا

م.محسن
16th December 2013, 10:45 PM
خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان

خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان
آتش خود بلند کن آتش ما فرو نشان

میکدهٔ تهی سبو حلقه خود فرامشان
مدرسه بلند بانگ بزم فسرده آتشان

فکر گره گشا غلام دین به روایتی تمام
زانکه درون سینه ها دل هدفی است بی نشان

هر دو به منزلی روان هر دو امیر کاروان
عقل به حیله می برد ، عشق برد کشان کشان

عشق ز پا در آورد خیمه شش جهات را
دست دراز می کند تا به طناب کهکشان

م.محسن
16th December 2013, 10:50 PM
تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم

تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم
به طواف خانه کاری بخدای خانه دارم

شرر پریده رنگم مگذر ز جلوهٔ من
که بتاب یک دو آنی تب جاودانه دارم

نکنم دگر نگاهی به رهی که طی نمودم
به سراغ صبح فردا روش زمانه دارم

یم عشق کشتی من یم عشق ساحل من
نه غم سفینه دارم نه سر کرانه دارم

شرری فشان ولیکن شرری که وا نسوزد
که هنوز نه نیازم غم آشیانه دارم

“به امید اینکه روزی به شکار خواهی آمد”
ز کمند شهریاران رم آهوانه دارم

تو اگر کرم نمائی به معاشران ببخشم
دو سه جام دلفروزی ز می شبانه دارم

م.محسن
21st December 2013, 10:02 PM
نظر به راه نشینان سواره می گذرد

نظر به راه نشینان سواره می گذرد
مرا بگیر که کارم ز چاره می گذرد

به دیگران چو سخن گسترم ز جلوهٔ دوست
به یک نگاه مثال شراره می گذرد

رهی به منزل آن ماه سخت دشوار است
چنانکه عشق بدوش ستاره می گذرد

ز پرده بندی گردون چه جای نومیدیست
که ناوک نظر ما ز خاره می گذرد

یمی است شبنم ما کهکشان کنارهٔ اوست
به یک شکستن موج از کناره می گذرد

به خلوتش چو رسیدی نظر بو او مگشا
که آن دمی است که کار از نظاره می گذرد

من از فراق چو نالم که از هجوم سرشک
ز راه دیده دلم پاره پاره مي گذرد

م.محسن
21st December 2013, 10:06 PM
بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به

بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به
یک ذره درد دل از علم فلاطون به

دی مغبچو ئی با من اسرار محبت گفت
اشکی که فرو خوردی از بادهٔ گلگون به

آن فقر که بی تیغه صد کشور دل گیرد
از شوکت دارا بو از فر فریدون به

در دیر مغان آئی مضمون بلند آور
در خانقه صوفی افسانه و افسون به

در جوی روان ما بی منت طوفانی
یک موج اگر خیزد آن موج ز جیحون به

سیلی که تو آوردی در شهر نمی گنجد
این خانه بر اندازی در خلوت هامون به

اقبال غزل خوان را کافر نتوان گفتن
سودا بدماغش زد از مدرسو بیرون به

م.محسن
21st December 2013, 10:12 PM
عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست

عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست
لیکن این بیچاره را آن جرأت رندانه نیست

گرچه می دانم خیال منزل ایجاد من است
در سفر از پا نشستن همت مردانه نیست

هر زمان یک تازه جولانگاه میخواهم ازو
تا جنون فرمای من گوید دگر ویرانه نیست

با چنین زور جنون پاس گریبان داشتم
در جنون از خود نرفتن کار هر دیوانه نیست

م.محسن
23rd December 2013, 08:08 PM
سوز و گداز زندگی لذت جستجوی تو

سوز و گداز زندگی لذت جستجوی تو
راه چو مار مي گزد گر نروم بسوی تو

سینه گشاده جبرئیل از بر عاشقان گذشت
تا شرری به او فتد ز آتش آرزوی تو

هم به هوای جلوه ئی پاره کنم حجاب را
هم به نگاه نارسا پرده کشم بروی تو

من به تلاش تو روم یا به تلاش خود روم
عقل و دل نظر همه گم شدگان کوی تو

از چمن تو رسته ام قطرهٔ شبنمی ببخش
خاطر غنچه وا شود کم نشود ز جوی تو

م.محسن
23rd December 2013, 08:12 PM
ساقیا بر جگرم شعله نمناک انداز

ساقیا بر جگرم شعله نمناک انداز
دگر آشوب قیامت به کف خاک انداز

او به یک دانه گندم به زمینم انداخت
تو به یک جرعه آب آنسوی افلاک انداز

عشق را باده مرد افکن و پرزور بده
لای این باده به پیمانه ادراک انداز

حکمت و فلسفه کرد است گران خیز مرا
خضر من از سرم این بار گران پاک انداز

خرد از گرمی صهبا بگدازی نرسید
چارهٔ کار به آن غمزه چالاک انداز

بزم در کشمکش بیم و امید است هنوز
همه را بی خبر از گردش افلاک انداز

میتوان ریخت در آغوش خزان لاله و گل
خیز و بر شاخ کهن خون رگ تاک انداز

م.محسن
23rd December 2013, 08:15 PM
ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک می آیم

ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک می آیم
گدای معنی پاکم تهی ادراک می آیم

گهی رسم و ره فرزانگی ذوق جنون بخشد
من از درس خرد مندان گریبان چاک می آیم

گهی پیچد جهان بر من گهی من بر جهان پیچم
بگردان باده تا بیرون ازین پیچاک می آیم

نه اینجا چشمک ساقی نه آنجا حرف مشتاقی
ز بزم صوفی و ملا بسی غمناک می آیم

رسد وقتی که خاصان ترا با من فتدکاری
که من صحرائیم پیش ملک بیباک می آیم

م.محسن
24th December 2013, 11:05 PM
ز شاعر ناله مستانه در محشر چه می خواهی

ز شاعر ناله مستانه در محشر چه می خواهی
تو خود هنگامه ئی هنگامه دیگر چه می خواهی

به بحر نغمه کردی آشنا طبع روانم را
ز چاک سینه ام دریا طلب گوهر چو می خواهی

نماز بی حضور از من نمي آید نمی آید
دلی آورده ام دیگر ازین کافر چه می خواهی

م.محسن
24th December 2013, 11:07 PM
مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست

مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست
زندگی را روش نوری و ناری از تست

دل بیدار و کف خاک و تماشای جهان
سیر این ماه به شب گونه عماری از تست

همه افکار من از تست چو در دل چو بلب
گهر از بحر بر آری نو بر آری از تست

من همان مشت غبارم که بجائی نرسد
لاله از تست و نم ابر بهاری از تست

نقش پرداز توئی ما قلم افشانیم
حاضر آرائی و آینده نگاری از تست

گله ها داشتم از دل به زبانم نرسید
مهر و بی مهری و عیاری و یاری از تست

م.محسن
24th December 2013, 11:11 PM
بر جهان دل من تاختنش را نگرید

بر جهان دل من تاختنش را نگرید
کشتن و سوختن و ساختنش را نگرید

روشن از پرتو آن ماه دلی نیست که نیست
با هزار آینه پرداختنش را نگرید

آنکه یکدست برد ملک سلیمانی چند
با فقیران دو جهان باختنش را نگرید

آنکه شبخون بدل و دیدهٔ دانایان ریخت
پیش نادان سپر انداختنش را نگرید

م.محسن
1st January 2014, 09:35 PM
مرا براه طلب بار در گل است هنوز

مرا براه طلب بار در گل است هنوز
که دل به قافله و رخت و منزل است هنوز

کجا ست برق نگاهی که خانمان سوزد
مرا با معامله با کشت و حاصل است هنوز

یکی سفینه این خام را به طوفان ده
ز ترس موج نگاهم بساحل است هنوز

تپیدن و نرسیدن چو عالمی دارد
خوشا کسی که بدنبال محمل است هنوز

کسی که از دو جهان خویش را برون نشناخت
فریب خوردهٔ این نقش باطل است هنوز

نگاه شوق تسلی به جلوه ئی نشود
کجا برم خلشي را کو در دل است هنوز

حضور یار حکایت دراز تر گردید
چنانکه این همه نا گفته در دل است هنوز

م.محسن
1st January 2014, 09:52 PM
زمستان را سرآمد روزگاران

زمستان را سرآمد روزگاران
نواها زنده شد در شاخساران

گلان را رنگ و نم بخشد هواها
که می آید ز طرف جویباران

چراغ لاله اندر دشت و صحرا
شود روشن تر از باد بهاران

دلم افسرده تر در صحبت گل
گریزد این غزال از مرغزاران

دمی آسوده با درد و غم خویش
دمی نالان چو جوی کوهساران

ز بیم اینکه ذوقش کم نگردد
نگویم حال دل با رازداران

م.محسن
1st January 2014, 09:56 PM
هوای خانه و منزل ندارم

هوای خانه و منزل ندارم
سر راهم غریب هر دیارم

سحر می گفت خاکستر صبا را
“فسرد از باد این صحرا شرارم

گذر نرمک ، پریشانم مگردان
ز سوز کارواني یادگارم”

ز چشمم اشک چون شبنم فرو ریخت
که من هم خاکم و در رهگذارم

بگوش من رسید از دل سرودی
که جوی روزگار از چشمه سارم

ازل تاب و تب پیشنیه من
ابد از ذوق و شوق انتظارم

میندیش از کف خاکی میندیش
بجان تو که من پایان ندارم

م.محسن
5th January 2014, 09:31 PM
شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابی

شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابی
تو به طلعت آفتابی سزد اینکه بی حجابی

تو بدرد من رسیدی بضمیرم آرمیدی
ز نگاه من رمیدی به چنین گران رکابی

تو عیار کم عیاران تو قرار بیقراران
تو دوای دل فگاران مگر اینکه دیریابی

غم و عشق و لذت او اثر دو گونه دارد
گهي سوز و دردمندی گهي مستی و خرابی

ز حکایت دل من تو بگو که خوب دانی
دل من کجا که او را بکنار من نیابی

به جلال تو که در دل دگر آرزو ندارم
بجز این دعا که بخشی به کبوتران عقابي

م.محسن
5th January 2014, 09:33 PM
به جهان دردمندان تو بگو چه کار داری

به جهان دردمندان تو بگو چه کار داری
تب و تاب ما شناسی دل بی قرار داری

چو خبر ترا ز اشکی که فرو چکد ز چشمی
تو به برگ گل ز شبنم در شاهوار داری

چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد
دم مستعار داری غم روزگار داری

م.محسن
5th January 2014, 09:35 PM
رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت

رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت
سخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفت

تو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگوی
هست در سینه من آنچه بکس نتوان گفت

از نهانخانه دل خوش غزلی می خیزد
سر شاخی همه گویم به قفس نتوان گفت

شوق اگر زندهٔ جاوید نباشد عجب است
که حدیث تو درین یک دو نفس نتوان گفت

م.محسن
7th January 2014, 10:21 PM
انجم به گریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را

انجم به گریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را
بیرون ز سپهر انداخت این ذوق نظر ما را

هر چند زمین سائیم برتر ز ثریانیم
دانی که نمی زیبد عمری چو شرر ما را

شام و سحر عالم از گردش ما خیزد
دانی که نمی سازد این شام و سحر ما را

این شیشه گردون را از باده تهی کردیم
کم کاسه مشو ساقی مینای دگر ما را

شایان جنون ما پهنای دو گیتی نیست
این راهگذر ما را آن راهگذر ما را

م.محسن
7th January 2014, 10:23 PM
فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را

فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را
یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را

از تو درون سینه ام برق تجلئی کو من
با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را

ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد
عشق فریب می دهد جان امیدوار را

تا به فراغ خاطری نغمه تازه ای زنم
باز به مرغزار ده طایر مرغزار را

طبع بلند داده ای بند ز پای من گشای
تا به پلاس تو دهم خلعت شهریار را

تیشه اگر به سنگ زد این چو مقام گفتگوست
عشق بدوش می کشد این همه کوهسار را

م.محسن
7th January 2014, 10:25 PM
جانم در آویخت با روزگاران

جانم در آویخت با روزگاران
جوی است نالان در کوهساران

پیدا ستیزد پنهان ستیزد
ناپایداري با پایداران

این کوه و صحرا این دشت و دریا
نی راز داران نی غمگساران

بیگانه شوق بیگانه شوق
این جویباران این آبشاران

فریاد بي سوز فریاد بی سوز
بانگ هزاران در شاخساران

داغی که سوزد در سینه من
آن داغ کم سوخت در لاله زاران

محفل ندارد ساقی ندارد
تلخی که سازد با بیقراران

م.محسن
8th January 2014, 10:35 PM
به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد

به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد

چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی
مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد

چو ندیدنی است اینجا که شرر جهان ما را
نفسی نگاه دارد، نفسي دگر ندارد

تو ز راه دیدهٔ ما به ضمیر ما گذشتی
مگر آنچنان گذشتی که نگه خبر ندارد

کس ازین نگین شناسان نگذشت بر نگینم
بتو می سپارم او را که جهان نظر ندارد

قدح خرد فروزی که فرنگ داد ما را
همه آفتاب لیکن اثر سحر ندارد

م.محسن
8th January 2014, 10:39 PM
ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایم

ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایم
کس چو داند که چسان این همه راه آمده ایم

با رقیبان سخن از درد دل ما گفتی
شرمسار از اثر ناله و آه آمده ایم

پرده از چهره بر افکن که چو خورشید سحر
بهر دیدار تو لبریز نگاه آمده ایم

عزم ما را به یقین پخته ترک ساز که ما
اندرین معرکه بی خیل و سپاه آمده ایم

تو ندانی که نگاهی سر راهی چه کند
در حضور تو دعا گفته براه آمده ایم

م.محسن
8th January 2014, 10:42 PM
دو عالم را توان دیدن به مینائی که من دارم

دو عالم را توان دیدن به مینائی که من دارم
کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم

دگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئی
دو صد هنگامه خیزد ز سودائی که من دارم

مخور نادان غم از تاریکی شبها که میآید
که چون انجم درخشد داغ سیمائی که من دارم

ندیم خویش می سازی مرا لیکن از آن ترسم
نداری تاب آن آشوب و غوغائی که من دارم

م.محسن
10th January 2014, 05:06 PM
بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد

بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد
این مشت غباری را انجم به سجود آمد

آن راز که پوشیده در سینه هستی بود
از شوخی آب و گل در گفت و شنود آمد

م.محسن
10th January 2014, 05:08 PM
مه و ستاره که در راه شوق هم سفرند

مه و ستاره که در راه شوق هم سفرند
کرشمه سنج و ادا فهم و صاحب نظرند

چه جلوه هاست که دیدند در کف خاکی
قفا بجانب افلاک سوی ما نگرند

م.محسن
10th January 2014, 05:10 PM
درون لاله گذر چون صبا توانی کرد

درون لاله گذر چون صبا توانی کرد
بیک نفس گره غنچه وا توانی کرد

حیات چیست جهان را اسیر جان کردن
تو خود اسیر جهانی کجا توانی کرد

مقدر است که مسجود مهر و مه باشی
ولی هنوز ندانی چها توانی کرد

اگر ز میکدهٔ من پیاله ئی گیری
ز مشت خاک جهانی بپا توانی کرد

چسان به سینه چراغی فروختی اقبال
به خویش آنچه توانی به ما توانی کرد

م.محسن
11th January 2014, 11:04 PM
اگر به بحر محبت کرانه می خواهی

اگر به بحر محبت کرانه می خواهی
هزار شعله دهی یک زبانه میخواهی

مرا ز لذت پرواز آشنا کردند
تو در فضای چمن آشیانه می خواهی

یکي به دامن مردان آشنا آویز
ز یار اگر نگه محرمانه می خواهی

جنون نداری و هوئی فکنده ئی در شهر
سبو شکستی و بزم شبانه می خواهی

تو هم به عشوه گری کوش و دلبری آموز
اگر ز ما غزل عاشقانه می خواهی

م.محسن
11th January 2014, 11:06 PM
زمانه قاصد طیار آن دلآرام است

زمانه قاصد طیار آن دلآرام است
چو قاصدی که وجودش تمام پیغام است

گمان مبر که نصیب تو نیست جلوهٔ دوست
درون سینه هنوز آرزوی تو خام است

گرفتم این کو چو شاهین بلند پروازی
بهوش باش که صیاد ما کهن دام است

به اوج مشت غباری کجا رسد جبریل
بلند نامی او از بلندی بام است

تو از شمار نفس زنده ئی نمیدانی
که زندگی به شکست طلسم ایام است

ز علم و دانش مغرب همین قدر گویم
خوش است آه و فغان تا نگاه ناکام است

من از هلال و چلیپا دگر نیندیشم
که فتنه دگری در ضمیر ایام است

م.محسن
11th January 2014, 11:15 PM
دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت

دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت
نشسته بر سر بالین من ز درمان گفت

زبان اگرچه دلیر است و مدعا شیرین
سخن ز عشق چو گویم جز اینکه نتوان گفت

خوشا کسی که فرو رفت در ضمیر وجود
سخن مثال گهر بر کشید و آسان گفت

خراب لذت آنم که چون شناخت مرا
عتاب زیر لبی کرد و خانه ویران گفت

غمین مشو که جهان راز خود برون ندهد
که آنچه گل نتوانست مرغ نالان گفت

پیام شوق که من بی حجاب می گویم
به لاله قطره شبنم رسید و پنهان گفت

اگر سخن همه شوریده گفته ام چه عجب
که هر که گفت ز گیسوی او پریشان گفت

م.محسن
12th January 2014, 11:20 PM
خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است

خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است
این که جوینده و یابندهٔ هر موجود است

جلوهٔ پاک طلب از مه و خورشید گذر
زانکه هر جلوه درین دیر نگه آلود است

م.محسن
12th January 2014, 11:23 PM
لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز

لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز
سپر از دست مینداز که جنگ است هنوز

فتنه ئی را که دو صد فتنه با آغوشش بود
دختری هست که در مهد فرنگ است هنوز

ای که آسوده نشینی لب ساحل بر خیز
که ترا کار بگرداب و نهنگ است هنوز

از سر تیشه گذشتن ز خردمندی نیست
ای بسا لعل که اندر دل سنگ است هنوز

باش تا پرده گشایم ز مقام دگری
چو دهم شرح نواها که بچنگ است هنوز

نقش پرداز جهان چون بجنونم نگریست
گفت ویرانه بسودای تو تنگ است هنوز

م.محسن
12th January 2014, 11:29 PM
تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند

تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند
کار حق گاه به شمشیر و سنان نیز کنند

گاه باشد که ته خرقه زره می پوشند
عاشقان بندهٔ حال اند و چنان نیز کنند

چون جهان کهنه شود پاک بسوزند او را
و ز همان آب و گل ایجاد جهان نیر کنند

همو سرمایه خود را به نگاهی بدهند
این چو قومی است که سودا به زیان نیز کنند

آنچه از موج هوا با پرکاهی کردند
عجبی نیست که با کوه گران نیز کنند

عشق مانند متاعی است به بازار حیات
گاه ارزان بفروشند و گران نیز کنند

تا تو بیدار شوی ناله کشیدم ورنه
عشق کاری است که بی آه و فغان نیز کنند

م.محسن
14th January 2014, 11:01 PM
چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش

چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش
ترا که گفت که بنشین و پا بدامان کش

بقصد صید پلنگ از چمن سرا برخیز
بکوه رخت گشا خیمه در بیابان کش

به مهر و ماه کمند گلو فشار انداز
ستاره را ز فلک گیر و در گریبان کش

گرفتم اینکه شراب خودی بسی تلخ است
بدرد خویش نگر زهر ما بدرمان کش

م.محسن
14th January 2014, 11:03 PM
خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون

خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون
کاروان زین وادی دور و دراز آید برون

من به سیمای غلامان فر سلطان دیده ام
شعله محمود از خاک ایاز آید برون

عمر ها در کعبه و بتخانه می نالد حیات
تا ز بزم عشق یک دانای راز آید برون

طرح نو می افکند اندر ضمیر کائنات
ناله ها کز سینه اهل نیاز آید برون

چنگ را گیرید از دستم که کار از دست رفت
نغمه ام خون گشت و از رگهای ساز آید برون

م.محسن
14th January 2014, 11:06 PM
فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است

فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است
نگاه او به تماشای این کف خاک است

گمان مبر که به یک شیوه عشق می بازند
قبا بدوش گل و لاله بی جنون چاک است

حدیث شوق ادا میتوان بخلوت دوست
به ناله ئی که ز آلایش نفس پاک است

توان گرفت ز چشم ستاره مردم را
خرد بدست تو شاهین تند و چالاک است

گشای چهره که آنکس که لن ترانی گفت
هنوز منتظر جلوهٔ کف خاک است

درین چمن که سرود است و این نوا ز کجاست
که غنچه سر به گریبان و گل عرقناک است

م.محسن
4th February 2014, 10:52 PM
مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز

مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز
دامان گل و لاله کشیدن دگر آموز
اندر دلک غنچه خزیدن دگر آموز

موئینه به بر کردی و بی ذوق تپیدی
آنگونه تپیدی که بجائی نرسیدی
در انجمن شوق تپیدن دگر آموز

کافر دل آواره دگر باره به او بند
بر خویش گشا دیده و از غیر فروبند
دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

دم چیست پیام است شنیدی نشنیدی
در خاک تو یک جلوه عام است ندیدی
دیدن دگر آموز شنیدن دگر آموز

ما چشم عقاب و دل شهباز نداریم
چون مرغ سرا لذت پرواز نداریم
ای مرغ سرا خیز و پریدن دگر آموز

تخت جم و دارا سر راهی نفروشند
این کوه گران است به کاهی نفروشند
با خون دل خویش خریدن دگر آموز

نالیدی و تقدیر همان است که بود است
آن حلقه زنجیر همان است که بود است
نومید مشو ناله کشیدن دگر آموز

وا سوخته ئی یک شرر از داغ جگر گیر
یک چند به خود پیچ و نیستان همه در گیر
چون شعله به خاشاک دویدن دگر آموز

م.محسن
4th February 2014, 10:57 PM
ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز

ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز
کاشانه ما رفت به تاراج غمان خیز
از ناله مرغ چمن از بانگ اذان خیز

از گرمی هنگامه آتش نفسان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز

خورشید که پیرایه به سیمای سحر بست
آویزه بگوش سحر از خون جگر بست
از دشت و جبل قافله ها رخت سفر بست

ای چشم جهان بین به تماشای جهان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز

خاور همه مانند غبار سر راهی است
یک ناله خاموش و اثر باخته آهی است
هر ذره این خاک گره خورده نگاهی است

از هند و سمرقند و عراق و همدان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز

دریای تو دریاست که آسوده چو صحراست
دریای تو دریاست که افزون نشد و کاست
بیگانه آشوب و نهنگ است چو دریاست

از سینه چاکش صفت موج روان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز

این نکته گشاینده اسرار نهان است
ملک است تن خاکی و دین روح روان است
تن زنده و جان زنده ز ربط تن و جان است

با خرقه و سجاده و شمشیر و سنان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز

ناموس ازل را تو امینی تو امینی
دارای جهان را تو یساری تو یمینی
ای بندهٔ خاکي تو زمانی تو زمینی

صهبای یقین در کش و از دیر گمان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز

فریاد از افرنگ و دلآویزی افرنگ
فریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگ
عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ

معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز

م.محسن
4th February 2014, 11:00 PM
باز بر رفته و آینده نظر باید کرد

باز بر رفته و آینده نظر باید کرد
هله برخیز که اندیشه دگر باید کرد

عشق بر ناقه ایام کشد محمل خویش
عاشقی ؟ راحله از شام و سحر باید کرد

پیر ما گفت جهان بر روشی محکم نیست
از خوش و ناخوش او قطع نظر باید کرد

تو اگر ترک جهان کرده سر او داری
پس نخستین ز سر خویش گذر باید کرد

گفتمش در دل من لات و منات است بسی
گفت این بتکده را زیر و زبر باید کرد

م.محسن
6th February 2014, 10:25 PM
خیال من به تماشای آسمان بود است

خیال من به تماشای آسمان بود است
به دوش ماه به آغوش کهکشان بود است

گمان مبر که همین خاکدان نشیمن ماست
که هر ستاره جهان است یا جهان بود است

به چشم مور فرومایه آشکار آید
هزار نکتو که از چشم ما نهان بود است

زمین به پشت خود الوند و بیستون دارد
غبار ماست که بر دوش او گران بود است

ز داغ لاله خونین پیاله می بینم
که این گسسته نفس صاحب فغان بود است

م.محسن
6th February 2014, 10:29 PM
از نوا بر من قیامت رفت و کس آگاه نیست

از نوا بر من قیامت رفت و کس آگاه نیست
پیش محفل جز بم و زیر و مقام و راه نیست

در نهادم عشق با فکر بلند آمیختند
ناتمام جاودانم کار من چون ماه نیست

لب فروبند از فغان در ساز با درد فراق
عشق تا آهی کشد از جذب خویش آگاه نیست

شعله ئی می باش و خاشاکی که پیش آید بسوز
خاکیان را در حریم زندگانی راه نیست

جره شاهینی به مرغان سرا صحبت مگیر
خیز و بال و پر گشا پرواز تو کوتاه نیست

کرم شب تاب است شاعر در شبستان وجود
در پر و بالش فروغی گاه هست و گاه نیست

در غزل اقبال احوال خودی را فاش گفت
زانکه این نو کافر از آئین دیر آگاه نیست

م.محسن
6th February 2014, 10:32 PM
لاله صحرایم از طرف خیابانم برید

لاله صحرایم از طرف خیابانم برید
در هوای دشت و کهسار و بیابانم برید

روبهی آموختم از خویش دور افتاده ام
چاره پردازن بو آغوش نیستانم برید

در میان سینه حرفی داشتم گم کرده ام
گرچه پیرم پیش ملای دبستانم برید

ساز خاموشم نوای دیگری دارم هنوز
آنکه بازم پرده گرداند پي آنم برید

در شب من آفتاب آن کهن داغی بس است
این چراغ زیر فانوس از شبستانم برید

من که رمز شهریاری با غلامان گفته ام
بندهٔ تقصیر وارم پیش سلطانم برید

م.محسن
7th February 2014, 01:15 PM
عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد

عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد
عاشق آنست که بر کف دو جهانی دارد

عاشق آن است که تعمیر کند عالم خویش
در نسازد به جهانی که کرانی دارد

دل بیدار ندادند به دانای فرنگ
این قدر هست کو چشم نگرانی دارد

عشق ناپید و خرد می گزدش صورت مار
گرچه در کاسه زر لعل روانی دارد

درد من گیر که در میکده ها پیدانیست
پیر مردی که می تند و جوانی دارد

م.محسن
7th February 2014, 01:18 PM
ما از خدای گم شده ایم او به جستجوست

ما از خدای گم شده ایم او به جستجوست
چون ما نیازمند و گرفتار آرزوست

گاهی به برگ لاله نویسد پیام خویش
گاهی درون سینه مرغان به های و هوست

در نرگس آرمید که بیند جمال ما
چندان کرشمه دان که نگاهش به گفتگوست

آهی سحر گهی که زند در فراق ما
بیرون و اندرون زبر و زیر و چار سوست

هنگامه بست از پی دیدار خاکئی
نظاره را بهانه تماشای رنگ و بوست

پنهان به ذره ذره و ناآشنا هنوز
پیدا چو ماهتاب و به آغوش کاخ و کوست

در خاکدان ما گهر زندگي گم است
این گوهری که گم شده مائیم یا که اوست

م.محسن
7th February 2014, 01:21 PM
گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون

گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون
تا نپنداری که جان از پیچ و تاب آید برون

ضربتی باید که جان خفته برخیزد ز خاک
ناله کی بی زخمه از تار رباب آید برون

تاک خویش از گریه های نیمه شب سیراب دار
کز درون او شعاع آفتاب آید برون

ذرهٔ بی مایه ئی ترسم که ناپیدا شوی
پخته تر کن خویش را تا آفتاب آید برون

در گذر از خاک و خود را پیکر خاکی مگیر
چاک اگر در سینه ریزی ماهتاب آید برون

گر بروی تو حریم خویش را در بسته اند
سر به سنگ آستان زن لعل ناب آید برون

م.محسن
9th February 2014, 10:05 PM
گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر

گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر
ز گلشن و قفس و دام و آشیانه گذر

گرفتم اینکه غریبی و ره شناس نئی
بکوی دوست بانداز محرمانه گذر

بهر نفس که بر آری جهان دگرگون کن
درین رباط کهن صورت زمانه گذر

اگر عنان تو جبریل و حور می گیرند
کرشمه بر دلشان ریز و دلبرانه گذر

م.محسن
9th February 2014, 10:07 PM
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است

زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است

عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشه ماه ز طاق فلک انداختن است

سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است

حکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است

مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است

م.محسن
9th February 2014, 10:09 PM
برون زین گنبد در بسته پیدا کرده ام راهی

برون زین گنبد در بسته پیدا کرده ام راهی
که از اندیشه برتر می پرد آه سحر گاهی

تو ای شاهین نشیمن در چمن کردی از آن ترسم
هوای او ببال تو دهد پرواز کوتاهی

غباری گشته ئی آسوده نتوان زیستن اینجا
بباد صبحدم در پیچ و منشین بر سر راهی

ز جوی کهکشان بگذر ز نیل آسمان بگذر
ز منزل دل بمیرد گرچه باشد منزل ماهی

اگر زان برق بی پروا درون او تهی گردد
به چشمم کوه سینا می نیرزد با پرکاهی

چسان آداب محفل را نگه دارند و می سوزند
مپرس از ما شهیدان نگاه بر سر راهی

پس از من شعر من خوانند و دریابند و میگویند
جهانی را دگرگون کرد یک مرد خود آگاهی

م.محسن
11th February 2014, 11:38 AM
گنهکار غیورم مزد بی خدمت نمی گیرم

گنهکار غیورم مزد بی خدمت نمی گیرم
از آن داغم که بر تقدیر او بستند تقصیرم

ز فیض عشق و مستی برده ام اندیشه را آنجا
که از دنباله چشم مهر عالمتاب میگیرم

من از صبح نخستین نقشبند موج و گردابم
چو بحر آسوده میگردد ز طوفان چاره برگیرم

جهان را پیش ازین صد بار آتش زیر پا کردم
سکون و عافیت را پاک می سوزد بم و زیرم

از آن پیش بتان رقصیدم و زنار بربستم
که شیخ شهر مرد باخدا گردد ز تکفیرم

زمانی رم کنند از من زمانی بامن آمیزند
درین صحرا نمی دانند صیادم که نخچیرم

دل بی سوز کم گیرد نصیب از صحبت مردی
مس تابیده ئی آور که گیرد در تو اکسیرم

م.محسن
11th February 2014, 11:57 AM
جهان کورست و از آئینه دل غافل افتاد است

جهان کورست و از آئینه دل غافل افتاد است
ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاد است

شب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهی
دلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاد است

رقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مست
که حرف دلبران دارای چندین محمل افتاد است

یقین مؤمنی دارد گمان کافری دارد
چه تدبیر ای مسلمانان که کارم با دل افتاد است

گهی باشد که کار ناخدائی میکند طوفان
که از طغیان موجی کشتیم بر ساحل افتاد است

نمیدانم که داد این چشم بینا موج دریا را
گهر در سینه دریا خزف بر ساحل افتاد است

نصیبی نیست از سوز درونم مرز و بومم را
زدم اکسیر را بر خاک صحرا باطل افتاد است

اگر در دل جهانی تازه ئی داری برون آور
که افرنگ از جراحتهای پنهان بسمل افتاد است

م.محسن
11th February 2014, 12:00 PM
نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را

نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را
بخود گم شو نگه دار آبروی عشق بازی را

من از کار آفرین داغم که با این ذوق پیدائي
ز ما پوشیده دارد شیوه های کار سازی را

کسی این معني نازک نداند جز ایاز اینجا
که مهر غزنوی افزون کند درد ایازی را

من آن علم و فراست با پر کاهی نمیگیرم
که از تیغ و سپر بیگانو سازد مرد غازی را

بهر نرخی که این کالا بگیری سود مند افتد
بزور بازوی حیدر بده ادراک رازی را

اگر یک قطره خون داری اگر مشت پری داری
بیا من با تو آموزم طریق شاهبازی را

اگر این کار را کار نفس دانی چو نادانی
دم شمشیر اندر سینه باید نی نوازی را

م.محسن
11th February 2014, 01:13 PM
علامه محمد اقبال لاهوری، فيلسوف و متفکر نام‌دار و نوانديش جهان اسلام، در سال ١٨٧٣ ميلادی در شهر سيالکوت از ايالت پنجاب هند به دنيا آمد. پس از تحصيلات مقدماتی در رشته‌ی فلسفه در دانشگاه لاهور ثبت‌نام کرد و از محضر سر تامس آرنولد بهره برد. دوره‌ی فوق‌ليسانس اين رشته را با احراز رتبه‌ی اول در دانشگاه پنجاب به پايان رساند و به استادی برگزيده شد. در همين حال، به فراگيری زبان فارسی و عربی روی آورد. در سال ١٩٠١ نخستين کتاب خود را در زمينه‌ی اقتصاد به زبان اردو تاليف کرد. سپس به توصيه‌ی سر تامس آرنولد برای ادامه‌ی تحصيلات عازم اروپا شد و سه سال در آن‌جا به مطالعه و تحصيل پرداخت. در دانشگاه کمبريج در رشته‌ی فلسفه پذيرفته شد و در آن‌جا با مک تيگارت، از هگل‌گرايان سرشناس، ادوارد براون و رينولد نيکلسون، از مستشرقان بنام، آشنا شد. پس از اخذ درجه‌ی فلسفه‌ی اخلاق از کمبريج وارد دانشگاه مونيخ در آلمان شد و رساله‌ی دکترای خود را با عنوان «سير فلسفه در ايران» تدوين نمود. اقبال از ميان متفکران غرب به آثار لاک، کانت، هگل، گوته، تولستوی، و از شرقيان به اشعار مولوی دل‌بستگی خاصی داشت.
اقبال شيفته‌ی زبان و ادبيات فارسی بود و زبان فارسی را برای بيان آراء و افکار خود برگزيد. اقبال به تدريج از يک شاعر وطنی به شاعری اسلامی-جهانی تحول يافت، تا جايی که به اعتقاد بسياری از متفکران وی يکی از نخستين مناديان وحدت اسلامی به شمار می‌رود. اقبال در سال‌های نخست بازگشت به هند، «اسرار خودی و رموز بی‌خودی»را منتشر کرد. اين منظومه‌ها به دست رينولد نيکلسون، استاد فلسفه‌ی وی رسيد. نيکلسون که از قبل استعداد وی را می‌شناخت به ترجمه‌ی اين منظومه به زبان انگليسی اقدام نمود. بدين ترتيب اقبال پيش از آن‌که در هندوستان شناخته شود، در انگلستان به شهرت و اعتبار رسيد.

اقبال در ١٩٢٦ به عضويت مجلس قانون‌گذاری پنجاب انتخاب شد. منازعات و کشمکش‌های متعدد ميان مسلمانان و هندوها و عشق به آزادی وی را به شرکت در فعاليت‌های سياسی علاقه‌مند کرد تا اين‌که در ١٩٣٠، در جلسه‌ی ساليانه‌ی حزب مسلم ليگ در احمدآباد، پيشنهاد تشکيل دولت پاکستان را مطرح نمود. با اين‌که اقبال چندان زنده نماند که استقلال کشور پاکستان را در سال ١٩٤٧ ببيند، اما به‌عنوان پدر معنوی پاکستان از احترام فراوانی برخوردار است و هر سال در روز تولد او که به «يوم اقبال» معروف است، جشن‌ها و آيين‌هايی ويژه برگزار می‌شود.

عشق و علاقه‌ی وافر اقبال به سرزمين، تمدن و فرهنگ ايران در تمامی آثار و سروده‌های وی هويداست، عشقی نشأت‌گرفته از مايه‌های ايمان دينی؛ تا بدان‌جا که تهران را ام‌القرای دوم جهان اسلام می‌دانست.





http://www.aftab-magazine.com/d5/images/eghbal-1.jpg (http://www.aftab-magazine.com/5/page5:3)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد